افرا.
هنوز تا طلوع تاریک صبح زمستون زمان باقی بود. فاخته با نگاهی کاملا خیس به اون طرف دریچه خیره مونده بود. حیرت و خستگی از نگاهش می بارید. باز با مهربون ترین نگاهی که از اعماق وجودش می شد بیرون بکشه نگاهش می کرد.
-فاخته!عشق من! آخه چرا گریه می کنی؟ تو هنوز به اون کبوترنمای بی قابلیت محبت داری؟
فاخته دیگه حال خشم نداشت. درمونده به علامت نفی سر تکون داد. باز خشمش رو خورد. فاخته ندید.
-پس چرا گریه می کنی؟ یعنی فقط چون فحشت داده اینهمه ناراحت شدی؟ آخه اون خودش و فحش دادن هاش اندازه1پر تو ارزش ندارن. اشک هات رو تلف می کنی برای اون موجود نیمه زنده بی ارزش که چی بشه؟ تا پیش از این سفت ایستاده بودی که اون دوستت داره و هرچی بهت می گفتم که اشتباه می کنی و برای اون جونور انگل تو دیگه تموم شدی باور نکردی. گفتم ولش کن گوش نکردی. گفتم نرو دنبالش رفتی. حالا هم که ازش جواب شنیدی و دیگه بهت ثابت شده که من درست می گفتم باز ول کن نیستی. حالا باز گریه می کنی که باهات بد تا کرده. خوب از همچین کرم زندگانی انتظار بیشتر از این هم نمی شد داشته باشی. بد تا کرده که کرده. ولش کن بره به جهنم. ببین! تماشا کن! داره بهار میاد. تمام این مزخرفات رو بریز دور. بیا همراهم بریم آسمون ببین دنیا چه بهشتی داره میشه. ولی بهشت من هنوز کامل نیست. آخه بی تو1گوشهش بازه. فاخته! تو تنها همراهی هستی که میشه من باهاش بپرم و خوشبخت ترین باز دنیا باشم. تو از اعتمادت به اون کبوترنمای کذایی ضربه دیدی. ولی همه که مثل هم نیستن. من نمی خوام مثل اون جفنگپرداز لعنتی از مهرت سو استفاده کنم. باور کن من خودت رو می خوام. فقط خود خودت رو. بیا1بار باورم کن. فقط1بار همراهم از این دخمه بیا بیرون بپر ببین که پشیمون نمیشی. من می تونم خاطره های کثیف اون آشغال بیمار رو از دلت پاک کنم. به جای گریه کردن بیا گذشته رو بذار پشت سرت و با من بپر. خوب، چی میگی؟
باز نگاه مهربون، مشوق و منتظرش رو به چشم های خیس و خسته فاخته دوخت. فاخته نگاهش کرد، مدتی طولانی در سکوتی سنگین نگاهش کرد و بعد، به علامت نفی سر تکون داد. باز از شدت خشم لرزید ولی در آخرین لحظه تونست به خودش مسلط بشه. فاخته ندید. چشم هاش دوباره خیس شده بودن. باز آه کشید.
-فاخته عزیز من! میشه بهم بگی الان دقیقا دلیل گریه هات چیه؟
فاخته در سکوتی بی هدف به پشت سر باز خیره شد. مثل زمان هایی که باز می اومد و فاخته با آزردگی به پشت سرش خیره می شد تا وقتی تکبال میاد بفهمه و با سلام کردن بهش باز رو آگاه کنه. نگاه خیس فاخته مات به آسمون تاریک و مه گرفته پشت سر باز خیره موند. باز نتونست نارضایتیش رو قورت بده.
-هنوز هم منتظرشی؟ با اینکه از این بیشتر حس تحقیر نبود که بهت بده؟ هنوز بهش مهر داری؟
فاخته با خشمی که نای بروزش رو نداشت، آزرده و خسته و بی حوصله از این بحث بی پایان و بی فایده جواب داد:
-نه، نه، بس کن دیگه!
باز نفهمید.
-ولی از ذهنت نمیره مگه نه؟ تو هنوز منتظر اومدنشی که بیاد و اینجا برات ور مفت بزنه و دیوونهت کنه.
فاخته کلافه شد.
-باز! تو کی می خوایی تمومش کنی؟ من گفتم نه. نه یعنی نه. فهمیدی؟ گفتم نه. دیگه تمومش کن فهمیدی؟
باز نفهمید.
-من فقط می خوام بدونم تو چی ازش دیدی که نمی تونی فراموشش کنی؟ چی ازش دیدی جز1مشت جفنگ و زجر که بهت یادگاری داده و آخرش هم وقتی کارش باهات تموم شد، اینطوری خوردت کرد و از روت رد شد و گذشت. دلم می خواد بدونم که روی چه حسابی هنوز به نصیحت های عوضیش گوش میدی و همراه من از این خراب شده نمیایی بیرون.
فاخته فقط نگاهش کرد. توی نگاهش اشک، خستگی و کدورت بود.
-تکبال اینجا نیست. ازش متنفرم. از تو هم خسته شدم با این چرت و پرت هات. من همراهت نمی پرم چون دلم نمی خواد و تو1بند چرند میگی. داری خستهم می کنی باز!
نگاه باز ملایم و مهربون شد.
-تو خسته شدی. از همه چیز. می فهمم.
فاخته توی نگاهش خیره شد. باز دروغ می گفت. نمی فهمید. فاخته نفهمید. باز به نگاه فاخته لبخند زد.
-عشق بد اخلاق من! آخه من چیکار کنم که تو بهم اعتماد کنی؟ یعنی بعد از اینهمه همراهی که از پشت این دریچه باهات کردم به1بار امتحان نمی ارزم؟ فاخته! این بیرون خیلی دیدنی شده. واقعا حیفه از دستش بدی. من می بینم و برات میگم ولی تو خودت ببینی خیلی بهتره. تازه، من بدون تو از دیدن هیچ دیدنی لذت کافی نمی برم. فاخته! عشق من! با من بیا. فقط چند دقیقه بیا بیرون تا بفهمی تمام این مدت چقدر بی خودی لحظه هات رو هدر دادی. بیا تا بهترین پرواز ها رو نشونت بدم. توی هوای دم صبح، سوار باد دم بهار، پرواز من و تو با هم، وای چه بهشتی! خوب دیگه، معطل نکن! بیا دیگه! زود باش بیا!دستت رو بده به من و بپر بیا بیرون! بیا!
فاخته مات به دست دراز شده باز، به نگاه تشویق کننده و مهربونش، به لبخندش، به آسمون مه گرفته پشت سرش و به هیچ خیره مونده بود. باز خودش رو هرچه بیشتر جلو کشید و تا جایی که هیکلش اجازه می داد توی دریچه کوچیک خم شد و دستش رو هرچی بیشتر به طرف فاخته برد. فاخته از جاش نجنبید. باز تلاش می کرد بتونه پیش تر بره تا دستش به دست ظریف فاخته برسه ولی کوچیکی دریچه مانعش بود. باز از شدت تلاش زیاد نفسش داشت می گرفت. فاخته بی حرکت عقب ایستاده بود و بی روح تماشا می کرد. دست دراز شده باز کمی جلو تر رفت ولی به دست فاخته نرسید. فاخته دست دراز نکرد. باز دستش رو آهسته به طرف فاخته تکون داد. حرکت دیگه ای کرد بلکه دستش رو به دست مشت شده فاخته برسونه. فاصله خیلی کم بود. به اندازه ای که فاخته مشتش رو باز کنه و انگشت هاش توی پنجه های باز شده باز جا بگیرن. باز به زور و تقلای زیاد سعی کرد این فاصله رو طی کنه ولی موفق نمی شد. فاخته نگاهش می کرد. باز تمام توانش رو روی دریچه گذاشت و با تمام زورش فشار آورد. دستش فاصله رو طی کرد و رسید، و درست در ثانیه ای که پنجه باز می رفت دور دست کوچیک فاخته بسته بشه، فاخته خودش رو عقب کشید و دستش رو لای پر هاش پنهان کرد. خشم باز بیشتر از اون بود که بتونه قورتش بده. به خصوص اینکه با خستگی حاصل از تلاش بی فایده همراه شده بود. فاخته نگاهش کرد. باز با نارضایتی بهش خیره شد.
-نمیایی؟
نگاه فاخته تغییر نکرد. خسته بود و سرد و خیس. صداش هم بلند نبود. خسته بود و شکسته ولی بی تردید.
-نه.
باز دیگه مکث نکرد. با خشمی آشکار هیکلش که توی دریچه گیر کرده بود رو بیرون کشید و پرواز کرد. فاخته برای متوقف کردنش هیچ تلاشی نکرد. نگاهش همچنان خیس و خسته بود. باز با نهایت سرعت پرید و رفت و دور شد. فاخته با همون نگاه خیس و خسته به مسیر رفتن باز خیره مونده بود. قطره اشکی از نگاه غمگینش روی پر های صافش چکید. مه سنگین، صبح رو انگار بلعیده بود.
باز با خشمی دیوانه وار پرواز می کرد. تا تونست رفت بالا و با تمام سرعت از افرا دور شد. اونقدر بالا و اونقدر سریع رفت که ظرف مدت کوتاهی افرا از دیدرسش ناپدید شد. زمانی به خودش اومد که حس کرد بال هاش از شدت سرما بی حس شدن. باد سوزناک و سرمای ارتفاع داشت منجمدش می کرد. به سرعت از ارتفاع پروازش کم کرد و پایین تر اومد ولی پرواز بی مقدمه و سریع خستهش کرده بود. از لای مه گذشت و پایین و پایین تر اومد. بال هاش توی مه خیس شده بودن. هیچ خوشش نیومد. حسابی از همه چیز کفری بود. از تکبال و از فاخته و از مه خیس صبحگاه زمستون. به زحمت تونست درخت های در هم رو پایین پاش ببینه. سرعتش رو کمتر کرد و به فرودش ادامه داد. بال های سرمازده و خیسش داشتن از کنترل خارج می شدن. به خاطر سرعت زیادی که پیش از این داشت و به خاطر بی حسی و خیسی بال هایی که بر اثر پرواز سریع و خشمگین درد گرفته بودن حالا درست نمی تونست به خودش مسلط باشه. سعی کرد درست و آهسته روی1درخت لیمو فرود بیاد اما در لحظه آخر بال هاش و جسمش انگار جدا از هم عمل کردن، باد تندی هم وزید و درخت لیمو مثل اینکه حوصله سقوط جسمی به اون وضع و حال روی خودش رو نداشته باشه1دفعه1وری کج شد و شاخه نازک ولی تیز کناریش که توی مه از دید باز مخفی مونده بود به ضرب از پهلو بهش زد و روی شاخه های به هم پیچیده درخت نارنج کناری پرتش کرد. باز به سرعت سر بالا کرد تا ببینه کجاست. درخت لیمو دوباره صاف ایستاده بود. باز فحشی داد و پر و بالی زد تا بتونه از لای شاخه های گره دار نارنج خلاص بشه و در وضعیت بهتری بشینه. احساس سوزشی هرچند خفیف اما آزار دهنده به شدت از جا پروندش. چیزی شبیه نیش که به گوشه بال چپش ساییده شده بود. باز وحشتزده از جا پرید و خودش رو عقب کشید. در حالی که آماده فرار می شد به محل مورد نظر نگاه کرد. 1تیغ بلند و تیز نارنج، به اندازه1شاهپر بلند، درست در کنار بال چپش روی درخت نارنج صاف به طرف آسمون سر کشیده بود. انگار منتظر بود تا اولین جسمی که ندانسته روش فرود میاد رو سوراخ کنه و تا بیخ داخلش فرو بره. باز کنار بال چپش رو مالید و با خشم خواست از روی درخت نارنج پرواز کنه. بال هاش رو باز کرد و خیز برداشت ولی در جا خشکش زد. لحظه ای به همون حالت بین پریدن و نپریدن باقی موند. نگاهش به کندی خالی از خشم و بعد بی حالت و بعد متمرکز شد.
برقی از جنس1ادراک!.
باز آروم، خیلی آروم دوباره روی درخت نارنج نشست. سر برگردوند و به تیغ تیز نظر انداخت. لحظه ای بهش خیره موند، لبخندی به آهستگی، مثل خونی که از زخمی کوچیک بیرون بیاد و روی1دسته پر سفید پخش بشه، روی چهرهش پخش شد. چند لحظه با همون لبخند که آهسته آهسته پر رنگ تر می شد به تیغ تیز خیره موند و بعد، آروم دست دراز کرد و بیخ تیغ رو توی مشت گرفت. لحظه ای دیگه مکث کرد و با لبخندی که حالا کاملا شکل گرفته و به وضوح پیروزمندانه بود به تیغ بلند خیره موند و با آرامشی از جنس سستی بعد از خلصه های مستی و عشقبازی، با احتیاط به تن باریک و صاف تیغ دستی کشید. لحظاتی بعد، باز با دقت و بی عجله، با منقار و چنگال، مشغول جدا کردن تیغ تیز از درخت نارنج بود. تیغ رو جدا کرد، نگاهش کرد، لبخند زد، بال هاش رو با سرخوشی تکون داد، در حالی که تیغ بلند و تیز رو با اشتیاق توی مشتش می فشرد از روی درخت نارنج بلند شد، خیز برداشت، بال هاش رو باز کرد و سبکبار و سریع پرید، اوج گرفت و رفت و دور شد. باز رفت و تیغ تیز و بلند نارنج رو با خودش برد. صبح سرد و تاریک در حال طلوع کردن بود و مه چنان شدید بود که کسی این طلوع تاریک رو نمی دید.
هوا به وضوح داشت بهتر می شد. سرما داشت آهسته آهسته عقبنشینی می کرد و بهار می رفت که نشانه های پیروز شدنش رو بروز بده. برای سکویایی ها این ها اصلا مفهوم نداشت. پرنده های منطقه سکویا چنان درگیر تکمار و زوایای تاریک نقشه های شومش بودن که اصلا زمان رو حس نمی کردن چه برسه به اینکه بدونن چه جوری داره می گذره. تمامشون بدون استثنا به شدت برای کشف نکته های بیشتر تلاش می کردن و هر فکر دیگه ای از سرشون بیرون رفته بود. حضور خورشید در همچین بحران وحشتناکی حسابی کمک بود. در غیبت شهپر و کرکس خورشید خود معجزه بود که به دادشون رسید و چه به موقع. خطر چنان جدی و چنان نزدیک بود که حتی کرکس هم باید برای کشف موقعیتش در انتظار باقی می موند. سکویایی ها با تمام وجود می خواستن بیشتر بفهمن تا تکمار کمتر موفق بشه و در این راه الحق که از جون مایه می ذاشتن.
-خورشید!محل برگزاری کثافتکاریشون رو پیدا کردم. توی خارستان پشت جنگله. اون دژ لعنتیش6تا در داره من خودم دیدم. قراره آخر هفته باشه، همزمان با رسیدن بهار. شب اول بهار. ….
خورشید به خفاش غرق خون در آستانه از حال رفتن که1ریز حرف می زد نظر انداخت. دقت لازم نداشت تا ببینه لحظه های آخرشه. جای مکث نبود.
-بسیار خوب. بسه حرف نزن باقیش باشه واسه بعد.
خفاش بی توجه به نفس های بریده خودش بال هاش رو تکون می داد و می خواست باز حرف بزنه. خورشید مانع شد.
-گفتم بسه. من نمی خوام بمیری. واسه آخر هفته حسابی لازمت داریم.
-ولی خورشید من باید بگم. بذار حرف بزنم. اون در ها، من جاشون رو بلدم. همین الان باید بیایی همراهم بریم تا نشونت بدم. برنامهشون زیر تپه انتهای خارستانه. در ها دور تپه هستن. خورشید! باید بیایی تا نشونت بدم. باید بیایی. باید بیایی!
-نه. دیر نمیشه. چیزی از دست نمیدیم اگر تو1خورده دیر تر واسم توضیح بدی.
-خورشید!آخه…
-گفتم خفه! حالا فقط خفه!
خورشید خفاش به شدت زخمی رو وسط زمین و هوا گرفت، روی نزدیک ترین تکیه گاهی که به چشمش خورد فرود اومد و خفاش محتضر رو بغل کرد. خفاش بی حال چشم باز کرد و به خورشید لبخند زد. خورشید با اطمینان و محبت به لبخندش جواب داد. خفاش سعی کرد حرف بزنه ولی صداش در نیومد. خورشید با لحنی شاد و آرامشبخش توی گوشش زمزمه کرد:
-خیالت راحت باشه. ما برنده میشیم. حرفی توش نیست. و تو بی نهایت در این برد قطعی سهیم هستی. 6تا در. یادم می مونه و همین امشب به همه میگم. حالا دیگه استراحت کن. تو باید شب اول بهار راهنمای من باشی. بخواب و تردید نکن که تو1قهرمان شجاع هستی.
خورشید به زخم های باز خفاش بال کشید و اون ها رو از جریان هوای سرد و آزار دهنده حفظ کرد. خفاش دوباره لبخند پریده رنگی زد و نفس عمیقی از سر رضایت و آرامش کشید. بعد چشم های نیمه بازش روی هم افتادن و برای همیشه خاموش شد. لبخند شاد و مطمئن خورشید همزمان با بسته شدن چشم های خفاش محو شد و تاریکی دردناکی جاش رو توی نگاه تلخ خورشید گرفت.
-جنگ تو دیگه تموم شد. حالا دیگه می تونی بخوابی. ازت ممنونم.
دیدن زخم و خون و حتی احتضار واسه سکویایی ها1امر عادی شده بود و کسی بینشون از دیدن یکی از رفیق هاش که غرق خون در مرض سقوط خبر های به دست اومده رو می آورد، جیغ و هوار چندانی به پا نمی کرد. نه اینکه اینطور بخوان، فقط به خورد باور همه رفته بود که الان زمان ترسیدن از مرگ و خون نیست. بعدا فرصت داشتن واسه از دست رفته هاشون عزاداری کنن. ظاهر سکویایی ها انگار سنگ شده بود. کسی اشکی نمی ریخت و اگر هم می ریخت در حال پرواز و انجام وظیفه بود و خیلی زود پاک می شد. در جریان اکتشافات خطرناک این اواخر5تا کلاغ و3تا خفاش از دست رفتن و سکویایی ها با نگاه های خیس و با حد اکثر سرعت اون ها رو لای برگ های بابا آدم و زیر بوته های قاصدک به خاک سپردن، چند لحظه بالای قبر های سرد اشک ریختن و بعد به فرمان خورشید و مشکی بلند شدن، پرواز کردن و دنبال انجام وظیفه هاشون رفتن. سکویایی ها رفتن تا جنگل سرو رو از آفت حفظ کنن. آفتی که به تلافی ناکامی هاش در جنگ با سکویایی ها، می خواست تمام جنگل سرو رو به بیابون تبدیل کنه. این تهدید تکمار آخرین خبری بود که به پرنده های منطقه سکویا رسید و اون ها کاملا جدی گرفتنش و خیلی جدی تمام توانشون رو به کار گرفتن که اجازه ندن این اتفاق بی افته.
تکبال نه زیر پر و بال خورشید، که دیگه زمان زیر پر بال کسی پناه گرفتنش گذشته بود، بلکه کنار شونه هاش لحظه به لحظه توی صحنه با تمام زورش یاد می گرفت و ضربه می خورد و ضربه می زد و خلاصه حسابی حق سکویایی بودن رو در غیبت کرکس به جا می آورد. انگار بعد از رفتن کرکس تکبال به سرعت می بالید و موجودیتش، توانایی هاش و ابعاد ناشناخته وجودش آشکار می شدن. تکبال ولی خودش بیگانه با این سیر، فقط می چرخید و مواظب بود که کوتاهی نکنه. نمی فهمید داره به چی تبدیل میشه. تکبال فقط جنگ رو می فهمید و اینکه نباید کم بیارن و کم بیاره و…دلش رو که همیشه گریه می خواست. دلش گرفته بود. دلش تنگ شده بود!
سرما اذیتش می کرد. احساس می کرد توی تمام جهان تنهاست. خسته، ترسیده، بی پناه. کرکس نبود. تکبال پر های کرکس رو می خواست که از وحشت تکمار زیرش پناه بگیره، از فشار جنگ و ترس باختن هاشون زیرش پنهان بشه، از درد لحظه های تدفین عزیز های از دست رفته لا به لاشون اشک بریزه و چشم های بارونیش رو ببنده و بخوابه بدون اینکه از تاریکی بحران دنیای اطرافش بترسه. تکبال دست های کرکس رو می خواست که بینشون مخفی بشه و مطمئن باشه که تکمار به هیچ قیمتی گیرش نمیاره. تکمار حالا فهمیده بود که کرکس بالای سر تکبال نیست. هرچند نمی دونست چرا و تا کی، ولی تهدید کرده بود که به همین زودی تکبال کبوتر رو توی دژ خودش ملاقات می کنه و تکبال هرچند نگفت، ولی در نهان از شدت وحشت بیمار می شد. چقدر دلش می خواست کرکس بود و مثل گذشته ها توی گوشش می خندید و با اطمینان بهش می گفت نترس فسقلی،! عشق نفهم و بی مغز خودم! طوری نمیشه، من اینجام.
-تکی! زمان دیگه ای واسه کثافتکاری نبود که تو الان اینجا نشستی داری با اشک های نکبتت پر و بالت رو به گند می کشی ؟ لعنتی خیس بی خاصیت الان دیدت باید صاف و شفاف باشه نفهم!اگر همین لحظه چیزی پیش بیاد که لازم باشه تو ببینی و واسه خاطر اون اشک های مزخرفت از نگاهت در بره، به جان خودت خودم زنده آتیشت می زنم عوضی! فهمیدی؟
تکبال با چشم های گشاد از وحشت به خورشید عصبانی نگاه کرد و هیچی نگفت. واقعا نفهمیده بود اشک هاش کی جاری شده بودن.
-آهای خورشید! چیکار می کنی؟ اعصاب تو هم باید الان صاف و سالم باشه. اگر الان1چیزی بشه و لازم باشه تو درست و دقیق بهش فکر کنی و به خاطر این حرص وحشتناکت موفق نشی، کسی زورش نمی رسه آتیشت بزنه. پس بیخیال شو بیا ببین توی منطقه سار ها چی شده. اومدن میگن اونجا دیشب2تا مار دیدن. البته کاری نکردن و وقتی دیده شدن سریع رفتن ولی همین که وجود داشتن کافیه. این یعنی دردسر. یعنی سار ها دارن اینجا رو روی سرمون خراب می کنن. کرکس رو می خوان و کرکس نیست. بهشون چی بگیم؟
خورشید به تیزپرواز نظر انداخت. مثل همیشه تلخ و سنگین.
-لازم نکرده بهشون چیزی بگید. خودم اومدم. اُهُ! به بقیه بگو هیچ طوری به هیچ کسی نگن کرکس چی شده.
تیزپرواز آهی کشید و نگاه عصبانیش رو از تکبال برداشت.
-ما لازم نیست چیزی به کسی بگیم خورشید. شایعه توی جنگل پیچیده که کرکس حالش خوب نیست و افتاده داره میمیره. میگن اون کمان که پیش از این خورده اثرش رو حالا داره می ذاره و میگن کرکس حالش افتضاحه و میگن در حال احتضاره و خیلی چیز ها میگن و تکمار هم حسابی کیف می کنه. ما هم از برکت معرفت جفت های بی معرفت هیچی نداریم برای تکذیب شایعات جنگل بگیم. دستشون درد نکنه که معلوم نیست با جفتشون چه غلطی کردن و خفه شدن هیچی نمیگن. فقط خدا کنه بلایی که سرش آوردن بدتر از شایعه ای که داره می افته روی زبون ها نباشه.
تکبال خودش رو جمع کرد و حرفی نزد. فرصتش هم پیش نیومد. خورشید ادامه این بحث تاریک رو برید.
-از سار ها می گفتی تیزپرواز. مثل اینکه یادت رفته که داشتن اینجا رو روی سرت خراب می کردن.
تیزپرواز با دیدن نگاه تیز خورشید کشید عقب.
-نه خورشید یادم نرفته.
خورشید هوار نکشید ولی لحن و نگاهش کافی بود که هر جنبنده ای رو از میدون به در کنه.
-پس نطقت رو ببر بریم نشونم بده سار هات کجا هستن. بجنب!
تیزپرواز بی هیچ حرفی پرید و خورشید بی نگاهی به تکبال پشت سرش اوج گرفت. تکبال جای ضربه خورشید روی شونه خودش رو مالید و موند تا به ادامه دیدبانیش برسه.
تکبال در کنار خورشید، جدا از سکویایی ها و در عین جدایی، همراهشون برای دفع خطر تکمار از سر منطقه سکویا و جنگل سرو تا نفس آخر تلاش می کردن. با سکویایی ها بود و نبود. همه مشغول بودن. سکویایی ها دیگه مستقیم با تکبال طرف نمی شدن. اصلا مهربون نبودن ولی خطری هم براش درست نمی کردن. نه زمانش رو داشتن و نه جرأتش رو. خورشید مثل حصاری آتیشی بین تکبال و خشم سکویایی ها حائل شده بود. البته تکمار و خطرش هم بی اثر نبود. سکویایی ها دیگه دوست نبودن ولی زمان و موقعیت برای دشمنی کردن هم نداشتن و جز با نیش و کنایه های غیر مستقیم، طور دیگه ای تکبال رو اذیتش نمی کردن. بینشون سکوت بود و تاریکی مطلق. ظاهر امر که این بود. سکویایی ها از ترس کرکس و از ترس خورشید و از فشار تکمار کمتر به تکبال گیر می دادن ولی از هر فرصتی برای تلاش در جهت فهمیدن اوضاع فعلی کرکس استفاده می کردن. اون ها تلاش می کردن و موفق نبودن. تکبال ساکت و بی صدا مثل سنگ، فقط در هر فرصتی که بود، اگر بود، اشک بود که تمام پر هاش رو خیس می کرد، می بارید و می بارید و باز هم می بارید و انگار تا ابد تمومی نداشت.
-فسقلی!داشتی گریه می کردی؟ دلت تنگ شده واسش؟ واقعا تنگ شده؟ خوب اینکه کاری نداره. بگو الان کجاست. ببین کرکس به من گوش میده. بگو کجا رفته خودم میرم میارمش. تو فقط بگو. بگو دیگه نکبت! خفه خون گرفتی بی صدا گریه می کنی که چی بشه؟ لعنتی! بهت میگم بگو عوضی لجن با کرکس چه غلطی کردی؟
-آهای مشکی! بگو ببینم چه غلطی داری می کنی؟
مشکی به وضوح خودش رو باخت.
-من؟ هیچی داشتم، من داشتم، این فسقلی1خورده دلتنگ بود من داشتم بهش…
بال خورشید مثل شلاق توی هوا رفت بالا و با صدای ویژ ترسناکی درست در چند میلیمتری تکبال و مشکی به ضرب اومد پایین.
-بسه دیگه. با هر2تونم. دعوا های جفنگتون رو بذارید واسه1زمان دیگه. تو نباید الان اینجا باشی مشکی. بپر برو اطراف رودخونه ببین امنه یا نه. تشنه های جنگل سرو باید بتونن بی دردسر آب بخورن. بین اون ها جوجه های ضعیف و پرنده های بیمار هست.
مشکی بلافاصله پرواز کرد و رفت. شب تاریک بود. مشکی رفت و توی دل سیاهی گم شد. تکبال یواشکی چشم های خیسش رو پاک کرد. خورشید نادیده گرفت.
-همه چیز آرومه تکی؟
تکبال بدون اینکه صداش بلرزه جواب داد:
-بله خورشید. فقط1مار به خیال خودش داشت زرنگی می کرد که فدای خریتش شد.
خورشید به تکبال نظر انداخت. انگار در اطرافش دنبال مار می گشت.
-خوب، کجاست؟
تکبال با همون سردی و بیخیالیِ ترسناکِ خورشید، با نوک بالش پایین درخت رو نشون داد.
-اونجا.
خورشید به توده خونآلود بی شکلی که پای درخت افتاده بود چشم دوخت، نظری رضایتمندانه به تکبال انداخت و بدون لبخند، با همون لحن تلخ همیشگیش تشویقش کرد.
-بد نیست. چیزیت که نشد!
تکبال سر تکون داد.
-قرار نبود من چیزیم بشه. نمی دونست من اینجام. می خواست بیاد این بالا واسه فضولی بیشتر. شاید هم به تخم های کلاغ توی لونه پشت سری نظر داشته. وقتی فهمید من اینجام جا خورد. البته فرقی هم نمی کنه. الان دیگه به خود جهنم رسیده.
خورشید از سر رضایت ضربه ای به شونه تکبال زد و پرید. تکبال بدون اینکه رفتن خورشید رو تماشا کنه، با نگاهی از جنس نگاه خورشید برای پیدا کردن هر جنبشی که موافق نگاهش نباشه به اطراف نظر انداخت. تکبال به سرعت در حال شکل گرفتن بود و خودش نمی فهمید. مثل جوجه نابالغی که تازه داشت رشد می کرد. روحش انگار با سرعتی عجیب، تأخیر در تکامل و بلوغش رو طی می کرد و پیش می رفت تا عقب افتادگیش رو جبران کنه. خوشپرواز این وسط کمک بسیار بزرگی بود که آهسته آهسته، با صبری عجیب که گاهی تکبال رو به حیرتی شدید دچار می کرد، راه به راه می بردش و کمکش می کرد تا از هوای تاریکش در بیاد و عادی تر بشه.
-سلام تکبال. دیگه کمتر می بینمت. هیچ معلومه کجایی؟
تکبال نظری آشنا به خوشپرواز انداخت و آشکارا خندید. کاملا مشخص بود که دلش تنگ شده برای کشف شدن.
-سلام خوشپرواز. جایی نیستم فقط1کمی گرفتارم.
خوشپرواز لبخند تکبال رو ندیده گرفت. خوشپرواز می خواست گرفتاری های تکبال رو از پشت لبخند هاش ببینه و نمی دید و می دید.
-گرفتاریت چه مدلیه؟ بگو رفعش کنیم.
تکبال یکه خورد. این چیزی نبود که بتونه به خوشپرواز توضیحش بده. فاخته و آگاهی هاش واسه تمام عمرش کافی بودن. دیگه هرگز اجازه نمی داد این اتفاق بی افته.
-گرفتاری هام، یعنی، خوب نمی دونم. به نظرم1کمی بیمار بودم، هنوز هم، …
خوشپرواز بی حوصله دستی تکون داد.
-ببین تکبال! اگر نمی خوایی بگی بگو نمی خوام بگم. دروغ که میگی می مونم با چه لفظی فحشت بدم. خوب نگو دیگه!
تکبال لحظه ای موند که چی بگه و بعد خندید.
-خوب نمیشه آخه. اگر بگم نمی خوام بگم که تو دست از سرم بر نمی داری. اینقدر گیر میدی که مجبور بشم1دروغی از خودم بسازم تحویلت بدم. پس بهتره از همون بیخ دروغ بگم و خلاص.
خوشپرواز چنان بهش بر خورد که خواست بلند شه پرواز کنه و بره. تکبال دستش رو چسبید و عذرخواهانه لبخند زد.
-بسه دیگه خوشپرواز. قهر نکن باهام. خوب تو می خوایی من چی بگم؟ بیمار بودم یا بی حوصله بودم یا نمی دونم چی بودم. گرفتار خودم بودم هنوز هم هستم. تو که می دونی من1پرنده کامل نیستم. بی پروازم و بی مخ. چه انتظاری داری ازم؟
خوشپرواز جدی و مطمئن نگاهش کرد.
-تو بی پروازی تکبال ولی بی مخ نیستی.
تکبال تلخ خندید و هیچی نگفت. خوشپرواز نگفته هاش رو خوند و عصبانی شد.
-اون احمقی که این جفنگ رو توی سرت کرده رو باید به جای لجن مرداب ریختش دور. تو کاملی تکبال. این تصور غلطه. واقعا دیگه نباید خودت رو اینطور ببینی. نخند کبوتر دیوونه دارم بهت راست میگم. تکبال! تو داری می خندی یا، گریه می کنی؟! چرا؟ تکبال!اینطوری با خودت نکن. باشه گریه کن ولی درست گریه کن. بذار بیاد بیرون. ول کن این خنده مسخره رو!
تکبال قاه قاه خندید، هوار زد و خندید، با تمام جونش جیغ کشید و خندید، نفس های بریده زد و خندید، خنده هاش بریده تر شدن، چشم هاش خیس شدن، قهقهه هاش هقهق شدن، بعد به چنان گریه وحشتناکی افتاد که خوشپرواز اول با حیرت و وحشت تماشا کرد و بعد فقط محکم شونه هاش رو چسبید و اجازه داد تکبال با تمام وجودش خشم انباشتهش رو جیغ بکشه و زار بزنه. خشمی که خوشپرواز درست نمی دونست از کی انبار شده و دقیقا از چه جنسیه. از جنس ناکامی، از جنس ترس های فرو خورده، از جنس فرمان های به ناخواه برده شده، از جنس حرف های هرگز نگفته، از جنس فریاد های نکشیده، از جنس محبت های دفن شده، از جنس درد و ترس، از جنس خستگی، … خشم بود و درد بود و وحشت!.
تکبال مثل بید می لرزید، جیغ میکشید و می بارید و خوشپرواز، بی حرف و صبور در کنارش بود.
زمان می گذشت و کسی خیالش به این گذشتن نبود. سکویایی ها چنان درگیر بودن که به ظاهر هر فکر دیگه ای از سرشون بیرون رفته بود. تکبال هم ظاهرا تمام حواسش به جنگ بود. جنگ با تکمار، جنگ با خودش. توی این قیامت ساکتی که وسطش گیر کرده بود به هیچ عنوان فرصت نداشت از پریدن ها و پیش رفتن ها بترسه. زمانش نبود. کسی هم نبود که در مواقع گرفتاری به کمکش بیاد. خودش بود و خودش. اطرافش حسابی شلوغ بود ولی هیچ کدوم از اون دست ها که در اطرافش بودن از جنس کرکس نبودن که شبیه کرکس کمکش کنن. تکبال هم انتظاری نداشت. از هیچ کدومشون. خوشپرواز تشویقش می کرد، خورشید تعلیمش می داد، سکویایی ها متهمش می کردن، تکبال با حس و حال خودش می جنگید، …
و زمان اینطوری پیش می رفت و تکبال و همراه هاش رو پیش می برد.
-به نظرم دیگه واقعا خطرناک شدی تکی!
شبی که خورشید با رضایتی آشکار این رو به تکبال گفت، تکبال بدون هیچ حس منفی یا مثبتی بهش چشم دوخت و لحظه ای بعد با لحنی به سردی نگاهش سکوت رو شکست.
-ممنونم خورشید.
خورشید نه جا خورد نه عقب کشید. تکبال از جنس خودش بود. سرد، تلخ، تاریک، ولی توانا.
تکبال رفته رفته انگار داشت از خوابی سنگین و غمناک بیدار می شد. کسی نمی دونست چه حسی داره. شاید حتی خودش هم نمی فهمید. هنوز برای کرکس دلتنگ می شد. هنوز گریه می کرد. هنوز می ترسید. هنوز خسته می شد. ولی چیزی، شاید حسی یا هوایی، از درون می خوردش و کدرش می کرد. چیزی جدا از دلتنگی. چیزی که از جنس وحشت و دلتنگی هاش برای کرکس نبود. حسی تلخ و تاریک مثل شب. مثل کدورت. مثل کینه. مثل قهری دردآلود و خشمگین. مثل نفرتی گنگ و محو که گاهی از ناخودآگاهش به بیرون فوران می کرد، خودش رو و جنس تاریکش رو آشکارا نشون می داد، انگار می گفت ببین! من نفرتم. اینهمه دنبال جنسیتم نگرد. خودم رو معرفی می کنم. من نفرتم. نفرت سیاه!. حسی آزار دهنده و ویرانگر که در مواقع عادی ناشناس و نامشخص بود و در زمان های ناکامی و خشم و فشار های مدل به مدل، گاهی که خستگی از حد تحمل فراتر می رفت، خودی نشون می داد و آشکار تر می شد.
-کرکس!ببین باهام چه معامله ای کردی! ازت متنفرم!
و در همون حال چنان دلتنگ حضور کرکس بود که با تمام وجود و از ته دل ضجه می زد و فقط تمرکزش به این بود که کسی صداش رو نشنوه. تکبال حس می کرد داره بین این2گانگی احساساتش له میشه. مثل1دونه علف وسط2تا سنگ آسیاب بزرگ. گاهی به نظرش می رسید دیگه واقعا تحملش رو نداره. دلش می خواست کرکس بود و زحمت تشخیص این احساسات آزار دهنده رو از دوشش بر می داشت. سختی تمام زندگیش رو از دوشش بر می داشت. سختی بودن رو از دوشش بر می داشت. ولی کرکس نبود. کرکس غایب بود و تکبال باید خودش خودش رو، احساساتش رو و ضعف هاش رو پیدا می کرد و می شناخت و رفع می کرد. براش اول محال، بعدش بی نهایت ناممکن، بعدش به اندازه مردن وحشتناک، و حالا بی نهایت سخت بود. نمی تونست. کرکس از مدت ها پیش این توان رو مثل خیلی توان های دیگه ازش گرفته بود. تا خود کرکس بود مشکلی نداشت. کرکس جز نفس کشیدن تمام مسئولیت های زندگی شخصیش رو از دوشش گرفته بود و خودش جاش زندگی می کرد. ولی حالا، حالا در غیبت کرکس، تکبال به طرز وحشتناکی احساس درموندگی و عجز و خستگی و وحشت و…داشت. به نظرش می رسید که تمام احساس های بد جهان روی سرش ریختن و انبار شدن و روحش داره زیر این آوار تاریک دفن میشه. باید کاری می کرد ولی توانش رو در خودش نمی دید. نمی تونست. در خودش و جهان اطرافش گیر کرده بود!.
-لعنت به تو کرکس! من از پسش بر نمیام و تمامش تقصیر تو روانی لعنتیه!
زمان برای ظاهر کردن این ضعف ها نبود. گرفتاری زیاد بود و تکبال دیگه یاد گرفته بود درون و بیرونش رو از هم جدا نگه داره. حالا دیگه خیلی چیز ها رو خیلی بهتر می تونست بفهمه. یکیش توصیه ها و هشدار های خورشید بود در زمانی که اصرار داشت تکبال یاد بگیره تفاوت های خودش و باقی جهان رو از دیگران پوشیده نگه داره. با حسرتی دردناک به این حقیقت تلخ رسیده بود که اگر جدی تر گرفته بود چه بسا الان فاخته هنوز در کنارش…
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، …
با چنان وحشتی از جا پرید که انگار درست در همون لحظه سیر می کرد. دیوانه وار برای پیدا کردن کرکس که زوایای ذهنش رو برای پیدا کردن اثری از فاخته می گشت تا مجازاتش کنه اطراف رو از نظر گذروند. کرکس نبود. شب بود و سکوتی سنگین و تاریکی همیشگی. تکبال نگاه غمگینش رو به هیچ دوخت. دستش رو خیلی آهسته بالا برد و سیل اشک رو از جلوی چشم های خستش پاک کرد. سیاهی شب چه محرم خوبی بود برای اسرار خیس نگاه تکبال!.
اون شب و شب های بعدی رفتن، به صبح رسیدن، دوباره شب شدن و دوباره به صبح های تاریک و سرد پیوند خوردن. تکبال نمی فهمید چرا اینهمه از گذشت زمان و رسیدن تاریخ درگیری که خواه ناخواه پیش می اومد وحشت داشت. این ترس عجیب رو هرگز حس نکرده بود. با خودش فکر می کرد شاید چون کرکس و شهپر نیستن و حالا دیگه خودش بی حفاظ و بی پرده به طور مستقیم توی جریان وارد شده اینطوریه. ولی اینطور نبود. چیزی به شدت از این آینده پریشان، از این جنگ متفاوت می ترسوندش و تکبال تا حد بیمار شدن ملتهب می شد.
-چی شده تکی! واسه چی اینهمه پریشونی؟
-خورشید!به خاطر خدا! من خیلی می ترسم.
خورشید برخلاف انتظار تکبال از جا در نرفت. کنارش نشست، دست گذاشت روی شونهش و پر های خاکیش رو نوازش کرد. تکبال دیگه تعجب نمی کرد از اینکه خورشید به همون اندازه که سردی و خشونت رو می شناسه، نوازش کردن و محبت رو هم بلده. ولی اوایل به شدت حیرت زده می شد و خورشید به حیرتش می خندید.
خورشید با نوک پر های درخشانش قطره های اشک تکبال رو از روی پر هاش برداشت. بال بزرگش رو دور شونه های کبوترانهش حلقه کرد و مهربون مشغول نوازش پر هاش شد.
-از چی می ترسی تکی؟ گریه کردن که کمکی نمی کنه. اگر می کرد تو الان تمام گرفتاری هات تموم شده بودن از بس گریه کردی. بگو ببینم چی توی سرته؟
تکبال بریده بریده وحشتش رو هقهق زد.
-خورشید!من، نمی دونم. دارم هر شب کابوس های بی سر و ته می بینم. 1حس خیلی بدی بهم میگه اتفاق های خیلی خیلی بدی می افته. من خیلی می ترسم خورشید. کاش بشه این دفعه درگیر نشیم.
خورشید با محبت نوازشش کرد. چند لحظه صبر کرد تا تکبال هقهق هاش رو بزنه و به خودش مسلط بشه. بعد آروم شونه هاش رو فشار داد.
-تکی! کسی جز من اینطوری دیدت؟ به کسی دیگه هم این ها رو گفتی؟
تکبال به نشانه نفی سر تکون داد.
-معلومه که نگفتم. دیگه اونهمه احمق نیستم که اجازه بدم بقیه این مدلی ببیننم. اگر من ترسم رو بریزم بیرون نه همه، ولی خیلی ها می بازن.
خورشید با رضایتی آشکار نگاهش کرد.
-آفرین تکی. این درسته. و حالا خودت. ترس ها و کابوس هات شاید واسه خاطر آشفتگی های این اواخرت باشه. توی این جنگی که در پیشه کرکس و شهپر نیستن و شاید تو به این خاطر حس نا امنی می کنی. خصوصا اینکه تکمار هم خیال می کنه بدون اون2تا ساده تر دستش بهت می رسه.
تکبال بی مکث و مطمئن سر تکون داد.
-نه. اون ترس جداست. این وحشت مثل مرگ می مونه. حالم بد میشه وقتی می خوام بفهمم چیه. خورشید! واقعا هیچ راهی نیست؟ نمیشه فقط همین1دفعه رو بیخیال بشیم؟
خورشید لبخند زد.
-تکی! کبوتر کوچولوی دلواپس! نه که نمیشه. تکمار دقیقا همین رو می خواد. این که ما بیخیال بشیم. ما در حال جنگ هستیم تکی. جنگ بی رحمه و بی توقف. دشمن منتظر ضعف طرف مقابله. باید پیش بریم و تمام تمرکزمون روی این باشه که ببریم.
تکبال آشفته نگاهش کرد.
-خورشید!1چیزی می خواد بشه. باور کن! من مطمئنم. 1چیز خیلی بدی میشه. خورشید! تو خودت تعلیمم دادی. نمی تونی بگی من اشتباه می کنم. من دارم دردی که توی هوای بعد از جنگ موج می زنه رو حس می کنم خورشید! تو رو خدا خورشید! به خاطر خدا!
تکبال از وحشت و درد زار می زد. خورشید در سکوت بغلش کرد و اجازه داد تکبال لای پر هاش بباره. طول کشید.
-تکی! همه ما می ترسیم. شاید نه شبیه تو. ولی این ترس عادیه.
تکبال ضجه زد.
-خورشید!خورشید من چیکار کردم! اگر کرکس اینجا بود الان اوضاع اینهمه افتضاح نمی شد. در غیبت کرکس ما تا حالا8زنده رو از دست دادیم و معلوم نیست چندتای دیگه رو هم از دست میدیم. سکویایی ها همه معتقدن بدون کرکس می بازیم و کسی چیزی نمیگه.
تکبال درست می گفت. خورشید می دونست. تمام سکویایی ها از غیبت کرکس به شدت وحشت داشتن. حس می کردن در نبود کرکس ضعیف و ضربه پذیرن. خورشید دوباره خندید. آروم، مطمئن و مهربون.
-تکی! تو و بقیه در اشتباهید. اون8تا زنده که گفتی به خاطر غیبت کرکس نبود که از دست رفتن. اون ها برای اینکه بیشتر بفهمن، تا چند قدمی در های دژ تاریک تکمار رفتن و حضور کرکس هیچ کمکی به زنده موندنشون نمی کرد. اون ها خودشون می دونستن به پیشواز چه خطر بزرگی میرن و با آگاهی کامل رفتن. اگر کرکس بود باز هم می رفتن و چه بسا که بیشتر از دست می دادیم چون تعداد بیشتری با سرعت بیشتری می رفتن. کرکس خیلی قوی بود و هست ولی اون فقط1نفره. فقط1شکاری بزرگ و قوی. اگر تا به حال پیروز بودید و بودیم تنها از توان کرکس نبوده. همه سکویایی ها، تک تکشون، قوی و کارآزموده و توانا هستن و این به اضافه فرماندهی قوی و بی نقص کرکس، عامل پیروزی های پشت سر هم ما بود. حالا کرکس به هر دلیلی اینجا نیست ولی توان بقیه رو که با خودش نبرده. اگر خاطرت باشه خود کرکس هم همیشه همین رو می گفت. یادته؟
تکبال آهسته به نشان تأیید سر تکون داد.
-یادمه. کرکس همیشه می گفت نباید به1قدرت فناپذیر، هرچند در نهایت توانایی، اتکای مطلق داشته باشیم. می گفت فناپذیر ها هرچی در اوج بمونن عاقبت غروب می کنن و اتکای مطلق به همچین چیزی فاجعه درست می کنه و سقوط میاره. کرکس می گفت من1نفرم و این شما هستید که شدید1قدرت واحد و پیروز که تکمار ازش می ترسه.
تکبال این ها رو گفت و دوباره زد زیر گریه. کرکس همه این ها رو گفت و حالا کرکس کجا بود!کرکس نبود و زمانش رسیده بود که سکویایی ها به خودشون متکی باشن.
-خورشید!بقیه با من موافقن. دسته کم در این1مورد. خورشید! کاش من مرده بودم! خورشید! من چه غلطی کردم!
خورشید سفت تر به خودش فشارش داد. تکبال به شدت می لرزید.
-تکی! تو فقط از خودت دفاع کردی. در مورد سکویایی ها هم دلواپس نباش. اون ها فقط تحت تأثیر غیبت کرکس و فشار تکمار کمی فراموش کردن. من گفته های کرکس رو به خاطرشون میارم، همین طور که امشب به خاطر تو آوردم. نگران نباش. ترس کوچیک تر و ناچیز تر از اونه که بخواد عامل باخت ما باشه. تو هم دیگه بس کن. سعی کن باقیش رو نگه داری واسه زمان های دیگه. الان زمان استراحت تموم شده. باید بریم به انجیرستان. پوشش1طرف منطقه رو تو باید به عهده بگیری و اگر یادت باشه انجیرستان خیلی بزرگه.
چند لحظه بعد، تکبال با چهره ای آرام ولی بی نهایت غمگین آماده انجام وظیفهش بود. پیش از حرکت، نگاه خورشید رو دنبال کرد که لحظه ای با تیرگی عمیقی از جنس درد، به طرف بالای سکویا دوخته شد. در لونه بالای سکویا بسته بود و انگار اون در بسته هم تکبال رو به خیانت متهم می کرد. تکبال از زمان رفتن کرکس دیگه نتونسته بود بره اون بالا. خیالش رو هم نداشت. حس می کرد اگر در غیبت کرکس اون در بسته رو باز کنه و قدم به داخل لونه بذاره جا در جا قلبش از حرکت می ایسته و تموم میشه. هنوز دسته پر های نرمی که کرکس زیر سرش گذاشته و بهش اطمینان داده بود که خیلی سریع پیشش بر می گرده رو فراموش نکرده بود. تکبال حس می کرد تمام عوامل اطرافش، عواملی که تا دیروز آشنا و مایه آرامشش بودن، از در بسته لونه بالای سکویا گرفته تا اون دسته پر که با دست های کرکس برای تکبال مرتب شده بود، سکویا، درخت ها، زمین و آسمون و شب تاریک و پناه دهنده، همه و همه به چشم1خیانتکار نگاهش می کنن. 1جفت بی معرفت. جفت بی معرفت کرکس. کرکسی که همیشه محکم ترین و مهربون ترین و مطمئن ترین پناهش بود. تکبال حس می کرد صدای سکوت اتهام زننده تمام جهان اطرافش رو می شنوه که فحشش میدن و بی تردید به عنوان1مجرم بلامنازع می شناسنش. مثل افراد منطقه سکویا. رفیق هایی که تا دیروز رفیقش بودن، همراهش بودن، حامی هاش بودن، باهاش آشنا بودن، باهاش مهربون بودن، باهاش می خندیدن، خاطره داشتن، رفیق بودن، رفیق! رفیق های مهربون و صمیمی!. قلبش فشرده شد. چنان شدید فشرده شد که احساس کرد دردی کاملا جسمانی، نفس کشیدن رو براش مشکل می کنه. دلش تنگ بود. برای کرکس، برای محبت هایی که از دست رفته بودن، برای کرکس، برای لونه بالای سکویا، برای کرکس، برای مشکی و مهربونی هاش و بقیه و خنده هاشون، برای کرکس، برای کرکس، برای کرکس!
تکبال با دردی فراتر از حد تحمل، محو در بسته لونه بالای سکویا باقی مونده بود. خورشید نگاه دردناک و طبق معمول این روز ها خیس تکبال رو دید. بی هیچ پرده پوشی آهسته و با ملایمت دستی به سرش کشید و گفت:
-نگاه نکن!
بغض تکبال بی صدا ترکید.
-تکی! تو درست ترین کار رو کردی. بذار هر کسی هرچی دلش می خواد بگه. اون ها نمی دونن. نمی خوان بدونن. ارادت به کرکس کورشون کرده. اون ها جای تو زجر نکشیدن. کرکس هم طوریش نمیشه. یا عاقل تر میشه یا نمیشه و در هر حال بر می گرده میاد. بعد خودش براشون توضیح میده. تکی! یادت باشه، توی این جهان هیچ رازی تا ابد پوشیده نمی مونه. هر منفی و هر مثبتی هرچی برای مخفی نگه داشتنشون تلاش صورت بگیره، عاقبت1روزی برملا میشن. چه صاحب راز بخواد و چه نخواد. جهان رازدار نیست تکی. این راز هم1روزی فاش میشه و اون زمان همه سکویایی ها می فهمن که تو به خاطر شهپر یا هر کسی دیگه به جفتت خیانت نکردی. من مطمئنم که اون روز تو خیلی حرف برای گفتن داری. اون زمان تویی که باید فکر کنی و تشخیص بدی آیا می تونی اون ها رو ببخشی یا نه. کرکس هم از چیزی که تو خیال می کنی توانا تره. چیزیش نمیشه. تو هم سعی کن این زمان ها کمتر خودت رو با این فکر ها اذیت کنی. جنگل به تمرکز تو و توان بقیه احتیاج داره. کرکس جاش امنه ولی بقیه چندان امنیت ندارن تکی. ما باید بجنبیم. وظیفه تو سنگینه. درضمن، فراموش نکن که تکمار خیلی مشتاق دیدارته. باید مواظب خودت هم باشی. مخصوصا زمان هایی که روی زمین می چرخی و اطلاعات جمع می کنی. این گریه هات که تمومی ندارن. فعلا رشتهشون رو ببر چون دیگه واقعا باید بریم.
تکبال در حالی که چشم ها و سینهش از دردی عمیق می سوختن، نگاه از سکویای آشناش برداشت و لحظه ای بعد، خورشید و تکبال، مثل1جسم واحد عجیب توی دل تاریکی گم شدن.
زمان به طرز آزار دهنده ای1نواخت می گذشت. نه تند و نه کند. ولی تکبال هرگز توی تمام عمرش اینهمه دلش نخواسته بود که نگهش داره و اجازه نده از این جلو تر بره. هرچند با گذشت زمان، اوضاع خودش هرچه بیشتر شکل می گرفت و به ثبات هرچند ظاهری می رسید.
تکبال داشت قوی تر می شد. این به اون معنی نبود که کمتر دردش می اومد. بلکه بیشتر میتونست خودش رو در حضور اطرافیان و در متن زندگی عادی حفظ کنه و کمتر عجیب و غیر عادی دیده بشه. هنوز به شدت با جدا شدن از امنیت سفت و سرد زمین مشکل داشت و حاضر نبود بپره ولی در عوض داشت یاد می گرفت که از پا هاش درست مثل زمینی های تندرو به خوبی استفاده کنه. کاری که خیلی از پروازی ها کم و بیش درش مشکل داشتن. تکبال داشت خوب پیش می رفت ولی حالش در باطن، در زمان های تنهایی و در لحظه های سکوت همچنان بد بود. جهان در نظرش تبدیل شده بود به1شب بی انتهای تاریک که هیچ عنصری داخلش روشن تر از سیاهی نبود. چقدر این تیرگی سنگین بود! به اندازه ای سنگین که تکبال گاهی احساس می کرد کم مونده برای همیشه زیر این سنگینی روحش رو ببازه.
نور هایی در تاریکی!.
-سلام تکبال. داری بی سر و صدا از دست چی یا کی اینهمه حرص می خوری؟
تکبال از جا پرید و به چهره خندان رنگین پر نظر انداخت.
-سلام رنگین پر. خوشپرواز رو همراهت نمی بینم. کجاست؟
رنگین پر خندید.
-میاد. چلچله روی افرا گیرش انداخته و من حوصله سر و صداش رو ندارم. این بود که پریدم اومدم و گذاشتم خوشپرواز گرفتارش بمونه تا هر موقع تونست آزاد بشه بیاد. میگم تکبال! تو چطوری می تونی روی زمین اینهمه سفت بمونی؟ من هنوز نمی تونم بدون تلو تلو خوردن زیاد راه برم ولی تو وروجک مثل خرگوش می جهی و می دوی. نه به اوایل که جرأت نمی کردی پا هات رو بذاری روی زمین و سفت وایستی نه به الان که دیگه زیادی سفت میری. جریان چیه؟
تکبال لبخندی زد که رنگین پر تلخیش رو نفهمید.
-این ها از عواقب مثبت جبره رنگین پر. نمی دونی چه معجزه ها که نمی کنه. نعمتیه این جبر!
رنگین پر متحیر بهش چشم دوخت ولی زمان برای کاوش بیشتر نداشت.
-آهای رنگین پر ناحسابی! حالا دیگه جام می ذاری در میری؟ بذار تلافی می کنم به چه شدتی!سلام تکبال. داری چیکار می کنی؟ ادای موریانه ها رو در میاری؟ چرا با بیخ این درخته ور میری؟
تکبال ساده دلانه خندید.
-سلام خوشپرواز. بازی می کنم.
خوشپرواز باورش نشد ولی ادامه نداد.
-این رنگین پر مسخره ولم کرد رفت و اگر نجنبیده بودم این چلچله دیوونه بالای اون افرا تا خود شب ول کنم نبود.
تکبال ابلهانه لبخندی گنگ زد. لبخندی از سر دردی ناشناس که سریع محو شد. خوشپرواز دستش رو گرفت و از درخت کشیدش عقب.
-بسه دیگه ول کن. بیا بریم بگردیم. تکبال به خوشپرواز و رنگین پر نگاه کرد که تمام جونشون آشکارا پریدن رو به قدم زدن ترجیح می داد و این ترجیح رو فریاد می زد.
-ولی شما2تا چرا نمی پرید؟
رنگین پر خندید. دستی به شونه های خاکی تکبال زد و با خودشون همراهش کرد.
-بیا بریم. همین نزدیکی1زمین بزرگ علفی می شناسم که جوونه هاش حسابی مشخص و علف هاش حسابی بلند و سرسبز شدن. زیر درخت های دار وش. اگر هم بارون بگیره خیس نمیشیم.
خوشپرواز بی حرف به راه افتاد و تکبال رو با خودش همراه کرد. رفتن های تکبال روون تر و بی اشکال تر می شد و این چنان واضح بود که خودش هم نمی تونست ندید بگیردش. خوشپرواز با رضایتی آشکار نگاهش کرد و به لبخند رنگین پر جواب داد.
اون روز تا عصر با هم زیر دار وش ها روی علف های تازه سبز شده گفتن و خندیدن. لحظه هایی که حرف از افرا و افرایی ها می شد، رنگین پر تکبال رو می دید که با علف و با پر هاش و با بیخ تنه دار وش و زمانی که هیچ کدوم از این ها جواب نمی دادن، با اشک های یواشکی که سعی می کرد به سرعت پاکشون کنه مشغول می شد و توی بحثشون شرکت نمی کرد. انگار اصلا اونجا نبود. وقتی اون2تا بعد از جدا شدن از تکبال در پهنه آسمون عصرگاهی به طرف سرپناه هاشون پرواز می کردن، رنگین پر از خوشپروازِ متفکر ولی راضی پرسید:
-این تکبال چرا اینهمه عجیبه خوشپرواز؟ تو می دونی؟
خوشپرواز نه به شدت، ولی از جا پرید.
-عجیب؟ چطور؟ کدوم جنبهش رو میگی؟
رنگین پر خندید.
-جنبه های مختلفی داره اعجابش. یکی اینکه شبیه باقی پرنده های عادی نیست. البته الان خیلی بهتر شده ولی1طوریه، یعنی پیش از این1طوری بود انگار همه دنیا می خواستن درسته قورتش بدن. حالا رو به راه تره، یعنی داره رو به راه تر میشه ولی هنوز عجیبه. راستی، چرا حرف افرا که میشه این حالش بر می گرده؟ به نظرم با افرایی ها خوب تا می کرد. مخصوصا شنیده بودم با فاخته افرایی عالی پیش میرن. ولی ظاهرا یا شنیده های من اشتباه بوده یا الان اوضاع متفاوت شده. تو چیزی می دونی؟
خوشپرواز نفس عمیقی کشید و به آسمون در حال تاریک شدن نظر انداخت.
-شنیده های قبلیت اشتباه نبودن ولی الان بین تکبال و فاخته تاریکه و تیرگی بینشون ظاهرا فراتر از حد انتظاره. باید سریع تر باشیم رنگین پر. روز داره میره.
رنگین پر به افق تاریک نگاه کرد. خوشپرواز درست می گفت. شب به سرعت داشت می رسید.
تکبال و سکویایی ها جدا از هم و در کنار هم منتظر اتفاق بودن. اتفاقی که در عین انتظار، دلشون می خواست هرگز پیش نیاد.
و اتفاق1شب، بی اخطار و بی مقدمه، مثل صاعقه نازل شد!.
-خورشید!آهای خورشید! مشکی! هر کسی می شنوه! تکماری ها به دار وش ها حمله کردن. تمام فنچ ها رو بردن. حتی1پر ازشون توی منطقهشون جا نمونده. 1فوج فنچ الان توی زیرزمین تکمار هستن و تکمار گفته به نیت ابدی شدن غیبت کرکس امشب اون زیر رو با خون نقاشی های شاد می زنن. تمام شکاری های تکمار اونجان! دیوونه شدن! نعره می زنن! زمین می لرزه از عربده هاشون! همه وحشی شدن. تا حلق کثیفشون مایعات مدهوش کننده قورت دادن و الان جز خون چیزی نمی بینن. در ها بسته شدن. تمام اون در های لعنتی رو از حالا بستن. واسه هر دری1دسته نگهبان کاشتن. تکمار گفته بعدش نوبت منطقه های دیگه هست. شب های بعدی. پشت سر هم تا آخر بهار!فنچ ها، تمامشون، نیمه شب که بشه همه میمیرن. زیر خارستان خون راه می افته! باید1کاری کنیم. فنچ ها. اونهمه فنچ. بالای1000تا! …
تکبال حس کرد قلبش فرو ریخت. چنان فرو ریختنی که انگار روحش رو از جسمش پرت می کردن بیرون. وحشت مثل1کوه یخ روی سر منطقه سکویا سقوط کرد. خورشید بلافاصله سکوت شومیکه هر ثانیه سنگین تر می شد رو شکست.
-امشب!ولی باید3شب دیگه باشه! زود جنبیدن!
مشکی از بهت بیرون اومد.
-بله زود جنبیدن. تکمار فهمید که اگر طولش بده ما بهش رودست می زنیم. پیشدستی کرده.
غافلگیری ناخوشآیند و ترس حاصل از اون انگار در1لحظه تمام منطقه رو منجمد کرد. صدای مطمئن خورشید چه به موقع به کمک اومد.
-خوب خوب خوب! در هر حال تکمار بردی نکرده. ما منتظر بودیم. حالا3شب این طرف یا اون طرف. در عوض اول بهار تکمار حسابی بیچاره هست اگر زنده مونده باشه. بسیار خوب! خارستان دوره و ما باید پیش از نیمه شب اونجا باشیم. ببینم شما ها معطل چی هستید؟ بلند شید بریم فنچ ها رو از اونجا نجات بدیم!
خورشید چنان این فرمان آخر رو داد که انگار1کار معمولی در حد1گشت شبانه توی1شب عادی رو بهشون یادآوری می کرد. لحظاتی بعد، آسمون منطقه سکویا از پرواز منظم و هماهنگ جنگجو های سکویا سیاه بود. خورشید بال های بزرگش رو حرکت داد و با صدایی محکم فریاد زد:
-به طرف خارستان!
آرایش جنگی منطقه سکویا به همون نظم خللناپذیر زمان کرکس، اوج گرفت و مثل سیل سیاه آسمونی به طرف خارستان به حرکت در اومد. شب تاریک و سنگین، شاهد خاموش ماجرا بود.
سکوت سنگین شب بی مهتاب با صدایی شبیه انفجار1باره شکست. در نیمه راه خارستان1دسته بزرگ شکاری های ناشناس انگار از زمین و آسمون روی سر سکویایی ها نازل شدن. تکبال که نگاه متمرکزش به اطراف بود به فاصله1چشم به هم زدن حرکت مخفیشون رو دید و بدون اینکه فرصت داشته باشه به خورشید اطلاع بده سفیر خطر رو زد. در1لحظه جنگ وحشتناکی شروع شد. سکویایی ها با تمام توان می خواستن راه باز کنن و به طرف خارستان برن و دشمن مانعشون می شد. خورشید وسط جهنمی که به پا شده بود به تکبال نظر انداخت.
-این راه باید باز بشه تکی.
تکبال بی لرزش بهش چشم دوخت.
-بریم بازش کنیم.
خورشید توی چشم هاش خیره شده بود.
-آماده ای؟
تکبال محکم جواب داد.
-بله.
اینقدر سریع اتفاق افتاد که کسی ندید. فرصت دیدن نبود. خورشید تکبال آماده رو به شونه گرفت و بی تأمل به دل دشمن زد. اون هایی که از هر2طرف عقب تر بودن1دفعه آتیش های کوچیکی رو دیدن که دل تاریکی رو شکافت و مثل ستاره های دنباله دار رفت هوا و شبیه نیزه های بلند نورانی، صاف چشم های دشمن رو هدف گرفت و لحظه ای طول نکشید که هوا از نعره های درد و پرنده های کوری که بی هدف خودشون رو به این طرف و اون طرف پرتاب می کردن و از حدقه های خالی چشم هاشون آتیش بلند می شد و بوی گوشت و پر و استخون های سوخته پر شد.
صحنه وحشتناکی بود. جنگ با خشونتی بی سابقه ادامه داشت و این وسط شعله های وحشی حسابی ترس به دل ها انداخته بودن. سکویایی ها بعد از لحظه کوتاهی که در حیرت گذروندن، موضوع رو فهمیدن و با نهایت سرعت مشغول بهره گیری از این فرصت شدن. با وجود اینکه می دونستن چی داره میشه، نمی تونستن وحشتناک بودن صحنه پیش روشون رو انکار کنن. هوا از تعفن زنده هایی که توی هوا زنده زنده می سوختن و پیش از مردن جزغاله می شدن سنگین شده بود. سکویایی ها توی نور شعله های شناور بین زمین و آسمون تکبال رو می دیدن که روی شونه خورشید جاگیر شده بود، با سرعت و مهارت پر های بلند خودش رو می کند و لحظه ای بعد پر ها به نیزه های آتیشی تبدیل شده و با شیرجه بی نقص و سریع خورشید صاف وسط چشم های دشمن فرو می رفتن. سکویایی ها دست های تکبال رو می دیدن که پر های شعله ور رو تا جایی که ممکن بود توی حدقه های چشم ها فرو می کرد و می دیدن که چجوری اون موجودات بخت برگشته از چشم شعله ور می شدن و شعله ها روی پر های سرشون و داخل حدقه های آتیش گرفتهشون پخش می شد و اون ها لحظاتی بعد به گلوله های شعله ور تبدیل می شدن، دور خودشون می چرخیدن و پیش از رسیدن به زمین زغال می شدن. تکبال با سرعتی سنگدلانه و ترسناک مشغول کار خودش بود و خورشید هم کمکش می کرد.
-مواظب باشید!
فریاد مشکی خورشید و تکبال رو از جا پروند. درست همزمان با پایین اومدن1چنگال بزرگ و تیز جاخالی دادن و شکاری بزرگ که چنگالش رو به ضرب تمام به هدف سر خورشید پایین آورده بود، به علت فقدان هدف جامد تعادلش به هم خورد و با همون ضرب شدید به فضای خالی برخورد کرد و چند متری پایین تر رفت. مثل برق به طرف بالا چرخید و با سرعتی وحشتناک به طرف خورشید و تکبال که درست بالای سرش بودن پرواز کرد در حالی که منقار بزرگ و چنگال های تیزش مثل نیزه به طرف اون ها دراز شده بود. هیکل بزرگ پرنده و حالت تهاجمی وحشیانه و سرعت زیادش چنان بود که خورشید ناخودآگاه جاخالی داد و پرنده وحشی که انتظار همچین چیزی رو داشت این بار تعادلش رو از دست نداد. به سرعت و مهارتی ترسناک چرخید و حمله کرد. تکبال1لحظه حس کرد از شونه های خورشید جدا شد و وسط زمین و هوا معلق موند. زمان نداشت بترسه، کرکس رو صدا بزنه یا به این فکر کنه که داره از اون ارتفاع ترسناک می افته. سر بلند کرد و خورشید رو دید که به شدت تمام با مهاجم درگیر شده بود که می خواست خورشید رو کنار بزنه و به طرف تکبال در حال سقوط شیرجه بره. تکبال تحت فرمان عقل و منطق نبود. فقط خون می دید و جنگ. تکمار خورشید رو زنده نمی خواست. خورشید باید از بین می رفت. هر2چنگ مهاجم در1زمان با خشم تمام بالا رفت و خورشید حاضر نبود از سر راهش کنار بره. نعره مهاجم و عربده ناشناس تکبال با هم یکی شدن. کسی ندید کی دسته پر های دم بلند تکبال به دست خودش از تنش جدا شد و به صورت1دسته نیزه بلند آتیشی در اومد و کسی نفهمید چجوری اون تیر های آتیشی تونستن با اون شدت توی تمام تن مهاجم وحشی فرو برن و مثل شمع داخل کیک همونجا بمونن و آتیشش بزنن. صحنه وحشتناکی بود. خورشید وقتی به خودش اومد که تکبال داشت با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد به طرف زمین می رفت و از صحنه جنگ توی آسمون دور تر می شد. مشکی هوار زد و با شیرجه ای بسیار سریع به طرف تکبال پرواز کرد. سرعتش چنان زیاد بود که1لحظه بقیه سکویایی ها خیال کردن مشکی طوریش شده و در حال سقوطه. ثانیه ای بعد، تکبال توی بغل مشکی با همون سرعت دیوانه وار در حال صعود دوباره بود. مشکی مثل فشنگ بالا اومد، تکبال رو روی شونه های خورشید پرت کرد و چرخید تا با3تا تعقیب گر که سایه به سایهش شیرجه می زدن و می خواستن کبوتر بی پرواز رو زنده ازش بگیرن رو به رو بشه. پیش از اینکه خورشید و تکبال کاری کنن، تیزرو مثل فرستاده جهنم بین اون3تا مهاجم فرود اومد و کسی نفهمید چی شد که صدای خورد شدن گردن یکی از3مهاجم توی هیاهوی مرگبار درگیری پیچید و تیزرو در نور شعله ها به چشم خورد که به چابکی از زیر چنگال های2تا دیگه جاخالی می داد و گردن خورد شده رو همچنان می پیچید. تیزرو مثل باد می چرخید و در همون حال فریاد زد:
-مشکی برو کمک خوشبین. خورشید فسقلی رو ببرش.
توی نور متحرک تیزرو دیده شد که جسم بزرگ و سنگین مهاجم اولی رو به زور و تقلای زیاد بالا برد، دور سرش چرخوند و با تمام قدرت به هر جای2تا همراهش که قصد پاره پاره کردنش رو داشتن می کوبید. خورشید لبخند رضایتمندانه ای زد.
-روش تفریحی خودم!
تیزرو شنید و بلند خندید. تکرو به کمکش اومد و از پشت سر به یکی از مهاجم های تیزرو حمله کرد و لحظه ای بعد، گردن اون مهاجم هم به سرنوشت همراه اولش دچار شد. مهاجم سوم به سرعت به طرف تیزپرک خیز برداشت. خورشید زود تر جنبید. در1چشم به هم زدن، مهاجم شعله ور جیغ می کشید و توی هوا می چرخید و تیزپرک سبکبال از کنارش می گذشت و با چنگال های دراز شده به طرف چشم های1پرنده بزرگ و سیاه که با تیزبین درگیر بود شیرجه زد.
توحش بیداد می کرد!.
سکویایی ها بی شفقت و بی توقف می زدن که راه رو باز کنن. براشون انگار خیالی نبود بمیرن یا بمونن. دشمن باید ازشون می ترسید چون ظاهرا حفظ جون توی هیچ کجای برنامهشون نبود. پاک باخته ها و از همه چیز گذشته ها همیشه ترسناک تر هستن.
و راه بلاخره باز شد!.
تکماری های مهاجم بعد از مدتی هرچند کمی طولانی، مطمئن شدن که اگر می خوان زنده بمونن باید واقعا از سر راه سکویایی ها برن کنار و رفتن.
دیوار دفاعی1دفعه شکاف برداشت و کنار رفت. مهاجم ها وحشتزده پراکنده شدن و در مقابل حمله دسته جمعی سکویایی ها که با وجود تلاش های دشمن بلاخره جمع شده و پشت سر خورشید و تکبال مثل1جریان تند و توقف ناپذیر بلای جهنمی به طرفشون حمله کردن، جاخالی دادن و به اطراف و به عقب در رفتن. سکویایی ها نعره پیروزی نکشیدن. چرا که هدفشون فقط کنار زدن مزاحم ها بود و جنگ اصلی رو هنوز شروع نکرده بودن. خورشید بلند و واضح هوار زد:
-زمان رو از دست میدیم. با تمام سرعت به طرف خارستان!
سکویایی ها1زمان و هماهنگ اوج گرفتن و با تمام سرعتی که از بال های خسته و زخمیشون بر می اومد به طرف خارستان سرازیر شدن. مهاجمینِ ساعتی پیش و فراری های الان هم شاید بی اختیار، مثل تیر به همون طرف می رفتن و اینطور به نظر می رسید که سکویایی ها در حال تعقیبشون هستن. زمان انگار عمدی در کارش بود که به سرعت می رفت.
ساعتی پیش از نیمه شب، سکویایی ها به هوالی خارستان رسیدن. سایه های فراری هایی که زنده مونده بودن رو دیدن که توی خارستان پیش رفتن، به سرعت خودشون رو از آسمون به دل سیاهی پرتاب کردن و ناپدید شدن. سکویایی ها با اشاره خورشید در چندین متری تپه وسط خارستان متوقف شدن. آرایش منظمشون برای1لحظه خیلی کوتاه در اثر توقف ناگهانی به هم خورد و خیلی سریع به وضعیت اولش برگشت. همگی منظم و آماده ولی گیج و متحیر برای پیدا کردن سایه هایی که ناپدید شده بودن به اطراف نظر انداختن.
-لعنت به همهشون! رفتن داخل زیرزمین. ولی چجوری رفتن؟! انگار فرو رفتن توی تپه! چطور همچین چیزی ممکنه؟! من هیچ در بازی نمی بینم. اصلا هیچ دری نمی بینم. اون عوضی ها کجا غیبشون زد؟! خورشید تو می دونی جریان اینجا چه جوریاست؟ خورشید! حواست هست؟ شنیدی چی گفتم؟
خورشید اونجا نبود. خیره به اون تپه سیاه، در زمان به عقب کشیده می شد. روی زمین نبود. پایین تر بود. زیر زمین. زیر دژ تاریک تکمار. داخل سردابی که درست زیر تپه قرار داشت. اطرافش رو جنازه های یخزده و انجماد محض مرگ گرفته بود و خورشید، تنها زنده این قبرستون منجمد، با دست هایی به سردی مرگ و با وحشتی که تمام اعصابش رو از کنترل خارج می کرد، پشت در بسته سرداب بدون فریاد که توانش رو نداشت، به در بسته فشار می آورد و دست های سرد و سیاه مرگ رو درک می کرد که به تمام جونش حلقه می شدن.
-کمک!کمک! کمک کمک کمک کمک کمک به خاطر خدا کمک!
صدایی که حتی ناله هم نبود. شاید حتی مرگ هم نمی شنیدش از بس کوتاه، بی حال و نامشخص شنیده می شد و نمی شد. خورشید ولی در اون لحظه به وضوح اون تاریکی و اون انجماد ترسناک رو احساس می کرد. دستی از جهنم کابوس وار خاطرات بیرونش کشید و صدایی که واضح و واضح تر می شد.
-خورشید! فشار دادن مشت هات کمکی نمی کنه. مطمئنم که می دونی ولی گفتم شاید لازم باشه1کوچولو یادآوری کنم.
خورشید به سرعتی باور نکردنی برگشت. به تکبال نگاه کرد و با تکون دادن سر بهش اطمینان داد.
-اینجا هستم تکی.
مشکی هنوز متحیر بهشون خیره شده بود.
-موضوع چیه خورشید؟
خورشید با فشار دست تکبال تعادل روحش که بین2زمان حال و گذشته، بین اینجا و سرداب تلو تلو می خورد رو حفظ کرد.
-چیزی نیست. اثرات آشنایی قدیمم با این مکانه.
سکویایی ها بی صدا از این لحن کنایه آمیز خورشید خندیدن. خورشید هم چیزی شبیه ته لبخندی زد. خاطر مشکی کمی آسوده تر شد. خورشید تقریبا بدون صدا به حرف اومد.
-ما نمی تونیم اینجا بمونیم. بیایید!
همه به دنبال خورشید به وسط انبوه درختچه های خاردار اطراف خارستان خزیدن و از نظرها ناپدید شدن. صدای نعره هایی که از زیرزمین به گوششون می رسید، زمین زیر پا هاشون و همینطور درون های ملتهبشون رو می لرزوند. کاملا مشخص بود که شکاری ها و مار ها همه و همه به تلافی تمام شکست هایی که در طول زمستون متحمل شده بودن، اون شب خون می خواستن و انتقام و ضربت هایی هرچی شدید تر. تلفیق هیس های وحشی مار ها و نعره ها و جیغ های دیوانه وار پرنده های وحشی که از زیرزمین بالا می اومد، موزیک وحشتناکی درست کرده بود که دل هر شنونده ای رو خالی می کرد. سکویایی ها نلرزیدن. چرا که زمان ترسیدن رو نداشتن. زمان به خاطر درگیری وسط راه از دست رفته بود و حالا وقتی باقی نبود که با ترسیدن تلف کنن. نیمه شب نزدیک بود و سکویایی ها هنوز حسابی عقب بودن. مشکی به خورشید و به بقیه نظر انداخت.
-ما به شناسایی دقیق تری احتیاج داریم خورشید. اطلاعات ما از مختصات اینجا و از وضعیت مکانی که زیر زمین هست خیلی کمه. و این آشنایی تو که گفتی شاید بتونه کمکی کنه. میشه1خورده واسمون توضیح بدی؟
خورشید دست تکبال رو توی دستش گرفته بود و خیلی آهسته، شاید شبیه به نوازش، فشار می داد.
-مشکی! این تپه درست بالای مرکز دژ تکماره. تکمار درست این زیر فرمانروایی می کنه و1طبقه پایین تر، اون سرداب کذاییه. باید کلی توی راهروهای تاریک و پیچ در پیچ بچرخیم تا بهش برسیم ولی سرداب در نهایت درست زیر پای تکماره. و اطراف اون غار زیر تپه، راهروها و غارها و سوراخ هایی هستن که همه به هم راه دارن و می چرخن و از مرکز اصلی دور و دورتر میشن.
مشکی با همون نجوای تقریبا بی صدا ادامه حرف خورشید رو گرفت.
-پس با این حساب، اون6تا در که باید پیداشون کنیم در اطراف تپه هستن و چون دژ بزرگه، پس احتمال داره فاصله درها از تپه زیاد باشه.
مشکی بعد از گفتن این حرف ها برای گرفتن تأیید یا تکذیب و تکمیل به خورشید چشم دوخت. خورشید به نشانه تأیید سر تکون داد. خوشبین نگاه پرسشگرش رو به تپه دوخت.
-ولی اون ها که از دستمون در رفتن1طوری باید خودشون رو رسونده باشن داخل دژ. لازمه ما بدونیم چطوری. آخه ما هم باید خودمون رو برسونیم داخل و نمی دونیم از کجا.
خورشید در جواب نجوای خوشبین سر تکون داد و تأییدش کرد.
-قطعا از درها رفتن داخل. ولی عجیبه که ما ورودشون رو ندیدیم.
تکبال سکوتش رو با صدایی که مثل صدای دیگران از زمزمه بالاتر نمی رفت شکست.
-خورشید!تو جای اون6تا در رو بلدی؟
نگاه خورشید هنوز به تپه ای بود که مثل شبحی سیاه از دل تاریکی سر برآورده و انگار تماشاشون می کرد.
-من نمی دونستم درها6تا هستن. من فقط جای2تاشون رو بلدم. تا زمانی که اونجا بودم خیال می کردم3تا در داره. 2تاش رو پیدا کردم و سومیش رو فرصت نشد پیدا کنم.
مشکی آهسته بال هاش رو از سر بی تابی که سعی می کرد پنهانش کنه حرکت داد.
-پس بریم اول اون2تا در رو پیدا کنیم. باقیشون هم با توضیحاتی که از رفیق های از دست رفتهمون گرفتیم راحت پیدا میشن.
بقیه موافق بودن. خورشید هم همینطور.
-باید در عین سرعت عمل، احتیاط رو فراموش نکنیم و البته نقشه ای رو که کمک کنه کمترین تلفات رو بدیم.
همه بی صدا با حرکت سر ها و بال ها تأیید کردن. خورشید با صدایی زمزمه وار ولی کاملا واضح، طوری که همه بشنون سکوت رو شکست.
نیمه شب نزدیکه. بریم درها رو پیدا کنیم و همه همینجا جمع بشیم. مواظب باشیم دیده نشیم، تا زمانش نرسیده درگیر نشیم، قهرمان بازی و ورود تک نفره و چند نفره و بی برنامه رو هم فراموش کنیم. بعد از پیدا کردن درها و مطلع شدن از وضعیتشون، همگی همینجا.
سکویایی ها طبق نقشه ای که از خیلی پیش حفظ شده بودن، بلند شدن، پخش شدن و برای پیدا کردن درهای دژ تاریک به اطراف خارستان و اطراف تپه سیاه رفتن و پراکنده شدن. تمام حواسشون متمرکز به اطراف بود برای پیدا کردن درها، برای آگاه شدن از خطرهای اطراف و برای گرفتن علامتی از باقی همراه هاشون در مواقع لزوم. خورشید و تکبال بی صدا دور تپه می چرخیدن. خورشید به سرعت و بی خطا به طرف2تا دری که می شناخت رفت. وقتی اولین در رو بسته دید معطل نشد. مثل تیر به طرف در دوم که درست اون طرف تپه، در مقابل اولی واقع بود رفت. با دیدن در بسته چشم هاش رو به نشونه نارضایتی تنگ کرد.
-این آشغال ها پس از کجا وارد میشن؟
تکبال سعی کرد منطقش رو به کار بندازه.
-خوب از4تا در باقی مونده. درضمن فکر نکنم دیگه الان کسی وارد بشه. هر کسی می خواست بره داخل تا حالا رفته.
خورشید موافق نبود.
-ولی اون کثافت هایی که از دستمون در رفتن وارد شدن و ما ندیدیم از کجا. باید بفهمیم.
جستجویی کاملا بی صدا اما ملتهب، در اطراف تپه ادامه داشت. زمان به سرعتی جنون آمیز می گذشت و سکویایی ها هنوز موفق نشده بودن همه در ها رو پیدا کنن. خورشید به پیشنهاد تکبال عمل کرد.
-باید بریم پایین خورشید. تکمار بعد از رفتن تو مطمئنا در های قصرش رو مخفی کرده. وسط این تاریکی از این بالا پیدا کردنشون سخته. باید فرود بیاییم.
فرود اومدن. علامت فرود رو هم فرستادن و باقی سکویایی ها به سرعت مطلب رو گرفتن و هماهنگ و متمرکز پایین اومدن، لای خار بوته ها مخفی شدن و جستجو ادامه پیدا کرد.
تکبال به سادگی لرزش آشکار زمین زیر پا هاش رو احساس می کرد و تمام وجودش می لرزید.
-خورشید!به نظرم باید از قانون تو سرپیچی کنیم و اسلحه مون رو از قلاف بکشیم بیرون. امشب زمان عادی بودن ما2تا نیست. بیا غیر عادی بشیم.
خورشید موافق بود.
-بسیار خوب! ولی اینطوری سرعتمون پایینه. باید جدا بشیم.
تکبال1لحظه حس کرد از شدت ترس تمام پر هاش سیخ شدن.
-یعنی من بدون تو اینجا بچرخم؟
خورشید بی صدا بهش تشر زد.
-زهر مار!بله که باید بچرخی. چی میشه مگه؟ بجنب! جفتمون از جهت های مخالف1دور دور این تپه کوفتی میریم و همینجا به هم می رسیم.
تکبال وحشتزده نفس زد.
-آ، آ، خه،
خورشید بی مکث ضربه ای هشدار دهنده به پشت شونه تکبال زد و گفت:
-می بینمت.
تکبال از جا پرید که بگه به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی دور این تپه وحشتناک و بین این صدا های جهنمی راه بی افته ولی خورشید رفته بود. چاره ای نداشت. لحظه ای ایستاد، چشم هاش نیمه باز و دست هاش بی حرکت موندن، سرش رو پایین گرفت، کمی به جلو خم شد، ثانیه ای در همون حالت باقی موند و بعد، آهسته حرکتی به خودش داد، صاف ایستاد و با چشم هایی کاملا باز و حواسی به طرز غیر عادی جمع به راه افتاد. در سوم رو مدتی بعد پیدا کرد و از بسته بودنش وحشتزده شد. در چهارم رو خورشید کشف کرد و وقتی دید که بسته هست تعجب کرد. در پنجم رو مشکی پیدا کرد و با دیدن بسته بودنش لحظه ای با تردید بهش خیره شد و به راه افتاد.
چیزی به نیمه شب نمونده بود که خورشید و تکبال در اون طرف تپه به هم رسیدن.
-خورشید! فقط5تاش رو تونستیم پیدا کنیم. ببینم تو ششمیش رو…
خورشید به تکبال به شدت متمرکز خیره شده بود که1لحظه مات موند و بعد آهسته به طرف تپه چرخید،1قدم بلند برداشت و مثل برگی که توی باد آروم بیاد پایین، آهسته خم شد و روی زمین نشست. خورشید دید که تکبال از حالت متمرکزش بیرون اومد، لحظه ای نفس تازه کرد، بعد سر بالا کرد و به خورشید خیره شد.
-خورشید! در آخری درست همینجاست. درست زیر فرو رفتگی تپه. ما هر2از کنارش رد شدیم. کاملا مخفیه و کاملا…بسته هست!.
خورشید نزدیک رفت. تکبال که توانش ته کشیده بود همونجا موند.
-درسته. اینجاست. این زیر. این لعنتی هم بسته هست. این امکان نداره. اگر تمام در ها بسته باشن پرنده هایی که رفتن اون پایین نمی تونن نفس بکشن. این شدنی نیست. اون ها همیشه بدون استثنا1در رو باز می ذارن. باید اینطور باشه ولی این دفعه…
خورشید ناباورانه به در بسته خیره شد و لحظه ای بعد، برق تاریکی از ادراکی شوم نگاهش رو پر کرد. تکبال ضعف شدیدش رو ندیده گرفت و خودش رو به خورشید رسوند.
-چی شده خورشید؟ خورشید! نیمه شب نزدیکه. محض رضای خدا حرف بزن!
خورشید با حیرتی خشن زمزمه کرد:
-هفتمی هم داره. هفتمیش مخفیه. اون ها احتمال می دادن که ما این6تا رو کشف کنیم و برای پیشگیری از شبیخون زدنمون همه رو بستن. در هفتمی هم هست که بی تردید بازه.
تکبال با وحشت نگاهش کرد.
-ولی کجاست؟ این در کجا می تونه باشه؟ دیگه جایی نیست که ما و بقیه نگشته باشیم.
خورشید لحظه ای مکث کرد. تکبال توی تاریکی بهش خیره شد. حتی توی اون سیاهی جهنمی هم می تونست بفهمه که تمام سلول های اعصاب خورشید در تمرکز هستن. چند لحظه گذشت. تکبال حس می کرد روحش از بی تابی و ترس می خواد از جسمش بپره بیرون و هوار بزنه ولی به قیمت صرف کردن توانی فراتر از تحملش خودش رو بی صدا و آروم نگه داشت. خورشید بلاخره بعد از چند لحظه که برای تکبال مثل قرن ها گذشت، نگاهش رو از هیچ برداشت و سکوت رو با صدایی شبیه هذیون خوابگرد ها شکست.
-تکی! در هفتم بسته نیست.
تکبال در حالی که خیلی تلاش می کرد صداش در حد زمزمه باقی بمونه دست خورشید رو گرفت و آهسته تکون داد.
-ولی کجاست؟ اون در کجاست خورشید؟
خورشید بعد از مکث کوتاهی نجوا کرد.
-جایی که تصورش رو نمی کنیم. جایی درست در برابرمون. تکمار مطمئن بود که ما اگر تا اینجا برسیم در جستجوی موارد سخت هستیم. مثل این در ها که همه مخفی بودن. مخصوصا این آخریش. واسه همین در آخر رو چنان آسون گرفت که به فکرمون هم نرسه.
تکبال لحظه ای بی هدف به خورشید و به تپه و دوباره به خورشید نظر انداخت.
-خورشید! اون در درست روی نوک تپه زیر بوته های خاره! کاملا هم بازه!.
خورشید با نگاهی که ازش آتیش اتش می بارید به تکبال خیره شد.
-تو مطمئنی؟
تکبال با صدایی خیلی بلند تر از زمزمه جوابش رو داد.
-من مطمئنم. خورشید! باید بجنبیم. اون ها دیگه چندان معطل نمیشن. ازم نخواه که توضیحش بدم. زمانش نیست!.
خورشید ازش توضیح نخواست. برق آسا از زمین برش داشت و در حالی که با آخرین سرعت به طرف محل مورد نظر تکبال پیش می رفت، علامت احضار رو فرستاد. سکویایی ها به سرعت علامت خورشید رو گرفتن و از هر جایی که بودن به طرف محل قرار در زیر انبوه درختچه های خاردار راه افتادن.
خورشید و تکبال بالای1دسته درختچه در هم پیچیده فرود اومدن.
-کجاست تکی؟
تکبال لحظه ای انگار جسمش رو از درون فشار می دادن. بعد سر بالا کرد و مقابل رو نشون داد.
-اونجا. درست همونجا. اگر خوب نگاه کنی می بینی.
و درست در همون لحظه، انگار آسمون بخواد تکبال رو تأییدش کنه، باد تندی وزید، ابر ها کنار رفتن و ماه کم فروغ از زیر ابر ها بیرون اومد و نور بی رمقش رو به زمین پاشید. خورشید تونست سایه تاریک دری که در حصار بوته های خار اطرافش بود رو ببینه. تکبال درست می گفت. در کاملا باز بود. و جز تیرگی شب بی مهتاب و1دسته بوته پرپشت خاردار که اطراف در رو گرفته بودن، هیچ تلاشی برای مخفی کردنش به عمل نیومده بود.
-خورشید!از اینجا نمیشه به داخل دژ نفوذ کرد. این در نگهبان داره و اون ها مطمئنا که ما پیداش می کنیم و در نتیجه یا راهمون رو درست و حسابی بستن، یا برامون1طله چاق و چله کار گذاشتن که تا خرخره توش گیر می کنیم. باید کاری کنیم که اون ها خودشون باقی در ها رو باز کنن تا ما بتونیم از اون در ها بهشون حمله کنیم. تکمار اینجاش رو نخونده و تصور نمی کنه ما راهی برای باز کردن در هایی که خودش بسته و مخفی کرده پیدا کنیم. اون در ها بی حفاظن یا اینکه حفاظشون خیلی راحت تر از این یکی قابل شکستنه. خورشید! می شنوی چی میگم؟
خورشید آهسته و متفکر سر تکون داد.
-بله تکی می شنوم. باز کردن اون در ها به وسیله بچه های ما زمان زیادی می خواد. ما می تونیم در ها رو باز کنیم ولی این تا دم صبح طول می کشه. خصوصا اینکه من باورم نمیشه اون در ها کاملا بی حفاظ باشن و حتما پشتشون نگهبان هست و ایجاد هر صدایی که آگاهشون کنه می تونه این طله که گفتی رو ببره پشت در هایی که ما داریم در اون لحظه بازشون می کنیم. ما زمان نداریم تکی. درضمن، به ریسکش هم نمی ارزه.
تکبال به خورشید خیره شد. توی نگاه خورشید چیزی بود که تکبال رو می ترسوند.
-ولی باید1راهی باشه مگه نه؟
خورشید جواب نداد. تکبال کلافه شد.
-خورشید!خواهش می کنم. حرف بزن داری دیوونم می کنی. گفتم راهی هست یا نه؟
خورشید نگاه از در برداشت و به تکبال خیره شد. انگار داشت با خودش می جنگید. انگار داشت توانش رو جمع می کرد. تکبال سر در نمی آورد ولی صبر کرد. خورشید چند لحظه بعد، نفس عمیقی کشید و سنگین و آهسته به نشانه تأیید سر تکون داد.
-بله هست. تو درست گفتی تکی. باید کاری کنیم که اون ها خودشون اون در ها رو باز کنن. و واسه این کار در این زمان محدود تنها1راه هست.
تکبال با بی تابی که داشت خفهش می کرد دست خورشید رو چسبید.
-اون راه چیه خورشید؟
خورشید لحظه ای به طرف در و بعد به آسمون و دوباره به طرف در نظر انداخت. نگاهش عمیق، نافذ و سنگین بود.
-برات میگم ولی نه حالا. همه لازم نیست تمامش رو بدونن. حالا باید بریم تا اون بخش از نقشه که بقیه باید بدونن و اجرا کنن رو بهشون بگم.
تکبال حس کرد ضربان قلبش تند تر شد.
-چرا لازم نیست بقیه تمامش رو بدونن؟ چرا همین الان بهم نمیگی؟
خورشید نفس عمیقی کشید و1بار دیگه به آسمون نظر انداخت.
-واسه اینکه الان زمان نیست. تکی! بحث نکن. اون پایین1فوج پرنده بی دفاع هست که ما باید نجاتشون بدیم. و وظیفه تو امشب خیلی سنگینه. تو باید حسابی کمکم کنی و فقط تویی که تمام داستان رو خواهی دونست. بقیه دیرتر ماجرا دستشون میاد و مطمئن باش که امشب هیچ کدومشون اندازه تو نمی تونن کمک من باشن. حالا دیگه باید بریم. بقیه الان حتما به محل قرار رسیدن.
تکبال بغض ناشناسی که از جنس ترسی غریب بود رو با احساسی شبیه سوزش قورت داد. دست خورشید رو محکم گرفت و زمزمه کرد:
-من می ترسم خورشید!
خورشید با محبتی عجیب دست های سرد تکبال رو توی دست گرفت و فشار داد.
-من هم می ترسم، عزیزجان!.
وقتی به درختچه های محل قرار رسیدن سکویایی ها همه اونجا بودن. خورشید دستش رو بالا برد و همهمه ها بلافاصله خاموش شد. خورشید در حالی که دست تکبال رو توی دستش گرفته بود و فشار می داد، با صدایی آروم و صاف سکوت رو شکست.
-درست گوش بدید چون زمان تکرار نیست. تا نیمه شب هیچی نمونده و باید سریع شروع کنیم پس هرچی حواس دارید جمع کنید ببینید چی بهتون میگم. فرصت نیست الان کامل توضیح بدم فقط باید هر کاری بهتون میگم انجام بدید. خیلی سریع دسته بندی بشید، 7دسته حسابی حساب شده و دقیق. 6تا از دسته ها هر دسته روی یکی از در ها تمرکز کنید و منتظر باشید که باز بشه و بعد با تمام توان بهش حمله کنید. دسته هفتم پخش بشید و منتظر بمونید تا راه خروج فنچ ها باز بشه. توجه کنید! راهی جز اون6تا در. 1راه خروجی بزرگ و کاملا باز که1دسته خیلی بزرگ فنچ گرفتار بتونن ازش پرواز کنن و بیان بیرون. به مجرد اینکه راه ورود و خروج باز شد، اگر فنچ های گرفتار آزاد شدن با هر سرعتی که می تونید از اینجا ببریدشون و نجاتشون بدید و اگر بعد از باز شدن راه خروج فنچ ها هنوز گرفتار بودن و نتونستن بیرون بیان، از راه باز شده حمله کنید و اون ها رو پس بگیرید. هرچند تقریبا مطمئنم که فنچ ها به محض باز شدن راه خروجی موفق میشن خودشون رو به بیرون از زندانشون برسونن. درست فهمیدید؟ بهتره فهمیده باشید چون تقریبا نیمه شب شده و من دارم از بین عربده های وحشی این عوضی ها صدای خیلی ضعیف ضجه می شنوم.
خورشید درست می گفت. نعره های زیر زمین به اوج رسیده و هوای مرگ داشتن و صدا های خیلی خیلی ضعیفی از جنس ضجه های حاصل از وحشت دم مرگ، تزئین اون نعره های درنده و خونخواه بودن. مشکی دلواپس به نگاه خورشید نظر انداخت.
-فهمیدیم خورشید، ولی…
خورشید حرفش رو برید.
-پس برید و انجامش بدید. سریع دسته بندی بشید و هر دسته به نزدیک ترین دری که می شناسه برسه. به محض استقرار دسته ها، علامت بدید تا همه از مستقر شدن همدیگه آگاه بشیم.
خوشبین نگاهی مردد به خورشید انداخت.
-خورشید!ما چه جوری باید بفهمیم اون در ها کی و چطور باز میشن؟
خورشید بهش نگاه نکرد.
-وقتی زمانش برسه خودتون می فهمید. باز شدن درها با من. شما فقط برید و داقونشون کنید و برنده بشید. دلم می خواد اگر تکمار به صبح رسید، امشب رو هرگز در باقی عمر کثیفش فراموش نکنه.
خورشید دست روی شونه تکبال گذاشت و با همون لحن آروم و مطمئن از هوای پریشونش درش آورد.
-تکی!همراهم بیا! خوب، موفق باشید!.
خورشید این رو گفت و دستی تکون داد و بلافاصله دسته بندی شروع و در کوتاه ترین زمان تموم شد. خورشید خودش به همه چیز نظارت داشت و دسته ها رو راهی کرد. مشکی و افراد دستهش برای فرار دادن فنچ ها و درگیر شدن با مهاجمین توی آسمون انتخاب شدن و در نتیجه به محل هفتمین در اشراه بیشتری داشتن. خورشید و تکبال خیلی زود به چند متری در هفتم رسیدن، روی همون دسته درختچه ها فرود اومدن و جاگیر شدن. صبر تکبال دیگه تموم شد.
-میشه حالا درست به من بگی ببینم چجوری این راه خروجی باید باز بشه و همینطور اون6تا در کذایی؟
تکبال به خورشید نظر انداخت و صداش برید. نگاه خورشید به طرز عجیبی شفاف و مهربون بود.
-بله تکی. بهت میگم. یکی باید بزنه به وسطشون. کسی که می تونه آتیششون بزنه. اون ها توی اون جهنم بسته نمی تونن پرواز کنن. باید در ها رو باز کنن تا بتونن خودشون رو نجات بدن.
تکبال گیج به خورشید خیره شد.
-من که نمی فهمم. یعنی می خوایی بگی1نفر…
تمام دنیا در1لحظه روی سر تکبال خراب شد. هیچی نمونده بود که با تمام توانش جیغ بکشه اگر دست خورشید به موقع مانع خروج اون فریاد نمی شد.
-تکی! تکی خفه شو شنیدی؟ فقط خفه شو! خفه! کاری نکن که بی هوشت کنم فهمیدی؟ صدات رو می بری. تو با این عربده زدنت فنچ ها و تمام سکویایی ها رو به کشتن میدی. پس خفه شو تا مجبور نشم ازت صرف نظر کنم و بی هوش اینجا جا بذارمت.
خورشید وقتی مطمئن شد تکبال خیال جیغ کشیدن نداره دستش رو برداشت. تکبال از شدت وحشت داشت واقعا سکته می کرد. خورشید شونه هاش رو نوازش کرد.
-تکی!طوری نیست. ما در حال جنگ هستیم. یادت که نرفته. توی جنگ این چیز ها چندان هم غیر معمول نیست.
تکبال از ترس اینکه خورشید بی هوشش کنه جیغش رو قورت می داد ولی لرزش و هقهقی بی امان داشت از هم می پاشیدش.
-خورشید!گور پدر جنگ. لعنت به تکمار و جنگل و فنچ ها و همه ما. خورشید! من این چیز ها رو نمی فهمم. به خاطر خدا خورشید! تو زده به سرت؟ تو می خوایی خودت رو اون پایین آتیش بزنی؟ خورشید! تو میمیری!
خورشید لبخند زد. لبخندی که دیگه تلخ نبود.
-تکی! من به اندازه کافی زنده موندم که خیلی چیز ها ببینم. بیشترشون هم منفی بودن. بعضی هاش هم مثبت. مثل اومدن تو. تو یکی از مثبت هایی بودی که باعث شدی من بخوام که بیشتر ادامه بدم. وگرنه مدت ها پیش تصمیم داشتم پایانم رو بپذیرم. بیخیال. درددل نکنیم. داره دیر میشه. باید بجنبیم.
تکبال این دفعه در فرو دادن فریادش چندان موفق نبود. دست خورشید رو2دستی چسبیده بود و داشت نفسش می برید.
-خورشید!نه! تو رو به خدا! اجازه بده اون نفر من باشم. تو رو به خدا.
خورشید آروم و مهربون دست های تکبال رو توی دست گرفت.
-تو خیلی مهربونی تکی. ولی تو واقعا نمی تونی. اون زیر رو من می شناسم و تو نمی شناسی. من پرواز می کنم و تو بی پروازی. من بزرگ تر و در رویارویی با تکمار قوی تر هستم چون بیشتر از تو باهاش آشنام. من باهاش زندگی کردم. و از همه مهم تر، برای تکمار نابود کردن من راحت تره تا از بین بردن تو. چون من دیگه به کارش نمیام ولی تو رو تا حتی الامکان زنده می خواد. درضمن تو از من جوون تر و خطرناک تری تکی. و باز هم درضمن، من دلم می خواد مطمئن باشم که تو هستی، برنده میشی، پیش میری، موفق میشی، زندگی می کنی، تجربه می کنی و خوشبخت خواهی بود. من دیگه چیزی ندارم که برای حفظش بمونم تکی. تو آخریش بودی و اگر تو بری حضور من زیادی بی محتواست. من خوشم نمیاد. ولی تو، خیلی چیز ها هست که تو منتظرش باشی. پیروزی به تکمار، پیروزی به گرفتاری هات، برگشتن کرکس، دیدن خونوادت، آگاه شدن رفیق هات، اه بس کن دیگه اینطوری گریه می کنی که چی بشه؟ شاید هم شد که از اونجا زنده بیام بیرون.
خورشید لبخند زد ولی هم تکبال و هم خورشید می دونستن که احتمال حقیقت این وعده خورشید زیر صفره. تکبال نا آروم، ناباور و نا امید تقلا می کرد.
-خورشید!نه! تو باید باشی. من لازمت دارم. تو نمی تونی اینجا جام بذاری خورشید! تو بهم گفتی همراهم میایی تا با فاخته من حرف بزنی. خورشید! تو تعلیم دهنده من هستی. خورشید! من نمی خوام تو نباشی. تو رو به خدا خورشید!
خورشید سیل اشک های تکبال رو پاک کرد.
-تکی!رفیقم! همراه عزیز من! تعلیمت از نظر من دیگه تموم شده. تو حالا کاملا به خودت مسلط هستی. در مورد فاخته هم من واقعا متأسفم تکی! من احساست رو می فهمم. دلت رو، محبتت رو، ولی انتظار نداشته باش که فاخته و بقیه هم همون طور که من شناختمت بشناسنت و بخوانت و باورت کنن. به جان خودت خیال داشتم بیام و باهاش حرف بزنم ولی می بینی که مهلتش نیست. فاخته رو همین طوری که هست دوستش داشته باش، براش دعا کن و سعی کن دیگه هرگز به کسی این طوری دل ندی که با رفتنش اینهمه آزار ببینی. مواظب باش دیگه در هیچ کجای زندگیت طوری با عزیز هات یکی نشی که مجبور باشی برای حفظشون دلشون رو بشکنی. فاخته شاید برای همیشه ازت به عنوان1تجربه منفی یاد کنه و چند وقت دیگه هم فراموش بشی. ولی این خودت هستی که بیشتر از همه آزار می بینی. پس سعی کن دیگه هرگز این تجربه رو تکرارش نکنی. هر زمان که به هر دلیلی خواستی به هر رفیقی هر چقدر هم نزدیک، خودت رو، خود واقعیت رو آشکار کنی، به خاطر بیار که من موافقش نبودم و بار ها بهت هشدار دادم و اگر خواستی دلیلش رو بدونی، یادت بیاد که آخر تو و فاخته چی شد. تکی! دیگه بس کن. من واقعا نمی خوام تو اینطوری بباری ولی اون پایین1عالمه جون هست که باید نجاتشون بدیم. من فقط یکی هستم و اون پرنده ها خیلی زیادن تکی. بینشون1عالمه جوجه هست که از وحشت مردن توی بغل پدر ها و مادر هاشون پناه گرفتن. پدر ها و مادر هایی که خودشون هم الان گرفتارن و تو نمی دونی چه دردی داره جلوی چشم تکیه گاه ها، جوجه های بی تکیه گاه رو از زندگی محروم کردن. من می دونم تکی. دردش زیاده. خیلی زیاد!.
تکبال زار می زد. با کمترین صدا و با بیشترین توان.
-خورشید!واسه جنگیدن راه دیگه هم باید باشه. به خاطر خدا به من رحم کن و منصرف شو! به خدا تاب نمیارم خورشید!
خورشید پر های خیس تکبال رو نوازش می کرد.
-تکی!خاطرت هست1زمانی من در مورد جنگیدنم چی گفتم؟ اون پایین مادر هایی هستن که واسه جوجه هاشون1جهان آرزو دارن. جوجه هایی که هنوز زندگیشون درست و حسابی شروع نشده. من تا امشب برای خاطر این ها باخت های خودم رو روی دوشم کشیدم. برای اون ها و برای تو تکی. تویی که باید خاطر جمعم کنی که قوی تر از این ها هستی. تو باید قوی باشی. تو باید باشی و این ماجرا رو ادامه بدی. به خاطر بقیه، به خاطر از دست رفته ها، به خاطر من. تو که نمی خوایی من زنده بمونم و تمام عمرم این شب رو به عنوان سیاه ترین شب زندگیم با خودم بکشم، می خوایی؟
تکبال ضجه زد:
-آره می خوام. به جهنم اون ها! به جهنم دل تو! به جهنم! من نمی خوام از دستم بری خورشید!من دیگه تحمل از دست دادن ها رو ندارم خورشید! به جهنم جنگ و جنگل و راه و همه چیز. دیگه بسه. بسه دیگه بسه. بی خودی هم خودت رو خام نکن. من بی تو قادر به ادامه هیچ راهی نیستم. باید خودت باشی. باید یکی مثل خودت باشه. من هیچی نیستم خورشید. هیچی نیستم جز1نصفه زنده بی مغز بی پرواز عاجز.
سیلی خورشید برق از نگاه خیس تکبال پروند.
-تکی! گوش بده! دیگه هرگز نمی خوام در مورد خودت این مزخرفات رو بگی فهمیدی؟ دیگه نمی خوام خودت رو اینطوری ببینی فهمیدی؟ دیگه بس کن بدم میاد از گریه زاری! تمومش کن فهمیدی؟
تکبال داشت دق می کرد.
-نه نفهمیدم نفهمیدم. خورشید تو رو خدا بزن خلاصم کن بعد هر جهنمی میری برو خورشید. اینجا جام نذار خورشید! من نمی تونم خورشید!.
تکبال دیگه واقعا نمی تونست حرف بزنه. خورشید لحظه ای بهش خیره شد. بعد آروم شونه هاش رو فشار داد.
-تکی!کبوتر عزیز من! از دست دادن ها بخش های آموزنده زندگی های ما هستن. خودت رو ببین!کرکس رو هرچند موقت از دست دادی و چقدر توانا تر شدی در غیبتش؟ تکی! من واقعا دیگه نمی تونم بمونم. بهم گوش بده! زمان نیست. چندتا کار هست که باید کنی. یکی اینکه بعد از من تکمار و تکماری ها رو ول نکنی. به حسابش برس. تا آخرش برو و نابودش کن!بذار پرنده های جنگل سرو بتونن بدون ترس از پایان های ناگهانی و دردناک، روی درخت های امن بشینن و به جوجه هاشون داستان پریدن رو یاد بدن. من مطمئنم که تو از پسش بر میایی تکی. سفت باش! من دیگه حسابی خستهم. از اینجا به بعدش دیگه نوبت توِ. اجازه نده پیش خودم ضایع بشم. آخه خیلی زیاد بهت مطمئنم. دوم اینکه این آخ و واخ رو جمعش کن. ببین چی میگم بهت! اجازه نداری بشینی هقهق بزنی، تب کنی، روانی بشی و غیره. می دونی که من چقدر از این مسخرگی ها بدم میاد. یادت باشه متنفرم از این حال و هوا ها. هر زمان خواستی واسه غیبتم ضجه مویه راه بندازی به یاد بیار و کاملا مطمئن باش که در اون حال من چقدر از خودت و از همه چیزت بدم میاد. پس به جای اینکه نفله بشی و بزنی به در آخ و واویلا، سفت وایستا و این عوضی ها رو ضربه کن. وقتی جنگت با تکمار تموم شد، به اندازه کافی مهلت واسه یادآوری من و خاطره هام پیدا می کنی. ولی خاطرت باشه زیاد طولش ندی که من هیچ خوشم نمیاد از وا رفتن ها و عزاداری کردن ها و پاشیدن ها و باختن ها و هر چیز این مدلی. به خصوص از طرف تو. تو متفاوتی تکی. فقط تویی که کبوتر عزیز من هستی. باید تفاوت داشته باشی تکی. من که هر کسی رو توی دلم عزیز نمی کنم! تو که دیگه باید بدونی. سوم اینکه، مواظب خودت باش. با زندگی راه بیا. با خودت و واقعیت های زندگیت نجنگ. خودت باش. تکبال باش. کبوتر بی پروازی که قادره پرنده باشه. حتی بدون پریدن. حتی روی درخت. حتی روی خاک. اینقدر هم خودت رو خاکی نکن. این کثافتکاری رو ادامه نده خیلی جفنگه. پر هات باید پاک باشن. تو پرنده ای تکی! بذار برای همیشه به عنوان1پرنده بشناسمت.
خورشید با محبت خاک روی پر های تکبال رو تکوند. تکبال دیگه نمی تونست سر پا بمونه.
-تکی!درست توجه کن! بعد از اینکه من رفتم تو باید امشب رو به جای من پیش ببری. اجازه نده بقیه بفهمن چی شده. اون ها امشب آمادگیش رو ندارن و اگر بفهمن اوضاع سکویایی ها و فنچ هایی که امیدشون رو به کرکس و افرادش بستن افتضاح میشه. تو باید هر طور شده رفتنم رو مخفی نگه داری تا درگیری امشب تموم بشه. واسه باقیش خودت باید فکر کنی که چجوری پیش ببری. من مهلتم تموم شده تکی. از اینجا به بعدش با خودت.
تکبال با آخرین توانی که نداشت، دست خورشید رو مثل آخرین و تنها امید نجات از مرگی دردناک2دستی چسبید و ضجه کشید:
-خورشید!خواهش می کنم! ازت تقاضا می کنم! بهت التماس می کنم! به خاطر خدا. به خاطر خدا. نه!
خورشید آهسته دست باز کرد و تکبال رو پیش از زمین خوردن بغل کرد. سرش رو گرفت روی شونه خودش. نازش کرد. اشک هاش رو پاک کرد. براش لالایی خوند. از اون لالایی هایی که وقت پریشونی های تکبال فقط خورشید بلد بود واسهش بخونه. فقط خودش می دونست و تکبال.
-تو امشب عالی بودی تکی! حرف نداشتی! بهت افتخار می کنم. خیلی هم زیاد. از ته دل. خوشحالم که باهام بودی و خوشحالم که باهات تا اینجا ادامه دادم.
تکبال فهمید که برای عوض کردن این پایان تلخ دیگه هیچ کاری از دستش بر نمیاد. واقعیتی تاریک! این تنها راه بود و تکبال قادر نبود چیزی رو عوض کنه. خورشید جنس اشک های عجز و وحشت تکبال رو فهمید. با عشقی آشکار روی سینه فشارش داد. سر و پر هاش رو با مهری از اعماق وجود، مهری بدون پرده و بدون نقش همیشگیِ سردی و خشم و خشونت نوازش کرد. سر تکبال رو روی شونه خودش گذاشت و آهسته و بی نهایت مهربون توی گوشش زمزمه کرد:
-خیلی دوستت دارم تکی! اجازه نده تصور کنم اشتباه کردم. من چه زنده باشم چه زنده نباشم تو باید چیزی باشی که بهت گفتم، اگر می خوایی همچنان عزیز من باشی. می دونم که می تونی اگر بخوایی. می خوایی مگه نه؟
تکبال بدون اون که سر از شونه های خورشید برداره به علامت تأیید سر تکون داد. سفت به خورشید چسبید. بغلش کرد. فشارش داد. احساسش کرد. بوییدش. حسش کرد. دعا کرد که همون لحظه عمرش به آخر برسه. خورشید بی حرف توی بغلش فشارش می داد و مشکی از دور تماشا می کرد و مونده بود این2تا چیکار دارن می کنن.
صدایی شبیه1آغاز شوم. رسیدن نیمه شب. شروع تردید ناپذیر کشتاری که تا چند لحظه دیگه راه می افتاد!.
خورشید نه با خشونت، بلکه به سرعت و با اطمینان تکبال رو از خودش جدا کرد. 1بار دیگه نگاهش کرد، 1بار دیگه به سرعت به خودش فشردش، 1بار دیگه شونه هاش رو فشار داد، دست های بی حس از وحشتش رو توی دست گرفت، به چشم های خیسش خیره شد و با محبتی بی نهایت زمزمه کرد.
-خداحافظ تکبال!.
خورشید دست های تکبال رو رها کرد و پرید. تکبال به مسیر رفتنش خیره شد. خورشید رفت بالا و به طرف تپه پرواز کرد. 1لحظه مشکی و بقیه دیدن که آسمون بالای تپه از نور خیره کننده ای روشن شد و سفیری که مثل پیک مرگ توی جنگل پیچید.
-تکماااااااااااااااااااااااااااااار!
این سفیر رو تمام سکویایی ها شنیدن ولی مهلت پیدا نکردن بفهمن چی بود.
تکبال تماشا می کرد که نور خیره کننده صاف به طرف دری که خودش پیدا کرده بود فرود اومد، بوته های خار اطراف رو آتیش زد و وارد شد و چند لحظه ای طول نکشید که صدا های زیرزمین به وضوح تغییر کرد. همزمان با جیغ ها و نعره های حیرت و وحشت و درد که از زیرزمین بیرون می زد، طنین ناله وحشتناکی هم از دور تر شنیده شد.
-نه!خورشییید! نه!
تکبال دیگه فرصت نداشت تماشا کنه. با سرعتی که در خودش سراغ نداشت خودش رو به طرف محل اختفای مشکی و دستهش پرتاب کرد و فریاد زد:
-مشکی!مشکی خفه شو!
تکبال نزدیک مشکی نبود ولی فرمانش چنان محکم و صریح صادر شد که مشکی خواه ناخواه اطاعت کرد. بقیه همراه های مشکی از حیرت در جا خشکیده بودن. انگار هنوز نفهمیده بودن چی شده. لحظه ای بعد بود یا لحظاتی بعد یا شاید ساعاتی بعد، تکبال نمی دونست چقدر گذشت که صدا هایی شبیه انفجار های پشت سر هم از زیر پا هاشون شنیده شد. تکبال و باقی همراه های مشکی دیدن که از اون ورودی دود بیرون زد و شنیدن که نعره سکویایی های مستقر در اطراف در های بسته بلند شد. تکبال با اینکه وسط دودی که لحظه به لحظه بیشتر می شد جنگ پشت و اطراف تپه رو نمی دید، ولی به درستی می تونست صحنه حمله دسته های سکویایی ها رو به در های باز شده و بی حفاظ و فراری های پریشون و غافلگیر تکمار مجسم کنه. هنوز منتظر بود که خورشید از اون ورودی بیرون بیاد ولی جز دود هیچی بیرون نمی اومد. لحظاتی بعد صدا ها قوی تر شدن و زمین از نعره های درگیری های داخلش می لرزید. سکویایی ها وارد دژ تکمار شده و با دسته متعجب و وحشتزده تکمار درگیر شده بودن. تکبال هنوز غرق حیرت و وحشت تماشا می کرد و مشکی رو با تمام زورش گرفته بود که خودش رو از ورودی شعله ور به داخل پرتاب نکنه و دسته منتظر و حیرتزدهش رو دنبال خودش به آتیش نکشه. در1لحظه نفسگیر فریاد های زیر زمین به هوار های وحشت تبدیل شد و تکبال دید که سکویایی ها مثل تیر از در های باز بیرون زدن و هرچی بالا تر پریدن و1دفعه، بدون هیچ اخطار قبلی، شعله بود که از ورودی های کاملا باز بیرون می زد. تکبال از جا پرید، خودش رو به بالاترین شاخه های درختچه ها رسوند و سفیر زد:
-برید بالا، بالا، بالاتر!
دودی غبار آلود داشت همه جا رو می گرفت و1دفعه صدای انفجاری بسیار بلند تمام جنگل رو لرزوند.
تکبال با حیرتی تلخ می دید که ورودی بالای تپه در1لحظه به شدت منفجر شد و سقف دژ تاریک تکمار کاملا منهدم شد و از هم پاشید. بقیه سکویایی های دسته مشکی که به انتظار فنچ ها روی درختچه ها و بوته های بلند تر جاگیر شده بودن، از ضرب انفجار هر کدوم به1طرف پرتاب شدن و تکبال دید که1فوج پرنده کوچیک از بین غبار و دود سیاه و غلیظ، از تیرگی داخل زیرزمین بیرون اومدن، به سرعت از وسط قیامت دود و غبار به هوا بلند شدن و به آسمون پرواز کردن در حالی که سایه های بزرگ شکاری های تکمار پشت سرشون پرواز می کردن. تکبال با تقلید بسیار ماهرانه ای از صدای خورشید عربده زد:
-گروه نجات! فنچ ها رو نجات بدید! جنگی های سکویا! امشب رو برای تکمار به یاد موندنی کنید!
نعره های وحشی و بی شفقت جنگ، دود، غبار، جنگ، خون، دسته نجات به سرعت وارد عمل شدن. سکویایی ها مثل تیر های از تفنگ در رفته از زیر زمین و از آسمون و از چپ و راست روی سر دشمن که هنوز گیج شعله ها بود می باریدن و دسته مشکی به سرعت فنچ های وحشتزده و پراکنده رو جمع می کردن و به اعماق جنگل فراری می دادن. مشکی در مهار تکبال می خواست عربده بزنه و دیوانه وار خورشید رو صدا کنه و تکبال نمی فهمید اینهمه قدرت جسم رو از کجا آورده که تونسته تا این لحظه مشکی رو مهار نگه داره. خیلی گذشت تا تکبال از همون فاصله دور این اطمینان رو دریافت کرد که میدون جنگ از فنچ ها پاک شده. این درست در لحظه ای بود که تمام تپه در برابر نگاه خیره تکبال1دفعه شعله ور شد و انگار به لرزه افتاد. تکبال با احساس خطری آنی و خطاناپذیر به سرعت از جا پرید و با همون تقلید ماهرانه سفیر زد:
-افراد سکویا! باید بریم! باید بریم!
همین کافی بود. وسط اون قیامت خون و دود و خاک، سکویایی ها که خیال می کردن از خورشید فرمان می گیرن، 1دفعه عقب کشیدن و خودشون رو در بین دود و غبار مخفی کردن. شکاری های تکمار که خیال می کردن اون ها به زیرزمین و به ادامه درگیری پیوستن، کور کورانه توی گرد و خاکی که لحظه به لحظه بیشتر می شد می چرخیدن و به هم می خوردن. مشکی داشت می مرد. دسته مشکی تنها افرادی بودن که دیدن چی شد و تنها افرادی بودن که می دونستن فرماندهی این هنگامه سرخ دستِ خورشید نیست. تکبال خیلی سریع مشکی رو به تیزرو و تکرو که به پهنای صورت اشک می ریختن سپرد و فریاد زد:
-ببریدش!از اینجا ببریدش! خودتون هم برید! برید برید برید!
تکرو هقهق کرد:
-خودت چی؟
تکبال محکم و مطمئن داد زد:
-مشکی رو ببرید! من جا نمی مونم.
تکبال درست می گفت. تکرو دید که مثل برق از بالای شاخه پرید پایین، پاهای چابکش رو روی خاک محکم کرد و با چنان تسلط و سرعتی دوید که به هیچ عنوان از هیچ پرنده ای انتظار نمی رفت. تیزرو و تکرو در حالی که بی پروا هقهق می کردن، مشکی ملتهب و ناآروم رو از اونجا بردن.
تکبال مسافت زیادی نرفته بود که با شنیدن نعره ای بلند تر از هر انفجاری که در خاطرش جا می گرفت، حس کرد کوهی فرو ریخت. بی اختیار خودش رو روی زمین پرتاب کرد و زیر1دسته خار خزید. از اونجا سیاهی دود و غبار رو می دید و زمانی که سیاهی کمی کمتر شد، تکبال دید که منظره مقابل نگاهش به طور فاحشی تغییر کرده بود. تپه سیاه خارستان دیگه اصلا وجود نداشت و در افق تاریک، شب تا بی انتها کشیده شده بود. تکبال حس کرد دیگه نباید منتظر خورشید باشه. نمی فهمید چرا تا اون لحظه این احساس ابلهانه رو داشت که شاید پایان طور دیگه ای باشه ولی در اون لحظه انگار حقیقت از زیر تپه ای که دیگه نبود، سر برآورده و در جای خالی تپه فرو ریخته ایستاده بود. صدای تکبال در تمام خارستان پیچید، طنین انداخت و هزار ها بار منعکس شد.
-خورشیییید!خورشییییییید! خورشییییییییید! خورشید! خورشیدم اِی خدااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااااآاااآاااآاا!
در جایی بین نیمه شب و صبح، تکبال نفس زنان، خاک آلود، سیاه از دود و غبار و خون، محو شعله و جنگ و انفجار و ترس و حیرت و خاک و خاکستر، خودش رو به امن ترین و قابل دسترس ترین پناه گاهی که می شناخت رسوند. گودال کوچیک زیر بوته های خار اون طرف چنارستان. جایی که پیش از بازگشت خورشید، از خشم سکویایی ها اونجا پناه گرفته بود. مطمئن بود که فنچ ها نجات پیدا کردن. مطمئن بود که سکویایی ها در امان هستن. دیده بود که از مار ها کمتر از40تا زنده مونده و همراه تکمار به شدت زخمی و نیمسوخته از معرکه فرار کردن. تکمار زنده مونده بود ولی جدا از این، همه چیز درست بود. همه نجات یافته ها در امان بودن. فنچ ها بدون اینکه حتی یکیشون از دست بره آزاد شده و در اون لحظه تحت حمایت و رسیدگی افراد منطقه سکویا بودن. دژ مخوف تکمار داقون شده و از بین رفته بود. تکمار در غیبت کرکس، یکی از بزرگ ترین ضرب شصت های سکویایی ها رو دیده بود. و تکبال نمی فهمید یا نمی خواست بفهمه این وسط چی ایراد داره که حالش اینقدر وحشتناکه. درد فراتر از اون بود که اشک بتونه به کمک بیاد. تکبال خسته و نفس بریده زیر بوته های خار ولو شد. چشم هاش رو بست و خودش رو به سکوت سنگین شب جنگل سپرد و در همین زمان بود که شنید. صدایی بلند، طنین انداز و غمناک. چنان غمناک که تکبال احساس کرد تمام وجودش از درد و غم می خواد فریاد بزنه. چشم باز کرد و گوش داد. چیزی بود شبیه آواز. آوازی که تکبال تصور نمی کرد بتونه اونهمه درد توی خودش داشته باشه. تکبال چند لحظه گوش داد و با حالتی مثل هذیون زده ها زیر لب زمزمه کرد:
-آواز بوتیمار.
از شنیدن صدای خودش انگار1دفعه بیدار شد. هشیاری با بی رحمی دردناکی1دفعه برگشت و همه چیز مثل1انفجار سریع و بی مقدمه براش آشکار شد. گوش به آواز بلند و غمناک بوتیمار فکر کرد، به خاطر آورد، فهمید و پذیرفت.
خورشید رفته بود! خورشید برای همیشه رفته و تکبال رو تنها گذاشته بود!.
*******
امشب ستاره می چکد از چشم های من،
بی انتهاست ماتم بی انتهای من.
در قعر شامگاه به توفان سرنوشت،
تنها خداست شاهد شب گریه های من.
در تندباد فاجعه ویران همی شوم،
آخر کجاست آخر این ماجرای من!.
سر بر سیاه شامگهان دل درون خاک،
بس بی صداست بر قدمت های های من.
رفتی ز دست و من به قفایت شکسته ام!
بشکست از این سیاهه غم شانه های من!.
آه از پریشانیِ من در هوای تو،
وای از حضور غایبت اندر هوای من!.
دریا و آسمان و زمین غرق ماتمند!
فریاد از این جفای تو و از وفای من!.
آنجا که رفته ای ز شبانگه نشانه نیست،
اینجا سحر به خاک شد اندر سرای من!.
اندر لهیب حادثه بر خاک می شوم،
بیچاره ام ز درد و کجا شد شفای من!.
می خوانمت ز جان و چه بی هوده می کنم!،
امشب نمی رسد به سرایت صدای من!.
تا حشر از این وداع سیه ناله می زنم،
باشد که بشنود فلک این ناله های من!.
یک آسمان ستاره ی رخشان برای تو،
یک خاکدان هوای پریشان برای من.
در باورم نمی رود این هجرِ ناگهان،
میمیرم از تعب! مددی کن خدای من!.
*******
دیدگاه های پیشین: (14)
حسین آگاهی
سهشنبه 25 فروردین 1394 ساعت 16:50
سلام. این بار اولین دفعه است که هنوز این قسمت رو نخونده وسطش نظر میدم.
جدی از شدت هیجان نفسم بند اومده.
احساس می کنم شما تمام توانتون رو در نوشتن این قسمت یا حد اقل بیشتر قدرتتون رو به کار گرفتید که این همه نفسگیره.
وحشتناک شده.
می ترسم ادامه اش رو بخونم.
انصافاً دچار تناقض شدم هم دوست دارم بدونم آخرش چی میشه و هم با یک احساس عجیب و مبهم دلم نمیخواد دیگه ادامه بدم.
می خونمش هر قدر سخت باشه باید بدونم.
باید با حقیقت روبرو بشم.
رفتم که بخونم و با حقیقت هر قدر تلخ باشه مثل سکویایی ها روبرو بشم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله درسته تمام توانم رو اون شب جمع کرده بودم که بتونم بنویسم. شب سنگینی بود. کلمه به کلمهش نفسم رو می گرفت تا پیش ببرمش. کاش می شد مدلش رو عوض کنم! کاش می تونستم طور دیگه ای بنویسمش! فقط و فقط خدا می دونه چقدر این رو دلم می خواست. اون لحظه ها و حتی حالا.
حسین آگاهی
سهشنبه 25 فروردین 1394 ساعت 17:12
هنوز تمومش نکردم این قسمت رو.
دارم قبل از سکویایی ها با حقیقت روبرو میشم.
من قانون زندگی رو شناختم.
من شما رو حالا دیگه می شناسم.
نه شما رو به خدا نه.
نباید خورشید از بین بره.
با اون که تمومش نکردم هزار درصد مطمئنم یک فداکاری عجیب و بی نظیر در راهه.
شک نکنید تکبال اگه بخواد روی خوشی رو در زندگی ببینه در کنار خورشیده که می تونه این طور باشه.
اگر خورشید نباشه تکبال هم میشه یک مرده متحرک.
خورشید به خاطر تکبال هم که شده باید زنده بمونه.
این بار این قهرمان رو نابود نکنید.
واقعاً میشه بدون نابودی قهرمان داستان درست پیش بره.
برای خورشید این همه سختی و منفی و بد دیدن کافی نیست که حالا باید جونش رو هم فدا کنه.
لا اقل کرکس باید در این جنگ حضور پیدا کنه نباید وقتی کرکس بیاد دیگه اثری از خورشید نباشه.
نمی دونم چی باید بگم ولی واقعاً دوست دارم خورشید از بین نره.
اما در نهایت میگم که هر اتفاقی بیفته من آماده پذیرش هستم.
قبل از این که اتفاقی بیفته من برخلاف تصوری که از خودم داشتم گریه ام گرفته فکر می کردم این احساس ها مال دوران نوجوانی باشه که از خوندن یک داستان فرد گریه اش می گیره یا با قهرمان داستان همراه میشه و می خنده و در حقیقت باهاش زندگی می کنه.
حمل بر خودخواهی نشه امیدوارم در پایان این قسمت طوریم نشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
می فهمم. به خدا شما رو می فهمم. کاش راهی بود توضیح بدم که چقدر دلم می خواست خورشید بمونه. من با شما موافقم. تکبال در کنار خورشید دوباره زنده می شد. خود تکبال هم می دونست و حالا هم می دونه. من دلم نمی خواست اینطوری بنویسمش. به خدا راست میگم. تقصیر من نیست. تقصیر من نبود دوست من. خدا می دونه. تقصیر من نبود.
حسین آگاهی
سهشنبه 25 فروردین 1394 ساعت 17:35
تموم شد.
می تونید دیگه هیچ وقت ادامه اش رو ننویسید.
دیگه از نظر من بقیه اش ارزشی نداره.
نه این که سبک نوشتن شما اشکالی پیدا کرده باشه نه به خاطر این میگم که زندگی برای آدم ها تا یه جایی قشنگه از اون جا به بعد میشه نمایشی از زندگی.
نمایشی که دیگه واقعی نیست و هم خودِ فرد و هم اطرافیانش می دونن دارند نقش بازی می کنن.
از اون جا به بعدش دیگه الکیه و کشک.
من که در این نود قسمت با تکبال و از همه مهم تر با شما حتی قبل از تکبال آشنا بودم می دونم دیگه از این جا به بعد اگر تکبال بخواد هم نمی تونه درست زندگی کنه؛ یعنی اگر بتونه خورشید رو فراموش کنه به نظر من این خلاف عشقه و معلوم میشه با تمام وجودش خورشید رو دوست نداشته و فقط ادعا می کرده.
خورشید هم وقتی می گفت: به عزیزانت دل نبند و هیچ وقت خودِ واقعیت رو بهشون اظهار نکن باید می دونست این نشدنیه و اگر زندگی در این دنیا قشنگه و ارزشی هم داره فقط به خاطر این دوست داشتن هاست.
شعر آخر هم این قدر به داستان میاد که حد نداره.
اما دیگه ادامه اش ندین.
بذارین یه بار هم داستان این طوری تموم بشه.
اجازه بدین مخاطب بقیه اش رو حدس بزنه.
البته این فقط نظر منه.
واقعاً خسته نباشید نمی دونم خودتون وقتی این قسمت رو می نوشتید چه حالی داشتید حتماً اگر از حالِ الآن من بدتر نباشه بهتر نبوده.
پیروز و موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
شما شاید یکی از معدود افرادی باشید که متوجه شدید تکبال ادامه زندگیش رو نقش بازی می کنه. تکبال هنوز خورشید رو فراموش نکرده. به شما اطمینان میدم که اون شب تاریک هنوز مثل لحظه های اول براش تازه هست. البته کسی این رو درش نمی بینه. یاد گرفته خودش نباشه. ولی زمان هایی که مطمئنه هیچ چشمی نمی بیندش، هیچ گوشی نمی شنودش و هیچ حسی در اطراف حس و حال خودش نیست که کشفش کنه، سنگینی اون خاطره سیاه یکی از سیاه ترین خاطره های عمرشه. هنوز کابوس می بینه و هنوز واسه اینکه فقط تماشا کرد تا خورشید زیر اون تپه دفن بشه به خودش نفرین می فرسته. خورشید اجازه شکستن رو بهش نداد. دم آخر این امکان رو ازش گرفت. وگرنه چه بسا که تکبال الان زنده نبود. این یکی از سخت ترین فرمان هایی بود که خورشید بهش داد و تکبال هنوز منتظره که در اون طرف مرز بین مرگ و زندگی دستش به خورشید برسه تا برای دادن این فرمان سخت اجرا به حسابش برسه. ولی خداییش خود واقعی تکبال اگر ابراز بشه دردسر های بی نظیری براش درست می کنه. تصور کنید خیلی راحت به بقیه توضیح بده که من1کبوتر بی پرواز و غیر معمول هستم و این هم نشونه هاش. چندتا صحنه از این مدل مجسم کنید و چه بسا که حسابی بخندید.
جدی شعرش قشنگه؟ خودم گفتم. دیگه نشد کاملش کنم آخه ساعت تقریبا4صبح بود و من حس می کردم اگر این پست رو کامل نکنم و نذارم فردا دیگه واقعا کارم به درمون می کشه. باید می ذاشتمش. باید این کوه آتیشی رو1جایی می ذاشتمش زمین!
اگر می شد ادامه ندم چه سبک می شدم! ولی خیلی چیز ها هست که حل نشده. تکمار زخمی شده ولی هنوز زنده هست. کرکس اصلا نمی دونه چی سر خورشید اومده. فاخته هنوز وسط راهه. ولی خورشید رفت! کاش می شد دیگه باقیش رو ننویسم! کاش می شد دیگه ننویسم! دیگه واقعا دلم می خواد که بشه ننویسم!.
راستی معذرت می خوام مثل اینکه حال و هوای شما رو بد خراب کردم. ببخشیدم. به خدا خودم100برابر افتضاح تر بودم هنوز هم هستم. امیدوارم الان دیگه عالی شده باشید و همیشه عالی باشید!.
یکی
سهشنبه 25 فروردین 1394 ساعت 17:50
الان چند دقه گذشته ک دست بکیبورد نشستم موندم چی بنویسم. هی متاسفم جدی میگم. خیلی خیلی متاسفم پریسا. من تا حالا از خوندن هیچ جریانی اینقد ناراحت نشده بودم. حسین راست میگه اینارو ک مینوشتی چجوری بودی. پریسا. بیا ی جوابی همینطوری بکامنتم بده باشه، الان خطخطی حالتم میترسم واست. بیا بگو داری کامنتارو میخونی باشه؛ هی من الان نمیتونم حرف پیدا کنم بگم شاید بعد بیام. پریسا بیا ی چیز بگو خیالم تخت شه خب؛ من دیگه نمیتونم میرم ی وقت دیگه میام ی کامنت درستحسابی شاید بدم
پاسخ:
سلام یکی.
اصلا نمی تونم این مدلی تصورت کنم. زمانی که خودم داشتم می نوشتم، فردا نزدیک ظهر که حواسم جمع تر شد خدا رو حسابی شکر کردم که نصف شب بود و کسی در اطرافم نبود و من وسط شب تنها بودم. من و داستان تکبال. به نظرم دیگه لازم نباشه حالم رو توضیح بدم برات. ممنونم یکی.
آریا
سهشنبه 25 فروردین 1394 ساعت 19:57
سلام دوست من
نمیدونم چی بگم
همه گفتنی هارو حسین عزیز گفت چند روزی هست که خیلی دلم گرفته امروز خیلی بد تر شده بود داستانت بهونه دستم داد تا ببارم . تا از دردایی که تو دلم دارم ببارم
خیلی زیبا نوشتی
حالت رو خیلی خوب میدونم میدونم …….
شاد باشی
خدا نگهدارت
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
خدا نکنه! دل مهربونت واسه چی گرفته بود؟ کاش الان دیگه هوای دلت آفتابی باشه. دل باید گاهی بگیره که دل باشه ولی ترجیح میدم برای دوست هام این گرفتگی ها هرچی کمتر و کوتاه تر باشن. الان حال دلت چطوره؟
حسین آگاهی
چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 00:56
سلام. بیایید و بگید که حالتون بر سر جاشه و هنوز هستید.
جدی نگرانتون هستیم.
چه کسانی که نظر میدن و چه کسانی که فقط رهگذرند و میان و میرن.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
من هستم. ببخشیدم که دیر اومدم. راستش نمی تونستم به این پست سر بزنم. توانش نبود. تمامش رو برای نوشتنش صرف کرده بودم و شارژ مجدد لازم بود که زمان معمولا زحمتش رو می کشه. حالا اینجام، آماده ادامهش هنوز نیستم ولی اینجام، به خاطر دونه دونه اشک های عزیز و با ارزش شما و آریا و هر کسی که با خوندن سطر های نوشته من بارید معذرت می خوام، و کلامی نمی شناسم که توضیح بده همه شما، حضورتون، حالتون و تک تک کلمه هاتون چقدر برام با ارزشه.
پاینده باشید.
آریا
چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 12:54
سلام پریسا جان
کجایی چرا نیستی
بیا مارو از نگرانی در بیار
بیا پریسا
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان. دوست عزیز من. نگران نباش عزیز. من همین جام. اینجا روی خاک زمین. توی جهان سفید و سیاه. وسط زندگی. توی کامنت دونی این پست. خودت رو به راهی عزیز؟
ایام به کام.
مینا
چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 12:56
سلام هر چه قدر خواستم نظر بدم نشد تا بالاخره امروز شد.
اولش که داستانرو خوندم خیلی بی تفاوت بودم. مثل یه حقیقت تلخ. هر چه قدر که گذشت به دردی که توی داستان بود بیشتر پی بردم.
نمیدونم چرا قانون دنیا اینطوره که وقتی کسی میره ارزششو خیلی بیشتر میفهمیم از زمانی که اون شخص در کنار ماست. کاش انسان ها اینطور نبودن.
به نظر من تکبال بعد از این الگوی کوچیکی میشه از تموم زوایای خورشید تلخ توانا و شاید مرموز.
شایدالآن تکبال راحتتر بفهمه زندگی یعنی چی.
ولی خوب فهمیدن ها معمولا سخت به دست میان و تلخ.
روزگار بد جوری درس میده.
نمیدونم چی بگم جز آرزوی خوشبختی و سعادت برای همه کسانی که اینجا میان و به خصوص برای شما.
کاش کی خورشید ه ای زندگی ما هیچوقت غروب نکنن.
هر کسی توی زندگیش یه کسیرو داره که براش بهترین انسان روی زمینه کاش خدا این آدمهارو از ما نگیره خودخواهیه ولی خوب دیگه بعضی اأما ضامن بقای ما هستن.
از ته قلبم برای همتون بهترین هارو میخوام
پاسخ:
سلام مینا جان.
من بد خودخواهم مینا. اگر می شد و راهی بود، فرقی نمی کرد این راه درست بود یا نبود. مطمئن باش من برای نگه داشتن اون هایی که دلم می خواست برای همیشه موندنشون تضمین بشه نرفته نمی ذاشتمش.
بله کاش خورشید های اون هایی که توی زندگیشون خورشید دارن هرگز غروب نکنن. بچه ها اگر دارید قدرش رو خیلی بدونید. زمانی که بره تازه می فهمید چه کم دیدیدش. چه کم باهاش حرف زدید. چقدر حرف داشتید بهش بگید. چقدر ابراز محبت بود که بهش نکردید. چقدر کم دستش رو گرفتید، کنارش نشستید، به حضورش توجه کردید. چه کم باهاش بودید. چه کم برای رضایتش تلاش کردید. چقدر سوال بود که می خواستید ازش بپرسید و نپرسیدید. چه کم بهش نزدیک شدید. چه بسا که می تونستید بهش1لبخند بدید و ندادید. خیلی دردناکه زمانی که آدم به خودش میاد و می فهمه تمام این فرصت ها برای همیشه از دست رفتن و تموم شدن.
معذرت می خوام. باز جوگیر شدم. ببخش مینا جان و ببخشید همه.
راستی با این جملهت خیلی موافقم. فهمیدن ها سخت به دست میان. گاهی چنان سخت که جای زخمش برای ابد باهامون باقی می مونه. کاش می شد پیش از درس گرفتن بفهمیم بلکه اینهمه دردناک نباشه!
ایام به کام.
یکی
چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 17:43
نمیتونم بگم بهتر شدم. ولی راحتتر میتونم حرف بزنم. بازم متاسفم پریسا. بخدا حالم تا تهش گرفتست از این خیتی روزگار. هی من وسط نوشتت اعمال نظر نمیکنم اما بنظرم میاد مینا راست میگه این تکبال از حالا بعد اینکه حالش جا بیاد میشه ی خورشید مشابه اون اولی. این موشیپیشیبازیرو ولش. خیلی سخته ما همه میدونیم. من میدونم بقیه هم هرجور بلد بودن و احساسشون قد داد اینجا گفتن ک میدونن چقد درد داره. نمیدونم چقد ازش گذشته ولی بنظرم این شکلیش هرچی ازش گذشته باشه دردش کم نمیشه. رفتن عزیزی ک برگشتی توش نی وقتی تماشاگر رفتنش باشی. فکرشو ک میکنم روانم تشنجش میگیره بخدا. ولی یادت نره خورشید اینریختی تکبالو نمیپسندید. خوش نداشت تکبال ساکت و ماتمگرفته و دربداقونو. اینجارو ببین. ما هنوز اینجاییم. فاخته نیست ولی ما هستیم. من و آریا و مینا و حسین. ما هستیم. داریم تشویق میکنیم. بیا باهامون حرف بزن. هی پریسا. ببینمتا, زود باشیا, بیایا, حرف بزن خیالمونو راستوریست کن. ببین اگه اومدی ک اومدی اگه بازم نیومدی ما چندتایی جمع میشیم میایم سراغت. پریسا. تنها نگذرون. بیا باهم ردش کنیم. من هستم. منتظرما, پریسا ببینمتا, زود باش بیا فقط بیا ی پستی چیزی بزن باش تا بعدش واسه باقیش من شلوغی راه بندازم. منتظرتم.
پاسخ:
ببخش به خاطر حال و هوای گرفتهت یکی. باور کن نمی خواستم حال کسی گرفته بشه. بله سخته. همون طور که گفتی فرقی نمی کنه چقدر گذشته باشه. بعضی لحظه ها هستن که همیشه تازه باقی می مونن. کهنه نمیشن، غبار نمی گیردشون، کم رنگ نمیشن. کاش این لحظه ها برای همه شما از اون خوب هاش باشه!
ممنونم که هستی یکی. از تو ممنونم. از تمام اون های دیگه هم ممنونم که هستن. این بودن برام خیلی ارزش داره. خیلی خیلی خیلی زیاد یکی. من هستم. اگر خیال نداری فعلا واسه باقی تکبال شلوغ کنی اعلام حضور می کنم وگرنه در میرم تا مدت نامعلوم. شوخی کردم. من اینجام و یکی هم بدون شلوغ کاریش دیگه یکی نیست که! شلوغ کن و باش و همچنان یکی آن سوی شب باقی بمون.
پیروز باشی.
آریا
پنجشنبه 27 فروردین 1394 ساعت 02:44
سلام پریسا جان
چرا نیومدی بیا تورو خدا مارو از نگرانی در بیار
با یکی موافقم زود بیا با هم بگذرونیمش بیا پریسا بیا
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ببخشید مثل اینکه خیلی دیر کردم. نگران نباش چیزی نمیشم. چرا باید چیزی بشم آخه؟ من فقط قصه نوشتم. اگر واسه قصه نوشتن بخوام طوری بشم که بد ضایع هست. نه بابا چیزیم نیست و تا چند وقت دیگه دوباره سر آب زرشک با هم دعوا می کنیم. آخ جون.
شاد باشی.
آریا
پنجشنبه 27 فروردین 1394 ساعت 19:35
سلام پریسا جان
خدارو شکر بهترم
باش همیشه باش پریسا
منم هستم
امیدوارم احوالت خوب باشه
میگم آب زرشکی نمونده که سرش دعوا کنیم
نبودی همشو خوردم خخخ
خوب چیکارکنم دیدم نیستی هیفم اومد نخورم همشو خوردم تا قطره ی آخر
اون چیه برداشتی بزارش زمیین ووااایی
من رفتم ال فراار
شاد باش تا همیشه 66152
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
خوشحالم که بهتری. تو چی گفتی؟ آب زرشک های من! یعنی صداقتت… آریا! من می کشمت! فقط دعا کن من توی این اردوی محله دستم نرسه بهت. راستی هستی؟
دعا کن بشه باشم آریا. خیلی دلم می خواد خیلی.
میگم1چیزی. حکمت این شماره های آخر نوشتهت چیه؟
شاد باشی.
آریا
جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 14:16
سلام پریسا جان
پخخخخخخخخخخ
دستت نمیرسه که خخخخخ
من خیلی دوست داشتم بیام اما نشد که بشه
به احتمال زیاد تو این هفته یا هفته ی دیگه آبجیم و خوانوادم بیان باید دستی به خونه بکشم وقتیم آبجیم بیاد دیگه نمیشه که ثبشه بیام انشا الله یه اردو ی دیگه
هعععییی خیلی دوست داشتم میتونستم بیام
حکمت شماره های آخر کامنتم زیره سره وب بیسون هستش خخخخ
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
امیدوارم گربه های2تایی حسابی اذیتت کنن! امیدوارم تا1جایی رو تمیز و مرتب می کنی پشت سرت راه بی افتن دوباره ویرانی به بار بیارن! امیدوارم حسابی حسابی حسابی اذیت کنن! آخیش! تا تو باشی در غیبت من ته آب زرشک هام رو بالا نیاری.
اردو هم همیشه هست بیخیال. خواهر و خونواده دارن میان. هیچی اندازه خونواده ارزش نداره آریا. خوشحالم که به همین زودی شما ها همگی در کنار هم خواهید بود. از خدا می خوام دیگه هرگز هرگز و هرگز شاهد همچین اتفاق هایی توی زندگی نباشی. اگر خدا بخواد زمان دیگه و جای دیگه می بینمت.
ایام به کامت از حال تا همیشه.
آریا
شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 22:54
پخخخخخخخخخ
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
وای این چی بود! دستم روی ماشه تیر کمونم بود این بنده خدا کی بود پخ کرد دستم لرزید تیر نفلهش کرد؟ آخ آخ طفلکی!
آریا
شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 23:00
سلام پریسا جاان
اعلام حضورو داشتی خخخ
من هستم
و چشم براه تکبال 91
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
هدف گیری رو عشق کردی؟ ای خدا دلم نمیاد اذیتش کنم که!
باش آریا که حضورت کلی ارزش داره برام.
تکبال91هم بلاخره میاد. اگر خدا بخواد و عمری باشه دیر و زود داره ولی بلاخره میاد. بذار خاک روی پر هاش خشک بشه میادش.
پیروز باشی از حال تا همییییشه!
بسیار عالی حرف نداره واقعا لذت میبرم
ممنونم دوست عزیز. نظر لطف شماست.
پاینده باشید!