تکبال101

شب تاریک و هوا سنگین بود. خارستان در سکوت وحشتناکش غرق شده و انگار به خواب مرگ رفته بود. حصار غیر قابل نفوذ دسته تکمار دور صحنه اعدام خوشدست و اسارت تکبال تنگ و بدون روزنه بود. پرنده های شکاری با چشم های تیز و هشیار، با بال های آماده پریدن و چنگال های آماده دریدن از بالا، موش ها با دندون های تیز آماده جویدن و بریدن و انداختن درختچه ها در پایین و بیخ درختچه ها، خارپشت ها با تیغ های سیخ شده و آماده پرتاب در اطراف، عنکبوت ها روی شاخه ها و موریانه ها روی شاخه نازک درختچه خاردار درست پایین پای خوشدست و در انتظار لحظه ای که فرمان قطع شاخه صادر بشه و اونها در1لحظه اجراش کنن.
تکبال با چشم ها و دست های بسته بین زمین و هوا بود و طناب تار عنکبوتی به قفسه سینه و شونه ها و بال هاش و تمام جسمش فشار می آورد. سعی کرده بود خودش رو خلاص کنه و پرت بشه پایین ولی فایده نداشت. با وجود نوار های کلفت ساخته شده از تار عنکبوت، برگ های لهیده و صمغ و شیره های چسب مانند خشک شده امکان هیچ حرکتی در هیچ کجای جسمش نداشت. حتی نمی تونست توانش رو به طرف این نگه دارنده های محکم و ناگسستنی بفرسته. نه می دید و نه می تونست حرکت کنه. تکماری ها این بار فکر همه جاش رو کرده بودن و به خاطر جون خودشون هم که بود، امکان نداشت اجازه بدن اشتباهی صورت بگیره. تکبال به یاد خورشید در اون لحظه های وحشتناک افتاد که به1تخته بسته شده بود و تکمار می خواست آتیشش بزنه. تکبال همیشه با خودش فکر می کرد چرا خورشید برای نجات خودش اقدامی نکرده بود و حالا می فهمید. در چنین موقعیت افتضاحی حتی امکان تمرکز هم وجود نداشت. به خاطر بسته بودن چشم هاش نمی دونست چه زمانی از شبِ. هیچی نمی دید. آسمون رو، شب رو و خوشدست رو.
خوشدست رو هرچند نمی دید، اما در کنار خودش احساسش می کرد. بهش چسبیده نبود ولی ازش خیلی دور هم نبود. با وجود اینکه از هم فاصله داشتن، تکبال به وضوح لرزش و التهاب شدید خوشدست رو احساس می کرد. طنابی که بهش بسته شده بودن از شدت لرزش های بی صدای خوشدست حرکتی بسیار نامحسوس داشت. تکبال امیدوار بود که خوشدست از فرمان های تکمار چیزی نفهمیده باشه. آخه خوشدست مارزبون نبود ولی خودش هم می دونست این امید فقط1رویای محاله. اشاره های تکمار و بقیه و محکم تر از اون وضعیت الانشون جای تردید برای خوشدست باقی نذاشته بودن. با وضعیتی که اون پایین در حضور تکمار حاکم بود و با وضعیتی که الان داشتن، خوشدست حتی بدون داشتن2تا چشمِ باز هم می تونست بفهمه که فرمان مرگش صادر شده. تکبال صدای نفس های به شماره افتاده خوشدست رو در سکوت نیمه شب می شنید. قلبش فشرده شد.
-خدایا!خدایا نجاتش بده!.
خوشدست بیگانه با هر چیزی که به آرامش پیوندش بده، فقط از شدت وحشتِ دست های سرد مرگ که هر لحظه قوی تر و واضح تر لمسش می کردن، آروم و بغضآلود نفس نفس می زد. تکبال حس کرد باید کاری کنه. هر کاری. کاری از دستش بر نمی اومد جز انتظار. انتظار رسیدن صبح و پایان ماجرا. ولی ماجرای تکبال با رسیدن صبح قرار نبود تموم بشه. بعد از خوشدست، تکبال به دژ اژدها منتقل می شد و… تکبال مطمئن بود که هرگز حاضر به همکاری با تکمار نمیشه. شاید خیلی بیشتر از خوشدست بهش سخت می گذشت و شاید خیلی بیشتر از مردنش، از اتفاقات فردا ها می ترسید ولی به هیچ قیمتی حاضر نمی شد بر علیه سکویایی ها کاری کنه. فعلا زمان این فکر ها نبود. خوشدست زمان چندانی نداشت.
-خوشدست!صدام رو می شنوی؟ حالت خوبه؟
صدای خوشدست از شدت وحشت؛ دیگه صدای خودش نبود.
-تکبال!من تشنمه. آب. آب می خوام.
تکبال سعی کرد درد توی صدای خودش رو قورت بده.
-تحمل داشته باش. از اینجا که خلاص شدیم همه چیز درست میشه.
خوشدست نفس لرزان بلندی کشید. توان زهرخند زدن نداشت وگرنه حتما می زد.
-خلاص؟ تو یا نمی فهمی یا زدی به جاده نفهمی. تو شاید خلاص بشی ولی من نمیشم.
تکبال خواست حرفی بزنه ولی صداش در نمی اومد. خوشدست نمی تونست هقهقش رو قورت بده.
-من می ترسم تکبال.
تکبال به زحمت زمزمه کرد:
-نترس. هیچی اینهمه ترسناک نیست. حتی مردن. باور کن همه چیز هایی که ازشون می ترسیم خیلی ساده تر از اونی هستن که تصور می کنیم.
خنده خشم خوشدست در صدای ترکیدن بغض وحشتش گم شد.
-بله مطمئنا واسه تو اینطوریه. تو که قرار نیست بمیری.
تکبال سکوت کرد. حرفی برای گفتن نبود. خوشدست درست می گفت. چقدر دلش می خواست می شد فقط1لحظه فرصت پیدا کنه تا خوشدست رو از این پایان تاریک نجات بده. ولی فرصتی نبود. امکانی نبود. هیچ راهی نبود. تکبال می دونست. خوشدست داشت ذهره ترک می شد. تکبال باید کمکش می کرد. حتی اگر نجاتش ممکن نمی شد، نمی تونست اجازه بده که خوشدست در چند قدمیش تنها و ترسیده با پایانش مواجه بشه.
-خوشدست! افراد سکویا مطمئنا می فهمن ما گرفتار شدیم و برای نجاتمون میان.
خوشدست نای کج رفتاری نداشت.
-آخر های شبِ تکبال. اون ها پیش از صبح نمی رسن اینجا. گیریم هم برسن. ما بد جایی هستیم. تو نمی بینی. سکویایی ها از هر طرف که بیان دیده میشن و این تار های عوضی از طرف من حسابی کلفت و خیلی سفت بسته هستن. به محض دیده شدنِ سکویایی ها، نگهبان های اینجا بلافاصله با1تلنگر شاخه پایین رو قطع می کنن و… من هیچ طوری در نمیرم تکبال!
وحشت صدای خوشدست بوی مرگ می داد.
-تکبال!نجاتم بده! 1طوری از اینجا بازم کن! تو ازت خیلی کار ها بر میاد. تو رو خدا نجاتم بده!
هقهق خفه خوشدست مثل1شمشیر آتیشی داغ توی وجود تکبال می چرخید. تکبال با وجود اینکه اطمینان داشت هیچ فایده ای نداره، توانش رو جمع کرد و به طرف خوشدست متمرکز شد. هیچ اتفاقی نیفتاد. خوشدست که چشم هاش بسته نبودن به تکبال نگاه کرد و هقهقش وحشتزده تر و بلند تر شد. ناموفق بودنِ تلاش های تکبال رو می دید، می فهمید، درک می کرد.
-تکبال!تو رو خدا! شب داره تموم میشه. نجاتم بده!
باد گرمی می وزید و اون ها رو همراه طناب کلفت اسارتشون آهسته حرکت می داد. خوشدست به شدت از این مدل مردنش می ترسید. تکبال به تلخی و در نهایت عجز درک می کرد که هیچی از دستش بر نمیاد. خوشدست هم می دونست ولی کمک خواستن از تکبال تنها کاری بود که در اون لحظه قادر به انجامش بود و نمی تونست ازش صرف نظر کنه. شب سنگینی بود. خیلی سنگین!.
چشم های بسته تکبال، نگاه وحشتزده و به شدت بارونی خوشدست، و چشم های جستجو گر نگهبان های تکمار که تعدادشون کم هم نبود، هیچ کدوم نور های کم رنگ و متحرکی رو ندیدن که از پشت درختچه های خارستان آهسته گذشتن، به هوا بلند شدن و مثل1دسته ستاره اوج گرفتن و به طرف اعماق جنگل سرو پرواز کردن. پروانه های شبتاب برای آگاه کردن سکویایی ها به طرف منطقه سکویا می رفتن.
شب جنگل سرو، آهسته و ساکت پیش می رفت تا به صبح برسه. سکوتی سیاه روی جنگل نشسته بود. هوای گرم و خفه شبِ سیاه و گرفته تابستون انگار سنگ شده بود. جامد، سخت و سنگین. کسی افراد منطقه سکویا رو نمی دید که در کمال سکوت و با سرعتی دیوانه وار آرایش می گرفتن، به مشعل و برگ های بزرگ استطار کننده مجهز می شدن، از لا به لای شاخه های درهم پیچیده بلند می شدن، توی آسمون تاریک و بی مهتاب منطقه سکویا می چرخیدن، و در1لحظه برق آسا هماهنگ و سریع اوج گرفتن، و برای نجات همراه های گرفتارشون به طرف خارستان پرواز کردن.
خارستان.
شب بود و سایه های سیاهی که تزئینش می کردن. تکماری ها همه جا بودن. هر راهی برای اشتباه کردنشون بسته شده بود. اگر تکبال این دفعه از دستشون در می رفت هیچ کدومشون زنده نمی موندن. تکبال صدای خزیدن ها و پریدن های بی صدا و پنهانشون رو می شنید و از هیبت پایان خوشدست و ادامه سیاه خودش در دژ تاریک تکمار، از درون به خودش می لرزید.
صدای نجوایی بسیار ریز و بسیار آهسته توی گوش تکبال پیچید و از جا پروندش. ولی چنان سفت بسته بود که حتی پریدنش هم مشخص نشد.
-هیس! فقط خفه شو! حرف نزن. من فنچم. فنچ کرکس. سکویایی ها از گرفتار شدنتون مطلع شدن. افراد منطقه سکویا توی راهن. چیزی به صبح نمونده و اون ها هوالی سپیده می رسن اینجا.
تکبال تقریبا بدون حرکت لب هاش نجوا کرد:
-دیر میشه. مهلت خوشدست کمه. باید بجنبن.
فنچ کرکس بی صدا آه کشید.
-بله دیر میشه. حقیقتش اگر هم پیش از سپیده به اینجا برسن بیشتر به حال تو مفیده تا خوشدست. چون تو قراره زنده بمونی و اون در هر حال حکم مردنش اومده. حالا دست از تلاش مسخرهت بردار. باید توانت رو برای کمک به سکویایی ها در زمان نجاتت نگه داری.
تکبال به مفهوم واقعی داقون، بدون صدا نجوا کرد:
-خوشدست. نجاتش بدید.
فنچ کرکس دوباره به تلخی آه کشید.
-به نظر نمیاد شدنی باشه.
تکبال دوباره نجوا کرد:
-این وحشت. حقش نیست. آخه1کاری کنید.
جوجه فنچ باز هم آه کشید.
-این رو شاید بتونم1کاری کنم. میرم که ببیندم و بهش میگم بقیه دارن میان. بهش امیدواری میدم که حتما نجاتش میدن. اینطوری تا لحظه آخر امیدوار و شاید آروم تر از حالاست. دسته کم این ترس شاید کمتر بشه و بتونه لحظه هاش رو کمی سبک تر سپری کنه.
تکبال خواست حرفی بزنه ولی نتونست. چی می تونست بگه. چیزی، حرفی، چاره ای جز این به نظرش نمی رسید. جوجه فنچ آهسته از پشت سر تکبال گذشت، از لای تیغ های جنازه خارپشت رد شد و به خوشدست رسید. تکبال حس می کرد توی تمام عمرش هرگز اینطور درمونده و داقون نبوده. با تمام وجودش حاضر بود جاش رو با خوشدست عوض کنه. اگر اصرار اون نبود خوشدست الان لا به لای شاخه های منطقه سکویا توی بغل تیزرو داشت به انجام موفقِ مأموریتش مباهات می کرد. ولی حالا تکبال فقط می تونست شاهد این باشه که خوشدست وسط زمین و هوا در انتظار پایانش باشه و برای آرامش ساعت های آخرش فریبش بدن تا کمتر زجر بکشه. تکبال نمی تونست و نمی خواست باور کنه که واقعا هیچ راهی نیست. از شدت درد نفسش بالا نمی اومد. واقعا احساس خفگی داشت.
-تشنمه. آب! خیلی تشنمه.
تکبال احساس می کرد قلبش داره از شدت اندوه و التهاب از حرکت می مونه. چطور می تونست به خوشدست آب برسونه؟ جوجه فنچ در دسترس نبود. اگر هم بود این کار ممکن نبود. صدای هقهق خوشدست رو همراه با نجوا های فرو خورده می شنید و می دونست که جوجه فنچ کرکس داره کمک می کنه که خوشدست سبک تر باشه. تکبال بعد ها که تونست به ماجرا فکر کنه، همیشه از اینکه1جوجه فنچ کوچولوی تازه پرواز چطور می تونست اینهمه قوی باشه متعجب می شد. جوجه فنچ در تمام اون لحظه ها، با وجود غمی که توی صداش بود، حتی1بار هم صداش نلرزید. حتی1لحظه تردید نکرد که این کارش درست نباشه. حتی1درصد از احتمالات خطرناکی که مطمئنا به خاطر داشت رو توی کلام و لحن و صداش بروز نداد. چنان شجاع بود که با آرامشی غریب تونسته بود از وسط نگهبان های تکمار رد بشه و بیاد اونجا. درست پشت سر تکبال بشینه، توی گوشش باهاش حرف بزنه و بعد از لای تیغ های1جنازه حلقآویز شده رد بشه و بره پیش خوشدست و با همون آرامش غریب، در زمانی که خوشدست داشت به ناخواه و با وجودی کاملا مسخ به پایانش نزدیک می شد، باهاش همکلام بشه و سعی کنه سپری کردن اون لحظه های سنگین رو براش آسون تر کنه. تکبال حتی1درصد از توان این موجود کوچیک رو در خودش نمی دید. چی باعث می شد که اون جوجه فنچ کوچولو بتونه و تکبال نتونه؟
صدا های شبانه داشتن کمتر و کمتر می شدن و برای اولین بار، تکبال از رسیدن صبح بی نهایت وحشتزده بود.
-خواهش می کنم آسمون! همون طور تاریک باقی بمون! خواهش می کنم!.
دلش هوار می خواست. دلش گریه می خواست. ضجه می خواست. دلش می خواست به هر زبونی که ممکنه التماس کنه تا خوشدست رو آزادش کنن.
-هرگز اجازه نده هیچ چیز بشکندت. حتی رسیدن لحظه مردنت. اگر در مقابل دشمن بشکنی، اطمینان داشته باش که پیش از اون در خودت شکستی. اگر در خودت بشکنی دیگه تحمل برات خیلی خیلی سخت تر از پیش میشه. در هر حالی که هستی، محکم باش و تحمل کن. اجازه نده سد تحملت بشکنه. اینطوری راحت تر از همه چیز رد میشی. حتی از لحظه مرگ.
تکبال این ها رو به خاطر آورد و به تلخی فهمید که اون زمان که از خورشید می شنیدشون چه سبک و راحت از تحلیل و فهم و درکشون گذشته بود و حالا چه دیر می فهمید که اجرای این درس چه قدر سخته!
در لحظه ای که می رفت از شدت ناکامی و وحشت رسیدن لحظه های بعد بی اختیار هوار بزنه، حرکتی آزار دهنده رو درست از پس سرش، از لا به لای پر های روی سرش، جایی که برگ های روی چشم هاش به هم می رسیدن احساس کرد. به محض درک این حس ناخوشآیند خواست سر تکون بده و آخی از سر درد و اعتراض بگه ولی…
-به خاطر خدا ساکت و بی حرکت باقی بمون جفت کرکس! داریم سعی می کنیم چشم هات رو باز کنیم. نه بلدیم و نه زمان داریم که ملاحظه پر های سرت رو کنیم. پس تحمل کن و آروم بمون. تو هیچ طوری نباید به زیر زمین منتقل بشی.
تکبال نجوای ریز مورچه ها رو مثل نفس زندگی بلعید.
-درست گوش کن و بدون هیچ حرکتی جواب رو بهمون برسون. ببینم! اگر چشم هات باز بشن می تونی1کمی بیشتر متمرکز باشی؟ به نظرت بتونی کمی قوی تر عمل کنی؟ نه کاملا. فقط1کمی؟
تکبال خیلی آهسته جواب مثبت رو نجوا کرد.
-آها!
نجوای ریز با رضایت گفت:
-خوبه. عالیه. پس منتظر بمون. ما درستش می کنیم. فقط کمی راه دیدن رو برات باز می کنیم تا زمانی که موقعش برسه.
تکبال در حالی که سعی می کرد کلام رو فقط با نفس هاش بیرون بده نامحسوس و درمونده نفس زد:
-شما رو به خدا، برید خوشدست رو آزادش کنید. الانه که دارش بزنن.
نجوای ریز مورچه دوباره تکرار شد و به تکبال اطمینان داد که خیال نمی کنه.
-این برای ما شدنی نیست. ما تونستیم وسط پر های تو مخفی بشیم و از لای پر های سرت بیاییم زیر برگ های چشم بندت. طناب دار خوشدست طوری نیست که ما بتونیم بریم زیرش. درضمن، ما مورچه هستیم نه موریانه. جویدن اون طناب به این آسونی نیست که کار ما باشه. این برگ ها رو راحت تر می تونیم پاره کنیم. پاره کردن طناب اعدام اون خفاش برای ما زیادیه.
تکبال با اینکه می دونست چیز محال ازشون می خواد نالید:
-خواهش می کنم. تو رو خدا.
