هوایی شبیه عصر های تاریک زمستون. ترکیبی از مه و شب و وحشت. سکوتی که عربده مرگ توش حل شده بود. فضایی آشنا و سنگین.
خارستان!
تکبال محو و مسخِ وحشتی گنگ و بی مهار که هر لحظه از وجودش شعله می کشید و می رفت تا مهار عقلش رو ازش بگیره و به فریاد کشیدن وادارش کنه به اطراف نگاه میکرد تا راه خروج از اون جهنم رو پیدا کنه. فقط می خواست بره. از اون جهنم خاکی بره و دیگه هرگز به اونجا برنگرده. ولی نمی شد. خارستان انگار در خودش گرفته و حلش کرده بود. تکبال از هر طرف می رفت خارستان انگار تمومی نداشت. صحنه خارستان انگار با تمام سنگینی و سیاهیش تکبال رو قورتش داده بود. خواست از ته دل جیغ بکشه ولی جرأتش رو نداشت. نمی فهمید از کجا، ولی می دونست درست در چند وجبی زیر پا هاش، توی زمین، روی زمین، لای خار ها، زیر سنگ ها و خلاصه همه جا و همه جا، دشمن همه جا هست و منتظر و مشتاق در تعقیبشه. ترسی از جنس مرگ روحش رو فشار می داد و نجات رو تنها و تنها در خروج می دید و بس. ولی راه خروج هیچ کجا پیدا نبود. تکبال اول آهسته و مسلط به اطراف چرخید. با احتیاط به هر طرف رفت ولی هیچ فایده ای نداشت. هوا به سرعت تاریک تر می شد و همزمان با تاریکی هوا، صدا هایی از جنس هیچ بلند و بلند تر به گوش می رسیدن. تکبال به وضوح احساس می کرد که رفته رفته، همراه تاریک تر شدن آسمون بالای سرش و بلند تر شدن صدا های اطرافش، تسلطش رو ذره ذره از دست میده و هرچی به خیال خودش به طرف جنگل جلو تر میره به جای اینکه به حاشیه خارستان برسه، در عمق منطقه جهنمی خارستان بیشتر و بیشتر پیش میره. شب شده بود. شبی که از جنس شب های معمولی نبود. تاریک بود و از جنس ترس. صدا ها انگار به فریاد تبدیل می شدن. غرش های آتیش، نعره های باد. بادی که نبود. آتیشی که دیده نمی شد. حرارتی آزار دهنده توی تمام منطقه می پیچید. منبع حرارت انگار همه جا بود و هیچ کجا نبود. شعله ای نبود. نوری نبود. بادی نبود. ولی صدا، حرارت، نعره، توی دل سیاهی.
صدایی آشنا و تلخ وسط اونهمه وحشت. صدای درد بود. چیزی شاید شبیه ناله. شاید شبیه آوای احتضاری سخت و زجر آور.
چه صدای آشنایی! چه آشنایی دردناکی!.
تکبال نتونست تحمل کنه. کسی از فاصله بسیار نزدیک جیغ کشید. حنجره خودش بود که بی اختیار و از فرمان در رفته، صدای ترسش رو آزاد می کرد و هواری1نفس و آشفته از قفسه سینهش می زد بیرون و این درست همون چیزی بود که نباید اتفاق می افتاد. بلافاصله تمام خارستان به جهنمی از جنس توفان و جنگ و خون تبدیل شد. جنبنده زنده ای جز تکبال دیده نمی شد ولی ذره ذره شن های خارستان انگار به حرکت اومده بودن. داغ بودن و سوزان. تکبال بی اراده روی خاک آتیشی می پرید و هوار می زد ولی صداش صدا نبود. ترس داشت وجودش رو از هم می پاشید. انفجاری که معلوم نبود از کجاست. از همه جا. انگار تمام جهان اطرافش منفجر شده بود. تکبال به درون تیرگی گودال وسط خارستان سقوط کرد. جایی که تا چندی پیش تپه سیاه و بلندی سفت و سخت ایستاده بود. تکبال سقوط کرد. پایین و پایین تر. تاریک و تاریک تر. داغ و داغ تر. سایه هایی در عدم.
فاخته!
-اصلا درست نبود اینهمه اینجا منتظرم بذاری. مگه نمی بینی چه جهنمیه اینجا؟! مدت هاست که اینجا منتظرتم.
تکبال از وسط ذوب شدن ها نگاهش کرد. فاخته تقریبا هیچ نبود. انگار چیزی بود که از شدت حرارت، بی اون که خاکستر بشه، به مایع تبدیل شده و جاری می شد ولی همچنان بود. فاخته وحشت نگاه تکبال رو دید و قاه قاه خندید. خنده ای ریز و تیز و ترسناک.
-دلم می خواد اولین کسی باشم که شروع تموم شدن نفس کشیدنت رو تماشا می کنم.
زجری فرا تر از حد تحمل بلافاصله شروع شد. درد نبود. فقط زجر بود. آوار با صدای انفجار های منعکس و باز منعکس روی سرش اومد پایین. تکبال وسط شعله هایی که حالا با نور کور کننده دیده می شدن و از هر طرف سر به آسمون می کشیدن گیر کرده ولی هنوز زنده بود. خاک بود و خاک که بعد از انفجار های منعکس می ریخت و تموم نمی شد. تکبال زنده وسط خاک و آتیش دفن شد. فاخته همچنان روی پرده نگاهش جاری بود و با همون صدای جیغ مانند و ترسناک می خندید. خاک و آتیش به همه وجود تکبال فشار می آوردن. هوا نبود. رهایی نبود. اون صدای درد که قوی تر و قوی تر ، انگار از داخل وجود تکبال تکرار می شد. 1نفر در حال مردن بود. 1نفر داشت زجرکش می شد. صدایی درست از دل خاک هایی که تکبال رو بلعیده بودن. تکبال از دل عربده زد. صدایی برای فریاد کشیدن نبود. تکبال ضجه کشید:
-خورشید! نه!خورشیییید!
صدایی نبود. حنجره ای نبود که صدایی باشه. هیچی نبود. هوا نبود. نفس نبود. تکبال دیگه نبود.
صدایی، دستی، حرکتی شدید از جهان بیداری.
-تکبال!تکبال بیدار شو! بلند شو! پاشو الان سکته می کنی پاشو!
تکبال چنان به شدت از جا پرید که اگر مشکی محکم نمی گرفتش از روی شاخه های درخت هلو سقوط می کرد. از ته حلق نفس نفس می زد. گلوش مثل چوب خشک بود و نفسش بالا نمی اومد. مشکی هنوز جرأت نکرده بود ولش کنه. حق هم داشت.
-آروم باش چیزی نیست. خواب دیدی.
تکبال هنوز انگار کامل وارد جهان بیداری نشده بود. بیدار بود ولی همچنان کابوس می دید. دست های خسته ولی محکم مشکی همچنان دورش حلقه شده بودن.
-بخور. آبه، بخور. تمامش رو برو بالا.
تکبال می خواست بگه که آب نمی خواد. فقط نفس می خواد ولی نمی شد. زورش به مشکی نمی رسید. واسه اینکه به هوای تنفس برسه با بیشترین سرعت آب داخل برگ گود رو تا ته بلعید. مشکی که رهاش کرد تکبال با تمام وجود نفس نفس می زد.
-باز کابوس می دیدی؟
تکبال سعی کرد از وسط اون جهنم بیاد بیرون و وارد جهان بیداری بشه. دنیای ساکت و سیاه شبِ منطقه سکویا.
-تو دقیقا چی می بینی تکبال؟ نمی خوایی در موردش حرف بزنی؟
تکبال به زحمت نجوا کرد:
-نه.
مشکی مثل اینکه با خودش، نجوا کرد:
-باز هم خارستان.
و تکبال با دردی از جنس بغضی به سختی سنگ و به سنگینی کوه توی دلش زمزمه کرد:
-باز هم خورشید!
منطقه سکویا دیگه شب و روز نداشت. تمامش یکی بود. سکویایی ها شب و روز بین سیاهی مخفیگاه ها پنهان و در حال تمرین بودن. دیگه استراحت در منطقه سکویا مفهومش رو از دست داده بود و کسی هم اعتراضی به این موضوع نداشت. با اینهمه، زندگی و قواعدش هنوز از دل های سکویایی ها حذف نشده بود و ظاهرا خیال هم نداشت به این زودی ها حذف بشه. تکبال از این بابت حسابی احساس رضایت می کرد و روی همین حساب، در اون نیمه شب تاریک پیش از گشت شبانهش توی جنگل و تمام نیمه شب های نظیرش، بی صدا از لای شاخه ها گذشت و تیزرو و خوشدست رو ندید گرفت که به خیال خودشون در استطار کامل مشغول همدیگه بودن. تکبال هر بار تمام تلاشش رو می کرد که نشنوه ولی می شنید که هر2تاشون با شادی بی وصفی به هم قول می دادن که بعد از تموم شدن این جنگ نفرین شده و بعد از بازگشت کرکس در صورتی که هنوز زنده باشه، بلافاصله با هم جفت بشن و چه برنامه هایی که واسه اون روز ها با هم نداشتن!
آهسته گذشت و راه خروج از منطقه سکویا رو در پیش گرفت. صدایی از بالای سرش از جا پروندش.
-آهای!صبر کن با هم بریم.
تکبال سر بالا کرد و به خوشدست با اون نگاه سرد و بی روحش خیره موند.
-تو بمون خوشدست. من از پسش بر میام.
خوشدست آهسته فرود اومد و در کنارش متوقف شد.
-من باید همراهت باشم. اینطوری گفتن.
تکبال خواست بگه کی گفته ولی در آخرین لحظه منصرف شد.
-بهش بگو من خودم اجازه ندادم همراهم بشی. برگرد برو همونجایی که الان بودی. من واقعا امشب همراه نمی خوام.
خوشدست نخندید ولی عصبانی هم نشد.
-اینطوری خوشحال تره. تا برگردیم منتظرم می مونه. به من اطمینان داره. گفته همراهت که باشم خاطرش جمع تره.
تکبال لبخند خوشدست که برای اون نبود رو تماشا می کرد.
-حق داره بهت اطمینان کنه. تو خیلی قابلی خوشدست. یکی از قابل ترین هایی که من اینجا می شناسم.
خوشدست بی اختیار از سر رضایت خندید.
-جدی میگی؟
تکبال به گرمی و از ته دل جوابش رو داد.
-بله که جدی میگم. همه می دونن. اونی که فرستادتت هم می دونه. از تو مطمئن تر پیدا نکرده بفرسته همراه من. راستی شما2تا معطل چی هستید؟ شاید این جنگ طول بکشه. بجنبید دیگه!
خوشدست بی اون که یکه بخوره نگاهش کرد.
-تیزرو میگه تا کرکس نباشه، …
فضا سنگین و سکوت تلخ بود. تکبال با صرف توانی بیشتر از تحملش دیوار سخت سکوت رو خورد کرد.
-خوشدست!تو کرکس رو می شناسی. همه چیزش رو یادته. مطمئنم که هیچیش رو فراموش نکردی و باید بدونی که کرکس از اینکه عشق بین همراه هاش بیشتر بشه حسابی سر حال می اومد. حالا هم وقتی برگرده ببینه1جفت به جفت های دستهش اضافه شده نمیگه چرا واسه اومدنش صبر نکردید. خیلی هم حالش جا میاد. من این ها رو به تیزرو میگم. تو هم بگو. زندگی1شانس بی تکراره. حتی1لحظهش رو هم نباید از دست بدید خوشدست. این اشک ها، …!
خوشدست با نگاهی کاملا خیس به تکبال خیره شده بود. اشک هاش اشک شوق نبودن. نگاهش گرفته، سرد و خیس بود. تکبال جنس این نگاه رو خوند.
-این تقصیر من نبود خوشدست. رفتن کرکس تقصیر من نبود.
تکبال خواست این رو بگه. خواست فریاد بزنه. خواست جیغ بکشه ولی در سکوتی تلخ و سنگین فقط به اشک های خوشدست خیره شد.
-دیر شده. باید بریم!.
خوشدست بی هیچ حرفی با اشاره دست تکبال رو تأیید کرد. لحظه ای بعد، تکبال روی شونه های خوشدست از لا به لای شاخه ها پرواز می کرد و از منطقه سکویا به طرف اعماق جنگل دور و دور تر می شد.
شب جنگل سرو تاریک بود. اون شب مهتاب نداشت. انگار جهنم سیاهیش رو فرستاده بود روی زمین مهمونی. چشم چشم رو نمی دید.
-شب تابستون و اینهمه تاریک! عجیبه!
تکبال با لحنی محکم که هیچ اعتقادی بهش نداشت، در جواب خوشدست ناراضی سکوت رو شکست.
-شب شبِ. به هر حال تاریکه. گاهی کمی بیشتر و گاهی هم کمی کمتر. امشب کمی بیشتره.
خوشدست نفس بلندی کشید.
-من خوشم نمیاد. توی این مدل شب ها اتفاق های مزخرف زیاد می افته. تکماری ها که توی روشنایی جرأت حضور ندارن. شب های این مدلی واسشون عالیه.
تکبال با همون اطمینان ظاهری آرومش کرد.
-هیچ اتفاقی نمی افته. صبح نشده برگشتیم. مطمئن باش.
خوشدست سکوت کرد و به اشاره تکبال چرخی زد و به طرف چپ پرواز کرد. شب تاریک و انگار بی پایان بود.
خوشدست درست می گفت. هوای اون شب سنگین بود. اونقدر سنگین که انگار روی سینه تکبال سنگینی می کرد. سعی کرد به روی خودش نیاره ولی موفق نشد. حس آزاردهنده1پیشآگاهی منفی، از همون جنس احساسات پیش از گرفتار شدن کرکس، پیش از مردن عمو کلاغ ها، پیش از رفتن خورشید و پیش از صید شدن فاخته، به شدت اذیتش می کرد. خیلی سفت و قاطع، مدل فرمان دادن های کرکس، به خودش نهیب زد:
-زده به سرت؟ بس کن دیگه!
ولی دست خودش نبود. واقعا نمی تونست کنترلش کنه.
-چیزی نیست. از سر خستگیه.
اما نمی تونست فراموش کنه که پیش از اون هر بار1چیزی بود و اون1چیز چنان بزرگ بود که نمی شد فراموش بشه. غروبی که تک پر کشته شد رو به خاطر آورد و لرزید. شبی که لالا و بچهش از دست رفتن رو مجسم کرد. شب های پیش از حادثه خارستان رو به یاد آورد. شبی که فرداش روی پر های خونی فاخته ضجه می کشید از خاطرش گذشت. تمام جونش می لرزید.
-تکبال!خسته شدی؟ می خوایی فرود بیاییم؟
تکبال با سرعت و شدتی بی رحمانه به جهان واقعیت پرتاب شد. اعتراض شدید خوشدست حواسش رو جمع تر کرد.
-آهای چیکار می کنی دیوونه؟ چرا وحشی شدی اگر پرت بشی پایین من جواب تیزرو و بقیه رو چی بدم؟ صبر کن الان فرود میاییم.
تکبال با نگاه هشیار و حواس جمع به اطراف و به پایین نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد.
-ما کجا هستیم؟
خوشدست با بیزاری که مشخص نبود از منطقه بود یا از پرسنده سوال، آهسته جواب داد:
-بالای خارستان.
تکبال بی اختیار به شونه های خوشدست چنگ زد.
-فرود اینجا؟ نه! اینجا فرود اومدن خطرناکه. بریم.
خوشدست از درد شونه هاش چهرهش رو توی هم کشید و شونه هاش رو جمع کرد ولی جز چندتا نفس عمیق از سر نفرت چیزی بروز نداد. تکبال فهمید. آهسته محلی که چنگ زده و فشار داده بود رو نوازش کرد و آهسته تر گفت:
-معذرت می خوام.
خوشدست شونه هاش رو بیشتر جمع کرد و نفس حرصیش رو داد بیرون. تکبال فهمید که فایده نداره. بدون کرکس نمی شد از حصار سرد نفرت سکویایی ها رد بشه. اصرار نکرد. دستش رو آهسته عقب کشید و آهش رو خورد.
هوای خارستان تبدار بود. حتی در شب.
-عجب شب نکبتیه! یعنی میشه این شب های نکبت تموم بشن و روز داشته باشن؟
جوابی که خوشدست براش پرت کرد بهش فهموند که با صدای بلند فکر کرده.
-مزخرف نگو. هر شبی1روزی هم داره. شب بی روز تا حالا دیدی مگه؟
تکبال آه کشید.
-نه. شب بلند دیدم. صبحی که بدون تکمار و دار و دستهش برسه تولد دوباره جنگله.
آه حسرت و تأیید خوشدست تکبال رو کمی شاید متعجب کرد.
-کاش زودتر بیاد و ما ببینیمش!.
تکبال آهسته جوابش رو داد.
-میاد. حتما میاد. به همین زودی می رسه.
. تکبال مشتاق بود که اون روز هرچه زودتر برسه. برای اون2تا، خوشدست و تیزرو و برای همه جنگل سرو. روزی که دیگه تکمار و سایه سیاهش بالای سر تازه پرواز های جنگل سرو سنگینی نکنه. روزی که کرکس… راستی کرکس اگر بر می گشت تکبال چی می شد؟ اصلا زنده می موند که جنگل بی تکمار رو ببینه؟
-واسه چی زنده نمونم؟ اصلا به من چه؟ مگه من بهش گفتم بره دیدن شهپر که سرش کلاه بره؟ من توی خواب بودم. چه قدر بهش گفتم نرو! چه قدر التماسش کردم! مونده بود به پاش بی افتم. اینقدر به خودش مطمئن بود که گوش نداد و رفت. حالا چرا باید مجازاتم کنه؟ شهپر کسی بود که کرکس باید بیشتر در مقابلش مواظب می شد و نشد. تقصیر من کجای این ماجراست؟
تکبال مهلت پیدا نکرد ادامه بده. صدای محکوم کننده و ناخوشآیندی از اعماق ذهنش واضح و طلبکار ادامه نجوای درونش رو برید.
-تقصیر تو؟ یعنی خودت نمی دونی؟ تو می دونی کرکس الان کجاست و هیچی نمیگی. تو می تونی نجاتش بدی و نمیدی. تو می دونی کرکس از اینکه با کسی جز خودش بپری چه قدر متنفره و می پری! این آخری رو دیگه واقعا هیچ طوری نمی تونی توجیهش کنی. زمانی که برگرده چی جوابش رو میدی؟
تکبال به اون ندای راستگو ولی ناخوشآیند حمله کرد.
-من کاری نکردم. فقط سکوت کردم. کرکس هم بی تقصیر نبود. واسه چی اونهمه اذیتم می کرد؟ هر کسی جای من بود زودتر از این ها می برید. شهپر از همون اول بهش گفته بود که دست از سرش بر نمی داره و آخرش هم… شهپر…
تصویر واضحی از بال های قوی، شونه های پهن و نگاه آروم شهپر روی پرده ضمیرش نقش بست.
-شهپر قوی بود ولی به زندگی زور نمی گفت. در کنارش حرکت می کرد و همراهش بود برخلاف کرکس که با زندگی می جنگید. با خودش می جنگید. با آسمون و زمین می جنگید. با من می جنگید. کرکس فقط می جنگید. شهپر حلش می کرد و کرکس شکستش می داد. شهپر همه چیز رو آروم و ساده حلش می کرد. حتما از مدل های آروم ترِ خیلی چیز های دیگه هم بیشتر سرش می شد.
تکبال حس کرد تمام وجودش از این فکرِ بی اختیار و غیر قابل مهار داغ شد. از جا پرید و فحشی به خودش داد و چند بار سرش رو محکم به اطراف حرکت داد بلکه منحرف بشه.
-مطمئنم همینطوری بود. شهپر بلد بود چجوری رفتار کنه که هم خودش و هم طرف مقابلش از لحظه هاشون…
با صدای بلند خودش از جا پرید.
-لعنت به تو دیگه بس کن!
صدای نهیبش توی سکوت منطقه پیچید. خوشدست از سر حرص و حیرت فقط واخی کرد و حرفی نزد. توی وجود تکبال آتیش بود. ندای راستگوی ناخوشآیند ول کن نبود.
-می خوایی بگی خیلی پاکی؟ چرا دیوونه بازی در میاری؟ مثلا مدعی درستی هستی؟
تکبال با خشم بهش نهیب زد.
-مدعی نیستم. واقعا هستم. من هم پاکم هم درست. چیکار باید می کردم که نکردم. من هرگز با شهپر نپریدم.
حریف با تلخی و تمسخر خندید.
-ولی تو با اون کبوتر نوبالغ پریدی. خوشپرواز هم پرواز خوبیه مگه نه؟!
تکبال حس کرد از حرص می خواد سینه خودش رو جر بده ولی…
-بی خودی تقلا نکن. خودت هم می دونی این درسته و هیچ توجیهی هم بهش وارد نیست. تو با خوشپرواز پریدی و باز هم می پری. از نظر کرکس هیچ دلیلی برای این امر موجه نیست. حتی اگر جونت بهش بسته باشه. تو هم می دونی. ولی انجامش میدی. با اینکه باور داری اشتباهه. پس بی خودی از پاکی و درستی نگو که خیلی مسخره هست.
تکبال نا امید و خسته آه کشید.
-ولی من فقط تجربه کردم. خوشپرواز فقط بهم یاد داد که دارم اشتباه می کنم و پریدن این چیزی که من خیال می کردم نیست. من فقط… من فقط…
حریف خندید. خنده ای از جنس خشم و ترحم.
-بیچاره!جفت خیانتکار بیچاره! یعنی می خوایی بگی در این تجربه کردن ها و یاد گرفتن ها هیچ لذتی نبردی؟ هیچی؟ اصلا؟
تکبال سکوت کرد. به بنبست رسیده بود. خودش رو نمی تونست فریب بده. لحظه های خوبی بودن اون لحظه ها! تا پیش از اون تکبال خیال نمی کرد همچین احساس های قشنگی هم وجود داشته باشن ولی خوشپرواز انگار پرده ها رو زد کنار و1جهان دیگه نشونش داد که تکبال هرگز با کرکس نشناخته بود. از اون لحظه ها لذت برده بود. خیلی هم زیاد. اونقدر زیاد که هیچ طوری نمی تونست انکارش کنه.
-به نظرت به چی میگن خیانت؟ شاید اون زمان که کرکس رفت تو درست بودی ولی الان هیچ چیز جز همون جفت خیانتکار که بقیه میگن نیستی. واقعا نیستی. مطمئن باش که نیستی. اگر کرکس برگرده و بفهمه بهتره که تو قبلش مرده باشی. کرکس چه زندهت بذاره و چه نذاره خودش هم از این بار سنگین که روی موجودیتش گذاشتی میمیره. این پایانیه که تو مدعی عشق مسخرهت واسه جفتتون نوشتی.
تکبال دیگه نتونست تحمل کنه.
-نه، نه، خدای من نه، نه خدایا نه!
-تکبال!نه! مواظب باش!
سقوط.
لحظه ای بین زمین و آسمون و لحظه ای بعد دست های ورزیده خوشدست بود که توی هوا گرفتش و صدای تیزش که توی گوش تکبال جیغ می کشید.
-عجب احمقی هستی! تو که2قدمیت رو نمی بینی از کجا فهمیدی اون چیز عوضی اون پایین ارزش شوکه شدن رو داره؟ واقعا که نفهمی!
تکبال خیلی سریع آگاه شد. با چنان سرعتی که خوشدست چیزی نفهمید.
-چیز اون پایین؟ کو کجاست؟
خوشدست متحیر نگاهش کرد ولی فرصت نبود بیشتر بفهمه.
-اون پایین. درست بین درختچه های کاکتوسی که نزدیک هم در اومدن. می بینی؟
تکبال چشم هاش رو ریز کرد تا بهتر ببینه. شب بود و تکبال هرچند با شب بین ها چرخیده بود ولی هنوز شاید اندازه اون ها در شب دیدن مهارت نداشت.
-نمی دونم. اون ها فقط چندتا درختچه هستن که، که، که به هم از بالا با1چیزی متصل شدن.
خوشدست تقریبا با زمزمه ادامه داد:
-یا اینکه1چیزی رو وسطشون بین زمین و هوا آویزون کردن!. 2تا از بلند تر هاش با اون1چیز به هم وصل شدن.
هر2در توافقی ناگفته به طرف پایین متمایل شدن. خوشدست در حالی که به شدت و با مهارت مواظب تکبال بود که از روی شونه هاش سقوط نکنه آهسته و بی صدا رفت پایین تر. اونقدر پایین که بشه خارستان و درختچه هاش رو بهتر و واضح تر دید.
-چی می بینی تکبال؟
تکبال حس می کرد چیزی توی قفسه سینهش در حال فرو ریختنه. واقعیت واقعیت بود و نمی شد ندیدش گرفت.
-می بینم که1چیزی رو بین درختچه ها آویزون کردن. چیزی که پیش از این1موجود زنده بوده. یکی رو اونجا دارش زدن!.
خوشدست در حالی که برای اوج گرفتن آماده می شد نجوا کرد:
-باید از اینجا بریم.
تکبال با صدای بلند مخالفت کرد.
-باید ببینیم چی شده.
خوشدست زیر لب غرید:
-صدای عوضیت رو ببر. اون پایین خارستانه با درختچه های کوتاهش. اون پایین نمیشه مستطر باشیم. اون پایین امن نیست.
تکبال زمزمه وار پرخاش کرد:
-با اینهمه ما باید بفهمیم چی شده.
خوشدست از حرص توی خودش فشرده شد و آهسته از ارتفاعش کم کرد. پایین رفتن. پایین تر. باز هم پایین تر. کمی بالا تر از درختچه ها بودن. بالای سر اون2تا درختچه خاردار نزدیک به هم می چرخیدن. پایین تر رفتن. همسطح درختچه ها و جسم معلقِ وسطشون متوقف شدن. نزدیک تر رفتن. باز هم. باز هم. تکبال نگاهش کرد. به اون چشم های از حدقه بیرون زده با اون نگاه آشنای غمگین. خارپشت جوونی که از ورود تیره خودش به جنگ تکمار و سکویایی ها اونهمه دلگیر بود، برای خونوادهش بارونی شده بود و پایان جنگ رو در رویا هاش می دید رو شناخت. خودش بود. با همون چشم ها، همون چهره و همون غم معصومانه توی نگاهی که مرگ بی حالتش کرده بود. خارپشت رو با دست و پا های بسته به طنابی از تار های عنکبوت به هم تابیده و صمغ چسبناک درخت به دار زده بودن!. خوشدست مات به این صحنه خیره شده بود. مرگ رو زیاد دیده بود ولی این، توی دل تاریک اون شب، وسط خارستان، اون فضا، هوا، نگاه، …
باد وزید یا تصور بود که در نگاه هر2تاشون طناب رو و جسم خارپشت رو حرکت ملایمی داد. تکبال بی اون که منتظر خوشدست بمونه خودش رو توی هوا به طرف جسم آویزون پرتاب کرد. خوشدست به موقع گرفتش و بیخیال امنیت هوار کشید:
-چیکار می کنی دیوونه؟ خیال کردی کجا هستی؟
تکبال در حالی که به شدت با خوشدست می جنگید تا خلاص بشه و به طرف جسم آویزون خارپشت هجوم ببره داد زد:
-مگه ندیدی؟ داره حرکت می کنه. داره جون می کنه. هنوز زنده هست. باید نجاتش بدیم.
خوشدست در حالی که تکبال متشنج رو محکم توی هوا نگه داشته بود جیغ زد:
-تو احمق ترین زنده همه جهان هستی. اینجا امن نیست لعنتی! ما باید بریم! باید از اینجا بریم!
و در همون حال سعی کرد همزمان با درگیریش با تکبال، به صورت عمودی و با نهایت سرعت اوج بگیره ولی با وجود تلاش تکبال برای برگشتن به طرف درختچه ها این شدنی نبود.
-برگرد پایین عوضی! بهت میگم برگرد پایین! اون هنوز زنده هست باید نجاتش بدیم!
-خفه شو لعنتی! اولا تا همینجاش هم زیادی اومدیم. دوما واسه ما اون1دشمنه. ماجرا بین خودشونه بذار هر غلطی می خوان با هم بکنن. سوما اون زنده نیست نفهم! باد بهش زده. دیگه تمومش کن! آروم بگیر تا پرت نشدی پایین!
تکبال با خشمی بی مهار به هر جای خوشدست که دستش می رسید ضربه می زد و برای متوقف کردنش می جنگید.
-شاید زنده باشه. شاید هنوز زنده باشه. من حرکتش رو دیدم. اون دشمن نیست. اون باهاشون موافق نیست. واسه همین الان اون بالاست. باید بریم پایین!.
خوشدست به شدت تکونش داد.
-ببین چی بهت میگم. اون پایین بیشتر از من واسه تو خطرناکه. من حاضر نیستم همچین خطری کنم. نه به خاطر وجود نکبت تو. واسه خاطر همه جز توی آشغال. اگر تو گرفتار بشی تمام منطقه سکویا با تمام افرادش به خطر می افتن. من این رو نمی خوام بنا بر این به هیچ قیمتی فرود نمیام.
تکبال با تمام وجودش می جنگید.
-به جهنم که نمیایی. پس ولم کن بذار بی افتم. من باید برگردم اون پایین.
خوشدست بی حرف تمام نیروش رو برای مهار تکبال و اوج گرفتن جمع کرد. تکبال موفق نمی شد اگر از آخرین راهی که به نظرش رسید استفاده نمی کرد. در1لحظه خوشدست جیغی کشید و بی اراده تکبال رو وسط زمین و هوا رها کرد. دست هاش و تمام جسمش توی هوا مثل برق گرفته ها بی اراده تکون می خورد و تا اومد به خودش بجنبه تکبال در مسیر سقوطش نزدیک درختچه ها بود. خوشدست هوار زد:
-نه!
و با تمام سرعتش به طرف زمین شیرجه زد. سرعتش زیاد بود ولی به سرعت سقوط تکبال نمی رسید. تکبال می رفت و می رفت و خوشدست درست پشت سرش بود. درست در لحظه ای که بهش رسید، هر2با هم خاک زمین رو با دست و سر و پا و تمام جسم خستهشون به ضرب لمس کردن. تکبال شاید نیم ثانیه دیر تر از خوشدست به زمین رسید. دست خوشدست رو دور شونه هاش حس کرد که سرعت مرگبارش رو گرفت ولی همزمان با اون، زمین سردی که به شدت تمام بهش برخورد کرد و تا اومد به خودش بجنبه و بفهمه چی شده، صدای قهقهه های نعره مانند و پیروزمندانه، ضربه ای که نه از پایین بلکه از بالای سرش فرود اومد و به ضرب تمام خورد توی سرش و دیگه چیزی نفهمید.
دژ تکمار.
سقف و دیوار و تمام جهان زیر زمین از قهقهه های وحشتناک اژدها می لرزید و خاک بود که از سقف تاریک روی سرشون می ریخت. تکمار از ته دل قهقهه می زد و صدای هیس هیس های کشیده و مرگبار توی تمام فضای بزرگ اما بسته و تاریک می پیچید و منعکس می شد. تکمار با تمام وجودش نعره های مستانه می زد و قاه قاه می خندید.
-که اینطور. پس خورشید تقلبی تویی! کوچولوی شیرینم! باهات اندازه1عمر دراز کار دارم.
قهقهه های مرگ و لرزشی که هر آن امکان داشت سقف و دیوار ها رو بیارن پایین.
-با شمام. حسابی مواظبشون باشید. جفتشون رو به همون درختچه های خاردار توی خارستان آویزون کنید ولی طوریشون نشه. اگر خورشید جنگل سرو هنوز وجود خارجی داشته باشه، سپیده نزده میاد تا نجاتشون بده. اگر اومد که هیچ. اگر نیومد، صبح فردا خفاشه رو همونجا دارش می زنید و این فسقلیِ کرکس رو میارید پیش من. هیچ وقت اینهمه منتظر رسیدن فردای هیچ شبی نبودم.
تکبال به وضوح بی حس شدن تمام وجود خودش و لرزش سست و سرد شونه ها و تمام جسم خوشدست رو احساس کرد. دست های خوشدست که با وجود بسته بودن همچنان برای انجام مأموریتی که تیزرو بهش داده بود یعنی محافظت از تکبال به زحمت چرخیده و به کنار بال های تکبال چنگ زده و نگهش داشته بود، در1لحظه مثل تمام بدنش از عرق سرد خیس شدن. انگار نشونه های مرگ زودتر از خودش رسیده بودن. تکبال این سرما رو، لرزش رو و ترس غیر قابل انکار رو در تمام ابعاد وجود خوشدست احساس کرد. تکمار دوباره قهقهه ای از ته دل سر داد و چند لحظه بعد فرمان آخر رو با عربده ای از جنس خشمی دیر پا به خاطر تمام ناکامی هاش نعره کشید.
-ببریدشون!.
فرمان آخر تکمار بلند ترین و ترسناک ترین عربده ای بود که تکبال در تمام زندگیش شنیده بود. دستور بلافاصله اجرا می شد. قهقهه های نعره آسای تکمار توی فضای زیر زمین، توی وجود تکبال و انگار که توی تمام جهان می پیچید و تکبال مطمئن بود که اگر زنده بمونه، هرگز و هرگز وحشت این خنده ها و این نعره ها و این لحظه ها رو تا آخرین نفس عمرش فراموش نمی کنه. هم تکبال و هم خوشدست از1چیز مطمئن بودن. خورشیدی وجود نداشت. خورشید نبود. تموم شده بود. اون شب توی خارستان زیر1خروار خاک وسط شعله های سرکش زنده دفن شده بود. خورشیدی وجود نداشت که برای نجاتشون بیاد. واقعیت سیاه و سنگین، مثل1کوه یخ با فرمان آخر تکمار روی درک هر2تاشون فرود اومد.
فردا پیش از سپیده صبح، خوشدست اعدام می شد!.
دیدگاه های پیشین: (7)
حسین آگاهی
چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 00:24
سلام. فکر کنم بعد مدت ها اول شدم.
وای از دست شما.
چراااااا؟
الآن باید معجزه بشه که یه جوری اینا نجات پیدا کنند.
خیلی مفت گیر افتادند خیلی.
زود بقیه اش رو بنویسید زود منتظرما زود زود زود.
اگه می دونستم این طوری این قسمت تموم میشه نمی خوندمش، فکرشو بکنید وسط استراحت بین خوندنم با کلی امید و آرزو اومدم که یه خبر خوشی چیزی در این داستان بشنوم که فعلاً نشده.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
معذرت می خوام. به خدا نمی خواستم این مدلی بشه. بله مفت گرفتار شدن این2تا. ولی قبول دارید که همیشه ضربه ها از جا هایی میان که اصلا انتظارش نمیره؟ از دست این تکبال که باید حسابی مجازات بشه. آخه این چه کاری بود؟
به روی چشم. اگر این درگیری ها و شلوغی های اطرافم بذاره در حال نوشتن باقیش هستم ولی تا میام بنویسم از بیرون جنگل احضار میشم به جهان حقیقی و اوضاع می ریزه به هم و رشته از دستم در میره و دفعه بعد هم همین طور و همین طور. خودم هم دلم می خاد سریع تر بنویسم. خوشم نمیاد این2تا اونجا بلاتکلیف باقی بمونن.
ممنونم که هستید دوست من.
ایام به کام.
مینا
چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 12:48
سلام اوه اوه اوه یه کاری کنید وسه این دو تا تکبال که از پس خودش بر میاد این خوشدست گناه داره بابا چه عادتیه این زوجای بدبختو همرومیکشین آخه؟ بدویین قسمت بعدو بنویسین بدویین بدویین منتظرما ببخشید اینشکلی مینویسم آخه خیل یحساس شده دستان
پاسخ:
سلام مینا جان.
تمامش تقصیر این تکبال کم فهمه. حقشه تکمار قورتش بده. هر شکلی دلت می خواد بنویس مینا جان. اینجا همه خودمون هستیم. به هر شکل و هر زبونی دلمون می خواد. سعی می کنم سریع تر بنویسمش.
موفق باشی.
پرنده ی غمگین بی بال
پنجشنبه 28 خرداد 1394 ساعت 12:31
سلام
این تکبال 100، اولین قسمت از این داستان بود که خوندم
عالی بود.
زیبا می نویسی.
نویسنده ای.
لذت بردم.
پر احساس بود و هیجان انگیز.
کی هستی شما؟ با من دوست میشی؟
میشه از نزدیک ملاقاتت کنم؟
پاسخ:
سلام دوست جدید.
پرنده ها همه بال دارن دوست جدید. فقط گاهی بال ها بال پرواز نیستن. شما هم حتما بی بال نیستی. بهتر به خودت نگاه کن حتما2تا بال هست که تا الان ندیدی. ممنونم از بینش محبت آمیز شما.
من نویسنده نیستم. فقط همین طوری واسه خودم چیز می نویسم. همین طوری.
من پریسا هستم. پریسای آن سوی شب. فقط پریسا.
ما با هم دوستیم. اینکه شما اینجا هستی و کامنت دادی و جواب دادم و داریم صحبت می کنیم یعنی ما دوستیم. شما هر زمان خواستی بیا همینجا تا همگی هم رو ملاقات کنیم. خوشحال میشیم. من و همه اون هایی که اینجان.
اگر خواستی باز هم بیا. نمیگم حتما بیا چون شاید دلت نخواد ولی اگر دلت خواست حتما بیا تا هم رو ببینیم.
ایام به کام شما.
آریا
پنجشنبه 28 خرداد 1394 ساعت 14:35
سلام پریسا جان
ممنونم عزیز
همچین روزی رو پیشبینی میکردم
خورشیدی نیست که نجاتشون بدن اما هنوز کرکس و یاراش هستن
فکر کنم دیگه وقتش رسیده که کرکس بیاد
ممنونم عزیز از داستان زیبایت مرسی فراوون
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
کرکس اگر دست خودش بود که الان100باره رسیده بود. کرکس گرفتاره آریا جان. کسی هم نمی دونه کجاست که بره آزادش کنه. این تکبال دیوونه هم که به جای کار درست درمون دردسر درست می کنه. ممنونم که هستی آریا. کاش بشه سریع تر بنویسم این بخش های درهم و سخت رو!
شادکام باشی.
ک.عباسی
شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 05:32
با سلام بر شما نویسنده ارجمند و در همان حال فروتن.
اول بگم که شوکه شدم از اینکه تک بال اینقدر راحت فریب خورد امیدوارم از این بابت سخت تنبیه شود بعد هم که من نمیدونم چرا با اینکه هر روز به وبلاگتان سر میزنم ولی قسمت 100 را تازه همین حالا دیدم و با شناخت این قلم شیوا مشتاقانه مشغول خواندنش شدم.
باز هم از اینکه ما دوستداران مطالعه این گونه داستانها را از تراوشات زیبای ذهنتان بهره مند میکنید از شما ممنونم.
پاسخ:
سلام آقای عباسی.
جدی اینقدر خجالت کشیدم الان نمی دونم جای فعل و فاعل های نوشتهم کجاست.
ولی چرا اینهمه در سکوت میایید و میرید آقای عباسی؟ باور کنید همیشه از دیدن نشانه حضورتون کلی شاد میشم. من و همه. توی محله هم دیگه نمی بینمتون. امیدوارم این سکوت از سر شلوغی های خیر و مثبت باشه!
ممنونم از محبت شما.
راستی، تکبال هم باید دونه دونه پر هاش رو کند و بعد حسابی با ترکه انار کتکش زد که دیگه از این خطا ها نکنه.
ایام به کام شما.
آریا
شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 22:04
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی دوسته عزیز
فکر کنم دیگه کامنتام کلیشه ای شده
ببخشید اما من هستم
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
هر مدلی که باشی قبوله. جدی1طوری شدم وقتی قسمت جدیدش رو می ذارم اینجا تا کامنتت رو نبینم انگار دستم واسه نوشتن قسمت بعدیش نمیره. ولی همه این ها دلیل نمیشه آب زرشک هام رو باهات تقسیم کنم! گفتم بدونی1دفعه هوایی انبارم نشی.
ممنونم که هستی آریا.
ممنونم!.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 15:49
نه نشد دیگه ببین چه مظلوم شدم ازشون کش نمیرم
دیگه خودت بیمرفت نباش آب زرشکاتو باهام قسمت کن خخخ
شاد باش تا همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
مظلوم که هستی ولی آب زرشک حسابش1چیزیه که از تمام حساب ها جداست. فعلا1خورده اون طرف رو تماشا کن تا من1کوچولو آب زرشک…چیزه یعنی شاد باشی ایام به کام ایام به کام.