تکبال102و پایان

جنگ!
تمام منطقه پر بود از هوای جنگ. مار ها همه جا بودن. انگار تمام جهان زیر زمینی برای پیروزی تکمار بسیج شده بود. مار ها روی زمین، روی تنه درخت ها، زیر بوته ها و خلاصه همه جا و همه جا بودن. خارپشت ها، موش ها، آفتاب پرست ها و عنکبوت ها و موریانه ها تمام منطقه رو سیاه کرده بودن.
جنگل سرو انگار تاریک ترین و سنگین ترین عصر تمام تاریخ عمرش رو به خودش می دید. مشخص نبود2طرف منتظر چی هستن. شاید هر کدوم منتظر نشانه ای از طرف مقابل که به حمله تعبیر بشه. باد ملایمی می وزید و شاخ و برگ درخت ها رو تکون می داد. تکبال لا به لای شاخه های1درخت پناه دهنده هلو، پنهان از دیده ها و خلاص از دیدن ها نشسته بود و به طرز عجیبی احساس خلأ و خالی بودن می کرد. حس می کرد هیچی نمی تونه مجبورش کنه که بترسه، بپره یا پریشون بشه. حتی اگر خود تکمار در اون لحظه از درخت بالا می اومد و دورش چمبره می زد.
-اه! چه فکر پلیدی!
با احساس چندش فقط چشم های بستهش رو تنگ کرد ولی جز این، حرکتی به خودش نداد. نمی فهمید چش شده. حالش برای خودش هم عجیب بود ولی انگار حس کنجکاویش هم به خواب رفته بود. حتی سر و صدای نامنظم و غیر معمولی که از بیرون ردیف درخت های هلو به گوشش رسید، بلند و بلند تر شد و خبر از1دردسر جدید داد هم اوضاعش رو عوض نکرد. تکبال بی حرکت همونجا موند و از اونجایی که گوش مثل چشم مانعی نداره که هر زمان بخواییم به روی عوامل بیرونی بسته بشه، بدون اینکه به صدا ها گوش بده می شنیدشون.
-تکبال!اینجایی؟ اینهمه صدات می زنیم چرا نمیگی جات امنه دلواپس شدیم. بلند شو بیا بلکه تو بتونی درستش کنی.
تکبال متحیر از اینهمه کرختی فلج کنندهش سر بالا کرد و به تیزبین خیره شد.
-چی رو درستش کنم؟ این چه صداییه؟
تیزبین بدون اینکه توی نگاه و حالتش پریشونی دیده بشه، با همون آرامش عجیب تکبال ولی شاید کمی خفیف تر به حرف اومد.
-تکمار خبر مردن خورشید رو حسابی کرده توی بوق. حتی از بین خودی ها هم فقط1سری کوچیک از ما می دونستیم خورشید چی شده. حالا بقیه اون هایی که از تکماری ها این رو شنیدن حسابی معترضن. میگن دلشون نمی خواد به امید تحقق1فریب بجنگن.
تکبال بی تفاوت شونه بالا انداخت.
-نمی خوان؟ به جهنم که نمی خوان. می تونن نجنگن. دسته جمعی برید توی حلق تکمار دراز بکشید و سر بخورید پایین. به من چه؟
صدای مشکی تیزبین رو از جا پروند و تکبال رو همون طور تلخ و بی حالت به طرف خودش متوجه کرد.
-تو نباید این رو بگی تکبال. اون ها احساس ناکامی و ترس می کنن. باید کمکشون کنیم.
تکبال زهرخند کم رنگی زد.
-خوب برید کمک کنید. من خیال ندارم به کسی التماس کنم واسه نجات جون خودش تلاش کنه. اون ها واسه خاطر من نمی جنگن که هوارش رو سر من بزنن. اتفاقا من این طوری خیلی راحت تر می تونم خودم رو حفظ کنم. زمانی که اینجا به هم می ریزه و تکمار داره با شما وا رفته های به درد نخور از خودش و دار و دسته نکبتش پذیرایی می کنه، گم میشم و حالا دیگه همه شما می دونید که هر طور شده از پس خودم بر میام حتی در برابر اون تکمار. باقیش به جهنم.
دست مشکی رو روی شونه هاش حس کرد و دیگه ادامه نداد. سرش رو که بالا گرفت، نگاه مشکی آروم، شفاف و از جنس گذشته بود. از جنس همون رفاقت آرامشبخشی که جای ضربت های کرکس رو درمون می کرد.
-همه ما در فشاریم تکبال! اون هایی که اون بیرون از وحشتی که تا الان توی عمرشون تجربهش نکرده بودن هوار اعتراض می زنن، درد حاصل از فشار رو اون طوری بروزش میدن و تو هم این طوری. بله ما می دونیم که تو اگر گرفتار بشی از پس خودت و نجات زندگی خودت بر میایی. حتی اگر تکمار ببردت اون پایین، باز چیزی داری که به پشتیبانیش تکمار نه تنها زندهت بذاره، بلکه هوات رو هم حسابی داشته باشه. ولی فراموش نکن که همه شبیه تو نیستن. اون ها نمی تونن مثل تو با اطمینان بگن که از پس خودشون بر میان. خیلی از اون هایی که اون بیرون هستن از تو ضعیف ترن تکبال. بعد از کرکس، خورشید تنها امیدشون بود و الان حس وحشتناکی دارن. باید کمکشون کنی. باید کمکشون کنیم. پاشو. پاشو بریم.
تکبال به لحن دور آشنای مشکی گوش داد، به نگاه دیر آشنای کسی که زمانی بهترین رفیقش بود چشم دوخت و احساس کرد چیز گرم و آشنایی پشت پلک هاش رو قلقلک داد ولی اشکی در کار نبود. به مشکی خیره شد. به اون نگاه آروم و آشناخیره شد. دست مشکی هنوز روی شونه هاش بود.
-مشکی!خیلی از اون هایی که اسم خورشید رو عربده می زنن خیلی کمتر از اون که لازم بود خورشید رو می شناختن. پس حرف حسابشون چیه؟ چرا اینهمه روی بودن یا نبودن خورشید حساس هستن؟
مشکی همون طور که دستش روی شونه تکبال بود با همون لحن چند لحظه پیشش جوابش رو داد.
-ببین تکبال! کرکس و خورشید2قدرت بزرگ و مطمئن برای تمام آسمون جنگل سرو بودن. پرنده ها و حتی زمینی های جنگل با وجود این2تا در برابر تکمار احساس امنیت داشتن و حالا هیچ کدوم از این2تا قدرت حضور ندارن که ازشون دفاع کنن.
تکبال نفس عمیقی از سر خستگی کشید.
-ولی اینهمه که این ها الان دارن واسه خورشید گلو پاره می کنن واسه کرکس صداشون در نمیاد. من دلیلش رو نمی فهمم. انگار غیبت خورشید1جور هایی براشون حکم مردن رو داره. طوری رفتار می کنن که انگار براتِ زندگیشون غیبش زده. من نمی فهمم چرا.
مشکی آهسته شونه های تکبال رو فشرد.
-تکبال!دلیلش ساده هست. چون تأکید تکمار الان روی خورشیده. تکمار روی خورشید متمرکز شده. تا الان تصور حضور خورشید تکمار رو از حمله به جنگل منع می کرد چون همه می دونستن و می دونن که تکمار چه قدر از خورشید می ترسه. و الان تصور غیبت همیشگی خورشیده که تکمار رو تشویق می کنه که به سکوتش خاتمه بده و تمام جنگل رو به بیابون تبدیل کنه. کرکس برای تکمار دردسر بزرگی بود ولی بعد از کرکس، خورشید حسابی حالش رو گرفت. خورشید در نظر تکمار آخرین مانع بود. این رو هم در نظر بگیر که خورشید توانایی هایی داشت که تکمار خطرشون رو می دونه. مضاف بر اینکه خورشید برای دشمنی با تکمار دلایل شخصی خیلی زیادی داره. دلایلی به بزرگی و سرخی خون تمام خونوادهش که با شقاوت تکمار از دست رفتن. به نظرم حالا کم و بیش متوجه اوضاع شده باشی.
تکبال هنوز توی نگاه مشکی خیره مونده بود. مشکی سکوت کرد. تکبال آهسته سرش رو به نشان تأیید پایین آورد.
-شما ها کجا هستید؟ به محض تاریک شدن هوا اون عوضی ها مثل مور و ملخ می ریزن سرمون. بیایید بیرون ببینیم چند چندیم.
نگاه ها در1زمان به طرف تکروی ناراضی برگشت. تکرو درست می گفت. باید می جنبیدن. تکبال با فشار آهسته دست مشکی از شاخه هلو جدا شد و همراهش به راه افتاد. تیزبین بلافاصله جلو تر از اون2تا بیرون پرید و برای جواب دادن به ندای تکرو که پشت سر هم صداش می زد رفت و وسط ازدحام آشفته گم شد.
اون بیرون حسابی شلوغ بود. تکبال حس کرد ابدا دلش نمی خواد سکوت تاریک خودش رو بشکنه. انگار روحش عجیب خوابآلود شده و حوصله حرکت نداشت ولی این نمی تونست ادامه پیدا کنه و نکرد.
-ببین کی اینجاست. کبوتر بی پرواز که تکمار واسه خاطرش می خواد اینجا رو شخم بزنه! چطوری تکبال؟ -راست میگه احوالت چطوره؟ خوشت میاد این طوری همه ما شدیم نگهبان شخصیت؟ اسم خورشید هم که حسابی تضمینت کرد. تا کی می خواستی بهمون نگی؟
-من می دونم. تا زمانی که یا تکمار نفله بشه و دیگه خطری تهدیدش نکنه، یا ما نفله بشیم که دیگه شنونده ای نبود که بخواد چیزی بگه.
-بیخیال. تکبال! ما چندتا پر سیاه می خواییم. اون لونه، لونه خورشید رو میگم، حتی پر سیاه هم به خودش ندیده. رفیق های صمیمیت اجازه نمیدن با پر سیاه تزئینش کنیم.
… … …
-بس کنید!.
صدای تکبال مثل غرش رعد وسط جمعیت پیچید و حتی خودش رو هم به شدت از جا پروند. اصلا تصور نمی کرد وقتی سکوتش رو بشکنه صداش به این بلندی و به این خشونت باشه. سکوتی سنگین در1لحظه همه منطقه سکویا رو گرفت. تکبال باید پیش از اینکه این سکوت از طرف بقیه شکسته بشه ضربه رو می زد.
-ببینم!شما ها چی میگید؟ ترس همهتون رو دیوونه کرده بله؟ شما ها منو می شناسیدم مگه نه؟ درست توجه کنید! این من هستم. کبوتر بی پرواز. همراه و هم پر کرکس. پرورده خورشید. من بی پروازم ولی عاجز نیستم و شما ها اگر1درصد کوچیک هم از عقلتون استفاده می کردید می فهمیدید که من واسه خلاصی خودم از این معرکه مسخره، نه به جنگیدن های شما احتیاجی دارم و نه حتی به دست های خورشید. من لازم ندارم اسم کسی تضمینم کنه تا زنده بمونم. می دونید چرا؟ چون خودم به اندازه کافی واسه اون اژدهای بی سر و ته جالب هستم که نخواد از بین ببردم. و حالا شما ها، شما هایی که اینقدر احمقید که نمی فهمید من اگر بخوام خودم رو نجات بدم هیچ احتیاجی به چنگ و نوک های پیزوری شما ها ندارم. شما ها واسه حفظ من نیست که درگیر هستید. شما ها می جنگید برا خاطر خودتون، جفت هاتون و جوجه هاتون. خوب اگر دلتون نمی خواد هیچ اجباری نیست. می تونید همین الان از این بالا برید پایین، ولو شید روی خاک و بشید فرش خزنده های اون پایین. بهتون قول میدم که من اصلا مانعتون نمیشم. خوب، معطل چی هستید؟ برید دیگه!
سکوت به طرز کاملا واضحی سنگین تر شده بود. همه چشم ها انگار که جادو شده باشن، به تکبال عصبانی و منتظر خیره مونده و توی همه ذهن ها1چیز می چرخید. روح سنگین و سرد خورشید بود که از جسم کوچیک این کبوتر بی پرواز سرشون هوار می کشید. با همون نگاه تلخ و همون لحن همیشه خشن و همون حالت سرد و سنگین.
-ولی ما هیچ طوری موفق نمیشیم. خورشید نیست. ما همه میمیریم.
این صدا، خسته و شکسته و زمزمه وار، پوسته سخت سکوت منطقه رو خط انداخت. تکبال مثل انبار باروط منفجر شد و خطاب به همه عربده کشید:
-لعنت به همهتون! اصلا خورشید نیست که نیست. مگه زندگی شما ها رو به پر و بال های خورشید بستن که حالا می خوایید خورشید رو پیدا کنید و ازش تحویلش بگیرید؟ خورشید هرچند قوی تره، ولی1نفره. یعنی از نظر شما حالا که این1نفر به گفته دشمن و به تصور خودتون از جمع ما کم شد بقیه باید بریم بمیریم؟ من که خیال ندارم به اون تکمار آشغال ببازم. چه خورشید باشه چه نباشه. شما ها هر کاری دلتون می خواد انجام بدید. و اما در مورد خورشید. تکماری ها گفتن خورشید مرد و شما باور کردید؟ خوب اون ها دشمنن باید هم این رو بگن. من هم اگر می دیدم با چه موجودات ضعیف و بیچاره ای طرف هستم که تمام انگیزه دفاع از زندگیشون رو کردن زنده موندن1نفر، حتما برای تضعیفشون و برنده شدن خودم همین کار رو باهاشون می کردم. برای آخرین بار بهتون میگم که خورشید زنده هست. من که به بودنش مطمئنم. شما ها رو می سپارم به حماقت های خودتون.
-صدایی از بین جمع بلند شد. صدایی همچنان خسته، نگران و مردد.
-اگر هست پس چرا اون شبی که گرفتار شدی نیومد نجاتت بده؟ اگر می اومد خوشدست الان زنده بود.
صدای هقهق دردناک لالاپر بود که سکوت تاریک رو می خراشید.
تکبال این بار از پایین بودن طنین صدای خودش حیرت می کرد. صدایی که با وجود زمزمه وار بودن، به راحتی از بالای سر جمعیت می گذشت و به وضوح شنیده می شد.
-خورشید برای خوشدست نمی تونست کاری کنه. اگر من الان زنده هستم واسه اینه که تکمار زندهم رو لازم داشت، وگرنه هیچ معجزه ای نمی تونست نجاتم بده و من الان کنار خوشدست زیر خاک ها خوابیده بودم.
برای1لحظه به طرز دردناکی دلش خواست که ای کاش می شد اینطوری باشه. دلش می خواست می شد چشم هاش رو می بست و برای همیشه می خوابید. دلش می خواست تموم می شد و تا ابد آروم می گرفت. در هیچ شناور می شد و می رفت و می رفت و هیچ می شد و تمام.
-اون درست میگه. خورشید نتونست خوشدست رو نجاتش بده. ولی تکبال رو نجاتش داد چون تکمار زندهش رو می خواست.
همه سر ها در1زمان بالا اومد و نگاه ها به لالاپر دوخته شد. تکبال با چشم هایی از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بود و کم مونده بود از شدت تعجب هوار بزنه، ولی درست در لحظه ای که نفسش رو برای داد زدن داخل کشید، نگاهی هشدار دهنده و بسیار خطرناک از لالاپر دریافت کرد. لالاپر چشم از تکبال متحیر برداشت، دوباره به پرنده های بلاتکلیف نظر انداخت و بلند تر از دفعه پیش هوار کشید:
-چیه؟ انتظار داشتید خورشید بمونه و به همهتون تعزیم کنه و بگه سلام به همگی. ببخشید که دیر اومدم. البته یکیتون مرد و رفت حالا بیایید این دومی رو تحویل بگیرید و سیر منو تماشا کنید تا یادتون بمونه من نمردم. هر زمان هم تماشاتون تموم شد بگید چون من فقط واسه تماشای شما اینجا موندم و بعدش باید برم چون تکماری ها دشت رو در غیبتم زیر و رو می کنن.
همون صدای مردد، این بار کمی بلند تر و امیدوار تر از بین جمعیت شنیده شد.
-یعنی خورشید اینجا بوده؟
لالاپر محکم و مطمئن جواب رو پرت کرد.
-بله که اینجا بوده. این کبوتره توی بغل تکمار گیر کرده بود. نکنه خیال کردید تکمار عشقش کشیده ولش کرده. جز خورشید هیچ قدرتی نمی تونست نجاتش بده. خورشید اومد، اوضاع رو درست کرد و رفت. نمی تونست بمونه دیگه شرمنده.
صدای دیگه ای با همون خستگی، تردید و نگرانی از وسط جمع شنیده شد.
-ولی ما اون شب ندیدیمش. ما با تکمار و دستهش جنگیدیم و ندیدیمش.
لالاپر حتی1لحظه هم مکث و تردید نکرد.
-البته که ندیدینش. اوضاع چنان افتضاح بود که چشم چشم رو نمی دید. من ولی دیدمش. 1نظر دیدمش که تکبال رو از معرکه در می برد و سر راهش5-6تا شکاری سر اینجا دم اونجا رو ترکوند. شما ها توی اون جهنمی که به پا شده بود امکان نداشت بتونید ببینیدش.
-ولی لالاپر! تکمار میگه کبوتره رو مشکی فرارش داد.
لالاپر نگاهی به مشکی انداخت. مشکی بلافاصله از سر خشم قهقهه زد.
-من؟ تکبال رو من فرار دادم؟ تکمار میگه؟ واقعا که! تکمار باید هم بگه. اگر نمی گفت که شما ها الان اینجا زمان از دست نمی دادید. در حال سنگر بندی منطقه و ایمن کردن لونه ها و تضمین جوجه های بی پروازتون بودید. درست نمیگم؟ تکبال درست میگه. کمی عاقل باشیم.
تکبال به چشم های همچنان گشاد شده مشکی خیره مونده بود ولی با اشاره نامحسوس مشکی نگاهش رو دزدید و به هیچ چشم دوخت.
-خوب حالا ما چیکار کنیم؟
صدا این بار محکم تر و کمی بلند تر بود و زمزمه های مطمئن تری رو با خودش از وسط جمعیت بلند کرد. لالاپر این بار سکوت کرد و به تکبال نظر انداخت. مأموریتش تموم شده بود.
تکبال خیلی زود موقعیت رو درک کرد.
-من باید بگم؟ شما ها همون کاری رو کنید که به نظرتون درست میاد. شاید هم دلتون بخواد تا ابد منتظر خورشید بمونید که بیاد و به دادتون برسه. این واقعا خجالتآوره. از1نفر چه انتظاری دارید؟ اینکه بلند شه بیاد و به جای شما برای حفظ جفت ها و جوجه ها و جنگلتون بجنگه؟ چرا باید این طوری باشه؟ خورشید مگه کیه جز یکی از ما؟ اون هم1نفره مثل همه ما. درسته که توانا تره ولی به نظرتون توانایی خورشید برای عوض کردن نتیجه این داستان کافیه؟
جفت کرکس!تو درست میگی. ولی خورشید1طور هایی قوت قلب همه ما بود و حالا که اینجا نیست…
تکبال با لحنی شاید کمی دلجویانه تر ولی صدایی همچنان بلند، جواب اون صدای نیمه درمونده رو خطاب به همه داد.
-خورشید الان اینجا نیست. ما که هستیم. جنگل هنوز هست. تو هستی. من هستم. جوجه های بی پرواز جنگل سرو هنوز هستن. این ها هستن که ما باید ازشون دفاع کنیم. خورشید باشه یا نباشه، ما باید برای نجات خودمون بجنگیم. بی پرواز های ما دیگه نباید در حالی بمیرن که با آسمون بیگانه هستن. دیگه بسه. داریم به شب نزدیک میشیم. هر کسی باهام موافقه بجنبه. هر کسی هم که موافق نیست خیلی سریع خودش و خونوادهش رو از معرکه نجات بده. اوضاع امشب اینجا برای موندن و تماشا اصلا خوب نیست.
جنب و جوشی که بلافاصله منطقه سکویا رو گرفت برای تکبال عجیب بود. همه1دفعه از جا کنده شدن و هر کسی دنبال کاری رفت. تکبال دزدانه از اون بالا پرنده ها رو زیر نظر گرفت. حتی یکیشون هم به قصد ترک منطقه اقدامی نکرد. همه با حرارت در حال انجام آخرین مراحل آمادگی واسه رو در رویی با دشمن بودن.
-عالی بودی! اون ها می مونن و دفاع می کنن.
تکبال آهسته به طرف صدا برگشت. نگاه در نگاه گرفته لالاپر دوخت و زمزمه کرد:
-ممنونم.خیلی به موقع بود.
لالاپر لبخند نزد. غم از دست دادن رفیق صمیمیش بیشتر از اون بود که بتونه بخنده.
-این تنها چیزی بود که اون لحظه به نظرم رسید. فکر کردم بهتره انجامش بدم. کرکس همیشه می گفت، نا امیدی اولین عامل نابودیه.
تکبال آهش رو قورت داد.
-کرکس درست می گفت. کار تو هم درست بود. درست و به موقع. آفرین!.
لالاپر فقط نگاهش کرد. توی نگاهش رضایتی بی خوشحالی دیده می شد.
-تکبال!تکماری ها به طرف ما حرکت کردن. الانه که برسن. باید چیکار کنیم؟
تکبال به خوشبین چشم دوخت. به طرز عجیبی احساس پرواز داشت.
-باید عجله کنیم. هرچه سریع تر بی پرواز ها، تازه پرواز ها و اون هایی که نمی خوان یا نمی تونن بجنگن رو از اینجا ببرید. حتی1ثانیه رو از دست ندیم!.
ولوله وحشتناکی در منطقه سکویا بالا گرفت. تکبال خودش وسط جمعیت پریشون و به هم ریخته رفت، بین پرنده هایی که روی شاخه ها رو سیاه کرده بودن می چرخید و جوجه های تازه پروازی که اصرار به موندن و جنگیدن داشتن رو به رفتن و ترک منطقه تشویق و توصیه می کرد.
-آهای بازیگوش! کجا در میری؟ تو نمی تونی بمونی. باید بری. تو و برادر هات همگی.
بازیگوش بچه کلاغ نر ریز جثه و بسیار شلوغی بود که تازه یاد گرفته بود پرواز کنه و از زمانی که تکبال به خاطر داشت، این جوجه بی نهایت نا آروم در اطرافش می گشت و1جور حس تحسین بهش داشت که گاهی حسابی واسه تکبال دردسر می شد. بازیگوش گاهی ساعت ها دنبال تکبال راه می افتاد، با پا های کوچولو و چابکش مثل تکبال از این شاخه به اون شاخه می پرید، پشت سرش قدم به قدم می اومد و سوال بارونش می کرد. درست مثل این بود که تکبال1سایه تیره و کوچولوی وراج داشته باشه که هیچ طوری نتونه از دستش خلاص بشه. و حالا این بازیگوش به هیچ قیمتی حاضر به ترک منطقه سکویا و منطقه های اطرافش نبود و با بلند ترین صدایی که از حنجرهش بیرون می اومد توضیح می داد که می مونه و مواظب تکبال میشه که تکماری ها نزدیکش نشن، ازش دفاع می کنه و پدر همهشون رو در میاره.
شب داشت نزدیک می شد. صدای اعتراض و گریه جوجه هایی که می خواستن بمونن و بجنگن توی سر و صدا و همهمه های موندنی ها قاطی شده بود.
-اونجا رو! اون چیه؟ مثل1گردباد خیلی بزرگه! داره از طرف کوهستان میاد این طرف!.
فریاد جوجه فنچ کرکس مثل1عامل محرک قوی کل منطقه رو از جا پروند. پیش از اینکه کسی فرمان آرایش جنگی بده تمام منطقه به حالت حمله در اومده بود. تکبال بهشون نگاه کرد و از دیدن اون دیوار زنده استوار ساخته شده از اون پرنده های معترض که بیخیال اعتراض های چند لحظه پیششون آماده انفجار و نابود کردن بود، لبخند رضایتمندی چهرهش رو پوشوند و بلافاصله به طرف اون گرد و غبار متحرک نظر انداخت بلکه بتونه از ماهیتش سر در بیاره.
غبار به خودش می پیچید و با سرعت پیش می اومد. توی دل غروب تیره آخر تابستون، اون غبار سیاه و ناشناس اومد و اومد و باز هم اومد، از بالای سر جنگنده های سکویا گذشت، وارد منطقه شد، به طرف مرکز منطقه رفت و درست بالای1سری درخت بلند و به هم پیچیده متوقف شد، از هم باز شد و شروع کرد به چرخ زدن.
-عقاب!این ها1دسته بزرگ عقاب هستن!.
فریاد بازیگوش انگار همه چشم ها رو باز کرد. تکبال با صدای بلند ، رسا و خشن عقاب های کوهستان رو مخاطب قرار داد.
-سلام. شما عقاب های کوهستان هستید. چی شده که اومدید به منطقه ما؟ اون هم درست در این زمان که ما به هیچ عنوان امکان پذیرایی از هیچ مهمونی رو اینجا نداریم؟ لطفا کمی بجنبید! ما باید هرچه سریع تر بدونیم و شما باید هرچه سریع تر توضیح بدید.
یکی از عقاب ها که از همه بزرگ تر و بالا تر بود آهسته چرخی زد و در حالی که فاصلهش رو از شاخه ها کم می کرد، به طرف تکبال برگشت و تکبال فرمانده عقاب های کوهستان رو شناخت. همون عقاب بزرگی که1بار همراه1عقاب جوون تر با خورشید صحبت کرده و به طرف کوهستان پرواز کرده بود. عقاب بزرگ هم به خوبی مشخص بود که تکبال رو بلافاصله شناخت.
-سلام رفیقِ خورشید. چقدر عوض شدی! تو بزرگ تر، عاقل تر و بسیار تلخ شدی. ما خورشید رو دیدیم که به دشت می رفت. برامون از جنگ می گفت. جنگی که بلاخره اتفاق می افتاد. کبک های کوهستان خبر آوردن که خزنده جنگل سرو برای گرفتن جفت کرکس و ایجاد ویرانی و کشتار به منطقه همراه های خورشید حمله می کنه. خورشید همنژاد ماست و امکان نداره ما دشمن های خودش و همراه هاش رو به حال خودشون رها کنیم. ما اومدیم تا همراه شما با اون خزنده بزرگ و افرادش بجنگیم.
تکبال لحظه ای به اون سپاه بزرگ چرخنده خیره موند. فریاد شادی سکویایی ها هشیاریش رو بهش برگردوند. توی ذهن تکبال این حقیقت نقش بست:
خورشید حتی بعد از مردنش هم بهشون کمک می رسوند!.
-کاش اینجا بودی خورشید! کاش پیش ما بودی! بهت احتیاج داریم خورشید! خیلی بهت احتیاج داریم! بهت احتیاج دارم خورشید!.
سر و صدای منطقه با تاریک تر شدن هوا هر لحظه بیشتر بالا می گرفت.
-تکبال!اون ها از ما خیلی بیشترن. دقت کردی؟
-بله خوشبین دقت کردم. عوضش ما از اون ها خیلی آماده تر و مسلح تریم. تو به این دقت کردی؟
-آره خوب ولی این… این…! این چه صداییه؟!
تکبال مثل برق از جا پرید و به طرف صدا نظر انداخت. گرد و خاک غلیظی از طرف انجیرستان به پا شده بود و مثل گردباد داشت به طرفشون می اومد.
-این چیه!؟
جواب خیلی سریع رسید.
-اون ها مرغ های انجیر خوار هستن که دارن میان این طرف. همهشون هم توی منقار و جفت پنجه هاشون مسلح به خوار های شتری تیز هستن.
بازیگوش در حالی که روی شاخه نارون بلند بالا و پایین می پرید این ها رو جیغ می کشید و از شدت هیجان کم مونده بود از اون بالا به پایین پرت بشه که با بال های کوچولوش پرپر زنان خودش رو دوباره کشید بالا.
-آهااای!از طرف جنگل سرو1سیاهی متحرک پر سر و صدا داره میاد این طرف. به شکاری های تکمار نمی خوره. انگار از1عالمه ذره های کوچولوی شلوغ درست شده!.
عقاب ها و سکویایی ها با شنیدن فریاد هشدار برادر کوچولوی بازیگوش که از اون طرف منطقه شنیده می شد، چشم از سیل مرغ های انجیر خوار برداشتن و همگی حالت دفاع گرفتن. سیاهی خیلی زود تر از حد تصور بهشون رسید و پیش از اینکه خودش بیاد، سر و صدای ریز و تیز ولی بلند و گوشخراشش رسید و تکبال نتونست از کشیدن نفس عمیق و نشوندن لبخند رضایت به چهره خستهش خودداری کنه.
-پرستو ها! پرستو های جنگل دارن میان کمکمون!
صدای جوجه فنچ کرکس از کنار گوشش شنیده شد که جیغ می کشید:
-همین طور فنچ ها. همتیره های با حال من!
زمزمه متحیر ولی بلند تیزپرک رو همه شنیدن.
-و سار ها. همراه1عالمه دارکوب. تمام دارکوب های جنگل سرو اونجا بین جمعیت هستن. اون ها بین1جنگل گنجشک و قناری و طوطی محاصره شدن و فقط نوک های درازشون پیداست. آسمون جنگل سرو داره میاد به منطقه ما!.
فریاد ها و جیغ های تازه وارد ها پیش از خودشون وارد منطقه شد و صاحب های صدا ها هم چند لحظه بعد رسیدن، وارد منطقه جنگی شدن، با سکویایی ها دست دادن، بال هاشون رو به نشانه همراهی به شونه های همدیگه کوبیدن و از سر شوق و هیجان دیدن هم پرواز های قدیمیشون هوار کشیدن. خیلی هاشون که با افراد منطقه سکویا دوستی و آشنایی داشتن هم رو بغل کرده بودن و چنان احوالپرسی و چاقسلامتی پر حرارت و شادی با هم می کردن که انگار در1جشن بزرگ بهاره و در اولین روز بهار برای سپری کردن شاد ترین لحظه ها با هم1جا جمع شده بودن. تکبال به این صحنه ها خیره مونده بود و تماشا می کرد که هر لحظه پرنده های بیشتری از اطراف جنگل به طرفشون می اومدن، از مرز منطقه سکویا می گذشتن و با جنگنده های سکویا قاتی می شدن. صحنه بی نهایت زیبایی بود اتحاد آسمونی های جنگل سرو بر علیه خاکی های تکمار.
سکویایی ها حالا دیگه حسابی نفس گرفته بودن و بدون حیرت و بدون اینکه حتی1پر ازشون بلرزه آماده می شدن که تا نفس آخر بجنگن. برنده بشن یا بمیرن. انگار رویارویی آخرشون با دشمن و برملا شدن راز فقدان خورشید آخرین حصار احتیاط رو توی وجودشون از بین برده بود. این وسط ناآگاه های سکویا که تازه از تکماری ها قصه نابود شدن خورشید رو می شنیدن، بد پاشیده بودن و همچنان سایه اون تردید غمناک رو در اعماق نگاه هاشون پنهان می کردن و تکبال همچنان با اصرار و اطمینان برای تک تکشون توضیح می داد که خورشید زنده هست و فقط موفق نشد برای نجات خوشدست کاری کنه و تکمار و دستهش مردنش رو دروغ میگن تا افراد منطقه سکویا رو تضعیف کنن. تکبال می گفت و می گفت و موفق می شد باور های منفی و تاریک رو تا مرحله تردید برسونه.
شب داشت جنگل سرو رو می گرفت. سایه های بی شمار و نیمه پنهان توی دل تاریکی حرکت های گنگی داشتن. تکماری ها سعی می کردن بفهمن سکویایی ها که حالا لای شاخ و برگ درخت های منطقهشون استطار شده بودن دارن چیکار می کنن ولی دیوار به هم فشرده شاخه ها، دیوار متحرک و خطرناک عقاب ها و دیوار سیاهِ تاریکی شب که داشت سیاه تر و زخیم تر می شد، هر لحظه امکان این کشف رو براشون غیر ممکن تر می کرد.
-این آرامش چه سنگینه! هرگز تصور نمی کردم از هیچ آرامشی اینهمه احساس پریشونی کنم.
تکبال دست مشکی رو گرفت و با صدایی که نشانی از لرزش نداشت، سکوت سنگین رو شکست.
-این آرامش پیش از توفانه. به آرامش بعدش فکر کن تا کمتر پریشون باشی. امشب رو باید سپری کنیم. مطمئن باش صبح فردا هرچی که باشه از امشب آرام تره.
مشکی با حرکت مختصر سرش تأیید کرد. فرصت نشد بیشتر حرف بزنن. صدایی مثل ناله ابلیس از حاشیه منطقه سکویا، به آرامش ترسناک منطقه پایان داد. جنگ شروع شده بود!.
در1لحظه سیل شکاری های تکمار از هوا و باقی خاکی هاشون از زمین دیدن که حصار دفاعی منطقه1دفعه شکست و کنار رفت. تکماری ها مهلت تفکر به هم و به خودشون ندادن. با شادی و اطمینان از قدرت خودشون و ضعف سکویایی ها که در همون لحظه های اول در هم شکسته بودن، با تمام قوا به داخل منطقه سکویا حمله بردن و به طرف مرکز منطقه پیشروی کردن. و احساس کامیابی بی نهایتشون حتی1لحظه هم طول نکشید. درست در زمانی که در رویای تسخیر منطقه سکویا اون هم بدون جنگی که جنگ باشه سیر می کردن، تمام منطقه1دفعه انگار از شدت انفجار نعره ها، جیغ ها و عربده های بلند منفجر شد. گرد و خاک از زمین و شاخ و برگ و خار و منقار و چنگال تیز بود که از هر طرف روی سرشون می بارید. سکویایی ها در اطراف دسته محاصره شده تکمار حصار مرگ بسته بودن و تکماری ها هیچ طوری نمی تونستن از حصار منطقه سکویا خارج بشن و به جنگل فرار کنن. منطقه سکویا با نقشه سکویایی ها و به همت تمام جنگنده های منطقه، همراه دسته تکمار از باقی جنگل جدا شده بود و چنان قیامتی داخلش جریان داشت که هیچ زنده ای از زنده های جنگل سرو در تمام عمر خودش و تیرهش نظیرش رو به خاطر نمی آورد.
تکماری ها می دیدن که موجودات بسیار عجیبی بهشون حمله می کردن. موجوداتی با بدن های سیاه و بال های بزرگ، پنجه های کاملا باز و منقار ها و انگشت هایی که به طرز غیر عادی و ترسناکی بلند و تیز بودن. موجودات عجیب اوج می گرفتن و با اون منقار ها و انگشت های جهنمی به هر چیزی که سر راهشون بود حمله می کردن و اون منقار ها و اون انگشت های تیز و مرگبار رو با تمام قدرت توی هر جای بدن هوایی ها و زمینی های تکمار فرو می کردن. تیزی های بلند به ضرب تمام تا انتها توی بدن طرف مقابل فرو می رفت و از سمت دیگه بیرون می اومد و به وسیله صاحبش کشیده و چرخونده می شد و موجودی که روی اون درازی های ترسناک به سیخ کشیده می شد قبل یا بعد از جدا شدن از اون سیخ های نفرین شده کارش تموم بود و تیغ ها می رفتن تا صید های جدید و زنده پیدا کنن.
-این ها دیگه چی هستن؟ تا به حال همچین پرنده های عجیبی ندیده بودم. این ها خود ابلیسن که از اعماق جهنم اومدن!.
-شیطان ها با سکویایی ها همدست شدن! خودتون رو نجات بدید!
این فریاد آفتاب پرست ها بود که به گوش تکماری ها رسید و همه رو آشفته تر از پیش کرد و با تار و مار شدن دسته آفتاب پرست ها که پاره پاره می شدن، مثل برگ های خشک از وسط دریده می شدن، مرده و زنده هاشون از بالای درخت ها به پایین و داخل شعله های سرکش آتیش ها پرتاب می شدن، توی سر و صدای جنگ و مرگ محو شد.
احمق ها!این ها کلاغن. کلاغ هایی که به منقار ها و انگشت هاشون تیغ های خارپشت زدن.
حتی این آگاهی شکاری ها هم که البته خیلی دیر حاصل شد نتونست از هیبت اون موجودات تیغ پوش و ترسی که ایجاد کرده بودن کم کنه. انگار تمام جهان از فریاد و خاک و خون ساخته شده بود!.
سکویایی های ریز و درشت مثل برق به هر طرف می رفتن، نوک می زدن، چنگ می کشیدن، آتیش می زدن، کور می کردن، خفه می کردن، نابود می کردن و بیخیال ضربه و زخم و حتی مرگ، بالاتر و باز هم بالاتر می پریدن و سریع تر حمله می کردن. خفاش ها و کلاغ های منطقه سکویا با سینه های پوشیده از پنبه فشرده و تار های محکم ابریشم لای پنجه هاشون، مثل فشنگ از مقابل تیغ های جهنده خارپشت ها جاخالی می دادن، توی هوا می چرخیدن و کمند ابریشمیشون رو به گردن هر کدوم از نفرات دشمن که دستشون می رسید مینداختن و بین زمین و هوا، در ارتفاع کم یا زیاد در حالی که با دست و دندون و منقار آزاد همچنان مشغول ادامه جنگ بودن، صید به کمند افتادهشون رو دارش می زدن. مرغ های انجیر خوار با منقار های تیز مثل بلای جهنم روی سر هر تکماری که می دیدن فرود می اومدن، از فاصله دور چشم هاشون رو نشونه می گرفتن و زمانی که به دشمن می رسیدن، بلافاصله صدای جیغ ها و نعره های درد بود که می رفت هوا و لحظه ای بعد، دشمن کور بی هوا به چنگ یکی دیگه از سکویایی ها می افتاد. آتیش می گرفت، دار زده می شد یا تکه هاش همه جا پخش می شدن. پرستو ها، فنچ ها و سار ها با منقار ها و پنجه هایی مسلح به خار های تیز شتری بی پروا حمله می کردن و لحظه ای طول نمی کشید که صید بیچارهشون به جنگلی از خار های تیز و توده بی شکلی از خار و خون تبدیل شده و بی جون و بی حرکت روی زمین می افتاد. گنجشک ها، طوطی ها و قناری ها چنان نوک می زدن و چنان گاز می گرفتن که به زحمت می شد یکیشون رو دید که تکه ای از گوشت1دشمن لای منقار و پنجه هاش نباشه. عقاب ها اون بالا با شکاری های غول پیکر تکمار به شدت درگیر بودن. می زدن و می خوردن و گوشت و خون بود که از آسمون روی منطقه سکویا می بارید!.
-اوضاع چطوره مشکی؟ کمک نمی خوایی؟
مشکی در حالی که به شدت برای خفه کردن1مار کلفت و عفعی مانند که به سختی تقلا می کرد و با دم قدرتمندش کم مونده بود درخت های2طرف رو بشکنه تلاش می کرد، به طرف خوشبین برگشت که همراه لالاپر به سرعت بهش نزدیک می شدن.
-چرا اتفاقا بدم نمیاد1کمکی کنید.
خوشبین و لالاپر انگار که برای انجام یکی از عادی ترین کار های روزمره اقدام کنن، پیش رفتن و با دست های چابک و تار های ابریشمی همراهشون خیلی سریع مار بزرگ رو به یکی از شاخه های کلفت بستن و خودشون هم انتهای دمش رو با تمام قدرت نگه داشتن تا مانع دست و پا زدن های وحشتناکش بشن. مشکی در کمال بیخیالی بهشون لبخند زد.
-ممنون. همینطوری بچسبید الان تموم میشه.
خوشبین به لبخندش جواب داد.
-حله مشکی. بکش.
مار در اسارت اون3تا با شدت تمام زور می زد که نفس بکشه و مشکی و لالاپر در کمال آرامش و بی توجه به زیر دست هاشون حرف می زدن و خوشبین در ضمن اینکه نگاه بی تفاوتش به چشم های بیرون زده و دهن کاملا باز مار بود باهاشون همراهی می کرد. طول کشید ولی بلاخره مار بزرگ از تک و تا افتاد. چشم های گشادش تا حد امکان از حدقه بیرون زده و دهنش تا آخرین حد امکان باز مونده بود. لالاپر با نفرت دم مار رو رها کرد و تکونی به خودش داد.
-اه کثافت! چه جونی هم داشت! وای عوضی چه سنگینه! زود باش جنازه بی قابلیت کریح تارَم رو بده!
مشکی خیلی سریع به کمک لالاپر اومد. کمند ابریشمیش رو از بدن مار بی جون باز کرد و داد دستش. لالاپر با تشکری سریع از اونجا رفت و خوشبین بعد از اینکه از مقابل خیز1شکاری خیلی بزرگ جاخالی داد، شونه به شونه مشکی به طرف پایین و به زیر شاخه های تاک شیرجه زد و شکاری عصبانی رو به عقاب بزرگی سپرد که همون لحظه درست از بالای سرشون در حال شیرجه زدن به طرف پایین بود.
تکبال سریع تر از هر زمان دیگه ای به هر طرف می چرخید و چنان می جنگید که انگار این آخرین مهلت خودش و تمام جهانه. مثل آتیش داغ، مثل فشنگ جهنده و مثل خود مرگ بی رحم و خشن برای کشتن و کشتن ضربه می زد.
جنگ سختی بود. تکماری ها زیاد و آماده بودن و ظاهرا این بار به این سادگی خیال باختن نداشتن. سکویایی ها هم کم نمی آوردن و با اینهمه جنگ سختی بود. مار ها با سرعتی کابوس وار به تنه درخت ها می پیچیدن، خودشون رو بالا می کشیدن و با خیز های بلند پرنده هایی که نزدیک شاخه ها پرواز می کردن رو با هدفگیری های دقیق صید می کردن و درسته قورتشون می دادن و چند لحظه بعد1مشت پر و خورده استخون های خونآلود از دهن های بازشون به بیرون تف می کردن. شکاری های تکمار از بالا نشونه می گرفتن و شیرجه می زدن و اگر عقاب های کوهستان نبودن، شاید تمام کوچیک تر های جبهه سکویایی ها تار و مار می شدن. تکبال به اون صحنه سیاه و جهنمی نگاه کرد و از درد پایان همراه های آسمونی سکویایی ها قلبش تیر کشید. باید کاری می کرد. هر کاری. دستی به شونهش خورد. دستی به شدت آشنا و به شدت محال.
-مواظب باش تکبال! نزدیک بود چیزی ازت باقی نمونه.
تکبال بدون اینکه به1دسته تیغ بلند که با اون دست آشنا منحرف و پراکنده شد نگاه کنه، به سرعت برگشت تا مطمئن بشه خواب نمی بینه. نه! خواب نبود! تقریبا بدون صدا زمزمه کرد:
-شهپر!
شهپر وسط اون قیامت خونبار، با همون آرامش همیشگی توی نگاهش خیره شد و با لحنی مثل همیشه محکم ولی آروم گفت:
-سلام.
تکبال حس کرد از شدت حیرت و حسی تلخ و در عین حال شیرین به سر گیجه افتاد. شهپر شونه هاش رو آهسته مالش داد.
-بیدار بمون تکبال! به تمام بیداریت احتیاج داری.
تکبال خیلی سریع متوجه شد که شهپر داره درست میگه. از جا پرید و به پشت سر شهپر نگاه کرد.
-کرکس هم همراهته؟
شهپر عذرخواهانه لبخند زد.
-نه. کرکس اصلا نمی دونه اینجا چی شده. من به جای جفتمون اینجام.
تکبال به طرز دردناکی احساس سرخوردگی کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
شهپر دوباره لبخند زد.
-اومدم کمک. نمی تونستم همچین صحنه هایی رو از دست بدم.
و در همون حال با لبخندی آرامش بخش و رضایتمند به صحنه از پا در اومدن1شکاری خیلی بزرگ به وسیله انبوهی از فنچ ها و دارکوب ها که ریخته بودن سرش و لحظاتی بعد چیزی ازش باقی نذاشتن اشاره کرد. تکبال زمانی به خودش اومد که لبخند خسته ای چهرهش رو پوشونده بود.
-تکبال!خورشید رو نمی بینم. کدوم طرف رو پوشش میده؟
لبخند تکبال مثل برف توی آتیش1دفعه محو شد.
-شهپر!خورشید از بین رفت. توی1جنگ وحشتناک برای نجات1دسته خیلی بزرگ فنچ های گرفتار جونش رو داد. فنچ ها همه آزاد شدن ولی خورشید رو نتونستیم نجاتش بدیم. ازش چیزی به دست نیومد. حتی1پر که زیر بوته های قاصدک خاک کنیم. بقیه هنوز نمی دونن. بهتره که ندونن.
شهپر مات به تکبال خیره شد. تکبال حس کرد با اعتراف به مرگ خورشید، 1بار دیگه از دستش داد. مثل هر بار که مجبور بود تموم شدنش رو به زبون بیاره و آرزو می کرد این بار آخر باشه.
-تکبال!چه قدر درد کشیدی! چه دردی کشیدی!
تکبال سکوت کرد و در دل نالید.
-بله درد کشیدم. دارم میمیرم. دارم از درد میمیرم. کاش تموم بشه! کاش تموم بشه!
دلش آرامش می خواست. دلش1شونه محکم و قوی می خواست. دلش می خواست از جلد سرد و سفت خورشید بیاد بیرون و لای1دسته پر بلند فرو بره، روی1شونه قوی و مطمئن سر بذاره و مثل1جوجه خسته و خسته و خسته درد هاش رو زار بزنه. اون قدر بباره تا سبک بشه. چه قدر دلش اشک می خواست، تکیه می خواست، آرامش می خواست، ناله می خواست، هوار می خواست!
-تکبال!قوی باش. تو می تونی.
تکبال آهسته سر بلند کرد و به چشم های آروم و آرامش دهنده شهپر خیره شد.
-حالا که اینجایی باید کمک کنی.
شهپر خندید.
-پس خیال کردی واسه چی اینجام؟ من رفتم قاتی بقیه. می بینمت.
تکبال سری به نشان تأیید تکون داد. شهپر1بار دیگه شونه های تکبال رو فشار داد و پرید و بین جنگنده های سکویا از نظر تکبال گم شد. سکویایی ها چنان از دیدن1نیروی تازه نفس و کارآمد مثل شهپر خوشحال شدن که فرصت نکردن به خاطر ماجرای کرکس به حسابش برسن.
جنگ به شدت تمام ادامه داشت و حضور شهپر آشفتگی های1طرف منطقه رو به طور کامل به نفع سکویایی ها نظم داده بود. تکبال با احساس رضایتی عمیق برگشت و مشغول له کردن1دسته آفتابپرست شلوغ و مزاحم شد که سر راهش رو گرفته بودن.
شب از دود و خون رنگ می گرفت. آسمون و زمین منطقه سکویا زیر گوشت و خون سرخ می شد و شخم می خورد.
به انتهای حیات می رسیدن انگار!.
تکبال در1لحظه مشکی رو دید که تکروی نیمه گیج رو از کام1مار کشید بیرون، پرتش کرد هوا و خودش با2تا مار درگیر شد.
-آهای!
با عربده تکبال و نور عجیبی که1دفعه مثل جرقه اطراف رو روشن کرد مار ها مثل تیر در رفتن ولی اوضاع مشکی بهتر نشد. چیزی داشت پایینش می کشید و تکبال نمی دید که اون چیه.
-مشکی! تو چی…
چشم های تکبال از وحشت و حیرت گشاد شد. انگار زمین سفت منطقه سکویا1دفعه به باطلاق مکنده ای تبدیل شده بود و داشت به سرعت برق درخت های منطقه با هرچی و هر کی لای شاخه هاش بود رو به سرعت تمام می بلعید. فرصت برای تحلیل نبود. تکبال با تمام توانش جیغ کشید:
-پرواز کنید! از شاخه ها فاصله بگیرید! بپرید!
انبوه افراد سکویا با نهایت سرعت و بدون اینکه بفهمن چی شده به طرف بالا پرواز کردن و مستقیم به طرف شکاری های تکمار رفتن که در نتیجه چیزی نمونده بود فاجعه خونباری درست بشه که دومی نداشت. تکبال با دیدن عقاب ها که بین شکاری های عصبانی و سکویایی های در حال اوج گرفتن حائل می شدن، چشم ازشون برداشت و به پایین نظر انداخت.
-مشکی!نه! مشکی!
این چی بود که مشکی رو با درختی که لای شاخه هاش گرفتار شده بود به دل زمین می کشید. تکبال نمی تونست پرواز کنه. با تمام زورش پرید و خودش رو وسط شاخه های اون درخت متحرک پرتاب کرد. درخت داشت فرو می رفت. مشکی لای شاخه ها گرفتار شده بود ولی این امکان نداشت. تکبال به خودش فرمان توقف و آرامش داد و خودش رو مجبور کرد بهتر و دقیق تر نگاه کنه. مشکی بین لایه های کلفت و در هم پیچیده ای از تار های عنکبوت گیر کرده بود. تکبال ناله ای تلخ کشید و به طرف تار های محکم خیز برداشت. نه فرصتی بود نه اختیاری.
-مشکی! من باید آخرین راهی که به نظرم میاد رو امتحان کنم ولی…
مشکی که از شدت بال زدن نفسش به شماره افتاده بود به زحمت خندید.
-بزن. یا له میشم یا آزاد میشم.
تکبال به چشم های مشکی خیره شد. قدرت ضربه زدن به اون تار ها رو در خودش نمی دید. تار ها زیادی به مشکی چسبیده بودن و ضربه تکبال همراه تار ها مشکی رو هم نابود می کرد.
-بزن فسقلی. فقط اگر من در نرفتم، به کرکس بگو من هر کاری تونستم کردم. بهش بگو1زمان نگی مشکی بی معرفت بود. نشد دیگه. حالا بجنب. دارم میرم پایین بجنب!.
تکبال با احساسی بالاتر از وحشت به مشکی خیره شده بود.
-نه. نمی تونم. نمی تونم.
ولی درخت داشت واقعا توی زمین فرو می رفت.
-خدایا این چی می تونه باشه؟
تکبال برای پیدا کردن راه نجاتی که از این آخرین چاره نحس و سیاه خلاصش کنه به پایین نظر انداخت و1دفعه دل و رودهش رو توی گلوش احساس کرد. زمین منطقه سکویا در نقطه نقطهش داشت از هم باز می شد و گورکن های غول پیکر به تعداد خیلی زیاد داشتن از زمین بیرون می اومدن و درخت ها رو به زیر زمین می کشیدن. تکبال می دید که درخت ها پایین میرن. تکبال می دید که سکویایی های ریز و درشت توی تار های کلفت عنکبوت لای شاخه های درخت های متحرک گرفتار شده و در حال فرو رفتن به اعماق زمین بودن. تکبال می دید که سکویایی های گرفتار در همون حال چشم های گورکن ها رو نشونه می رفتن. تکبال می دید که دل و روده همراه هاش با ضربه های گورکن های عظیم و سیاه به اطراف می پاشید. یکی از اون غول های سیاه درختی که دام مشکی شده بود رو پایین می کشید.
تکبال بدون اینکه بفهمه چیکار داره می کنه با نعره ای از اعماق دل خودش رو روی صورت کریح گورکن پرتاب کرد. چیزی مثل انفجار رعد توی تمام منطقه سکویا پیچید و گورکن و درخت بلندش به همراه تکبال و مشکی در دود سیاه و غلیظی گم شدن. تکبال بی هوا به اطراف می چرخید و نمی فهمید به کجا سقوط می کرد. دستی گرفتش و از دل تاریکی بالا کشیدش.
-تو در دیوونگی همتا نداری تکبال. این چه کاری بود کردی؟
تکبال به زحمت از پشت پرده کلفت دود و لیزابه و خون به مشکی که بالا می کشیدش چشم دوخت.
-مشکی! تو افتضاح زخمی شدی. تمام جونت خونیه!
مشکی همچنان می خندید.
-طوری نیست. بیا بریم نذاریم بقیه رو زمین قورتشون بده!
مشکی درست می گفت. باید می جنبیدن. سکویایی های پریشون حسابی به هم ریخته بودن. اوضاع به نفع تکماری ها بود. زمین داشت منطقه سکویا رو می بلعید. وحشتناک بود.
-اونجا!داره کمک برامون میاد!
جوجه فنچ کرکس بود که این رو جیغ کشید و صدای نعره مرگ بود که در جوابش به دشمن فرمان می داد.
-نذارید تازه وارد ها جلو تر بیان! نابودشون کنید!
صدای جیغ و فریاد های2طرف در1لحظه آسمون رو شکافت. فوج بسیار بزرگی از زنبور ها با نیش های بیرون زده از بین شکاری های تکمار گذشتن و به چشم های گورکن ها حمله ور شدن. کلاغ های سکویا با مشعل های آتیشی و خفاش ها با چنگال های تیز دوباره حمله کردن. تار های نگه دارنده سکویایی های گرفتار داشت سست می شد که1دفعه تمام منطقه پر از صدای جیغ های درد گرفتار ها شد.
-این چیه؟ وای! وای خدای من! موریانه ها حمله کردن!. گرفتار ها رو نجات بدید!
فریاد تکبال خیلی سریع توی منطقه پیچید، درک های گیج رو بیدار کرد و حمله موریانه ها با1ضد حمله حسابی مواجه شد ولی موریانه ها ریز بودن و سکویایی ها برای جنگ با اون ها به مشکل بر می خوردن. گرفتار های سکویا وسط تار های کلفت و سفت عنکبوت زنده زنده به وسیله موریانه ها به اسکلت های خونآلود تبدیل می شدن. خیلی سریع تار ها زیر فشار چنگال ها و دندون های خفاش ها و شعله هایی که کلاغ ها خیلی با دقت و مهارت به جون تار ها مینداختن تیکه پاره می شد ولی تا این کار انجام بشه خون های زیادی بود که ریخت و جون های زیادی بود که از دست رفت. تکبال با چشم هاش می دید که پرنده های کوچیک و گرفتار لای تار های عنکبوت بین شاخ و برگ های درخت های نیمه افتاده جیغ می کشیدن و پرپر می زدن و جسم متشنجشون از گوشت و پوست خالی می شد. تکبال سعی کرده بود4تا گنجشک گرفتار رو نجات بده ولی فقط از پس نجات3تاشون بر اومد و با وجود تلاش خودش و باقی گنجشک ها، پرنده چهارم به وسیله موریانه ها پاره پاره شد و تا لحظه آخر زجر کشید و از ته دل جیغ زد تا تموم شد. موریانه ها حسابی دردسر شده بودن ولی1دفعه اتفاق عجیبی افتاد. عجیب بود. موریانه ها به طرز عجیبی درگیر شده بودن در حالی که سکویایی ها هنوز فرصت نکرده بودن درست فکر کنن که چطور باید دفعشون کرد. جنگ سختی بین تار های عنکبوت روی شاخه ها شروع شده بود. دست های ریزی موریانه های جونده رو بلند می کردن و داخل تار های عنکبوت مینداختن و بیخیال دندون های تیز جوندهشون، دست و پا هاشون رو اون تو می پیچیدن و بعد مشغول دریدن، تکه تکه کردن و خفه کردنشون می شدن. موریانه های گرفتار، عصبانی و ترسیده که دسته دسته لای تار های کلفت عنکبوت گرفتار می شدن، برای نجات خودشون به سرعت تار ها رو می جویدن. تار ها پاره و گرفتار های سکویا آزاد می شدن، پرواز می کردن و از دسترس موریانه ها دور می شدن. تکبال مثل بقیه، با حیرت به این صحنه خیره مونده بود.
-چی داره باهاشون می جنگه؟
تکبال و بقیه خیلی زود جوابشون رو گرفتن.
-مورچه ها! وای جانمی مورچه هااا! بزنید بزنید آخجون بزنید من عاشق بزن بزنم وای آفرین بزنیدشون!
تکبال توی اون هیاهو از شنیدن صدای فریاد آزار دهنده بازیگوش که جواب سوالش رو توی گوشش جیغ کشیده بود خندش گرفت.
گورکن ها به خاطر حمله زنبور ها درخت ها رو رها کرده بودن و کور و دیوانه به هر طرف می تاختن و به وسیله سکویایی ها شعله ور می شدن، سوراخ سوراخ می شدن و می مردن.
جنگ در حاله تاریکی از دود و غبار و خون، در شرایط تقریبا برابر پیش می رفت. تکبال به صحنه درهم اون جهنم سیاه خیره شد و فکر کرد باید کاری کنه. هر کاری که اوضاع رو به نفع مسلم سکویایی ها بچرخونه. ولی چه کاری!؟
-تکبال!موش ها. دارن بیخ درخت ها رو می جون. درخت ها قطع میشن و پرنده های گرفتار…
تکبال منتظر ادامه گزارش تیزپرک نشد. به سرعت از جا پرید و با عربده ای کشدار و عصبانی از جنس سفیر های خورشید هوار زد:
-موش ها!آخ جااان! جااان!
تمام زیر درخت ها1دفعه از صدای جیغ های وحشتزده موش ها پر شد.
-خورشید!فرار کنید! فرااار!
ولی دیر شده بود. عقاب های کوهستان به سرعت باد شیرجه رفتن و به سیل موش ها زدن. سکویایی ها، موریانه ها، مورچه ها، ، تار های عنکبوت، پرنده های گرفتار، قیامت بود!
-دشتی ها!سبزقبا ها و باقی پروازی های دشت رسیدن!.
جیغ های شاد بود که از جمع سکویایی ها رفت آسمون. پرنده های دشت مثل فشنگ رسیدن، توی سکویایی ها قاتی شدن و تازه نفس و بی توقف به دل دشمن حمله بردن.
تعداد پرنده های دشت زیاد بود. سبزقبا ها، بلبل ها، سحره ها، یاکریم ها، کبک ها، بلدرچین ها و توکا ها، همه و همه بودن. چنان زیاد بودن که1لحظه آسمون شب رو گرفتن و لحظه ای نگذشت که جنگ مثل آتیشی که هیزم بهش داده باشن به شدت شعله کشید.
-دشتی ها اومدن!حتما خورشید هم باهاشونه.
-پس کو؟ نمی بینمش!
-من هم نمی بینمش ولی…
-مواظب باشید!
فرصت نشد هیچ چشمی بیشتر از اون دنبال خورشید بگرده. شکاری های تکمار که خیال می کردن با1حمله سریع دشتی ها رو عقب می فرستن بهشون حمله کردن ولی1دفعه فوج پرنده های دشت مثل1موج خیلی بزرگ از هم باز شدن و برق آسا شکاری ها رو از اطراف و پایین و بالا محاصره کردن و چنان روی سرشون ریختن که شکاری ها چند لحظه اول رو فقط در حیرت به سر می بردن و زمانی هم که واسه دفع حمله اقدام کردن، به طرز خجالت آوری شکست خوردن و آشکارا عقب کشیدن. فریاد شادی سکویایی ها و پرنده های دشت، آسمون جنگل سرو رو به لرزه انداخت. سکویایی ها به کمک پرنده های دشت، تکماری ها رو روی زمین و توی آسمون فلج کرده و عقب فرستاده بودن ولی اوضاع همچنان خطرناک و خشن بود. تکبال خودش رو از حمله1مار بزرگ عقب کشید و با1ضربه محکم به درخت کوبیدش و بعد عقبی رفت و لای شاخه ها پیچید و غیبش زد. لحظه ای بعد از اون طرف ردیف تاک ها1دفعه زد بیرون و در1آن شعله بود که از اون منطقه به آسمون می رفت و4-5تا مار شعله ور به شدت به خودشون می پیچیدن، می سوختن و تموم می شدن. تکبال خیز برداشت که بپره و خودش رو به شاخه های بالایی ردیف نامنظم نارون ها برسونه ولی صدایی از پشت سرش متوقفش کرد.
-ببین کی اینجاست! کبوتر کرکس! باید اسمت رو عوض کنی. از امشب دیگه میشی کبوتر تکمار.
تکبال به سرعت از زیر چنگال پرنده غول پیکر جاخالی داد و بدون اینکه به طرف صدا برگرده گفت:
-حالا ببینیم.
صدا گفت:
-ببینیم!
شکاری شیرجه زد و تکبال به جای اینکه لای شاخه ها مخفی بشه، برخلاف انتظار مهاجم خودش رو تا جایی که براش ممکن بود بالا کشید و به پرنده نزدیک شد. در کمتر از1ثانیه اتفاق افتاد. پرنده شکاری که برای گرفتن تکبال شیرجه زده بود و انتظار فرار داشت نه حمله متقابل، به فاصله1چشم به هم زدن توی هوا متوقف موند و به تکبال خیره شد. برای تکبال همین اندازه کافی بود. روی نوک پا هاش ایستاد و با تمام توان خودش رو پرت کرد بالا و در همون حال بال ها و منقار کاملا بازش رو بالا کشید. کسی نفهمید چی شد ولی همه دیدن که تکبال لا به لای پر های شکاری بزرگ می لولید و پرنده به جای اینکه با سرخوشی گرفتن تکبال بپره هوا و افتخار کنه، از شدت درد و وحشت به خودش می پیچید و جیغ می کشید و توی هوا به شدت دست و پا می زد و می خواست پرنده بی پرواز رو هر طور شده از لای پر هاش بکشه بیرون و پرتش کنه پایین، ولی ظاهرا این کار شدنی نبود. اون هایی که نزدیک صحنه بودن، چه سکویایی ها و چه افراد تکمار، همه لحظاتی به این جنجال خیره موندن و1دفعه دیدن که پرنده بزرگ با تمام هیکلش خودش رو وسط آسمون به این طرف و اون طرف پرتاب می کرد و درست مثل کسی که حلقآویزش کرده باشن اول صدا های گنگ و خفه از ته حلقش بیرون داد و بعد منقارش برای نفس کشیدن تا آخرین حد امکان باز شد و با چشم های بیرون زده اون قدر دست و پا زد و خودش رو بالا و پایین انداخت که توانش تموم شد و با سرعتی سرسام آور به طرف زمین سرازیر شد. بال های تکبال از لا به لای پر های به هم ریختهش دیده می شد که حتی در لحظه سقوط هم دست از سرش بر نداشت و همچنان مشغول بود. لحظه ای بعد خون بود که از گلوی پرنده فوران می کرد و تکبال دیده شد که با پنجه هاش سفت به گلوی پاره شده پرنده چسبیده بود و منقارش رو تا بیخ توی زخم بزرگ گلوی حریفش فرو کرده و به شدت تمام می چرخوندش. وحشت و اشمئزاز صحنه چنان زیاد بود که همه بی اختیار خودشون رو عقب کشیدن. پرنده چندتا تکون شدید خورد، توی هوا شل و بی حرکت موند و با سر سقوط کرد و تکبال همچنان بهش چسبیده بود. نزدیک زمین، 2تا دست قوی توی هوا گرفت و از سقوط حتمی نجاتش داد.
-عالی بودی ولی دفعه بعد برای آخرش هم1فکری بکن.
تکبال از سر تا پا غرق خون بود. با1حرکت تند و شدید تکه های بزرگ و نیمه لخته شده خون رو از جلوی چشم هاش کنار پاشید و خطاب به شهپر گفت:
-ممنونم. دفعه بعد هم تو یا یکی دیگه هستید نجاتم میدید. باور کن پاره کردن گلوی لعنتیش ارزشش رو داشت.
تکبال این رو گفته نگفته، بدون اینکه منتظر بشه شهپر بذاردش زمین، از روی شونهش پرید و وسط شاخه های نارون از نظر گم شد.
جنگ بی توقف ادامه داشت. سکویایی ها با ورود پرنده های دشت و دیدن تیکه پاره شدن تکماری ها با اون شدت، حسابی نفس گرفته و نفس تکماری ها رو می بریدن. مشکی با صدای بلند از طرف درخت های هلو نعره زد:
-دارن از سوراخ زیر زمین یواشکی در میان!
تکبال همون نزدیکی ها با1مار نه چندان ضعیف درگیر بود. با شنیدن هوار مشکی مار رو مثل1دسته برگ پوسیده با1ضربه به لیزابه تبدیل کرد و به طرف مشکی و درخت های هلو خیز برداشت. در آخرین لحظه پیش از پریدن، تکرو و تیزرو2طرفش بودن. بی حرف و سریع شونه هاش رو گرفتن و پرپرزنان به طرف درخت های هلو رفتن. به هدایت تکبال صاف بالای محلی رسیدن که از زیرزمین موش و گورکن بود که داشت می زد بیرون. تکرو و تیزرو شونه های تکبال رو روی شاخه رها کردن و رفتن که به طرف پایین شیرجه بزنن ولی در آخرین ثانیه تکبال شونه های هر2تا رو چنگ زد و کشیدشون عقب. تیزرو و تکرو با حیرت برگشتن که بپرسن چرا. ولی تکبال بلافاصله دستش رو به نشان سکوت بالا برد، لبخند تاریکی زد و سر تکون داد. تکرو و تیزرو که چیزی نفهمیده بودن به تکبال و به حرکت های سریع اون پایین نظر انداختن. تکبال نگاه شیطانی خطرناکی به پایین انداخت و سوت آهسته و کشداری کشید. در1چشم به هم زدن تمام شاخه های درخت های هلو پر از پروانه شد. تیزرو از شدت تعجب سر جاش خشکش زده بود و تکرو گیج و منگ پلک می زد.
-این ها از کجا اومدن!؟ اینهمه مدت کجا بودن که ندیدیمشون!؟ این ها دارن چیکار می کنن؟!
جواب خیلی زود رسید. فوج پروانه ها به سرعت مشغول مکیدن شیره از شاخه های درخت های هلو شدن و لحظه ای طول نکشید که تکرو و تیزرو با صدای وزوز عجیبی که از بالای سر شنیده می شد از جا پریدن. دسته های بسیار بزرگی از زنبور ها با بغل های پر، بالای سر و اطرافشون رو سیاه کرده بودن. زنبور ها اومدن، روی شاخه های درخت های هلو نشستن وبا پروانه ها قاتی شدن. پروانه ها روی ظرف های توی بغل زنبور ها خم شدن و تمام شیره هایی که مکیده بودن رو توی ظرف های پر از عسل چسبناک بالا آوردن و بلافاصله همراه زنبور ها مشغول مخلوت کردن محتوای ظرف های مومی شدن. به لحظه نکشید. مایع عجیب و بد رنگ حاصل رو به کمک تکبال، تیزرو و تکرو پایین و پایین تر بردن و پیش از اینکه تکماری های اون پایین بفهمن چرا اطرافشون1دفعه تاریک تر از حد معمول شد، مایع مثل فوران آتشفشان به تمام اجزای صورت هاشون پاشید و اول نعره بود که رفت هوا و بعد پیچ و تاب خوردن و توی هم لولیدن و لحظاتی بعد، آتیش بود که از اون ناحیه بالا می رفت و کلاغ های امداد رسون که با سرعت تمام روی شاخه های هلو آب می پاشیدن که منطقه آتیش نگیره. تکبال به همراهی زنبور ها و پروانه ها مایع عجیب و قابل اشتعال رو تا قطره آخر داخل دریچه زیر زمینی ریخت که از قرار معلوم مخفیگاه نیرو های کمکی تکمار بود. تکرو رفته بود و دوباره می جنگید ولی تیزرو مات به این صحنه خیره مونده بود. پروانه ها و زنبور ها به همون سرعتی که اومده بودن رفتن و وسط جهنم منطقه غیب شدن و تکبال با کمک تیزرو خودش رو دوباره به بالای شاخه ها رسوند، به نگاه مات تیزرو لبخند زد و دستش رو فشرد.
-ممنونم که اجازه ندادید از بالای نارون ها بپرم. فاصله خیلی زیاد بود. ممکن بود مچ جفت پا هام بشکنه.
تیزرو فقط گیج و متحیر زمزمه کرد:
-اون زیر، همه سوختن. خیلی هاشون هم از دود خفه شدن. چرا در نرفتن؟
تکبال خندید.
-برای اینکه نمی تونستن در برن. این سوراخ2تا دریچه داشت که اون یکی رو من اول ماجرا پیدا کردم و الان با همین آشغال خوشمزه که دیدی پوشیده شده. اگر می رفتن طرفش باز هم چیزی ازشون باقی نمی موند. اونجا رو ببین!
تیزرو به محلی که تکبال نشون می داد نظر انداخت و درست روی نقطه ای در رو به روی درخت های هلو در اون طرف منطقه سکویا، آتیش بلندی رو دید که شعله می کشید و دود غلیظی رو به هوا می فرستاد.
تکبال دیگه منتظر نموند. تیزرو با شنیدن صدای ضجه های وحشتزده1دسته فنچ از جا پرید و تکبال به سرعت خودش رو به شاخه های پایینی رسوند و از اونجا یکی از اون فرود های زمان های تمرینش رو اجرا کرد. روی زمین که رسید به شدت لیز خورد و ولو شد. زمین از پر های لطیف و کوچیک و خون همراه هاش پوشیده شده بود. تکبال بی توجه به این زمین خوردن دردناک به سرعت از جا بلند شد و به طرف صدا خیز برداشت. 1دسته فنچ وسط چاله ای از خون بین3تا مار و1دسته موش گرفتار شده بودن. پر هاشون خیس خون بود و دیگه باز نمی شد.
-اینهمه خون از کجا اومد؟
تکبال خیلی زود جوابش رو گرفت. خارپشت ها1دسته فنچ رو کاملا له کرده بودن و حالا پر های به جا مونده ازشون روی چاله خون شناور بود و باقی فنچ های گرفتار هم داشتن به همون سرنوشت دچار می شدن. تکبال عربده ترسناکی زد و حمله کرد. پشت سرش1دسته بزرگ خفاش و1دسته بزرگ تر مرغ انجیر خار رو ندید که همراهیش کردن، درست از بالای سرش رد شدن و با جیغ های نفرت به مقابل حمله کردن. در1لحظه درگیری شدیدی اطراف چاله خون شروع شد. تکبال یکی از خفاش ها رو دید که با قدرتی بعید از جسمش، روی1مار شیرجه زد و سرش رو به ضرب توی چاله خون فرو کرد و همونجا نگه داشت. مار برای خلاص شدن و نفس کشیدن به شدت دست و پا می زد ولی حرکاتش به تدریج کند و کند تر می شد. تکبال به سرعت از بین تیغ های خارپشت های مهاجم که مثل رگبار به طرفش شلیک می شدن جاخالی می داد و سعی می کرد قدم به قدم به صحنه نزدیک بشه. دور بود ولی می دید. سعی کرد چهره خفاش رو ببینه ولی شب و شلوغی و خون مانع می شدن و نتونست. اتفاق ها چنان سریع می افتادن که انگار کسی دور صحنه ها رو تند کرده بود. تکبال دید که خفاش همچنان سر مار رو توی چاله خون نگه داشته بود و مار دست و پا می زد. تکبال دید که1تیغ بلند از بدن1خارپشت بزرگ جدا شد و مثل تیر در رفته از کمان به طرف خفاش پرواز کرد. تکبال جیغ کشید:
-بکش عقب!
ولی دیر شده بود. تیغ سفیر کشان رفت و درست در پهلوی راست خفاش نشست. خفاش یکه سختی خورد ولی گردن مار رو ول نکرد. مار مدتی دیگه تقلا کرد و بعد از حرکت افتاد. خفاش به جنازه مار نظر انداخت و لحظه ای بعد، آهسته خودش رو روی برگ های خون گرفته رها کرد. نفس عمیقی کشید، حرکت ضعیفی کرد و برای همیشه خاموش شد. تکبال بعد از اینکه خدمت1مار و1خارپشت که مانع پیشرویش شده بودن رسید، بدون اینکه به اطرافش درست نگاه کنه خیز بلندی برداشت که هرچه سریع تر خودش رو بالای سر خفاش برسونه.
-فایده نداره. تموم شده. اونجا خطرناکه. نباید بری اونجا.
تکبال سر بلند کرد و تیزپرک رو دید که با نگاهی به شدت گرفته و دست هایی به شدت محکم مشغول مرتب کردن1دسته تیغ خارپشت برای اجرای1نقشه ناشناس بود. در چهره تیزپرک درد وحشتناکی موج می زد که ستون فقرات تکبال رو می لرزوند. خواست بپرسه ولی مهلتش نبود. تیزپرک تیغ هاش رو برداشت و به سرعت پرید. تکبال خیلی سریع برگشت و به طرف ازدحامی که زیر تاک ها رو تیره کرده بود خیز برداشت. فنچ های گرفتار نجات پیدا کرده بودن و تکبال خیالش راحت بود به همین خاطر به پشت سرش نگاه نکرد. چیزی با قدرت و سرعت بهش خورد و پرتش کرد1طرف. فرصت نبود ببینه با چی طرفه. مار چنان بزرگ بود که تکبال از کناره های بدن کلفتش آسمون بالای سر رو نمی دید. حس کرد زیر فشار اون جسم سنگین الانه که گردنش بشکنه. قدرتش رو جمع کرد و پنجه هاش رو بالا گرفت ولی در همون لحظه، مار یکه وحشتناکی خورد، همراه تکبال که زیر بدنش گیر کرده بود روی زمین کشیده شد، پیچ و تاب خورد، غلتید و هم زمان با بارون خونی که از بالا روی سر تکبال متحیر می پاشید چند بار به اطراف دم کوبید و از حرکت افتاد. تکبال دستی که برای کمک به طرفش دراز شده بود رو گرفت و خودش رو از اون زیر کشید بیرون.
-خوبی تکبال؟
تمام جسم قویدست کاملا سرخ بود و از شدت خونآلودی برّاق به چشم می اومد.
-قویدست!این چه قیافه ایه؟
قویدست خندید.
-خوشگل شدم؟ بهم میاد؟ به نظرم بد نباشه از حالا به بعد باقی عمرم رو این مدلی بگردم. کلی جذاب تر شدم.
قویدست همون طور که1مار مهاجم رو با کمند ابریشمیش گرفته بود، مثل طناب می تابوند و آخر کار هم به شدت تمام به تیغ های1خارپشت خیلی بزرگ کوبیدش حرف می زد. مار جا در جا کشته شد و خارپشت جای مار رو در کمند قویدست گرفت.
-اَییی قویدست!
قویدست کمندش رو کشید و گردن شکسته خارپشت رو آزاد کرد تا بی افته.
-چیه مگه؟ ببینم کفتره تو خودت رو دیدی؟ می دونی الان قیافهت چه جوریاست؟ محشری. حسابی کار درست و محشر. حتما توی یکی از این چاله چوله های قرمز خودت رو1تماشایی کن.
قویدست به1چاله بزرگ خون نیمه لخته شده اشاره کرد و بلند خندید.
-تنها تنها می خندید شما2تا؟ آهای قویدست! اون هیولا رو ول کن دیگه مرد. بیا کمک من.
قویدست با چابکی موشی که کشته بود رو رها کرد و به طرف خوشبین و گورکن بزرگی که خوشبین دور سرش پرواز می کرد شیرجه زد. لحظه ای بعد از گورکن هیچی جز1توده زغال له شده باقی نبود.
-عیشمون رو کوفت کردی تکبال.
تکبال به لبخند خوشبین نظر انداخت.
-معذرت می خوام ولی خودم عیش لازم بودم.
-اوه!سلام جناب نکبت.
خوشبین و تکبال هر2برگشتن ببینن طرف صحبت قویدست کیه و از هیبت شکاری خیلی بزرگی که یکی2متر اون طرف تر فرود اومده بود و حالا داشت با قدم های بلند و بدون سر و صدا از پشت سر به طرفشون خیز بر می داشت بی هوا1قدم عقب رفتن. قویدست به سرعت همراه شکاری خیز برداشت و جایی بین پریدن و فرود اومدن به هم رسیدن. خوشبین بلافاصله برای کمک پرید و تکبال از روی زمین به طرف شکاری خیز برداشت و درست سرش رو نشونه گرفت. شکاری با جیغ مرگباری با خوشبین و قویدست گلاویز شد. ضربه تکبال درست به هدف خورد. شکاری همراه خوشبین به عقب پرتاب شدن. قویدست بالا پرید و هوار زد:
-زنده باد هرچی کبوتره! بزن که خوب می زنی!
و درست در همون لحظه صدای بلند و تهدیدآمیز1قرچ، فرصت هیچ عکس العملی نبود. درختی که بالای سرشون بود1دفعه شکست و با صدای مهیبی افتاد. هر3تا خودشون رو از ضرب درخت سنگین عقب کشیدن ولی هیچ کدوم انتظار مار بزرگی رو نداشتن که لای شاخه ها مخفی شده بود، ناگهانی و برق آسا به بیرون خیز برداشت و تکبال1لحظه برق نیش بلندش رو دید که توی تاریکی شب مثل شمشیر اومد و رفت. خوشبین به سرعت پلک به هم زدنی یکی از چشم های مار رو توی حدقه ترکوند و در حالی که از حرکت دم قوی و بلندش جاخالی می داد و چشم دیگهش رو نشونه می گرفت فریاد کشید:
-پس چی شدی قویدست؟ بیا دیگه؟
تکبال منتظر قویدست نشد. مار بی چشم و شعله ور توی1چاله بزرگ خون افتاد و پیش از سوختن خفه شد. تکبال و خوشبین منتظر تماشای آخر کارش نشدن.
-قویدست!چه بهت نمیاد خسته بشی! بلند شو دیگه!
خوشبین این ها رو با هوار می گفت و قویدست بی حرکت رو به شدت تکونش می داد. تکبال به درخت افتاده که جای دندون های چندین موش بزرگ روی تنه قطع شدهش دیده می شد تکیه زده بود و تلاش های بی فایده خوشبین برای بیدار کردن قویدست رو تماشا می کرد. نمی فهمید چرا کاری نمی کنه. چرا جلو نمیره و خوشبین رو از ادامه این کار منصرف نمی کنه. شاید در اعماق ذهن آشفتهش امیدوار بود که خوشبین بتونه با اطمینان به زنده بودن قویدست ماجرا رو عوض کنه و قویدست بلاخره زیر اصرار های خوشبین از جاش حرکت کنه و بلند شه.
-قویدست!قویدست پاشو! بلند شو لعنتی! پاشو!
نگاه تکبال روی رد خونی که از زیر کتف چپ قویدست روی زمین راه گرفته بود و مثل1جوب کوچیک پیش می رفت ثابت مونده بود. نیش مار زهری کار خودش رو کرده بود و خوشبین با اینکه رد نگاه تکبال رو گرفت، با اینکه خون رو دید، با اینکه همه چیز رو فهمید، باز هم نمی تونست از تکون دادن و صدا زدن قویدست، بلند و بلند تر خودداری کنه. مشکی و تیزرو اومدن کمک.
-خوشبین!اون دیگه پا نمیشه. بیا باید از اینجا بریم.
درد نگاه خوشبین اونقدر زیاد بود که برای دیدنش روشنایی لازم نباشه. با شنیدن صدای مشکی انگار یکه وحشتناکی خورد. تکبال احساسش رو درک می کرد. خودش هم چنین حسی داشت. انگار مشکی با تأیید مردن قویدست به این موضوع قطعیت می بخشید. تکبال به لبخند کوچیکی که هنوز روی چهره قویدست باقی مونده بود خیره شد. باورش نمی شد. قویدست، همراه تقریبا همیشه مشکی، دوست همیشه شاد خودش، یکی از مواظب های یواشکیش که همیشه خیال می کرد تکبال نمی بیندش و نمی دونه، حالا برای همیشه با چشم های باز و1لبخند کوچیک رفته بود!.
تکبال به زحمت حرکت دادن1کوه خودش رو تکونی داد و تازه اون لحظه بود که حس کرد نفسش بالا نمیاد. باید کاری می کرد که بتونه نفس بکشه. نمی تونست. سرش رو بالا گرفت و از ته دل هوار کشید. راه نفسش باز شد ولی مهلت چندانی برای درست نفس کشیدن نداشت. درخت بعدی بلافاصله بعد از صدای جرق درست روی سرشون سقوط کرد. تکبال با سرعتی دیوانه وار جسم قویدست رو عقب کشید و به گوشه ای امن منتقلش کرد که آسیب بیشتری نبینه، مار بزرگی که به شدت به طرفش فرود می اومد رو با1ضربه از وسط به 2نیم کرد و بعد همراه خوشبین، مشکی و تیزرو به طرف جمع موش هایی که به سرعت و یواشکی به طرف درخت بعدی می رفتن شیرجه زد.
-حتما1مار دیگه اون بالاست.
-از یکی بیشتره مشکی من دارم از اینجا می بینم.
-تو حرف نداری خوشبین.
-بسه دیگه بیایید. تکبال موش های اینجا با تو، مار های اون بالا با ما.
تیزرو این رو گفت و پرید و خوشبین و مشکی بدون تأمل پشت سرش پرواز کردن. تکبال بی مکث موش ها رو هدف گرفت. زیاد طول نکشید. دود بود و غبار بود و جیغ های درد و وحشت. کمی بعد، تکبال در میان لیزابه های متعفنی که بوی تند سوختگی به همراه دودی مشمئز کننده ازشون به هوا می رفت شناور بود و1زخم نه چندان عمیق روی بال راستش داشت که زیر پر هاش پنهانش کرد و دوباره وسط صحنه پرید. درخت ها دیگه به اون حالت مرموز نیفتادن و مار های اون بالا مجبور شدن بیان پایین و مستقیم توی جنگ نابود بشن. تکبال حس می کرد سنگینی بار تمام جون های از دست رفته روی دوشش فشار میاره و کم مونده با خاک یکیش کنه. فرصت نبود متوقف بشه و به اطرافش نگاه کنه. اگر1لحظه می ایستاد کارش تموم بود.
شب به نیمه نزدیک می شد و نبرد بی امان و بی انتها ادامه داشت. انگار قرار بود تا انتهای دنیا طول بکشه. تکبال بعد از کنار زدن1تپه جنازه که ترکیبی از دوست و دشمن بود کمک کرد تا1یاکریم به شدت زخمی رو از میدون بیرون ببرن.
-من حالم خیلی بده. دارم میمیرم. من می ترسم!. من توی پرستو ها1عالمه دوست های خوب دارم. می خواستیم پاییز با هم بریم سفر. من می خوام برم سفر. من از جنگ متنفرم. می خوام پرواز کنم. آواز بخونم. سفر کنم. باز هم1بهار دیگه رو ببینم. برگردم اینجا. جنگل سرو توی بهار خیلی قشنگه. من فقط1بهار دیدم. دلم پرواز می خواد. دلم سفر می خواد. دلم…دلم آب می خواد. تشنمه.
تکبال بغض تاریکش رو خورد و به پر های غرق خون سر کوچولوی پرنده جوون دست نوازش کشید.
-تو قوی ترین یاکریمی هستی که من توی عمرم دیدم. مطمئنم که نمیمیری. فقط می خوابی. صبح فردا جنگ تموم میشه. تو بیدار میشی و چند روز بعد هم پرواز می کنی. همراه پرستو ها میری سفر. یادت باشه بهار آینده که بر می گردی باید هرچی دیدی واسه من بگی. می خوام بشنوم و فقط هم از تو. سرباز شجاع جنگل سرو.
پرنده کوچولو لبخندی از ته دل زد، حرکت کندی به بال های خورد شدهش داد و چشم های خونیش روی هم افتاد. تکبال چند لحظه دیگه همونجا نشست و بی اختیار سر و پر های خونآلود جنازه رو نوازش کرد. جسم سراسر جراحت و پاره پارهش رو بغل گرفت و براش لالایی از بهار و از پرواز و از آواز خوند. سر بالا کرد و به مقابلش خیره شد. زیر نور گرفته مهتاب، چهره ها رو می دید، می فهمید، می شناخت. جنازه هایی که تا همین امروز سراپا زندگی بودن. بینشون افراد آشنا هم کم نبودن. قویدست، تیزبین، تیزپرواز، خوشنفس، و اون هایی که از فرصت های خیلی خیلی کم بین زد و خورد ها استفاده می کردن و برای ریختن چند قطره اشک و زدن1بوسه دلتنگی بالای سر عزیز هاشون می اومدن. تیزپرک که روی جنازه تیزبین بی صدا ضجه می زد، مشکی به شدت زخمی که سرش رو به شونه شکسته قویدست تکیه داده بود و بدون هقهق اشک مثل آب از چشم هاش جاری بود، تکروی خونآلود که آهسته آهسته چشم های بسته خوشنفس، مهربون ترین ماده خفاش دسته سکویا رو می بوسید و اشک های گرمش بی توقف می بارید و تمام چهره خوشنفس رو از خون می شست و پاک می کرد، و1دسته کلاغ ریز و درشت که از پشت پرده های زخیم اشک، به نوبت دور جنازه تیزپرواز جمع می شدن و به نام نگهبانی، روی سینهش، دست هاش، شونه هاش و روی تمام جسمش سر می ذاشتن و با ناله های دردی از ته دل زار می زدن. تکبال همون طور مسخ و بی اختیار جسم داقون یاکریم مرده رو به سینه داغ و ملتهبش چسبونده بود و نوازش می کرد. هنوز براش لالایی می خوند. از بهار، از سفر، از آواز!. پرنده توی بغل تکبال خواب بود. خوابی تاریک و سرد از جنس ابدیت!. دستی شونه های تکبال رو لمس کرد.
-تکبال!زنده ها لازمت دارن. بلند شو.
تکبال از پشت پرده مهی از جنس درد، دردی که اشک نمی شد، به شهپر نظر انداخت. شهپر همچنان همون بود. محکم و آرام. هرچند غمگین. به شدت غمگین.
دیگه حرفی از جنس کلام بینشون رد و بدل نشد. مهلتش نبود. چیزی شبیه انفجار همه رو از جا پروند. تکبال به سرعت برق از جا کنده شد و به طرف سکویای وسط منطقه خیز برداشت.
-آتیش!سکویا آتیش گرفته! خاموشش کنید! سکویای کرکس رو خاموشش کنید!
تکبال با وحشت به شعله هایی که سکویا رو دوره کرده بودن خیره شد و مثل تیر به اون طرف شیرجه زد. با تمام توانش جیغ کشید:
-نه! اون فقط1درخت سکویاست. واسه سر پا نگه داشتنش خودتون رو به کام شعله ها ندید!
تکبال خیلی سریع به جمعیت پریشون رسید و سعی کرد آرومشون کنه. سکویا برای سکویایی ها نماد حضور کرکس بود و نمی تونستن تحمل کنن که این نماد، این آخرین نشونه، این درخت بلند با لونه ی بالاش بسوزه و خاکستر بشه. تکبال این رو می فهمید و با اینهمه نمی تونست اجازه بده که به خاطر نجات سکویا پرنده ها بمیرن.
-چی پشت این ماجراست؟ سکویا بی خودی آتیش نگرفته! این جونور ها عمدا مشغولمون می کنن!بفهمید!
تکبال درست می گفت. هوار های کبوتر بلاخره چندتایی رو آگاه کرد و اون ها مشغول آگاه کردن بقیه شدن. -کرکس! سکویامون رو آتیش زدن!
این مثل پیکان زهرآگینی از درد انگار قلب تکبال رو سوراخ کرد و گذشت. کرکس نبود. هیچ دستی نبود که دور شونه های خسته تکبال حلقه بشه و از اونجا ببردش تا این صحنه رو نبینه. کرکس نبود. سکویا می رفت که در آتیش سرکش بسوزه. کرکس اونجا نبود! سکویا می سوخت!کرکس نبود، نبود!.
تکبال حس کرد از شدت بغض دیگه نمی تونه نفس بکشه. با اینهمه وقتی رو به پرنده های پریشون هوار می کشید، نه اشکی توی چشم هاش بود و نه لرزشی توی صداش.
-اون درخت رو ول کنید! این نقشه تکماری هاست! دقیق تر باشید!
پرنده های منطقه سکویا که داشتن با تمام توان برای نجات سکویا می رفتن، با شنیدن این هوار انگار چیزی تکونشون داد. کند شدن و با تردید به اطراف نظر انداختن. باید پیش از اینکه تکماری ها کاری کنن دستشون رو می خوندن، ولی چطوری؟ منظور دشمن از این کار چی بود؟
-محاصره اطراف منطقه رو نشکنید! بیایین کمک! تکماری ها امشب نباید از حصار ما در برن! می خوان محاصرهمون کنن! بهشون اجازه ندید!
نقشه تکماری ها خیلی زود به وسیله فریاد های بی توقف، پشت سر هم و فراگیر جوجه فنچ کرکس و بازیگوش و باقی تازه پرواز های چابک میدون لو رفت و اوضاعشون رو خراب کرد. مشکی که برای شنیدن حرف های تکبال بهش نزدیک شده و زخم روی بالش رو دیده بود، در1لحظه تکبال رو رها کرد و به سرعت باد به طرف جنگنده های حاشیه منطقه سکویا پرید. تکبال هم پشت سرش با تمام سرعت خیز برداشت.
در حاشیه منطقه سکویا جنگ وحشتناکی بود. تکماری ها می خواستن حصار رو بشکنن و به جای سکویایی ها منطقه رو محاصره کنن و تا اینجا نه پیروز بودن نه شکست خورده. تکبال خودش رو نزدیک اون قیامت پر هیاهو رسوند و دستش رو بالا برد ولی سوزش زخمی که روی بال راستش داشت متوقفش کرد. این سوزش انگار روحش رو سوزوند و تمام صحنه های اون شب رو توی ذهنش با وضوح تمام به نمایش در آورد.
-برای چی می جنگم؟
برای چی می جنگید؟ چرا باید ادامه می داد؟ اصلا چه فایده ای داشت که پیروز بشه یا نشه؟ کرکس نبود. رفته بود. شاید دیگه هرگز بر نمی گشت. کرکس، جفتش، تنها پناه گاهش، محکم ترین تکیه گاهش!. دوستان قدیم و عزیزش رفته بودن. خیلی ها همین امشب مرده بودن. در جنگ با تکمار و دستهش مرده بودن. دوستانی که زمانی زیر پر و بال کرکس با هم چه لحظه های عزیزی که نداشتن. با هم می خندیدن، با هم در برابر دشمن می جنگیدن، با هم پیروز می شدن و با هم برای از دست رفته هاشون گریه می کردن. قویدست، با اون جوونمردی همیشگیش و هواداریش از تمام ضعیف تر های دسته، تیزپرواز با اون دل مهربون و خنده های بلند و گریه های سوزناکش، تیزبین عاشق جفتش که امکان نداشت کسی باور کنه حتی به ضرب دست مرگ، تیزپرکش رو تنها بذاره و بره، خوشنفس، ماده خوشقلب و نازکدل دسته، جفت آینده تکرو، و خیلی های دیگه که دیگه نبودن، خیلی های دیگه که هر لحظه ممکن بود بی افتن و دیگه بلند نشن. به ضرب1تیغ خارپشت، 1نیش مار یا1ضربت چنگال1شکاری بزرگ! تکبال چرا باید می جنگید؟ در این جهان بی سر و ته دیگه چی براش باقی مونده بود که به خاطرش بجنگه؟ کرکس نبود! خورشید رفته بود! برای همیشه رفته بود! برای منطقه سکویا و سکویایی ها تکبال دیگه هیچی نبود جز1جفت خیانتکار. بعد از تکمار چی منتظرش بود که برای خاطرش بخواد باز هم بجنگه؟!
دستش آهسته سست شد و پایین افتاد. جنگ درست در مقابلش همچنان بر سر حصار منطقه سکویا ادامه داشت و انگار می رفت که آثار شکسته شدن محاصره به وسیله تکماری ها آهسته آهسته پیدا بشه. تکبال خسته تر از همیشه فقط به1دسته بوته سوخته تکیه زده بود و با چشم های بی روح صحنه رو تماشا می کرد. صدایی درست از کنار شونهش به جهان واقعیت های تلخ برش گردوند. صدایی ریز، مهربون و وسط اینهمه هیاهو، خون و مرگ، به طرز عجیبی آروم.
-آهای تکبال! الان که وقت خستگی در کردن نیست. باید کمک کنی. زود باش بجنگ!
تکبال خیلی آهسته، انگار که با دور بسیار کند، سر برگردوند و به جوجه فنچ کرکس خیره شد که خار های تیز شتری رو برای1پرتاب جانانه دسته می کرد. نگاه فنچ هم مثل لحنش آرامش غریبی داشت. انگار این جوجه داشت مثلا1آزمایش روی1دسته علف انجام می داد و اصلا خیالش به مرگبار بودن اوضاع نبود.
جوجه فنچ کرکس همون طور که دستش رو برای پرتاب بالا می گرفت به نگاه داقون تکبال نظر انداخت و با همون آرامش و با لحنی تشویق کننده صداش زد.
-تکبال!زود باش! نباید متوقف بمونی. بجنب!
صدای آروم و سرشار از آرامش جوجه فنچ باعث شد تکبال تکونی بخوره. شاید این جوجه فنچ از خاطر برده بود که کیه و کجاست و الان در چه وضعیتی هستن. تکبال صدایی که صدای خودش نبود رو از حنجره دردناکش شنید که شاید صدا بود و شاید هم اصلا نبود.
-اون طرف ماجرا چیزی نیست فنچ کرکس. بی فایده هست!
صدای تکبال اصلا صدا نبود ولی جوجه که پرتاب اولش رو به هدف زده و مشغول آماده کردن دسته بعدی تیغ ها برای هدف بعدیش بود شنید. با همون لبخند آروم به تکبال چشم دوخت.
-هست تکبال! نگاه کن! ببین! ما هنوز اینجاییم. ما هنوز داریم می جنگیم. زود باش کبوتر!آفرین!
جوجه فنچ این رو گفت و با قدرت تمام دسته خار هاش رو به طرف گلوی1خارپشت خیلی بزرگ پرتاب کرد. دسته تیغ صاف رفت و درست در وسط هدف نشست. جوجه فنچ لبخندی همچنان آروم به چهره نشوند و همچنان تشویق کننده دسته تیغ بعدی رو به طرف تکبال گرفت.
-بیا!حالا تو! ببینم پرتابت از من قوی تره یا نه. بگیر. زود باش بزن!
تکبال حس کرد چیزی گرم و آرامشبخش از گرما و آرامش اون لحن و اون نگاه توی رگ هاش جاری شد و آهسته آهسته تمام جسمش رو گرفت. با تشویق جوجه فنچ به خودش اومد.
-آفرین!عالیه! زدی به هدف. تو دست هات از مال من بزرگ تره و دسته های بزرگ تری می تونی بسازی. زود باش دست به کار شو!
لحظاتی بعد، تکبال دوباره مثل پیش با حرارت تمام مشغول نبرد بود.
محاصره منطقه که دست سکویایی ها بود شکسته نشد. آتیش اطراف سکویا هم خیلی سریع به همت کلاغ ها و خفاش ها و فنچ ها و باقی پرنده های جنگل سرو خاموش شد بدون اینکه به سکویای بلند کوچک ترین آسیبی برسه. ولی اتفاق وحشتناکی داشت می افتاد. درگیری به طرز فجیعی پیش می رفت. سکویایی ها با نفس های بریده ولی به شدت محکم و سفت ایستاده بودن و ادامه می دادن. اوضاع همچنان تاریک و جهنمی پیش می رفت که1دفعه انگار زمین و زمان لرزید. غرش هیس مانند ترسناکی توی تمام منطقه پیچید و مثل آتشفشانی که از زیر زمین شعله بکشه، 1دفعه زمین انگار منفجر شد، خاک و خاشاک به شدت از زیر زمین به بیرون فوران کرد و طنینی مرکب از1عالمه صدا بدترین چیز ممکن رو فریاد زدن.
-تکمار. داره میاد.
هیبت ماجرا چنان زیاد بود که حتی خود تکماری ها که اعلامش کرده بودن هم ناخودآگاه عقب کشیدن و از وسط صحنه فرار کردن. زمین همچنان می غرید و2طرف متحیر و گیج به این فوران خشم تکمار خیره مونده بودن. غباری که بلند شده بود اجازه نمی داد کسی حتی1قدمیش رو ببینه.
از دل آشفتگی و سردرگمی وحشتناک منطقه، نعره ای با خشمی کاملا واضح شنیده شد و تکبال تازه فهمید که تکماری ها چرا حتی بیشتر از سکویایی ها از حضور تکمار وحشت کردن و عقب کشیدن.
-افراد بی خاصیت من! از پس1مشت پرنده دونه چین بر نیومدید. به حساب شما ها می رسم. همین امشب. ولی الان کار مهم تری دارم که برای انجامش اینجام.
غرش ها انگار تمام منطقه رو می بلعیدن. تکمار با خشمی بی نهایت زیر زمین به خودش می پیچید و زمین زیر پیچ و تاب های دیوانه وار اژدها به خودش می لرزید و گرد و خاک می کرد.
-افراد منطقه سکویا و همراه هاشون! زیردست های به درد نخور من با بی کفایتی های پشت سر همشون نشون دادن که ارزش چندانی برای صحبت و معامله ندارن. خطاب من از حالا به بعد با شماست. شما که تا این لحظه جنگیدید، کشته شدید و باز هم می جنگید تا زمانی که آخرین نفرتون هم به خاک بی افته. با شما هستم. شجاعت شما قابل تحسینه. اون قدر که شاید بشه به عنوان جایزه1فرصت دیگه برای زنده موندن داشته باشید. من حاضرم این فرصت رو به شما بدم. زندگی بی ارزشتون و همینطور این جنگل داقون رو برای شما می ذارم به شرط اینکه اون کبوتر بی پرواز رو بهم تحویلش بدید. اینجا برای من دیگه ارزش موندن نداره. به محض رسیدن به اونچه می خوام، برای همیشه این منطقه رو ترک می کنم. فرصت چندانی برای تحلیل ندارید. من خوشم نمیاد منتظر بمونم. شما برای هیچ می جنگید. خورشیدی در کار نیست که ازتون بخوامش. شما هستید و1موجود بی پرواز که از پرنده بودن فقط1دسته پر داره. درست فکر کنید و بفهمید که اینهمه نمی ارزه. خوب، من هرچی باید می گفتم رو گفتم. بجنبید. حسابی بجنبید. امیدوارم در کنار شجاعتتون کمی عقل هم داشته باشید.
تکبال از بالای درخت نارنج خورشید با تمام توانش عربده کشید:
-تکمااار!مطمئن باش که بلاخره جونت رو می گیرم!.
صدای قهقهه ترسناکی زمین منطقه سکویا رو به شدت لرزوند و گرد و خاک بیشتری رو به هوا فرستاد. تکمار زیر زمین به شدت پیچ و تاب می خورد و از ته دل می خندید و خاک منطقه سکویا رو مثل پنبه زده شده زیر و رو می کرد. غرش ها چند لحظه بعد متوقف شدن ولی لرزش و گرد و غبار همچنان بود. سکویایی ها که زبون مار ها رو نمی فهمیدن، در بین هیس هیس های وحشی مار ها و جیغ های موش ها و آشفتگی و نعره های شکاری ها و خارپشت ها، به دنبال ترجمه غرش هایی بودن که از دل زمین شنیده شده بود. موش ها که کمی بیشتر از بقیه زبون مار ها رو می شناختن، گفته های تکمار رو برای سکویایی ها ترجمه کردن. و1حقیقت تلخ و ترسناک اون وسط زبون به زبون و ذهن به ذهن می چرخید.
-خورشید مرده بود!.
سکویایی ها به پرنده های دشت نظر انداختن که از اومدن خورشید کاملا بی اطلاع به نظر می رسیدن و در جواب سوال های پرنده های جنگل می گفتن که هیچ اطلاعی در این مورد ندارن. در1لحظه آسمون شب منطقه انگار منفجر شد. تکبال تونست شهپر رو ببینه که با1دسته خیلی بزرگ از هم تیره هاش که مشخص نشد1دفعه از کجا ظاهر شدن به طرف عقاب ها رفتن، باهاشون قاتی شدن و مثل سپاه جهنم به تکماری ها نازل شدن. اتفاق چنان سریع و چنان شلوغ افتاد که کسی فرصت نکرد به چیز دیگه ای فکر کنه. صحنه بسیار خونینی در جریان بود. تکبال این وسط برای1لحظه به مقابلش خیره موند. باید کاری می کرد. باید کاری می کرد! ولی چی؟ این کبوتر بی پرواز برای منطقه سکویا، برای دوستانش هرچند که دیگه محبتی ازش به دل نداشتن، و برای جنگلی که در تمام عمرش با تمام خوب و بدش پناهش داده بود چیکار می تونست کنه؟ جواب در1لحظه بی نظیر مثل برق از سرش گذشت. خاطره خورشید در شب آخر زندگیش روی پرده خاطرش نقش بست که برای نجات فنچ ها خودش رو به کام نیستی فرستاد و حرف هاش توی گوشش پیچید.
بی پرواز ها، جنگل، جوجه ها، آسمون، آسمونی ها، … … …
تکبال برای لحظه ای وحشتزده و گیج به اطراف و آسمون و زمین و باز به خودش نظر انداخت. زمان برای از دست دادن نداشت. در1لحظه تصمیمش رو گرفت. از جاش بلند شد و آهسته از روی شاخه های درخت نارنج به طرف تاک ها رفت. آهسته می رفت و مواظب بود که دیده نشه. از اون بالا تیزرو و جوجه فنچ کرکس رو می دید که جنازه ها رو جمع می کردن و می بردن. تیزرو دست خونآلودش رو به سر جوجه فنچ کشید.
-تو برو بالای سر زنده ها. باقیش رو بذار به عهده من. شاید لازم باشه1دستی به سر زخمی لالاپر بکشی. ایناهاش! این طرف.
تکبال نگاه کرد و لالاپر رو با سر خونی اون پایین دید که جوجه فنچ خودش رو بهش رسوند.
-من دارم میمیرم. خوشبین رو برام پیدا کن فنچ کرکس! من باید قبل از مردن ببینمش.
جوجه فنچ آهسته با مخلوتی از شیره و برگ علف های دارویی زخمش رو می بست و با همون نگاه آروم و مهربون به چشم های اشکآلودش خیره شده بود.
-لالاپر!قوی باش! تو نمیمیری. خوشبین هم میاد. با هم جفت میشید. تو صاحب بچه میشی. بچه های تو هم میشن هم بازی های من.
لالاپر وسط گریه های ترسخورده خندید.
-راست میگی؟ جوجه فنچ لبخند زد.
-راست میگم. به جان کرکس. خود کرکس هم میاد و از دست سر و صدای بچه های تو حسابی حرص می خوره. گریه نکن! همه این ها که گفتم رو می بینی. مطمئن باش.
تکبال لبخند لالاپر رو دید و مطمئن شد که لالاپر نمیمیره. بعد آهسته رفت و دور شد. تیزرو کمی جلوتر، به درخت نیمه افتاده ای تکیه زد و نفس عمیقی کشید. شبیه پرنده های قفسی سنگین و دیرپرواز شده بود. تکبال خواست بپره پایین و خیلی آهسته از پشت سرش رد بشه ولی با تکون خوردن برگ ها تیزرو به سرعت برگشت و رو در روی تکبال ایستاد.
-کجا میری تکبال؟
تکبال با صدایی که دیگه نمی شناختش سکوت رو شکست.
-سلام تیزرو. تو اصلا مواظب پشت سرت نیستی. بیشتر مواظب باش. خیلی مواظب خودت باش تیزرو. راستی، تکمار رو هر زمان که شد، هر مدلی که شد از صحنه هستی محوش کنید. این جونور زندهش برای زندگی زهر خطرناکیه.
تیزرو با چشم های خسته ولی هشیارش، نگاهی مو شکاف به تکبال انداخت.
-تو که خریت نمی کنی تکبال مگه نه؟ تکمار راست نگفت. با گرفتن تو جنگل رو رها نمی کنه. این رو حتما می دونی مگه نه؟
تکبال آهش رو قورت داد. نمی دونست تیزرو فهمید یا نه.
-من خریت نمی کنم تیزرو. مطمئن باش. ولی تو، یادت باشه در مورد پشت سرت چی بهت گفتم. مواظب باش. خیلی زیاد مواظب باش.
تکبال این رو گفت و دور شد. در آخرین لحظه برگشت و به تیزرو نگاه کرد که خم شد و1جنازه کوچیک رو بغل کرد. تکبال از همون فاصله دور هم تونست جسم ریزه و لاغر بازیگوش رو بشناسه. انگار حالا که دیگه جونی نداشت، کوچیک تر و نحیف تر شده بود. گلوی تکبال از فشار سوزش نفس های سوزانش می سوخت ولی اشکی در کار نبود. زمانش هم نبود. تکبال باید می رفت. فقط باید می رفت پیش از اینکه وحشت فزاینده درونش مثل شعله های ویرانگر آتیشی مهار نشدنی از وجودش به بیرون زبونه بکشه و وادارش کنه که بی اراده و جیغ کشان تا هر جایی که نفسش و توانش و پا هاش بهش اجازه میدن، با تمام سرعتی که از1زنده ترسیده بر میاد بره و بره و از اون داستان و اون کابوس و اون پایان وحشتناک دور بشه. داشت دیر می شد. باید می جنبید. تکبال از رفتن متوقف شد، سرش رو بالا گرفت و نگاه تلخی به آسمون انداخت.
-ببین آسمون! درست من رو ببین! داری از دست نگاه های تاریک و طلبکارم که از این پایین ول کنت نیست خلاص میشی. من دیگه نمی بینمت ولی خداییش بعد از من با باقی پردار ها مهربون تر باش. بی پرواز ها زیاد زجر می کشن آسمون. کاش می فهمیدی!
بیش از این به خودش زمان نداد. نگاه از آسمون گرفت، زیر1دسته بوته های سوخته ایستاد، نفس عمیقی کشید و در حالی که از شدت ترس در خودش مچاله شده بود، پلک هاش رو روی هم فشار داد و سوت کشدار ضعیفی کشید. بلافاصله فوجی از زنبور ها در اطرافش بودن.
-سلام تکبال.
-بگو چیکار می تونیم برات کنیم؟
-ما هر کاری بتونیم برات می کنیم.
-هر کاری.
تکبال وسط وزوز های آهسته زنبور ها، به آهستگی حرف زدن توی خواب زمزمه کرد:
-می خوام از اینجا ببریدم1جایی. پیش گل بابا آدم. بعدش هم می خوام تا1زمان مشخص همراهم باشید و درست در لحظه تموم شدن اون زمان مشخص، با حد اکثر سرعتی که از بال هاتون بر میاد ازم جدا بشید و بدون جواب دادن به هیچ پرسشی به طرف چشم های تکماری ها حمله کنید و هر چند باری که می تونید توی چشم هاشون نیش فرو کنید. می دونم که سخته. ولی ازتون می خوام این ها رو برام انجام بدید.
زنبور ها بلافاصله1جا جمع شدن. لحظه ای بعد، تکبال در حصار هزاران بال کوچیک و سریع، وسط آسمون بود.
از هیاهوی اطرافش چیزی نمی فهمید. به نظرش تمام این ها، این جنگ و این قیامت، این زمین و این آسمون، تمام هستی مثل1خواب رنگی و گذرا در حال گذشتن بود و تکبال می رفت که خواب بودن این خواب رو بفهمه و لمس کنه. از ذهنش گذشت:
-یعنی خورشید هم در لحظه های آخر همه چیز رو این مدلی می دید؟
لرزشی غریب سر تا پاش رو گرفته بود. دلش می خواست کسی صداش کنه. دلش می خواست کسی متوقفش کنه. خورشید. خورشید دیگه نبود! کرکس. کرکس امکان نداشت اجازه بده تکبال اینهمه در قلب خطر پیش بره. ولی کرکس اونجا نبود. گرفتار بود. بی اطلاع بود. دور بود!.
-کرکس!کجا هستی کرکس! کجا هستی! کرکس! من دارم، دارم، من دارم میرم!.
هیچ صدایی نبود جز هوهوی باد که توی گوش هاش می پیچید و اون وزوز1نواخت و ظریف که به خاطر1نواختی چندان شنیده نمی شد.
-میریم پایین.
فرود بسیار سریع و خطرناکی بود ولی تکبال نترسید. اونقدر ترسیده بود که دیگه جا واسه این یکی نداشت. گل بابا آدم، با ساقه بلند و ستبر و برگ های خیلی پهنش در مقابل تکبال بود. تکبال سر بلند کرد و بهش چشم دوخت. روی ساقه های سراسر زخم بابا آدم فقط2تا برگ باقی مونده بود.
با شکستن سکوت سرد شب از جا پرید.
-سلام کبوتر.
صدای بابا آدم آرام و مهربون بود. تکبال حس کرد قلبش فشرده شد. مدت ها بود کسی این طوری کبوتر صداش نکرده بود. اون قدر دیر و اون قدر دور که کبوتر بودنش رو از خاطر برده بود. چه قدر دلش رها شدن و گریه های کبوترانه می خواست! روی شونه هایی قوی تر و مطمئن تر از مال خودش.
-سلام بابا آدم. مارو ببخش که آرامشت رو به هم می زنیم.
بابا آدم با محبت خندید.
-آرامش جنگل مدت هاست به هم خورده کبوتر. امیدوارم شما ها بتونید پسش بگیرید. می دونم که تو می تونی کبوتر. فقط امیدوارم کار زیاد سختی نباشه.
تکبال با سردی از جنس درد زمزمه کرد:
-هست بابا آدم. هست!.
بابا آدم آه کشید. آهش هم مهربون و از جنس هم دلی بود.
-کار های بزرگ سخت هستن کبوتر. خیلی سخت. انصاف نبود این روی شونه های تو باشه ولی چاره ای هم نبود. حالا این تویی که نزدیک پایان راه ایستادی. دلم نمی خواد این رو بگم کبوتر. ولی باید بجنبی. همراه های تو لحظه های سختی رو سپری می کنن. دیگه زمان از دست نده. عجله کن.
تکبال نفس عمیقی کشید و توانش رو جمع کرد. بابا آدم درست می گفت. زمان از دست می رفت. هر آن ممکن بود منطقه سکویا زیر بار جنگ روانی تکمار و دستهش سقوط کنه.
-من به خاطر همین اینجام بابا آدم. از شما کمک می خواستم ولی…این زخم ها روی تنه شما جای چی هستن؟
بابا آدم آهی این بار از جنس درد کشید. دردی که درد زخم های روی ساقهش نبود.
-این ها جای برگ هایی هستن که برای دفن عزیز های شما فرستادم کبوتر. من هر بار همراه برگ هام، تکه ای از دلم رو هم فرستادم تا با از دست رفته های جنگل سرو به خاک بره. کاش اینهمه برگ لازم نداشتید!
تکبال بغض سنگیش که خیال شکستن نداشت رو عقب زد.
-امشب همه چیز تموم میشه بابا آدم. ولی من باید برم تا دنبال2تا برگ بزرگ مثل مال شما بگردم. داره دیرم میشه. ممنونم بابا آدم.
تکبال خواست برگرده و بره ولی صدای مهربون بابا آدم متوقفش کرد.
-صبر کن کبوتر. گفتی اومده بودی کمک بگیری. پس چرا منصرف شدی؟
تکبال آهسته زمزمه کرد:
-من به2تا برگ بزرگ و مقدار زیادی شیره سرخ احتیاج دارم. ولی شما فقط همین2تا برگ رو دارید. از ظاهرتون هم مشخصه هر بار که برگی ازتون جدا کردن حسابی شیره از دست دادین. اگر این2تا برگ رو هم به من بدید…
بابا آدم با محبت خندید و گفته ناتموم تکبال رو کامل کرد.
-میمیرم. ولی کبوتر! تو نمی تونی بری. نه برگ هایی به بزرگی مال من پیدا می کنی نه شیره سرخ اون هم در این زمان کم. باید بمونی و باید کاری رو انجام بدی که به خاطرش تا اینجا اومدی.
تکبال حس کرد الانه که قلبش از درد بترکه. بابا آدم برگ ها و شیرهش رو تا دونه و قطره آخر بهش می داد و می مرد.
-نه. این دیگه خیلی زیاده. تحملش برام…
و دیگه نتونست ادامه بده. بابا آدم باز هم آروم و مهربون خندید.
-کبوتر!کبوتر عزیز من! مگه نمی خوایی بهار آینده که میاد، جنگل سروی باشه که بهار تزئینش کنه؟ پروازی هایی باشن که آسمونش رو پر کنن؟ لونه هایی باشه که پدر ها و مادر های بهار، داخلشون با هم جفت بشن و جوجه هاشون رو بزرگ کنن؟ این زندگیه کبوتر. و تو نباید زندگی رو از جنگلی که اگر دیر بجنبی تبدیل به بیابون میشه بگیری.
تکبال این بار از شدت ناکامی فریاد کشید:
-ولی شما میمیری بابا آدم!
بابا آدم با آرامشی که برای تکبال به اندازه مرگ دردناک بود خندید.
-بله. ولی فکرش رو بکن که چه دردی رو تحمل می کنم اگر من باشم و جنگل سرو بیابون مار ها شده باشه. تو که این رو برای من نمی خوایی باباجان! می خوایی؟
نگاه تکبال به چهره آروم و چشم های مهربون بابا آدم خیره مونده بود. صدای بابا آدم دوباره سکوت رو شکست.
-شاید بهار آینده که بیاد، من هم دوباره ریشه هام جوونه بزنن. شاید دوباره اینجا1گل بابا آدمی باشه که برگ هاش زیاد باشن و روز های آفتابی و بارونی پرنده ها بیان زیر برگ هاش پیکنیک. خدا رو چه دیدی باباجان! دلت رو بزرگ کن و بیا تا دیر نشده تکمار رو تمومش کنیم. تو هم اگر بودی و بهار رو دیدی، سلامم رو بهش برسون و بگو من دوستش دارم. به پاییز هم همین رو بگو. حتما بگو. حالا دیگه بجنب باباجان. زمان داره از دست میره. بجنب!
تکبال با خشمی بی نهایت از ناتوانی در تغییر اونچه به انجامش مجبور شده بود، پیش رفت و آهسته برگ های بابا آدم رو جدا کرد. بلافاصله شیره سرخ بابا آدم از جای زخم های تازه فوران کرد. تکبال حس کرد تمام وجودش از اشکی که نمی بارید داره منفجر میشه. ساقه بی برگ بابا آدم رو با عشقی بی نهایت بغل کرد.
-بابا آدم! باباجون! بابا! من به جنگل سرو چه جوابی بدم اگر شما رو ازم بخواد؟ باباجون!بابای جنگل! بابا!
بابا آدم لبخند مهربون ولی خسته ای به چهره شکسته از درد تکبال زد.
-آروم باش باباجان. جنگل توی بهار قشنگه. توی پاییز هم قشنگه. بدون اون مار، جنگل همیشه قشنگه. چیزی از قشنگیش کم نمیشه اگر این بابا آدم پیر توش نباشه.
تکبال با هقهقی بی اشک ساقه بابا آدم رو نوازش می کرد.
-دیگه باید بری کبوتر. بیداری خوش!.
بابا آدم این رو گفت و چشم هاش بسته شدن. تکبال بریده و در آستانه انفجار واقعی زمزمه کرد:
-دوستت دارم باباجون! خواب خوش!.
جنگ توی منطقه سکویا به اوج رسیده بود.
-این کبوتره کجاست؟
-کجاست؟!چه ساده هستید! معلومه کجاست. فرار کرده.
-چی؟ فرار؟ نه اینطور نیست. تکبال همچین کاری نمی کنه.
قهقهه شکاری هایی که این ها رو می شنیدن می رفت آسمون.
-چرا نمی کنه؟ خیال کردید می مونه تا پر های خوشگلش بیشتر از این خط برداره؟ اون هم حالا که جریان مردن خورشید و اینکه اگر تحویلش بدید خلاص میشید رو شده؟ خیالتون جمع. اون رفته و شما ها همه ول معطلید.
این زمزمه های ناخوشآیند لحظه به لحظه قوی تر می شدن و روحیه سکویایی ها لحظه به لحظه ضعیف تر. شب داشت به نیمه می رسید و قدرت سکویایی ها داشت زیر فشار تصور شکست می شکست. اوضاع بد بود خیلی بد. همه چیز واقعا تموم می شد اگر این وضع بیشتر طول می کشید که1دفعه:
-اونجا رو! اون بالا! دارم می بینمش! با چشم های خودم دارم می بینمش! اون خورشیده! اون خورشیده! خورشید اومد! خورشید داره میاد! خورشید داره میاد!
این فریاد مثل انعکاس1انفجار مهیب توی تمام منطقه سکویا پیچید و حنجره به حنجره منعکس شد. چشم ها به آسمون دوخته شد و فریاد ها بود که می رفت هوا.
-راست میگه من هم دیدم.
-راست میگه! خودشه!
-آره!خورشیده! تکبال درست می گفت! خورشید زنده هست! خورشید اومد!
-افراد سکویا! خورشید اومد! تکماری ها دیگه آخر کارن. افراد سکویا حملهههه!
آسمون و زمین1بار دیگه از حمله ها و پرواز ها و هوای جنگ سیاه شد. سفیر بلند و طنین انداز خورشید از خیلی بالا تر توی تمام منطقه پیچید. سکویایی ها از شادی و هیجان1نفس عربده می زدن و به دشمن حمله می بردن. زمین منطقه سکویا1دفعه به شدت لرزید و اینبار دیگه واقعا منفجر شد. تکمار از زیر زمین، درست از مرکز منطقه سکویا با شدت بیرون اومد و به بالا خیز برداشت. چندین درخت به خاطر انفجار زمین از ریشه در اومدن و افتادن. تکمار با پریشونی و خشمی بی مهار برای دیدن خورشید به آسمون نظر انداخت. همه از هیبت اژدها جیغ کشیدن و1لحظه همه چیز به هم ریخت. سفیر جنگ خورشید دوباره همه چیز رو اصلاح کرد.
تکمار با چشم هایی که از شدت خشم انگار شعله می کشیدن آسمون رو برای پیدا کردن خورشید می گشت و خیلی زود پیداش کرد. خورشید بالاتر از منطقه جنگ پرواز می کرد و آهسته و فاتح بالای سرش می چرخید. تکمار از شدت حیرت در جا خشکیده بود. خورشید پرواز کنان رفت و بالای سکویای بلند مشغول چرخیدن شد. پرنده های جنگل سرو از کوچیک تا بزرگ، بی پروا تر از تمام شب به تکماری های وحشتزده حمله می کردن و خیلی زود ورق دوباره به نفع آسمونی های جنگل برگشت. تکماری ها حسابی به هم ریخته بودن. غرش خشمگین تکمار زمین و زمان رو لرزوند.
-بگیریدش!
دسته پاشیده تکمار برای بردن فرمان اژدها به حرکت در اومدن. خاکی ها به طرف سکویا رفتن تا با جویدن بیخ درخت بلند بندازنش و شکاری ها برای گرفتن خورشید، بی نظم و کور کورانه به طرف سکویای بلند هجوم بردن. خورشید همچنان همون بالا در جهت وزش باد ملایم شبانگاهی، با بال های کاملا باز و به آرومی می چرخید. پرنده های جنگل سرو هر چند لحظه1بار در حال جنگ و حمله و دفاع نگاهش می کردن تا مطمئن بشن خورشید واقعیته و سراب نیست و زمانی که می دیدنش از شادی و اطمینان جیغ می کشیدن و قوی تر از پیش به دل دشمن وحشتزده و متحیر حمله می بردن. تکماری ها که روی حساب گفته تکمار به مردن خورشید اطمینان داشتن، به تصور اینکه دارن1روح آسیب ناپذیر خطرناک رو می بینن که برای از بین بردنشون اومده حسابی ترسیده بودن و پرنده های جنگل سرو از دیدن خورشید و از اینکه فهمیده بودن دشمن دروغ می گفت و حرف های تکبال کبوتر و امید های خودشون راست بوده، شاد و مطمئن و با توانی چند برابر می رفتن که دشمن رو به طور کامل نابود کنن.
-خاک پرورده های بی خاصیت! بگیریدش! اون ابلیس پردار رو بگیریدش! بگیریدش!
نعره های تکمار انگار آسمون رو هم به لرزه انداخته بود. باد شدید تر شده و ماه پشت ابر های متحرک پیدا و پنهان می شد. سایه خورشید هر لحظه روی سر تکمار بود و انگار اندازه وزن1کوه روی سرش سنگینی می کرد. تکمار دیوانه از خشمی جنون زده به هر طرف می رفت و انگار خودش هم نمی دونست که می خواد از زیر سایه خورشید که به هر طرف می رفت، باز می اومد و بالای سرش می چرخید فرار کنه یا می خواد تا دل آسمون خیز برداره و بگیردش. خورشید همچنان در اطراف سکویای بلند، جایی که تکمار از شدت خشم و حیرت بین درخت هایی که از ریشه در آورده و انداخته بود گیر کرده بود و همچنان به خودش می پیچید، چرخ می زد و از همون بالا تکمار رو تعقیب می کرد. خورشید چرخید و چرخید و1دفعه رفت و بین شاخه های سکویا از نظر ها ناپدید شد. تکمار زخم خورده و بی مهار نعره می زد و در اطرافش ویرانی به بار می آورد. چندتا شکاری خیلی بزرگ سعی کرده بودن سد دفاعی اطراف سکویا رو بشکنن و تا نزدیک سکویا پیش برن و ببینن خورشید کجا غیبش زد. داشتن موفق می شدن که1دفعه خورشید از لای شاخه های سکویا زد بیرون. به سادگی کنار زدن1مشت برگ خشک شکاری های مهاجم رو به آتیش کشید، از کنار اون زنده های شعله ور توی آسمون گذشت و مستقیم به وسط منطقه پرواز کرد. تکمار اون پایین خشک شده بود و فقط با حیرت و وحشتی وصف ناشدنی تماشا می کرد. خورشید آهسته بالای سرش چرخی زد و1دفعه با سرعت خطرناکی شیرجه زد. داشت فرود می اومد. همه چشم های منطقه خورشید رو می دیدن که پایین و پایین تر می اومد و مستقیم به طرف تکمار با اون چشم های گشاد از حیرت می رفت. داشت نزدیک می شد. داشت می رسید. داشت می رسید! پرنده های جنگل سرو از ته دل جیغ می کشیدن و نمی فهمیدن برای چی. تکماری ها فقط می خواستن حصار منطقه رو بشکنن و فرار کنن و نمی دونستن چطوری. پرنده های جنگل سرو همون طور که با جیغ هایی از ته دل خورشید رو تشویق می کردن، با تمام وجود از حصار منطقه سکویا محافظت می کردن و اجازه نمی دادن که دشمن از مهلکه فرار کنه.
خورشید در برابر نگاه وحشتزده تکمار، پایین و پایین تر اومد و مستقیم چشم هاش رو نشونه گرفت. تکمار1لحظه تونست با وحشتی آشکار بگه:
-تو!؟
خورشید چرخی زد، منقار بلندش رو باز کرد و از ته دل سفیر کشید. مو بر تن تکمار سیخ شد و آشکارا از مقابل خورشید عقب کشید. نعره های شادیِ سکویایی ها دل آسمون رو شکافت. تکمار به وضوح از مقابل خورشید عقبنشینی کرده بود و همه این رو دیده بودن. تکمار با سرعتی که حاصل ترسی آشکار بود، از مقابل خورشید کنار رفت و به سمت چپ منحرف شد، ولی خورشید با سرعتی وحشتناک تغییر مسیر داد و دوباره با چنگال های تیز که به مقابل دراز شده بودن، به طرف چشم های گشاد شده اژدها شیرجه زد. تکمار به خاطر نداشت هرگز سرخی پر ها و بلندی چنگال های تیز خورشید این طور وحشتناک توی چشمش زده باشه. شاید چون خورشید رو همیشه زیر زمین و در اسارت محض خودش دیده بود. اما این واقعا غیر عادی بود! اون چنگال ها واقعا دراز تر و تیز تر از اندازه ای بودن که بشه گفت معمولی هستن، حتی برای1عقاب. حتی برای خورشید!. تکمار فرصت نکرد این موضوع رو تحلیل کنه. خورشید مثل روحی که از جهنم بلند شده باشه، با خشمی فاتحانه سفیر می زد و می چرخید و تکمار رو که به وضوح از مقابلش فرار می کرد و مایه حیرت تکماری ها و مایه خنده و تفریح سکویایی ها شده بود تعقیب می کرد. این تعقیب و گریز هر لحظه باعث ویرانی بیشتر در منطقه سکویا می شد ولی سکویایی ها هر لحظه شاد تر فریاد می کشیدن و بلند تر می خندیدن. بت تکمار در برابر نگاهشون شکسته بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر خورد می شد.
بن بست!
درخت هایی که تکمار در زمان بالا اومدن از ریشه انداخته بود سر راهش رو گرفتن. تکمار به سرعت برگشت و به طرف خورشید که دوباره شیرجه زده بود خیز برداشت. چشم های شعله ورش از شدت خشم داشتن از حدقه می زدن بیرون و دهنش رو تا آخرین حد ممکن برای بلعیدن و خورد کردن خورشید باز کرده بود. همه می دیدن که خورشید بی تردید و بی توقف داشت مستقیم به طرف کام تاریک اژدها پیش می رفت. نزدیک و نزدیک و نزدیک تر. خورشید حسابی به تکمار نزدیک شده بود. تا جایی که سایه مهیب تکمار توی شفافیت چشم های باز خورشید منعکس می شد. نگاه هاشون لحظه ای به هم گره خورد. انگار صحنه جهان برای1ثانیه کوتاه ثابت موند!.
تکمار1دفعه از غریدن باز موند و در آخرین لحظه حیرتی بی توصیف نگاه خبیسش رو پر کرد. سرش رو عقب انداخت، دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد و قهقهه وحشتناکی رو سر داد که به ثانیه نکشید. تکمار می خندید ولی خورشید متوقف نشد. با همون سرعت وحشتناکش به پیشرفتن ادامه داد و…رسید.
-کرمک زیر خاکی پلید! بهت که گفتم جونت رو می گیرم!.
کسی نفهمید چی شد. درست در مقابل چهره تکمار انگار انفجاری بزرگ اتفاق افتاد. خورشید مستقیم به کام اژدها پرواز کرد و داخل شد و در همون لحظه شعله های سرکش از کام تکمار به بیرون زبونه کشید و به آسمون رفت. تقریبا هم زمان با خروج شعله های وحشی، 1دسته خیلی خیلی بزرگ از زنبور های درشت معلوم نشد از کجا، انگار از داخل کام تاریک تکمار ظاهر شدن، پخش شدن و بدون حتی1ثانیه مکث به طرف چشم های باز از حیرت تکماری ها هجوم بردن. آتیش بود که از حلق تکمار بیرون می زد. همه با وحشتی فلج کننده تماشا می کردن. تماشا می کردن و وقتی صداشون رو دوباره به دست آوردن، جز جیغ های کشدار و1نفس کاری از دستشون بر نمی اومد. تکمار می غرید و خودش رو دیوانه وار به درخت های اطراف می کوبید و از حلقش آتیش بلند می شد. درخت ها چندتا چندتا از ریشه در می اومدن و سکویایی ها فقط از رو و زیر شاخه های خطرناک متحرک کنار می رفتن و مار ها و موش ها و خارپشت های کور از نیش های زهری زنبور ها و دیوانه از درد و از وحشت بودن که زیر درخت های افتاده له می شدن. تکمار خودش رو با قدرت به سکویای وسط منطقه کوبید. سکویا از جاش تکون نخورد. تکمار دیگه حنجره ای برای غرش کردن نداشت. حلقش سوخته و خودش در حال خفگی بود ولی آتیش همچنان از درونش زبونه می کشید. خورشید رو کسی در اون هنگامه ندیده بود که چی شد و کجا رفت. آتیش همچنان از کام تکمار به بیرون شعله می کشید. سکویایی ها با تمام وجود جیغ می کشیدن. خورشید ناپدید شده بود. تکمار بدون اینکه ببینه و بفهمه باز و باز و باز خودش رو به سکویا می کوبید. سکویا سیل برگ های تیز از اونبالا روی سرش می ریخت ولی از جا نجنبید، از ریشه در نیومد و نیفتاد. منطقه سکویا ترکیبی بود از دود و جنگ و شعله و خون و فریاد.
تکبال در تاریکی مطلق وارد می شد. کام تکمار رو می دید که بزرگ و بزرگ تر می شد ولی متوقف نشد. باد زیر برگ های بابا آدم که با شیره روی شونه هاش محکم کرده بود می پیچید و به جلو می بردش. تکبال بال های خودش که به زیر برگ های بابا آدم بسته شده بودن رو باز تر کرد. برگ ها مثل2تا بال خیلی بزرگ باز شدن و سرخی درخشان شیره سرخی که روی برگ ها و روی تمام جسم تکبال رو پوشونده بود، برای آخرین بار زیر نور ماه درخشید. تکمار از اعماق وجود عربده کشید و حمله کرد. تکبال بی1لحظه مکث، بی اون که تردید کنه، بی اون که اجازه بده ترسش بهش چیره بشه، مستقیم رفت و بدون توجه به قهقهه تکمار که حاصل آگاهیش در آخرین لحظه بود، بهش نزدیک و نزدیک تر شد و…رسید. در1لحظه کوتاه خنده از چهره خبیس تکمار محو شد و حیرت و وحشتی عمیق جاش رو گرفت ولی دیگه دیر شده بود. تکبال بی توقف، با پنجه های دراز شده رو به جلو که روی هر انگشتش1تیغ بلند خارپشت بسته شده بود، رفت و وارد تاریکی مطلق شد. تاریکی، وحشت، خفقان، آتیش!.
تکبال حس می کرد سوختن پر هاش رو، سوختن تمام وجودش رو در اون تیرگی محض لمس می کنه. پر هاش می سوختن. پوستش می سوخت. تمام وجودش می سوخت. تکبال داشت می سوخت. درد، درد، درد!.
تکمار از درون می سوخت و تکبال اونجا بود. در حصار آتیش و در کام تکمار!. هوا نبود. نفس نبود. داغ بود و بی نفس. ضربه هایی رو احساس می کرد که به دیواره های شعله ور کام دشمن می کوبیدش و در روشنایی کم جونِ آخرین بارقه های درکش می فهمید که دشمن داره برای دفعش و برای نجات خودش با تمام توان تقلا می کنه. تکمار از درد به خودش می پیچید و تقریبا بی اراده و با تمام ذرات قدرتش سعی می کرد اون گلوله آتیش رو از حلقش به بیرون پرتاب کنه ولی گلوله آتیشی با اصرار انگشت های مسلح به تیغش رو توی حلقوم جونور فرو کرده و هرچه بیشتر به داخل حلقش چنگ می کشید و همچنان سفت و سخت اونجا جا خوش کرده و در مقابله با استفراغ وحشتناک تکمار پایین و پایین تر می رفت. تکبال اونجا بود. در وجود تکمار و هر لحظه بیشتر از پیش شعله ور. تاریکی و سوزش های غیر قابل تصور و فریادی که هرگز به هیچ گوشی نرسید. نفسی نبود که فریادی باشه. هوایی نبود که نفسی باشه. تکبال در میان شعله هایی که خودش با پر هاش در کام تکمار افروخته بود بدون هوایی برای فریاد های آخر، با تکمار می جنگید. دیگه چندان چیزی حس نمی کرد جز اینکه نباید از اون دخمه کابوس وار به بیرون پرت بشه و پرت نشد تا زمانی که حرکت ها از بیرون کند و کند تر شدن و تکبال آهسته آهسته از اون زجر بی توصیف انگار فاصله می گرفت. تاریکی، خفقان، آتیش، درد، سنگینی، زجر!همه انگار داشتن می رفتن!. آهسته آهسته داشتن می رفتن و دور می شدن. یا شاید این تکبال بود که می رفت و دور می شد.
تکبال داشت سبک می شد. سبک تر و باز هم سبک تر!.
سرش رو بالا گرفت. آسمون چه قشنگ بود و چه نزدیک! اونقدر نزدیک که تکبال می تونست دست هاش رو دراز کنه، گوشه های آسمون رو بگیره و بکشدش پایین، روی جنگل سرو بتکوندش و تمام جنگل رو با ستاره های بی شمار چسبیده به صفحه صاف آسمون ستاره بارون کنه. جنگل!جنگل کجا بود؟ تکبال به اطرافش نظر انداخت. جنگل همه جا بود و نبود. جنگل سبز با آسمون یکی شده بود. در آستانه پاییز، تکبال بهار رو توی جنگل آسمونیش می دید که قشنگ تر و سبز تر از هر بهاری روی زمین، بی هنگام به مهمونی ستاره های درخشان جنگل سرو اومده بود. تکبال با احساس لطافتی سبک و لذتبخش، بی اختیار به خودش نظر انداخت. انتظار داشت از پر و پوستش چیزی باقی نمونده باشه. پس چرا دردی در کار نبود؟! پر های صاف و بلندش رو دید که شفاف تر از همیشه جسم سالمش رو در بر گرفته بودن. با احساس رضایتی به شیرینی رویا های بچگیش لبخند زد. آهسته بال های بلندش رو باز کرد و رفت بالا. محشر بود. داشت پرواز می کرد!. داشت می رفت بالا. به سادگی دستش به ستاره ها می رسید. به آسمون! به قلب آسمون. تکبال با آسمون یکی می شد!. ستاره ها داشتن می چرخیدن. نور بازی از جنس بهشت در اطرافش جاری بود. خورشید با پر های سرخ و ستاره بارون، از رو به رو براش دست تکون داد و شادمانه بال هاش رو برای به آغوش کشیدنش باز کرد. تکبال خواست به طرفش پرواز کنه ولی چه سبک بهش رسید. خورشید بدون اون تلخی سرد همیشه، دست روی شونه هاش گذاشت، دستش رو گرفت و شاد ترین و مهربون ترین لبخند های جهان رو به نگاه منتظرش هدیه داد. لحظه ای بعد، خورشید پر هاش رو باز کرد و تمام آسمون اطراف تکبال پر شد از سرخی درخشان و لطافت بی توصیف پر های خورشیدی که شاد ترین و زیبا ترین آواز های جهان رو می خوند!.
همه بودن. قویدست و خوشنفس و تیزپرواز و تیزبین و اون یاکریم کوچولو. بازیگوش با همون لحن شاد و همون صدا و همون هیجان همیشگیش، بلند تر و شاد تر از همیشه داد زد:
-سلام تکبال!
صدای فریاد بازیگوش طنین گرفت و1000بار منعکس شد و هر انعکاس1آبشار بارون ستاره شد، در تمام اجزای وجود تکبال و هرچی در اطرافش بود نفوذ کرد، باهاشون یکی شد و همچنان می درخشید. چه یگانگی خوشآیندی!.
همه بودن!طوطیا، زاغک که هنوز همون طور1زاغ نوبالغ شاد و شیطون باقی مونده بود، گنجشک کوچولوی خاله گنجشک، قناری و خونوادهش، تک پر و لالا به همراه بچه کوچیک و شیرینی با خنده های شاد از جنس پر فرشته و جسمی1دست سفید، به سفیدی ابر های بهشت!.
همه بودن!توی قلب مهربون و نور بارون آسمون و جنگل سرو پر بود از رنگ شاد برگ های بابا آدم سرسبز در دل بهار. تکبال خواست فریاد بزنه باباجون! ولی صدا از جنس نور بود. فریادش1بارون ستاره شد و درخشید. خنده های سبز بابا آدم تمام نگاه تکبال رو رنگ بهار می زد!.
همه بودن!همه می خندیدن!. خنده هایی از جنس پر فرشته های بهشت!.
و تکبال در نور و صدای آواز هزاران هزار فاخته حل می شد!. ستاره ها آواز می خوندن و تمام رفته های حاضر، در اطراف تکبال می درخشیدن. بارون گرفته بود ولی این بارون چه نوری داشت. اطراف تکبال آسمون بود و آب بود و نور بود و عطر بود و آواز! که همه با هم مخلوت و همه با هم یکی و همه از جنس هم بودن. همه چیز با هم یکی شده و این ترکیب چیزی بود که همیشه تکبال بعد از شنیدن داستان های شیرین، با تکرار و تکرار اسم رویاییش توی ذهن مشتاقش به خواب می رفت.
بهشت!
فاخته کوچولوی تکبال شاد و سرخوش با بال های بلند و بی نقص از بالای سرش گذشت، پروازی تا قلب نور های چرخان رو به نمایش گذاشت، آواز بلند و منعکسی رو سر داد که در تمام اجزای تکبال و موجودیت ناشناس اطرافش منعکس شد، پخش شد، نفوذ کرد و صدا شد و شنیده شد و باز درخشید و باز هم درخشید.
تمام تکبال، پر بود از آسمون و پرواز و نور و عطر و آواز، آواز، آواز!.
چیزی از دوردست. چیزی شاید کمی، شبیه به صدا و ضربت حاصل از1انفجار!. انفجاری بسیار قوی، بلند و مهیب. اما تکبال اونجا نبود. دور بود و یکی شده بود با عطر و نور و پرواز و آواز!. آواز و باز هم آواز!
و بعد، هیچ!.
-تکبال!تکبال! می شنوی عمو جان؟ صدام رو می شنوی؟
سنگینی و درد وحشتناکی که به طرز وحشتناکی آزار دهنده بود. تکبال سعی کرد نفس بکشه و به زحمت موفق شد. هوای اطرافش انگار که جامد باشه، به زحمت و با صدای خسخس و دردی شدید توی سینهش پیچید. خواست ناله کنه ولی صداش در نیومد. باید از این سیاهی کشنده خلاص می شد. باید فریاد می کشید که داره خفه میشه بلکه یکی بیاد و از کام تکمار نجاتش بده. چیزی خنک و خیس آهسته روی پلک های داغش رو نوازش کرد و تکبال با احساس لذتی بی اندازه چشم های دردناکش رو باز کرد. تصویر شب منطقه سکویا نگاه تارش رو پر کرد.
-بلاخره بیدار شد. بهتون که گفتم از پسش بر میاد. مطمئن بودم بیدار میشه.
تکبال در بینابین بیداری و خواب شهپر رو شناخت. خودش بود. با همون نگاه آروم، نگران و شاد از بیداری تکبال، با همون لحن صمیمی و عمیق، با همون چهره و همون دست های آشنا. و در کنار شهپر،
-سلام عمو جان. تو با خودت چیکار کردی.
چه صدای آشنایی! چه آشنایی دوری! آشناییِ غریبی از جنس بچگی ها. از جنس درخت سرو بلند. از جنس لونه آشنای قدیمی روی سرو بلند و بوی جنگل و تصویر آسمون در زمان های دور و بسیار دوری که تکبال کوچولو، کبوتر کوچولوی سرو بلند، زیر پر و بال مادر و برادرش جا می گرفت و مشغول رویا های دورش می شد.
-عمو…جغد! … عمو جغدِ… مهربونم!
نه سراب بود و نه آرزو. خودش بود. عمو جغد اطراف سرو بلند. تکبال به اون چشم های عمیق و مهربون نگاه کرد و شیرینی بسیار اندوه باری رو در وجودش چشید.
-آروم باش عمو. حالت خوب نیست. مونده بودم اگر دیگه بیدار نشی جواب اونهمه سر و صدای بیرون رو چی بدم.
عمو جغد لبخند زد ولی تکبال1دفعه به خاطر آورد و از جا پرید و با این کار، انگار تمام وجودش رو ذره به ذره توی آتیش داغ کردن. از شدت درد خواست فریاد بزنه ولی حنجرهش انگار آتیش گرفت. به ناله کشداری بسنده کرد. به زور نفس می کشید. عمو جغد آهسته شونه های به شدت زخمیش رو نوازش کرد و دوباره روی برگ های نرم خوابوندش.
-حرکت نکن عموجان. چند روز که تحمل کنی بهتر میشی.
تکبال به زحمت نالید:
-نه!خواهش می کنم. دیر میشه. من باید همین الان برم. جنگ، منطقه سکویا، تکمار، عمو جغد! کمکم کن بلند شم.
عمو جغد آروم و مهربون، درست مثل زمان کبوتر بودن های تکبال بهش لبخند می زد.
-آروم باش عمو! جنگ تموم شد.
تکبال کم مونده بود از شدت تعجب دوباره از جا بپره ولی در آخرین لحظه با یادآوری درد وحشتناکی که نصیبش می شد کوتاه اومد. شهپر بی حرف با لبخند رضایت شنیده های تکبال رو تأیید می کرد.
-تموم شد!؟ عمو جغد! آخرش چی شد؟ پرنده های جنگل ما چی شدن؟ تکمار، اون کجا در رفت؟ الان وضعیت پروازی های ما…
شهپر گفت:
-من میرم به دلواپس های اون بیرون بگم که همه چیز رو به راهه.
شهپر رفت و تکبال که هنوز چیزی نفهمیده بود، با نگاهی بی حال ولی دلواپس و منتظر به جغد خیره شد. جغد همچنان با محبت نگاهش می کرد و می خندید.
-تکمار نابود شد عموجان. از درون سوخت و کارش تموم شد. افرادش رو هم باقی پرنده های ما به حسابشون رسیدن. دیگه تکماری نیست که نگرانش باشی. حالا دیگه فقط باید استراحت کنی.
تکبال در حالی که از شادی و ناباوری چشم هاش گشاد شده بودن به نگاه جغد خیره مونده بود.
-عمو جغد!به من نگاه کن و بگو همه این ها که گفتی درسته. بگو من خواب نمی بینم. بگو تکمار نابود شد. یعنی ما پیروز شدیم؟ یعنی جنگل سرو به تکمار پیروز شد؟ برای همیشه؟
جغد خندید و خندید.
-آره عمو. تمام این ها که گفتم و گفتی شد. تکمار دیگه تموم شد. جنگل حالا امن امنه. آسمونش و حتی زمینش.
تکبال در حالی که از شدت هیجان نفس کم آورده بود زمزمه کرد:
-این سر و صدا مال چیه اگر دیگه جنگی در کار نیست؟
جغد اخم مهرآمیزی به چهره نشوند.
-این ها هوادار های تو هستن که می خوانت.
تکبال گوش داد.
-ولی اون ها خورشید رو می خوان. و من،
تکبال مکث کوتاهی کرد و به زحمت نفس عمیقی کشید. پیش از این هیچ دلش نمی خواست این رو اعتراف کنه و حاضر بود حتی به نام فریب تکمار، در نظر دشمن و در نظر بقیه خورشید باشه. و در این لحظه،
-من خورشید نیستم عمو. من تکبالم. اون ها هوادار های من نیستن. اون ها طرفدار های خورشیدن.
عمو جغد دستی به سر برگ پیچ شده کبوتر زخمی کشید.
-تو برای اون ها الان خود خورشیدی. مردن خورشید در اون شب تاریک خارستان رازی بود که برملا شد ولی حالا اون ها معتقدن که روح خورشید در تو ظهور کرده و حالا می خوان ببیننت تا مطمئن تر بشن که از دستت نمیدن.
تکبال لبخند زد. لبخندی تلخ، آرام و غمگین.
-عمو! این اشتباهه. من خورشید نیستم. اون ها اشتباه می کنن. خورشید در اون شب تاریک توی خارستان از بین رفت. هیچ روحی از هیچ خورشیدی توی جسم من ظهور نکرده عمو جغد. من تکبالم. کبوتر بی پروازِ سرو بلند. توی جسم من فقط1روح هست. روح تکبال. روح معمولی و داقون کبوتر بی پرواز. هیچ درست نیست که اون ها در این تصور اشتباهشون باقی بمونن. این فریب ذهن خودشون و بی حرمتی به روح خورشیده. عمو جغد! به من، به اون ها و به خاطره ی خورشید لطف کنید و این ها که گفتم رو به اون ها بگید. این کار رو می کنید؟ این کار رو برام می کنید عموجون؟
تکبال به چشم های جغد نظر انداخت. توی نگاه مهربون جغد، نشونه هایی از غمی عمیق و رضایتی عمیق تر رو می دید. رضایتی که در سایهش، محبت چشم های جغد رو انگار بیشتر و بیشتر می کرد. جغد دستی به شونه دردناک تکبال زد، آروم خم شد و پیشونی کبوتر رو بوسید.
-این درسته عموجان. خیلی خوشحالم که تو نظرت اینه. توی این فکر بودم که برای آگاه کردنت نصیحتت کنم و چیز هایی رو بهت خاطر نشان کنم که تو همین الان برام گفتی بهشون باور داری. درسته عموجان. هرچند خیلی تلخه ولی خورشید رفته. روحش نه در جسم تو و نه در هیچ جسم دیگه ای ظهور نکرده و نمی کنه. خوشحالم که عاقل تر از تصور من هستی عموجان.
تکبال به تلخی خندید.
-بزرگ شدم عمو جغد. بزرگ شدم!
توی صداش دردی بود که انتها نداشت. صداش می لرزید. جغد می فهمید. می فهمید که این بزرگ شدن، این پذیرفتن ها و این یاد گرفتن ها برای تکبال چه دردی دارن. آروم و با مراعات زخم هاش بغلش کرد. تکبال سر روی شونه های جغد گذاشت و بعد از مدت ها خودش رو رها کرد. نفس های عمیق کشید و حس کرد می تونه کمی از بار سنگین روی وجودش رو سبک کنه. ولی نه. هنوز زود بود. هنوز کار تموم نشده بود. صدا های اون بیرون بهش می گفتن که هنوز کمی برای این سبک شدن ها زوده.
-باور های غلط عین ریشه های علف هرز هستن. هر لحظه که دیر تر برای خشکوندنشون اقدام بشه بیشتر و عمیق تر فرو میرن و ریشه کن کردنشون مشکل تر میشه.
کی این رو به تکبال گفته بود؟ خورشید، شهپر یا کرکس؟ چه فرقی می کرد؟ مهم درستی این گفته بود و فرقی نداشت که از کجا اومده.
-عمو جغد!دیر میشه. خواهش می کنم برید و اونچه که می خواستید به من یاد بدید رو به بقیه هم بگید. اون ها نباید در این باور اشتباه پیش برن.
نگاه جغد رو سایه ای از اندوه گرفت.
-سعی کردم عمو. ولی اون ها نمی خوان بپذیرن. اون ها فقط تو رو می خوان. یعنی خورشیدشون رو. حاضر نیستن بفهمن و واقعیتش من هم زیاد تلاش نکردم. اولا از تو مطمئن نبودم، دوما زخمی ها زیاد بودن و اوضاع تو هم بد بود. من کار های مهم زیاد داشتم و زمان و امکان زیادی برای متقاعد کردنشون در دسترسم نبود. این کار خودته. تو باید انجامش بدی. من می تونم کمکت کنم ولی اصل کار دست خودته.
تکبال نفس عمیقی کشید و به سر و صدا های بیرون گوش سپرد. اسم خورشید رو انگار تمام منطقه سکویا نعره می زد.
-بسیار خوب! من حاضرم عمو جغد. کمکم می کنید تا بلند شم؟
جغد با محبتی بی وصف بهش چشم دوخت.
-نمی خوایی صبر کنی تا بهتر بشی؟
تکبال با محبت به نگاه جغد جواب داد و محکم به علامت نفی سر تکون داد.
-نه عموجان، نمی تونم. این اشتباه هرچه زود تر باید اصلاح بشه.
جغد در سکوتی دردناک به نگاه خسته تکبال چشم دوخت، آهسته دست زیر بال های سوختهش گذاشت و از جا بلندش کرد. نگفت که چه قدر دلش می خواست می شد کمکی برای دل داقون تکبال باشه. نگفت می دونه تکبال از اینکه میره تا مرگ خورشید رو داد بزنه چه درد وحشتناکی رو داره تحمل می کنه. هیچی نگفت. فقط با محبتی شفاف تکبال رو به خودش تکیه داد و آهسته به طرف صدا ها پیش برد.
به محض خروجشون از لای شاخه ها تکبال فهمید که روی درخت نارنج خورشید ایستاده. به منطقه سکویا از اون بالا نگاه کرد. هیچ شباهتی به منطقه سکویای خودشون نداشت. ویرانه ای تمام عیار بود. با درخت های افتاده، زمین سرخ و پوشیده از آثار جنگ و1آسمون پرنده از هر تیره و نژاد که هوار می زدن و با دیدن تکبال اسم خورشید رو جیغ می کشیدن. تکبال نفس عمیقی کشید و به آسمون نظر انداخت.
-ببین آسمون! باز هم من هستم. ظاهرا نمیشه به این زودی ها از دست نگاه تاریک و طلبکارم خلاص بشی.
پرنده های جنگل سرو هوار می زدن. تکبال به جغد که دلواپس باقی زخمی ها بود نظر انداخت.
-ممنونم عمو جغد. دیگه خودم می تونم. شما برید. جسم هایی هستن که دارن درد می کشن و شما باید بالای سرشون باشید تا تسکینشون بدید.
جغد با مهربونی نوازشش کرد.
-با درد تو چه کنم عمو؟
تکبال آه کشید.
-درد من از تسکین گذشته عمو جغد. شما درمونش رو ندارید که تسکینم بدید. درمون درد من رفت. در1شب تاریک برای نجات بقیه رفت و دردش رو به من یادگاری داد. برید عمو جغد. برید درد های قابل تسکین رو آروم کنید. دلم نمی خواد هیچ جسمی درد داشته باشه.
جغد برای1لحظه خیلی کوتاه تکبال رو به سینه فشرد، بعد به سرعت ازش جدا شد و غیبش زد. اطراف درخت نارنج قیامتی از فریاد و پر و پرواز بود. تکبال سرش رو بالا گرفت، درد رو ندید گرفت و فریاد کشید:
-آسمونی های جنگل سرو! به من گوش کنید! شما جنگ رو بردید. تکمار از بین رفت. بهتون تبریک میگم.
فریاد تشویق دوباره رفت آسمون.
-تو. تو بردی. تو برنده شدی خورشید! اگر نبودی این کار نمی شد.
تکبال حس کرد ایستادن داره براش غیر ممکن میشه. به شاخه کنار لونه دربسته خورشید تکیه زد و تمام ارادهش رو به یاری طلبید.
-خواهش می کنم! به من گوش بدید.
فریاد ها زمزمه شدن و زمزمه ها نجوا و نجوا ها سکوت.
-به من نگاه کنید. منو ببینید. چی می بینید؟ 1کبوتر. کبوتری که بی پروازه. کبوتری که دیگه شاید شبیه هیچ کبوتری نیست. کبوتر بی پروازی که کبوتر بودنش رو در سفیدی دیروز هاش جا گذاشته. من خورشید نیستم. خورشید از بین ما رفت. توی1شب تاریک، وسط خارستان، برای نجات جون1دسته خیلی بزرگ از رفیق های آسمون، جونش رو داد. خورشید از بین ما رفت و تموم شد. برای همیشه رفت و برای همیشه تموم شد!.
تکبال توانش رو از دست داد و بی حال به شاخه تکیه زد.
صدای شکستن غمناک بغض معصوم و شفافی نگاهش رو از حسرت پر کرد.
-خوش به حالش! کاش من هم می تونستم.
به جمع متأثر و متحیر نگاه کرد و فهمید هنوز برای شکستنش زوده. جوجه فنچ کرکس، با هقهقی بی نهایت دردناک غیبت خورشید رو ضجه می زد. تکبال با خودش فکر کرد که این جوجه فنچ بعد از خودش یکی از توانا ترین زنده های جنگل در لمس درد از دست دادن هاست. جوجه فنچ همچنان گریه می کرد و کاملا مشخص بود که لحظات زیادی رو برای رسیدن این لحظه صبر کرده. لحظه ای که بتونه درد هاش رو، ترس هاش رو، خستگی هاش رو گریه کنه. برای تمام سختی هایی که توی این ماجرا کشید بباره. غیبت خورشید رو زار بزنه و اینطوری به کمک تکبال بیاد و با گریه هاش به بقیه بگه که تکبال درست میگه. که باید باور کنن. که خورشید دیگه نیست!.
-ولی این نمی تونه درست باشه. ما خودمون خورشید رو دیدیم. دیدیم که با تکمار چه کرد.
تکبال نگاه مهربون و عذرخواهانهش رو به چشم های منتظر و نگران و نگاه های خیس دوخت.
-اونی که شما ها دیدید من بودم. متأسفم ولی ای کاش بدونید که چه قدر دلم می خواست شما و من، خورشید رو می دیدیم که هنوز زنده و واقعی بینمون می چرخه و همراه ماست. ولی این ممکن نیست. شما ها منو دیدید. من خورشید نیستم. من تکبالم. کبوتر بی پروازی که زمانی می خواست اندازه آسمون بزرگ باشه. دلم می خواست بالا و بالاتر بپرم. بالاتر از همه پروازی ها. برای این بالاتر پریدن چه راه هایی که نرفتم. با1کرکس جفت شدم. با خفاش ها و کلاغ های شببین همراهی کردم. با ماجرا های جنگل و جنگ و حادثه هم قدم شدم. روی شونه های1عقاب استثنایی مثل خورشید نشستم. دلم می خواست خورشید باشم. خود خورشید. دلم می خواست اینقدر بزرگ می شدم که روح بزرگ خورشید، همون طور که شما ها میگید، توی جسمم ظهور می کرد. دلم می خواست می شد که من خورشید باشم. ولی نشدم. من خودم هستم. فقط تکبال. فقط همون کبوتر بی پرواز که از آسمون رویا می ساخت. فقط امشب از زمان های کبوتر بودنم خیلی خسته تر و شکسته ترم. بله من خیلی دلم می خواست خورشید باشم ولی در هیچ کدوم از لحظه هایی که واسه تحقق این آرزو به نام فریب دشمن خودم رو فریب می دادم، هیچ کاری واسه خودم و برای جنگل نتونستم انجام بدم. زمانی به درد خوردم که خودم بودم. خورشید می گفت برای مؤثر بودن، باید خودمون باشیم. و این یکی از درس های بزرگی بود که من دیر یادش گرفتم. من خورشید نیستم هرچند تا آخرین نفس عمرم خودش رو و خاطره هاش رو ستایش می کنم. خورشید بزرگ بود. خیلی بزرگ. اونقدر بزرگ بود که به خاطر پرواز پروازی هایی جز خودش، از حق حیاتش گذشت. خورشید می جنگید در حالی که دیگه هیچی واسه جنگیدن نداشت که به خاطرش بجنگه. تکمار تمام زندگیش رو ازش گرفت. ولی خورشید همچنان می جنگید. تا پایان خودش جنگید. تا نفس آخر جنگید!. ولی نه به خاطر خودش. خورشید جنگید تا مار ها دیگه نباشن. خورشید جنگید تا دیگه هیچ جوجه بی پروازی قبل از پریدن به کام تاریک مار ها نره. خورشید جنگید تا هیچ تازه پروازی بدون کام گرفتن از آسمون در کام مار ها ناکام نباشه. خورشید جنگید تا دیگه هیچ مادری از درد پایان ناغافل و زود هنگام پاره های دلش به وسیله مار ها نیمه شب از درد و دلتنگی دق نکنه. خورشید جنگید تا آغوش محبت هیچ مادری به وسیله مار ها از جوجه های عزیز تر از جونش خالی نمونه. خورشید جنگید تا دیگه پر و بال هیچ پرنده ماده ای در حسرت زیر پر گرفتن جوجه های از دست رفتهش باقی نباشه. این ها عین حرف های خودش بود. حرف هایی که1بار به من گفت و تمام عمرش بهشون عمل کرد. تا لحظه آخر. تا نفس آخر. جنگ خورشید با مار ها فقط2تا پایان داشت. یا اون ها از بین میرفتن یا خورشید تموم می شد. خورشید تموم شد با این یقین که این راه ناتموم باقی نمی مونه و نموند. و حالا، خورشید دیگه نیست. ولی جنگل سرو هنوز هست. آسمون هنوز هست. بهار های آینده همچنان هستن. جوجه هایی که رویای پرواز رو توی خواب های امن شبانهشون، زییر پر و بال های مادر هاشون می بینن هنوز هستن. مطمئنا این آخرین خطری نبود که برای جنگل سرو پیش میاد. باز هم مار توی این دنیا هست. همین طور پرنده های شکاری و خطر ها و از دست رفتن ها و درد هایی که فردا ها باهاشون رو در رو میشیم. ولی شما همچنان هستید. ما هستیم و می جنگیم. اگر1بار تونستیم پس باز هم می تونیم. می جنگیم و برنده میشیم، حتی بدون خورشید عزیزی که هرچند دیگه بین ما نیست، اما من یقین دارم همیشه با ماست و خواهان موفقیت هامونه. حالا دیگه بریم. بریم و جنگلمون رو آباد کنیم. دوباره چنان بسازیمش که چیزی از خاطرات سیاه تکمار در هیچ کجاش باقی نمونه. گریه نکنید! مثل اینکه فراموش کردید. ما جنگ با تکمار رو بردیم. تکمار برای همیشه نابود شد و از بین رفت. همچین شبی شایسته اینه که در تاریخ جنگل سرو ستاره باشه. ستاره ای درخشان از اتحاد تمام آسمونی های جنگل سرو بر علیه1دشمن بزرگ و مشترک. خوب، بریم امشب رو به خاطر بسپاریم. فردا ها در انتظار هستن تا فتحشون کنیم. مثل امشب که فاتحش شدیم. من مطمئنم که بهار آینده اثری از ویرانی های امشب در هیچ گوشه ای از جنگلمون نیست. صبح نزدیکه. این رو از تاریکی ساعت های آخر شب به راحتی میشه فهمید.
تکبال بعد از گفتن این ها، بدون توجه به همهمه ای که1دفعه بالا گرفت و دوباره فریاد شد، چشم هاش رو بست و سرش رو به شاخه تکیه داد. توانش واقعا تموم شده بود. فریاد ها حالا دیگه اسم تکبال رو صدا می زدن. تکبال سرش رو به دیوار لونه سرد و متروک خورشید تکیه داد و سینه دردناکش رو از بوی آشنا پر کرد. دستی به شونهش خورد. چشم باز نکرد. چی می شد اگر این دست خورشید باشه؟ اما نبود. تکبال این رو می دونست و همون طور ساکت و بی حرکت باقی موند. از اون بوی سبز آشنا نمی خواست جدا بشه.
-عالی بود تکبال! چشم هات رو باز کن و ببین. جنگل جشن گرفته.
تکبال پلک های داغش رو از هم باز کرد ولی سرش رو از دیوار لونه دربسته بر نداشت. تکرو در کنارش بود.
-این طوری قیافه داقون به خودت نگیر. خورشیدِ تو نیست عزیز های ما هم همین طور. بیا بریم بین بقیه.
تکرو دست تکبال رو گرفت و از لونه خورشید جداش کرد. پرنده های جنگل سرو با دیدنش فریاد کشیدن. تکبال از پشت پرده مهی از جنس درد و خستگی نگاهشون کرد. شادی دردناکی توی چهره تک تکشون نشسته بود. همه اشک و لبخند رو باهم روی چهره هاشون داشتن. لبخند های شاد، لبخند های خیس، به یاد عزیز هایی که جا های خالیشون دیگه هیچ طوری پر نمی شدن!. تکبال سر بالا کرد و به لونه هایی که هنوز سر پا بودن نظر انداخت. کلاغ ها به سرعت مشغول زدن پر های سیاه به لونه هایی بودن که کسی یا کسانی ازشون توی جنگ با تکمار از دست رفته بود. لونه خورشید هنوز هیچ پر سیاهی نداشت. تکبال دلش می خواست این آخرین قدم رو بر نداره. براش به طرز آزار دهنده ای سخت بود.
-خدایا!خدایا نمی تونم!
درد داشت خفهش می کرد. باورش نمی شد. واقعا باورش نمی شد.
-مکث نکن تکبال. هرچی طولش بدی بیشتر اذیتت می کنه. این آتیش رو توی دلت نگهش ندار. زود باش.
تکبال به جوجه فنچ نگاه کرد. چشم هاش خیس ولی مثل همیشه شوخ و شیطون بودن. راست می گفت. نباید بیشتر از این طول می کشید. تکبال سری به نشان توافق برای جوجه فنچ تکون داد و با اشاره به نزدیک ترین کلاغ صداش کرد. کلاغ بلافاصله پرواز کرد و نزدیکش متوقف شد و با اینکه فاصله بینشون اون قدر ها زیاد نبود داد زد:
-بگو تکبال! چیزی می خوایی؟ جایی می خوایی ببرمت؟ فقط بگو.
تکبال به نگاه منتظر کلاغ لبخند زد.
-بله می خوام. پر سیاه ازت می خوام. بهترین و بزرگ ترین پر هایی که می تونی بهم بدی. لونه خورشید رو بدون پر رها نکنیم.
چهره کلاغ پر از درد شد. مکث کوتاهی کرد، دستش رو بالا برد و بلند ترین پر دمش رو کند و به طرف تکبال گرفت.
-ممنونم. ولی این همون پری نبود که تو همیشه پیش بقیه بهش می نازیدی؟
تکبال لبخند زد ولی چهره کلاغ رو اشک پوشوند. تکبال سعی کرد باز هم بخنده تا کلاغ راحت تر سبک بشه.
-چیه؟ واسه پره ناراحتی؟ مردی گفتن. اون پر دوباره در میاد. گریه نکن.
اشک های کلاغ بیشتر و گریهش بلند تر شد. تکبال نگاه حسرتبارش رو دنبال کرد و رسید به لونه خورشید. آهش رو قورت داد و لبخندش رفت. به نگاه خیس کلاغ که هنوز پر رو به طرفش نگه داشته بود چشم دوخت و آهسته پر رو ازش گرفت.
-ممنونم عمو. گریه برش نمی گردونه. مثل همه اون هایی که رفتن. گریه نکن. اگر بود هیچ دلش نمی خواست این رو ببینه.
کلاغ با صدایی پیچیده در گریه ای که می رفت های های بشه گفت:
-گریه من رو دیده بود. وقتی برادرم صید تکماری ها شد. همیشه باهام مهربون بود. مهربونی از مدل خودش ولی خیلی مهربون بود خیلی. بهم گفته بود هر زمان بخوام می تونم برم در مورد برادرم باهاش حرف بزنم. اون قدر حرف بزنم که سبک بشم. حتی اگر نصفه شب باشه. اجازه داده بود بیدارش کنم. چند بار حالم خیلی بد بود و رفتم. عصبانی نشد. توی لونهش تا صبح باهام حرف زد. باورم نمی شد ولی این طوری بود. می گفت جنگ بلاخره تموم میشه. می گفت ما می بریم. کاش بود این لحظه رو می دید!
کلاغ سرش رو گرفت میان پر هاش و زار زد. تکبال هم دلش می خواست زار بزنه ولی…
-اون می بینه. همه چیز رو می بینه. اون چیز هایی رو می بینه که ما نمی بینیم. مطمئن باش که اون حالا می دونه که ما بردیم. خیلی هم از این بردن شاده. ولی دلش نمی خواد تو این طوری گریه کنی. بسه دیگه. راستی، جای این پر وسط دمت خالیه. خیلی هم به چشم میاد. تا زمانی که دوباره در بیاد1دسته علف دراز بذار جاش.
کلاغ با چهره سراسر خیس اعتراض کرد و هوار اعتراضش تکبال و چندتا چهره بارونی دیگه و خودش رو به خنده انداخت.
-من که نمی تونم برم اون بالا! یکی بره پر رو بچسبونه!
تکبال این رو گفت و سعی کرد نقش لبخندش رو همچنان نگه داره ولی چندان موفق نشد.
-من میرم. پر رو بده.
شهپر دست روی شونهش گذاشت. پر رو ازش گرفت و پرواز کرد. تکبال تماشا می کرد که بالای لونه خورشید رو با پر های سیاه و بلند تزئین می کردن. بعد از اون پر، چندتا کلاغ دیگه هم پر هاشون رو به شهپر دادن تا اون بالا بچسبونه. لونه خورشید با1تاج پر تزئین شده بود که در برابر باد ملایم نیمه شب مثل پرچم پیروزی می رقصید. تکبال به لونه نگاه کرد. این آخرین تصویری بود که در دفتر خاطراتش از خورشید هک می شد. توی دلش به تلخی خندید.
-برگ آخر.
پرنده های جنگل سرو از شادی نابودی دشمن داشتن می چرخیدن، به هم تبریک می گفتن و در دل نیمه شب منتهی به پاییز، آواز های دم صبح بهار رو می خوندن. تکبال به لونه خورشید خیره مونده بود.
-خورشید! می بینی؟ می شنوی؟ جنگ تموم شد. ما برنده شدیم. تکمار از بین رفت. من تا آخرش بودم خورشید. من تکمار رو فرستادم جهنم. من تمومش کردم خورشید. همون طور که تو خواسته بودی انجام شد خورشید. حالا ببین، من اون پردار به درد نخوری که تو همیشه می گفتی نیستم. کاش دیگه رضایت داده باشی!. این رو هیچ وقت نمی فهمم.
تکبال این ها رو گفت و احساس کرد حسی دور و عجیب داره توی سینهش، توی گلوش و توی نگاهش قوت می گیره. حسی از جنس بارون. باید باقیش رو هم می گفت. باید می گفت! مگه چی می شد؟
-کاش پیشم بودی! خورشید! دلم برات تنگ شده!.
تکبال احساس کرد تصویر لونه سیاهپوش آهسته در نگاهش لرزید و چیزی از گوشه چشمش چکید. چیزی گرم، ملتهب و خیس. اولین قطره بارون نگاهش بعد از مدت های خیلی دور.
اشک!.
اشک بود که آهسته آهسته، قطره قطره، و بعد مشت مشت از چشم هاش جاری شد. تکبال خودش رو رها کرد در حالی که سرش روی هیچ شونه ای نبود. سرش رو بالا گرفت و هقهق بی مانعی رو سر داد که مدت ها بود انتظارش رو می کشید. لونه خورشید با پر های سیاهش همچنان در نگاه بارونیش می لرزید. آخرین پر ها هم زده شد. تکبال احساس کرد سایه ای از ناکجا توی آسمون دید. آیا نتیجه شکست تصویر ها در اشک هاش بود؟ تصویری گذرا و خیلی واقعی. تصویر1دسته ستاره سرخ و درخشان که بال هاش رو باز کرد و شادمانه توی آسمون شب به پرواز در اومد و بعد از چرخشی سرخوش، عمودی رفت بالا و بالا و باز هم بالاتر. اونقدر بالا رفت که برای همیشه از نگاه تکبال ناپدید شد.
-تکبال! اینجایی؟ می دونستم اینجا پیدات می کنم. آخه مثل اینکه تمام آسمون جنگل امشب بیداره.
تکبال برگشت و با پرپری رو در رو شد.
-سلام تکبال بی معرفت. تو1دفعه کجا غیب شدی؟ اما من حسابی معرفت دارم بر عکس تو کبوتر بد. واسه همین گفتم تا نبینمت امکان نداره برم و اگر جا بمونم تو باید تا بهار سال دیگه نگهم داری. خوب حالا که دیدمت و خطر از سرت گذشت.
تکبال با تعجب نگاهش کرد.
-تو داری چی میگی پرپری؟ بری؟ جا بمونی؟ کجا بری؟ از کی و چی جا بمونی؟
پرپری زد زیر خنده.
-بی حواس هم که هستی. من موندم ما به چیه تو دل خوش کردیم.
تکبال هم خندید.
-خوب بابا حالا بگو جریان چیه.
پرپری تعجبی شاد قاتی لبخندش کرد.
-واقعا نمی دونی؟ تابستون رفت. پرستو ها فردا از جنگل به طرف مناطق گرمسیر راه می افتن. فردا شروع کوچ پرستو هاست. ما هم باید بریم دیگه. من و باقی بچه های افرا.
تکبال به پرپری نگاه کرد. پرپری کوچولویی که بزرگ شده بود تا به اولین سفر عمرش بره و چه هیجانی هم داشت.
-نگران نباش تکبال. می دونم خطر زیاده. شاید نفله هم بشیم ولی…
تکبال بی اختیار دستش رو بالا برد و شونه های پرپری رو فشار داد.
-نه. دیگه بسه. ادامه نده.
پرپری زد زیر خنده.
-نترس بابا من یکی حتما بهار آینده بر می گردم و تو حسابی تماشام می کنی ولی منو نمی شناسی. راستی کاش دیگه از این بزرگ تر نشم چون نمی تونم بپرم و خوب نیست.
تکبال به نگاه شوخ و شاد پرپری خندید.
-بقیه کجان؟ همه با هم میرید؟
پرپری با حرکت سر به1طرف اشاره کرد.
-بقیه اونجان. آره همه با هم میریم. راستی تکبال! من خیال می کردم اینجا فقط اول بهار جشن می گیرن. امشب حسابی غافلگیر شدم. اینجا هر سال اول پاییز هم شب تا صبح شلوغه؟
تکبال دستش رو دور شونه های پرپری حلقه کرد و خندید.
-بیا بریم پیش بقیه.
آواز های صبح رنگ در نیمه شب همچنان ادامه داشت. تکبال در بین افرایی ها چهره های آشنایی رو دید که هنوز آب و رنگی از گذشته هاشون رو حفظ کرده بودن و چهره های نا آشنایی رو دید که خودشون بودن و نبودن. فردا که می شد، اون ها همه از جنگل سرو کوچ می کردن و تکبال از ته دل دعا می کرد که بهار آینده همهشون رو سر حال و دسته کم زنده ببینه. این مدل سفر ها رو می شناخت. پر بود از خطر های کوچیک و بزرگ. ولی مگه می شد پرنده از پرواز متوقف بمونه! این زندگی بود و افرایی ها فردا بال می کشیدن و قدم به جاده زندگی می ذاشتن. زندگی که حتی توی آسمون هم خالی از خطر نبود. تکبال حالا می دونست که نمی تونه برای همیشه تمام تکه های دلش رو برای خودش نگه داره. باید به رفتنشون رضایت می داد و مهرشون رو به یادگار توی دلش حفظ می کرد و دعا می کرد. دعا می کرد که هر جا هستن شاد و موفق باشن و انتظار می کشید. انتظار می کشید تا بهار دوباره بیاد و اون ها همراه بهار برگردن. چه تلخ بود و چه شیرین.
لالاپر و خوشبین که دست دور شونه همدیگه با شادی آشکار بین سکویایی های آشنا می چرخیدن از برابر تکبال گذشتن. نگاه تکبال1لحظه به چشم های هر2تاشون گره خورد. خوشبین بهش لبخند زد و لالاپر براش دست تکون داد.
-دیدیم از امشب بهتر شبی پیدا نمی کنیم. این بود که…
تکبال با2دست بوسه ای برای هر2تاشون فرستاد.
-تبریک میگم! عالیه! درست فکر کردید. از امشب بهتر پیدا نمی کردید. وای آخجون عشق!عاشقشم!
راست می گفت. برای اون2تا، برای تمام2تایی هایی که با هم می چرخیدن، برای تمام جنگل سرو شاد بود.
دستی شونهش رو گرفت و عقب کشیدش و تکبال از شدت درد زخم هاش که فشرده شده بودن هوار زد:
-آخ!دیوونه!
برگشت و با خوشپرواز متحیر رو به رو شد.
-این غیر ممکنه! این!!! تکبال! این تویی؟! این چه قیافه ایه؟! امشب اینجا چه خبره؟! جنگل داقون شده و همه جشن گرفتن! تو هم که با برگ و شیره چسبوندنت وگرنه می افتی خورد میشی از بس زخم و زیلی هستی!. بگو ببینم چی شده؟!
تکبال به چهره به شدت متحیر خوشپرواز خندید.
-شلوغی امشب مال جشن اول پاییزه. من هم شیطونی کردم زخمی شدم. جنگل هم دوباره آباد میشه. تو هم برو وسط بقیه خوش باش.
ولی خوشپرواز با حیرتی2برابر بهش خیره شد.
-جشن اول پاییز دیگه چیه؟ مگه شروع پاییز رو هم توی جنگل جشن می گیرن؟ چرا چرت و پرت میگی تکبال؟ تو غیب شده بودی و حالا نصفه پیدات شده و پرت می بافی! مطمئنی حالت خوبه؟
تکبال بلند زد زیر خنده.
-جشن های این مدلی کم پیش میاد. شاید دیگه هرگز همچین شبی نداشته باشیم. به جای اینکه وایستی اینجا و سر تا پا شبیه تعجب بشی برو از لحظه ها استفاده کن.
خوشپرواز به تکبال که همچنان می خندید خیره موند و با خشمی تلافی جویانه گفت:
-باشه میرم. ولی اگر تو همین الان جلوی چشم من فقط1دونه از پر هات رو آتیش بزنی تمام مزخرفات نگفتهت در مورد خودت و مدل عجیبت رو باور می کنم.
تکبال دست از خندیدن برداشت و با حرص زیر لب غرید:
-خفه شو!
و این بار خوشپرواز بود که قهقهه می زد.
-چی خیال کردی کبوتر مکشوف؟ من از مدت ها پیش می دونم که تو عادی نیستی. شرط می بندم که حسابی از اینکه نتونستم این یکی رو کشف کنم ذوق زده بودی. چه زحمتی هم کشیدی که کسی نفهمه حتی من. ولی تمام زوری که واسه فهمیدنش زدم به این قیافه مسخره ای که الان دارم ازت می بینم می ارزه.
تکبال با چنان حیرتی به خوشپرواز خیره مونده بود که خنده خوشپرواز بند اومد. لحظه ای نگاهش کرد و بعد،
-بیخیال تکبال. تو عجیبی. من همیشه این رو گفتم. خوب چه میشه کرد؟ در هر حال تو به موجودات عادی نمی خوردی. حتی اگر توانایی های عجیب و غریب هم نداشتی. ولی جدی خیلی دلم می خواد1چشمه از اون مدل هات رو ببینم. نمیشه فقط1بار فقط به من…
نگاه تکبال پر از وحشتی حقیقی شد.
-نه!خوشپرواز! خواهش می کنم! نه!
خوشپرواز بلافاصله2دستی شونه های تکبال رو محکم چسبید و تکبال این بار از درد جیغ کشید.
-آخ آخ تمام زحمت های عمو جغد رو واسه چسبوندنم هدر دادی نصف شدم!
خوشپرواز نگاهش کرد و در1زمان هر2زدن زیر خنده.
-آهای شما2تا! اینجا هم همدیگه رو گیر آوردید؟
سرخ سر بود که چرخ زنان به طرفشون می اومد. 1ماده کبوتر با دم کوتاه همراهش بود.
-دوست جدیدم. من که امشب باهاش خوشبختم. خودش رو نمی دونم حتما این هم خوشبخته دیگه!
ماده کبوتر خندید. تکبال هم همراه خوشپرواز و سرخ سر زد زیر خنده. فضا شلوغ بود. شب انگار اصلا به چشم نمی اومد. تکبال اون ها رو بین شادی هاشون جا گذاشت و آهسته ازشون دور شد.
-به نظرم کار من دیگه اینجا تموم شده باشه.
با قدم های آهسته به راه افتاد.
-کجا میری تکبال؟
ایستاد ولی بر نگشت. دست های شهپر خیلی آروم شونه هاش رو لمس کردن و برش گردوندن. از خنده های لحظه های پیش توی چهره تکبال اثری نبود. حالا که با خودش تنها بود می تونست نقاب رو کنار بزنه و خودش باشه. در برابر شهپر هم لازم نبود نقاب بزنه چون فایده ای نداشت. در هر حال شهپر می دونست.
-داشتی می رفتی؟ کجا؟
تکبال سر بالا کرد و به نگاه شهپر خیره شد.
-شب تموم میشه شهپر. تا ابد که نمیشه جشن گرفت. شادی و غم هر کدومشون جای خودشون رو توی زندگی دارن. از صبح فردا زندگی واقعی شروع میشه و باید هر کسی در جایی باشه که لازمه باشه.
شهپر همچنان شونه های تکبال رو آروم نگه داشته بود.
-و تو باید کجا باشی؟
تکبال آه کشید.
-من، نمی دونم. دارم میرم تا جام رو پیدا کنم. کاش بتونم!
شهپر آهسته، به طوری که دردش نگیره شونه هاش رو فشار داد.
-تکبال! ما خودمون جامون رو توی زندگی تعیین می کنیم. تو بیشتر از توانت درد کشیدی. دیگه واقعا باید تموم بشه.
تکبال به تلخی خندید.
-چون بیشتر از حد مجازم اشتباه رفتم. باید درستش کنم. کاش تموم بشه!
نگاه شهپر درخشید. درخششی از جنسی متفاوت.
-تکبال!من می تونم کمکت کنم تا درستش کنی. همراه من بیا!. بهم اجازه بده کنارت باشم. بذار تیرگی های گذشته پر دردسرت رو از خاطرت پاک کنم. من می تونم آرامشی رو بهت بدم که تو برای به دست آوردنش اینهمه ماجرا پشت سر گذاشتی. ما2تا جفت موفقی میشیم. همه می دونن و همه میگن. باور کن. دستت رو بده به من و باور کن که تا آباد کردن آخرین ویرانی روحت شونه به شونه کنارتم.
تکبال همچنان به نگاه شهپر خیره مونده بود. توی نگاهش نه حیرت بود، نه خشم بود و نه تنفر. تکبال نگاهش می کرد و توی نگاهش فقط چیزی بود از جنسی که شهپر نمی خواست یا فرصت نداشت که بفهمدش.
-شهپر!تمام گفته هات رو باور می کنم. از ته دل. تو رفیق خوبی هستی شهپر. من خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد. ولی اینکه گفتی رو انجامش نمیدم. من جفت کرکسم. کرکس شاید در زندگی من1اشتباه بوده ولی هست و بعضی اشتباه ها رو به این سادگی نمیشه کنار گذاشت. این طوری پاک نمیشن. کرکس1اشتباه عزیزه و من باید منتظرش بمونم که برگرده.
نگاه شهپر شاید خشم داشت ولی نه خشمی از جنس خشم کرکس. تکبال با خودش فکر کرد:
-خشمش هم قشنگه. حتی این خشم رو دوستش دارم. مثل همه چیزش. نگاهش، لحنش، محبتش، و حضورش.
منتظر شد که از این فکر پریشون و وحشتزده بشه ولی نشد.
-این رو نمیشه عوض کنم. این موجود رو دوستش دارم و فریب دادن درست نیست. حتی اگر کسی که فریبش میدم خودم باشم. شاید خیلی بد باشم ولی من این هستم. با تمام ایراد هام. این هم شاید یکی از ایراد های بزرگم باشه ولی واقعیه. واقعیت اینه. من دوست هام رو دوست دارم و این شهپر رو خیلی زیاد دوستش دارم.
با این فکر، مثل اینکه اعترافی به اشتباهی کرده باشه، از تلخی این اعتراف و رضایت حاصل از راستی و سبکباری حاصل از این رضایت، دردی گزنده اما شیرین توی وجودش احساس کرد.
کلام شهپر سکوت بینشون رو شکست.
-کرکس هرگز یاد نمی گیره درست رفتار کنه و بنا بر این هرگز از اون سیرک آزاد نمیشه. تکبال! کرکس اگر هم برگرده اصلاح شدنی نیست. کرکس کرکسه. با تمام خصوصیات1شکاری وحشی. اون نمی تونه عوض بشه. شاید تقصیر از خودش نیست. ولی تو، تو حالا دیگه قاعده تفاوت تیره ها رو می دونی. چرا می خوایی به این اشتباه ویرانگرت ادامه بدی؟
تکبال لبخند زد. لبخندی تلخ و بی احساس.
-چون من جفت کرکس هستم. بله کرکس کرکسه. واقعا تقصیر اون نیست که اینهمه با من و با زندگی و حتی با خودش خشن بود و هست. اون کرکسه. اشتباه از من بود که با پروازخواهی بی انتها و با نا آگاهی شرم آورم این بلا رو سر اون و سر خودم آوردم. حالا هم مجاز نیستم توی این برزخ وحشتناک رهاش کنم و همراه تو برای پیدا کردن آرامش راه بی افتم. شهپر! من هرگز جفت و همراه تو نمیشم ولی تو برای همیشه رفیق عزیز من باقی می مونی البته اگر خودت بخوایی.
شهپر همچنان به نگاه خورشیدی تکبال خیره مونده بود.
-البته که می خوام. تو بهترین، عاقل ترین و توانا ترین رفیقی هستی که من در تمام عمرم داشتم و دارم. من مطمئنم که از تو خیلی بیشتر از اینکه نشون دادی بر میاد. من توانایی و تدبیرت رو ستایش می کنم تکبال. البته به جز در مورد کرکس.
چهره شهپر وقتی جمله آخر رو می گفت به صورت شکلکی از نفرت در اومد. تکبال لحظه ای ب اون چهره خیره موند و بعد زد زیر خنده.
-تو هم با مزه ترین دیوانه ای هستی که من در تمام عمرم می تونم پیدا کنم. امیدوارم باز هم در جایی از سرنوشت هم رو ببینیم شهپر.
شهپر جدی و نگران نگاهش کرد. به نگاه تکبال که دوباره خالی از خنده و پر از درد شده بود چشم دوخت.
-ولی تو کجا میری تکبال؟ دیدم که داشتی یواشکی می رفتی. فکرش رو کردی از اینجا که بری می خوایی چیکار کنی؟
تکبال نفس عمیقی کشید که به خاطر زخم های سینهش به خسخس بیشتر می خورد.
-از مدت ها پیش بهش فکر می کردم. از زمانی که به سکویایی ها گفتم بعد از تموم شدن داستان تکمار اگر زنده بمونم باهاشون نمی مونم. و حالا وقت عمله. راستش مطمئن نیستم اون طوری که می خوام بشه ولی باید سعی کنم. میرم پیش مادرم. شاید هنوز بتونه ببخشدم و بعد از کلی جواب سر بالا و چوب و نوک و اعمال دیگه1مادر عصبانی، توی لونه بچگی هام، زیر پر و بال های پناه دهندهش راهم بده. اگر راهم داد که هیچ. اگر هم راهم نداد، اون قدر اصرار می کنم که منو به خاطر این غیبت طولانی ببخشه. شنیدم بالاپر، برادرم رو میگم. شنیدم1جوجه داره درست شبیه من. ولی خوشبختانه اون فسقلی مثل من بی پرواز نیست که برای من جای1جهان خوشحالیه. باید برم ببینمشون. باید جای از دست رفتهم رو توی دل هاشون پیدا کنم. کاش موفق بشم. نمی دونم بعدش چی میشه. نمی دونم با کرکس چه می کنم. نمی دونم زمانی که برگرده چی پیش میاد. ولی امیدوارم، از صمیم دل امیدوارم که اون زمان، هر 2تای ما، من و کرکس، بتونیم بهتر، باز تر و عاقلانه تر از گذشته هامون زندگی رو ببینیم، بشناسیم و ادامهش بدیم. شاید با هم، شاید هم بدون هم.
شهپر با نگاهی سراسر محبت نگاهش کرد.
-جای تو توی دل خونوادهت از دست نرفته تکبال. اون ها شاید از دستت خیلی خیلی دلگیر باشن ولی هرگز از دلشون بیرونت نکردن. مادرت هم حتما بی نهایت از دستت کفریه ولی هنوز مادره. می فهمی که!
تکبال به نگاه دلگرم کننده شهپر نظر انداخت و لبخند زد.
-بله می فهمم. ازت ممنونم. بابت همه چیز. مواظب کرکس باش. اون نمی تونه تنهایی توی سیرک تاب بیاره. هواش رو داشته باش. معذرت می خوام به خاطر این تقاضای نابجا و بزرگم ولی…
دست شهپر آهسته به نشانه سکوت بالا اومد و چهره خسته تکبال رو نوازش کرد.
-مطمئن باش که مواظبشم. با هم کنار نمیاییم ولی بدون هم دیگه نمیشه باشیم. به اذیت کردن هم عادت کردیم. جفتمون.
شهپر این رو گفت و خندید. تکبال هم به خندهش با نگاهی مهربون و حقشناس جواب داد. شهپر پر های سر تکبال رو ناز کرد.
-ولی تکبال! توی لونه مادرت هم به آرامشی که می خوایی نمی رسی. من مطمئنم. اینکه صبح تا شب بیکار بشینی و به این لحظه هات فکر کنی بهت آرامش نمیده. تو نمی تونی این طوری بگذرونی. توی خونت نیست.
تکبال خندید.
-من بیکار نمی مونم. درسته توی خونم نیست. کنار مرداب تاریک، روی بید مجنون، چندتا جوجه بی پرواز هستن که اوضاعشون از من خیلی خیلی بدتره. حتی نمی تونن روی زمین راه برن. باید یکی باشه که براشون از زندگی و از پرواز و از آسمون و از حرکت بگه. باید یکی شادشون کنه. باید یکی مواظبشون باشه. من میرم تا اون یکی باشم.
شهپر چینی به پیشونی بلندش انداخت.
-این تو رو ارضا نمی کنه تکبال. ساکن های بید مجنون رو من می شناسم. اون ها با افرایی هایی که تو زمانی ذهن هاشون رو برای پریدن با توصیف بهار و بال های زخمیشون رو با برگ های دارویی برای پرواز آماده می کردی خیلی تفاوت دارن. افرایی ها برای پریدن و ورود به راه ناهموار زندگی کمی ضعیف یا کمی زخمی بودن. شاید هرگز نتونن درست پرواز کنن ولی می بینی که همهشون توی آسمون هستن. ولی جوجه های روی بید مجنون، تکبال! اون ها واقعا متفاوتن. اون ها هیچ وقت هیچ پیشرفتی در جواب تلاش های تو نمی کنن حتی اگر تو تمام عمرت رو صرفشون کنی. سرخورده و خسته میشی. تحملش برات آسون نیست.
تکبال سری به نشان توافق تکون داد.
-می دونم. ولی بلاخره1کسی باید باشه که اون ها رو بفهمه.
در چشم های شهپر خشم و نارضایتی درخشید.
-و برای چی اون1نفر باید تو باشی؟
تکبال با آرامشی غمناک جواب داد:
-برای اینکه من بی پروازم. دردم از جنس درد اون هاست. ناکامی نپریدن رو می شناسم. حس آزار دهنده توقف در حالی که همه بدون حتی تماشا، با سرخوشی حاصل از رفتن ها می گذرن رو می فهمم. من از جنس اون ها هستم. باید اونجا باشم. باید کمک کنم تا کمتر از درد ترد شدن از آسمون و از زندگی و از همه چیز اذیت بشن. کاش موفق بشم!
شهپر کمی شاید مردد نگاهش می کرد.
-ولی این برای تو خیلی سخته تکبال.
تکبال آه کشید.
-بله خیلی. ولی…
تکبال باقی حرفش رو خورد.
-مرگ فاخته تقصیر من بود. این شاید جریمه باقی عمرم باشه. باید درست می رفتم تا اون جوجه اشتباه نمی رفت. کاش می شد ما عمرمون رو2بار زندگی کنیم!
تکبال جز جمله آخر، باقیش رو توی ذهنش گفته بود ولی شهپر انگار جنس حسرت نگاهش رو خوند.
-اون فاخته1موجود زنده بود مثل همه زنده ها تکبال. برای هر جوجه نوبالغی میشه این پیش بیاد. خودت رو بیش از اندازه ای که مستحقش هستی برای پایان تاریک فاخته سرزنش نکن. جریمه اشتباهت رو بپرداز ولی یادت باشه، که همه چیز در جهان وقتی درسته که در حد تعادل باقی بمونه. حتی مجازاتی که به خودمون میدیم. خوب دیگه، من نمی تونم بیشتر از این بمونم. کرکس بدون من اونجا خیلی اذیت میشه. باید خودم رو واسه بیشتر اذیت کردنش برسونم.
تکبال دست شهپر رو گرفت و به نشان محبت فشرد.
-ممنونم شهپر. موفق باشی.
شهپر خندید.
-تو هم همین طور عزیز ترینِ من. به امید دیدار.
تکبال شهپر رو تماشا کرد که پرید، اوج گرفت و در دل تاریک شب شلوغ دور شد.
-به امید دیدار.
این رو خیلی آروم زمزمه کرد ولی نمی فهمید چرا حس می کرد که شهپر این زمزمهش رو فهمیده. از این فکر احساس رضایت کرد. لبخندی زد و به راه افتاد.
-آهای!شهپر رو پیچوندی ولی از پس پیچوندن من بر نمیایی.
تکبال که به شدت از جا پریده بود با دیدن جوجه فنچ کرکس خندید.
-زهرمار!تو درست بشو نیستی بچه؟
جوجه فنچ با قلدری مهرآمیزی سینهش رو در برابر تکبال سپر کرد و توی چشم هاش خیره شد.
-نه که نیستم. من پرورده کرکسم. یادت که نرفته؟ بهت بگم اگر کرکس برگرده من جات رو بهش لو میدم. بعدش هم2تاییمون میاییم سراغت و حسابی می زنیمت.
تکبال زمانی به خودش اومد که دست های کوچیک ولی گرم و مهربون جوجه فنچ اشک های بی اختیارش رو از چهرهش پاک می کردن.
-تکبال!گریه نکن. اتفاقی بدتر از این ها که پشت سر گذاشتیم نمی افته. شاید هم بی افته ولی تو دیگه آماده ای. مثل من. ولی راست گفتم. کرکس که بیاد، ما2تایی میاییم پیدات می کنیم. بعدش هم من خودم از مادرت واسه کرکس می خوامت. چه قدر هم که کرکس منتظر این تشکیلات می مونه!
فنچ بلند زد زیر خنده و1دفعه پرید و تکبال رو محکم بغل کرد. سرش رو لای پر های تکبال پنهان کرد و با صدای خیلی بلند و خیلی غمگین زد زیر گریه. تکبال بی توجه به درد زخم هاش جوجه فنچ رو به خودش فشرد. اشک هاش رو رها کرد و جوجه رو با مهری از جنسی که تا این لحظه تجربه نکرده بود توی بغلش نگه داشت.
-خیلی دوستت دارم کوچولوی عزیزم. عزیز ترین کوچولوی تمام جهان من!. خیلی خیلی دوستت دارم.
فنچ هقهق کنان چهرهش رو لای پر های تکبال فشار می داد و گریه هاش بلند تر می شد. چند لحظه این طوری گذشت. هر2در1زمان از هم جدا شدن. به چهره های خیس از اشک هم نگاه کردن و به نگاه های مهربون هم خندیدن.
-فنچ! تو با من نمیایی؟ بیا بریم. توی این دنیای به این بزرگی هر جا واسه من جایی باشه واسه تو هم حتما هست.
فنچ به نشانه نفی سر تکون داد.
-نه. من نمی تونم. تو باید خودت بری. تو باید تنهایی بری و تمام کتک ها رو تنهایی از مادرت بخوری. کور خوندی که من بیام کمکت.
تکبال با خشمی از جنس محبت بهش چشم غره رفت.
-واقعا که1جوجه فنچ مزخرفی.
فنچ خندید.
-اوه متشکرم. و تو هم واقعا1کبوتر بی ریختی. قیافهش رو ببین! شبیه دسته علف های پوسیده می مونه.
تکبال دست بلند کرد که فنچ رو بزنه و فنچ دستش رو توی هوا گرفت.
-برو بابا! برو کتکت رو بخور.
هر2زدن زیر خنده.
-جدی میگم فنچ. همراهم بیا. قول میدم موقع کتک خوردن هام ازت کمک نخوام.
تکبال با لبخند این ها رو گفت ولی فنچ لبخند نمی زد.
-من واقعا نمی تونم بیام تکبال. تو باید تنها بری. تو باید1فرصت به خودت و به خونوادهت بدی تا هم رو دوباره پیدا کنید. و برای این پیدا کردن ها، تو و اون ها باید تنها باشید. بدون وجود هیچ غریبه ای که جزوتون نباشه. حتی1جوجه فنچ ناز و شیرین مثل من.
فنچ جمله آخرش رو با لبخندی شوخ و شیطون از جنس لبخند های بدجنسانه همیشگیش گفت و بلافاصله دوباره جدی شد.
-تکبال!حتی اگر لازم شد خیلی خیلی هم به مادرت اصرار کنی، باز هم کوتاه نیا. اون قدر دم پرش بپر که ببخشدت. نمی دونی زیر پر و بال های مادر ها، در حالی که سرت روی سینهشونه چه عشقیه. شاید هم بدونی. ولی باور کن ارزشش رو داره که تمام عمرت رو واسه معذرتخواهی از مادرت منت کشی کنی و کتک هم بخوری و عوضش2دقیقه آخر عمرت رو اونجایی باشی که بهت گفتم.
نزدیک بود دوباره هر2گریهشون بگیره.
-ولی فنچ!تو کجا میری؟ می خوایی چیکار کنی؟ کرکس که مشخص نیست کی بیاد. خورشید هم که دیگه نیست. توی این دنیای بی سر و ته تو می خوایی چیکار کنی؟
فنچ لبخندی این بار مهربون بهش زد.
-بعد از خورشید من همه جا بودم و هیچ کجا نبودم. همه سکویایی ها هوام رو داشتن. من چون بین این ها بزرگ شدم، دیگه فنچ فنچ هم نیستم. شاید1چیزی باشم شبیه تو که خیلی از قواعد تیره خودم پیروی نمی کنم. یعنی بلد نیستمشون. خوشبین و لالاپر گفتن باید برم توی لونه اون ها و باهاشون بمونم. شاید این کار رو کنم. هم تیره های من هم توی این داستان ها حسابی باهام آشنا شدن و من هم بینشون1عالمه دوست پیدا کردم. باورت نمیشه چندتاشون مادرم رو می شناختن. شاید به پیشنهادشون فکر کنم و برم بین اون ها. حالا دیگه از فنچ بودن هرچی رو نشناسم خیالی نیست آخه پرواز رو بلد شدم. نگران من نباش. من بلدم چه جوری با زندگی تا کنم که کمتر اذیتم کنه. کرکس و خورشید یادم دادن. ولی همیشه یادت باشه که من هر جا که باشی جات رو بلدم تکبال. تو هم از سرت بیرون کن که از دستم خلاص باشی. تو تمام سکویایی ها رو هم که بیخیال بشی، من از کلهت بیرون برو نیستم.
تکبال دست دور شونه های ظریف جوجه فنچ حلقه کرد و پیشونی خوشترکیبش رو بوسید.
-و همین طور از دلم. این رو هیچ وقت یادت نره.
جوجه فنچ با بوسه ای کوتاه و بسیار مهرآمیز به بوسه تکبال جواب داد. بعد براش دستی تکون داد و پرید. رفت و بین جمعیت شلوغ و چرخنده پرنده های جنگل سرو گم شد. تکبال قطره اشکش رو آهسته از چهرهش پاک کرد، نگاه از اون هیاهو برداشت و برگشت. به منطقه سکویا، به شب و به تمام اونچه که پشت سرش جا گذاشته بود پشت کرد و با دلی گرفته و قدم هایی تنها، خسته، سنگین ولی محکم و مطمئن، به سوی فردا های ناشناس به راه افتاد. تکبال رفت و حتی1لحظه بر نگشت که به پشت سرش نگاه کنه. اگر بر می گشت و تنها1نیم نگاه به پشت سرش می انداخت، می دید که درست پشت سرش، در افق تاریک جنگل، صبح در حال دمیدن بود. تکبال به پشت سرش نگاه نکرد و در نتیجه شروع دمیدن صبح رو ندید و نفهمید. تکبال نفهمید ولی صبح در حال دمیدن بود!. صبحی هرچند پاییزی، ولی روشن، شفاف و زیبا.
پایان. 7/4/1394.
دیدگاه های پیشین: (28)
حسین آگاهی
یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 23:46
سلام. پایان خیلی خوبی بود.
هر چی تعریف بنویسم کمه.
زیاد و الکی نمی نویسم فقط بدونید عالی عالی بود.
می تونم اسم بی نقص رو هم روش بذارم البته اگه کرکس بر می گشت.
البته این رو هم قبول دارم که اگه بر می گشت معلوم نبود چی می شد؟
یا باید تکبال عوض می شد و یا کرکس.
واسه همین خوب شد که بر نگشت.
کلی نکته آموزنده در داستان بود.
خیلی خیلی خسته نباشید.
این قسمت خیلی طولانی و سخت بوده براتون مطمئنم زیاد خیلی زیاد براش زحمت کشیدید.
حالا ما بدون تکبال و بقیه پرنده ها چی کار کنیم؟
فردا آخرین امتحانمه.
خیلی حرف احساس می کنم مونده که دوست دارم بگم ولی زیاد تمرکز ندارم بعداً میام و حساابی میرم منبر.
راستی فکر کنم در آخرین قسمت اول شدم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
به نظرم الان دیگه امتحان ها تموم شده باشن و آآآخ که1نفس راحت چه می چسبه! تبریک میگم.
شما دقیقا همون سوالی رو کردید که من یواشکی از خودم کردم. حالا بدون جنگل سرو و پرنده هاش من چیکار کنم؟ راستش شما ها که غریبه نیستید ولی حس می کردم تا در حال نوشتنش هستم جواز ورودم به جهانشون رو دارم و زمانی که نوشتن داستانشون تموم شد… بچه ها دلم خیلی گرفته. دلم… تنگ شده. خوب چرا می خندید چجوری توضیح بدم الان؟
حتما بیایید و حتما هرچی دلتون می خواد بنویسید دوست من. حسابی منتظرم.
ممنونم که هستید.
ایام به کام.
مینا
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 00:20
سلام قشنگ بود. میدونم این کلمه شاید بعد از نوشتن آ[رین قسمت مسخرست میدونم چه دردی داش تموم شدن این قصه.
دوست داشتم الآن که این نظراترو مینویسم بیخایل نوشتن بشم و نظراتمو برا یخودم نگه دارم آ[ه زیادن و ذهنم یه کمی بههم ریختست ولی مینویسم.
تکبال داستان زیبایی بود بینهایت زیبا.
تکبال خیلی شبیه من بود.
براتون تعریفش کردم
کاش بشه پایان ن هم شبیه تکبال باشه.
میدونم که نمیشه کاملا شبیهش باشه چون توی زندگی من خیلی چیزا کاملا از بین رفته و مثل تکبال نمیتونم دوباره بسازمشون.
کاش کی میشد برگشتن تکبال پی شخانوادشرو مینوشتین
دلم برای کبوتر خانوم تنگ شده کبوتری که تا آ[رین لحظات زندگیش یک مادر میمونه.
ازاین که تکبال با شهپر جفت نشد خوشحالم بعض وقتها داشتن آرامش به ازدست دادن بعضی چیزا نمی ارزه.
احساس خاصی دارم.
راستی این که بازم بنویسین باز هم داستانهای متفاوت بنویسینخالی بشین.
میدونم امکانش نیست که یه دفه خالی بشین با نوشتن کم کم دردهاتونرو بیرون بریزین.
آدمهای زیادی هستن که مثل شما درد دارن اگه باور ندارین به من نگاه کنید شاید شبیه شما نباشم, ولی خوب داستانهای شما کمک میکنه که افرادی مثل من و شما دردهامونرو بباریم و بیرون بریزیم.
شاید کمک کنن که باز هم همون آدمهایی بشیم که هیچ روزیرو بدون بافتن یه عالم رویای قشنگ شروع نمیکردیم.
میخوام بگم که تا آ[رش دوست ندادیدنی شما میمونم.
برای خودم شما تکبال جوجه فنچ کرکس بهترینهارو آرزومیکنم و برای تموم دوستهاینادیدنیمون

پاسخ:
سلام میناجان.
گفتنی رو باید گفت عزیز. اینجا هیچ حرفی رو واسه خودت نگه ندار. همه رو بیا بگو. حتی اگر1دفتر هم شد باز بیا بگو. نظرات شما ها رو تا نقطه آخرش می خونم. باز هم بیا. باز هم بگو. باز هم بنویس.
میناجان توی زندگی تکبال هم خیلی چیز ها از بین رفت که شاید هیچ زمانی دیگه نتونه مثل اول بسازدشون. تکبال حالا دیگه می دونه که هرگز مثل اولش نمیشه. کبوتر ساده و بی اطلاعی که دنیاش فقط رویا های پریدن و آسمون بودن. ولی اون رفت که دسته کم تلاشش رو برای کمتر کردن حجم ویرانی ها کنه. کاش موفق بشه!
چه امید قشنگی مینا! خیلی دلم می خواد باز ما بشیم آدم هایی که می تونیم رویا بسازیم. دلم تنگ شده واسه رویا هایی که هرچند شاید واقعی نمی شدن، ولی می شد که به تحقق نصفشون امیدوار بمونم. کاش اون روز ها که گفتی برسن. برای تو، برای من، برای تکبال، برای جوجه فنچ کرکس.
ایام به کامت میناجان.
آریا
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 01:36
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی هم جسمی و هم روحی //
داستان عالی بود پریسا عالی بود
برای تشکر ازت حرف کم آوردم . فقط میتونم بگم ممنونم پریسا و چقدر این کلمه برای بیان احساسم عاجز هست .
ممنونم پریسا یه دنیا ممنونم
بسیار عالی بود
منتظر داستان ها و نوشته های جذابت هستم
شاد باشی عزیز شاد
بدرود
http://gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
خیلی دیر کردم معذرت می خوام از تو و از همه.
ممنونم آریا. به خاطر حضورت و همراهیت که خیلی برام ارزش داشت و هنوز هم داره. به خاطر محبتت، به خاطر امیدواری ها و تشویق هات. به خاطر اینکه هستی. ممنونم.
واییی یعنی باید باز داستان بنویسم؟ آآآییی خداجونم! به جان خودم الان جوهر ذهنم کااامل خشکه.
تا خدا چی بخواد.
ممنونم آریا.
ایام به کامت.
یکی
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 08:54
چرا اینجوری تمومش کردی؟ از دیشب تا الان ok نیستم از دستت. چرا گذاشتی بره بدون این که کسی صداش بزنه؟ ببین اینجوری نیست درستش کن. تنها نفرستش وسط شب. بگو یکی صداش زد. کاری به اون جنگلیا ک از بس سرشون گرم بود نفهمیدن تکبال رفته ندارم ولی یکی صداش زد. حتما زده. یکی فهمیده. یکی سکوتشو دیده و فهمیده جاش وسط شلوغیا خالیه. خیلی سعی کردی تلخیشو کسی نبینه و بروت نیارن ک ظاهرا موفقم شدی البته جز درباره من. من دیدم پریسا. من تلخی رو ک پوشوندی دیدم. این کبوتره اشتباه میکنه. پشت سرش یکی هست ک صداش کنه و واسه همراهیش هرجور از دستش برمیاد بخواد ک باشه. میفهمی پریسا؟

پاسخ:
سلام یکی.
ببین یکی بیخیال اگر اون طوری که تو گفتی می نوشتمش که این کبوتره رو باید102قسمت دیگه تحملش می کردیم. بذار بره ول کن دیگه. حالا می خواستی برگرده من مجبور بشم باز بنویسم. عجب بد خواهی ها!
یکی! خودت رو آزار نده. تکبال می دونه که اون که صداش زده چقدر مهربونه. ولی این رو هم می دونه که بعضی وقت ها کاری از هیچ دستی بر نمیاد. حتی اگر صاحب اون دست یکی باشه که خیلی عزیز و خیلی مهربونه. تو هم می فهمی یکی؟ می دونم که می فهمی.
ممنونم که هستی.
ایام به کام.
مینا
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 10:06
با یکی موافقم. الآن که یه روز از خوندنش میگذره یه طوریم حس میکنم یه چیزی جا مونده.
کاش میشد یه کم شیرینتر تمومش میکردین.
تکبال با دستانهای دیگتون فرق داشت.
داستانهای دیگرومیشد به پایان رسوندولی تکبال ……..
منظورم از پایان اینه که توی ذهن آدم تموم نمیشه یا لا اقل برا یمن اینطوره.
به هرح حال از همه چیز ممنون
راستی اگه سکوریاییها یا یکی از پرنده های جنگل سرو تکبالرو بخواد چی کار میکنین؟
به نظرتون بازم خوشپرواز میتونه تکبالرو کشف کنه؟
تکبال نمیتونه دوستاشو فراموش کنه راهش این نیست.
میدونم که خستست اما اینطوری خستگی آدم در نمیره.
تکبال دوباره باید برگرده پی شدوستاش منظورم این نیست که کلا پیشاونا باشه ولی میگم که باید دوستیشو با همه حفظ کنه.
ای بابا چند بار هی میخوام خداحافظی کنم باز دوباره حرفای جدید یادم میاد برم برم تا یه طومار ننوشتم براتون خخخ فعلا
راستی من دوباره میاما حرفام زیاده

پاسخ:
مینای عزیز! کجا می خوایی بری آخه؟ هستیم با هم حرف می زنیم.
شاید به این خاطر داستان تکبال توی ذهن به پایان نمی رسه که تکبال تموم نشد. یعنی زنده موند و رفت که از اول شروع کنه به1سری خرابکاری های جدید.
به نظر من شاید خوشپرواز دیگه نتونه تکبال رو کشفش کنه. آخه خوشپرواز خودش هم زندگی داره باید بره دنبال زندگی خودش. کشف دائم1کبوتر تلخ و نچسب شبیه تکبال حوصله می خواد. ثواب هم اگر باشه خوشپرواز زیاد کرده و تکبال تا همین جاش هم حسابی ممنونشه. دیگه واسهش بسه.
اگر سکویایی ها بخوانش، من چیکار باید کنم؟ کاری نمی کنم. تماشا می کنم ببینم2طرف چه بلایی میارن سر همدیگه.
جدی این طوری تصور می کنی مینا؟ که تکبال باید برگرده؟ من واقعا نمی دونم میناجان. اتفاق های بدی افتاد. تکبال زمان های بدی رو تنها سپری کرد. کمی براش مشکله که فراموش کنه. هنوز خیلی درد داره. خیلی زیاد. با اینهمه، شاید درست بگی. چند نفر دیگه هم همین توصیه رو کردن. شاید…
ممنونم از حضورت.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 12:46
سلام پریسا جان
یکی درست میگه
منم تلخیشو اجیب احساس کردم
خواستم بنویسمش بیخیال شدم
شاد باشی
http://gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
خودم هم همین طور. هنوز هم دارم احساسش می کنم. معذرت می خوام از همه.
شادکام باشی.
شفق
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 18:43
خوب پس بلاخره نوشتی. بلاخره تموم شد. الان راحت شدی نه؟ خاطرجمع شدی نه؟ حس قهرمانیرو عشقه نه؟ واسه چی ادامشو ننوشتی؟ واسه چی نگفتی تا همه بدونن پشت سر این نقش اولت چه خبر بود؟ هنوز عوض نشدی خیالم نداری بشی نه؟ جایی که تصور میکنی توی بحث درست میگی دیگه حتی بخودت زحمت نمیدی ببقیش توجه کنی. نه ادامش میدی نه حتی گوش میدی. انگار طرف نیست. انگار طرفی که داره واسه توضیح خودش و قانع کردنت خودشو خاکمال میکنه اصلا وجود نداره. نه خودش نه توضیحاتش. اینقدر واست ارزش نداره که حتی به رسم ادبم تا آخر سکوت کنی و ادای گوش دادن دربیاری. کلا بحثی که از نظرت نادرسته دیگه اصلا بحساب نمیاد. بحث و طرف مقابل هردو باهم. جز صدای منطق خودت هیچ صدایی نیست. کبوتره رفت پشت سرشم نگاه نکرد. دقیقا. تا یادمه همینطوری بود. هنوزم هست. لعنت به این خودبینی لعنتیت. لعنت. میناخانوم سکویاییا این قهرمان شمارو هنوز میخوانش ولی ایشون اینقدر بدرستی خودش و نادرستی بقیه ایمان داره که گوشای شنواشو رو تمام صداهای پشت سرش بست و بدون توجه به پشت سرش رفت و کثافت زد بحال و روان و اعصاب همه جز خودش و هنوزم داره میزنه عین خیالشم نیست. پریسا تمام دیشب ازدستت خیابونگردی کردم بلکه حرصم کمتر شه ولی نشد. از دیشب تا الان بمرز انفجارم هیچطوریم حالم بهتر نمیشه. دیگه واقعا تحملم ته کشید. کاش الان دمدستم بودی.

پاسخ:
من هیچ حرفی در جواب این کامنت ندارم.
یکی
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 21:50
هی خیابونگرد الان دمدستت بود چیش میکردی. چه صبری داره از اولش تا اینجا هرچی عشقتون شد گفتین صداش درنمیاد. اون ور زد اون فحش داد تو هم ک تهدید پرت میکنی. جاش بودم همینارو میکردم سند حسابی حساب میکردم باهاتون. ازرو هم ک نمیرید هرچی هیچی نمیگه. جمع کنید خودتونو دیگه واقعا ک.

پاسخ:
یکی! آروم باش! چیزی نیست!
آریا
دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 23:43
شفق
این بلاگ و مدیرش حرمت داره
اگر نمیتونی حرمتش رو نگه داری بهتره نیای
پریسا هرطور دوست داشته باشه مینویسه و رفتار میکنه چون داره برای خودش زندگی میکنه از رفتار و ترز فکرش خوشت نمیاد کسی مجبورت نکرده
پریسا عزیزه همه یما آنسوی شبی هاست
درسته مجازی هستیم اما به وقتش از هقیقی هم حقیقی ترییم
پس الکی تهدید نکن حح
http://gooshkon.ir
پاسخ:
ممنونم آریا. ممنونم یکی. بچه ها ممنونم. از هر2تاتون.
شفق
سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 06:28
آی گلجنابی که بنام یکی میای هوای غیرتبازی میگیردت. تو اول اسمتو بیخیال جنسیتتو معرفی کن ببینم با زن طرفم یا با مرد بفهمم جوابم توی چه فازی باید باشه تا باقیشو بریم. ببینم جناب با چهارتا کامنت حسابی حساب میکرد باهامون آره؟ مثل اینکه مال اینجا نیستی. اینجا ایرانه آدم فهمیدی؟ تو هم زورتو نگهدار بیرون اینترنت جایی که بیشتر از یک لقب مسخره هستی بدردت میخوره. آریا یعنی اینهمه مدت نگرفتی درد من از نوشته های این بقول تو مدیر اینجا بیشتره؟ از چی داری دفاع میکنی خودت میدونی؟ آخه شما که نمیدونید داستان چیه و من و این مدیر که گفتی کجاشیم. خودشم که معلوم نیست کو. تا الان باهاش حرف زدی؟ میدونی من کیم؟ میدونی اصلا ماجرای این کامنتای من چیه؟ نمیدونی شک ندارم. تقصیر خودشه که من الان اینجام. هیچ راه دیگه ایرو باز نذاشته که بشه باهاش حرف زد جز کامنتای اینجا. باورت میشه؟ نه ایمیل نه خط نه هیچ دری. شما یه در جز این نشونم بده من اینجا نمیام اینجا و حرمتش بمونه برای مشوقینش که شما هم یکیشی.

پاسخ:
آریا ایشون خیال می کنه جز خودش هیچ کسی هیچ چیزی نمی دونه شک هم نداره. درسته من همه راه ها رو بستم ولی زمانی بود که من واسه1دقیقه مهلت توضیح چه نفسی تلف کردم و مهلتش نبود. بیخیال. من بیخیال شدم کاش بقیه هم بیخیال بشن! من گفتم نه. نه. نه. همون زمان هم گفتم نه. دیگه بسه.
یکی
سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 06:44
بله خیابونگرد اینجا ایرانه و تو هم مث اینکه تو بیکاری زیر دوش جسمتو زیاد تماشا کردی هوا گرفتت ک مردی واسه همینم میای ی زنو تو کامنتای وبلاگش تهدید میکنی ک ای کاش دمدستت بود. بخدا اگه جای دیگه جرات ی همچین غلطی داشتی. من مردم ولی نه مث تو. خوب این از جنسیتم حالا جوابتو بپرون ببینم چی میخوای بگی. ببین خیابونگرد من بیشتر از ی لقبم اگه لازم بشه. میخوای ببینیم تا بفهمی با چه جنسی طرفی؟ لازم بشه خودم حسابی با خودت و اون دلخوشکنک بیخاصیتی ک ی عمره دلخوشت کرده ب مردیت حساب میکنم. پس اینجا واسه من غدغد الکی نکن. خوب فعلا بسه برات تا ببینم کجای کاری.

پاسخ:
آی خدای من یکی! یکی لطفا دیگه بسه! بس کن طوری نیست.
آریا
سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 11:41
ببین شفق خوب میدونم همه چی رو خوب میدونم
اگر آگاهی نداشتم داق نمیکردم
پریسا این طور سلاه دونستن پس شما هم اصرار نکنید
پریسا اگر نیست بدون سختشه بیاد الان سختشه
http://gooshkon.ir
پاسخ:
درسته آریا دقیقا. نمی تونستم بیام. سختم بود خیلی هم زیاد. الان ولی اینجام. خودت رو اذیت نکن. بیخیال.
یکی
سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 12:29
هی پهلوونپنبه آریا راست میگه ما هرچی لازمه میدونیم. بیشتر از تو میدونیم میخوای مدرک بدم؟ ما میدونیم ک این بعد نوشتن و تموم کردن داستانش پدرش درومد الانم نمیتونه پاشه بیاد اینجا ج بده بهمون. میدونی چرا؟ نمیدونی بذا من واست بگم. چون تا داشت مینوشت هنوز این هوا بود. خاطرات قشنگ و بخشای شادی و خنده و رفاقتای اون رفیقا و اون چی بود اسمش مشکی و اون کرکس. هنوز بودن حتی تو قصه ولی بودن. هوای خورشیدش بود. رفاقتا بودن. خنده ها بودن. حتی باهم بودنای بعد اون کرکسم بودن. ولی داستانش ک تموم شد دیگه تموم شد. دفترش بسته شد رفت. همه رفت تو ی داستان و تموم شد. خورشید و دوستا و معرفتا و محبتا و همه. الانم اگه بیاد اینجا این تموم شدنا اذیتش میکنه واسه همین نیست فهمیدی؟ ما مشکلی نداریم منتظریم هروقت حالش جا اومد و تونست اینجا بشینه جوابامونو بنویسه میاد میده. تو مجبور نیستی اینجا بگردی برو همون خیابونگردیتو کن دیگه هم نبینم اینجا شاخشونه بکشی. اصلا ببینم تو حرفحسابت چیه؟ بتو چه این چی نوشته چی میگه؟ تا دستت بهش میرسید مردیت کجات بود الان اومدی اینجا میله بالا گرفتی؟ تو فرصت داشتی ولی خیالت نبود. الانم بیخیال شو. اگه جایی جوابتو نمیده بگرد ببین چقد معرفت کردی ک دیگه حتی حاضر نیست بهت نه بگه. حالا دیدی ما میدونیم بچه؟ بسه یا باز بگیم چیا میدونیم. حتی ی نفر با مخ تو هم اگه بود الان دیگه حسابی میدونست ما ک جای خود داریم. هی اینطرفا نبینیمت. ببین ایندفه اینجا هارتوپورت کنی نکردیا, نبینمت باز هستیا, میام جیزت میدما, گفتم بدونی شاکی نشی. فعلا بای.

پاسخ:
یکی! من خوبم. ولی تو! یکی! تو از کجا حالم رو فهمیدی؟ تو چجوری می فهمی یکی؟ تو! …
یکی! آریا! از جفتتون اندازه تمام دردی که روی شونه هام سنگینی می کنه ممنونم. ببخشید که نگفتم اندازه1دنیا ممنونم. آخه حس می کنم الان…
از هر2تون ممنونم. دیگه نمی دونم چی بگم. بیخیال دعوا نکنید بابا حالا بگید من بعد از تکبال دیگه چی بنویسم بذارم اینجا؟ دلم پست گذاشتن می خواد هیچی ندارم که!
آهای یکی! خداییش این زبونت… چی بگم دیگه؟
ایام به کام.
مینا
چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:01
تموم پاسخهاتونو دنبال کردم از همون لحظه ای که شروع به نوشتنش کردین تا حالا. نمیدونم چی بگم از اول شنخواستم نظر بذارم. زندگی شما یه مقداری پیچیدست. کاش میشد ساده تر بود. بیخیال داستان جدید: بیشتر از همه دلم میخواد ادامه تکبالرو بخونم میدونم که شما هم همینو دلتون میخواد. میدونم که فعلا ادامش نمیدین ول یمطمینم که یه روزی بهش دوباره برمیگردین. کاش کی یه روز دوباره ادامشو بنویسینتموم پاسخهاتونو دنبال کردم از همون لحظه ای که شروع به نوشتنش کردین تا حالا. نمیدونم چی بگم از اول شنخواستم نظر بذارم. زندگی شما یه مقداری پیچیدست. کاش میشد ساده تر بود. بیخیال داستان جدید: بیشتر از همه دلم میخواد ادامه تکبالرو بخونم میدونم که شما هم همینو دلتون میخواد. میدونم که فعلا ادامش نمیدین ول یمطمینم که یه روزی بهش دوباره برمیگردین. کاش کی یه روز دوباره ادامشو بنویسین

پاسخ:
کاش تمام پیچیدگی های جهان ساده بودن مینای عزیز. خیلی ساده تر از اینکه هستن! آخ که چه بهشتی می شد دنیایی که پیچیدگی ها داخلش نبود!
خوب نشد دیگه!
تکبال و ادامهش. نمی دونم مینا. فعلا که این کبوتره از داستانش و پایانش وحشتناک خسته هست و به هیچ قیمتی حاضر نیست برای ادامهش همکاری کنه. حتی به قیمت ارزن های مادام العمر. چیکارش کنم دیگه نمیشه هنرپیشه رو عوض کرد که باید منتظر بشم از خر شیطون بیاد پایین.
ایام به کامت از حال تا همیشه.
آریا
چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:49
سلام عزیز
امیدوارم سلامت و سر شار از آرامش باشی
بابت جواب کامنت اولم که گفتی ببخش بابت طخیرم
ایرادی نداره پریسا جان درکت میکنم
من هستم ها منتظر دست نوشته های عزیزت
خودت رو درگیر کامنت های بالا نکن
یه خورده ذهنت رو استراحت بده بعد بازم بیا بنویس
میگماا پهلوون دارم احساس میکنم بد داری دمار از روزگاره گرفتاری هات در میاری عیول
منتظر بردت هستم و دعا گویت
.
میگم نظرت در مورد تک بال دو چیه خخخ
نازی گناه میدی ببخش
شاد باشی پریسا شاد و رحا … رحا از هرچی گرفتاری و غمه
در نهایت پخ
خدا نگهدارت
http://gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم عزیز. بعضی واقعیت ها رو کاریشون نمیشه کرد. هستن دیگه. بذار باشن. یاد گرفتم و بیشتر از این هم باید یاد بگیرم کنار بیام. بیخیال. ولی می دونی؟ هیچ وقت حضور تو و یکی رو در این نقطه از زمان یادم نمیره. شاید این یاد نرفتنم به هیچ دردی نخوره ولی من یادم نمیره. زیاد ممنونم از هر جفتتون خیلی زیاد.
تکبال2؟ شکلک دنبال1چیزی می گردم پرت کنم به آریا. ول کن جان تکمار من پدرم در اومد دیگه نگی بقیه یاد می گیرن میان میگن من گناه دارم ای بابا!
با گرفتاری هام هم حسابی درگیریم. یقه هم رو جمع کردیم هی می زنیم هی می زنیم. ولی درست میگی مثل اینکه امتیاز من در ضربه کردنش فعلا بیشتره. تا خدا چی بخواد. کاش همین طوری پیش بره!
ممنونم آریا.
ایام به کامت.
آریا
چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:54
راستی یه خبر خوشم بهت بدم
که میخوام لبخندت رو با این خبرم ببینم پریسا
دارم برات رمان پلیسی ویرایش میکنم
که بزارم تو گوشکن که دانلودش کنی
داشتم یه رمانه دیگه رو ویرایش میکردم
اونو کنار گذاشتم برای بعد همین الان این رمانو دست گرفتم تا آماده بشه میزارمش
فکر کنم شنبه یا یک شنبه بزارمش
شاااد باشی عزیز
http://gooshkon.ir
پاسخ:
آخجون آخ جون رمان پلیسی اون هم از نوع متنی! وای آریا هرچی آب زرشک ازم کش رفتی نوش جونت الان دستم روی کیبورده وگرنه از خوشی بشکن می زدم. دم در محله رو قرق می کنم آآآی نفسکش! کتابم رو بدین!
من برم از خوشی شلوغ کنم.
ممنون آریا. به خاطر همه چیز.
ایام به کامت.
آریا
پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 04:00
سلااام پریساا
امیدوارم شاااد باشی
واستا بینم ساعت چنده
شکلک نگاه کردن به ساعت
ساعت 03 : 55
میباشد و من در این ساعت قلی که بهت دادم عمل کردم … //…. بیخیاال ساده بگم
رمانی که گفتم ویرایشش رو تمام کردم فقط آپلودش مونده
میگم رمان در چشم من طلوع کن رو که نخوندی
وای پریسا اگر خونده باشیییی
خخخ
ایرادی نداره عزیز میگردم رمانی که نخونده باشی رو برات تبدیل و ویرایش میکنم
شاد بااشی فقط شااد
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریاجان.
وای آخجون کو؟ کتابه کو؟ بده وای بده آخجون بده بدههه! این رمان رو نخوندم آخجون ضرب در2.
دم در محله نشستم تا بیادش. ممنونم آریا. شکلک از خوشی در خود فشرده شدم. نمی دونم تا به حال این طور شدی یا نه. حس قشنگیه آریا کاش تجربه کنی!
ممنونم از حضورتعزیزت.
شاد باشی.
شفق
پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 09:37
الان خشمت ارضا شد؟ طرفدارات اینجا بزبون شیواشون حسابی بهم محبت کردن تو هم دلت خنک شد آره؟ همینو دلت میخواست؟ الان خاطرجمع شدی؟ باشه فهمیدیم بیما هم بدون هوادار نیستی. دارم میبینم طرفدارات اینجا هواخاهتن. اگه اینطوری حرصت کم میشه بگو یکی دوتا سرویس دیگه کامنت اینجا بدم تا بیان بزننم میخوای؟ چندتا دیگه ازینا بارم کنن تو بس میکنی؟ بسه دیگه پریسا تمومش کن. اینکارو نکن پریسا. بسه نکن. بخدا دیگه تحمل ندارم دست خودم نیست دیگه نمیتونم تحمل کنم از خودم چیزی نمیبینم که بیشتر ازین صبوریمو تضمین کنه. بیا دست بردار دیگه بسه. آخه ببین چه داستانی درست کردی؟ اینجا که جای حرف زدن نیست. آخه این درسته؟ بیا این لجبازی بیهمتاتو بذار کنار پریسا. بخدا خودتم میدونی اینجوری غلطه فقط الان عصبانی هستی سر لج نمیخوای حرف پیشتو پس بگیری. خودتم نمیدونی وقتی دست ازین حرصت برداری چه قدر حالت بهتر میشه. ببین اینجا جاش نیست الان این مهربونا میان دوباره بهم مرحمت میکنن منم که چی بهشون بگم هوادارای تو جواب نمیخورن که من حرف بهشون بزنم. همو اذیت نکنیم خوب؟ قشنگ ببین؟ منم شفق. دیگه بسه خودتو داقون کردی منم حسابی داری اذیت میکنی. یخورده آرومتر بشو بذار همه باهم ببینیم کجای داستانیم خوب؟ هم تو هم همه ما. بمن جواب بده ولی خودت بده نه هواخاهات خوب؟ تو که ته دلت هنوز نبریدی. دروغ نگو من میدونم نبریدی. من میشناسمت. همه حالتاتو میشناسم. سکوتتو قهرتو حرصتو چپوراست دلتو از برم. منو که نمیتونی سیا کنی. بیشتر ازین نمیتونم یادت بیارم چه قدر بخودتو هوات نزدیک و آشنام. اینجا جاش نیست. اینجا حتی نمیتونم درست اسمتو صدا بزنم. ببین؟ گوشیتو چک کن من منتظرم خوب؟ خوب؟ پریسا. ببین؟ من منتظرم. خوب؟

پاسخ:
برای چی دست از سر من برنمی دارید آخه؟ آدرس رو که گفتی پیدا کردی دیگه چی می خوایی ازم؟ تو واسه پیشبرد هدفت لازم نداری من باشم. پس برای چی اینهمه…
من خستهم شفق. خستهم. خیلی خسته! اندازه تمام لحظه های غیبت تو، غیبت همه.
ک.عباسی
پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 12:43
سلام بر شما دوست گرامی.
این بهترین پایانی بود که میشد تصور کرد بهترین داستانهای ما هم در پایانشان چند علامت سؤال باقی میگذارند این علامت سؤالها زیبایی را دو چندان میکند در همان حال هر خواننده ای میتواند پایان مد نظر خودش را به داستان اضافه کند.
بعد از اتمام پروژه تک بال چند روزی هست که من احساس میکنم چیزی کم است دیگر آن انتظار شیرین از بین رفته درک میکنم نمیشد تا ابد این داستان بلند را ادامه داد.
من عصر دوشنبه و عصرهای دیگر تا امروز قسمت آخر را میخواندم ولی هر چه ذهنم را کاوش میکردم چیزی شایسته زیبایی نهفته در این قسمت پیدا نمیکردم حالا هم سخن از بیان این طبع لطیف عاجز است فقط میتوانم بگویم خیلی ممنون که به من مجوز مطالعه این داستان را دادید.
در پایان درخواست که نه ولی آرزو میکنم شما باز هم اگر فرصت و زمان کافی داشتید بنویسید سپاسگزارم.

پاسخ:
سلام آقای عباسی. دوست گرامی من.
خودم هم به طرز آزار دهنده ای حس می کنم بعد از پایان داستان تکبال1چیزی کسر دارم آقای عباسی. کاش هنوز بود تا می تونستم توی جنگل سرو بمونم! خنده داره ولی من…
شرمنده اینهمه محبت شما هستم آقای عباسی. از شما خیلی ممنونم که ایراد هام رو برام می گفتید و باعث می شدید دقیق تر باشم. کاش باز هم این امتیاز رو بهم بدید که از توصیه های با ارزشتون برخوردار باقی بمونم!
ممنونم که هستید. خیلی خیلی زیاد ممنونم. این بودن ها برای من بی نهایت با ارزش هستن و من از حضور همه شما بی نهایت خوشحالم و بی نهایت ممنون.
ایام به کام شما.
شفق
پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 22:02
من کمکتو نمیخوام. فقط گوشیتو چک کن. میدونم تو خسته شدی. میدونم الانم خسته ای. میدونم پریسا. تنها کسی که بنظرت میفهمید. پریسا اینجا نمیشه حرف بزنم تو هم قبول داری. گوشیتو چک کن پریسا خوب؟ منتظرم خوب؟

پاسخ:
ممنون. تنها کسی که می فهمید… تنها کسی که می فهمید… تنها کسی که می فهمید!
ممنون.
آریا
پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 23:38
بد قل خخخ خخخ خخخ خخخ خخ خخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
آریا حالش رو ببر که دستم بهت نمی رسه. آخه هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کجا بهت بد قولی کردم. آخ خدا میشه گیر بیارم این رو؟
وای آریا واسه چی من نمی تونم توی محله کامنت بدم تو می دونی؟ هرچی کردم نشد توی پست عدسی تسلیت بگم و توی پست خودم هم نشد جوابت رو ثبت کنم همش میگه وردپرس خطا خیلی تند تند دیدگاهتان را می نویسید و از این چیز ها. آریا! عدسی گناه داره! ما هرچند مجازی باید الان کنارش باشیم. چیکار کنم؟
آریا
جمعه 12 تیر 1394 ساعت 23:43
هعییی پریسا جان سلاااام
نمیدونم چرا امروز محله نرفتم بد قل
وای عدسی .. … .. . …
بد ترین دردو داره میکشه
باهات موافقم پریسا
یه جا بد قلی کردی که مهم نیست فراموش کردم چیزه بزرگی نبود
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریاجان.
چیچی رو یادم نیست وایستا ببینم! امکان نداره زود باش ذهنت رو بچلون یادت بیاد جریان چی بود؟
عدسی. بمیرم واسه دلش. به خدا حال و هواش که توی نظرم میاد از درد دیوونه میشم. کاش از دستم براش کاری بر می اومد. مادر ها خیلی عزیزن آریا. ایشالا هر کسی مادرش هنوز هست قدرش رو بدونه و هر کسی مادرش از دنیا رفته رو خود خدا صبرش بده! اولین قدر ناشناس دنیا خودمم. مادرم رو خیلی زیاد اذیتش کردم آریا. داقون شد از دستم. پیر شد از دستم! شکر خدا هنوز باهام هست ولی مطمئنم به هیچ قیمتی زورم نمی رسه اذیت هام رو جبران کنم. مادرم همه جوره کنارم ایستاد. حتی زمانی که از دستم حسابی تاریک بود. هنوز هم کنارمه. ولی کاش زمانی بتونم تیرگی رو که با اذیت هام توی روحش کاشتم پاک کنم. آریا! هر کاری می کنی بکن ولی مادرت رو اذیتش نکن. مادر ها بزرگ ترین نعمت های خدا روی زمین هستن. مادرم اینجا نمیاد که بخونه و من اینجا راحت هرچی بخوام میگم. کاش بتونه واسه همه معامله های بدی که با دلش کردم ببخشدم!
نباید این ها رو بگم ولی…
شاد باشی.
آریا
شنبه 13 تیر 1394 ساعت 13:35
سلاااام پریسا جاان
پخخخخ
یعنی پخخخپخخخپخخخخپخخخخپخخخخپخخخخپخخخپخخخخپخخخخپخخخخخ
بد قلی دیگه چه میشه کرد هعییی
در مورد مادر باهات موافقم عاشق مامانم هستم
.
بد قل
بد قل خخخخ
راستی پریسا . بد قلی هااا خخخخ
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
نخیر بد قول نیستم تو هیچ مدرکی برای اثبات این ادعا نداری و من الان با1بطری خالی آب زرشک به منگی هاد متتلات می کنم.
مادر ها عزیزن آریا. خیلی زیاد.
شاد باشی عزیز.
پخخخخخ
شنبه 13 تیر 1394 ساعت 22:24
بد قلی پریسا خیلی بد قلی
این ی انتقاد سازنده از پخخخخ
شاد باشی بد قل خخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام پخخخ جان. چطوری؟ بد قول خودتی. به جان خودم نمی دونستم ضربه1بطری خالی می تونه اینهمه ویرانی به بار میاره وگرنه نمی زدم. بنده خدا اسمش رو هم فراموش کرد ولی یادشه من بیچاره رو اذیت کنه! باید1فکری واسه اذیت کردنش کنم که حسابی کیف بده بهم.
راستی پخخخ جان! پِخ! این شد1چیزی. آخیش!
ایام به کامت.
آریا
شنبه 13 تیر 1394 ساعت 22:28
ال فراار منو از بلاگت پرت نکنی بیرون پریسا .
میگم اگه الان دمه دستت بودم چیکار میکردی

شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
اختیار داری چرا پرتت کنم بیرون؟ دستم بهت که برسه حسابی باهات حساب می کنم. اتفاقا باید باشی که من به حسابت برسم. حالا باش تا بهت بگم.
آریا! ممنونم که هستی.
پیروز باشی.
آریا
یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 01:26
داری میری پریسا دیگه دلم نمیاد اذیتت کنم بد قل هم شهروزه خخخ
به سلامت برو و زود بیا فراموش نکنی که ما اینجا منتظرتیم
به سلامت برو و برگرد
خدا یارو نگهدارت
میدونی که دوستت داریم
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
یعنی من باید سفری بشم تا اعتراف کنید تقصیر شهروزه؟ آخجون شهروز این طرف ها نمیاد از این به بعد میام اینجا هرچی دلم می خواد غیابی اذیتش می کنم همه چی رو هم می ذارم تقصیرش!
ممنونم آریا. 1چیزی بگم به کسی نمیگی؟ باورم نمیشه الان اینجام. خیلی… بیخیال خوشحالم که برگشتم پیش شما ها.
ممنونم از حضورت خیلی زیاد.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 19:29
سلام. مثل این که من تو درگیری های پایان ترم و برگشتن به روستا و خرید اینترنت بودم حسابی این جا گرد و خاک شده که البته ان شا الله دوباره پیش نیاد.
اما مطلبی برای شفق.
میگم ها ما خیلی چیز ها رو می دونیم پس هی کلاس دونستن یا ندونستن ما رو نذار هر چی تو دلت هست منطقی و آروم می تونی بگی و منتظر جوابش هم باشی.
البته که ما هر قدر هم که بدونیم باز اندازه پریسا نمیشه و این که من میگم می تونی بیایی و بگی چون حال و هوای پریسا رو اون طوری که هست دقیق درک نمی کنم چون من هر قدر هم که ایشون رو بشناسم باز خودم هستم و پریسا نیستم؛ برای همین هم شاید پریسا دیگه حتی وقت و حوصله شنیدن هم نداشته باشه.
ببین شفق؛ یک سری نیاز ها در آدم ها هستند که دقیقاً موقع و زمان خودشون باید برطرف بشن و اگه لحظه ای به اندازه چشم بر هم زدنی ازشون رد بشه و برآورده نشن دیگه گذشتن و تموم شدن و فقط به حسرت و کمبودی جبران نشدنی تبدیل میشن.
حضور شما و شاید خیلی های دیگه یه زمان خاصی از زندگی پریسا خانم لازم بوده و حالا شاید دیگه لازم نباشه می بخشید که این قدر صریح
گفتم.
راستی من نه جوگیر شدم و نه الکی حرف می زنم شفق.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
امتحان تموم شد و آخیییش! جدی بعد از امتحان روان و اعصاب آدم به کش و غوص می افتن و چه عالیه!
امیدوارم همیشه موفق و گرفتار درگیری های شاد و شادیبخش باشید.
این قدر ممنونم از حضور شما که توصیف نداره. جدی میگم. توضیح هم ندارم. فقط ممنونم. خیلی خیلی زیاد ممنونم.
شاد باشید. خیلی شاد. تا همیشه.
آریا
دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 00:37
سلام
خخخ عزیزی پریسا
دلم برات تنگ شده بود
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریاجان. ممنونم لطف داری. دل من هم تنگ شده بود. خدا می دونه که چه قدر!
ممنونم که هستی.
شادکام باشی!.

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

22 دیدگاه دربارهٔ «تکبال102و پایان»

  1. پریسیما می‌گوید:

    سلام
    عالی بود آفرین.
    من منتظر کرکس بودم منتظر بودم بیاد و بفهمه و خودش تکبالو رها کنه.
    وقتی کرکس خودش تفاوتها رو میفهمید اونا راحتتر میتونستن از همدیگه جدا بشن و دوست بمونن.
    منتظر بودم تکبال بی اطلاع نره.
    نمیدونم حس میکنم رفتنش بدون اطلاع درست نبود میتونست اطلاع بده و بره اما گاهی بیاد و به رفقاش سر بزنه.
    هرقدر هم دوستاش بیمعرفت بودن تکبال نباید بیمعرفت میشد
    تکبال تلاش کرده بود و رفتنش منطقی نبود گناه دارن دوستاش آخه.
    حالا از داستانت بگذریم پریسا خیلی خوب و عالی مینویسی منو حسابی معتاد کردی کاش نوشته هاتو چاپ کنی کاش باز بنویسی!
    به زودی منتظر داستان جدیدت هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز. تکبال باید می رفت پری سیما. می دونم که تو باهام موافق نیستی اصلا هم نیستی ولی گاهی واسه اینکه بمونی باید بری. باید نباشی تا موندگار بشی. بهتر از اینه که باشی و… تکبال رفت!
      کرکس گرفتار بود و اصلا نمی دونست اینجا یعنی توی جنگل چی داره میشه. مطمئن باش نمی تونست وگرنه حتما می اومد حتی اگر به قیمت جونش تموم می شد. تکبال تلاش کرد واسه خاطر تمام اون هایی که براش عزیز بودن. اون هایی که رفتن و اون هایی که هنوز بودن و جاده زندگی منتظرشون بود تا زندگی کننش. تکبال اون ها رو دوست داشت و تلاشش انجام وظیفه1دوست بود نسبت به اون هایی که توی دلش جا شده بودن. پشیمون هم نیست. فقط رفت!
      ممنونم که هستی.
      پاینده باشی.

  2. پریسیما می‌گوید:

    پریسا باورت نمیشه 15 بار کامنت قبلیمو کپی کردم تا تونستم ثبتش کنم
    برم ببینم این یکیو چند بار باید امتحان کنم؟!

    • پریسا می‌گوید:

      ای کاش واسه از بین بردن یا دسته کم تغییر زمان بندی این معادله های نکبت راهی داشتم پری سیما! من ازت معذرت می خوام. و بیشتر از پیش ازت ممنونم که با وجود این دردسر باز هم هستی.

  3. پریسیما می‌گوید:

    راستی کرکس خیلی مظلوم واقع شد یعنی جاش نبود که تکبال حد اقل موقع رفتنش سکوت رو بشکنه؟
    کلا سیرک کجا بود؟ چرا شهپر میتونست از سیرک بیاد بیرون اما کرکس نمیتونست؟
    کرکس قوی بود چرا مقاومت نکرد و تلاش نکرد از سیرک بیاد بیرون؟
    ببین دیگه فکر کنم داستان ننویسی با این ایراد گیریهای من!
    بازم میگم عالی بود و منتظر بعدیها هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      کرکس نمی تونست بیاد بیرون عزیز. کرکس گرفتار بود ولی شهپر آزاد بود. کرکس اونجا گیر کرده بود تا رفتارش اصلاح بشه. در قفسش بسته بود و نمی شد از اونجا خلاص بشه. مقاومت هم، پری سیما کرکس خیلی خیلی مقاومت کرد خیلی زیاد. اون قدر زیاد که با گفتن کلمه خیلی حق مطلب ادا نمیشه. ولی بیشتر از تمام جنگ های عمرش جنگید تا بشه ولی نشد. تکبال نگفت ولی اگر تو هم شبیه من بعد از تموم شدن1داستان به شخصیت هاش و ادامه ماجرا هاش فکر می کنی بذار خاطر جمعت کنم که مشکی سیرک رو پیدا کرد. بعدش هم یواشکی با یکی2تا از معتمد ها رفت کرکس رو دید ولی از دور دید و کرکس نفهمید. بعدش هم گشتن تکبال رو پیدا کنن. آخه تکبال رفیقشون بود. اون ها نمی شد به این سادگی ولش کنن. نجات کرکس فقط دست تکبال بود. خلاصه، مشکی پیداش کرد ولی تکبال دیگه نخواست با سکویایی ها حرف بزنه. دیگه نمی خواست کسی رو ببینه. مشکی سعی کرد کرکس رو نجاتش بده ولی موفق نشد. بعد، 1شب، کرکس بیمار شد. کمان رو که یادته. جاش واسه همیشه توی سینش باقی می مونه و کرکس باید مواظب باشه.
      کرکس بیمار شد. خیلی هم شدید. نزدیک بود از دست بره. مشکی به تکبال اطلاع داد. تکبال1شبی دوباره زد به ماجراجویی های خطرناک. از همون ها که بعد از بازگشتش به کبوتر خانم و بالاپر تعهد کرده بود دیگه واردشون نشه. اون شب کبوتر خانم نبود و تکبال دوباره روی شونه مشکی پرید. آسمون جنگل سرو1بار دیگه شاهد پرواز افراد منطقه سکویا همراه کبوترشون شد.
      اون ها رفتن به سیرک. کرکس وحشتناک بیمار بود.

      ببین پری سیما به چه کار هایی مجبورم می کنی؟ به خدا این ها رو من در1حال عجیب نوشتم که الان… شاید باورت نشه پری ولی من بیمار نوشتن ها هستم. حالا اینهمه نوشتم که نه میشه بفرستم نه دلم میاد حذف کنم. تکلیفم چیه؟ بیخیال می زنم بره اینجا کسی نمیاد ببینه عوضش تو شاید جواب هات رو بگیری و کاش خوشحال بشی.
      خلاصه، کرکس رو روی تخته قفسش به کمک1شتر بد اخلاق از اونجا فراری دادن تا بعدا مقدمات ترخیصش رو انجام بدن.
      کرکس بر می گرده پری سیما. و این بازگشتش باز آغاز ماجراست.
      شکلک تنفر از خودم که از پس میل شدید و لعنتیم به نوشتن بر نیومدم.
      ایراد لازمه پیشرفته عزیز. اگر باز هم به نظرت رسید بگیر. کلی هم ذوق می کنم می بینم1نفر اینهمه به نوشتن هام دقیق میشه و ایراد هاش رو از داخلش در میاره تحویلم میده.
      ممنونم که هستی دوست عزیز من.
      شاد باشی.

  4. پریسیما می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    مرسی که ادامه شو نوشتی این بهتره اما به نظر من کرکس وقتی برگشت میتونه با تکبال خوب تا کنه چون تکبال دیگه اون کبوتر زرزرو و بیفکر و حال به هم زن نیست تکبال دیگه میفهمه خودشو میشناسه تکبال دیگه اسیر کرکس نمیشه تکبال میتونه با توافق از کرکس خداحافظی کنه و بره میتونه با توانی که داره کرکسو قانع کنه میتونه به عنوان دوست کرکس مراقبش باشه اما باهاش زندگی نکنه.
    همه ی اینا امکانش هست و تکبال میتونه یکی از اینا رو انتخاب کنه اما ساکن بودن و فقط پیش مادر زندگی کردن ذات تکبال نیست اون نمیتونه به این زندگی آروم ادامه بده تا بمیره اون باید مثل خورشید خاص زندگی کنه چون خاصه باید بالا سر دوستاش باشه همراه مادرش باشههمه جا که میتونه کمکی بکنه باشه و اون مدلی زندگی کنه چون تکباله و خاص.
    اینارو نوشتم چون اگه جای تکبال بودم این کارارو انجام میدادم البته الآن قاطعانه میگم که نمیتونم جای تکبال باشم تکبال پر از اشتباه بود زندگیش با اشتباهات مختلف خراب شد و اون سلاحی به جز گریه نداشت وقتی اومد درست بشه که جنگ شد و بعدش بازم اشتباه کرد و رفت.
    این از تکبال.
    پریسا میخوام کشفیاتمو بهت بگم تا بدونی با تمام وجود داستانهاتو خوندم و درکشون کردم
    چندتا شخصیت مشابه تو داستان تکبال و فرشته بودن که من تونستم کشفشون کنم
    تکبال و فرشته مشابه بودن و هر بلایی سرشون می اومد از بیباکی و بیفکری خودشون بود.
    تیرداد و خورشید هم مثل هم بودن همیشه فهیم و همیشه کمک حال و با شخصیت.
    تو هردو داستان شخصیتهای مورد علاقه ی من این دو نفر بودن.
    فاخته و پریسا هم مثل هم بودن که در اصل قربانی بیفکری خودشون بودن و کسی برای اتفاقهایی که براشون افتاد مقصر نبود البته به نظر من.
    تو هردو داستان دوستایی پیش شخصیت اصلی داستان بودن که دوست واقعی بودن و طرف مقابلشون رو دوست داشتن و بی چشمداشت کمکش میکردن و پیشش بودن مثل فنچ و خوش پرواز.
    فکر کنم دیگه حرافیهام تموم شدن پس داستان جدید رو بنویس که منتظرم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیمای عزیز. می دونی؟ این کامنتت1چیز بسیار مثبت داخلش بود که… اگر تکبال کبوتر پر اشتباه بدونه گناه باختن های فاخته حتی از1نگاه توی دنیا روی دوشش نیست کلی خاطرش شاد میشه. اگر در بالا پایین جاده های روزگار بهش بر خوردم حتما نظرت رو بهش میگم. خوشحال میشه.
      چه خوب ذات این کبوتر بی پرواز پرواز خواه رو شناختی. درسته اون به هیچ عنوان نمی تونه زیر پر و بال مادرش بمونه تا عمرش تموم بشه. تکبال خاصه و خاص زندگی می کنه هرچند خودش خیلی زمان ها ترجیح می داد می تونست معمولی باشه. پرنده ای پروازی و عادی مثل همه پرنده ها با1زندگی عادی و کسلکننده شبیه همه هم تیره هاش. ولی نه تنها این طوری نیست، بلکه روح سرکش و نا آرومش هم همچین چیزی رو تحمل نمی کنه و اگر واسه مدت طولانی در1نواختی آرامش های عادی باقی بمونه بیمار میشه. تکبال باید متفاوت زندگی کنه. این توی سرنوشتش هست و کاریش هم نمیشه کرد. البته الان دیگه اون قدر سرش میشه که خام هیچ دستی که سر و پر هاش رو نوازش می کنه نشه و خودش رو لو نده. به هیچ فاخته و هیچ کبوتری. اما خودش که می دونه و خودش رو می شناسه و این شناخت و آگاهی تا زنده هست بهش اجازه نمیده عادی باشه و عادی زندگی کنه.
      خورشید! پری سیما خورشید یکی از عزیز ترین موجودات تمام عمر تکبال بود. مطمئن باش تکبال تا لحظه آخر زندگیش اون دست های خشن ولی عزیز و اون شب تلخ خداحافظی آخر رو یادش نمیره و همیشه و همیشه درد این از دست دادن براش تازه هست. یعنی تو میگی تکبال ضعیف و داقون می تونه شبیه خورشید باشه؟ یعنی به نظرت این کبوتر شایستگیش رو داره؟ یعنی این تشبیه شدنیه؟ پری سیما! اگر بدونه که فقط این احتمال وجود داره از خوشی پر پرواز در میاره.
      زندگی تکبال همون طور که گفتی پر از اشتباه بود. اگر اونهمه خام نبود! اگر اونهمه برای رسیدن به راه کوتاه تر و مستقیم تر برای رسیدن به بی راهه نمی رفت! اگر اونهمه پرواز خواه نبود که به خاطر ارضای این حس خطرناک و بی قاعدهش به1کرکس هیولا تکیه کنه! اگر…! تکبال اشتباه زیاد داشت و متأسفانه واسه خلاصی از سنگینی بار اشتباه هاش هم جز گریه کاری نمی کرد. زمانی که به خودش اومد هم چنان گرفتار بود که مهلتی برای هیچ جبرانی نبود.
      با تمام گفته هات موافقم. خخخ! کبوتر زرزروی بی فکر حال به هم زن! می تونم مجسم کنم چه حرصی می خوردی زمانی که حال و هوای مضحکش رو می خوندی. باز هم خخخ!
      کشفیاتت. راستش چندتاشون درست بودن چندتاشون هم کمی اشتباه. نمیگم کدوم هاشون. شکلک بدجنس.
      آخ نه پری سیما داستان بعدی نهههه این تکبال هیچی توان واسهم نذاشت خداییش برای بار سوم خوندمش و هر بار افسردگی گرفتم و گریه کردم و چی ها که نشدم. خیر سرم خودم نوشتم این مایه نکبت روان رو!
      تو حراف نیستی عزیز من! به خدا واسه خوندن کامنتی که صبحی گفتی می خوایی بدی لحظه شماری می کردم. باور کن اصلا انتظار ندارم ازت تعریف بشنوم. گفتن هات رو دوست دارم چون مثل آینه تمامش رو میگی. زشت و زیبا. منفی و مثبت. همه رو نشونم میدی و بعدش باز هم دوستم هستی. این حال و هوا رو دوست دارم. خیلی زیاد.
      ممنونم که هستی دوست عزیز. از طرف خودم، از طرف تکبال، از طرف سکویایی ها که طرفشون رو گرفتی و گفتی که کبوتره نباید این مدلی ترکشون می کرد، ممنونم که هستی.
      شاد باشی.

  5. مهرداد چشمه می‌گوید:

    سلام پریسا.
    من خوشحالم که به صورت کلیشه و مخاطب پسند داستان رو تموم نکرده بودی.
    در مورد تشابه شخصیتها پریسیما دقیقا درست حدسهای منو زده بود که یکی دو موردش رو قبلا بهت گفته بودم.
    ولی در عین حال باور کن پایان داستان طوری هستش که من احساس میکردم این پایان در حقیقت باید مقدمه ی سیزن دوم این داستان باشه، چون تمامی امکانات ادامه رو داره.
    در هر حال بسیار داستان زیبایی بود و همینطور سرگذشتی عبرتآمیز.
    کامنت پریسیما باعث شد که منم لو بدم که داستان رو خوندم خخخ.
    منتظر داستانهای بعدیت هستم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آقای چشمه. در مورد کشفیات پری سیما چندتاشون پر! پس حالا که شما هم مشابه ایشون دیدید چندتایی از مال شما هم پر! خخخ!
      عبرت آمیز. امیدوارم مایه عبرت شده باشه. حتی اگر1نفر هم از سرگذشت این پردار وحشی عبرت بگیره کلی جای شادیه واسه من.
      کلیشه ای و مخاطب پسند. اوه امکان نداشت. من102قسمت خودم رو بیچاره نکرده بودم که آخرش اون شکلی تمومش کنم. تمام خستگیش می موند روی اعصابم.
      خودتون رو لو دادید؟ درک نکردم. من اگر پست های شما رو بخونم صاف و سر بلند میام میگم که خوندم و حتی اگر برام جذاب نباشه هم اگر خونده باشم میگم که خوندمشون. خوب من نفهمیدم چی شد ولی بیخیال.
      وای خدا جونم نه یعنی باید ادامهش رو بنویسم آیا؟ آقای چشمه به جان خودم رحم داشته باشید من گناه دارم آخه! شکلک درموندگی همراه با تفکر. یعنی جدی به نظر شما و پری سیما من باید بخش دومش رو بنویسم؟ یعنی لازمه؟ بعضی داستان ها بهتره ادامه نداشته باشن! مثل ماجرای فرشته! حالا شما2تا1کمی فکر کنید ببینید شاید تکبال هم از اون دسته باشه. شکلک نگاه مظلوم به شما2تا، شما و پری سیما. حالا1مشورتی کنید. وسط مشورت هاتون به این قیافه من هم1نگاهی کنید.
      ممنونم که هستید.
      پاینده باشید.

  6. پریسیما می‌گوید:

    سلام مجدد
    پریسا جان ممنون از پاسخهات
    اول درباره فاخته و پریسای فرشته که برداشت من اینه که مثل هم هستن بگم که:
    هردوتاشون صد درصد خودشون مقصر بودن چون زیاده خواه بودن میخواستن متفاوت باشن میخواستن توجه بیشتر ببینن میخواستن بالاتر از همگروهیهاشون باشن و با این توقع باعث شدن یه نفر دیگه گرفتارشون بشه.
    اگه فاخته مثل چلچله رو پای خودش وایمیستاد و خودشو سربار تکبال نمیکرد اگه موقع سرما خودشو با حضور دوستاش گرم میکرد اگه به حرفهای تکبال اهمیت میداد اگه میفهمید که تکبال برای اینکه پیش اون بیاد وظیفه ای نداره اگه میفهمید که تکبال لطف میکنه که اونو زیر بال و پرش میگیره هیچ وقت فریب بازو نمیخورد نمیشه تکبال اشتباهات فاخته رو به دوش بکشه چون هرکس نتیجه ی فکر و اعمال خودشو نیبینه و نه کس دیگه رو.
    بهش بگو دیگه عذاب فاخته رو نکشه اون راه و چاهو نشون داده بود اما فاخته نمیخواست بفهمه چون تکبالو صد درصد برای خودش میخواست با سکوت و فقط حامی و این نشدنی بود.
    تکبال میتونه اگه بخواد بالاتر از خورشید هم بشه چون فرصتش بیشتره خورشید بیشتر عمرشو تو بند بود اما تکبال هنوز راه برای رفتن زیاد داره
    میتونه طوری محکم باشه که حتی کرکس هم ازش حساب ببره میتونه زیر سلطه ی هیچ کس نره میتونه برای خودش سلطانی باشه.
    حالا اگه اشتباهات کشفیاتمو بگی هم دیگه عالی میشه دوست دارم بدونم چقدر تونستم داستانهاتو موفق بخونم و بفهممشون.
    پریسا دیگه تکبالو نخون گذشته های تکبال به درد فقط یه بار خوندن و عبرت گرفتن میخورن نمیشه همش افسوس گذشته ها رو خورد و با حسرت نشده ها زندگی کرد.
    تکبال تموم شده و گذشته ی تکبالو باید دفنش کنی
    باید بنویسی تا بتونی فراموشش کنی.
    من یه عقیده دارم و اونم اینه که:
    گذشته ها رو باید رها کرد فقط ازش تجربه گرفت و رها کرد○
    هرچقدر هم بخواییم حسرت گذشته ها رو بخوریم هیچی عایدمون نمیشه چون نمیتونیم گذشته ها رو عوض کنیم پس باید به حال چسبید و مراقب بود که مثل گذشته ها گذشته ی پر اشتباه نباشه.
    اگه تونستی و فرصتشو داشتی بنویس چون دیگه وقتشه که تکبالو رها کنی.

    • مهرداد چشمه می‌گوید:

      لاااااااااااایک به همهش.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام پری سیما. دوست عاقل و مهربونم.
      پیش از هر چیزی ببخش عزیز اینهمه دیر جواب دادم. دستم به اینترنت نرسیده الان هم با اینترنت گوشیم به سیستمم وصل شدم تا بتونم جواب کامنت های اینجارو بدم. نتونستم تا شب صبر کنم. کاش اینترنت گوشیم یاری کنه! فقط اندازه فرستادن جواب ها!
      می دونی پری سیما؟ بهم میگن گاهی1چیز هایی رو نباید بگی. مثلا اینکه الان با خوندن این کامنتت چشم هام پر اشک شدن. میگن این رو نباید بگم. ولی من میگم. بذار قشنگ نباشه این گفتن هام ولی من میگم. میگم که دست هام رو مشت کرده بودم ایسپیک داشت کامنتت رو می خوند و من با صورت خیس اشک و اشک های بدون هقهق و بدون هیچ اثری از گریه آهسته آهسته، شبیه کسی که1چیز خیلی سیاه و خیلی سنگین رو یواش یواش به آهستگی نفس کشیدن های توی خواب از روی شونه هاش بردارن، آهسته آهسته سبک و سبک تر می شدم. باورت نمیشه. من هم بلد نیستم درست توضیح بدم. اینجا مهمونم و خیالم نبود کسی بیاد این مدلم رو ببینه. حس خوبی بود. هنوز هم حس خوبیه. بیخیال آدم هایی که اومدن و دیدنم که با سیستم توی بغلم بدون اینکه گریه کنم…
      پیامت و بینشت رو بهش می رسونم. اندازه تمام این ماه ها و سال های سیاه که سپری کرده سبک میشه و تردید ندارم که ازت ممنونه که تقصیرش رو کمتر از چیزی که تصور می کنه می بینی.
      واااییی اگر این کبوتره بتونه تمام این هایی که گفتی بشه دیگه نمیشه شناختش و من باید بچرخم1شخصیت داقون دیگه واسه باقی داستانم پیدا کنم. بیچاره کرکس! چی سرش میاد! خخخ! بله عمر خورشید در اسارت تکمار سپری شد. تکبال آزاده ولی ای کاش می شد اندازه خورشید تدبیر و کفایت داشته باشه تا بتونه چیزی باشه که باید باشه! کرکس هم، من تصور می کنم هیچ سیرکی اندازه1همراه آگاه نمی تونه اصلاحش کنه. و هیچ همراهی آگاه تر از تکبال نیست چون باهاش زندگی کرده. کاش این2تا بتونن ایراد های هم رو رفع کنن! موافقم این ها دوست های خوبی می شدن برای هم اگر کمی عاقل تر بودن! از اینجا به بعدش رو کاش عاقلانه تر پیش ببرن!
      گذشته تکبال! از دست این تکبال و گذشته هاش که پدر من سرش در اومد! واقعا دلم می خواد بنویسم پری سیما ولی از تو چه پنهون می ترسم. جرأت شروع ندارم. تکبال1نابودم کرد. به جا هایی می رسیدم که حس می کردم الانه که نفس آخر رو بزنم و راستی راستی تموم بشم از بس حالم بد می شد. از شروع دوباره نوشتن هام می ترسم. خیلی مسخره هست ولی من موجود مسخره ای هستم. اگر جرأت کنم دوباره میرم سراغش ببینم باز کجا رو داره خراب می کنه.
      کشفیاتت هم، خخخ! من تیرداد توی ماجرای فرشته رو با خوشپرواز تکبال شبیه می بینم. خورشید تکبال از نظر من توی ماجرای فرشته شبیه نداشت، ستاره توی ماجرای فرشته و چلچله تکبال از نگاه من شبیه هم بودن، رنگین پر تکبال شبیه عطارد در ماجرای فرشته بود، دیگه دیگه دیگهههه، یادم نیست واقعا یادم نیست! شکلک حیرت از خودم! ببین چه جوری هرچی گفتم نمیگم رو اینجا رو کردم! پری سیما باید بترسم ازت. اولا کاری کردی خلاصه ای از شروع ادامه تکبال رو اینجا بنویسم، در حالی که یقین داشتم هرگز همچین کار خطرناکی نمی کنم، دوما الان کشفیاتت رو کامل کردم، کاری که باز هم یقین داشتم نمی کنم، تا به سومیش نرسیده من فرااار کنم.
      پری سیما! ممنونم که هستی. خیلی زیاد!
      پاینده باشی تا همیشه.

      • پریسا می‌گوید:

        سلام آقای چشمه. حالا که همهش رو لایک زدید یعنی باید1کپی از جوابم بگیرم بزنم اینجا آیا؟ شکلک فلش زدم به طرف جواب کامنت پری سیما.
        ممنونم از تأییدی که به کامنت عزیز پری سیما دادید.
        شاد باشید

  7. پریسیما می‌گوید:

    پریسا منظور من از نوشتن و ادامه ی نوشتن ادامه ی تکبال نیست منظورم نوشتن یه داستان دیگه ست.
    اما بدمم نمیاد ادامه ی تکبالو بخونم امروزشو بخونم ببینم چطور تونست خودشو به امروز برسونه.

    • پریسا می‌گوید:

      شکلک اعتراض به اینکه جواب پری سیما رفته زیر لایک آقای چشمه و درست نمیشه. ویرایش هم کردم باز هم نشد.
      امروز تکبال رو به نظر من باید از زبون اون هایی که اطرافش هستن و می شناسنش بشنویم بلکه بدونیم این دیوونه کجای کاره. کاش امروزش از گذشته هاش بهتر باشه! براش دعا کن پری سیما!
      شاد باشی خیلی خیلی شاد!

  8. مهرداد چشمه می‌گوید:

    لاااااااایک.

  9. مینا می‌گوید:

    سلام از دیروز دوباره تکبالو از اول اولش خوندم جالبه هروقت میخونمش چیزهای بیشتری درباره تکبال میفهمم.
    کاش بشه ادامش بدین به شدت دوست دارم بدونم عاقبتش با کرکس چی میشه.
    کامنتهای شمارو به پریسیما خوندمش
    خیلی به موفقیت تکبال امیدوارم اینو نباید بگم اینجا ولی میگم یادمه یه روزی بهم گفتین امیدوارم هیچوقت زندگیت مثل تکبال نشه با این که یه چیزهایی تو زندگی من با تکبال فرق داره به شدت از خدا میخوام که سرنوشت آینده من اینطور نباشه
    به شدت براتون بهترینهارو میخوام

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مینای عزیز. خدا خفهت نکنه اینجا چیکار می کنی؟ تکبال و ماجراهاش. از دست این!
      کامنت های اینجا رو چندان خاطرم نیست. خواستم بخونمشون و از آخر رفتم بالا ولی3تا بیشتر نرفتم. اینجا، … نمی خوام بخونم. نمی تونم بخونم. این خیلی، ….
      واسه چی باید فردای تو شبیه این کبوتره بشه؟ اون1کبوتر بی پرواز بود و تو1فرد بالغ صاحب عقل هستی. مطمئن باش که شبیهش نمیشی.
      عاقبت این موجود با کرکس هم خخخ کی می دونه! چیزی که خودشون2تا هم ازش بی اطلاع هستن رو از من نخواه من بدجوری بی اطلاعم. خخخ اگر دستت به نوک درخت های جنگل سرو رسید از خودشون یا از پرنده های اون بالا بپرس بیا به من هم بگو می خوام بدونم. میگم بچه ها نظرتون چیه تا مینا نیومده این رو بخونه من در برم؟ بهش نگید این اطراف اومدم من رفتم فرار کنم یوهوووو خخخ!

  10. ابراهیم می‌گوید:

    سلام
    نمیدونم چی بگم آخرش به آخر رسیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *