مرداب تاریک، در زمانی که تکبال چیزی از گذشتنش نمی فهمید، به تماشا ایستاده بود. تکبال با قدم هایی1نواخت، نه تند و نه کند، نه کوتاه و نه بلند، بی تأمل و بی توقف به طرف مرداب تاریک پیش می رفت. عصر ترسناکی بود. تاریک و سنگین. زمین و آسمون انگار زیر شمشیر شفق به رنگ خون در اومده بودن. نیزار های اطراف مرداب بدون اینکه حرکتی درشون دیده بشه خشخش نامشخص و اسرارآمیزی داشتن. انگار در حال پچپچ بودن. تکبال نمی شنید، نمی دید، نمی فهمید. فقط پیش می رفت. مرداب سیاه لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. تکبال پیش می رفت. سرمای گل نرم زیر پا هاش رو حس نمی کرد. فقط پیش می رفت. روی گل های لجنی قدم بر می داشت و پیش می رفت. سکوت شبانگاهی مرداب از همون عصر شروع شده بود. هر جنبنده ای از اون مکان می ترسید و تکبال همچنان پیش می رفت. حالا پنجه هاش با هر قدم توی گل های نرم و چسبنده فرو می رفتن و تکبال خیال توقف نداشت. هوا سنگین بود. تکبال یادش نبود زمانی رو که همیشه از اینجا وحشتی بی توصیف توی دلش داشت. تکبال هیچی یادش نبود از پشت سرش. تنها می رفت و می رفت. گل ها نرم تر و چسبناک تر می شدن. تکبال به زحمت قدم بر می داشت ولی توقف نکرد. با هر قدم تا مچ پا می رفت پایین و همچنان چشم های بی نگاهش به هیچ خیره بود و پیش می رفت. چیزی، شاید صدایی، شاید تصور صدایی، شاید در خیال، محو و به کم رنگی سراب، سکوت مرگبار مرداب رو می شکست. صدایی که شاید اصلا نبود. دور بود و محو در سکوت.
-تکبااااال!تکباااااااال!
تکبال نشنید. نمی شنید. نمی خواست. دیگه چیزی برای توقف در این جهان نداشت. هیچ صدایی نبود که بخواد بشنوه. هیچی نبود که بخواد ببینه. دیگه نمی خواست برگرده. پشت سرش جز ویرانی چیزی نبود. می خواست هرچه سریع تر پیش بره، برسه و تموم بشه. می خواست از این کابوس بیداری که لحظه به لحظه عمرش تاریک تر می شد خلاص بشه.
-تکبااااال!تکبااااااااال!
صدا داشت از حالت احتمال و خیال خارج و به واقعیت نزدیک تر می شد. خیلی کند و خیلی محو ولی مثل اینکه واقعا بود. تکبال نمی خواست که بشنوه. فقط می رفت. قدم هاش بسیار کند و سخت شده بودن، آخه تا زیر زانو هاش توی گل های مرداب بود ولی خیال توقف نداشت. توی ذهنش هیچی نبود. هیچی جز1حقیقت تلخ.
-همه رفتن. همه چیز از دست رفت. همه چیز تموم شد!.
در وجودش معنای گنگی، شوم و تاریک اما کاملا واضح، مثل ناقوس مرگ بارها و بارها تکرار می شد و منعکس می شد و باز تکرار می شد و در تمام ابعاد وجودش می پیچید و باز تکرار می شد.
-پایان، پایان، پایان.
سعی کرد سریع تر بره. از صدایی که از فاصله خیلی دور به مرداب می رسید و دیگه کاملا واقعی بود و نمی شد خیال باشه می ترسید. از اسم تکبال که می شنید می ترسید. از توقف می ترسید. مرداب تاریک پر های سینش رو لمس می کرد و تکبال تقریبا به حالت شنا توی لجن ها پیش می رفت.
-تکبااااال!تکباااااال! کجا هستی تکباااااااال!
تکبال حس کرد دیگه نمی تونه جلو تر بره. پا هاش جوابش کرده بودن ولی باید می رفت. خودش رو بالا کشید و بی اختیار سر بالا کرد و نگاهش به آسمون تاریک غروب مرداب افتاد. آسمون مثل چاهی تیره و ترسناک بالای سرش دهن باز کرده بود. تکبال در ضمیر پاشیدهش عقب رفت و به1شب توفانی رسید. شبی جهنمی که کرکس بالای مرداب تاریک به سقوط تهدیدش می کرد. وحشت تمام روحش رو گرفت. از نی های اطرافش و از آسمون و از اون صدای پشت سرش که داشت نزدیک تر می شد و از بودن و از تمام عناصر زندگی می ترسید. ترسی بی مهار که مجبورش کرد هوار بزنه، خودش رو به جلو پرت کنه و تا گردن توی مرداب بره پایین. دیگه قدم برداشتن غیر ممکن بود. باقیش رو مرداب تاریک خودش انجام می داد. تکبال با دریافت این حقیقت تردید ناپذیر که داره پایین تر میره از تقلا برای پیش رفتن دست برداشت. مرداب داشت جسم خستهش رو به کام می کشید. تکبال برای آخرین بار سر بالا کرد و به جهان بالای مرداب دستی به نشان استحزا تکون داد و فرو رفت. آسمون تاریک آخرین چیزی بود که از لا به لای نی ها و بعد از پشت پرده تاریک لجن های مرداب به چشمش خورد و بعد تاریکی زیر مرداب بود و خفقانی که در فقدان نفس می رفت که به مرگ ختم بشه. تکبال قبل از اینکه در نبود هوا برای تنفس به پایان برسه درکش رو از همه چیز از دست داد، لحظه ای تمام وجودش رو ذره ذره در مرداب تاریک احساس کرد و بعد سنگین و سنگین تر شد و با تمام وجود باورش شد که داره هرچی پایین تر میره. برای1ثانیه فکر کرد یعنی اون قدر زنده می مونه که بفهمه به ته مرداب رسیده؟ پیش خودش دعا کرد اینطوری نشه و دیگه چیزی نفهمید.
-چرا به هوش نمیاد؟ نکنه مرده؟ یعنی واقعا زنده هست؟
-هیس بابا شلوغ نکن! بلاخره به هوش میاد.
-ولی خیلی وقته جم نخورده. اگر زنده بود تا حالا باید نفس کشیدنش رو می دیدیم.
-اگر هم مرده بود تا حالا تجزیه جسدش شروع می شد. به جای اینکه هی حرف بزنی فکرت رو به کار بنداز. از زیر اینهمه لای و لجن که بهش چسبیده تو می خوایی بالا پایین رفتن پهلو هاش رو چه جوری ببینی آخه؟
-من نمی دونم ولی خیلی می ترسم.
-الان وقت ترسه؟ اون لحظه باید می ترسیدی نه حالا که خطر گذشته.
-خوب اون لحظه یادم نبود بترسم فقط می خواستم درش بیاریم الان دارم می ترسم چیکار کنم؟
-کاری نکن فقط سکوت کن. برات سخته درک می کنم ولی تلاش کن! تو می تونی!
-اه خفه شو دیگه الان چه وقت مسخره بازیه؟ نخند دیوونه! ای بابا!
-یواش تر پرنده جیغ جیغوی کله خالی الان همه منطقه رو می ریزی روی سرمون.
-به جهنم بذار بیان بلکه1غلطی از دستشون بر بیاد.
-بر نمیاد. اینجا هم جایی نیست که موجوداتش خیلی اهل کمک باشن. با جنگل خودمون فرق داره. پس منتظر غلط مثبت اون ها نباش. صبر کن درست میشه.
-وای خوشپرواز! خوب شد تو بودی وگرنه من هیچ طوری نمی تونستم از اونجا درش بیارم.
-اگر لاکپشت های مرداب نبودن پدر جد من و تو هم کارش نبود از اونجا درش بیاره. جفتمون غرق می شدیم به اضافه این.
این صدا ها به گوش تکبال قابل شنیدن بود و نبود. لحظه به لحظه حقیقی تر و قابل درک تر می شد. اول محو و گنگ، بعدش قوی تر، بعدش قابل فهم تر، بعدش واضح، بعدش کلماتی که مفهومی نداشتن و آهسته آهسته شروع کردن به مفهوم پیدا کردن، بعدش درکی که خیلی آروم بر می گشت و صدایی که تشخیص داده می شد، آشنا، آشنا تر، افرا، افرایی ها،
-چلچله!
-وای تکبال بیدار شدی؟ چه خوب زنده ای! من خیال کردم دیگه واقعا مردی. عجب احمقی تو!آخه مگه نمی دونستی اینجا مرداب تاریکه؟ چرا زدی به مرداب؟ عقل نداری؟
تکبال با ناباوری به چلچله خیره مونده بود و هیچی نمی گفت. خوشپرواز واسه چلچله که پشت سر هم حرف می زد شکلک درآورد و کفریش کرد. تکبال مات تماشا می کرد.
-تکبال!حالت خوبه؟
چلچله با دلواپسی نگاهش می کرد.
-تو چه جوری اینجایی چلچله؟ افرا…
چلچله نفسی شاید شبیه آه کشید.
-افرا شکست و افتاد تکبال. لونه روی افرا داقون شد. توفان آخری واقعا وحشتناک بود. ما همه زنده موندیم ولی از هم جدا افتادیم. لونه که خراب شد همه در رفتیم. نمی دونم بقیه چی شدن ولی فقط مطمئنم کسی نمرده. من هم در رفتم1جایی پناه گرفتم تا توفان تموم شد. وقتی افرای افتاده رو دیدم دیگه اونجا نموندم. بقیه هم که نبودن. بعدش هم شنیدم که…
چلچله دیگه ادامه نداد. چهره تکبال می گفت که همه چیز رو در مورد فاخته می دونه. لحظه های دردناکی بود.
-شما2تا اینجا چیکار می کنید؟ واسه چی نجاتم دادین؟ آخه من نمی فهمم اگر یکی بخواد بمیره هم باید فضول دور و برش باشه که مزاحم مردنش بشن؟ آخه کی از شما2تا خواسته بود توی این هوای تاریک بزنید به این منطقه افتضاح؟
چلچله مات به تکبال خیره شده بود و خوشپرواز چه به موقع مانع حرف زدنش شد. تکبال همینطور مثل رگبار گفت و گفت و گفت تا نفسش به شماره افتاد. چلچله گیج بود و خوشپرواز متفکر.
-تکبال!تو داشتی توی مرداب غرق می شدی. انتظار داشتی ما چیکار کنیم؟
تکبال تقریبا داد زد:
-انتظار داشتم بکشید عقب بذارید خلاص بشم. از همه چیز. از دست شما و از دست این شب های عوضی و از دست این بال های بی پروازم و از دست خودم و از دست دیروز و امروزم و از دست فردا هام و از دست همه چیز.
چلچله خواست جیغ بکشه و حرفی به تلافی بزنه ولی خوشپرواز مانعش شد.
-نه چلچله! این کار رو نکن.
تکبال مهلت نداد.
-باشه ممنونم که نجاتم دادید. من زندگیم رو مدیون شمام. حالا دیگه برید. از اینجا برید. فقط برید و تنهام بذارید.
خوشپرواز تلخ خندید.
-به روی چشم. حتما میریم. البته همراه تو.
تکبال حال مجادله نداشت. فکرش به سرعت کار می کرد.
-باشه اگر دلتون می خواد همینجا بمونید. من خسته ام. خیلی زیاد.
بعد روی لجن ها ولو شد و چشم هاش افتادن روی هم. چلچله با نارضایتی عمیق نگاهش کرد. خوشپرواز دست روی شونهش گذاشت.
-چیزی نگو چلچله. مگه نمی بینی؟ این اگر حال درستی داشت که از مرداب سر در نمی آورد.
تکبال بی هیچ تلاشی برای بیدار موندن از حال رفت.
فردای اون شب، خوشپرواز و چلچله تمام اطراف مرداب رو وجب به وجب برای پیدا کردن تکبال گشتن ولی فایده نداشت. تکبال رفته بود. اون2تا رو در خواب جا گذاشته و فرار کرده بود.
چلچله مطمئن بود که تکبال نصف شب زده به مرداب ولی مردابی ها گفتن که چیزی ندیدن. خوشپرواز چلچله رو مطمئن کرد که تکبال دیگه به مرداب نمی زنه. این مدل جرأت های جنون آمیز هر لحظه با هیچ زنده ای همراه نمیشن. گاهی میان و برای تکبال این سپری شده.
-اون رفته چلچله. به مرداب نزده ولی رفته.
صدایی هر2تا رو به شدت از جا پروند.
-آهای شما2تا! کم مونده بود برای گرفتن پر های سیاه برم منت کشی کلاغ های اطراف سکویای وسط جنگل. اینجا چیکار می کنید؟ واسه مردن جای بهتر نبود؟
خوشپرواز آشکارا نفس راحتی کشید.
-رنگین پر! دفعه دیگه قبل از هوار زدن1خبری بده. هنوز قلبم دوباره به کار نیفتاده.
چلچله از ترس بی حال به یکی از نی های کلفت و مطمئن تکیه زده بود. رنگین پر مثل گذشته نخندید ولی کاملا هم جدی نبود. با تحقیر به قیافه وحشتزده چلچله نظر انداخت و لبخند کجی زد. چلچله از حرص چشم هاش رو بست و رنگین پر این دفعه نه به بلندی گذشته ولی به وضوح خندید.
-تمام دیشب رو گشتم ببینم کجا غیب شدی خوشپرواز. شما2تا توی این جهنم اومدید چیکار؟ مگه نمی دونید اینجا کجاست؟ هیچ زنده عاقلی این طرف ها نمیاد.
خوشپرواز شونه بالا انداخت.
-بس کن رنگین پر. اینجا هم زنده ها دارن زندگی می کنن. موجودات جنگل سرو زیادی بزرگش کردن.
رنگین پر نگاه عاقل اندر صفیهی بهش انداخت.
-زنده های اینجا مال اینجان. معلومه که دارن زندگی می کنن. اتفاقا یکی از خطر های بزرگ این منطقه زنده هاش هستن. حالا شما2تا چه هوایی به سرتون زد که سر از اینجا در آوردید؟
خوشپرواز داستان تکبال رو برای رنگین پر تعریف کرد. گفت که چندتا فنچ دیده بودنش که به طرف مرداب تاریک می رفت و ما اومدیم که پیداش کنیم. خیلی دیر نرسیدیم. یعنی چطور بگم؟ فقط تونستیم با کمک لاکپشت های مردابی زنده درش بیاریم ولی امروز صبح غیبش زد و ما نتونستیم پیداش کنیم. ولی تو از کجا فهمیدی ما اینجاییم؟
رنگین پر با نگاهی متفکر و در هم به مرداب و بعد به خوشپرواز نظر انداخت.
-به من هم فنچ ها گفتن که شاید اینجا بشه پیداتون کنم. دیشب و امروز صبح که دنبالتون می گشتم ندیدمشون ولی آخر کار خودشون پیدام کردن و وقتی فهمیدن رفیق تو هستم بهم گفتن ممکنه اینجا باشی. من هم اومدم و دیدم اینجایید. حالا تکبال کجاست؟
خوشپرواز آهی طولانی کشید.
-نمی دونم رنگین پر. تکبال رفته. چون خودش خواسته بره مشکله ما بتونیم به این سادگی پیداش کنیم. اون نمی خواد ما ببینیمش و نمی خواد هم که کسی رو ببینه.
رنگین پر با احتیاط زمزمه کرد:
-شاید مرداب…
خوشپرواز با آرامش حرفش رو برید.
-نه. مطمئنم. توی مرداب نیست. رفته جای دیگه.
چلچله کلافه و ترسیده سکوتش رو شکست.
-آخه کجا؟ کجا رفته؟ ما که همه جا رو گشتیم. جایی نبود. اگر ته مرداب نیست پس کجاست؟
خوشپرواز به آسمون همیشه تاریک بالای مرداب نظر انداخت و آه کشید.
-رفته جایی که من و تو و هیچ کدوم از آشنا ها نباشیم.
رنگین پر نگاه خوشپرواز رو دنبال کرد و با لحنی منطقی سکوت رو برید.
-شاید لازم باشه الان دنبالش نگردیم، اگر خودش خواسته مخفی بمونه پیدا کردنش خیلی سخته. داره شب میشه و توی تاریکی این منطقه امکان نداره بشه کسی که نمی خواد پیدا بشه رو پیدا کرد. بیایید از اینجا بریم.
خوشپرواز تردید کرد. چلچله تکیهش رو از نی برداشت و ایستاد.
-خوشپرواز!مگه نشنیدی لاکپشت ها چی می گفتن؟ اینجا موندن واسه ما خطرناکه. دیشب رو هم شانس آوردیم که زنده موندیم.
خوشپرواز نگاهی غمگین به اطراف انداخت و با اشاره به دور و برشون گفت:
-نه، زیاد هم شانس نیاوردیم. اطرافمون رو ببین؟ ما استطار شدیم. دیشب خطری تهدیدمون نمی کرد.
چلچله به نی ها و خار بوته هایی که دور و برشون رو گرفته بود نظر انداخت و تازه به خاطر آورد که صبح اون روز از اینکه زیر اونهمه خورده چوب و بوته خار دفن شده چقدر عصبانی شد. رنگین پر خوشپرواز رو تأیید کرد و خوشپرواز بی صدا ادامه توضیحات خودش رو توی ذهنش نجوا کرد:
-و اون تکبال عجیب و دیوونه تا پیش از بیدار شدن ما همین اطراف مواظب همه چیز بوده. من دارم احساسش می کنم.
و بعد1پر بلند رو از کمی دور تر برداشت و بلند گفت:
-این هم نشونهش.
چلچله با تعجب نگاهش کرد.
-نشونه چی؟ تو دیوونه شدی خوشپرواز؟
خوشپرواز به سرعت پر رو زیر بال هاش مخفی کرد. نه حوصله داشت واسه چلچله توضیح بده نه دلش می خواست پر رو بهش بده. پر رو می خواست که نگه داره. شاید این آخرین نشونه از دوستی بود که رفت تا خوشپرواز دیگه کشفش نکنه.
کشف.
خوشپرواز بی اختیار از این فکر لبخند زد. انگار خیالش کمی راحت تر شد.
-باز هم کشفش می کنم و قیافش اون لحظه دیدنیه.
اعتراض چلچله حواسش رو جمع کرد.
-معلومه چته؟ با خودت می خندی؟ چی پیدا کردی؟
خوشپرواز به مرداب و به مسیر تیره ای که به جنگل سرو ختم می شد نگاه کرد.
-رنگین پر درست میگه. بیا از اینجا بریم چلچله. امشب اگر اینجا گیر کنیم دیگه امنیت دیشب رو نداریم.
چلچله ترسش رو پنهان کرد. خوشپرواز دید و ندید گرفت ولی رنگین پر خندید. خیال چلچله به خنده رنگین پر نبود. داشت شب می رسید و ترس سایه انداخته بود و چلچله دیگه خیالش نبود رنگین پر بخنده یا نخنده.
-چرا؟ مگه دیشب با امشب چه فرقی داره؟ تو چی می دونی؟
خوشپرواز با آرامش نگاهش کرد و ترسش رو به روش نیاورد.
-من فقط می دونم که اینجا شب هاش خیلی خطرناکه. خطرناک تر از روز هاش.
رنگین پر به راه تاریک که داشت هرچه بیشتر توی غروب فرو می رفت و تاریک تر می شد اشاره کرد.
-بیایید. روز های مرداب تاریک کوتاهن. تا دیر نشده باید از این جهنم بریم بیرون و به راه جنگل سرو برسیم.
روز تاریکی بود. چلچله دیگه حرفی نزد. برای چلچله فقط این مهم بود که هرچه زود تر از اون مکان وحشتناک خارج بشن. بعدا برای گریه واسه تکبال وقت داشت. می تونست در امنیت حسابی براش عزاداری کنه چون با وجود اطمینان خوشپرواز، چلچله مطمئن بود که تکبال به مرداب زده و غرق شده. ولی در اون لحظه جز خارج شدن از منطقه مردابی هیچی نمی خواست. خوشپرواز سعی نکرد از اون حال و هوا درش بیاره. هوای خودش سنگین بود. در سکوت، زیر فشار هوایی ناشناس و سنگین، به راه افتادن.
روز ها و هفته های بعد، شایعه عجیبی توی مرداب و اطرافش پیچید و به جنگل سرو هم رسید و به سرعت پخش شد. مرغ های مردابی با وحشت و احتیاط، از وجود شبحی سرگردان می گفتن که شب ها در مرداب تاریک می چرخید. دلیلش هم صدای عجیب و ترسناکی بود که هر غروب در تمام مرداب تاریک و منطقه اطرافش طنین انداز می شد. صدایی شبیه ضجه های بی توقف و بلند، که با شیون و ناله های وحشتناک همراه می شد، اوج می گرفت و توی هوای منطقه بیش از پیش وحشت می پاشید. ضجه هایی که در سکوت سنگین مرداب تاریک می پیچید و باز می پیچید و مو به تن زنده های مردابی راست می کرد و تمام شب ادامه داشت و درست پیش از رسیدن صبح متوقف می شد و تمام مرداب رو در سکوتی از جنس مرگ باقی می ذاشت تا غروب بعدی و غروب های بعد و شب های بعد.
زمان می گذشت. توی جنگل سرو بهار غوغا کرده بود. منطقه سکویا سرد و ساکت، به سردی و سکوت زمستون، در تیرگی سیاهش باقی مونده و حتی بهار هم نتونسته بود حال و هوای گرفتهش رو بهتر کنه. سکوتی به سنگینی1کوه یخ، غمی به سنگینی مه دل زمستون، هوایی سرد و تیره که هیچ کس بوی شکوفه هاش رو حتی احساس نمی کرد. لونه بالای سکویا بسته بود. لونه خورشید بسته بود. تمام منطقه انگار بهش خاک مرگ پاشیده بودن. راه دل های سکویایی ها انگار بسته بود. نه آوازی، نه خنده ای، نه صبحی! منطقه سکویا زیر بار سکوتی به رنگ عزا خواب بود. فارغ از بهار، بیگانه با روز های شاد و روشن، جدا از جهان!.
روز ها می اومدن و می رفتن. هوای مرداب تاریک حتی بویی از بهار هم نبرده بود. از عطر شکوفه ها توی هوای گرفته و سنگین مرداب اثری نبود. کسی هم خیالش نبود. در منطقه مرداب تاریک، کسی به فکر بهار نبود. روز ها همه مخفی می شدن تا شب برسه و شب ها جنبشی دیده نمی شد و اگر هم بود، کاملا پنهان بود و برای حمله ای ناگهانی از کمینگاه به منظور صید کردن.
تکبال در مدتی که نمی دونست چند روز شده، خیالش هم نبود که بدونه، به صورت موجود ماده پردار اما زمینی درشت و وحشی در اومده بود که اگر کسی می دیدش با اون هیبت جنون زده منتظر نمی شد بفهمه چی دیده. همین اندازه که جونش رو بر می داشت و سالم در می رفت براش کافی بود. البته اگر کسی می دیدش. تکبال معمولا دیده نمی شد. در انتهای1غار لجن گرفته از نظر ها مخفی بود که همه از نزدیک شدن به حفره سیاهش خودداری می کردن. حتی زنده های مرداب. گاهی، فقط گاهی، اون هم زمان هایی که همه از دیدن حرکت های مشکوک و نامشخص در اطراف حفره غار فراری می شدن، برای پیدا کردن چیزی که بشه خورد می زد بیرون، لا به لای نی ها و علف ها در حالت کاملا مستطر چرخی می زد و بعد از سیر کردن خودش با هرچی که به دستش می رسید، دوباره و با نهایت سرعت به مخفیگاه سیاهش بر می گشت و با آروم شدن جنبش و خشخش نی ها و علف های لجن گرفته اطراف، همه می فهمیدن روح مرموز ابلیسی که داخل غار ساکنه به مخفیگاهش برگشته و زندگی تاریک و مردابی زنده های مرداب دوباره آهسته و در خفا از سر گرفته می شد. شب ها و روز های تکبال این طور می گذشتن.
-نه، تو این کار رو نمی کنی. من واقعا به زحمت صید کردن نمی ارزم.
تکبال به سنجاقکی که چند لحظه پیش از بالای سرش پریده و از نظرش ناپدید شده بود خیره موند. سنجاقک بال های بزرگ و ظریفش رو باز کرد و تکبال از پشت بال های سنجاقک نور خورشید رو دید که به زور از لای نی های مرداب راه باز می کرد و به زمین لجن گرفته و سرد و سیاه می تابید. سنجاقک برای اطمینان خاطر پرید و بالا تر از دسترس تکبال روی یکی از نی های نازک نشست ولی باز هم خیالش راحت نبود. تکبال سکوت رو شکست. صداش دیگه صدای تکبال کبوتر نبود. زمخت بود و خشن، و تلخ. خیلی تلخ.
-جون اضافی نکن ریزه به درد نخور. من بی پروازم. اونجا که نشستی دستم نمی رسه بهت. می رسید هم واسه گرفتنت خودم رو خسته نمی کردم. تو همهت پر و باله به چه دردم می خوری؟
سنجاقک با شادی لبخند زد.
-تو چه تلخی! حیف نیست توی فصل به این قشنگی این زیر وسط لجن ها موندی اینهمه هم بد اخلاقی؟ بیا از لای این نی های چسبیده به هم بیرون ببین امسال بهارش چه بهشتی ساخته از جنگل.
تکبال تلخ تر از پیش حرفش رو برید.
-بهار بخوره توی سرت. این مزخرفاتت واسه من جالب نیستن. بهار نکبتتون هم باشه مال خودتون. بهار من رفت و تموم شد. تو هم مزاحم مزخرفی هستی. حالا هم گمشو حوصله ندارم خودت و بال های مضحکت این اطراف ور ور کنید.
سنجاقک نگاهی آزرده بهش انداخت.
-اون قدر ها هم که گفتی صدای من و صدای بال هام بد نیستن. مگه چیکارت کردم که این طوری میگی؟
تکبال عصبانی ولی بی فریاد پرخاش کرد:
-تو هیچ غلطی نکردی فقط من ازت خوشم نمیاد. می خوام الان از اینجا بری.
سنجاقک آزرده تر از پیش بهش خیره شد.
-آخه چرا؟ من که آزارم به کسی نرسیده. تو که اصلا در اندازه ای نیستی که از دست من اذیت بشی.
تکبال تلخ نگاهش کرد.
-ولی من اذیت میشم. از حضور1زنده وراج ور وروی سمج اذیت میشم. من نمی خوام اطرافم ببینمت. نه تو رو، نه هیچ مزاحم دیگه ای شبیه تو رو. فهمیدی؟ اگر هم نفهمیدی به جهنم. برو گمشو1جایی وسط تفریحات بهاریت فکر کن تا بفهمی. فقط برو من نبینمت.
سنجاقک دیگه منتظر نموند. بغضش ترکید و پرواز کرد و رفت. تکبال نگاهش نکرد. سنجاقک رفت و دور شد. تکبال احساس کرد چیزی در درونش به شدت آزارش داد. آیا واقعا لازم بود دل کوچیک سنجاقک رو اون طوری بشکنه؟ اون موجود کوچولو برای تکبال نه سود داشت نه ضرر. می شد بهش بگه ترجیح میده تنها باشه. پس چرا؟ چرا با اینهمه خشونت چشم های شادش رو بارونی کرد و غمگین فرستادش؟ چیزی توی دل تکبال شکست ولی اشکی از چشم هاش جاری نشد. دیگه مدت ها بود که اشکی نریخته بود. انگار سنگ شده بود. سنگی سفت و بی روح و بی نهایت تلخ. به خودش که اومد، مدتی گذشته و همون طور به مسیر رفتن سنجاقک خیره مونده بود. اولش نفهمید چی حواسش رو جمع کرد ولی چند لحظه بعد مثل کسی که کاملا بیدار شده باشه متوجه اطرافش شد. صدایی خیلی آروم و خیلی ظریف، سکوت اطراف رو خط مینداخت. مثل ناخن های ریز و نازکی که به1سطح صاف کشیده بشن. تکبال گوش داد ولی نفهمید این چه صدایی می تونه باشه. صدا قطع و وصل می شد ولی معلوم نبود از کجاست. چیزی بود شبیه جیر جیر، جیر، جیر، جییییرررر.
تکبال با حیرت گوش داد.
-چی می تونه باشه؟ چند روز پیش هم انگار شنیدمش. این دیگه چه مدل نکبتیه؟
صدا تکرار و تکرار می شد. تکبال به اطراف نظری گذرا انداخت و بی حوصله و بی دقت دور و بر رو گشت بلکه بفهمه داستان چیه ولی چیزی دستگیرش نشد.
-اصلا به من چه!.
تکبال1بار دیگه به مسیر رفتن سنجاقک نگاه کرد و بعد بی توجه به صدای عجیبی که هنوز قطع و وصل می شد، با دلی گرفته و روحی سنگین به طرف مخفیگاه تاریکش به راه افتاد.
بهار به سرعت می گذشت و تکبال چیزی ازش نمی فهمید. خوشپرواز چندین بار برای پیدا کردنش بدون چلچله و رنگین پر به مرداب تاریک اومده و ناکام برگشته بود. چند بار تکبال از لای نی های نیزار دیده بودش که اون بالا چرخ می زد و حتی روی نی ها فرود اومد و تکبال رو بار ها و بار ها به اسم صدا زده بود. تکبال در تمام این دفعات، سکوت کرده و اونقدر ساکت و بی حرکت مونده بود که خوشپرواز پرید و رفت. و تکبال هر بار با روحی سنگین تر از پیش به غار تاریکش بر گشته بود. خودش رو نمی فهمید. با هر کسی که می دیدش یا دنبالش می گشت تا حد امکان بد تا می کرد و بعد از رفتنشون حس می کرد چیزی ته دلش با سر و صدا می شکست. ولی اگر باز هم اون ها بر می گشتن رفتار تکبال از گذشته بدتر بود. تکبال نمی فهمید چی می خواد. دیگه دنبال فهمیدنش هم نبود. صدای جیر جیر جییییررر بار ها تکرار شد و تکبال دیگه دنبال پیدا کردن منبعش نبود. حوصله نداشت خودش رو به دردسر بندازه.
-تمام جهان به جهنم. به من چه؟
ظاهرا دیگه خیالش به هیچی نبود. سرد و بیخیال، به سردی مرگ به زندگی لجنآلود خودش ادامه می داد و دیگه منتظر هیچی نبود. حتی منتظر پایان خودش.
ولی همیشه چیزی وجود داره که1نواختی های اطراف ما رو به هم بریزه حتی اگر خودمون واقعا این رو نخواییم. تکبال هم نمی خواست ولی…
-کمک!آآآییی کمک! یکی به دادم برسه! کمکم کنید!
تکبال به شدت از کابوس شب وحشتناک خارستان پرید و بیدار شد. به خودش که اومد دید وسط راه بین غار و انتهای مردابه که صدا ازش می اومد. نفهمید کی و با چه سرعتی به اونجا رسیده و اصلا چرا داره میره؟ فقط می رفت و می رفت.
-کمک!دارم میرم پایین! من دارم میرم پایین! یکی کمک کنه! تو رو خدا کمک کنید!
تکبال بدون اینکه بدونه چی شده مثل تیر به طرف محل صدا خیز برداشت. توی تاریکی هیچی دیده نمی شد. روز بود ولی نی های انتهای مرداب فشرده بودن و تکبال به زحمت از بینشون رد می شد. حرکتش رو علف های مرداب کند می کردن و از مدل تغییر صدا معلوم بود که داره دیر میشه. صاحب صدا دیگه چندان زمانی نداشت و اگر تکبال نمی جنبید اون موجود هرچی که بود زنده زنده زیر لجن های مرداب دفن می شد.
-کی اونجاست؟ کجا هستی؟
صدا خفه و بی جون جوابش رو داد.
-من اینجام. دارم فرو میرم. تو رو خدا کمک کنید!
تکبال1دسته کلفت علف خیس و کثیف رو به شدت کنار زد. علف ها بهش پیچیدن و خورد زمین. تکبال با خشمی دیوانه وار از جا پرید.
-لعنتی ها برید گم شید کنار دیگه!
خشمش رو با تمام وجود آزاد کرد و به موقع از زیر1دسته بزرگ نی که بیخشون خورد شده و مثل بارونی از خورده چوب ریختن زمین و بعد تنه دراز و کلفتشون به طرز خطرناکی فرود اومد فرار کرد. چشم هاش رو تنگ کرد تا بهتر ببینه. با شکستن و افتادن نی ها نور خورشید روزنه ای پیدا کرد تا بزنه داخل و تکبال در نور نازکی که می تابید به مقابل خیره شد. موجودی کوچیک و سر تا پا گلی وسط لجن ها دست و پا می زد و جز نوک بازش باقی جسمش دیگه تقریبا کامل فرو رفته بود.
-جوجه مرغابی؟ اینجا؟!
فقط چند ثانیه کافی بود که تکبال منتظر بمونه و شاهد باشه که اون زنده کوچولو در برابر نگاهش لای گل های سیاه و چسبناک خفه می شد. زمان حیرت نبود.
تکبال به سرعت از جا پرید. با شیرجه ای سریع و فرض یکی از نی های بلند که روی زمین افتاده بود رو قاپید، بهش تکیه زد و مثل خفاش ها پرید و به نی های بلند کناره مرداب چسبید. با چابکی گربه از نی پایین اومد و در حالی که مواظب بود وسط مرداب نیفته پس گردن جوجه گرفتار رو گرفت و کشید بالا. سر و نوک پرنده بیرون اومد ولی چیزی نمونده بود دوباره از دستش در بره. تکبال با خشم پرخاش کرد:
-اینقدر دست و پا نزن احمق الان ول میشی میری جهنم. آروم بگیر و توجه کن ببین چی بهت میگم. خیلی یواش بال هات رو تاب بده مثل پارو. بیا طرف این نی که من بالاش چسبیدم.
جوجه مرغابی هقهق کنان ناله کرد:
-نمی تونم. دارم میرم پایین.
تکبال با همون خشونت بهش اطمینان داد.
-تو جایی نمیری تا من نخوام فهمیدی؟ از این پایین تر نمیری اگر به من گوش بدی. همینطوری ادامه بده. خودت رو کمی رها بگیر، حالا یواش بکش این طرف که دستم درست و حسابی بهت برسه. آهان همین طوری. آفرین بیا. همین طوری بیا. درسته حرف نداره بیا. باز هم، 1خورده دیگه، حالا با شماره3بپر بیخ نی رو بگیر. با پنجه هات. هرچی بالا تر رو بگیری بهتره ولی اگر هم نشد خیالی نیست فقط با هر2پنجه بگیرش. آماده ای؟ 1، 2، 3. بپر!
پرنده پرید و تکبال بالا کشیدش. موفق شد. ولی نی داشت آهسته آهسته خم می شد. جوجه مرغابی داشت ذهره ترک می شد. تکبال به پایین نظر انداخت و خطر رو دید. آهسته نگاه از نی در حال کج شدن برداشت. باید هرچه سریع تر اقدام می کرد. می تونست با1خیز بلند خودش رو نجات بده ولی نی با فشار تکبال به سرعت وسط مرداب می خوابید و جوجه گرفتار زیر فشار نی به ته مرداب فرو می رفت. ولی اگر برای نجات خودش کاری نمی کرد چند لحظه دیگه همراه اون مرغابی کوچیک و اون نی کج و کوله در ته مرداب سیاه بود. پرنده متوجه خطر شد و از ته دل جیغ کشید. تکبال باید پیش از اینکه نی به اندازه غیر قابل برگشت خم بشه کاری می کرد. پرنده چنان می لرزید و جیغ می کشید که کم مونده بود پنجه های بی حسش از نی جدا بشن و بی افته. تکبال نگاه از اعماق تاریک و ترسناک لجن ها برداشت.
-اُهُ!تو! خفه خون بگیر! طوری نیست الان درست میشه.
بعد با خونسردی ظاهری چرخید و در جهت مخالف پرنده به نی چسبید. نی به طور خطرناکی به چپ و راست لرزید ولی از سرعت خم شدنش کم شد. تکبال بدون اینکه صداش بلرزه همراه ترسیدهش رو مخاطب قرار داد.
-چشم هات رو ببند و خودت رو سفت و سنگین نگیر. فقط به نی بچسب و تا نگفتم چشم هات رو باز نکن. تا چند لحظه بعد از اینجا خلاص میشیم.
پرنده سرش رو گذاشت روی نی و چشم هاش رو بست. تکبال فقط1راه واسه نجات خودش و پرنده گرفتار داشت. نی دیر یا زود به خاطر سنگینی اون2تا به داخل مرداب خم می شد و تکبال باید هر طور بود جهت خم شدنش رو عوض می کرد. تمام توانش رو داد به پنجه هاش و خودش رو کشید بالا، نی رو گرفت و به طرف خودش کشید و باز هم رفت بالا. نمی تونست از مرغابی کوچولو هم همین انتظار رو داشته باشه. اون موجود کوچولو چنان ترسیده بود که اگر تکون می خورد ممکن بود از نی جدا بشه و با سر بره توی مرداب و دیگه هیچ کاری از تکبال ساخته نبود. چیزی بهش نگفت. رفت بالا و بالا تر. نی داشت به سرعت خم می شد ولی جهتش کمی مایل تر شده بود. این کافی نبود. تکبال به پایین نظر انداخت و با حالتی شبیه به خشم و تمسخر خندید.
-شوخی شوخی داریم غرق میشیم. ولی این خیلی مسخره هست. من اینهمه تعلیم های نکبت ندیدم که حالا سر و ته توی این1مشت لجن زیر1نی ایکبیری خفه شم. الان درستش می کنم.
چند لحظه گذشت. جز صدای هقهق خفه جوجه مرغابی صدایی نبود. کمی بعد، پرنده وحشتزده جیغ کشید.
-نی داره آتیش می گیره. پنجه هام داغ شدن.
تکبال با خونسردی و اطمینان و خیلی معمولی فرمان داد:
-خفه شو!
فرمان کوتاه تکبال چنان قاطع بود که پرنده با وجود ترس بی اندازهش فورا ساکت شد. هیچ کدوم نفهمیدن چقدر طول کشید ولی بلاخره اتفاق عجیبی افتاد. نی با صدای آزار دهنده ای انگار از جا کنده شد، به طرف کناره مرداب پرتاب شد و همراه تکبال و جوجه مرغابی که از ترس جیغ های کشدار می زد با سر و صدا به نی های کناره برخورد کرد، با صدایی شبیه انفجاری نه چندان شدید شکست و ده ها تکه شد و ریخت زمین و تکبال و همراهش با سر وسط گل های نرم کنار مرداب پرت شدن. جوجه مرغابی بیچاره که نفهمیده بود چی شده لای گل ها گیر کرده و وحشیانه دست و پا می زد. تکبال از جا پرید، پنجه های متشنجش رو گرفت و کشیدش بیرون.
-احمق کله پوک این طوری نکن! بلند شو وایستا!.
پرنده با کمک تکبال سرپا شد و وقتی مطمئن شد از خطر جسته زد زیر گریه.
-تو نجاتم دادی. ازت ممنونم. تو، تو، تو،
پرنده با چشم های گشاد از وحشت لحظه ای به تکبال خیره موند. به اون موجود بزرگ و لجنپوش که با اون پر های لای و لجنی و آلوده به گل و خورده چوب، به هیولا های افسانه ای مرداب شباهت داشت. جوجه از ترس انگار صداش رو گم کرده بود. نوکش چند بار مثل زنده ای که هوا برای نفس کشیدن کم آورده باشه باز و بسته شد، نفسش برای1لحظه بند اومد و بعد جیغ بلند و کشداری کشید و پرید که فرار کنه. به خاطر گلی بودن پر و بال و سنگینی جسمش بر اثر گل و لای و همچنین به خاطر تیرگی فضای زیر نی ها نتونست درست پرواز کنه و در نتیجه به ضرب به نی های بالای سرش خورد و کم مونده بود دوباره وسط مرداب پرت بشه. تکبال بی تفاوت نگاهش می کرد. پرنده به در و دیوار می زد و در حالی که بال های لجنیش بهش اجازه پرواز نمی دادن، می خواست به هر زحمتی شده، راهی برای خروج از زیر نی ها پیدا کنه. جوجه کوچیک تر از اون بود که پروازی باشه ولی به شدتی دیوانه وار برای فرار پر و بال می زد و از ته دل جیغ می کشید. تکبال سرد و بی تفاوت تماشا می کرد و فقط زمانی دخالت کرد که چیزی نمونده بود جوجه دیوانه از وحشت دوباره به کام مرداب پرتاب بشه.
-بسه دیگه عوضی! می خوایی دوباره بری اونجا؟ تمومش کن ببینم تو حرف حسابت چیه.
جوجه توجه نکرد ولی ضربه محکم تکبال که روی زمین مرطوب پرتابش کرد توانش رو گرفت. جوجه همونجا روی گل های سرد ولو شد و زار زد.
-تو رو خدا، غلط کردم، من می خوام برم پیش مادرم. تو رو خدا.
تکبال نگاهش کرد. خیلی کوچیک بود. داشت می لرزید.
-مامان!کمک! مامااان!
تکبال آهسته چند قدم بهش نزدیک شد ولی نه اونقدر که دستش به جوجه برسه. جوجه با وحشتی فلج کننده تماشا می کرد. تکبال با حفظ فاصله روی زمین نشست. جوجه آروم تر شد ولی هنوز گریه می کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟ به خیالت دیگه پروازی شدی می تونی هر جا بری هان؟
جوجه در حالی که هقهق می کرد به هیولای مرداب خیره شد.
-من، من فقط، من فقط می خواستم، من فقط اومده بودم اینجا تا،
تکبال همچنان سرد ولی بی خطر نگاهش می کرد.
-احتمالا اومدی اینجا که بگی خیلی شجاعی. بچه نفهم برای اثبات جرأت هر غلطی رو نباید کنی. این رو بفهم و دیگه این طرف ها پیدات نشه. اینجا مرداب تاریکه. تو که پرواز رو هنوز بلد نیستی حتی تصور اینجا اومدنت هم باطله. بلند شو. بلند شو تا شب نشده از اینجا برو پیش مادرت. اینجا شب هاش خیلی خطرناکه.
جوجه به تکبال خیره شد. به موجود ترسناکی که با نگاهی سرد و لحنی تلخ ولی امنیت دهنده باهاش طرف شده بود.
-تو، تو چی هستی؟ تو نجاتم دادی. تو چه جور موجودی هستی؟ تا حالا شبیهت رو ندیدم. تو هیولایی؟ هیولای مرداب که داستانش رو میگن تویی؟
تکبال آروم به نشان تأیید سر تکون داد.
-آره بچه. منم. حالا پاشو برو خونت تا دیر نشده. دیگه هم از خونه امنت خارج نشو که دنیا بیرون از خونه و خونواده اصلا امن نیست.
مرغابی کوچولو هنوز به تکبال خیره مونده بود.
-من نمی تونم. من راه خروج از اینجا رو بلد نیستم. بال هام هم سنگین شدن و به نظرم آسیب هم دیدن. جفت بال هام رو تکونش که میدم درد می گیره، تکونش هم که نمی دم باز هم درد می گیره.
پیش از اینکه دوباره بزنه زیر گریه تکبال آهسته بلند شد. 1دسته علف بلند رو لای برگ نی بزرگی پیچید و دسته علف ها رو1دفعه به ضرب از لای برگ نی کشید بیرون. جوجه به تکبال و به علف ها نگاه می کرد که از گل و لجن پاک شده بودن. تکبال با احتیاط به جوجه نزدیک شد. جوجه خودش رو جمع کرد ولی همونجا موند. تکبال بالای سر جوجه نشست، گل و لجن های پر و بالش رو با دسته علف ها و برگ های نی پاک کرد، بال های کوفته شدهش رو مرتب کرد و جسم خیسش رو لای برگ های خشکی که از بالای نی ها چیده بود پیچید، بعد جوجه پرنده نیمه بیدار که از خستگی گیج شده بود رو بغل کرد و به طرف خروجی منطقه تاریک به راه افتاد. پیش از رسیدن غروب به راه جنگل سرو رسید. آهسته جوجه خوابیده رو گذاشت زمین و گوش داد. هیچ صدایی نبود. تکبال پشت1دسته بوته نشست و منتظر موند. جوجه لای برگ های خشک به خواب عمیقی رفته بود. تکبال به آسمون که داشت رنگ غروب به خودش می گرفت نظر انداخت. صدا هایی از دور توجهش رو جلب کرد. چیزی بود شبیه آوای ناله یا شیون یا چیزی شبیه این. از همون فاصله دور هم می تونست فریاد مرغابی های دیوانه از دلواپسی رو بشنوه که به طرف منطقه تاریک می اومدن. تکبال منتظر شد تا سایه هارو از دور ببینه. درست می دید. داشتن نزدیک می شدن. خودش رو عقب کشید و زمانی که مطمئن شد جوینده ها از دور جوجه به خواب رفته رو دیدن، آهسته بلند شد، برگشت و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه به داخل تیرگی مرگبار منطقه تاریک و به طرف غار سیاه خودش به راه افتاد.
صبح فردا شایعه نجات جوجه مرغابی به وسیله هیولای مرداب مثل بمب توی تمام جنگل پیچید. خیلی ها می گفتن این جوجه زده به سرش و دروغ میگه. بعضی ها هم معتقد بودن حتما1دست وارد و توانا تونسته اینطور ماهرانه نجاتش بده، پاکش کنه و لای برگ ها بپیچدش. ولی هیولای مرداب کی و چی بود؟ این رو هیچ کس نفهمید. هیچ کس جز خوشپرواز کبوتر که روز ها و روز ها در بالای مرداب سیاه به دنبال هیولای مرداب گشته بود.
-دیگه شورش رو درآورده. باید هر طور شده پیداش کنم. فردا میرم اون بالا و تا گیرش نیارم بر نمی گردم. این دیوونه باید دیگه پیداش بشه.
دیدگاه های پیشین: (4)
حسین آگاهی
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 16:51
سلام هم سفر.
امیدوارم قدرت صداتون برگشته باشه؛ من که هنوز ته صدایی از گرفتگی دارم.
بالاخره قسمت بعدی تکبال رو نوشتید.
بله عزیزانی که برای آدم حکم زندگی رو داشته باشند با رفتنشون همه چیز تموم میشه و بقیه زندگی میشه یک نمایش. خورشید هم که رفت تکبال دیگه نه بهار رو می فهمه و نه شکوفه ها رو و نه طعم شیرین زندگی رو چنان که هست.
هیولای مرداب خیلی ایده جالبیه.
حواستون که به شماره های قسمت های تکبال هست الآن نود و سومی بود یعنی ممکنه صد و دویست و چه می دونم هزار هم داشته باشه؟
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ببین چه اوضاعیه! فقط2روز من اینترنت نداشتم چه جا موندم! ببخشید دیر رسیدم اینترنت در دسترسم نبود.
صدای من همچنان گرفته آخه راستش اصلا مراعات نمی کنم. حرف می زنم شلوغ می کنم نق می زنم هوار می زنم و… کاش زودتر صدام باز بشه باقی رو بیخیال.
صد و دویست و هزااار! وااای خدای من نه! خواهش می کنم تصورش هم ترسناکه. واقعا نمی خوام اینهمه بشه. آخه من چه گناهی کردم که دیوونگی های این کبوترک تموم بشو نیست؟ کاش عاقل بشه تا من خلاص بشم! میگم این خوشپرواز و چلچله1کمی دیر تر رسیده بودن حل می شد ها!
راستی، من باز دلم سفر می خواد. با صدا یا بدون صدا من باز شیطونی می کنم و بقیه هم مجبور میشن همراهم شیطونی کنن و همه از ته دل بخندیم. این عالیه. حتی اگر خنده ها موقتی باشن که من امیدوارم این طور نباشه!.
به امید دیدار های دوباره.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 ساعت 23:49
سلام پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
رسیدن به خیر امیدوارم سفر خوش گذشته باشه
ممنونم از داستان
وقتی این اتفاقات برای تکی افتاد این روز هارو براش پیش بینی میکردم هععییی
ممنونم پریسا جان شاد باشی
بدرود
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
دلم چه تنگ شده بود برات همراه مجازی!
ممنونم عزیز. خوش گذشت. عالی بود فقط1ایراد داشت که اون هم غیبت شما بود. کاش بودی آریا! من و شما و آقای آگاهی جز گوش کنی بودن1آشنایی کوچولوی دیگه هم داشتیم و داریم که من خیلی دوستش دارم. امیدوارم دفعه های دیگه باشی و باشیم و3تایی هم رو ببینیم!.
تکی. خورشید تکبال رو تکی صدا می زد. تکبال تا زمانی که نفس می کشه از هر چیزی که به خورشیدش ربطش بده خوشحال میشه. اگر بدونه اینطوری اسمش رو بردی احتمالا شاد میشه. از اون شادی های خیس.
واقعا پیشبینی این روز هاش رو می کردی؟ کاش می شد خودش هم پیشبینی می کرد بلکه کمتر اشتباه می رفت! امیدوارم از اینجا به بعدش رو درست تر ببینه و درست تر بره!.
شاد باشی و به امید دیدار.
مینا
جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 09:46
سلام این چندمین باره که میخوام کااااااااااااااااااااامنت بذارم ولی ایناینترنتم نمیذاااااااااااااااااااااااره حسابی افتضاح شده اینترنت من.
تکبال عجیب داره به خورشید شبیه میشه آینده تکبال رو خورشیدی میبینم که تکبالهای زیادیرو راهنمایی می کنه ولی در نهایت اونا هم شاید نمیتونن و شاید نمیخوان از تجربیات تکبال خورشید شده استفاده کنن جفت کرکس های کامجو میشن دلبسته فاخته هایی میشن که موندنی نیستن و در نهایت همه اینتکبالها باز خورشید میشن و باز این سلسله ادامه داره نمیدونم تا کجا ولی کاش میشد تکبالها لازم نباشه این همه دردرو تحمل کنن کاش ………..
پاسخ:
سلام مینا جان.
کاش اینترنتت کمتر اذیت کنه تا بیشتر اینجا ببینمت دوست عزیز.
بله متأسفانه این سیر دردناک پیوسته تکرار میشه و این وسط کم هستن دیده ها و دل هایی که عبرت بگیرن. کم هستن تکبال هایی که واسه خورشید شدن لازم نبینن که این راه سخت رو دوباره برن و اینهمه درد رو دوباره تحمل کنن. ای کاش می شد دیگه هیچ تکبالی جفت هیچ کرکس کامجویی نشه! ای کاش تکبال ها بعد از این هرگز دلبسته فاخته هایی که موندنی نیستن نمی شدن. اگر از تجربه ها عبرت می گرفتیم دنیای همه تکبال ها بهشت می شد. کاش می شد. ولی خوب خیلی هم نا امید نباشیم. بین صد ها تکبال شاید2تا باشن که ترجیح بدن برای خورشید شدن کمتر بسوزن و به تجربه های خورشید های پیش از خودشون توجه کنن. اگر اینطور باشه، واسه همون2تا هم شده ارزش داره که خورشیدی باشه تا راهنمایی کنه. چه بسا که اون2تا موفق بشن از صد تای بعدی تعداد بیشتری رو از تحمل درد ها نجات بدن. من امیدوارم و دعا می کنم. شما هم امیدوار باش و دعا کن.
ایام به کامت از حال تا همیشه.
آریا
جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 22:40
سلااام پریسا جان
ممنون مرسی لطف داری
خوشحالم که بهتون خوش گذشته
میگم من بیام دیگه نمیتونی بستنی پنهونی بخوری من زود تر عمل نا جوان مردانت رو دفع میکنم خودم تنهایی میخورم خخخخ
انشا الله اردو های بعدی
مشتاق دیدارتون هستم
شااد باشیییی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
آخجون بیا بیا تنهایی برو بستنی یواشکی بخور همه مشغول تلافی خیانت تک نفره تو بشن من و بقیه باز بریم این دفعه بریونی بخوریم یواشکی و همه سرشون به مجازات تو گرمه کسی به ما گیر نمیده.
یعنی1همچین نکبت فرصت طلبی هستم من!.
ایام به کامت.