تاریکی زیر نیزار شب و روز نمی شناخت. تکبال با صدای وزوز های تموم نشدنی زنبور سمج چشم هاش رو بست و پلک هاش رو با خشم روی هم فشار داد. زنبور این دفعه صداش نزد. از سر صبح اون بالا می چرخید و وزوز بال هاش داشت تکبال رو دیوونه می کرد. طول کشیده بود ولی ظاهرا تمومی نداشت. تکبال سعی کرد عربدهش رو قورت بده.
-تحمل کن!تحمل کن! تحمل!
این رو هر لحظه بلند تر و با تأکید بیشتر به خودش فرمان می داد و اجراش هر لحظه سخت تر و سخت تر می شد. زنبور با حرص روی علف های همیشه گلآلود بالای لبه سوراخ چرخید و1دفعه گفت آخ!
تکبال بلافاصله بدون اینکه بخواد و بفهمه چیکار داره می کنه از جا پرید و آماده حمله ایستاد. زنبور ساکت شده بود و جز صدای تاب خوردن آزار دهنده علف ها چیزی شنیده نمی شد. تکبال حس می کرد آخرین ذرات تحملش داشت تموم می شد. دلش می خواست اون صدای خشخش لعنتی تموم بشه و زنبور دست از سرش برداره ولی نمی شد. خشخش علف ها متفاوت شده بود و به نظر تکبال این طور می رسید که کسی وسطشون به دردسر افتاده.
-یعنی ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟
این توی ذهن تکبال چرخید و مجبورش کرد تیز تر و آماده تر باشه و منتظر بمونه بلکه اوضاع رو به راه بشه، این خشخش آزار دهنده تموم بشه و زنبور پر بزنه و بره. ولی هیچ کدوم از این ها اتفاق نیفتاد و تکبال هرچی صبر کرد چیزی عوض نشد. تکبال دیگه نتونست تحمل کنه.
-تو! چیزی شدی؟ حالت خوبه؟
صدای دلگیر و تندی از بیرون جوابش رو داد.
-به تو چه مربوطه؟ مگه تو وکیل همه زنده هایی؟ به حال من چیکار داری؟
تکبال چنان تعجب کرد که نزدیک بود بخوره زمین. دستش رو گرفت به دیوار لجنی و خودش رو کشید بالا.
-این رو به من گفتی؟
زنبور با لحنی عصبانی جوابش رو پرت کرد.
-بله به خود خودت گفتم. حال من رو ول کن. بفرما به سکوت مسخرهت بچسب و ولش نکن.
تکبال متحیر وا رفت.
-تو واسه چی به من جفنگ ردیف می کنی؟ مگه چیکارت کردم؟
زنبور بی حرکت موند. تکبال این رو از قطع شدن صدای خشخش فهمید. سکوت چندان طول نکشید و با هوار عصبانی زنبور، به شدت شکست.
-جفنگ خودتی. تو، تو که جرأت نداری وسط این تاریکی مزخرف هم از سوراخت در بیایی. اینهمه اصرارت کردم بیا بیرون2کلمه باهام حرف بزن. حتی اینقدر خیالت نبود که جوابم رو بدی و بگی نه. سکوت کردی سکوت. چی از دستت می رفت اگر1بار از توی این پیله لجنی علفیت در می اومدی؟ می ترسیدی چی بشه؟ کم می شدی؟ من فقط می خواستم ببینمت. و تو خیالت نبود که این خواسته چه قدر کوچیکه. براورده کردنش سخت نبود و تو براوردهش نکردی. حالا برای من ادای دلواپس های مهربون رو در نیار. من هیچیم نشده تو هم بیخیال شو.
تکبال با حرصی که به قیمت خرج کردن تمام ارادهش سعی می کرد کنترلش کنه مبادا بعدا پشیمون بشه، توی ذهنش سفت و خشن گفت:
-خواسته بی منطق و ناحساب تو خیالم بود زنبور سمج. اونقدر خیالم بود که می خواستم از دستت جام رو عوض کنم و برم جایی که تو نباشی. می خواستم یکی از این شب ها از اینجا در برم تا از دست خودت و این اصرار خسته کنندهت خلاص بشم. از دست تو، تو مزاحم سمج که اعصابم رو خورد کردی.
چندتا نفس عمیق کشید و لحظه ای بعد از مخفیگاهش اومد بیرون. به خودش قاطعانه فرمان سکوت داد و به بالا نظر انداخت. زنبور به دردسر افتاده بود. خطر جدی نبود و تکبال عجیب دلش می خواست بیخیال بشه تا زنبور تا خود عصر برای خلاصیش زور بزنه و بعدش از خستگی و خشم بره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه و تکبال در تمام این مدت با آرامش وحشتناکش چشم هاش رو ببنده و بیخیال لای علف های کثیف اطرافش ولو بشه. ولی این نمی تونست اتفاق بی افته. تکبال از خورشید این رو یاد نگرفته بود. ولی از دست زنبور حسابی حرصی بود و واقعا دلش نمی خواست دیگه بیشتر از این اذیت هاش رو تحمل کنه. خسته بود و اینکه1نفر مدام به سکوتش تلنگر بزنه و بخواد به زور از لاک آرامش تاریک و دردناکش بیرونش بکشه به شدت آزارش می داد. و این زنبور متوقع باید تنبیه می شد. اما تمام این ها نمی تونست این واقعیت رو عوض کنه که1زنده درست بالای سر تکبال به دردسر افتاده بود و تکبال قادر بود نجاتش بده. از تصور نگاه خورشید در لحظه های این طوری بعد از اینکه فکر شرور تکبال رو می خوند خندهش گرفت. لبخند دردناکی زد که از شیون تلخ تر بود، نفس عمیقی از سر درموندگی و ناچاری کشید، بدون اینکه خیلی از روزنه تاریکش فاصله بگیره دست بالا کرد و علف های در هم پیچیده رو به شدت تکون داد. زنبور که گیر کرده بود آزاد شد، با حرص پرید و رفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه. تکبال پشت سرش لبخند زد.
-آهای!مواظب خودت باش! این طرف ها برای تو اصلا امن نیست. امیدوارم دیگه هرگز دلت نخواد هم صحبت من باشی.
و آروم نجوا کرد:
-چون من اصلا دلم نمی خواد. تو بد نیستی ولی من واقعا دلم نمی خواد هم صحبتت باشم. معذرت می خوام. این رو دلم نمی خواد.
لحظه ای بعد، زنبور دیگه نبود و تکبال توی دلش از اینکه در اون لحظه خشم دیوانه وارش ذهنیاتش رو بلند نگفت، احساس رضایت کرد. شونه هاش رو صاف کرد تا بچرخه و داخل سوراخش بخزه ولی… 2تا دست محکم که1دفعه به شونه هاش چنگ زدن و تکبال حس کرد به زمین دوخته شد. سردی وحشت و حیرت رو در تمام بند های وجودش چشید و سعی کرد از جا بپره ولی موفق نشد. 2تا دست سفت کشیدنش عقب و از سوراخ دورش کردن. تکبال خواست بچرخه ببینه چی پشت سرشه ولی نتونست. ذهن کور بلافاصله فرمان دفاع داد ولی در آخرین لحظه متوقف شد. این دست ها مال دشمن نبودن وگرنه اینهمه مدت بی حرکت نگهش نمی داشتن و بیکار نمی موندن. تکبال با این آگاهی به موقع از ضربه زدن منصرف شد و ترجیح داد فقط آماده باقی بمونه. زمانی که از حرکت افتاد، دست ها هم از فشارشون کم کردن. تکبال آهسته چرخید و به مقابل خیره شد. خوشپرواز عصبانی و در عین حال مهربون نگاهش می کرد. سکوت رو که شکست، صداش دلگیر، خسته، عصبانی ولی دلواپس بود. دلواپسیی از جنس نگرانی1رفیق آشنا و نگران.
-واقعا که موجود بی معرفت و حال به هم زنی هستی تکبال! تو خجالت نمی کشی؟ می دونی چند وقته من واسه پیدا کردنت بالا و وسط این نکبتزار در به درم؟ شب و روزم شده این جهنم که شیر سلطان جنگل هم نمیاد طرفش. و تو خدا می دونه چند دفعه منو دیدی و به جای اینکه به این در به دری خاتمه بدی از دستم در رفتی و اجازه دادی همینطور گرفتار اینجا و نکبتش باقی بمونم. من تمام این لحظه های لعنتی با تمام روحم می خواستم بدونم کجایی، فقط بدونم کجایی تا پر بزنم بیام پیشت. خیالم نبود جایی که هستی چه قدر خطرناک و مزخرفه. فقط می خواستم پیدات کنم. و تو در تمام این مدت با آگاهی به حال داقون من اینجا تپیده بودی و خیالت به خیال من نبود. آخ که حالم رو به هم می زنی تکبال! به شدت حالم رو از خودت به هم می زنی تکبال! چه قدر دلم می خواد لعنت هم خرجت نکنم و بذارم اینجا بپوسی و خودم رو از این گندزار تاریک خلاص کنم و دیگه هم پشت سرم رو نگاه نکنم. ولی نمیشه. نمی تونم. آخه تو لعنتی رفیقمی. رفیق حال به هم زن و بی معرفت من که با اینهمه اذیتی که بهم کرده و می کنه نمیشه جاش بذارم بپرم برم. تو که نمی فهمی. خودم می فهمم بسه.
تکبال مات و منگ به دیوار لجنی تکیه زده و به خوشپرواز خیره مونده بود. سکوت سنگین رو صدای بلند و نزدیک به فریاد خوشپرواز شکست.
-چرا وا رفتی؟ تکون بخور! باید تا شب نشده از این جهنم بریم بیرون! من حاضر نیستم روی لجن های اینجا شب رو سپری کنم. جونم رو بیشتر از این ها می خوام. بجنب! باید بریم!.
تکبال از جاش تکون نخورد. خوشپرواز بی اعتنا به سکون تکبال، بی اعتنا به اونهمه نکبت که از پر هاش می بارید و بی اعتنا به نگاه ناموافقش، دستش رو کشید تا از دیوار جداش کنه.
-نه! من نمی خوام!.
خوشپرواز نجوای تکبال رو نشنیده گرفت. تکبال در مقابل فشار دست های خوشپرواز خودش رو عقب کشید. خوشپرواز با حرص نگاهش کرد.
-می خوایی اینجا بمونی؟ می خوایی همینجا ادامه بدی؟ واقعا این چیزیه که تو می خوایی؟
تکبال با حرکت سر تأیید کرد. خوشپرواز با بیخیالی شونه ای تکون داد.
-خوب باشه. بخواه.
بعد2دستی به شونه های گلآلودش چنگ زد و با1حرکت سریع از دیوار جداش کرد. تکبال متحیر و معترض نگاهش کرد. خوشپرواز از جنس خشم خندید.
-تو بخواه ولی من نمی خوام. دلیل نمیشه هرچی تو می خوایی شدنی باشه. ببین دیوونه! من الان از اینجا میرم بیرون و تو هم باهام میایی. می تونی تا آخر عمرت دلت بخواد اینجا وسط این لجن های نکبت بمونی ولی فقط می تونی بخوایی. بدون اینکه اجراش کنی. تو همین الان همراهم میایی. از اینجا صاف میریم کنار رودخونه تا تو از اینهمه نکبت که به خودت آویزون کردی پاک بشی. بعدش هم مدلی زندگی می کنی که درست و شایسته باشه. چیزی میشی که هستی. نه1نکبت مردابی. حالا بجنب تا دیر نشده به رودخونه برسیم.
تکبال واقعا نمی خواست. به دیوار تکیه زد و سفت همونجا ایستاد. خوشپرواز نگاهش کرد.
-تکبال! احتمالا به من نمیاد ولی باور کن بد بودن ازم بر میاد. ترجیح میدم اینطوری نباشم ولی اگر لازم باشه زیاد هم ضعیف نیستم. من و خودت رو خسته نکن. دلم نمی خواد شب پرتت کنم توی رودخونه. پس عاقل باش و بی دردسر همراهم بیا.
تکبال سر بالا کرد و به نگاه مطمئن خوشپرواز خیره شد. خوشپرواز پلک نزد و به چشم های بی روح تکبال خیره موند. تکبال فهمید که از پس صاحب این نگاه بر نمیاد. توی چشم هاش اشک نبود ولی نگاهش به طرز بی نهایت غمناکی تیره شد. حالت چشم های خوشپرواز تغییر کرد. نگاه دلگیر و قاطعش مهربون شد. زمانی که سکوت رو شکست لحنش هم مثل نگاهش بود. آروم، مهربون و صمیمی.
-بیا تکبال! بیا رفیق! بیا از اینجا بریم. من خیلی دلواپست بودم. چلچله و رنگین پر هم همینطور. اگر بدونن پیدا شدی خوشحال میشن. مثل من. البته من بیشتر خوشحال شدم چون خیلی دوستت دارم. تو رفیقمی. اگر جامون عوض می شد تو اینجا جام نمی ذاشتی. انتظارکه نداری من بتونم بیخیالت بشم. اینجا موندی که چی بشه؟ اینجا جز شب و کثافت هیچی نیست. اینجا جای تو نیست. همراهم بیا تا از اینجا بریم. اون بیرون خیلی چیز ها هست. روز هست، بهار هست، من هستم، از اینجا خیلی بهتره.
تکبال آهسته تر از نجوا زمزمه کرد:
-من نمی تونم. من دیگه مال اینجام. باید بمونم. جای دیگه نمی تونم باشم. جای من اینجاست. نور اذیتم می کنه. هوای آزاد رو تحمل نمی کنم. من دیگه درست نمیشم. اون بیرون هیچی منتظرم نیست. اونجا که تو میگی هیچی واسه من نیست که به خاطرش دووم بیارم. همه چیز تموم شد. من تموم شدم. دیگه زنده نمیشم. تو نمی فهمی. نمی فهمی!.
خوشپرواز بی توجه به اونهمه لجن، شونه های کثیفش رو نوازش کرد و مهربون خندید.
-اینطوری نیست تکبال! اون بیرون ما هستیم. من هستم. اون بیرون زندگی هست. برای تو. تو زنده هستی تکبال! زنده ای که بی نهایت خسته هست و زنده بودن خودش رو یادش رفته ولی هست. مطمئن باش تو درست میشی. من اصلا شک ندارم که توی وجود تو زندگی موج می زنه فقط روی این موج های سرکش رو لجن مرداب گرفته. بیا همراه من از اینجا بریم بیرون. شاید هیچ وقت مثل اولت نشی ولی از اینی که الان هستی خیلی خیلی بهتر میشی. من مطمئنم. تو هم مطمئن باش!. همه چیز درست میشه. تو با نور و هوای پاک آشتی می کنی. تو با آسمون رفیق میشی. حتی اگر تا آخر عمر نتونی بپری. من مطمئنم که تو درست میشی. شاید کاملا ندونم چی ها از سرت گذشته ولی می دونم و مطمئنم که اشتباه تشخیص ندادم. تو کبوتری تکبال. کبوتری که1زمانی رفیق عزیز من بود و هنوز هم هست. فقط خیلی کثیف شده.
خوشپرواز این آخری رو با لبخند گفت و ضربه دوستانه ای به پر های کثیف تکبال زد و چشم هاش رو با نارضایتی بی خشمی تنگ کرد.
-لجن شدی تکبال. بیا سریع تر بریم رودخونه رو به گند بکش بلکه تمیز بشی. بیا زود باش! توی تمام عمرم تا به حال چیزی به کثیفی تو ندیدم. گندت بزنن که اینهمه گندی!
تکبال به خودش که اومد متوجه شد که داره به پهنای چهره خستهش همراه خوشپرواز لبخند می زنه. لحظه ای بعد، هر2در راه خروج از منطقه مرداب تاریک بودن. خوشپرواز بدون توجه به کثیفی بی حد پر های تکبال، بال هاش رو دور شونه های جمع شدهش حلقه کرده بود و پا به پاش روی زمین چسبنده و نرم راه می رفت و سعی می کرد در عین احتیاط، سریع باشه تا هرچه سریع تر از اون جهنم خطرناک خارج بشن.
رنگین پر به پر های شفاف تکبال به خواب رفته نظری رضایت بخش انداخت و به خوشپرواز لبخند زد.
-چه تمیز شده. احتمالا دونه دونه پر هاش الان دارن نفس می کشن.
خوشپرواز نفس عمیقی کشید و لبخند کم رنگی زد.
-من هم همین طور. نفس کشیدن خیلی خوبه.
رنگین پر نفهمید.
-هنوز باورم نمیشه زنده پیداش کرده باشی. راستی چه جوری حاضر شد همراهت بیاد؟
خوشپرواز در حالی که پر های هنوز نمناک تکبال به خواب رفته رو نوازش می کرد آهسته ولی مطمئن زمزمه کرد:
-چاره دیگه ای نداشت. امکان نداشت اونجا ولش کنم. اگر لازم می شد به ضرب چسب صمغ هم شده بود با خودم می آوردمش. فهمید و جنگیدن رو بیخیال شد.
چلچله با نگاهی تیره به چشم های بسته تکبال نظر انداخت.
-تماشا کن با خودش چیکار کرده! اصلا خودش نیست. داقون شده. من از زمان افرا می شناسمش. چیزی ازش باقی نموند. فاخته با صید شدنش تمومش کرد.
رنگین پر دستی به نشانه سکوت بالا برد.
-بسه دیگه. در حضور تکبال به هیچ عنوان اسمی از فاخته نمی بریم. زمان و سکوت کمک می کنه سریع تر برگرده به حال خودش. تو هم دیگه حرفش رو نزن چلچله.
چلچله رد دست های خوشپرواز که روی پر های تکبال کشیده می شد و مرتبشون می کرد رو با نگاه گرفت.
-خوشپرواز!به نظرت چه قدر طول می کشه دوباره خودش بشه؟
خوشپرواز نفس عمیقی کشید و متفکر نگاهش کرد.
-کاش خیلی طول نکشه. ولی به این زودی هم نمی تونه باشه. تصور می کنم راه درازی در پیش داره ولی مطمئنم موفق میشه.
چلچله نامطمئن نگاهش کرد و خوشپرواز توی ذهنش نجوا کرد:
-امیدوارم موفق بشه.
روز های روشن و آفتابی واقعا مایه آزار تکبال بودن. خوشپرواز و چلچله و رنگین پر حسابی هواش رو داشتن، چیز هایی که فراموش کرده بود رو دوباره و دوباره یادش می دادن و تشویقش می کردن که به طبیعتش برگرده. تکبال سعی می کرد و نمی کرد. روز ها برای خاطر دل و رضایت خوشپرواز تلاشکی نشون می داد و شب ها زمانی که اون ها نبودن و خیال می کردن تکبال هم خوابه، هیولای مرداب دوباره بیدار می شد و توی جنگل سرو می چرخید. روی زمینش می گشت، با چشم های تیز و وحشی زمین و درخت ها رو از نظر می گذروند و وای به زمانی که1مار به چشمش می خورد. ماری که برای گرفتن جوجه ای یا زدن به آشیونه ای در کمین بود. شایعات در مورد هیولای مرداب و هیولای جنگل همچنان پر و بال می گرفت و تکبال سعی می کرد در حضور خوشپرواز و بقیه، مثل بقیه به تمام این شنیده های متفاوت بی تفاوت بخنده و بگذره.
تکبال شب ها رو بیشتر می پسندید. شب ها تاریک و ساکت و بی دردسر بودن. تکبال توی شب تنها بود. خوشپرواز دیگه اجازه نداد به منطقه مرداب تاریک برگرده. همونجا توی جنگل موند، بین بوته های بنفشه وحشی زیر1درخت سپیدار1سوراخ پیدا کرد، اونجا جاگیر شد و لحظه های سکوت و تنهاییش رو اونجا سپری می کرد. شب هایی که بقیه به آشیونه هاشون می رفتن و روز هایی که ترجیح می داد مخفی از هر نگاه و نظری باشه رو همونجا می گذروند. تکبال شب ها رو از هر نظر به روز ترجیح می داد. شب امنیت بیشتری بهش می داد. توی شب بیشتر می تونست از جلدی که بقیه می پسندیدن در بیاد و خودش باشه. مجبور نبود همراه خوشپرواز و بقیه بره وسط پرنده های دیگه، گنجشک ها، یاکریم ها و کبک ها و باهاشون هم صحبت بشه. مجبور نبود به سوال های شاد و صمیمیشون جواب بده. مجبور نبود سعی کنه بقیه نبینن که وقتی طرف خطاب قرار می گیره پنجه هاش مشت میشن و لرزشش قابل مهار شدن نیست. شب ها هیچ کدوم از این دردسر های روز رو نداشت. شب برای تکبال امن بود. با وجود تمام خطراتش، با وجود تمام تیرگی و ابهامی که داشت، شب برای تکبال پناه گاه امنی بود که هرگز جوابش نمی کرد.
روز ها و شب ها می گذشتن و جنگل سرو بیخیال این گذشتن ها بهار رو زندگی می کرد. تکبال به ظاهر داشت زنده تر و عادی تر می شد ولی هنوز مشکلات بزرگی داشت که خودش به یقین مطمئن بود دیگه هرگز حل نمیشن.
-بپر بالا تکبال. کاری نداره. چندتا بوته رو بیا بالا می رسی. بیا حیفه از دست بدی. اینجا منظرهش عالیه! تکبال! بیا دیگه!
تکبال بی شوق و بی حالت به چلچله خیره مونده بود. دستی به شونهش خورد و به شدت از جا پروندش. هنوز در تماس دست ها با شونه هاش به همین شدت از جا می پرید مگر اینکه قبلش چشم هاش در حال تماشای صاحب دست بوده باشه.
-چیزی شده تکبال؟ بیا با هم بپریم بالای اون بوته ها. چیزی نمیشه.
تکبال به خوشپرواز نگاه کرد و آهسته به نشانه نفی سر تکون داد.
-آخه چرا؟ باور کن ترسناک نیست. زیاد از زمین بالاتر نمیریم. ببین چلچله و رنگین پر خیلی از ما بالاتر نیستن. این بوته ها شبیه پله کار رو راه انداختن. پرواز لازم نداری فقط پا هات رو یکی یکی بذار روشون و برو بالا.
تکبال سریع تر و با تأکید بیشتری سرش رو به علامت نه تکون می داد. خوشپرواز با محبت نگاهش کرد.
-مشکل چیه تکبال؟
تکبال نجوای خستهش رو خورد.
-زمین، ترجیحش میدم.
-آهای!بیایید دیگه!
خوشپرواز شونه های تکبال رو فشار آرومی داد و رو به رنگین پر خندان و چلچله منتظر بلند گفت:
–تکبال اینجا رو ترجیح میده. صبر کنید من الان میام.
خوشپرواز نگفت که به خاطر تکبال اون پایین می مونه و تکبال چه قدر به خاطر این نگفتن ممنونش بود. نمی تونست همراهی این طوری رو تحمل کنه. خوشپرواز فهمید و ترجیح داد اذیتش نکنه. ولی در لحظه آخری که نگاه هاشون از هم باز می شد تکبال چیزی در اعماق نگاه خوشپرواز دید که فرصت نکرد بشناسدش.
-تو باز پروازخواه میشی! مطمئنم1جایی توی وجودت هست. کشفش می کنم.
بهار بیخیال و آهسته به طرف تابستون پیش می رفت. تکبال داشت به خودش و به زندگی مسلط تر می شد ولی در تمام مدت، نگاهش انگار روح نداشت. 1جور سردی به همه چیزش حاکم بود که خوشپرواز نمی پسندید. حالت هاش بیشتر به زمینی ها می خورد تا پرنده ها. وقتی خوشپرواز و بقیه از پرواز می گفتن، تکبال اوایل به شدت وحشت می کرد. به طوری که در حضورش از این چیز ها کمتر می گفتن. رنگین پر معتقد بود چیزی که اذیتش میکنه رو اصلا نباید بگن و خوشپرواز موافق نبود.
-برای چی نباید بگیم؟ این باید براش عادی بشه نه اینکه همه ما بی صدا بشیم به مراعات وضعیتی که عادی نیست. تکبال دوست منه و خیلی هم برام مهمه که آزار نبینه. ولی این مدلش درست نیست و باید درست بشه. خیال کن وسط1دسته پرنده کنار رودخونه باشیم و تکبال از وصف پرواز سرگیجه بگیره. به نظرت درسته که به همهشون بگیم ببخشید ولی تا با ما هستید از خاک بگید نه از پرواز چون تکبال حالش خراب میشه؟
این فرضیه به حدی عجیب بود و چنان جالب بیان شد که خود تکبال هم زد زیر خنده.
حالا بعد از گذشت روز ها، به لطف خوشپرواز و بقیه، تکبال آروم تر شده بود. دیگه با توصیفات پرواز ها به اون بدی نمی شد ولی هیچ حسی بهش نداشت. چلچله حیرت می کرد، رنگین پر می خندید و خوشپرواز متفکر تماشا می کرد. و تکبال بیخیال و مطمئن در جواب تمامشون می گفت که هیچ حسی به پریدن احساس نمی کنه.
-پر های من واسه قشنگی هستن. من واقعا سردم. مثل خاک. هیچ احساسی توی هیچ کجای وجودم به پریدن و ارتفاع گرفتن نیست. لازم هم ندارم که باشه. به چه دردم می خوره؟ بذار همینطوری بمونه.
تکبال بعد از گفتن این ها به حیرت چلچله و ناباوری رنگین پر می خندید و خوشپرواز در سکوت توی ذهنش این اطمینان دردناک رو رد می کرد.
-خوشپرواز!به نظرم زیاد از بقیه دور شدیم. اینطور احساس نمی کنی؟
خوشپرواز به نگاه دلواپس تکبال چشم دوخت و خندید.
-نگران نباش. اونجا حسابی شلوغه. تازه، همه رفتن1چرخی بزنن. چلچله داره مغز رنگین پر و چندتای دیگه رو قورت میده. بذار بده. بیا ببین اینجا چه قشنگه! شرط1پرواز چرخشی می بندم که هیچ کدومشون تا به حال اینجا رو ندیدن.
تکبال به مقابل نظر انداخت. خوشپرواز درست می گفت. از روزنه بین1دسته پیچک که تا زمین رسیده بودن، تکبال تونست1بهشت خیلی کوچیک رو ببینه. اون طرف پیچک ها، چمن سبز و صافی بود که از بالای1بلندی آبشار کوچیکی روی علف های1دستش سرازیر بود و درخت چه های تزئینی قشنگ دور تا دورش رو گرفته بودن.
-می بینی؟ واقعا جای قشنگیه!
تکبال بدون حرف قدمی به جلو برداشت ولی وارد نشد. از شکستن1دستی اون فضا حیفش می اومد. خوشپرواز دستش رو کشید و به طرف روزنه بردش.
-بیا!
تکبال بی مقاومت همراه خوشپرواز از روزنه کوچیک رد شد و با هم وارد اونجا شدن.
-واقعا قشنگه!
تکبال صدای خودش رو که شنید کمی تعجب کرد. خوشپرواز بهش لبخند می زد.
-بله که قشنگه! چیه؟ باورت نمیشه چیزی هم باشه که تو جذبش بشی؟
تکبال صادقانه گفت نه. خوشپرواز بلند خندید.
-دیوونه!کبوتر دیوونه! بیا!.
با هم رفتن و درست رو به روی آبشار کوچیک1جای دنج و راحت پیدا کردن. تکبال هنوز جذب محیط ساکت و زیبای اطرافش بود.
-چطور کسی اینجا نیومده؟ مگه میشه تا حالا کشفش نکرده باشن؟
خوشپرواز به نشانه تأیید سر تکون داد.
-خوب توی جنگل خیلی جا ها هست که هنوز کسی اونجا ها نرفته. این هم یکی از اون جاهاست ولی باهات موافقم. کمی عجیبه که کسی پیداش نکرده. آخه به نظر خیلی دور از دسترس نمیاد. شاید به خاطر پیچک هاست که دیده نشده. شاید هم به این خاطره که الان توی این فصل تمام جنگل قشنگه و بقیه احتیاجی ندارن واسه پیدا کردن آرامش و غذا و قشنگی بیشتر بیان اینجا.
تکبال محو آبشار بود که در1دایره سنگی مارپیچ می چرخید و پایین می اومد.
-آسمونش هم جون میده واسه پرواز.
تکبال بدون اینکه حواسش جمع گفته خوشپرواز باشه با حرکت سر تأییدش کرد. دستی که روی شونهش لغزید رو احساس کرد و با اطمینان به اینکه جز خودش و خوشپرواز کسی اونجا نیست لبخند زد.
-می خوایی بپریم؟
تکبال به سرعت از حال و هوای خودش در اومد و خودش رو کشید عقب.
-نه! نه!من نمی خوام.
خوشپرواز مهربون دستش رو گرفت.
-اینجا از بالا خیلی قشنگ تره. بیا ببینیم!
تکبال با وحشتی بی توصیف از خوشپرواز عقب کشید.
-من نمی خوام. از همینجا دارم می بینم. خودت برو ببین. من همینجا منتظرت میشم.
خوشپرواز آروم پر های روی شونهش رو لمس کرد.
-اصلا ترسناک نیست تکبال. همراه من بیا. 1پرواز آزمایشی در ارتفاع پایین. خیلی بالا نمی برمت. فقط چند وجب از زمین بالاتر. چیزی نمیشه من باهاتم.
تکبال مثل اینکه چیز خیلی وحشتناکی دیده باشه از دسترس خوشپرواز کشید عقب و بهش خیره شد.
-خوشپرواز!من نه این رو می خوام نه این رو می تونم.
خوشپرواز دوباره آروم دست گذاشت روی شونه هاش.
-چرا نمی خوایی و چرا نمی تونی؟
تکبال به پیچک های پشت سرش تکیه زد و به نگاه آروم خوشپرواز خیره شد. چرا نمی تونست و چرا نمی خواست؟ جدا شدن از زمین براش ترسناک بود. در خاطره های پریشونش می دید که با سرعت و کاملا عمودی همراه کرکس از زمین جدا می شد و مثل برق می رفت بالا، بالا، بالاتر. یادش می اومد که اون بالا چنان سریع و چنان وحشی می چرخیدن که نفسش می گرفت و گیج می شد. با تمام وجودش به کرکس می چسبید و سعی می کرد هرچه بیشتر بین پر های بلندش فرو بره ولی حتی اینقدر از خودش اراده نداشت که به اون پر های بلند چنگ بزنه. همه چیزش در مهار کرکس بود. دست های ضعیفش در حصار توانایی بی حساب کرکس گرفتار بودن و تکبال از شدت وحشت سقوط و وحشت پروازخواهی ترسناک کرکس، هرچه بیشتر در پر های بلند کرکس، در موجودیتش، در وجودش پناه می گرفت. کرکس قهقهه می زد و تکبال پرواز رو با وجود خشونت و ترسناکیش به کام می کشید و در کرکس حل می شد. کرکس می خندید و با اطمینانی که برای تکبال اندازه وجود خدا بی نقص و محکم بود می گفت نترس فسقلی خودم من اینجام. کرکس بود! پس دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت. کرکس بود. برای همیشه. در برابر تمام خطر ها، نفس تنگی ها، وحشت ها، کرکس بود. همه چیز امن بود. ولی چه امنیت سنگینی! تکبال حتی با وجود کرکس اون بالا نفسش می گرفت، سرش گیج می رفت و می ترسید.
دست خوشپرواز روی شونه هاش لغزید. تکبال به شدت از جا پرید و خودش رو کشید عقب. خوشپرواز نه حیرت کرد نه جا خورد. دوباره آروم و مهربون دست گذاشت روی شونهش. تکبال به شدت کشید عقب و خورد به پیچک های پشت سرش. خوشپرواز دستش رو گرفت و کشیدش کنار.
-ازم نترس تکبال. همه چیز درسته.
تکبال خسته بود. از تمام گذشته و حالش خسته بود. بال های خوشپرواز رو احساس کرد که دور شونه های جمع شدهش حلقه شدن. نمی تونست به پریدن فکر کنه. می ترسید. از پرواز، از خودش، از کرکس.
-من همپرواز کرکسم. من نمی تونم با کسی جز کرکس بپرم. این خیانته. خیانت!
خاطراتش بیدار شدن. شهپر، پرواز، کرکس، سکویایی ها، جفت کرکس، جفت خیانتکار.
تکبال درآخرین لحظه ای که می رفت تا همراه خوشپرواز از زمین جدا بشه از جا پرید و جیغ کشید:
-نه! نه!نه، نه، نه، نه، نه!
خوشپرواز سعی می کرد آرومش کنه و تکبال دیوانه وار به پر های خودش چنگ می زد، دست های خوشپرواز رو پرت می کرد عقب و ملتهب و ترسیده جیغ می زد.
-نه!تکبال! آروم باش چیزی نیست! تکبال! بس کن! ببین! اینهمه وحشت واقعا لازم نیست می فهمی؟ بس کن! این کار رو نکن! بس کن!
خوشپرواز سعی می کرد بغلش کنه، نوازشش کنه و آرومش کنه و تکبال بی اراده و متشنج خوشپرواز رو به شدت از خودش دفع می کرد و جیغ می کشید.
-اگر چلچله و رنگین پر این رو ببینن من در نظرشون به1متجاوز تبدیل میشم.
همین کافی بود. فریاد هشدار خوشپرواز ضربه کاری رو زده بود. دست های تکبال آهسته پایین افتادن و خودش سست و متحیر به هیچ خیره شد. خوشپرواز به نگاه وحشتزدهش لبخند زد و پر های به هم ریختهش رو نوازش کرد.
-اصلا نگران نباش تکبال! هیچی اینقدر که ما تصور می کنیم سخت نیست. زندگی قشنگه. مثل این منظره رو به روی ما. خیلی قشنگ تر از چیزی که تو تا الان دیدی. مطمئن باش.
تکبال چشم های خستهش رو روی شونه های خوشپرواز بست و خودش رو رها کرد. چیزی ناشناس داشت در وجودش رشد می کرد، از هم باز می شد، داغ می شد و سبکش می کرد. داشت از زمین جدا می شد. داشت می رفت بالا. 1لحظه با وحشت پنجه های داغش رو جمع کرد. آزاد بودن. از تعجب نزدیک بود داد بزنه ولی فهمید که نه توانش رو داره نه میلش رو. صدای خوشپرواز رو شنید که می خندید و آهسته توی گوشش زمزمه کرد:
-تو گرفتار نیستی. دست هات آزاد هستن. مثل روحت. دستم رو بگیر و هر زمان خواستی چیزی بگی فشارش بده.
تکبال با حیرتی که حتی در اون حالت نیمه بیدار رهاش نمی کرد دست های خوشپرواز رو لمس کرد. داشت می رفت بالا، بالا، بالاتر. ولی نه اونقدر بالا که همراه کرکس می رفتن. و نه اونقدر سریع و اونقدر عمودی. حس کرد آهسته آهسته می چرخه و بالاتر میره. چشم هاش رو باز نمی کرد که نبینه. به نظرش اگر می دید می افتاد. از وحشت به خوشپرواز چسبیده بود و می لرزید. پنجه هاش از شدت فشاری که به دست خوشپرواز می آورد درد گرفته بودن و داشتن بی حس می شدن. ولی نه! این بی حسی از فشار نبود. تمام جسمش داشت بی حس و سبک می شد. صدای آبشار رو از پایین پاهاش می شنید و در1لحظه نیمه آگاهی متوجه شد که از زمین و از آبشار و از درختچه های تزئینی خیلی بالاتر رفتن. خوشپرواز آهسته توی گوشش نجوا کرد:
-خوبی؟
تکبال خواست جواب بده ولی چقدر این جواب دادن در نظرش سخت بود. حس می کرد برای اینکه صدا از حنجرهش در بیاد توانی بیشتر از حد لازم باید صرف کنه و تکبال این رو نمی خواست. پس فقط آروم، خیلی آروم دست خوشپرواز رو فشار داد. خوشپرواز آهسته خندید. داشتن می رفتن بالاتر. تکبال این رو احساس کرد و لرزید. ولی همراه این وحشت، حس عجیب و ناشناسی داشت توی وجودش می چرخید. درست مثل چرخش اون آبشار که پایین پا هاشون توی اون دایره سنگی مارپیچ با زیبایی چرخ می زد. حسی گرم، روان، مثبت. لذت عجیبی که تکبال اطمینان داشت در هیچ کدوم از پرواز های بلندش تجربه نکرده بود. ترس آهسته آهسته عقبنشینی می کرد و جاش رو به سبکباری و لذت ناشناسی می داد که برای تکبال هیچ اسمی نداشت. داشتن آهسته می چرخیدن و مارپیچ می رفتن بالا، بالا، بالاتر!تکبال احساس می کرد داره از حرارت چیزی شبیه خورشید اول صبح گرم میشه. صدای خودش رو شنید که شبیه خوابزده ها که توی خواب می خندن، بی حس و بی حال خندید. از دور ها شنید که خوشپرواز توی گوشش زمزمه می کرد:
-حالت خوبه تکبال؟ می بینی؟ اینه پرواز! با ادامهش موافقی؟
تکبال خواست جواب بده ولی نتونست. دیگه هیچ چیزش به اختیار خودش نبود. انگار تمام حواسش توی اون چرخش های آهسته شناور شده بودن و نمی خواستن فرمان ببرن. خوشپرواز منتظر جواب بود و تکبال باید جواب می داد. سعی کرد بگه آره ولی چیزی که خوشپرواز شنید شبیه ناله ضعیفی بود که با دیدن1خواب رضایتبخش از حنجره خواب بیننده بیرون میاد.
-آآآآهااا!
خوشپرواز چشم هاش رو بست و باز کرد و رو به آسمون، رو به خورشید و رو به پهنای بی نهایت لبخند زد. بعد تکبال بی خود از خود رو سفت تر و مطمئن تر بغل کرد که نیفته، بال هاش رو آروم حرکت داد و رفت بالا. تمام دنیا انگار همراه لحظه ها با تکبال می چرخیدن.
-چی حس می کنی تکبال؟
تکبال این صدا رو شنید و دنبال جواب کوتاهی گشت که کامل هم باشه.
-بهشت.
این کلمه توی ذهن نیمه هشیارش چرخید و به زحمت از حنجرهش جاری شد. خوشپرواز بلند خندید. خنده هاش شبیه قهقهه های کرکس نبودن. پرواز هاش هم همینطور. تکبال نسیم آسمون رو زیر پر هاش احساس کرد و با احساس رضایتی غیر قابل مهار از سرخوشی ناله کوتاهی زد. خوشپرواز دستی به سرش کشید.
-چشم هات رو باز نکن! باید بر گردیم. می خواییم بریم پایین.
تکبال این رو به هیچ عنوان نمی خواست. حاضر بود تا آخر دنیا بچرخه. نمی خواست فرود بیاد. خواست اعتراض کنه ولی صداش در نمی اومد. دست خوشپرواز رو گرفت و بی حال فشارش داد و سعی کرد با حرکت ناتوان دستش، دست خوشپرواز رو به طرف بالا ببره. خوشپرواز بلافاصله فهمید. حیرتش رو حتی تکبال ناهشیار احساس کرد.
-نمی خوایی فرود بیاییم؟ هنوز می خوایی ادامه بدیم؟ تو هنوز جا داری؟ این غیر ممکنه!
تکبال با اصرار بیشتری دست خوشپرواز رو به طرف بالا فشار داد ولی توانش تموم شد و نفس هاش به شماره افتادن. خوشپرواز بلند خندید.
-خوب، خوب فهمیدم. باشه. 1کمی دیگه. ولی نه خیلی.
تکبال خنده خوشپرواز رو شنید و فقط نفس های عمیق زد. نفهمید چقدر گذشت. نمی دونست چه مدت از زمین جدا بودن. شاید1عمر.
-تکبال!می شنوی؟ باید فرود بیاییم. دفعه های بعدی هم هست. ولی الان باید بریم پایین. من دارم خسته میشم ولی تو خیلی قوی هستی. از فرود نترس. خیلی آهسته میریم پایین. آماده ای؟
تکبال فقط دست خوشپرواز رو خیلی بی حس گرفت و فشار داد. فرود. آهسته و نامحسوس با همون چرخش های منظم که داشت آهسته تر می شد. و سر انجام، زمین سفت و امن. تکبال1لحظه چشم باز کرد و به قیافه خسته ولی شاد خوشپرواز خیره شد. بعد لبخندی آروم زد و دیگه چیزی نفهمید.
بیدار که شد، چلچله و رنگین پر بالای سرش بودن. خوشپرواز هنوز خسته بود ولی به پهنای چهرهش می خندید.
-چطوری تکبال؟
تکبال با لبخندی از ته دل به لبخندش جواب داد. نفسی عمیق از سر رضایتی عمیق کشید و دوباره به خواب رفت. چلچله با اعتراض نگاهش کرد.
-خوشپرواز!شما2تا1دفعه کجا غیب شدید؟ چی به سر این اومده که اینقدر بی حاله؟ خود تو چی؟ باد بهت بزنه می افتی. جریان چیه؟
رنگین پر زد زیر خنده و حتی چشم غره چلچله هم نتونست متوقفش کنه. خوشپرواز بهش خیره شد و با خوش اخلاقی گفت:
-کوفت!
سرخ سر با سر و صدا پیداشون کرد و بهشون ملحق شد. چلچله عصبانی بود و کنجکاو. رنگین پر بلند می خندید و خوشپرواز همراهیش می کرد.
-یعنی چی؟ ببینم شما2تا به چی می خندید؟ این تکبال چرا مثل مرده ها خوابیده؟ داستان اینجا چیه؟
چلچله خوشحال از پیدا کردن گوشی برای شنیدن اعتراضش به حرف اومد.
-من که چیزی نفهمیدم. این2تا غیب شدن و ما کلی گشتیم. بعدش توی1جای خیلی قشنگی پیداشون کردیم. این خوشپرواز روی پا هاش بند نبود و تکبال هم انگار اصلا زنده نبود. هر2از خستگی داشت جونشون بالا می اومد و… سرخ سر! دارم باهات حرف می زنم چرا می خندی؟
چلچله از حرص هوار می زد و تکبال همچنان خواب بود.
زمان آهسته در گذار بی صدای خودش، جنگل رو به جلو پیش می برد. تکبال چندین بار دیگه همراه خوشپرواز ارتفاع گرفته و حالا دیگه خودش و خوشپرواز مطمئن بودن که تکبال هرچند بال پریدن نداره ولی اصلا اون مدل که خودش تصور می کرد خاکی نیست. اتفاقا بسته آسمون بود و از نظر خوشپرواز همراهیش حرف نداشت. ولی این وسط1چیزی درست نبود.
-متنفرم. از خودم. کرکس این رو ازم نمی خواد. انتظار نداشت ازم. خودم هم همینطور.
خوشپرواز با همدلی بهش چشم دوخت.
-تکبال!تو کار بدی نکردی. تو تجربه ای رو داشتی که کرکس بهت نداد. تجربه های تو اشتباهی بودن و کرکس نتونست یا نخواست که اصلاحشون کنه. نتیجه این شد که تو دیگه حتی جرأت نمی کردی به آسمون نگاه کنی. می ترسیدی. پرواز رو مترادف سقوط تعبیر می کردی و باورت نمی شد این می تونه چه حس خوبی باشه. و حالا تو کم و بیش ماهیت درست پرواز رو شناختی و درضمن فهمیدی که به سردی خاک نیستی. تکبال! تو به کرکس بدهکار نیستی. چون کرکس هم در مورد تو حق امانت و تعهد رو رعایت نکرد. کاری که باهات کرد شرط معرفتی نبود که ازت انتظار داشت. و حالا تو بدهی بهش نداری.
تکبال نفرتش رو خورد. نفرتی که از خودش احساس می کرد و باعث می شد از حرص در خودش به خودش بپیچه.
-ولی کرکس هرچی که بود، بعد از جفت شدن ما2تا با هیچ پرنده ای جز من هم پرواز نشد. کاری که من لعنتی کردم.
خوشپرواز با تأثر سری تکون داد و آه کشید.
-معلومه که با کسی جز تو هم پرواز نشد. بعد از این هم نمی شد. کی حاضر بود وحشی گری هاش رو تحمل کنه و چیزی نگه؟ کدوم پرنده صبوری جز تو؟ تکبال! این کَرکَسِت رو من ندیدم. ولی مطمئنم خودش آگاه بود چه جونور خطرناکیه و آگاه بود که هیچ زنده ای همچین توحشی رو نمی پذیره جز تو. تو براش بس بودی تکبال. از هر نظر بهش احساس رضایت می دادی. لزومی نمی دید با پرنده دیگه ای جز تو بپره. تو تسلیم بودی و صبور. تو می جنگیدی و می باختی. تو هر زمان لازم داشت در مهارش بودی و هر مدل دلش می خواست رفتار می کردی. بدون اینکه خودت بخوایی وادار می شدی چون کرکس بلد بود چه جوری وادارت کنه در لحظه به خصوصی رفتار به خصوصی داشته باشی. حتی می تونست وادارت کنه بجنگی و ببازی. تکبال! اون لازم نداشت با پرنده دیگه ای هم پرواز بشه. تو همه چیز هایی که لازمه رضایتش بود رو بهش می دادی. کرکس به خاطر تو نبود که با کسی جز تو نمی پرید. به خاطر خودش بود. چون رضایت داشت. از تو و از همه چیز حضورت. حرف هام رو می فهمی؟
تکبال نمی دونست. می فهمید و نمی فهمید. ساعت ها و ساعت ها می نشست و در تنهایی با خودش فکر می کرد. در توان خودش می دید که دیگه هرگز این رو تکرار نکنه، پشیمون بشه و به عنوان1اشتباه بزرگ ازش یاد کنه و اجازه نده دیگه اتفاق بی افته. ولی1مشکلی وجود داشت. اینکه تکبال هرچی می کرد این حس پشیمونی رو نداشت. کرکس اونجا نبود. کرکسی که همیشه بهش می گفت من اینجام. حالا کرکس نبود. زمانی هم که بود اینقدر خودخواه بود که اجازه نداد و لزومی ندید که به تکبال یاد بده درست تجربه کردن یعنی چی. پس چرا؟ چرا تکبال حالا باید پشیمون می شد و به خاطر دیده ها و دونسته هاش احساس درموندگی و پریشونی می کرد؟ سعی کرد. باز هم سعی کرد ولی موفق نشد. پرواز رو دوست داشت و از این آگاهی های جدیدش لذت برده بود و نمی تونست خودش رو فریب بده. از دست کرکس عصبانی بود. نه اونقدر که بخواد واسه همیشه ولش کنه. فقط به اندازه ای که حاضر باشه بدون حضورش تجربه هاش رو زیاد کنه. روز ها و ساعت ها جنگ با خودش حسابی خستهش کرده بود.
-من اشتباه می کنم؟ خوب بذار اشتباه کنم. کرکس هم اشتباه کرد. نه در حق خودش. در حق من. من که جفتش بودم. به گفته خودش جفت عزیزش. ببین چه معامله ای کرد باهام؟ حالا بذار من1خورده اشتباه کنم. به جایی بر نمی خوره. بذار اشتباه کنم هرچند درست نیست. درست نیست! نه! نیست! اصلا درست نیست! به جهنم که نیست!.
چیزی از جا پروندش. سایه ای بزرگ و متحرک که درست از بالای سرش می گذشت. حرکتی سریع از بالای سرش. به خاطر ارتفاع بالایی که داشت، فاصلهش دور بود ولی نمی شد نادیدهش گرفت. تکبال سر بلند کرد تا ببینه اون سایه های سریع چی هستن که می گذرن. کبوتر نر سفید و بزرگی رو دید که درست از بالای سرش با سرعت و بی توقف پیش می رفت و جفت سفیدش هم درست پشت سرش بود و روی شونه کبوتر مادر، جوجه کوچیکی که از شدت سفیدیِ پر هاش، بال های مادرش و زمینه اطرافش تیره دیده می شد. تکبال به پرواز صاف و سریع کبوتر نر خیره موند. جوجه شیطون از روی شونه های مادرش پرید و پرپر زنان درست روی شونه پدرش فرود اومد و با سرخوشی بلند و بی توقف جیر جیر کرد. تکبال نجوای خودش رو احساس نکرد.
-بالاپر!
کبوتر ها به همون سرعتی که ظاهر شده بودن پرواز کردن، از بالای سر تکبال گذشتن و رفتن و ناپدید شدن. مثل1خواب کوتاه و شیرین. تمام دل تکبال دنبال سفیدی درخشان پر های اون جوجه شیطون و جیرجیرو پر زد و رفت. حسی مرکب از دلتنگی و شادی وجودش رو گرفت. چقدر برای بالاپر شاد بود و چقدر جای خودش رو بین اون ها خالی می دید!. دلش گرفت. دلش تنگ بود. دلش هوای امنیت لونه قدیمشون رو داشت. هوای اطمینان بی خطچه زیر پر های مادرش و خنده ها و مواظبت های برادرانه بالاپر رو. دلش گریه می خواست. اشکی در کار نبود. حتی آهی هم به کمکش نیومد. سرش رو تکون داد تا از افکار در همش بیاد بیرون ولی موفق نشد.
اون روز تا خود شب، تکبال حواسش درست و حسابی جمع هیچی نبود. هیچی رو درست نمی دید. تصویر جوجه کبوتری با پر هایی که از شدت سفیدی می درخشید، بین نگاهش و هر چیز دیگه که در مقابلش بود حایل شده و کنار نمی رفت. شب که شد، تکبال با خوشحالی آشکاری به گوشه تنهایی خودش خزید به امید اینکه بتونه بی صدا و بی تظاهر و بی دلواپسی تا خود صبح فکر کنه و باز هم فکر کنه.
تکبال شب ها رو ترجیح می داد. ولی نمی تونست منکر بشه که تمام اتفاق هایی که واقعا بد بودن شب ها می افتادن. اتفاق هایی خیلی بدتر از اجبار هم صحبتی های عادی در جمع های شاد.
-تو مطمئنی همینجاست؟
-آره بابا مطمئنم. خودم دیدم.
-یعنی میگی باید بریم این تو؟
-نه پس باید در بزنیم و اینجا بست بشینیم تا صبح بشه. معلومه که باید بریم تو.
-دیوونه شدی؟ اولا اون تو خیلی تنگه و جا نمیشیم. دوما هیچ فکر کردی چی به سرمون میاد؟ خیال کردی هنوز چند ماه قبله؟
-خوب خودت بگو حالا که تا اینجا اومدیم باقیش رو چطور پیش ببریم؟ تا اینجا من گفتم از اینجاش رو تو بگو.
-من، خوب، نمی دونم.
-پس ور ور نکن بیا.
-ولی آخه،
-میایی یا خودم برم؟
-نه تنها نرو خورد و خمیر میشی صبر کن با هم بریم.
تکبال این صدا ها رو می شنید و نمی شنید. حس می کرد وزوز های مزاحم زنبور مردابه که دوباره داره توی گوشش زنگ می زنه. سعی کرد با غرشی از جنس خشم این صدا رو ببره ولی صداش در نیومد. اون قدر خسته بود که نفسش بالا نمی اومد. خوشپرواز و رنگین پر اون روز مجبورش کرده بودن تمام جنگل رو با قدم های کبوتری راه بره و خوشپرواز به این هم قانع نشده بود و مجبورش کرده بود همونجا روی زمین بال هاش رو حسابی بالا پایین کنه تا از بی حسی وحشتناکی که بهش دچار شده بودن در بیان. و حالا تکبال چنان خسته بود که دلش می خواست دستی از غیب بیاد و به هر طریقی که بلده این وزوز مزاحم رو خاموش کنه. ولی وزوز خاموش نشد. در عوض آهسته تر شد و به صورت زمزمه هایی در اومد که نزدیک و نزدیک تر می شدن و درست زمانی که2جفت دست بعد از زمزمه1، 2، 3، به بالای بال هاش و پنجه هاش چسبیدن تکبال به شدت از خواب پرید. درگیری چنان سریع شروع شد که انگار بین خواب و بیداری تکبال هیچ فاصله ای نبود. تکبال در اون لحظه تنها به فرمان غریزه کور عمل می کرد و به هیچ عنوان نمی فهمید که صاحب های اون2جفت دست در تمام لحظه ها فقط دفاع و مهار می کردن.
-نه!فسقلی! آروم باش! گوش بده! چیزی نیست! گوش کن!
تکبال در1لحظه گذرا انگار فهمید.
سکویایی ها!
کجا بودن این رفیق های دیروز در زمان هایی که تکبال از درد غیبت خورشید به خودش می پیچید؟ کجا بودن لحظه ای که روی پر های خونی فاخته ضجه می زد؟ کجا بودن لحظه های وحشتناکی که داشت توی مرداب تاریک فرو می رفت تا غرق بشه؟ کجا بودن در زمان سیاه و دردناکی که از درد بی انتهای فقدان اکسیر تکمار که کرکس گرفتارش کرده بود استخون هاش داشتن می ترکیدن و زیر دست ترس و ضعف و درد و تنهایی و دلتنگی غیبت کرکس و همه چیز های آزار دهنده عمرش دست و پا می زد و فقط منتظر بود که مرگ بیاد بلکه خلاصش کنه؟ سکویایی ها نبودن. نبودن! اون ها کرکس رو می شناختن و با اینهمه هیچ زمانی به هواداری تکبال هیچی نگفتن و بعد از غیبت کرکس بهش تهمت خیانت زدن و به هر چیز نباید متهمش کردن، خواستن مجازاتش کنن، خواستن نابودش کنن. و حالا تکبال تمام این خشم دیوانه رو با تمام قدرت روی سرشون می ریخت. دست ها حالا دیگه با تمام توان صاحب هاشون فقط سفت به زمین و دیوار علفپوش پشت سرش چسبونده بودنش و تکبال با چیزی فراتر از احساس1زنده معمولی با نگاه و با غرش های بیگانه و با نفس های داغ و آتیشی روی سرشون جهنم رو می بارید.
-فسقلی!گوش بده! ما فقط می خواییم باهات حرف بزنیم! 1لحظه آروم بگیر!
تکبال تمام خشمش رو به مقابل آزاد کرد.
-فسقلی دیگه کیه هان؟ این اسم عوضی رو دیگه نمیگید فهمیدید؟ فسقلی دیگه تموم شد. رفت جهنم. شما ها هم بجنبید که بهش برسید. برید گم شید تا خودم راهیتون نکردم.
تکبال بی مهابا ضربه می زد و تا چند لحظه نفهمید پر و بال و پنجه هاش از ضربت انفجار خشمی که به رو به رو فرستاد خونی شده. مهاجمین چند لحظه پیش حالا دیگه فقط سعی می کردن از خودشون محافظت کنن و خون روی پر و بال تکبال می گفت که چندان هم موفق نیستن.
-فسقلی!آروم باش! جان کرکس! خاک خورشید! بس کن دیگه!
تکبال سست شد. خورشید خاکی نداشت. ازش چیزی باقی نمونده بود که زیر بوته های قاصدک خاکش کنن. حتی1پر ازش به دست نیومد. تمام خورشید بی رحمانه زیر1آوار خاک سیاه دفن شد. تکبال حس کرد نفسش رو از قلبش با درد کشیدن بیرون. یکی از جفت دست ها شل شدن و صدای هقهق خفه ای که بالا می گرفت فضا رو از دردی بی انتها و بی توصیف پر کرد. تازه اون لحظه بود که نگاه بی روح تکبال سرخی خون رو دید. زمان و مکان به بُعد منطقیش بر گشت و تکبال تونست خون روی چهره وحشتزده مقابلش رو تشخیص بده.
-تیزرو!چیزی شدی؟
تیزرو با صورتی غرق خون بی حال خندید.
-پس بلاخره وقت کردی و شناختیم. نه بابا چیزی نشدم فقط1خورده رنگیم کردی.
ولی تکبال با نگاهی خیره به رو به رو چشم دوخته بود. به چهره ای که خونیش کرده بود. به چهره آشنایی که زمانی رفیقش بود. همراهش تا افرا رفته بود. باهاش خندیده بود. کنارش جنگیده بود. برای عزیز های از دست رفته باهاش گریه کرده بود و توی پیروزی ها باهاش جشن گرفته بود. بغضی از جنس آتیش گلوش رو فشار داد ولی اشکی در کار نبود. چه قدر اشک لازم داشت که بباره ولی نگاهش خشک بود.
-تیزرو!کاش تموم بشم! چی آوردم سرت؟
تیزرو با نگاهی پر اشک و با چهره ای غرق خون لبخند زد.
-هیچی بابا ولش کن. طوری نشد که!
تکبال با تماس دستی روی شونه هاش از جا پرید.
-نترس فسقلی!
تکبال با خشم از جا پرید.
-این اسم رو دیگه نبر!
تکرو صبورانه اصلاحش کرد.
-باشه. باشه هرچی تو بگی. بگو چی صدات کنیم؟ آخه ما از زمانی که شناختیمت این طوری گفتیم. حالا تو می خوایی چی بهت بگیم؟
تکبال با دردی فرا تر از حد تحمل به خاطر آورد که کرکس از همون اول فسقلی صداش زده بود و این یادگار کرکس روی سرش باقی مونده بود.
-من تکبالم. سخت نیست. تمرین کنید یاد می گیرید.
تکرو با همون صبوری اولش بهش نگاه کرد.
-خوب باشه. نترس تکبال. می خوام ببینم این خون مال خودته یا مال ماست اگر زخمی شدی کمکت کنم.
تکبال آهسته سر بالا کرد و به نگاه خسته و خیس تکرو خیره شد.
-شما2تا چرا اینهمه داقون شدید؟ چی شده؟
تکرو تلخ خندید.
-ما تازه خوبشیم. اگر بدونی! داریم ویران میشیم تکبال. تمام منطقه سکویا داره ویران میشه. کرکس نیست. خورشید نیست. مشکی از اون شبی که خورشید رو از دست دادیم روانش پاک شده و حالش اصلا خوب نیست. مار ها دارن آماده جنگ میشن. تکمار می خواد این دفعه کار رو1سره کنه و به نظر ما انتخاب زمانش هم درسته. ما ضعیفیم تکبال، ضعیف. هنوز کسی نمی دونه چی به سرمون اومده. حتی نذاشتیم خودی های دور تر هم بفهمن که خورشید دیگه نیست. ولی تقریبا همه داریم فکر می کنیم1طوری ببازیم که بعد از مردن خیلی خفیف نباشیم.
هقهق دردناک دوباره بلند شد. تکبال به تیزرو نظر انداخت که سرش رو گرفته بود بین دست هاش و بیخیال می بارید. بهش حسودیش شد.
-کاش من هم می تونستم!
تکرو آروم خون های روی بال هاش رو پاک کرد.
-مال تو نیست. چه خوب!.
تکبال به خودش اومد.
-جنگ آخری؟ یعنی بزرگ تر از درگیری اون شب خارستان؟
تکرو به نشانه جواب مثبت سر تکون داد.
-تکمار این دفعه ملاحظه و استطار رو می ذاره کنار. جنگ این دفعه واقعا جنگه تکبال. تکمار نمی خواد فرصت رو از دست بده. البته نمی دونه ما خبر داریم ولی داره برای نابودی ما و جنگل آماده میشه. می خواد پیش از بازگشت کرکس و قوی شدن دوباره ما تمومش کنه.
تکبال نگاهی به تیزرو که در حال هقهق کردن بود انداخت و1دفعه از جا پرید.
-تکمار غلط کرده! ما الانش هم قوی هستیم. تکرو! خبر مردن خورشید رو به هیچ عنوان نذارید درز کنه. هر چیزی بگید جز راستش. حتی بین خودی ها. هرچی کمتر بدونن بهتره. و تیزرو، واسه چی تو گریه می کنی؟
تیزرو بیشتر توی خودش جمع شد و بلند تر هقهق کرد. تکبال با تأثری دردناک ولی نگاهی کاملا خشک بهش خیره شد.
-تیزرو تقریبا هر شب گریه می کنه تکبال. از اون شب جهنمی به بعد حالش خوش نیست. آخه اون همه چیز رو دید. از همه به تپه نزدیک تر بود. لحظه آخر وقتی اون پایین منفجر شد و تپه آوار می شد این داشت تماشا می کرد. خورشید رو دید. میگه هنوز زنده بود. وسط آتیش بود ولی زنده بود. تا لحظه آخر هم قهرمان بود و بعدش که آوار ریخت…
تکبال حس کرد دیگه نمی تونه نفس بکشه. چیزی سنگین تر از غبار تاریک اون شب به قفسه سینهش فشار می آورد. تیزرو تکیه زده به دیوار ولو شده بود روی زمین و حالا دیگه زار می زد.
-از اون شب به بعد حال تیزرو اینطوریه و بقیه هم اینقدر داقون و در هم و گرفتار بودن که نشد من به کسی بگم1چاره ای واسهش کنن.
تکبال دیگه مکث نکرد. آهسته جلو رفت و کنار تیزرو که داشت از شدت هقهق های بریده می لرزید نشست. دستش رو گرفت و آروم خون روی چهرهش رو پاک کرد.
-تیزرو!گوش کن! می دونی اگر خورشید الان زنده بود بهت چی می گفت؟
تکبال در برابر نگاه مات تکرو و چشم های خیس تیزرو به چهرهش حالت جدی از اون مدل ها که وقتی خورشید حرصی می شد پیدا می کرد داد و با تقلیدی ماهرانه از صدا و لحن تلخ و تمسخر آمیز خورشید، رو به تیزرو گفت:
-اُهُه!چندتا پخ دیگه مونده که توی خودت بشاشی پرنده ریقوی نکبت هان؟ واسه چی توی کله پوکت نمی مونه؟ ما در جنگیم بچه. جنگ. جنگ هم از این کثافتکاری ها زیاد داره. حالا پاشو برو دک و پوز کج و کولهت رو جمع کن وگرنه همچین بزنم توی سرت که نکبت داخل روده هات از فرق سرت بزنه بیرون!
تکبال شونه هاش رو پایین انداخت و لبخند زد ولی در کمال تعجب دید که تیزرو و تکرو مات و متحیر بهش خیره موندن. اصلا همچین انتظاری نداشت. کاملا مطمئن بود که هر2تاشون حسابی می خندن ولی هیچ کدوم نمی خندیدن. تیزرو دیگه هقهق نمی کرد ولی چنان مات به تکبال خیره مونده بود که انگار تا به حال چیزی به عجیبی اون ندیده. تکرو هم دسته کمی ازش نداشت. تکبال لحظه ای به خودش و بعد به چشم های حیرتزده اون2تا خیره شد.
-ببینم!شما2تا چتون شده؟ من فقط خواستم از این حال و هوا در بیایید و، خوب، به نظرم رسید می شد که، یعنی خوب، فکر کردم بخندید ولی، مثل اینکه،
تیزرو و تکرو همچنان متحیر و منگ بهش خیره مونده بودن. تکبال صبرش رو از دست داد و تقریبا داد زد:
-میشه بگید چی اینقدر افتضاحه؟ من که نمی فهمم.
تکرو سکوت رو با صدایی مثل خوابزده ها شکست.
-تکبال!چطوری می تونی؟
نگاه دلواپس و پرسش گر تکبال بهش خیره موند.
-تکبال!درست شبیه خودشه. باور کن راست میگم. همه چیز این تقلیدت عین خودشه. حالت نگاهت، مدل کلامت، حالت صدات، حتی شونه تکون دادن و حرکت دست هات. حتی سر تکون دادن هات. تکبال! تو چطور می تونی اینهمه دقیق ازش تقلید کنی؟
تکبال که خیالش راحت شده بود معصومانه به نگاه وحشتزده و متحیر جفتشون نظری گذرا انداخت و خندید.
-خوب راستش، نمی دونم. زمان هایی که باهاش بودم، خوب یعنی، اون خوب، اینطوری بود و من، تماشاش می کردم و، خوب، نمی دونم. 1طور هایی یادم موند.
تکبال آهش رو به زحمت خورد. تیزرو نفهمید و تکبال نگاه از نگاه تکرو دزدید و نمی دونست که تکرو فهمیده یا نه. چیزی رو که تکبال حتی در خلوت خودش هم نمی تونست بهش اعتراف کنه خیلی واضح بود. اینکه تکبال بی نهایت دلش می خواست شبیه خورشید باشه. همون زمان که زیر دست های سختگیرش تعلیم می دید این رو به شدت تمام دلش می خواست. دوست داشت در همه چیز شبیهش باشه. تصور می کرد تمام این ترکیبات خشن و منفی و توانا و مثبت با هم جمع شدن و خورشید رو ساختن و تکبال تشنه جذب تمامشون بود تا1کپی از خورشید باشه. براش فرقی نمی کرد که بعضی از این موارد رو خیلی ها نمی پسندن. براش مهم نبود که از نظر خیلی ها1ماده پرنده نباید اینهمه خشن و اینهمه تلخ باشه. از نظرش اهمیتی نداشت که خورشید همیشه در1حصار سرد که بین خودش و بقیه ایجاد کرده بود، از دیگران1قدم بلند فاصله داشت و کسی نمی تونست نزدیکش بشه. خورشید با تمام این صفات و زیر و بم هاش خورشید بود و این خورشید همون طور که بود قهرمان تکبال بود. قهرمانی که تکبال حاضر بود تا مرز مردن پیش بره و شبیهش باشه. قهرمانی که تکبال هرگز نگفت اما می پرستیدش. همه چیزش رو می پرستید. توانش رو، استحکامش رو، اقتدار و اعتمادش رو، حتی سردی و سنگینی نگاه و تلخی آزار دهنده کلامش رو که باعث می شد بقیه همیشه در برابرش احتیاط کنن. خورشید هرگز ضعیف دیده نشده بود. هرگز کسی ندید که مثل بقیه زنده ها، چه نر و چه ماده، نیازمند شونه ای برای تکیه کردن و دستی برای گرفتن باشه. اگر هم بود کسی نمی دید. خورشید قاطع و خشن در برابر بنبست ها می ایستاد، صاف بهشون خیره می شد و انگار می گفت خوب که چی؟ بکشید عقب می خوام رد بشم!. و تکبال تمام این ها رو، چه منفی هاش و چه مثبت هاش رو می خواست. با تمام وجودش می خواست. با تمام روحش می خواست. توی وجود خودش می خواست. آتیشی و حریصانه می خواست. تکبال می خواست خورشید باشه. بدون تصور اینکه این چه اندازه سخته. تکبال می خواست خورشید باشه. در همه چیز شبیه خورشید باشه و خیالش نبود که این شباهت نمی تونه ازش1خورشید بسازه. تکبال نمی فهمید، از شدت خواهندگی فرصت فهمیدن این نکته رو نداشت که خورشید شدن در شباهت رفتار نیست. برای خورشید بودن باید خیلی عمیق تر شبیهش می شد نه اینکه نگاهش و کلامش و حرکاتش اون شکلی باشن. و این ها رو تکبال نمی فهمید. این ها رو به اضافه خیلی چیز های دیگه که تکبال این روز ها، این روز ها که کرکس دیگه نبود و خودش به تنهایی مجبور به تفکر و تحلیل می شد، به وجودشون پی می برد و می فهمید که چه قدر عقبه.
-تکبال!باید همراه ما بیایی. مشکی حالش افتضاحه. داریم از هم می پاشیم. تو تعلیم دیده خورشید و زیر دست کرکسی. شاید بشه کمک کنی. حتما میشه. تکمار بد طوری می خوادت تکبال. باور نمی کنی چه جوری افتاده دنبال گرفتنت. اگر تو اینهمه برای تکمار می ارزی پس حتما می تونی خیلی کمک ما باشی. با ما بیا.
خنده ای تلخ چهره تکبال رو پر کرد.
-که این طور! پس شما نماینده های اون طرف هستید! بی معرفت ها نکردن1سفت تر رو بفرستن که این طوری داقونش نکنم.
تکبال موقع گفتن این جمله ها به قیافه خونی تیزرو و چهره زخمی تکرو اشاره کرد و پوزخند زد.
-این حضرات صاف و مستقیم به چه جرأتی واسه من نفر می فرستن؟ مگه از صفحه ذهن های شفافشون پاک شده من کی هستم؟ این من هستم. جفتِ خیانتکارِ کرکس جانِ شما. خیال هم ندارم بهتون بگم چه بلایی سرش آوردم. من همونم که کرکس رو از سر راهم برداشتم تا برای خودم با شهپر…
تکرو آهسته دستش رو بالا برد و با سرعت ولی بی خشونت شونه های تکبال رو گرفت و با دست دیگه مانع ادامه جملهش شد. تکبال برای خلاصی از دستش تلاشی نکرد.
-تکبال!دیگه ادامه نده. ما هنوز نمی دونیم تو با کرکس چیکار کردی یا نکردی ولی حالا دیگه مطمئنیم که با شهپر قاطی نشدی و خیال هم نداشتی که بشی. کرکس و شهپر جفتشون ناپدید شدن. ما در تمام این مدت مواظبت بودیم و ندیدیم که شهپر بیاد به دیدنت. راستش خیال می کردیم اوضاع که آروم بشه میاد می بردت و کمین گرفته بودیم به حساب جفتتون برسیم ولی اینطوری نشد. در حالی که تو دیگه با ما نبودی و اگر ماجرایی بین تو و شهپر بود، می شد که بخوایید اقدامی کنید. غیب شدن کرکس هرچی که بود دست اون شهپر ناکسه. توی منطقه سکویا دیگه همه این رو می دونن. فقط گیر اینجاست که همه این رو هم می دونیم که تو داستان کرکس رو می دونی و چیزی نمیگی. جز این سکوتت دیگه هیچ اتهامی متوجه تو نیست.
تکبال با1حرکت سریع خودش رو از دست های تکرو خلاص کرد و بلند و خشن زد زیر خنده. قهقهه وحشیانهش شب رو می شکافت و بلند و بلند تر می شد.
-عجب! که اینطور! پس جز سکوتم هیچ اتهامی متوجهم نیست! هیچ اتهامی! وای چه خوب! الان از شادی این خبر که بهم دادی پروازی میشم و پرواز می کنم!
تکبال با صدایی شبیه عربده خندید و خندید و1دفعه متوقف شد. با چشم هایی که ازشون آتیش می بارید، سرد و خشن به اون2تا خفاش که بی حرکت در مقابلش بهش چشم دوخته بودن خیره شد.
-اون ها نباید شما2تا رو می فرستادن اینجا. حالا سریع از اینجا برید! برید بهشون بگید این جفت خائن دیگه نمی خواد ببیندتون. درضمن بهشون بگید لازم نکرده ادای نگران ها واسه من رو در بیارن. من بلدم چطور از پس خودم بر بیام. بلد هم اگر نباشم، دیگه نمی خوام زیر پر افراد منطقه سکویا باشم. شما2تا هم واقعا نباید از دستم این طوری می خوردید ولی…
تکرو حرفش رو برید.
-ما2تا رو بیخیال. ولی ببین تکبال! تو واقعا باید همراه ما بیایی. منطقه سکویا لازمت داره. الان زمان درگیری ما نیست. تکمار می دونه تو با ما نیستی. می دونه کرکس با ما نیست. غیبت شهپر رو می دونه. به مردن خورشید مشکوکه و دیر یا زود می فهمه. تکبال!می تونی برای همیشه ازمون متنفر باشی ولی این همراهی رو به خاطر جنگل سرو تا آخرش بیا. به خاطر پرنده های بیگناهی که به اعتبار امنیت سکویایی ها، خورشید، کرکس، شب ها رو صبح می کنن. به خاطر جوجه هایی که هنوز نمی تونن پرواز کنن و توی لونه هاشون و زیر پر و بال مادر هاشون هم دیگه امنیت ندارن. اگر تکمار این جنگ رو از ما ببره دیگه هیچی جلودارش نیست. جنگل نابود میشه. پرنده و پرواز دیگه هیچ وقت توی آسمون جنگل سرو پا نمی گیره. تکبال! ما نباید از تکمار ببازیم. خورشید نرفت که ما این طور مفت و مسخره وا بدیم.
تکرو درست می گفت. این کلام آخرش تکبال رو از دیواری که بهش تکیه زده بود جدا کرد.
-فقط تا آخر این ماجرا. باشه؟ من دیگه نمی خوام هیچ بستگی با شما ها داشته باشم. بعد از تموم شدن این داستان دیگه هرگز نمی خوام هیچ کدوم از شما ها رو ببینم. قبوله؟
تیزرو زمزمه کرد:
-نه!
تکرو با نگاهی هشدار دهنده که از دید تکبال مخفی نموند بهش اعلام سکوت داد.
-خوب باشه. قبوله. من از طرف تو این شرطت رو به بقیه هم میگم. ولی الان نمیشه صبر کنیم. داریم زمان رو از دست میدیم. نمیشه ما بریم پیغامت رو بدیم و برگردیم. تو باید همین الان همراه ما بیایی. مشکی اوضاعش بحرانیه و شاید امشب تو بتونی درستش کنی.
نگاه سرد تکبال در زیر سایه نگرانی تیره شد. تکبال نگاهش رو از تکرو دزدید.
-درضمن، اونجا هم نمی خوام بمونم. خونه من اینجاست و هر بار که به منطقه شما میام بعدش باید برگردم اینجا.
دوباره تیزرو از جا پرید و خواست حرفی بزنه ولی با نگاه هشدار دهنده تکرو عقب کشید.
-باشه. بریم اگر دلت خواست برگردی خودم می رسونمت اینجا.
تکبال لحظه ای به انتظار شفاف نگاه تیزرو خیره موند. از ذهنش گذشت:
-این ها چه بزرگ شدن و تکرو چه محکم و عاقل شده!
لبخند محوی چهرهش رو کمی باز تر کرد. لبخندی تلخ ولی رضایتبخش. از1چیز مطمئن بود. اینکه اون2تا با وجود ظاهر غلط اندازشون، حاضر نبودن با نه ی قاطعِ تکبال بذارن و برن. اون ها اومده بودن که ببرنش و تکبال مطمئن بود تمام تلاششون رو برای این بردن می کنن. نمی دونست موفق می شدن یا نه ولی در هر صورت هر2طرف وحشتناک خسته می شدن. تکبال این رو نمی خواست. هم خسته بود، هم نمی خواست به اون2تا خفاش صدمه بزنه، و هم گفتار تکرو درست بود. الان زمان درگیری بین تکبال و سکویایی ها نبود. از تمام این ها گذشته، مشکی حالش بد بود. یعنی چی شده بود؟ مشکی، رفیق گذشته هاش. هم صحبت لحظه های خشم کرکس با تکبال. همراه مهربونش. هم دل گریه هاش. مشکی اوضاعش چه جوری بود که به گفته تکرو کسی نمی تونست درستش کنه؟
تکبال با صدای خودش از جا پرید.
-کی باید بریم؟
تکرو مثل برق بال هاش رو حرکت داد و آماده پرواز شد.
-همین الان. 1لحظه رو هم نباید از دست بدیم. تکمار تعلیم افرادش رو شروع کرده. هم برای جنگیدن، هم برای گرفتن تو.
تیزرو اشک ها و خون روی چهرهش رو با خوشحالی پاک کرد. تکبال بهش خیره شد. نگاهش مثل همون وقت ها بود. خوشحالیش ساده و شفاف توی چشم می زد. بغضی آزار دهنده نفس کشیدن رو برای تکبال مشکل می کرد ولی اشکی برای باریدن نبود.
-تیزرو! من نمی خواستم. من، …
تیزرو با چهره خیس از اشک و خون مثل گذشته ها ساده و صمیمی خندید.
-بیخیال بابا. کرکس که بیاد باهاش حساب می کنم.
نگاه تکبال در1لحظه تیره شد. سنگینی و سردی فضا1دفعه انگار مثل آوار خاکی که خورشید رو دفن کرده بود روی اون3تا فرود اومد. تکبال آماده بود که بجنگه ولی تیزرو و تکرو حرفی از اتهام و خیانت بهش نزدن.
-ماتت نبره تکبال. بپر روی شونه هام تا بریم.
تیزرو و تکرو1لحظه سر اینکه کی روی شونه هاش ببردش دعوا کردن. درست مثل اون وقت ها. تکرو پیروز شد و چند لحظه بعد، هر3تا در پهنه آسمون شب به طرف منطقه سکویا می رفتن.
تکبال احساس عجیبی داشت که جنسش رو نمی شناخت. غم بود یا شادی. ترس بود یا اشتیاق. داشت می رفت به منطقه سکویا! جایی که سکویایی ها بودن، خاطرات کرکس و خورشید بود، سکویا بود، مشکی بود،
تکبال در راه خونه بود!.
دیدگاه های پیشین: (7)
مینا
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 18:18
کاش کی میشد تکبال با بالاپر صحبت میکرد.
کاش کی کرکس زود تر برگرده.
کاش کی توی جنگ تکبال و سکوریاییها با تکمار اون سکوریاییها باشن که برنده باشن.
و امیدوارم که هیچکدوم از این قهرمانهارو دیگه به قتل نرسونید.
خیلی برام دعا کنید.
راستی دلم برای تیزرو سوخت
و این که کاش کی بشه که همه ما یه دوست مثل خوشپرواز داشته باشیم من یکی که خیلی دلم میخواد داشته باشم. البته دارم ولی خوب اینو که خوندم دلم بیشتر از یکی خواست.
دلم برا یاون زنبور هم سوخت.
ولی دقیقا تکبالرو درک میکنم زمانهایی که اعصاب هیچکسرو نداری یه نفر بیاد و هی توی گوشت وز وز کنه وای یعنی حرص میده آدمو به قدری که نمیدونین باید چی کار کنید.
شرط میبندم که اون زوبوره با خوشپرواز دست به یکی کرده بوده
یه خبری هم از کبوتر خانوم بدین
پاسخ:
سلام مینا جان.
بالاپر اصلا از اون بالا تکبال رو ندید و نمی دونم اگر می دیدش چی می شد. تکبال هنوز نمی تونه برگرده. وظیفه تکبال سنگینه. باید انجامش بده و حصار امن خونواده جای خطر کردن نیست.
دوست خوب کیمیاست مینا جان. اگر یکی داری سفت نگهش دار یعنی قدرش رو خیلی بدون. این مدل نعمت ها کمتر دومی دارن.
کبوتر خانم هم حتما سلامته. جوجه بالاپر حالش رو جا میاره. احتمالا.
باور کن مینا جان من از رفتن قهرمان ها و توصیف این رفتن ها بیچاره میشم. شبی که پایان خورشید رو می نوشتم حالم دیدنی بود. به خدا من این رو نمی خوام. به هر کسی میگم میگه مگه خودت ننوشتی؟ خوب عوضش کن. مینا نمیشه عوضش کنم. به خدا اگر می شد… آخ که اگر می شد.
کرکس، کاش برگرده! آخ مینا هرچی جلو تر میرم بیشتر حس می کنم که کرکس باید باشه. کرکس با وجود کرکس بودنش باید باشه. به خیلی دلیل ها. کاش برگرده! کاش هرچه سریع تر برگرده تا این انتظار تموم بشه!
دعا. همیشه. همیشه مینا. باور کن همیشه.
موفق باشی و شاد. خیلی شاد تر از امروزت.
حسین آگاهی
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 00:30
سلام. بالاخره از یک نواختی زندگی تکبال کم شد.
فکر کنم بوی هیجان و نفسگیر بودن ماجرا میاد.
امیدوارم بوی خون هم اگه میاد بوی خون تکماری ها باشه و نه سکویایی ها.
یه چیز خیلی عجیبو براتون بگم قبول دارم که خیلی منتظر پایان جنگ تکبال و تکماری ها هستم ولی احساس می کنم در این تقریباً یک سالی که همراهشون بودم دلم نمیخواد ترکشون کنم و داستانشون واقعاً حس می کنم با تمام خوبی ها و بدی هاش خیلی بهش عادت کردم.
جدی وقتی میام و این ماجرا رو می خونم احساس می کنم در یک جنگل زندگی می کنم و تموم این پرنده ها و بقیه موجوداتی که ازشون می نویسید وجود واقعی دارند و من با خوندن حتی هیجانی ترین قسمت های ماجرا هم احساس آرامش می کنم.
خیلی خوب می نویسید شاید یک نفر که تخصصش شناخت پرنده هاست بتونه از قسمت های زیادی از ماجرا اشکال بگیره که مثلاً فلان پرنده نمی تونه این طوری بپره و محاله که مثلاً اون پرنده از این پرنده بزرگ تر یا کوچیک تر باشه ولی با وجود تمام این ها حس می کنم پرنده ها اگه می تونستند حقیقتشون رو به ما نشون بدن چیزی شبیه اینی می شدند که شما می نویسید.
مثل این می مونه که شما مدت زیادی با پرنده های مختلف زندگی کرده باشید که این طوری می تونید تصورشون کنید و ماجراشون رو بنویسید.
خیلی دوست دارم زندگیم آروم و بی دغدغه تر از اینی بشه که الآن هست ولی درگیری های فکری ارشد و این که آیا می تونم این پله رو هم رد کنم و برم جلوتر یا نه خیلی اذیتم می کنند.
قبول دارم که ارشد تموم زندگی نیست و حتی اگر قبول هم نشدم می تونم شانسم رو سال بعد امتحان کنم ولی حس می کنم تا از این مرحله رد نشم نمی تونم به بعدی ها فکر کنم.
کلی کتاب و منبع درسی برای ارشدم لازمه که بهشون فکر که می کنم مغزم منفجر میشه ولی باز می بینم که باید یه جوری به هر حال باهاشون کنار بیام اما خیلی گیج میشم خلاصه که واقعاً محتاج آرامشم.
فکر کنم دارم زیاد می نویسم و بهتره به فکر کلاس ساعت هشت فردام باشم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
این درست نیست من جواب کامنت شما رو داده بودم ولی حالا که اومدم می بینم ثبت نشده. یعنی کجا فرستادمش؟ من مطمئنم همینجا بود! خیلی دیر کردم معذرت می خوام.
تکبال و دردسرهاش. به نظرم بوی دردسر میاد. جنگ. میگم این تکبال و اون ماره اگر آشتی می کردن حسابی دیدنی می شد! فقط مشکل اینجاست که بعدش جفتشون من بیچاره رو ریز ریز می کنن البته اگر شما ها چیزی ازم باقی بذارید. پیش از اون2تا اینجایی ها به حسابم می رسن مگه نه؟
اون ها هرگز با هم آشتی نمی کنن. تکمار باید طاوان خراب کاری هاش رو بپردازه. تکبال هنوز طوطیا و زاغک و گنجشک کوچولو و تک پر و خونواده کوچیکش و اون2تا کلاغ و خورشید رو فراموش نکرده، خیال هم نداره فراموش کنه.
چه به من شبیهید در مورد پایان داستان تکبال! چند وقت پیش داشتم با یکی حرفش رو می زدم بهش گفتم این داستان تموم بشه من تا چند روز احساس خلأ می کنم و افسرده میشم از دلتنگی. حس می کنم وقتی تموم بشه من باید از جنگل آشنای سرو بیام بیرون و دیگه واردش نشم. این رو دلم نمی خواد. بخندید ولی چیکار کنم احساسم اینه دیگه!
بله درسته ارشد مهم ترین نیست ولی1چیز هایی گاهی برای ما عجیب مهم میشن. به طوری که تا پشت سر نذاریمشون نمی تونیم به بعدش فکر کنیم. احساس شما رو در این مورد می فهمم. منابع درسی و دردسر هاش برای ما یکی از عواملی بود که از ادامه تحصیل منصرفم کرد و هنوز هم دلم نمی خواد حتی بهش فکر کنم. البته یکی از ضعیف ترین عواملش چون من در انجام کاری که عشقی بهش ندارم عجیب تنبل و بی همتم.
شما چندین برابر این هم بنویسید اینجا زیاد نیست. اینجا منطقه آزاده برای گفتن و گفتن. از هر نوعی که دلتون بخواد. پس بنویسید و راحت باشید.
من برم1گوشه ای از تکبال97رو بنویسم تا بقیهش هم برسه.
ایام به کام.
یکی
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 05:34
این خوشپروازم بلاستا, بتیریپش نمیخورد. تکبالم حدس میزدم اگه آتیش باشه آتیشباز قابلیه فقط گفتم حالا ی ذره بدبین باشم که نشد. عجب باحال, پرواز. هی ول کن اینارو بگو بعدش چی شد. راستی وقت کردی از پروازای تکبال و این پسره خوشپرواز ریزتر توضیح بده کاملتر باشه بهتره
ببین زود باش بنویس بقیشو زود باش منتظرم خفن.
ببین منتظرما منو نکاریا بخدا کاردی میشم. فعلا بای.
پاسخ:
سلام یکی!
یعنی من باید ماجرای اینطوری می نوشتم تا تو صدات اینجا در بیاد؟ این درسته؟ چرا هیچی نمیگی دلم تنگ شده بود! باور کن یکی راست میگم. زمان هایی که هستی سکوت نکن دلم تنگ میشه واسه مدل حضورت.
عجب! خداییش خودت بیا بگو من الان در جواب این کامنتت چی بگم؟ به نظرم هیچی نگم سنگین تر باشم. این قدر عجله نکن دارم می نویسم بابا! بذار ببینم کجای کارم آخه!
یکی! ممنونم که هستی! ممنونم.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 13:29
سلاااااعااااعااااااااااااااااام پریسا جان
امیدوااارم شااد و سلاااامت باشییی
هععععی باز که دیر اومدم
خوب چرااا میزنی
باور کن قیبتم موجه هستش بزار بگم برااات هعععععععععععی چشمت روزه بد نبینه
فکر کنم شنبه بود که بد شانسی بهم رو آورده بود که یهو دیدم نه ببخشید شنیدم نههه یعنی حس کردم نههه یعنیی همهی حس هام دست به دست هم دادن که آخر فهمیدم ویندوزم پرییدهه ووااایی نه یعنی ووووووویوووووووووااااعاااااعاااااااااییی خخخ
خولاسه کنم در حدی پرید که بر نگشت که آخر مجبور شدم کل سیستمم رو فرمت کنم وای گناه میدم تمام کتاب هایی که متنی کرده بودم پرید وای شکلک گریه خخخ
خوب گریه بسه
خوب من اومدم با سیستمی تازه نفس و تنی خسته از رمانها و فایل هایی که پرید
وااایی یعنیی از اول باید بشینم متنی کنم اونم با سایت خراب بلاگفااا خخخ
اینارو گفتم دلت بسوزه که از قیبتم دل گیر نباشی
من هستم و میمونم حطا اگر منو از بلاگت بندازی بیرون هستم و بلاگت رو به هم میریزم و آبزرشکاتو میخورم یک لواشک از اون نازکایی که دوست داری روش خخخخ
راااستییی داستانت عالیه مرسییی مممنونم فرااووون
دوستایی مثل خوش پرواز کم گیر میان امیدوارم هرکی دوست خوبی داره قدرش رو بدونه
ممنونم پریسا جان
ببخش که دیر اومدم
شااد باشی همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
به سلاااام آریای عزیز! ویندوز جدید مبارک!
گفتی ویندوز می ترسم همین روز ها من هم مجبور به تعویضش بشم و با وجود اومدن ویندوز های گویای مدل به مدل باز من جرأت این خطر کردن رو ندارم. آخه من به سیستمم عجیب وابسته هستم. اگر بالا نیاد به دردسر می افتم. حضور گوشیم کمی اوضاع رو بهتر می کنم ولی فقط کمی.
بلاگفا. وای از دست این بلاگفا. کاش می اومدی توی بلاگ اسکای. اوضاعش از نظر من بهتره. راستی چطوری رمان ها رو متنی می کنی؟ صفحه صفحه عکس ها رو میدی به گوگل درایو و تبدیل میشن؟ من تا خواستم شروع کنم اینترنتم تموم شد و وبویسومم پرید و نتونستم ترافیک بخرم و…ولی جدی، متأسفم به خاطر از بین رفتن زحمت هات. کاش می شد برش گردوند. می دونم دوباره کاری چه عذابیه. ازش بدم میاد شدیییید.
هرچه می خواهد دل تنگت اینجا رو به هم بریز. اصلا بیا با هم به هم بریزیمش. اینجا کاملا به هرگونه خرابکاری مجازی جز دستبرد زدن به آب زرشک های من.
ممنونم و خوشحال که هستی.
پیروز باشی.
آریا
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 22:57
وااااییی باز که دیر کردیی پریساااا
ایرادی نداره منم سردابت رو خالی کردم هووو هوووو قیژژژژژ بااای خخخخخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
اُهُه! شکلک آریا گیر کرد توی سردابی که من درش رو بستم. حالا من2روز اینترنت نداشتم دلیل نمیشه که این پایین پیدات کنم که! وای به نظرم به صرفه نیست این توو زندانی نگهش دارم آب زرشک هام همه اونجان. بیا بیرون بابا نخواستیم.
شاد باشی آریا! همیشه شاد باشی!
آریا آریا
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 10:50
سلام پریسای عزیز
نه من هنوز با گوگل درایو کاری ندارم
یه وبلاگ هایی هستن مثل دنیای رمان و چنتای دیگه که رمان هارو به صورت قسمت قسمت میزارن من این قسمت هارو تو ورد زخیره میکنم بعد تو محله میزارم هنوز به pdf بر نخوردم
این بلاگ های رمان همه زیر نظر بلاگفا هستن که متعسفانه بلاگفا چند هفته ای هست رفته هوا خوری خخخ
راستی برات چنتا رمان پلیی در نظر دارم اونا تو هارد استرنالم بوده نپریده بعد اسامیشو میفرستم اونایی که نخوندیشون رو بگو برات بفرستم
راستی پریسا دراپ باکس داری اگر داریایمیلت رو بده تو دراپ باکسم شیر کنمت
شاااد باشی همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
رمان پلیسی آخجون! خیلی دوست دارم بخونم خیلی زیاد. بلاگفای بدجنس!
دنیای رمان رو کمی می شناسم. به نظرم یکی2بار رفتم. نمی دونم چی شد که دیگه نرفتم اونجا. امیدوارم بلاگفا هرچه زودتر از هواخوری برگرده و نتیجه زحمت هات که قورت داده رو بهت پس بده!
شاد باشی.
آریا آریا
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 10:57
مدیونی اگر فکر کنی منضورم از پلیی همون پلیسی هستش خخخخ
اشتبا شد ببخش
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
اصلا من دیوونه این مدل مدیون شدن هام. نمی دونی که! من هم باید1حرکتی بزنم این گوگل درایو1سری کتاب بهم بده این طوری نمیشه.
با اشتباه یا بی اشتباه، کلا خوشحالم که هستی آریا.
شاد باشی.