تکبال91

جایی بین شب و روز! خطی بین زمین و آسمون! مهی که از شدت سنگینی به سیاه می زد! تکبال بی مقصد پیش می رفت. خسته و سنگین. به سنگینی مهی که در اطرافش بود. می خواست متوقف بشه. می خواست بی افته، بخوابه، بمیره، نباشه. نمی شد. باید می رفت. نمی دونست کجا و برای چی ولی باید می رفت. باید هرچه سریع تر می رفت. می رفت و می رفت و نمی رسید. خستگی تا حد مرگ تحمل ناپذیر بود ولی تکبال باید می رفت. مه چنان سنگین بود که نفس کشیدن داشت غیر ممکن می شد. تکبال برای نفس کشیدن تلاش کرد. باید می ایستاد. رفتن و تنفس با هم امکان نداشت. ایستادن ممکن نبود. باید می رفت. وحشت، مه، خستگی، درد، سرما، حس نزدیکی به چیزی تاریک تر از مرگ!.
خورشید دستش رو روی شونهش گذاشت. تکبال آهسته برگشت. می دونست این دست دست خورشیده. با وجود مه سنگین، تکبال خورشید رو دید. دست خورشید هنوز روی شونه هاش بود.
-خورشید!تو واقعی نیستی. تو رفتی. برای همیشه!.
خورشید لبخند زد.
-من واقعی هستم تکبال. تو چی خیال کردی جوجه نفهم! که من به این سادگی رفتنی میشم؟ من اینجام. درست در مقابل تو. مگه نمی بینی؟
اشک های سرگردون جلوی چشم های تکبال پرده خیس کشیدن.
-می بینمت خورشید. ولی دارم خواب می بینم. تو دیگه نیستی. من دیدم. تماشا کردم. رفتی اون پایین و1کوه خاک آوار شد روی سرت. من تماشا کردم، تماشا کردم، تماشا کردم فقط تماشا کردم. تو دفن شدی و من فرار کردم. من اونجا زیر آوار جات گذاشتم و فرار کردم. فرار کردم!
خورشید آهسته با دست های سبک، از جنس مهی که داشت سنگین تر می شد اشک های بی توقف تکبال رو پاک کرد.
-حالا که اینجام.
تکبال هقهقش رو رها کرد.
-برای چی اومدی خورشید؟ واسه چی اومدی توی خواب لعنتی من؟ که بگی همه چیز درسته؟
گریه مجال نداد. خستگی و سرما پیروز شدن. تکبال دیگه نتونست سر پا بمونه. خورشید بغلش کرد و تکبال لای پر های درخشانش ضجه زد. کسی، صدایی، ضجه های بلندی از جایی آزارش می داد. صدایی شبیه انفجار.
رعد!
تکبال به شدت از خواب پرید. خورشید نبود. آسمون دوباره پریشون شده و رعد کر کنندهش می رفت که دوباره تکرار بشه. تکبال به محض اینکه فهمید صدای ضجه ها از حنجره خودش داره در میاد باقی نالهش رو قورت داد. با حس سرمای آزار دهنده کاملا بیدار شد. خاک زیر سرش می رفت که از اشک های داغش گل بشه. تکبال با وحشت از دیدن تاریکی مرگبار اطرافش چشم هاش رو کمی باز کرد ولی از دیدن نور های ستاره مانند در اطرافش حیرتزده شد. آهسته چشم های تب گرفتهش رو باز کرد. اطرافش تاریک نبود. 1دسته بزرگ از شبتاب ها در اطرافش حرکت می کردن و به محض اینکه چشم های تکبال باز شدن، آهسته و بی عجله به طرف دریچه پناه گاه رفتن. تکبال با حس سپاس گزاری بسیار عمیق تماشاشون کرد که از دریچه خارج شدن و از مخفیگاه تاریکش بیرون رفتن. اون بیرون شب به صبحی هرچند سرد و بارونی، ولی روشن تر از شب ختم می شد. تکبال با خودش فکر کرد:
-صبح اومده.
به نظرش مسخره و بی محتوا رسید. صبح چه فرقی با شب داشت؟ صبح بی خورشید چرا باید برسه؟ همون بهتر که شب برای همیشه بمونه تا تمام جهان در عزای خورشید تا ابد در تاریکی دفن بشه. تکبال با امیدی حسرت آلوده چشم هاش رو بست تا شاید دوباره به خوابی از جنس هذیون بره و باز خورشید رو اونجا ببینه تا بهش اطمینان بده که هرچی اون شب در خارستان دید کابوس بوده و خورشید زنده هست و همه چیز درسته و… خوابی پریشون دوباره به یاری اومد و تکبال ملتهب رو با خودش به جهان تاریک و آشفته رویا های مه گرفته برد.
بارون های بی وقفه دوباره شروع شده بودن. تکبال به تغییر هوا توجهی نداشت. اگر هم تغییری در کار بود نمی فهمید. تکبال سرمای وحشتناکی رو حس می کرد که با موجودیت جهان اطرافش ترکیب شده بود. یادش نبود چند روز در هذیون های بیداری تاب خورد. نمی دونست چند شب با ضجه های خودش از خواب پرید. نمی فهمید کم مونده مأوای تاریکش رو سیل برداره از بس آسمون می بارید. از تکمار فعلا خاطرش جمع بود برای این که با چشم های خودش دید که به شدت زخمی شد و فرار کرد. حتی اگر هم زنده می موند فعلا قدرت دردسر ساختن نداشت چون تقریبا تمام نفراتش رو توی اون شب و اون دژ تاریک از دست داد. تا قدرت گرفتن دوباره تکمار، جنگل سرو در امنیت نسبی به سر می برد و تکبال با وجود پریشونی شدیدش این رو می دونست، می فهمید و درک می کرد و خاطرش جمع بود. نور کدر روز به شدت آزارش می داد بنا بر این شب ها گاهی از پناهگاهش بیرون می زد تا ببینه اوضاع جنگل چطوره. جنگل سرو در آرامشی شاید ظاهری ولی به ظاهر پابرجا شب هاش رو سپری می کرد. تکبال بی توجه به بارونی که داشت سقف آسمون رو بر سر جنگل و تمام جهان پایین می آورد، بی توجه به تمام وجودش که خیس آب شده بود و بدون توجه به حال افتضاح تر از افتضاح خودش، گاهی بیرون می زد و در اطراف می چرخید. بی هدف، بی مقصد، ویران. شاید واسه اینکه دیگه نمی تونست اونجا ساکت و ساکن بشینه و با خاطرات تاریک خارستان بجنگه. تکبال فاتح تاریک شب های بارونی جنگل سرو بود. شب بود و تاریکی! شب بود و بارون! شب بود و تکبال!.
تکبال نفهمید چه مدت گذشت. براش فرقی نداشت که چند روز بود یا چند ماه. بارون بلاخره ایستاد ولی اخم های آسمون باز نشد. تکبال ندید چون به آسمون نظر نمی کرد. شب بود. تاریک و سرد و سنگین.
تکبال بی هدف در اطراف چرخ می زد. باد سرد ولی آرومی وزید و بوته های کج شده رو تکون داد. تکبال لحظه ای به سایه های متحرک و شبحوار خیره موند و بعد به سرعت پرید عقب و آماده دفاع شد. لحظه ای گذشت و اتفاقی نیفتاد. تکبال بیخیال خطر، با1جهش سریع و بلند پرید وسط بوته ها تا ببینه اون سایه ها مال چی بودن و فهمید که خطری نیست. هیچ خطری، هیچ زنده ای، هیچ حرکتی. ولی پرش هاش عالی بودن. خورشید درست از کنارش، واضح و مشخص گفت:
-تو خوب می پری تکبال!.
تکبال آهسته سر بلند کرد. خورشید اونجا نبود. به جای خورشید، خلأ دردناکی از جنس تاریکی نیمه شب های بی مهتاب نگاه خیسش رو پر کرد. تکبال با خشمی دیوانه اشک هاش رو پاک کرد.
-لعنت به تو خورشید! این چه فرمانی بود که بهم دادی؟ آخه من با اینهمه درد که هر لحظه آتیشم می زنه و از خاکستر هام دوباره متولد میشه چه غلطی کنم؟
خورشید نبود. سکوت بود و سکوت. تکبال حس کرد چه بی عدالتی از این بدتر می شد که در حقش روا بشه؟ حتی اجازه نداشت از درد بیمار بشه! خشمش رنگ جنون می گرفت. رعایت سکوت و استطار رو بیخیال شد. تمام خشمی رو که داشت منفجرش می کرد با فریادی از جنس جنون و ضربه ای که براش مهم نبود به کجا هواله می کرد بیرون ریخت. در1چشم به هم زدن حس کرد1کوه خاکستر چوب داره سرش آوار میشه و با آخرین سرعتی که در توانش بود پرید عقب. تنه خشک چناری که به خاطر ماجرای موریانه ها و عنکبوت ها از مدت ها پیش خشک و کج شده بود، با صدای خشک و مهیبی خورد شد و آهسته و ترسناک افتاد و در حین افتادن مثل اینکه منفجرش کرده باشن ترکید و خورده چوب های خشک رو به همه جای اطراف پاشید. تکبال با نگاهی وحشتزده و متحیر به این صحنه خیره مونده بود. درخت که دیگه درخت نبود با صدایی شبیه نعره ابلیس به هزاران تیکه تبدیل شد و افتاد و پاشید و پخش شد و لحظه ای بعد، گرد و خاک بود و سکوتی که بعد از اون انفجار وحشتناک به گوش فشار می آورد. تکبال منتظر شد تا گرد و خاک نشست و صدا ها خوابید. نگاهی به مقابلش کرد و به صحنه رو به رو خیره موند. خورشید گفت:
-تو حرف نداری تکبال!.
تکبال دیگه به طرف صدا بر نگشت. می دونست خورشید رو اونجا نمی بینه. می دونست خورشید رو دیگه در هیچ کجا نمی بینه. ترجیح داد سر بالا نکنه و دیگه با اون خلأ دردناک مواجه نشه. همونجا موند و منتظر شد. منتظر شد بلکه خورشید از اعماق خیالش باز هم باهاش حرف بزنه شاید دلتنگی وحشتناکش کمی، فقط کمی، برای ثانیه ای، شاید آروم تر بشه. خورشید حرفی نزد. هیچ صدایی نبود. تکبال التماس ضمیرش رو همراه هقهق فرو خوردهش قورت داد. خورشید نبود، نبود! خورشید برای همیشه رفته بود! خورشید رفته بود!.
تکبال حس کرد این واقعیت باز هم و باز هم مثل ضربان مرگ در تمام وجودش پیچید. با اینکه دفعه اولش نبود و از اون شب و اون لحظه های سیاه خیلی می گذشت ولی برای تکبال هنوز تازه بود. درست مثل ثانیه های اول. دردی فراتر از حد تحمل!. شب، مثل همه شب های خدا، ساکت و سنگین بود. تکبال خیالش به این سنگینی جلب نمی شد. جهانی سنگین تر از این روی دوشش بود و اجازه نداشت حتی آه بکشه. همونجا موند، به بوته های به هم پیچیده تکیه داد و در حالی که حتی توان بروز خشم مجدد رو در خودش نمی دید، آهسته با گوشه بال خسته و دردناکش اشک های بی صداش رو پاک کرد.
زمان برای جنگل سرو و برای تکبال اینطور می گذشت. روز ها و شب هایی که تکبال نمی فهمید چطور عبور می کنن. شبتاب ها تاریکی های کابوس وارش رو روشن می کردن و درد همراه شبانه روزیش بود. روز ها در تاریکی پناه گاهش مخفی می شد و شب ها از وحشت تاریکی مطلق به خودش می لرزید و اگر شبتاب ها، این همراه های بی ادعا و بی صدا نبودن، نمی دونست باید چه جوری شب های تاریک رو به صبح های آزار دهنده پیوند می داد. با اینهمه، فراموش نکرده بود که خورشید پیش از رفتن آخرین فرمان ها رو بهش داده و وظیفه سنگینی به دوشش هواله کرده بود که حسابی سخت بود و تکبال نمی فهمید خورشید روی چه حسابی همچین تصور باطلی ازش داشت. اینکه می تونه راهش رو ادامه بده و تا آخر داستانِ تکمار بره و تازه پیروز هم بشه. اون شب، تکبال به این ها فکر می کرد و بی اون که بخواد، لبخند تلخ و دردناکی به چهرهش نشست. سکوت محض جنگل رو گرفته بود. همه زنده های جنگل سرو در آغوش امن تاریکی شبانه در خواب بودن. شاید به همین خاطر بود که تکبال در گشت بی هدف شبانهش کمترین صدا ها رو می شنید. و شاید به همین خاطر بود که در اون شب به خصوص، در کمال حیرت و وحشت فهمید که وارد چه داستانی شده.
چیزی توجهش رو جلب کرد. حرکتی گنگ و صدا هایی ریز ولی قابل شنیدن!
وخشت تمام وجودش رو گرفت. این خیال نبود! صدا ها کاملا واقعی و درست در چند قدمیش بودن!تکبال از ترس گیج شد. بدون اینکه فکر کنه، از روی غریزه، کشید عقب و در کمال سکوت و احتیاط خودش رو بالا کشید و روی1دسته بزرگ از بوته های در هم خار ساکن شد. در حالی که سعی می کرد حتی نفس بلند هم نکشه از اون بالا، کمی بالاتر از سطح زمین خیس و برگپوش جنگل، به صدا ها گوش داد.
-اینجا هیچی نیست! ما بی خود اینهمه راه اومدیم.
-کاش اینطوری باشه! من که خیلی می ترسم.
-اصلا ما چرا باید اینجا باشیم؟ بیایید بریم بهشون بگیم هیچی ندیدیم.
-راست میگه. آخه چی باید می دیدیم؟ خورشید مرده و سکویایی ها توی منطقه خودشون هستن. الان چند شب گذشته و ما همین طور آواره این ریشه های خیسیم و هیچ نشونه ای پیدا نکردیم که بگه این خبر اشتباهه.
-من که ندیدم ولی میگن خورشید تا زنده بود شبی نمی شد که این طرف ها گشت نمی زد. بعد از اون جنگ خارستان دیگه دیده نشد. پس حتما درست میگن و راستی راستی مرده.
-آره درسته. مارها خوشحال میشن از این اطمینان.
-انتظار که نداری بهمون جایزه بدن!
-مسخره نکن! فقط بذارن زنده از این طرف ها بریم کلی می ارزه.
-بسه دیگه ساکت باشید! من1چیزی دیدم. اوناهاش اونجا روی آب.
-راست میگه من هم دارم می بینم. سایه هست! سایه! سایه خورشید! خودشه خورشیده!
-راست میگه روحشه. نه بابا خودشه! فرار کنید!
تکبال با حیرت دید که چندتا سوسک آبی با تمام سرعتشون به اطراف پراکنده شدن و فرار کردن. لحظه ای حیرت کرد و بعد، تکبال در کسری از ثانیه به خودش اومد و فهمید. اون ها روی آب سایه تکبال رو دیده بودن در حالی که روی ارتفاعی که برای سوسک های کوچیک بلند به حساب می اومد ایستاده بود و آروم بال هاش رو بالا آورده بود تا بتونه اشک هاش رو پاک کنه و زیرشون مخفی بشه و بیخیال اجازه خورشید بغضش رو بترکونه. سایه ای که روی آب گودالی در اون نزدیکی افتاده و بزرگ تر از اندازه حقیقیش دیده می شد. سوسک ها خیلی کوچیک و اون سایه خیلی بزرگ و با هیبت بود، اون ها آمادگی دیدن هر چیز ترسناکی رو داشتن، بنا بر این، درست در لحظه ای که تکبال می خواست با قهقهه ای از جنس جنونی بی مهار شب رو منفجر کنه، …
خورشید، تکمار، تکمار اطمینان می خواست، می خواست مطمئن بشه که خورشید دیگه نیست، دشت، جنگل، همه، در غیبت کرکس و شهپر، تکمار از زنده بودن خورشید وحشت داشت. تکمار اطمینان می خواست. اون موجودات بیچاره رو به خدمت گرفته بود که براش اطمینان ببرن، از مردن خورشید، از رفع این مانع که سر راه نقشه های پلیدش بود.
1سوسک آبی به سرعت از گودال آب بزرگی که بارون پرش کرده بود پرید و ناپدید شد. تکبال به شدت عقب کشید و با نگاه تیز به رد موجود ناشناس متحرک چشم دوخت. پیش از اینکه سوسک بین شاخه های خیس روی زمین گم بشه تکبال خیز برداشته بود. کمتر از ثانیه ای بعد، سوسک لای چنگال تکبال دست و پا می زد. تکبال سوسک رو طوری گرفته بود که نتونه ببیندش و جز همون سایه روی آب لرزون گودال چیزی ازش نمی دید. بال هاش رو همون طور بالا گرفت و سعی کرد سایهش هرچی بزرگ تر و با هیبت تر روی آب دیده بشه. سوسک به شدت تقلا می کرد و اصلا خیالش نبود که برگرده ببینه چی گرفتتش. تکبال سرد و سنگین بدون توجه به ترس و تقلای سوسک نگاهش کرد. نگاه عمیق و سردش روی آب شفاف منعکس شد. تقلید نگاه سنگین، لحن تلخ و صدای سرد خورشید براش چندان مشکل نبود. توی اون شب نفرین شده خارستان، امتحان کرده و با وجود تمام التهاب تاریک اون شب، خوب فهمیده بود که از پسش عالی بر میاد. فقط اگر نفسش از فشارِ دردِ دلش نمی برید… تکبال به وضوح می دونست که الان زمان وا دادن نبود. نه در اون لحظه. وقتی سکوت رو شکست لحنش چنان سرد بود که برای1لحظه خودش هم یخ زد.
-تو مال خاک این منطقه از جنگل نیستی. بگو ببینم! اینجا چه غلطی می کنی؟
سوسک بیچاره نفسش بند اومد. تکبال خیال بیخیال شدن نداشت.
-یا تو حرف می زنی یا من باهات روی برگ های روی زمین نقاشی می کنم. له که بشی نقشت قشنگه. خوب دیگه با خودت. 1، 2، …
صدای نازک و زیر سوسک به زور در اومد.
-نه. خورشید!رحم کن! بذار توضیح بدم.
تکبال دستش رو آهسته پایین آورد.
-بسیار خوب! توضیح بده! سریع تر!
سوسک نفس عمیقی کشید.
-تو خورشیدی؟
تکبال به شدت یکه خورد.
-من؟
نفهمید که کم مونده سوسک رو له کنه. صدای جیغ کم جون سوسک تکبال رو به خودش آورد.
-تو چیکار داری من کی هستم عوضی؟ بهت گفتم بگو اینجا چه غلطی می کنی ریزه نکبت؟
دیگه تأمل جایز نبود و سوسک این رو چه به موقع فهمید.
-درسته من مال رودخونه هستم. یعنی اون طرف رودخونه. راستش قورباغه ها گولم زدن و فرستادنم اینجا واسه فهمیدن1چیز هایی. شایعات بدی پیچیده و اون ها می خوان که بدونن چقدرش درسته. میگن چند شب پیش توی خارستان آخر جنگل درگیری شد و تو مردی خورشید. اون ها می خوان بدونن تو زنده ای یا مردی.
تکبال1لحظه وا رفت. حس کرد نفسش از سینه بالاتر نمیاد. سوسک دوباره سکوت رو شکست.
-خورشید!غلط کردم. ولم کن برم. تقصیر من نبود. قورباغه ها رو مار ها تیر کردن و اون ها هم ما رو تهدید کردن وگرنه من الان اینجا نبودم. خورشید! بذار من برم. هرچی تو بگی. من فقط1سوسکم.
تکبال تمام توانش رو صرف این کرد که سوسک التهابش رو نفهمه.
-که بذارم بری هان؟ به همین سادگی؟ بله تو فقط1سوسکی ولی واسه جون بی قابلیتت باید1چیزی بهم بپردازی تا اجازه بدم بری. این برات عبرتی میشه که دیگه فضولی نکنی. خوب حالا بگو ببینم! از مار ها و اون رئیس زیر خاکیشون چی می دونی؟
سوسک داشت پس می افتاد.
-می دونم که حالش خوب نیست. زخمی شده. شکست وحشتناکی بود و فقط امیدش به مردن تو بسته. خوشش نمیاد اگر بدونه تو زنده هستی. خیال می کرد اون زیر دفن شدی. تکمار می خواد به محض اینکه حالش رو به راه شد بیاد به حساب افراد سکویا برسه و برای این کار می خواد از مار های بیابون کمک بگیره. البته اگر بدونه تو نمردی کارش سخت میشه و به این زودی ها جرأت نمی کنه برگرده اینجا. خورشید باور کن من دیگه چیزی نمی دونم. خواهش می کنم. من فقط همین ها رو شنیدم. گرفتن جون من به هیچ کار تو نمیاد. ولم کن. خواهش می کنم خورشید.
تکبال با نگاهی به سردی یخ به سوسک نظر انداخت. فکرش با سرعتی جنون آمیز کار می کرد.
-بسیار خوب! تو درست میگی، مردنت به هیچ کار من نمیاد. اجازه میدم بری. ولی باید واسه من1کاری کنی. میری به اون عوضی هایی که واسه مردن من نقشه کشیدن میگی من زنده هستم. شاید کمتر دیده بشم چون هم مواظب دشتم هم توی جنگل می چرخم ولی هستم. بهشون بگو من اون شب چیزیم نشد و حسابی منتظرم که اون تکمار نصفه نیمه بیاد تا این دفعه درست و حسابی از وسط نصفش کنم. این ها رو بدون جا انداختن1کلمه به قورباغه ها و مار ها و هر آشغال دیگه ای می رسونی! فهمیدی؟
سوسک که از ترس نفسش بالا نمی اومد جیغ کشید:
-فهمیدم خورشید. تو نمی تونی مرده باشی من خودم دیدمت. میگم. هرچی بخوایی به هرکی بخوایی میگم. فقط ولم کن برم. التماست می کنم. هر کاری بگی می کنم فقط بذار زنده بمونم. خورشید! بهت التماس می کنم.
تکبال با نفرت سوسک رو داخل گودال آب پرت کرد.
-برو گمشو با اون جون ناچیزت. حالم رو به هم زدی با اینهمه التماس کردنت. گمشو من دیگه نبینمت. یادت باشه هیچ کجای عمرت من نبینمت. از موجودات نکبتی شبیه تو عجیب بدم میاد. دفعه دیگه که ببینمت اینهمه خوشبخت نیستی. حالا گمشو!.
سوسک بی هیچ حرفی با آخرین سرعت ناپدید شد. تکبال نفس عمیقی کشید و بی رمق و بی حس به خار بوته های پشت سرش تکیه زد. گیج و مات به گودال آب خیره مونده بود. از نظر سوسک تکبال اینقدر بزرگ بود که می تونست خورشید باشه ولی چطور تونسته بود به این سادگی اشتباه بگیردش!؟ تکبال رو، کبوتر بی پرواز و همیشه ترسیده رو، با خورشید! خورشید شجاع، خورشید با هیبت، خورشید توانا، خورشید عزیز! دقایقی طول کشید تا تکبال به خودش اومد، اشک های داغ و بی ارادهش رو با حرکتی خشن پاک کرد و مات و مبهوت به عکس خودش توی گودال آب بارون خیره موند. و به نظرش1قرن بعد بود که حواس پریشونش بیدار و آگاه شدن و تکبال فهمید که چه نقشی واسه سوسک و واسه تکمار بازی کرده و به ناخواه وارد چه ماجرای دشواری شده. از حسی ناشناس لرزید و با احساسی آمیخته به خشمی سوزنده از جنس حسرت و با ترکیبی از وحشت و نفرت و ناباوری و درد زد زیر خنده. خنده های تکبال، بلند، خشن و خیس بود.
دیدگاه های پیشین: (9)
حسین آگاهی
دوشنبه 31 فروردین 1394 ساعت 01:12
سلام. من که از همون اوایل این داستان هم گفته بودم که بالاخره یه وقتی می رسه که ما شاهد قسمت دویستم تکبال باشیم شاید هم بیشتر شد معلوم نیست.
عجب سر درازی داره این ماجرا.
حالا که فکرش رو می کنم می بینم لازمه که این داستان رو تموم کنید به خاطر خورشید هم که شده باید تموم بشه باید پاداش اون فداکاری بزرگ داده بشه.
نمی دونم افراد تا چه اندازه می تونن به هم علاقه مند بشن ولی یه بیت چند وقتیه از زبونم و از فکرم حذف نمیشه و تا حالا بهتر از اون رو که حال دو عاشق رو وصف کنه نشنیدم.
به نظر من حال تکبال نسبت به خورشید و در کل عاشق های واقعی و همه کسانی که بی نهایت با فرد دیگه ای یکی میشن میشه مثل این بیت که براتون می نویسم. بیت از مولوی:
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است/
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
200! خدا نکنه! من واقعا اینهمه تحمل ندارم کاش به200نرسه! بله باید تموم بشه ولی پیش از پایانش باید جواب این سوال های بی جواب پیدا بشن. تکمار، باز، تکبال، …
خورشید اگر بود، آخ که اگر بود! چه پایانی می شد پایان داستان تکبال! مطمئنم که خیلی سفید می شد خیلی!
شادکام باشید.
آریا
دوشنبه 31 فروردین 1394 ساعت 23:33
سلام پریسا جان
ممنونم عزیز
تکبال هر کاری کنه تکبال قبلی نمیشه و نمیتونه خورشید رو فراموش کنه
بهتره شهپر و کرکس بیان میتونن برای تکبال کمکی باشن
مرسی پریسا جان از نوشتن این داستان زیبا
شاد و سلامت باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز. همراه اینترنتی مهربون من و تکبال.
بله درسته تکبال اگر1عمر دراز هم از اون شب تاریک خارستان سپری کنه و زنده بمونه، دیگه هرگز مثل اولش نمیشه. البته تواناییش اونقدر میشه که اجازه نده کسی بفهمه ولی افرادی مثل تو می فهمن و کاریش هم نمیشه کرد. خورشید نباید می رفت آریا. تکبال هرگز نمی تونه خودش رو ببخشه که ایستاد و تماشا کرد تا اون آوار تاریک مثل نفرین روی سر خورشیدش فرود بیاد. هرچند این فرمان خود خورشید بود که بقیه رو نجات بدن ولی…
آریا! اگر زمان بر می گشت عقب، اگر می شد، تکبال امکان نداشت اجازه بده خورشید…
معذرت می خوام آریا.
ممنونم از حضورت.
شاد باشی.
آریا
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 00:08
سلام عزیز
خورشید نباید میرفت اما چه میشه کرد هیچی رو نمیشه دو دستی نگه داشت بالاخره میره ….
میره یادو خاطرش ویران گره پریسا
هعی پریسا جان چه میشه گفت عزیز
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا.
موافقم نباید می رفت. نباید اون طوری می رفت. می دونی آریا؟ رفتن ها هم خوب و بد دارن. اینکه کسی وسط شعله ها زیر آوار دفن بشه… وای! وای خدا جان! من چرا نصفه شبی اینطوری شدم؟
ویران گره. افتضاحه آریا. خاطره های این مدل رفتن ها امانتدارشون رو با خاک یکی می کنن آریا. درد اینجاست که نمیشه هوار زد، جیغ زد، سکوت رو پاره پاره کرد و به تمام جهان گفت چی شده و چی دیدی.
آریا! به نظرت این کبوتره تکبال تا کی می تونه تاب بیاره؟ آخرش یکی از این نصفه شب های نفرین شده دق نمی کنه؟
زده به سرم. آخه ساعت4و20دقیقه صبحه. خل شدم ببخش.
کامیاب باشی.
آریا
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 13:30
باهات موافقم عزیز رفتن ها هم خوب و بد داره یکی میره دلت خوشه که خدارو شکر خوب رفت یکی هم مثل خورشید…
تکبال نمیدونم اما میدونم باتنش فرو ریخت و دیگه جم بشو نیستش
زندگی تکبال براش مرگ تدریجی شده ذره ذره آب میشه و خودش آب شدن خودش رو تماشا میکنه اما کاری از دستش بر نمیاد
پریسا جان امثال تکبال زیادن اما نه کسی میتونه براشون کاری کنه نه خودش کاری از دستش بر میاد فقط انتظار…. انتظاری تلخ
خورشیدم راهت شد اما با پایانی تلخ
بازم خوب بود راهت شد رفت
پایان تلخ بهتر از تلخیه بی پایانه
شاد باش پریسا فقط شاد
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
کاش! کاش! کاش! آریا! ممنونم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 14:23
سلام. خیلی خیلی خوشحال شدم که اسم شما رو هم در شرکت کنندگان اردو دیدم. خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمتون.
ان شا الله به زودی کلی گوش کنی کنار هم جمع میشیم و حسابی خوش می گذرونیم شک ندارم برای چندین روز حال و هوامون تغییر می کنه. یک حال و هوای خوش مطمئنم.
کاش مینا خانم و آقای آریا و یکی هم بودند. خیلی خوش می گذشت. ان شا الله دفعه های بعدی.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
باور کنید من اون قدر ها که تصور میشه دیدن ندارم. چه جوری بگم؟ چیزی که بقیه تصور می کنن نیستم. ولی در مورد حال و هوای مثبت این دیدار من هم مثل شما مطمئنم. خوش می گذره شک ندارم. منتظرم ببینمتون. شما و تمام محله رو.
ایام به کام.
به امید دیدار.
آریا
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 22:50
سلام حسین جان خیلی دوست داشتم میتونستم بیام اما نشد که بشه
انشا الله اردو های بعدی میبینمتون
شما و پریسا جان تو این اردو هستید خوش بگذرونید و لذت ببرید از دوره همی دوستانتون شما بهتون خوش بگذره انگار به من خوش گذشته
برید و اندکی جدا بشید از زندگی روزمره کوتاه هست اما عالیه
پس شااد باشید از حال تا همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
آریای عزیز! مطمئنم که دفعه بعد شما هستی و چه خوبه که هستی. ولی این دفعه رو من خیالم نیست به غیبتت. آخه می دونم شما در کنار خونواده ای هستی که بهشون احتیاج داری و بهت احتیاج دارن و برای زدن مهر پایان به درگیری اخیری که براتون پیش اومد باید در کنار هم باشید. می دونم متوجه توضیحات بی سر و ته من شدی پس از این خرابترش نکنم. وای آب زرشک هام در امانن آخجون! امیدوارم اون2تا پیشی تمام مو های سرت رو از بیخ بچینن.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 23:16
سلام.
آریا خیلی ممنون از لطفت. می دونم از صمیم قلب این ها رو که نوشتی گفتی.
پریسا خانم شما هم لطفاً نسبت به خودتون کمی مهربان تر باشید یعنی چی که دیدن ندارید و اون طور که بقیه تصور می کنند نیستید اگر این طوری که شما میگید باشه پس هیچ کس نباید چشم دیدن دیگری رو داشته باشه.
واقعاً حرفتون برام سنگین بود. هیچ چیز که نباشه شما یک انسان که هستید هر چند که من شک ندارم بسیار بسیار با ارزش تر از اونی هستید که خودتون فکر می کنید.
از شدت عصبانیت نمی دونم چی باید بگم!
شکلک یک آدم خیلی خیلی عصبانی از دست همنوعش که دچار خودکمبینی و احتمالاً خودنبینی است.
نه خیر؛ شما خیلی هم دیدن دارید.
من هم می دونم قرار نیست وقتی پریسا خانم رو می بینم یک فرشته مهربان با دو بال افراشته ببینم ولی قراره یک انسان بزرگ با اندیشه پاک و روحی والا رو ببینم. شک ندارم تعارف الکی هم نمی کنم.

منتظرم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام.
شکلک1موجودی که الان در بین حیرت و ترسیدن گیر کرده می خواد در بره اشتباهی می زنه به ناکجا.
شما به من لطف دارید دوست عزیز من. ولی به جان خودم، گناه دارم اینهمه عصبانی نباشید دیگه! ای بابا سر صبحی آدم رو می ترسونن عجبا!
از همین حالا منتظر اردوی بعدی گوش کن هستم که ایشالا آریا هم داخلش باشه و همه با هم باشیم.
ایام به کام.
آریا
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 00:23
سلام پریسا جان چرا نیستی
بیا باش کجا رفتی
بیا از نوشته هات بزار
نیستی منم آبزرشکایی که برای اردو کنار گزاشتی میخورم و میبرم
باااای
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام سلام کنار کنار کناااار بپا خاکی نشی!
ببخشید دیر رسیدم داشتم1جایی پناه گاهی چیزی از بتون و سیمان و دیگه نمی دونم چی درست می کردم آب زرشک هام رو توش قایم کنم در غیبتم این آریا نیاد همه رو بخوره.
چه خبر آریا جان از خواهر و گربه ها و از خودت؟ ایشالا همه چیز درست تر از درست باشه!
شاد باشی عزیز.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 02:32
سلام پریسا جان
هر کاری کنی من به آبزرشکات دست رسی دارم
خدارو شکر همه چی آرومه
الان مشهدن خونه گرفتن دامادمون رفته بوشهر که اسباب اثاسیه رو بفرسته مشهد
ممنونم عزیز فراووون
شاااد باش از حال تا همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
همه چی آرومه. این که گفتی عالیه. خیلی هم عالیه. خدا رو شکر. من مطمئنم همه چی بهتر هم میشه. تو هم مطمئن باش.
آب زرشک هام. واسشون1سرداب اختصاصی ساختم توپ. فقط برای حفظشون از خطر دسترسی تو. راستی گربه ها بعد از استقرار خونواده خواهرت باید از هم جدا بشن؟ به نظرم خوششون نیاد. به هم عادت کردن.
شاد باشی از حال تا همیشه.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *