جنگل سرو آشکارا منتظر1اتفاق بود. سکوتش این رو فریاد می زد و همه این فریاد رو می فهمیدن. ولی کسی توضیحش نمی داد. تکبال هنوز ناپیدا بود. تکماری ها و افراد منطقه سکویا هیچ کدوم نتونسته بودن گیرش بیارن. تکبال همونجا توی گودال کوچیک زیر ریشه های خار جنگلی با بیماری ناشناسش می جنگید. علف های اطرافش اونقدر زیاد بودن که اگر سال ها ازشون می خورد مشکل غذا پیدا نمی کرد. بارون هم که هرچند1بار می بارید و چاله های اطرافش رو از آب شفاف پر می کرد و دیگه لازم نبود بیاد بیرون و برای آب خوردن تا لب رودخونه بره. پس ترجیح می داد همونجا بمونه تا زمانی که این کرختی و درد مسخره دست از سرش بردارن. تکبال توی مخفیگاهش باقی موند و در اون لحظه خواب بود. سکوت سنگین شب جنگل رو چیزی خراش می داد. تکبال حس کرد چیز مزاحمی داره خوابش رو مثل1دسته پر به هم می ریزه. لحظه ای بعد، بیشتر به جهان بیداری کشیده شد. صدای مشخص1خشخش درست در بالای سرش از جا پروندش. تکبال نمی دونست چند روز گذشته و اصلا نمی دونست الان چه زمانیه. زمان از دستش در رفته بود و این صدا!.
بی حرکت توی پناه گاهش موند و گوش داد. حرکت تردید ناپذیر موجودی در چند قدمیش. تکبال سعی کرد بدون ایجاد صدا سرش رو کمی بالاتر بگیره بلکه بتونه ببینه چی در مجاورتشه. طول کشید تا چشم هاش به تاریکی عادت کرد. نیمه شب بود. سایه ای بزرگ، خیلی بزرگ تر از خودش، تیره و سریع، 1مار بزرگ!.
تکبال حس کرد قلبش1لحظه از زدن ایستاد. نفسش رو حبس کرد. مار آهسته می خزید و جا به جا می شد ولی حرکتی رو به جلو نداشت. معلوم نبود چرا هرچه سریع تر از اون نقطه پر خار نمیره و دور نمیشه. تکبال بی حرکت منتظر موند و امیدوار بود مار بر نگرده و نبیندش. لحظه ها کند و سنگین می گذشتن. مار پیچ و تابی خورد و دم کلفتش حرکت تندی کرد. تکبال کشید عقب تا از برخورد دم مار با سرش پیشگیری کنه. مار در چند قدمی تکبال نیمه چمبره ای زد و هیکل بزرگ و سنگینش رو برای قرار گرفتن در وضعیت راحت تر کمی تکون داد. تکبال با نگاهی سراسر وحشت بهش خیره مونده بود. اگر پنجه هاش رو کمی دراز می کرد می تونست انتهای دم مار رو لمس کنه. مار لحظه ای دمش رو کمی بالاتر از زمین نگه داشت و بعد تکونی خورد و به حالت کمین بی حرکت باقی موند. تکبال به سکون1تیکه سنگ فقط تماشا می کرد. شاهد بود که موش بزرگی به وسیله مار شکار و بلعیده شد. مار غذاش رو خورد و سیر و پر راه افتاد و رفت. تکبال لبخند تلخی زد.
-این ها به خودشون هم رحم نمی کنن. چرا باید کنن؟ موش ها غذای مار ها هستن. ایراد از بینش موش هاست که نفهمیدن همراهی مار ها اعتبار نداره.
لبخندش مثل سرابی که محو بشه آهسته محو شد. غمی مثل غبار روی نگاهش نشست.
-همراهی ها واقعی نیستن. همراه ها هم همینطور. هیچ همراه و هیچ همراهیی اعتبار نداره.
لحظه ای طول کشید که به خودش اومد. درد کمتر شده بود. هنوز بود ولی نه به شدت گذشته. تکبال نفسی از سر رضایت کشید. کرختی و تب همچنان آزارش می دادن. تکبال حس می کرد که به شدت خسته هست. تا صبح هنوز زمان زیادی باقی بود. تکبال دوباره زیر ریشه های خار ولو شد. در آخرین لحظه های بیداری در ذهنش زمزمه کرد:
-اینطوری خیلی خطرناکه. ماره ممکن بود ببیندم. باید1فکری کنم. دسته کم مسلط تر باشم. فردا. فردا بهش فکر می کنم.
و بعد به خوابی سنگین از جنس تب فرو رفت.
-آهای!بلند شو! بیدار شو! ببینم جایی دیگه نبود که مخفی بشی؟ بیدار شو دیگه!
تکبال بی رمق چشم باز کرد. صبح شده بود. روز تاریک بالا اومده و نور چشم هاش رو می زد. تکبال به سفیدی بالای سرش نظر انداخت و چشم هاش رو بست.
-می بینی؟ اینجا هم کشفت کردم.
لبخند محوی برای1لحظه کوتاه روی چهره تکیده تکبال نشست و خیلی سریع پاک شد.
-سلام آقای خوشپرواز. تو اینجا چیکار می کنی؟
خوشپرواز مثل همیشه بود. آزاد، سبک، مهربون.
دیگه آقاش رو ول کن. همون خوشپرواز بسه. -من اومدم برای کشف و شهود. تو چی؟ اومدی مخفی بشی؟
تکبال که داشت دوباره خوابش می برد آه کوچیکی کشید.
-بله دقیقا. اومدم مخفی بشم.
خوشپرواز نگاهش کرد. تکبال واقعا دوباره داشت به خواب می رفت. خوشپرواز آهسته شونه هاش رو تکون داد.
-نه! بسه دیگه. تو واقعا نباید دیگه بخوابی. چقدر داغی! تب داری؟ تکبال! بیدار شو! بهم بگو ببینم تو تنهایی اینجا وسط این خاک و خاشاک چیکار می کنی؟ تو پیش از این تنها نبودی. همراه داشتی. به نظرم اون کرکسه. الان کجاست؟ اون و اطرافیانش کجا هستن؟
تکبال از جا پرید ولی نه اون اندازه شدید که کاملا هشیارش کنه.
-تو از کجا می دونی؟
خوشپرواز نخندید.
-من نشونه های حضورش رو توی زندگیت دیدم. درضمن اون کرکس سکویاست و کرکس سکویا1عالمه خدم و حشم داره که اگر تو باهاش بودی پس با اون ها هم بودی. و حالا اون ها کجان؟
تکبال در عالم نیمه هشیاری به طرف خواب شنا می کرد و آهسته از درک و بیداری دور و دور تر می شد. فقط می فهمید که خوشپرواز خطرناک نیست جز اینکه الان نمی ذاره تکبال بخوابه و تکبال به هیچ عنوان بیداری رو نمی خواست. باید1طوری سکوت اطرافش رو پس می گرفت.
-تکبال!بیدار شو! داشتم باهات حرف می زدم پاشو جوابم رو بده!
تکبال نامفهوم نجوا کرد.
-کرکس رفت سیرک. شهپر گرفتش و تحویلش داد. خود شهپر هم رفت تا مواظبش باشه. بقیه هم می خوان پدرم رو در بیارن. دیگه هیچی. دیگه بسه. دیگه می خوام بخوابم. بذار بخوابم. فقط بخوابم.
تکبال این ها رو گفت و اشک مثل سیل از لای پلک های بستهش جاری شد. خوشپرواز تماشا می کرد که چطور پر های خاک گرفته تکبال از سیل توقف ناپذیر اشک هاش خیس می شدن. تکبال نیمه هشیار نفس های تند می زد و اشک بود که از چشم های بستهش می زد بیرون. زیاد طول نکشید. لحظاتی بعد، نفس هاش کم کم کند تر و عمیق تر شدن، اشک ها کمی دیر تر، ولی بلاخره موقتا ایستادن و تکبال با رضایت کامل به عالم بی خبری خواب و بی هوشی فرو رفت. خوشپرواز لحظه ای همونجا نشست و تماشاش کرد. مات و متحیر نگاهش می کرد. تکبال خاکی و خسته رو نگاه می کرد که خوابش خواب تب بود. آهسته پرسید:
-و این بیماریت.
سکوت. تکبال خواب بود. خوشپرواز دیگه بیدارش نکرد. همین اندازه برای امروزش کافی بود. باید دونسته هاش رو حذم می کرد. خوشپرواز روی تکبال رو با خاک و خار پوشوند و تکبال با رضایت توی خواب نفس عمیقی کشید. خوشپرواز پرید و رفت. 1دسته خیلی بزرگ مورچه از اطراف هجوم آوردن و بی صدا چاله های آب رو گود تر کردن تا برای دفعه بعد آب بیشتری توش جا بشه. تکبال خواب بود. مورچه ها1دسته بزرگ علف رو تا حد امکان ریز کردن، به طوری که خوردنشون برای1کبوتر ارزنخوار ساده تر باشه. بعد در لا به لای ریزه علف ها از نظر گم شدن و رفتن. تکبال خواب بود و بوی علف های بارون خورده رو در اطرافش به مشام می کشید. حسی مرکب از سبکی و رضایت گرفتش. کسی لبخند کوچیکی رو ندید که روی چهره تبدار تکبال نقش شد و همونجا باقی موند. تکبال خواب بود. روز آهسته آهسته بالا می اومد. زندگی توی جنگل سرو بیدار می شد و تکبال همچنان خواب بود.
منطقه سکویا.
آرامش و نظم مثل همیشه برقرار بود. با این تفاوت که حواس ها چندین برابر گذشته جمع، نگاه ها تیز تر، ذهن ها هشیار تر و گوش ها باز تر بود. جای کرکس، شهپر، خورشید و تکبال پر شده و ظاهرا نبودشون مشکلی ایجاد نمی کرد هرچند سکویایی ها برای پر کردن این خلأ ها خیلی فشار متحمل می شدن.
-مشکی!پیام امنیت از طرف خورشید. همه چیز اونجا رو به راهه جز اینکه تکمار فهمیده خورشید اونجاست. مثل اینکه خواستن اونجا شر درست کنن و خورشید تونسته حالشون رو بگیره و حالا تکمار می دونه که اونجا بی حفاظ نیست.
مشکی با رضایت بال هاش رو تکون داد.
-اتفاقا بهتر شد. بذار تکمار بدونه هر غلطی بخواد نمی تونه بکنه. باید برای خورشید پیام بفرستیم و بهش بگیم اینجا هم اوضاع رو به راهه.
خوشبین با تردید به مشکی نگاه کرد.
-مشکی!این دفعه هم مثل دفعه پیش می خوایی به جای کرکس بهش پیام بفرستی و خیال نداری از جریانات اینجا چیزی بهش بگی؟
مشکی بی تردید جوابش رو داد.
-به نظرت گفتنش جز اینکه اوضاع دشت رو هم به هم بریزه فایده ای داره؟ خورشید الان بی اطلاعه و اگر مطلع هم باشه فعلا کاری از دستش بر نمیاد. بذار فعلا همین طور بی اطلاع باقی بمونه. این نظر منه و اگر شما ها نظر دیگه ای دارید با دلیل هاتون بگید شاید از مال من درست تر باشه.
کسی حرفی نزد. بقیه هم با مشکی موافق بودن. حضور خورشید هرچند برای سکویایی ها مفید بود ولی باعث می شد دشت و دشتی ها بی حفاظ رها بشن و این چیزی بود که تکمار می خواست و این چیزی بود که کرکس نمی خواست.
-آهای حواست کجاست؟ معلوم هست چیکار می کنی؟
تیزرو به وضوح از چرت پرید و گیج به تیزپرک جیغجیغو که معترض و عصبانی نگاهش می کرد خیره شد.
-چی شده تیزپرک؟
تیزپرک با حرص بهش چشم غره رفت.
-تو حالت خرابه تیزرو! همیشه یا نیستی یا چرت می زنی الان هم که درست و حسابی خوابت برد و ولو شدی روی سر من. نزدیک بود جفتمون رو پرت کنی پایین. تیزرووو! دارم باهات حرف می زنم، بیداری؟
تیزرو خوابآلوده زمزمه کرد:
-آره آره بیدارم.
تیزپرک لحظه ای مات به تیزرو خیره شد. تیزرو گیج خواب بود. مشکی نگاهش کرد.
-تیزرو!تو این شب ها چته؟ زمان هایی که هستی همیشه خسته ای. تکرو هم مثل تو شده. درضمن شما2تا دیگه کمتر با هم هستید. در فواصل زمانی مشخص یکی یکی غیب میشید و نوبتی جاتون رو عوض می کنید. حضور و غیبت هاتون تک تک و مرموزه. تکرو هم مثل تو زمان های حضورش همیشه خوابش میاد. شما2تا دارید چیکار می کنید؟
تیزرو با خستگی آشکار به مشکی نظر انداخت. نگاهش خسته بود.
-ما2تا؟ هیچی. کاری نمی کنیم. گشت می زنیم، نگهبانی میدیم، دیدبانی می کنیم، از این کار ها دیگه.
تیزبین پرسشگر به مشکی و به تیزرو چشم دوخت.
-راست میگن تیزرو. شما2تا عجیب شدین. اگر مشکلی هست به ما هم بگید. چرا دیگه با هم نمی بینیمتون؟ یعنی می بینیم ولی خیلی کم. انگار میایید1چیزی مثل1پست منظم رو به هم تحویل میدید، پچپچکی هم گاهی می کنید و میرید. جریان چیه تیزرو؟
تیزرو بیخیال اینهمه پرسش و اونهمه نگاه پرسشگر سری تکون داد بلکه خواب از چشم هاش چند قدمی بره عقب تر.
-جریانی در کار نیست. ما2تا1کمی با هم مختلف شدیم. یعنی اختلاف نظر پیدا کردیم و زیاد با هم کنار نمیاییم. نیمه قهریم. اینه که با هم دیده نمیشیم. شما هم سخت نگیرید درست میشیم.
خوشبین مشکوک نگاهش کرد.
-تکرو هم دیشب به من همین رو گفت. احتمالا لازمه زودتر شما2تا رو با هم آشتی بدیم تا زهوار جفتتون به طور کامل در نرفته.
مشکی متفکر و سنگین تماشا می کرد.
-زمان های پچپچ هاتون به نیمه قهر ها نمی خورید. تیزرو! تو مطمئنی که داری راست میگی؟
تیزرو مطمئن به مشکی نظر انداخت و بی تردید سر تکون داد.
-بله که مطمئنم. در مورد آشتی بین ما2تا هم ممنون ولی ترجیح میدیم کسی کاری نکنه. بذارید خودمون حلش کنیم.
تیزپرک با تردید و ناباوری به تیزرو خیره شد.
-تیزرو!مشکل شما2تا چیه؟ شاید بشه زودتر درستش کرد. البته اگر تو و تکرو راست گفته باشید و واقعا مشکلی باشه.
تیزرو دستی به نشونه بیخیالی تکون داد.
-ممنون. لازم نیست.
تیزرو این رو گفت و بیخیال اونهمه نگاه ناباور، چشم های خستهش رو مالید. خوشبین به مشکی نظر انداخت و از نگاهش کاملا مشخص بود که اون هم مثل مشکی چیزی از توضیحات تیزرو باورش نشده.
بارون این روز ها بیشتر می بارید. گاهی ساعت ها و روز ها می بارید و حسابی همه جا رو به هم می ریخت ولی پرنده های جنگل سرو این بارش ها رو به فال نیک می گرفتن و امیدوار بودن که این نشونه رسیدن بهار باشه. درضمن از نظر اون ها بارون های طولانی بهتر از توفان های ویرانگر زمستون بود و به همین خاطر از طولانی شدن بارش ها چندان شاکی نبودن. تکبال رفته رفته از درد و تب خلاص می شد ولی همچنان سست و کرخت بود. در هر فرصتی میل عجیبی به ولو شدن و خوابیدن داشت و ترجیح می داد از پناهگاهش خارج نشه. اما تا کی می تونست اونجا بمونه؟ باید بلاخره می زد بیرون و دوباره با زندگی همراه می شد. دلتنگی، وحشت و فشار هر بار و هر بار باعث می شد که این افکار به اشک ختم بشن. تکبال این روز ها جز درد کشیدن و گریه کردن هیچ کاری نمی کرد.
-سلام تکبال. هنوز که اونجایی. بهتر شدی؟ راستی مشکلت چی بود؟ درد داشتی؟ اصلا خوب نبودی.
تکبال از وسط ریشه هایی که پناهش داده بودن به خوشپرواز خیره شد.
-سلام خوشپرواز. نمی فهمم تو چجوری پیدام می کنی!؟ جدی این اصلا شدنی نیست.
خوشپرواز خندید.
-من هرچی رو که دلم بخواد پیدا کنم پیدا می کنم. تو هم از اون دسته مواردی هستی که نمیشه از نظرم مخفی بمونی. هم پیدات می کنم، هم کشفت می کنم، هم حَلِت می کنم.
تکبال متعجب نگاهش کرد.
-حَلَم می کنی؟ یعنی چی؟
خوشپرواز دیگه نمی خندید.
-تو1جور هایی معمایی تکبال. حل کردنت دردسر داره ولی من بلاخره انجامش میدم. اگر کمک کنی و خودت هرچی می خوام رو بهم بگی که خیلی کارم آسون میشه ولی اگر نخوایی…
تکبال منتظر ادامش نشد.
-خوشپرواز!من نمی خوام. تو هم ادامه نده.
تکبال این رو گفته نگفته لای ریشه های خار پنهان شد. خوشپرواز لحظه ای به مخفیگاه تیره تکبال خیره موند.
-تکبال!بیا بیرون. تا کی می خوایی اونجا بمونی؟ تو کبوتری. موش کور که نیستی رفتی زیر زمین. بیا بالا از اونجا. بیا بیرون بذار جسمت نفس بکشه.
تکبال خودش رو ته گودال کوچیکش زیر ریشه ها جمع کرد و کوچیک تر شد. به هیچ عنوان نمی تونست فکر بیرون رفتن رو هم کنه. اون هم با خوشپرواز که بیگانه جوون و نوپروازی بود از اون مدل ها که کرکس ابدا بهش اجازه نمی داد باهاشون بپره. خوشپرواز دست بردار نبود.
-تکبال!ببین! من این بیرونم و هیچ اتفاق ترسناکی برام نمی افته. اگر هم بی افته بلدم چجوری ازش خلاص بشم. تو هم باید همین طور باشی. حیف نیست زندگی رو به خاطر خطر هایی که شاید باشه شاید هم نباشه تلف کنی؟ بیا بیرون. بیا دیگه!.
تکبال دست دراز شده خوشپرواز رو ندید گرفت. خودش رو عقب کشید و زمزمه کرد.
-نه. نمی خوام. من همینجا راحتم. برو خوشپرواز منو ول کن.
خوشپرواز1قدم به انبوه خار ها نزدیک تر شد.
-تکبال!چرا اونجا موندی؟ چرا بیرون نمیایی؟
تکبال نجوا کرد.
-نمی خوام. نمیشه. نباید.
خوشپرواز حیرت کرد.
-نمیشه؟!نباید!؟ آخه چرا؟ چی این مانع رو سر راهت ایجاد می کنه؟
تکبال سکوت کرده و توی پناه گاهش مچاله شده بود. خوشپرواز نمی خواست کوتاه بیاد.
-ببین تکبال! اون چیزی که تو خیال می کنی از بیخ اشتباهه. بیا حلش کنیم.
تکبال تقریبا بی صدا گفت:
-نه.
خوشپرواز با حرارت پرسید:
-چرا؟ چرا نمی خوایی از این تیرگی خلاص بشی؟ چرا نمی خوایی سعی کنی این گیر مسخره واست حل بشه؟
تکبال زمزمه کرد:
-حل شدنی نیست.
خوشپرواز تقریبا داد زد:
-هست تکبال. هیچ مشکلی نیست که حل نشه. بیا حلش کنیم. باور کن حل میشه.
تکبال آه کشید. اشک دوباره اومده بود و داشت به شدت روی چهره خاکی تکبال جولان می داد.
-تو نمی فهمی. تو نمی فهمی!
خوشپرواز با اصراری لجوجانه پر و بال تکون داد و مثل اینکه بخواد به تمام جنگل نظرش رو اعلام کنه بلند و رسا داد کشید:
-تو اشتباه می کنی. بیا امتحان کن.
تکبال نجوا کرد.
-نه.
خوشپرواز فرصت نکرد بپرسه چرا نه.
-آهای خوشپرواز! اونجا چیکار می کنی؟ داری میری وسط خار ها که چی؟
خوشپرواز سر بالا کرد و به رنگین پر خندید.
-بیا پایین رنگین پر.
رنگین پر آهسته و با احتیاط فرود اومد ولی مواظب بود پر های مرتبش به خاک و خار برخورد نکنه.
-خوب بگو ببینم چی زیر این خار ها هست که این پایین نگهت داشته؟ می دونی الان اگر بی افتی این وسط میشی مثل جوجه تیغی؟
رنگین پر می خندید و خوشپرواز نگاهش همچنان به انبوه خار ها بود.
-اون زیر. تکبال اونجاست و بیرون نمیاد.
رنگین پر از خنده دست برداشت و با تعجب نگاهش کرد.
-تکبال؟ اونجا؟ یعنی گیر کرده؟
خوشپرواز آه کشید.
-تقریبا. یعنی آره گیر کرده ولی نه اون مدلی که تو خیال می کنی. گیرش توی خودشه. نمی خواد از اونجا در بیاد. به نظرش این براش شدنی نیست.
رنگین پر متحیر خندید.
-چرا شدنی نیست؟ خیلی هم شدنیه. آهای تکبال! دستت رو بده به من تا بیارمت بیرون.
تکبال تا حد امکان ته گودال و زیر ریشه ها فرو رفت. رنگین پر هرچی نگاه کرد توی تاریکی اون پایین ندیدش.
-تکبال!اونجایی؟ تکبال!
تکبال جواب نداد. خوشپرواز کمی آشنا تر بود ولی رنگین پر1بیگانه کامل به حساب می اومد و…
-بیگانه ها به هر حال بیگانه هستن. منفی و تاریک. ازشون بکش عقب. لازم نیست باهاشون بپری. بذارش به عهده خودم.
گفتار کرکس توی سرش پیچید و چشم هاش رو خیس کرد. کرکس حالا کجا بود؟ الان که تکبال زیر ریشه های خار جنگلی داخل1گودال کوچیک از ترس جهان بیگانه گیر کرده بود و می لرزید کرکس کجا بود که زیر بال و پر هاش حفظش کنه؟
-تکبال!اونجا داری چیکار می کنی؟ گریه؟ آخه برای چی؟!
رنگین پر نگاه متحیرش رو به خوشپرواز دوخت.
-اون چشه؟
خوشپرواز با تأثری آشکار سر تکون داد. رنگین پر لحظه ای به خوشپرواز و به تیرگی زیر بوته های خار که صدای هقهق دردناکی ازش بیرون می اومد نظر انداخت.
-خوشپرواز!به نظرم ما نباید اذیتش کنیم. اگر به هر دلیلی اونجا حس بهتری داره نباید اصرار کنیم که بیاد بیرون. دسته کم حالا نباید این کار رو کنیم.
خوشپرواز خواست اعتراض کنه ولی رنگین پر بهش مهلت نداد.
-نه حالا که من هیچی از این داستان نمی دونم و تو هنوز برام نگفتی. بیا از اینجا بریم.
خوشپرواز تردید کرد. رنگین پر اصرار کرد.
-بیا. زود باش بیا بریم.
بعد بدون مکث به طرف تاریکی زیر ریشه های خار با صدای بلند گفت:
-تکبال!ما داریم میریم. بعدا می بینیمت. نگران نباش این خوشپرواز رو هم با خودم بردم. روز به خیر.
تکبال جواب نداد. رنگین پر بال هاش رو باز کرد. پرید و خوشپرواز رو هم با خودش کشید بالا. تکبال صدای بال هاشون رو شنید و سایه هاشون رو دید که اوج گرفتن و با رفتن اون ها، سکوت سنگین و سرد همیشگی دوباره اطراف رو گرفت. تکبال نفس راحتی کشید و با خیال آسوده مشغول ادامه گریه کردنش شد.
آسمون بی خورشید ولی صاف تر از روز های پیش بود. خوشپرواز و رنگین پر توی هوا پیش می رفتن. خوشپرواز متفکر بود. رنگین پر نزدیکش رفت.
-خوشپرواز!داستان این کبوتر چیه؟ تو بهش گیر دادی ول کن هم نیستی. اگر از این نمد کلاهی در میاد بگو با هم سر کنیم. سر من هم خیلی بدش نمیاد از کلاه های این مدلی.
خوشپرواز آهسته سر بالا کرد و بهش نظر انداخت.
-کلاه؟ نه بابا هیچ کلاهی در کار نیست. این تکبال توی سامون دادن به سر خودش هم گیر کرده، کله تو و من دیگه اصلا بحثش نیست. من بهش گیر دادم.
صدای خوشپرواز پایین و پایین تر رفت و انگار دیگه مخاطبش رنگین پر نبود، با خودش زمزمه کرد.
-باز هم بهش گیر میدم. من واقعا باید بهش گیر بدم. بلاخره درست میشه. حل میشه. بلاخره می فهمم. بلاخره حل میشه.
رنگین پر تماشاش می کرد.
-تو خوبی خوشپرواز؟ ببین، میگم تو به سرت که نزده، مگه نه؟
خوشپرواز از خودش بیرون اومد. به رنگین پر نگاه کرد و مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده و اطرافش رو دیده باشه لبخند زد.
-به سرم؟ نه که نزده. من از اون کبوتر کلی جوون تر هستم. نه بابا من حالم خوبه مطمئن باش. ولی اون کبوتره مثل اینکه حالش هیچ خوب نیست. من بدم نمیاد بشه خوب تر باشه.
رنگین پر نفس راحتی کشید.
-خوب به تو چه؟ تو که درمان گر نیستی. ولش کن.
نگاه خوشپرواز دوباره عمیق و تیره شد.
-من درمان گر نیستم. ولی نمی تونم ولش کنم. اگر بشه کاری از دستم بر بیاد باید انجام بدم. اینطوری نمیشه ولش کنم. واقعا نمیشه.
رنگین پر با لحنی متقاعد کننده پرسید:
-چرا؟ چرا نمیشه؟
خوشپرواز متفکر سر تکون داد.
-نمی دونم. شاید چون دلم اینطور می خواد. که این کبوتر درست بشه. درست تر از چیزی که الان هست.
رنگین پر دیگه حرفی نزد. چند لحظه در سکوت پرواز کردن. رنگین پر به آسمون که داشت تیره تر می شد نظر انداخت.
-هوا داره خراب میشه. باید پیش از اینکه بارون بگیره به سرپناه ها برسیم. بیا سریع تر بریم.
رنگین پر درست می گفت. بارون داشت شروع می شد. هر2بال ها رو باز کردن، اوج گرفتن و با سرعت به طرف سرپناه هاشون پرواز کردن. قطره های بارون آهسته روی جنگل سرو فرود می اومدن.
روز ها و شب ها کند و سنگین می گذشتن بدون اینکه تکبال گذشتشون رو به حساب بیاره. بار ها شاهد رفت و آمد موجودات خاکی در اطرافش بود و یاد گرفته بود که بی حرکت و بی صدا باقی بمونه تا اون ها هرچی که هستن بیان و بگذرن. حتی موش ها و مار ها. خطر همیشه بیخ گوشش بود و تکبال دیگه می دونست که باید پیش از اینکه از شدت وحشت اختیار اعصابش رو از دست بده و واسه خودش دردسر درست کنه، آروم بمونه تا خطر بیاد و از بیخ گوشش رد بشه و بره. تجربه تا امروز بهش یاد داده بود که اینطوری احتمال دردسر کمتره. تکبال همونجا در مخفی گاهش باقی موند، می خوابید و بیدار می شد و گریه می کرد و می دید که مورچه ها صف به صف می اومدن و علف های نرم تر رو ریز می کردن و در اطرافش کپه می کردن و پیش از هشیار شدنش می رفتن و زیر زمین گم می شدن. تکبال در زمان های بیداری فقط2تا کار می کرد. ترسیدن و گریه کردن. در خواب هاش هم کابوس دیدن و گریه کردن اجزای جدایی ناپذیر جهان رویا هاش بودن. ساعت به ساعت، لحظه به لحظه، جزء به جزء، تکبال بود و گریه.
این وضع همیشه1سان نبود. زمانی رسید که بی حرکت و بی صدا باقی موندن تکبال چندان کمکی بهش نکرد. وقتی1مار خیلی بزرگ شاید از لرزش تکبال که بوته های خار رو نامحسوس ولی واقعی می جنبوند، شاید هم به خاطر چشم های تیز و جستجو گر و دقت در جستجو کردنش، به مکانش پی برد و مستقیم به طرفش اومد، درست توی چشم هاش خیره شد و زبون3شاخه بلندش رو از سر طمعی حریصانه و ترسناک بیرون آورد و خندید، دیگه نمی شد بی حرکت بمونه.
-پس تو اینجایی کبوتر بی پرواز! باورت میشه من بالای10بار از اینجا گذشتم و به خیال خودم همه جا رو دقیق دنبالت گشتم ولی اصلا نفهمیدم تو اینجایی؟ این از هوش و تواناییته. تکمار خیلی خوشش میاد. بهت پاداش هم میده. حالا خودت می بینی.
تکبال خودش رو تا جایی که می تونست عقب کشید.
-کرکس!کرکس! بیا نجاتم بده! کرکس!
مار با هیسی خونخوار قهقهه زد.
-کَرکَسِت اینجا نیست کوچولو. از حالا باید تکمار رو صدا کنی. بهت قول میدم بهتر از کرکس می تونه مواظبت باشه. هم مواظب تو هم مواظب کسی که تحویلت میده. تو امروز منو تبدیل به1شاهمار می کنی کبوتر احمق.
تکبال جیغ کشید:
-نه! کمک!کمک!
مار بلند و شیطانی هیس کشید و خندید.
-به نظر من تو اینهمه نمی ارزی. کاش تکمار اینهمه لازمت نداشت تا من می خوردمت. له کردن تو از تمام جوجه هایی که تا به حال زیر دندون هام چرخشون کردم بیشتر بهم کیف میده. چون اولا درشت و خوش مزه ای، دوما حسابی برای ما دردسر شدی و من تا به حال2بار به خاطر تو لعنتی تنبیه شدم. حالا پیش از تحویلت باید کمی از حساب هام رو باهات تصفیه کنم چون بعد از تحویلت به تکمار دیگه امکان نداره نوک دمم هم بهت برسه. نترس. فقط چندتا از استخون های درشت ترت رو له می کنم. تکمار درستش می کنه. چند هفته که بخوابی دردت خوب میشه و درست میشی. در هر حال تو پروازی نیستی. بال های خوشگلت به درد نمی خورن. می تونم روی استخون های بال هات تلافی توبیخ هام رو در بیارم و از قیافه بندازمت. بال های کج و کوله برای همیشه بهت قیافه تماشایی میدن کبوتر آشغال.
تکبال از وحشت فلج شده بود. هیچ کاری انجام نداد جز اینکه با چشم های گشاد از ترس و نفس بند اومده تماشا کرد که مار خزید و به طرفش اومد، و درست در لحظه ای که مار خیز برداشت و می رفت تا در1فرود خطرناک خودش رو به شدت روی تکبال پرت کنه، درست پیش از اینکه پوست لزجش باهاش تماس پیدا کنه،…
تکبال تقریبا نفهمید کی اتفاق افتاد. سایه ای نه چندان بزرگ، تیره و چابک، 1دفعه درست بالای سرشون ظاهر شد، مثل برق فرود اومد و جنگ ترسناکی بیرون پناهگاه تکبال شروع شد. مار که نصفش زیر بوته های خار بود مهاجم رو ندید و غافلگیر شد. وقتی هم که فهمید چی شده تا اومد به خودش بجنبه حسابی کتک خورده بود. ولی مار بزرگ بود و قوی و خیال نداشت به این سادگی ببازه. اون تکبال رو دیده بود و جایزه تکمار رو به هر قیمتی می خواست. تکبال از اونجا که بود نمی دید چی داره میشه و مهاجم کیه ولی از گرد و خاک شدیدی که بلند شده و سر و صدا و سایه های متحرک و حرکت های سریع و خشن به وضوح شدت مرگبار جنگ رو می فهمید. مار ضربه می زد و مهاجم فرض و کارآزموده بود. تکبال از اعماق وحشت جیغ می کشید. تکبال نفهمید مهاجم در یکی از فرود هاش چه بلایی سر مار آورد که فریاد دردش رو به هوا برد. مهاجم هر کسی بود می تونست پرواز کنه چون سایهش می رفت بالا و می اومد پایین و مار برای گرفتنش مجبور بود خودش رو به طرف بالا پرتاب کنه و البته که موفق نمی شد. تکبال بعد از هیس های دردناک مار زخمی سعی کرد از مخفیگاهش ماجرا رو ببینه، ولی درست در لحظه ای که می خواست سرش رو کمی از پناهگاه بیرون ببره، مار با دمش بی هوا ضربه محکمی به انبوه خار ها زد، تمام پناهگاه تکبال لرزید و1عالمه گرد و خاک از دیواره گودال روی سر و پر هاش ریخت. خار ها تیز و دم مار بی حفاظ و ضربه محکم بود. مار از درد هیس های بلند و کشدار و عصبانی می کشید و ضربه های پشت سر هم، محکم و بی هوا می زد. تکبال جز سایه چیزی نمی دید ولی حالا دیگه مطمئن بود که مهاجم به چشم های مار حمله کرده و مار از درد و از حرص بی هوا به هر جایی که تصور می کنه دشمنش اونجاست ضربه می زنه و دشمن هم با تغییر مکان های پشت سر هم به اشتباه میندازدش و کاری می کنه که مار هرچه بیشتر خودش رو با خار ها زخمی کنه. از ذهن آشفته از وحشت تکبال گذشت:
-روش تکرو و تیزرو.
اشک وحشت و بیچارگی روی پر هاش چکید. مار هیس می کشید و پناهگاه تکبال زیر ضربه ها می لرزید. مهاجم مثل تیر می رفت و می اومد و مار حالا دیگه فقط می خواست که بگیره و نابودش کنه. تکبال باید کاری می کرد. خواست حرکتی کنه ولی1دفعه مار روی هوا بلند شد و در تعقیب سایه متحرک خودش رو درست روی خار هایی که سقف مخفیگاه تکبال شده بودن پرت کرد. خار ها بلند و تیز بودن. ضربه مار چنان شدید بود که تکبال به وضوح صدای فرو رفتن انبوه خار توی همه جای تن مار رو شنید و خونابه لزجی که از بین بوته ها روی سرش می ریخت جای هیچ تردیدی باقی نمی ذاشت. مار روی خار های بلند به سیخ کشیده شده بود و اون بالا در حال هیس کشیدن های بلند و ترسناک به شدت تقلا می کرد و سقف رو روی سر تکبال می لرزوند. شاید می تونست نیمه جونش رو از معرکه نجات بده، بره و به تکمار بگه که تکبال رو دقیقا کجا دیده اگر مهاجم سمج1دفعه روی سرش فرود نمی اومد، با چنگال های تیز گلوش رو نمی گرفت و تا زمانی که کاملا مطمئن شد مار خفه شده فشار نمی داد. مهاجم هر چند ثانیه1بار بال هاش رو حرکت می داد تا پایین تر نیاد و مار با خار هایی که نگهش داشته بودن دست و پا می زد و در حال خفه شدن بود. سقف بر اثر دم زدن های مار و فشار وزنش روی سر تکبال پایین و پایین تر اومد و خار ها بیشتر و بیشتر توی تن مار فرو رفتن و مهاجم همچنان در حال گرفتن نفس دشمن گرفتارش بود. تکبال از شدت وحشت دیوانه شده بود و خاک و خار و خون بود که می ریخت روی سرش.
تکبال نفهمید مار کی از پیچ و تاب خوردن افتاد و مهاجم کی رهاش کرد و سکوت کی حاکم شد. ترس همه چیز رو بلعیده بود. بی خودی و بی هوشی در نیمه های جنگی که درست بالای سرش جریان داشت به کمکش اومدن تا سکته نکنه.
وقتی به هوش اومد که هوا تاریک شده بود. آهسته و با ترس و تردید بوته های خونآلود بالای سرش رو کمی کنار زد تا ببینه چی اون بالاست. مار با حدقه های گشاد، خونآلود و خالی چشم ها، دهن کاملا باز و زبون3شاخه کاملا بیرون افتاده بر اثر خفگی، به خار های تیز آویزون مونده و مهاجم رفته بود. تکبال در حالی که تمام جونش می لرزید به این صحنه خیره موند. لحظه ای بعد، بین ریشه های آشنا پنهان شد و مثل تمام این روز ها زد زیر گریه.
منطقه سکویا.
خبر دیده شدن1مار مرده و آش و لاشِ آویزون به1دسته خار جنگلی توی منطقه سکویا پیچید. کسی نفهمید جریان چی بود. سکویایی ها احتمال می دادن کار تکبال باشه ولی چندان مطمئن نبودن.
-مشکی!اگر فسقلی توی این اتفاق نقشی داشته باشه، اصلا خوب نیست.
تیزپرک با حیرتی ساده دلانه به جفتش نظر انداخت.
-چرا خوب نیست تیزبین؟ اون مار رو داقون کرد. انتظار داشتی بمیره یا بره توی بغل تکمار؟
تیزبین نگاهش کرد. نگاهش آشکارا پر از مهر بود.
-تیزپرک!اگر فسقلی این کار رو کرده باشه یعنی اینکه اون مار جاش رو پیدا کرده و باهاش درگیر شده. فسقلی هم این دفعه شانس آورده ولی دفعه دیگه اگر مار ها زیاد باشن یا فسقلی غافل بشه، نتیجه ممکنه به این خوبی در نیاد.
نگاه تیزپرک همچنان گنگ و پرسشگر بود.
-من که نمی فهمم. شما طرفش هستید یا ضِدِش؟ می خوایید بگیریدش و به حسابش برسید ولی وقتی پای تکماری ها وسطه نگرانش میشید.
مشکی به حرف اومد.
-ما نگرانش نیستیم تیزپرک. ما نگران خودمون هستیم. تکمار اگر بگیردش و با خودش همراهش کنه ما بیچاره میشیم. درضمن، اگر فسقلی رو از دست بدیم کرکس هم از دست میره. اون تنها کسیه که می دونه چی به سر کرکس اومده. مطمئن باش وقتی دستمون بهش برسه پیش از اینکه حسابش رو پس بده باید بهمون بگه چه غلطی با جفتش کرده.
تیزپرک سری به نشانه تفهیم تکون داد. از نگاه های تیره از خشم بقیه که با شنیدن اسم کرکس به سرخی می زد معلوم بود که با مشکی کاملا موافقن.
-تو چی تکرو؟ اصلا شنیدی ما چی گفتیم؟ آهای تکرو! تکرووو!
تکرو از خواب پرید و با گیجی به اطراف نظری خوابزده انداخت.
-هان! چی شده! کجا رو باید بگیریم؟
همه با صدای بلند زدن زیر خنده. تکرو لحظه ای بعد کاملا بیدار شد و با دلخوری خسته هایی که از خواب شیرین بیدارشون کرده باشن به خنده های بقیه خیره موند.
-کوفت!برید گم شید بابا. دیوونه ها!
مشکی نمی خندید.
-تکرو! تو نمی دونی تیزرو کجاست؟ از وقتی تو اومدی ما ندیدیمش.
تکرو بیخیال شونه بالا انداخت.
-من از کجا بدونم؟ از وقتی اومدم من هم ندیدمش. اگر دیدینش از طرف من بهش بگید خیلی نکبته. خوب دیگه من واقعا خوابم میاد شما هم هرچی دلتون می خواد بهم بخندید. شب به خیر.
تکرو پرید و رفت و وسط شاخه ها غیبش زد. بقیه هنوز می خندیدن. مشکی در سکوتی عمیق و سراسر تفکر به مسیر رفتن تکرو خیره موند.
-شب به خیر تکرو. بلاخره من از کار شما2تا سر در میارم و خدا به داد جفتتون برسه اگر غلطی کرده باشید که نباید.
صبح سرد ولی کم ابری بود. تکبال نمی دید. از داخل اون سوراخ تاریک چیزی دیده نمی شد. تکبال هم نمی خواست که ببینه. هیچ علاقه ای به دیدن نور کدر روز نداشت که با وجود تیرگیش حالا دیگه به شدت چشم هاش رو آزار می داد.
صدای تردید ناپذیر بال های آشنا که نزدیک و نزدیک تر می شد، صدای فرودی روون ولی بی احتیاط، صدای قدم های فرض و سبک،
خوشپرواز.
-سلام تکبال. هنوز خیال نداری گودال تنهاییت رو ول کنی؟ هوا بدک نیست، پاشو بیا بیرون.
-سلام خوشپرواز. من سردمه. ترجیح میدم همینجا که هستم بمونم.
خوشپرواز از بیرون دسته خار ها به نشان نارضایتی پر و بال تکون داد و تکبال رو با شبنم صبحگاهی روی علف های اون بیرون خیس کرد.
-بسه دیگه بیا بیرون. نترس بدون اون کرکس یا هر چیز دیگه که زیر پر هاش قایم می شدی دنیا نمی خوردت. تو دلت هوای تازه نمی خواد؟ دل هوای تازه تنگ شده برات. زود باش بیا بیرون.
تکبال هیچ دلش نمی خواست از مخفیگاه امنش بره بیرون. خوشپرواز درست می گفت. تکبال می ترسید. از جهان بی کرکس و بی حفاظ وحشت داشت. حس می کرد نباید وارد همچین جهانی بشه. زمانی که جوجه بود مادر و برادرش حفظش می کردن و بعدش هم کرکس بود که از تمام دردسر های کوچیک و بزرگ دنیا محفوظ نگهش می داشت. تکبال جرأت نمی کرد بدون محافظت قاطی زندگی و دنیای اطرافش بشه. حس می کرد خلأ حاصل از نبود کرکس رو اون طوری خیلی بیشتر احساس می کنه و دوباره نگاهش خیس اشک شد. خوشپرواز تماشا می کرد.
-تکبال!دنیا که تموم نشده. تو هم تموم نشدی. تو واقعا باید بزنی بیرون. باید زندگی کنی. باید بپری هرچند نمیشه پرواز کنی. همراه تو در حقت لطف نکرده که حق خطر کردن در زندگی رو ازت گرفته. از نظر من شیرینی زندگی رو هم با این مدل زندگی که یادت دادن ازت گرفتن. بلند شو این قاعده های مسخره بی فایده رو بشکن بیا بیرون. زندگی کن. خطر کن. چندتا ماجرا داشته باش. خودت برای خودت. با دردسر ها بجنگ و سالم در برو. حتی گاهی هم ضربه ببین. بعدش هم با عقل و تفکر خودت راه درمون درد هات رو پیدا کن. خودت. بدون کمک. برای خودت. مثل همه. چند وقت که امتحانش کنی می بینی که اون طور زندگی کردن هرچند به نظر سخت تر میاد ولی کلی شیرین تره.
خوشپرواز از زمانی که تکبال رو زیر ریشه هایخاک آلود پیدا کرده بود هر وقت می تونست می اومد و از این چیز ها در گوشش می خوند. گاهی روزی چندین بار می اومد و می گفت و می گفت و می رفت. تکبال می شنید، سکوت می کرد، گریه می کرد، خسته می شد، اعتراض می کرد، بی اون که بخواد به خاطر می سپرد، بی اون که بخواد بهش فکر می کرد، بی اون که بخواد چیزی شاید از جنس وسوسه در اعماق ضمیرش می جنبید، می فهمید، درک می کرد، می خواست، می جنگید، آهسته آهسته به طرف باختن از خودش پیش می رفت، می باخت، و…
-آهان آفرین! بیا! نترس چیزی نمیشی. بیا بیرون. چی شده؟ چشم هات مشکل دارن؟
تکبال محکم چشم هاش رو بسته بود و می خواست که بکشه عقب و به سرعت به مخفیگاه تاریکش برگرده. بعد از روز های متوالی که تکبال شمارشش رو از دست داده بود، حالا نور به شدت چشم هاش رو اذیت می کرد. حتی این نور تیره و گرفته روز تاریک زمستون. خوشپرواز دستش رو چسبید و مانع فرارش شد.
-تکبال!چیزی نیست. چشم هات درست میشن. نباید بری. ببین! هوا رو حس می کنی؟ تو از بس توی تاریکی و خاک بودی رنگ پر هات تار شده. واقعا نباید اینطوری ادامه بدی. بذار پر و بالت هوا ببینن. ریه هات هم همینطور.
تکبال با شنیدن صدای پر و بال هایی از بالای سرش به شدت از جا پرید. خوشپرواز سر بالا کرد و خندید.
-نترس خطری تهدیدت نمی کنه. این رنگین پره که داره اون بالا می چرخه. آهای رنگین پر! من اینجام. تو هیچ وقت چشم هات درست کار نمی کنن.
رنگین پر در حالی که با احتیاط روی1چوب کلفت فرود می اومد و مواظب بود پر هاش گلی نشه با همون خنده های همیشگی به خوشپرواز نگاه کرد.
-خوب حالا تو هم. این طور زمان ها1ندایی بده مثل الان. نمیمیری که. سلام تکبال.
تکبال زمزمه کرد.
-سلام.
رنگین پر خندید.
-بلاخره از تاریکی زدی بیرون. خوب کردی. الان شما2تا اینجا ایستادید که چی بشه؟ بیایید بریم1کمی بگردیم.
تکبال تقریبا فریاد زد:
-نه!
و مثل برق گرفته ها پرید عقب. رنگین پر تعجب کرد و خوشپرواز آهسته زد روی شونش.
-چیزی نمیشه. دور نمیریم. بیا. همین طرف ها1کمی قدم می زنیم و شاید2تا بوته کوتاه هم پریدیم بالا.
تکبال آشکارا لرزید. خوشپرواز ندیده گرفت. دستش رو کشید و لبخند تشویق کننده ای بهش زد.
-بیا.
تکبال حس می کرد داره مرتکب1جرم وحشتناک میشه. کرکس همچین اجازه ای بهش نداده بود. اینکه همراه2تا کبوتر نر جوون راه بی افته بره بگرده، درضمن اینهمه هم شجاع نبود که زمین امن رو رها کنه و بپره بالا، حتی اندازه2تا بوته کوتاه. نه جرأتش رو داشت نه اجازهش رو. کرکس…ولی کرکس الان اونجا نبود. تکبال تنها بود. زمانی که تکبال درد می کشید، زمانی که کرکس رو صدا می زد، زمانی که از وحشت داشت نفسش می گرفت، در رویارویی با اون مار وحشتناک، در تاریکی و سرمای مخفیگاهش، در زمان های تنهایی و بیچارگی، در حال گریه ها و ضجه زدن های یواشکیش که از ترس گرفتار شدن صدا نداشت، کرکس نبود. الان هم کرکس اونجا نبود که اجازه ای به تکبال بده یا حقی رو ازش بگیره.
-تکبال!بیا! چیزی نیست. راه رفتنت درست میشه. از بس اون پایین مچاله موندی پا هات خشک شدن. هیچی نمیشه. من اینجام نمی افتی. بیا. همین طوری همراه ما بیا.
-من اینجام.-
این جمله چه آشنا بود و چه دردناک!.
-تکبال!چرا گریه می کنی؟ پا هات درد می کنن؟ اینهمه شدیده؟
تکبال در حال گریه ای شدید ولی بی هقهق زمزمه کرد.
-نه. دلم درد می کنه. قلبم تیر می کشه. درد دارم. درد.
خوشپرواز با پهنای بال های روشنش خاک روی شونه های جمع شده و خاکی تکبال رو تکوند.
-چیزی نیست. بهتر میشی. بهت اطمینان میدم که میشی.
تکبال نجوا کرد.
-نه. نمیشم. تو نمی فهمی. هیچ وقت هیچی درست نمیشه. تو نمی فهمی. نمی فهمی.
رنگین پر با حیرتی غم انگیز نگاهشون می کرد. خوشپرواز با اطمینان به نگاه غم گرفته و اشک آلود تکبال خندید.
-همیشه همین رو میگی. به جای گریه کردن ببین این اطراف چه قشنگه. بهار واقعا داره میاد. تماشا کن ببین چمن های بهاری دارن یواش یواش آماده میشن که جوونه بزنن. ای بابا گریه نکن دیگه. تو از همه چیز خاطره های خیس داری چرا؟! بیا در حال باش و گذشته رو چند لحظه مرخص کن می فهمی زندگی بی گریه هم میشه بگذره.
خوشپرواز می گفت و می گفت و در همون حال تکبال نیمه ایستاده رو با خودش همراه می برد. تکبال حس می کرد پا هاش فرمانش رو نمی برن. خوشپرواز درست می گفت. داشت راه رفتن هم فراموشش می شد. با پا هایی که حس درست و حسابی نداشتن، تکیه به خوشپرواز و دست های رنگین پر آهسته پیش می رفت و پر های خاک گرفتهش از اشک خیس بودن. صبح آهسته آهسته بالاتر می اومد. هوا هرچند گرفته و تار، اما روشن تر می شد و بیشتر رنگ روز می گرفت و تکبال بعد از مدت ها، باد سرد ولی دلپذیر رو احساس می کرد که به پر های خیس از اشکش می وزید و در حال خشک کردنشون بود. همراه وحشتی که با خونش یکی شده بود، همراه یقین تلخی که به نادرست بودن کارش داشت، همراه انتظار مجازاتی که دیگه نبود ولی تکبال همیشه از وقوعش می ترسید، آهسته، خسته، نیمه ایستاده، همراه خوشپرواز و رنگین پر به راه افتاد. از پناهگاه تاریکش دور و دور تر شد و به طرف فضای باز جنگل پیش رفت.
زمان آشکارا به طرف بهار می رفت. تکبال با گذشت ایام زنده تر می شد. یاد می گرفت که بدون ترس از سایه سیاه و مجازات کننده کرکسی که نبود، از مخفیگاهش بیاد بیرون، با خوشپرواز و رنگین پر توی هوای آزاد بگرده، لب رودخونه همراهشون قدم بزنه و پریدن هاشون رو تماشا کنه. هنوز با شدتی بیمارگونه از بالا پریدن و جدا شدن از زمین وحشت داشت ولی در باقی موارد، آروم، خیلی آروم، داشت به طرف تسلط می رفت و خوشپرواز در این راه بیشتر از1دوست معمولی کمکش می کرد. در هر زمانی که می تونست کنار انبوه خوار های جنگلی می اومد و با تکبال در خود و نیمه بیدار حرف می زد، تشویقش می کرد، سکوتش رو می شکست، هر بار1نکته تازه و جدید براش می آورد و کنجکاوی هاش که در گذشته حسابی بیدار بودن رو تحریک می کرد که دقیق بشه، بپرسه، ببینه و بفهمه، گریه هاش رو می شنید، ناگفته هاش رو می فهمید، اشک هاش رو می شناخت و درضمن هم دردی های مدل به مدلش، در هر زمانی که دستش می رسید، با تمام وجود سعی می کرد گرفتاری های ناگفته تکبال رو کشف کنه و هر کدوم رو که کشف می کرد، به طور عجیبی هیبت سیاهشون رو در نظر تکبال می شکست و رفته رفته اون سایه های تاریک با حضور خوشپرواز در نگاه تکبال کوچیک تر و کوچیک تر می شدن تا جایی که تکبال راحت نگاهشون می کرد، از کنارشون رد می شد و هرچند تلخ، ولی بهشون می خندید.
-تکبال!این خیلی تلخه. حق داری به خاطرش اینهمه گریه کنی. ولی در نظر داشته باش که تو آخرش بر اثر رویارویی با این گرفتاری لاعلاج می افتی و میمیری. باور کن بهت راست میگم. البته مهم نیست بلاخره تو هم باید بمیری دیگه. بعدش هم همه میگن آخ طفلکی!بی پرواز داقون بیچاره! گناه داشت! آخرش معلوم نشد چرا مرد و آرزوی پرواز های نکرده رو برد به گور. چند روز بعدش هم میگن ول کن به جهنم که برد به گور. کود شد پای درخت های جنگل دیگه. پرواز که نمی کرد، مخ هم که نداشت، زنده بود که چی؟ اصلا خوب شد مرد از دستش خلاص شدیم واسه جنگل نحسی می آورد بابا.
تکبال از ته دل بلند و بی اختیار می خندید و خوشپرواز ول کن نبود.
-هی تکبال! باور کن هرچی بهت گفتم تمامش راسته. وقتی مردی خودت می بینی.
تکبال از خنده ولو شده بود روی زمین و جیغ می کشید. خوشپرواز اون شب پیش از خواب، به این فکر می کرد که چقدر از اون خنده ها حس رضایت داشت و بعد از این هم از خنده هایی که باید باعثشون می شد حس رضایت خواهد داشت.
هوا به وضوح گرم تر، روشن تر و باز تر می شد. تکبال خودش رو هرچند به ظاهر پیدا می کرد. هنوز شب ها تا دم صبح به شدت گریه می کرد و صبح چشم هاش از شدت اشک باز نمی شدن. ولی یاد گرفته بود اطرافیان کمتر این گریه ها رو ببینن. البته جز خوشپرواز. خوشپرواز همیشه می دید، می شنید، می فهمید، حتی زمان هایی که تکبال نمی گفت.
-تکبال!می دونی من دیروز کجا بودم که نیومدم این طرف ها؟ دلت نمی خواد بدونی روی افرا الان چجوریه؟
تکبال چشم هاش رو بست تا اشک هاش عقبنشینی کنن.
-نه. دلم نمی خواد. دیگه در موردش حرف نزن خوشپرواز باشه؟
خوشپرواز نفس عمیقی کشید.
-ولی این راهش نیست تکبال. باید حرف بزنی. فاخته ازت خیلی خیلی گلایه داشت. می گفت بهش کلک زدی. شما2تا باید با هم حرف بزنید.
قلب تکبال فرو ریخت. این اسم براش مثل طلسمی بود که از کنترل خارجش می کرد.
-بهش کلک زدم؟ من؟ و سر چی؟ اون گفت دیگه نمی خواد ببیندم. من گفتم باشه. حالا تازه یادش اومده باید1تقصیری برام بتراشه؟ ببین خوشپرواز! من نمی خوام ببینمش. نمی خوام باهاش حرف بزنم. نمی خوام در موردش حرف بزنم. نمی خوام تو هم در موردش با من حرف بزنی. دیگه هیچی نمی خوام از فاخته و هیچ چیزش توی هیچ کجای خاطرم باقی باشه. اگر بهش کلک زدم معذرت می خوام. بگید واسه تلافی چی بپردازم که بی حساب بشیم؟
خوشپرواز صبورانه به نگاهی که تکبال می دزدید نظر انداخت.
-لازم نیست به من چیزی بپردازی. شما2تا باید با هم رو در رو صحبت کنید و با هم بی حساب بشید. اینهمه خشم هم لازم نیست.
تکبال از دردی که رنگین پر خشم تصورش می کرد نفس نفس می زد.
-خوشپرواز!من تمام تقصیر هایی که فاخته روی سرم هوار می کنه رو از امروز تا ابد می پذیرم. اصلا هرچی میگه درسته. فقط این بازی ملاقات و مذاکره رو دیگه تموم کنید. من نه حرفی برای زدن به فاخته دارم نه گوشی واسه شنیدن هیچ حرفی از اون. کلک زدم؟ باشه زدم. مقصر بودم؟ باشه بودم. بد هستم؟ باشه هستم. ولی دیگه اهل ادامه این بازی نیستم. دیگه تمومش کنید .
ظاهرا دیگه جای حرف باقی نبود ولی…
-تکبال!این ها اشکه؟ یعنی به نظرت من بوقم؟ تو گفتی تموم شده و من باور کنم؟ اون هم با این سیل اشکی که تمام پر های روی سینهت رو خیس کرده؟ آخه تکبال تو چته؟ با خودت چرا اینطوری می کنی؟ اگر اینهمه دلتنگشی چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟ هم اون از این حال و هوا در بیاد هم تو آروم بگیری؟
تکبال هوار زد:
-من دلتنگش نیستم. من دلتنگش نیستم. من دلتنگش نیستم دلتنگش نیستم دلتنگش نیستم دلتنگش نیستم. دیگه بسه. بسه بسه بسه به خاطر خدا دیگه بسه.
تکبال تمام اون شب رو بارید. به خودش فحش داد و بارید. به کرکس فحش داد و بارید. گذشته های شیرین رو دوره کرد و بارید. تمام دلش رو برای پیدا کردن1خاطره جا مونده گشت و بارید. دست های سردش رو به یاد دست های کوچیک و ظریفی که دیگه هرگز نباید توی دست می گرفتشون، تا حد احساس درد به هم فشار داد و بارید. دیروز های سفید و فردای تاریک رو بارید. در خودش پیچید و بارید. حسرتش رو بارید. وحشتش رو بارید. دردش رو بارید. دلتنگی های مخفیش رو بارید. بارید. بارید. بارید!.
صبح که شد، تکبال داقون ولی مطمئن بود. براش فرقی نمی کرد بعدش چی سر خودش بیاد. باید این ماجرا تموم می شد. درست یا نادرست، این تنها راهی بود که برای رفع خطر به نظرش می رسید. کرکس بلاخره بر می گشت. تکبال کرکس رو اون قدر می شناخت که مطمئن باشه اصلاح شدنی نیست و اون قدر می شناختش که مطمئن باشه حافظهش عالیه و امکان نداره گفته های خودش رو فراموش کنه یا پس بگیره. کرکس تا به حال هیچ کدوم از فرمان هاش رو پس نگرفته بود و درضمن، هرگز پیش نیومده بود که وعده ای بده، یا تهدیدی کنه و پاش نمونه. این ها رو کسی نمی دونست جز تکبال. اون شب توفانی رو هم کسی نمی دونست جز تکبال. تکبال که تمام اون شب، لحظه به لحظه، ذره به ذره، نفس به نفس، توی خاطرش نقش بسته و سیاه ترین کابوس بیداریش شده بود. تکبال باید1بار برای همیشه این خطر رو رفعش می کرد. شب سختی رو گذرونده بود و حالا حس می کرد چیزی ازش باقی نیست.
-تکی!تکبال! تو1جایی همین طرف هایی مگه نه؟ بیا بیرون! تو جرأتش رو نداشتی پس من اومدم. به یاد بیار که موش کور نیستی و برای نگه داشتن باقی حیثیتت هم شده از سوراخت بیا بیرون و منو ببین. احتمالا تو دردت نمیاد وقتی با خودت فکر می کنی رفتی توی سوراخ موش های زیرزمینی و در نیومدی چون جرأت نکردی. ولی من اگر بودم دردم می اومد. من پرنده هستم نه موش خاکی. ظاهرا تو واست این چیز ها دردناک نیست. اگر هست بیا بیرون بلکه بعدا پیش خودت سربلند باشی.
تکبال چشم هاش رو بست و سعی کرد زنده بمونه.
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، اگر1دفعه دیگه…
تکبال چنان لرزید که بوته های خار تکون خوردن.
-تکی! بیا بیرون. بیا ببین! بیا منو ببین! بیا ببین چه معامله ای باهام کردی.
زمان انگار برای تکبال از حرکت ایستاده بود. زمان، مکان، حیات.
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم!مطمئن باش که پاره پارهش می کنم!.
سکوت و نعره های هیچ با هم پیوند می خوردن.
-گم شدی که چی؟ جرأت نداری ببینیم؟ می ترسی وا بدی؟ جذابیت های خریت هام واسهت خیلی شدید هستن نه؟ می ترسی باز هوس کنی توی سراب های عوضیت بچرخونیم؟ و الان دیگه نباید این هوس رو کنی نه؟ الان دیگه من عاقلم و این شدنی نیست نه؟ به کار نمیام پس باید دیده نشم نه؟ بیا بیرون عوضی وایستا رو به روم بهم گوش بده اگر وجودش رو داری. تکی! می شنوی؟ تو1ترسوی بی معرفت نکبتی! تو1موجود حقه باز متظاهر2روی مضحکی! تو1جونور جفنگباف مزخرفی! اگر نیستی بیا بیرون بگو که نیستی. هستی لعنتی! هستی. تمام این ها که گفتم هستی. اگر نیستی از هر سوراخ موشی که قایم شدی بیا بیرون توضیح بده و بگو که نیستی. بیا دیگه!
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم! مطمئن باش که پاره پارهش می کنم!.
نمیایی؟ معلومه که نمیایی. جرأتش رو نداری. چون می دونی من درست میگم. من درست میگم عوضی!درست میگم مگه نه؟ لعنتی! دلقک لعنتی! لعنت به تو موجود چرند لعنتی!
تکبال باید می جنبید پیش از اینکه اختیار از دستش در بره. تمام دیشب رو بیدار مونده بود برای اینکه واسه همچین لحظه ای آماده باشه و الان آماده نبود. دیگه زمانی نبود. باید می جنبید. باید تمومش می کرد. باید ضربه آخر رو می زد. به خودش. باید می برید این رشته نازک رو که خطر می ساخت برای گوشه ای از دلش. برای عزاداری و وداع توی دلش زمان به اندازه کافی داشت. اون لحظه لحظه عمل بود. تکبال رفت برای عمل. نفس عمیقی کشید و2دستی شاخه ها رو به ضرب زد کنار. فاخته با چهره ای آتیشی از حرص درست در مقابلش بود.
-خفه شو!خفه! خفه شو!
این صدایی بود که تکبال از حنجره خودش می شنید. صدایی که صدای خودش نبود. فاخته با حیرتی بی وصف نگاهش کرد.
-تو چی گفتی؟
تکبال بی توجه به خار هایی که توی جسمش فرو می رفتن، با تمام توان پنجه هاش به شاخه های2طرفش چنگ زد و خودش رو بالا کشید.
-گفتم خفه شو! همین الان! تو چی خیال کردی جوجه نابالغ از خود راضی؟ خود شیفته خودبین دیوونه وراج؟
فاخته با حیرتی آمیخته به خشمی بی مهار و فرا تر از حد تحمل به تکبال به شدت ملتهب خیره مونده بود.
-تو، تو با من داری اینطوری صحبت می کنی؟!
تکبال صاف توی چشم های حیرتزده و عصبانی فاخته خیره شد.
-بله موجود مزاحم، سمج و زبون نفهم ور ورو دقیقا با خود خودت دارم این طوری صحبت می کنم. با تو خرمگس وزوزی جفنگ نکبت. تو خیال کردی جواب مزخرفاتت رو نمیدم واسه اینه که خاطرت رو می خوام؟ نه نمی خوام. ازت بدم میاد. ازت متنفرم فاخته می فهمی؟ تا همیشه ازت متنفرم. تو برام به جواب خوردن نمی ارزیدی پس جواب ندادم ولی حالا دارم بهت جواب میدم که شاید بفهمی و دیگه خفه شی. ببین چی میگم بهت! دیگه نمی خوام ببینمت. دیگه نمی خوام اسمت رو هیچ کجای تقدیرم بشنوم. دیگه نمی خوام هیچ کجای اعصاب خوردی هام باشی. می خوام بری. می خوام دیگه نباشی. می خوام بری جهنم. اذیتت کردم؟ اذیت شدی؟ به جهنم که شدی. می خواستی همراهم نشی. می خواستی بهم نچسبی. می خواستی بری گم شی طرفم نیایی. من که مجبورت نکردم. من که به خودم نچسبوندمت. چقدر بهت گفتم گم شو کنار هم پای بقیه فقط باهام بگو بخند. تو زیاده خواه لعنتی اینقدر ور زدی که شدی بغلدستیم. غلط کردی که شدی. حالا هم هرچی شد حقته. کردم که کردم. اصلا خوب کردم. می خواستی عاقل باشی. حالا هم دیگه خفه شو بذار از دست خودت و وراجی های عوضیت خلاص بشم. ببین! خستهم کردی. دیگه دست بردار از سرم برو جهنم شو فهمیدی؟ حرف خواستی این هم حرف من. حله؟ برای من که حله. تو هم دیگه با خودت.
تکبال دیگه حرفی نزد. حس کرد توانش برای همیشه ته کشید و تموم شد. فقط به شاخه های پر از خار2طرفش چنگ زد و تمام زورش رو صرف این کرد که زمین نخوره. برای اولین بار خوشحال بود از حال پریشون فاخته. خشم و اشک توی نگاه فاخته بیش از اون بود که ببینه تکبال در آستانه سقوط رو. تکبال ایستاد. باید تا آخر این ماجرا می ایستاد و تحمل می کرد. سفت و صاف ایستاد و با نگاهی سرد و بی محبت به نگاه خیس فاخته خیره شد. فاخته می لرزید. تکبال نمی دونست از سرما بود یا از حرص یا از هر2تاش. فاخته نفس نفس می زد. تکبال منتظر شد تا فاخته خشمش رو تا جایی که براش شدنی بود تخلیه کنه.
-بزن!بزن! این آخری رو بزن تا توی دلت نمونه. اگر چیزیش جا بمونه اذیتت می کنه چون دیگه هم رو نمی بینیم. بزن خلاص بشی! عزیز من! فقط بزن!
این فریاد بی صدا رو جز تکبال کسی نشنید. فاخته منفجر شد.
-تکبال کثافت! به چه جرأتی این معامله رو باهام کردی؟ عوضی بی خاصیت! اون زمان که اینجا از فشار تنهاییِ درخت نشینیت وسط این جوجه های بوق داشتی دق می کردی من هوات رو داشتم که بقیه نفهمن چه موجود آشغال روانی کثیفی هستی. حالا که افرا و مدل محافظت و بزرگ تری واسهت کهنه شد و خواستی بری دنبال1مزخرف جدید تر من هم باطل شدم! موجود بی معرفت لجن! ببین باهام چه غلطی کردی! من فاخته بودم. 1جوجه پرنده معمولی ناآگاه که فقط دلش می خواست یاد بگیره چجوری بپره. ولی تو، تو لعنتی، تو با اون مدل جهنمیت، با جنون عشق پروازت، با معرفی بالا پریدن هایی که نه مال من بود و نه برای خودت، با جا زدن سرابی که هرگز برای هیچ کبوتر و هیچ فاخته ای حقیقت نیست، تو، ببین باهام چیکار کردی! من به پرواز پایین و مستقیم آشنا بودم. من نمی دونستم آسمون شاید طبقه های دیگه ای هم بالای سر ما داشته باشه. تو آگاهم کردی. تو با مدل خواهندگی لعنتیت. حالا ببین چی شدم! من بی مغز بیچاره داقون خیال کردم تو درست میگی. خیال کردم تو درست می بینی. من خواستم بالا بپرم و ببین چی شد! سرمای افتضاح و توفان های اون بالا تر ها بال های پریدنم رو گرفت. من دیگه نمی تونم بپرم و این تمامش تقصیر تو موجود هذیون پرور عوضیه! هیچ وقت نمی بخشمت! خدا بخوادت من دیگه هیچ کجای سرنوشت کثیفت دستم بهت نرسه وگرنه بهت میگم چه ننگی هستی. هرچند خودت می دونی و گفتن من چیزی به آگاهی های عوضیت اضافه نمی کنه. ازت متنفرم تکبال! ازت اندازه تمام نکبت دنیا متنفرم تکبال! ازت برای همیشه متنفرم تکبال! حتی بعد از مردنم ازت متنفرم تکبال! عوضی! درختی گیج مونده عوضی! درختی نمای جا مونده جفنگ!جای تو بودم می رفتم1جایی که وجودم کثیفش نکنه می مردم عوضی! عوضی! موجود نحس نکبت عوضی! لعنتی کثافت عوضی!.
فاخته دیگه منتظر جواب تکبال نشد. تکبال هم خیال جواب دادن نداشت. فاخته پرید و رفت. تکبال در لحظه آخر اشک هاش رو دید. چقدر دلش می خواست فاخته باز حرف داشته باشه برای گفتن تا مهلت داشته باشه بیشتر تماشاش کنه. سعی کرد تمام خط های اون چهره رو به خاطرش بسپاره. زمانی که روی افرا با لمس پر های فاخته بهشت رو تجربه می کرد، هرگز در تصورش جا نمی گرفت که دیدار آخرشون این طوری باشه. داشت نفسش می گرفت. تمام موجودیتش شده بود نگاه تا بهتر به خاطرش بسپاره. فاخته فریاد هاش رو کشید و پرید. تکبال حالا دیگه آزاد بود که گریه کنه، که بشکنه، که ویران بشه.
-گریه نکن! بیا با هر توانی که دلت می خواد بزن ولی گریه نکن! محض رضای خدا فقط گریه نکن! تمام جهان به جهنم فقط تو گریه نکن! فقط گریه نکن! فقط تو گریه نکن! فقط تو گریه نکن! ازم خسته باش، ازم عصبانی باش، ازم متنفر باش، فقط گریه نکن! هرگز گریه نکن! هیچ کجا گریه نکن!
داشت شب می شد. فاخته نبود. تکبال هم نبود. با تمام وجود احساس نبودن می کرد. شب داشت می رسید. چند قطره بارون روی چهره خیس و ملتهب تکبال چکید. سرش رو بالا نکرد. آسمون رو نمی خواست ببینه. دیگه هیچی رو نمی خواست ببینه. می دونست.
بارون گرفته بود!.
منطقه سکویا.
شبی مثل تمام شب های زمستون، تاریک و سرد و بی مهتاب. سکوتی از جنس تردید. زمان و زمین تماشاگر و در انتظار فردایی که دیر یا زود می رسید. حسی گنگ و تاریک که توی هوا انگار موج می زد و وحشتی محو و ناشناس رو پراکنده می کرد. پریشونی، آشفتگی هرچند پنهان، خشمی از جنس وحشت، نگرانی، خستگی،
تردید!.
تکمار نقشه خطرناکی داشت. سکویایی ها برخلاف میل تکمار آگاه شده بودن ولی هرچی کردن نتونستن از جزئیاتش سر در بیارن. تکمار خیال1حمله وحشتناک و بزرگ رو داشت ولی کسی نمی دونست به کجا. خبر رسیده بود که قراره1زیافت خونبار، از همون ها که کرکس در اولین افشاگری خورشید دیده بود برگزار بشه با این تفاوت که قرار بود به جای اینکه آخر شب شکاری ها و مار ها به طرف منطقه مورد نظر حمله کنن، پیش از شروع داستان تمام منطقه از پرنده خالی بشه و همه پرنده های منطقه مورد نظر از کوچیک گرفته تا بزرگ، بدون استثنا، همه به وسیله تکماری ها به دژ تاریک تکمار برده بشن. تکمار به خاطر مقابله با پیشگیری افراد منطقه سکویا، به خاطر انتقام شکست های پشت سر همی که از کرکس و دستهش خورده بود، به خاطر ناکامی در گیر انداختن تکبال، به خاطر استفاده از غیبت کرکس و شهپر و خورشید، و به خاطر اینکه خون می خواست، قرار بود مرتکب همچین جنایتی بشه و سکویایی ها به هیچ قیمتی نتونسته بودن بفهمن که کدوم منطقه و اصلا چند بخش از جنگل سرو مورد نظر تکماری ها و هدف پاکسازی خونبار اون شب لعنتی خواهد بود. برای فهمیدنش خیلی کار ها کردن. تعقیب کردن، تجسس کردن، خطر کردن، حتی در اطراف دژ تکمار نفرات از جان گذشته و بی کله آماده مردن فرستادن ولی فایده نداشت. نتیجه فقط هیچ بود و بس.
زمان موعود نزدیک می شد و سکویایی ها هیچ حرکت منفی که نشونه نزدیک شدن خطر باشه رو در هیچ منطقه ای از جنگل سرو احساس نمی کردن. تا حد از نفس افتادن تلاش می کردن و تمام جنگل رو پوشش می دادن ولی همه چیز در آرامشی شوم و سیاه فرو رفته بود. آرامشی که سکویایی ها کاملا اطمینان داشتن که واقعی نیست.
-مشکی! ما حتی تاریخ درست اون شب کذایی رو نمی دونیم. یعنی واقعا مورچه ها خبر درست دادن؟ فکر نمی کنی این خبر اشتباه باشه؟
مشکی با وحشتی آشکار به تیزپرک خیره شد.
-کاش می شد فقط برای1ساعت باور کنم که میشه احتمال داد تو درست بگی تیزپرک. واقعا به این باور احتیاج داریم تا بتونیم اعصاب منقبضمون رو استراحت بدیم. ولی اینطور نیست تیزپرک. خبر کاملا درسته. تکمار برای اجرای این کثافتکاریش آماده هست و خیلی هم احتیاط می کنه که ما چیزی ندونیم. همین اندازه هم که فهمیدیم از خوش شانسی بوده. کاش بشه بیشتر بفهمیم.
-تیزرو نگاه خستهش رو دوخت به مقابلش.
-مشکی! واقعا لازمه1حرکتی کنیم. این تکمار لعنتی ممکنه بخواد اون شب نصف پرنده های جنگل رو قورت بده. تا جایی که من فهمیدم حسابی دارن آماده میشن که حسابی اون شب فاجعه درست کنن. فاجعه ای سیاه تر از تمام کثیفکاری های تا الانشون.
مشکی به چشم های کدر از خستگی تیزرو خیره شد.
-تو از کجا این ها رو می دونی تیزرو؟
تیزرو لحظه ای سکوت کرد. همه چنان متمرکز بودن که دیگه نمی شد به این فکر کرد که حواسشون به مچ گرفته شدهشون باشه.
-شنیدم.
قویدست با نگاه تیز و هشیار بهش چشم دوخت.
-از کی شنیدی؟
تیزرو حوصله نداشت تفره بره.
-از واسطه ای که با کرم های شبتاب هم صحبته.
مشکی نگاهش کرد.
-و اون واسطه کیه؟
تکرو مثل برق از راه رسید و بی مقدمه خودش رو پرت کرد وسط جمع.
-تیزرو!زود باش بیا!.
خوشبین به تکروی به شدت بی قرار نظر انداخت.
-تکرو چی…
تکرو انگار اصلا اون جمع مشکوک رو ندید.
-تیزرو بجنب! زود باش بجنب! کار من تنها نیست باید بیایی کمک کنی.
تیزرو هم بیخیال بقیه، بیخیال عواقبش و بیخیال همه چیز وحشتزده از جا پرید.
-چی شده تکرو؟ گرفتنش؟
تکرو تقریبا جیغ کشید:
-نه هنوز ولی جاش رو فهمیدن. موریانه های لعنتی! به حسابشون می رسم تا دهن لقی یادشون بره. بالای10تا ماره خودم دیدم. خیال هم ندارن وقت تلف کنن. تکمار گفته هرچه سریع تر لازمش داره که واسه شب عشق و حالشون حاضرش کنه.
تیزرو در حال اوج گرفتن بود.
-الان کجان؟
تکرو داشت دور می شد.
-حرکت کرده بودن. من نتونستم بمونم بهش بگم. نمی دونم می دونه یا نه. بجنب بیا، بیا!
تیزرو هوار زد:
-عجب احمقی تو! به جای اینکه بیایی اینجا زرزر کنی فرارش می دادی تا برسیم.
تکرو با چنان سرعتی می رفت که باد هم به گردش نمی رسید.
اولا -نمی شد. خیلی نزدیک بودن که من خبر شدم. دوما چه گفتنی چه فراری؟ اگر دنیا روی سرش بیاد پایین بیدار نمیشه از بس تبش بالاست. خود تکمار هم بیاد ببردش نمی فهمه. مثل کوره می سوخت. داره میمیره از بس مریضه. از دنیای دور و برش راحته آگاه کردنش کار ما نیست. ول کن این حرف ها رو بیا فقط بیا فقط بیاااا!
تکرو از وحشت و هیجان جیغ می کشید و می رفت و تیزرو با تمام توان پشت سرش می پرید. مشکی و بقیه لحظه ای مات و متحیر به مسیر رفتن اون2تا خیره موندن و بعد، بی هیچ حرفی با اشاره مشکی مثل فشنگ از جا در رفتن و در مسیر حرکت تیزرو و تکرو پرواز کردن.
روز ها می اومدن و می رفتن. 3روز، 4روز، 1هفته، 2هفته.
-کبوترم! قشنگم! بهارم! کاش حرف بزنی! کاش هذیون بگی بلکه بفهمم چی به سرت اومده! کاش بفهمم! محض رضای خدا بیدار شو! آخه تو نباشی من واسه چی صبح رو تماشا کنم؟ به جان خودت برای من همه رنگ ها مدت هاست سیاه شدن جز رنگ نگاه تو. ازم که نمی خوایی بگیریش، می خوایی؟ بگو نه. فقط بگو نه. فقط1کلمه بگو نه. کبوترم! عزیز! قشنگ! بهار! پاشو! من دلواپسم برات. بلند شو باهام حرف بزن!پروازی بی پرواز من! برای چی اینهمه داقون شدی توی خودت؟ من که هنوز زنده ام. به چه اجازه ای درد تنها گیرت آورده؟ حرف بزن عزیز! با من حرف بزن! بیدار شو باهام حرف بزن! چشم هات رو باز کن بذار ببینمت. اگر تو نباشی دیگه هیچی وسط این سیاهی نیست که من بخوام به خاطرش ادامه بدم. به خدا خسته ام. از این جنگیدن هایی که تموم نمیشن خیلی خسته ام. خیال انصراف داشتم کبوترم! عزیز دلم! بهارم! خیال داشتم تمومش کنم. خیال داشتم دیگه نباشم. هیچ کجا نباشم. هیچ کجای این داستان پیچ در پیچ خیال داشتم نباشم. تو که اومدی دیدم هنوز1بهانه ای هست برای شکستن این تصمیمم. اینهمه به غیبتم ناخنک زدی که بشکنیش. حالا من اینجام. تو چی؟ تو الان کجا هستی؟ وسط کدوم یکی از کابوس های نکبتت داری می چرخی آدرس بده بیام کمکت. حرف بزن عزیز! به خدا من می تونم کمک کنم. تو فقط بگو! به خاطر خدا حرف بزن! به خاطر من حرف بزن! خاطرم رو نمی خوایی؟ می خوایی مگه نه؟ مگه نه؟ بگو نه. فقط بگو نه خاطر جمع بشم1چیزی گفتی. بگو نه. فقط1کلمه. به خاطر دل من.
چه صدای آشنا و ناشناسی!
این از ذهن نیمه هشیار تکبال گذشت و داغی آزار دهنده اشک رو روی پلک هاش احساس کرد. نمی فهمید! خودش که نای باریدن نداشت. اصلا اون پلک ها که از شدت تب ورم کرده بودن اشک نداشتن، پس این اشک ها از کجا می چکیدن روی چشم هاش؟! برای تکبال چه فرقی می کرد!چه اهمیتی داشت که چی داره بالای سرش میشه! تکبال می خواست بخوابه. فقط بخوابه. تا آخر جهان بخوابه.
-خورشید!چرا بیدار نمیشه؟
-این رو باید از شما کود های درخت پرسید. این مدت که نبودم اینجا چی شده؟ باهاش چیکار کردید؟
-ما کاریش نکردیم خورشید. اون خودش هر کاری دلش خواست با خودش، با کرکس و با همه ما کرد و آخرش هم نفهمیدیم چی شد که این مدلی تب کرد و افتاد. اگر تیزرو و تکرو نبودن و نمی فهمیدن چند شب پیش تکماری ها مثل آبخوردن برده بودنش و این خودش از بس تب داشت اصلا نمی فهمید. این2تا به موقع فهمیدن و ما رفتیم خدمت مار ها رسیدیم و به خیر گذشت و الان هم که… خورشید! کرکس غیب شده و جز این کسی نمی دونه کجاست و چی به سرش اومده. این هم هیچی بهمون نمیگه. ما فقط ازش خواستیم که بگه و اون نگفت. بعدش هم غیبش زد و رفت زیر بوته های اون طرف چنارستان ناپدید شد تا تو اومدی و بی هوش و بی خود پیداش کردی.
-بسه دیگه مشکی. اینهمه عِز و جِز نکن متنفرم از ضجه ناله. کرکس از کی غیب شده؟
مشکی درمونده به خورشید نگاه کرد.
-خیلی وقته.
خورشید بی فریاد ترکید.
-زهر مار!خیلی وقته اینهمه اتفاق اینجا افتاده و تو علف مردابی بی ریشه به درد نخور تازه حالا داری بهم میگی؟
مشکی1قدم بلند رفت عقب. خورشید با خشمی که فقط مال نگاه تلخ خودش بود بهش خیره شد.
-خاک بر سرتون!
مشکی خسته بهش نظر انداخت.
-به جان کرکس این فسقلی جاش رو می دونه ولی نمیگه. بقیه میگن، میگن، میگن این با شهپر1بلایی سرش آوردن.
خورشید سر بلند کرد و نگاه تیزش رو مثل تیر توی چشم های مشکی پاشید.
-مشکی!دیگه هرگز نشنوم این رو بگی. تکی رو همه می شناسیم. اگر بگی کرکس رو زهر خوردش کرده و کشته من باور می کنم ولی اینکه با شهپر یا هر کس دیگه ای روی هم ریخته و با همدستی و برای اون موجود، حالا هر کسی می خواد باشه، بلایی سر جفتش آورده نه تنها من باورم نمیشه، بلکه هر منقار و هر پوزه ای که به این ناحساب باز بشه رو له می کنم. تو هم حواست باشه چی می پرونی. کرکس بر می گرده و این رو بهت نمی بخشه.
مشکی به وضوح عقب کشید.
-من فقط، من فقط گفته های بقیه رو…
خورشید هوار نزد ولی صداش خشن و محکم بود.
-تو و بقیه دسته جمعی غلط کردید. کرکس تکی رو داشت می کشت. بقیه هیچی نمی دونن از اواخرش ولی تو لعنتی خوب می دونی. تکی شاید از خودش دفاع کرده و1طوری دست کرکس رو از سر خودش کوتاه کرده باشه. البته در بدترین حالتش میشه که اینطوری باشه. تو و اون بقیه هم که حرفشون رو زدی بد نیست1کمی عاقل باشید. به خصوص تو که اگر1کوچولو وجدان توی وجودت مونده باشه وخامت اوضاع این اواخر رو تعیید می کنی. ولی نه. نمی کنی. تو همه چیزت کرکسه. تکی رو اگر می کشت باز تو تعییدش می کردی. طوری نیست تعیید کن. ولی به خاطرش تهمت هایی نپرون که بعدا نتونی جمعش کنی.
مشکی عصبانی، خسته، کلافه و درمونده بود. خورشید بهش مهلت تسلط به خود رو نداد.
-شهپر کجاست؟
مشکی به شاخه پشت سرش تکیه زد و در واقع خودش رو رها کرد.
-شهپر بود ولی الان مدتیه که اون هم غیب شده. واسه همینه که ما، خوب راستش، خورشید! این خیلی عجیبه. فسقلی هم حالش هیچ رو به راه نیست. من مطمئنم که اون خیلی می دونه و چیزی نمیگه.
خورشید با اطمینان حرفش رو برید.
-ببین من نمی دونم شهپر و کرکس با هم چه کردن. احتمال آگاهی تکی رو هم رد نمی کنم. فقط اتهام اولی که زدی رو نمی تونم بپذیرم و اجازه هم نمیدم که تو یا هر کس دیگه ای حرفش رو بزنید. کرکس هر جا باشه، شهپر هر معامله ای باهاش کرده باشه، تکی برای خاطر شهپر همدستش نبوده و الان هم برای خاطر رسیدن به شهپر نیست که سکوت کرده.
مشکی به خودش می پیچید.
-خورشید!به خاطر خدا کاری کن فسقلی حرف بزنه. داریم له میشیم. کرکس نیست. شهپر هم همینطور. تکمار منتظر ضعفمونه. همه از دلواپسی کرکس دیوونه شدیم. فسقلی باید حرف بزنه. افتضاحه. افتضاحیم افتضاح!
خورشید ساکت و متفکر به مشکی خیره شد. مشکی درست می گفت. افتضاح بود.
-مشکی! تکمار نباید چیزی بفهمه. کرکس هر جا که باشه الان اینجا نیست و ما با کرکس یا بدون اون همچنان در جنگ هستیم. باید تا بازگشت کرکس پیش ببریم و تکمار به هیچ عنوان نباید دلیل و حقیقت پشت غیبت کرکس و غیبت شهپر رو بفهمه. این رو بفهم و به بقیه هم بفهمون.
مشکی تهی و خسته به خورشید خیره شد.
-به بقیه بفهمونم؟
خورشید ناگفته نگاه مشکی رو خوند.
-اول خودت بفهم و باورش کن. مشکی! کرکس بر می گرده. شاید کمی دیر ولی بر می گرده. من بهت اطمینان میدم. کرکس زنده و سلامته و بلاخره میاد. تو که نمی خوایی زمان بازگشتش خودت و بقیه در کام تکمار باشید، می خوایی؟
مشکی حرفی نزد. نمی تونست. خورشید تسلی بخش نگاهش کرد.
-من زنده بودن کرکس رو بهت تضمین میدم. تو هم به بقیه این تضمین رو بده.
مشکی سر بالا نکرد.
-از کجا اینهمه مطمئنی؟
خورشید صاف نگاهش می کرد.
-مثل اینکه یادت رفته من کی هستم! من خورشیدم. من توانایی هایی دارم که تو چیزی ازش سرت نمیشه. پس وقتی میگم کرکس1گوشه ای داره نفس می کشه حالش هم بد نیست باور کن و دیگه خفه شو!
اون شب مشکی تا نزدیک صبح بیدار بود و بلاخره به این نتیجه رسید که خورشید می تونه درست گفته باشه، به خصوص اینکه در مورد توانایی هاش توضیح می داد.
اون شب خورشید تا صبح بالای سر تکبال بیدار بود و به این فکر می کرد که چقدر خوبه که بقیه از جمله مشکی دقیقا نمی دونن که توانایی های خورشید شامل چی هاست. اگر می دونستن، الان مشکی آگاه بود که آگاهی از حال کسی که هیچ نشونی ازش نیست و اطمینان به زنده بودنش، جزو توانایی های منحصر به فرد خورشید نیست.
زمان سرد و بی اعتنا می گذشت. روز ها و شب ها سرد و بی روح و سنگین تماشا می کردن و رد می شدن. تکبال همچنان در خود و در خواب بود.
-تکی!دیگه بسه! بیدار شو!
شبی که تکبال تونست این صدا رو تشخیص بده هوا بد گرفته بود. چشم هاش بی حال و بی حالت باز شدن.
-خورشید!
این صدای تکبال نبود. آوایی بود به سردی و گرفتگی هیچ.
-سلام تکی! چی به سرت اومده؟ اُهُ! گریه نکن به جان خودت کتکت می زنم. دیگه نخواب. فقط حرف بزن!
تکبال به زحمت حرکت دادن1کوه نجوا کرد:
-نه. حالا نه. خوابم میاد. خواب.
خورشید سخت و خشن تکونش داد.
-تکی!بیدار شو! حتی1لحظه هم نباید از دست بره. پاشو حرف بزن!
تکبال حس می کرد اگر1لحظه دیگه بیدار بمونه میمیره. توان باز نگه داشتن چشم هاش رو در خودش نمی دید و زمانی که توی تصور نیمه هشیار و پاشیدهش می اومد که باید در مورد چیز هایی حرف بزنه که جزو زجرآورترین بخش های زندگیش بودن، حالش تا حد مردن بد می شد. خورشید می دید ولی شفقت در این مواقع در ذاتش نبود. تکبال می دونست.
-تکی! تو باید بیدار باشی! باید بتونی! همین الان. برام بگو. از اول اول اولش. همین الان!
و تکبال سکوت سنگین رو شکست و گفت. از اول اول اولش. از خونوادش، از بی پرواز بودنش، از پرواز خواهیش، از افرا، از فاخته، از اون گرمای عجیب، از محبتش، مهرش، عشقش، دلواپسیش، از بال های فاخته، از پرواز خواهی خودش برای خودش و برای فاخته که از همه افرایی ها واسهش عزیز تر بود، از کرکس، از لحظه های انتظار و التهاب، از باز، از درد، از جدایی، از بیگانگی، از تهدید کرکس، از باور سیاه فاخته، از بال های سرمازدهش، از اشک هاش، از دلتنگی خودش، از درد، از درد، از درد!…
خورشید گوش کرد و گوش کرد. بی صدا گوش کرد. صبورانه گوش کرد. همراه و هم دلانه گوش کرد. همراه شد، همدردی کرد، شنید، فهمید، فهمید.
تکبال تا آخرش گفت و بعد خسته و بی نفس از جنگ با بغض سنگینی که می خواست بشکنه و بشکندش از نفس افتاد. خورشید نفس عمیقی کشید و سکوت رو شکست.
-تکی! من نمی تونم منتظر بمونم تو گریه کنی، بعدش بخوابی، بعدش درمون بشی، بعدش اگر خاطرم بود چی ها باید بهت می گفتم بشینم باهات حرف بزنم. اگر درمونی برای تو باشه با تأمل بهش نمی رسی. تو باید بیدار بمونی و بشنوی. جواب هات رو ازم بگیری و بهش فکر کنی. زمان برای خوابیدن نیست تکی. پس هشیاریت رو حفظ کن و گوش بده ببین چی بهت میگم.
تکبال بیدار بود. از ضعف، از خستگی، از درموندگی و از درد فاصله ای با هیچ نداشت ولی بیدار بود. خورشید نگاهش کرد. دستش رو گرفت و سکوت رو شکست.
-تکی! به من گوش کن! فاخته حق داره. تو خیلی اشتباه رفتی.
تکبال به شدت از جا پرید.
-حق داره؟ خورشید! اون به هر چیزی که در حق دشمن آرزو نمی کردم در حق خودش متهمم کرد. اون پرنده، به هر چیز لعنتی متهمم کرد. از ناکامی خودش در هماهنگی با اون باز آشغال گرفته تا بال های سرمازده خودش، برای همه متهمم کرد. من ازش همراهی نخواستم خودش اصرار داشت و حالا من شدم متهم. و تو میگی اون حق داره و من اشتباه رفتم؟ چه اشتباهی؟
خورشید همچنان صبور دست روی شونه های تکبال که حالا به شدت می لرزیدن گذاشت.
-تکی! گوش بده! من هم جای فاخته بودم همینطور می دیدمت. خود تو هم اگر بودی همینطور می دیدی. تکی! فاخته زمانی که بهت رسید1جوجه بود. جوجه ای که فقط1بال می خواست که از وحشت سرمازدگی پناهش بده. اون هر مدلی که فکر می کرد و می دید، سعی داشت هرچی ازش بر میاد برای تو بذاره تا تو بهش نزدیک تر باشی تا در کنارت حس امنیت بیشتری داشته باشه. و تو چیکار کردی! تکی! تو بدش رو دلت نخواست ولی ناخواسته بد گرفتارش کردی. فاخته دیگه نه خودش بود نه تو بود. بین زندگی واقعی خودش و اعجاب ناگفتنی های تو گیر کرد و گیج شد و آخرش هم باز سر رسید. باز واقعیت بود تکی! حقیقتی که می شد فاخته لمسش کنه. باز بهش محبت واقعی می داد که هم دیده می شد، هم شنیده می شد و هم لمس می شد. ولی تو چی بهش دادی جز1سراب بی انتها؟ هیچی. در این مدت هیچ تصور کردی شاید لازم باشه چیزی از اینهمه بهش بدی؟ تو یا به هیچ قیمتی نباید اجازه می دادی دیوار بین فاخته و این بخش از زندگیت خراب بشه و اون با این طرفش آشنا بشه، یا اگر شد باید1چیزی از اینهمه اعجاب بهش می دادی که در برابر گفته های باز و امثال باز که می خوان به هر دلیلی متقاعدش کنن، چیزی ازت داشته باشه که به کمکش از تو، از خودش و از تمام باور هایی که تا این لحظه از رابطه بین خودش و خودت داشته دفاع کنه. تو در برابر باز خلع سلاحش کردی. در برابر منطق خودش هم همینطور. بی دفاع و بی سلاح ولش کردی فقط به این بهانه که می خواستی از دست کرکس حفظش کنی. آیا بهتر نبود این رو نشونش می دادی تا ببینه و باور کنه؟ شاید با کمک همدیگه1راهی براش پیدا می کردید. شما2تا انسجام خوبی داشتید. حتما موفق می شدید. ولی تو باز هم اشتباه رفتی. به جای کمک گرفتن از اون هایی که دست کمک طرفت دراز کردن، سکوت کردی و به کسی نگفتی. تو به خیال خودت نقش قهرمان عاشق رو به دوش گرفتی غافل از اینکه فاخته این رو نمی خواست. اون تحکیم باور هاش رو ازت می خواست. حتی لحظه ای که سرت هوار می زد می خواست تحریکت کنه تا1چیزی بهش بدی که بتونه به کمکش تو رو از این تردید و خودش رو از این فکر وحشتناک که تمام دیروزش و اخلاصش و دلش رو باخته تبرئه کنه. ولی تو به خیال خودت برای حفظش، برای پروندنش و برای نجاتش، هوار زدی که ازش متنفری. تکی! فاخته تقصیر چندانی نداره. تقصیر با توِ. تویی که از فاخته بزرگ تر و با تجربه تر بودی. اگر هم اون اشتباه رفت تو باید اشتباهش رو اصلاح می کردی چون اولا تو بزرگ تری، دوما تو مدعی عشقی نه اون. تو میگی اینهمه خاطرش رو می خوایی. فاخته دوستت داشت ولی عاشقت نبود. ولی تو چی؟ تو که از محبتش بیمار شدی واسهش کاری نکردی جز اینکه بردیش به بیراهه و ولش کردی تا وسط تردید ها و عذاب تاریکش باقی بمونه. اشتباه کردی تکی. اشتباه!
تکبال به خورشید خیره مونده بود. با نگاهی که چیزی فرا تر از درد و وحشت درش موج می زد.
-خورشید!به خاطر خدا، من دوستش دارم. من نمی تونم زجر کشیدنش رو تحمل کنم. خورشید! من نمی خوام از دستش بدم. خورشید! کمکم کن! بگو چیکار کنم. هر کاری بگی می کنم. فقط…
گریه نفسش رو برید. خورشید شونه هاش رو فشار داد.
-باید باهاش حرف بزنی. باید براش توضیح بدی. توضیحی خیلی محکم. دل و باور های فاخته بد زخمی شده. تو حسابی زخمیش کردی. باید حسابی درستش کنی.
تکبال بریده نجوا کرد:
-خورشید!اون دیگه نمی خواد ببیندم. ازم متنفره. دیگه هیچ چیزی رو ازم باور نمی کنه. هیچ چیز رو.
خورشید مکث نکرد.
-بله به نظرم نکنه. کاری می کنیم که باور کنه. از تو نه. ولی از من باور می کنه. بذار از این هفته تاریک و این نقشه سیاه تکمار رد بشیم، من خودم باهاش حرف می زنم. اگر زنده بمونم با هم میریم دیدن فاخته تو. فاخته فقط دلیل می خواد که من به اندازه کافی بهش میدم. کاش تو زود تر حرف زده بودی موجود تخس عوضی! کاش این هفته بی دردسر بگذره! اگر سلامت به آخرش برسم خودم درستش می کنم.
تکبال1لحظه با حیرت و پرسشگر به خورشید خیره موند و بعد1دفعه انگار سیلی خورده باشه هشیار شد.
-نقشه سیاه؟ کدوم نقشه سیاه؟ خورشید! تو چه جوری الان اینجایی؟ کی برگشتی؟ این هفته که گفتی جریانش چیه؟ خورشید! چی شده؟
خورشید آروم شونه های تکیده تکبال رو به نشان اطمینان و آرامش فشار داد.
-حالا نه. فردا. صبح فردا برات میگم. امشب تو واسه من گفتی فردا من برات میگم. حالا بخواب. امشب هیچ اتفاق عوضی قرار نیست بی افته و فردا که رسید، حرف اتفاقی که نباید اجازه بدیم در شب های بعد بی افته رو می زنیم. حالا دیگه بخواب.
تکبال منگ از تب و منگ از فشار فقط نگاهش کرد. خواست اصرار کنه ولی نتونست. دیگه تحملش رو نداشت. چشم هاش جوابش کردن. تمام جسمش جوابش کردن. خورشید فهمید.
-دیگه بسه. بخواب. اوضاع از اینکه شده بدتر نمیشه. بخواب.
خورشید اونجا بود. کاملا واقعی. خورشید بود! تکبال با این فکر احساس آرامشی عجیب کرد. آرامشی که از مدت ها پیش با وجودش بیگانه شده بود. خودش رو به دست های آشنای خورشید سپرد، نوازش های آهستهش رو با تمام جونش احساس کرد، حقیقت این لحظه رو با روحش چشید، چشم های تبدارش بسته شدن و به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.
دیدگاه های پیشین: (6)
مینا
یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 05:42
خیلی قشنگ بود این قسمت باورتون نمیشه که هنوزم اشکهام دارن ناخواسته میان. واقعا چیزی نمیتونم بگم جز عاااااااااااالی بود.
پاسخ:
سلام مینا جان.
خدا ببخشدم به خاطر اشک هات. معذرت می خوام عزیز. نمی خواستم. توی جواب کامنت آریا به خاطر اینکه از وسط هاش دیگه بیخیال ویرایش و اصلاح این قسمت شدم معذرت خواستم و حالا که کامنتت رو دیدم مطمئنم که نباید دستکاریش کنم. اگر اصلاحش کنم از این هم تاریک تر میشه.
امیدوارم الان دیگه در حال لبخند زدن باشی. به زندگی، به فردا، به همه چیز جهان.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 06:04
سلام پریسا جان. دوست عزیزم
هیچی نمیتونم بگم جوز عالی بود در برابر هنر زیبایت هیچ حرفی برای گفتن ندارم
برای تشکر کردن کلمات قاصرند ممنونم عزیز
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز. همراه مهربون. بهم ببخشید ایراد های این بخش رو. آخه از وسط هاش دیگه ویرایش رو بیخیال شدم و بدون ویرایش و اصلاح همینطوری گذاشتمش اینجا. باید می خوندم، ویرایش می کردم، اصلاح می کردم، کم و زیاد می کردم، ولی…نتونستم. الان داره به فکرم می رسه مثلا فلان جمله رو ننوشتم یا فلان بخش رو باید درستش می کردم ولی واقعا دیگه توانش نیست که برگردم بخونم درستش کنم. همه شما که می خونید به من ببخشید و اجازه بدید همینطوری که هست باشه. شاید1زمانی بتونم کمی درستش کنم. شاید هم نه.
ممنونم که هستی آریا.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 17 فروردین 1394 ساعت 00:10
سلام عزیز
بخشش چرا پریسا جان
با ور کن این حرفی که میزنم از سمیم قلبم میگم. داستانت. قلمت و از همه مهم تر خودت این قدر برام عزیزی و ارزش داری که ایراد های کوچیک داستانت به چشمم نمیاد
همه چی عالیه عزیز خودت رو اذیت نکن
همین که هستی و مینویسی یه دنیا ممنونتم
عزیز یه سوالی ازت داشتم ؟ من به آرشیو بلاگ زیبایت سر زدم چرا مثل قبل برای دوستات حرف نمیزنی حرف بزن خوبه هم ما لذت میبریم هم داستان تکبال روت فشار نمیاره
حرف بزن و تو رو به خدا یه درصد هم فکر نکن که پر حرفی میکنی به خدا این طور نیست
بیا مثل قبل برای دوستات حرف بزن درد دل کن هر کاری دوست داری انجام بده باور کن برای همه ی ما دوستانت عزیزی
پس حطا یه درصد هم فکر نکن که اگر حرف بزنی ما اذیت میشیم به خدا این طور نیست
نزار اذیت بشی
به امید روزی که به همه ی خواسته های قلبیت برسی
آمین یا رب ال عالمین
شاد باشی
24971
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
محبتت توی این نوشته ها اینقدر زیاده که من واقعا هیچی واسه گفتن پیدا نکردم آریا. از اون مدل نوشته هاییه که کلمه هاش حرف می زنن. باور کن بعضی نوشته ها که از دل میان صدای احساس نویسنده رو میشه از لای کلمه هاش شنید. نخند باور کن راست میگم. من که می شنوم. ممنونم آریا. زیاد ممنونم. خیلی خیلی زیاد ممنونم.
حرف. اتفاقا زیاد دارم. ولی1مشکلی هست. حرف های این روز های من رو نمیشه اینجا بزنم. می نویسم و پاک می کنم. می نویسم و پاک می کنم. باز و باز و باز می نویسم و پاک می کنم. پاک می کنم. پاک می کنم. پاک نمیشه. تموم نمیشه. فراموش نمیشه.
خدایا! ای خدای مهربون من! خدایا کمکم کن!.
بیخیال. تکبال هم بلاخره تموم میشه همه ما از دستش خلاص میشیم با این دیوونگی هاش که بیچاره کرده همه جنگل رو. این ماره هم نگرفت نخوردش خاطر جمع بشیم. دفعه بعد شاید شانس بیاریم.
شاد باشی و شادکام.
مینا
دوشنبه 17 فروردین 1394 ساعت 09:07
سلام خوب حالا که یه کمی احساساتم کمتر شده نظ رواقعیمو میگم واقعا عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود. اون لحظه ای که خورشید اومد بالای سر تکبال من یه لحظه فکر کردم کبوتر خانم اومده.
بعدشم ببخشید که اینو میگم واقعا قصد دخالت توی زندگیتونو ندارم به عنوان یه دوست اینو میگم. یادتون میاد زمانی که داستان فرشترو مینوشتید یکی کشف کرد که توی خوابگاه تقریبا چنین چیزیرو تجربه کرده بودید؟
خوب چرا واقعا بهش توضیح ندادید که تقصیر شما نبود؟ شایدم من اشتباه میکنم و قطعا چنین توضیحیرو دادین. نمیدونم و یه چیز دیگه این که با کامنت آریا به شدت موافقم یه کم بیشتر از خودتونم بنویسید. این بار سومیه که خداحافظی می کنم و یه موضوعی به ذهنم میرسه و پاکش می کنم شاید مسخره باشه چیزی که میگم اینو از همون قسمت های اولیه تکبال یعنی قسمت ده یا یازده میخواستم بهتون بگم. خیلی دوست دارم از پدر تکبال هم یه چیزایی بخونم. ببخشید اگه مسخره بود. چی کار کنم خوب کنجکاویه دیگه. خوب دیگه راستی راستی برم براتون بهترین چیزهاییرو که توی دنیا هست آرزو می کنم.
پاسخ:
سلام مینا جان.
شما اصلا خداحافظی نکن هر زمان دلت خواست بیا هرچی دلت خواست بنویس و از اول بنویس و باز اگر گفتنی بود توی هر چندتا کامنتی که دلت خواست باقیش رو بنویس و کلا راحت باش که اینجا حسابی خودی هستی.
مینا جان! عزیز! گاهی بعضی ویرانی ها رو دیگه نمیشه بمونی آباد کنی. باید بذاریشون پشت سرت و بری. سهمت هم میشه1یادش به خیر. موندنت ویران تر می کنه و تو این رو نمی خوایی. مرده ها زنده نمیشن. به سنگ قبر نگاه می کنی، باور می کنی، می فهمی، درک می کنی، می پذیری که اونی که رفت، دیگه رفت. تصویر اون سنگ قبر رو به عنوان تصویر آخر در انتهای دفتر یادگاری هات ثبت می کنی، دردت میاد، تماشا می کنی، دردت میاد، گریه می کنی، دردت میاد، دعا می کنی، دردت میاد، وداع می کنی، دردت میاد، می شکنی، دردت میاد، به خاطر می سپاری، واسه همیشه این پایان رو به خاطر می سپاری، بلند میشی، خسته، ویران، ناخواه، ناگزیر میشی، راه می افتی، دور میشی، میری، بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی، بدون اینکه منتظر بیدار شدن از این کابوس باشی، بدون اینکه به هیچ معجزه ای دل بسته باشی، اول آهسته، بعد سریع تر، بعد تند، بعد با هرچی سرعت که ازت بر میاد، سوار غبار تاریک زمان، به عشق رسیدن به دیار فراموشی، مثل باد میری. اونقدر سریع که هرچی دور تر بری و دیگه اگر پشت سرت رو هم اشتباهی برگردی و نگاه کنی دیگه نبینی. راستی مینا به نظرت این بهشت فراموشی کجاست؟ اگر کسی جاش رو بلده بهم بگه که عجیب در جستجوی آدرسشم.
ببین مینا چیکار می کنی؟ جوابم به کامنتت1پست شد.
پدر تکبال هم چی بگم؟ تمام دردسر های این جوجه تخس یاقی روی دوش مادر بیچاره بود و الان هم که طرف رفت و مادره رو هم بیخیال شد پدرش که جای خود داره. بیچاره مامان ها! خداییش خیلی عزیز و خیلی عزیز و خیلی عزیزن. کاش قدرشون رو بشه بیشتر و باز هم بیشتر بدونیم!.
وای چه طولانی شد قطعش کنم تا به صفحه های بعدی نرسیده.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
سهشنبه 18 فروردین 1394 ساعت 00:51
سلام. حالا کی پرنده های احتمالاً معتاد رو درمان کنه.
عجب زیبا و البته طولانی نوشتید از صمیم قلب میگم خسته نباشید.
دستتون این دفعه هم به معنای ضرب المثل بودنش و هم در واقع درد نکنه باید نوشتن این همه خیلی مچ درد و انگشت درد داشته باشه.
امیدوارم باز تیم تکبال کرکس شهپر خورشید و بقیه سکویایی ها در کمال آرامش و اتحاد به جنگ تکماری ها برن و دیگه به زودی کار ها یکسره بشن.
دوستان درست میگن میشه به جای تکبال و ماجراهاش حرف های عادی و روزمره و کلاً هر چی دوست دارید هم این جا بنویسید.
ما خواننده خواهیم بود هر چی از دوست رسد نیکوست.
و در آخر یک غلط املایی دیدم که بهتره درستش کنید.
معما با عین نه با واو همزه.
پیروز و موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اول آخرش. ممنونم بابت معما. کاش الان فرصت بشه درستش کنم.
پرنده های اکسیری هم بلاخره باید1فکری به حال خودشون کنن. تکبال که از سر بی کسی درست شد. باقیشون هم مشکل خودشونه. فعلا که خورشید هست بقیه هم عاقل هستن و گرفتار نمیشن.
امیدوارم تا جهان بر پاست، دیگه توی هیچ جنگلی هیچ تکماری نباشه که واسه از بین بردنش جنگی راه بی افته. کاش تمام جوجه های تمام جنگل ها دور از نیش های تکمار ها بتونن بزرگ بشن و پرواز کنن!.
حرف. حرف ها خطرناکن دوست من. گاهی حرف های1دوره از خودت رو نمی تونی بلند بزنی. باید یا نگی یا یواشکی بنویسی که گفته باشی، بعدش هم پاکشون کنی که جایی ثبت نباشن.
ممنونم از حضور با ارزش و محبت بی انتهای شما.
شادکام باشی.
آریا
پنجشنبه 20 فروردین 1394 ساعت 13:22
سلام پریسا جان
پخخخخخخ
آخیش
خخخخ
امیدوارم شاد باشی
تکبال نود کجاست
زوود بزارش من الان خبیسم زووووود
تقسیره خودته من گفتم بیا حرف بزن حرف نزدی باید الان تکبال بزاری زووود
خخخخ
شاد باش تا همیشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
خودت پخ! شکلک با شیشه خالی آب زرشک زدم توی سرش!
وای جدی پس گرفتم دلم سوخت به خدا راست میگم.
تکبال90رفته گشت بزنه ببینه تکمار چیکار داره می کنه هنوز نیومده. هر زمان اومد میگم بیاد اینجا بشینه بغ بغو کنه بلکه من یکی سرم بشه این داره کجا میره.
شاد باشی از اعماق وجودت از حال تا همیشه.