تکبال95

هوای صبح از این بهتر نمی شد باشه. چندتا جوجه یاکریم تازه پرواز کنار رودخونه روی زمین سبز جنگل سرو مشغول بازی و پرپر زدن و پیچ و تاب بودن. چنان بهشون خوش می گذشت که انگار روی خاک زمین نبودن.
-آهای اینجا رو! 1عالمه تخم علف! آخجون!
-زیاد نخور سنگینت می کنه.
-خوب سنگین کنه. از پرواز کردن که نمی افتم.
-شاید هم بی افتی. آخه تو همینطوریش هم به زور اندازه2تا بوته علفی از زمین جدا میشی از بس شل و ولی.
-الان بهت میگم کی شل و وله.
-آخ چیکار می کنید؟ شما2تا جنگ دارید من باید خاک بهم پاشیده بشه؟ دیوونه ها الان هالیتون می کنم!
-مواظب باشید! آآآییی!
-به به!حالا خوب شد. هر3تاشون افتادن روی سر این ریزه جیرجیرو و حالا بیا از روی زمین جمعش کن. این هم که جمع بشو نیستش که!
-به من میگی؟ خیال کردی خودت خیلی سفتی؟
-من؟ آره خوب. شبیه تو وا رفته که نیستم.
-هستی. لق لقوی بی ریخت! وایسا تا ببینی.
بازی شروع شد. همه به هم علف و آب و خاک می پاشیدن و جیغ و داد بود که از خوشی می رفت آسمون. پلیکان عصبانی سر رسید و همشون رو دعوا کرد ولی یاکریم های کوچولو زیر جلدی خندیدن و بعد از رفتن پلیکان همه با هم زدن زیر خنده و دوباره هوار های شاد بود که رفت هوا. پلیکان هم لبخندش رو خورد و دور شد و ترجیح داد به جای حرص خوردن اون روز جای دیگه از رودخونه دنبال صید باشه. یاکریم ها مشغول بودن. طول کشید. چندتا گنجشک کوچولو هم قاطیشون شدن. داشت خوش می گذشت.
-آآآخخخ!
این آخ آخ رضایت نبود. احساس خطر بلافاصله همه رو در جا میخکوب کرد. صدا ها خوابید و بال ها آماده پریدن شد. جوجه یاکریم کوچیکی که روی علف های لیز پر و بال می زد که سر پا بایسته ولی معلوم نبود چرا سر می خورد و می افتاد. یکی از هم تیره هاش که بزرگ تر و شجاع تر بود به طرفش رفت و با بال های باز و آماده فرار بهش نزدیک شد ولی چند قدم مونده بهش لیز خورد و روی علف ها ولو شد. بقیه با حیرت تماشا می کردن.
-صبر کنید ببینم!
جوجه ها بین پریدن و نپریدن بلاتکلیف موندن. یاکریم بزرگ تر که زمین خورده بود با احتیاط روی زمین غلتید، از جایی که لیز خورده بود به طرف بقیه اومد و بعد خیلی آروم از جاش پا شد و روی پا هاش ایستاد. نگاهی به پر های کثیفش انداخت و آروم سر بلند کرد و به چشم های وحشتزده هم بازی هاش خیره شد. نگاه ها تأییدش می کردن. اون طرف پر و بالش که به علف های لزج برخورد کرده بود از شدت کثیفی تیره رنگ دیده می شد. جوجه با نفرت خودش رو جمع کرد. جوجه یاکریم کوچولو که اول خورده بود زمین هنوز همون وسط دست و پا می زد که بلند شه ولی به شدت لیز می خورد و به خاطر غلت و واغلت زدن روی اون علف های لیز و لزج تمام پر و بالش به کثافت کشیده شده بود. وقتی حیرت بقیه و بال کثیف رفیقش رو دید از پر و بال زدن دست برداشت، به خودش نظر انداخت و از وحشت و حیرت زد زیر گریه. بقیه رفتن که کمکش کنن بلند شه ولی نزدیک علف هایی که حالا متوجه شده بودن از باقی علف ها تیره تر و کثیف تره توقف کردن.
-چه کثافتی! این چیه!؟
-آهای شما ها! چی شده؟
همه با وحشت از جا پریدن و با دیدن کبوتر نر سفیدی که روی1پا کج ایستاده و به این صحنه خیره شده بود آروم گرفتن.
-اینجا1اتفاق مسخره ای افتاده و ما نمی دونیم که…
خوشپرواز با احتیاط جلو رفت و در حالی که مواظب بود پا هاش رو چه جوری بذاره که لیز نخوره زیر بال های کثیف یاکریم کوچولو رو گرفت و روی پا هاش بلندش کرد، بعد خیلی مراقب از اون منطقه لزج کشیدش کنار. جوجه هنوز گریه می کرد.
-چیزی نیست. فقط کثیف شدی. رودخونه2قدمیه. الان درست میشه. ولی چی شد که شما2تا اینطوری شدید؟ اینجا علف هاش چرا اینطوریه؟
جوجه ها گیج نگاهش کردن.
-ما نمی دونیم. داشتیم بازی می کردیم و1دفعه…
-آهای اینجا رو ببینید! من1چیزی پیدا کردم.
خوشپرواز و بقیه به سرعت به طرف گنجشک کوچیکی که روی1تیکه چوب ایستاده بود رفتن. گنجشک آهسته با حرکت بال کوچیکش به چیزی روی زمین اشاره کرد. خوشپرواز نزدیک رفت و نگاه کرد. بقیه هم همینطور. لازم نبود کسی براشون توضیح بده که چی دیدن. نیش مار رو دیگه همه می شناختن. نیشی بلند و زهری که فقط می تونست مال1مار تشنه بیابون باشه. جوجه ها به اون بخش بزرگ و تیره علف ها و به2تا یاکریم کثیف نظر انداختن. قصه هیولای مرداب که داشت به هیولای جنگل تبدیل می شد رو همه از مادر هاشون شنیده بودن و داستان مار هایی رو که هیولا در جنگ هاش گوشت و استخون هاشون رو از هم می پاشید.
-بیایید هرچه زودتر از اینجا بریم.
پیشنهاد خوشپرواز بلافاصله و بی حرف اجرا شد. همه با وحشتی ساکت ولی سنگین به سرعت پرواز کردن، از زمین لیز اون منطقه بلند شدن و با نهایت سرعت از اونجا رفتن. اون ها رفتن تا به خونه هاشون برن و در پناه آغوش مادر های نگرانشون، باز هم بیشتر و بیشتر به داستان ترسناک هیولا پر و بال بدن و خوشپرواز تمام وجودش شده بود فکر که چه جوری میشه1کبوتر بتونه سر1مار همچین بلایی بیاره؟ این چه قدرت عجیبیه که این مدل کار ها ازش بر میاد؟ حالا گیریم که1کبوتر بتونه اتفاقی1مار رو بکشه. یا گیریم که کبوتره زیاد قوی باشه و بتونه هر بار ماری که بهش حمله می کنه رو بکشه. ولی این که از1مار عصبانی فقط نیشش سالم بمونه و باقیش مثل1میوه گندیده که بهش ضربه زده باشن منفجر بشه و بپاشه به اطراف از نظر خوشپرواز نه منطقی بود و نه اصلا شدنی.
-تکبال!تو دقیقا کی هستی؟ داری چیکار می کنی؟ می فهمم. بلاخره می فهمم.
روز قشنگی بود. تا غروب هنوز خیلی زمان باقی بود و بهار خیالش به تفکر خوشپرواز نبود. جنگل سرو با وجود تمام این داستان ها و تمام این سوال های بی جواب و تمام نقطه های لزج روی علف هاش همچنان پذیرای بهار بود. بهاری سبز، زیبا، روشن.
منطقه سکویا.
-آهای!آهای پدرت رو درمیارم عوضی! خیال کردی دیگه اینجا بی در و پیکره هر غلطی میشه کنی؟ بهت میگم حالا!.
در1لحظه با سوت اخطار بلند و کشدار تیزپرک سیل خروشانی از خفاش هایی که توی روز انگار خیالشون به نور نبود، روی سر1مار بزرگ و عصبانی که استطارش به وسیله تیزپرک خنثی شده بود آوار شدن. وحشتناک بود. سکوت منطقه سکویا از مدت ها پیش اینطوری نشکسته بود. قیامتی شده بود که بیا و ببین. ماره ظاهرا حسابی تعلیم دیده و آماده بود. همون اول کار یکی2تا از مهاجم هاش رو با ضربه های سر و دم به درخت های اطراف کوبید و ناکار کرد. ولی خفاش های تعلیم دیده منطقه سکویا به این سادگی از میدون در نمی رفتن. اون ها تشنه بودن. تشنه خون، تشنه جنگ، تشنه تلافی شب خارستان.
درگیری کمی طول کشید و دست آخر، به نفع خفاش های سکویا و با باخت اون مزاحم ناخونده تموم شد. مهلت نشد ازش در بیارن اونجا چیکار می کرده، به چه جرأتی پیش از رسیدن شب از زیر زمین منطقه سکویا سر در آورده و چی شد که خاک های مخفی کنندهش رفت کنار و دیده شد.
لحظه ها در جنگ گذشتن و بلاخره از ماره چیزی باقی نموند.
-دیوونه ها! شاید لازم بود1چیز هایی بهمون بگه.
همه با هوار خوشبین کنار کشیدن. خوشبین از رفتن کرکس به این طرف اخم هاش باز نشده بودن. نگاهش تاریک و خسته ولی محکم بود. صدایی سکوت جمع رو شکست.
-از اون چیزی در نمی اومد خوشبین. کسی که بتونه ازش حرف بگیره بین ما نیست. ما که اهلش نیستیم، تو که نمی تونستی و مثل خودمون عشق داشتی نصفش کنی، مشکی هم که، مشکی چطوره خوشبین؟
خوشبین با نارضایتی آشکار چشم هاش رو تنگ کرد و نفسی از سر خشم کشید.
-احمق وا رفته!
دیگه کسی چیزی از مشکی نگفت.
-خوشبین!این ماره اینجا چه غلطی می کرد؟
نگاه خوشبین دوباره تاریک و عصبانی شد.
-این دقیقا همون چیزی بود که باید قبل از نفله کردنش می فهمیدیم. حالا من باید از کجام جوابت رو دربیارم؟
قویدست خواست حرفی به تناسب لحن و نگاه تاریک خوشبین به عنوان جواب تحویلش بده ولی فرصتش رو پیدا نکرد. تیزپرواز وارد ماجرا شد و بحث رو درستش کرد.
-درسته که این رو نفهمیدیم ولی همچین بوق هم نیستیم. فقط دیدن این موجود بهمون کلی اطلاعات میده.
خوشبین بهش چشم غره رفت.
-میشه بفرمایی الان از تماشای این لاشه چی سرمون شده؟
تیزپرواز بی توجه به چشم غره خوشبین با آرامش جواب داد:
-این سرمون شده که تکمار دوباره فعالیت های سودمندش رو شروع کرده. و این دفعه از مار های بیابون یار گرفته. و این هم یعنی اون شب تمام نفراتش با اون انفجار و ویرانی دژ سفت و سختش رفتن به جهنم. اگر بخواییم بهتر و دقیق تر ببینیم باز هم چیز هست که بشه بفهمیم. بسه یا باز بگم؟
خوشبین دستی از سر کلافگی تکون داد. یاد اون شب آخر هنوز اعصابش رو می کشید. از پشت پرده نازک و شفاف، پرده اشک های بقیه رو دید. تیزپرواز آروم بود، هرچند کاملا می شد تشخیص داد که آرامشش ظاهریه. خوشبین توی ذهنش زمزمه کرد:
-بعد از رفتن اون2تا کلاغ این تیزپرواز زیر پر شهپر بوده. طبیعیه که بتونه از پس خودش بر بیاد. آخ شهپر! کدوم گوری هستی اگر دستم بهت برسه!
باز هم صدای تیزپرواز بود که بدون خش و لرزش سکوت رو شکست.
-اون شب خارستان حسابی تکمار رو زمین گیر کرد. خوب، چرا اینطوری نگاه می کنید؟ اگر2تا دیگه از این شب ها داشته باشیم تکمار بی تکمار. این عالیه. نمی خوایید بگید که از اسمش باید بترسیم، می خوایید؟
همه این تعکید پنهان تیزپرواز رو گرفتن. اون وحشت نگاه های خیس رو دیده بود و می خواست حواس بقیه رو جمع کنه تا نگاه هاشون رو از همدیگه و از خودشون جمع کنن تا این وحشت عمومی و ظاهر و زیاد و در نهایت کاری نشه. خوشبین با خودش فکر کرد:
-بله اگر یکی2تا از این شب ها داشته باشیم تکمار بی تکمار. ولی دیگه چی رو باید از دست بدیم؟ چیزی به با ارزشی خورشید نداریم که در شب های بعدی برای به دست آوردن های بعدی بپردازیم.
تیزپرواز خط نگاه خیس خوشبین رو خوند. آهسته پیش رفت و شونه های خوشبین رو لمس کرد.
-خوشبین!دارن تماشات می کنن.
همین کافی بود. خوشبین بلافاصله به خودش اومد و به اشک های در آستانه چکیدنش مسلط شد. نگاهی به بقیه و نظری به مار انداخت.
-این نکبت رو از اینجا ببریدش. محض خاطر خدا یکی واسه رو به راه کردن این مشکی لعنتی1کاری کنه. تا کی می خواد اون طوری بمونه؟
تیزپرک آزرده نگاهش کرد.
-تو خودت چرا کاری نمی کنی؟
خوشبین با صداقتی که واسه خودش هم آزار دهنده بود تقریبا داد زد:
-من نمی تونم. لعنت به این مشکی دیوونه! من نمی تونم. هرچی کردم نشد.
تیزبین نه به آزردگی تیزپرک جوابش رو داد.
-ما هم همین طور.
تیزرو بحث رو جمع کرد.
-بیایید این لاشه رو جمعش کنیم. خوشبین! به نظرم باید جمع بشیم و حرف بزنیم. من یکی که هیچ دلم نمی خواد بعد از اینهمه دردسر به تکمار و1مشت بیابونی جنگل ندیده ببازم. شما ها هم مطمئنا همین طور.
همه موافق بودن. همه ترسشون رو مخفی می کردن. همه به هم آرامشی رو می دادن که خودشون نداشتن. همه سوال بزرگ ذهنشون رو از بقیه مخفی می کردن.
-بدون کرکس، بدون شهپر، بدون خورشید، آیا واقعا بردی در کار بود؟
خوشبین تکلیف رو مشخص کرد.
-امشب بالای تاک همیشگی. لازم نیست همه باشن. همین تعدادی که الان هستیم. بهتره ماجرای خورشید همچنان پوشیده باقی بمونه تا ببینیم چی میشه.
آسمون داشت تیره می شد. شب داشت می رسید. سکویای بلند با وزش نسیم روی سر خفاش ها برگ های خوشبو ریخت. خوشبین آه عمیقش رو خورد. بقیه نگاه از سکویا برداشتن. داشت شب می شد!.
جنگل در تاریکی دلپذیر شب مهتابی بهار خواب بود. سایه های بی صدا و متحرک اطراف منطقه مرداب رو کسی نمی دید. 2تا سایه که می چرخیدن و باز می چرخیدن، در1نقطه به هم می رسیدن، مکث می کردن، جدا می شدن و از راه های جدا می رفتن، وارد منطقه مرداب می شدن، اونجا چرخ می زدن، بین نی های نیزار مرداب محو و باز پیدا می شدن، آرامش تاریک و بی مهتاب زیر نیزار ترسناک رو به هم می ریختن و باز به هم می رسیدن و از سر ناکامی دستی تکون می دادن و باز مکث و باز این دور باطل که تکرار و تکرار و باز هم تکرار می شد.
زمان می گذشت. جنگل سرو در سرخوشی بهار و ترس ناشی از همه چیز غرق بود. ترس از مار ها. ترس از هیولای مرداب که می گفتن دیدنی نیست و توی جنگل هم میاد. ترس از چیز هایی که در مورد هیولا می گفتن و قابل آزمایش و اثبات و شناخت نبود. جوجه های ماجراجو1طور هایی ترس و اشتیاق رو با هم داشتن. از اونجایی که هنوز هیچ خبری مبنی بر اینکه هیولا به کسی جز مارها آسیب زده باشه به هیچ گوشی نرسیده بود، هیولای ناشناس برای همه منشأ ترس و کنجکاوی و نوعی احترام بود. با هیولا یا بدون اون، جنگل سرو پر بود از خطر هایی که دیگه مخفی نبودن. همه می دونستن و همه سعی می کردن هرچی بیشتر مواظب خودشون و خونوادهشون باشن.
جوجه های تازه پرواز دیگه یاد گرفته بودن که جز در حصار لونه های خودشون، هیچ کجا حتی روی درخت ها زیاد متوقف نمونن. خطر جدی بود و این رو دیگه همه می دونستن. جایی برای انکار نبود. دیگه کسی هم سعی در انکارش نداشت. ترسی گنگ توی سینه تمام پروازی های جنگل سرو قوی تر و قوی تر می شد و با سرخوشی بهار قاطی می شد و چیزی رو تشکیل می داد که هنوز می شد اسمش رو گذاشت احتیاط.
پلیکان با حرص به خوشپرواز سمج خیره شد.
-تو اصلا حرف حسابت چیه؟ چی میگی؟
خوشپرواز با مهربونی نگاهش کرد.
-من فقط می خوام تو بهم بگی علف های اون بخش از کنار رودخونه چرا اون طوری کثیف و لجنی شده بودن؟ البته می دونم1چیزی روشون ترکیده بود. 1مار بود مگه نه؟ نگو نه چون ما نیشش رو پیدا کردیم. من و اون کوچولو های شلوغ.
پلیکان عصبانی داد زد:
-تو که اینهمه رو می دونی پس چرا روی اعصاب من پرپر راه انداختی؟
خوشپرواز لبخند آرامشبخشی زد. پلیکان کمی آروم تر شد.
-عصبانی نشو. من فقط می خوام بدونم اون ماره سر چی اینطوری شد. و اگر بدونی چه قدر دلم می خواد بدونم چی این بلا رو سرش آورد و چه جوری سرش آورد و…
پلیکان دادش در اومد.
-بسه دیگه، اگر ول کنم و همین طور بهت گوش بدم می خوایی از اول تاریخچه پیدایش جنگل رو هم بدونی.
خوشپرواز مهربون خندید. پلیکان آروم تر شد.
-خوب اون ماره به1دسته فنچ حمله کرده بود. داشتن آب می خوردن که1دفعه ماره رسید و هوار شد سرشون. من از دور می دیدم. فنچ ها رو دیده بودم ولی اصلا نفهمیدم ماره کی و چه جوری رسید. 1لحظه نبود و1دفعه بود. خیلی سریع و خیلی تمیز. بعدش هم1دفعه…
پلیکان سکوت کرد. خوشپرواز بهش لبخند تشویق کننده ای تحویل داد. پلیکان سعی کرد حرف بزنه ولی نتونست. خوشپرواز پیش رفت و پر های روی شونه و گردن پلیکان رو لمس کرد. چشم هاش رو پایین انداخته بود که پلیکان تردید رو توی نگاهش نبینه.
-بگو. بعدش چی شد. بگو.
پلیکان زیر دست های خوشپرواز سست شد و پلک هاش رو بست.
-بعدش1دفعه گرد و خاک بلند شد. 1چیزی اومد وسط صحنه که من نفهمیدم چی بود. مثل هیولای جهنم بود. زشت بود و درشت بود و وحشی بود. اندازه مار درشت نبود ولی1جور هایی بزرگ بود. بزرگ بود اما باز هم کار هایی که می کرد اندازه قد و قوارهش نمی شد. فنچ ها در رفتن. یکیشون تقریبا از توی دهن ماره بیرون کشیده شد. اون جونور عجیب کشیدش بیرون. خیال کردم فنچ مرده. انگار داشت جون می داد. خیلی بد زخمی شد. افتضاح بود. استخون هاش شکسته بودن. وسط گرد و خاک میدون زیاد چیزی دستگیرم نشد. جز اینکه اون جونور1چیز منقاردار بوده. شاید پر هم داشت ولی اولا پرواز نمی کرد دوما اینقدر کثیف و لجن گرفته بود که اصلا نمی شد تشخیص بدمش. ولی منقار داشت مطمئنم. چون1دفعه کردش توی چشم ماره و از پیچ و تاب دادن سر و گردنش فهمیدم که هی منقارش رو اون داخل باز می کرد و می بست و سرش رو تاب می داد و می چرخوند و منقارش رو توی سوراخ کله ماره چرخ می داد و…
خوشپرواز به سختی جلوی ظاهر شدن اشمئزازش رو گرفت. پلیکان اما حالش بد شده بود. خوشپرواز با همون لبخند تشویق کننده نگاهش کرد.
-چیزی نیست. خوب. اون موجود با توصیفات تو به نظرت1پردار بوده که نمی پریده. ماره رو کورش کرد و بعد چی شد؟
پلیکان نفس عمیقی کشید.
-بعدش ماره بهش پیچید تا لهش کنه، آخه اون چیزه هرچی که بود سرش رو عقب نمی کشید و منقارش رو از توی سوراخ چشم ماره در نمی آورد. ماره می خواست در بره ولی اون ازش جدا نمی شد. مثل خفاش ها بود ولی خفاش نبود. انگار خون و مغز ماره رو از توی سوراخ چشمش می مکید. ماره بهش پیچید و داشت فشارش می داد که1دفعه… واقعا سر در نیاوردم چی شد. انگار جفتشون ترکیدن ولی گرد و خاک و کثافت که خوابید، ماره دیگه نبود و اون جونور کثیف تر شده بود ولی سالم ایستاده بود و بعدش هم بدون اینکه بره لب رودخونه خودش رو تمیز کنه منقارش رو باز کرد هرچی از آشغال های توی سر مار توش بود رو تف کرد بیرون و راه افتاد رفت. رفت طرف مرداب تاریک. من هم دیگه نتونستم بمونم. فنچ زخمیه داشت تموم می کرد. باید1کاری می کردم.
خوشپرواز آشکارا حالش خراب بود.
-کاریکردی؟
پلیکان سری به علامت مثبت تکون داد.
-بله. اطراف سرو بلند1جغدی هست که کارش رو عالی بلده. فنچه خیلی درد کشید ولی زنده هست. جغده میگه می تونه پرواز هم کنه ولی نه الان.
خوشپرواز نگاه متفکری به پلیکان انداخت.
-احتمالا ممکنه بتونی تصور کنی اون موجودی که به مار حمله کرد و باهاش درگیر شد چی بوده؟
پلیکان که از این توصیفات مشمئز کننده خسته شده بود کلافه جواب داد:
-گفتم که، رفتارش1کمی شبیه خفاش ها بود ولی خفاش ها خون می مکن و این جونور مغز ماره رو از سوراخ چشمش می مکید. درضمن خفاش ها هرچی هم وحشی باشن به توحش این که من دیدم نمی رسن. باز هم درضمن خفاش ها روزبین نیستن و این جونور انگار شب و روز نمی شناخت و باز هم درضمن خفاش ها پرواز می کنن ولی این چیزه هرچی که بود برای اینکه درست و حسابی روی ماره مسلط باشه و ازش جدا نشه پرپر می زد و دور و برش رو با کثیفی بال هاش کثیف می کرد ولی از زمین جدا نمی شد. به نظر من اون1چیز وحشی عجیبی بود. اندازهش به شکاری ها نمی خورد. به خفاش ها هم نمی خورد. 1کمی شاید اندازهش به تو می خورد ولی نه کاملا. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. نه توی جنگل، نه اطراف مرداب، نه هیچ کجای دیگه. واقعا نمی دونم اون چی بود و از کجا1دفعه سر رسید و بعدش کجا رفت. ولی چرا. به نظرم داشت می رفت طرف مرداب و درضمن از نور روز هم هیچ خوشش نمی اومد چون1بالش رو گرفته بود بالا و سرش رو گرفته بود پایین و سعی می کرد نور کمتر به چشمش بزنه. دیگه چیزی نمی دونم.
خوشپرواز که رفت، پلیکان لحظه ای به مسیر پروازش خیره شد، نگاهی به طرف مرداب تاریک انداخت و بعد پرید و رفت تا به صید ناتمومش برسه.
خارستان.
متروک و ویران و ترسناک. حتی در روز روشن و آفتابی این منطقه ترسناک بود. شبیه مرداب تاریک نیزار نداشت ولی سکوتش بوی مرگ می داد. به جای اون تپه پر از بوته های خار، حالا گودال تاریکی بود و خاک هایی که انگار کسی کوبیده بودشون. باد می وزید و خاک و خار رو پراکنده می کرد. هیچ نشونی از هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. انگار نسیم هم وقتی به اونجا می رسید، متوقف می شد و دیگه جلو تر نمی رفت. اون جا نه نسیم داشت و نه بهار. باد تندی داشت که زوزه می کشید و کویر رو تداعی می کرد. خارستان هنوز تار بود. مثل همون شب، تاریک، سرد و سیاه!.
منطقه سکویا.
تیزرووو!واقعا که! مثلا داری گشت میدی دیگه نه؟
تیزرو به وضوح از خواب پرید.
-سلام خوشبین. نه بابا یعنی آره دارم تماشات می کنم. خوب خودی هستی لازم نیست بزنمت دیگه.
خوشبین با حرص نگاهش کرد.
-تیزرو!تو و اون تکرو باز دوباره چه غلطی دارید می کنید؟ تو چرا سر گشتت خوابی؟ اگر اتفاقی پیش می اومد چی؟ شما2تا معلومه چتونه؟ تمام دیشب رو کجا بودید؟ چرا جفتی غیب میشید و جفتی اینهمه خسته اید؟ تو چرا دم صبح که برگشتید اونهمه کثیف بودی که مجبور شدی یواشکی بری رودخونه؟ تیزرو! چی شده؟ اگر چیزی هست به ما هم بگید. تیزرو!می شنوی؟
تیزرو نمی شنید. خواب بود. خوشبین به شدت تکونش داد و هوار زد:
-بیدار شو عوضی! پاشو توضیح بده ببینیم باز با چه بلایی طرفیم؟ حرف بزن لعنتی!.
تیزرو از خواب پرید و کلافه خودش رو کشید عقب.
-خفه شو دیگه تو هم! اصلا تو چی میگی؟ مگه کوری؟ نمی بینی الان روزه؟ من خفاشم دیوونه روانی، خفاش. خفاش ها هم اگر خاطرت باشه روز ها خوابشون میاد. من و خودت رو نبین که شب و روز نداریم از دست این تکمار کثافت. من دیشب شکار بودم چون گرسنهم بود. برگشتم چون سیر شدم. خوابم می بره چون خسته ام می فهمی؟ الان3روزه که گیر دادی به من و ول کن نیستی. اصلا به تو چه؟ خیال کن1جایی دلم ضعف رفته جفت دلم می خواد میرم عشق بازی. ولم کن دیگه! اه!.
-آهای!اونجا چی شده؟ بیاییم؟
خوشبین و تیزرو هر2با این صدا از حال و هوای تاریکشون در اومدن. خوشبین بدون اینکه به طرف قویدست نگاه کنه، بلند و مطمئن گفت:
-نه. لازم نیست. امنه.
قویدست از همونجا که بود و دیده نمی شد هوار زد:
-ولی بهنظرم زیاد هم امن نیست خوشبین. من بوی لاشه های لهیده مار ها رو در اطراف جنگل حس می کنم.
قویدست این ها رو که گفت، با لذتی آشکار نفس عمیقی کشید. مثل اینکه بوی خون رو از همون فاصله و از لای شاخه هایی که مخفیگاهش شده بودن احساس می کرد و لذتی بی توصیف ازش می برد.
-حالا بحث سر چیه؟
خوشبین با این هوار قویدست به خودش اومد.
-تیزرو معترضه به اینکه چرا خفاش ها باید توی روز گشت بدن.
قویدست خندید.
-خوب راست میگه. ما مال شبیم. پس کلاغ ها چیکاره باشن؟
خوشبین چشم هاش رو از سر کلافگی تنگ کرد.
-کلاغ ها توی جنگل پخشن. اگر اون ها الان سر گشت سکویا بودن جناب عالی از خبر لاشه های ولو در اینجا و اونجای جنگل الان کیفور نبودی.
قویدست با رضایتی آشکار آهی کشید و تأیید کرد.
-آره این هم حرفیه. درست میگی کلاغ ها رو اذیت نکن بذار بچرخن. گشت اینجا با خودمون. تیزرو تو هم خفه شو بذار موجودات خدا کارشون رو بکنن.
قویدست خندید و ساکت شد. خوشبین برگشت تا از تیزرو توضیح این خبر لاشه های متعدد اطراف جنگل رو بخواد ولی تیزرو نبود. خوشبین با حرص اطراف رو زیر نگاه گرفت.
-تیزرو!الان اینجا بود! تیزرو! کدوم جهنمی غیب شدی؟ تیزرووووو!
صدات رو ننداز توی سرت خوشبین. رفت. همراه تکرو جیم شدن. تو داشتی با قویدست چونه می زدی تکرو پیداش شد. البته نه به صورتی که همه ببینیمش. من این بالا بودم دیدم که از پشت شاخه های تاک اومد و به تیزرو علامت داد و جفتی با هم در رفتن.
خوشبین به پناه گاه تیزپرک نظر انداخت. تیزپرک رو ندید ولی لبخند زد. گشت های منطقه سکویا خوب پیش می رفتن. اما تیزرو باز کجا در رفته بود؟! خوشبین با خشم رو به جایگاه تیزپرک هوار زد:
-همون لحظه چرا نگفتی؟ این2تا کجا رفتن؟
تیزپرک دیگه حرفی نزد. ظاهرا حسابی این قانون که موقع پست دادن جز در موارد لازم حرفی زده نشه رو جدی گرفته بود. خوشبین چیزی نگفت. چی داشت که بگه؟ این قاعده رو خودش گذاشته بود و حالا حرفی برای شکستنش نمی تونست داشته باشه. حسرتزده و خسته به سکویای بلند و لونه بالاش نظر انداخت. جای کرکس این روز ها از هر زمان دیگه ای برای سکویایی ها خالی تر بود. بی نهایت لازمش داشتن. حضورش رو، اقتدارش رو و تواناییش رو. و کرکس نبود. به وسیله جفت کبوترش معلوم نبود گرفتار چه بلایی شده و غیبش زده بود. خوشبین از سر درموندگی مشت هاش رو گره کرد و لرزید. وجودش پر از حسرت و پر از نفرت شد. چه قدر دلش می خواست همون لحظه دستش به تکبال می رسید تا ریز ریزش می کرد!. جفت خیانتکاری که کرکس رو به ناکجا فرستاده و خودش گم شده بود!. آخ که چه خشمی داشت خوشبین از این جفت خیانتکار!.
-خوشبین!1دسته فنچ اومدن می خوان1رئیس اینجا ببینن. باهاش حرف دارن. بیا باهاشون حرف بزن!
خوشبین در جواب تیزپرواز فقط آه کشید. فرمانده منطقه سکویا کرکس بود که کسی نمی دونست کجاست. خورشید رفته بود و شهپر ناپدید شده بود. خوشبین خسته و در هم پرواز کرد، در برابر درختی که کم مونده بود به خاطر نور آزار دهنده روز روشن بهاری بهش برخورد کنه توقف کرد، راهش رو با احتیاط بیشتری کج کرد و با سرعت کمتری به طرف محل نگهبانی تیزپرواز رفت.
کنار رودخونه مثل تمام روز های بهار شلوغ و پر سر و صدا بود. 1دسته کبک با سرخوشی داشتن از رودخونه آب می خوردن. اون ها سرخوش و شاد و مراقب بودن. به سرعت آب خوردن و خیلی زود از اونجا رفتن. کبک ها رفتن تا روی زمین متوقف نمونن. هرچند ته دلشون قرص بود. اون ها تقریبا مطمئن بودن که مار ها هم مثل پرنده های جنگل سرو، داستان هیولای جنگل رو می دونن و برای جون خودشون هم شده بی گدار به آب نمی زنن.
تکمار بی نهایت می خواست از ماهیت این دشمن ناشناس سر در بیاره ولی تا به حال هیچ کدوم از افرادش که با این موجود رو در رو شده بودن زنده بر نگشته بودن که براش بگن چی دیدن و داستان این دردسر عجیب چیه. تکمار همچنان در تکاپوی دونستن بود و جنگل سرو همچنان منتظر اتفاق بود. اتفاق هایی که دیر یا زود می افتادن و کسی نمی تونست متوقفشون کنه.
شب مهتابی قشنگی بود. خوشبین روی شاخه های تاک زیر سکویا نشسته بود و انگار می خواست سایه ای که نبود رو بالای سرش احساس کنه. فنچ ها اون روز براش از حمله ماری گفته بودن که با حضور ناگهانی1موجود عجیب و سیاه به رنگ لجن های مرداب دفع شده بود. فنچ ها از هیولای مرداب گفته بودن که برخلاف شایعات بی رحمی و بدنامیش رو باور نداشتن. فنچ ها از جوجه مرغابی گفته بودن که هیولای مرداب نجاتش داده بود. از جوجه های بی پروازی که دستی ناشناس از کام مار نجاتشون داده و تا مدت ها براشون آب صاف و غذای قابل خوردن فراهم می کرد و زمانی که هدهد اون ها رو از زیر درخت های کنار منطقه مرداب پیدا کرد و بالای بید مجنون برد، هنوز هم کسی هست که براشون آب صاف و غذای قابل خوردن می بره و زیر درخت می ذاره تا هدهد یا پرنده دیگه ای بره و بهشون آب و غذا بده. فنچ ها گفتن کاملا مشخصه که اون ناشناس هر کسی که هست نمی تونه خودش رو به بالای بید برسونه وگرنه آب و غذای بی پرواز ها رو براشون تا اون بالا می برد. چون تا زیر درخت می بره و از اون جلو تر نمیره. فنچ ها گفتن که هیولای مرداب توی جنگل سرو می چرخه و مواظبه تا مارها جوجه های از لونه افتاده رو به کام نکشن. مثل2روز پیش که جوجه کوچولوی1لکلک از بلندی پرت شده بود پایین و هیولای ناشناس درست سر بزنگاه رسید، با ماری که اون پایین کمین گرفته و برای بلعیدن جوجه خیز برداشته بود درگیر شد و در مقابل چشم های وحشتزده مادر جوجه لکلک، مار رو از هم پاشید و بعد، جوجه ترسیده رو برداشت و برد و گذاشت روی1برگ بزرگ و غیبش زد. مادر جوجه لکلک با چشم های خودش دید که وقتی واسه برداشتن جوجه فرود اومد و جوجه وحشتزدهش رو از روی برگ برداشت و اوج گرفت، چیزی مثل برق زیر شاخه ها و بوته های در هم جنبید و به طرف مرداب تاریک رفت. مادر جوجه لکلک نتونست تعقیبش کنه. هم می ترسید و هم جوجه ترسیدهش درمون و مراقبت لازم داشت. فنچ ها با اطمینان می گفتن اون موجود خورشیده ولی نمی فهمیدن چرا خورشید دیگه با ظاهر آراسته و درست درمون همیشگیش توی جنگل سرو نمی چرخه و چرا از نظر ها مخفی شده. فنچ ها می خواستن بدونن چرا کرکس دیگه دیده نمیشه. فنچ ها می خواستن بدونن شهپر کجاست که دیگه حمایت آرامش بخشش روی جنگل سرو و پرنده های ضعیف تر نیست. فنچ ها می خواستن خوشبین جوابشون رو بده. و خوشبین در جواب تمام این ها فقط آه کشید و سکوت کرد. سکوتی به سردی یخ و به سنگینی کوه. به فنچ هایی که از حضور مار ها دلواپس شده بودن و از خوشبین و خورشید و سکویایی ها کمک می خواستن تا جایی که می تونست اطمینان داد که کافیه کمی مراقب باشن و اون ها و تمام جنگل در امان هستن و با حضور سکویایی ها و حضور ناپیدای خورشید و کرکس هیچ اتفاقی نمی افته. فنچ ها خاطر جمع تر از پیش، ولی بدون اینکه قانع شده باشن برگشتن و رفتن.
و حالا خوشبین روی تاک نشسته بود و به جواب هایی که فنچ ها ازش می خواستن و خودش هم هیچ کدومشون رو نداشت فکر می کرد. چه قدر دلش می خواست یکی پیدا بشه جواب هاش رو بده. هیولای مرداب چی بود؟ چرا توی جنگل سرو با مارها می جنگید؟ خوشبین و1دسته کوچیک از خفاش ها تنها افرادی بودن که ماجرای خورشید و شب خارستان رو می دونستن. اون ها اون شب اونجا بودن. اون ها همه چیز رو دیده بودن. پس خوشبین به هیچ صورتی نمی خواست خودش رو با احتمال شیرین و وسوسه انگیز زنده بودن خورشید فریب بده. کرکس و شهپر هم که اونجا نبودن. پس این موجود از چه تیره ای بود که اینطور وحشی و بی رحم می کشت و له می کرد؟! راستی تکبال کجا بود؟ آیا همون طور که شاهد ها اون روز دیده بودن، به طرف مرداب تاریک رفته، خودش رو به کام مرداب سپرده و غرق شده بود؟ آیا کرکس زمانی بر می گشت؟ آیا سراغ جفتش رو می گرفت؟ اگر این طور می شد خوشبین و بقیه چه جوابی داشتن که بهش بدن؟ چطور می تونستن بهش بگن تکبال توی مرداب تاریک تموم شد؟ مارهای تکمار رو سکویایی ها چطور باید از جنگل عقب می فرستادن؟ با پرنده هایی که مستقیم و غیر مستقیم به امید کرکس و افرادش شب ها می خوابیدن و روز ها جوجه های بی پروازشون رو توی لونه ها تنها می ذاشتن و برای پیدا کردن غذا می رفتن چیکار باید می کردن؟ کرکس که اونجا نبود! کرکس هیچ کجا نبود! این پرنده ها نمی دونستن که خودشون رو به هیچ سپردن!. تا کی می شد بهشون آرامش و امنیت دروغی داد؟ اگر پای عمل می رسید، که ظاهرا داشت می رسید، سکویایی ها چه حرفی برای گفتن و چه امکانی برای عمل داشتن؟ در مقابل تکمار و افرادش از دستشون چی بر می اومد؟ این ماجرا تا کجا ادامه داشت و به کجا می رسید؟ کرکس کجا بود؟ کی بر می گشت؟ چطور می شد پیداش کرد؟ …
این سوال ها و هزاران سوال دیگه خوشبین رو کلافه و دیوونه می کرد.
-کرکس!کجا هستی کرکس!؟ کجا هستی؟!
شب مهتاب، اندیشمند و خاموش به اندیشه خوشبین نظر تماشا دوخته بود و آهسته آهسته به طرف صبح پیش می رفت.
دیدگاه های پیشین: (7)
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 12:56
سلام. وای که چه در هم شده این ماجرا.
بین خوندن همه اش منتظر برگشتن کرکس یا شهپر بودم ولی مثل این که باید در قسمت بعدی منتظرشون باشم.
باید یک اتفاقی بیفته دیگه ادامه دادن این جوری خیلی سخته.
برای برگشت کرکس و رو به رو شدنش با تکبال و فهمیدن رفتن خورشید از جانب کرکس نمی تونم تصورش کنم که کرکس چه حالی میشه وقتی بفهمه.
به نظرم باید به زمان بسپاریمش و به قلم توانمند شما.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله باید1اتفاقی بی افته وگرنه من هم نمی تونم این طوری ادامه بدم. تا کی مگه میشه این شاخه اون شاخه پرید آخه؟ این پردار های دیوونه باید1کمی بجنبن و1کاری کنن. کرکس. هنوز نمی دونه چی شده. خودم هم نمی تونم تصور کنم چه حالی میشه. می دونم حالش خیلی زیاد بد میشه و امیدوارم این بد شدن طوری نباشه که براش خطر داشته باشه. آخه کرکس1بار کمان خورده. فشار های این مدلی خطر دارن واسهش. آخرش هم احتمالا روی دوش تکباله گفتن این اتفاق به کرکس. به نظر خودش که وظیفه سختیه. اون قدر سخت که هیچ کسی جرأت انجامش رو نکرد.
امیدوارم همه چیز هرچه زود تر درست بشه! امیدوارم کرکس هرچه زودتر درست بشه و برگرده. تکبال این روز ها خیلی لازمش داره. خیلی.
ایام به کام.
آریا
پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 22:26
سلااام پریسا جان
امیدوارم هوای دل عزیزت آفتابی باشه سافه ساف مثل آینه .
ممنونم از داستانت این قسمتم مثل همیشه عالی بود ممنونم فراوون
شاد و سلامت باشی
http://www.gooshkoon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
دیشب کجا بودی توی قهوه خونه ندیدیمت؟ وای آریا این داستانه تموم بشه من باید1چیزی واسه نوشتن پیدا کنم وگرنه اوضاعم زرشکی میشه.
شاد باشی.
آریا
جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 11:10
نه نه نه پریسا نشد باز دیر کردی
من فعلا این بطری خوشگله رو بر میدارم میدونم ک ه خیلیم دوستش داری اما دیر کردی برداشتمش
خخخ من رفتم بخورمش
بیام نباشی اون بشکه ای که قایم کردی که هفت ساله شه رو بر میدااارم خخخخخ
شاد باش از حال تااااا همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
آهاااییی! کجا بردی بتری عزیزم رو؟ بردار بیار تا خودت رو توی اون بتری جاسازی نکردم!
آریا
جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 12:39
راستی پخخخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
عجب دوره و زمونه ای شده! می بینی تو رو به خدا؟ بتری آدم رو بر می دارن، آدم رو پخ هم می کنن میرن! آخه من این درد رو به کجا ببرم؟
آریا
جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 12:43
نه مثل اینکه دارم به بشکه نزدیک میشم نیستی پریسا
بیاا
بیا تا بلاگتو بهم نریختم
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
توجه توجه! 1فروند آریا افتاده توی بشکه آب زرشک های من الان هرچی می گردم نیستش. این بشکهه مگه به کجا راه داشت؟ آریا! آریا! آریاااااا! وای دیدی چی شد؟ از یابنده تقاضا می شود از طرف من به حسابش برسه چون من گیرش بیارم حسابی به حسابش می رسم.
آریا
شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 11:32
سلاااااام
بالاخره آمدیی
وای قهوه خونه خبر نداشتم این روزا زیاد وقت نمیکنم برم گوشکن دلم براش تنگ شده خخخخ
دارم یه سری رمان متنی برای سایت آماده میکنم
وقتمو گرفتن
سایت بلاگ فا هم که خراب شده کارم رو لنگ کرده
راستی اگر رمانی مد نظرت هست که دنبال متنیش میگردی بگو بگردم پیدایش کنم ببینم تو ورد کپی میشه یا نه
شاااااااااااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
آخجون رمان متنی! من هم باید با اومدن این سرویس جدید گوگل دست به کار بشم1چیز هایی واسه گوش کن درست کنم اگر این تنبلی و این تکبال پدرسوخته اجازه بدن. جدی باید1کاری کنم وگرنه از شدت پوچی منفجر میشم.
من عاشق رمان های فانتزی و پلیسی هستم. ولی به نظرم عشقی هاش بیشتر طرفدار داشته باشن که من خیلی اهلش نیستم. ولی تایپی ها همین تایپی بودنشون می ارزه به1عالمه صوتی. نمی دونم چه دردم شده که کتاب های صوتی رو خیلی تحمل نمی کنم. ترجیح میدم صفحه خوان ها برام بخونن.
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
مینا
شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 12:36
سلام شدییییییییییییییییییییدا تکبالرو درکش میکنم.
و شدیدا شمارو. خوب میدونم که از این حال و هواها داشتین.
قبلا که میخوندمتون باورم نمیشد این حجم از غم توی دل کسی بشه وجود داشته باشه.
6 ماهه که حال و هوای من خیل یداره به حال و هوای تکبال نزدیک میشه و این ده سه روز ……………. شاید تفاوت من با تکبال اینه که تکبال یه امید برا ی زندگی کردن داره شایدم چند تا مثل نابودی تکمار و هواداراش دیدن کرکس و چیزایی مثل این ول یخوب من این روزا پوچ پوچم یادم میاد یه جایی از داستان نوشته بودین که تکبال حال و هوای عادی داشت از نظر دیگران صورتش کاملا عادی بود ولی از چشماش اشک میومد دقیقا اینطوری شدم. باورتون نمیشه که از شدت اشک یکی از چشمام امروز به شدت درد گرفته. هر کاریش که میکنم درست نمیشه خوش به حال تکبال نمیدونم چرا اینارو اینجا مینویسم جز این که کا شهمه چی زودتر تموم بشه برای تکبال بر ای من و برای هر کسی که شرایطش مثل ماست زندگی اینطوری اصلا ارزش زندگی کردنرو نداره

پاسخ:
سلام مینا جان. اینجا هرچی دلت می خواد بنویس. هرچی که از نظرت قابل نوشتن و گفتنه رو می تونی اینجا بگی.
تکبال هم، مینا! به نظرت کرکس بر می گرده؟ نمی دونی تکبال این روز ها چقدر دلش تنگه براش. از کسی هم نمی تونه بپرسه.
این روز ها میرن مینا جان. تموم میشن. توفان ها ابدی نیستن. تحمل کن! اشک هم نعمت بزرگیه. باید قدرش رو بدونیم. ببین تکبال که دیگه نمی تونه گریه کنه چه سنگین شده دلش و روحش؟ اشک بهمون کمک می کنه تا سیاهی ها رو پاک کنیم. ولی مواظب باش این پاک کردن اونقدر نشه که اذیتت کنه.
من امیدوارم این دعا که کردی هرچه زودتر اجابت بشه. برای خودت، برای تکبال، برای تمام اون هایی که در این حال و هوای سنگین سیر می کنن و منتظر پایان سیاهی نشستن.
ایام به کامت.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *