تکبال99

عصر ساکتی بود. با همون حال و هوای تمام عصر های ساکت. گرفته و تار. بوته های قاصدک از بار زیادشون سنگین شده بودن. باد ملایمی می وزید و جنگل رو، خاک رو و بوته های قاصدک رو نوازش می کرد. هوا روشن ولی عصر تاریکی بود. دست باد عصرگاهی، سبک بار و بازیگوش، قاصدک ها رو مشت مشت از بوته ها بر می داشت و به هوا می پاشید. قاصدک ها مثل1دسته بزرگ پروانه بهشت می رفتن هوا، می چرخیدن، پخش می شدن و دور می شدن.
تکبال کنار طل کوچیک خاکی که پر های خونی فاخته رو توی سینه سردش دفن کرده بود نشسته و به هیچ خیره مونده بود. با نگاهی سرد تر از مرگ به خاک پر های فاخته و به خاک زیر بوته ها چشم دوخت. خلأ دردناکی از یادآوری تمام افرادی که زیر این خاک بودن روحش رو فشار می داد. طوطیا، گنجشک کوچولو، زاغک، قناری و بچه هاش، تک پر و جفتش لالا و بچه ای که هرگز دنیا رو ندید، عمو کلاغ های مهربون، فاخته شیرین و دوست داشتنی، …
-کاش تو هم اینجا بودی خورشید! کاش می شد اینجا پیدات کنم! کاش می شد اینجا دیدنت بیام!باورم نمی شد زمانی همچین آرزویی داشته باشم!. می فهمی خورشید؟
باد ملایم آروم پر هاش رو نوازش کرد. تکبال از ته دل آه کشید. خورشید اونجا نبود. دلش می خواست می شد گریه کنه. درست می گفت. هرگز باورش نمی شد1زمانی آرزو کنه که چیزی از خورشید زیر1تکه از خاک زیر بوته های قاصدک دفن شده باشه. دلش گرفته بود. دلش تنگ شده بود. کاش خاکی بود که می شد نشونه خورشید رو ازش گرفت! کاش هوایی بود که می تونست با خیال حضور خورشید کمی تسکینش بده. مثل خاکی که پر های خونی فاخته توش دفن شده بود!. تکبال در اون لحظه جز اشک چیزی نمی خواست. بغض سنگین درد و دلتنگی تمام وجودش رو فشار می داد. اشکی اما نبود. داشت خفه می شد از درد ولی اشکی نبود. چقدر دلش اشک می خواست! اشکی که از مدت ها پیش دیگه نبود!.
به مدفن پر های خونی فاخته خیره شد. دلش می خواست باهاش حرف بزنه. دلش می خواست بگه چقدر دلتنگش شده. دلش می خواست بهش بگه وحشتناک می خواد که دست هاش رو بگیره، پر هاش رو لمس کنه و از شیطنت های زیر جلدی و ظریفش بخنده. ولی نگفت. سکوت کرد و به تلخی به خاطر آورد که فاخته در آخرین دیدار چقدر ازش متنفر بود. ولی دیگه نفرتی در کار نبود. اتهامی نبود. تعبیر اشتباهی از ابراز دلتنگیش نبود. فاخته ای نبود که سکوت و دلتنگی و محبت و هر چیزش رو طور دیگه ای ببینه، خسته و بی حوصله بشه و نخواد که بشنوه. تکبال حالا مجاز بود هر چقدر می خواد با خاک پر های خونی فاخته حرف بزنه، درد دل کنه، بگه که دلش چقدر می خوادش، بگه که چقدر دلش واسه فاخته تنگ شده، روی خاکش گریه کنه، خاکش رو بغل کنه، نوازش کنه، بخوادش، دوستش داشته باشه، عاشقش باشه، بخوادش، بخوادش، بخوادش!
تکبال حالا به تمام این ها مجاز بود. آزاد و بدون ترس از هیچ تعبیری به تمام این ها مجاز بود! فاخته دیگه نبود. از تکبال متنفر نبود. عاشق باز نبود. منتظر رسیدن بهار نبود. مشتاق تجربه کامل آسمون و پرواز نبود. هیچ کجا نبود. زنده نبود.
فاخته دیگه نبود!.
-دلم خیلی تنگ شده واست. نبودنت خیلی سرده. بهار بدون تو اومد و رفت. چقدر منتظر اومدنش بودی! یادته؟ بهار اومد و تو نبودی! باورم نمی شد بدون تو بیاد. باورم نمی شد بهار جنگل رو بی تو ببینم! باورم نمی شد بهار بیاد و تو و افرا دیگه نباشید! باورم نمی شد! حالا ببین! تو نیستی و من هنوز اینجام. کاش می شد نباشم! کاش می شد! جات وسط قلب سبز بهار جنگل خیلی خالی بود خیلی! کاش می شد که باشی! کاش می شد! نبودنت خیلی سرده، خیلی!
پنجه های خسته تکبال خاک سرد رو آهسته فشار می دادن. چشم هاش در حسرت اشک می سوختن و ناگفته های ناگفتنی بود که بی توقف و به زبون دردناک و تلخِ سکوت از وجودش جاری می شد.
-عزیز!عزیزِ من! عزیزِ شیرینِ من! جوجه پروازیِ قشنگ و شیرینِ من!
عزیزِ من!
دلم تنگ شده واست! دلم اندازه تمام آسمونِ خداتنگ شده واست. نبودنت خیلی سرده، خیلی!
در جوابش سکوت بود و سکوت! سکوت سرد و سنگین عصرگاهی که روی قلب تکبال سنگینی می کرد. آخ که چقدر این سنگینی درد داشت!.
منطقه سکویا.
توی دل شب، وسط تاریکی زیر شاخه های چتری تاک ها، افراد منطقه سکویا بی خستگی و1نفس مشغول تعلیم و تمرین بودن. شبتاب ها و مورچه ها آشفته و پریشون برای تکبال خبر آورده بودن که تکمار داره برای حمله آخر آماده میشه. اون ها گفته بودن که تکماری ها می خوان هرچی بیشتر از اوضاع سکویایی ها بدونن که راحت تر بتونن به طور کامل تار و مارشون کنن. اون ها گفته بودن که تکمار به هر وسیله ای که تونسته خودش رو مسلح کرده و هدفش این بار فقط نابود کردن منطقه سکویا با تمام افرادشه. به گفته پیک های کوچیک و کارآمد افراد منطقه سکویا، تکمار دیگه مطمئن شده که کرکس زنده نیست و سکویایی ها به خاطر جنگ با تکمار صداش رو در نمیارن. و حالا مشکل بزرگش فقط خورشیده که می ترسه1دفعه با دشتی ها برگرده و روی سرش نازل بشه. تکمار بی نهایت از قدرت خورشید می ترسه چون این قدرت با نفرت ترکیب شده. تکمار برای کسی از افرادش نگفت که بین اون و خورشید در اون جهنم تاریک زیر زمینی و پشت اون دیوار های سیاه چی ها گذشت ولی حالا دیگه همه و همه می دونستن که خورشید نفرتی بی انتها از تکمار داشته. نفرتی به اندازه از دست دادن همه چیز هایی که توی زندگی1زنده می تونه ارزش داشته باشه. و حالا تکمار از این خورشید آزاد دور از دسترس که معلوم هم نبود کجا غیبش زده به شدت وحشت داشت. به آب و آتیش می زد که بگیردش و نابودش کنه یا اینکه بدونه اصلا کجاست و بدونه اصلا زنده هست یا نه. اگر هست پس چرا هیچ کجا هیچ چشم جستجوگری از نگاه های افرادش اون رو ندیده و اگر نیست پس اینهمه ضربه و ضربت که ازش متحمل می شد و کار کسی جز خورشید نمی شد باشه چی بود؟
پیک های منطقه سکویا به تکبال و سکویایی ها خبر داده بودن که در حال حاضر تنها دلیل توقف تکمار ناآگاهیش از وضعیت خورشیده و به محض فهمیدن چگونگی بود و نبود خورشید، تکمار به منطقه سکویا و به جنگل سرو حمله می کنه. اگر مطمئن بشه که خورشیدی در کار نیست دیگه1لحظه رو هم از دست نمیده و اگر بفهمه که هست دنبال مشخص کردن اوضاعش می گرده و با احتیاط بیشتری وارد عمل میشه.
-با این وجود، باید تا زمانی که کاملا آماده نیستیم نبود خورشید رو پوشیده نگه داریم. واقعیت داستان خورشید رو به هیچکس نگید. حتی به خودی هایی که نمی دونن. هرچی افراد کمتری از این پایان تاریک آگاه باشن بهتره. بعدا به اندازه کافی زمان برای گفتن و گفتن داریم. فعلا فقط سکوت کنیم!.
تکبال درست می گفت و همه در این تأیید دردناک باهاش هم صدا و موافق بودن.
-خورشید نیست تکبال. و تکمار دیر یا زود این رو می فهمه. باید برای عقب انداختن این فهمیدنش1کاری کنیم.
-تیزپرواز درست میگه تکبال. ولی چیکار باید کنیم؟
تکبال به نگاه پرسشگر مشکی و به باقی نگاه های منتظر نظر انداخت و سعی کرد موج انتظار توی اون نگاه ها رو نبینه ولی موفق نشد.
-باید حضور خورشید رو زنده نگه داریم. باید نشونه های حضور خورشید رو واسه تکماری ها بازسازی کنیم. اینطوری شاید بشه1خورده بیشتر واسه خودمون زمان بخریم.
انتظار توی نگاه ها به پرسش تبدیل شد. تکبال منتظر زمزمه ها نموند.
-تکمار باید زنده بودن خورشید رو باور کنه. همینطور خودی هایی که ماجرای شب خارستان رو نمی دونن. تکمار واسه تضعیف و خودی ها برای تقویت روحیه. اگر این2طرف بدونن که خورشید تموم شده به دردسر می افتیم. و حالا واسه مقابله با این دردسر اصلا زمان مناسبی نیست. ترجیحا تا آخر داستان ما و تکمار، کسی نباید بفهمه خورشید دیگه بین ما نیست. این خیلی مهمه و خیلی جدی.
سکوت جمع سنگین بود. تکبال به تلخی درک می کرد این سنگینی با حقیقت پایان خورشید که هر بار مجبور می شدن برخلاف میلشون در موردش حرف بزنن و تأییدش کنن بی ارتباط نیست. بقیه چه راحت درد رو از توی نگاه هاشون، آه هاشون و اشک هاشون بروز می دادن و سبک تر می شدن! تکبال حسابی دلش می خواست می شد مثل یکی از اون ها باشه ولی… تکبال نمی تونست. اجازهش رو نداشت. خورشید ادامه این راه رو گذاشته بود روی دوشش و رفته بود. اگر تکبال حالا می شکست، در غیبت خورشید و کرکس دیگه کسی نبود که این پرچم زمین خورده رو بالا ببره. تکبال نمی تونست اجازه بده اینطور بشه. خورشید ازش متنفر می شد اگر تا آخرش نمی رفت. آخرین فرمان خورشید بعد از گذشت اینهمه زمان هنوز به همون وضوح توی سرش می چرخید و انعکاسش به مرز جنون می رسوندش.
مثل همیشه، دردی که توی وجودش می پیچید رو ندید گرفت و زمانی که سکوت رو شکست، صداش سخت و سرد ولی محکم بود.
-این حال و هوا رو تمومش کنیم. بمونه واسه1زمان بهتر. حالا وقتش نیست. ما در جنگ هستیم. این رو به خاطر بیارید و به خاطر داشته باشید چون توی این وضعیت افتضاح واقعا نمیشه1نفر رو مأمور کنیم مرتب این رو به خاطرمون بیاره.
صدای آروم ولی خشن لالاپر ادامه حرف تکبال رو گرفت و اجازه حکمفرمایی سکوت رو نداد.
-می دونی تکبال؟ تو1کپی تلخ و لعنتی از خورشید هستی. و خوشبختانه این به جز در زبون تیز و متلک انداز لعنتیت، در باقی رفتار نکبتت هم مشهوده. به نظرم بازسازی نشونه های حضور خورشید با وجود تو نکبت نحس نباید خیلی مشکل باشه.
تکبال با نگاهی سرد و سنگین به لالاپر نظر انداخت. بقیه هم همینطور. در نگاه تکبال هیچی نبود و در نگاه بقیه تأیید و رضایت موج می زد. توی لحن لالاپر خشم و نفرت بود ولی تکبال از محتوای کلامش در وجود خودش احساس رضایتی لذتبخش کرد. احساسی که مثل1جریان گرمای جادویی توی تمام وجودش پخش می شد و بهش آرامش و لذت می داد. اون ها معتقد بودن مدل تکبال شبیه خورشیده. تکبال از این شباهت با تمام وجودش حس رضایت داشت. اما چه رضایت عجیبی! چرا این حس رضایت با درد همراه بود!؟
-خورشید دیگه نیست. کاش بود و خودش شبیه خودش باقی می موند! کاش خورشید بود! کاش خورشید بود!.
ولی واقعیت واقعیت بود و کاریش هم نمی شد کرد. اون هم الان که به هیچ عنوان زمان حسرت خوردن رو نداشتن. لالاپر درست می گفت و بقیه هم تأییدش می کردن. تکبال می تونست نشونه های حضور خورشید رو با کمک سکویایی ها توی جنگل باقی بذاره. همون طور که تا الان این کار رو تنهایی کرده بود. وقتی به حرف اومد، مثل همیشه، توی صداش چیزی از درونش پیدا نبود.
-یادآوری با ارزشی بود. ممنونم لالاپر. بسیار خوب. پس همین کار رو می کنیم. شما ها هم این مدلی مسخره تماشام نکنید. زمان استراحت تموم شده بلند شید ادامه میدیم.
جنگ های نمایشی، تمرین های مدل به مدل با آتیش و با تار های کرم ابریشم و با هدفگیری های دور و نزدیک و با هر چیزی که واسه ناکار کردن دشمن به کار می اومد لحظه به لحظه بی توقف و منظم در منطقه سکویا ادامه داشت. در کنار گشت ها و تمرین های سخت و بی وقفهشون، زمان هایی رو هم برای بازسازی های کوچیک و بزرگ نشانه هایی از حضور خورشید در جنگل سرو به راهنمایی تکبال و بقیه آگاه ها اختصاص می دادن و تکماری ها رو حسابی توی ترس و گمراهی می ذاشتن. یکی از آخرین این نشونه ها، از بین بردن3تا خارپشت بزرگ بود به صورتی که به شکل لیزابه های سیاه و متعفن روی خاک اطراف بوته های قاصدک جاری شدن و تیغ های بلندشون همون شب به وسیله خفاش های منطقه سکویا از اون هوالی دزدیده و به منطقه سکویا برده شد تا به پیشنهاد تکبال، به سلاح های بسیار کارآمدی برای سکویایی ها تبدیل بشه.
خارپشت ها تکبال رو در کنار بوته های قاصدک گرفته بودن و از بدشانسیشون، تکماری های قدیمی تر فرصت نکرده بودن درست براشون توضیح بدن که اون کبوتر بی پروازی که تکمار حاضره هرچیزی که مورد تقاضا باشه رو به یابنده و آورندهش جایزه بده، فقط1کبوتر بی پرواز زمینی معمولی عاجز از پریدن نیست. خارپشت ها در کمال آرامش گیرش انداختن و برای گرفتنش بهش حمله کردن و تکبال هم تمام خشمش از سنگینی بار درد هاش و از اشک هایی که به کمکش نمی اومدن و از تکمار که اینهمه زخم رو زیر بوته های قاصدک و توی دل تکبال کاشته بود و از همه چیز هایی که تا مرز مردن آزارش می داد رو بهشون شلیک کرد و نتیجه خاک لزج، سیاه و کثیفی شد که اطراف بوته های قاصدک رو گرفت و سکویایی ها رو مجبور کرد که با خنده ای تحسین آمیز به تکبال نگاه کنن و به نشان تشویق روی شونه هاش بزنن.
-عالی شد!اینطوری خاک اطراف قاصدک ها حسابی حاصلخیز میشه و تا چند وقت دیگه اینجا4برابر جا های دیگه چمن داره. رفته های ما توی گوشه ای از بهشت خوابیدن تکبال!.
تکبال با نگاهی از جنس حسرت، به خاک عزیز و آشنای زیر بوته های قاصدک و به چشم های خیس لالاپر و تیزپرواز نظر انداخت و آهش رو خورد.
-بله موافقم. اگر از خود تکمار هم چیزی باقی موند میاریم همینجا و می کنیمش کود خاک جنگل و منطقهمون. زمانش دور نیست. به همین زودی این کار انجام میشه.
تکبال محکم و مطمئن این ها رو گفت. چنان محکم و چنان مطمئن که گریه از یاد ها رفت و هیجانی گنگ جاش رو گرفت.
افراد منطقه سکویا تیغ های بلند خارپشت ها رو برداشتن و به منطقه خودشون بردن تا برای جنگ با تکماری ها ازشون استفاده کنن.
-ببینید بهتون چی میگم! تیغ. از این تیغ ها هرچی بیشتر جمع کنیم! به تیغ های خارپشت ها حسابی احتیاج داریم. اون ها می تونن کمک های عالی برای ما باشن.
مشکی متحیر به تکبال خیره شد.
-چی توی سرته تکبال؟ هر زمان نقشه عجیبی به سرت می زنه نگاهت خطرناک میشه. الان چی به نظرت رسید؟
تکبال به مشکی نظر انداخت و لبخند محوی به هیچ زد.
-بله دقیقا1فکری به سرم زده که مطمئنم جواب میده. تیغ خارپشت لازم داریم. هرچی بیشتر بهتر. این تیغ ها می تونن نیزه های عالی باشن. همینطور محافظ های عالی و همینطور چنگال های عالی. فعلا تا همینجا حرف زدن بسه. بجنبیم که حسابی عقبیم.
شب های جنگل سرو برای تکماری ها پر از رمز و راز و وحشت بود. همگی به دستور تکمار، دنبال پیدا کردن و دیدن خورشید بین تاریکی خطرناک جنگل می پلکیدن و در حالی که به شدت از جونشون می ترسیدن، مجبور به فرمانبری بودن و این وسط گاهی پیش می اومد که تکبال و باقی سکویایی ها حسابی از پاییدن یواشکیشون تفریح می کردن و تکبال با گرمی که سعی می کرد به جمع بده، حرارت این تفریحات و خنده های بعدش رو بیشتر می کرد و بدون اینکه سکویایی ها متوجه باشن اثرات این خنده ها و این حرارت در تقویت و پیشبردشون حسابی خوب بود. تکبال خوشحال از این حقیقت، تمام حواس و تمام توانش رو برای پیشبرد سکویایی ها به طرف انتهایی سفید و موفق گذاشته بود وسط و فقط دعا می کرد این داستان تلخ پیش از تموم شدن توانش به آخر برسه.
خارپشت ها که حسابی به خودشون مطمئن بودن، پیروزی خودشون و تکماری ها رو زیاد جدی گرفته و حسابی خودشون رو به دردسر انداختن. چندتا شبیخون شبانهشون به منطقه سکویا به همت پیک های سکویایی ها لو رفت، به کمک گشتی های سکویایی ها لحظه به لحظه زیر نظر گرفته شد و به تدبیر تکبال و افراد سکویا تمام این شبیخون ها به طرز افتضاحی شکست خورد. نتیجه این درگیری ها تلفات سنگین خارپشت ها و1کوه تیغ های بلند برای افراد منطقه سکویا و ترسی بود که از خورشید، این فرمانده نامرئی منطقه سکویا به وجود خارپشت ها نشست و اوضاعشون رو به هم ریخت. تکبال بی نهایت خسته و بی نهایت راضی بود. خستگیش رو واسه خودش نگه می داشت و رضایتش رو با قدرت هرچه تمام تر به سکویایی ها انتقال می داد. چنان که انگار می خواست این حس مثبت و تمام حس های مثبت رو به وجودشون تزریق کنه و موفق هم بود. تکبال امیدوار بود که این موفقیت ها بیشتر بشه و این ماجرا به نفع سکویایی ها و به نفع جنگل سرو، هرچه سریع تر به پایان برسه چون هرچند کسی نمی دید و نمی دونست، ولی تکبال واقعا نمی دونست تا کی می تونه تحمل کنه و نیفته. با تمام ذرات ارادهش به خودش فرمان ایستادگی می داد و با تمام وجودش سعی می کرد خودش و سکویایی ها رو ایستاده نگه داره. سعی می کرد به این فکر نکنه که اگر کرکس و خورشید و شهپر در اون زمان حساس همراهشون بودن چه قدر خوب بود. سعی می کرد این رو به خاطر نیاره که کرکس چه قدر می تونست در دادن آرامشی که این شب ها نداشت بهش کمک کنه و سعی می کرد این رو از خاطر آشفتهش ببره که خورشید شعله ور، در اون شب جهنمی خارستان، زیر1آوار خاک دفن شد و برای همیشه، بی اون که هیچ نشونه ای ازش باقی بمونه از دست رفت!.
تلخی و سنگینی این تلاش ها گاهی چنان خستهش می کرد که به نظرش می رسید حتی1لحظه دیگه هم قادر نیست تحمل کنه ولی…
-خورشید!آخ خورشید! کاش دستم بهت می رسید تا به حسابت می رسیدم! خورشید این چه معامله ای بود که باهام کردی؟ هیچ وقت نمی بخشمت!
اما تکبال همچنان بود. با ظاهری سرد ولی سفت مثل1کوه تاریک، با درونی خسته و پاشیده که کسی نمی دیدش، و با موج سوزان دلتنگی هاش که لحظه به لحظه، با هر اتفاق و هر خاطره و هر ماجرای کوچیک و بزرگی زنده می شد، شدت می گرفت و بی صدا و پنهان از نظر های بقیه زجرش می داد. تکبال بود و با تمام توان جسم و روحش خیال داشت بمونه و تا انتها بره و بقیه رو هم با خودش تا انتها ببره. انتهایی که مطابق میل خودش و افراد منطقه سکویا و مطابق انتظار خورشید، به رنگ پیروزی جنگل سرو بود.
دژ تکمار.
تاریکی، غبار، خشم و هیس های مرگبار بیداد می کرد. دیوار ها از ضربه های جنون زده تکمار و نعره های خشمش می لرزیدن. جهنمی بود از سیاهی تاریک تر از شب، هوای سنگین حاصل از غبار و خشم.
تکماری ها هر کدوم سعی می کردن در پناه غبار و تاریکی زیر زمین و سایه همدیگه از نظر تکمار جنون زده از خشم پنهان بمونن. صحنه وحشتناکی بود. کابوسی کاملا واقعی در جهان بیداری.
-اینهمه جونور به درد نخور از پس صید حتی1خفاش یا1کلاغ بر نمیایید! اینهمه موجود آشغال، بی مصرف و بی خاصیت. باید همه شما رو به هم دار بزنم. باید همه شما رو هیزم آتیش همدیگه کنم. باید تا دونه آخر شما ها رو خوراک کرم های خاکی لای خاک های زیر پا هام کنم. شما ها افتضاحید! تا پایان فردا من1چیزی می خوام. هر چیزی که باشه. حتی1قدم کوچیک به پیش. من خورشید رو می خوام! نشونه ازش نمی خوام. نشونه هاش رو به اندازه کافی دیدم. خودش رو می خوام! زنده یا مرده. فرقی نمی کنه. من اون لعنتی رو می خوامش! من خورشید لعنتی رو می خوامش. زندهش رو می خوام که نفسش رو خودم بگیرم و خیالم جمع بشه. می خوام اگر زنده هست خودم، خود خودم تا ذره آخر جونش رو از جسمش بکشم بیرون و جنازهش رو جلوی پا هام ببینم تا مطمئن بشم. فقط خودم چون شما ها خاصیتش رو ندارید که تمومش کنید. اگر هم مرده جنازهش رو می خوام تا تماشاش کنم، امتحانش کنم و مطمئن بشم که دیگه نفسی توی جسمش نیست تا دوباره بلند شه و خطر برام درست کنه. من خورشید رو زنده یا مرده می خوام. من اون کبوتر بی پرواز لعنتی رو می خوامش! زنده! سالم! من1عوضی مزاحم از بین اون عوضی های مزاحم رو می خوام. اینهمه از شما ها رو تار و مار کردن، له کردن، پاشیدن و به ذرات لجنی و1مشت کثافت تبدیل کردن و روی خاک منطقهشون پاشیدن و شما حتی نتونستید1نفرشون رو بگیرید! تا پایان فردا اگر هیچ کاری نکرده باشید، هر شب که بگذره یکی از شما ها خوراک بزم من میشید. به جای اون ها هر شب یکی از شما ها رو نابود می کنم تا زندگی از کثافت وجود بی خاصیتتون پاک بشه. حالا برید! برید و برای بقای بی ارزش خودتون هم شده1کاری کنید که فردا شب راضی تر از امشب باشم. برید!
نعره آخر تکمار مثل عربده مرگ توی فضای بزرگ ولی بسته زیرزمین تاریک پیچید و موجی از وحشت مرگبار رو توی وجود ها پاشید. تکماری ها توی هم می لولیدن و از سر وحشتی بی مهار، در هیس کشیدن و نعره زدن با تکمار هم صدا می شدن و لحظاتی بعد، برای پیدا کردن1قربانی به طرف راه خروجی یورش بردن. اون بیرون، شب با تمام هیبتش در برابر جهنم تاریک زیر زمین به خودش می لرزید.
روز ها و شب ها در صف منظم تکرار بی توقفشون می اومدن و می گذشتن. نه اون ها به داستان جنگل سرو و حوادث سیاهی که توی دل لحظه هاشون آماده تولد بود توجه داشتن نه موجودات منتظری که با وجود و با جسم و با جونشون می رفتن تا سازنده اون حوادث سیاه باشن. جنگل سرو، آشکارا در التهابی ناشناس غرق بود و همه و همه از کوچیک تا بزرگ درش سهم داشتن بدون اینکه بدونن این التهاب از چه جنسیه. موجودات جنگل سرو همین قدر می دونستن که جنگل دیگه امن نیست. مخصوصا واسه جوجه پرنده هایی که هنوز پروازی نشده بودن. بزرگ تر ها با شدت هرچه بیشتر جوجه هاشون رو از خطری که درست نمی دونستن چیه حفظ می کردن و جوجه های بی اطلاع و ماجراجو خسته از اینهمه احتیاط و اینهمه وحشت والدینشون، سعی می کردن اون ها رو دور بزنن و به ماجرا های کوچیک خودشون بپردازن. تکبال و سکویایی ها تا جایی که از دستشون بر می اومد جنگل رو از خطر حفظ می کردن ولی همیشه هم موفق نبودن. جوجه هایی ناپدید می شدن و گاهی1مشت پر های خونی و خورده استخون ازشون پیدا می شد که زیر بوته های قاصدک به خاک می رفت و لونه ای با پر های سیاه تزئین می شد و این داستان هر چند1بار باز تکرار و تکرار داشت. تکبال هر بار حس می کرد چیزی به برندگی1000تیغ بلند سینهش رو خراش میده و تا انتهای درد می بردش. با دیدن مادر ها و پدر های شکسته از درد جوجه ها، با تصور اینکه لحظه های آخر به اون کوچولو های معصوم چی گذشته و با آگاهی از وخامت داستانی که والدین عزادار چیزی ازش نمی دونستن، هر بار احساس می کرد تمام استخون هاش از درد آتیش گرفتن و میرن که خاکستر بشن.
-تکبال! می خوایی از اینجا بریم؟
تکبال با نگاهی به شدت گرفته ولی بدون اشک به مشکی خیره شد.
-نه. حالم خوبه.
مشکی با سماجت به نگاه داقونش چشم دوخت.
-اینطور نیست تکبال. تو خوب نیستی. واقعا لازم نیست اینجا بمونیم و این تدفین دردناک رو تماشا کنیم. بیا از اینجا بریم.
تکبال خواست حرفی بزنه ولی بغضی که نمی شکست راه نفسش رو بسته بود. به پرنده مادری که روی خاک خورده های جوجهش ضجه می زد خیره شد و نفسش به شماره افتاد. مشکی دست دور شونه هاش حلقه کرد.
-تکبال!به همین زودی دفتر سیاه تکمار و جنایت هاش بسته میشه. واسه این ها که رفتن دیگه نمیشه کاری کرد. باید واسه بقای بقیه حسابی تلاش کنیم. کاری که تو داری می کنی. ولی لازمهش سلامتیته. سعی کن این رو یادت نره.
تکبال بدون صدا نجوا کرد.
-مادرش. بیچاره مادرش! مادرش.
مشکی جنس درد تکبال رو فهمید. آه عمیقی کشید و شونه هاش رو بیشتر توی حلقه دست هاش فشار داد.
-مادرش درد داره. تکبال! تو نمی خوایی بری مادرت رو ببینی؟ در مورد برادرت1چیز هایی شنیدم. اینکه با1ماده کبوتر از جنگل مجاور جفت شده و الان1جوجه شیطون داره. میگن جوجهش مدل کوچیک شده خودته.
تکبال حرفی نزد. نمی تونست. مشکی می فهمید.
-تکبال!مادرت به اندازه این مادر که می بینی اذیت نشده. من مطمئنم. اون حتما می دونه که تو زنده ای. مادر تو تنها موجودیه که کرکس در برابرش احتیاط می کرد. مگه میشه همچین کسی واقعا از بچهش بی اطلاع باشه؟ من اطمینان دارم که از زنده بودنت مطمئن شده و می دونه که از پس خودت بر میایی و به همین خاطر به خودش فرصت داده از دستت عصبانی باشه و کشیده عقب. ولی داره از دور تماشات می کنه و اگر لازم ببینه حتما تو این آگاهیش رو می فهمی. البته مطمئنا از تکمار و اوضاع تو اینهمه نمی دونه ولی خاطرش آسوده هست که تو سلامتی. دیگه بسه. اینجا موندن ما بی فایده هست. بیا از اینجا بریم.
مشکی درست می گفت. باید می رفتن. تکبال با دلی گرفته و نفس هایی سنگین از تحمل بغض کهنه ای که خیال شکستن نداشت، به راه افتاد و همراه مشکی از اون جهنم درد دور شد.
تابستون گرم و روشن بود. آسمون انگار خیالش به اونهمه عزاداری جنگل سرو نبود. خیالش نبود که پروازی های تازه پروازش به چه سادگی صید تکمار و دار و دستهش میشن. پروازی هایی که تمام وجودشون پر بود از رویای آسمون. تکبال حس می کرد وجودش از پرپر شدن این رویا ها پاره پاره میشه.
-باید تموم بشه. باید این داستان تاریک هرچه سریع تر تموم بشه. باید…
-آهای! تو کبوتر دیوونه اینجا چیکار می کنی؟ همچین قدم می زنی انگار توی خود بهشتی. نمی دونی توی چه خطری هستی؟ الان نصف خاکی های جنگل دست به یکی کردن گیرت بیارن و کتبسته ببرن تحویلت بدن به اون ماره. جات بودم1کوچولو می ترسیدم.
تکبال بی اراده از جا پرید، حالت دفاع گرفت و در مقابل علف های بلندی که صدا ازش در می اومد ایستاد.
-شونه هات رو بنداز! من اگر می خواستم کاری کنم تو الان با تیغ هام تیغتیغی و خونی بودی. خیلی بی احتیاطی.
تکبال با چشم های گشاد از حیرت خارپشت جوونی رو دید که از لای علف ها خزید بیرون و در چند قدمیش ایستاد.
-تو نباید اینجا باشی. همیشه اینهمه بیخیالی؟
تکبال بهش نگاه کرد و کاملا صادقانه جواب داد.
-نه. نه همیشه. فقط گاهی. خیلی کم.
خارپشت خندید.
-و این دفعه یکی از اون گاهی ها بود.
تکبال به نشان تصدیق سر تکون داد. خارپشت بهش خیره شده بود.
-اینجا نمون. باید بری. خیلی هم سریع باید بری.
خارپشت نگاه منتظرش رو به تکبال دوخت. تکبال صاف بهش خیره شده بود و از جاش تکون نمی خورد. تمام وجودش شده بود چشم و نگاهش می کرد. بدون اینکه حتی پلک بزنه جنبیدن مژه های خارپشت رو هم زیر نظر داشت. خارپشت لحظه ای تماشاش کرد و بعد به نشانه درک سر تکون داد.
-باشه. اگر نمی تونی بهم پشت کنی بمون تا من برم بعدش تو برو.
تکبال مات و متحیر بهش خیره مونده بود.
-تو، تو خارپشتی. خارپشت ها تکماری هستن. و تو…
خارپشت سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-بله درسته. ولی همه خارپشت ها که1ذهن و1قلب واحد ندارن. میشه یکی وسط1تیره باشه که موافق جمع فکر نکنه. نمیشه؟
تکبال بی حرف سر تکون داد. خارپشت لبخند تلخی بهش زد.
-کاش می شد ما از این درگیری کنار گذاشته می شدیم! متأسفانه تیره من اندازه خودم نسبت به این جنگ لعنتی بدبین نیستن. خوب. خداحافظ.
خارپشت بهش پشت کرد و به راه افتاد. تکبال در آخرین لحظه سد سکوت رو شکست.
-آهای!تو!
خارپشت برگشت و نگاهش کرد. نگاه هاشون به هم گره خورد.
-چرا بهم پشت کردی؟ نترسیدی چیزیت بشه؟ من بهت پشت نکردم و تو…
خارپشت خندید.
-تو نباید بهم پشت می کردی چون تیره من و باقی تکماری ها در تعقیبتن. می شد که من بخوام بهت کلک بزنم و تو به دردسر می افتادی. ولی من راحت بهت پشت می کنم. چون تو تا زمانی که من بهت حمله نکنم به من آسیب نمی زنی. نه تکماری هست که بهت فرمان بده بهش تحویلم بدی و نه انتقامی هست که با از بین بردنم بتونی از تیرهم بگیری. پس تو دلیل داشتی که به من پشت نکردی ولی من این دلیل رو نداشتم.
تکبال1قدم بهش نزدیک شد.
-تو هم دلیل داشتی. فقط نمی دونستی. تیغ هات. نمی دونی چه قدر لازمشون دارم. میشه چندتا بهم بدی؟
خارپشت با همون آرامش خودش رو عقب کشید.
-نه نمی تونم. خونواده من همه تکماری هستن. تو جفت کرکس سکویا هستی و اینطور که شنیدم تیغ های خارپشت های زنده و مرده غیب میشن و حتی1تیغ از جسد های له و لورده هم تیره های من هیچ کجا پیدا نشده. من نمی دونم بقیه چه فکری می کنن، ولی خودم مطمئنم که تیغ ها پیش شما هاست تا در جنگ علیه تکمار و متحد هاش ازشون استفاده کنید. بر عکس بقیه، من فکر می کنم شما ها پیروز میشید و خونواده من همراه باقی تکماری ها…
خارپشت آهی لرزان کشید.
-دلم نمی خواد شمشیری که سینه یکی از افراد خونوادهم رو می شکافه از تیغ های خود من باشه. این تیغ ها ممکنه توی سینه پدرم فرو برن. یا برادر هام یا خواهرم. من تیغ بهت نمیدم کبوتر. اگر می خوایی باید به زور ازم بگیری.
تکبال به چشم های غمگین خارپشت جوون نظر انداخت. نگاهش پر از درد شد.
-من به زور چیزی ازت نمی خوام. کاش می تونستم بهت بگم چه قدر از آینده ای که نمی تونم تغییرش بدم متأسفم. امیدوارم خونواده تو هرچه سریع تر از این قائله کنار بکشن. به خاطر تو. باید بریم. داره تاریک میشه. نباید بفهمن که تو با من رو در رو شدی و فقط باهام حرف زدی. وگرنه زندهت نمی ذارن. مواظب خودت و خونوادت باش. خداحافظ.
تکبال نگاه از چشم های غمگین خارپشت برداشت، بهش پشت کرد و به طرف منطقه سکویا به راه افتاد. از این جنگ، از تکمار، از خودش و از همه چیز این ماجرا بیش از حد توصیف و تصور دلگیر بود.
روز های بلند و شب های روشن تابستون در صف منظمشون به طرف پاییز می رفتن. منطقه سکویا دیگه حتی در ظاهر هم به بقیه مناطق جنگل سرو شباهتی نداشت و درست و حسابی به1منطقه جنگی تبدیل شده بود. این رو با1نگاه می شد فهمید. سکویایی ها بی پروا و در هر لحظه به شدت مشغول تمرکز و تمرین بودن. البته به صورت کاملا مستطر. روز ها که کسی تقریبا نمی دیدشون و فقط اگر تصور می شد که خطری یا دردسری پیش اومده، از تمام شاخ و برگ و زمین و آسمون منطقه سکویا بلا بود که به سر عامل مشکوک و مزاحم می بارید و خیلی سریع قائله ختم می شد. شب ها منطقه سکویا پر بود از سایه هایی که محو و نامشخص ولی سریع در حرکت و جنبش بودن و تکمار می مرد تا ازشون، از همه چیزشون، از جزئیات حرکاتشون گرفته تا مدل تجهیزشون و خلاصه از همه چیزشون کمی بیشتر بدونه و موفق نمی شد. سکویایی ها در استطار کامل با تمام توان تمرین می کردن. هر مدل تمرینی که می تونست در قوی تر کردنشون به کار بیاد و در این بین، نظم هم به هیچ عنوان از یاد ها نمی رفت. یکی از برنامه های بسیار مهمی که به هیچ وجه فراموش یا ترک نمی شد، بازسازی نقش خورشید بود. به فواصل منظم و حساب شده، هر بار1دسته کوچیک به همراه تکبال توی جنگل می رفتن، پخش می شدن و با توضیحات تکبال نشانه های حضور خورشید عصبانی رو همه جا باقی می ذاشتن. به خصوص جا هایی که بیشتر در دید دشمن بود. این طوری حسابی تکمار و دستهش رو می چرخوندن و تا همینجا هم کلی زمان برای جنگل و برای منطقه سکویا و سکویایی ها خریده بودن و از این موفقیتشون حسابی احساس رضایت داشتن.
تکبال خسته ولی راضی در حال ادامه ماجرا بود. در نقش خودش، در جلد خورشید، در هیأت1عضو معمولی، در مدل1کبوتر بی پرواز، و خلاصه هر جا و در هر شکلی که می تونست ظاهر می شد و پیش می رفت و با تمام وجودش سعی می کرد که پیش ببره. روز هایی که توی منطقه سکویا و بیرون از منطقه سکویا درگیر دردسر های تکمار و دار و دستهش نبود، همراه خوشپرواز و بقیه مشغول ترمیم جراحات موجودیت پاشیده خودش می شد و وای که این زمان ها چه کم بودن! تکبال در راه تکامل روح زخمیش و در راه آماده شدن و آماده کردن همراه های سکویایی برای پیروزی در جنگی که هر لحظه ممکن بود اتفاق بی افته، تمام توانایی های وجودش رو به یاری گرفته بود و این تلاش بی توقف رو گاهی اتفاق هایی از جنسی متفاوت، متفاوتش می کردن.
-تکبال!این خودتی؟ آهای! تکبال!
چه صدای آشنایی!
تکبال برگشت و نگاه کرد. به پرستوی جوون و زیبایی خیره مونده بود که به پهنای چهره می خندید و با پروازی آروم و موزون که گاهی لرزش هایی هم داشت، به طرفش می اومد. پرستویی جوون، با پر های صاف، مواج و1دست و دمی بلند. خیلی بلند تر از حدی که باید باشه.
-پرپری!تو! پرپری کوچولوی افرا! این تویی؟
پرپری کوچولو که دیگه اصلا کوچولو نبود، با خنده ای از ته دل جیک جیک شادش رو سر داد و ناشیانه فرود اومد. تکبال مات بهش خیره شده بود. پرپری جیک جیک های معترضش رو جیغ کشید.
-چه بی احساس! زود باش بغلم کن دیگه!
تکبال نفهمید پرپری کی توی بغلش فرو رفت. پرپری لای پر و بال تکبال با شادی و با بلند ترین صدایی که از حنجرهش در می اومد جیک جیک می کرد و می چرخید و تمام پر های تکبال رو درست و حسابی به هم ریخته بود. تکبال انگار سحر شده بود. تمام جسمش می لرزید و چقدر جای اشک های شوق توی چشم هاش خالی بود!
-تو، تو زنده ای پرپری؟ اون شب که افرا شکست و افتاد شما ها…
پرپری تقریبا جیغ کشید:
-اون شب خیلی بد بود. ما در رفتیم. همه فرار کردیم. هر کدوم افتادیم1طرف. توفان همه رو پرت می کرد همه جا ولی همه با پرواز های نصفه نیمه ای که یاد گرفته بودیم تونستیم در لحظه آخری که افرا داشت می افتاد خودمون رو پرت کنیم توی باد و جونمون رو نجات بدیم. زخمی داشتیم. پخش هم شدیم ولی کسی نمرد. بعدش همه از هم بی خبر بودیم. هر کدوم1گوشه ای پناه گرفتیم و یواش یواش اوضاعمون رو به راه تر شد. بعدش هم بعضی هامون هم رو پیدا کردیم. چلچله بهم گفت که تو رو می بینه و من ازش نشونی گرفتم اومدم پیدات کنم. تو بی معرفت که از این کار ها بلد نیستی. اون هم سیاهپر.
تکبال حس می کرد رویای رنگی می بینه. رویایی سرشار از پر و پرواز. سیاهپر همون بود. با همون پر ها و همون مدل و همون نگاه که از دور می اومد. فقط تکیده تر شده بود. پرپری درد تکبال رو از نگاهش خوند.
-زخمی شد. سیاهپر شانس آورد که زنده هست. توفان1چیز تیز بهش زد. صاف خورد توی سینهش. خیال کردم میمیره ولی تاب آورد و الان سر پاست فقط هنوز نمی تونه درست حرکت کنه. شاید جاش واسه همیشه روی سینهش بمونه ولی دیگه می تونه بپره.
سیاهپر رسید و با خنده ای که نشونه های درد توش مشخص بود به تکبال چشم دوخت.
-وای!اینجا رو! سر دسته افرایی های نیمه پروازی! بی معرفت ترین عضو دسته! چیکارت کنیم تکبال؟ حقت تنبیهه چون1دفعه غیب شدی و همه ما رو جا گذاشتی واسه خاطر نمی دونیم چی.
تکبال زخم سینه سیاهپر رو نوازش کرد. آهش، نفسش، صداش می لرزید وقتی سکوتش رو شکست.
-موافقم عزیز. حق من تنبیهه. هر طور می دونید تنبیهم کنید.
پرپری دم بلندش رو مثل شلاق تاب داد و بلند خندید.
-مطمئن باش این کار رو می کنیم. ولی بذار بقیه هم باشن. الان کیف نمیده.
تکبال تقریبا از جا پرید.
-بقیه؟ مگه جز شما2تا، بقیه کجان؟ شما ها می دونید؟
سیاهپر نفس صداداری کشید و خندید.
-کم و بیش. ما2تا که اینجاییم، چلچله رو هم که خودش پیدات کرد و می بینیش، نوک بلند رو هم که می دونیم سالمه و داره واسه خودش می گرده، پر فرفری هم هنوز از دست موج آخر پر هاش داره حرص می خوره و هرچی شیره به دستش می رسه می ماله بهشون تا صاف بمونن و نمی مونن، کجبال هم هنوز ول معطله و هر روز1طرفی می پره ولی هنوز مثل گذشته گیج ولی با معرفت و با مزه هست، بالش حالا حسابی کجکی شده ولی هنوز می پره و هنوز گاهی از ترس بی پرواز شدنش گریه می کنه، پا لکلکی و پرحنایی هم با پر طلا وارد1دسته مسابقه شدن و با پرنده های اون طرف نارنجستان مسابقه میدن و اتفاقا دفعه پیش بردن و ایندفعه مسابقه بین جنگل سرو و جنگل مجاوره. من هم جزو دسته بودم ولی این زخم لعنتی اجازه نداد این دفعه همراهشون باشم. کاش ما سروی ها ببریم!.
تکبال انگار که در رویا، به جیک جیک های شاد و شلوغ اون2تا گوش می داد و خدا خدا می کرد بیدار نشه.
-کاش می شد همه شما رو1دفعه دیگه1جا ببینم!
پرپری خندید و داد کشید:
-وای یوهو! ولی ما دیگه همگی زیر پر و بالت جا نمیشیم. من یکی کلی جا می گیرم. بلاخره بزرگ شدم. دیدی؟ جدی باورت نمی شد من هم بزرگ بشم مگه نه؟ ببین حسابی رو اومدم. چیزی شدم واسه خودم. ما گاهی هم رو می بینیم. همراه تمام این ول معطلی های انفرادیمون داریم تمرین می کنیم واسه پرواز های بالا و طولانی تا پاییز به مشکل نخوریم.
سیاهپر به نگاه پرسشگر تکبال لبخند زد.
-تکبال!هنوز مدل تعجب کردنت همون طوریه. چرا اینطوری نگاه می کنی؟ مگه یادت نیست؟ ما پرستوییم. پاییز که بشه باید همراه بقیه پرنده های مهاجر کوچ کنیم و بریم به1جای گرم. پاییز و زمستون گذشته هم کوچیک بودیم و هم بی پرواز بودیم و در نتیجه اینجا گیر کردیم. حالا دیگه باید بجنبیم که از مهاجر های پاییز امسال جا نمونیم. نمیشه که امسال زمستون رو هم اینجا بلرزیم.
پرپری آهش رو با خندش تزئین کرد.
-ما میریم دنبال بهار. دوباره همراهش بر می گردیم. اگر توی سفر اتفاقی برامون پیش نیاد و سالم برسیم، بهار آینده دوباره می بینیمت.
سیاهپر با سرخوشی که حال و هوای پژمردگی ناشی از زخم های توفان ها رو داشت خندید.
-خلاصه اینکه حسابی درگیریم. کاش این بال های داقونمون درست جواب بده! بال های ما از بال های پرستو های دیگه ضعیف تره و کاریش هم نمیشه کرد.
پرپری پر های تکبال رو بیشتر به هم ریخت و جیک جیک بلندش رو دوباره سر داد.
-بال های من که بیخود کردن جواب ندن. کلی هم مایه افتخارشون باشه حملم کنن. تماشا کن ببین این بال ها تک نیستن؟ اصلا من خودم تکم. باور کن. ای بابا همهش وا رفتی نگاه می کنی!خوب تأییدم کن دیگه!
سیاهپر خسته ولی شاد می خندید. تکبال پرپری شاد و شلوغ رو بغل کرد، ناز کرد، تماشا کرد، باز هم نوازش کرد، بغض نشکستنیش رو خورد و با تلخی که پرپری ندید و نفهمیدش به نگاه روشن و مشتاقش لبخند زد.
-تو عزیزی پرپری. تک شاید نباشی ولی خیلی عزیزی و هرچی هم بزرگ باشی باز پرپری کوچولوی من هستی.
پرپری توی بغل تکبال از خوشی جوونی و دورنمای پرواز های بلند و طولانی جیغ می کشید، در حالی که جنس درد توی خنده های تکبال رو نمی فهمید و تکبال چه قدر دلش می خواست پرپری هرگز در هیچ کجای عمرش، جنس این درد رو تجربه نکنه، نشناسه و نفهمه!.
روز ها با سرعتی عجیب از وسط ماجرا های تکبال و جنگل سرو رد می شدن. بی صدا و نامحسوس، اونقدر بی صدا و نامحسوس که کسی گذشتنشون رو نمی فهمید. تکبال همراه خوشپرواز و بقیه، زمان های کمی که در میان جنگ و درگیری براش باقی می موند رو سپری می کرد و بخش اعظم وجود و زندگیش رو در ادامه راه ناتمام خورشید مصرف می کرد و منتظر زمانی بود که این داستان تموم بشه تا چه زنده بمونه و چه نمونه، خستگی این بار سنگین رو از شونه هاش در کنه. این وسط، مخفی کردن اون روی زندگی پر ماجرا و غیر قابل باورش از نگاه جستجوگر خوشپرواز که لحظه به لحظه مشغول کنجکاوی و اکتشاف بود واقعا دردسر بزرگی بود. دردسری شاید به بزرگی گرفتاری منطقه سکویا. تکبال واقعا دلش نمی خواست خوشپرواز از اون بخش داستانش هیچی بدونه. در هیچ کجای عمرش تحمل1فاخته دیگه رو نداشت. خوشپرواز رو دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت. خوشپرواز براش رفیق عزیزی بود که تکبال واقعا دلش نمی خواست پایان محبت بینشون شبیه آخر داستان خودش و فاخته باشه. بهش که فکر می کرد قلبش تیر می کشید.
-تکبال!حالت خوبه؟ چیزی شده؟
تکبال با نگاهی مه گرفته از دلواپسی و از درد به نگاه مهربون خوشپرواز چشم دوخت. دست خوشپرواز که روی شونه هاش سنگینی می کرد رو با محبت گرفت و بعد از شکست در تلاش برای لبخند زدن، آهسته آهش رو خورد و نگاهش رو آروم دزدید.
-چیزی نیست. به نظرم خسته باشم.
خوشپرواز شونه هاش رو کمی محکم تر فشار داد.
-باز جفنگ بافتی؟ ببین تکبال! چندین بار بهت گفتم بدم میاد این مدلی بهم جواب بدی. درست بگو ببینم چی شده.
تکبال این دفعه موفق نشد آهش رو قورت بده.
-درست همین شده. خوشپرواز! من می ترسم. دلواپسم. خیلی هم زیاد.
خوشپرواز با حیرت نگاهش کرد.
-می ترسی؟ دلواپسی؟ از چی؟ برای چی؟
تکبال با صدایی گرفته زمزمه کرد.
-برای خودم. برای خودم. خوشپرواز! من دیگه نمی تونم تحمل کنم. محض خاطر هرچی که تصور می کنی پیشت خاطر داره دیگه برای پیدا کردن جواب هایی که من بهت نمیدم سعی نکن. من تا زنده هستم نمی تونم آخر قصه خودم و فاخته رو فراموش کنم. اینهمه خودخواه نباش. واسه ارضای کنجکاوی بی مورد خودت1بار دیگه مجبورم نکن شاهد تکرارش باشم.
تکبال حس کرد جنگل و جهان دور سرش می چرخن. توانش داشت ته می کشید. خوشپرواز این رو فهمید. تکبال چشم هاش رو وسط زمین و هوا بست. بیدار بود ولی بی نهایت خسته. دست های خوشپرواز رو احساس می کرد. صداش رو می شنید. درکش هنوز بیدار بود. می فهمید که آهسته آهسته از زمین جدا میشه. می فهمید که داره میره بالا، بالا، بالاتر. می فهمید که آهسته می چرخه و خیلی آروم و ملایم در حال اوج گرفتنه. و لحظاتی بعد، شب بود و نسیم بود و آسمون بود و تکبال!.
در گوشه ای از زمان، جایی بین مرز عصر و شب، تکبال موقع گشت های مخفی و بی پروازش، خسته و تشنه بین شاخه های پر برگ1درخت زیزفون بلند نشست تا کمی استراحت کنه. به کمک دوستانش به خصوص خوشپرواز، از مدت ها پیش ترس از ارتفاعش از بین رفته بود و حالا تکبال می تونست مثل گذشته های دوری که به نظرش محو می رسید، روی شاخه های درخت های بلند باقی بمونه، با ایجاد هماهنگی بین بال ها و پا هاش و باقی جسمش خودش رو نگه داره، از شاخه ای به شاخه دیگه بپره و به هر طرف که می خواد بره. فقط باید مواظب می شد که اولا سقوط نکنه چون بال هاش کمکی برای بالا اومدن بهش نمی کردن، دوما به پایین خیلی نگاه نکنه چون ترسش هر چند دیگه نبود ولی خاطرات همچنان باقی بودن و اون شب توفانی و خطر سقوطش در اون تاریکی از اون ارتفاع به قعر مرداب تاریک، مثل1زخم سیاه توی خاطرش حک شده و تکبال یقین داشت که هرگز پاک نمیشد.
زیزفون بلند و پر شاخ و برگ بود. تکبال بین شاخه های وسطی مخفی شد، شونه های دردناکش رو به1شاخه کلفت و مطمئن تکیه داد و نفسی از سر آرامش کشید. از اون بالا اطراف رو زیر نظر گرفته بود تا چیزی از نگاهش پنهان نباشه. و نفهمید1دفعه از کجا…
-لعنت!باز!
تکبال نفسش رو در سینه حبس کرد. باز چرخی آروم زد و درست در مقابلش فرود اومد. فقط3تا درخت از هم فاصله داشتن. به خاطر وضعیت نشستنشون، و به این خاطر که تکبال مستطر و مخفی بود، باز تکبال رو نمی دید ولی تکبال حتی بالا و پایین رفتن قفسه سینه باز رو می تونست ببینه. فکر پلید و خطرناکی از سرش گذشت.
-اون عوضی الان درست در تیر رسمه. اون1بار متهمم کرد که با1تیغ بلند زدمش. من هیچ تیغی به هیچ موجودی نزده بودم. و الان، … اگر من الان، … من الان می تونم…
تصویر سیاه ولی واضحی از تمام گذشته از نظرش گذشت. نفرت بود که بهش فرمان می داد. آهسته بدون اینکه صدایی ایجاد کنه یا حتی1برگ رو حرکت بده تکونی به خودش داد و به طرف باز نیمخیز شد. باز با آرامش کامل مشغول مرتب کردن پر های صاف و تمیزش بود. بال هاش رو آهسته تاب می داد و پر هاش رو مرتب می کرد. رضایتی آرام توی نگاهش بود. تکبال1لحظه دیگه توقف کرد. می خواست اون رضایت آرام رو درست و حسابی توی نگاه بیخیال باز تماشا کنه. می خواست نفرت برای فرمانرواییش کاملا مجاز و مختار باشه.
باز وجود تکبال رو حتی احساس هم نکرد. جسم تکبال به طرف بازِ بی اطلاع متمایل شد، خشمی که مثل1گلوله آتیشی شکل گرفت و آماده پرتاب از وجودش بالا اومد، بزرگ و بزرگ تر شد، داغ شد، غیر قابل تحمل شد، باز هنوز مشغول پر هاش بود. تکبال با چشم هایی که از زور تمرکز و خشم داشت از حدقه بیرون می زد بهش خیره مونده بود. تا ثانیه ای دیگه باز1دفعه آتیش می گرفت و زنده زنده توی هوا می سوخت و خاکستر می شد. چه زجری می کشید!. تکبال با این تصور از شادی به خودش لرزید. باز رو هدف گرفت. دستش به سنگینی ولی روون و1نواخت رفت بالا و…
صدایی از جنس خاطره. دستی از جنس سراب. نهیبی از جهانی ورای دنیای تکبال.
-نه!
تکبال با خشم توی ذهنش غرید:
-خورشید!
صدایی از جنس خاطره. دستی از جنس سراب. نهیبی از جهانی ورای دنیای تکبال.
-از پشت زدن کثیفه.
تکبال بی صدا در خود عربده زد:
-نه کثیف تر از کاری که با من کرد.
صدایی از جنس خاطره. دستی از جنس سراب. نهیبی از جهانی ورای دنیای تکبال.
-پس تفاوت شما2تا کجاست؟
تکبال متوقف شد. نگاه کرد. عقب کشید. نشست. باز نفهمید. نفرت همچنان در وجود تکبال عربده می زد.
صدایی از جنس خاطره. دستی از جنس سراب. نهیبی از جهانی ورای دنیای تکبال. درسی از تعالیم گذشته که تکبال فراموشش کرده بود.
-هرگز زیر فرمان نفرت عمل نکن. حتی اگر کاملا محق باشی. تنها1لحظه برای به بار آوردن1ویرانی بزرگ کافیه.
باز همچنان مشغول پر هاش بود.
و در کسری از لحظه پیش اومد!.
حرکتی مرموز از ناکجا. نگاه تکبال که به سرعت هشیار شد و به طرف اون حرکت نامحسوس چرخید. در فاصله ای نزدیک، اونقدر نزدیک که نمی شد دیده ها رو خیال تصور کرد، خطی بلند و ممتد که آهسته خمیده شد، 2سرش به هم نزدیک شدن، نزدیک تر، باز هم نزدیک تر، با سرعتی بیشتر از شکل گرفتن نقش1ادراک، در ذهن پریشان تکبال واژه شکل گرفت.
کمان!.
و درست در لحظه ای که تکبال خواست بی اختیار فریاد بکشه:
-باز!
صدای آهسته و سریع1فِش، تیری بلند و تیز، خیلی بلند تر و تیز تر از تیغ درخت نارنج که باز برای متهم کردن تکبال زیر بال هاش جا داده بود، چیزی شبیه1نیزه تیز که از وسط اون خط عجیب رها شد و سفیر کشان پرواز کرد، با سرعتی بیشتر از باد پیش رفت، از کنار شونه باز گذشت و درست در لحظه ای که باز سر بلند کرد تا ببینه چی پر های روی شونهش رو نوازش می کنه، تیر تیز به ضرب تمام بالای گردنش نشست. باز یکه شدیدی خورد، بال هاش چند بار بی هدف باز و بسته شدن، از شاخه رها شد، توی هوا بی هدف پرپر زد، چرخید و چرخید و مثل1برگ زرد پاییزی سقوط کرد و روی خاک افتاد. تکبال با نفس های به شماره افتاده و نگاهی سحر شده از وحشت و حیرت به محلی که باز تا چند ثانیه پیش اونجا نشسته بود خیره موند. آهسته نگاهش رو آورد پایین و به باز نظر انداخت. به شدت نفس نفس می زد. قلبش داشت از سینهش می زد بیرون. باورش نمی شد ولی این واقعی بود. تیر هنوز کنار سر باز فرو رفته بود و خاک زیر سرش آهسته آهسته داشت از خون سرخ می شد. تکبال مات و ترسیده صحنه رو تماشا می کرد. از ترس اینکه اون کمان ناشناس باز هم شلیک کنه جرأت حرکت نداشت. باز هنوز روی خاک افتاده بود. تکبال سعی کرد بفهمه که اون هنوز زنده هست یا نه. بال های باز انگار به طرز دردناکی حرکت کند و نامحسوسی داشتن. تکبال همونجا لای شاخه ها نشست و تماشا کرد. کاری از دستش بر نمی اومد.
-من نزدمش. نزدمش! خدایا اون کمان چه جوری شلیک کرد؟!
به باز نگاه کرد. از اون فاصله نمی شد درست تشخیص داد که بال هاش واقعا حرکت می کنن یا نه. ولی سرخی خون که هر لحظه روی خاک اطراف سرش بیشتر می شد رو به وضوح می شد دید. تکبال سعی کرد پرده وحشت و حیرت رو از مقابل نگاهش و منطقش کنار بزنه. به خودش فرمان آرامش داد. به نفس های سریعش امر کرد که آروم تر بشن. قفسه سینهش از شدت نفس هاش درد گرفته بود. روی تسلط بر خودش تمرکز گرفت و چند لحظه طول کشید تا موفق شد. آروم سر بلند کرد و به اون نقطه دور و تاریک روی خاک خیره شد. باز حرکت نداشت. بال هاش بی حرکت در کنارش افتاده بودن. همون طور باز مونده بودن و دیگه حرکت نمی کردن.
تکبال نفهمید چه مدت این صحنه رو تماشا کرد. حس عجیبی که نه خشم بود نه شادی توی وجودش جون می گرفت. احساس سبکی نداشت. حس پیروزی نمی کرد. احساس غم هم نداشت. هیچ حسی نداشت. احساسش هیچ بود. به نظرش از این اتفاق نه شاد بود نه غمگین. براش عجیب بود. زمانی خیال می کرد اگر باز طوریش بشه از شادی واقعا پرواز می کنه. ولی اون لحظه هیچ حسی نداشت. هیچ حسی جز1جور بی تفاوتی عجیب و آرامش بخش.
-باز کاری برخلاف طبیعتش نکرده تکبال. فاخته عزیز و بی تجربه تو باید بیشتر مواظب می شد. توی این ماجرا باز اون اندازه که خیال می کنی تقصیر نداشت.
تکبال این گفته خوشپرواز رو به خاطر آورد و در کمال حیرت فهمید که در اعماق وجودش باهاش موافقه.
به خودش که اومد، شب شده بود. تکبال هنوز ترسیم تاریک باز رو روی خاک می دید که بی حرکت افتاده و خاک اطرافش از خون سرش سرخ بود. آهسته نگاه از اون پایان تاریک برداشت، از جا بلند شد، همون طور که اومده بود بی صدا برگشت که بره. باید هرچه زود تر به منطقه سکویا بر می گشت. توی دلش هیچ حسی از اتفاقی که شاهدش بود وجود نداشت. هیچ حسی جز حس اون بی تفاوتی آرامش بخش و عجیب.
به منظره سقوط باز که انگار برای همیشه روی اون قسمت از خاک جنگل حک شده بود پشت کرد و با همون احتیاطی که اومده بود، راه برگشت به منطقه سکویا رو در پیش گرفت. شب داشت آخرین ذرات باقی مونده از روشنایی محو روز رو از صفحه آسمون پاک می کرد. تکبال بی صدا و معتدل، نه کند و نه تند، بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، بین شاخه ها پیش رفت و مثل1سایه محو و ناموجود در دل شب گم شد.
دیدگاه های پیشین: (10)
آریا
شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 13:29
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی

مثل همیشه عالی بود پریسا عالی
همه ی قسمتاش همه ی بخشاش درکل همش عالی بود با قلمه دل نشینت زینت داده شده بود عزیز ممنونتم
خسته نباشی
هرچی بگم ممنونتم کم گفتمشاااد باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
همیشه بهم لطف داری آریا جان. باور کن راست میگم. ممنونم از لطف همیشگیت. بد عادتم می کنی آریا با این محبتت و با این نگاه سرشار از لطفی که داری به من و به نوشته هام. ممنونم خیلی زیاد.
پیروز باشی.
مینا
شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 15:40
سلام خوشبختانه اینترنتم درست شده و حالا میتونم راحت نظر بذارم این قسمتش هم قشنگ بود.
حس می کنم تکبال یه جورایی شبیه شخصیت خودتونه با این تفاوت که شما مهربونتر از تکبال به نظر میاین و این که تکبال شکسته تر از شما به نظر میاد.
شکلک میخوام یه اعترافی بکنم.
من از همون اول که وبلاگتونو ساختین شخصیت شما خیلی برام جالب بود و از اول داستان فرشته تا کنون سعی داشتم که شخصیتتونو کشف کنم.
شکلک تا حدودی هم کردم.
شکلک ترس و نگاه کردن به پریسای آن سوی شب که مبادا دمپایی چیزی به سمتم پرت کنه.
شکلک فرار
شکلک موفق شدن در کشفهای زیادم

پاسخ:
سلام مینا جان. تبریک میگم به خاطر اینترنتت. امیدوارم دیگه خراب نشه و همیشه بتونی بیایی اینجا. چه بدجنسم!
ای شیطون! آخه شخصیت من کشف کردن داره؟ من که ظاهر و باطنم اینجاست دیگه. اصلا زیر و رو ندارم. صاف و ساده.
شکلک سیخونک وجدانم که داره بهم میگه آره ارواح خیکت!
شکلک تفکر برای اقدام به دزدیدن و رسیدگی به حساب مینا که داره خطرساز میشه.
شاد باشی مینای عزیز.
یکی
شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 22:34
بنظرم تکبال این روزا بدجوری دلش تنگ باشه. نمیدونم درست کشف کردم یا نه ولی شواهدی ک رو نمیکنم و انحصار کشفش فقط مال خودم میمونه بهم میگه حدود دو ماه دیگه باید سالگرد رفتن خورشید باشه ولی نمیدونم چندمین سالگردش و تکبال این روزا خیلی دلتنگ خورشیدشه. درست فهمیدم پریسا؟ هی من خیلی متاسفم. جای خورشید از اون جاخالیاییه ک هیچوقت پر نمیشه. توی جنگ و بیرون جنگم نداره. هرجای ماجرا ک باشه جاش خالیه. متاسفم پریسا. بخدا جدی میگم. کاش میشد ی کاری کنم این دلتنگی کمتر اذیت کنه. پریسا من ناشناسم. نه اسم اینجا دارم نه معلومه مال کجام نه تو منو دیدی نه من دیدمت. من همینجوری یکی آنسویشبم. همینجوری هم میمونم. دلت میخواد حرف بزنی؟ من وقتایی ک کاردی میشم یا حالم از ی چیزی گرفته میشه حرف میزنم سرصدا میکنم گاهی با چندتا نخودلوبیا دعوا میکنم حل میشه. حق داری با آشنا بعضی حرفارو نمیزنی. کارت درسته من میگم بزور مرگموشم بعضی چیزارو نگو اینجوری درسته. ولی من آشنا نیستم. حرف بزنی حالگیریش کمتره. اگه هستی بگو تو پیغاما نشونه بدم پیدام کنی. من گوش کنم تو بگی. هی من هیچوقت ازت نمیخوام کاری جز حرفیدن کنی. فقط گوش میدم فقط. قول میدم. قول یکی قوله. ما همو نمیبینیم. بیا من گوش میدم تو ازش حرف بزن. بگو و بخند و گریه هم اگه اومد بکن و راحت شو. اگه ازین بیشتر ازم ساخته بود شک نکن ک میکردم. رفته هارو نمیشه دوباره آورد اگه میشد میاوردم برا خاطر دل تکبال. هی بهش بگو این جنگه آخرش هرچی شده باشه این ی قهرمانه. ی قهرمانه درست و حسابی ک خورشید خیلی بهش مینازه. من اگه بودم بهمچین کسی مینازیدم خفن. خورشیدم مینازه من میدونم. پریسا من میدونم. هی تو قشنگ مینویسی میدونستی؟ من اینجارو خیلی دوست دارم. تکبال ک تموم شد بازم چیز بنویس اینجا بذار من بخونم باشه؟ هی خودتو بپا. چشوچار حواست بخودت باشه چیزی نشی. من هستم. یادت باشه من هستم. فعلا بای

پاسخ:
سلام یکی.
میشه به1سوالم جواب بدی؟ تو از کجا اینهمه می فهمی؟ تو نه من رو دیدی نه آشنام هستی. پس چجوریه که اینهمه من از کامنت هات متوجه میشم که اینهمه تو فهمیدی چیز هایی رو که من…
دسته کم بگو اون شواهد رو کجا گیر آوردی من هم پیدا کنم. خیلی می خوام که بدونم.
یکی! هیچی ولش کن. ممنونم ازت. خیلی خیلی زیاد ممنونم ازت.
ایام به کامت.
مینا
یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 09:34
به شدت با یکی موافقم یه زمانی فکر میکردم که یکی از مشخصات دوستی دیدنه یا لا اقل شناخته شدن اون فرد حالا میفهمم میشه کسیرو ندید و نشناخت ولی دوست داشت. صمیمیتها که زیاد میشه آدم مجبوره بعضی از ابعاد خودشو محدود کنه از ترس این که مبادا باهات موافق نباشن مبادا شخصیتتو نفهمن ولی اینطور یدوستی این نگرانیهارو نداره هرجا هستین براتون بهترینهارو آرزومی کنم

پاسخ:
نکنه موافقت نباشن! نکنه نفهمنت! نکنه باورت نکنن! نکنه ازت انتظار هایی داشته باشن که نخوایی یا نتونی برآورده کنی و در هر حال چه براوردهشون کنی چه نکنی باز هم به نگاه شک بهت نگاه کنن و از نظرشون متفاوت و متهم و غیر معمول و…باشی!
بله موافقم دوستی های مجازی نادیده ترجیح دارن. از خیلی جهات. این طوری بهتره. اینطوری امن تره.
شاد باشی.
آریا
یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 10:37
سلام پریسای عزیز
کامنت یکی و مینا خانوم رو لایک میزنم و رنگی رنگیشون میکنم
امیدوارم همیشه شاد و در پناه ایزد منان باشی
شکلک پخخخ
بیخیاله بقیه شکلکامون رو عشقه
شکلک نیومدی سردابت رو خالی کردم خخخ
واییی خول شدماا برم تا همین یه ظره آبروم به باد نرفته خخخ
شاااد باشی
پخخخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
پخ! خیال کردی به هیچ عنوان باور نکن که هیچ پخی رو بی جواب بذارم.
شکلک هامون رو عشقه موافقم. آریا دارم به این نتیجه می رسم که همینجا رو سفت تر بچسبم و دیگه زیاد بسته و وابسته و دلبسته نباشم به…دارم از خیلی چیز هایی که اونجا می بینم خسته میشم. شاید من زیاد سختگیرم ولی…
همون شکلک هامون رو عشقه!. بیخیال آبرو با این چیز ها نمیره شکلک بذاریم تا رستگااااار شویم.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:54
سلام.
عالی بود.
خب، این که از باز.
راستش رو بگم دلم خیلی خنک شد.
شاید نباید از مرگ کسی خوشحال شد ولی من نمی تونم این حس خوشحالی رو مخفی کنم.
اما در کل با این که باز کاری برخلاف غریزه و طبیعتش نکرد موافقم فقط در این داستان باز خیلی پر رنگ طبیعتش رو به اجرا می گذاشت.
رفته ها که جاهای خالیشون اصلاً پر نمیشه.
من خیلی متأسفم که این رو میگم ولی به هر حال حقیقته هیچ کس نیست که رفته یا رفتگانی عزیز نداشته باشه پس این نشون میده که من از دلِ خوشم الکی حرف نمی زنم.
من دوست دارم جهانی داشته باشم تشکیل شده از تمام رفته ها و عزیز های نرفته ام. همین.
اگه این باشه اون جهان میشه بهشت من.
یه چیزی راجع به رفته ها خیلی عجیبه این که اگه نشونه ای از رفتنشون باقی مونده باشه آدم یه جور زجر می کشه و اگه هم مثل خورشید بی نشون رفته باشند یه طور دیگه.
در هر صورت رفتن رفته ها خیلی سنگینه خیلی.
من هر دو نوع رفته ها رو داشتم. جالبه که کسانی که بانشون رفتن خیلی برام دردناکتره خاطراتشون تا اون هایی که بی نشون پر کشیدن.
دیگه دارم میرم تو خط احساسات و معلوم نیست ادامه اش چی بنویسم.
بهتره برم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
با تمام کامنت شما موافقم. با اون جهان هم موافقم که بهشت میشه. کاش من هم یکی داشتم! رفته ها. کاش نمی رفتن! این شب ها عجیب این روی مغزم سنگینی می کنه که چیکار می شد کرد در لحظه ای که زمان واسه تدبیر نبود؟ تصور اینکه شاید می شد راهی باشه که من اون بخش داستان تکبال رو بهتر می نوشتم، اگر راهی بود که تکبال بتونه خورشید رو نجاتش بده، اگر می شد1کاری کنه که این طوری تموم نشه، رفتن ها حسابی دردناکن و این غبار تاریک که پشت سر توفان ماجرا بر جا می مونه آخ که چه تاریکه! کاش می شد فرو کش کنه! واقعیتش تصور نمی کنم بشه.
بیخیال من هم دارم می زنم به جاده حرف های نباید. تا همینجا هم کلی زدم به خاکی. تمومش کنم تا…
ایام به کام.
آریا
دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 01:26
راستی پریسا جان تو سایت رمان متنی گذاشتم دوست داشتی دانلودش کن
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
آخجون رمان متنی! شیرجه به طرف محله! ممنون آریا.
ایام به کام.
آریا
دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:23
هعیی پریسا چه میشه گفت
راستشو بخوای منم مثل قبل وابستگی بهش ندارم
من همیشه سعی میکردم تو پستایی که به هاشیه کشیده میشن نباشم اما اینبار نتونستم
رفتمو خارج از شخسیتم هرچی تونستم نوشتم آخه خیلی بهم بر خورده بود
ممنونتم پریسا جان آن سو ی شبو عشقه
راستی کامنت اولیم رو ندییدیی بد قرن ها اول شدم ههاااا
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
خوب کردی. من هم خوب کردم. خیلی بهم بر خورده بود. طرف همه ما رو بوق فرض کرد و درد اینجاست که ملت چنان باور کردن که بدهکار میشیم که آقا چرا بهش توهین می کنید؟ بیخیال به توهینی که به شعور و فهم همه ما میشه. وای آریا خیلی اولش واسهم دردناک بود این تصور که باید یواش یواش ازش جداتر بشم. گریهم می گرفت. هنوز هم راضی نیستم از همچین چیزی ولی مثل اینکه چاره ای نیست. آن سوی شب اگر هم عشق نباشه دسته کم کسی نمی تونه داخلش به فهمم توهین کنه و حق این که بگم من فهمیدم رو کسی ازم نمی گیره.
بیخیال! باید بزرگ تر و عاقل تر باشم و درست تر فکر کنم و اینهمه غیرت نداشته باشم به…
وای رمانه دانلود شد آخجون برم گوش کنم! ممنونم آریا!
ایام به کام.
پرنده ی غمگین بی بال
شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:28
سلام

تکبال 99 رو خوندم الان.
تصاویری که می سازی با واژه ها حرف ندارن.
بیانت گیرا و اثر گذاره.
چنان می نویسی که آدم مجبوره داستانت رو تعقیب کنه و نمی تونه از خوندن دست برداره. چه چرخش های تندی در داستانت وجود داره. به سرعت از دل یک ماجرا وارد ماجرای جدیدی میشی و این باعث میشه احساس خستگی اینورا پیداش نشه. و آدم همینکه بند اول رو شروع بی احساس گذر زمان ببینه که به نقطه ی آخر رسیده و مثل کارتون های دوران کودکی افسوس بخوره که چه زود تموم شد و حالا باید یه هفته ی تموم ناشدنی چشم براه بمونه تا هفته دیگه از راه برسه.

من دارم از آخر به اول میخونم. از 100 به یک. نمی دونم چه جوری میشه. شاید اینجوری چیزایی توی داستانت کشف کنم که خودت هم بی خبری یا شاید اصلا یه داستان دیگه ای بشه. معکوس حرکت کردن همیشه برام پر از هیجان بوده و هست. البته شایدم تو موافق نباشی.

خوشحالم که کشفت کردم.

منم روزگاری پرنده ای بودم که پروازهای بی پروام همه ی زندگیم رو پر از شکوه و زیبایی می کرد. ولی پنجه ی غدار زمانه توی آتیش جهنم جهان بالهای ظریفم رو سوزوند و بالهام از بین رفتن. واسه همین نه اینکه از اول بال نداشته باشم. همونطور که خودت گفتی هیچ پرنده ای بی بال نیست اما ممکنه در تصادم با افلاک بی فکر ناگزیر از دستشون بده. شایدم یه روزی برسم به یه سرزمین اسرار آمیز که دوباره بالهام جوونه بزنن و بتونم آسمون رو که دلم براش لک زده در آغوش بکشم و البته این بار قدرش رو صد چندان بیشتر از گذشته خواهم دونست.

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن (مولانا)

پاسخ:
سلام دوست جدید.
ممنونم که اینهمه نوشته هام رو مثبت می بینی دوست عزیز. وای چه حسرت شیرینی بود انتظار برای قسمت های بعدی کارتون های کودکی! کاش همه حسرت های زندگی اون مدلی بودن! پر هیجان، شیرین، داغ، و عاقبت تموم شدنی و کوتاه.
یادش به خیر!.
چه جالب جدی از آخر داری می خونی!؟ من هیچ وقت نمی تونم همچین کاری کنم. بلد نیستم. این مدلی انگار بهم فشار میاد. به نظرم این1مدل شجاعت با مزه هست که من ظرفیتش رو در خودم نمی بینم.
سرزمین اسرار آمیز! چه قدر دلم می خواست می شد1داستان در موردش بنویسم. از پرنده ای که بی پرواز شد و عاقبت به1سرزمین اسرار آمیز رسید که داخلش… اصلا بیا خودت بنویس. داستانش رو بنویس. وبلاگ بساز و بذارش اونجا. قول میدم مشتری اولش خود خودم باشم.
شاد باشی.
پرنده ی غمگین بی بال
شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 18:42
البته من دیگه سقف آسمونم ریخته و ستاره هام همه سقوط کردن. دیگه اون آسمون قبلی هرگز ممکن نیست. حالا هر چی که بود نابود شد و رفت پی کارش و تموم شد.

حالا دیگه امیدی هم به ملاقات آسمون جدیدی ندارم. نمی دونم چرا بیخودی توی کامنت قبلی اون همه امیدوارانه حرف زدم. اگه امیدوار بودم که اسمم پرنده ی غمگین بی بال نبود. البته بگم از این اسم خوشم نمیاد ، آهنگ جالبی نداره، ملایم و حقیر و بی غروره. خوشم نمیاد باید عوضش کنم زود. توش احساس هست ولی استحکام نیست. چه اسمیه آخه. بی مسمّی است. اصلا با شخصیتم جور نیست.
فکر کنم حالا حالا باید بخونمت تا بالاخره دقیقا بفهمم تکبال اسمش چرا تکباله. یا اسم بقیه پرسوناژها. البته یه جایی توی همین قسمت اشاره هایی کرده بودی که تکبال حالا دیگه میتونه از این شاخه به اون شاخه بپره و نگرانه سقوط نباشه البته هنوز باید تا حدی جانب احتیاط رو نگه داره. به نظر می رسه اونم مثل من مشکلی با بالهای خودش داره یا شاید هم واقعا فقط یک بال داره و نمی تونه مثل بقیه درست و حسابی پرواز کنه. من بی بالم و اون تکبال. اینا هر دو اونقدر دردناکه که وقتی دو تا بال درست و درمون واسه پرواز نداری دیگه فرقی نمی کنه یه بال داشته باشی یا مثل من اصلا نداشته باشی.

پاسخ:
شاید آسمون بعد از این همون آسمون قبلی نباشه، ولی آسمون آسمونه و هر مدلی باشه به خاک ترجیحش میدم. امید هم باید باشه. به کار میاد. خیلی هم میاد. اسم هم، خوب این که کاری نداره. عوضش کن.
تکبال هم، می خوایی بگم چرا اسمش تکباله یا بی مزه میشه و می خوایی خودت جوابش رو پیدا کنی؟ بذار1کوچولو بگم. تکبال بال داره. 2تا هم داره. اتفاقا بال های قشنگی هم داره. فقط اینکه، بال های تکبال پروازی نیستن. تکبال نمی تونه بپره. بال هاش قشنگن ولی نمی برنش آسمون. باقیش رو اگر حوصله داشتی خودت بخون.
بال های شما جایی نرفتن دوست عزیز. فقط زیادی توی تاریکی فرو رفتن و شما نمی بینیشون. بهتر نگاه کن. اون ها هستن.
شاد باشی.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *