صبح سرد ولی صافی بود. تکبال نمی دونست. یادش نبود از چند روز پیش سر از پناه گاه تاریکش در نیاورد. از اون نیمه شبی که با اون سوسک ها مواجه شده بود مدتی می گذشت و تکبال دیگه بیرون نرفته بود. صدایی سکوت ساعت های بی شمارش رو شکست، خورد کرد، محو کرد و از جا پروندش.
-آهای تکبال! اونجایی؟
تکبال جواب نداد. براش فرقی نمی کرد خوشپرواز چی خیال کنه. دلش نمی خواست جواب بده. دلش نمی خواست سکوتش رو بشکنه. دلش صبح رو نمی خواست. نور اذیتش می کرد. هوای تازه اذیتش می کرد. جریان سیال زندگی اذیتش می کرد.
-تکبال!آهای! من می دونم تو اونجایی. زود باش بیا بیرون ببین چه صبح صافیه.
حتی یادآوری فرمان ممنوعیت خورشید هم نتونست جلوی چکیدن اشک های فراوون و بی اختیار تکبال روی پرهاش رو بگیره.
-خورشید طلوع ها رو دوست داشت!.
تکبال با تکرار ناقوس وار این فکر دردناک که توی ذهنش می پیچید و به در و دیوارِ روانِ پریشانش می خورد و منعکس می شد، به زحمت خیلی زیاد تونست هقهقش رو کنترل کنه. خوشپرواز دست بردار نبود.
-تکبال!تکبااااال! بیا بیرون! بیا دیگه! عجب بی سلیقه هستی! دلت میاد توی صبح به این قشنگی بمونی اون داخل صدات هم در نیاد؟ بجنب بیا بیرون!
تکبال حس کرد خشمی مثل آتیش که باد بهش بزنه توی سینهش شعله کشید. از دست خوشپرواز عصبانی بود. این صبح چیش می تونست قشنگ باشه وقتی خورشیدِ تکبال نبود تا طلوعش رو ببینه و بگه هان! مثل اینکه جدی بهار رسید! و بعدش از سر رضایتی آشکار چشم هاش رو در مقابل نسیم ببنده و لبخند بزنه!؟ خوشپرواز چی می فهمید از تیرگی و غمناکی این صبح؟ تکبال حس کرد از خشم و از فشار درد الانه که حنجرهش بترکه. بلافاصله گوشه ای از منطقش که هنوز بیدار بود به کمکش اومد و یادش آورد که آخرین بار بعد از بروز خشمش چی شد. تکبال هیچ دلش نمی خواست سقف خاکی و خاری روی سرش بیاد پایین و علاوه بر اینکه حسابی گرفتار خار و خاک می شد، باید می رفت و دنبال1سرپناه جدید می گشت. با این فکر نفس عمیقی کشید و به همون اشک های بی صدا بسنده کرد. خوشپرواز هنوز اونجا بود و داشت تشویقش می کرد که از تیرگی مخفی گاهش بره بیرون. تکبال1لحظه اراده کرد که بلند شه، بره با حرص بوته های خار که حایل بین خودش و جهان بیرون بودن رو کنار بزنه و سر خوشپرواز هوار بکشه که مگه نمی فهمید؟ وقتی کسی جواب نمیده یعنی نیست، یعنی نمی خواد باشه، یعنی مرد. باید ولش کنید برید. تو چرا نمیری؟ ولی تکبال هیچ کدوم از این کارهارو نکرد. هیچ حرفی هم نزد. خوشپرواز چه تقصیری داشت؟ اون که نمی دونست. خوشپرواز از کجا می دونست قصه اون شب خارستان رو؟ خوشپرواز چی می دونست از زنده شعله وری که زیر1خروار آوار دفن شده؟ خوشپرواز چطور باید می دونست که اون زنده چقدر عزیز بوده برای تکبال و از کجا باید می فهمید چه دردی داره تماشاگر باشی که عزیزت اون طوری بره؟ خوشپرواز از اینهمه هیچی نمی دونست و نباید هم می فهمید. تکبال از حالا2نفر بود. یکی کبوتر بی پروازی که خوشپرواز و بقیه می شناختن، یکی تکبال، موجودی که نه کبوتر بود نه عقاب و نه خفاش. چیزی بود بین اینهمه و جدا از تمامشون. همنشین خفاش ها، جفت1کرکس غولآسای به شدت کامجو، همراه و تعلیم دیده خورشید، مورد تعقیب و دشمن درجه اول تکمار خونخواه وحشی، و موجود بی پروازی که زمانی بسیار دور، اونقدر دور که دیگه غبارش هم به چشم ضمیر تکبال آشنا نبود، شاید کبوتر بود. کبوتری که زیر پر های مادر و تحت حمایت برادرش، زندگی آروم و بی نهایت بی خطری رو تجربه می کرد و با خیال آسوده از واقعیت های تلخ و ترسناک جهان اون بیرون برای خودش خواب ماجرا و پرواز و پیروزی های متفاوت رو می دید.
-تکبال!ببین من مطمئنم اونجایی. اگر نیایی بیرون من خودم میام اونجا ولی بهت بگم من درست بلد نیستم مثل تو این بوته ها رو با نظم و ترتیب بزنم کنار. اگر بخوام بیام داخل تمامشون به هم می ریزن و تو گرفتار درست کردنشون میشی. دیگه با خودت. حالا میایی یا بیام؟
تکبال باقی بغضش رو قورت داد، اشک هاش رو با گوشه بال های خاکیش پاک کرد، بلند شد و رفت طرف در. درست لحظه ای که خوشپرواز برای کنار زدن حایل بین خودش و تکبال دست روی خارها گذاشت تکبال بوته ها رو کنار زد و دستش رو چسبید.
-سلام مزاحم عزیز! این ها که می خوایی باهاشون طرف بشی خار هستن. پنجه هات رو داقون نکن!داخل هم نشو. اینجا هم تاریکه هم خاکی و خارخاری. تو هم دیوونه ای!
خوشپرواز با رضایت خندید و در حالی که اخمی دوستانه روی چهرهش نشسته بود به تکبال چشم دوخت.
-سلام بی معرفت عزیز! حتما باید در مخفیگاهت رو تهدید کنم تا بهم جواب بدی؟ برو کنار بذار بیام ببینم تو کجا داری خوش می گذرونی که بیرون نمیایی؟
تکبال با خوشرویی جلوی ورودی رو گرفت.
-نه. اینجا فقط مال خودمه. خیال هم ندارم با کسی نصفش کنم. حتی تو کاشف آشنا.
خوشپرواز با مهربونی سعی کرد کنارش بزنه.
-نصفش نکن بابا همش مال خودت. تو چیزی از مهمون دعوت کردن توی عمرت نشنیدی؟
تکبال در جواب لبخند خوشپرواز خندید ولی از سر راه ورودی کنار نرفت.
-چرا شنیدم ولی خوشم نیومد. گفتم که، اینجا مال خودمه. فقط خودم.
خوشپرواز ساقه نی بلندی که روی شونهش بود رو به طور تهدیدآمیزی تکون داد و با خشمی ساختگی و مهرآمیز داد زد:
-زبون بفهم کبوتر مسخره بهت میگم مال خودت. اصلا به چه درد من می خوره سوراخ خاکی تو؟ من خودم دارم امکانات جمع می کنم تا1لونه درست و حسابی واسه خودم جور کنم. خیال کردی به این زیر خار که تو واسه خودت ساختی رضایت میدم؟
تکبال تازه نی بلند رو دید و کمی تعجب کرد.
-این چیه؟ به چه دردت می خوره؟
خوشپرواز دیگه نخندید. اخم نداشت ولی با حالتی جدی و بی خنده به نی خیره شد.
-این قراره1بخشی از لونه من بشه. می دونی تکبال؟ از حالا باید شروع کنم. راستش خیلی پیش باید شروع می کردم ولی زمستون عجیب طول کشید و خیلی سنگین بود. الان نی جمع کردن خیلی سخت شده واسه همه پرنده هایی که می خوان آشیونه داشته باشن. جنگل سرو امسال زمستون بد به هم ریخت و اوضاعش حسابی قاطیه. امکان لونه داشتن مشکل فراهم میشه به خصوص واسه ما که تازه پرواز به حساب میاییم. تازه کند و کج هم می پریم. سریع تر ها سریع تر اقدام می کنن و نی ها و ساقه های علف رو می برن و ما اگر نجنبیم سرمون بی سقف می مونه و من این رو اصلا نمی خوام. دارم نی جمع می کنم. من1لونه می خوام. 1لونه درست و حسابی.
تکبال با تحسین و تأیید نگاهش کرد.
-آفرین!این خیلی عالیه خوشپرواز! من مطمئنم که زودتر از حد تصورت امکانش رو پیدا می کنی. حالا چقدر پیش رفتی؟
خوشپرواز خندید.
-خوب بابا اینهمه امیدواری نمی خوام. به اغراق می زنه. به این سادگی هم نیست. تا حالا تقریبا هیچی. فقط چندتا ساقه نازک و کوتاه و بی جون. این یکی که داری می بینی بهترینشه.
تکبال با قهر نگاهش کرد.
-من اغراق نمی کنم. واقعا امیدوارم و واقعا مطمئنم که برای تو این شدنیه. حالا اگر تو دلت می خواد منفی بشنوی باشه. اصلا کی گفته تو موفق میشی؟ من می دونم زمستون آینده هم میاد و تو بی لونه می مونی و از گرسنگی مجبور میشی این نی ها رو بخوری البته اگر تا اون موقع از دستشون نداده باشی. بعدش هم به خاطر خوردن نی ها رو دل می کنی و میمیری. حالا خوب شد؟ می خوایی باز از این راست های قشنگ بگم؟
خوشپرواز که بلند می خندید با مهربونی دست روی شونه های تکبال گذاشت ولی تکبال1دفعه از جا پرید و به شدت خودش رو کشید عقب. خوشپرواز با تعجب بهش خیره شد.
-چی شده تکبال؟ شونه هات درد می کنه؟
تکبال بی تأمل به نشانه نفی سر تکون داد.
-درد نمی کنه. ترجیح میدم این کار رو نکنی.
خوشپرواز لبخند زد.
-باشه نمی کنم. ول کن. بیا بیرون.
تکبال آشکارا ناراضی بود. خوشپرواز دید ولی خیال عقبنشینی نداشت.
-بیا بیرون دیگه! داری با خاک و خار روی پر هات مشورت می کنی؟ تماشاش کن! ببین خودش رو به چه ریختی درآورده؟ تکبال خجالت نمی کشی اینهمه کثیفی؟
تکبال با نگاه خیس لبخند زد. یادش اومد که کرکس چقدر از اینکه پر های تکبال کدر و غبار گرفته باشن بدش می اومد. تا غبار برگ ها می نشست روی پر هاش، کرکس ناراضی نگاهش می کرد و با اعتراض می گفت:
-چقدر کثیفی!
دستی اشک های بی اختیارش رو پاک کرد.
-تکبال!تو چرا از همه چیز های بزرگ و کوچیک خاطره های بارونی داری؟ ول کن تمامش رو! بیا ببین زندگی می تونه چه قشنگ باشه. بیا بیرون از این جهنم تاریکی که درست کردی واسه خودت.
ورود رنگین پر دیگه جای حرف باقی نذاشت.
-سلام. شما2تا جایی بهتر از اینجا واسه چونه زدن پیدا نکردید؟ چرا از این سربالایی نمیایید بالا؟
خوشپرواز هنوز نگاهش به تکبال بود.
-سلام رنگین پر. این تکبال لفتش میده و از اینجا در نمیاد.
رنگین پر خندید.
-در نمیاد؟ چرا؟ نه بابا اشتباه می کنی در میاد. ببین؟ اینطوری.
بعد هم بدون اخطار قبلی زیر بال های تکبال رو گرفت و در حالی که هنوز می خندید بیخیال نگاه متحیر خوشپرواز کشیدش بیرون.
-حالا دیدی در میاد؟ خوب دیگه پاشید بریم طرف های رودخونه1گشتی بزنیم تو هم این خاک ها رو از خودت پاک کنی تکبال. دیگه پر و بالت رنگ خاک شده نمیشه تشخیصت داد.
رنگین پر بی توجه به حیرت خوشپرواز و گیجی تکبال دست جفتشون رو گرفت و با همون خنده همیشگی به طرف رودخونه به راه افتاد و اون2تا و به خصوص تکبال رو هم خواه ناخواه با خودش برد. تکبال به2همراهش که در2طرفش با پا هایی ناکارآزموده و با حالتی پرشوار قدم بر می داشتن و صحبت می کردن و می خندیدن و لحظه به لحظه رشته افکارش رو با سوالی یا حرف تازه ای یا خنده ای پاره می کردن نظر انداخت و مطمئن شد که از حالا با وجود این2تا واقعا دیگه نمی تونه به روش چند روز گذشته ادامه بده.
رودخونه پر آب و خروشان به پیش می رفت. تکبال به عکس خودش توی آب صاف و شفاف نظر انداخت و با دیدن سفیدی پر هاش که مدت ها به چشم هیچ جنبنده ای نخورده بود بی اختیار لبخند زد. اینقدر از خاکی بودنش گذشته بود که خودش هم یادش رفته بود پر های بی خاک و تمیزش چه شکلی هستن. سر بالا کرد. نسیم مهربون و خوشبویی صورت و پر های مرطوب و شفافش رو نوازش کرد. از ذهن تکبال گذشت:
-بهار!-
خورشید از کنار شونهش با رضایتی آسمونی گفت:
-هان! مثل اینکه جدی بهار رسید!
-تکبال!چی شده!؟ چرا گریه می کنی؟! اون هم با چنان شدت وحشتناکی! اینهمه اشک از کجا میان!؟
تکبال از پشت آبشار اشک های بی اختیارش به خوشپرواز متحیر خیره شد ولی نتونست حرف بزنه. حس کرد الانه که بغض سنگینش که اجازه شکستن نداشت منفجرش کنه. خوشپرواز بیخیال اخطار قبلی تکبال دست گذاشت روی شونهش. رنگین پر چهره کاملا خیسش رو پاک کرد.
-به ما بگو. برای چی گریه می کنی؟
تکبال با صدایی که اصلا نمی لرزید ولی عجیب سرد بود جوابش رو داد.
-من گریه نمی کنم. این کار چشم هامه.
دروغ نمی گفت. واقعا گریه نمی کرد. اشک های بی امان و بی توقف بدون اینکه بغضش بشکنه، بدون اینکه هیچ حالتی از گریه توی هیچ کجای احوالاتش باشه، بدون هقهق، بدون ناله، بدون هیچ صدایی مثل سیل می باریدن. تکبال در اون لحظه فقط1آرزو داشت. کاش می شد گریه کنه! کاش اجازه داشت بباره! کاش مجاز بود جیغ بزنه، خودش رو به خاک و خار بزنه و هوار بکشه، تا نفس آخرش عزاداری کنه بلکه سبک بشه. ولی تکبال اجازه نداشت. خورشید گفته بود در اون صورت ازش دلگیر میشه. تکبال گریه نمی کرد. از پس بغضش بر می اومد ولی کنترل چشم هاش شدنی نبود. چشم هایی که اضافه ظرفیت دردشون رو از تماشای اون کابوس بیداری می باریدن و هیچ کاری از تکبال برای متوقف کردن این باریدن ها ساخته نبود.
افرا.
افرایی ها چنان از تغییر هوا شاد بودن که به جنون می زدن. فاخته در جهان خودش، بیخیال هوا و جنگل و افرا و افرایی ها به دریچه خیره مونده بود و انتظار می کشید. انتظار می کشید تا باز دوباره برگرده. از اون صبح آخری که باز با قهر ازش جدا شده و رفته بود فاخته دیگه ندیده بودش. قهر باز زیاد طول کشیده و فاخته داشت کم کم نگران می شد. پیش از این هر بار قهر کرده بودن اینهمه نمی کشید. این دفعه چی شده بود؟ نکنه اتفاقی… فاخته با این فکر وحشتناک از جا پرید. اعصابش فشرده می شد. باز رو دوست داشت و دیگه نمی شد پنهانش کنه. یادش اومد که دعوای آخرشون که به قهر باز منجر شد هم1طور هایی به تکبال ربط داشت. از نظر فاخته این طور بود. فاخته با حرص به پر های ظریف خودش چنگ زد و چندتا از بدترین فحش ها و سیاه ترین آرزو هایی که به ذهنش می رسید رو توی دلش به تکبال هواله کرد. تکبال اونجا نبود. رفته بود تا1جای دیگه واسه خودش1مدل دیگه عشق کنه. رفته بود تا یکی دیگه رو مثل فاخته داقون کنه و بیخیالش بشه و بعدش بهش بگه کردم که کردم. اصلا خوب کردم، تو می خواستی ازم پیروی نکنی.
فاخته با این تصور ها حس کرد از حرص خون توی رگ هاش مثل مواد آتشفشان داره می جوشه. فحش دادن و نفرین فرستادن به تکبال دلش رو خنک نمی کرد. تکبال نبود. فاخته از خشم چشم هاش رو بست. برای1لحظه حس کرد حرکتی رو اون طرف دریچه شنید. به سرعت چشم باز کرد و به دریچه نظر انداخت ولی هیچ حرکتی نبود. فاخته خسته از حرص و از انتظار به دیوار لونه تکیه زد و با نگاهی مات به هیچ خیره شد.
منطقه سکویا.
بهار انگار ورودش رو به اونجا اعلام نکرده بود. در تمام منطقه سکویا کاملا زمستون بود. سکوتی به سنگینی مرگ همه جا رو گرفته و انگار تمام زنده های منطقه مرده بودن. در لونه خورشید بسته بود. انگار سال ها از بسته شدنش می گذشت. با سمغ نچسبونده بودنش ولی مشخص بود که از آخرین باری که دست خورشید بستش دیگه کسی بازش نکرد. عصر سردی بود. در منطقه سکویا بهار نبود، کرکس نبود، شهپر نبود، خورشید نبود! نه نسیمی، نه عطری، نه صدایی. در منطقه سکویا زمستون بود،
زمستون!.
لحظه ها و ساعت ها و روز ها بیخیال و آسوده از تکاپوی زنده های زمین و آسمون می اومدن و می رفتن. تکبال بیشتر و بیشتر یاد می گرفت که در حضور بقیه، هر کسی، هر نگاهی، به خودش مسلط تر باشه. خوشپرواز و رنگین پر تقریبا تنهاش نمی ذاشتن و همیشه بودن. ولی مدتی بود که تکبال لایه نازکی از غبار رو در نگاه خوشپرواز حس می کرد که جنسش رو نمی فهمید. ازش نپرسید. سعی کرد بفهمه ولی فایده نداشت. رنگین پر احتمالا چیزی ندید چون خیالش نبود. تکبال در خودش جستجو می کرد بلکه بفهمه چی ازش سر زده ولی چیزی به نظرش نمی رسید. خوشپرواز هم حرفی نمی زد. مثل گذشته مهربون و همراه بود فقط این لایه غبار رو نمی شد پنهانش کنه. بیشتر شبیه تفکر بود تا کدورت. چیزی، شاید سوالی، حرفی، معمایی، خوشپرواز رو به خودش می کشید. چیزی که تکبال نمی دونست چیه.
-تکبال!بگیر اومد!.
تکبال به سرعت از جا پرید و چرخید تا ریشه کوچیکی که به طرفش پرتاب شده بود رو توی هوا بگیره ولی موفق نشد. ریشه تابی خورد و از کنار بال های بالا رفتهش افتاد زمین. خوشپرواز نخندید. آشکارا متفکر نگاهش کرد.
-چی شد چرا نگرفتیش؟
تکبال خندید.
-دیوونه شدی؟ تو که باید بدونی. من بلد نیستم. اصلا واسه این کار ساخته نشدم. واسه گرفتن همچین چیزی توی هوا باید دست های مخصوص این مدل گرفتن ها رو داشته باشیم خوشپرواز. دست هایی شبیه دست های خفاش. پنجه های من مال این کار نیستن.
خوشپرواز همچنان متفکر بود.
-ولی من پرتابش کردم. دلیل نداره تو نتونی.
تکبال بی اون که عمق تاریک نگاهش رو ببینه خندید.
-اتفاقا دلیل داره که من نتونم. اولا تو از بالا تر پرتش کردی. در واقع فقط از بلندی انداختیش روی سرم. دوما تو بی پرواز نیستی و اگر هم بخوایی چیزی رو پرت کنی با تمرین می تونی توی هوا پشتک بزنی، یعنی بچرخی و1پرتابکی انجام بدی. تازه تو وارد تری. من این پایینم و اصلا هم این مدل هنرنمایی ها رو بلد نیستم.
خوشپرواز مکث کرد ولی خیلی کوتاه.
-ببین تکبال! واسه گرفتن ضربه های این طوری باید پنجه هات رو بالا بگیری نه بال هات رو. حالا ببر بالا ببینم چقدر بالا میاد؟
تکبال با حیرتی واقعی نگاهش کرد.
-ببرم بالا؟ چی رو؟
خوشپرواز سعی کرد بخنده.
-پنجه هات رو. ببر بالا ببینم می تونی به ضرب ببریشون بالا؟ اصلا یواش ببر بالا ببینم چقدر بالا میرن؟
تکبال به1بوته مطمئن تکیه زد و کاری که خوشپرواز گفته بود رو انجام داد ولی خیلی موفق نبود و زد زیر خنده.
-خوشپرواز دیوونه! این کار شدنی نیست مگر اینکه من بتونم توی هوا پشتک بزنم و اینطوری میشه انجامش بدم، ولی من که پروازی نیستم این کار ها برام غیر ممکنه.
خوشپرواز دست بردار نبود.
-تکبال!هدف گیریت چطوره؟ الان همون ریشه رو تو پرتش کن به من ببینم می تونی؟
تکبال باز خندید.
نه نمی تونم. تو اون بالایی و من این پایین. از پایین نمیشه. یعنی واسه من نمیشه. دلیل هاش رو هم که برات توضیح دادم.
خوشپرواز بال هاش رو باز کرد و از روی شاخه کوتاهی که نشسته بود اومد پایین و مقابل تکبال ایستاد. کمی عقب تر رفت و بهش خیره شد.
-حالا2تایی هم سطح هستیم. بندازش ببینم!
تکبال تازه تیرگی متفکرانه نگاه خوشپرواز رو می دید.
-خوشپرواز!این ها رو واسه چی میگی؟ من هدف گیری بلد نیستم. تازه دسته کردن ریشه ها رو هم این اواخر از خودت یاد گرفتم اون هم نصفه نیمه. تو چی می خوایی؟
خوشپرواز بلافاصله پرده غبار گرفته تفکر رو از نگاهش زد کنار و خندید.
-هیچی بابا فقط می خوام امتحان کنم ببینم1کبوتر بدون پرواز نفله به درد نخور شبیه تو از پس انداختن1ریشه ساده بر میاد یا نه. البته تو به درد نمی خوری ولی خوب به امتحانش می ارزه. واسه معرفت در حق تو. می فهمی که!
تکبال در حالی که می خندید با حرص ریشه رو از زمین چنگ زد ولی نتونست با پنجه پرتابش کنه. در عوض گذاشتش روی بالش و سعی کرد بندازدش طرف خوشپرواز. خوشپرواز اولش می خندید ولی بعدش که مطمئن شد تکبال مشغوله بدون خندیدن، با نگاهی عمیق و جستجوگر تماشاش می کرد. تکبال سعی کرد ولی موفق نشد. ریشه از روی بالش قل خورد افتاد زمین. تکبال دوباره برش داشت و این دفعه با حرص به خوشپرواز حمله کرد و ریشه رو کوبید توی سرش.
-من این طوری بلدم بزنم مسخره. خوبه تو خودت هم کبوتری. هرچی هم گفتی خودتی. بیا بگیر ببینم خودت می تونی پرتش کنی؟ از اون بالا انداختیش سرم خیال می کنی خیلی هنر داری؟ جامون عوض بشه من هم بلدم از بلندی چیز روی سر تو بریزم. کوفت! واسه چی می خندی؟ نخند مسخره!
رنگین پر سر رسید و با دیدن این صحنه از خنده ولو شد روی علف ها.
-آی آی آی تماشا کن خوشپرواز رو که داره از تکبال کتک می خوره و چه خوب هم می خوره! وای چه تماشاییه! تکبال آفرین بزن بیشتر بزنش تا حالا ندیدم زدن هات رو آفرین آفرین! …
خوشپرواز در حالی که می خندید ضرب های تکبال رو می گرفت ولی زیاد موفق نبود. تکبال1دسته علف بلند خیس رو به سرعت برق از زمین کند و با تمام قدرت پنجه هاش به هر جای خوشپرواز که دستش می رسید کوبید. لای علف ها به خاطر بارون شب پیش پر از آب بود و خوشپرواز خیس خیس شد.
-آهای چیکار می کنی دیوونه خیس شدم ببین چی به روز پر هام آوردی نکن بابا!
تکبال که حالش جا اومده بود باز هم ادامه داد. رنگین پر می خندید و تکبال و خوشپرواز داد می زدن. لحظه ای بعد جفتشون روی علف های خیس خوردن زمین. تکبال قهقهه خنده رو سر داد و خوشپرواز با چیزی شبیه ناله چشم های علفی و خیسش رو پاک کرد.
-آخ تکبال بگم خدا چیکارت کنه!
تکبال به قیافه به هم ریخته و خیس خوشپرواز نگاه کرد و دیگه نخندید. خوشپرواز هنوز داشت لبخند میزد. تکبال بیخیال نگاه رنگین پر، با تمام پهنای بال هاش خیسی و علف های پر های خوشپرواز رو پاک کرد. لبخند خوشپرواز وسیع تر شد.
-ممنون!چه خوش می گذره یکی دیگه صاف و صوفت کنه!
تکبال توجه نکرد. نگاهش مهربون و عذرخواهانه بود.
-اذیت شدی؟ ببخشید!
خوشپرواز خندید.
-چیزی نیست. به پاکسازی بعدش می ارزید.
چندتا قطره بارون ریز روی هر3تاشون افتاد. رنگین پر هنوز با لبخند تماشا می کرد. خوشپرواز دست تکبال رو کشید و قطره های بارون رو از روی پر هاش پاک کرد.
-بیا بریم. داره بارون می گیره.
اون شب، تکبال داخل پناهگاهش که با ستاره های کوچیک و زنده زمینی روشن می شد، تیرگی متفکر و جستجوگر نگاه خوشپرواز رو کاملا از یاد برد و با چیزی شبیه1جور حس خستگی شدید و آروم به خوابی نه چندان سنگین فرو رفت.
روز ها روشن و روشن تر می شدن. بهار بی توجه به غیبت خورشید قدم به قدم پیش می ذاشت و زمستون آهسته آهسته می رفت که عقبنشینی کنه. تکبال حالا به خودش فشار می آورد که بتونه صبح ها دم سحر، پیش از بالا اومدن کامل روز و عصر ها، بعد از اینکه روشنایی روز کمتر شد، بدون خوشپرواز و رنگین پر بزنه بیرون و از محیط اطرافش مطمئن بشه. اون بیرون، زندگی جریان آرومش رو سپری می کرد و زنده ها بیخیال و سرخوش همراهش بودن.
-آهای!سلام!
تکبال1لحظه با تعجب در جا میخکوب شد. این صدای ظریف از کجا بود؟ آیا مخاطب این سلام خودش بود یا کسی جز خودش و صاحب صدا هم اون طرف ها حضور داشت؟ اگر این طور بود تکبال باید خودش رو جریمه می کرد چون با وجود اونهمه دقت چیزی از این حضور ها نفهمیده بود.
-آهای! من اینجام. این بالا. ببین!
تکبال سر بالا کرد و پروانه رنگارنگ قشنگی رو دید که درست بالای سقف پناهگاهش نشسته بود و بال هاش رو آهسته تاب می داد. پروانه به نگاه متعجبش خندید.
-سلام.
تکبال به نور بی جون سحرگاهی که از پشت بال های پروانه رنگارنگ دیده می شد نظر انداخت و لبخندی محو به چهرهش نشست.
-من پروانه ام. تو چی هستی؟
تکبال تردید کرد.
-من کبو…
واقعا چی بود؟ کبوتر بود؟ خفاش بود، کلاغ بود، کرکس بود، تکبال مونده بود چی بگه. حس کرد واقعا توی جواب این سوال پروانه موند. آهی کشید و سر تکون داد.
-من یکی از زنده های اینجام.
پروانه با سرخوشی خندید.
-زنده بودنت رو که دارم می بینم. ولی تو پر داری. پس چرا روی زمین توی گودال زیر بوته خارها جاته؟ به نظرم تو کبوتر باشی. آخه بال هات…
تکبال خسته از تکرار این داستانِ بال هاش و حیرت شنونده و عکس العمل های مشابه بی حوصله گفت:
-بال های من به درد نمی خورن. من بی پروازم.
پروانه نگاهش کرد.
-بال های من هم فقط1کمی از مال تو بهترن. تا1نسیم کوچولو میاد این بال ها برام دردسر میشن. فرار که نمیشه کنم هیچی، باد می پیچه توی بال هام و برعکسم می کنه و می چرخوندم و خلاصه حسابی بیچاره میشم.
تکبال به چهره پروانه چشم دوخت. پروانه از قصه بی پرواز بودن تکبال مثل بقیه حیرتزده و بعد متأثر و بعدش کنجکاو نشده بود. تکبال با رضایت کامل از این موضوع، با نگاهی که سپاس درش موج می زد به بال های پروانه نگاه کرد.
-ولی اون ها خیلی قشنگن پروانه. بال هات تک هستن. تا حالا هیچ پروانه ای رو ندیدم که بال هاش به قشنگی مال تو باشه.
پروانه با سرخوشی آشکار بال هاش رو تکون داد.
-ممنونم کبوتر. راستی، تو همیشه اینجایی؟ یعنی اینجا زندگی می کنی؟ این زیر؟
تکبال چشم هاش رو در برابر نور روز که داشت بیشتر می شد تنگ کرد.
-بله تقریبا. یعنی خوب آره من جام اینجاست.
پروانه برعکس تکبال از نور لذت می برد. بال های رنگارنگش رو در اطرافش پهن کرد و آهی از سر لذت کشید.
-میشه باز هم رو ببینیم کبوتر؟ می دونی چیه؟ من ازت خیلی خوشم میاد. تو خیلی جالبی. میشه باز هم اینجا ببینمت؟
تکبال با حیرت نگاهش می کرد. پروانه خندید و توضیح داد.
-باز هم ببینمت! همین طوری. مثل امروز. با هم دوست باشیم. من می خوام دوستت باشم. تو هم دوست من باش. خیلی خوبه. خوش می گذره.
تکبال به زحمت لبخند زد.
-تو1پروانه ای و من…این اصلا جور در نمیاد پروانه.
پروانه بال های پهن شدهش رو آهسته تاب داد.
-چرا جور در میاد. من پروانه ام خوب چیه مگه؟ ببین من1کوچولو شاید با پروانه های دیگه فرق می کنم. گفتنی دارم، مکث دارم. مثل بقیه از صبح تا شب روی این گل و اون گل نمی پرم. گاهی میشینم با خودم به این فکر می کنم که چقدر خوش می گذره با یکی دوست باشی گاهی بشینیم با هم حرف های قشنگ بزنیم. تو هم کبوتری ولی شبیه باقی کبوتر ها نیستی. اون ها روی درخت ها لونه دارن و تو زیر بوته های خار. ببین بیا با هم دوست بشیم. وای نمی دونی چه خوبه. باشه؟
نگاه تکبال تاریک شد. صدایی آشنا از دور دست ها انگار کنار گوشش زمزمه می کرد.
-من فرق می کنم. من مثل بقیه نیستم. بذار اینجا بشینم. کنار دستت. دوستی خیلی قشنگ تره از این ژست خنده دار تو. بیا دوست تر باشیم. بیا حرف بزنیم. تکی! من خیلی دوستت دارم می دونی؟ بیا با هم بپریم روی اون شاخه بالاییه. خیلی خوش می گذره. …
اشک خشم پروانه و تمام جهان رو در نگاه تکبال موجدار کرده بود.
-پروانه!گوش بده! تو خیلی خوبی ولی من نمی تونم دوستت باشم. من قواعد دوستی با پروانه ها رو بلد نیستم. من نمی تونم دوست هیچ کسی باشم. همراه من به جایی نمی رسی. آخرش سیاهه. خداحافظ.
تکبال بی اون که به پروانه نگاه کنه داخل پناه گاهش خزید و روزنه ورود و خروجش رو با بوته های خار پوشوند. همونجا ته گودال تاریکش افتاد و اونقدر از جاش بلند نشد که خوابش برد. روحش خسته و سنگین بود.
نصفه شب بود که با وحشت از خواب پرید. طول کشید تا فهمید توی خارستان نیست و صدای انفجار های پشت سر همی که می شنوه انفجار اون تپه سیاه نیست و مال رعد و برق های پشت سر هم آسمونه. تکبال مات و خوابزده کمی بوته ها رو کنار زد تا ببینه چه خبر شده.
-وای! تمام آسمون آب شده داره میاد پایین!
تکبال حس کرد الانه که تمام زمین بره زیر آب. بارون چنان وحشی و وحشتناک می بارید که تکبال هرگز شبیهش رو به خاطر نداشت. حتی وسط دل سرمای زمستون. به سرعت روزنه ها رو بست و به ته مخفیگاهش پناه برد. بارون با شدتی دیوانه وار به دیوار ها و سقف پناهگاهش می کوبید. از ذهنش واضح و بی تردید این پیشبینی خطرناک گذشت.
-توفان توی راهه. خیلی هم نزدیکه.
تکبال می ترسید ولی… این ترس از جنس ترس از بارون و توفان نبود. چیزی بود فراتر از این. حسی شوم، عجیب و سنگین. چیزی شبیه1پیشآگاهی سیاه. چیزی جز ترس از توفان داشت روحش رو فشار می داد. چیزی شبیه دلشوره. چیزی شبیه پیشآگاهی از ماجرایی که هنوز نمی دونست چی بود. در1لحظه سعی کرد تمام آشنا های توی جنگل که اسم و رسمشون یادش بود رو از نظر بگذرونه. از بابت همه مطمئن بود. یعنی تقریبا مطمئن بود که به احتمال قوی طوریشون نمیشه. می دونست که همه عاقلن و زمستون به همه کم و بیش یاد داده با توفان ها چه جوری کنار بیان. پس این حس مزاحم وحشتناک چی بود که نفسش رو می گرفت و حالش رو تا حد جنون خراب می کرد.
-داره1چیزی میشه. من می دونم. داره1چیزی میشه ولی چی؟ نمی دونم. فقط مطمئنم که داره1چیزی میشه.
تکبال از این فکر به شدت لرزید. تمام دلش می لرزید. تمام روحش و اعصابش می لرزید. تمام موجودیتش می لرزید. داشت دیوانه می شد. کم مونده بود از گودال امنش بزنه بیرون و وسط قیامت ترسناک جنگل راه بی افته و هوار بزنه. سعیش رو هم کرد ولی به محض کنار زدن بوته ها، بارونی چنان شدید که تکبال به عمرش شبیهش رو در خاطر نداشت، به شدت هرچه تمام تر زد توی گودال. تکبال مدت ها تلاش کرد تا موفق شد خودش و شبتاب های توی گودالش رو از هجوم دیوانه آب های خروشان حفظ کنه. تمام وجودش کاملا خیس آب بود و روی شونه ها و تمام پر های خیسش پر بود از نقطه های متحرک نورانی که شبیه1ستاره پردار درستش کرده بودن. گودال تکبال رو آب گرفته و تا زیر سینهش توی آب بود ولی جریان بارون مهار شده و شبتاب ها هم روی شونه هاش سالم بودن. همین براش کافی بود. خودش رو در گوشه ای که کمی بالاتر و امن تر از جاهای دیگه بود جمع کرد و به صدای پریشون بارش های اون بیرون گوش سپرد و منتظر شد که این بارون بند بیاد و توفان از راه برسه. شب آهسته به طرف صبحی تاریک می رفت. صبحی که تکبال مطمئن بود از شدت تیرگی با شب هیچ تفاوتی نداره.
کمی مونده به صبح، بارون ایستاد ولی آسمون باز نشد. گرفته و تاریک، به تیرگی شب های بی مهتاب باقی موند و بغض کرده و خشن به زمین خیره موند. فاخته به دریچه بسته خیره مونده بود. درست در لحظه ای که چشم هاش از خستگی انتظار و خستگی همه چیز بسته می شدن، صدای تردید ناپذیر ضربه آهسته ای به دریچه از جا پروندش.
ضربه مثل همیشه نبود. آهسته بود و کم جون. فاخته نفهمید. به ثانیه نکشیده بود که دریچه کاملا باز و فاخته وسطش بود. با دیدنِ باز، زمان رو فراموش کرد و جیغی از سر حیرت کشید.
-باز! چی شده؟! تو چه بلایی سرت اومده؟ تا حالا کجا بودی؟ چرا اینهمه داقونی؟ چرا1طوری هستی که انگار الانه که روی1پهلو بی افتی؟ حرف بزن ببینم چی شده؟!
باز ظاهرا به زحمت نفس بریده ای کشید.
-بذار1لحظه بشینم. شاید لحظه آخرم باشه که می بینمت.
بغض فاخته ترکید.
-باز! بگو چی شده؟ تو مشکلی داری؟ تو…
باز آهسته و ظاهرا با درد زیاد بال چپش رو کمی بالا کشید و فاخته دید. 1تیغ بلند درخت نارنج که ته کلفتش از زیر پر های باز بیرون زده بود. تمام وجودش یخ زد.
-باز!این! چه جوری این بلا سرت اومد؟
باز ظاهرا به زحمت لبخند تلخی زد.
-چیزی نیست عشق من. نشان محبت دوستانه. دوستانِ دیروزِ تو. ظاهرا من براشون زیاد دردسر شدم. آخه تو نباید از ماهیتشون آگاه می شدی. تو به وسیله من آگاه شدی و من جزاش رو پرداختم. من اعتراضی ندارم. حالا اگر اینجا بمیرم می دونم که تو با چشم های باز و منطق بیدار باقی زندگیت رو میری و اگر حالش رو داشتی به یاد من هم گاهی هستی. به یاد کسی که آخرین آرزوش به دست آوردن یقین تو بود و خوب براورده نشد که نشد. عیبی نداره. بعد از اون افتضاحی که به وسیله اون رفیقنمای ناکس از سر گذروندی عجیب نیست اینهمه بی اعتمادی. فدای1لبخندت. فقط گاهی اگر حالش رو داشتی1یاد کوچیک از من بکن.
فاخته بی اختیار ناله کرد، بدون تلاش برای متوقف کردن سیل اشک هاش به پر های همیشه مرتبش چنگ زد و به همشون ریخت.
-باز! بگو چی شده. اینهمه جفنگ نگو فقط بگو چی شده. کسی زدِت؟
باز به زور خندید.
-گفتم که، محبت داشتن. هدف گرفتنش هم حرف نداشت. صاف زد و اصلا خطا نرفت.
فاخته از وحشت لرزید.
-کی بود؟ کی این کار رو باهات کرد؟ بگو ببینم کار کی بود؟
باز نفس صدادارش رو کشید داخل.
-کبوتر عزیزت. تکبال یا هرچی که اسمش بود. من اصلا خیال نمی کردم هدف گرفتن بلد باشه. می دونی؟ پنجه هاش قوی تر از حد انتظارم بود. عالی پرتاب کرد. موندم چطور تونست تیغ به این کلفتی رو از درختش جدا کنه. فاخته! عشق من! تو حالت خوبه؟
فاخته از شدت خشم پر هاش رو پوش داده بود. از چشم های خیسش آتیش می بارید و به شدت می لرزید.
-تکبال!من می کشمت. مطمئن باش که می کشمت. کثافت آشغال پلید لعنتی! نفرین شده عاجز پست! من می کشمت. اصلا تردید نکن که من تو پست فترت خاکمال عوضی رو می کشمت!
باز ظاهرا به زحمت دستش رو بالا برد تا فاخته رو به آرامش دعوت کنه ولی آهسته پژمرده شد و دستش رو کشید عقب.
-ببخشید یادم رفته بود که تو از تماس من با خودت خوشت نمیاد.
فاخته به خودش اومد و در حالی که از شدت خشم مثل مار زخمی به خودش می پیچید جلو رفت و دست دراز کرد.
-باز! اون تیغ باید از تنت بیاد بیرون. نباید اونجا بمونه.
باز به زحمت خندید.
-خیلی سعی کردم ولی نشد. جایی نیست که پنجه هام بهش برسه. این چند روز خیلی بد گذشت فاخته. تمامش درد و عذاب و روی همه این ها دلتنگی برای تو بود. فکر می کردم اگر من بدون دیدنت بمیرم هیچ وقت کسی نیست برات توضیح بده که من کجا رفتم و تو همیشه در موردم خیال بد می کردی و با خودم گفتم هر طور شده باید خودم رو بهت برسونم و برات توضیح بدم. خوشحالم که الان اینجام و حالا تو می دونی چی شده.
فاخته گریه می کرد.
-باز! حرف نزن. هیچی نگو. به خودت فشار نیار. اون تیغ در میاد. تو زنده می مونی. من می تونم کمک کنم درش بیاریم.
باز لبخند بی حالی زد.
-چه عشقیه دست های تو! ولی فکر نکنم این شدنی باشه عشق من. اگر اینجا درش بیاری و خونریزی شروع بشه، دیگه نمی تونم از اینجا بلند شم و همینجا میمیرم. ترجیح میدم توی لونه خودم چشم هام رو به هم بذارم. می فهمی که.
فاخته با هقهق سر تکون داد.
-راست میگی اینجا جاش نیست. ببینم تو می تونی تا لونه خودت بپری؟ میریم اونجا و همونجا از شر این تیغ لعنتی خلاصت می کنم و بعد هم من اون آشغال ننگ زندگانی رو از شر زندگی نکبتش خلاصش می کنم.
باز با همدردی نگاهش کرد.
-اذیتش نکن عشق من. اون دست خودش نیست. نتونست تحمل کنه من بازیچش رو ازش گرفته باشم. تلافی ناکامیش رو سر من درآورد. ولی من… آخخخ!
فاخته از شدت خشم خودش رو جمع کرد.
-دیگه بسه. گفتم می تونی بپری یا نه؟
باز ظاهرا با ناباوری که توی نگاه به ظاهر بیمارش موج می زد بهش خیره شد.
-آره می تونم. البته خیلی سخته ولی… تو می خوایی باهام بیایی؟ مطمئنی؟ ولی اون کبوتره…
فاخته غرید:
-بره به درک. به نفعشه که خودش بره به درک وگرنه خودم می فرستمش به درک. دیگه حرف بسه. اون تیغ باید در بیاد باز. من دیگه تحمل ندارم.
فاخته این رو گفته نگفته بغضش دوباره ترکید. باز بهش لبخند زد.
-گریه نکن عشق من. اگر تو بخوایی من حتما زنده می مونم. باورم نمیشه تو می خوایی همراهم بشی. این به تیغبارون شدن از دست اون کبوترنمای بیچاره ناکام می ارزید. حاضرم1دسته دیگه تیغ بهم پرت کنه و تمامش بخوره به هدف و در عوضش تو…
فاخته دستش رو به نشان سکوت بالا برد.
-حرف نزن. فقط صبر کن تا بیام.
در لونه روی افرا به1چشم به هم زدن باز شد. فاخته بی مکث و بی نگاه به پشت سر از لونه زد بیرون. به کمک دست های نیرومند باز که هیچ اثری از ضعف حاصل از بیماری درشون نبود روی شونه باز پرید. فاخته از پشت پرده اشک های فراوون و از پشت پرده خشم و نفرتی که به تکبال حس می کرد، لبخند باز رو ندید. همین طور تیغ درخت نارنج رو که آهسته از لای پر های باز سر خورد، روی شاخه افرا غلتید و آهسته به پایین سقوط کرد. فاخته با عشقی آشکار پر های شونه باز رو نوازش کرد و لحظه ای بعد، همراه باز در آسمونِ تاریک و گرفته پیش از صبح تیره از روی افرا بلند شد، اوج گرفت، به طرف لونه باز از لونه امن دور و دور تر شد و در دل تیرگی فرو رفت. افق تاریک به رنگ خون در اومده بود. توفان، درست پشت سر این پروازِ خاموش و تاریک از راه رسید.
تکبال کنج پناهگاهش مچاله شده بود و می لرزید. تمام سقف و دیوار های سرپناهش و تمام جنگل و انگار تمام دنیا داشتن می لرزیدن. اون بیرون قیامت بود!. چنان توفانی به پا شده بود که تکبال مطمئن بود تمام جنگل الان بیدارن و کنج لونه ها پناه گرفتن که باد اگر سقف رو روی سرشون پایین آورد دسته کم نبره و به دار و درخت های اطراف نکوبدشون.
-این چه افتضاحیه!
تکبال درست می گفت. واقعا افتضاح بود. درست در لحظه ای که تکبال از بین بوته ها داشت بیرون رو تماشا می کرد، برق کور کننده ای رو دید که تمام اطراف رو روشن کرد و1لحظه بعد یکی دیگه و پشت سرش یکی دیگه و بعد1ساعقه وحشتناک که با غرش رعد هم صدا شد و تکبال با چشم های گشاد از وحشت و حیرت دید که2تا درخت بزرگ بر اثر ساعقه تقریبا همزمان شکستن و مستقیم به طرف اون و پناه گاهش سرازیر شدن. تکبال با فریادی فرو خورده پرید عقب. واسه هر اقدامی دیر بود. درخت ها با سنگینی اومدن و درست در2طرف مخفی گاه تکبال به شدت خوردن زمین. تکبال به سرعت با بوته های خار سوراخ رو پوشوند و به ته گودالش خزید. به اندازه کافی تماشا کرده بود. توفان اون بیرون بیداد می کرد و تکبال نمی فهمید چرا اون شب دلش داره توی سینه منفجر میشه. از بیرون مخفیگاه نا امنش صدای شکستن های بیشتر به گوش می رسید. تکبال نمی تونست تحمل کنه که نابودی جنگل رو بشنوه و فقط بشنوه. به طرف ورودی خزید و کمی بازش کرد تا ببینه اون بیرون به چه صورتی در اومده. ولی فشار باد وحشی1دفعه بوته های حایل رو به شدت کنار زد و انگار دست هایی خشن و ویران گر، تکبال رو مثل پر کاه برد بالا و پرتش کرد ته گودال. تکبال گیج و حیرتزده از جا پرید. باد داشت با همون شدت از سوراخی که تکبال بین بوته ها باز کرده بود می زد داخل و الان بود که تکبال و تمام دیوار ها و سقفِ بوته ای رو با خودش ببره و خدا می دونست کجا بکوبه. تکبال باید کاری می کرد. حالا دیگه باید از جون خودش می ترسید. سعی کرد بوته ها رو برگردونه سر جاشون ولی باد اجازه نمی داد. لحظه ای طول نکشید که خودش رو پیچیده در خار و خاک اسیر باد دیوانه دید. این وضع وحشتناک فکر هر اتفاق ناشناس و هر ترسی رو از ذهنش بیرون کرد. از جا پرید و به ته پناه گاهش تکیه زد. کسی اونجا نبود و تکبال مجاز بود که واسه حفظ جونش از هر توانی که داشت استفاده کنه.
طول کشید تا موفق شد درِ سرپناهش رو به روی باد سرکش ببنده ولی به هر حال خطر رو بیرون کرد، با جسمی زخمی از کوبیده شدن خار ها به همه جاش و پر های به هم ریخته زیر خاک و خار پنهان شد و باور کرد که هیچ چاره ای نداره جز اینکه همونجا بمونه و انتظار بکشه که این توفان کی تموم میشه. آسمون با تمام قدرتی که در وجودش داشت انگار عربده می زد. عربده ای از سر دردی ناشناس که از زور سنگینی می تونست هر شونه ای رو خورد کنه. حتی شونه های بلند آسمون!.
-آهای تکبال! تو سالمی؟ اگر می تونی بیا بیرون ببینمت تا مطمئن بشم طوری نشدی.
تکبال نمی دونست چقدر گذشته. زمان در این ویرانی مفهومش رو از دست داده بود. با شنیدن صدای خوشپرواز آهسته از زیر آوار خاک و خاشاک بیرون خزید، خودش رو بالا کشید و از لای بوته ها بیرون اومد. خوشپرواز با دیدنش به وضوح خاطر جمع شد.
-تو که چیزی نشدی. حالت خوبه؟
تکبال صادقانه گفت:
-نمی دونم. تو چی؟
خوشپرواز خندید.
-من چیزیم نشد. جنگل حسابی ویران شد ولی اون هایی که می شناسم همه یا سالمن یا فقط1کمی زخمی شدن. بعضی ها هم لونه هاشون رو از دست دادن. تو هم که حسابی موندی زیر آوار. راستی توفان کمی پیش تموم شد. چرا هنوز اونجا موندی؟ بیا بالا دیگه!
تکبال نگاهی به شیب گودال که بر اثر جریان سیلاب و وزش باد تند تر و خطرناک تر شده بود انداخت. سعی کرد ازش بالا بره ولی موفق نشد.
-مثل اینکه گیر کردم خوشپرواز. نمی تونم بیام بالا.
خوشپرواز خودش رو جلو کشید، دست تکبال رو گرفت و کشیدش بالا. کمی بعد، تکبال در حالی که تمام وجودش پر خاک و خار شده بود با نفس های بریده لب گودال تاریک ایستاده بود.
-ممنونم خوشپرواز. ظاهرا باید1فکر جدی واسه اینجا کنم چون همیشه تو نیستی از اون پایین بیاریم بالا.
خوشپرواز با همون نگاه متمرکز و متفکر این اواخر بهش خیره شد.
-می تونستی یکی از اون بوته های بلند و نازک رو پرت کنی بالا قلاب بگیری در بیایی.
تکبال با وجود اوضاع افتضاح خودش و جنگل و همه چیز، کدورت و تردید کلام خوشپرواز رو گرفت.
-خوشپرواز!من بهت گفتم و تو بارها آزمایشم کردی و حالا دیگه باید بدونی که من نمی تونم چیزی رو اون مدلی که تو منظورته پرتاب کنم. حالا یا موضوع این آزمایش ها و مچ گیری هات رو بهم میگی و برام تعریف می کنی که داستان چیه یا دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت.
خوشپرواز نگاهش کرد و1لحظه مردد شد. تکبال با نگاهی تلخ و سخت منتظر جواب بود. خوشپرواز بلاخره سکوت رو شکست.
-باهات موافقم. بلاخره باید بهت بگم. تکبال! 1دفعه دیگه ازت می پرسم. تو واقعا هدف گیری بلدی؟ از پسش بر میایی؟ لطفا خوب فکر کن و جواب بده. شاید یادت نبوده و در1لحظه خشم همچین کاری کردی. من نمی خوام سرزنشت کنم ولی واقعا می خوام بدونم.
تکبال بی توجه به ویرانی اطرافشون با حیرتی وصف ناشدنی به خوشپرواز خیره شد.
-من واقعا هدف گیری بلد نیستم خوشپرواز. از پسش بر نمیام. ساختار جسمم بهم اجازه نمیده. و کار! خوشپرواز! من در زمان خشم چه کاری ممکنه کرده باشم؟! خوشپرواز! درست بگو ببینم چی شده؟
خوشپرواز با نگاهی تیره از شدت تمرکز بهش چشم دوخت.
-تکبال!آروم باش و گوش بده! باز رو خاطرت هست؟
کوهی از نفرت داغ توی سینه تکبال جوشید و از نگاهش شعله کشید. خوشپرواز دید و دستش رو گرفت.
-الان زمان عصبانی شدن نیست. باز رو ما دیدیم. چند روز پیش بود. شاید یکی2روز. از دور دیدیمش. مدعی بود نمی تونه پرواز کنه و داره از درد میمیره. مدعی بود1نفر با1تیغ بلند درخت نارنج هدف گرفته و بد جوری زخمیش کرده. مدعی بود و مطمئن بود که اون1نفر تو بودی تکبال!.
تکبال مثل فنر از جا پرید و جیغ کشید:
-من! من هدف گرفتمش!؟ من زدمش!؟ اون پروازی لش کثافت دروغگوی لجن رو من زدمش!؟ منی که اصلا پرواز بلد نیستم تا به سطح ارتفاع نکبتش برسم!؟ منی که هر مدلی حساب کنی از پس تیغ درخت نارنج و هدف گرفتن1پروازی آشغال و پرتاب کردن تیغ و به هدف زدنش بر نمیام!؟ اون میگه من زدمش!؟ اون به شما ها میگه من زدمش و شما ها هم باور می کنید!؟ واسه همین اینهمه مدت می خواستی بدون اینکه بفهمم ازم بکشی بیرون که هدف گرفتن ازم بر میاد یا نه!؟ به خیال خودت می خواستی مچم رو بگیری!؟ حالا چی؟ به من نگاه کن! به نظرت من می تونم همچین کاری کنم؟ آخ که ای کاش می تونستم! کاش می شد بزنمش!با1چیزی کاری تر از تیغ نارنج بزنمش تا جون کثیفش بالا بیاد. کاش می تونستم ولی نمی تونم. من نمی تونم. من بلد نیستم. لعنت به همهتون!.
خوشپرواز آروم دست گذاشت روی شونه های تکبال و سعی کرد آرومش کنه.
-آرامشت رو حفظ کن تکبال. من که نگفتم باور کردم. ولی قبول کن که باید مطمئن می شدم. نباید می شدم؟
تکبال با نگاهی منگ بهش خیره شد. 1دفعه انگار چیزی به خاطرش اومده و منجمدش کرده بود.
-خوشپرواز!شما کجا دیدینش؟ گفتی نمی تونست پرواز کنه؟ پس چه جوری شما دیدینش؟
خوشپرواز نگاهش کرد. تکبال داشت می لرزید.
-خوب خودش می گفت چند روزی نتونسته بود اصلا پرواز کنه و وقتی ما دیدیمش یعنی من دیدمش، ظاهرا خیلی سخت داشت سعی می کرد که بتونه بپره. می گفت باید بره به1کسی سر بزنه و قبل از مردن ببیندش و از این جفنگ ها. بعدش هم که هوا خراب شد و تا الان هم طول کشید و توی اون قیامت هم که کسی نمی شد جایی بره. تازه الان… تکبال! تو حالت خوبه؟ تکبال! داری کجا میری؟! تکبال!
تکبال در حالی که حس می کرد قفسه سینهش از ترس و اضطراب در حال انفجاره، با تمام توانی که توی پا هاش سراغ داشت به طرف افرا می دوید. خوشپرواز سعی کرد متوقفش کنه اما موفق نشد. تکبال با صدایی از جنس وحشت خالص هوار زد:
-من باید ببینمش. باید فاخته رو ببینمش. باید براش توضیح بدم پیش از اینکه اون لعنتی فریبش بده. خدایا من باید برسم! خدایا خدایا باید برسم!. خوشپرواز که چندان چیزی نفهمیده بود لحظه ای بهش خیره شد ولی تا اومد به خودش بیاد تکبال غیبش زده بود. تکبال وسط ویرانه های جنگل می دوید و می پرید و هرگز در تمام عمرش به این شدت آرزوی پرواز نداشت. راه انگار خیال نداشت تموم بشه و تکبال حس می کرد چقدر کند میره. از شدت وحشتی که داشت قلبش رو از کار مینداخت، از شدت خشمی که به وضوح داشت تمام موجودیتش رو آتیش می زد و از شدت حرص و نفرت و ناکامی و همه چیز، به خاک خیس چنگ زد و با تمام توان جیغ کشید:
-باز!
جنگل سرو بعد از اون توفان وحشی انگار اصلا زنده نبود. تکبال بی توجه به اطرافش فقط می رفت و باز می رفت. به منطقه افرا رسید ولی هرچی نگاه کرد افرا رو نتونست ببینه. وحشتی بی مهار وجودش رو می گرفت و از تمام منفذ های جسمش بیرون می زد. افرا نبود. هیچ کجا نبود. تکبال بی اراده هوار زد:
-پس کو؟ همینجا بود. همینجا. پس کو؟ افرای ما کو؟
دستی به شونهش خورد. تکبال به شدت از جا پرید.
-آروم باش کبوتر. اینطوری به جایی نمی رسی. افرای تو دیگه اینجا نیست. توفان شکست و انداختش. اونجاست.
تکبال با نگاهی بی فروغ به بوتیمار و به افرای افتاده نظر انداخت. خودش رو بالای سر افرا رسوند و مثل جنازه ای عزیز شاخه های خورد شدهش رو ناز کرد و نالید. اشک به پهنای چهرهش می بارید. آهسته، انگار که افرا دردش بیاد، شاخه ها رو کنار زد و بقایای لونه در هم شکسته و ویران رو از زیر خاک خیس و چوب های شکسته پیدا کرد. لونه ای که زمانی بهشتش بود. دیگه نتونست تحمل کنه. جرات نمی کرد بیشتر از این بگرده مبادا جنازه افرایی هاش رو هم اونجا ببینه. سر روی دیوار داقون لونه افتاده گذاشت و زار زد. بوتیمار کنارش اومد.
-گریه ویرانی ها رو آباد نمی کنه کبوتر. فقط تو بیشتر ویران میشی.
تکبال خواست حرف بزنه. خواست بگه روی اون افرا زنده هایی بودن که تکبال حاضر بود واسه زنده موندن تک تکشون بمیره ولی نتونست. بوتیمار خط اشک هاش رو خوند.
-نگران نباش کبوتر. افرایی ها زنده موندن. بعضی هاشون رو توفان زخمی کرد ولی همه زنده فرار کردن. پخش شدن و هر کدوم رفتن1طرفی ولی مطمئن باش که همه زنده هستن. اون ها دیگه پروازی شدن. یادت که نرفته؟
تکبال سر بلند کرد و نگاه دردناکش رو به بوتیمار دوخت.
-راست میگی؟ اون ها زنده هستن؟ الان کجان؟
بوتیمار نه شاد بود و نه راضی.
-گفتم که، پخش شدن. رفتن. رفتن دنبال سرنوشتشون. براشون آرزو های خوب کن کبوتر. اون ها دیگه به پر های تو احتیاج ندارن. دیر رسیدی کبوتر. خیلی دیر.
تکبال1دفعه از جا پرید.
-بوتیمار!فاخته کجاست؟ کجا رفت؟ من باید بدونم. باید ببینمش. باید همین الان ببینمش.
بوتیمار به تکبال نظر انداخت. تکبال با وجود حال خراب تر از خراب خودش، دید که نگاه بوتیمار خش برداشت و غمگین شد. با اینهمه سکوت رو طولانی نکرد.
-تو دیگه نمی بینیش کبوتر. بهش نمی رسی. خیلی وقته که رفته. روی شونه های باز از اینجا پر زد و رفت. خودت رو خسته نکن. دیگه خیلی دیر شده.
تکبال حس کرد چیزی به سردی یخ و به سنگینی کوه از توی قلبش رها شد، افتاد و تا ابدیت پایین رفت و به درون تیرگی های جهنمیِ وحشتی منجمد پایینش کشید. با اینهمه خیال نداشت متوقف بشه. از جا پرید و به شونه های بوتیمار چنگ زد.
-کجاست؟ لونه باز کجاست؟ بهم بگو! بگو بهم بگو لونه اون شکاری کثافت کجاست؟
بوتیمار آه کشید.
-باشه اگر دلت می خواد بری و خودت ببینی بهت میگم. لونه باز بالای1درخت راج بلنده. البته راحت پیداش می کنی. آخه اون درخت با وجود بلندیش توی1گوداله که از باقی درخت ها کوتاه تر نشونش میده. درخت های شکسته رو از همین راه بگیر و برو تا به گودال راجِ باز برسی. راهش خیلی دوره. رفتنت بی فایده هست ولی اگر می خوایی بری…
تکبال رفته بود!. بوتیمار تعقیبش نکرد، صداش نزد، اصرار نکرد که باقی حرفش رو بهش بزنه.
تکبال زمین می خورد و بلند می شد و می رفت. فقط می رفت. نفهمید چقدر طول کشید تا رسید. درخت راج بلندی وسط1فرو رفتگی نسبتا عمیق. تکبال خودش رو از بالای گودال به پایین پرتاب کرد و درست زیر درخت راج روی زمین ولو شد. از جا پرید. خاک و خون رو از جلوی چشم هاش کنار زد. با حیرت به سرخی خون خیره شد. جاییش زخمی نشده بود. جاییش خراش هم برنداشته بود. پس این خون از کجا پر هاش رو سرخ کرد؟! تکبال با نگاهی بی خود از خود و بی خود از جهان به پایین نظر انداخت. 1مشت پر های ظریف، به شدت آشنا و غرق در خون پای درخت راج پخش شده بودن. جای تردید نبود. جای ناباوری نبود. جای هیچ گریزی نبود از واقعیت تاریکی که درست در مقابل نگاه مسخ شده تکبال، پای درخت راج ریخته بود.
تکبال حس کرد دیگه پا هاش رو نمی فهمه. نفهمید کی دوباره روی زمین ولو شد. روی خاک خیس، روی پر های به شدت آشنا و غرق خون!. تمام دنیا انگار در انجماد مرگ، تا ابدیت به این صحنه سرخ خیره مونده بودن. تکبال شنید که کسی از حنجره گرفتهش ناله زد:
-وای! وای خدای من! وای خدای من وای!
صدای ناله با هر کلام در هر لحظه بلند و بلند و بلند تر می شد. ضجه شد، هوار شد، عربده شد، جیغ شد، نعره شد!.
-وااااااای خدا واااااااااای! وااااااااای! واااااااای خدا واااااااای خدا واااااااای!
نعره ها بلند و بلند تر شدن، طنین انداز شدن، منعکس شدن، بارها و بارها منعکس شدن، در اطراف جنگل ویران پیچیدن و شکستن و منعکس شدن و برگشتن و باز منعکس شدن. تکبال فارغ از اینهمه، به پر های ظریف به شدت آشنای غرق خون چنگ می زد. صدای خودش رو نمی فهمید. هیچ چیز خودش رو نمی فهمید. صداش شبیه ناله نبود. صداش ناله کبوتر نبود. صدای درد بود! طنین مرگ بود! ضجه بود. ضجه هایی که از اعماق وجود و از ته دل بالا می اومد. از اعماق دلی که عزیزش، صید پنجه های باز شده!.
دیدگاه های پیشین: (3)
آریا
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 00:00
سلام پریسا جان
امیدوارم شادو سلام باشی
ممنونم از داستان دل نشینت
این همه درد سخته
خیلی سخته با این همه درد روبه رو بشی
هعی چه میشه کرد
…….
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
چی بگم. هست دیگه. نباید اینطوری می شد ولی شد دیگه. نباید به اینجا می رسید ولی رسید دیگه. دیگه دعایی نمونده واسه این کبوتره کنم چون حس می کنم دیگه هیچی واسه از دست دادن نمونده که ببازه. پس هیچی نمیگم جز اینکه ایام به کامت.
حسین آگاهی
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 00:42
سلام. این همه درد چرا؟
لازمه واقعاً؟
چرا فاخته؟
من نمیگم باید مشکلش با تکبال حل می شد ولی مردنش هم لازم نبود ها.
بازم خودتون می دونید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
به خدا این رو من نمی خواستم. تقصیر من نیست. واقعا تقصیر من نیست. فاخته صید محبت باز شد و تکبال نتونست منصرفش کنه. دلم اینهمه درد رو نمی خواست. واقعا نمی خواست. کاش می شد اینطوری نشه!
پاینده باشی.
آریا
سهشنبه 30 تیر 1394 ساعت 01:03
وایییی اینجا چقد ساکته
اوه چقدر اینجا ترس ناکه واااوواااااییی چقدر میییترررسممم
پخخخخخخ پریساااا
الفراااار
شکلک فرااار کردن با یه شیشه آب زرشک خخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
آی! کیستی سیاهی که در حال کش رفتن آب زرشک های منی؟ الان به حسابت… نه بیخیال ببر عوضش کتاب بهم دادی داره بهم خوش می گذره با این کتابه. بیخیال ببر ولی اینجا زیادی خلوته بیا جلو تر ها که دیده بشی خطر قورتت نده.
ایام به کامت.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 11
- 6
- 226
- 70
- 1,435
- 12,389
- 300,629
- 2,670,834
- 273,472
- 112
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02