شب قشنگی بود ولی توی منطقه سکویا انگار مهتاب هم متوقف می شد و1قدم می کشید عقب. تکبال به محض ورود به منطقه سکویا سردی و سنگینی غمناک فضا رو احساس کرد. از نگاهش هیچی خونده نمی شد. سرد و تاریک و سنگین به مقابل خیره مونده بود. تکرو مستقیم رفت و روی تاک زیر سکویا فرودش آورد. تکبال نگاه دردناکی به سکویا انداخت. قلبش سنگین شد.
-کرکس!کجایی کرکس! کجایی؟
با هشدار بی صدا و ناخواه تیزرو به خودش اومد. به چشم های تکرو نظر انداخت. بر عکس نگاه دلواپس تیزرو، آروم، مطمئن و البته خسته و غمگین بود. سر بالا کرد و خوشبین رو دید که روی شاخه مجاور فرود اومد. مستقیم به تکبال خیره شد. از نگاهش آتیش می بارید. تکبال با سردترین و سنگین ترین نگاهش به چشم های خوشبین خیره شد. خوشبین لحظه ای به اون نگاه بی روح خیره موند و بعد، شاید بی اون که بفهمه عقب رفت و نگاهش رو برداشت. تکبال احساس پیروزی نکرد. درد داشت، درد!.
-اوضاع چه جوریاست خوشبین؟
خوشبین در جواب تکرو به تلخی چیزی شبیه لبخند به چهرهش نشوند.
-طوری نیست تکرو. معمولیه.
قویدست مثل روحی بی صدا ولی تا حد امکان سریع پشت سر خوشبین رسید و فرود اومد.
-ببین کی اینجاست! سلام جفت کرکس!.
تکبال سردی خطرناک لحن قویدست رو خورد و لرزشش رو در درونش مهار کرد.
-سلام قویدست.
سکوت خیلی طولانی نشد.
-مشکی کجاست خوشبین؟
صدای تکرو بود که سکوت سنگین رو می شکست.
-مشکی جاش امنه ولی حالش خوب نیست. مثل همیشه.
تکرو به تکبال اشاره کرد که دوباره سوار شونه هاش بشه.
-امیدوارم امشب دیگه شروع کنه به درست شدن. تو هم بهتره امیدوار باشی خوشبین.
خوشبین سکوت کرد. تکبال همراه تکرو پرید و به طرف درخت های هلو رفت. وجب به وجب این منطقه، زمینش و آسمونش برای تکبال دنیا ها خاطره بود. چطور شدنی بود که1جایی اینهمه آشنا و اینهمه غریب باشه با1دل؟ تکبال مات این تضاد دردناک، برای فرو دادن بغضی که نمی شکست، بی صدا می جنگید.
-اینجاست. رسیدیم تکبال.
با صدای تکرو به خودش اومد. روی شاخه کلفت درخت هلو محکم ایستاد و وارد لونه آشنا شد. مشکی رو دید و توی دلش نالید
-چی به سرت اومده مشکی؟
مشکی دیگه خودش نبود. داقون شده بود. چیزی ازش باقی نبود جز درد. تکبال لحظه ای ایستاد و تماشا کرد. مشکی با نگاهی که نگاه نبود به عدم خیره مونده بود. لازم نبود تکبال برگرده و به پشت سرش نگاه کنه تا ببینه تیزرو و خوشبین همراه بقیه اون هایی که اون شب توی خارستان، پایان خورشید رو دیده بودن پشت سرش به تماشا ایستادن. تکبال قدم از شاخه جدا کرد و رفت جلو. توفان درونش نه توی نگاهش دیده می شد و نه توی قدم هاش. سرد و سنگین به مقابل خیره بود و سفت و محکم پیش می رفت و کی می دونست در درونش چه قیامتی بر پاست. بقیه مثل مجسمه ایستاده بودن. شاید برای کمک. شاید هم برای تماشا. و شاید واسه اطمینان دادن به خودشون.
-مشکی!آهای مشکی! صدام رو می شنوی؟
مشکی یا نشنید یا شنید و نفهمید. تکبال جلو تر رفت و درست در مقابلش ایستاد. یکی از بال هاش رو در برابر نگاه محو مشکی حرکت داد و محکم تر از پیش صداش زد.
-مشکی! مگه نشنیدی؟ دارم صدات می کنم. به من نگاه کن.
فایده نداشت. مشکی انگار با چشم های باز خواب بود. خوابی به سنگینی تمام شب هایی که از شب تاریک خارستان می گذشت!. تکبال دست روی شونه های مشکی گذاشت، آهسته ولی سفت شونه هاش رو تکون داد و با صدایی بلند و قاطع این بار فرمان داد.
-مشکی!مگه نشنیدی؟ نگاهم کن! الآن!.
چشم های مشکی حالتی نامحسوس از تغییر به خودش گرفت. آهسته چرخید و روی تکبال متوقف شد.
-سلام مشکی! ببینم! این چه وضعیه که واسه خودت ساختی؟ تو واقعا خودتی؟
صدای تکبال در سکوت شب تاریک پیچید. مشکی آهسته و آشکار حرکت کندی به خودش داد و با چیزی شبیه تمرکزی نه از جنس تمرکز های عادی به تکبال خیره شد. کاملا مشخص بود که مشکی چیزی رو می دید که بقیه نمی دیدن. زمانی که سکوتش رو شکست و با صدایی که دیگه صدای خودش نبود به حرف اومد، تردید ها به یقین تبدیل شدن.
-خورشید!اومدی؟ اینهمه دیر؟ می دونی چقدر گذشته؟ من که نمی دونم. تو چی؟ می دونی؟ از شبی که اون بازی رو سر همه درآوردی دیگه صبح نداشتم خورشید. من تماشات کردم. من و این تیزروی دیوونه تماشات کردیم. من خواستم نجاتت بدم ولی نتونستم. دیر رسیدم. فنچ ها در خطر بودن. من دیر رسیدم و تو…
مشکی به شدت می لرزید و اشک ها بدون هقهق، بدون گریه و بدون ضجه زدن مثل سیل از نگاه خستهش می باریدن. تکبال بهش خیره شد. باید حلش می کرد. قدرتی فرا تر از حد تحمل خودش رو به یاری طلبید. نمی دونست از کجا. شاید از روح خورشید. ولی خورشید دیگه نبود. تکبال باید اول خودش این رو می پذیرفت تا بتونه به مشکی تفهیمش کنه. سخت بود. سخت و دردناک. خیلی دردناک. تکبال حس کرد1000شمشیر آتیشی توی روحش رو می خراشن. ولی اون لحظه زمان شکستن نبود. خورشید دیگه رفته بود ولی مشکی هنوز زنده بود و تکبال شاید تنها کسی بود که در اون لحظه های سنگین می تونست سعی کنه نجاتش بده. وقتی به حرف اومد، صداش نمی لرزید. سفت بود و بی خش.
-مشکی! به من نگاه کن! منو ببین! من تکبالم. خورشید رفت مشکی. زیر1خروار خاک دفن شد. محو شد. تموم شد. خورشید اون شب توی خارستان برای همیشه تموم شد مشکی. تو باید این رو بفهمی و باور کنی. دنبال خورشید توی صدا و نگاه و دست های من نباید بگردی مشکی. نه من نه هیچ کس دیگه ای. خورشید دیگه نیست مشکی. می فهممت. من هم دلم تنگ شده واسش. ولی دلتنگی های ما از زیر اون خاک پسش نمی گیرن. تو درست دیدی مشکی. خورشید زنده اون پایین دفن شد. ما نتونستیم نجاتش بدیم. زمانش نبود. فنچ ها در خطر بودن. خیلی بودن. خورشید1نفر بود. جنگ بود. قیامت بود. باید می جنگیدیم. باید فنچ ها رو از مهلکه در می بردیم. خورشید زیر آوار جا موند. مهلت نداشتیم نجاتش بدیم. خورشید همونجا توی خارستان تموم شد مشکی. ازش هیچی به دست ما نرسید. حتی1پر که واسه خاطر دل های خودمون زیر بوته های قاصدک خاکش کنیم. مشکی! درست به من گوش بده! امشب رو تو مال خودتی. هرچی بهت گفتم رو قشنگ بفهم و تا نفس داری گریه کن، ناله کن، نعره بزن، داقون شو، آتیش بگیر، بمیر و زنده بشو. ولی فقط1امشب رو. از فردا دیگه باید برگردی به جهان واقعی. جهانی که خورشید دیگه هواش رو تنفس نمی کنه ولی تکماری هست که حق حیات رو ازش گرفت. زیر آوار سنگین و سیاه ویرانه های دژ نفرین شدهش، حیات خورشید رو از اون و از ما گرفت. مشکی! تو باید برگردی تا انتقامش رو بگیریم. حالا بجنب! شروع کن! گریه کن! ناله کن! داد بزن! خورشید رفت مشکی! بفهم! خورشید رفت!.
تکبال این جمله های آخر رو با فریادی که هر لحظه بلند تر می شد گفت. مشکی ناله کرد. سرش رو بین دست هاش فشار داد و ناله دردناکی رو سر داد که لحظه به لحظه بلند تر می شد. تکبال آهسته و مهربون ولی قاطع و سفت مچ دست هاش رو چسبید و نگاهش کرد.
-بلند تر مشکی! اونقدر بلند که کاملا سبک بشی. من فردا به تمام توانت برای انتقام خورشید و بقیه از دست رفته هامون احتیاج دارم.
ناله های مشکی بلند تر شدن، ضجه شدن، داد شدن، هوار شدن، فریاد شدن، عربده شدن، نعره شدن، چنان بلند و چنان از ته دل که جز نگاه تکبال هیچ نگاهی از بین تماشا گر های این صحنه خشک نموند.
-تکبال!با شیره هوشبر موافقی؟ تا امشب هر زمان اینطوری می شد شیره هوشبر به دادش می رسید و البته به داد ما.
تکبال به تکرو که1دستش رو دور تیزروی نیمه بی حال حلقه کرده و دست دیگهش روی شونه تکبال بود نگاه کرد. با همون نگاه سنگین و بی حالت.
-نه. امشب هیچی به خوردش نمیدید. بذارید اینقدر پرپر بزنه که از تک و تا بی افته.
تکرو با تردید نگاهش کرد.
-ولی آخه، داره میمیره. به نظرت…
تکبال حرفش رو برید.
-میمیره؟ خوب بمیره. تا کی می خوایید به زور بی هوشی زنده نگهش دارید؟ باید این گذار رو بگذرونه و شیره هوشبر هر بار مانع این گذشتن میشه. امشب هیچی بهش ندید. اگر لازم شد فقط آب اون هم زمانی که من بگم. درست گرفتید چی گفتم؟
فرمان های آخر تکبال بلند و قاطع صادر شدن. رو به همه تماشا گر های ساکت و بارونی صحنه و بلند تر از ضجه های مشکی. خوشبین خواست حرفی بزنه ولی وقتی نگاهش به چشم های تکبال افتاد بی اختیار کشید عقب. بقیه هم همین کار رو کردن. . جز این نمی تونستن رفتار کنن. نگاه تلخ و سرد خورشید، از چشم های تکبال بهشون خیره شده بود. همه کشیدن عقب و از پشت پرده های بی صدای اشک، فرمانبرانه به مشکی چشم دوختن که انگار توی شعله های آتیش نامرئی زنده زنده می سوخت و می رفت که تموم بشه ولی نمی شد. کسی حرفی نمی زد. تکبال بی اشک، بی حالت و بی ترحم به صحنه مقابل خیره شده بود و بقیه انگار از وحشت صحر شده بودن. هنوز شب بود. شب بود و چشم هایی که از درد های نگفته و نباریده بی صدا می باریدن و نعره های مشکی که توی دل شب منطقه سکویا و شب جنگل می پیچید و باز می پیچید و باز می پیچید.
شب رفت و روز اومد و اون هم رفت و دوباره شب شد. تکبال بالای سر مشکی بیمار نشسته و با نگاهی به انجماد یخ به چهره تبدارش خیره مونده بود. مشکی بی هوش و بی حرکت روی علف های داخل لونه ولو شده بود و هرچند1بار ناله ای شاید می کرد و نمی کرد.
-تکبال!حالت خوبه؟ تو واقعا باید خسته باشی. نمی خوایی خستگی در کنی؟ ما مواظب مشکی و مواظب اوضاع هستیم.
تکبال از پشت حاله تیره خستگی که مال جسم نبود، نگاهی به تکرو انداخت و به علامت نفی سر تکون داد.
-من چیزیم نیست تکرو. برو استراحت کن. اگر بیدار بشه خودم بلدم باهاش طرف بشم.
تکرو با اطمینان زمزمه کرد:
-می دونم. مطمئنم. همه دارن مطمئن میشن. ولی تو هم استراحت لازم داری.
تکبال دستی تکون داد که یعنی بیخیال.
-دیر نمیشه. نوبت من هم می رسه.
تکرو مجبور شد بره. از بیرون صداش کردن. تکبال نفهمید چه مدت به چشم های بسته مشکی خیره موند.
-چیزی نمی خوایی؟
تکبال به شدت از جا پرید ولی خیلی سریع به خودش مسلط شد، به طوری که قویدست پریشونی اولش رو اصلا نفهمید.
-نه. نمی خوام. ممنونم.
قویدست بی اعتنا به جواب تکبال، 2تا برگ بزرگ رو گذاشت روی1الوار کوچیک که درست کنار دست تکبال بود. داخل یکیشون دونه های شیرین ریزی بود که تکبال اون زمان ها که هنوز فسقلی کرکس و فسقلی سکویا بود خیلی دوست داشت و داخل یکی دیگهشون هم شیره گل سرخ.
-خوشبین گفت تمام محتویات هر2تا ظرف رو باید بخوری.
تکبال سری به علامت تشکر فرود آورد.
-ممنونم. از تو و از خوشبین.
قویدست نخندید.
-ممنون نباش. بجنب!
تکبال متحیر به قویدست که منتظر ایستاده بود خیره شد.
-بجنبم؟ چیکار کنم؟
قویدست بی تغییر بهش چشم دوخت.
-بخور!
تکبال نتونست تعجبش رو جمع کنه.
-باشه، گفتم که، ممنون.
قویدست که ظاهرا داشت خسته می شد، با حالتی که دقت لازم نداشت تا مشخص باشه تهدید آمیزه1قدم جلو رفت.
-ببین!خوشبین گفت اینجا بمونم تا زمانی که تو تمام محتویات این2تا رو خورده باشی. گفت انجامش بدم.
تکبال از حیرت وا رفت.
-انجامش بدی؟
قویدست به برگ ها اشاره کرد.
-فرقی نمی کنه که چجوری انجامش بدم. ولی تو باید تا1مدت کوتاه دیگه این ها رو خورده باشی. من باید انجامش بدم.
تکبال گیج به قویدست که دست هاش رو توی هم تاب می داد خیره شد.
-عجب! ولی این خیلی مسخره هست.
قویدست حوصلهش سر رفت. ظاهرا به این نتیجه رسید که بحث کردن با تکبال فایده نداره.
-مثل اینکه تو نمی خوایی اجازه بدی من بی دردسر باشم. خوب باشه.
تکبال به سرعت کشید عقب.
-خوب، فهمیدم، شما ها اصلا عوض نشدید. هنوز روان همهتون پاکه.
قویدست بدون اینکه1قدم عقب بره بی مکث جوابش رو داد.
-درست مثل فرماندهمون کرکس که روانش پاک بود. برات کاملش کردم. حالا بجنب! فقط بخور!
تکبال خواست جواب تندی بده ولی درست به موقع متوجه شد که نمی تونه. صداش در نمی اومد. دردی به سختی سنگ توی گلوی ملتهبش فشار می آورد. به قویدست خیره شد. محبتی توی نگاهش نبود. تکبال دلش گریه می خواست. آه می خواست. هوار می خواست. حتی اگر لازم می شد التماس می خواست که قویدست رو به وسیلهش متقاعد کنه در رفتن کرکس تقصیر نداشته و نمی دونه حالا کجاست. ولی سنگ توی سینهش نرم نشد. فقط داغ بود و به شدت می زد. صدای قویدست که کمی آروم تر شده بود رشته افکار دردناکش رو برید.
-گرسنگی و تشنگیت کمکی به خودت و به کسی دیگه نمی کنه. نمی خوایی که تو هم بی افتی کنار دستش؟
قویدست به مشکی اشاره می کرد. تکبال از پشت پرده مهی که اشک نبود بهش خیره شد و با حرکت سر جواب منفی داد. قویدست با نگاهی شاید نرم تر بهش خیره شد.
-پس این ها رو بخور تا هم خودت سلامت باشی هم من کاری نکنم که تو مجبور باشی اذیتم کنی.
لحظه ای بعد در جواب نگاه پرسش گر تکبال سری تکون داد و آه کشید.
-تو اینجا کاملا خودتی تکبال. به نظرم بدونی که اینجا لازم نیست خودت رو1عادی بی پرواز معمولی جلوه بدی. اینجا همه در مورد تو و اینکه چقدر عجیبی همه چیز رو می دونیم. این رو هم می دونیم که اگر من الان بخوام چیزی رو به ناخواهت به خوردت بدم چه بلایی سرم میاد. پس نه خودت رو اذیت کن نه منو.
تکبال آهسته و بی حالت، تقریبا نجوا کرد:
-اگر می دونی پس چرا اینجا ایستادی و تهدیدم می کنی؟
قویدست بلند و مطمئن جوابش رو داد:
-چون این لازمه. چون فردا خیلی سریع تر از اون که ما بخواییم داره می رسه و چون تکمار حتی1لحظه رو هم از دست نمیده.
تکبال طوری به قویدست خیره شد که قویدست حتی با چشم های بسته هم می تونست بفهمه حرفی برای گفتن داره.
-بگو.
تکبال نجوا کرد.
-واسه چی خواستید من اینجا باشم با اینکه همهتون ازم…متنفرید؟
قویدست آه عمیقی کشید و به دیوار کنار تکبال تکیه زد.
-اول اینکه خشم با نفرت خیلی متفاوته. به ظاهر جنسشون یکیه. سخت و خشن و تاریک. ولی این2تا با هم تفاوت دارن. خیلی هم دارن. کرکس همیشه این رو می گفت. ما ازت متنفر نیستیم. حالا دیگه نیستیم. از دستت عصبانی هستیم. خیلی هم زیاد. و حالا جواب سوالت. چون تکمار وحشتناک خواهانته. یادت باشه که تکمار هم به اندازه ما از تفاوت های عجیب تو با1موجود معمولی آگاهه و این هیچ عاقلانه نیست که ما اجازه بدیم اون دستش بهت برسه و از خودت و توانایی هات بر علیه ما استفاده کنه. بدون کرکس و خورشید همین طوریش هم با نابودی فاصله ای نداریم. اگر تو هم بهش اضافه بشی دیگه باید بریم زیر بوته های قاصدک توی گور های کنده شده با دست های خودمون بخوابیم تا مرگ برسه. با حمایت از تو ما داریم از خودمون حمایت می کنیم. درضمن، تو زیر پر و بال کرکس بودی و همچنین زیر دست های خورشید. خودت هم که به قدر کافی واسه تکمار جالب هستی که لازم بشه بهت فکر کنیم. جنگ نزدیکه تکبال و ما اصلا آماده نیستیم. باید از1جایی شروع کنیم و تو بیشتر از اون که من بلد باشم توضیح بدم لازمی. ببین دیگه واقعا خسته شدم بلد هم نیستم حرف بزنم. باقیش رو بذار1بلد تر بیاد بعدا حرف بزنید. الان فقط بخور!.
تکبال به نشانه تفاهم و درک سر تکون داد.
-پس در واقع من1زندانی هستم. شما گرفتینم و باید انتظار داشته باشم که حبسم کنید تا به دست تکمار نیفتم یا باهاش همدست نشم. و اگر باهاتون همراهی کنم شاید مروت کنید و بخشی از مجازاتم رو بهم تخفیف بدید.
قویدست نگاهش کرد. سختی نگاهش بلافاصله از بین رفت. دست روی شونه هاش گذاشت و آهسته فشار داد.
-کسی مجازاتت نمی کنه. الان نه وقتش هست و نه امکانش. مجازاتت می مونه واسه زمانی که خود کرکس بیاد و تکلیفت رو مشخص کنه. تو که نمی خوایی با تکمار همدستی کنی. یعنی میگی که نمی خوایی. من هم خیال نمی کنم که بخوایی. به نظرم خورشید برات خیلی عزیز بود. مگر اینکه در این مورد هم ما رو فریب داده باشی. تو نمی خوایی ولی تکمار خیلی کار ها ازش بر میاد. زیر نظر خودمون که باشی هم خاطر ما جمع تره هم خیال خودت. نگران نباش. تکرو بهت دروغ نگفت. اگر نخوایی اینجا بمونی به زور نگهت نمی داریم. ولی هر جا که هستی نباید هیچ لحظه ای یادت بره که ما مواظبتیم. واسه اطمینان بد نیست این رو همیشه توی خاطرت نگه داری. حرکت اضافه ممنوع!.
آخرین جمله قویدست خشن و سخت بود. تکبال سرش رو بالا نمی کرد. گوش می داد و در درون می لرزید ولی ظاهرش چیزی رو نشون نمی داد. قویدست به انتظار جوابی سکوت کرد ولی تکبال حرفی نزد. قویدست با صدایی آروم تر و شاید کمی مهربون تر، شاید از سر مروت به1ماده کبوتر ضعیف که وحشتش رو می خورد، سکوت رو شکست.
-خوب دیگه زیادی طولش دادی. خوشبین از دستم عصبانی میشه. تو واقعا باید1چیزی بخوری. زود باش!
برگ ها که خالی شدن، قویدست بی حرف برشون داشت و رفت بیرون. تکبال با دلی سنگین از شدت گرفتگی به مسیر رفتنش خیره شد. ناله ضعیف مشکی حواسش رو از در منحرف کرد. اومدن تیزپرک رو ندید. مشکی ملتهب بود و تکبال تقریبا به زور موفق شد با کمک تیزپرک کمی آب به خوردش بده. مشکی خسته از جنگی ناآگاه، دوباره به خواب رفت. تکبال به تیزپرک نگاه نکرد.
-بسه دیگه دستش رو ول کن خوابش برد.
تیزپرک آهسته مشکی رو رها کرد و کنار تکبال نشست. سکوت بینشون طول نکشید.
-چه عوض شدی تکبال. انگار1طور هایی فرق کردی.
تکبال سعی کرد لبخندی شبیه گذشته به چهرهش بیاره ولی موفق نشد و لبخندش در نهایت چیزی جز تصویری تلخ و سرد نبود. ولی تیزپرک ظاهرا خیالش نبود. انگار انتظارش رو داشت. انگار همه انتظارش رو داشتن.
-به نظرت مشکی درست میشه؟
تکبال با اطمینانی که در درونش احساسش نمی کرد ولی در نظر بیننده یقین کامل بود، به علامت تأیید سر تکون داد.
-بله درست میشه. خیلی هم سریع درست میشه. باید بشه. باید.
لبخند تیزپرک برعکس مال تکبال، واقعی بود. کمی محتاط، کمی خجول و دور، ولی واقعی تر از خنده سرد تکبال.
-من اینجا به جای تو می مونم و مواظبم. تو باید بری بیرون. گفتن بفرستمت بری. باید صحبت کنید.
تکبال سر بالا کرد و به تیزپرک چشم دوخت. تیزپرک لبخند زد. ایندفعه لبخندش گرم تر بود.
-کی ها می خوان صحبت کنیم؟ چه صحبتی؟
تیزپرک آشکارا احساس راحتی بیشتری می کرد.
-همه. در مورد آینده و تکمار و جنگ و جزئیاتش.
تکبال به مشکی نظر انداخت. خواب بود.
-پس تو و مشکی چی؟ نمی خوان صبر کنن مشکی بیدار بشه؟
تیزپرک آه کشید.
-مشکی مشخص نیست کی به خودش بیاد. بقیه اندازه تو به رو به راه شدنش خوشبین نیستن. من هم که نتیجه رو بهم میگن. اگر هم پیشبینی تو درست باشه و مشکی بعد از بیدار شدن حواسش برگشته باشه که چه بهتر. حالا برو. وگرنه اون ها دسته جمعی میان اینجا.
تیزپرک این بار واقعا خندید و تکبال هم واقعا همراهیش کرد.
-کجا هستن این جماعت ویران؟
-روی تاک زیر سکویای تو و کرکس.
فضا1دفعه سنگین شد. به سنگینی1کوه یخ. تکبال به تیزپرک نگاه کرد ولی تیزپرک نگاهش رو دزدید و به وضوح اشک هاش رو با پشت دست پاک کرد، ولی تکبال دید که قطره های اشک درشت و پشت سر هم از چشم های غمگین تیزپرک چکیدن روی دستش. تکبال زبون اشک های تیزپرک و آتیش نگاه بقیه رو می فهمید. اون ها کرکس رو می خواستن. کرکس به واقع برای اون ها، برای همه شون فرمانده بی نقصی بود. برای تکبال چطور؟ واقعا کرکس برای تکبال چی بود؟ جفت؟ تکیه گاه؟ حامی؟ مأمور عذاب؟ …
همه چیز.
کرکس برای تکبال همه چیز بود. خوب و بد. تکبال با این جواب تلخ که نتونست هیچ جوابی رو جایگزینش کنه آه عمیقی کشید و به اشک های تیزپرک که دیگه پاک نشدن و همینطور می چکیدن خیره موند. می خواست حرف بزنه. می خواست سکوت دردناک و سنگین رو بشکنه. می خواست بره جلو، تیزپرک رو بغل کنه، نوازشش کنه، اشک هاش رو پاک کنه و براش توضیح بده که واقعا بی تقصیره، که چقدر دلش واسه کرکس تنگ شده، که چقدر لازمش داره و چقدر براش عزیزه. می خواست به زبون دل واسه تیزپرک بگه. اینقدر بگه و بگه که تیزپرک باورش کنه. به باور تیزپرک احتیاج داشت. به باور تمام اون هایی که باورش نمی کردن شدید احتیاج داشت. تکبال هیچ کدوم از این کار ها رو نکرد. همون طور تلخ و سنگین به اشک های درشت تیزپرک چشم دوخت. تیزپرک هقهقش رو می خورد ولی خیالش به اشک هاش نبود.
سکوت1دفعه انگار منفجر شد.
-تیزپرک!بجنب! باید بریم! موش ها به انجیرستان حمله کردن و مرغ های انجیر خوار به شدت باهاشون درگیرن ولی اوضاع خرابه.
تیزپرک بدون اینکه چهره خیسش رو پاک کنه از جا پرید و به خوشدست و لالاپر، 2تا از جوون ترین و چابک ترین ماده خفاش های دسته نظر انداخت.
-اوضاع چرا خرابه؟ مرغ های انجیر خوار هم فرض و چالاکن، هم منقار هاشون واسه نفله کردن عالیه و هم پروازی هستن. مشکل کجاست؟
خوشدست نگاهی زهری به تکبال کرد و لالاپر تقریبا داد زد:
-مشکل اینجاست که مرغ های انجیر خوار معلوم نیست به چی دارن می بازن. موش ها بیخ درخت ها رو می جون و معلوم نیست چرا هر پرنده ای که بهشون نزدیک میشه چند لحظه بعد میمیره. وحشتناک میمیره. توی هوا در حال پرواز ریز ریز ازش کم میشه و استخون هاش میریزه زمین و ازش جز استخون هیچی نمی مونه. این موش ها عادی نیستن. روح شیطان توی وجودشونه. تکمار این دفعه خود ابلیس رو به یاری گرفته!.
تکبال متحیر نگاه می کرد. تیزپرک با آمیزه ای از حیرت و ترس بلند تر از زمزمه و تقریبا خطاب به خودش گفت:
-این حرف ها چیه؟ روح شیطان!؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟
لالاپر از سر وحشت و درموندگی جیغ کشید:
-دارم بهت میگم مرغ های انجیر خوار تا میرن طرفشون میمیرن. گوشت و پوستشون محو میشه و میمیرن. توی آسمون میمیرن. تیزپرک! بیا! باید بریم!
تیزپرک ماتش برده بود. خوشدست نگاه زهریش رو از تکبال متحیر برداشت و به تیزبین و قویدست که به سرعت وارد شده بودن نظر انداخت. اون ها هم گفته های لالاپر رو تکرار کردن. پریشونی و حیرت مانع تفکر درست و انجام به موقع عکس العمل مفید شده بود. تکبال همراه بقیه خودش رو از لونه پرت کرد بیرون. اون بیرون همه پریشون و متحیر توی هم می لولیدن و هیچ چیز درست پیش نمی رفت.
-چی می تونه این کار رو بکنه؟ به سر مرغ های انجیر خوار چی میاد که توی هوا تبدیل به استخون های خالص میشن؟
تکبال به خوشبین که انگار با خودش حرف می زد خیره موند.
-تا نبینیم نمی فهمیم چی شده. بجنبیم تا سریع تر بفهمیم.
صدای تکبال هرچند بلند نبود، ولی به حدی که بقیه بشنون رسایی داشت. برای1لحظه سکوت همه جا رو گرفت و انگار حرکت هم همراه سکوت از صحنه رفت.
-تو چی گفتی تکبال؟
تکرو بود که سکوت رو شکست. تکبال پیش از اینکه فریاد ها دوباره بره بالا، بلند تر و مطمئن تر تکرار کرد.
-گفتم باید به جای اینکه اینجا وسط همدیگه غلت بزنیم سریع تر آرایش بگیریم و بریم اونجا ببینیم چی شده.
خنده تمسخر خشمآلود خوشبین سکوت رو ترکوند.
-بریم؟ ما میریم و تو اینجا منتظر می مونی تا برگردیم. هوای مشکی رو داشته باش طوریش نشه. خورشید دیگه نیست. کرکس رو هم خودت فرستادی مشخص نیست کدوم جهنمی. با این حساب کسی نیست حملت کنه چون ما همه گرفتار جنگیم و واسه حمل بی پرواز ها نفر اضافی نداریم. حالا بپر داخل لونه و تا برگشت ما خودت رو حفظ کن که نیفتی پایین.
تکبال حس کرد چیزی داغ و ویرانگر داره توی وجودش از هم باز میشه و میره که مثل شعله های سرکش از موجودیتش بزنه بیرون، فقط برای نابود کردن. خوشبین تمام حرصش رو آزاد کرده بود و تکبال در1لحظه فهمید اگر جواب این ضربهش رو نده، خشم مهار شدهش1جای نباید1کار جدی دستش میده. پس با تمام توانی که در وجودش پیدا می شد، وحشت و ضعف و تحقیر آزار دهنده ای که حس می کرد رو ندیده گرفت، به سرعت خودش رو بالا کشید، با مهارت و چابکی که ازش انتظار نمی رفت به شونه های خوشبین چنگ زد و در حال پریدن با اطمینان گفت:
-ولی تو هنوز هستی. به اندازه کافی هم به فرمان جفتم کرکس حملم کردی که بلد باشی چجوری ببریم تا راحت باشم. این افتخار رو امشب بهت میدم ببینم دفعه های بعد مایلم باز هم سعادتمندت کنم یا نه.
بعد در حالی که مقابل چشم های گشاد از حیرت بقیه روی شونه های خوشبین متحیر جاگیر می شد، به حالت فرمانی تمام عیار گفت:
-زود باش حرکت کن!.
انگار همه تماشاچی های این صحنه تبدیل به مجسمه های سنگی شده بودن. جنگ انجیرستان فراموش شده بود. خشم خوشبین سکوت رو شکست.
-تو چی خیال کردی بی مصرف عوضی؟ بکش عقب دیرمون شد.
تکبال با اطمینان و در نهایت تلخی جوابش رو داد:
-من خیال نمی کنم. اصولا از خیالپردازی خوشم نمیاد. من مطمئنم. به اینکه تو امشب منو می بری هر جا که من بخوام. حالا هم بجنب حوصلهم داره سر میره.
خوشبین قاطع هوار زد:
-من هیچ جهنمی نمی برمت لعنتی!
تکبال بی هوار و مطمئن جوابش رو پرت کرد.
-می بری. چون من بهت میگم.
خوشبین از خشم حرکتی شدید به خودش داد تا تکبال رو به شدت به پایین پرتابش کنه، ولی تکبال حتی ذره ای جا به جا نشد.
-به نظرت کی هستی موجود مزاحم؟
تکبال سرش رو بالا گرفت و به تمام چشم های متحیر و منتظر خیره شد.
-من جفت کرکسم. و تو خفاش پر روی پر حرف پر اشتباه رو انتخاب کردم تا امشب حملم کنی، چون برخلاف ذهن و زبونت، حملت حرف نداره. این رو هم مدیون جفتم کرکس هستی چون از بس بهت فرمان داد منو این طرف و اون طرف ببری خوب یادش گرفتی.
تکبال هر بار کلمات و جمله هایی که به عنوان جفت کرکس معرفیش می کردن رو به نسبت باقی حرف هاش بلند تر و با تأکید زیاد ادا می کرد. این از نظر ها پنهان نبود و این پنهان نبودن درست همون چیزی بود که تکبال می خواست. خوشبین با صدایی که دیگه فریاد نبود ولی از شدت خشم2رگه و خطرناک شنیده می شد غرید:
-کرکس اینجا نیست کثافت! تو نابودش کردی.
تکبال نه از خشم، بلکه برای بهتر و واضح تر شنیده شدن صدای محکمش داد زد:
-نکنه نابودگرش تو بودی که اینهمه به نابود شدنش مطمئنی؟ آهای با همتونم! کرکس بر می گرده. زنده و سلامت. این یقین منه و اگر از بین شما کسی به جز این یقین داره، پس حتما چیز هایی می دونه که من نمی دونم. خوشبین! کرکس بر می گرده و از بدشانسی تو من امشب رو هرگز فراموش نمی کنم.
سکوت جمع رنگ ترس گرفت. خوشبین با نفس های گرفته سکوت کرد. شونه هاش افتادن و دست از تلاش برای پایین انداختن تکبال برداشت. انگار وا رفت. نگاه های سنگین روی شونه هاش فشار می آورد.
-شما ها معطل چی هستید؟ انجیرستان داره ویران میشه. باید بریم.
تکرو با این کلام انگار هیاهوی صحنه رو مثل آبی که بهش سد بسته و1دفعه رهاش کرده باشن توی صحنه ول کرد. تکبال پیش از اینکه قیامت بالا بگیره و دیگه صدا به صدا نرسه داد زد:
-یکی بهم بگه واسه چی موش ها باید به انجیرستان حمله کنن؟
تیزرو مثل برق در کنارش بود.
-چون انجیرستان برای سنگر گیری و حمله ما به تکماری ها عالیه. جای جدید تکمار که درش ساکن شده از انجیرستان حسابی ضربه پذیره و تکمار می خواد پیشدستی کنه. بهت که گفتیم، تکمار این دفعه می خواد کار ما درست و حسابی تموم بشه. اینه که موش ها رو فرستاده تا انجیرستان رو صافش کنن. یعنی1درخت هم اونجا سر پا نباشه. مرغ های انجیر خوار هم دارن از لونه ها و جوجه های بی پروازشون حمایت می کنن. کلاغ های ما خبر ها رو اینطوری دادن. و به احتمال خیلی قوی این ها تمامش درسته.
تکبال سری به نشانه تأیید تکون داد.
-مطمئنا تمامش درسته. خوب، واسه چی هنوز اینجاییم؟ آرایش بگیرید تا بریم. کلاغ ها اینجا بمونن و مواظب منطقه سکویا باشن و البته مواظب مشکی. فقط کلاغ های آتیش انداز همراه خفاش ها بیان که حتما لازم میشن. بقیه آرایش دفاعی منطقه رو حفظ کنن تا ما برگردیم. خفاش های سکویا! به آرایش جنگی، به طرف انجیرستان!
خوشبین هنوز وا رفته بود. تکبال از همون بالا که نشسته بود، خطاب به خوشبین محکم دستور داد:
-من هنوز هم جفت کرکسم. بهت فرمان میدم بپری. همین الآن!.
لحظه ای بعد، خفاش های منطقه سکویا همراه دسته بزرگی از کلاغ های آتیش انداز که از عقب و جلوی دسته همراهیشون می کردن، از روی درخت های منطقه سکویا پرواز کردن، اوج گرفتن و با نهایت سرعت به طرف انجیرستان سرازیر شدن.
فاجعه در انجیرستان فراتر از حد انتظار بود. تمام زمین پوشیده بود از درخت های افتاده، پر ها و استخون های صاف و تمیز، انگار کسی پاکشون کرده باشه، و خون!.
سکویایی ها چند لحظه توقف کردن و متحیر به جنگی که درست رو به روشون در مرکز ویرانی ادامه داشت خیره موندن. موش ها تمام زمین تاریک و خون گرفته رو پوشونده بودن و بی مهابا به بیخ درخت ها حمله می بردن. مرغ های انجیر خوار فوج فوج روی سرشون شیرجه می رفتن ولی با جیغ های درد عقب نشینی می کردن، پرواز می کردن و بین زمین و هوا از دردی کشنده به خودشون می پیچیدن و از ته دل جیغ می کشیدن. بعد از مدتی پرپر زدن و زجر کشیدن در حالی که خون و پر ازشون توی هوا معلق می شد و روی زمین می ریخت از توانشون کاسته می شد و اگر تا اون موقع سقوط نکرده و تاب می آوردن، آخر کار استخون های لختشون شروع می کرد به پیدا شدن و ریختن. اینقدر ادامه داشت تا تموم بشن. به واقع تموم بشن و بریزن پایین. که البته به اونجا نمی کشید چون معمولا پیش از این می مردن و سقوط می کردن. دقیق تر که نگاه کردن، آفتاب پرست ها رو دیدن که روی درخت های انجیر منطقه رو پوشونده بودن، جوجه های بی پرواز رو از لونه ها بیرون می کشیدن و به پایین، به اعماق ترسناک تاریکی و بین موش های گرسنه پرتاب می کردن. وحشت استخون های سکویایی ها رو لرزوند. بی اختیار برای حمایت گرفتن از کرکس، شهپر یا خورشید به پشت سر و به اطرافشون نظر انداختن. کسی نبود. مرغ های انجیر خوار بی توجه به حضور مات و منگ سکویایی ها می جنگیدن. توی هوا به خودشون می پیچیدن، متلاشی می شدن و می مردن.
-چی داره این کار رو می کنه!؟
زمزمه قویدست هیچ جوابی نداشت. چند لحظه دیگه هم گذشت. کاملا مشخص بود که هر زنده ای به موش ها نزدیک می شد به همون عاقبت ترسناک دچار میشد، ولی چرا؟ چه عاملی می تونست اسکلت1جسم زنده رو توی هوا زنده زنده از گوشت و پوست پاک کنه و ازش استخون های صاف باقی بذاره؟ اون هم با نزدیک شدن به موش های زمینی؟!
-موریانه ها!.
صدای تکبال از زمزمه ای نجوا مانند بالا تر نرفت، ولی همه سکویایی ها با وجود جیغ های مرغ های انجیر خوار و موش ها به وضوح شنیدنش. تمام سر ها به طرف تکبال برگشت که همچنان روی شونه های خوشبین مثل تخت پادشاهی نشسته و به صحنه مقابل نگاه می کرد.
-بیشتر توضیح بده!.
صدای خوشبین باعث شد تکبال با حرکتی کند، نگاه از صحنه بگیره و به سکویایی های منتظر خیره بشه.
-موریانه ها. اون ها با موش ها همدست شدن، سوار موش ها هستن و به هر پرنده ای که با هر موشی درگیر میشه هجوم می برن و وقتی پرنده پرواز می کنه اون ها در حال جویدن جسمش هستن و چند لحظه بعد چیزی جز اسکلت ازش باقی نمی مونه. ماهرانه هست. تکمار لعنتی!
خوشبین و بقیه با دقت بیشتری به مقابل چشم دوختن. تکبال درست می گفت.
-و ما باید چیکار کنیم؟
تکبال به طرف تیزپرک برگشت و نگاه به نگاهش دوخت. بعد کلافه چشم ازش برداشت و به بقیه نظر انداخت. توی نگاه همه1چیز بود که تکبال نمی تونست ندید بگیره و از طرفی هم نمی تونست تحملش کنه.
-هر کاری جز تماشا. ما نمی تونیم بریم طرفشون ولی آتیش می تونه. کلاغ های آتیش انداز آماده باشن. هر کدوم هر چندتا چوب بلند که قادر به حملش هستن بردارن بیارن اینجا. 1دستهشون هم برن توی برگ های گل فیلتوس هر چقدر می تونن آب بیارن و آماده باشن که اگر درختی یا دسته علفی آتیش گرفت سریع خاموشش کنن. بعدش هم به محض اینکه برگ فیلتوسی خالی شد برن از آب پرش کنن و آماده باشن. چندتا از خفاش هایی که نور کمتر اذیتشون می کنه در این کار همراه کلاغ ها بشن که آتیش انداز های کمتری رو در انتظار آب رسانی از دست بدیم. بقیه خفاش ها آماده حمله باشن. به محض اینکه زمین شلوغ شد به آفتاب پرست های بالای درخت ها حمله کنن. کلاغ ها! آتیش ها باید اول چشم موش ها رو هدف بگیرن بعد هم باقی اندامشون رو. اینطوری اول خودشون ناکار میشن بعد هم موریانه های سوار بهشون. همه مواظب باشن به هیچ عنوان پا هاشون به زمین برخورد نکنه. تا حد امکان برخورد با هر چیز زنده و غیر زنده ای رو کم کنید چون موریانه ها همه جا هستن. حالا طوری پخش بشید که تمام منطقه رو پوشش بدیم. از آرایش آخرین حمله به منطقه انجیرستان استفاده می کنیم.
-ولی تکبال! اون دفعه2طرف منطقه رو می تونستیم حفظ کنیم. 1طرف میدون با خورشید و مشکی و اون طرفش هم کرکس و شهپر حفظ می شد. این دفعه هیچ کدومشون نیستن.
-تیزرو درست می گفت. تکبال بلافاصله زهر تلخ این حقیقت رو بی اثر کرد.
-بله نیستن. ولی تو، نمی خوایی بگی که ما با این تعدادمون، به اندازه کافی از پس پر کردن جای خالی4نفر غایب بر نمیاییم. اگر نظرت این باشه همون بهتر که موریانه ها قورتمون بدن. من و خوشبین به همراه لالاپر میریم1طرف. تکرو و قویدست و تیزپرواز میرن طرف مقابل. آتیش انداز ها از وسط شروع کنن. دیگه زمان از دست ندیم. حملههههه!
تکبال کلمه آخر رو با سفیری کشدار و طنین انداز عربده کشید. در1لحظه وسط اون جهنم شلوغ و خونین چنان قیامتی به پا شد که موش ها و مرغ های انجیر خوار همه سر در گم شدن. تکبال با نهایت سرعت چوب های بلندی رو که کلاغ ها با پنجه ها و منقار هاشون مثل نیزه نگه داشته بودن آتیش می زد و خیلی سریع نور های کور کننده ای در وسط میدون پدیدار شدن که می چرخیدن و شیرجه می زدن و به ضرب تمام در سوراخ چشم های موش های روی زمین فرو می رفتن. در1لحظه زمین پر شد از شعله های کوچیک و متحرک که مثل ستاره های زمینی می درخشیدن و به هر طرف می رفتن. موش ها زنده زنده می سوختن، خودشون رو به زمین و زمان می کوبیدن و جیغ می کشیدن، روی زمین می غلتیدن، دست و پا می زدن و جزغاله می شدن. خوشبین چرخی سریع زد. تکبال محکم شونه هاش رو چسبید و مطمئن و خشن توی گوشش غرید:
-تو فعلا کار هایی مهم تر از گرفتن حال من داری. بهشون برس و اینقدر بی خودی تقلا نکن. درضمن، محض اطلاعت، پایین انداختن من شاید بتونه زخمیم کنه ولی مطمئن باش برای تو فایده نداره. چون اولا امکان اینکه بمیرم ضعیفه، دوما کرکس که برگرده باید بهش جواب بدی، سوما تو بخوایی یا نخوایی، همگیتون واسه نفله کردن اون تکمار آشغال لازمم دارید. پس آروم بگیر و بی دردسر به حمل و به جنگت برس.
خوشبین در کمال نارضایتی توی دلش تکبال رو تأیید کرد. چرخی زد و اوج گرفت.
-کجا بریم؟
تکبال با رضایتی از مدل رضایت های خورشید تک خنده ای زد.
-این طوری بهتر شد. بدون سوال هر کاری بهت میگم می کنی. بچرخیم. می خوام ببینم چند چندیم.
خوشبین از شدت خشم در خودش فشرده می شد ولی شروع کرد به چرخ زدن. دیدن لازم نبود. موش ها زیاد بودن و مسلط. سکویایی ها عالی می جنگیدن ولی هنوز برد با مهاجمین بود. مرغ های انجیر خوار هنوز بی نظم و بی پروا خودشون رو برای نجات منطقه و آشیونه ها و جوجه هاشون به کشتن می دادن. تمام هوا از بوی خون و بوی گوشت سوخته سنگین بود. انجیر خوار های کوچیک توی هوا دست و پا می زدن، جیغ می کشیدن و استخون هاشون به وسیله موریانه ها از گوشت پاک می شد. وحشت این فاجعه حتی برای سکویایی های خونخوار هم غیر قابل تحمل بود. به طوری که خودشون رو باخته بودن و ظاهرا اوضاع نمی خواست به نفع مرغ های انجیر خوار تغییر کنه. تکبال با نارضایتی چشم های خون گرفتهش رو به اون صحنه دردناک بست. داشت کنترلش رو از دست می داد. هر لحظه ممکن بود اختیار اعصابش رو از دست بده و با تمام قدرتش شروع کنه به جیغ کشیدن و لای ضجه هاش اگر نفسی برای گفتن داشت کرکس رو صدا بزنه که بیاد و از این کابوس جهنمی نجاتش بده. ولی این نباید اتفاق می افتاد. تکبال باید کاری می کرد که اوضاع عوض بشه. هر کاری.
هر کاری!.
-خوشبین!به من گوش بده!
خوشبین با صدای بلندی که توی اون هیاهوی مرگ به گوش تکبال برسه هوار زد:
-گوش میدم. بگو!.
تکبال نفس عمیقی کشید و پریشونی وحشتناکش که داشت غیر قابل مهار می شد رو به زحمت قورت داد.
-بریم بالا، بعد هر زمان بهت گفتم صقوط می کنیم. می خوام سریع تر از سقوط شیرجه بزنی پایین.
خوشبین به قیامت اون پایین نظر انداخت و به وضوح لرزید.
-مگه زده به سرت؟
تکبال با سرخوشی گفت:
-آره.
اون پایین جنگ بود و آتیش بود و خون بود و ویرانی. کسی خوشبین رو ندید که با هدایت تکبال به وسط میدون پرواز کرد، شلوغ ترین منطقه جنگ که همه توی هم گره خورده بودن رو نشونه گرفت و با سرعتی ترسناک به طرف پایین سرازیر شد. تکبال از همون بالا در حال سقوط بلند هوار زد:
-واااایی!چقدر موش! 1زیافت رویایی واسه من!
جیغ های وحشتزده بعد از فریاد تکبال فضا رو پر کرد. موش ها در نهایت ترس، از ته دل جیغ می کشیدن:
-خورشید!این خورشیده! فرار کنید!
تکبال به موقع ضربه محکمی به شونه های خوشبین زد که بی اختیار با وحشت برگشته بود و پشت سرش دنبال خورشید می گشت.
-دیوانه!این من بودم. بجنب برو بالا!
خوشبین هنوز متعجب بود. چنان متعجب که موقع اوج گرفتن چیزی نمونده بود به ضرب تمام به1شاخه کلفت برخورد کنه. تکبال با حرص سرش هوار کشید:
-اُهُه!مگه کوری؟ بکش به راست!.
و بعد به شونه هاش چنگ زد و به طرف راست متمایلش کرد. خوشبین خیلی زود تعادل جسمش رو دوباره به دست آورد ولی هنوز اعصابش می لرزیدن. تکبال از اون بالا تماشا می کرد که نصف بیشتر موش ها به سرعتی جنون آمیز فرار کردن و زیر زمین از نظر ها پنهان شدن. تکبال با بلند ترین صدایی که می تونست از حنجرهش خارج بشه، با همون تقلید ماهرانه از صدای خورشید سفیر زد:
-بگیریدشون!
کلاغ های آتیش انداز مثل تیر های بلا شیرجه رفتن. خاک ها رو پاشیدن و موش هایی که هنوز خیلی توی زمین فرو نرفته بودن رو بیرون کشیدن و همونجا روی خاک ها با بال و منقار و پنجه نگهشون داشتن و با سفیر دوم تکبال که جواز آزادیشون بود موش های گرفتار رو آتیش زدن و وسط میدون رها کردن. تکبال از دیدن این صحنه بلند خندید. نمی فهمید چه حالی داره. داشت می خندید. از دود نیمه زنده های در حال سوختن به نفس نفس افتاده بود و داشت می خندید. چه مرگش شده بود؟! نمی فهمید. ولی زمان برای فکر کردن و فهمیدن نبود. موش ها توی سوراخ ها مخفی می شدن و1دفعه بیرون می پریدن و دردسر درست می کردن. تکبال با همون صدایی که خوشبین رو از جا پرونده بود عربده زد:
-دسته سوم به پییییش!
در برابر نگاه های ناباور سکویایی ها، فوجی ازمرغ های انجیر خوار معلوم نشد از کجا ریختن بیرون و با سرعتی عجیب شروع کردن به پاشیدن چیزی که مدتی بعد خوشبین و بقیه فهمیدن چسب صمغه. از همون هایی که خورشید درست کردنش رو عالی بلد بود. مرغ های انجیر خوار زیاد بودن. هر کدوم برگ هایی گود و پر از اون ماده عجیب و چسبناک با خودشون داشتن که به زحمت حملشون می کردن. یکی توی منقار و2تا لای پنجه ها. سکویایی ها با سفیر تکبال به سرعت دوباره آرایش گرفتن و هر دسته بخشی از مرغ های انجیر خوار مهاجم رو هدایت می کردن که کجا موادشون رو بپاشن. صحنه عجیبی بود. موش ها بی هوا مورد هدف قرار می گرفتن و موریانه های سوارشون بهشون می چسبیدن و برای خلاصی خودشون به سرعت بدن زنده موش ها رو می جویدن، ولی بیشترشون به خلاصی نمی رسیدن، چون آتیش سر چوب های بلند آتیش انداز ها بهشون می رسید و موش و موریانه ها با هم جزغاله می شدن. خفاش ها آفتاب پرست های روی درخت ها رو پاره پاره می کردن و به پایین، وسط خون و آتیش و چسب می فرستادن. تکبال روی شونه های خوشبین می چرخید، به همه جای میدون می رفت و برای جمع کردن و هماهنگ کردن و قوی تر کردن سکویایی ها سفیر می زد. همون کاری که کرکس می کرد. لحظه به لحظه سیلی از کلاغ ها با چوب های بلندشون پیشش می اومدن و تکبال بی وقفه پر هاش رو جدا می کرد و کلاغ ها با چوب های مشتعل مشعل مانند از اونجا می رفتن و باز1دسته دیگه و باز هم و باز هم.
-ماهیت موریانه ها رو فریاد بزنید! پشت سر هم بگید و بگید! همین طور که می جنگید وجود موریانه ها و دلیل مردن مرغ های انجیر خوار رو بلند اعلام کنید. هر چند باری که می تونید داد بزنید و این ها رو بلند بگید!.
فرمان تکبال رو نزدیک تر ها شنیدن و بلافاصله شروع کردن به انجامش و لحظه ای نگذشت که این فرمان در تمام میدون پخش و اجرا شد.
-موریانه ها! موریانه ها از روی بدن موش ها حمله می کنن. روح شیطان در کار نیست. این ها فقط موریانه هستن. این ها که زنده ها رو می جون فقط1مشت موریانه هستن. این ها فقط موریانه هستن!.
تکبال این ها رو هوار می زد. با صدایی بلند و لحنی پر از اطمینان و تحقیر. اطمینان تکبال و تحقیری که در بردن اسم موریانه ها به کار می برد، مثل شعله های بی مهار به سرعت در تمام میدون و در گوش ها و دل ها سرایت کرد و هیبت ترسناک نیروی ناشناسی که مرغ های انجیر خوار رو به استخون تبدیل می کرد رو مثل1تیکه یخ ناقابل که رو به آفتاب گرفته باشنش خورد کرد.
نعره ها و سفیر ها دیگه اجازه نمی داد جیغ های موش ها شنیده بشن. مرغ های انجیر خوار بلاخره اوضاع دستشون اومده و به راهنمایی سکویایی ها هماهنگ شده و موش ها و موریانه ها رو زمینگیر می کردن و بقیهشون در گروه های بزرگ به طوری که با موش ها تماس پیدا نکنن، با منقار های پیش اومده مثل نیزه های تیز، به طرف پایین شیرجه می رفتن، چشم های موش های سر در گم رو سوراخ می کردن و حالا که با عربده های تکبال و بقیه همراه هاش از داستان موریانه ها آگاه بودن، تا یکیشون به جیغ کشیدن می افتاد همگی می ریختن سرش و با منقار های تیز موریانه ها رو از لا به لای پر هاش بیرون می کشیدن و مثل آب خوردن لهشون می کردن و مرغ گرفتار به همین سادگی از مرگی ترسناک خلاص می شد و می رفت تا باز حمله کنه.
زودتر از اون که2طرف تصور کنن، ورق برگشت. موش ها در حال تار و مار شدن بودن و سکویایی ها به همراه مرغ های انجیر خوار پشت سر هم حمله می کردن.
-دست از سرشون بر ندارید! بیچارهشون کنید! تکمار باید بفهمه ما هنوز هستیم!.
سکویایی ها که بوی خون مستشون کرده بود، به طور کامل از این سفیر تکبال فرمان بردن، با تمام توان، وحشی و بی مهار از ته دل نعره کشیدن و دوباره حمله کردن. تعداد موش ها هنوز زیاد بود. تکبال در یکی از دفعاتی که خوشبین به فرمانش پایین تر پرواز می کرد چشمش به نقطه ای در گوشه انجیرستان، زیر شاخه های2تا درخت افتاده حرکتی رو دید.
-بریم جلو تر خوشبین! اون زیر انگار1خبر هایی هست.
بله بود. خبر های بدی بود. دسته بزرگی از موش ها و1دسته جوجه بی پرواز و ترسیده که از وحشت به هم چسبیده بودن و از ترس ناله می کردن. تکبال جوشش خشم و خون توی تمام رگ هاش رو حس کرد که داشت ضربان می گرفت و این ضربان داشت هر لحظه شدید تر می شد. چنان شدید که اگر تخلیش نمی کرد وجودش رو از هم می درید. این حالت رو می شناخت. خورشید براش گفته بود. خودش هم بهش دچار شده بود. تکبال می دونست چی داره میشه.
-خوشبین!حالا وقتشه که از دستم خلاص بشی. ارتفاعت رو تا حد امکان کم کن، قبل از رسیدن به زمین ولم کن بی افتم و خودت برو وسط بقیه.
خوشبین برگشت و نگاهش کرد.
-این خودکشیه. میمیری. درسته که حالا داقون تر شدن ولی اگر بری پایین چیزی ازت باقی نمی ذارن.
تکبال داد زد:
-منو ببر پایین!
خوشبین بی مکث و محکم هوار کشید:
-نه! نمی برم.
تکبال در حالی که واسه منحرف کردن خوشبین به طرف پایین با تمام توانش پرپر می زد ولی موفق نمی شد، با خشم به شونه های خوشبین چنگ زد.
-بهت گفتم ببرم پایین عوضی!
خوشبین به سرعت اوج گرفت.
-من هم بهت گفتم نمی برمت. اینقدر دست و پا نزن این بالا بمیری هم اجازه نمیدم سقوط کنی زبون نفهم روانی!
تکبال از حرص و ناکامی جیغ کشید و در همون حال با ضربه های قوی توی سر خوشبین مشت می زد. در1لحظه به خودش اومد. خوشبین از درد به خودش فشار می آورد ولی خیال فرود اومدن نداشت. حتی فحش هم نمی داد. در سکوت تحمل می کرد و اون بالا می چرخید. تکبال از خودش متنفر شد. جای ضربه هاش روی سر خوشبین رو آهسته نوازش کرد. سرعت خوشبین کم شد. کاملا مشخص بود که از تخفیف درد رضایت داره.
-خوشبین!من طوریم نمیشه. من1بی پرواز عادی نیستم. اون جونور ها از پس من بر نمیان. ببرم پایین. خواهش می کنم. اونجا هنوز جوجه هایی هستن که نمردن. درکشون داره کار می کنه و پدر و مادر هاشون رو صدا می زنن. خواهش می کنم خوشبین!
خوشبین برگشت و با درموندگی آشکار بهش خیره شد.
-تو میمیری تکبال. من نمی تونم. تو میمیری. اون ها می کشنت و تو نمی تونی پرواز کنی.
تکبال به نگاه خوشبین که رنگ گذشته ها رو گرفته بود لبخند زد:
-تا شما ها هستید من نمیمیرم. من تا آخرش هستم. تا آخر تکمار. طوریم نمیشه. تو از این بالا مواظبمی. حالا بجنب. زمان داره از دست میره. اون جوجه ها می ترسن خوشبین. من هم به جای اون ها می ترسم. اینطور مردن حقشون نیست. ببرم پایین خوشبین. ببرم پایین!.
دیگه جای بحث نبود. خوشبین با سرعت فرود اومد. در چند قدمی زمین، خودش رو کج کرد و تکبال رو رها کرد و اوج گرفت. تکبال پر و بالی زد و ولو شد روی زمین. از روی کوه پر و خون و استخون های پاک شده و لاشه های سوخته لیز خورد و بلند شد و بعد از تلو تلو خوردن تونست سر پا بمونه. نمی شد درست راه بره. پا هاش روی زمین لیز از خون سر می خوردن. تکبال می دید که موش ها به شاخه هایی که پناه جوجه ها شده بودن حمله کردن، در حال جویدنشون هستن تا دستشون به جوجه ها برسه. جوجه هایی که از وحشت جیغ می کشیدن و به هم چسبیده بودن. تکبال سعی کرد سریع تر بره ولی نتونست. بی اراده بال هاش رو باز کرد. از زمین جدا نشد ولی حرکتش به طرز قابل توجهی تند تر و مسلط تر شده بود. شاخه بلاخره تاب نیاورد و پخش زمین شد و جوجه ها در1لحظه بین انبوه موش ها گم شدن. تکبال از همون فاصله هوار زد:
-اُهُه!
در کمتر از1چشم به هم زدن چنان جنگی اون پایین شروع شد که حتی از اون خاک خیس گرد و غبار رفت هوا. جوجه ها در این فاصله خودشون رو و همدیگه رو جمع و جور می کردن و با پا های کوچولو و ضعیفشون به طرف شاخه های به هم پیچیده درخت های افتاده می رفتن تا پناه بگیرن. تکبال تمام خشمش رو آزاد می کرد و زمین و درخت های افتاده و پر های تکبال لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر از خون و گوشت له شده و سیاه پوشیده می شد. جیغ نازک و ضعیفی از لای شاخه ها!
-پشت سرته!
تکبال به سرعت چرخید ولی دیر شده بود. 1موش بزرگ، با1فوج موریانه بهش حمله کردن.
-تو که خورشید نیستی! تو فقط1کبوتر بی خاصیتی. الان خفهت می کنم!.
موش مطمئن بود که تهدیدش رو عملی می کنه ولی تکبال خیال نداشت به این سادگی ببازه. نفسش زیر فشار چنگال های موش تنگ شده بود ولی هنوز می فهمید.
-من پرورده خورشیدم. من نباید به این سادگی تموم بشم. این خیلی مسخره هست!. امکان نداره همچین اجازه ای بدم.
با تمام قدرتی که درش باقی مونده بود حرکتی به خودش داد و از زیر دست و پای موش غول پیکر بیرون پرید. چشم هاش سیاهی می رفت ولی هنوز سر پا بود. موش خواست دوباره حمله کنه ولی تکبال زودتر جنبید. چیزی شبیه جرقه ای سرخ توی هوا جهید و1لحظه تمام اطراف روشن شد و بعد شعله های سرکش بود که زبونه می کشید. تکبال با وحشت و حیرت به مقابل خیره مونده بود. درخت های افتاده توی آتیش می سوختن و جوجه های پناه گرفته لای شاخه هاشون گرفتار شده بودن. تکبال لرزید.
-نه! من نمی خواستم! نه!
آبشاری که قطع و وصل می شد با قدرت روی سرشون جاری شد. تکبال به سرعت خودش رو به جلو پرت کرد و به آب و آتیش زد تا جوجه های گرفتار رو نجات بده. هر لحظه ممکن بود بسوزن یا غرق بشن. آتیش داشت به چمن های اطراف می رسید. جریان آب شدید تر و در نتیجه آتیش بلاخره مهار شد. جوجه ها از دوده سیاه شده ولی زیر بال های تقریبا بدون پر تکبال سالم مونده بودن.
جنگ با فرار باقی مونده موش ها تموم شد. هورای سکویایی ها و مرغ های انجیر خوار منطقه رو گرفت. ویرانی انجیرستان خیلی زیاد بود ولی دشمن شکست خورده و این خیلی با ارزش بود. برای سکویایی ها و برای انجیر خوار های کوچولو. تکبال به ابراز احساسات پدر ها و مادر های اون جوجه های دودزده ولی زنده و سلامت نگاه کرد. مهی که جلوی چشم هاش پرده می کشید داشت غلیظ تر می شد. اینقدر غلیظ که تکبال رو به همراه تمام حواسش در خودش می گرفت.
-تکبال!این چه قیافه ایه؟! چی به سر پر هات اومده! اون ها کجا رفتن؟
-حواست کجاست؟ خورشید هم همین کار رو می کرد. این ها پر هاشون رو آتیش می زنن.
-ولی آخه…
-آخه نداره که! این ها مثل من و تو که نیستن! همه چیز مدلشون فرق می کنه.
صدای تیزرو و تکرو آخرین چیز هایی بودن که تکبال شنید. خستگی، درد، ضعف و گیجی بهش غلبه کردن و دیگه چیزی نفهمید.
چشم که باز کرد، چندین جفت نگاه دلواپس در اطرافش دید که با وجود دلواپسی، شادی درشون موج می زد.
-بیدار شد!
-سلام تکبال!
-عجب پدری در آوردیم ازشون!
-آره راست میگه بیچاره شدن!
-ولی این دیوونه ها کم مونده بود دنبالشون تا وسط حلق تکمار هم برن. تو هم که نبودی بگی بس کنن و برگردن. مگه ول می کردن؟ جوگیری که میگن اینه دیگه!
-تکبال! آخه خودت گفته بودی بیچارهشون کنیم ما هم رفتیم بیچارهشون کنیم دیگه!
-ولی خودمونیم، به مفهوم واقعی بیچارهشون کردیم!
-آره راست میگن. نسل اندر نسل موش ها باید این خفت رو با دم هاشون حمل کنن.
قهقهه خنده بود که رفت هوا. تکبال حس می کرد ضربان زمین و هوای منطقه سکویا رو می شنوه که دلش برای این قهقهه ها تنگ شده بود، مثل دل خودش.
-بسه دیگه مگه نمی بینید حالش هنوز جا نیومده؟ ولش کنید!
-ای بابا حالگیری نکن خوشبین! بذار بهش گزارش بدیم دیگه!
-لازم نکرده. خودش تا آخر درگیری رو دید. باقیش دیگه زایده.
-ای بابا چیچی رو زایده؟ پدر ما در اومد. ببین چی به روز قیافه من اومده؟ هم زخمی شدم هم دودی. یعنی این ها مهم نیست؟
-نه که نیست. می خواستی تا داخل اون سوراخ بزرگه نری و دک و پوز بیریختت رو اونجا به باد ندی که حالا نقِش رو بزنی.
-عجب تو…
نگاه تکبال1دفعه هشیار شد، با چشم های گشاد به1نقطه خیره موند و خواست که از جا بپره ولی نای پریدن نداشت. همه دست از مسخره بازی برداشتن. صدای ضعیف تکبال سکوت رو خش انداخت.
-مشکی!
مشکی مثل ارواح گم شده، گیج و منگ اما هشیار، با کمک تکرو جلو کشیده شد. پنجه های سرد و بی حس تکبال رو گرفت توی دست هاش و به همون آرومی زمزمه کرد:
-خودمم فسقلی.
تکبال حس کرد گوشه چشم هاش به خارش افتادن ولی اشکی در کار نبود. پیش از اینکه شروع کنه به باریدن، پلک هاش روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفت.
بیدار که شد روشنایی آفتاب نیمه اول روز چشم هاش رو آزار داد. کلافه پلک هاش رو روی هم فشار داد و از شدت حرص نفس هاش تند شدن. دستی دست هاش رو گرفته بود. چشم باز نکرد ببینه صاحب دست کیه. می شناختش. بعد از کرکس و خورشید، این آشنا ترین دست در ناخودآگاهش بود. مشکی داقون بود. به مفهوم واقعی داقون. ولی بیدار. با حواس جمع و درک درست. تکبال نفس عمیقی کشید، لبخند محوی زد و دوباره به خواب رفت.
دفعه سومی که چشم باز کرد شب بود. نمی دونست چند شب و چند روزه که خوابه ولی درد هایی که دفعه های پیش تمام بدنش رو گرفته بودن این دفعه خیلی کمتر شده بودن و تکبال می تونست به زحمت حرکتی به خودش بده.
-بیدار شدی؟ دیگه بسه. نباید بخوابی. شاید لازم باشه دیگه بلند شی.
تکبال در تأیید خوشبین با بی حالی سر تکون داد. مشکی بی حرف در کنارش بود. تکبال به زحمت تکونی به خودش داد، سر بلند کرد و با دیدن پر و بال هاش وحشت کرد. باورش نمی شد این خودش باشه. بیشتر از نصف پر هاش غیبشون زده و جاشون به شدت درد می کرد و تمام تنش پر از جای سوختگی و زخم های در حال خوب شدن بود.
-وای! وای نه!
دست های مشکی آروم شونه هاش رو به علف ها فشار دادن.
-چیزی نیست. درست میشه. اون پر ها دوباره در میان. خیلی هم زود در میان. توی همین مدت کوتاه کلی درمون شدی.
تکبال به نگاه درهم شکسته ولی هشیار مشکی نظر انداخت.
-مطمئنم که درست میشه. همه چیز درست میشه. پر های من و تمام ویرانی ها.
-ولی نه تمامشون.
صدای مشکی رو درد بیگانه کرده بود. تکبال درک کرد. دستش رو گرفت و با بغضی که نه فرو می رفت و نه می ترکید زمزمه کرد:
-درست میگی. نه تمامشون. ولی چه میشه کرد جز اینکه پیش بریم و انتقام بگیریم؟
دست های مشکی به وضوح روی شونه های تکبال می لرزیدن. تکبال بهش لبخند زد.
-ما برنده میشیم. همون طوری که این دفعه ازشون بردیم. ما بردیم!
مشکی به لبخند تکبال جواب داد.
-بقیه برام گفتن که تو حرف نداشتی. حسابی تکمار رو غافلگیر کردی.
تکبال به خوشبین نگاه کرد.
-من نه. همه. همه ما با هم بودیم. من فقط پر هام رو آتیش می زدم. کار های اصلی رو بقیه می کردن.
مشکی پر های باقی مونده روی شونه های تکبال رو نوازش کرد.
-دفعه بعد من هم باید باشم.
تکبال سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
-معلومه که باید باشی. با حضور تو اوضاع عالی میشه مشکی. من مطمئنم که تکمار روی غیبت تو حسابی حساب کرده و کلی حالش جا میاد زمانی که ببینه تو دوباره وارد میدون شدی.
مشکی آه کشید. آهی سرد، طولانی و عمیق. تکبال دستش رو گرفت و هرچند بی حال ولی با اطمینان تکون داد.
-منو باور کن مشکی. بهت راست میگم. به من تردید نکن.
خوشبین سکوتش رو شکست. توی صداش هرچند صمیمیت گذشته دیده نمی شد، ولی اثری از خشونت شب جنگ انجیرستان هم نبود.
-بلند شو تکبال! تو باید1چیزی بخوری و بعد هم باید همراه مشکی بیایی روی تاک. تکمار از تار و مار شدن موش ها و موریانه ها به شدت عصبانیه و می دونه که تو با ما بودی. اگر گیرت بیاره بیچارهت می کنه. باید حرف بزنیم. در مورد این و در خیلی موارد دیگه.
تکبال به خوشبین لبخند زد.
-از تکمار خاطرم جمعه. گیرم نمیاره. شما ها مواظبم هستید.
خوشبین فقط نگاهش کرد. تکبال خندید. نزدیک نیمه شب، تکبال و مشکی در جمع بقیه روی تاک بزرگ زیر سکویا بودن.
تیزپرواز بعد از اینکه بقیه رو به سکوت دعوت کرد، به اطراف نظری جستجو گر انداخت تا مطمئن بشه اوضاع برای حرف زدن امنه. امن بود. مأمور های مراقبت از اطراف بهش علامت دادن و این امنیت رو تأیید کردن. به اشاره مجدد تیزپرواز همه ساکت شدن. تیزپرواز سکوت رو شکست.
-ما امشب اینجاییم که در مورد مشکلاتمون حرف بزنیم. مشکلاتی که در این زمان می تونن حسابی دردسرساز بشن و باید هرچه سریع تر حلشون کنیم. مشکلات ما زیادن. دارن زیاد تر هم میشن. یکی از بزرگ ترین هاش اینه که دیگه به دست آوردن خبر از تکماری ها به سادگی گذشته نیست. تکمار جاش رو طوری انتخاب کرده که کلاغ ها به راحتی نمی تونن اون اطراف بچرخن. خیلی خطرناکه. اگر بی گدار به آب بزنیم تلفاتمون زیاد میشه و این درست نیست. از طرفی هم باید به هر قیمتی شده از اون جهنم تکمار خبر داشته باشیم. مطمئنا برای کسب خبر بدون خطر راهی هست و من نمی دونم اون راه چیه. شما چطور؟ اگر چیزی به نظرتون میاد بگید.
تکبال با صدایی عمیق و بی لرزش که چیزی از درونش رو آشکار نمی کرد سکوت رو شکست.
-ما دیگه نباید بریم اونجا. درسته که به هر قیمتی باید آگاهی کسب کنیم ولی از دست رفتن جون ها قیمت ناعادلانه ایه. بله راه های بهتری هم هست. از جمله این که شاید بشه ما کمک بگیریم. به نظر من میشه کمک گرفت و نتیجه از حد انتظار بالاتره.
خوشدست پرسش گر نگاهش کرد.
-کمک بگیریم؟ از کی؟ کلاغ ها و ما که عنصر های تعلیم دیده جنگیم در خطریم. کدوم پرنده ناآگاهی رو میشه بفرستیم توی دل خطر؟
تکبال صاف و سنگین بهش چشم دوخت.
-من اسمی از پرنده نبردم. بردم؟
تیزبین به حرف اومد.
-میشه بیشتر توضیح بدی تکبال؟ ما سر در نمیاریم تو چی می خوایی بگی.
تکبال به نشانه تفاهم سر تکون داد.
-من می خوام بگم تکمار استطار و ملاحظه رو گذاشته کنار. ما هم باید همین کار رو کنیم. به نظر من زمانش رسیده که از موجودات دیگه کمک بخواییم. من فکر می کنم لازمه مورچه ها و شبتاب ها طرف مذاکرهمون باشن.
زمزمه ای از جنس تردید و نارضایتی جمع رو گرفت. تکبال بلند تر از زمزمه ای که می رفت بالا بگیره و بلند بشه گفت:
-این غرور مسخره رو باید بذاریم کنار. تا آخر این ماجرا همه چیز رو باید بذاریم کنار. تمام منفی ها رو. بذارید این داستان تموم بشه و بعد اگر باز هم دلتون خواست می تونید مورچه ها و شبتاب ها رو پایین تر ببینید و قابلشون ندونید که ازشون کمک بخوایید. ولی الان زمان این حرف ها نیست. اون ها واقعا لازمن و واقعا کمک می کنن اگر بلد باشیم چجوری ازشون بخواییم.
تیزپرک متفکر به نگاه تکبال خیره شد.
-اون ها چرا باید به ما کمک کنن؟ اگر ما بودیم خودمون رو به همچین خطری نمینداختیم. پس اون ها روی چه حسابی باید همچین کاری کنن؟ فکر نمی کنی جوابشون منفی باشه؟
تکبال با اطمینان جوابش رو داد.
-نه. فکر نمی کنم. من مطمئنم که جوابشون مثبته. ما هم اگر بودیم همچین کاری می کردیم. اگر می فهمیدیم که تکمار جز سکویایی ها، با ما و با تمام جنگل سر دشمنی داره، اگر می فهمیدیم که با از بین رفتن سکویایی ها سد محکم مقابل تکمار می شکنه و برای ویران کردن جنگل و ویران کردن ما دیگه هیچی سر راهش و جلودارش نیست، مطمئن باش که نه تنها همچین کاری می کردیم، بلکه حاضر می شدیم1چیز هایی رو هم از دست بدیم فقط به این قیمت که سکویایی ها توی این داستان با وجود تمام خطراتش شریکمون کنن.
لالاپر با همون نگاه زهری به تکبال خیره شده بود.
-خوب حالا فرض کنیم درسته. کی بلده باهاشون حرف بزنه؟ کدوم بخت برگشته ای رو می خوایی بفرستی زیر خاک تا گیرشون بیاره؟
تکبال باز هم بی مکث و مطمئن جواب داد:
-خود من. من بلدم باهاشون حرف بزنم. من می تونم گیرشون بیارم. من میرم لای خاک و بوته ها، پیداشون می کنم، کنارشون میشینم و باهاشون حرف می زنم و به هیچ عنوان هم احساس بخت برگشتگی نمی کنم. اون ها پر پرواز ندارن ولی دست هایی دارن که برای کمک بالا میان و دل هایی که بزرگ و روشنه.
لالاپر با کنایه ای از جنس خشم چشم هاش رو تنگ کرد.
-چه صمیمی! از کجا اندازه نور دل هاشون رو می دونی؟
تکبال بلند و بی تردید گفت:
-از اونجایی که در زمان تنهایی و ترس و بیماری، زمانی که در غیبت مدعی های رفاقتم منتظر مردن زیر بوته ها افتاده بودم و از ترس مرگ می لرزیدم، این بیگانه های ناآشنا تنها موجوداتی بودن که زنده نگهم می داشتن. از سیر کردن و سیراب کردنم گرفته تا تأمین روشنایی اطرافم در شب های تاریک، تا زمانی که از کابوس های جهنمی بیدار میشم و می بینم توی تاریکی تنهام از ترس دق نکنم. بار بی معرفتی آشنا های من رو این ها به دوش کشیدن تا من راحت تر اون زمان تلخ رو طی کنم. برای همیشه ازشون ممنون و بهشون مطمئنم.
سکوتی که جمع رو گرفت سنگین بود. لالاپر با هر جمله تکبال بیشتر در خودش فرو می رفت و عقبنشینی می کرد و بقیه هم دسته کمی ازش نداشتن.
-باید با مورچه ها و شبتاب ها وارد مذاکره بشیم.
صدای مشکی رو همه شنیدن. کسی به مخالفت حرفی نزد. تکبال بود که دوباره سکوت رو شکست.
-من میرم دیدنشون. این از این. و اما اینجا. تکمار به هیچ عنوان نباید از…از…نبودن خورشید آگاه بشه. حتی بقیه خودی هایی که تا حالا نفهمیدن هم نباید بدونن. هرچی کمتر این داستان رو بدونن بهتره. خورشید فقط اسمش هم برای تکمار کافیه. به همه و همه بگید که خورشید مجبور شد بعد از جنگ خارستان سریع بره به دشت و گاهی میاد به جنگل سرکی می کشه و میره ولی هست. اه بسه اشک هاتون رو پاک کنید. اگر این داستان تصمیم جنگ تکمار درست باشه ما واقعا زمان واسه گریه کردن نداریم.
تیزپرک با صدایی گرفته از بغض و نگاه خیس، تکبال رو مخاطب قرار داد.
-خبر درسته تکبال. اون ها دارن خیلی جدی آماده میشن.
تکبال به بقیه که ناخودآگاه به حالت دفاع در اومده بودن نظری گذرا انداخت.
-که اینطور! خوب بذار بشن. پس ما هم باید آماده بشیم. هرچی بیشتر بهتر. باید تمرین کنیم. باید مهارت هامون رو بالا ببریم. از همین فردا.
تیزرو به حرف اومد.
-تکبال!چیز هایی که تو بلدی رو ما نمی دونیم. من فکر می کنم باید اون هایی که میشه یاد داد و یاد گرفت رو به ما یاد بدی. میگن تکمار خودش توی این جنگ حاضره.
خوشبین تیزرو رو تأیید کرد.
-اون درست میگه. تمام آموخته های تو مربوط به توانایی های عجیبت نیست که ما نتونیم یادشون بگیریم. خورشید بعضی درس ها رو تا نیمه بهمون داد ولی مهلت نشد کاملش کنه. تو باید کاملشون کنی.
تکبال به چشم های خیس نظر انداخت. چی می شد اگر می تونست مثل این جماعت، اشکی به یاد خورشید توی چشم هاش داشته باشه؟ قلبش فشرده شد. اشکی در کار نبود. اجازهش رو نداشت. خورشید در آخرین فرمانش اجازه عجز رو ازش سلب کرده بود. تکبال به تلخی از دست خورشید حرص خورد ولی کسی نفهمید.
-از فردا، از همین فردا باید شروع کنیم. ما باید به تکمار ببریم. به خاطر خودمون. به خاطر از دست رفته هامون و به خاطر زنده های جنگل سرو. و می بریم. من تردید ندارم. ما برنده میشیم.
-امکانش قطعی تر بود اگر کرکس غیب نمی شد.
تکبال سر بالا نکرد ببینه این صدا از کدوم طرف اومد. بقیه با این ندای زمزمه وار موافق بودن. خود تکبال هم همینطور.
-بیایید امشب تکلیف این ماجرا رو مشخص کنیم.
تکبال این دفعه سر بالا کرد و به تکرو که از وسط جمع خودش رو بالا کشیده بود و با نگاهی که چیزی ازش خونده نمی شد همه رو زیر نگاه گرفته بود و حرف می زد چشم دوخت. تکرو منتظر موافقت یا مخالفت بقیه نشد و ادامه داد.
-ببینید!من هم موافقم. اگر کرکس اینجا بود اوضاع ما خیلی بهتر می شد. ولی کرکس الان اینجا نیست. کرکس نیست و ما با یادآوری مدام غیبتش چیزی رو درست نمی کنیم. برعکس، پدر روان خودمون و روان بقیه رو هم در میاریم و الان واقعا زمان این کار نیست. ما الان به ذره ذره توانایی اعصاب هامون احتیاج داریم. اینکه سر کرکس یا هر عامل دیگه ای با هم بجنگیم واقعا کمکی بهمون نمی کنه. تکمار داره آماده میشه برای اینکه بزرگ ترین حملهش رو بهمون کنه و داره میاد که برای همیشه و به طور کامل از سر راهش برمون داره. این وسط ما واقعا نباید سر درگیری های داخلی زمان و توان از دست بدیم. حالا سر هرچی که می خواد باشه. بذارید اول زنده بمونیم و این خطر رو از سرمون رفع و دفعش کنیم. بعدا برای جنگیدن با هم به قدر کافی زمان داریم. ولی نه حالا.
لالاپر سکوت سنگین و متفکر جمع و حرف تکرو رو برید.
-به همین سادگی کرکس رو توی هر دردی که بهش گرفتاره رها می کنی تکرو؟
تکرو پیش از اینکه پچ پچ هایی که شروع شده بودن زمزمه بشن، جواب لالاپر رو با صدایی رسا خطاب به همه موافق هاش داد.
-من کرکس رو رها نکردم. هیچ وقت و به هیچ قیمتی هم رهاش نمی کنم. ولی از بین شما یکی بیاد بگه الان برای کرکس چیکار میشه کنیم؟ واسه کرکس الان کاری از دست ما بر نمیاد ولی می تونیم خودمون و جنگل رو نجات بدیم تا سر فرصت به کرکس هم برسیم. اگر ما زنده نباشیم دیگه کسی هم نیست که به فکر کرکس و گرفتاری ناشناسش باشه. درک این حقیقت اینهمه سخته؟ من که فکر نمی کنم.
ولی لالاپر خیال نداشت از میدون در بره. خشمش حقیقی بود.
-راه حل نجات کرکس و برگشتنش الان همینجا دم دسته. درست رو به روی تو تکرو. این کبوتره می دونه کرکس الان کجاست. به خودتون زحمت بدید1شب رو صرف کنید و اینهمه مهربون نباشید تا بهتون بگه و بعد کرکس اینجاست.
دیگه پچ پچی در کار نبود. سکوت بود و نگاه هایی که تکبال بهشون چشم نمی دوخت. حس می کرد دیگه چیزی براش مهم نیست. حتی اینکه اینجا بکشنش. به هر حال اون قرار نبود شهپر رو لو بده و بگه جریان غیبت ناگهانی کرکس چی بوده. صدای تکرو سکوت خطرناک جمع رو شکست.
-خوب لالاپر! پیشنهاد بدی نیست اگر نتیجه بده. میگی چیکارش کنیم؟ بزنیمش؟ شکنجهش کنیم؟ زجرکشش کنیم؟ خوب، من حاضرم خودم تمام این ها رو کنم اگر تو همینجا بهم اطمینان بدی که این کبوتر بعدش زبون باز می کنه و بهمون میگه کرکس چی شده و بهم اطمینان بدی که بعدش کرکس بر می گرده و امشب که تموم شد، فردا کرکس اینجاست. تو حاضری این تضمین رو بدی؟ اگر جفت کرکس زیر دستم تلف شد و حرفی نزد چی؟ اگر اوضاع کرکس طوری بود که حتی با گفتن این ما نتونستیم برش گردونیم چی؟ اگر علاوه بر کرکس این رو هم از دست بدیم چی؟ تکمار حسابی خوش به حالش میشه لالاپر. تو این رو می خوایی؟ تکبال از داستان کرکس چیزی به ما نگفت، حتی زمانی که می خواستیم نابودش کنیم. من نمی دونم اگر زیر فشار بره حرفی می زنه یا نه. ولی تجربه و شناختم بهم میگه احتمال گفتنش زیاد نیست. اما لالاپر! خوشمون بیاد یا نیاد، ما به توانایی های منحصر به فرد این کبوتر، به تجربه هایی که از خورشید و از کرکس گرفته، به درس هایی که بلده برای پیروز شدن در مقابل اون تکمار جهنمی احتیاج داریم. می بینی؟ از هر طرف که نگاه کنی، باید فعلا حرف دل هامون رو بذاریم کنار و با هم یکی باشیم. همون طور که جفت کرکس داره این کار رو می کنه. با تمام حرصی که از ما داشته و داره، با وجود اینکه اصلا موافق ملحق شدن دوبارهش به ما نبود و نیست، باز هم اینجاست، توی جنگ انجیرستان باهامون بود، توی جلسه امشبمون باهامونه و می خواد که تا آخر ماجرای تکمار باهامون بمونه و بجنگه، بدون توجه به اینکه از نظر خودش ما در شرایط افتضاحش رهاش کردیم و معرفت و رفاقت نداریم. بحث این که این وسط کی درست میگه بذار بمونه واسه بعد. الان زمانش نیست. بفهمید! همهتون! الان واقعا زمانش نیست. تکمار به همین زودی با نفرات تازه نفس و آماده و لعنتی به ما و به جنگل نازل میشه. الان زمان درگیری های بین ما نیست، حتی سر کرکس.
صدای تکرو بالاتر می رفت و جمله های آخرش رو بلند تر و بلند تر و آخریش رو تقریبا با فریاد گفت. سکوت سنگین بود.
-تکرو درست میگه. اینطوری به جایی نمی رسیم. الان زمان اتحاده. بذار اول این دشمن مشترک از سر راه برداشته بشه، بعد به باقی چیز ها برسیم. خود کرکس هم اگر اینجا بود امکان نداشت دلش بخواد که ما اینطور مسخره و احمقانه به تکمار ببازیم.
تکرو نگاهی از جنس سپاس به مشکی انداخت. تکبال هم بهش خیره شد. توی نگاهش مثل این اواخر هیچی نبود. چهره مشکی به بیمار می زد ولی حواسش جمع بود. تکبال با درک این موضوع، در خودش احساس سبکباری و رضایت دلپذیر و خوشآیندی داشت.
-به نظرم جز تأیید تکرو چاره ای نداریم. باید باهاش موافق باشم.
تکرو سری به نشان تفاهم برای خوشبین تکون داد. پچ پچ ها لحظه ای بودن و بعد بلافاصله محو شدن. نگاه ها گرفته، ولی محکم و موافق بودن. تکبال در تمام این مدت، با نگاهی سرد و بی نهایت بی روح و تلخ، به هیچ خیره مونده بود.
-فردا میرم دیدن شبتاب ها.
این جمله ای بود که با لحنی کاملا هماهنگ با نگاهش ازش شنیده شد.
-بذار همراهت بیام. با هم بریم شاید بهتر نتیجه بده. بعدش هم بریم دیدن مورچه ها.
تکبال به مشکی بیمار ولی بیدار نظر انداخت و با حرکت سر تأییدش کرد.
-مطمئنا بهتر نتیجه میده. تو که باشی نتیجه2برابر مثبته. من جاشون رو بلدم. این روز ها که گذشتن حسابی از زیر و بمشون سر در آوردم. البته این رو واقعا نمی خواستم ولی زیاد باهام بودن و حالا دسته کم می دونم کجا باید پیداشون کنم. شبتاب ها رو روز ها مشکل میشه گیر آورد ولی مورچه ها دم دست تر هستن. فردا صبح با هم میریم دیدنشون. احتمالا برای ملاقات با شبتاب ها باید تا فردا شب صبر کنیم.
تیزرو سکوتش رو شکست.
-ولی شما2تا چجوری می خوایید باهاشون مذاکره کنید؟ فکرش رو کردید؟ حرف زدن با اون ها رو بین ما کسی بلد نیست.
تکبال لبخند نزد ولی نگاه همچنان سردش تفاهم داشت.
-من می تونم. سخت نیست.
تیزرو لبخند محوی زد.
-یادم رفته بود که تو مدلت خورشیدیه. از این چیز ها ازت بر میاد. زبون مار ها و باقی خاکی ها رو راحت می فهمی.
تکبال با شنیدن اسم خورشید آهش رو خورد.
-نه خیلی راحت. ولی می فهمم. اون دلواپسی یواشکی رو هم از توی چشم هات بریز دور تیزرو. ما از تکمار نمی بازیم.
تکبال جمله آخرش رو با اطمینان و صدای بلند گفت. بعضی ها توی دل و دسته ای با صدای بلندی که هنوز خیلی مونده بود به اون فریاد های بلند و جوندار زمان کرکس برسه تأییدش کردن.
تکبال اون شب رو در منطقه سکویا نموند. بهش گفتن بمونه. گفتن جا براش زیاده. بهش گفتن اگر نمی خواد روی درخت ها باشه، زمین منطقه هم بوته و پناه گاه زیاد داره. ولی تکبال گفت که ترجیح میده برگرده خونش. خونه رو با تأکید گفت.
-خونه من اونجاست. همونجایی که تکرو و تیزرو پیدام کردن. من اینجا جایی برای آرامشم نمی بینم. من بر می گردم خونم. صبح فردا منتظرتم مشکی.
تکرو همون طور که قول داده بود، روی شونه هاش سوارش کرد و رسوندش خونه. تکبال اون شب تا خود صبح بیدار بود و با چشم های کاملا باز به افق تاریک خیره موند. تکرو دم رفتن روی شونهش زده و آهسته اما مهربون گفته بود:
-تو حرف نداشتی تکبال. توی جنگ انجیرستان کولاک کردی. اگر نبودی این دفعه می باختیم. نگران زمان هایی که اینجا تنهایی نباش. ما مواظبتیم. تکماری ها نمی تونن به اینجا نزدیک بشن پیش از اینکه تو آگاه و خودشون داقون شن.
تکبال زهرخند زده بود.
-واسه حمایت یا واسه خاطر جمعی از اینکه همراهشون نباشم؟
تکرو بی اون که جا بخوره یا اخم کنه جواب داد:
-به هر دلیلی باشه به امنیتت کمک می کنه.
تکبال با حرکت سر تأیید کرده بود. بله تکرو درست می گفت. تکبال هم می دونست. تکرو بعد از این تفاهم بی صدا پرید و رفت.
تکرو که رفت، تکبال مسیر رفتنش رو با نگاه گرفت و اونقدر چشم از این مسیر تاریک بر نداشت تا اینکه نور کم رنگ و ملایم صبح، از افق شروع کرد به پدیدار شدن. تکبال توی ذهنش پرواز کرد و با اون نور رویایی یکی شد. با سکویایی ها برای رسیدن به1هدف مشترک همدست بود، مشکی سلامت نسبی و درک و آگاهیش رو دوباره به دست آورده بود، تکمار1بار دیگه از سکویایی ها ضربه خورده و فهمیده بود هنوز هم مقابله باهاشون غیر ممکنه، تکبال توی این ضربه سهم بزرگی داشت، اون ها می جنگیدن تا پیروز بشن، همون طور که این بار پیروز شده بودن. این ها همه عالی بودن. عالی تر از اون که تکبال بتونه باورشون کنه. با دمیدن سپیده، تکبال چشم های خستهش رو از نوری که داشت تند تر می شد گرفت، نفس عمیقی کشید و هوای صبح رو با رضایت بلعید، خستگی شدیدش رو به خاطر آورد، روی علف های اطرافش ولو شد و پلک هاش روی هم افتادن. پیش از اینکه بتونه بال های دردناکش رو در وضعیت بهتری قرار بده، خواب بود.
دیدگاه های پیشین: (12)
آریا
جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 16:25
سلام پریسا جان
ممنونم از داستان این قسمتش هم زیبا و با محارت غیر قابل وسب نوشتی ممنونم عزیز
تکبالو درک میکنم خیلی سخته گناهی نداشته باشی اما محاکمه بشی و مجرم بدونتت. خیلی سخته نیشو کنایه بشنوی اما تاقت بیاری و خودتو بی خیال بگیری خیلی سخته که از درون بشکنی اما تلاش کنی ظاهرت رو عالی نشون بدی تا اطرافینت شاهد شکستنت نباشن خیلی سخته. خیلی…..
شاد باشی همیشه شاد و رها
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم از لطفی که همیشه بهم داری.
بله سخته. خیلی زیاد. تلخه که نتونی خودت رو به اون هایی که دلت می خواد بفهمنت بفهمونی. تکبال نمی تونه بهشون توضیح بده که تقصیر اون نبود. خدا بگم چیکارش کنه این شهپر رو! یادم باشه1جای داستان تلافی این کارش رو سرش در بیارم.
پیروز باشی تا همیشه.
حسین آگاهی
جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 16:47
سلام. عالی بود نفسگیر و محشر.
کلی ترسیدم کلی نفسم در سینه حبس شد و کلی خوشحال شدم بعد از پیروزیشون.
باز هم گروه تازه.
این بار مورچه ها و شبتاب ها.
میگما چه طوره از بقیه حیوانات هم کمک بگیرید؟
اون طوری دیگه شک نکنید که باید قسمت هزارم یا بیشتر تکبال رو بنویسید.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
وای نه! قسمت1000نه! به خدا بیچاره میشم توصیف این صحنه ها واقعا سخته واسه من که باید جفت و جورشون کنم. حالا که اینطوره، مذاکره بین تکبال و مورچه ها و شبتاب ها رو ناموفق اعلام می کنم. شوخی کردم این کبوتره هرچی نداشته باشه زبونش خوب پیش می بره. امیدوارم هرچه سریع تر بتونم سر و تهش رو هم بیارم چون حسابی نفسم رو گرفته.
ممنونم که هستید.
ایام به کام.
شفق
سهشنبه 5 خرداد 1394 ساعت 07:15
سیرکو پیدا کردم. سرم نشد اینهمه نزدیکم بود و من احمق تا الان نفهمیدم. حالا که دقت میکنم میبینم اینجا همینجا حسابی گفتی و من سرم نشد. باید موافق باشی تا بشه کاریش کنم. موافقت بده تمومش کن. بسه دیگه. تو؛ ایمیلتو روم باز کن تا مجبور نشم اینارو اینجا بگم دیوونه.
پاسخ:
نه، نه، نه.
یکی
سهشنبه 5 خرداد 1394 ساعت 20:27
نه. نگو
پاسخ:
آروم باش یکی. همه چیز درسته.
ک.عباسی
چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 19:14
با سلام محضر خانم جهانشاهی گرامی.
این قسمت و قسمتهای پیشین داستان زیبا و جذاب تک بال که با ظرافت و کلمات تراش خورده به رشته تحریر در آمده ذهن هر خواننده ای را مسحور و مسخر می کند.
این قلم زیبا ناخود آگاه ذهن مرا که روزی چند بار به این وبلاگ میکشاند .
در پایان از شما دوست گرامی به خاطر نگارش این داستان تشکر میکنم امید که موفقیت گام به گام با شما همراهی کند.
پاسخ:
سلام آقای عباسی!.
چه خوشحال شدم! بعد از اینهمه سکوت! به خدا خیلی شاد شدم از دیدن کامنت شما و خیلی ممنونم از لطف و محبت شما که بهم دارید. کاش کمتر سکوت کنید! از دیدن اسم شما اینجا حسابی خوشحال میشیم. من و بقیه همراه ها.
پیروز باشید تا همیشه.
آریا
چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 19:31
سلام پریسا ی عزیز
چرا نیستی
بیا قسمت جدید تکبال رو بزار
امیدوارم قیبتت خیر باشه امیدوارم……
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
غیبتم شر نیست دوست عزیز من. فقط بقیه تکبال رو هنوز نتونستم بنویسم. باید1کمی بجنبم ولی1کمی درگیرم. درگیر خودم و درگیر خودم و درگیر خودم.
ممنونم که هستی آریا جان.
شاد باشی.
آریا
چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 22:24
نمیدونم چی شده
فقط امیدوارم گرفتاریات خیر باشه نمیدونم پریسا …… امیدوارم …..
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
چیزی که نباید بشه نشده همراه مهربون. دارم سعی می کنم چیز های نبایدی که خیلی پیش تر ها شده بود رو حل و رفعشون کنم و1کمی دردسر داره. تصور حضورت و حضور بقیه در لحظه های این سعی کردن ها کمک بزرگیه برای من. باور کن آریا. نمی تونم توضیح بدم. اون هایی که از نزدیک باهام هستن و کم و بیش می دونن که آگاهن. ولی اینکه شما ها از این فاصله باهام هستید بدون اینکه بدونید کجا ها همراهیم می کنید برام خیلی با ارزشه. همراهی تو، همراهی یکی و همراهی بقیه.
بلد نیستم درست توضیح بدم. کاش بلد بودم! کاش خودت بخش های ناقص توضیحاتم رو پیدا و در ذهنت کاملشون کنی.
ممنونم که هستی.
شادکام باشی خیلی هم زیاد.
آریا
شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 23:02
سلااام پریسا جان
خوبی؟؟؟
قسمت جدید آماده نیستش آیا
من هستم
هستم وو میمونم
پخخخخخخ
امیدوارم گرفتاریت حل شده باشه پریسا امیدوارم ……
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای بسیار عزیز.
ممنونم که هستی آریا.
ممنونم!.
قسمت جدید1کمی بیشتر از انتظارم کار برده. هنوز آماده نیست. هم گیر داره و هم خودم این مدت کمتر زمان پیدا کردم سرش تمرکز کنم. کاش این چندتا بخش هم به خیر و خوشی و البته به سرعت تموم بشه به جان خودم خسته شدم از این بار ناتموم که روی دوشمه.
راستی آریا چه خبر از گربه ها؟ جدی ندیده دلم تنگ شده واسشون.
باز هم راستی آریا!
پخ!
وای دلم نمیاد اذیتت کنم از بس مهربونی. پس گرفتم پخ کردنم رو.
شاد باشی آریا. خیلی خیلی خیلی شاد از حالا تا همیشه.
آریا
دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 00:20
سلااام عزیز
ایرادی نداره دیر بزار قسمت جدید رو فقط گرفتاریت حل بشه دیر بزار اصلا نزار فقط همه چی راستو ریست بشه
وای نگو پریسا گربه ها جفتشون مشهدن خخخ سره آبجیم خراب شدن هرچی وقتی تو بیمارستان بود بهش رسیدیم گربه ها دارن پسش میگیرن خخخ
فکرشو کن تازه بهبودیشو به دست آورده داره هم زمان از دوتا گربه نگهداری میکنه خخخ
تامی رو خواستیم بیاریم فرودگاه مشهد گیر داد نزاشت بیاریمش چون شهر مسهبی هست نمیزارن آخر همین هفته آبجیم با ماشین میره برش میداره میارتش که همه خوانوادمون بهونشو میگیرن خخخ فکرشو چاهار شنبه صبح میره پنشنبه میاد خخخ
پخ کن عزیز راهت باش من اذیت که هیچ خوشحالم میشم
شاد باش پریسا شاده شاد
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
همه چیز درسته دوست مهربون. فقط باید درست تر بشه. درست تر از اینی که هست. این قدر درست بشه که دیگه از خراب شدنش دلواپس نباشم. هرچی خدا بخواد. اگر بخواد میشه.
وای گربه ها! بنده خدا خواهرت! راستی یعنی دم تامی درست میشه یا اینکه دیگه در نمیاد؟ من ندیدمش ولی مطمئنم بی دم هم دوست داشتنیه. اما عجیب دلم خواست این رو بپرسم. چیکار کنم فضولم دیگه!
قسمت جدید هم بلاخره میاد. بذار این جک و جونور ها1کمی تمرین کنن بلکه سر این تکمار رو بکوبن به تاق و از دستش خلاص بشیم.
ممنونم که هستی آریا.
شاد باشی از حال تا همیشه.
آریا
سهشنبه 12 خرداد 1394 ساعت 17:57
سلام پریسای عزیز
امیدوارم شادو سلامت باشی
تامی پیشی ی ما هستش. نیشا ماله آبجیمه نیشا دمش سوخته نه ازیز اون قدر نیست که دیده بشه فقط یه مهره کوچولو از دمش کم شده دمشون پشمالو هستش دیده نمیشه.
نه اون مهره دیگه جای گزینی نداره
راهت باش عزیز هرچی دوست داری بپرس
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان. وای چه دیر کردم! گیر کردم وسط شلوغی های جهان حقیقی با اینترنت ضعیف. بیخیال اون1مهره. نیشایی که ازش تعریف می کنی همین مدلی هم شیرینه. دلم می خواد دستم برسه قلقلکش بدم.
ایام به کامت.
مینا
چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 11:26
سلام اینترنتم یه چیزی فارتر از افتضاحه عجیب اینروزا دلم میخواست براتون کامنت بذارم نمیشد. حالا یادم نیست که درباره داستان تکبال چی میخواستم بگم جز این که خوشحالم که داره قویتر میشه.
کاش مشکلتون زودتر حل بشه برای حل شدنش تلاش کنید هر چه قدر که که ازش بترسین بیشتر کش پیدا میکنه.
عجیب اینروزا دلم میخواست بهتون ایمیل بدم.
بازم نمیدونم چرا هم ایمیلتونو نداشتم هم این که به نظرم شاید روحیتون خیل یمناسب حرفهایی که میخواستم بزنم نبود.
بگذریم به شدت امیدوارم که انقدر اعتماد به خودتون زیادب شه که بدونید شایستگی همه چیزای قشنگ دنیارو دارین.
امروز نیمه شعبانه تورو به خدا برای من و همه کسانی که محتاجن دعا کنین منم برای شما و همه کسانی که به این وبلاگ میان دعا میکنم
با آرزوی بهترین ها
پاسخ:
سلام مینا جان.
هر روزی که دل به دعا باشه همون روز و همون لحظه میشه دعا کرد. خدا همیشه هست و همیشه می شنوه. پس دیروز و امروز و همیشه برای همه شما دعا می کنم عزیز.
ایمیل من
pri.end.13@gmail.com
هست. هر زمان دلت خواست از هرچی دلت خواست برام بنویس. هر مدلی که دلت خواست بنویس. به نظرم گشتن توی اینجا بهت ثابت کرده باشه که من هر مدل نوشته ای که خطاب به من باشه رو می خونم و اگر بشه بهش جواب هم میدم.
مشکل من، چیزی نیست که خدا نتونه درستش کنه مینا جان. اگر حکمتش باشه و بخواد حلش آسونه. اگر هم ارادهش طور دیگه ای باشه کاریش نمیشه کرد. دارم سعی می کنم. تا خدا در این جنگ کدوم طرف باشه.
همه مخلوقات پروردگار ارزش مثبت های جهان رو دارن مینا جان. مثل خودت. باید بخواییمش. باید بطلبیمش و باید همت کنیم. اگر اون طوری که خودمون دلمون می خواد هم نشد بیخیال. در هر حال میشه از بین سیاهی ها نقطه های روشن پیدا کرد. گاهی آسون، گاهی سخت. اما شدنیه.
شاد باشی و شادکام.
آریا
چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 23:45
نیستی پریسا
بازم که نیومدی
ایرادی نداره
هرجا هستی شاد و سلامت باشی ودیگر هییچ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
هستم ولی این روز ها1کمی کم رنگم. هنوز محو نشدم. دلم هم نمی خواد که بشم. تا خدا چی بخواد. من هستم آریا و این بودن رو خیلی می خوام. یادم نرفته که تکبال و بقیه هنوز ناتموم موندن. فقط کمی تا قسمتی گرفتارم.
ممنونم از حضورت آریا.
شاد باشی.