تکبال86

عصر دلگیری بود. خورشید نبود. رفته بود سفر. تکبال فرود شهپر رو نفهمید.
-تکبال!خاطرت جمع باشه. بر می گرده. اینقدر هم خودت رو خاکی نکن، مگه بهت نگفت چقدر از این کاری که می کنی بدش میاد؟
تکبال حرفی نزد. سر بالا نکرد. انگار اصلا نبود. شهپر به اطراف نظر انداخت. کرکس ظاهرا نبود. شهپر دستی به سر تکبال کشید. تکبال کمی خودش رو کشید عقب ولی فقط به اندازه ای که عقب کشیده باشه. موافق نبود ولی حوصله جنگیدن نداشت. دیگه واقعا کسی نمی دید که بجنگه. نه با کرکس، نه با هیچ عامل دیگه ای. شهپر با نگاهی دردزده بهش نظر انداخت. تکبال سر بالا نکرد. شب داشت می رسید. شبی سنگین، تاریک و غمناک.
دیر وقت، شهپر متفکر بالای بلوط بلند نشسته و به دوردست خیره شده بود. چنان غرق در افکار خودش که از تمام اطرافش کاملا بریده بود. اگر در همون لحظه1دشمن از هر نوعی بهش حمله می کرد امکان نداشت سلامت در بره.
-کجا هستی شهپر؟
شهپر چنان به جهان حاضر پرتاب شد که کم مونده بود مشکی رو از بالای بلوط پرت کنه پایین. مشکی با حرص و حیرت نگاهش کرد.
-هوووو!چته؟ خل شدی؟ معلومه کجایی؟ اگر به جای من1جونور خطری بود تو الان زنده نبودی. حواست کجاست؟
شهپر فقط نگاهش کرد. مشکی با تعجب بهش خیره شد.
-شهپر!حالت خوبه؟
شهپر در کمال صداقت جوابش رو داد.
-نه مشکی. خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. فکرم درد می کنه. روانم درد می کنه. همه اعصابم درد می کنه. حالم خوب نیست مشکی.
مشکی متحیر وا رفت.
-شهپر! تو داری چی میگی؟ می خوایی کرکس رو صداش کنم؟
شهپر آه کشید.
-نه نمی خوام. کرکس رو ول کن. آخرین کسیه که می خوام ببینمش.
مشکی مهربون و کنجکاو نگاهش کرد.
-چته شهپر؟ واقعا اینهمه بدی؟
شهپر نگاه از مشکی گرفت و به مسیر دشت خیره شد.
-مشکی! به نظرت خورشید الان داره چیکار می کنه؟
مشکی مات به شهپر خیره مونده بود.
-تو چته شهپر؟
شهپر آهی عمیق و طولانی کشید و به دوردست خیره شد. مشکی سعی کرد به حرفش بگیره بلکه چیزی ازش بفهمه ولی موفق نشد. شهپر اون شب و شب های بعد همینطور بود. عمیقا در خود، متمرکز، بی حرف و به طرز وحشتناکی متفکر. و همه می دیدن که هیچ دلش نمی خواد کسی از این لاک درش بیاره.
اون شب، فردا و پس فرداش همین طور گذشت. منطقه سکویا در آرامش به سر می برد. ظاهرا توی دشت هم همین طور بود چون اعلام خطری از طرف خورشید نرسید. شهپر بی صدا می اومد و می رفت و می چرخید. کرکس خیالش نبود. شهپر که غرق تماشاش می شد رو اصلا نمی دید. شهپر اما همه وجودش می شد چشم و نگاهش به کرکس بود. انگار می خواست با نگاه از زندگی جداش کنه. زمانی که توی دل شب، بی حرکت برای دیدبانیِ1طرف منطقه سکویا روی شاخه بالایی درخت گردو نشسته بود، تماشا می کرد که کرکس بدون صدا و در استطار کامل، از پایین تر و بیخیال پرواز می کنه. با خودش فکر کرد چی میشه اگر با1چیزی چنان محکم بزندش که مخش بپاشه و این ماجرای کثیف واسه همیشه تموم بشه؟ خیلی زود از این فکر خطرناک بیرون اومد. این کار درست نبود. اولا اثری که باید رو نداشت و عکس عمل می کرد، دوما شهپر به خورشید قول داده بود که در هیچ صورتی برای از بین بردن کرکس اقدام نکنه. شهپر در تمام لحظه ها و با تمام وجودش مشغول تفکر بود. تفکری که به پیشونیش چین مینداخت، نگاهش رو عمیق می کرد، در هر لحظه چنان متمرکزش می کرد که مثل خفاش ها در روز، در حال پرواز موانع رو نمی دید و مایه خنده کرکس می شد.
-شهپر! شاید لازم باشه دیگه یواش یواش بری بمیری. به نظرم داری1چیز افتضاحی میشی!
شهپر فقط نگاهش کرد. نگاهی چنان عمیق که انگار می خواست تمام زوایای وجودش رو از درون تا بیرون ببینه. کرکس با تعجب بهش نظر انداخت.
-چی شده شهپر؟ تا حالا منو ندیدی؟
شهپر در سکوت فقط بهش خیره شد.
-شهپر!نکنه مغزت یخ زده! خودمم. کرکس. چه دردته؟
شهپر مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تکون آروم و کرختی به خودش داد و نگاهش هشیار تر شد.
-هان! بله کرکس. می دونم.
کرکس نگاهش کرد.
-می دونی؟ چی رو می دونی؟
شهپر بدون اینکه بخواد خودش رو و حال و هواش رو مخفی کنه آه کشید و جواب داد:
-نمی دونم.
کرکس زد زیر خنده و شهپر آهسته و سنگین تکونی به بال هاش داد و با کرختی پرید و رفت.
زمان کند و خسته می گذشت. تکبال دیگه به دور ها خیره نمی شد. معمولا خواب بود. کرکس مثل همیشه بود. منطقه سکویا زمستون رو پشت سر می ذاشت. شهپر آشکارا با خودش در جدال بود و این جدال بلاخره تموم شد.
-کرکس!
کرکس که انتظار این صدا رو از پشت سر نداشت، به سرعت برق از جا پرید و به طرف شهپر برگشت. شهپر آروم تر از همیشه لبخند زد.
-ول کن خودت رو. برای چی هر لحظه می خوایی بجنگی؟
کرکس اعتنا نکرد.
-صدام زدی؟
شهپر همون طور آروم نگاهش کرد. آرامشش زیادی سنگین بود.
-شنیدی که.
کرکس بهش خیره مونده بود. شاید می خواست از حکمت این آرامش عجیب و سنگین سر در بیاره.
-خوب بگو. چی می خوایی؟
شهپر با لحنی متناسب با نگاهش گفت:
-می خوام حرف بزنیم. من می خوام باهات حرف بزنم.
کرکس خندید.
-خوب بزن.
شهپر مکث نکرد.
-اینجا نه. لونهم رو که بلدی. روی بلوط بلند پشت شاخه های3تایی. عصر بیا اونجا. نزدیک شب.
کرکس دوباره خندید.
-چه اسرارآمیز! خوب همینجا بگو!
صدای شهپر آروم بود. مثل نجوایی که به زمزمه نزدیک باشه.
-اینجا نه. امشب بیا روی بلوط بلند. فقط باید خودمون2تا باشیم. من باهات حرف دارم.
کرکس دیگه نمی خندید.
-چه حرفی؟ این چه حرفیه که اینهمه مقدمه داره؟
آهنگ صدای شهپر عوض نشد.
-تو بیا من قول میدم که بی مقدمه باشه. فراموش نکن. اون بالا می بینمت. امشب و فقط خودت تنها.
شهپر منتظر جواب نشد. پرواز کرد و رفت. کرکس رفتنش رو تماشا کرد، شونه هاش رو بالا انداخت و با اطمینانی بی تردید پرید.
-کرکس! من وحشتناک می ترسم. تو رو به خدا جایی نرو!
کرکس تکبال رو نوازش کرد و خندید.
-شهپر که ترس نداره فسقلی. تا تو به خودت بجنبی اومدم بالای سرت.
-کرکس!نرو! تو رو خدا نرو.
کرکس دوباره با همون اطمینان بی تردید خندید.
-فسقلی!این شهپر مزاحم گفته باید حرف بزنیم.
تکبال مثل کسی که1دفعه سرما بهش زده باشه توی خودش لرزید.
-خوب پس منو با خودت ببر.
کرکس سر و پر هاش رو ناز کرد.
-نمیشه. تو بخواب تا من برسم.
تکبال تمام وجودش شده بود التماس.
-کرکس! تو رو به خدا، تو رو به خدا نرو! من نمی خوام بری. بگو شهپر بیاد اینجا. بگو دلت نخواست. اصلا هیچی نگو. فقط نرو!
کرکس محکم تر، مطمئن تر و مهربون تر نوازشش کرد.
-فسقلی تو چته؟ من شب نشده اینجام.
تکبال بی حال ولی سفت دست کرکس رو چسبیده بود و می لرزید. اشک از چشم هاش روی دست کرکس می چکید و تکبال پشت سر هم التماس می کرد.
-کرکس!نرو! تو رو خدا! من نمی خوام بری. کرکس! نرو!
کرکس کبوترش رو بغل کرد. نوازش، خستگی، خواب، تکبال سعی کرد با این خواب خمار تحمل ناپذیر بجنگه ولی مثل همیشه موفق نشد. در آخرین لحظه های بیداری، حس کرد که کرکس آهسته روی بستر پر خوابوندش، پر های خاکیش رو ناز کرد، به خودش فشردش، دست های بی حسش که هنوز با باقی مونده توان به دست های کرکس چنگ زده بودن رو آروم و با محبت باز کرد، در جواب هقهق خوابزده تکبال دوباره بغلش کرد و نوازشش کرد و با مهربون ترین نجواش توی گوشش زمزمه کرد:
-بخواب!بخواب عشقم! پیش از اینکه به انتهای رویای اولت برسی من بالای سرتم. بخواب!بخواب!.
تکبال بی اون که بخواد به خواب رفت. کرکس از لونه بیرون زد، به آسمون گرفته غروب که داشت به رنگ خون در می اومد نظری گذرا انداخت و پرید. به سرعت و بی صدا اوج گرفت و به طرف بلوط بلند پرواز کرد. کرکس رفت و از سکویا دور و دور تر شد. تکبال خواب بود و سرمای آزار دهنده ای رو حس می کرد که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
دیدگاه های پیشین: (4)
مینا
دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 17:48
سلام خیلی کوتاه بود. زود بقیشو بنویسید خیلی دوست دارم بدونم پآخر این جلسه چی میشه

پاسخ:
سلام مینا جان.
سعی می کنم. واقعا سعی می کنم. 1کمی سخته1کمی هم خودم این روز ها گرفتارم اینه که دیر می رسم ولی سعی می کنم.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 4 فروردین 1394 ساعت 09:47
سلام. عیدتون و تولد نزدیک این وبلاگ مبارک.
خیلی کم بود خیلی.
اما امیدوارم شهپر و کرکس کار احمقانه نکنند.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ممنونم از تبریک های با ارزش شما. عید شما هم مبارک. بهار قشنگه. رسیدنش رو تبریک میگم و همین طور تمام زیبایی هایی رو که ما احساسشون می کنیم.
بله موافقم این قسمتش زیاد کوتاه بود ببخشید دیگه. من هم امیدوارم این2تا غول آسمونی برای خودشون و همدیگه و بقیه دردسر درست نکنن. کاش بشه بی دردسر تمام ناهمواری های جهان رو هموار کرد!
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 5 فروردین 1394 ساعت 17:16
سلام پریسا جان
امیدوارم عید خوبی داشته باشی
مثل همیشه عالی نوشتی

ممنونم عزیز کوتاه بود اما همین که تو این ایام گذاشتی خودش خیلی با
ارزشه مرسی
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم خیلی زیاد. حال خودت و خواهر محترمت چطوره؟ امیدوارم هر2عالی باشید!
بله این بخش کوتاه بود و امیدوارم همگی بهم ببخشید. واقعا بیشتر از این نشد بنویسم.
خدا بخواد زمان و موقعیتش پیش بیاد باقیش رو بریم.
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
آریا
یکشنبه 9 فروردین 1394 ساعت 17:22
سلام پریسا جان
امیدوارم شاد و سلامت باشی
آمدم عذر خواهی کنم که این روزا کم میام
سرم خیلی شلوقه
دیروز خواهرم رو از بیمارستان مرخس کردن
خدارو شکر روز به روز داره بهتر میشه الان که آمده خونه روحیش بهتره
این قسمت رو دباره خوندم ممنونم عزیز از قلم زیبایت ممنونم
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
معذرت می خوام جوابت اینهمه دیر شد. این روز ها دستم زیاد به اینترنت نمی رسه.
وای خیلی عالیه! پس مرخص شد! خوشحالم آریا خیلی زیاد خوشحالم. درد جسم و حال روح هر2تا با هم میرن. از وجود خواهر عزیزت و از وجود خودت و خونوادت. امیدوارم بهار هرچه زودتر به خونه و خونواده شما وارد بشه دوست عزیز من.
من خودم هم این روز ها کم میام این طرف ها. درگیرم. درگیر خودم و درگیر اطرافم.
باید بجنبم و1سر جدی اینجا بزنم تا یکی دوباره به قول خودش شلوغ کاری راه ننداخته.
ممنونم که هستی.
شاد باشی.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *