تکبال98

-دیوونه! تو معلومه چیکار داری می کنی؟ این مدتی که غیبت زده بود کجا بودی؟ رفتی چند روز نبودی حالا1دفعه نصفه نیمه پیدات شده هرچی میگیم چی به سر خودت و پر و بالت اومده می خندی! تکبال! بگو داستان چیه؟
تکبال به نگاه نگران خوشپرواز لبخند زد.
-بهت که گفتم. رفته بودم گردش. تفریح. هرچی اسمش رو بذاری. پر هام، نمی دونم، ریختن دیگه. به نظرم1مرضی چیزی گرفتم. حالا درست میشم. ول کن دیگه تو هم!
خوشپرواز دلواپس و کلافه بود.
-واقعا که! روی نوک من نوشته بوقم؟ تو چی به سرت اومده تکبال؟!
نگاه تکبال خشک و جدی شد.
-ببین خوشپرواز! اینهمه پرسیدی و هر بار جوابت رو همون مدل گرفتی. اگر تا ابد هم بپرسی جوابی جز این ها که گرفتی نمی گیری.
خوشپرواز حسابی از جا در رفت.
-این مزخرفاتی که در جواب من سر هم می کنی تمامش جفنگه. و تو اصرار داری که با این مزخرفات فریبم بدی.
تکبال سرد و خشن نگاهش کرد.
-اگر قرار بود چیزی جز جواب هایی که شنیدی بگیری تا حالا گرفته بودی. پس دیگه تمومش کن.
تکبال به هیچ عنوان حاضر نبود هیچ طوری بُعد دوم زندگیش رو نه واسه خوشپرواز و نه واسه هیچ زنده دیگه ای آشکار کنه. تجربه فاخته به واقع برای تمام عمرش کافی بود. دیگه هرگز حاضر نمی شد تکرارش کنه. حتی به قیمت از دست دادن محبت خوشپرواز.
فردای اون شب، تکبال به اتفاق مشکی برای مذاکره با مورچه ها و شب همون روز برای پیدا کردن شبتاب ها رفت و در هر2مورد کاملا موفق بود.
مورچه ها کرکس سکویا رو می شناختن و از دیدن جفت کبوترش کلی حیرت کردن. رفتار مورچه ها از سکویایی ها خیلی مهربون تر بود.
-کرکس سکویا رو ما می شناسیم. موجود ترسناک ولی خوبی بود. دلش نمی خواست محبت و معرفتش واسه بقیه مشخص باشه ولی زمان هایی که دستش می رسید، هوامون رو داشت و حتی مشکلات بزرگمون که واسه اون کوچیک بود رو برطرف می کرد. میگن مرده. درست میگن؟
مشکی از خشم توی خودش فشرده شد و با نگاه روی سر تکبال آتیش بارید و تکبال درد توی قفسه سینهش رو خورد.
-نه، درست نیست. کرکس زنده هست. فقط اینجا نیست. بر می گرده میاد ولی ما نمی تونیم منتظر بشیم. تکمار بهمون مهلت انتظار نمیده. باید بدون کرکس این قائله رو ختمش کنیم. ما از تکمار و اتفاق هایی که توی محل اسکانش می افته بی اطلاعیم و باید حتما مطلع بشیم. و شما اگر بخوایید می تونید کمک بزرگی بهمون کنید.
مورچه ها تردید نکردن.
-ما کمک می کنیم. تو هرچند جفت کرکسی ولی بی تردید اون از محبتی که دست محبتش توی دل های ما به یادگاری گذاشته هیچی بهت نگفته. همین قدر بدون که هیچ کاری نیست که ما از دستمون بر بیاد و برای کرکس سکویا و وابسته هاش انجام ندیم. ما میریم و از اوضاع دشمن های شما سر در میاریم. خطرش واسه ما کمتر از شماست. ما می تونیم راحت تر از شما به اون منطقه نزدیک بشیم. حتی می تونیم وارد اونجا بشیم و چیز هایی که می خوایی بدونی رو کم و بیش بفهمیم.
تکبال مات و متحیر از توضیحات کوتاه مورچه ها، ولی با خاطر جمع همراه مشکی منتظر رسیدن شب موند تا به جستجوی شبتاب ها برن.
شبتاب ها رو اون شب سریع تر از تصورشون پیدا کردن. اون ها هم با گفته هایی نظیر توضیحات مورچه ها باعث شدن که تکبال از حیرت تا مرز جنون پیش بره. شبتاب ها بعد از ستایش کرکس قول همکاری دادن و به جفت کرکس اطمینان دادن که تا پای جون همراهش هستن و گفتن که برای اطمینان به اقوام بالدارشون یعنی پروانه های شبتاب هم اطلاع میدن و ازشون کمک می گیرن و باز به تکبال اطمینان کامل دادن که این اقوام بالدار حاضرن بدون هیچ سوالی برای کرکس سکویا بمیرن.
موقع برگشت تکبال حس می کرد چیزی روانش رو می جوه. کرکس رو چقدر شناخته بود؟ حالا می فهمید که هیچی. کرکس رو، جفتش رو اصلا نمی شناخت. به خصوص اینکه شبتاب ها بهش گفته بودن اگر بخواد خیلی از تیره های دیگه هم حاضرن در جنگ با دشمن های کرکس بهش کمک کنن و فقط کافیه که تکبال بره دیدنشون، خودش رو معرفی کنه و اسم کرکس رو ببره تا1دسته بسیار بزرگ از هر تیره ای که فکرش رو کنه تا نفس آخر همراهش بشن. این ها خوب بودن ولی سردی وحشتناک نگاه مشکی رو نه تنها کم نکردن، بلکه تکبال احساس می کرد زیر فشار سنگینی اون نگاه سرد و خسته داره له میشه. مشکی سکوت کرده بود. تکبال هم اصراری در شکستن سکوت بینشون نکرد. مشکی اون شب، با صدایی گرفته و در کوتاه ترین جمله ای که می تونست سر هم کنه بهش گفته بود که دم صبح برای بردنش به منطقه سکویا میاد و بعد بی مکث پریده و رفته بود. تکبال تا دم صبح بیدار مونده و بی هدف به آسمون شب اواخر بهار خیره نگاه می کرد. فکرش مشغول بود و با این حال، چیزی که آزارش می داد سنگینی روحش بود نه سوال های بی جواب توی ذهنش. تا نزدیک صبح همون طور نشست و سرد و خسته منتظر مشکی موند.
پیش از دمیدن صبح، مشکی اومد و با1ضربه کوتاه اعلام حضور داد. تکبال زد بیرون و بی هیچ کلامی به راه افتادن. تکبال به چشم های مشکی نگاه نکرد. توی نگاه مشکی دنبال محبت نبود. توی نگاه هیچ کدوم از سکویایی ها دنبال محبت نبود. می دونست که نباید باشه. رابطه اون ها فقط به خاطر1هدف مشترک بود. نابودی1دشمن مشترک قوی. جز این، بینشون جز سیاهی خشم چیزی نبود. این رو هر2طرف می دونستن. تمرین های شدید در منطقه سکویا، فردای روز مذاکره بی هیچ مقدمه ای شروع شد. تکبال در تمام لحظه هایی که باهاشون گذرونده بود و می گذروند، تمام توانش رو صرف این می کرد که کسی دردش رو از نگاهش، از صداش، از نفس های به شماره افتادهش نخونه. موفق هم بود. تکبال در نظر بیننده ها تلخ بود و سرد و خشن.
-این جونور عوضی به حق تعلیم دیده خورشیده!
اینچیزی بود که همه می گفتن. با این تفاوت که خورشید با تمام مدل منفیش عزیز بود. چنان عزیز که هنوز کسی طرف لونه دربستهش نمی رفت از درد غیبتش. و تکبال مورد خشم بود و مجرم. مجرمی که نمی شد بخشیدش. جفتی که خیانت کرده بود اون هم به کرکس!. کرکسی که برای سکویایی ها حکم حیات رو داشت. تکبال دیگه نمی خواست به این چیز ها فکر کنه. سرش رو به شدت تکون داد تا سنگینی این افکار آزار دهنده از روی مغزش برداشته بشن.
-حالا نه!بمونید برای شب. باشید واسه زمان های تنهایی. الان زمان شما نیست.
تکبال این نهیب رو به افکار پریشونش زد و از روی1مانع چوبی پرید. مشکی بی حرف نگاهش کرد. تکبال داشت می خورد زمین. مشکی باز هم بی حرف اما سریع، شونه هاش رو گرفت که نیفته. فشار دست های مشکی مثل چنگال1شکاری گرسنه خشن و بی شفقت بود. تکبال جای فشار دست های مشکی روی شونه هاش رو مالید و با ظاهری کاملا سرد و بی اعتنا و با حرکتی آهسته و بی صدا به راهش ادامه داد. دلش وحشتناک گرفته بود.
-کرکس!اگر اینجا بودی این ها جرأت نمی کردن باهام این مدلی تا کنن. زمانی که ببینمت کلی شکایت دارم از دست تمامشون. کاش اینجا بودی کرکس! کاش بودی!.
این کار همیشهش بود. اینکه در سکوت توی ذهنش با کرکس که در کنارش نبود حرف بزنه و حرف بزنه تا شاید کمی سبک بشه و هیچ وقت هم سبک نمی شد. همیشه سنگین تر و گرفته تر از پیش بلند می شد و می رفت پی انجام وظیفه ای که روی شونه هاش سنگینی می کرد.
-خورشید!این چه بلایی بود سرم آوردی؟ آخه واسه چی فکر کردی من اینهمه تحمل دارم که اینهمه فشار رو تحمل کنم؟ چرا ادامه این نکبت رو به کس دیگه ای نسپردی تا من1گوشه به درد خودم بمیرم؟ کاش بودی تا واسه خاطر این کاری که دستم دادی به حسابت می رسیدم لعنتی!
یادآوری خاطره خورشید، حضورش، صداش، لبخندش، دردش، حتی خشمش، و پایانش، چنان به موجودیت تکبال فشار می آورد که نمی تونست پنهانش کنه.
-تو چیزیت شده تکبال؟ می خوایی واسه امروز دیگه تمومش کنیم و باقیش بمونه برای فردا شب؟
تکبال آهسته ولی مطمئن به نشان نفی سر تکون داد.
-ممنونم خوشبین ولی من چیزیم نیست.
آهای تکبال! دیشب گفتی که بهمون یاد میدی چه مدلی بدون حضورت آتیش درست کنیم. ولی نگفتی چجوری. آخه ما خفاشیم و پر نداریم و اگر هم داشتیم مدل تو عجیب نیستیم که بتونیم آتیششون بزنیم.
زمزمه های مشتاق و پرسش گر در تأیید تیزرو اطراف رو گرفت.
-بله شما پر واسه آتیش زدن ندارید. لازم هم نیست داشته باشید. نه پر، نه توانایی های1موجود به قول خودتون عجیب.
تکبال از زیر بالش چیزی رو بیرون آورد، دستش رو بلند کرد و بلند تر از زمزمه هایی که داشت بالا می گرفت تقریبا داد زد:
-فقط کافیه2تا از این ها رو1طوری که اذیتتون نکنه زیر بال هاتون جا بدید و زمانی که آتیش لازم شدید ازشون استفاده کنید. خوشبختانه دست های شما واسه گرفتن و نگه داشتن حرف ندارن.
همه زمزمه ها خوابید و همه نگاه ها به تکبال در وسط دایره روی زمین خیره شد.
-این چیه تکبال؟
صدای تیزپرک تیز و بلند، سکوت شب رو عمیقا خراش داد.
تکبال توی دلش از تیزپرک تشکر کرد. سکوت منطقه سکویا رو نمی تونست تحمل کنه.
-این سنگه. ولی نه سنگ معمولی. این ها سنگ های آتیشزنه هستن. با داشتن2تا از این ها می تونید حسابی آتیش بازی کنید. فقط1خورده مهارت می خواد که مثل آبخوردن با تمرین به دست میاد.
قویدست به سنگ کوچیک لای پنجه تکبال چشم دوخت.
-این درسته که از این ها باید حتما1جفت باشه تا بشه آتیش درست کرد؟ ما توی پیدا کردن یکیش هم موندیم. از کجا باید گیر بیاریم؟
تکبال در جواب زمزمه های تأیید بقیه بلند گفت:
-اولا بله حتما باید جفت باشن. دوما پیدا کردنشون مشکل نیست. توی همین جنگل خودمون هست. زیاد هم هست. اطراف منطقه فنچ ها تا دلتون بخواد از این ها ریخته.
خوشدست که نگاهش هنوز به شدت زهری ولی در زمان تمرین ها فرمانبرداریش حرف نداشت سکوت نصفه نیمه رو شکست.
-من میگم زمان از دست ندیم. همین امشب1دسته از خفاش ها بریم و1سری جمع کنیم بیاریم. راستی کلاغ ها که فرم پنجه هاشون شبیه خفاش ها نیست باید چطور آتیش درست کنن؟ اگر با تمرین حل نشه باید به1چیز دیگه مسلح بشن؟
تکبال با حرکت سر تمام گفته های خوشدست رو تأیید کرد.
-رفتن به منطقه فنچ ها چندتا مزیت داره. یکی اینکه سریع تر دستمون به سنگ ها می رسه، دوم اینکه تکماری ها می فهمن که فنچ ها رها نشدن و تحت حمایت منطقه سکویا هستن و اگر نقشه ای واسشون داشته باشن با این مانور خفاش ها خواه ناخواه می کشن عقب. در مورد کلاغ ها هم، سکویایی ها قواعد بزرگ طبیعی رو در مورد خودشون شکستن. دلیلی نداره نتونن این یکی رو هم بشکنن. اگر هم نشد خیالی نیست. اسلحه واسه افراد منطقه سکویا کم نیست. با آتیش اگر نشد با1چیز دیگه میریم جنگ. حالا تا دیر نشده، 1دسته از خفاش ها برن1چرخی اطراف فنچ ها بزنن و سنگ های آتیشزنه رو واسمون بیارن.
اثر گفته های تکبال فوری بود. جنب و جوشی سریع و بی وقفه به راه افتاد و چند لحظه بعد،1دسته بزرگ خفاش از روی منطقه سکویا پرواز کردن و توی دل شب در مسیر منطقه فنچ ها از نظر ناپدید شدن. برای تکبال فرمان دادن به بقیه، اون هم افرادی که ازش هیچ دل خوشی نداشتن حسابی عجیب بود و عجیب تر از اون، فرمانبری بقیه بود که بدون هیچ اعتراضی و خیلی سریع انجام می گرفت. تکبال در زمان هایی که حتی حرف زدن با1آشنای صمیمی مثل خوشپرواز اذیتش می کرد و به لکنتش مینداخت، هرگز تصورش رو هم نداشت که زمانی به جمع هوادار های کرکس که حسابی از دست جفت بی معرفتش عصبانی بودن به این سرعت و صراحت فرمان بده و اون ها هم بی هیچ حرفی انجامش بدن. افراد منطقه سکویا پر حرارت و منسجم مشغول کسب آمادگی و ایجاد هماهنگی هرچه بیشتر بودن. به هم کمک می کردن، به تکبال گوش می دادن، با هم تلاش می کردن، برای پیشبرد بیشتر و بهتر به تکبال و به هم نظرات جدید ارائه می دادن، موفق می شدن، پیش می بردن، می خندیدن، ولی تمام این ها فقط در محدوده پیروزی به تکمار بود و بس. خارج از این مرز تاریک، نه اون ها و نه تکبال، هیچ نقطه روشنی واسه طرف مقابل نداشتن. نه در نگاه، نه در کلام، نه در حضور. سکویایی ها در توافقی تقریبا ناگفته خشمشون از تکبال کبوتر رو از محدوده اتحاد بر علیه دشمن مشترک بیرون فرستاده بودن و تکبال هم که در این مورد باهاشون کاملا موافق بود، با نگاهی تاریک ولی آروم، توفان دردناک درونش رو مخفی نگه می داشت و در پیشبرد هدف خطرناکشون همراهشون بود.
-ببین چی شد! بارون گرفت. این آسمون با ما کری داره. رعد و برق زد گفتیم بیخیال، حالا زیر این بارون چجوری آتیش زدن رو تمرین کنیم؟
-کاری نداره که! بریم خوابش رو ببینیم تا بارون تموم بشه.
همه زدن زیر خنده. تکبال نگاهی به آسمون کرد و بلافاصله با1آبشار حسابی که از آسمون ریخت روی سرش حسابی خیس شد. بقیه هم اوضاعشون بهتر از اون نبود ولی ظاهرا همه بیشتر نگران توقف آتیش بازیشون بودن تا خیس شدنشون.
-حالا چی تکبال؟
تکبال به خوشبین نظر انداخت. کاملا خیس ولی کاملا بیخیال و آماده بود.
-حالا هیچی. استراحت اجباری.
-این درست نیست! چرا باید همین حالا بباره! درست همین الان که من داشتم یاد می گرفتم!
همه با صدای تیز و ریز خشم تیزپرک از جا پریدن. تکبال بهش نگاه کرد که زیر درخت ایستاده و با حرص اعتراضش رو جیغ کشید و سنگ های توی دستش رو با تمام قدرت کوبید به هم. زیر درخت هنوز خیس نبود و در نتیجه ضربه تیزپرک باعث شد جرقه از سنگ ها بپره و تیزپرک مثل برق با جیغ کشداری خودش رو پرت کرد زیر بارون تا آتیش گوشه بالش رو خاموش کنه. خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. تیزپرک بیخیال سوختگی ناچیزش از خوشی جیغ می کشید، دور خودش توی بارون می چرخید و بالا و پایین می پرید.
-بلاخره موفق شدم. بلاخره آتیش درست کردم! آخجون یاد گرفتم! …
-درسته، تو موفق شدی تیزپرک. این یکی از ماندگار ترین تجربه آتیش زدنه. خوب شد بارون میاد وگرنه خاکستر می شدی.
تیزپرک به تیزبین اخم کرد و خنده های بقیه با رعد و رگبار هم صدا شد. چند لحظه بعد، تیزپرک دست از چشم غره رفتن به تیزبین و بقیه برداشت و همراه اون ها زد زیر خنده.
تکبال اون شب با وجود اصرار تکرو و مشکی و بقیه توی منطقه سکویا نموند. زیر سیلی که از آسمون می بارید به پناهگاه خودش برگشت و مشکی هم تا دم در همراهیش کرد. مشکی سعی کرد قانعش کنه که امشب رو به منطقه سکویا برگرده چون این خطر وجود داشت که سوراخ تکبال زیر آب بره ولی تکبال کوتاه و صریح گفت که ترجیح میده تا صبح شنا کنه ولی حاضر نیست همراه مشکی برگرده. مشکی گرفته و خسته برگشت و رفت و تکبال گرفته تر و خسته تر از مشکی، رفتنش رو تماشا کرد و باز هم از ته دل آرزو کرد که ای کاش اشکی داشت که بباره بلکه دلش سبک تر بشه.
-خوش به حالت آسمون! چه راحت می باری! کاش من هم می تونستم!
نمی تونست. اشکی نبود که بباره. تکبال با دلی گرفته تر از شب های زمستون و شونه هایی سنگین تر از کوه، به مسیر رفتن مشکی چشم دوخت و اون قدر همون طور باقی موند که تصویر مشکی از زمینه خیالش هم محو شد و سیاهی ساکن و1دست جاش رو گرفت. بعد به بوته های در هم پیچیده تکیه زد و خودش رو به بارش بی امان بارون سپرد. شب بود و تکبال بود و بارونی که بی توقف و بی انتها می بارید و می بارید!.
بارون2روز تمام بارید. تکبال و سکویایی ها در این مدت نتونستن آتیش درست کردن رو تمرین کنن ولی حتی1لحظه هم بیکار ننشستن و هر روز و هر شب، زیر درخت ها، در پناه شاخه ها و هر جا که می شد پنهان بمونن، مشغول قوی تر شدن و منسجم تر شدن بودن.
-آهای تکبال! مورچه ها خبر آوردن که تکمار داره عنکبوت ها رو به کار می گیره تا دوباره براش تار ببافن. احتمالا می خواد واسه ما تور درست کنه و گیرمون بندازه.
-این شدنی نیست تیزبین. مگه ممکنه توری به بزرگی تمام این منطقه درست کنن؟ واسه اذیت کردنمون باید همه ما رو گیر بندازن و این با هیچ توری ممکن نیست.
تکبال1لحظه تردید کرد که حقیقت رو در جواب خوشبین بگه یا نه. مشکی تردیدش رو خوند.
-بگو تکبال. دونستن بهتر از غافلگیر شدنه.
مشکی درست می گفت.
-اون نمی خواد برای ما تور درست کنه خوشبین. تکمار می خواد برای ما طناب دار ببافه. شبتاب ها دیشب بهم گفتن تکمار می خواد چندتامون رو گیر بیاره و محض عبرت بقیه به سبک اون شکاری ها که کشته بود دار بزنه.
سکوت سنگین زیاد طول نکشید.
-خوب پس حسابی حالش خرابه، مگه نه بچه ها؟
تکبال اولین کسی بود که با این جمله بلند و مطمئن لالاپر زد زیر خنده و پشت سرش قهقهه بود که رفت هوا. ترس و حیرت در1لحظه از بینشون رفت و محو شد و حالا فضا پر بود از خنده ها و پارازیت هایی که سکویایی ها واسه کوچیک نشون دادن تکمار می پروندن. همه بدون استثنا می دونستن که این تهدید جدی و خطرناکه و همه به همون نسبت آگاه بودن که باید هیبت این خطر رو از مرحله وحشت واسه خودشون و واسه بقیه بیارن پایین و تکبال چه خوشحال بود که همه در این کار بسیار موفق عمل می کردن. خیلی آهسته از بین جماعت شلوغ و پر سر و صدا گذشت، روی شونه لالاپر زد و زمانی که لالاپر به طرفش برگشت و نگاه بی نهایت تاریکش رو بهش دوخت، تکبال بدون مکث آهسته بهش گفت:
-ممنونم.
لالاپر که مفهوم تشکر تکبال رو خوب فهمیده بود، نه به نشانه صمیمیت، بلکه به نشانه تفاهم لبخندی زد و آهسته سر تکون داد.
-به نظرم رسید که باید انجامش بدم قبل از اینکه دیر بشه.
تکبال به لبخندش جواب داد. لبخند تکبال به سردی نگاهش بود. تلخ، خشن، تاریک!.
-درست به نظرت رسید. و درست هم انجامش دادی. مثل همیشه.
لبخند لالاپر این بار از دفعه پیش صمیمی تر نبود ولی پر رنگ تر شده بود. تکبال آهی که لالاپر خورد رو خوند.
-اگر کرکس بود حتما همین طور تشویقم می کرد.
تکبال برخلاف لالاپر آهش رو قورت نداد. چقدر دلش می خواست دست لالاپر دلگیر رو بگیره، به نگاهش که حالا علاوه بر تاریکی خیس هم بود چشم بدوزه، اشک هاش رو پاک کنه و اونقدر براش بگه و بگه تا لالاپر باور کنه که تکبال جفت خیانتکار نیست، تا همه باور کنن، همه بفهمن، همه بپذیرن. ولی تکبال حرفی نزد. کاری هم نکرد. نگاه حسرتبار لالاپر که لحظه ای خیلی کوتاه به سکویا دوخته و بعد بارونی شد رو ندید گرفت و بین جمع شلوغ سکویایی ها گم شد.
-خوب، اون ها عنکبوت ها رو دارن با اون تار های لعنتیشون. در مقابلش ما چی داریم؟
تیزپرواز درست می گفت. باید1چیزی برای مقابله با تور های تار عنکبوتی پیدا می کردن که از تکمار جا نمونن. ولی چی؟ اون ها چی داشتن که در مقابل این گزینه تکمار بذارن؟ همه بلافاصله توی ذهن هاشون به دنبال جواب این سوال گشتن.
-ما کرم های ابریشم رو داریم با نخ های محکم و برّنده ابریشمی که با آب دهن بافنده هاش و با صمغ7درخت ترکیب شدن.
صدای محکم تکبال که جواب سوال رو داده بود، به وضوح جون تازه ای به زمزمه های مردد تزریق کرد.
-ولی تکبال! به نظرم به این سادگی که تصور می کنیم نباشه. از بین ما فقط خورشید با کرم های ابریشم طرف بود و زمانی که خورشید رفته بود سفر، شهپر به جاش…
خوشبین سعی کرده بود این ها رو با بیشترین سرعت و معمولی ترین حالت بگه ولی…
-شما ها1دفعه چی شدید؟ عاقل باشید! الان زمان افسرده شدن نیست. باید فکر کنیم ببینیم چطور میشه از کرم های ابریشم کمک گرفت.
تکبال نگاهی از سر سپاس عمیق به خوشدست انداخت و حلش کرد.
-بذاریدش به عهده من. بارها همراه خورشید به دیدنشون رفتم و بلد شدم باهاشون چجوری حرف بزنم. اون ها هم خوب می شناسنم و مشکلی پیش نمیاد.
تکرو با رضایتی که سعی می کرد به نگاه های آشفته و غمگین انتقالش بده لبخند زد.
-پس حل شد. امشب که گذشت، فردا شب باید بریم باهاشون هماهنگ بشیم تا خیالمون جمع بشه. این تکمار باید بفهمه با کی طرفه. هنوز مونده به غلط کردن بیفته.
تکبال بلافاصله از جا جنبید و بالای یکی از شاخه های کلفت نزدیک پرید.
-فردا شب دیره. یکی همراهی کنه تا همین الان بریم.
مشکی فورا خودش رو بهش رسوند.
-من هستم. بریم.
و در منطقه سکویا همه چیز به همین سرعت، با تکیه بر اتحادی که تحت هیچ شرایطی نمی شکست حل می شد.
بهار آهسته می رفت و جاش رو به تابستون می داد. جنگل سرو آشکارا در انتظار1اتفاق بود. اتفاقی که جز سکویایی ها و تکماری ها کسی نمی دونست از چه جنسیه ولی همه جنگل سرو بی حرف و بی صدا از تصور فردای تیره ای که خواه ناخواه می رسید می ترسیدن.
سکویایی ها به شدت در حال کسب آمادگی بیشتر بودن، تکماری ها به شدت در تکاپوی پیروز شدن به سکویایی ها و فتح کامل جنگل سرو بودن، تکبال با تمام وجود در تلاش برای همراهی و هماهنگی هرچه بیشتر سکویایی ها با هم برای رسیدن حساب تکمار و درضمن، مخفی نگه داشتن حقیقت متفاوت خودش از همه، به خصوص از نگاه کاشف و جستجوگر خوشپرواز بود.
-تو داری چیکار می کنی تکبال؟ غیب میشی، بیمار میشی، پر هات رو معلوم نیست سر چی از دست میدی، زخمی میشی، تو داری چیکار می کنی تکبال؟ داری چیکار می کنی؟
تکبال در جواب خوشپرواز لبخند خسته ای زد و چیزی نگفت. خوشپرواز از شدت حرص و نگرانی اختیار اعصابش رو داشت از دست می داد.
-لعنتی!آخه بگو چی شده؟ تو با کسی درگیری؟ به دردسر افتادی؟ مشکل خاصی داری؟ آخه حرف بزن!
تکبال آه خستهش رو خورد.
-خوشپرواز!من هیچ مشکلی ندارم. من به هیچ دردسری نیفتادم. من با کسی درگیر نشدم. محض خاطر خدا دیگه این جستجو رو تمومش کن. اجازه بده بتونم محبتت رو از دست ندم. اگر ادامه بدی چاره ای برام باقی نمی مونه جز اینکه خودم رو ازت کنار بکشم. و این رو من نمی خوام.
خوشپرواز بی اختیار و کلافه داد زد:
-برای چی لعنتی؟ آخه برای چی؟ تو چه داستانی داری که واسه مخفی نگه داشتنش حاضری از همه ببری؟ تو چجور جونوری هستی که اینهمه عجیبی؟
تکبال درمونده و خسته و سیر از خودش، در درون می سوخت و در ظاهر به خشم خوشپرواز لبخند می زد و سعی می کرد به هر شکلی که از دستش بر میاد سر موضوع رو عوض کنه.
-کاش اینهمه متفاوت نبودم! کاش مثل همه بودم! یکی شبیه خوشپرواز، شبیه چلچله، شبیه همه پرنده های بی نام و نشون این جهان بی در و پیکر. کاش می شد!.
این ای کاش ها به جایی نمی رسیدن. تکبال هم زمان چندانی برای این حسرت ها نداشت. جنگ نزدیک بود و تکبال بعد از نابود کردن تکمار اگر زنده می موند، تمام عمرش رو زمان داشت که به حسرت خوردن برای نداشته هاش صرف کنه. ولی حالا زمانش نبود. به هیچ وجه زمانش نبود. منطقه سکویا باید آماده جنگ می شد. جنگی قریب الوقوع که سرنوشت منطقه سکویا و سرنوشت جنگل سرو رو برای همیشه مشخص می کرد.
-آهای!بجنبید! باید بریم تکبال رو نجاتش بدیم!.
همه در1زمان به طرف کلاغ های پریشونی که با نهایت سرعت به طرف تاک پرواز می کردن برگشتن. کلاغ ها پیش از اینکه بهشون برسن هوار رو سر داده بودن.
-بجنبید1کاری کنید. ما همین الان دیدیم که1دسته خارپشت از پشت انجیرستان به طرف مخفی گاه تکبال به راه افتادن و همه مسلح بودن به خار های تیز و سیخ شده و تور های کلفت لعنتی بافته شده از تار های عنکبوت و شیره درخت های… اینکه تکباله. تو اینجایی تکبال؟!
تکبال وسط سکوت سنگین جمع نگاه آرومی به کلاغ های بی نهایت آشفته انداخت و لبخند زد.
-بله من اینجام. زمانی که اومدم شما ها نبودید واسه همین نمی دونستید. ولی خوب دست خارپشت ها رو خوندید. حالا ما می دونیم که اون ها تکماری هستن و باید سر فرصت به حسابشون برسیم. و این دونستن رو از شما ها داریم. حسابی ازتون ممنونم!.
کلاغ ها به وضوح آسوده خاطر و بسیار راضی بودن.
-ما فقط سعی کردیم به همون ترتیب که برامون گفته بودی گشت بزنیم. مثل اینکه به درد خوردیم.
تکبال نگاه پر از رضایتش رو بهشون دوخت و خندید.
-شما ها عالی بودید. مثل همیشه.
کلاغ ها با شادی آشکار زیر نگاه های گرم سکویایی ها پستشون رو به نفرات بعدی تحویل دادن و وسط جمع ولو شدن.
-با این حساب امشب نمیشه بری تکبال. باید اینجا بمونی. نگو نه که خودت هم می دونی چیزی رو عوض نمی کنه.
تیزپرواز درست می گفت. تکبال می دونست پس حرفی نزد. شب بود و چندتا خفاش به جای اون کلاغ ها عهده دار گشت زدن می شدن. طولی نکشید که با آرایشی منظم و کاملا مستطر پریدن و دور شدن. ابر سیاهی روی ماه رو پوشوند. بی تردید باز هم یکی از اون بارون های شلاقی اواخر بهار در پیش بود.
نیمه شب ساکتی بود ولی نه کاملا ساکت. تکبال مطمئن بود که از دل سکوت شب منطقه سکویا صدایی شنیده. گوش داد بلکه بفهمه ولی نفهمید. صدای فرو خورده و غمناکی بود. هقهق تلخی که کاملا مشخص بود به اصرار صاحبش یواشکی نگه داشته شده. تکبال سر پا ایستاد و متمرکز گوش داد. فایده نداشت. به اطراف چشم دوخت. منظره منطقه سکویا در سکوت نیمه شب انگار تاریک تر از باقی منطقه های جنگل دیده می شد. بدون کرکس، بدون خورشید، بدون…شهپر.
-بس کن!.
حتی این نهیب تحکم آمیز به خودش هم دیگه نمی تونست این اسم رو از ذهنش پاک کنه. تمام اون شب های تنهایی توی خستگی هاش، هم زمان با خاطرات دردناکش، با خودش هم می جنگید. دیگه خسته شده بود از این جنگ بی انتها و بی ثمر. شهپر رفیقی بود که تکبال نمی تونست بهش فکر نکنه. با وجود آگاهی از نیت شهپر. با وجود عدم رضایت کرکس. و با وجود آگاهی از اینکه این در نظر سکویایی ها و شاید در نظر هر موجود دیگه ای چه مفهومی می شد داشته باشه. سرش رو به شدت تکون داد بلکه از سرش بپره ولی…
-اگر شهپر الان اینجا بود همه چیز چقدر متفاوت می شد!.
پشت این فکر غیر قابل مهار، صف بلندی از افکار و تصورات بی حساب و ممنوع به ناخواه تکبال، مثل قطاری از فرستاده های اغواگر جهنم توی ذهنش به چرخش و رقص در اومدن. هیچ وقت به اندازه اون لحظه دلش نخواسته بود که1گوشه روی1دسته علف و زیر1سقف امن ولو بشه و بدون جنگ و تقلای بی برد و بی ثمرش، خودش رو در آغوش رویا های رنگی رها کنه و همراهشون بره و بره تا…خواب!.
-لعنت!بسه دیگه! متوقفش کن!.
حس می کرد اجرای این فرمان براش از همیشه مشکل تره.
-امشب حسابی سردمه. امشب حسابی خسته ام. امشب حسابی…دلم…پرواز می خواد.
خاطره کاملا واضحی از چرخ زدن های آروم و آرامشبخشش با خوشپرواز توی خاطرش نقش بست و نفهمید کی تمام چهرهش تبدیل به نقش واضحی از لبخند رضایت شد. اون حس و حال عجیب و غیر قابل تصور رو کاملا به خاطر داشت.
-اینه پرواز!.
صدای ذهنش بود که زمزمه اون روز خوشپرواز رو توی وجودش نجوا می کرد. بله. این بود پرواز. پروازی که تکبال حالا برای اولین بار در تمام عمرش، برخلاف میلش، با وجود تلاش بی پایان و شدید به انکارش، چاره ای نداشت جز اینکه اعتراف کنه دلش حسابی هواش رو کرده. هوای پروازی که پرواز بود و تکبال بعد از اون بار و بعد از بارها و بارها که به همراه خوشپرواز تجربهش کرده بود، حالا دیگه حال و هواش رو می شناخت. با کرکس هرگز همچین تجربه قشنگی نداشت. فقط بالا، بالا، بالاتر. و ترس! و تنگی نفس! و تسلیم!و هیچ بودن محض! …
-احتمالا شهپر… تجربه هاش…
تکبال به شدت از جا پرید و مثل کسی که برای دفع1حمله بسیار نزدیک عکس العمل نشون بده، خشم تدافعیش رو به طرف مقابل آزاد کرد. خوشبختانه فضا باز بود و جز شکستن چندتا شاخه نازک زیر پاش و ریختن1دسته برگ روی زمین اتفاق دیگه ای نیفتاد.
-دروغ که نگفتم. شهپر مطمئنا تجربه های آرام تر و قشنگ تری از پرواز به همراهش میده. بهش میاد حسابی وارد باشه.
تکبال بی اختیار از جا پرید و به پر های خودش چنگ زد.
-به این فکر نکن! بهش فکر نکن! نکن!
انعکاس صدای بلندش که کمی از فریاد کوتاه تر بود باعث شد یکه سختی بخوره. مثل اینکه شکستن اون سکوت مرموز با صدای خودش، صدای بیگانه خودش، براش غیر منتظره بود. باید از این افکار خلاص می شد. باید از این جونده های مزاحم و ویرانگر اعصابش خلاص می شد. ولی شب تاریک، سرد و عجیب بود. از اون شب هایی که دل هوای آرامش و گرما و امنیت و پرواز می کرد.
-خدایا!من چرا اینطوری شدم!؟
باید1طوری خودش رو از این وضعیت خلاص می کرد.
کرکس.
این اسم به1باره مثل سفیر خطر از سرش گذشت و انگار به وجودش برق وصل کرد. حالا هشیار تر بود.
-اگر کرکس بود، اگر اینجا بود، اگر می فهمید، …
ولی کرکس نبود. اونجا نبود. هیچ کجا نبود. بالای سرش نبود. کرکسی که با اون اطمینان خللناپذیر بهش می گفت من اینجام، حالا نبود. دردی آزار دهنده و ممتد داخل قفسه سینهش پیچید. دردی از جنس ناکامی و خشم. خشمی ساکت، تاریک، تلخ.
-این ها فایده ندارن.
با تکرار این انعکاس دردناک توی ذهنش آروم شد ولی نه از سر آرامش. از سر درد، عجز و خستگی.
باد ابر ها رو کمی جا به جا کرد. نگاه تکبال روی سکویای بلند ثابت موند. از روی تاک آهسته بلند شد و با پرش های کوتاهی که سعی می کرد هرچی بی صدا تر باشه به طرف سکویا رفت. بهش رسید. آهسته سر بالا کرد و به نوکش چشم دوخت. به لونه ای که زمانی پناهگاهش بود. به لونه کرکس. چقدر اون بالا سرد و تاریک بود. لونه کرکس. لونه خودش و کرکس. لونه جفتش.
تکبال1قدم دیگه پیش رفت. تنه صاف و کلفت سکویا رو لمس کرد. حرارت آشنای دردناکی توی قلبش پیچید. به سکویا تکیه زد. بهش چسبید. تمام قد بهش چسبید. بغلش زد. سرش رو بهش تکیه داد. بوییدش. چشم هاش رو بست و پلک هاش رو به هم فشار داد. آهش توی بغضی که نمی شکست تکه تکه شد.
-کرکس!کجا هستی کرکس؟ کجا هستی؟
نفسش از فشار درد بالا نمی اومد. اشکی در کار نبود. دستی خیلی آروم شونهش رو لمس کرد. تکبال از جا نپرید. خسته بود. حتی از این هشیار شدن های به1باره و ناگهانی.
-تکبال!دیر وقته. هر لحظه هم ممکنه بارون بگیره. تو نباید اینجا باشی.
تکبال همون طور ساکت و بی حرکت باقی موند. تکرو آروم شونهش رو فشرد.
-دلت تنگ شده؟ می خوایی بری اون بالا؟ اونجا هنوز هم آشیونته.
تکبال به زحمت نجوا کرد:
-من نمی تونم. پرواز.
ادامه نداد. نمی تونست. تکرو اصرار نداشت باقیش رو بشنوه. می دونست.
-می خوایی من ببرمت؟ ظرف2دقیقه می رسیم اون بالا.
تکبال بی اون که سرش رو از روی تنه سکویا برداره، به نشانه نفی سر تکون داد. چقدر حرف داشت برای گفتن! چقدر اشک داشت برای ریختن! چقدر فریاد داشت برای سر دادن! ولی تکبال سکوت کرده بود. فقط سکوت کرده و همون طور تلخ باقی مونده بود. با سکوتی سرد و سنگین، با چشم های بسته و با سری که به تنه سکویا، به پایه آشیونه کرکس تکیهش داده بود!.
تکرو اون شب دیگه حرفی نزد. همونجا بی صدا باقی موند و عقب تر ایستاد تا بدون به هم زدن آرامش دردناک جفت کرکس، بتونه مواظبش باشه. تکبال بیگانه با حضور ساکت تکرو و بیگانه با تمام جهان اطرافش، چسبیده به سکویا باقی مونده بود. سکویایی که شاید هنوز برای تکبال نشونه ای بود از حضور کرکس. شب آهسته می گذشت. باد ملایمی می وزید و سکوت رو انگار جا به جا می کرد و اون صدا، اون هقهق یواشکیِ فرو خورده، زینتبخش تاریک و تنهای شب بود!.
تابستون بی صدا رسید. هوا گرم شد. شکوفه ها میوه شدن. جنگل سرو رنگ تابستون به خودش گرفت. درخت نارنج منطقه سکویا همچنان عقیم باقی مونده بود. تکبال هر بار که به منطقه سکویا می رفت، می دید که سکویایی ها به طرز دردناکی از نگاه کردن به لونه متروک و بی روح بالای درخت نارنج پرهیز می کردن و خود تکبال هم حالی بهتر از اون ها نداشت. به سکویایی ها از ته دل حسادت می کرد. اون ها هر بار که نگاهشون به طرف درخت نارنج نیمه خشکیده می رفت، آزاد و آسوده دردشون رو بروز می دادن و تکبال حتی به این هم مجاز نبود. نگاهش هر بار سرد و بیروح بود و تلخ. فرقی نمی کرد به چی نگاه کنه. توی نگاه تکبال در هر حال هیچی جز این تلخی تاریک نبود. و چقدر دلش می خواست می شد که در وجودش هم همون سرمای نگاهش حکمفرما باشه ولی نبود. در این لحظه ها همه توان تکبال صرف این می شد که کسی پشت نقاب سرد و تلخ چهرهش رو نبینه. به طور عجیبی در این امر موفق بود و در این قیامت سیاه، این موفقیت تنها چیزی بود که بهش احساس رضایت می داد.
شب های خطرناک برای تکبال باز هم تکرار شدن و تکبال به اجبار مجبور شد شب های بیشتری رو در منطقه سکویا به صبح برسونه. شب هایی که نیمه شب های ساکت و هقهق های مرموز و فرو خورده زینتبخششون بود و تکبال حسابی می خواست که این معما رو حلش کنه. بار ها سعی کرده بود صاحب اون صدا رو پیدا کنه ولی هر بار چیزی سر راهش مانع شده و تلاشش رو نیمه و ناموفق باقی گذاشته بود. این شب ها زمان های خوبی بودن برای تمرین و تعلیم های بیشتر و سکویایی ها از تک تک لحظه ها عالی استفاده می کردن. به خاطر اینکه نمی خواستن تکماری ها چیزی از اوضاعشون بفهمن نمی تونستن بی گدار و آشکار تمرین کنن. گشت های مراقبت منظم تر و محتاط تر شده بودن و نظم و حرارت زمان کرکس، کم و بیش داشت در منطقه سکویا دوباره شکل می گرفت. تکبال در نیمه شب های حضورش توی منطقه سکویا بیکار نمی موند و به پیشنهاد و اصرار خودش، در همه چیز از گشت های زمینی گرفته تا مذاکره ها و تمرین ها و خلاصه در هر کاری که می شد در انجامش سهمی داشته باشه همکاری می کرد. همه جا بود. روی زمین، بالای شاخه های تاک، وسط تردید ها و زمزمه ها، دنبال پیدا کردن راهی برای حل سوال های بی جواب، و خلاصه هر جایی که می شد باشه، تکبال اونجا بود. مورچه ها حسابی برای تکمار دردسر شده بودن. تکماری ها توی منطقه خودشون با مشکلات عجیبی رو به رو می شدن که هیچ توضیحی براش نداشتن. گاهی یکی از راهرو های زیرزمینی که اتفاقا خیلی هم لازم و حساس بود1دفعه بی توضیح و بی مقدمه پایین می اومد و بسته می شد و درست در بدترین و حساس ترین لحظه ای که انتظارش نمی رفت، ارتباط2قسمت مهم دژ تاریک تکمار رو قطع می کرد. گاهی هم1دفعه و کاملا ناگهانی، در لحظه ای که نباید، سوراخی درست در جایی که نباید باز می شد و حسابی اوضاعشون رو به هم می ریخت. 1بار معلوم نشد چجوری راه خروج از1فضای بزرگ که پر بود از موش های آماده و ورزیده، با ریزش سقف ورودیش بسته شد و در عوض سوراخ بزرگی درست از گوشه ای که همیشه خاکش نمناک به نظر می رسید باز شد و آب به شدت از اون سوراخ عجیب به داخل فوران کرد و تا بقیه بیان بفهمن چی شده و کاری کنن، کل اون فضای بسته رو آب گرفت و تمام موش های حبس شده تا دونه آخر غرق شدن. تکماری ها که حسابی متحیر و آشفته شده بودن، به دستور تکمار عصبانی با سرعت هرچه تمام تر موفق شدن پشت دیواری که آب داشت بهش فشار می آورد و می رفت که راه باز کنه، جاری بشه و تمام دژ زیرزمینی و تاریک تکمار رو بگیره رو ببندن و برای همیشه از اون فضا و از راهروی پشتش صرف نظر کنن که این براشون حسابی گرون تموم شد. آخه اون راهرو1در مخفی به انجیرستان داشت و تکماری ها این امتیاز بزرگ رو از دست دادن. تکمار در حالی که از خشم و حیرت به خودش می پیچید، بدون اینکه بتونه توضیح منطقی پیدا کنه و ارائه بده، خورشید و اون کبوتر بی پرواز رو مقصر تمام این اتفاق ها می دونست و پشت سر هم تهدید می کرد که به هر قیمتی شده اون2تا رو می خواد. خورشید رو حتی مرده و تکبال رو زنده.
این اخبار به همراه بقیه خبر هایی که تکماری ها به هیچ عنوان نمی خواستن به بیرون درز کنه، به تکبال و افراد منطقه سکویا می رسید و هنوز تکماری ها به طور کامل به1نقشه مسلط نشده بودن که افراد منطقه سکویا برای مقابله باهاش تدبیری تراشیده و در حال عملی کردنش بودن.
پروانه های شبتاب خبر آورده بودن که تکمار خارپشت ها رو با خودش متحد کرده و در حال تعلیم دادن هدف گیری های بلند و دقیق بهشونه و خیلی هم تلاش کرده که زنبور ها رو هم با خودش همراه کنه و با دیدن مقاومت شدیدشون حتی از تهدید هم استفاده کرده ولی موفق نشده و زنبور ها به هیچ قیمتی حاضر به همراهیش نشدن. تکبال بلافاصله مشکل خارپشت ها رو حل کرد.
-اون ها تیغ دارن و در حال آموزش هدف گیری هستن. شما ها بال دارید و باید جاخالی دادن رو تمرین کنید. درضمن، یکی بره ببینه این اطراف کجا پنبه در میاد. مطمئنم که هست خیلی هم هست. باید از گل های پنبه برای ساختن زره های سبک و کارآمد استفاده کنیم. چیز هایی که مانع پرواز و حرکت نباشن و درضمن از تیغ های خارپشت ها تا حد امکان حفظمون کنن.
خوشدست گفت:
-من جای پنبه زار رو بلدم. اتفاقا محصولش واسه این کار جون میده. باقی ماده ها هم درست کردن زره رو یاد می گیرن. بذارش به عهده من. امشب باید بریم پنبه زار پیکنیک خفاشی. کی با من میاد؟
تعداد نفرات داوطلب مثل همیشه بیشتر از حد لزوم بود. تمرین برای چرخ زدن های سریع و جاخالی دادن از مقابل تیغ های تیز و بلند خارپشت ها از همون لحظه شروع شد. تکبال در هر فرصتی که به دستش می رسید، با هر وسیله ای که می تونست، جسم و روح سکویایی ها رو در برابر تکمار و همه چیزش مقاوم تر می کرد و بعد از مدتی در کمال حیرت متوجه شد که نه تنها در این کار موفق بوده، بلکه بقیه هم شاید بدون اینکه بدونن دارن همین کار رو در حق دیگران می کنن. سکویایی ها داشتن یاد می گرفتن که زیر بال هاشون سنگ های کوچیک آتیشزنه، دور دست هاشون تار های برّنده و محکم ابریشم و دور قفسه سینه و جا های حساس و ضربه پذیرشون لایه های نازک ولی فشرده و سبک پنبه خام داشته باشن و در همون حال با نهایت سرعت بپرن، تا جایی که امکانش هست و حتی فراتر از حد انتظار بالا برن، با چابکی تمام از مقابل خطر از هر نوعش جاخالی بدن، با کمترین اشتباه و بیشترین نیرو حمله کنن، چنگ بکشن، ناکار کنن، پاره کنن و برنده بشن، با حد اکثر شدت ضربه بزنن، در کمترین زمان آتیش درست کنن و با بیشترین قدرت تار های دور دست هاشون رو پرتاب کنن و درست دور گردن دشمن بندازن و اونقدر بکشن تا پوست و گوشت و رگ و پی جدا بشه و کار تموم شه. کلاغ ها هم داشتن یاد می گرفتن که تمام این کار ها رو با توجه به شرایط جسمی و طبیعیشون، کمی متفاوت با خفاش ها ولی بی نقص و سریع انجام بدن و موفق هم باشن. تکبال حس می کرد حالا دیگه با فکر کردن به آخر ماجرا سرمای کمتری رو توی وجودش احساس می کنه.
روز قشنگی بود. تکبال در کنار پناه گاه زمینیش، زیر آفتاب گرم و دلچسب رها شده بود و به دیشب و شب های پیش در منطقه سکویا فکر می کرد. آرامشش روی مژه هاش سنگینی می کرد و چشم هاش نیمه بسته شده بودن. از لای پلک های نیمه بازش اطراف رو زیر نظر داشت و مواظب بود که اتفاقی نیفته. یاد گرفته بود که مواظب خودش باشه. بدون کرکس. بدون هیچ کسی که کمکش کنه. لکه تاریکی مثل سایه سیاه1خیال نحس، 1لحظه جلوی تابش آفتاب رو گرفت، درست از نزدیک تکبال نیمه هشیار گذشت و1دفعه از جا پروندش. با چشم های کاملا باز بهش خیره شد.
-باز!
آتشفشان بی مهاری از نفرت خالص توی سینهش جوشید، بالا اومد و به چشم ها و دست ها و همه وجودش رسید. از شدت خشم داغ شده و با نفس های به شماره افتاده و سنگین، با طلسم سیاهی از جنس خشمی بی توصیف سحر شده بود. باز با حالتی به وضوح غرور آمیز و پیروزمندانه، تا نزدیک زمین فرود اومد، شیرجه ای نمایشی زد و دوباره اوج گرفت. نگاهی سراسر تحقیر از بالا به تکبال پاشید و بلند خندید.
-خوشمزه ترین چیزی بود که در تمام عمرم خوردم!.
تکبال حس کرد تمام موجودیتش توی خشمی بی مهار و خطرناک ذوب میشه و تمام اعصابش نبضی شده بود که با سرعت و شدتی خطرناک می زد. چی می شد اگر اون موجود جهنمی رو به1000ذره متعفن تبدیل می کرد؟ چه اتفاقی می افتاد اگر جهان از نکبت نفرت انگیز این موجود وحشتناک سبک می شد؟ چی می شد اگر می تونست… اگر می تونست… آخ چی می شد اگر می تونست…
-آهای!اونجا چیکار می کنی؟
-سلام خوشپرواز. من داشتم گردش می کردم ولی این دوست کبوترت مثل اینکه از گردش کردنم خوشش نمیاد. میگم این بالا عالیه. تو نمیایی باهام بپری؟ من از فاظ پریدن های شما کبوتر ها بالاتر می پرم. می خوایی امتحان کنی؟
توی نگاه خوشپرواز هیچی نبود. نه رضایت و نه قهر.
-نه ممنونم. تو محبت داری ولی من ترجیح میدم اندازه بال های خودم بپرم.
باز خندید.
-نترس بیا. تو برای من خوردنی نیستی. من واسه صید کردن تو زیادی کوچیکم. باور کن و خاطر جمع باش. صید های من پرنده های کوچیک و ملوس هستن نه کبوتر های نر زمختی مثل تو.
تکبال از شدت خشم آشکارا به خودش می پیچید. خوشپرواز در سکوت به تکبال و دوباره به باز که آهسته روی شاخه های بالایی سپیدار تاب می خورد نظر انداخت. -این دوستت چشه؟ من کاری برخلاف طبیعتم نکردم. رفیقت ظاهرا جز پرواز کردن باقی قواعد طبیعت رو هم یاد نگرفته. اگر به خاطر ضعف جسم و ضعف های دیگهش نمی تونه یاد بگیره خیالی نیست ولی براش توضیح بده. واسه خاطر خودش. اگر آشنا باشه کمتر اذیت میشه.
خوشپرواز با نارضایتی سری تکون داد.
-دیگه بس کن باز!. به نظرم باید بری.
باز با رضایت ظالمانه ای سرش رو بالا گرفت و گفت:
-پس بعدا می بینمت.
پیش از رفتن، نگاهی از جنس حقارت به تکبال انداخت و بلند زمزمه کرد:
-موجود بیچاره!
باز رفت. خوشپرواز پیش از ناپدید شدنش چشم ازش برداشت.
-این موجود مسخره هرگز به مرحله صید هم تیره های من نمی رسه. تا آخر عمرش طول می کشه تا به1شکاری کامل تبدیل بشه. کفایتش واسه رسیدن به این تکامل کافی و کامل نیست.
خوشپرواز لبخندی از جنس تأسف زد و به تکبال نظر انداخت.
-تکبال!منو ببخش ولی باز درست میگه. اون کاری برخلاف طبیعتش نکرده. فاخته عزیز و بی تجربه تو باید قواعد طبیعت رو دقیق تر می فهمید و بیشتر مواظب بود. باز توی این ماجرا به اندازه ای که تو تصور می کنی مقصر نیست. تو باید این رو بپذیری.
تکبال با نگاهی کاملا خالی از درک به خوشپرواز خیره مونده بود و از شدت خشم مثل زمان هایی که با تمام توان می دوید، به شدت نفس نفس می زد. خوشپرواز بهش نگاه کرد. باید کاری می کرد. باید این حال و هوای خطرناک رو تغییر می داد. تکبال باید از این هوای تاریک آزاد می شد. تکبال نگاهش می کرد ولی نمی دیدش. نه خوشپرواز رو و نه هیچ چیز از جهان اطرافش رو. تکبال همراه فاخته در حال پرواز بود. آهسته و سبک و شاد. خیلی شاد!.
-تکی!دارم از تو میرم بالاتر. ببین! تکی! تشویقم نمی کنی؟ تکی! من حسابی دوستت دارم. تکی خسته شدم می ذاری بیام روی کولت؟ بدجنس نباش دیگه! من بال هام کوچیکه. جون نداره که! بذار بیام. تکی!… تکی!… تکی!… … … …
دست خوشپرواز خیلی آهسته از اون جهان درد کشیدش بیرون. تکبال1پارچه آتیش بود. خوشپرواز با نگاهی که سعی می کرد طوری باشه مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده دست تکبال رو گرفت و با همون گرمی همیشگی نگاهش کرد.
-بیا بریم1چرخی اون بالا بزنیم. دیگه که نمی ترسی. من هم کنار تو تقریبا یاد گرفتم چجوری اون بالا تابت بدم. خوب، هستی؟
لحظاتی بعد، تکبال جایی بین زمین و آسمون، در حال زندگی کردن هوای بهشت بود.
تابستون با روز های بلند و شب های روشنش حسابی توی جنگل سرو جولان می داد. تکبال بعد از اون روز بارها باز رو دیده بود که با شیرجه های نمایشی از نزدیکش رد می شد، لبخند تکبر آمیز و پیروزمندانهش رو تحویلش می داد و با رضایتی دردناک دستی به منقارش می کشید و خاطره صید منحصر به فردش رو مزه مزه می کرد. تکبال تمام سعیش رو برای مهار نفرت آزار دهندهش به کار می برد. نفرتی که هرگز تصور نمی کرد بتونه اینهمه سوزاننده باشه. نفرتی که تکبال رو آتیش می زد، زجرش می داد و تا سر حد سکته پیشش می برد. تکبال تا پیش از اون خیال می کرد نفرت رو می شناسه ولی حالا دیگه می دونست چیزی که پیش از اون می شناخت هیچی جز خشم های کوچیک و بی خطر نبودن. نفرت این بود. کوهی از آتیش خالص که صاحبش رو، خود تکبال رو، آهسته آهسته خاکستر می کرد و به طرف هیچ پیش می برد. باز کاملا بیخیال اینهمه، برای خودش می چرخید و هر بار با دیدن تکبال همون لبخند و همون حال و هوای پیروزمندش رو تحویلش می داد. تکبال حالا دیگه براش خطری نداشت. فاخته ای نبود که سرش با هم بجنگن. باز دیگه دلیلی برای پرهیز در مقابل تکبال نداشت. پس با آرامشی ملایم که از نظر تکبال نفرت انگیز تر از هر حسی در تمام جهان بود نگاهش می کرد و می گذشت.
-هنوز درگیری؟ درگیر اون؟ تکبال! به خاطر اتفاقی که واسه اون فاخته افتاد واقعا متأسفم. ولی تو الان وظایف مهم تری داری که باید بهشون فکر کنی. نفرت داشتن از اون باز، الان واقعا نباید در هیچ کجای ذهنت جا داشته باشه.
تکبال بدون اینکه از حضور مشکی در کنارش حیرت کنه، با نگاهی که به جای اشک ازش آتیش می بارید به مشکی نظر انداخت.
-ازش متنفرم مشکی. ازش متنفرم مشکی! ازش متنفرم!.
قدرت توضیح بیشتر نداشت. سعی کرد با همون کلام محدود، نفرتش رو توضیح بده. مشکی شونه هاش رو آهسته فشار داد و گفت:
-می فهمم.
راست می گفت. می فهمید. تکبال فهم مشکی رو درک کرد و نفسی از سر رضایت و درد کشید.
-بیا تکبال! باید بریم. زمان رو از دست میدیم.
مشکی درست می گفت. زمان رو نباید از دست می دادن. تکبال بی حرف و تاریک همراه مشکی شد، از پناه گاهش دور شد و به طرف منطقه سکویا رفت. تکبال همراه مشکی رفت در حالی که سنگ سفت وسط سینهش همچنان داغ از خشم و داغ از نفرت و داغ از درد و نگاهش همچنان سرد، تاریک و تلخ بود.
-آهای! داری گل بازی می کنی؟ این طوری نمی تونی جای پای موش و موریانه رو اینجا پیدا کنی. من از تو بهتر بلدم. بیا تا یادت بدم.
اون صدای ریز و نازک، اونهمه آرامش معصوم، اونهمه آشنا و اونهمه ناشناس، همه چیزش با منطقه سکویا و همه اجزاءش ناهماهنگ بود. تکبال از حیرت درک این ناهماهنگی، به شدت از جا پرید.
-این رو باش! از تکمار نمی ترسه ولی از من می ترسه! تو چطور جنگجویی هستی!
تکبال متعجب سر بالا کرد و به فنچ کوچیکی که درست رو به روی نگاه متحیرش ایستاده بود خیره شد.
-تو کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟
فنچ برای تکبال پشت چشم نازک کرد.
-مگه چشم هات نمی بینه؟ من فنچم. فنچ کرکس.
تکبال حس کرد به بیماری توهم مبتلا شده.
-فنچ کرکس؟!
جوجه فنچ آهسته خندید.
-آره، فنچ کرکس. به نظرم در موردم بهت گفته بود. ولی پیش نیومد که درست و حسابی هم رو ببینیم.
تکبال دستی به چشم هاش کشید و جوجه فنچ خندید.
-تو توهم زده نشدی. من واقعی هستم.
تکبال به خاطر آورد که کرکس بارها براش از فنچ کوچیکی گفته بود که از طبیعت تیره خودش خیلی کم می دونه و باید بیشتر بدونه.
-پس… پس چه جوری من هیچ وقت ندیدمت؟ تو در تمام این مدت کجا بودی؟
فنچ آروم و شفاف بهش چشم دوخت.
-کرکس بهم گفته بود که نباید مزاحم تو باشم. می گفت که جفتش، یعنی تو، از اینکه1جوجه در اطرافت بچرخه رضایت نداری و من باید دور بمونم. نه اینکه مخفی باشم. فقط دور از تو بمونم تا مزاحم تو و زندگی کرکس و جفتش نباشم. ولی منطقه سکویا خیلی بزرگه. میشه زیر پر و بال کرکس بود ولی دور از جفتش که حوصله مزاحمت1جوجه بیگانه رو نداره باقی موند و دردسر نشد. اما من زیاد هم دور نبودم. توی درگیری ها مواظب اوضاع می شدم و جا هایی که پیغام ها و خبر ها باید به سرعت و بی دردسر و بی جلب نظر می رفت و می اومد، این کار به عهده من بود. زمان هایی که همه گرفتار بودن رسوندن گزارش اوضاع از1طرف به طرف دیگه با من بود. چندین بار پیش اومد که خودت رو نجات دادم. البته نه خودم تنهایی. من اطلاع می دادم و بقیه می جنبیدن. بعد از غیب شدن کرکس زمانی که تو گم شده بودی این من بودم که مامور شدم بفهمم کجایی و پیدات کردم تا مطمئن بشم خطری تهدیدت نمی کنه. بعدش هم اومدم و به اون هایی که می خواستن بدون سر و صدا حواسشون بهت باشه گفتم تا مواظبت باشن. خلاصه من بودم ولی به توصیه کرکس دور از نظر تو.
تکبال مات و متحیر به جوجه فنچ کوچیک با اون نگاه شفاف و چهره آرومش خیره مونده بود. حس می کرد جواب1عالمه سوال نپرسیده که همیشه توی ذهنش می چرخید و تا امروز بی جواب مونده بود رو حالا می تونه بفهمه.
-عجب! ولی تو… تو چجوری از زیر پر و بال های کرکس سر درآوردی؟
جوجه فنچ نفس عمیقی کشید و بال های کوچیک و ظریفش رو آروم تکون داد.
-وقتی خیلی خیلی کوچیک بودم توفان شد. توفانش خیلی بد بود. من هیچی ازش یادم نیست ولی هنوز شب ها کابوسش رو می بینم. درختی که من و پدر و مادرم زیرش پناه گرفته بودیم شکست و درست افتاد روی سرمون. پدر و مادرم سپر من شدن و هر2تا همون شب مردن. من با فداکاری اون2تا زنده موندم. لا به لای ویرانی های زیر درخت شکسته، زیر1گل ارکیده پژمرده پیدام کردن که زنده بودم. کرکس نمی دونم چجوری پیدام کرد و کمک کرد تا زنده بمونم. اگر نبود الان من هم نبودم. خلاصه کرکس هوام رو حسابی داشت و یادم داد که چجوری ادامه بدم. من یواش یواش بزرگ شدم. هنوز نمی تونم درست و حسابی1فنچ کامل باشم ولی کرکس خیلی کمکم کرد که قواعد تیره خودم رو تا جایی که ممکن بود و هست زیر دستش یاد بگیرم. باید1کمی بزرگ تر بشم تا بتونم برم وسط هم تیره هام و مثل اون ها زندگی کنم. کرکس بهم گفته بود که تا اون زمان هوام رو داره. می گفت همه چیز درست میشه. می گفت هیچ وقت ولم نمی کنه تا زمانی که ازم مطمئن بشه و بدونه که می تونم درست پرواز کنم و حتی با یکی از تیره خودم جفت بشم، تخم بذارم، مادر بشم. ولی کرکس… رفت… تو…
صدای جوجه فنچ آهسته و آهسته تر شد، لرزید و برید. تکبال نگاهش کرد. داشت می بارید. چشم هاش معصوم و خسته بودن. تکبال خواست بغلش کنه ولی نگران بود. تحملش رو نداشت که از طرف این یکی هم پس زده بشه. پس همون طور ایستاد و تماشاش کرد. توی نگاهش انتظار بود.
فنچ سر بالا کرد و از پشت پرده اشک بهش چشم دوخت. نفس بلندی کشید و داستانش رو ادامه داد.
-بعد از رفتن کرکس، من زیر پر و بال خوشبین و لالاپر و بقیه بودم. خورشید که برگشت، حسابی جای همه نداشته هام رو واسم پر کرد. بعد خورشید…
بغض جوجه فنچ ترکید و هقهق آشکار و بی مانعی رو سر داد. تکبال گوش داد. همون صدا بود! همون صدا! صدای هقهق های نیمه شب ها.
-خورشید رفته سفر. وقتی برگرده…
جوجه فنچ بلافاصله از هقهق زدن دست برداشت و با همون صدای آهسته و ریزش به تلخی خندید.
-مزخرف نگو. خورشید دیگه بر نمی گرده. سفری در کار نیست. من جوجه هستم ولی از خیلی بزرگ های اینجا بزرگ تر فکر می کنم. با این قصه سفر خورشید فریبم نده. من قصه دوست ندارم.
تکبال نگاهش کرد. اشک روی چهره کوچیکش هنوز جاری بود.
-الان هم من قاطی بقیه می چرخم. اینجا موندم، زندگی خفاش ها و کلاغ ها و فنچ ها رو یاد می گیرم. با قواعد جنگ آشنا میشم. با قواعد زندگی آشنا میشم و منتظرم. منتظرم تا کرکس برگرده و رفتن خورشید رو توی بغلش گریه کنم. کاش این رو هم مثل بقیه چیز ها تحمل کنه و سفت بگه من هنوز اینجام. اگر هم نتونست بیخیال. من هستم و کمکش می کنم که راحت تر تاب بیاره. اون وقت نوبت منه که بهش بگم تحمل کن. رفتنش دردناکه ولی من هنوز اینجام. من باهاتم. پیشتم. باید قوی باشی.
جوجه فنچ این ها رو گفت و تحملش تموم شد. سرش رو کرد زیر بال هاش و بلند و دردناک گریه تلخی رو سر داد که تکبال رو بعد از مدت ها با هوای بغض آشنا کرد. بغضی که اشک نداشت.
-بذار کنارم بزنه. به جهنم.
تکبال با این فکر به خودش حرکتی داد و با2قدم بلند جلو رفت. بال هاش رو باز کرد و جوجه فنچ رو زیر پر هاش گرفت. فنچ کنارش نزد. بغلش هم نکرد. رفتارش نه مهربون بود و نه بی محبت.
-گوش بده!کرکس زنده هست. بر می گرده. من کرکس رو ازت نگرفتم. من جایی نبردمش. من هم مثل تو دلم براش تنگ شده. به خدا بهت راست میگم. کاش باور کنی!.
فنچ سر بالا نکرد. همونجا زیر پر های تکبال مچاله شد. تکبال دلش می خواست فنچ حرف بزنه. حتی اگر فحشش می داد و مثل بقیه متهمش می کرد.
-من بلایی سر کرکس نیاوردم. کسی باورش نمیشه. من فقط سکوت کردم. فقط سکوت کردم.
فنچ آهسته از زیر پر و بال تکبال بیرون اومد، سر بالا کرد و بهش خیره شد.
-تو می دونی چی سرش اومده. کاش می شد به بقیه بگی تا نجاتش بدن!. کاش می تونستی!.
تکبال به نگاه عمیق و شفاف اون جوجه فنچ عجیب خیره شد.
-من، من، من نمی دونم.
جوجه فنچ این زجر رو از روی دوش تکبال برداشت. تکبالِ بالغ رو با درکِ کوچیک و دلِ گرفتهش از تحمل بار عذاب جواب دادن به خودش خلاص کرد.
-به نظرم حالا نمی تونی. من باور می کنم که دلت تنگ شده. ولی می دونم که نمی تونی پسش بگیری.
تکبال با حیرت بهش خیره شد.
-می دونی؟ چی می دونی؟ تو چی می دونی؟!
جوجه فنچ آه عمیقی کشید.
-کرکس خیلی خوب بود. برای من و برای تو. ولی گاهی برای تو کرکس بد می شد. شاید اگر تو هم کرکس بودی اون بد نمی شد ولی تو کبوتر بودی و کرکس گاهی واسه تو بد می شد. اذیتت می کرد و تو دیگه تحمل نداشتی. بعدش هم که کرکس غیبش زد تو واسه پس گرفتنش کاری نکردی. الان هم دلت تنگ شده براش ولی می ترسی. می ترسی اگر برگرده باز هم گاهی بد بشه و باز هم اذیتت کنه و تو این رو دلت نمی خواد.
حالا تکبال بود که پنجه هاش توی پنجه های کوچیک جوجه فنچ جا گرفته بودن. بدون اینکه حواسش باشه، بدونه اینکه بفهمه، خودش رو جمع کرده بود و جوجه فنچ پنجه های بی حس و سردش رو توی پنجه های کوچیکش فشار می داد.
-می دونی؟ تو و کرکس هیچ کدوم مقصر نیستید. تیره هاتون فرق می کنه. باید با هم هماهنگ تر می شدید ولی نشدید. کرکس هم نباید اذیتت می کرد. باید یادش می موند که تو کبوتری.
تکبال از شدت حیرت صداش در نمی اومد. جوجه فنچ پنجه هاش رو بیشتر فشار داد و با نگاهی خیس خندید و بلافاصله بغضش به شدت ترکید و زد به هقهق.
-دلم خیلی براش تنگ شده.
تکبال چند لحظه تماشاش کرد و بعد، … به خودش که اومد، جوجه فنچ توی بغلش بود و داشت خودش رو سبک می کرد. تکبال فقط آه کشید.
-پس اون صدای نیمه شب ها، …
جوجه فنچ هقهقش رو خورد.
-اون صدای من بود که شب ها می شنیدی. دلم شب ها خیلی براش می گیره، کسی هم نمی بیندم و با خیال راحت گریهم رو می کنم. شب ها جون میده واسه گریه کردن های من.
تکبال نمی دونست در جواب این پدیده عجیب که هیچ طوری نمی تونست حیرتش رو از دیدنش تخفیف بده چی باید بگه. جوجه فنچ گریه هاش رو کرد و بعد، سبک و عادی برای تکبال دستی تکون داد و پرید.
-بعدا دوباره می بینمت.
فنچ پرواز کرد و رفت و در پهنه غروب ناپدید شد و تکبال در حصار درد و حیرتی بی نهایت باقی موند. توی وجودش، غم و شادی، درد و آرامش، حیرت و کنجکاوی با هم قاطی شده بودن. این جوجه با وجود اینکه از همه بیشتر در مورد آگاهی تکبال از سرنوشت کرکس چیز می دونست، از همه کمتر مجازاتش کرد. با اینکه ازش دلگیر بود متهمش نکرد. با اینکه دلتنگ کرکس بود از تکبال انتقام نخواست. اون جوجه فنچ تکبال رو، کرکس رو و ایراد کار رو فهمید و درک کرد. اون جوجه فنچ تونست بفهمه که سکوت تکبال، دلتنگیش و دردش از چه جنسی هستن. اون جوجه فنچ، از تکبال شجاع تر بود. اونقدر شجاع که آماده پذیرش درد کرکس بود. آماده دلداری دادن و کمک کردن به کسی که تکبال هرگز تصورش رو هم نمی کرد جرأت کنه به شکستن و کمک خواستنش حتی فکر کنه. اون جوجه فنچ از تکبال عاقل تر بود. اونقدر عاقل بود که از کرکس، با وجود اینکه از مردن نجاتش داده بود، توی ذهن و نگاه خودش بت بی شکست نساخته بود و هرگز از خاطر نبرد که کرکس هم مثل همه زنده ها می تونه از سنگینی بعضی درد ها بشکنه و گاهی لازمه که دستی برای یاری دادن بهش دراز بشه و زیر شونه هاش رو بگیره. خیالش نبود که چقدر در مقابل کرکس کوچیکه. اون جوجه فنچ هرچی که داشت رو گذاشته بود تا ناجی خودش رو در صورت لزوم نجاتش بده. تکبال حس عجیبی داشت. حس حماقت، ضعف و ندونستن. کم آورده بود. در برابر وسعت نگاه اون جوجه فنچ کم آورده بود و این رو واضح و شدید احساس می کرد. اون جوجه فنچ یکی از عجیب ترین چیز هایی بود که تکبال تا اینجای زندگیش شناخت. موجودی که حس می کرد اگر بخواد درست بفهمدش باقی عمرش رو باید برای تحلیلش صرف کنه.
دیدگاه های پیشین: (16)
aarash
پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 14:54
Salaaam parisaaa man taaze ba webloget aashnaa shodam kheili daaastaane bahali bud . Montazere edamash hastam . Ah ah ah takbal chie aakhe ???? Ha ha ha ha ha ha

پاسخ:
سلام آرش.
ممنونم که اومدی. باز هم بیا خوشحال میشیم از دیدنت.
تکبال؟ چی بگم. اون لحظه اسمی بهتر از این به نظرم نرسید. این کبوتره خودش هیچی نمیگه شما اسمش رو بیخیال شو بذار بی دردسر بگذره.
ممنون از حضورت.
ایام به کام.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 18:29
سلام. خسته نباشید.
باز هم عالی نوشته بودید.
امیدوارم از مشکلات فارغ که نه ولی باهاشون کنار اومده باشید و کم کم حلشون کنید.
یه جوری حلشون کنید که دیگه برن و برنگردن.
راستی توجه کردید بهار داره تموم میشه و واقعاً داره تابستون میاد؟؟؟
این یعنی این که ما بهار جنگل رو با بهار خودمون یکجا داشتیم.
این شاید یکی از طولانی ترین داستان هایی باشه که تا حالا خوندم که سرعت اتفاق افتادن وقایعش با وقایع زندگی خارج از ماجرای اون یکسانه.
این قسمت هم که می نویسم یکی از اوج های کار های شما تا حالا بوده.
چنان قواعد طبیعت رو ماهرانه تغییر دادید که حد و اندازه نداره. خیلی خیلی عالی شده. این جا رو میگم:
………..
تمرین برای چرخ زدن های سریع و جاخالی دادن از مقابل تیغ های تیز و بلند خارپشت ها از همون لحظه شروع شد. تکبال در هر فرصتی که به دستش می رسید، با هر وسیله ای که می تونست، جسم و روح سکویایی ها رو در برابر تکمار و همه چیزش مقاوم تر می کرد و بعد از مدتی در کمال حیرت متوجه شد که نه تنها در این کار موفق بوده، بلکه بقیه هم شاید بدون اینکه بدونن دارن همین کار رو در حق دیگران می کنن. سکویایی ها داشتن یاد می گرفتن که زیر بال هاشون سنگ های کوچیک آتیشزنه، دور دست هاشون تار های برّنده و محکم ابریشم و دور قفسه سینه و جا های حساس و ضربه پذیرشون لایه های نازک ولی فشرده و سبک پنبه خام داشته باشن و در همون حال با نهایت سرعت بپرن، تا جایی که امکانش هست و حتی فراتر از حد انتظار بالا برن، با چابکی تمام از مقابل خطر از هر نوعش جاخالی بدن، با کمترین اشتباه و بیشترین نیرو حمله کنن، چنگ بکشن، ناکار کنن، پاره کنن و برنده بشن، با حد اکثر شدت ضربه بزنن، در کمترین زمان آتیش درست کنن و با بیشترین قدرت تار های دور دست هاشون رو پرتاب کنن و درست دور گردن دشمن بندازن و اونقدر بکشن تا پوست و گوشت و رگ و پی جدا بشه و کار تموم شه. کلاغ ها هم داشتن یاد می گرفتن که تمام این کار ها رو با توجه به شرایط جسمی و طبیعیشون، کمی متفاوت با خفاش ها ولی بی نقص و سریع انجام بدن و موفق هم باشن. تکبال حس می کرد حالا دیگه با فکر کردن به آخر ماجرا سرمای کمتری رو توی وجودش احساس می کنه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
در جواب لطفی که همیشه بهم دارید من کلمه کم میارم واسه تشکر. ممنونم. خیلی خیلی زیاد ممنونم. زمستون جنگل سرو شاید طولانی تر بود و شاید تکبال توی زمستون بیشتر زندگی کرد و به همین خاطر اینهمه طول کشید. کاش بهار ها همیشه طولانی تر از زمستون ها باشن.
قواعد طبیعت هم گاهی باید به نفع موجوداتش کوتاه بیاد. حتی اگر این گاهی ها توی داستان های افراد نابلدی مثل من باشه.
ممنونم از حضور با ارزش شما.
پیروز باشید.
آریا
جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 03:25
سلام پریسا جان
این قسمتم عالی بود ممنونم
میگما خودمونیم قلمت عالیه هرف نداره ایول
دلم خیلی بر تکبال و همه ی تکبال ها گرفته
کاش زندگی یه دکمه ریست داشت که همه چی از اول شرو میشد
ممنونم عزیز خسته نباشی
امیدوارم گرفتاریات حل شده باشه
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
دلت واسه چی گرفته؟ تکبال ها باید یاد بگیرن اگر نمی تونن پرواز کنن، باید درست بپرن تا نیفتن. این رسم زندگیه. اگر بد بری به بد جایی می رسوندت. تکبال هم تجربه کرد. تجربه هاش سنگین بودن ولی خوب تقصیر خودش بود. باید توی لونه اولش پیش خونوادهش می موند و زندگی رو با رویا های توی سرش اشتباه نمی گرفت. با این دکمه ریست موافقم. اگر داشت تکبال ما حتما واسه1بار هم شده این دکمه رو می زد و درست تر زندگی می کرد. خوب کاریش نمیشه کرد. کاش باقی پروازی ها کمتر اشتباه کنن! تو هم دلت نگیره. زندگی همینه دیگه.
گرفتاری های من بلاخره حل میشن. آخرش که باید کوتاه بیاییم. یا من یا گرفتاری هام. من که هنوز خیال ندارم کوتاه بیام. تا خدا چی بخواد.
ممنونم از حضورت و لطفت و محبت همیشگیت.
شاد باشی.
یکی
جمعه 15 خرداد 1394 ساعت 17:30
پوخوخوخوخوخو؛ بعدش چی شد. هی چه خبر از فرشته. هنوز میجنگه؟ بهش بگو یکی گفت اگه ببازی من میدونم و تو. بهش بگو منتظرم ضربش کنی خفن. بهش بگو من میدونم ok میشه و بد منتظرم بشنوم شده. بهش بگیا؛ هی باقیشو بنویس ببینم این کفتره بلاخره چی شد. زود باشیا؛ من گیرمیر نمیفهمم باقیشو میخوام. زود باش منتظرم. فعلا بای

پاسخ:
سلام یکی.
الان واسه چی خندیدی؟ خوبه بگم تا نگی بقیهش رو نمی نویسم؟ نه بابا به جان خودم می نویسم بشین بیخیال. ولی تو به چی می خندی؟
فرشته هم داره می جنگه. از اینکه فراموشش نکردی و منتظر پیروزیشی ممنونته و تشویقت کلی سر حالش کرد. یکی! ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 16:44
تو کوتاه نمیای پریسا مطمئن باش گرفتاریهات کوتاه میان
شاد باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
نمی دونی چقدر دلم می خواد اینکه گفتی بشه آریا. دور تر که بودم اصلا تصور نمی کردم اینهمه دلم کوتاه اومدنشون رو بخواد. حالا که توی موقعیتش هستم می بینم اصلا دلم نمی خواد کوتاه بیام. ترجیح میدم الان نباشه. نمی دونم چطور توضیح بدم. دلم… دلم… دلم می خواد نبازم.
ممنونم آریا. ممنونم.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 21:41
نمیبازی پریسا جان مطمئن باش نمیبازی.
قهرمانی بزن روی این گرفتاری هارو کم کن
منتظر خبر قهرمانیت هستماااا
یه درصد هم به دلت راه نده که نمیتونم عزیز . میتونی خیلی هم خوب کاری میکنی که گرفتاریات دمشون رو بزارن رو کولشون و برن
غصه نخور همه چی درست میشه
شادو قهرمان باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
ممنونم آریا. به نظرم حکمت اینکه وبلاگ زدن به سرم افتاد این بود که همراهی همراه های عزیزی مثل شما ها رو در این لحظه ها داشته باشم. چه خوشحالم از این حکمت عزیز!
ایام به کامت.
یکی
شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 23:13
راست میگه پریسا. هی اگه مگه نداره تو بردی. تا اینجا اومدی باقیشم میری بزن قدش. پریسا؛ ازش نمیبازی. توضیحم نمیخواد بدی وللش. هی پدرشو دربیار ما میگیم میتونی پس میتونی. جز بپایان خوش بهیچ شکل دیگش فکر نکن پریسا بخدا اثر داره. فکرای تو الان رو پایانش اثر داره. خیلی اینو شنیدم و خوندم. راسته پریسا باور کن. من شک ندارم اوضاع راستوریست میشه. تو هم شک نکن. هرجاش اذیت شدی یادت بیار من اینجا میچرخم تا بیای بگی حله. هی من کم کسی نیستما, من یکیم. یکی آن سوی شب. ههههه. باکت نباشه تو بباز نیستی من میدونم. اینارو ول کن بقیه داستانو بنویس. اومدی شلوغش میکنی ک یادم بره, بهمین خیال باش. زود باش بنویس ببینم بعدش چی شد. هی زود بنویسیا, نری سال دیگه بیای منتظرما, زود باشیا, شلوغ میکنما, فعلا بایبای

پاسخ:
یکی! می دونی؟ تو تکی. جدی میگم. تو از اون دسته افرادی هستی که من دلم می خواد تمام عمرم بدون اینکه ببینمشون همینطوری باهام باشن. حضورت رو خیلی دوست دارم یکی. نمی دونم کی هستی و چه مدلی هستی. حتی نمی دونم زنی یا مرد. فقط1اسم نداشته ازت بلدم. فقط یکی. یکیه آن سوی شب. ازت ممنونم یکی. ممنونم که هستی. دقیقا نمی دونم چی شد که در1لحظه اعصاب خورد کن توی گرفت و گیر آزار دهندهم1دفعه یاد تو افتادم. نمی دونم خندیدم یا نه ولی به نظرم اون هایی که داشتن می دیدنم توی قیافهم چیز مثبتی پیدا کردن که شنیدم سر به سرم می ذاشتن.
یکی! همین طوری بمون. یکی ناشناس آن سوی شب. ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
مینا
شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 23:18
سلام بالاخره من اینترنت درست و حسابی گیر آوردم
این قسمتم خیلی قشنگ بود از این فنچ کرکس خیلی خوشم اومد دلم میخواست توی زندگیم یکی دو تا از این فنچا داشتم.
به نظر من به جای ریست خیلی خوب بود اگه زندگی دکمه ای به نام اند یا فینیش یا شات داون یایه همچین چیزی داشت که آدم انقدر مجبور نمیشد با بدبختیها دست و پنجه نرم کنه.74435
بگذریم به امید این که زود به زود آبدیت کنین با آرزوی بهترینها

پاسخ:
سلام مینا جان.
فنچ کرکس رو خدا به خیر کنه. این جوجه زیر پر کرکس و باقی این جک و جونور ها پر و پا گرفت و داره بزرگ میشه. به نظرم اگر تا تکامل کامل زنده بمونه هیولایی ازش در میاد که وااای!
مینا جان منو ببخش ولی با اِند و فینیش موافق نیستم. می دونی مینا؟ شاید تاریخ رو اشتباهی بگم ولی شما ها ببخشید. تا حدود پارسال خیال نمی کردم اینهمه زنده موندن رو بخوام. پیش تر دلم می خواست تموم بشم و خلاص. بعدش بی تفاوت شدم. بدم نمی اومد از پایان و از خلاص شدن ولی دیگه خیالم نبود. اینقدر بهم فشار اومده بود که دیگه حتی منتظر مردن هم نبودم. فقط بودم. به نظر خودم حتی زنده هم نبودم. فقط بودم. فقط بودم.
دردسرتون ندم خیلی طولانی میشه.
الان اگر بخوام واقعیت رو بگم، به هیچ عنوان دلم نمی خواد حالا بمیرم. هنوز درگیرم. هنوز فشار های گذشته رو روی وجودم احساس می کنم. هنوز دلتنگم واسه از دست رفته هایی که دیگه هرگز بر نمی گردن. هنوز درد از دست دادن ها و ناکامی های دیروزم به شدت امروزم رو تاریک کردن. هنوز دردم میاد. هنوز زخمی هستم. ولی الان نمی خوام بمیرم. نمی خوام تموم بشم. توضیح ندارم. بلد نیستم. ولی می خوام زنده بمونم. می خوام بمونم و2دستی سفت به زنده موندن چسبیدم و واقعا اگر دست خودم باشه دلم نمی خواد الان ولش کنم. ترجیح میدم حالا نباشه. من می خوام باشم. می خوام ادامه بدم. می خوام منتظر بمونم. منتظر فردایی که نمی دونم چه مدلیه ولی من می خوام زنده بمونم و باز هم سیاه و سفید این جهان رو تماشا کنم. مینای عزیز! نمیگم شما و بقیه که این ها رو می خونید این رو بخوایید یا نخوایید. نصیحت نمی کنم. نصیحت رو همه بلدن. ولی تجربه ها و ته دل خودمون رو شاید همه نتونیم یا نخواییم که بگیم. من اینجا میگم. همینجا میگم نه در خفا چون خیالم نیست همه بخونن. من1دکمه ریست واسه زندگیم می خوام یا1دلیت که اشتباهاتم رو حذف کنه و حالا که نمیشه، پس زندگیم رو و زنده بودنم رو همین مدلی که هست، ویران، تاریک، پر از ایراد، می خوامش. من می خوام که باشم. من نمی خوام الان تموم بشم. کاش خدا هم باهام موافق باشه. اگر بود که شکر. اگر هم نبود باز هم شکر. وای چه حرف می زنم من!
برم1روز دیگه رو شروع کنم که حسابی دیر کردم و2ساعتی از روز جا موندم.
موفق باشی.
آریا
یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 11:13
مرسی پریسا یه دنیا ممنون
مطمئنم پیروز میشی
خواستن توانستنه خواستی و میتونی ایول دمت گرم خخخ
مرسی پریسا
راستی تامی الان دوتا دستشو گذاشته رو لبتاپم داره با تعجب به سفه لبتاپ نگاه میکنه خخخ
فکر کنم داره داستان تکبالو میخونه

شاد و موفق باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
تامی؟ نازی! احتمالا داره آرزو می کنه وارد این جنگله بشه که توش1عالمه موشه. کاش می شد تامی برای رسیدگی به حساب موش های جنگل ما بهمون کمک کنه!
ممنونم که هستی آریا.
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
حسین آگاهی
دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 00:54
سلام. من همیشه این دور و ور زیاد می چرخم.
فقط گفتم که بدونید هستم و سعی می کنم زیاد هم باشم؛ احساس می کنم حضور مجازی هم تأثیر خودش رو داره شاید نه به اندازه دیدار رو در رو ولی به قدر خودش تأثیرگذار هست.
پس من و بقیه دوستان با شما هستیم و امیدواریم سربالایی ها به سراشیبی موفقیت تبدیل بشن.
در مورد کمک کردن تامی برای موش های جنگل کاری نداره کهاز این تکبال مرموز که هر کاری بر میاد چه طوره از گربه های اهلی نشده جنگلی هم کمک بگیره نخندید چون واقعاً گربه های وحشی وجود دارند.
به نظرتون میشه ازشون کمک گرفت؟
اگه به تکبال باشه میشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله درسته حضور مجازی اثرات خودش رو داره و من چه قدر از داشتن محبت شما ها همراه های مجازی خودم از خدا ممنونم!.
ممنونم که هستید. از شما و از همه اون هایی که هستن.
ممنونم!.
گربه های وحشی. جنگل سرو همه چیز داره. این تکبال هم اقرار می کنم که خدا انگار توان نداشته بال هاش رو داده به زبونش. کلمه بازیش بدک نیست. با مورچه و شبتاب و کرم ابریشم که خوب کنار اومده. حالا همه دارن کمکش می کنن. ازش بعید نیست اگر بره با درنده های زمینی جنگل هم کنار بیاد. به جان خودم اگر ببینیدش به ظاهرش نمیاد. نه واقعا ممکنه این مدلی هم بشه ولی من الان اینجا1مشکل جدی دارم. هر کاریش می کنم آخر ماجرا توی2قسمت جا بشه تا از100بالاتر نزنم موفق نمیشم. الان چیکار کنم؟
یکی به داد من برسه!.
شاد باشید و شادکام از حال تا همیشه.
آریا
سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 01:59
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
حسین جان هرف خوبی زد هاا این جنگله ما گرگی, ببری, شیری, یوزی جونی نه ببخشید یوز پلنگی ندااارهه؟
ممنونم پریسا جان
منم نیاز بگفتن نیست چون خودت میدونی هستم و هستم و هستم.
پخخخ
پخ
پخخخخ
پخ
پخخخخخخخخخخخخخ
پخ
پخخخپخخپخپخخخخخخ
پخ
پخ
پخ
پخخ
پخخخخ شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
تامی چطوره؟ دیگه به سیستمت گیر نمیده؟
آریا! اینقدر ممنونم از این بودن شما ها که سکوت رو ترجیح میدم. باور کن.
جنگل سرو پرنده و درنده رو با هم داره ولی گیر اینجاست که مار هم داره و پرنده ها خوشمزه هستن و تکبال1صید بی پروازه و البته ظاهرا بی دفاع و آماده صید شدن و خورده شدنه و… خدا به دادشون برسه! من اگر بودم به این جونور نزدیک نمی شدم. ولی گربه تو1چیز دیگه هست. اگر می شد بره اونجا احتمالا بهش بد نمی گذشت. اما نه. بیخیال الان اونجا جنگه تامی گناه داره.
ممنونم که هستی آریا.
راستی آریا!
پخخخخخخخخخخ!
این انصاف نیست اینهمه خ نوشتم صفحه خوان خلاصهش کرد! من معترضم. در حق ما اجحاف شده!
میرم خودم رو به نشانه اعتراض به دستگیره در اتاق دار بزنم.
شاد باشی.
آریا
سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 12:27
خخخخ تامی اگر بره جنگل به جای این که شکار کنه به من میگه براش شکار کنم بپزم بخوره خخخ خودش اگر دنبال شکار بره خسته میشممنونم عزیز از همه چی ممنونتم
شاد. سلامت و موفق باشی خواهش میکنم پریسا جان این چه حرفیه من ممنونتم که هستی که همچین بلاگ زیبایی رو مدیریت میکنی ه ومو های شونه کشیدش به هم میریزه یعنی در این حد این لوس و تنبله خخخ الانم جلو کولر رو تشکش خوابه خخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
این چه قشنگه! کلمه ها از ثفشون جیم شدن بیرون. بذار باشه یادگاری واسه مواقع لزوم هم به درد می خوره. شاید بشه آب زرشک هام رو باهاش نجات بدم.
آریا
سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 12:31
وای چرا همه چی به هم ریخت
ببخش پریسا نمیدونم چرا کامنتم به هم ریخت
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
اتفاقا اینطوری خیلی خوشگله. پاکش نمی کنم باشه همینجا هر زمان اومدی به آب زرشک هام ناخونک بزنی این رو یادت میارم حالم جا بیاد. آخ جون.
آریا
سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 12:42
خخخخ تامی اگر بره جنگل به جای این که شکار کنه به من میگه براش شکار کنم بپزم بخوره خخخ خودش اگر دنبال شکار بره خسته میششاد. ومو های شونه کشیدش به هم میریزه یعنی
در این حد این لوس و تنبله خخخ الانم جلو کولر رو تشکش خوابه خخخ
خواهش میکنم عزیز این چه حرفیه من ممنونتم. ممنونم که هستی ممنونم که این بلاگ زیبا رو مدیریت میکنی ممنونتم بابت هم چی ممنونتم
ببخش که کامنت بالاییم به هم ریخت
شاد. سلامت و موفق باشییی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
این تامی هم گربه ایه واسه خودش! ایول! کامنتت هر مدلی که باشه واسه من با ارزشه آریا.
تامی رو از طرف من نازش کن الان احتمالا دلش هوایی شده واسه اون رفیقش که چند روز با هم بودن الان گناهیه.
شاد باشی آریا.
یکی
سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 22:55
من ی فکری دارم مشکلت حل شه. کی گفته فقط تو 2 قسمت دیگه باید تمومش کنی؟ از 100 بزنه بالا چی میشه؟ بذار بزنه. هر چند شد شد. بذار بشه. بنویس بذار ببینم چی شد از بس منتظرم دارم علف میجوم بنویس زود باش نمیخواد قسمتاشو رندش کنی بنویس بنویس بنویس زود باش بنویس منتظرما بنویس بقیشو. فعلا بای
http://http
پاسخ:
وای یکی! علف می جوی یکی؟! از دست تو! به جان خودم الان، …
چی بگم هیچی ندارم بگم الان من معذرت می خوام.
آریا
پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 01:49
سلام پریسا ی عزیز
امیدوارم سلامت و رو به پیروزی باشی
میگم قسمت بعدی رو بزار بیخیال بزار از قسمت 100 رد کنه
میدونم برات سخته اما چه کنم که دلم برای قلمت زود به زود تنگ میشه
وااای دلم سوخت خخخ میدونم کارت خیلی سخته
منتظرم پریسا
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
به نظرم باید همین کار رو کنم. بابا من مرد100تایی تموم کردنش نیستم خوب نمیشه چیکار کنم؟ یعنی میشه ولی بعضی اتفاق ها هست که در نظر من بهتره ختم1قسمت باشن. حس می کنم این مدلی اثرشون بیشتره. این طوری که مثلا آخر1قسمت فلان اتفاق بی افته و دیگه بعدش توی این قسمت اتفاقی نباشه تا دفعه بعد. نمی دونم بلد نیستم توضیحش بدم. مثل اینکه باید به شما2تا، تو و یکی گوش بدم و بیخیال100تایی تموم شدنش بشم.
خوب چیه؟ آدم وقتی مرد1کاری نیست باید بگه نیستم دیگه! چپ نگاه می کنید که چی بشه؟ صداقت همیشه اصل مهمیه. برم قربون خودم برم که اینهمه صداقت دارم.
ایام به کام آریا و همگی.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «تکبال98»

  1. آرییا می‌گوید:

    خخخخخییییی

  2. آرییا می‌گوید:

    من تکبال دو میخوام

  3. آرییا می‌گوید:

    پریساااااااااااااااااااااااااعااااااعااااااعاااااا
    آب زرشک میخوااام

  4. آرییا می‌گوید:

    فراااااااااااعااااااااار

  5. آرییا می‌گوید:

    تکباااااااااااال

  6. مینا می‌گوید:

    آها یه فرصت عاااااااالی برای محاصره پریسا ما تکبااااااااااال میخوایم ما تکبااااااااااااال میخوایم

    • پریسا می‌گوید:

      ای خدا1کسی بیاد این ها رو از اینجا… بابا شما ها اینجا چیکااار می کنید آخه؟ ببین مینا این تیهوهه رو دیدی چه مدلیه که! اینهمه تکبال تکبال می کنی حسودیش میشه میاد می زندت شبیه اون پرنده غریبهه! بعدش دیگه هیچی دیگه کتکه رو ازش خوردی رفته دیگه! مثبت باش پاشو بیا سر جاده این آریا رو هم بعدا به حسابش می رسم که دیگه جاده رو ول نکنه بیاد این طرف ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *