درد!.
تکبال بود و درد.
دردی کشنده و داغ که از ذره ذره استخون هاش با قدرتی ویرانگر فوران می کرد و انگار ریزه های وجودش رو از درونش پرت می کرد بیرون. مثل خورده سنگ های خاک شده ای که همراه آتش فشان به بیرون پرتاب میشن. تکبال جز این درد چیزی نمی فهمید. دردی که انگار تمام جهان رو داخل وجود تبدار تکبال فرو می کرد تا ذره ذره استخون هاش رو خورد کنه. تکبال از شدت دردی فراتر از حد تصورش ذوب می شد. درد چنان شدید بود که حس می کرد نفسش رو تا آخر می گیره و به حال خفقان دچارش می کنه. تکبال یقین داشت که فردا رو نمی بینه. شب که به نیمه رسید، تردید و یقین و هر چیز دیگه ای از وجودش رفت. هر تصویر و تصوری جز درد، هر تردید و یقینی جز دردی که تمام جهان مادی و معنوی تکبال رو در خودش گرفته و با تمام قدرت دردناکش فشار می داد تا نیست و نابودش کنه. تکبال بود و درد!
درد، درد، درد!.
-آخ! آخ کرکس! کرکس بیا! دارم میمیرم. میمیرم. کرکس! بیا نجاتم بده!
کرکس نبود. کسی نبود. هیچ نجاتی نبود. هیچ چیز نبود. تکبال بود و درد!.
منطقه سکویا.
دیشب، تمام اون روز و تا اینجای امشب رو گشته بودن. تکبال هیچ کجا نبود. مشکی از حرص به خودش می پیچید و بقیه هم دسته کمی ازش نداشتن. حرص و حیرت و توحشی از جنس دشمنی.
سکویایی ها با تمام توان جستجو می کردن و هرچی بیشتر می گشتن کمتر به نتیجه می رسیدن.
-این جونور هیچ کجا نیست مشکی. واقعا هیچ کجا. نکنه رفته1جایی مرده!
مشکی بی شفقت می شنید.
-تیزبین!اون مجاز نیست بمیره پیش از اینکه به ما نگفته کرکس رو چیکار کرده. باید بیشتر بگردیم.
تیزپرواز متفکر به آسمون تاریک نیمه شب نظر انداخت.
-جایی نمونده که نگشته باشیم مشکی. نیستش. روی تمام درخت ها رو شاخه به شاخه دیدیم. حتی1پر ازش نبود.
مشکی مسیر نگاه تیزپرواز رو دنبال کرد.
-روی خاک رو بگردید. از بقیه بپرسید. البته مواظب باشید کسی نفهمه دقیقا چی شده. فراموش نکنیم که ما در حال جنگ هستیم. این ماجرا1درگیری و دشمنی داخلیه و به جنگ ما با تکمار مربوط نیست. تکمار نباید بفهمه کرکس و اون شهپر خائن در فاصله زمانی کمی از هم غیب شدن و فسقلی رو گم کردیم. هم به خاطر اون ها به خصوص فسقلی، هم به خاطر ما.
خوشبین نگاه خسته ولی هشیارش رو به اطراف دوخت. انگار هنوز منتظر بود چیز آشنایی ببینه که به تمام این پرسش های بی جواب پایان بده.
-مشکی!چه جوری میشه از بقیه پرسید و سراغ1کبوتر بی پرواز رو گرفت بدون اینکه اون ها بفهمن چی شده؟ ما در مورد کرکس چندان چیزی نپرسیدیم ولی تکماری ها به غیبتش کم و بیش پی بردن. مخفی نگه داشتنش تقریبا غیر ممکنه.
مشکی بلافاصله تعیید کرد.
-بله می دونم. ما زیر نظریم. تکمار دیر یا زود می فهمه. نمیشه برای همیشه مخفی نگهش داشت ولی میشه کشفیات تکمار رو عقب انداخت. باید عقبش بندازیم. هرچی بیشتر بهتر. اگر تا زمان آگاهی تکمار اوضاع رو به راه شد که هیچ. اگر نشد دسته کم ما فرصت بیشتری برای تسلط به خودمون و به اوضاع داریم.
قویدست به نشان تعیید سری تکون داد.
-مشکی!فسقلی با اطمینان کامل از زنده بودن کرکس حرف می زد. ممکنه کرکس زنده باشه و1جایی گرفتارش کرده باشن؟
تیزپنجه با خشمی از سر ناکامی خطاب به همه بلند و عصبانی پرسید:
-کجا؟ آخه کجا؟ کجا بوده که ما نرفته باشیم؟
خوشبین نفس عمیقی کشید و به چشم های خسته تیزپنجه خیره شد.
-بله قویدست ممکنه. امیدوارم که این طور باشه. واقعا امیدوارم. همه امیدواریم. تیزپنجه!جاش رو نمی دونم. چیزی به فکرم نمی رسه. ولی اگر فسقلی اونهمه مطمئن گفته زنده هست باید برای خاطر دل خودمون هم شده روی این حرفش حساب کنیم. نه کامل ولی این احتمال بهتر از احتمال مردن کرکسه. تو موافق نیستی مشکی؟
مشکی فقط سر تکون داد و ترجیح داد سکوت سیاهش رو نشکنه. شاید هم این سد در اون لحظه چنان قوی بود که مشکی حس کرد زورش به شکستنش نمی رسه. هرچی که بود، مشکی در سکوت به بقیه و به افراد منطقه سکویا نظر انداخت. خوشبین به جای مشکی به این انتظار تلخ پایان داد.
-ما فقط بالا ها رو گشتیم. میریم پخش بشیم و خاک رو هم بگردیم. اگر شد از بقیه هم اطلاعات می گیریم. اگر هر کدوم از ما کبوتره رو پیدا کردیم تنها کاری نمی کنیم. به بقیه خبر میدیم. خیلی خطرناکه. ممکنه دوباره غیب بشه. درضمن، مواظب باشید بلایی سرش نیاد. مرده ها نمی تونن حرف بزنن و جای هیچ گم شده ای رو بهمون بگن. این رو فراموش نکنیم و اگر دیدیمش مواظب خشممون باشیم که زیاد پیشروی نکنه.
مشکی با خشمی آشکار که از نگاه تاریکش می بارید داد زد:
-فقط بتونه حرف بزنه کافیه. فقط چند کلمه. اینکه کرکس چی به سرش اومده و الان کجاست.
بقیه در حالی که عمیقا با مشکی موافق بودن و این موافقت رو به وضوح ابراز می کردن، آهسته و هماهنگ بلند شدن، اوج گرفتن و مثل ابر های تاریک توی آسمون با همون نظم و هماهنگی همیشگی زمان هایی که برای جنگ با تکماری ها می رفتن، پخش شدن تا تمام خاک جنگل سرو رو دنبال کبوتر بی پرواز بگردن.
در پناه تیرگی سایه های تاریک زیر بوته های خار جنگلی، تکبال از شدت درد به خاک منجمد چنگ می کشید. 2شب رو با چنان دردی سپری کرده بود که درک و هشیاری رو به طور کامل ازش گرفت و از دنیای اطراف فارغش کرد. حالا همچنان درد داشت. دردی شدید و تا حد مرگ غیر قابل تحمل. اما یا به خاطر عادت به درد، یا به خاطر اینکه درد1قدم کوچیک عقب نشسته بود، تکبال در عالم تب و درد می فهمید که باید ضجه هاش رو قورت بده تا پیداش نکنن. از2طرف فرار می کرد. از سکویایی ها و از تکماری ها. تکبال از شب وحشت داشت چون با رسیدن شب دردش هم انگار چندین برابر می شد. نمی فهمید این درد از کجا میاد و اصلا چرا هست. فقط درد داشت. چنان دردی که تا آخرین ذره نفسش رو می کشید و به حال خفگی روی خاک زیر خار ها فشارش می داد، لهش می کرد، داغ و سردش می کرد و می رفت که نابودش کنه. تکبال بعد از2شب حالا چندتا چیز رو در اعماق ضمیر پاشیدش درک می کرد. یکی اینکه تا حد امکان نباید صداش در بیاد چون حالا تکبال1فراری بود، دومیش اینکه تکبال تنها بود. در تحمل این درد وحشتناک، در فرار از دست دشمن هایی که2طرف1جنگ خطرناک بودن، در ادامه این راه مه گرفته و نامشخص، تکبال تنها بود!. باید خودش درستش می کرد. باید خودش از پس این درد بر می اومد، باید خودش از پس مخفی کردن خودش از دسترس2طرف، سکویایی ها و افراد تکمار بر می اومد، باید خودش خودش رو از خطر دوستان و دشمنان دیروز و امروزش حفظ می کرد، باید خودش از این ضربه جون به در می برد. در جایی از گوشه های ذهن تاریک از شدت دردش، به خاطر می آورد که شهپر اون شب بهش گفته بود از حالا دیگه تو خودت هستی. تکبال هر لحظه بیشتر و بیشتر مفهوم این جمله رو می فهمید. خودش بود. فقط خودش. و درد! شب دوباره رسیده بود و درد می رفت که همراه شب توی وجود داقون تکبال تشدید بشه و به مرز نیستی ببردش. تکبال از شدت ضربان دردی که داشت شدید تر می شد، به خودش پیچید و پنجه های دردناک و یخ زدهش رو توی خاک سفت فرو کرد.
3روز گذشت. درد تکبال و جستجوی سکویایی ها هیچ کدوم انگار تمومی نداشتن. سکویایی ها کلافه و متحیر به همه جای جنگل سرو سر می کشیدن بلکه نشونی از تکبال بی پرواز پیدا کنن ولی تکبال نبود. هیچ کجا نبود. بین شاخه ها، روی خاک، اطراف تنه درخت های ناهموار، حتی توی لونه های پرنده های بزرگ تر یا کوچیک تری که شاید می شد تصور کرد به1درمونده فراری گرفتار بی پرواز پناه بدن.
-این لعنتی شاید از جنگل زده بیرون مشکی. اینطوری نمیشه پیداش کرد. ما از پرنده ها پرسیدیم و خاک رو هم گشتیم ولی فایده نداشت.
نگاه مشکی از خشم و خستگی به سرخی می زد.
-از خاکی ها هم بپرسید. شاید بدونن.
-ولی مشکی!اگر بیشتر از این پرس و جو کنیم امکان داره ماجرا برملا بشه.
-مشکی آماده پرواز بود تا بره و باز هم بگرده بلکه نشونی از کبوتر بی پرواز جنگل سرو در جایی پیدا کنه.
-تیزبین!فسقلی در خطره. ما هم همینطور. اگر تکمار زود تر از ما گیرش بیاره می دونی چی به سر اون و به سر ما میاد؟ درضمن این رو هم به خاطر داشته باشیم که الان فسقلی تنها کسیه که می دونه کرکس رو کجا باید پیدا کنیم. ما باید زودتر از تکماری ها دستمون به اون جونور برسه. هر طور که هست باید گیرش بیاریم تا اولا بفهمیم کرکس چی شده، دوما راه دسترسی تکمار به خودش و توانایی های خطرناکش رو ببندیم. اگر جز این پیش بره فاجعه به بار میاد. البته برای ما و به سود اون تکمار. بریم از هر کسی که زبونش رو می فهمیم، هر مدلی که میشه اوضاع خراب تر از این که هست نشه بپرسیم بلکه بفهمیم کجای کار هستیم.
بقیه موافق بودن. چاره ای جز موافقت نبود. گفته های مشکی حقیقت داشت و این حقیقت هرچند ناخوشآیند، ولی وجود داشت و دیگه جای انکار نبود.
زمان آهسته می گذشت بی اون که توجه کسی رو به این گذشتن بی بازگشتش جلب کنه. باد های سرد هرچند دیگه توفان نبودن، ولی با سوز بی رحمشون بی وقفه توی جنگل می وزیدن و بوته های خشک زمستون زده رو به هم می ریختن. خاک همچنان سرد و منجمد بود و زمستون هنوز خیال باختن نداشت. تکبال خورد و خسته از جنگ با بیماری عجیبی که هیچ ازش نمی دونست، از درد و از سرما و از گرسنگی و از تشنگی و از ترس، در لب پرتگاه نیستی ایستاده بود و به سیاهی عدم، طمعکارانه و تا حدی مشتاق نظر دوخته بود. انتظار می کشید. انتظار می کشید تا وحشت تموم بشه. سرما تموم بشه. درد تموم بشه. همه چیز تموم بشه. تکبال کاری نمی کرد جز انتظار. فقط انتظار می کشید. انتظار پایان خودش.
دژ تکمار.
تاریکی و سیاهی سنگین همیشگی، مثل سایه مرگ روی ذره ذره اون فضای تیره نشسته و باهاش ترکیب شده بود. تکمار بیتاب و پیوسته هیس می کشید و خودش رو به این طرف و اون طرف می زد. خشم این بارش از سر ناکامی های همیشگیش نبود. خشمی بود از سر بیتابی و خواهندگی. خواهندگی که مثل آتیش به جونش افتاده و از جا می پروندش.
-اون کبوتر بی پرواز الان توی جنگله. جدا از حامی های دیروزش. دور از کرکس. تنهاست و بی حفاظ. من می خوامش. من اون کبوتر بی پرواز رو می خوام. باید زودتر از اون غبار های آسمونی پیداش کنید. فقط پیداش کنید. اون کبوتر رو می خوام. همین امشب. همین ساعت. همین حالا!.
تمام دژ تاریک از هیس ها و نعره های تکمار می لرزید.
منطقه سکویا در حالت آماده باش و جستجو بود و با این همه، نه حمله ای در کار بود و نه نتیجه ای برای اونهمه گشتن.
-آهای مشکی! تکمار فهمیده. اون می دونه کرکس غیب شده ولی نفهمیده کجاست و برای چی رفته. از اون بدتر، تکمار می دونه فسقلی با ما نیست و این یکی رو دیگه به نظرم تا حدودی می دونه چرا. دلیل کامل درگیری رو نفهمیده ولی اطلاع داره که بین ما درگیری هست که باعث شده فسقلی غیبش بزنه.
مشکی به سرعت روی شاخه نازک سیب فرود اومد. انگار از آسمون سبز شده بود. کلاغ حامل خبر بی اعتنا به خطر سقوط خودش که با فرود مشکی کم مونده بود حقیقی بشه، پر و بالی زد و دوباره روی شاخه جاگیر شد. مشکی نگران نگاهش کرد.
-تو مطمئنی؟
کلاغ هنوز واسه حفظ تعادلش بال هاش رو آهسته تکون می داد.
-بله مطمئنم. کاملا مطمئنم. مشکی! باید این کبوتر دیوونه رو پیش از تکمار پیدا کنیم. این عوضی به کرکس خیانت کرد، هیچ بعید نیست به ما هم خیانت کنه. اگر تکمار زودتر از ما پیداش کنه و اگر این بره توی دسته تکمار ما بدون کرکس باید خودمون رو مرده ببینیم.
مشکی به بقیه خفاش ها که بلافاصله جمع شده بودن نظر انداخت. همه با کلاغ موافق بودن. دلواپسی، وحشت و تردید توی تمام چشم ها سایه انداخته و کاملا مشخص بود.
-اگر نجنبیم باختیم. باید هر مدلی می تونیم از هر جایی که ممکنه بفهمیم این کبوتر کجاست.
-مشکی!اینطوری اگر پیش بریم دیگه نمیشه موضوع پنهان بمونه.
مشکی مکث نکرد. احتیاط مال حالا نبود. دیگه کار از این حرف ها گذشته بود و مشکی و بقیه می دونستن. فقط اینکه دلشون نمی خواست اولین کسی باشن که اعتراف می کنه. مشکی کار رو برای همه آسون کرد.
-اختفا رو بیخیال بشید. امکان داره فسقلی گرفتار تکمار شده باشه که هیچ کجا نیست. البته احتمالش ضعیفه. تکمار اگر گرفته بودش ما حتما می فهمیدیم. بریم از خاکی ها هم بپرسیم بلکه چیزی بدونن. باید سریع تر از تکماری ها پیداش کنیم.
شب سردی بود. سرد و سنگین و بی نهایت تاریک. سکویایی ها خسته، سرما زده و نگران، برای پیدا کردن تکبال به اطراف جنگل پرواز کردن.
1هفته گذشت. سکویایی ها گشتن و گشتن ولی چیزی پیدا نکردن. از بقیه هم پرسیدن ولی کسی تکبال رو ندیده بود. دارکوب ها، مرغ های انجیر خوار، فنچ ها، گنجشک ها و سار ها، همه جواب ها یکی بودن.
-ما چیزی ندیدیم.
کنار رودخونه، پلیکان بیخیال و چابک ماهی صبحش رو قورت داد و با رضایت خودش رو توی آب تماشا کرد.
-آهای! تو پلیکانی؟
پلیکان برگشت و بیخیال و اخمو به خوشبین که در2قدمیش انگار از زمین سبز شده بود نظر انداخت. نه حیرت کرد و نه عقب رفت.
-می بینی که.
خوشبین هیچ خوشش نیومد.
-بله می بینم. ببینم تو1کبوتر بی پرواز این طرف ها ندیدی؟
پلیکان تلخ نگاهش کرد.
-علیک سلام. نه ندیدم.
خوشبین خشمش رو خورد تا پلیکان نبینه. پلیکان دید.
-خوب بابا سلام. حالا دیدی یا ندیدی؟
پلیکان بی تفاوت و همون قدر تلخ نگاهش می کرد.
-به نظرم1بار بهت گفتم نه.
خوشبین تحملش تموم شد.
-ببین من وقت و حوصله ندارم باهات بحث کنم. تو حتما1چیزی دیدی یا شنیدی و خلاصه می دونی. امکان نداره روی زمین این جنگل چیزی بشه و تو ندونی. حالا بگو ببینم کبوتره کجاست؟
پلیکان تلخ خندید. از اون خنده ها که به فحش بیشتر می خورد.
-اولا بهت گفتم ندیدم. دوما کبوتر بی پرواز رو چه به من؟ تا جایی که من یادمه توی این جنگل فقط1کبوتر بی پرواز هست که اون هم جفت کرکس سکویاست. نشونیش رو فقط خود کرکس بلده و اطرافیانش. حالا اون جفت بی پرواز آسمونی رو من چرا باید روی زمین و جفت خاک دیده باشم؟ اون هم اینجا، جایی که محل آمد و رفت دشمن هاشه؟
خوشبین سعی کرد صداش رو پایین نگه داره ولی چندان موفق نبود.
-چون اینجا نزدیک رودخونه هست. اون عوضی آب لازم داره و باید این طرف ها باشه تا بتونه به محض تشنه شدن سریع بیاد آب زهر مار کنه و برگرده بره گم شه تا ما نبینیمش. تو خبر داری. بگو کجا گیرش بیارم؟
پلیکان با تحقیر به خشم نیمه فوران کرده و نیمه مهار شده خوشبین نظر انداخت.
-بیچاره کبوتر! احتمالا الان خیلی تشنه هست. ولی نه تشنه آب این رودخونه. من اگر جاش بودم خودم رو مینداختم توی آب. اینهمه مهربونی از دوست هام شرمندم می کرد.
خوشبین دیگه نتونست تحمل کنه.
-پرنده بد زبون لعنتی! بهت گفتم بگو اون عوضی کدوم جهنمیه؟ بگو تا کفرم رو بیشتر از این در نیاوردی.
پلیکان پر هاش رو باد کرد، منقار بلندش رو بالا گرفت و چند بار باز و بسته کرد.
-کفرت بیشتر از این در بیاد چه غلطی می کنی؟ بهت گفتم من ندیدمش. دیده بودم هم نمی گفتم. نه به تو نه به تکماری ها که حسابی عقبش می گردن. چرا از کرکس نمی پرسی؟ اون که حسابی روی زندگی جفتش خدایی می کرد. پس چی شد؟
خوشبین داد زد:
-این کبوتر پدرسوخته با همدستی رفیق خائنش1بلایی سر کرکس آورده و ما می خواییم بفهمیم اون بلا چی بوده. کرکس غیبش زده و ما باید پیداش کنیم.
پلیکان بی فریاد ولی با همون تلخی بهش خیره شد.
-خوب، پس چرا معطلید؟ برید پیداش کنید؟ به جای اینکه روی خاک وسط بوته ها دنبال1کبوتر بی پرواز بگردید برید کرکس رو پیدا کنید. هم بزرگ تره هم راحت تر پیدا میشه هم بیشتر به دردتون می خوره. کرکس که پیدا شد خودش می دونه کجا دنبال جفتش بگرده و چجوری تنبیهش کنه.
خوشبین با خشم هوار کشید:
-موجود نفهم نکبت ما هم واسه همین کبوتره رو می خواییم. کرکس هیچ کجا نیست. چرا نمی فهمی؟ اون می دونه. دیوونم کردی بگو اون آشغال خاکی رو کجا پیداش کنم؟
پلیکان بیخیال تر از لحظه های پیش سر تکون داد.
-تو که زبون سرت نمیشه بذار جونت از حرص در بیاد. اگر سرت می شد می فهمیدی من از همون اولش بهت گفتم نمی دونم کبوتره کجاست. داره روز بالا میاد. برو خفاش. برو لونت قایم شو تا نور روز کورت نکرده و مثل کَرکَسِت گم نشدی. برو.
خوشبین در حالی که از شدت خشم چنگال هاش رو بی هدف باز و بسته می کرد به پلیکان خیره شد. پلیکان بیخیال چشم از خوشبین عصبانی برداشت و به آب رودخونه چشم دوخت. باز هم دنبال ماهی می گشت. خوشبین پرواز کرد و رفت. پلیکان عکس خوشبین رو توی آب دید که پرید، به جهت مخالف رفت و دور شد. پلیکان بدون اینکه سر بالا کنه به آب خیره موند و برای گرفتن ماهی بزرگی که دیده بود بال هاش رو کمی باز کرد و به آب سرد رودخونه زد.
تکبال حس کرد چیزی از جهان بیداری به کابوس هاش تلنگر می زنه. آروم و ظریف و…خیس.
بارون!.
آهسته و بی حال چشم باز کرد. قطره های درشت بارون از نوک تیز خار ها روی پر هاش می ریختن. به شفافی اشک و به آرومی باریدن های بی صدای خودش. تکبال آهسته جسم دردناکش رو از خاک جدا کرد، سرش رو بالا گرفت و نوشید. با تمام وجودش قطره قطره این محبت آسمون رو می نوشید. حس می کرد از شدت تشنگی چیزی نمونده مثل1تیکه چوب خشک از درون آتیش بگیره و شعله ور بشه و حالا، چقدر عزیز بودن این قطره های درشت شفاف و سرد. تکبال اونقدر نوشید تا حس کرد تشنگی دست از سرش برداشته. حالا نوبت بقیه چیز ها بود. تب داشت. درد می کشید و نمی فهمید چرا ولی به هر حال درد می کشید. بیمار بود. گرسنه بود. سردش بود. در خطر بود. به اطرافش نظر انداخت. زیر خار ها نسبتا امن بود به شرط اون که مراعات می کرد. تا حد امکان بی صدا و بی حرکت. اینطوری می تونست تا مدتی در امنیت نسبی باقی بمونه. گرسنگی فشار می آورد. تکبال آهسته خم شد و از زیر خار ها به اطراف خزید. علف های بارون خورده خشک همه جای خاک رو پوشونده بودن. تکبال بدون مکث مشغول نوک زدن شد. برای رفع گرسنگی بد نبودن. و این سرما و این درد بی انتها که همچنان به قوت شومشون باقی بودن، تکبال باید فکری برای مقابله باهاشون می کرد، یا اینکه باید با تمام توان باهاشون می جنگید. داشت دوباره شب می شد. بارون شدت می گرفت. تکبال می دونست که در انتهای اون عصر تیره زمان برای تلف کردن نبود. واقعا احساس کرده بود که مرگ داره در کنارش نفس می کشه. سرما و بیماری و خطر دشمن واقعا جونش رو تهدید می کردن. تکبال باید کاری می کرد. خیلی سریع باید کاری می کرد اگر نمی خواست اون شب، شب آخرش باشه. لحظه ای با خودش فکر کرد. از خلاص شدن بدش نمی اومد. چه خوب بود مرگ و پایان همه چیز! ولی ترس! می ترسید. از مردن می ترسید. خلاصی رو با تمام وجودش می خواست ولی جرأت نمی کرد از این مرز بین هستی و نیستی بگذره. می ترسید. از مرگ وحشت داشت. می ترسید خیلی سخت باشه. سعی کرد با خودش کنار بیاد.
-یعنی از دردی که این روز ها تحمل کردم سخت تره؟ خیال نمی کنم.
ولی لرزشی از سر وحشت خالص تمام اعصابش رو می گرفت و اشک هایی که از سر ترس جاری می شدن. بار ها به مردن فکر کرده بود ولی هیچ وقت اینهمه نزدیک و اینهمه جدی احساسش نمی کرد و حالا…
-نه. نه. نمی خوام.
می خواست ولی ترس. از سد این ترس نمی تونست رد بشه. تصور این تجربه ناشناخته و بی بازگشت و تصور اینکه بعدش نیستی مطلق بود و دیگه هیچ، تکبال حس کرد از شدت وحشت چیزی نمونده فریاد بزنه، از پناهگاهش بیرون بپره و بی هدف بدوه. باید کاری می کرد. باید می جنگید. پس بی مکث از جا پرید. بعد از سیر شدن، کرختی و درد رو ندیده گرفت و شروع کرد. پنجه های بی حسش خاک بارون خورده رو پس می زدن و هرچند کند، ولی پیش می رفتن. اواسط شب بود که گودالی کوچیک، به اندازه ای که تکبال بتونه بره داخلش و خودش رو زیر و وسط ریشه های خار های جنگلی از بارون و از سرما و از دیده شدن به وسیله موش های شب گرد حفظ کنه آماده بود. تکبال با خستگی شدیدی که از نظر خودش مرکب آخریش به آغوش مرگ بود، خاکی و تبدار داخل گودال ولو شد، خاک و ریشه های اطرافش رو به سرش کشید و با احساس امنیت و گرمای نسبی، به خوابی تب گرفته و نا آروم فرو رفت. کابوس ها، هذیان و درد های نیمه شب، درست اون طرف مرز بیداری در انتظارش بودن.
دیدگاه های پیشین: (3)
حسین آگاهی
پنجشنبه 13 فروردین 1394 ساعت 20:36
سلام. این تکبال چش شده این همه درد از کجاست؟
زود زود بنویسید که در این قسمت که نوشتید هیچ اتفاقی نیفتاد.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اینهمه درد از فقدان اکسیر تکماره. رجوع شود به افشاگری های خورشید برای شهپر در اگر اشتباه نکنم3قسمت پیش.
سعی می کنم سریع تر بنویسم. دلم می خواد اتفاق ها زود تر بیان و برن و این داستان تموم بشه. ولی خداییش این تموم بشه احتمالا من تا2روز احساس خلأ می کنم. شوخی کردم.
پاینده باشید.
مینا
جمعه 14 فروردین 1394 ساعت 09:16
سلام این قسمت هم قشنگ بود همین که تا اینجا تونسته بیاد و از دست تکماریها و خفاش ها فرار کنه خودش خیلی خوبه. بقیشو تند تند بنویسید مرسی
پاسخ:
سلام مینا جان. ایام به کامه؟ کاش به کام باشه!.
فعلا که در رفت تا ببینیم چقدر می تونه بره.
پاینده باشی.
آریا
جمعه 14 فروردین 1394 ساعت 21:28
سلام پریسا ی عزیز
خوبی؟
امیدوارم شاد باشی و سال خوبی رو شروع کرده باشی
داستانت مثل همیشه حرف نداشت
ممنونم عزیز
شاد و در پناه هق باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم عزیز.
چقدر دلم می خواد امسال توی این دریا کمتر بالا پایین داشته باشیم. برای خودم و برای همه این رو از خدا می خوام.
ایام به کامت.