تکبال85

تاریکی توی انجیرستان انگار غلیظ تر بود. باد آهسته می وزید و صدای نالهش انگار ده ها ناله بریده شده رو با خودش می آورد. سکویایی ها به راهنمایی شهپر و به فرماندهی کرکس، آروم و بی صدا به طرف محل اعدام دسته جمعی تکماری ها پیش می رفتن. هوا تاریک، سرد و سنگین بود. از مرغ های انجیر خوار اثری نبود. شاید به خاطر اون ماجرای فجیع از اون محل فرار کرده بودن. شاید هم توی لونه ها، بین شاخه ها، لا به لای سوراخ تنه درخت ها و هر جا که دیده نشن مخفی شده و از وحشت این فاجعه های پشت سر هم به خودشون می لرزیدن. تکماری ها و کرکس هر کدوم به نوعی می تونستن برای اون ها خطرناک باشن و مرغ های انجیر خوار ترجیح می دادن مثل تمام پرنده های کوچیک در برابر هیچ کدومشون آفتابی نشن. و این اعدام، توی دل شب، صدا ها، ناله ها، ضجه ها، جون دادن ها، …مرغ های انجیر خوار هیچ کجا نبودن.
-انجیر خوار ها رو نبینید و اگر هم دیدید ندید بگیرید مگر اینکه کمک لازم داشته باشن! اون ها در منطقه خودشون احساس امنیت و آرامش نسبی لازم دارن.
فرمان کرکس پذیرفته شد ولی لازم نشد جایی اجرا بشه. حتی1مرغ انجیر خوار هم در هیچ کجای انجیرستان دیده نمی شد.
سکویایی ها مثل اشباح سرگردان، دل شب تاریک رو می شکافتن و پیش می رفتن.
-پس کجاست این محل شهپر؟ واسه چی هرچی میریم بهش نمی رسیم؟
کرکس این رو نجوا کرد و شهپر که شونه به شونهش در پرواز بود تقریبا بدون صدا جوابش رو داد.
-می تونم از1خط مستقیم ببرمتون ولی باید بیخیال استطار بشید. اگر می خوایی بگو.
کرکس سری به نشانه نفی تکون داد و باز هم شب بود و سکوت و ناله های باد.
-کرکس!من، من، من1صدایی،
کرکس با آرامش و خونسردی که در اون موقعیت کمی ترسناک به نظر می رسید به تکرو نظر انداخت.
-چی شده تکرو! صدایی شنیدی؟
تکرو به وضوح لرزید.
-آره کرکس. صدای بدی بود. انگار که، انگار صدای، انگار از همه جا می اومد. مثل این بود که…
کرکس خیلی به موقع دست روی شونه تکرو گذاشت که داشت اختیار اعصابش رو از دست می داد.
-خوب، خوب ، چیزی نیست تکرو. شجاع باش! این صدای باده. می پیچه وسط شاخه ها و جنازه هایی که داریم بهشون می رسیم. اتفاقی نمی افته. مطمئن باش.
تکرو فرمان برانه گفت:
-چشم کرکس!
زمان کند و منجمد می گذشت.
-اوناهاش!اونجا! باید بریم به چپ، بعد منظره درست مقابلمونه.
به اشاره شهپر جمعیت سیاه و نیمه پدیدار آهسته و با حفظ نظم چرخی زد و به طرف چپ منطقه پرواز کرد. درست در برابرشون، بین1سری شاخه های انبوه، منظره مرگ تمام قد ایستاده و بهشون می خندید.
سکویایی ها چند لحظه بین زمین و آسمون به تماشایی حیرتزده ایستادن. همه می دونستن برای دیدن چی دارن میان ولی انگار آگاهی هم طلسم سیاه صحنه رو نشکست. صحنه وحشتناکی بود. شهپر با خودش فکر کرد این منظره در روز دیدنی تره. شهپر حق داشت. باد تند کرده بود و جسد ها رو به چپ و راست می کشید و ناله شاخه ها و صدای حاصل از تکون ها و برخورد های جسد ها به هم رو در می آورد. کرکس انجماد سیاه صحنه رو شکست.
-معطل چی هستید؟ فرود!
فرودی بی صدا و کاملا محتاط شروع شد.
سکویایی ها آهسته فرود اومدن، چند لحظه با تردیدی ناخوشآیند به صحنه ای که درست در چند قدمیشون قد کشیده و گسترده شده بود خیره موندن، بعد به فرمان کرکس آهسته پیش رفتن تا اون جسم های سرد و خشک رو از شاخه ها جدا کنن. و درست در همین زمان بود که انگار تمام دنیا در1لحظه منفجر شد. چیزی شبیه برق1لحظه تمام انجیرستان رو روشن کرد و بعد تاریکی بود و صدا، چه صدایی!
سکویایی ها برای کسری از ثانیه مات موندن و همین برای غافلگیری و گرفتار شدنشون کافی بود. برق از آسمون میاد و این نور آزار دهنده زمینی بود و این صدا و این، هجومی که معلوم نبود از کجا شروع شده و جریانش از کدوم طرف بود. کرکس سفیر زد:
-پشت سر!
بلافاصله تمام سکویایی ها از حیرت و بی خودی بیرون اومدن، پشت ها به جنازه ها و رو به میدون جنگی که برق آسا شروع شده و به سرعتی باور نکردنی اوج می گرفت. غفلت و مکثشون به1لحظه هم نکشید ولی همون اندازه کافی بود تا حسابی عقب بیفتن. سکویایی ها بدون اینکه بتونن بفهمن چی شده فقط دفاع می کردن تا ببینن بعدش چی میشه. اتفاق چنان سریع افتاده بود که برای1لحظه همه خیال کرده بودن این اجساد هستن که از جا پریدن و بهشون حمله کردن. شهپر شونه به شونه کرکس می جنگید. کرکس در1لحظه خطرناک شهپر رو دید که برای دفع ضربه ای که از پشت سر به طرفش اومد کم مونده بود سرش متلاشی بشه. در حال دفاع شدیدی که نمی شد متوقفش کنه سر شهپر عربده زد:
-تو چه غلطی می کنی احمق؟
شهپر داد زد تا صداش به کرکس برسه.
-جونت رو نجات میدم.
کرکس نعره کشید:
-خاک بر سرت نزدیک بود مغزت رو بپاشه توی هوا!
شهپر با صدای بلند ولی در آرامش جواب داد:
-می دونم.
دیگه جای حرف نبود. فقط جنگ بود و نعره و خون.
سکویایی ها تعلیم دیده بودن و با این حال حسابی فشار تحمل می کردن. کوچیکی جثه به کمکشون اومد. اون ها به خاطر جثه کوچیکشون چابک تر و سریع تر از شکاری ها عمل می کردن و این در اون شرایط بهشون کمک می کرد که راحت تر جاخالی بدن.
اوضاع بد بود و نمی شد همینطوری پیش بره. راه عقبنشینی بسته شده و سکویایی ها گرفتار شده بودن. قدرت دفاع هم بلاخره تموم می شد و اینطوری اگر پیش می رفت صبح فردا تکمار بزرگ ترین پیروزی این جنگ رو به دست آورده بود. باید1چیزی این اوضاع رو عوض می کرد. چیزی که کسی مهلت نداشت فکر کنه چیه.
شهپر از کرکس جدا نمی شد. چندین بار از ضربه خوردن نجاتش داد و کرکس چنان گرفتار بود که فرصت نکرد برگرده و سرش داد بزنه. سکویایی ها داشتن خسته می شدن. کرکس1لحظه برق سرخ رنگی رو دید که مثل خیال، به سرعت1چشم به هم زدن از مقابلش رد شد و گذشت. فقط برای لحظه ای بود و دیگه نبود. فرصت نشد بهش فکر کنه. نعره های وحشی حواسش رو به1دسته قوش هم تیره شهپر کشید که با منقار های کف آلود و چنگال های به هوا جسته برای نابود کردن شهپر به طرفش هجوم بردن. شهپر به سرعت جاخالی داد و عقب کشید. کرکس بال های بزرگش رو باز کرد تا به کمکش بره ولی درست در همین زمان1دسته شاهین راهش رو بستن. کرکس بی هیچ حرفی درگیر شد. خون بود که می پاشید. شهپر صحنه رو از پشت پرده خونی که چشم هاش رو تار کرده بود دید. سفیری از سر خشمی بی مهار زد، به سرعت بالا پرید و از حلقه قوش ها بیرون اومد. قوش ها دوباره حمله کردن. شهپر بیخیال دفاع، خودش رو وسط معرکه کرکس و شاهین ها انداخت. قیامتی بود که توصیف نداشت. از خورشید هیچ اثری نبود!.
مشکی و خوشبین به زحمت خودشون رو از حلقه1دسته شکاری تشنه به خون نجات دادن و پشت1شاخه کلفت سنگر گرفتن. تیزرو به کمکشون اومد و همراه تکرو از بالای سر شکاری ها خودش رو وسطشون پرت کرد و تا شکاری ها اومدن به خودشون بجنبن ببینن چی بهشون حمله کرده تیزرو و تکرو در رفته و مشکی و خوشبین رو هم فراری داده بودن. کسی نفهمید چقدر گذشت. زمان هم مثل همه چیز های دیگه اونجا بی مفهوم بود. در اون لحظه فقط خون بود و جون که مفهوم داشت و دیگه هیچ.
صدای بلند و عجیبی که در1لحظه هر2طرف جنگ رو متحیر و سر در گم کرد، برق سرخی که1دفعه مثل آتیش شعله کشید و رفت بالا و پخش شد، طنین چیزی شبیه نعره که در1زمان از2طرف میدون شنیده شد و مو به تن تمام جنگنده ها راست کرد و2تا درخت خشک که1دفعه شعله ور شدن، با صدای مهیب انفجاری انگار1000تیکه شدن، مثل ستاره های دنباله دار همون طور شعله ور به همه جا پرتاب شدن و به هرچی رسیدن آتیشش زدن. سکویایی ها که با این صحنه ها بیگانه نبودن به سرعت عقب کشیدن و پشت جنازه های به دار آویخته پناه گرفتن ولی شکاری ها که نفهمیده بودن جریان چیه حسابی به دردسر افتادن. سکویایی ها همه اول توی دل و بعد با صدای بلند خورشید رو تشویق کردن. ولی،
-خورشید یکیه. این اتفاق ها از2سر منطقه داره می افته!
از2طرف میدون آتیش بود که سوار خورده چوب های شعله ور می اومد و مثل موشک می خورد به هدف. سکویایی ها مثل برق در رفتن و از وسط صحنه کشیدن کنار. به خاطر خطر مار ها نمی شد فرود بیان وگرنه زمین نسبتا امن تر بود. ستاره های سوزان فضای بین زمین و آسمون میدون جنگ رو نورانی کرده بودن. سکویایی ها حالا دیگه فقط باید خودشون رو نجات می دادن. شکاری های تکمار اولش سعی کردن جنگ رو ادامه بدن ولی با چوب های شعله وری که چشم هاشون رو هدف می گرفت و می اومد و صاف وسط هدف می نشست این کار غیر ممکن بود. کرکس به2سر آتیش بار نظر انداخت. یکیشون کاملا دقیق می زد به هدف و هیچ خطا نمی رفت. کرکس آهسته زمزمه کرد.
-خورشیده.
شهپر درست در کنارش بود.
-ببین کرکس! به نظرم شکاری ها هم این رو فهمیدن. دارن2دسته میشن هر دسته برن1طرف. باید مانعشون بشیم.
کرکس از جا پرید.
-پس ما هم2دسته میشیم.
شهپر دستش رو چسبید.
-کرکس!دسته قوی تر رو بفرست طرفی که هدف گیری هاش خطا هم میره. تکبال اونجاست.
کرکس به شدت یکه خورد و فریاد زد:
-چی؟
شهپر کشیدش عقب و از برخورد یکی از تیر های آتیشی به سرش حفظش کرد.
-بجنب کرکس! خورشید قوی تره از پس خودش بر میاد. تکبال رو دریاب. درضمن اینطوری اگر بریم تلفات میدیم. بهشون بگو منطقه رو دور بزنن و از پشت جنازه های آویزون برسن به اون سر میدون.
کرکس منگ وحشت به شهپر خیره مونده بود. شهپر به شدت تکونش داد.
-کرکس!بجنب!
کرکس از جا پرید. شهپر1لحظه ازش جدا نمی شد. خیلی طول نکشید که همه چیز همون طوری شد که باید می شد. سکویایی ها ظاهرا عقب نشستن و در پناه سایه ها مخفی شدن. شکاری ها تا وسط سایه ها تعقیبشون کردن ولی سکویایی ها گاهی بالا می پریدن، گاهی فرود می اومدن، نرسیده به زمین افقی می رفتن و جا هایی که از نور آتیش های وسط میدون خبری نبود به وضوح نسبت به شکاری های روزبین تکمار برتری داشتن. تیر های آتیشی خیال متوقف شدن نداشتن. سکویایی ها با کمی تأخیر تونستن درست از پشت سر2قطب آتیش انداز سر در بیارن.
-سلام خورشید.
خورشید نه یکه خورد نه به طرف تکرو برگشت. همچنان مشغول آتیش بازیش بود.
-شما کی رسیدید آجر پاره ها؟
-خورشید!بگو از دست ما چی بر میاد؟
-شما ها باید اون طرف باشید. تکی اون طرفه!
-خیالت راحت باشه فسقلی تنها نیست مشکی و1دسته بزرگ ترمون اون طرف هستن، کرکس هم داره میره که بهش برسه.
خورشید بلند خندید.
-بسیار خوب! پس همینجا بمونید لازم میشید.
-خورشید!بگو چیکار کنیم؟
-آتیش خوشبین. هیزم برسونید تا من زمان صرف جمع کردن و خورد کردنشون نکنم.
منطقه در1چشم به هم زدن از سکویایی ها خالی شد و شکاری های گیج و سردرگم حالا دیگه فقط دنبال راهی برای خلاصی از تیر های آتیشی بودن و پیدا نمی کردن. هر طرف که می رفتن هدف های خوبی برای آتیش بار2طرف میدون بودن. دسته ای از شکاری ها1دفعه به قلب سایه ها زدن و می رفتن که ناپدید بشن، اما1دفعه تمام انجیرستان از صدای نعره های دردشون پر شد. نعره هایی که از دل سایه ها بیرون می اومد و کابوس اشباح رو تداعی می کرد. همه، حتی خورشید و تکبال از حیرت در جا خشکشون زد و همه چیز حتی آتیش بازی مرگبار2سر میدون برای چند لحظه متوقف موند. این فکر در آن واحد به تمام ذهن ها رسید که جنازه ها برای انتقام از هم دست های دیروزشون بلند شده و در حال نابود کردنشون هستن ولی این طور نبود. کسی چیزی نمی دید چون نعره ها از دل تاریکی بیرون می اومد. کرکس مات و پرسش گر به اطراف نظر انداخت.
-چی ممکنه شده باشه؟ بچه های ما که نیستن!
شهپر متعجب زمزمه کرد:
-نه. مطمئنم که نیستن. پس این…
شکاری هایی که از دل سایه ها بیرون زدن و خودشون رو بی هوا به وسط میدون و توی مسیر آتیش بار ها انداختن همه رو از جا پروندن. حیرت و وحشت تمام نگاه ها رو گرفته بود. شکاری هایی که از دل تاریکی بیرون زده بودن، تقریبا پوست درست و حسابی نداشتن. فقط خون بودن و زخم و استخون. انگار1دسته کفتار زنده زنده توی هوا پاره پارهشون کرده و اون ها نیمه جونشون رو برداشته و در رفته بودن تا جایی جز زیر دندون های کفتار ها بمیرن.
-شهپر!این واقعا…این چی می تونه باشه؟!
شهپر چنان غرق حیرتی وحشت آلود بود که در جواب کرکس نتونست حرفی بزنه.
-آهای با شمام! چی می تونه شکاری های به این بزرگی رو زنده در حال پرواز این طور سوراخ سوراخ و پوست کنده بفرسته وسط زمین و هوا؟
مشکی با نگاهی غرق وحشت و غرق انتظار به شهپر و کرکس خیره مونده بود. جوابش سکوت بود و بس.
خورشید اول از همه به خودش اومد و آتیش بار اون سر میدون دوباره به کار افتاد. بقیه هم کم کم رو به راه شدن و تیر بارون دشمن دوباره شروع شد. شکاری ها همچنان از آتیش بار ها به دل سایه ها فرار می کردن، نعره می کشیدن و نیمه جون و خونآلود و با تیکه های آویزون جسمشون به مسیر آتیشبار پرتاب می شدن و با تیر های آتیش یا از شدت جراحت هاشون می افتادن و تموم می شدن. لحظه هایی بعد صدا ها از دل سایه ها بیشتر و بیشتر شنیده شد. صدا هایی که جز نعره های درد شکاری های زخم خورده، هوار های ظریف زخم زننده ها رو هم به همراه داشت. کرکس به گوشه تاریکی از منطقه اشاره کرد.
-شهپر!اونجا! ببین! اون سایه های ریز متحرک به نظرت چی هستن؟
شهپر لحظه ای به مسیر اشاره کرکس خیره شد و همین1لحظه غفلت برای دریافت1ضربه کاری از طرف1شکاری بزرگ کافی بود. ضربه اومد و درست فرق سرش رو هدف گرفت. کرکس در لحظه آخر برق اون چنگال تیز رو دید و جنبید. اون پنجه اگر فرود می اومد فرقی نمی کرد چی جلوی راهش باشه. کرکس یا شهپر یا1تنه کلفت درخت. هرچی که بود امکان نداشت سالم بمونه. کرکس از شدت خشم و احتمال ناکامی عربده ای زد و با تمام سرعتی که در خودش سراغ داشت شیرجه زد. چنگال تیز درست همزمان با برخورد به پر های سر شهپر از بازوی صاحبش جدا شد و خون به شدت فواره زد، پاشید، مثل آبشاری گرم و لزج از بالا روی سرش جاری شد و تمام پر های شهپر رو قرمز و لزج کرد. شهپر با احساس چنگالی که به شدت به پر های سرش چنگ انداخت سر بالا کرد و فوران خونی رو دید که درست از بالای سرش جریان داشت. در سایه تاریک و از پشت پرده کلفت خون که جلوی چشم هاش رو می گرفت سایه کرکس رو دید که بازوی نیمه رو بالا گرفت. شهپر به تصور اینکه این فوران خون کرکسه از وحشت هوار زد. کرکس پیش از اینکه قلب شهپر از التهاب از زدن بمونه به دادش رسید.
-شهپر!آروم باش! من اینجام.
-کرکس تو سالمی؟ چیزیت نشده؟
کرکس خندید.
-حتی1پر ازم نیفتاده.
شهپر نفسی عمیق اما بریده کشید.
-آخ خدا!
-شهپر!
شهپر به موقع جاخالی داد و لحظه ای بعد مهاجم به2نیم شده بود. نیمیش رو کرکس به دل تاریکی پرتاب کرد و نیم دیگهش رو شهپر از همون بالا ول کرد تا بی افته پایین.
-کرکس تو داشتی1چیزی نشونم می دادی.
کرکس بلند گفت:
-بله ولی دیگه لازم نیست. خودشون دارن تشریف فرما میشن الان همه می بینیمشون.
شهپر فرصت نکرد از کرکس توضیح بیشتری بخواد. پشت سر شکاری های فراری از دل تاریکی، سیل بزرگی از مرغ های انجیر خوار دسته دسته ریختن وسط میدون. آتیش بار2طرف میدون بلافاصله متوقف شد. مرغ های انجیر خوار مثل بارون مصیبت روی سر شکاری ها فرود اومدن و طولی نکشید که زمین گیرشون کردن. از شکاری های تکمار چندتایی که باقی مونده بودن، نیمه جون های زخمیشون رو برداشتن و در رفتن. مرغ های انجیر خوار نموندن تا همراه سکویایی ها کار رو کاملا تموم کنن و شاهد فرارشون باشن. به محض شروع عقب نشینی شکاری ها، مرغ های انجیر خوار با همون سرعتی که اومده بودن رفتن و دوباره در دل تاریکی شب انجیرستان گم شدن. کرکس و باقی سکویایی ها کمی بعد تونستن تمام شکاری های زنده و نیمه زنده رو فراری بدن.
-این کوچولو ها چرا در رفتن؟ لازم بود ازشون تشکر کنیم. کرکس! تو می دونی الان کجا میشه پیداشون کرد؟
کرکس متفکر به تیزبین نظر انداخت.
-بهتره پیداشون نکنیم. اون ها این رو نمی خوان. اون ها از منطقهشون دفاع کردن و رفتن. ترجیح میدن سر و کارشون به ما هم نیفته.
تیزبین با حیرتی ناخوشآیند به اطراف نگاه کرد.
-ولی ما اومدیم کمکشون!
کرکس دلجویانه گفت:
-می دونم. اون ها هم می دونن. ولی در نظر بگیر که اون ها فقط1دسته مرغک انجیر خوارن. و شما ها توی دستهتون کی ها رو دارید؟ 1قوش بی سر و ته، 1کرکس غولآسا، و از همه بدتر1ماده عقاب وحشی که کاش شبیهش نصیب هیچ تنابنده ای نشه! آخ!
ضربه خورشید کرکس رو به شدت از جا پروند و بقیه رو به قهقهه انداخت.
-از همه بدتر که کاش نصیب هیچ کسی نشه خودتی ایکبیری! خیال کردی اینجا دستم بالا نمیره بزنمت؟
کرکس وسط خنده بقیه دستش رو گرفت به سرش و با خنده گفت:
-نه بابا می شناسم چه جنس مزخرفی داری. خیال کردم نکبتت رو هنوز نیاوردی این طرف نشنیدی.
ضربه دوم که اومد کرکس حواسش جمع بود.
-اون اولی رو هم به خاطر دلت اجازه دادم بزنی. اصلا تصور نکن که به دومی می رسه. باشه؟
خورشید به خودش پیچید و سعی کرد صداش در نیاد ولی دستش از درد داشت فلج می شد.
کرکس می خندید ولی فشار دستش دور مچ خورشید داشت بیشتر می شد.
-جوابت رو نشنیدم. باشه؟
خورشید عقب کشید.
-ول کن دستم رو!
کرکس محکم تر فشار داد.
-باشه خورشید؟
-آآآخ!
بقیه می خندیدن. خود کرکس هم می خندید. شهپر آروم دست روی شونهش زد.
-ولش کن دردش میاد.
کرکس دست خورشید رو رها کرد. خورشید به نشان تهدید واسهش دست تکون داد.
-باز می زنم.
کرکس خندید.
-باز فشار میدم.
خورشید به شاخه کنارش تکیه داد و دستش رو مالید. کرکس رفت طرفش، با محبتی کاملا واضح بهش نظر انداخت و دستش رو گرفت.
-ببینم چی شد! درد می کنه؟ خیلی؟
خورشید به چشم های مهربون کرکس خیره شد، آهی بسیار عمیق کشید و با تأثری آشکار به علامت نفی سر تکون داد. کرکس آهسته دستش رو مالش داد. خورشید نگاهش کرد. همه به وضوح می دیدن. توی نگاه خورشید، درد، خستگی و تقاضایی در حد التماس بود.
-آهای کرکس! ما برای پاکسازی اومده بودیم که این عوضی ها بیشتر کثافت کاری راه انداختن.
حالت مشکی و مدل گفتار گله مندش چنان معصومانه و در عین حال معترض و خاص بود که همه بی اختیار زدن زیر خنده. مشکی که حسابی کوفته شده و چندین بار هم خطر مرگ از سرش گذشته و حالش رو گرفته بود، با نارضایتی که بقیه رو بیشتر به خنده انداخت به سکویایی ها و به جنازه های آویزون و به جنازه های لهیده و نیم سوخته و داقون روی زمین نظری ناخوشنود انداخت و اخم کرد.
-مرض! به چی می خندید؟ راست میگم دیگه! ما اومده بودیم فقط1مشت جسد از بالای درخت بیاریم پایین خاک کنیم بریم. ببین الان چی شد؟ تمیز کردن زمین و زمان از اینهمه نکبت هم موند رو دستمون. ببینم شما ها به چی می خندید روانی ها؟
سکویایی ها به مشکی نگاه می کردن و قاه قاه می خندیدن. مشکی هم هر لحظه شاکی تر و خنده ها هم هر لحظه بلند تر می شد. صدای خنده های سکویایی های خسته اما پیروز دل آسمون رو می شکافت و مشکی با اعتراضی که همه رو به خنده مینداخت صدا ها رو بالا و بالا تر می برد.
-بسه دیگه! باید بجنبیم. صبح که بشه قشنگ نیست ما اینجا باشیم. مرغ های انجیر خوار صبح فردا باید بتونن از مخفی گاه هاشون بیان بیرون.
با این یادآوری خورشید، کرکس دست از خندیدن برداشت و بقیه هم کم و بیش رفته رفته به خودشون اومدن.
-خورشید درست میگه. باید بجنبیم. درضمن یادمون باشه که به این ریزه ها بدهکاریم. هرچند واسه خاطر خودشون، ولی حسابی امشب کمکمون کردن. باید حسابی واسهشون سنگ تموم بذاریم. خوب، داره دیر میشه. بریم اینجا رو رو به راه کنیم!
فرمان کرکس همه رو از جا کند. حتی مشکی معترض و خسته رو.
کار بیشتر از تصور طول کشید. جنگی که شروع و تموم شده بود حسابی ویرانی به بار آورده و پاک کردن منطقه از این ویرانی زمان می برد. خوشبختانه سکویایی ها زیاد بودن و دم صبح اوضاع رو به راه بود. جنازه ها رو از منطقه مرغ های انجیر خوار خارج کرده و دور از محل زندگیشون خاک کردن. صبح داشت طلوع می کرد. سکویایی ها همه غرق خون و خاک و خستگی می رفتن که دست از کار بکشن.
-کرکس!آهای کرکس! وای خدا کرکس!
پیش از تموم شدن طنین صدای مشکی کرکس در کنارش بود و تکبال ملتهب رو از دستش می گرفت. تکبال با تمام وجود سعی می کرد دردش رو فرو بده ولی دیگه موفق نبود و همه می دیدن که آشکارا به خودش پیچید، تعادلش رو از دست داد و بین دست های کرکس رها شد.
-کرکس!دارم میمیرم. میمیرم!.
کرکس اصلا تعجب نکرد. خیلی خونسرد و خیلی سفت بغلش کرد و به بال های بزرگش برای شروع پروازی سریع حرکتی آهسته داد.
-نترس کبوترکم! نمیمیری. الان درست میشی.
تکبال توی خودش، توی دست های کرکس، توی درد مچاله می شد. کرکس در حال پریدن خیلی عادی گفت:
-به طرف منطقه سکویا!
کرکس بی معطلی پرید و بقیه هم با حفظ همون آرایش جنگی که در پوششش اومده بودن، از زمین بلند شدن و پرواز کردن. قویدست لحظه ای به مسیر حرکت سریع کرکس خیره موند.
-فسقلی چشه؟ حالش واقعا بد بود.
تیزپنجه تکمیلش کرد.
-از خیلی پیش اینطوری بود ولی می تونست تحمل کنه. انگار دردش1دفعه خیلی شدید شد.
تکرو متفکر بود.
-درد داشت! درد جسمی واقعی! ولی کرکس انگار تعجب نکرد. فقط بردش! چی می تونه باشه؟!
شهپر به خورشید نظر انداخت و تلخ خندید.
-تکبال رو ول کنید هرچی می خواد بشه. آخه خودش اینطور دلش می خواد. بجنبید. صبح شده. باید بریم.
خورشید کنایه آشکار رو گرفت و بی صدا قورتش داد. مشکی دستی تکون داد.
-کرکس رفت، بپریم!
مرغ های انجیر خوار از روزنه های مخفی گاه هاشون لشکر سکویا رو می دیدن که با هیبت ترسناکشون اوج گرفتن و به طرف منطقه خودشون پرواز کردن. کرکس و تکبال جلو تر و بالاتر از همه در پرواز بودن.
چند روز دیگه هم گذشت. تندباد ها واقعا داشتن کمتر می شدن. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه کمتر شب ها توفان های شدید می اومد. موجودات جنگل سرو امیدوار بودن این نشانه نزدیک شدن بهاری باشه که دیر کرده بود. سکویایی ها مشغول زندگی پر ماجرای خودشون بودن. تکبال بین خواب و بیداری عمرش رو در پناه کرکس سپری می کرد و در انتظار پایان بود. شهپر به دنبال فهمیدن به آب و آتیش می زد. خورشید درد می کشید و بی صدا به طرف آستانه جنون می رفت.
-خورشید!اگر به خودت اومدی کرکس احضارت کرده.
خورشید خسته به شهپر نظر انداخت.
-چی؟
شهپر سری به نشان تأسف تکون داد.
-کرکس. کرکس می خوادت. بجنب!
شهپر دیگه نموند. پرید و رفت. خورشید لحظه ای به شاخه پشت سرش تکیه زد و رفتن شهپر رو تماشا کرد. بعد آهسته و بی عجله تکونی به خودش داد، بال های درخشانش رو باز کرد و پرید.
-کرکس!شهپر می گفت صدام زدی.
-شهپر درست گفته. خورشید! به چیزی که میگم درست توجه کن. می خوام بری سفر و شاید این سفرت کمی طولانی باشه. خطر تکمار دشت رو تهدید می کنه و همچنین تو رو. ازت می خوام بری اوضاع اونجا رو از طرف من درستش کنی، چند وقتی بمونی و مواظبشون باشی تا تکمار مطمئن بشه اونجا نمی تونه هیچ غلطی کنه و زمانی که خاطر جمع شدی همه چیز اونجا درسته برگردی اینجا. درست فهمیدی؟
خورشید با وحشت به کرکس خیره مونده بود.
-فهمیدم ولی…برای چی خودت نمیری؟
کرکس خونسرد بود. همون خونسردی مطمئن همیشگی.
-برای اینکه من باید اینجا باشم. مثل اینکه یادت رفته تکمار اینجا مستقره.
خورشید با تردیدی تیز و ناخوشآیند به نگاه خونسرد کرکس خیره مونده بود.
-شهپر رو بفرست.
کرکس تلخ نگاهش کرد.
-شهپر اندازه تو کارآیی نداره. درضمن تو اینجا در خطری نه شهپر.
خورشید تلخ تر از کرکس جوابش رو داد.
-من بلدم مواظب خودم باشم. لازم نکرده دلواپس من باشی. شهپر هم به اندازه ای که باید بدونه می دونه. کرکس! نفرستم سفر.
کرکس بی شفقت نگاهش کرد.
-تمومش کن خورشید!
تکبال خواب بود. خورشید بهش نظر انداخت.
-از دیروز به این طرف بیدار ندیدمش.
کرکس بی تفاوت به نظر می رسید.
-ولی من بیدار دیدمش و این کافیه.
خورشید نتونست سکوت کنه.
-من اینطور خیال نمی کنم. در این مورد و در خیلی از موارد دیگه مثل تو خیال نمی کنم و درست به همین خاطره که می خوایی تا جمع شدن خاطرت این طرف ها نباشم. درست میگم مگه نه؟ کرکس! تکی هیچ وقت اون اندازه که تو دلت می خواست فرمانت رو نبرد. به ظاهر برد ولی هرگز تمام دلش فرمان برت نشد. و تو آخرین راه رو رفتی و چه بد هم رفتی. به نظرم زیاده روی کردی کرکس! توی کله بی مغزت هم جرقه نزد که شاید مقدار کمترش هم بتونه کارت رو راه بندازه و اونقدری بهت وابستهش کنه که نتونه ازت جدا بمونه و نتونه فرمانت رو نبره. واقعا اینهمه پیشروی لازم نبود. خیلی کمتر می خواست خیلی.
برق سرخ نگاه کرکس مثل شمشیر توی چشم های خورشید فرود اومد.
-خورشید! صبح فردا عازم میشی. فهمیدی یا نه؟
خورشید لحظه ای آماده جنگ شد ولی تهدید نگاه کرکس و ناله ضعیف تکبال بهش فرمان سکوت دادن. خورشید به کرکس نگاه کرد و تمام توانش رو به یاری طلبید.
-کرکس! به خاطر خدا، این کار رو نکن! ازت تقاضا می کنم.
کرکس مثل سنگ نگاهش کرد.
-ازت می خوام الان از اینجا بری و فردا پیش از طلوع صبح عازم دشت باشی. دیگه هم نمی خوام چیزی بگی.
خورشید به تکبال نظر انداخت که مثل سنگ بی حرکت توی بغل کرکس ولو شده و به نظر می رسید که از نشانه های حیات فقط نفس های عمیق رو داره.
-کرکس!
-دیگه بسه خورشید! گفتم هیچ حرفی. تمام!
تمام.
دیگه جای هیچ حرفی نبود. تکبال حتی لای پلک هاش رو هم باز نکرد. خواب بود. خوابی چنان سنگین که انگار بیداری نداشت!.
اون شب با تمام تیرگیش بلاخره به صبح می رسید. خورشید واقعا دلش می خواست شب ابدی بشه. هیچ شبی اینقدر حالش بد نبود. حتی شبی که فرداش قرار بود توی دژ تاریک تکمار اعدامش کنن. پلک های بسته تکبال اذیتش می کردن. صبح فردا باید می رفت. باید می رفت تا مزاحم کرکس نباشه. تکبال می موند تا در خواب و بی خودی غرق بشه و به ناکجا برسه. خورشید حس کرد نفس کشیدن براش مشکله. پرواز کرد و بالای منطقه مشغول چرخ زدن شد. سکویایی ها خورشید رو می دیدن که بی هدف می چرخید و می چرخید. نه پایین می اومد، نه حرفی می زد، نه متوقف می شد. فقط می چرخید. شهپر خورشید رو دید و ندیده گرفت. خورشید بی اعتنا به تمام جهان فقط در دل تاریک شب، مثل شبحی سرگردان چرخ می زد. بی هدف و بدون اینکه بخواد و شاید بدون اینکه بفهمه خط مستقیمی رو گرفت و رفت. خسته بود. داقون بود. داغ بود از شدت خشم و ناکامی که آتیشش می زد. حس کرد تمام جونش از تشنگی آتیش گرفته. روی درخت کنار رودخونه فرود اومد. به آب جاری و سرد خیره شد. عکس شب توی صافی آب انگار بهش می خندید. خورشید حس می کرد تمام عمرش رو به سکوت و به شب و به هیچ باخته و این باخت داره میره که برای همیشه کامل بشه. تحمل شب، تحمل سکوت، تحمل صبحی که داشت نزدیک تر می شد، تحمل این راز تاریک، تحمل اینهمه تردید، تحمل خودش، تحمل بیداری، تحمل، تحمل، تحمل! چقدر خسته بود از اینهمه تحمل!
صبح نزدیک می شد و خورشید به هیچ صورتی نمی تونست زمان رو نگه داره. بی اون که بخواد زمان می رفت و خورشید رو به ناخواهش با خودش به طرف فردایی می برد که به هیچ وجه شاد و روشن به نظر نمی رسید.
-خورشید! خورشید!مواظب باش! خورشید داری چیکار می کنی دیوانه!؟
این شهپر بود که درست سر بزنگاه سر رسید و حالا داشت سعی می کرد خورشید ناهشیار و دیوانه از خشم و خستگی و فشار رو در دل تاریک شب از رودخونه نجات بده.
-خورشید!خواهش می کنم. این کار درست نیست. تو نباید اینطور رفتار کنی. خورشید! لطفا. می شنوی؟ خواهش می کنم خورشید! این واقعا درست نیست. درست نیست!.
خورشید واقعا نمی فهمید. نمی شنید. نمی دونست. درست و نادرست چی بودن. الان فقط می خواست رها بشه. درد تموم بشه. خستگی تموم بشه. تردید و فشار و این زجر آزار دهنده تموم بشه. فقط تموم بشه! پس با تمام وجود خشمش رو آزاد کرد و تنها مانع سر راهش رو هدف گرفت. شهپر چابک و فرض بود وگرنه چیزی ازش باقی نمی موند. درست به موقع خودش رو از مسیر خشم خورشید کشید عقب و گرد و خاک وحشتناکی که بلند شد رو ندیده گرفت، دوباره پرید و پیش از اینکه اتفاق دیگه ای بی افته شونه های خورشید رو گرفت و از وسط رودخونه خروشان کشیدش بیرون.
-خورشید!خورشید ازت خواهش می کنم! آروم باش خورشید! آروم! چیزی نیست. ببین! ببین با خودت و این اطراف و من چیکار کردی؟ خورشید بس کن! لطفا، لطفا بس کن. چند لحظه آروم باش بعدش اگر دلت خواست بری خودت رو از این داقون تر کنی من هیچی نمیگم. فقط چند لحظه عقبش بنداز. چند لحظه اینجا پیش من بمون. آفرین! بذار ببینم چی شدی. بد خیس شدی که! عیبی نداره. فقط اگر اینجا بمونیم یخ می زنی. چیزی نیست بذار الان خشک میشی. خورشید!همه چیز درست میشه. من بهت قول میدم. همه چیز رو به راه میشه. حتی بهتر از اولش. من مطمئنم. تو هم اگر مطمئن نیستی دسته کم احتمالش رو بده و سعی کن کمی آروم تر باشی. عیبی نداره اگر سبک میشی منو بزن ولی مواظب باش خاکسترم نکنی. خورشید! آروم باش! لطفا، اینطوری که چیزی رو عوض نمی کنی. چند لحظه هیچ کاری نکن، هیچی هم نگو، بذار نفست جا بیاد. آره! آره همین طوری. ممنون، همین طوری. …
شهپر مطمئن و پناه دهنده، خورشید خیس و خسته رو زیر پر گرفت و باهاش حرف زد. اینقدر گفت و گفت تا خورشید از شدت خستگیِ حاصل از تحمل، از درموندگی و از ناکامی، توان از دست داده و بی حال بین دست های شهپر رها شد. خشمی دیوانه و ناکام از وجودش فوران می کرد و خورشید جز عربده زدن راهی برای خلاصی از این درد فراتر از تحمل نمی شناخت. شهپر بغلش کرد و اجازه داد خورشید این بار اضافه بر تحملش رو لای پر هاش سبک کنه. حرفی نزد و کاری هم نکرد. فقط بغلش کرد و محکم در جا باقی موند و اجازه نداد خورشید بی افته. هیچ کدوم نفهمیدن چقدر گذشت. شهپر بود که سکوت و رکود تلخ دم صبح زمستون رو شکست.
-خورشید!دیگه بسه. لطفا سعی کن به خودت مسلط باشی. چرا اینهمه خودت رو زجر میدی اون هم برای مشکلی که راه حل داره؟ خورشید! با من حرف بزن. خواهش می کنم. ببین! اگر نشه هیچ کاری برای باز کردن این در بسته انجام بدیم، هر2با هم پشت این در می مونیم و از بسته موندنش درد می کشیم. من و تو2تایی. 2تا شونه راحت تر بار های سنگین رو می برن خورشید. تو داری میری سفر. شاید تا مدت ها فرصت گفتن و شنیدن برای من و تو پیش نیاد. بهم بگو. خواهش می کنم.
خورشید مثل بید می لرزید. حالش به واقع بد بود. مثل تکبال در زمان های درموندگیش.
-شهپر!تکی، از دست میره. داره از دست میره. شهپر! اون کبوتر احمق نمی فهمه. نمی فهمه!داره از دست میره.
شهپر از جا در نرفت. خونسردیش رو هم از دست نداد. لحنش همون طور آروم، خونسرد و مطمئن باقی موند. برخلاف خورشید که داشت دوباره مهار اعصابش رو می باخت.
-نه. کسی از دست نمیره. مطمئن باش خورشید. من نمی ذارم اتفاقی بیفته. تو فقط به من بگو. فقط بگو چی شده تا من بدونم از کجا باید شروع کنم.
خورشید بریده نجوا کرد.
-نمی تونم. کرکس، تو، می کشیش. این نباید بشه.
شهپر محکم تر و پناه دهنده تر به خودش فشردش.
-خورشید!گوش کن! من بهت قول میدم هر اتفاقی هم که پیش اومده باشه، و هر اتفاقی هم که پیش بیاد، من برای از بین بردن کرکس هیچ اقدامی نمی کنم. بهت قول میدم. به عنوان1پروازی آسمونی، به عنوان1پرنده شکاری برات قسم می خورم. این راهش نیست و من بهت قول میدم که در هر شرایطی این رو فراموش نکنم. حالا لطفا سعی کن آروم باشی، چندتا نفس عمیق و آروم بکش و باهام حرف بزن.
و خورشید خسته، نفس بریده و بی توان اطاعت کرد. توی چشم های آروم شهپر خیره شد، خودش رو به دست های محکم و مطمئنش سپرد و زمزمه کرد. تمام اون شب تلخ رو زمزمه کرد. خورشید گفت که کرکس خیلی عصبانی بود. گفت که کرکس می خواست بره جایی به هدف از میون برداشتن کسی. گفت که تکبال مانع شد. خورشید گفت که کرکس اصرار داشت. خورشید گفت که تکبال نمی خواست. خورشید گفت که کرکس بی شفقت می زد و تکبال کنار نمی رفت. خورشید گفت که تکبال تهدید کرد،
-ازت متنفر میشم کرکس. اگر بری چه موفق بشی چه موفق نشی دیگه هرگز نمی خوام ببینمت. حتی اگر بکشیم دیگه نگاهم رو نمی بینی.
خورشید گفت که کرکس لحظه ای مکث کرد، از رفتن باز موند، به تکبال خیره نگاه کرد و قهقهه زد.
-من نمی کشمت کبوترم! کاری می کنم که نتونی منو نبینی. کاریت می کنم که اگر چند ساعت منو نبینی واسه دیدنم پرپر بزنی. تو باید بفهمی. اینهمه باهات راه اومدم که بفهمی و نفهمیدی. حالا بهت می فهمونم که جفت من چجوری باید باشه. فرمان بر محض. فرمان بریت نقص داره کبوترکم. امشب این نقص رو واسه همیشه اصلاح می کنم.
خورشید گفت که تکبال با تمام توانش جنگید، جنگید، باخت، تسلیم نشد، باز جنگید، مقاومت کرد، پهن زمین شد، التماس کرد، ضجه زد، کرکس انگار نشنید، خورشید گفت که تکبال زیر فشار دست های کرکس نفسش برید. خورشید گفت که تکبال ولو شد روی زمین و تقاضا می کرد، تمنا می کرد، التماس می کرد. خورشید گفت که اینهمه فایده نداشت. خورشید گفت که تکبال عاقبت باخت. به دست های کرکس، به اون فشار که خیلی بیشتر از توانش بود. به اون برگ بزرگ با محتویات سیاه داخلش. به اکسیر تلخ و تاریک تکمار!
خورشید دیگه نتونست تحمل کنه. بین دست های شهپر خودش رو، درموندگی و بی تابیش رو و وحشتش رو رها کرد. شهپر، درتصرف حیرتی وحشتآلود، بی حس و بی حرکت، به افق ماتش برده بود. صبح تیره از میان تاریکی آهسته آهسته طلوع می کرد.
دیدگاه های پیشین: (5)
یکی
پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 13:59
بیپدر

پاسخ:
مختصر و مفید.
از دست تو یکی!
ایام به کامت.
niloofar
پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 16:44
سال نو پیشاپیش مبـــــــــــــــــــــــــــــارک
امیدوارم در سال 94 به همه ی آرزوهاتون برسین!
http://1persianblog.s2a.ir
پاسخ:
برای شما هم همین طور!
ایام به کام.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 22:33
سلام. این قدر این قسمت وحشتناک بود که هر لحظه منتظر پایانش بودم.
خیلی ترسناک بود.
کرکس نمی دونم چی باید بگم.
خیلی خیلی …..
من اگه جای تکبال بودم یه خورده از توانایی خاصم استفاده می کردم تا کرکس جای خودش رو بفهمه.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله خودم هم ترسیدم ترجیح دادم روز بنویسمش. ولی خودمونیم شب1هوای دیگه داشت واسه همین ویرایشش رو شب انجام دادم.
تکبال هم، کاش1خورده می جنبید تا اوضاع خودش و اتفاق های بعدی شاید بهتر پیش می رفت! از دست این تکبال و ماجرا هاش که شب عیدی سر کار گذاشتمون!
راستی این ها طعتیلات عید ندارن برن عید دیدنی ما از دستشون1نفسی بکشیم؟ بذار ببینم می تونم بفرستمشون مرخصی؟
ایام به کام.
آریا
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 00:35
سلاام عزیز
امیدوارم شااد و سلاامت باشی
داستانت مثل همیشه عالی بود و لذت بردم
عیدت پیشاپیش تبریک و امید وارم تو این سال جدید به همه ی خواسته هایت برسی عزیز
شاادی و موفقیتت رو ببینیم
پریسا جان میدونم عاشق بهاری از خدا میخوام این بهار برات یکی از بهترین بهار های زندگیت باشه و ایامت همیشه بهاری باشه
راستی فکر کنم به تولد وبلاگ عزیزت هم داریم نزدیک میشیم پس تولد آنسوی شب هم تبرییک ویژه
شااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
مثل همیشه به من لطف داری چقدر هم! وای آره بهار و قشنگی هاش! دوستش دارم خیلی! کاش می شد این بهار متفاوت باشه! هنوز که نشده. ولی خدا هنوز هست و امید هم هنوز هست هرچند گاهی من به زحمت زنده نگهش می دارم. مثل شمعی که توی توفان باید حفظ بشه. ولی هنوز هست. من منتظرم. هنوز1روز تا عید مونده. باز هم منتظرم. اگر تا امشب نشد باز هم منتظرم.
هرچی خدا بخواد. توکل به خودش.
تولد اینجا رو یادم رفته بود. ممنونم بابت تمام تبریک هات و بابت یادآوری هات و بابت حضورت.
شادکام باشی!.
مینا
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 10:39
سلام پریسا جون از صمیم قلب عیدرو بهتون تبریک میگم. دیشب این مطلبو خوندم ولی نشد پیام بذارم از دست این وب ویسااااااااام. پیشبینی میکردم کرکس یه همچین کاری بکنه ولی فکر نمیکردم در این حد ….. در هر حال دیشب که اینو خوندم از ته دل میخواستم کرکسو پیدا کنم و از وسط به چندین نیمه نامساوی تقسیمش کنم. راستی پریسا جون یه خواهش تورو خدا موقع سال تحویل منو یادتون نره باشه؟ مطمین باشید که منم بهیاد شما هستم. ول یخواهش می کنم برای من دعا کنید. هم شما و هم هر کس دیگه ای که داره ایننوشترو میخونه.

پاسخ:
سلام مینا جان.
از دست این وبویسام که عجیب سر کار می ذاردمون! این هم فهمیده گرفتارشیم گاهی ناز کردنش میاد.
کرکس، از دست این کرکس! گاهی از جاده اصلی منحرف میشیم. کرکس هم منحرف شد و به نام خاهندگی به وحشی گری زد.
دعا که به روی چشم. تا خدا چی بخواد.
پروردگارا! ساعت های آخر امساله. سال داره نو میشه. به هر کسی هر مدل خیری از همون جنس که خودش دلش می خواد بده. اولیش مینا، دومیش آریا، سومیش…چهارمیش…و خلاصه همه. اون آخر هم اگر فرصت بود1نگاهی هم به ته صف بنداز من اونجام.
آمین!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *