در آرامش سنگین و غمناک غروب، کرکس به بلوط بلند رسید. هیچ حرکتی نبود. شهپر از پشت شاخه های3تایی تماشا می کرد. کرکس کمی مونده به درخت به سرعت توقف کرد. شهپر بی هوا خودش رو عقب کشید. فرود کرکس مثل همیشه تهاجمی بود. شاخه های نازک و خشک به شدت تکون خوردن. شهپر مثل اینکه به حرکات1جوجه دیوانه لبخند بزنه خندید.
-سلام کرکس. به موقع رسیدی. خیال می کردم دیر کنی. بیا.
کرکس شونه بالا انداخت.
-من هرگز دیر نمی کنم. حتی سر قرار موجودی مثل تو!.
شهپر به تحقیر آشکار لحن کرکس با آرامشی عجیب خندید. فهمیدن اینکه آرامش شهپر سنگین تر از همیشه بود دقت لازم نداشت. کرکس خیالش نبود. انگار شهپر رو اون اندازه کامل به حساب نمی آورد که بهش دقیق بشه و حال و هوای اون روزش رو بفهمه.
-خوب، حرف بزن!
شهپر خندید. آروم و سنگین.
-چه عجول!بیا داخل. اینجا نمیشه حرف زد. نگران نباش من نمی تونم نابودت کنم. تعهد کردم.
کرکس سرد و تیره نگاهش کرد.
-تعهد؟ به کی؟
شهپر نفس عمیقی کشید و در لونه رو کاملا باز کرد.
-به خورشید. بجنب بیا داخل. نترس پای جنگ اگر وسط بیاد تو قوی تری.
کرکس بهش بر خورد.
-من از تو نمی ترسم گنجشک ایکبیری.
شهپر خندید.
-باشه. پس بیا.
کرکس آهسته سر بالا کرد، لحظه ای به افق خون رنگ غروب خیره شد و رفت داخل. شهپر بی هیچ خشم و خشونت و کنایه ای براش جا باز کرد.
-بیا بشین. این طرف باش که آسمون رو هم ببینی و تسلطت بیشتر باشه و خاطرت جمع تر.
کرکس شونه بالا انداخت.
-بهت که گفتم، تو ترسناک نیستی واسه من. خوب دیگه بجنب بگو چی می خواستی بگی که اینهمه تشکیلات داشت؟ من خیلی نمی تونم بمونم. فسقلی منتظرمه.
شهپر آه کشید.
-تکبال کبوتر رو میگی؟ بذار1کمی منتظر بمونه. من واقعا باید باهات حرف بزنم.
کرکس بی حوصله پر و بال تکون داد.
-خوب حرف بزن! در چه موردی؟
شهپر2تا برگ پر از مایه شفاف و خوشبو روی چوب صاف وسطشون گذاشت، آروم نشست و به شفافی مایه داخل برگ مقابل خودش خیره شد.
-در مورد همه چی. اولیش خودم، دومیش خودت، سومیش مشکی. چهارمیش خورشید. ولی تو از چی اینهمه متعجبی؟
کرکس به خودش اومد.
-توی این فصل افتضاح تو از کجا تونستی عصاره گل قاصدک پیدا کنی؟ این امکان نداره!
شهپر نخندید. نگاهش سنگین، آروم و شاید متأثر بود.
-امکان داره کرکس. هر چیزی امکان داره به شرط اینکه بدونی از چه راهی بری. من عاشق عصاره گل قاصدکم. شنیدم تو هم همین طور. این شاید تنها تفاهم ما2تا با هم باشه.
کرکس از کنار شونه شهپر به آسمون نظر انداخت. شهپر برگش رو بالا برد و محتویاتش رو1نفس سر کشید. کرکس هم آهسته تر از شهپر ولی تا آخرش نوشید. آسمون داشت تیره تر می شد.
-کرکس!آسمون رو چه جوری می بینی؟ در گذشته بهش چه حسی داشتی؟ الان چی؟ به نظرت چه جوریه؟ چه حسی بهت میده؟ همیشه دلم می خواست زمان آزادی باشه برای ما2تا تا من این ها رو ازت بپرسم. حالا بگو.
کرکس هنوز به آسمون خیره بود.
-آسمون واسه من، بچه که بودم به نظرم1ناشناس بی انتها بود که انگار به جنگ صدام می زد که آخرش رو فتح کنم. دلم می خواست پرواز کردن بلد بشم فقط واسه اینکه رجز آسمون رو بشکنم و انتهاش رو فاتح بشم. بزرگ تر که شدم و پرواز که یاد گرفتم دلم می خواست قوی تر بشم و بالاتر بپرم و هر طور شده اینقدر توان داشته باشم که به انتهای آسمون برسم. هرچی قوی تر شدم و بالاتر پریدم بهتر فهمیدم و بیشتر دیدم انتهاش مشخص نیست. طول کشید تا فهمیدم این آبی بی انتها هیچ انتهایی نداره. حالا آسمون واسه من1جای امن و از همه نظر مثبته. هرچند اون بالا هیچ جایی واسه آروم گرفتن نیست، ولی من اونجا خیلی حس مثبت تری از هر جای دیگه دارم. آسمون جاییه که تا هر اندازه که دلت بخواد و کفایت بال هات اجازه بده می تونی بری و بری، بدون اینکه نگران محدودیت ها باشی. اون بالا آزادی حاکمه. هرچی دلت بخواد. تا هر جا که دلت بخواد. هر مدل که دلت بخواد. میشه اونقدر بالا رفت که فقط خودت باشی و آسمون. از همه بالاتر. بالا، بالا، بالاتر.
شهپر به نگاه مات کرکس خیره مونده و به گفته هاش که رفته رفته آهسته و آهسته تر می شدن، مثل1نوار که دورش در حال کند تر شدن بود، مثل موزیکی که کسی صداش رو کمتر و کمتر می کرد، در آرامشی سنگین گوش می داد. در نگاه کرکس، آسمون رفته رفته تاریک، مه گرفته و ناپدید می شد. سکوت به سنگینی زمستون جنگل سرو، انگار تمام دنیا رو گرفت. شهپر خیلی آهسته به طرف کرکس خم شد. نگاهش کرد. چند لحظه بهش خیره موند. زمان کند می گذشت. شهپر خیلی آهسته، شمرده و کمی بلند تر از نجوا سکوت رو شکست.
-کرکس!
سکوت بود و سکوت. شهپر با همون آهستگی دستش رو دراز کرد و خیلی با احتیاط، مثل اینکه خیال شکستن حرمت اون سکوت غمناک رو نداشت، شونه کرکس رو لمس کرد.
-کرکس! می شنوی؟ کرکس!
سکوت بود و سکوت. شهپر چند لحظه دیگه هم نشست و با نگاهی آروم و سنگین به کرکس خیره موند. بعد با همون سنگینی، مثل کسی که نمی خواد خواب بیماری رو به هم بزنه از جاش بلند شد، چوب صاف رو دور زد و کرکس بی حس و حرکت رو با1دسته خیلی بزرگ پر کاملا پوشوند، به آسمونی که داشت رنگ شب به خودش می گرفت نگاه کرد، آه عمیقی کشید و بی عجله بال هاش رو باز کرد. خیلی آهسته از بلوط جدا شد، بال کشید و به طرف افق پرواز کرد و ناپدید شد. دنیا انگار در سکوت مرگ فرو رفته بود. کرکس فارغ از اینهمه، پشت در بسته لونه شهپر، زیر1دسته پر نرم، انگار هرگز در این دنیا نبود.
کمی گذشته از نیمه شب، تکبال از فشار سرما و چیزی شبیه سکوتی از جنس دلواپسی و وحشت از خواب پرید. شب سرد و سنگینی بود.
-کرکس!کجا هستی؟ کرکس!
هیچ جوابی نیومد. تکبال از جا پرید و تمام لونه رو وجب به وجب گشت. کرکس نبود. تکبال نمی خواست بپذیره که کرکس هنوز بر نگشته. این امکان نداشت. کرکس گفت سریع بر می گرده و همیشه همین طور می شد. امکان نداشت کرکس حرفی بزنه که سرش نمونه. پس الان باید اینجا باشه اما چرا نبود؟! تکبال حس کرد چیزی بارها سرد تر و سنگین تر از یخ توی وجودش سر خورد و سقوط کرد و این سقوط بار ها و بار ها تکرار شد.
-کرکس!کرکس کجا هستی؟ کرکس!
سکوت انگار تمام دنیا رو بلعیده بود. تکبال از لونه بیرون زد. اجازه نداشت بره بیرون. پس در آستانه در ایستاد. تا چشم کار می کرد سیاهی بود و تا گوش می شنید سکوت. تکبال احساس می کرد ترسی از جنس مرگ داره روحش رو می جوه. خواست بلند هوار بزنه
-کرکس!
ولی در آخرین لحظه پشیمون شد. انگار صداش از در اومدن می ترسید. حالش هیچ خوب نبود. دلواپس بود. می ترسید. حس عجیب و ناخوشآیندی داشت. احساس کرختی عجیبی که هر لحظه انگار داشت بیشتر می شد. به نظرش می رسید نبضی خیلی آروم و نامحسوس داره توی اعصابش شروع می کنه به زدن. هیچ از این حس خوشش نیومد. چیزی شبیه ضربان1عضو زخمی بعد از بند اومدن خونریزیش. حالتی شبیه تب حاصل از1فشار یا عفونت یا دردی که داشت شروع می شد یا تموم شده بود. حسی منفی، سنگین و آزار دهنده بود و بدتر از همه این بود که داشت بیشتر می شد.
-شاید اومده و من نفهمیدم. شاید رفته صید. شاید…
تکبال به داخل لونه برگشت و به امید درست بودن این احتمالات که ته دلش مطمئن بود تمامش غلطه، روی بستر پر افتاد و به چیزی شبیه خواب بیداری فرو رفت. تا صبح باید صبر می کرد. هیچ این رو دلش نمی خواست ولی هیچ چاره ای نبود. صبح باید می رسید تا بدونه کجای این کابوس ایستاده و وای که اون شب چقدر دراز بود!
تکبال با وحشتی که از شدت سنگینی به تب می زد منتظر رسیدن صبح موند.
صبح هرچند خیلی دیر، ولی بلاخره رسید. کرکس نیومد. تکبال حس می کرد دیگه نمی تونه توی لونه بمونه. انگار لونه اندازه قبر های زیر بوته های قاصدک کوچیک شده و فشارش می داد. خواست بره بیرون ولی کرکس فرمان داده بود تا خودش نیومده تکبال قدم از4چوب در لونه بیرون نذاره. اما کرکس از دیروز عصر غیبش زده و تکبال داشت از وحشت و دلواپسی دیوانه می شد.
-هرچی بادا باد!
زد بیرون. سکوت بود و سکوت.
-کرکس!آهای! کرکس!
صدای مشکی اولین صدایی بود که بهش جواب داد و مطمئنش کرد که دنیا به آخر نرسیده و جز خودش همه به سنگ های سرد و منجمد تبدیل نشدن.
-فسقلی!چی شده؟ این چه قیافه ایه؟ اتفاقی افتاده؟
تکبال حس کرد شنیدن آوایی جز هوار خودش بهش اجازه میده که سد وحشتش رو بشکنه.
-مشکی!مشکی کرکس همراه تو نیست؟ شما2تا دیشب نرفتید جایی؟
مشکی گیج به تکبال خیره شد.
-کرکس؟ همراه من؟ فسقلی! من از دیروز صبح ندیدمش. مگه کرکس توی لونه نیست؟
تکبال حس کرد دیگه نمی تونه تحمل کنه.
-فسقلی!چی شده! تو گریه می کنی؟ نترس چیزی نیست. حرف بزن! بهم بگو ببینم جریان چیه. اصلا نگران نباش درست میشه.
تکبال به زحمت و بریده وسط گریه های وحشتزدهش نجوا کرد.
-مشکی!کرکس، از دیروز عصر رفت و دیگه نیومد. گفت سریع میادش ولی… من بهش گفتم نرو. خیلی گفتم نرو. ولی اون رفت. گفت سریع میاد. گفت سریع می رسه بالای سرم. بهش گفتم نرو. ولی اون رفت. خوابم کرد و رفت. مشکی! کرکس کجاست؟
مشکی وحشتش رو قورت داد. تکبال نفهمید. چنان درگیر وحشت خودش بود که چیزی از حال و هوای اطرافش نمی فهمید.
-فسقلی!کرکس کجا رفت؟ بهت نگفت کجا میره؟
تکبال هقهقش رو خورد بلکه بتونه نفس بکشه و حرف بزنه ولی چندان موفق نبود.
-کرکس، بهم گفت، می خواد بره، …
-آهای اونجا چی شده؟
مشکی به سرعت برگشت.
-چیزی نشده شهپر. فسقلی دلواپسه. کرکس دیروز عصر رفته جایی و هنوز نیومده. فسقلی نگرانش شده.
شهپر با همون آرامش همیشگی اومد و کنار دست مشکی متوقف شد.
-عجب! خوب، کرکس که دفعه اولش نیست. میاد. شاید1کمی دیر کنه ولی بلاخره میاد.
تکبال لحظه ای از گریه کردن دست برداشت و با نگاهی عجیب، پرسش گر، مبهم و تاریک به شهپر خیره شد. شهپر با نگاهی لبریز از آرامش بهش جواب داد. مشکی تماشا می کرد.
-فسقلی!داشتی می گفتی. اون بهت گفت کجا میره؟
چشم های شهپر خیلی آهسته و نامحسوس به علامت نفی رفت بالا. تکبال لحظه ای تردید کرد. شهپر آروم، بی تهدید، مشوق و محکم تماشاش می کرد.
-به من، نه. نگفت.
مشکی به اشک های تکبال خیره شد.
-تو ازش نپرسیدی کجا میره؟ اونهمه اصرارش کردی بمونه و از رفتن صرف نظر کنه ولی ازش نپرسیدی کجا می خواد بره؟
تکبال دیگه هقهق نمی کرد.
-ازش پرسیدم. بهم نگفت. جواب نداد.
مشکی حالت به شدت مردد و متفکر تکبال و نگاه آروم شهپر رو شاید برای ثانیه ای دید.
-فسقلی!تو مطمئنی؟ 1خورده فکر کن شاید فراموش کردی.
تکبال این بار بدون تردید، بلند تر از نجوا و روون تر از پیش جواب داد.
-نه فراموش نکردم. ازش پرسیدم کجا می خواد بره ولی بهم نگفت. به من هیچی نگفت. فقط گفت که بر می گرده و سریع میاد.
مشکی مهلت پیدا نکرد حرفی بزنه.
-آهای مشکی! کرکس کجاست؟ ظاهرا لازمه1سرکی به رودخونه بزنیم.
مشکی به طرف صدا نظر انداخت و همین برای1مذاکره کوتاه که ترکیبی بود از نگاه و اشاره، برای تکبال و شهپر کافی بود.
-سکوت کن تکبال.
-بهم بگو کرکس چی شد.
-امشب، نزدیک نیمه شب در لونه رو باز کن و منتظر باش.
-فقط بگو کرکس کجاست.
-امشب.
کلاغی که یخ زدن رودخونه رو هوار می زد هرچی کرد نتونست به بالای سکویا برسه. مشکی از ادامه این تلاش خلاصش کرد.
-کرکس اینجا نیست. آماده باشید میریم طرف رودخونه. خیلی سخت نگیرید، الان دیگه به سرعت و شدت دفعه های پیش یخ نمی زنه و ما می تونیم سر فرصت و بدون عجله بهش برسیم.
تکبال گیج و خسته اما دیگه بدون هقهق به در لونه تکیه زده و به مقابل خیره مونده بود. انگار می خواست از دریچه چشم های آروم شهپر به اعماق ذهنش نفوذ کنه و ناگفته هاش رو بخونه تا بفهمه چی به سر کرکس اومده. شهپر با نگاهی آروم، مطمئن و بی لرزش بهش خیره شده بود. تکبال نگاه سنگین مشکی رو ندید. ذهنش چنان درگیر پرسش ها و نگرانی ها بود که جا واسه مسایل جانبی مثل احتیاط در برابر نگاه مشکی نداشت. مشکی با تردیدی تاریک به شهپر نظر انداخت.
-واسه چی اینجا گیر کردی شهپر؟ چرا نمیری؟
شهپر انگار تاریکی نگاه مشکی رو ندید.
-گفتم شاید ازم کمکی بر بیاد.
مشکی تلخ نگاهش کرد.
-بر نمیاد. بپر! کمکی ازت بر می اومد بهت میگم.
شهپر آهسته و خونسرد بال هاش رو باز کرد و در حال پرواز گفت:
-باشه پس منتظرم که بهم بگی.
شهپر رفت. مشکی به تکبال نظر انداخت که بی نهایت افسرده و دلواپس بود ولی دیگه اشک نمی ریخت.
-فسقلی!1دفعه دیگه به مغزت فشار بیار ببین کرکس هیچی از جایی که می خواست بره بهت نگفت؟
و تکبال این بار دیگه نه مکث داشت و نه تردید.
-نه. بهم نگفت. من مطمئنم که نگفت.
مشکی به طرف مرداب تاریک نگاه کرد. تکبال حس می کرد چیزی توی وجودش داره بزرگ میشه تا منفجرش کنه. از شدت نگرانی نفسش بالا نمی اومد ولی ندایی شاید، چیزی، حرفی، حسی بهش می گفت تا مطمئن نشده چه اتفاقی افتاده از ملاقات کرکس و شهپر چیزی به کسی نگه. امیدوار بود تصمیمش اشتباه نباشه و دیر نشه. به هر حال، تکبال تصمیم گرفت بعد از مدت ها برای اولین بار1دفعه دیگه به قدرت تفکر خودش تکیه و شاید اعتماد کنه و از ته دل دعا می کرد که اشتباه نکرده باشه.
نیمه های شب، حرکتی به ناپدیدی خیال در بالای سکویا. صدایی پایین تر از وهم، دری که آهسته باز شد، تکبال که با اشاره ای بی صدا ولی محکم به شهپر در آستانه در فرمان توقف داد.
-اجازه بده وارد بشم تکبال. اینجا نمیشه حرف بزنیم.
تکبال به شدت به نشانه پاسخ منفی سر تکون داد.
-همونجا بمون و جواب سوال امروزم رو بده و برو. هرچه سریع تر.
شهپر اصرار کرد.
-تکبال!بذار وارد بشم. باید باهات حرف بزنم.
تکبال با خشمی از جنس خشم خورشید بهش خیره شد.
-گفتم نه. ما همینجا حرف می زنیم. همینجا در آستانه در لونه کرکس.
شهپر نگاهش کرد. از نگاه تکبال، خشم، نگرانی و تب می بارید.
-تو حالت خوبه تکبال؟
تکبال کلافه بهش براق شد.
-لعنتی حال من به تو مربوط نیست بگو با جفت من چه غلطی کردی کثافت عوضی؟ زود باش بگو وگرنه همین حالا به همه میگم که اون دیروز اومده بود دیدن تو.
شهپر خونسردیش رو از دست نداد.
-کرکس سالمه تکبال. اگر بخوایی بر می گرده پیش تو. فقط کمی دیر تر از انتظارت. کرکس میاد. اما دیر میاد تکبال. تو باید1مدتی خودت باشی. بدون کرکس.
تکبال با چیزی شبیه حیرتی تبدار به شهپر خیره شد. انگار یقین داشت که داره هذیون می بینه.
-شهپر!کرکس کجاست؟ فقط1کلمه. جفت من کجاست؟
دست شهپر به موقع برای گرفتن تکبال دراز شد. تکبال وسط زمین و هوا عقب کشید. شهپر با ملایمت کنارش زد و وارد شد. تکبال با باقی مونده توانش به در چسبید و کامل بازش کرد.
-این در باز می مونه و تو خیلی سریع برای من توضیح میدی.
شهپر خواست دستش رو بگیره ولی تکبال به شدت کشید عقب.
-لازم نیست. فقط حرف بزن.
چاره ای نبود.
-تکبال! تو1کبوتر بالغ هستی. هرچند از لطف کرکس و بقیه هوادار هاش مدت هاست که خودت این رو فراموش کردی. کرکس همه چیزش خوبه تکبال. فرمان دهیش، پناه دهندگیش، قدرت ادارهش، خلاصه هر چیزی که تصورش رو کنی. کرکس عالیه تکبال، فقط1ایراد کوچیک این وسط بود و هست که دردسر درست می کنه. کرکس جفت مثبتی برای تو نیست تکبال. تو کبوتری. با طبیعت1کبوتر. کرکس1کرکسه. شکاری بزرگی که هیچی از طبیعت کبوتر توی وجودش نیست. تو به هر دلیلی خودت رو سپردی به کرکس و چه بد کاری کردی. کرکس بهت پناه داد و در عوض همه چیزت رو ازت گرفت. و الان تو دیگه خودت نیستی. چنان بهش وابسته شدی که دیگه در غیبتش احساس وجود نمی کنی. و متأسفانه کرکس از این امر بد استفاده کرد تکبال. تو باید برگردی. باید بلند بشی. باید خودت باشی. تکبال کبوتر. موجودی که می فهمه، می بینه، می شنوه، درک می کنه و تصمیم می گیره. کرکس هم لازمه عوض بشه. کرکس باید درست رفتار کردن رو یاد بگیره. کرکس الان جاییه که این ایراد رو رفعش می کنن. برای خاطر خودش و برای خاطر تو.
تکبال مات و متحیر به شهپر خیره شده بود. نگاه و حرکات و حال و هوای شهپر همچنان آروم بود.
-تکبال! احتمالا کمی برات سخته ولی واقعا لازمه تو واسه نجات خودت کاری کنی. اینطوری نمیشه پیش بری. از امشب خودت هستی. باید بجنبی و خودت رو سر پا نگه داری چون کرکس دیگه تا مدتی در کنارت نیست که از سقوط ها نگهت داره. تکبال! می شنوی چی بهت میگم؟
تکبال مثل شبح زده ها بهش مات مونده بود.
-تو، تو، تو موجود آشغال لعنتی جفت منو تحویل دادی به سیرک؟ تو، تو، من، می کشمت عوضی. به مشکی و بقیه میگم زنده زنده ریزت کنن. من، من، تو، من، …
شهپر در کمال آرامش به تکبال نظر انداخت و سر تکون داد.
-باشه اگر دلت می خواد بهشون بگو. کرکس رو پس بگیر ولی قبلش1کمی فکر کن. ببین در این مدت، مخصوصا در این اواخر چی ها تحمل کردی. واقعا دلت می خواد همینطور ادامه بدی؟ به نظرت تحملش رو داری؟ می تونی؟ امشب رو فکر کن. فقط فکر کن و صبح فردا اگر دلت خواست به هر کسی خواستی هر چی خواستی بگو.
شب بیخیال و سنگین پیش می رفت. شهپر رفته بود. تکبال منگ و مات به هیچ خیره مونده و در پریشانی مطلق شنا می کرد. باید به کسی می گفت. باید کرکس رو پس می گرفت. باید هرچه زود تر کرکس می رسید بالای سرش. چطور ممکن بود این اتفاق افتاده باشه! کرکس بهش اطمینان داده بود که خیلی زود بهش می رسه. چطور روی حرفش نمونده بود؟ کرکس هرگز گرفتار نمی شد. هرگز حرفش2تا نمی شد. هرگز از حرفش منحرف نمی شد. پس این دفعه چطور به این دردسر افتاده بود؟ یعنی الان کجا بود؟ یعنی واقعا نمی تونست برگرده پیش تکبال؟ یعنی واقعا گرفتار بود؟ کرکس؟ کرکسِ تکبال؟ کسی که هیچ چیز نمی تونست از پسش بر بیاد! حتی درد! حتی کمان! حتی مرگ! حالا گرفتار بود؟ توی سیرک؟ با حیله شهپر؟! این امکان نداشت!
امکان نداشت!
جای این حرف ها نبود. تکبال باید می رفت. همین الان باید از لونه می زد بیرون، مشکی و بقیه رو با بلند ترین فریادی که در توانش بود بیدار می کرد و بهشون می گفت چی شده. اون ها باید می رفتن و کرکس رو نجاتش می دادن. بعدش کرکس بر می گشت پیشش و… و همه چیز مثل اولش می شد. تکبال می رفت لای پر های کرکس و خلاص از سرما و از خطر های مدل به مدل و از وحشت و از فشار و از همه چیز اونجا آروم می گرفت. کرکس پناهش می داد. تکبال دیگه لازم نبود به چیزی فکر کنه. لازم نبود چیزی رو بفهمه. لازم نبود مسؤولیت هیچ چیزی رو بپذیره. تکبال توی بغل کرکس1جوجه کبوتر بی مغز معاف از تمام چیز های سخت بود. همه چیز امن و آروم بود. این عالی بود! همه چیز مثل اول. مثبت ها و منفی ها. تکبال دیگه مجبور نبود هیچ نگرانی از سنگینی هیچ مسؤولیتی داشته باشه. حتی تصمیم گیری های خیلی کوچیک در مورد خودش. کرکس از همه دردسر های زندگی معافش می کرد. تکبال باید می جنبید و هرچه زودتر کرکس رو از سرنوشت پس می گرفت. ولی…این وسط1چیزی درست نبود. 1چیزی ایراد داشت. 1چیزی مثل1لکه تاریک روی1سطح صاف، روی درستی و1نواختی دلپذیر آرامشی که در پناه حضور کرکس به وجود می اومد سایه انداخته بود و کدرش می کرد.
-آیا واقعا این چیزیه که باید بشه؟ آیا این که داره میشه درسته؟ آیا تمام اون زجر ها هم با تمام این مثبت ها دوباره بر می گردن؟ جنگ ها، درد ها، کامجویی های جنگ طلبانه وحشی، لحظه هایی که تکبال اطمینان داشت این دفعه دیگه به مردن ختم میشن، جنگیدن ها، باختن ها، ناکامی ها، وحشت، پوچی، بی خودی، نیستی در عین هستی، درد، درد،
درد!
این درد واقعی بود!
تکبال حس می کرد نبضی که از دیشب توی اعصابش می زد داره قوی تر میشه و به نظرش می رسید به طور ناخوشآیندی حرارت تمام بدنش داره میره بالا. و درد! دردی که هیچ ربطی به دلواپسی و درد روح نداشت، داشت خیلی خیلی آهسته توی جسمش قوت می گرفت. مثل وهم تاریکی که آهسته آهسته در حال رشد و تکامل بود و به طرف واقعی تر شدن پیش می رفت. تکبال هیچ از این آخریش خوشش نیومد.
-این دیگه چیه؟ برای تکمیل دردسر هام فقط بیمار شدن رو کم دارم. آخ کرکس! چقدر بهت گفتم نرو!ببین با من و با خودت چیکار کردی؟
تکبال جز خودش، درد خودش و حیرت و دلواپسی عمیق خودش چیزی نمی دید و نمی فهمید. پرواز بی صدا و پنهانی تیزپنجه رو ندید که با نهایت سرعت رفت، مشکی و خوشبین رو پیدا کرد و پیش از اینکه نفسش بالا بیاد پیوسته و1نفس هر2تا رو مخاطب قرار داد.
-من شهپر رو دیدم که از لونه کرکس زد بیرون. یواشکی رفت دیدن فسقلی1مدتی با هم توی لونه بودن و مدتش هم کوتاه نبود. بعد شهپر رفت و فسقلی توی لونه موند. از گفته هاشون هیچی نشنیدم آخه توی لونه بودن. فقط دیدم. مطمئنم که دیدم. جفتشون رو درست و دقیق دیدم.
شب همچنان بیخیال و سنگین پیش می رفت تا به صبحی سرد و تاریک پیوند بخوره و روز دیگه ای توی جنگل سرو شروع بشه. روزی از جنس شب، از جنس انجماد، از جنس زمستون.
صبح فردا مشکی و بقیه فرصت نکردن در مورد جایی که کرکس2روز پیش رفته بود از تکبال چندان چیزی بپرسن. دردسر هم زمان با صبح رسید.
-آهای! کرکس!هستی؟ پلیکان میگه کفتار ها اطراف رودخونه برای تشنه ها دردسر درست می کنن.
مشکی بلافاصله دست از سر تکبال برداشت تا برای رفع دردسر اقدام کنه.
-کفتار ها پرنده نیستن. ما هم سلطان جنگل نیستیم. این موضوع رو شیر سلطان جنگل باید حل کنه و دردسر ما نیست. درضمن کرکس دیشب رفته بود صید الان خسته هست و داره استراحت می کنه.
پیش از اینکه صدا ها بالا بگیره، چیزی از جنس یادآوری و نزدیک به فرمان سکوت رو به منطقه حاکم کرد. طنینی که آشنا بود و نبود.
-کفتار ها پرنده نیستن ولی1فوج پرنده توی جنگل سرو داریم که تشنه میشن. فراموش نکنیم که تکمار با کفتار ها میونهش خیلی بهتر از پرنده های جنگل سروِ و فراموش نکنیم که این جنگ همه پرنده های جنگل سرو نبوده، ولی حالا مثل آتیش فراگیر شده و کشیده شده به همه جا و زندگی تمام پرنده های جنگل سرو رو گرفته و این وسط پرنده های بی اطلاع مقصر نیستن. مقصر طرفین جنگ هستن. ما و تکماری ها.
دیگه جای حرف نبود. چند لحظه ای به حیرت و تردید گذشت. تکبال به خودش ماتش برده و از جسارتش حیرت کرده بود. قایله ای که می رفت با بی تفاوتی تموم بشه رو تکبال در آخرین لحظه خاموش شدن، شعله ور کرده و ظرف مدت کوتاهی سکویایی ها برای دفع شر کفتار های مزاحم به طرف رودخونه می رفتن. کرکس نبود. مشکی در توافقی ناگفته فرماندهی دسته رو به عهده گرفت و شهپر هم کنارش بود.
درگیری با کفتار ها زیاد شدت نگرفت و شروع نشده تموم شد. کفتار ها زمینی بودن و سکویایی ها بیشتر با هیبت و آرایش و تهدید تونستن مزاحمتشون رو دفع کنن. مثل پروندن مگس مزاحمی که مانع استراحتشون شده بود. به ظهر نرسیده همه چیز درست شده بود و سکویایی ها توی منطقه خودشون مشغول استراحت بودن در حالی که تمام توجهشون رو به مهم ترین مسأله پیش رو می دادن بلکه بشه حلش کنن.
-کرکس کجا بود؟!
اون روز گذشت. شب شد. شب هم رفت و صبح رسید. کرکس بر نگشت. مشکی و بقیه حالا دیگه به وضوح نگران و پرسش گر در جستجو بودن تا پیداش کنن ولی هیچ اثری از کرکس نبود. انگار کرکس توهمی بود که هرگز وجود نداشت. حتی موجودات مرداب تاریک هم در جواب پرسش های سکویایی ها گفتن که نه چیزی دیدن و نه چیزی شنیدن. تکبال، خاموش و خسته به دوردست ها خیره می شد و ماتش می برد. کسی نمی تونست بفهمه چی توی تصوراتش می چرخه. مشکی با تمام زورش سعی می کرد که بفهمه و نمی فهمید.
-فسقلی!این اصلا شدنی نیست. کرکس ممکن نیست بدون اطلاع تو جایی رفته باشه. بهم بگو چه اتفاقی افتاد. تو می دونی. تو باید بدونی. تو باید به من بگی.
نگاه بیمار تکبال که هر روز بیمار تر می شد لحظه ای روی مشکی توقف می کرد و بعد دوباره به دوردست ها می رفت.
-به من نگفت. من نمی دونم. به من هیچی نگفت.
شب، ساکت و سرد و بی مهتاب، در لونه بالای سکویا بی صدا باز شد و سایه شهپر مثل روحی از جنس وهم، از آستانه در گذشت.
-تکبال! تو خوبی؟
تکبال با پرخاشی مرگبار ولی بی فریاد دست کمکش رو رد کرد.
-به تو مربوط نیست. می خوام بری به جهنم شهپر. تمامش تقصیر تو آشغال کثیفه.
شهپر با همون آرامش و محبت همیشگی بهش خیره شد.
-تو تب داری تکبال. بذار کمکت کنم.
تکبال اشک های بی گریهش که از سر حرص و درموندگی روی چهره تبدارش جاری بود رو با حرص پاک کرد.
-برو گم شو! برو من نبینمت. ازت متنفرم شهپر. آره من حالم افتضاحه و تو عوضی نمی فهمی. نمی فهمی!
شهپر صبورانه به خشم وحشی تکبال جواب داد.
-تکبال!من حالت رو می فهمم. عصبانیتت از دست من نیست تکبال. از سنگینی فشاریه که تحمل می کنی. تحمل کن تکبال. بذار چند روز بگذره. بذار کرکس اصلاح بشه. بذار خودت رو به راه بشی. بهت قول میدم اوضاع بهتر میشه. فقط1کمی تحمل داشته باش.
تکبال عاجز از مهار گریه ای که در این یکی2روز مانع شروعش شده بود، به شهپر نظر انداخت.
-شهپر! من نمی تونم. بدون حضور کرکس من نمی تونم ادامه بدم. محض رضای خدا ولش کن بذار برگرده. من نه تحملش رو دارم نه توانش رو. تمومش کن. تو رو به خدا تمومش کن. من نمی تونم. نمی خوام. هنوز شروع نشده بریدم. تو رو به خدا تمومش کن من دیگه زورم نمی رسه ادامه بدم.
شهپر همچنان صبور و آرام تماشا می کرد.
-تکبال!تو ماجرای کفتار ها رو تموم کردی. اگر نبودی شاید کسی اقدام به حل این مشکل نمی کرد. کرکس نبود، بقیه نگرانش بودن و کسی خیالش به کفتار ها نبود. تو حلش کردی. چرا تصور می کنی بدون اون تو نیستی؟ بذار من بهت بگم. چون کرکس اینطوری توی سرت کرده و تو هم باورت شده. ولی این اشتباهه. اشتباهه تکبال. تو هستی تکبال. تو1کبوتر بالغی. موجودی که می تونه خیلی توانا تر از چیزی باشه که خودش و بقیه ازش تصور می کنن. بیا سعی کن و1بار دیگه خودت رو، موجودیت خودت رو، بالغ بودن خودت رو و توانایی خودت رو بپذیر. به خودت اثباتش کن و باور داشته باش که ایستادن و موفق شدن و بودن بدون کرکس شاید برات سخت باشه ولی ناممکن نیست.
تکبال با توحشی از جنس پاک باختن هوار زد:
-لعنت به تو روانی! من این رو نمی خوام. بفهم! من نمی خوام نمی خوام.
شهپر بی خشم نگاهش کرد.
-باشه، این رو نخواه. ولی واقعا می خوایی ادامه بدی؟ ایستادن، قوی بودن، سر پا موندن رو اصلا بیخیال. فکر کن ببین تحملش رو داری ادامه بدی؟ تو داقون شدی تکبال. واقعا مایلی ادامه بدی؟ به خودت نگاه کن! خودت رو ببین! تو واقعا الان چی هستی؟ بذار من بهت بگم. هیچی. الان واقعا چیزی نیستی و این دلیلش بی قابلیتی تو نیست. کرکس همه چیزت رو ازت گرفت تکبال. با خاک یکیت کرد و لازم نیست من توضیح بدم چون خودت می دونی. چرا تکبال چرا می خوایی این افتضاح رو ادامه بدی؟
تکبال قاطع و دیوانه از خشم فریاد کشید:
-چون کرکس جفتمه لعنتی. جفت من. کرکس، جفت منه احمق! این رو می فهمی؟ اون جفت منه، جفت من، جفت من. بسه یا باز توضیح بدم؟
شهپر برق تبدار خشم نگاه تکبال رو ندیده گرفت.
-پس می خوایی تا آخرش بری درسته؟
تکبال جواب مثبت رو جیغ کشید.
-بله. بله. بله. تا آخرش. تا آخر آخر آخرش. تمام.
شهپر دستش رو دراز کرد تا شونه های تکبال رو لمس کنه ولی تکبال وحشیانه کشید عقب.
-برو گم شو نکبت برو به جهنم و جفت منو ول کن بیاد لونش. همین الان. همین الان!
شهپر لحظه ای سکوت کرد و اجازه داد تکبال خشمش رو با صدای بلند بباره، ولی وقتی که تکبال از سر حرصی که تسکین نمی گرفت ضربه ای با تمام توان به دیوار هواله کرد و برای فرود آوردن ضربه دوم درست توی سر خودش دست بالا برد شهپر نتونست بیخیال تماشا کنه.
-دستم رو ول کن کثافت!
شهپر آروم و صبور ولی سفت دستش رو چسبید.
-باشه. باشه. ولی این کار درست نیست. تو نباید به خودت آسیب بزنی. کرکس که برگرده هیچ خوشش نمیاد.
به هدف زده بود. تکبال از ضربه زدن منصرف شد.
-شهپر! تو رو به خدا، این کابوس رو تمومش کن. فقط تمومش کن. حرف نزن فقط برو تمومش کن تو رو خدا تو رو خدا.
شهپر هنوز تماشاش می کرد. هنوز دست تکبال رو رها نکرده بود و هنوز منتظر بود تا این توفان دردناک کمی کمتر بشه ولی نمی شد.
-تکبال!گوش بده. واقعا اتفاقی نیفتاده که به خاطرش اینطوری می باری.
تکبال به شدت هقهق می زد.
-من نمی تونم شهپر. من نمی خوام شهپر. من کرکس رو می خوام شهپر. این از تحمل من خارجه شهپر. بفهم. من میمیرم. من واقعا میمیرم. بدون کرکس نمی مونم. نمی تونم. نیستم. من میمیرم. میمیرم.
شهپر برای اولین بار صداش رو برد بالا.
-بس کن!جوجه گنده جلف! اینجا وا رفتی مثل جوجه های کُرک و پر ریخته زار می زنی که چی؟ نمی تونم نمی تونم. چرا نباید بتونی؟ نکنه کرکس از وظیفه نفس کشیدن هم خلاصت کرده بود که میگی بدون حضورش میمیری؟ تکبال! این افتضاحه. اگر واقعا اینقدر بیچاره و داقون شدی که بدون اتصال به موجودیت وحشی اون جفت بیمارت زنده نمی مونی پس به خودت، به جهان و به موجودیت پرنده ها لطف کن و زودتر بمیر که اعتبار تمام زنده ها رو زیر سوال می بری با اینهمه عجزت.
تکبال خودش رو رها کرد. دیگه خیالش به ضربه زدن و پرخاش کردن نبود. فقط می بارید. نمی دونست چه حسیه که مثل انجمادی سرد و سوزناک توی تمام جونش می پیچید و زیر فشارش فقط دلش گریه می خواست. گریه ای به اندازه تمام این زمان که گذشته و مثل غباری تاریک پشت سرش جا مونده بود.
-تکبال! گریه کردن چاره درد تو نیست. حق داری ولی این راهش نیست. تو راه سختی در پیش داری ولی این دلیل نمیشه ببازی. اگر می خوایی به کرکس وفادار بمونی، هرچند من تأیید نمی کنم، ولی نظرت برام محترمه. اما1کمی مهلت بده، به کرکس و به خودت. حالا که می خوایی باهاش ادامه بدی و خیال انصراف نداری بذار درست بشه. بذار درست زندگی کردن رو یاد بگیره. بذار درمون بشه تا وقتی دوباره خودت رو کنارش دیدی، نگاهت فقط از سر عشقت باشه نه از روی ترس و وابستگی بیمار گونهت. اجازه بده اون در جایی که هست اصلاح بشه و تو در اینجا که هستی ترمیم بشی. به خودت مهلت احیا بده. بذار این فرصتی باشه برای اینکه هر2تای شما، تو و کرکس، آماده ادامه کمی شاید عاقلانه تر و درست تر بشید. به حرف های امشب و همیشه من فکر کن. نه خیلی زیاد. فقط محض خاطر خدا منطقی بهش فکر کن. هیچی از دست نمیدی اگر کمی عاقلانه تر ببینی.
صبح فردا مثل هر صبح دیگه رسید. آسمون تیره زمستون بی تفاوت به اونچه از بالا شاهدش می شد، به روی زمین اخم کرده و انگار با گرفتگی تاریک نگاهش توبیخش می کرد. همچنین بود نگاه و لحن و همه چیز مشکی و باقی سکویایی ها در برابر تکبال و سکوتش.
-ببین فسقلی این خیلی مسخره هست! واقعیتش رو بخوایی اینکه کرکس در مورد رفتنش بهت حرفی نزده باشه و تو کاملا بی اطلاع باشی اصلا قابل باور نیست. اگر چیزی می دونی که به احتمال خیلی قوی می دونی، به من و بقیه بگو تا پیش از اینکه دیر بشه1کاری کنیم.
تکبال در جواب فشار های مشکی و باقی سکویایی ها که داشت بیشتر و بیشتر می شد، در جواب نگاه هایی که داشت تاریک تر و تاریک تر می شد، در جواب لحن هایی که داشت متهم کننده تر می شد، یا سکوت می کرد و یا نگاهش رو می دزدید و در هر حال با صدایی آهسته ولی بی لکنت می گفت که چیزی از غیبت مرموز کرکس نمی دونه.
-فسقلی!این سکوتت برای ما زیاد سیاهه. می فهمی؟ تو باید بگی. تو باید به من بگی.
تکبال به مشکی نگاه نکرد. از زمان غیبت کرکس دیگه به نگاه هیچ کدوم از سکویایی ها نگاه نمی کرد.
-سیاه یا سفید من چیزی نمی دونم مشکی. کرکس غیبش زده و شما ها به جای اینکه دنبالش بگردید و پیداش کنید تمام فشارتون رو دارید میدید روی اعصاب من. این تنها چیزیه که من می دونم.
مشکی داشت تحملش رو از دست می داد. بقیه هم همینطور.
-فسقلی ما رو چی فرض کردی؟ به جای این چپ و راست زدن ها درست حرف بزن ببینیم اون عصر لعنتی دقیقا چی شد؟
درست در لحظه ای که تکبال برای پروندن1جواب تند و خشن سر بالا کرد این بحث بریده شد.
-مشکی!آهای مشکی! بیا پایین! باید این رو بشنوی. بقیه هم همینطور.
کلاغ حامل خبر، نگاهی مخفی به طرف بالای سکویا و لونه کرکس انداخت و منتظر فرود مشکی و تجمع سکویایی ها موند. خبر خیلی سریع گفته و پخش و تحلیل شد.
-مشکی!تکماری ها غیبت کرکس رو فهمیدن. یعنی نه کاملا. شک کردن. درضمن از ماهیت کامل غیبتش و اینکه اصلا غیبتی در کار هست یا نیست خیلی مطمئن نیستن. ولی گمانشون به صحت خبر بیشتره. خیلی بیشتر. تردیدشون10درصد هم نیست. امشب به احتمال قریب به یقین1دسته خیلی بزرگ از موش ها می خوان یواشکی به ریشه های درخت های این منطقه شبیخون بزنن و بی صدا بِجُوَنِشون تا درخت ها بی افتن و همه غافلگیر و سرنگون و زمینگیر و هرچی می خوان بشیم.
مشکی نگاهی از مدل نگاه های کرکس به کلاغ انداخت.
-احتمال این شبیخون که گفتی چقدره؟
کلاغ نگاه یواشکیش رو از لونه بالای سکویا دزدید.
-همون اندازه که اطمینانشون به نبودن کرکس قویِ. هرچی مطمئن تر بشن احتمالش بیشتره.
مشکی لحظه ای بی اختیار به لونه بالای سکویا نظر انداخت ولی خیلی زود به خاطر آورد که از اون بالا هیچ فرمانی قرار نیست بهشون برسه.
-پس ما برای پذیرایی ازشون آماده میشیم. اگر عاقل بودن و نیومدن که هیچ. اگر حماقت کردن و اومدن حسابی حالشون رو جا میاریم. این کثافت ها باید بفهمن که چه کرکس اینجا باشه چه نباشه، ما از پسشون بر میاییم.
سکویایی ها هرچند بدون اون نعره ها و خنده های همیشگی، ولی از ته دل مشکی رو تأیید کردن و به سرعت رفتن که برای شب آماده بشن. تکبال با نگاهی آشکارا تب گرفته به این تکاپو خیره مونده بود. احساس منگی و کرختی عجیبی که داشت بیشتر و بیشتر می شد اذیتش می کرد. به نظرش می رسید صدا ها و تصویر ها کم کم براش دارای انعکاس و حاله های مه مانندی می شدن که رفته رفته از حالت حقیقیشون خارج شده و به حالت سراب و چیز هایی شبیه اوهام در می اومدن. تکبال فرصت و موقعیتش رو نداشت که از وخشت حاصل از این تصورات عجیب و احوالات عجیب تر خودش با کسی صحبت کنه. چقدر تنها بود در اون لحظه های تلخ!
احتمال شبیخون اون شب، سکویایی ها و تکبال رو در1جهت به طرف دفع این حمله پیش می برد. اون ها هم مثل کرکس زمانی که پای1هدف مشترک وسط بود درگیری هاشون رو رها کرده بودن. این چیزی بود که از کرکس یاد گرفتن و در دسته سکویایی ها به صورت قانون در اومده بود. یکی از قانون های مهمی که همه بهش عمل می کردن. شهپر شونه به شونه بقیه تمرین و کمک می کرد.
تا عصر اون روز پای درخت های منطقه سکویا با طله هایی ساخته شده از چسب صمغی و علف های نازک مخلوط با تیغ های تیز پوشیده شده و همه سکویایی ها حسابی با تار های ابریشمی گزنه پوش و تمرین های جنگی مسلح شده بودن. تکبال حس می کرد با رسیدن شب، دردی کاملا حقیقی و کاملا محسوس وجودش رو پر می کنه. دردی که دیگه داشت غیر قابل تحمل می شد.
نیمه شبی سرد و به ظاهر ساکت، لونه بالای سکویا، دری که بی صدا باز شد، شهپر که از آستانه در به نگاه خیس و تبدار تکبال نظر انداخت و دردی آشکار در نگاهش موج زد. تکبال ندید.
-تکبال!درد داری؟
تکبال خسته و خشن نگاهش کرد.
-به تو مربوط نیست. ولم کن برو به جهنم!.
شهپر با محبتی دردناک نگاهش کرد.
-تکبال!من دشمنت نیستم. شاید حالا تو از سر حرصت این رو نفهمی ولی دیر یا زود به حقیقت حرف هام می رسی. من امیدوارم اون روز خیلی خیلی نزدیک باشه چون در اون زمان تو هم بهتر می فهمی و هم راحت تر تحمل می کنی. کرکس هم درست میشه و بر می گرده پیشت. اگر اون زمان که منطقت بیدار شد و آگاه شدی باز هم این رو دلت خواست مطمئن باش که بهش می رسی. ولی اون زمان هم تو عاقل تری و هم کرکس رفتارش، بینشش و مدلش درست تره. اون وقت هر2ی شما می تونید با منطق بیدار و چشم های باز هم رو ببینید و تصمیم بگیرید که از اینجای زندگیتون رو چجوری ادامه بدید. من امیدوارم اون زمان تو درست ترین و بهترین تصمیم رو بگیری و فردا هات رو به روشن ترین شکل بسازی. نگران کرکس هم نباش. من ولش نمی کنم. من1بار بهش گفتم دست از سرش بر نمی دارم. پای حرفم هم هستم. این دست بر نداشتنم شامل تمام لحظه های منفی و مثبتشه. الان هم خیال ندارم اونجا که هست جاش بذارم. من امشب حرکت می کنم و صبح نشده پیششم. خاطرت جمع باشه. اون قدر که تو خیال می کنی بهش فشار نمیاد. من همراهشم.
تکبال از پشت پرده اشک به شهپر نظر انداخت.
-مواظبش باش شهپر. به خاطر خدا اجازه نده اذیت بشه. مواظبش باش.
شهپر مهربون بهش لبخند زد.
-مطمئن باش. من مواظبشم. نمی ذارم اذیت بشه. تو خودت رو حفظ کن باقیش با من. باید همین امشب راه بی افتم. اگه قراره کرکسِ تو افتخار همراهیم رو در باقی عمرش داشته باشه باید بجنبم و تا از حرص دیوونه نشده بهش برسم.
تکبال به خاطر نداشت در هیچ کجای عمرش چنین احساس وحشتناکی رو تجربه کرده باشه. کرکس در دسترس نبود. شهپر می رفت. خورشید دور بود. تکبال تنها می موند. تنهای تنها. توی بغل شهپر تمام وحشتش رو زار زد. شهپر اجازه داد تکبال خودش رو سبک کنه. سبک نمی شد هرچی می بارید و شهپر صبور بود. پر هاش خیس می شدن و شهپر همچنان با شونه های سفت، بی لرزش، بی خستگی، بی آه، منتظر پایان این باریدن بی انتها و رسیدن زمان سفر بود.
شهپر که رفت، تکبال از شدت سرما آشکارا می لرزید. نه شهپر و نه تکبال، هیچ کدوم سایه های تاریک مشکی و قوی دست رو ندیدن که در تلاشی ناموفق برای شنیدن کلامی از داخل لونه بالای سکویا به آب و آتیش می زدن. اون ها چیزی نشنیدن و فقط دیدن، واضح و بی خطا دیدن که شهپر مثل روحی بی صدا وارد لونه کرکس شد و ساعتی بعد، همون طور بی صدا از لونه زد بیرون، پرواز کرد، رفت و در سیاهی شب ناپدید شد و تکبال با نگاهی خسته، شب گرفته و منتظر رفتنش رو تماشا می کرد.
تا طلوع صبح هنوز خیلی مونده بود. تکبال حس می کرد اعصابش خیلی آهسته در حال انبساطن و درد! دردی که دیگه نمی شد به حساب خستگی و خیال گذاشتش، مثل نبضی تند و آزار دهنده با ضربانی قوی تر و باز هم قوی تر در تمام جسمش می زد.
-شبت به خیر جفت کرکس!
تکبال سر بالا نکرد. خیالش به لحن تاریک مشکی نبود. خیالش به هیچ چیز جهان نبود.
-رفت؟
تکبال بدون نگاه کردن جواب داد.
-بله رفت.
مشکی با تمسخری آشکار خندید.
-دلتنگش شدی از همین الان؟
تکبال بی توجه به محتوای خطرناک این لحن تیره، از اعماق دلتنگیش برای کرکس جوابش رو داد.
-آره. خیلی.
مشکی بی فریاد ترکید.
-فسقلی!واقعا جرأت می کنی اینهمه پر رو باشی؟
تکبال تا آخرش رو خوند ولی حوصله حیرت یا وحشتی بیشتر از اون که روی شونه هاش بود رو نداشت.
-بسه مشکی. برو دست بردار از سرم. نق زدن های تو الان تنها چیزیه که واقعا نمی خوام.
اعصاب مشکی از شدت خشم می لرزید.
-فسقلی!می دونی با جفت بی معرفت چی کار می کنیم؟ مخصوصا اگر اون جفت بی معرفت کبوتر کرکس باشه؟
تکبال خسته نق زد.
-هر غلطی می خوایید کنید.
دست های مشکی به شونه های تکبال چنگ زدن و1لحظه تقریبا از شاخه ای که بهش تکیه زده بود جداش کردن.
-لعنتی!تا حالا داشتی ما رو می چرخوندی که کار ها درست بشه و الان دیگه خاطر جمعی و زبون در آوردی بله؟ بگو ببینم دم بریده عوضی با کرکس چیکار کردی؟ تو و اون شهپر. جفتی با هم بودید نه؟ نقشهش رو از خیلی پیش داشتید نه؟ تو فرستادیش به تیر رس شهپر خیانت کار نه؟ بعدش هم اینجا نشستی مدل معصوم و دلواپس گرفتی که زمان بگذره و مطمئن بشی هرچی باید می شد حتما میشه و امشب شهپر اومد خاطر جمعت کرد نه؟ حالا خیالت راحته که دیگه همه چیز درسته نه؟ واسه همینه که بلبل زبونی می کنی؟ بگو ببینم کرکس کجاست پدرسوخته؟
تکبال تمام التهابش رو توی وجودش جمع کرد و…فقط1ثانیه بود. مشکی تا آخر عمرش باقی زندگیش رو مدیون قویدست بود که درست به موقع کشیدش عقب و نجاتش داد. البته نه اینقدر سریع که زخمی نشه. تکبال با وحشت به نتیجه کار خودش خیره شد. به شاخه ای که خورد شده بود، به مشکی که دست خونیش رو حرکت می داد، به قویدست که تیره، بدخواه و سنگین نگاهش می کرد و به خودش که غرق گرد چوب شده بود.
-عجب جونوری شدی کبوتر کرکس! بیچاره جفتت که1تکمار هم اینجا توی آستینش داشت! اگر هنوز زنده باشه حتما عبرت می گیره.
تکبال غرید:
-تو که مسلما هنوز زنده ای. پس عبرت بگیر و نکبتت رو بکش عقب تا داقون تر از اینکه شدی نشی.
مشکی با خشمی خطرناک و بی نهایت بهش خیره شد.
-ببین کبوتر! دعا کن کرکس طوریش نشده باشه یا اگر هم شده زمانی ما بفهمیم که تو مرده باشی.
تکبال صاف توی چشم های خون گرفتهش نگاه کرد.
-خفه شو مشکی. کرکس زنده هست. بر می گرده میاد و من اون زمان به حساب تو یکی می رسم.
مشکی قهقهه زد.
-تو برای حساب رسی کرکس رو لازم نداری آشغال. شهپر جانت که هست. می تونی بهش بگی. البته هر زمان که دوباره دیدیش. راستی کجا رفت؟ امشب بر می گرده؟ میاد پیشت؟ می خواد یادت بده چجوری بهش کام بدی؟ ازش خوب یاد می گیری؟ از جفتت با حال تره؟
تکبال انفجار خشمی دیوانه رو در تمام وجودش احساس کرد. انفجاری که داغ بود، شدید بود، بلند بود، پر صدا بود، مخرب بود، خطرناک بود و ویرانگر.
حمله های نیمه کاره از2طرف با فریادی هشدار دهنده متوقف شد.
-شبیخون!بهمون شبیخون زدن! موش های جونده و شاهین ها!.
بلافاصله جو منطقه سکویا تغییر کرد. جنگی شدید و تاریک شروع شد. روی زمین پوشیده از موش هایی بود که در حال جویدن بیخ درخت های منطقه سکویا بودن و شاهین ها از بالا به شدت ازشون حمایت می کردن. سکویایی ها به موقع فهمیدن و چنان سریع و چنان وحشتناک حمله کردن که تکماری ها عملا غافلگیر شدن. غیبت کرکس رو تکماری ها به فال نیک گرفته و حمله کرده بودن. جنگ بدون کرکس و شهپر و خورشید شروع شد، اوج گرفت، پیش رفت و تموم شد. تکماری ها پیش از طلوع صبح فرار کردن. مشکی الحق اداره1جنگ تمام عیار رو خوب از کرکس یاد گرفته بود و سکویایی ها هم الحق خوب پذیرفته بودنش.
شب سرد و پر ماجرای زمستون داشت1بار دیگه تموم می شد و به صبحی تاریک و سرد می رسید. تکبال در پریشونی بعد از جنگ نشست و فکر کرد.
-می دونی با جفت های بی معرفت چیکار می کنیم؟
تکبال می دونست که این فقط1تهدید خشک و خالی نیست. تکبال می دونست سکویایی ها چقدر به کرکس وفادارن و می دونست با جفت بی معرفت کرکس که خیال می کردن با شهپر روی هم ریخته و بر علیه کرکسشون نقشه کشیده چیکار ممکنه کنن. به خاطر می آورد زمانی رو که کرکس از دستش به شدت عصبانی بود و مشکی خیلی ساده احتمال می داد که نابودش کنه ولی خیلی ساده تر می گفت هیچ کاری واسه نجاتش ازش بر نمیاد. به خاطر می آورد که خودش همیشه مورد حمایت سکویایی ها بود ولی این تا زمانی بود که کرکس ازش رضایت داشت. به خاطر می آورد که در زمان های خشم و خشونت کرکس حتی1نفر ازش دفاع نکرد، حتی زمان هایی که می دیدن تکبال فاصله چندانی تا آسیب جدی نداره. هیچ کس جز شهپر که همه می دونستن پشت هواداری هاش چی بوده و خورشید که از همون اولش با این جفت شدن موافق نبود.
حالا کرکس نبود. شهپر نبود. خورشید نبود. تکبال زیر تیغ اتهامی بود که برای نفیش باید شهپر رو و جای فعلی کرکس رو لو می داد و در اون صورت تمام اون کابوس دوباره تکرار می شد. اتهامی که در صورت عدم نفیش، تکبال در معرض خطر جدی بود. از طرف اون هایی که تا صبح امروز دوستانش بودن. این حقیقت های پشت سر هم با تمام تلخی و سنگینیشون مثل رفتن کرکس واقعیت داشتن و تکبال می دونست که باید هرچه سریع تر بپذیردشون تا راحت تر از وقوع واقعه های خطرناک بعدی پیشگیری کنه. زمان برای عزاداری محبت های از دست رفته نبود.
-من دیگه نمی تونم اینجا بمونم.
باید می جنبید. باید پیش از رسیدن صبح از اون محیطِ تا دیروز امن می زد بیرون.
-اونجا!اون جفت بی معرفت! داره در میره!
زمان مرور خاطرات گذشته نبود. جای حرمت دادن به دیروز نبود. تکبال باید دفاع می کرد. فقط دفاع می کرد تا بتونه سلامت در بره. نبرد بود. نبردی حقیقی، شدید، خطرناک!. تکبال و سکویایی ها در برابر هم ایستاده بودن و وحشی از خشم ضربه می زدن تا ویران کنن. تا زخم بزنن. تا موانع رو به عقب پرت کنن. کابوس بود!.
تکبال هرگز این رو در کابوس هاش نمی دید. و حالا در بیداری این کابوس رو تجربه می کرد و چه بد هم تجربهش می کرد!.
-آهای!داری میری به محل قرار جدیدت؟ شهپر میاد اونجا؟
تکبال خودش رو بالا کشید و صاف در برابر مهاجم ایستاد.
-برو کنار تیزبین!.
تیزبین1قدم جلو تر گذاشت.
-و اگر نرم،
تکبال تردید نکرد. فرصتش نبود. دست خوشبین که از پشت سرش بالا رفت رو به شدت عقب زد و با ضربه ای که تیزبین رو درو کرد، از بالای جسم زمین خوردهش پرید و رد شد. تیزپرک با جیغی کشدار خودش رو از بالا روی سر تکبال و تیزبین پرت کرد. تکبال1لحظه توی نگاهش خیره شد. تیزپرک نزد. تکبال هم همینطور. فقط کنارش زد و گذشت.
-کجا میری جفت بی معرفت؟ اینطوری نمیشه بری. دسته کم زنده نمیشه بری.
تکبال نعره قویدست رو شنید و نشنیده گرفت. بدون اینکه برگرده خودش رو به طرف راست پرت کرد تا از زیر دستی که برای گرفتنش دراز شده بود جاخالی بده و در بره. سکویایی ها درست می گفتن. اینطوری نمی تونست زنده از بینشون رد بشه. ولی تکبال زنده بود و هنوز با وجود حال افتضاحش خیال نداشت به سکویایی ها، به درد و به مردن ببازه.
-گفتم که، اینطوری نمیشه بری. یا جواب ما رو میدی یا جونت رو. یکیش رو اینجا جا می ذاری عوضی.
تکبال از پشت پرده سرخ خشمی ناآشنا که تمام وجودش رو می گرفت و مثل آتشفشان هر لحظه بیشتر و بیشتر فوران می کرد، به رو به رو نظر انداخت. مشکی و قویدست با نگاه های سرخ و چنگال های تیز در مقابلش بودن. مکث و تردیدی از هیچ طرف در کار نبود. جنگی وحشی که می رفت به کشتار برسه. مشکی و قویدست2تا بودن و با اینهمه تکبال برنده بود. توصیه های خورشید رو برای لحظه ای به خاطر آورد.
-تحت هیچ شرایطی از توانایی های غیر معمولت بهره نگیر. حتی اگر خیلی در جهان عادی درد بکشی. مگر در برابر اتفاقی که اگر بی افته دیگه نشه جبرانش کرد.
تکبال با لذتی از جنس وحشی گری های کرکس این توصیه خورشید رو ندیده گرفت. ضربه هاش مرگبار بودن. مشکی از خشم به جنون رسیده بود و تکبال تمام ناکامی های گذشته و امروزش رو در ضربه هاش به طرف مشکی و قویدست عصبانی پرتاب می کرد. خیالش نبود چی بشه. خیالش نبود چند نفر بشنون و بفهمن. خیالش نبود تصور مشکی، تصور قویدست و تصور سکویایی ها. خیالش به هیچی نبود جز ضربه زدن. به خاطر می آورد ضربه هایی رو که از کرکس می خورد و مشکی ازشون آگاه بود. همه سکویایی ها ازشون آگاه بودن و ندید می گرفتن. اگر هم مجبور می شدن ببینن همیشه نصیحتش می کردن که مگه نمی دونستی جفت1کرکس میشی؟ کوتاه بیا. مدارا کن. مراعات کن. تحمل کن. بهتر باش. فرمان بر تر باش. …
و تکبال فرمان بر تر می شد، تحمل می کرد، مدارا می کرد، مراعات می کرد، ساکت تر می شد، خسته تر می شد، زخم خورده تر می شد، بازنده تر می شد، هیچ تر می شد، نیست می شد، تموم می شد!.
و کسی نمی دید. نمی دید چون نمی خواست ببینه. چون در نظر همه این درست بود. کرکس اینطور می خواست پس درست بود. بیخیال تکبال. بیخیال دردش، زخم هاش، احساسش، وحشتش، باختنش، ناکامیش، خستگیش، پایانش!.
تکبال تمام خشمش از اینهمه رو به مقابل پرتاب می کرد. به سکویایی های تاریک نظر انداخت. هیچ نگاهی بینشون صاف نبود. بدخواهی در تمام اون چشم ها موج می زد. چشم هایی که تا دیروز نگاه هاشون دوستانه بود. کرکس با تکبال موافق بود پس سکویایی ها دوست بودن و حالا…
-جفت بی معرفت! ما چیز زیادی ازت نمی خواییم. بگو چه بلایی سر کرکس آوردی.
تکبال بلند و بی حالت جوابشون رو داد.
-دارم بهتون میگم. من کرکس رو کاریش نکردم. بفهمید!
کسی از بین جمعیت پوزخند زد.
-تو نکردی، احتمالا شهپر کرد. تو فقط رضایتش رو دادی و نقشهش رو.
خنده های بدخواهانه رفت هوا. تکبال زمان برای حیرت نداشت.
-من کاریش نکردم. اگر هم کرده باشم از خودم دفاع کردم. زمانی که داشتم زیر فشار های مدل به مدل له می شدم ندیدم اینجا جمع بشید و همدردی کنید. به هر حال من کاری نکردم. با شهپر قاطی نشدم، کرکس رو نفله نکردم، از نشونی فعلیش مطلع نیستم، اگر هم مطلع بودم نمی گفتم. به هیچ عنوان حاضر نیستم دوباره خودم رو گرفتار دردسر هایی کنم که چیزی نمونده بود بفرستدم زیر خاک. شما ها هم برید به جهنم. همگی با هم برید. حالا هم بکشید عقب که نمی خوام دیگه ببینمتون!.
تکبال و سکویایی ها1دفعه از جا کنده شدن. خشم ناآشنا به اوج فوران های خطرناکش می رسید و تکبال دیوانه از سنگینی و فشار تمام سکوت های ناعادلانه سکویایی ها که در این مدت بی ترحم و وقیح ادامه داشت، خشم رو هوار می کشید و ضربه می زد. فقط می زد و از ته دل می خواست که هرچی محکم تر و به هدف بزنه. راهش رو از وسط درگیری به طرف لبه شاخه های تاک باز کرد. تیزرو و تکرو1دفعه از2طرف شونه هاش رو چسبیدن ولی نه اون قدر محکم که لازم بشه برای خلاصی خودش بزندشون. انگار اون2تا هنوز بلاتکلیف بودن و نمی دونستن باید با این رفیق دیروز و بیگانه امروز چیکار کنن. از کرکس فرمان می خواستن. کرکسی که دیگه نبود. تکبال دست جفتشون رو زد کنار و رد شد. تیزرو و تکرو در1لحظه ولو شدن روی زمین. مشکی با تحقیر نگاهشون کرد.
-چی شدید وا رفته ها؟
تیزرو آخی گفت و غلتید. تکرو هم درست عین همون کار رو انجام داد.
-نفهمیدم چی شد خوردم زمین.
-منم همینطور.
مشکی به طرف تکبال خیز برداشت. نفهمید چی شد که1لحظه وسط زمین و هوا معلق موند و بعد با سر روی شاخه پهن تاک ولو شد. تکبال نزدیکش نبود. پس این مانع نامرئی چی می تونست باشه؟ مشکی فرصت نکرد به جوابش فکر کنه. کلاغی ریز جثه به ضرب روی سرش ولو شد و هر2با هم خوردن زمین. موقع افتادن تیزپرک و خوشبین رو هم با خودشون بردن و همه با هم از روی درخت تاک بلندی که بین شاخه هاش درگیر بودن سقوط کردن.
تکبال زودتر از بقیه پریده بود. خودش رو به سرعت روی زمین سر داد، زیر1دسته بوته خشک در هم پیچیده خزید، بدون معطلی از اونجا راهش رو باز کرد و وسط خار های بلند1دسته گل خاردار پرید. به زخم ها و سوزش ها اعتنا نکرد. به سرعت برق خارها رو زد کنار و زیرشون مخفی شد. به هیاهوی بالای سر و اطرافش گوش داد، همونجا بی حرکت موند و اجازه داد خون از زخم های بی شمار جسم زخمیش بزنه بیرون و خار ها رو قرمز کنه. این نعره ها رو خوب می شناخت. بار ها دیده و شنیده بود. زمان هایی که افراد تکمار لا به لای چنگال های سکویایی ها له می شدن. تکبال هرگز تصور نمی کرد زمانی برسه که خودش هدف این خشم های وحشی تر از اندازه طبیعی باشه.
داشت صبح می شد. تکبال باید پیش از رسیدن صبح از منطقه سکویا و از قلمرو تاریک وحشت بیرون می رفت اگر می خواست بیشتر زنده بمونه. صدا ها همچنان بلند و وحشی در اطراف شنیده می شدن. سکویایی ها با تمام حواس و تمام توان می گشتن که پیداش کنن. زمان برای تلف کردن نداشت. هر ثانیه ای که هدر می داد1قدم به مردن نزدیکش می کرد. تکبال مثل مار روی خاک های سرد زیر بوته های خار خزید و از اون طرفش بیرون اومد. بعد بلند شد و بدون توجه به پشت سرش دوید. با تمام سرعت دوید. با تمام توان دوید. با تمام وجود به طرف نجات دوید.
کمی از صبح گذشته بود که جرأت کرد متوقف بشه و سر بالا کنه ببینه کجاست. گیج و خسته به اطرافش نظر انداخت. حسابی از منطقه سکویا دور شده بود. تنهای تنها بود ولی می دونست که سکویایی ها تمام جنگل رو برای پیدا کردن مجرمشون می گردن. تکبال پیش از اینکه از حال بره خودش رو لا به لای1دسته علف خشک انداخت، زیر انبوه خار های جنگلی خزید و توانش تموم شد. لحظه ای بعد، چیزی حس نکرد جز خاک سرد، سکوت سنگین، وهمی منجمد، فراگیر، تاریک.
دیدگاه های پیشین: (7)
مینا
سهشنبه 11 فروردین 1394 ساعت 18:58
سلام این قسمت عاااااااااااااااالی بود. فکر نمیکردم تکبال به این زودی بتونه از پس خودش بر بیاد. خیلی خوبه تورو خد ادامشو سریع تر بنویین
پاسخ:
سلام مینای عزیز. پای جون وسط بود اگر از پس خودش بر نمی اومد همراه های دیروز و دشمن های امروز لهش می کردن.
سعی می کنم مینا جان. واقعا سعی می کنم.
شاد باشی و شادکام.
حسین آگاهی
سهشنبه 11 فروردین 1394 ساعت 23:04
سلام. وای چه خشن شده این تکبال!
کرکس کجا رفته؟
تکبال کجا داره میره؟
زود زود بنویسید ببینیم چی میشه.
راستی عصاره درسته نه اثاره
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اول آخریش. وای اینقدر ممنونم بابت عصاره که توصیف نداره. با این ایسپیک چندین مدل نوشتم همه رو غلط خوند با خودم گفتم ولش کن من مثل اثر بنویسمش یا درسته یا غلط. الان میرم درستش می کنم.
کرکس رفت سیرک. تکبال خودش هم نمی دونه کجا میره. فعلا فقط میره تا به کجا برسه.
برم غلطم رو اصلاح کنم.
ایام به کام.
شفق
پنجشنبه 13 فروردین 1394 ساعت 10:58
سیرک! ممنون
پاسخ:
خواهش
آریا
جمعه 14 فروردین 1394 ساعت 10:52
سلام پریسا جان
امیدوارم شاد باشی و ایام به کامت باشه
ممنونم از داستان زیبایت مثل همیشه عالی نوشتی و از قلم زیبات لذت بردم ممنونم ومرسی
داره حساس میشه بی سبرانه منتظر قسمت بعدی هستم
ممنون و خدا نگهدارت
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم از حضورت. آریا از گربه ها چه خبر؟ رو به راه شدن؟ دفعه های پیش یادم می رفت بپرسم. کاش خوب شده باشن!.
شاد باشی.
آریا
یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 06:17
سلام عزیز
گربه ها بله یکی من که رو به راه هستش فقط شیتونی میکنه گربه آبجیمم از دام پزشکی مرخسش کردن الان خوب شده خدارو شکر فقط یه مهره از دمش رو برداشتن چون سوخته بوده دیگه مشکل خاسی نداره فقط باید موهاش بزرگ بشه اما با این وزعیت سوختگیش از گربه ما شیتون تره خخخخ
ممنونم عزیز
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
عجب! گربه ها رو جدی خیلی دوست دارم. همه میگن گربه بی معرفته ولی من دوستشون دارم این موجودات شیطون چنگ چنگی رو.
1مهره از دمش! وای کاش دیگه الان درد نداشته باشه! مو هاش هم بزرگ میشه. کاش جفتی حسابی شیطونی کنن بیان دور و برت رو به هم بریزن من دلم خنک بشه!
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
آریا
یکشنبه 16 فروردین 1394 ساعت 23:36
خخخ پریساا
اینا شیتونی کنن من لذت میبرم دوست ندارم گربه ام آروم باشه
پس دلت خنک نمیشه وای پریسا دلم براشون تنگ شده آخه الان هر دوتاشون یزدن من چند روز پیش آمدم اما چون وقت نداشتم زیاد پیش تامی باشم گذاشتمش یزد الان دل تنگ شیتنت هاشم
من خودم گربه رو خیلی دوست دارم چون خیلی ملوسه
نه قبول ندارم گربه ها بی معرفتن تو یزد وقتی آبجیمرخص شد تا پاشو گذاشت تو خونه نیشا که گربه آبجیم هستش با اون حالی که داشت آخه اون موقه هنوز خوب نشده بود و راه رفتن براش مشکل بود. تا آبجیم پاشو تو خونه گذاشت بدو کرد آمد پیش آبجیم شروع کرد به میو میو کردن و بالا پریدن که منو بقل کن
نمیشه گفت گربه معرفت نداره هرچی باشه یه موجود زنده هستش
راستی پریساا پخخخخخخپخخخخخخخ یعنیی
پخخخخ
خخخخ ال فراار
شاد باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
پخ آریا.
آخیش! گفتم آخرش بگم حواست هست جور در نمیاد.
من هم موافق نیستم که گربه بی معرفت باشه. آریا! به نظرم هیچ زنده ای از آدمیزاد بی معرفت تر خدا نیافریده. از همه معذرت می خوام ولی من بینشم اینه. باهات می پرن، باهات عشق می کنن، باهات نقش رفاقت میان، ازت خسته میشن، براشون تاریک میشی، واست1دفتر تیرگی می نویسن و رهات می کنن. کاش فقط رهات کنن! کاش فقط بگن ببین دیگه باهات عشق نمی کنم. ببین ازت دیگه خسته شدم. ببین تو بد نبودی ولی من دیگه نمی خوام از اینجا به بعد همراهت باشم. ببین دیگه ازت خوشم نمیاد. به خدا آریا اینطوری دسته کم خاطرت آسوده هست که دیروز ها و امروز ها و حتی فردا هات با اون دفتر تاریکی که به نامت زدن…
معذرت می خوام. خودت گفتی حرف بزن.
وای زده به سرم امشب آریا.
ول کن گربه ها رو عشقه. که شیطنتشون رو دوست داری بله؟ اگر بری ببینی اتاقت رو کردن میدون جنگ جهانی سوم چی؟ دوست ما1سگی داشت که1بار این کار رو کرد و من کلللی بهش خندیدم. سرت بیاد بهت بخندم. آخ جون.
ایام به کامت.
آریا
سهشنبه 18 فروردین 1394 ساعت 01:49
خخخخ فعلا باید به داداشم بخندی که تامی و نیشا سرش خراب شدن خخخ همه ی شکستنی و دکوری هایخونه رو از دستش جمع کردن
داداشم رو نمیزاره بخوابه سر صبح میره بیدارش میکنه بعد فرار میکنه خخخ
تا روزی که من یزد بودم هر میامد پیش من میخوابید نیمه شب هم اگر بیدار میشد منو بیدار میکرد که نازش کنم که دباره بخوابه خخخ
با حرفایی که در جواب به کامنت بالا دادی شدیید موافقم
بخشیدن نداریم تو هرچی بنویسی با کمال میل میخونم حرچی بگی با کمال میل گوش میدم عزیز
شااد و در پناه هق باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
یعنی خخخ حسابی خخخ از اعماق وجود خخخ خخخ خخخخخخخخخ!
وای چه با مزه هستن این2تا! ولی مرا با داداشت چه کار؟ منتظرم حال خودت رو جا بیارن. داداشت که آب زرشک هام رو نخورده من بهش بخندم. وای جدی نصفه شب بیدارت می کنه؟ صبح هم اگر دیر پاشی میاد بیدارت می کنه در میره؟ الان من در مرکز احساسات مثبت نسبت به این گربه های شما هستم و… وای نازییی!
برم باقی احساسات مثبت خطرناکم رو سر1چیزی از وسایل اطرافم تخلیه کنم.
ایام به کام.