مورچه آه ریز و پنهانی کشید.
-جفت کرکس! برای اون خفاش از دست ما کاری بر نمیاد. گرفتار موندن تو به مراطب برای بقیه خطرناک تره. اون خفاش فقط1خفاشه که اعدام میشه ولی تو1خورشید دوم هستی که می تونی زیر زور تکمار فاجعه ای درست کنی به بزرگی تمام جنگل سرو با همه زنده هاش. حالا دیگه سکوت کن تا ما به کارمون برسیم پیش از اینکه خیلی دیر بشه.
این تلخ ترین حقیقتی بود که تکبال در لحظه درکش می کرد. مورچه ها درست می گفتن. اون ها انتخابشون رو کرده بودن و اصرار تکبال برای عوض کردن این انتخاب نه فایده ای داشت و نه منطقی به نظر می رسید. تکبال سکوت کرد و از شدت دردی که وجودش رو فشار می داد، بی صدا به خودش پیچید.
-کرکس!کجا هستی کرکس! کجا هستی! بیا! کرکس بیا به دادم برس! بیا تو رو به خدا بیا به خاطر خدا بیا!
درد و التهاب به مرز انفجار می رسوندش. نفس زدن های ترسیده خوشدست بهش می گفت که اوضاع خوب نیست. که سپیده داره می زنه و آخر کار نزدیکه. چشمبند سفت و سخت1دفعه شل شد. تکبال حرکتی بسیار نامحسوس به سرش داد که در نتیجهش چشمبند کمی تکون خورد و تکبال تونست هرچند به زحمت، ولی از زیر برگ ها پایین رو ببینه.
-حالا سرت رو تکون نده. پایین پا هات هستن. می بیننت و گیر می افتی. عاقل باش. تو واسه خوشدست کاری نمی تونی انجام بدی. خودت رو گرفتار تر از این نکن. به خاطر بقیه. به خاطر تمام جنگل.
تکبال نفسش رو توی سینه حبس کرد. چشمبند سفت و سختش واقعا داشت وا می داد. مورچه دوباره نجوا کرد:
-بذار برات توضیح بدم. در اطرافت3تا نگهبان بزرگ و قوی دارن می چرخن. هر3تاشون پرنده های شکاری خیلی بزرگ هستن. چشم ازت بر نمی دارن. پایین پا هات هم2تا مار کاملا آماده دارن تماشات می کنن که اگر اتفاقی افتاد و تو در رفتی گیرت بندازن. لازم بود این ها رو بدونی. به محض افتادن چشمبندت شکاری های اطرافت بهت حمله می کنن. فقط لازمه1تکون سریع و شدید به سرت بدی تا این حفاظ از سرت بی افته. خوب! ما دیگه باید بریم. موفق باشی جفت کرکس!
تکبال نتونست حرفی بزنه. صدا های هشدار دهنده اطرافش داشتن نفسش رو می گرفتن.
در اطراف خارستان، دور از چشم های هشیار و تیز نگهبان های تکمار، سکویایی ها با نظم و آرایش جنگی و در استطار کامل پراکنده بودن و دنبال راهی می گشتن که بتونن به دیواره نفوذ ناپذیر دشمن نفوذ کنن. تمام راه ها بسته بود. بالا، پایین، اطراف، همه جا. نگهبان های تکمار فکر همه جا رو کرده بودن. تکبال در حصار تکمار بود و هیچ طوری از دستش نمی دادن.
-نمیشه مشکی! امکان نداره بدون دیده شدن بتونیم از این نزدیک تر بریم. اگر1قدم دیگه پیش بریم اون ها می بیننمون.
-تیزبین!به نظرت چی میشه اگر ببیننمون؟ خوب بریم بذار ببینن.
-دیوونه شدی تکرو؟ اگر دیده بشیم باید بجنگیم.
-خوب بجنگیم. ما که نیومدیم مهمونی. می جنگیم.
-تکرو راست میگه. بریم1دفعه حمله کنیم و بزنیم بهشون.
-من حرفی ندارم ولی به محض درگیر شدن ما شاخه زیر پای خوشدست قطع میشه و ما باید از خیر زنده خوشدست بگذریم. اگر موافقید من حاضرم. بریم.
-ببینم خوشبین! به نظرت الان دستمون به زندهش می رسه؟ خودمون رو فریب ندیم. این تقریبا محاله و همه این رو می دونیم.
ناله فرو خورده تیزرو مشکی رو از ادامه کلامش منصرف کرد و بقیه رو در سکوت باقی گذاشت.
-نه! محض خاطر خدا! خوشدست تمام وجودش عشق به زندگیه. خیلی… نمی دونید! شما ها نمی دونید!.
دست تکرو بلافاصله دور شونه های تیزرو که حالا به شدت می لرزید حلقه شد و چهره سراسر دردش رو از نظر ها پنهان کرد. کسی هم اصرار به دیدن اشک هایی که تمام چهرهش رو خیس می کردن نداشت. همه حالش رو می دونستن. مشکی سکوت رو با زمزمه محتاط و فرو خوردهش شکست.
-تیزرو!ما می فهمیمت. مطمئن باش هر کاری بتونیم واسه نجاتش می کنیم. خوشدست از ماست. اصلا تصور نکن که خیال فدا کردنش رو داریم.
خوشبین بی هیچ حرفی دست تیزروی درمونده رو به نشان هم دلی و همراهی، توی دست هاش گرفت و فشار داد. نمی تونست حرف بزنه. واقعا نمی تونست. صدای گرفته لالاپر سکوت دردناک و ملتهب رو شکست.
-بجنبیم!داره صبح میشه. اگر حمله کردن آخرین راهه پس باید امتحانش کنیم. یا باید تنها راه موجود رو بریم یا باید از همینجا که هستیم منظره رو تماشا کنیم تا کار تموم بشه.
ندای لالاپر انگار همه رو از خواب پروند. به سرعت برق از جا پریدن و در1زمان نگاه ها به افق دوخته شد. لالاپر درست می گفت. صبح نزدیک بود.
-اینطوری نمیشه این خارپشت های کوفتی رو باید1طوری به هم ریخت وگرنه نمی تونیم وارد منطقه بشیم.
خوشبین این رو گفت و مثل برق از اونجا رفت، پشت1تپه کوچیک خار مخفی شد و بی مکث از خودش صدای عجیبی در آورد. سکویایی ها بلافاصله پناه گرفتن و مخفی شدن. صف خارپشت های نگهبان با حیرت و1زمان به طرف صدا برگشتن. انگار سر هاشون به هم وصل شده بود. خوشبین دوباره صدا رو تکرار کرد. خارپشت ها بیشتر تعجب کردن و با تردید به اون طرف و به هم خیره شدن.
-این چه صداییه؟
-نمی دونم. شبیه صدای غرش بود.
-نه. ناله بود.
-خفه شید. میرم ببینم پشت اون تپه کیه.
خارپشت بزرگی که ظاهرا حسابی هم ادعای شجاعتش می شد، سینه رو سپر کرد و با تیغ های سیخ شده به طرف پشت تپه خار به راه افتاد.
سکویایی ها از مخفی گاه هاشون خوشبین رو می دیدن که تار های محکم ابریشم رو دور دست هاش می پیچید و درست زمانی که خارپشت بزرگ تپه رو دور زد، خوشبین خیز برداشت و از پشت سرش تار رو انداخت گردنش و محکم کشید. خارپشت از جا پرید و خواست فریاد بزنه ولی زیر فشار طناب ابریشمی خوشبین صداش در نیومد. خوشبین از لای دندون های کلید شده توی گوشش غرش کرد:
-صدات در بیاد گردنت رو می برم. هر غلطی گفتم باید کنی. زود باش! تیغ هات رو رد کن بیاد. تمامش رو. بجنب وگرنه مثل آبخوردن نفست رو می کشم.
مشکی با اشاره مختصر خوشبین مثل تیر خزید و از لای خار ها به کمک اومد و بعدش هم تیزبین و لالاپر و تیزپرک و چندتا دیگه. بدن بزرگ خارپشت مثل برق از تیغ های بلندش خالی شد. اتفاق خیلی سریع افتاد. شاید کمی سریع تر از1چشم به هم زدن.
-آهای!اونجا چی شده؟ کجا موندی؟
این صدا خوشبین و بقیه رو به خودشون آورد. خوشبین خیلی سریع مهار عمل رو به دست گرفت.
-جوابشون رو بده! هرچی میگم تکرار کن. داد بزن و بگو چه خوشمزه هست! بعدش هم بگو آخ! 1آخ بلند! زود باش! زود!
خارپشت که زیر فشار دست های خشن خوشبین داشت خفه می شد و از طرفی حتی1تیغ هم برای دفاع توی تمام بدنش باقی نمونده بود، فورا فرمان برد.
-چه خوشمزه هست! آآآخخخ!
خارپشت کارش رو انجام داده بود و وجودش دیگه لازم نمی شد. تکرو بلافاصله به اشاره خوشبین با1دسته کلفت تیغ های خارپشت، با تمام توان ضربه ای توی فرق سرش کوبید. تیغ ها با صدای چندش آور چِلِپی تا کمر توی سر خارپشت فرو رفتن و همونجا باقی موندن. تکرو بیخیال تیغ ها رو بیرون کشید و زد زیر بغلش. خوشبین خارپشت رو با نفرت کنار پرت کرد تا لحظه های آخرش رو دست و پا بزنه و جون بده بدون اینکه براشون دردسر بشه.
-چیکار می کنی؟ چی شده؟
-این چش شد؟
-گفت خوشمزه!
-حواستون باشه که بعدش هم گفت آخ و اون صدا. چه صدای بدی بود! چی می تونست باشه؟
-میرم ببینم.
-نرو! به نظر عاقلانه نمیاد.
-برو بابا. دارم از گرسنگی میمیرم. تو هم بیا.
-من نه. اندازه تو احمق نیستم.
-خفه شو بابا!. نیا خودم میرم.
-ولی من باهات میام.
-باشه بریم.
-این کار رو نکنید!
-برو بابا! الان بر می گردیم.
سکویایی ها با نگاه خارپشت ها رو می بلعیدن که به طرفشون می اومدن. درسته که برای2تا مزاحم برنامه ریزی نکرده بودن ولی نفراتشون و آمادگیشون اینقدر بود که دستپاچه نشن. بلافاصله بعد از اینکه خارپشت ها تپه رو دور زدن، دست هایی جلوی پوزه هاشون رو گرفت و همون تار ها و همون تهدید ها و همون دستور ها که در نهایت سرعت و سکوت تکرار شدن.
-خیلی سریع رفیقتون رو تأیید می کنید و به بقیه هالی می کنید که اینجا با1موقعیت عالی رو به رو شدید. زود باشید! زود! زود!
فرمان بلافاصله اجرا شد.
-آهای!اینجا عالیه!
صدا از صف خارپشت ها مشتاق و کنجکاو به گوش رسید.
-اونجا چه خبره؟ چی می بینید؟
خوشبین توی گوش خارپشت های اسیر زمزمه کرد:
-باید خودتون ببینید. تکرار کنید! زود!
خارپشت ها تکرار کردن.
-باید خودتون ببینید.
و بعد در1چشم به هم زدن، همون ضربه های تیغ که با شدت تمام به فرق سر هاشون فرود اومد و با سرعتی باور نکردنی جسد هاشون از تیغ پاک شد. تیزرو با اشاره ای سریع به بقیه فهموند که چندتا خارپشت دیگه دارن با تردید و احتیاط به طرف تپه میان. مشکی بلافاصله به باقی سکویایی ها که از تپه دور و مواظب خارستان بودن علامت داد که روی نقطه به هم خوردن صف متمرکز خارپشت ها تمرکز کنن.
در ظرف چند لحظه کوتاه، حدود10تا خارپشت بزرگ با سر های له شده پشت تپه روی هم ریخته و1کوه تیغ نصیب سکویایی ها شده بود. این ماجرا می تونست ادامه پیدا کنه اگر هشدار شبتاب ها سکویایی ها رو از جا نمی پروند.
-موریانه ها فرمان شروع گرفتن. دارن شاخه زیر پای خفاشه رو می جون!.
دیگه جای تأمل نبود. سکویایی ها مثل برق به تیغ ها مسلح شدن و از لای خار ها و در زیر برگ های بزرگ استطار کنندهشون، به طرف منطقه محاصره شده حمله کردن. اول از زمین، بی صدا و با احتیاط که نتیجهش سوراخ سوراخ شدن چندتا خارپشت دیگه و به دست اومدن چند دسته بزرگ دیگه تیغ بود و بعد که جیغ هشدار موش ها بلند شد و سکویایی ها لو رفتن، از راه هوا، بی پروا و1دفعه، بدون توقف و به سرعت برق.
منطقه خارستان به وضوح در آستانه1شروع سیاه بود. تکبال هرچند چیزی نمی دید، اما با تمام جونش وقوع واقعه رو داشت احساس می کرد. خوشدست با دیدن شروع سپیده دم و شروع جنب و جوش مرگبار تکماری ها که لحظه به لحظه در اطرافش بیشتر می شد، از شدت ترس نفسش بند اومد. جوجه فنچ کرکس همچنان لای خارهای پشت سرش پنهان شده بود و توی گوشش حرف می زد. صدای قیژ قیژی که از پایین پا های خوشدست بلند شد آوای مرگ بود. همزمان با فریاد وحشت و درد خوشدست و قیژ قیژ شاخه که موریانه ها با بلند شدن هیس هیس های مرگبار از طرف نماینده های تکمار مشغول جویدن و بریدنش شده بودن، همهمه ای از1طرف حصار زنده خارستان بلند شد و1دفعه انگار زمین و زمان با صدای جیغ های هشدار منفجر شد. دیگه مکث جایز نبود. سکویایی ها حمله کرده بودن. تکبال به سرعت برق و با تمام قدرت سرش رو حرکتی داد که در نتیجه چشمبند سنگینش به ضرب از سرش پرتاب شد و بلافاصله3تا شکاری غولپیکر برای دستگیریش بهش حمله ور شدن. تکبال در اون هنگامه صدای شکستن شاخه نازک پایین پا های خوشدست رو شنید. از سر خشم و ناکامی نعره بلند و کشداری زد و با تمام توانش به شکاری های اطرافش ضربه پرتاب کرد. زمان نداشت تا روی طناب هایی که جسمش رو از گردن تا نوک پا هاش بسته بودن متمرکز بشه و بخواد که بازشون کنه. شکاری ها که مأمور بودن فقط نگهش دارن بدون اینکه طوریش بشه، مثل پر کاه روی هوا گرفتنش. اون ها قوی بودن و تکبال وحشی. طناب تار عنکبوتی همچنان بر اثر تقلا های خوشدست به شدت تاب می خورد. تکبال با عربده ای از ته دل برای نجات از دست شکاری ها و نجات خوشدست می جنگید. 3جفت چنگال بازدارنده مزاحم بهش اجازه هیچ حرکتی نمی دادن و خوشدست در آستانه پایان بود. تکبال بی خود از خود نگاه از خوشدست برداشت و با چشم های آتیشی و خشمی دیوانه به شکاری ها نظر انداخت.
بقیه فقط نعره های وحشت و درد شکاری ها رو از بالای درختچه شنیدن و دودی که به هوا بلند شد و3تا شعله بزرگ و متحرک که1دفعه به هوا پریدن، توی هوا می چرخیدن در حالی که ازشون دود بلند می شد و از ته دل جیغ می کشیدن. تکبال با رضایتی وحشی رو به شعله ها عربده زد:
-برید به جهنم.
اون3تا شکاری در1لحظه به هیچ تبدیل شدن و تکبال به سرعت به طرف پایین سقوط کرد در حالی که نگاهش به خوشدست بود که وسط زمین و هوا تاب می خورد و بدون اتکا به هیچ شاخه ای، آخرین ثانیه های عمرش رو جون می کند. تکبال خواست خودش رو به طرف خوشدست پرتاب کنه ولی چیزی از پشت سر مهارش کرد. بدون اینکه فرصت داشته باشه تا بال ها و باقی جسمش رو از بند های مزاحمش آزاد کنه با عربده ای از سر خشمی بی مهار برگشت. مار های مهاجم حسابی ورزیده بودن. تکبال بدون اینکه بتونه درست و حسابی به خودش حرکتی بده باهاشون درگیر شد. چنان به هم پیچیدن که3تایی از بالای شاخه های درختچه خاردار غلتیدن و همون طور که روی خارها به سیخ کشیده می شدن به طرف پایین سقوط کردن. چیزی تکبال رو بین زمین و هوا نگه داشت. بی اختیار برگشت و نگاه کرد. طناب نگه دارندهش از1گوشه نازک ترِش به شاخه های خاردار گیر کرده و برای پیش گیری از سقوط تکبال از اون بالا داشت به وسیله مورچه ها به1دسته خار بالای درختچه پیچیده می شد و باز پیچیده می شد و این کار با چنان سرعتی انجام می گرفت که تکبال تقریبا حرکت مورچه ها رو تشخیص نمی داد. طناب بر اثر تقلای تکبال و مار ها که بهش آویزون شده بودن کشیده و بلاخره پاره شد، تکبال با سرعتی دیوانه وار غلت زد و از بالای شاخه های خاردار سقوط کرد و مهار جسمش باز شد. اون پایین قیامت بود. اون قدر غبار از خاک بلند شده بود که نمی شد نفس کشید. خارپشت ها و موش ها به همراه مار ها معلوم نبود چه جوری به هم ریخته بودن و توی هم می پیچیدن و می لولیدن و سکویایی ها بدون اینکه اوج بگیرن، بالاتر از اون ها پرواز می کردن و مشغول تار و مار کردنشون بودن. مار های نگهبان تکبال مثل برق بهش پیچیدن و هر حرکتی رو براش غیر ممکن کردن. تکبال با چشم های گشاد شده از شدت خشم و جنون بهشون نظر انداخت. مار ها که حسابی تعلیم دیده و با داستان تکبال کاملا آشنا بودن، بلافاصله بدون اینکه رهاش کنن خودشون رو طوری عقب کشیدن که در معرض نگاهش نباشن و طوری نگهش داشتن که نه ببیندشون نه بتونه برگرده و باهاشون درگیر بشه. بعد بدون حتی1ثانیه توقف از جا کنده شدن و همراه زندانیشون برای خروج از منطقه درگیری با سرعت تمام حرکت کردن. تکبال هرگز تصور نمی کرد مار ها بتونن با چنان سرعتی پیش برن. باید کاری می کرد. مار ها داشتن از دسترس سکویایی ها دور می کردنش. داشت به طرف تاریکی می رفت تا به تکمار تحویل داده بشه. دیگه هرگز صبح و آسمون رو نمی دید. سکویایی ها درگیر بودن و نمی تونستن سر موقع از سد تکماری ها بگذرن و بیان کمکش. این آخرین فرصت رو باید خودش به تنهایی استفاده می کرد. زمان برای وحشت و تأمل نبود. حالا به طرز دردناکی اهمیت توصیه های خورشید رو می فهمید.
-موجود سر به هوای زبون نفهم! سعی کن تمرکزت با ذهنت باشه نه با نگاهت. اگر برای متمرکز شدن روی چیزی یا موقعیتی به دیدنش متکی باشی، در زمان هایی که دیدت نسبت بهش محدوده به هیچ دردی نمی خوری، ولی اگر به جای نگاه، ذهنت رو متمرکز کنی عامل منفی در هیچ حالتی از خطرت در امان نیست حتی اگر پشت سرت باشه. کاش پیش از اینکه دیر بشه این ها توی سرت بره و اینهمه در تمرین های تمرکز ذهن پوکت سر به هوا و سست نباشی!.
چرا تا امروز این ها رو نفهمیده بود!؟ چطور گذاشته بود اینطوری بشه!؟
داشت دیر می شد. واقعا دیر!. باید کاری می کرد. زیر فشار مار ها نمی تونست به طرفشون برگرده. باید کاری می کرد. تمرکز به پشت سرش اون هم بدون برگشتن و نگاه کردن اون هم توی این هنگامه از محال اون طرف تر بود. باید کاری می کرد. داشتن می بردنش و سکویایی ها نمی دیدن. باید کاری می کرد.
باید کاری می کرد!.
خوشدست درست پشت سرش بود و تکبال نمی دیدش. خوشدست رو بار ها و بار ها دیده بود. می شناختش. حتی توی خواب هم می تونست به همه چیزش، از قیافهش گرفته تا قد و قوارهش متمرکز بشه و مجسمش کنه. و این صحنه آخرش، حلقآویز به درختچه خاردار در منطقه خارستان با طناب های تار عنکبوتی!. این چیزی نبود که تکبال از یاد ببردش. این آخرین تصویری بود که از خوشدست دید و برای باقی عمرش روی پرده خاطرش می موند و برای تمرکز و تجسمش دوباره دیدن لازم نبود.
تکبال بلافاصله دست از تقلای بی فایدهش برداشت، ذهنش رو به روی تمام اطرافش بست و با تمام وجودش به خوشدست حلقآویز شده متمرکز شد. خوشدست همونجا روی خاطرش نقش بست. به سرعت ولی با احتیاط میدون دید ذهنش رو باز تر کرد. باز هم، باز هم، خوشدست وسط زمین و آسمون، طناب های ممتد2طرف سرش، شاخه های درختچه خاردار، شاخه های پایینیش، ساقهش، خار های پایینی، زمین خارستان، گرف و خاک، مار ها، زمین، مار ها، زمین، مار ها، مار های سریع و قدرتمندی که درست پشت سرش بودن و محکم نگهش داشته بودن، حرکت، مار ها، حرکت، داشتن می بردنش، مار ها، مار ها، …
در1لحظه خودش هم نفهمید چی شد. فقط هیس هیس های عجیبی که درست از پشت سرش شنید و فشاری که مار های نگه دارندهش بی اختیار و دیوانه وار بهش می آوردن و کم مونده بود استخون هاش رو خورد کنن و1دفعه چیزی شبیه1جریان تند آتیشی که از تمام جسمش گذشت و به شدت اذیتش کرد ولی بی فایده هم نبود و باعث شد بی اراده از جا بپره و با توانی2برابر با1تقلای سفت و سریع خودش رو آزاد کنه. نیرویی که برای دفع مار ها به کار گرفته بود، به دلیل اینکه مار ها هنوز با جسمش تماس داشتن علاوه بر اون ها خودش رو هم به شدت آزار داده بود و تکبال چه قدر ممنون بود از این اتفاق که به موقع افتاد. در فاصله زمانی کوتاه تر از اون که به حساب بیاد اتفاق افتاد. مار ها دوباره گرفته بودنش ولی این بار فرصت نکردن پشت سرش پنهان بشن. تکبال بدون از دست دادن زمان محدودش بال هاش رو باز کرد و با هواری از ته دل به مار ها حمله ور شد. به لحظه نکشید که چیزی از مار ها باقی نموند. پشت شاخه های خاردار، سکویایی ها با تکماری ها درگیر شده بودن و مثل فرستاده های جهنم با چنگال ها و دندون ها و تیغ های تیزِ خارپشت هایی که کشته بودن به دشمن حمله می کردن. تکماری ها شوکه و متحیر فقط دفاع می کردن تا مانع رسیدن اون ها به تکبال بشن و نمی دونستن که تکبال درست پشت سرشون در چه وضعیتیه. درست در لحظه ای که شکاری های تکمار می رفتن تا به خودشون مسلط بشن و حمله کنن، 1دسته بزرگ از کلاغ های سکویا با چوب های بلند مشتعل از بالای سر شکاری ها بهشون نازل شدن و چنان سریع پر ها و زیر بال ها و داخل چشم های متعجبشون رو آتیش زدن که در1لحظه قیامتی از خون و دود و گوشت ها و پر های جزغاله به پا شد.
تکبال بعد از اینکه چندتا موش خیلی بزرگ که متوجه خطر شده و برای گرفتنش هجوم برده بودن رو به1مشت گوشت و استخون های لهیده و سیاه تبدیل کرد به طرف درختچه ای که خوشدست بهش حلقآویز بود خیز برداشت.
-خوشدست!
صدای آرومی توی گوشش نجوا کرد.
-آروم باش تکبال! دیگه تموم شده. واسه اون دیگه نمی تونی کاری کنی. خودت رو نجات بده. بقیه جنازه رو پس می گیرن.
تکبال بی هدف و بی اختیار تمام فشار وجودش رو با عربده ای از ته دل بیرون فرستاد و خودش رو به درخت چه خاردار کوبید.
-نه!خوشدست! نه! نه!
درختچه خاردار1دفعه از بیخ مشتعل شد و شعله های سرکش بود که از تمام پیکرش می رفت آسمون.
-اونجا!خوشدست اونجاست! باید با خودمون ببریمش!
-تکبال!تکبال کجاست؟
اوناهاش!داره می جنگه. برید کمکش.
وسط دود و هیاهوی جهنمی و نعره و آتیش و خون، کسی درست نمی فهمید چی داره میشه. سکویایی ها با تمام وجود می زدن و فقط می زدن. خوشدست دیگه تموم شده بود. همه می دونستن و با این حال، به هیچ قیمتی حاضر نبودن جنازهش رو وسط دشمن و وسط شعله ها رها کنن. تکبال با تمام توان، از سر ناکامی در نجات خوشدستی که دیگه نبود عربده می کشید و حمله می کرد. به هر کسی که می خواست برای متوقف کردنش بهش نزدیک بشه با آخرین توان ضربه می زد.
دست هایی قوی از پشت سر کشیدنش عقب. خواست به شدت برگرده و نابودشون کنه ولی…
-آروم باش تکبال. از اینجا میریم. باید بریم. باید از اینجا بریم.
مشکی.
این اسم توی ذهن دیوانه تکبال نقش شد و به موقع ضربِ ضربتش رو گرفت. مشکی تکبال رو مثل1برگ از زمین برداشت و در حالی که به شدت با مهاجم های اطرافش می جنگید به طرف حاشیه منطقه خارستان پیش رفت. تکبال توی بغل مشکی جاگیر شده و بی حس و بی حالت به مقابل خیره مونده بود. به مشکی که تکبال رو زده بود زیر بغلش و چابک و بی مکث با دست های قوی و چنگال های خونآلود می جنگید و می جنگید تا برای بردن تکبال راه باز کنه. افراد رو در روی مشکی هر لحظه بیشتر می شدن. کار مشکی هر لحظه سخت تر و در نتیجه میزان موفقیتش داشت کمتر و کمتر می شد. تکبال به خودش اومد. مشکی ازش نخواسته بود کمک کنه ولی…
نعره ها و جیغ های درد و وحشت موش ها و خارپشت ها سکویایی ها رو متوجه اوضاع کرد و همچنین پرنده های شکاری رو که1دفعه به طرف مشکی حمله کردن.
-خفاش بزرگه رو بکشیدش! داره کبوتره رو می بره!. اون کبوتر نباید فرار کنه. اگر از دستش بدیم همه از دم مردیم. بگیریدشون!
مشکی فرصت نکرد خیلی ارتفاع بگیره. چنان جهنمی نزدیک زمین به پا شد که توصیف حریف توضیحش نمی شد. تکبال پیش از این هم توی جنگ های مدل به مدل بود ولی این یکی درست در اطراف خودش و بر سر خودش بود و چه قدر خشن و خونین! مهلت ترس و انزجار نداشت. پنجه هاش رو از زیر دست های مشکی آزاد کرد و از همونجایی که بود وارد ماجرا شد. توی بغل مشکی نسبتا امن بود البته تا زمانی که مشکی جون دفاع کردن داشت. تکبال از امتیاز این امنیت استفاده کرد و بدون اینکه دستی بهش برسه، هر تکماری رو که در تیر رسش بود آش و لاش می کرد. مشکی در فشار بود. درگیری هر لحظه بیشتر بالا می گرفت و همه حسابی مشغول بودن. هوار تیز و ریزی از بین اونهمه هیاهو سکویایی ها رو از جا پروند.
-تازه نفس های دشمن اومدن. دارن محاصرهمون می کنن. اگر معطل بشیم یکیمون زنده نمی مونیم. باید بریم!.
صدای جوجه فنچ کرکس که معلوم نبود از کجا در می اومد رو همه شنیدن. تکبال مثل باقی سکویایی ها نگاه کرد. فنچ درست می گفت. آسمون تاریک داشت از شکاری های بزرگ و تازه نفس پر می شد. دیگه زمان رفتن بود. سکویایی ها همه این رو درک کردن و با غنیمت هاشون به طرف حاشیه خارستان هجوم بردن. هر دسته از1طرف. هیس هیس های وحشی و بلند رو همه شنیدن ولی کسی جز تکبال مفهوم تک تک کلمات مار ها رو نفهمید.
-کبوتر بی پرواز بین سکویایی هاست. به هر قیمتی شده پسش بگیرید!. بی پروا بکشید و اون کبوتر رو بگیرید!. فقط بگیریدش!. تا نفر آخرشون رو بین چنگال هاتون له کنید. تکمار می خواد از اون بالا بارون خون بچکه پایین و کل زمین خارستان سرخ بشه فقط اون کبوتر بی پرواز رو زنده بگیریدش!. همه رو بکشید! تکبال رو بگیریدش!.
تازه رسیده های تکمار خیلی زود شنیدن و فهمیدن و حمله کردن. تکبال نفهمید اون ها چه جوری فرمان مار ها رو گرفتن ولی می دید که اون ها خیال نداشتن به هیچ قیمتی اجازه بدن سکویایی ها پیش از پیدا شدن کبوتر بی پرواز از اونجا دور بشن. سکویایی ها1لحظه تماشا کردن و بلافاصله به محتوای اون هیس هیس های بلند و کشدار پی بردن. هوا بوی خون می داد.
مشکی بلافاصله تکبال رو زیر دست هاش پنهان کرد.
-آروم و بی حرکت بمون!
تکبال تقریبا جیغ کشید:
-ولی تو،
مشکی با تحکم فرمان داد:
-خفه!
مشکی به شدت خسته و زخمی بود ولی حمله ها بهش تمومی نداشت. تکبال که زیر فشار مشکی دیگه نمی تونست بجنگه از لای سایه های تیره و چشم های نیمه بازش2تا پرنده خیلی بزرگ رو دید که با جیغ های مرگبار به طرف مشکی شیرجه زدن. تکبال اون لحظه مفهوم وحشت رو درک کرد. چشم هاش بی اختیار بسته شدن و از شدت ترس جیغ کشید. چشم هاش برای باز شدن ازش فرمان نمی گرفتن. از شدت تکون هایی که احساس می کرد راحت می تونست حدس بزنه چه اوضاع خطرناکی درست بغل گوشش حاکمه. پرنده ها فرمان گرفته بودن که مشکی رو نابود کنن و تکبال رو به چنگ بیارن و مشکی با تمام توان می جنگید. لحظه ای که برای تکبال1سال بود سپری شد و تکبال1دفعه احساس کرد به شدت به1طرف پرتاب شد. بلافاصله بعدش حس کرد تکون های حمله و دفاع در اطرافش به شدت کم شدن ولی خودش با سرعت وحشتناکی به طرف بالا میره. یکی جز مشکی داشت می بردش بالا. اتفاق چنان سریع افتاده بود که تکبال چیز زیادی از انتقال خودش از دست های مشکی به دست دیگه رو نفهمید. به زحمت شجاعتش رو جمع کرد و از لای پلک هاش به اطراف نظر انداخت. تیزرو با تمام توانش از معرکه دور می شد و بالا و بالاتر می رفت. تکبال نالید:
-تیزرو!مشکی اونجا گیر کرده.
تیزرو فقط گفت:
-می دونم.
و بلافاصله متوجه3تا سایه غولپیکر شد که با سرعتی جهنمی در تعقیبش بودن.
-فهمیدن همراه منی. سفت بگیر تکبال رفتیم تا اگر اوضاع خطری شد بسپرمت به یکی دیگه.
تکبال حس می کرد از شدت بالا پایین شدن و سرعت و چرخش و التهاب دیگه نفسش بالا نمیاد. این انتقال های شدید و خطرناک که در جریانشون هر لحظه ممکن بود تکبال بین چنگال های خفاش ها و کلاغ ها و شکاری های تکمار تیکه پاره بشه چندین و چندین بار دیگه تکرار شد. تکبال دیگه نه حرکتی می کرد نه چشم باز می کرد که ببینه چی داره میشه. ترس همه چیزش رو گرفته بود. توی تمام این مدت هرگز خشونت و وحشت رو این مدلی تجربه نکرده بود. حتی در جنگ های به شدت خشن سکویایی ها با تکماری ها در زمان کرکس. تکبال فقط در خودش مچاله شده بود و می لرزید. هیاهو در اطرافش کر کننده بود و هوا از شدت غبار و دود و بوی گوشت و پر و استخون های سوخته و بوی خون، دیگه قابل تنفس نبود. تکبال مقاومت رو رها کرد و تسلیم ترس شد. نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نفهمید.
-عجب تاریکه!
-بذار باشه. نور روز اذیت می کنه. از هر نظر.
-آره موافقم. تیزرو چطوره؟
-همون طور که دیدی. بقیه هم همین طور.
-کسی برگ بابا آدم آورده؟
-نه هنوز. تمام روز همه در تکاپوی مسائل دیگه بودن.
-باید بجنبیم. این درست نیست. یکی که حالش کمی رو به راه تره رو بفرستیم دنبال برگ بابا آدم.
این ها چی می گفتن؟ برگ بابا آدم رو برای دفن جنازه کی لازم داشتن؟ تیزرو چش شده بود؟ بقیه در تکاپوی چه مسائلی بودن؟ تکبال به زحمت چشم باز کرد. شب بود. تمام بدنش به شدت دردناک و خسته بود و اعصابش بدتر.
-سلام تکبال. بلاخره بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ کاش خوب باشی چون اگر جز این باشه مشکل پیدا می کنیم.
-مشکی! صبر کن بذار حالش جا بیاد بعد بهش گزارش نکبت بده.
-واسه چی صبر کنم؟ 1روز تمام گذشته و کلی هم دیر شده. مگه تکمار صبر می کنه؟ الان که وقت صبر کردن نیست.
تکمار.
این اسم مثل جرقه مرگ توی وجود تکبال منفجر شد و تمام اتفاق های پیش از بی هوشیش رو به خاطرش آورد. خوشدست، تیزرو، تکمار، اون پایین، فرمان اعدام، سپیده صبح، جنگ، مشکی، سکویایی ها، فرمان مار ها، جنگ! مشکی، زخم، خون، مرگ، جنگ، جنگ!
-بلند شو تکبال! پاشو! دیگه زمان واسه تلف کردن نداریم. بلند شو!.
نگاه تکبال گنگ و بی محتوا چرخید و روی مشکی ثابت شد.
-تو زنده ای مشکی؟
مشکی بدون افتخار جوابش رو داد.
-زنده و آماده. من زنده ام تکبال ولی باید واسه بقیه ماجرا سریع1فکری کنیم. اول از همه1برگ بابا آدم لازمه واسه خوشدست. به این سادگی نمیشه رفت اونجا. تکمار از فرارت خیلی عصبانیه. افرادش رو توی خارستان مجازات کرد. اونجا الان1قتلگاه درست و حسابیه. اگر نجنبیم توی گرمای تابستون2روز دیگه تعفن اعدامی های تکمار جنگل رو مسموم می کنه ولی نمیشه بریم اونجا برای پاکسازی. ما باید بجنبیم تکبال. خوشدست باید خاک بشه. بعدش هم با هر سرعتی که در توانمون هست آماده جنگ بشیم. حالا دیگه تکمار می دونه خورشید بین ما نیست. این آخرین مانعی بود که سر راهش می دید. دیگه معطل نمی کنه. خبر رسیده همین حالاش هم در حال تجهیزه و داره آماده میشه که حمله کنه. دیگه زمان نیست تکبال.
حرف های مشکی تکبال رو کاملا بیدار کرد. حتی نمی تونست متأثر باشه. مشکی درست می گفت. دیگه زمان نبود. تکبال بلافاصله از جا پرید.
-برگ بابا آدم رو بذاریدش به عهده من.
مشکی متحیر نگاهش کرد.
-چطور جرأت می کنی دوباره به حماقت کردن فکر کنی؟ الان تمام جنگل جز اینجا برای تو حکم دژ تکمار رو داره از بس خطرناکه و تو، …
تکبال با آرامشی که از سر آرامش نبود بلکه از شدت فشار و از سر درد درگیرش شده بود حرفش رو برید.
-من نمیرم اونجا. برید باقی چیز ها رو آماده کنید برگ رو من حلش می کنم.
مشکی با اشاره تیزبین بی حرف از اونجا رفت. تکبال به تیزبین و لالاپر خیره شد.
-شما2تا هم اینجا نمونید. من خوبم. برو تیزرو لازمت داره تیزبین. تو هم برو از کلاغ ها چندتا پر سیاه بگیر واسه لونه خوشدست لالاپر.
لالاپر بغضش ترکید و هقهق دردناکی رو سر داد ولی به سرعت رفت تا انجامش بده. تیزبین نگاهی غمگین به تکبال انداخت ولی سکوتش رو نشکست.
-تیزبین!هیچ توصیفی ندارم که توی کلام جا بشه. معذرت می خوام. از همه.
تیزبین سرش رو تکون داد.
-دیگه بسه تکبال. الان واقعا زمان هیچ حاشیه ای نیست. تکمار می دونه که خورشید به هیچ سفری نرفته. کرکس رو هم که خیلی وقته ازش خاطر جمع شده. جنگل سرو برای پا بر جا موندن لازمت داره. تو و همه ما رو. من میرم ببینم تیزرو کجاست. تکرو همراهش بود ولی برای گشت زدن باید می رفت. تو هم ماتت نبره. لطفا.
تکبال با اطمینان سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و بعد از رفتن تیزبین از جا پرید و از لونه روی درخت هلو بیرون زد.
برگ بابا آدم خیلی سریع به وسیله1دسته بزرگ پروانه رسید. همه با حیرت به پروانه ها خیره مونده بودن و تنها چیزی که توی اون اوضاع در ذهن پریشان همه می چرخید این بود که این برگ رو پروانه ها چطور تونسته بودن از جا حرکتش بدن. انتقالش به این فاصله دور پیشکش. صحنه چنان برای سکویایی ها عجیب بود که برای1لحظه شاید هر فکر دیگه ای از سرشون بیرون رفت. صحنه زمانی عجیب تر شد که جوجه فنچ کرکس رو پیشاپیش پروانه ها دیدن که با تمام زورش1گوشه برگ رو گرفته بود و کج می پرید و در حال پرواز بسیار سختش، با نگاه و حرکت بال هاش پروانه ها رو راهنمایی می کرد و بهشون راه رو نشون می داد.
شب پرده سیاهش رو روی جهان پهن کرده بود. سکویاییی ها کنار گور تاریک جمع شده بودن. برگ بابا آدم روی زمین، کنار قبر تازه کنده شده پهن بود.
تکبال بی حرف قدم پیش گذاشت. خوشدست رو بغل کرد و گذاشت روی برگ بابا آدم. هقهق لالاپر سکوت رو شکست. تکبال نگاه از تیزپرک که اشک هاش رو رها کرده بود برداشت و به تیزرو نظر انداخت. چهرهش نقش درد بود. آسمون پر ستاره شب تابستون چه غمگین بود! تکبال احساس می کرد تمام ستاره ها به تماشای این تدفین بی هنگام اومدن. چشم های خوشدست هنوز کاملا باز و خیره به آسمونی بودن که دیگه هرگز پروازش رو توی پهنه خودش نداشت. چشم های باز خوشدست برای تکبال سنگین تر از اون بودن که بتونه مدت طولانی بهشون خیره بشه. چشم هایی باز، بی نگاه و خالی. درست مثل پنجره های1خونه متروک. خونه ای که تا دیشب1قصر پر از آرزو بود و امشب1دفعه اینهمه خالی دیده می شد. خالی و سرد و متروک!.
-باید تمومش کنیم. کسی نمی خواد بجنبه؟
این نجوای خوشبین بود که مونده بود کلامش رو چطوری توضیح بده. تکرو و مشکی آهسته جلو رفتن، برگ رو برداشتن و توی گور تاریک گذاشتنش. تیزرو دیگه نتونست تحمل کنه. پشت سر تیزرو، تحمل بقیه هم ته کشید و بغض ها بودن که یکی یکی می شکستن و چه قدر سخت بود توجه به هشدار مشکی و پایین نگه داشتن صدا ها!.
تیزرو همیشه مایه خنده می شد. حتی در زمان هایی که به شدت عصبانی بود. ولی این دفعه دیگه هیچ طوری نمی شد خندید. درد موج سوزانش رو روی وجود سکویایی ها می ریخت و تیزرو و بقیه زیر بار سوزش این شعله های نامرئی تحملشون رو از دست می دادن. تکبال با نگاهی بی اشک تماشا می کرد. چشم های خوشدست همچنان باز بودن و انگار که به هیچ نگاه می کردن. تکبال سحر دردی بی انتها، فقط سعی می کرد خنده ها و حرف های شاد و امیدوار خوشدست و تیزرو در اون شب های یواشکی از خاطرش پاک بشن پیش از اینکه از شدت غم آتیش بگیره. دستی آهسته دست سردش رو لمس کرد.
-حواست کجاست؟ تو که نمی خوایی اجازه بدی تا صبح طولش بدن؟ 1حرکتی کن!.
تکبال متحیر به جوجه فنچ کرکس نظر انداخت. چنان با تعجب نگاهش کرد که انگار از1جهان دیگه اومده بود. جوجه فنچ آروم به نگاهش جواب داد.
-خیلی سخته ولی باید انجام بشه. زود باش!.
تکبال خواست حرفی بزنه ولی صداش در نیومد. جوجه فنچ پنجه های کوچیکش رو گذاشت پشت تکبال و خیلی آهسته به جلو هولش داد. تکبال با احساس فشار ناچیز جوجه فنچ انگار اعصابش بیدار شدن. قدمی به جلو گذاشت و از بین جمع راه باز کرد. با مهربونی شونه های تیزرو رو لمس کرد و خیلی آروم کشیدش کنار. تیزرو از شدت غم داشت پس می افتاد.
-اون چشم ها باید بسته باشن. نمیشه اینطوری خاک بشن.
جوجه فنچ کرکس آروم جلو رفت. پنجه های کوچیکش رو روی پلک های کاملا باز خوشدست گذاشت و یکی یکی بستشون.
-خوب، اینطوری بهتر شد. حالا دیگه می تونه بخوابه.
تیزرو بیخیال پرهیز از هر خطری ضجهش رو بی پروا رها کرد که انگار دل شب رو شکافت و توی آسمون پر گرفت، پیچید و منعکس شد. بغضی به سنگینی کوه نفس کشیدن رو برای تکبال غیر ممکن می کرد ولی نمی شکست. بقیه بی صدا و با صدا ضجه می زدن ولی تکبال بی اشک فقط تماشا می کرد. کسی برای خاک ریختن داوطلب نمی شد. مرگ خوشدست خیلی ناگهانی بود. پیش از این هم جنازه داشتن ولی هیچ تدفینی شبیه این یکی نبود. باقی مردن ها و دفن کردن ها1طور هایی تفاوت داشتن. بقیه رفته ها متفاوت رفته بودن. اون ها توی جنگ می مردن، درگیر می شدن، می جنگیدن، حادثه می دیدن و می مردن. خوشدست اعدام شده بود. تمام اون لحظه ها، تمام صحنه توی نظر تکبال و تمام اون هایی که دیده بودن هک شده و تا حد مرگ آزارشون می داد. تکبال به خوشدست خیره مونده بود که بی حرکت توی گور، روی برگ بابا آدم با چشم های بسته برای همیشه به خواب رفته بود. پنجه های جوجه فنچ رو روی پنجه هاش حس کرد.
-زود باش. خاک بریز. بیا2تایی بریزیم. زود تموم میشه.
جوجه فنچ شروع کرد و با پنجه های خاکآلودش دست تکبال رو گرفت و آهسته کشید.
-بیا!.
تکبال به کمکش رفت، با دست هایی که حس نداشتن و با نگاهی که نگاه نبود. نفهمید چه مدت گذشت که حس کرد دست هایی جز دست های خودش و جوجه فنچ به کمک اومدن. بقیه هم مشغول کمک دادن و خاک ریختن شده بودن. جوجه فنچ راست می گفت. زود تموم شد. خیلی زود تر از اون که تکبال تصور می کرد. خوشدست خیلی سریع از نظر ها پنهان شد و گوری تازه به گور های زیر بوته های قاصدک اضافه کرد. تیزروی نیمه بی حال رو از اونجا برده بودن. بقیه خیلی سریع رفتن تا به باقی امور برسن. تکبال به افق تاریک چشم دوخت. عجیب بود که حالا خیلی راحت می تونست بدون اینکه نگاه کنه، روی هر چیزی که می خواست متمرکز بشه. از جمله خاک تازه ای که روی خوشدست رو پوشونده بود. تکبال بدون اینکه به بوته های قاصدک نگاه کنه ذهنش رو به طرف قاصدک ها فرستاد و لحظه ای بعد، خاک خوشدست از گل های قاصدک پوشیده شده بود. تکبال بلاخره تونسته بود اتکای تمرکزش رو از نگاهش برداره و به ذهنش بده. درست همون طور که خورشید می خواست.
افق تاریک می رفت که آهسته آهسته روشن بشه. تکبال در سکوت تاریک پیش از سحرگاه، کنار قبر خوشدست مونده بود و حس می کرد با تمام وجودش با باطن این سکوت، با سردی این خاک و با تیرگی این درد یکی شده. انگار اینجا نقطه ای بود که می شد به ماهیت هر چیزی نفوذ کرد، شناختش و باهاش یکی شد. فکری مثل فریاد گوشخراشی در میان سکوت سنگین، به سرعت از سرش گذشت ولی با این وجود نه از جا پروندش نه موجب پریشونیش شد. فقط حرکتش داد. تکبال آهسته از جاش جنبید، بلند شد و بعد از نگاه گذرایی به افق پیش از سپیده صبح، به طرف منطقه سکویا برگشت. واقعیت آزار دهنده همچنان توی سرش می چرخید ولی تأثیرش در اون لحظه آرامش تلخ و ترسناک دردآلود تکبال رو ازش نمی گرفت. واقعیتی که تکبال می رفت خودش و باقی سکویایی ها رو برای مواجه شدن باهاش آماده کنه.
-جنگ نزدیک بود!.
دیدگاه های پیشین: (7)
وفایی فر
یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 13:25
مایه افتخار بنده است به وبلاگم سر بزنید و نظر خود را درج بفرمایید و البته امدوارم در وبلاگم مطالب ارزنده ای برای شما وجود داشته باشد. با تشکر:لبخند:
http://www.vafaeefar.blogsky.com
پاسخ:
حتما میام.
ممنونم.
شاد باشید.
آریا
یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 14:39
سلام پریسا ی عزیز
امیدوارم سلامت باشی
ممنونم از داستان این قسمت هم با محارت قابل تهسینی نوشته شده بود ممنون
خوش دست ….. چه میشه گفت میدونم دسته شما نیست برای همین سکوت میکنم
خیلی دلم پره از این رفتن ها
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
به خدا آریا داقونم از این مدلش هیچی نگو باور کن تقصیر من نیست. رفتن خوشدست از اون رفتن های آزار دهنده بود و همیشه هست. اگر توی جنگ و درگیری می رفت اینهمه اذیت نمی شدم. خدایا یادم باشه این که تموم شد دیگه حالا ها داستان ننویسم. آخه من بی جنبه رو چه به این حرف ها!
آخیش1خورده پیش پیش خودم شلوغش کنم کسی واسه خاطر خوشدست دعوام نکنه.
شاد باشی آریا و شاد باشید همه.
آریا
یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 21:09
خخخ ایرادی نداره عزیز
احساس هم دردی منو بپضیر
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
ممنونم فراااووون. آخجون اگر می دونستم این طوری حل میشه توی همه قسمت هایی که خراب کاری می کردم همینطوری از زیرش در می رفتم! شکلک لبخند یواشکی.
کامیاب باشی.
حسین آگاهی
دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 00:07
سلام. اول که خیلی قسمت آخرش رو خوب و بلکه عالی نوشته بودید.
مثل این که شما در توصیف صحنه های خاکسپاری و از دست دادن مهارت ویژه ای دارید.
اما سحر با سین درسته به معنای جادو شدن و جادو کردن.
احتمالاً تند نوشتید این طوری شده.
خوشدست باید یه جور دیگه می رفت نه این قدر ساده.
البته چون این مدل رفتن ها هم وجود داره باز تحمل می کنیم.
سکویایی ها و تکبال خیلی چیز ها و خیلی از دست دادن ها رو تحمل کردن دیگه بسه.
باید خوشدست آخریش باشه.
من بازم منتظر ادامه اش می مونم و در کل میام باز هم.
از همه چیز که بگذریم چرا این امتحان ها تموم نمیشن؟
تا هشتم با من هستند.
بسه دیگه. دیگه امتحان نمیخوام.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
من املام افتضاحه. به خاطر سر به هواییم افتضاح تر هم میشه. باید برم درستش کنم.
خوشدست این مدلی رفت و این یکی از بدترین رفتن هایی بود که خداییش من خیلی به خاطرش اذیت شدم. خیلی مسخره هست ولی عجیب بعد از نوشتنش دلم گرفت و هنوز احساس افسردگی و1جور بی حسی غمگین عجیب دارم که روی همه چیزم اثر گذاشته. خوب چیکار کنم این طوری شدم دیگه عجب راستش رو که میگی ملت می خندن بهت چه زمونه ای شده!
بله از دست دادن های این دسته زیاد شده. باید تموم بشه. تکمار دیگه یواش یواش باید…
امتحانات، وای از این امتحانات که من هر بار به آخرشون می رسیدم بدون استثنا هر بار و هر بار احساس تولدی دوباره داشتم و این حس از اول ابتدایی تا آخرین امتحان دانشگاهم باهام بود و هرگز تکراری و کم رنگ نشد. گاهی دلم برای اون حس بی نهایت شاد و قشنگ حسابی تنگ میشه. یادش به خیر!.
تا هشتم چیزی نمونده. میاد و میره. امیدوارم هشتم که رسید اون حس رو شبیه گذشته های من تجربه کنید. خیلی خوش می گذره خیلی.
ممنونم که هستید دوست من. ممنونم. خیلی ممنونم.
ایام به کام شما.
ک.عباسی
دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 02:43
با سلام بر دوست گرامی و نویسنده ارجمند.
هیجانی که به این قسمت از داستان تزریق شده مخاطب را شگفت زده به دنبال خودش میکشاند این نقطه عطف هنر نویسندگی شماست که من جذبش شده ام امروز که مطابق همیشه سری به وبلاگ شما زدم باورم نمیشد قسمت 101 را به این زودی منتشر کرده باشید بعدش بدون تلف کردن حتی یک لحظه مشغول مطالعهش شدم.
از اینکه تک بال اسیر تک مار نماند خوشحالم اعدام خوشدست تاوان اشتباه محض تک بال بود صحنه جنگ در این قسمت به زیبایی به تصویر کشیده شده بود بی صبرانه منتظر ادامهش هستم.

پاسخ:
سلام آقای عباسی.
خیلی خوشحالم که شما اینجایید دوست عزیز. اینهمه لطف شما رو واقعا نمی دونم چه جوری باید جواب بدم که برابری کنه. ممنونم. خیلی زیاد.
این تکبال باید حسابی مجازات بشه ولی ظاهرا حمله قریب الوقوع تکمار مهلت نداد کسی به مجازاتش فکر کنه. باید توی قسمت بعدی خودم1بلایی سرش بیارم که تلافی این غفلتش در بیاد.
ممنونم از حضور عزیز شما.
شادکام باشید.
مینا
سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 02:20
سلام خیلییییییییییییی عالی بود. به شدت عالی بود. شما شاید یکی از تنها نویسنده هایی هستین که از از دست دادنهای خودتون ناراحت میشین و از شادیهای داستان شاد میشین انگاری که واقعا یه همچین چیزی داره رخ میده شما تماشاگر و راوی هستین. جالبه نه؟ دلم برای خوشدست خیلی سوخت. با آقای آ”اهی درباره امتحانا عجیب موافقم منم تا شیشم امتحان دارم. خسته شدمممممممممم با آرزوی بهترینها

پاسخ:
سلام مینا جان. تا ششم دیگه چیزی نمونده. زود تموم میشه. خیلی زود.
خوشدست. دردم اومد از رفتنش مینا. به خدا راست میگم. عاقل ها نمی فهمن حس و حالم رو. شما هم شاید بخندی. ولی دردم اومد از رفتن خوشدست. کاش این طوری نمی شد!
امیدوارم بقیه حسابی به حساب اون ماره برسن!.
شاد باشی.
آریا
سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 11:25
سلام پریسا جان
میگم رمان متنی گذاشتم رمانش خوبه دوست داشتی دانلودش کن
از لینک پاین کامنتم برو تو پست
شااد باشی
http://gooshkon.ir/1394/04/01/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%A2%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D8%AA/#comments
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
چطوری؟ امیدوارم عااالی باشی! رمان. پیش از اینجا رفتم محله کاش از اول می اومدم اینجا از در لینکت می رفتم. توی محله کلی واسه پیدا کردن ورودی چرخیدم آخرش هم نفهمیده بودم که نام کاربریم رو باید دوباره بزنم و کلی دنبال اون یکی ورودی گشتم که آخر کار دیدم دم دست بود و من هی ازش رد می شدم. خلاصه اینکه اگر از اینجا می رفتم کلی میانبر بود. شکلک حرص خوردن و از شدت خشم فشرده شدن. کاش می تونستم از این متنی ها جور کنم یعنی پیدی اف ها رو جور کنم واسه صفحه خوان هامون. داستان های متنی رو هرچی می گذره بیشتر از پیش به صوتی ها ترجیحش میدم. اعصابم با این متنی ها راحت تره. نمی دونم چجوری توضیح بدم. حالت مزخرفیه ولی خوب من فعلا این مدلی شدم و کاریش هم نمیشه کنم.
ممنونم آریا الان از اینجا میرم به کامنت های پستت سر می زنم.
پیروز باشی و شادکام تا همیشه.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *