تکبال84

تاریکی.
چنان سیاه و چنان سنگین که قعر جهنم رو تداعی می کرد. تکمار با تمام نفس و تمام توان هیس می کشید. چنان بلند و چنان خشمگین که دیوار های دژ تاریکش آشکارا می لرزیدن. هیچ زنده ای جرأت نداشت نزدیک بشه. در اطرافش کسی نبود و غبار حاصل از ضربه های سنگینی که تکمار به هر طرف می پروند و در و دیوار رو به لرزه در می آورد لحظه به لحظه در فضای اطراف بیشتر و بیشتر می شد. انگار مه سیاهی بود که داشت تمام اون فضای تیره رو می گرفت.
تاریکی، غبار، وحشت، وحشت، وحشت!.
هوا سرد ولی آروم بود. آسمون گرفته بود ولی نمی بارید. زمستون انگار هوای رفتن داشت ولی نمی رفت. تکبال روی خاک منجمد مشغول بود.
-سلام تکبال. باز هم که داری خاک بازی می کنی! آخه چرا؟ چرا این کار رو می کنی تکبال؟
تکبال سر بالا نکرد.
-سلام آقای خوشپرواز.
خوشپرواز آهسته نزدیک شد، دستش رو خیلی آروم گرفت و سعی کرد متوقفش کنه. تکبال اعتنا نکرد. انگار هیچ دستی مانع خاک بازیش نشده بود. خوشپرواز فشار دستش رو کمی بیشتر کرد ولی تکبال باز هم خیالش نبود.
-این کار رو نکن تکبال. این درست نیست. نکن!
تکبال انگار نه می دید نه می شنید. خوشپرواز هنوز دستش رو رها نکرده بود ولی تکبال برای خودش مشغول بود.
-اوضاعت رو به راهه تکبال؟ خوش می گذره؟
تکبال با حرکت سر تعیید کرد و زیر لب شاید به نجوا گفت:
-اوهوم.
خوشپرواز خیال نداشت به این سادگی میدون رو خالی کنه.
-تو هم از دست زمستون خسته شدی؟
تکبال همچنان سرش پایین بود. نگاهش به خاک بود. داشت بازی می کرد.
-زمستون؟ نمی دونم. بذار باشه.
خوشپرواز آروم حرف می زد. شمرده. مهربون.
-یعنی خیالت نیست زمستون بمونه یا بره و بهار بیاد؟
تکبال با همون آهنگ1نواخت صداش گفت:
-نه.
خوشپرواز سعی کرد به چشم هاش نگاه کنه ولی تکبال سر بالا نمی کرد.
-خیلی ها باهات موافق نیستن تکبال می دونی؟ افرایی ها منتظر بهارن. خیلی هم دلشون می خواد بهار زود تر برسه.
تکبال حرفی نزد. انگار چیزی نشنید. خوشپرواز دست بردار نبود.
-فاخته ازت خیلی گله داشت. یعنی داره. می گفت تو بی معرفتی کردی در حقش. حالش هم خیلی رو به راه نیست. از دستت عصبانیه. از دست زمستون و سرماش هم همین طور. می گفت حاضر نشدی باهاش حرف بزنی. می گفت باید حرف بزنید.
تکبال برای کسری از لحظه شاید متوقف شد. دست های خاکیش از حرکت ایستادن و شونه هاش شاید کمی جمع تر شد. مثل اینکه1لحظه سرمایی گزنده و تیز توی استخون هاش پیچید، به شدت آزارش داد و گذشت. خوشپرواز مطمئن نبود درست دیده باشه.
-ما حرف نمی زنیم. بی معرفت خودشه. اون گفت دیگه نمی خواد ببیندم. حالا هم من نمی خوام ببینمش. تا ابد.
خوشپرواز سعی کرد نگاه تکبال رو ببینه ولی موفق نشد.
-ولی شاید لازم باشه شما2تا حرف بزنید. دسته کم برای1بار.
تکبال سرش رو پایین تر گرفت. انگار داشت هر لحظه آب می شد و توی خاک فرو می رفت. انگار هر لحظه داشت با خاک نزدیک تر و یکی تر می شد.
-من نمی خوام باهاش حرف بزنم. حتی واسه1دفعه. هیچ وقت. ما حرف نمی زنیم. من نمی خوام ببینمش. بهش بگو نمی خوام اطرافم باشه.
خوشپرواز دست های تکبال رو می دید که با سرعت بیشتری با خاک بازی می کردن. این دیگه خطای دید نبود.
-اون نمی تونه اطراف تو باشه تکبال. بال هاش دارن ضعیف تر میشن. سرما داره کار خودش رو می کنه.
تکبال این بار به وضوح یکه خورد. سر بالا کرد و خوشپرواز چهره خیسش رو دید که ظاهرا از لحظاتی پیش شروع کرده بود به خیس شدن.
-چی گفتی؟ واسه چی؟
خوشپرواز به نگاه بارونی ولی بی حالت تکبال خیره شد.
-بال های فاخته رو که یادته. سرما بهشون زده بود، خاطرت هست؟ سرمازدگی واسه بال1پرنده اون هم در زمانی که جوجه بوده هیچ مثبت نیست. فاخته به تدریج از پرواز می افته اگر راهی واسه متوقف کردن پیشرفت این سرمازدگی نباشه. تو خوبی تکبال؟
تکبال انگار با خودش حرف می زد، آروم و خسته زمزمه کرد:
-خوب پس چرا متوقفش نمی کنن؟ باید1راهی باشه مگه نه؟
خوشپرواز با همون لحن آروم اما کمی بیشتر تسلی بخش جوابش رو داد.
-نه تکبال. ظاهرا چندان راهی نیست. شاید نشه خیلی کاریش کرد. تکبال! تو مطمئنی که حالت خوبه؟
خوشپرواز به اشک هایی نگاه می کرد که مثل قطره های مروارید از چشم های نیمه باز تکبال می چکید پایین. تکبال حرفی نمی زد. گریه هم نمی کرد. هیچ حالتی نداشت فقط چشم هاش می باریدن. توی مشت هاش خاک داشت. توی چشم هاش پر اشک بود. خوشپرواز نه به سفتی کرکس، ولی محکم دستش رو گرفت و با حالت عصبی از خاک کشیدش عقب.
-تکبال!این چه کاریه می کنی؟ نکن! این کار رو نکن!نکن!
تکبال از این تکون شدید و هشدار صریح انگار یکه خورد. نگاهش شبیه کسی بود که از1اتفاق ناگهانی ترسید. بغضش ترکید و زد زیر گریه. گریه هاش گریه های کبوتر بالغ نبود. هقهق جوجه های وحشتزده و بیمار بود. شاید هم خوشپرواز اینطور می دیدش.
-تکبال!تو رو خدا خاک رو ول کن! تو نباید این کار رو کنی. ببین با پر هات چیکار کردی؟ پر های تو قشنگن تکبال. واقعا قشنگن. حیف نیست اینطوری کثیفشون کردی؟
تکبال هقهق رو نجوا کرد.
-من خاکم. خاکم. خاک!
خوشپرواز شنید. به طرفش خم شد. اون قدر که شونهش به شونه تکبال چسبید.
-تو خاکی؟ نه، اینطور نیست. تو خاک نیستی تکبال. تو با خاک یکی نیستی تکبال. چرا؟ چرا اینطوری فکر می کنی؟ چرا خودت رو اینهمه پایین می بینی؟ چی شده؟
نجوای تکبال صدا نداشت. فقط هقهق بود. خشمی بی صدا بود از وجودی بیمار که انگار نای خشمگین شدن رو نداشت.
-کثافت!کثافت! لعنتی! کثافت! آخ کثافت!
خوشپرواز مهلت پیدا نکرد حرفی بزنه. تکبال چنان به هقهق افتاد که دیگه نتونست راست بشینه. توی خودش مچاله شد و خم شد و کم مونده بود ولو بشه روی خاک. خوشپرواز آروم شونه هاش رو گرفت کشید عقب. تکبال سرش رو کرد زیر پر و بال خاکیش و هقهقش رو رها کرد. بیخیال حضور خوشپرواز. بیخیال همه دنیا.
-کثافت!کثافت! آخ! آخ کثافت! کثافت!
خوشپرواز لحظه ای بهش خیره شد. تکبال دیگه حرفی نزد. فحش هم نداد. سرش رو هم از زیر بال هاش بیرون نیاورد. فقط بی صدا ضجه زد. خوشپرواز دیگه نموند. تحملش رو نداشت. بلند شد، پرواز کرد و رفت. تکبال نفهمید. خودش بود و اشک هاش. خورشید بی هیچ حرفی اومد، بغلش کرد و از روی خاک بردش بالا. تکبال توی بغل خورشید زار زد. خورشید هیچی نگفت. نپرسید. اصرار نکرد. حرفی نزد. فقط آه کشید. آهی از جنس درد، بنبست، خشم!
یکی2روز دیگه هم اومد و رفت. اوضاع در منطقه سکویا آرام و ملایم بود. تکمار با ضربه ای که خورده بود ظاهرا نه حال خرابکاری داشت نه توانش رو. حدود نصف افرادش رو اون شب در منطقه سکویا به همت خورشید از دست داده بود و الان هیچی نمی خواست جز تلافی. ولی این تلافی به ضربه بعدی سکویایی ها نمی ارزید. ظاهر امر اینطور نشون می داد که تکمار در خودش نمی دید فعلا باهاشون در بیفته. پس موقتا سکوت کرد تا نفس بگیره. سکویایی ها هم این سکوت رو به فال نیک گرفتن و به درمون درد هاشون مشغول شدن. همه چیز به سرعت رو به راه می شد. تیزپرک که با مرگ فاصله چندانی نداشت، بلاخره در یکی از نیمه شب های سرد ولی بی توفان و بی بارون به زحمت چشم باز کرد و اولین چیزی که دید کرکس و تیزبین بودن که درست بالای سرش، با نگاه هایی کاملا بیدار و هشیار بهش خیره شده بودن. تیزپرک لبخندی به تیزبین زد و به کرکس نظر انداخت.
-اطاعت میشه! زنده ام و آماده!
کرکس از ته دل خندید و به سر تیزپرک نیمه هشیار که دوباره به خواب می رفت دست نوازش کشید.
تیزپرک کم کم به زندگی بر می گشت و جز دست راستش که زیاد حس و حرکت نداشت، حالش خوب بود. تیزپرک ظاهرا چندان خیالش به دستش نبود. داشت تمرین می کرد کج بپره و موفق هم بود. تیزبین هم سفت و سخت کنارش بود و کمکش می کرد. شهپر در مورد زخم هاش به کسی توضیح نداد. برای تکبال نگفت که وقتی کرکس رو از دسترس ماده ها دور نگه داشته بود ضربه هاشون چندتا زخم کاری بهش وارد کرد. بهش نگفت برای خاطر التهاب کرکس با اون وحشی ها جنگید و کم مونده بود جونش رو سر این کار بذاره. به هیچ کس نگفت که به خاطر تعهد اون عصر روی بلوط بلند داشت زندگیش رو از دست می داد. شهپر نگفت و تکبال هم نفهمید. تکبال سرش به کار خودش بود.
خاک!.
-تو چه بلایی سرت اومده تکبال؟!
شهپر بار ها و بار ها این رو از تکبال پرسیده بود تا شاید1جایی تکبال کلافه بشه و جواب این سوال از زبونش بپره بلکه شهپر بفهمه چی شده. تکبال ولی مثل سنگ ساکت و بی صدا مشغول خاک بازیش می شد. حال و هوای عجیبی داشت تکبال. خسته بود. بی حال و کدر. بیشتر وقت ها اگر ولش می کردن دلش می خواست بخوابه. نگاهش خمار و خسته به نظر می رسید. چشم هاش انگار همیشه نیمه باز بودن و آماده بسته شدن. گاهی هم اگر کرکس دیر بهش می رسید حالش واقعا بد می شد. اول همه خیال می کردن این1مدل پریشونی روحیه مثلا به خاطر دلواپسی برای کرکس که دیر می کنه ولی خیلی زود مشخص شد که این درده. دردی کاملا مشخص و واقعی. درد جسم. تکبال درد می کشید. واقعا درد می کشید و جز حضور کرکس هیچ حضور دیگه ای قادر به پایان دادن این درد در اون لحظه نبود. بقیه اول بی توجه بودن ولی بعد حیرت کردن و بعد فراموش کردن. شهپر اما فراموش نکرد. خورشید، ساکت و غمگین به این داستان مرموز نگاه می کرد و کاری انجام نمی داد جز تماشا. شهپر تکبال رو می دید که چرت می زد، خاک بازی می کرد، ماتش می برد و درد می کشید. خورشید رو می دید که در خودش ویران می شد و مثل پرنده ای که با1مشت پر راه فریاد زدنش رو بسته و بعد آتیشش زده باشن، به خودش می پیچید و صداش در نمی اومد. کرکس رو می دید که خیالش نبود. انگار هیچ اتفاق سیاهی در اطرافش، درست توی بغلش، در موجودیت جفت کبوترش در حال وقوع نبود. شهپر هیچی جز آگاه شدن نمی خواست.
-تو باید حرف بزنی خورشید. تکبال هیچی نمیگه تو باید بِگی! تو باید به من بِگی! باید به من بِگی!
خورشید خسته تر از همیشه از هر توضیحی، هر حرفی، هر دفاعی می کشید عقب.
-دست بردار از سرم شهپر.
-بر نمی دارم. تو باید حرف بزنی. من باید بفهمم. خورشید! این وحشی روانی سیرک لازم1بلایی سر تکبال آورده و تو می دونی چی بوده. نمی فهمم چرا هیچی نمیگی. خورشید! به خاطر خدا حرف بزن. به من بگو! بگو چی شده؟
خورشید از جا در رفت و بدون هوار پرخاش کرد.
-خسته شدم از وزوز همیشگیت موجود فضول! اگر من بگم نمی دونم تو ول می کنی؟
شهپر صاف توی چشم های خسته و خشمگین خورشید خیره شد.
-نمی دونم خورشید. تو بگو نمی دونی ببینم جرأت می کنی همچین دروغی بگی؟ اگر تونستی و گفتی من هم سعی می کنم باور کنم و دست از سرت بردارم و تو باش و دلت. ببینم رضایت میدی مردنش رو تماشا کنی؟ تو بگو نمی دونی تا من بشینم تماشات کنم خورشید.
خورشید حسابی از جا در رفت و این بار هوار کشید.
-شهپر!فقط، خفه، شو!
شهپر صداش رو برد بالا ولی هوار نکشید. لازم نبود. لحنش اینقدر گویا بود که لازم نباشه هوار بزنه.
-من خفه شم تو احساس رضایت می کنی؟ یعنی فقط مشکل اینه که من هنوز خفه نشدم خورشید؟ اگر من خفه شم تو شب ها راحت خوابت می بره در حالی که خودت هم می دونی باید بلاخره1کاری واسه نجات تکبال بکنی و نمی کنی؟ اگر با خفه شدن من کار درست میشه باشه من خفه میشم. ببینم تو می تونی تحمل کنی؟ ببین خورشید من بلاخره سر در میارم این لعنتی چیکار کرده. ولی تا اون زمان خیلی دلم می خواد بدونم تو لحظه هات رو چطور سپری می کنی وقتی با خودت تنهایی و می دونی که تکبال الان در چه وضعیه.
-خورشید درمونده تر از هر زمانی توی تمام عمرش هوار زد:
-شهپر!بفهم! تکی جفت کرکسه. خودش خواست جفتش باشه. به اراده و اختیار خودش. الان هم خودش می خواد که ادامه بده. به اختیار و اراده خود لعنتیش. تو، من، هیچ موجود عوضی دیگه ای هم نمی تونه تا خودش نخواد بهش کمکی کنه. حتی اگر تو کرکس رو بکشی باز تکی با تکیه بهش خودش رو تباه می کنه. تکی خودش این رو می خواد شهپر! اون اینطوری می خواد. همینطوری. درست همینطوری. می خواد همینطوری بمونه. می خواد این زخم رو دستکاریش نکنی. می خواد تا دم مردنش به این غلطی که کرده وفادار باقی بمونه. تا دم آخر. تا نفس آخر.
خورشید دیگه نتونست تحمل کنه. شهپر فهمید.
-آروم باش خورشید! خواهش می کنم. تکبال نمیمیره. تکبال اینطوری نمی خواد. فقط قدرت این تغییر مسیر رو در خودش نمی بینه. من مطمئنم همه چیز درست میشه. تکبال هم درست میشه. عیبی نداره بذار هر وقت تونستی و توان گفتن داشتی برام بگو. وقتی از پس کلمه کردن دیده ها و دونسته هات بر بیایی من همین جام. میشینیم1دل سیر2تایی حرف می زنیم. خودت رو اذیت نکن. هیچ طوری نمیشه. لازم هم نیست من کرکس رو بکشم. بهت قول میدم. من بهت قول میدم ماجرا هرچی که باشه هر کاری کنم جز اینکه تو ازش می ترسی. درست میگی. کشتن کرکس تکبال رو نجاتش نمیده، بلکه بدتر ازش توی ذهن این کبوتر افسانه می سازه و دیگه نمیشه هیچ طوری درستش کرد. من بهت اطمینان میدم که در هیچ صورتی برای از بین بردن این وحشی عوضی اقدام نمی کنم، هرچند اگر نظر من رو بخوایی حقشه که1نفر از سر لطف زمین و زمان رو از حضور مزخرفش سبک کنه.
خورشید تقریبا نجوا کرد:
-تکی متنفر میشه ازت اگر بفهمه چی گفتی. از خودت و از نظرت برای همیشه متنفره.
شهپر به خودش مسلط شد. لحنش و نگاهش دوباره آرامش همیشگیش رو پیدا کرده بود.
-تکبال نمی فهمه. قرار نیست این رو بهش بگم. تو هم که نمیگی. پس موردی برای نفرتش نیست. تو هم اینهمه خودت رو زجر نده. هر وقت خواستی و تونستی بهم کمک کن تا زودتر بفهمم چی داره سر این کبوتر میاد بلکه تا دیرتر از این نشده بتونم ساده تر به دادش برسم. فعلا حرفش رو نزنیم تا تو حال و هوات جا بیاد. زمان واسه صحبت زیاده. اصلا ولش کن!کرکس گفته باید به انجیرستان1سرکی بزنیم ببینیم حال درخت ها و پرنده های اونجا چطوره. انجیرستان بزرگه. من تنهایی نمی تونم تمامش رو ظرف1مدت کوتاه پوشش بدم. بلند شو! بلند شو2تایی بریم!
تکبال جدا از تمام این التهاب ها، زیر پر و بال کرکس، روی خاک، در خودش، محو در هیچ، از جهان اطرافش دور و دور تر می شد و اعتراضی هم نداشت.
افرا.
سکوت همه جا رو گرفته بود. افرایی ها بیخیال و خسته خواب بودن. داشتن خواب بهار رو می دیدن. خواب پرواز و خواب شکوفه هایی رو که به پر و بال هاشون می زدن و می رفتن تا دل آسمون. فاخته بیدار بود. بال های خستهش رو جمع کرده بود بلکه کمتر سردش باشه. به بال های ظریفش دقیق شد. داشت فکر می کرد آیا بال هاش همیشه اینهمه بی حس بودن یا واقعا پرواز این اواخر واسهش مشکل تر شده. سعی کرد خودش رو قانع کنه که این فقط1خیال تلخه و داره تصورش می کنه. اوایل این شدنی بود ولی این اواخر دیگه فریب کمک نمی کرد. فاخته به وضوح احساس می کرد از توان بال هاش داره کم میشه. بار ها به خودش گفت که این به خاطر سرما و خستگیه و درست میشه. ولی چیزی در ناخودآگاهش، از اعماق آگاهی های پنهان ذهنش زمزمه ناخوشآیندی رو مرتب تکرار می کرد.
-این حقیقت نیست. نیست. نیست!
فاخته دیگه نمی تونست خودش رو فریب بده. ضعف و بی حسی چنان در پر و بال هاش واضح شده بودن که دیگه جای انکار واسهش نمی ذاشت. فاخته به زمانی فکر کرد که فقط تصور بی پرواز شدن اشک رو به چشم هاش می آورد و مطمئن بود هرگز این اتفاق براش نمی افته چون تحملش رو نداشت حتی1لحظه بهش فکر کنه. لرزشی آزار دهنده در تمام جونش پیچید. سرما داشت کار خودش رو می کرد و دیگه نمی شد این حقیقت رو ندید. حتی برای فاخته.
-تکبال!آخ تکبال! آرزو می کنم بمیری! آرزو می کنم صید1چیزی بشی که زجر کشت کنه! آرزو می کنم دردت بیاد، خیلی زیاد دردت بیاد، له بشی، داقون بشی، نابود بشی، نیست بشی، هرچی بد تره همون بشی! تقصیر توِ! تمامش تقصیر توِ! اگر وسط این سرما جام نمی ذاشتی من این بلا سرم نمی اومد. ازت متنفرم تکبال! چقدر ازت متنفرم تکبال! جونور بی مصرف نحس متقلب از بیخ باطل حقه باز کثیف!
گفتن هیچ کدوم از این ها فاخته رو آروم نکرد. تکبال اونجا نبود و فاخته با فحش دادن بهش حس و حرکت بال هاش رو به دست نمی آورد. خسته و خسته و خسته1گوشه ولو شد، توی خودش مچاله شد و زد زیر گریه. صدای تق تق ضعیفی که از دریچه بسته شنید از جا پروندش. این تنها چیزی بود که به نظرش مثبت می رسید و دیگه هیچ.
انجیرستان، بزرگ و خاموش.
خورشید و شهپر بی حرف از هم جدا شدن و هر کدوم به1طرف رفتن تا ببینن اوضاع اونجا چه جوریه. شهپر دیگه چیزی نگفت و خورشید هم حرفی نزد. شهپر ضربه هاش رو زده بود و دیگه لازم نبود سر رشته رو بیش از حد بکشه. چهره خورشید به بیمار می زد. شهپر اعتنا نکرد. رفت و مشغول گشت زدن شد. هر2سعی می کردن قانون استطار رو رعایت کنن. اینجا از اونجا هایی بود که هر شکاری بزرگی دلش می خواست کوچیک تر باشه تا راحت تر بتونه از پسش بر بیاد، ولی خورشید و شهپر کوچیک نبودن و در نتیجه باید بیشتر مواظب می شدن. دیگه همه سکویایی ها در این مراعات ها کم و بیش استاد شده بودن. خورشید و شهپر که جای خود داشتن.
شهپر به محل درخت های افتاده نظر انداخت. با خودش فکر کرد، چقدر طول می کشه جای خالی اون درخت های بلند و زنده دوباره با درخت های بلند و زنده پر بشه. آهی از سر حسرت کشید. این زمان درازی لازم داشت. کاش اینطور نبود! شهپر با این کاش، نگاه از جا های خالی برداشت و بین درخت های ایستاده رو زیر نظر گرفت. جنبشی نبود. نه حرکتی، نه خطری، نه تردیدی.
-مثل اینکه امنه!
شهپر فرصت نکرد این نجوا رو تمومش کنه. علامت تردید ناپذیری از منطقه گشت خورشید به سرعت از جا پروندش. شهپر بی حتی1ثانیه مکث بالا پرید و حتی پیش از اینکه بال هاش رو کاملا باز کنه به طرف محل هشدار توی راه بود.
-خورشید!چی شده؟
به محض دیدن نقطه ای که نمایان گر خورشید بود از دور این رو فریاد زد. خورشید حرکتی نکرد. به1نقطه خیره مونده بود. شهپر مثل تیر به طرفش رفت و در کوتاه ترین زمان ممکن بهش رسید.
-خورشید!تو سالمی؟
خورشید بی حرف به نشان تأیید سر تکون داد. شهپر نفسی تازه کرد.
-تو هشدار فرستادی مگه نه؟
خورشید دوباره سر تکون داد. شهپر پرسش گر نگاهش کرد.
-ولی داری میگی مشکلی نداری، پس چی…
در1لحظه شهپر ناخودآگاه مسیر نگاه خورشید رو دنبال کرد و دید.
-وااای!
صحنه وحشتناکی بود! دسته بزرگی شکاری و1دسته بزرگ مار. همه مرده! از مار ها به جای طناب استفاده کرده و شکاری ها رو باهاشون به درخت ها دار زده بودن. بال های شکاری ها با همون چسب لعنتی به بدنشون سفت چسبیده بود. باد می وزید و جنازه ها رو به اطراف حرکت می داد. صدای زوزه کند و بی حال باد در فضای ساکت، بین پر های به هم چسبیده، منقار های باز مونده و جسم های بی حرکت می پیچید.
نگاه خورشید به نیش درازی بود که از دهن کاملا باز1مار بزرگ که برای2تا شکاری طناب دار شده بود و با وزش باد انگار مختصری به این طرف و اون طرف متمایل می شد. هم مار ها و هم شکاری ها با چشم های از حدقه بیرون زده انگار می خواستن تمام منظره جهان رو برای آخرین تماشا ببلعن.
-این چه معنی میده؟
شهپر آهسته زمزمه کرد. خورشید همچنان نگاهش به صحنه اعدام بود.
-این معنی رو که تکمار از عدم موفقیت افرادش بی نهایت عصبانیه. اون ها باید موفق می شدن و نشدن و در نتیجه اینطوری مجازات شدن.
شهپر با همون زمزمه کاملش کرد.
-عبرت اون ها و ذهر چشم به ما.
خورشید لبخند تلخی زد.
-چقدر هم که ما می ترسیم!
شهپر خندید. جو سنگینِ وحشت و حیرت اولیه شکست. خورشید و شهپر نگاه از صحنه برداشتن، به هم خیره شدن و لبخند زدن. لبخندی هرچند تلخ، ولی دلگرم کننده و آرامش بخش.
-باید تا شب نشده از اینجا بریم. شاید برای بردن جنازه ها برگردن. ترجیحا بهتره اینجا نباشیم.
خورشید شهپر رو تعیید کرد و لحظه ای بعد، هر2در آسمون نیمه تاریک غروب به طرف منطقه سکویا پرواز می کردن.
-اون ها واسه بردن هیچ جنازه ای نمیان. به نظرم این پاکسازی کار ماست.
این نظر کرکس بود که تأثیرش روی سکویایی ها متفاوت و البته نامشخص نشون می داد. کرکس نظرش رو گفته بود. بلند و محکم مثل همیشه. کاری هم به اثراتش نداشت، مثل همیشه.
-کرکس!دردسر اضافه نخواه! شاید تله باشه. اون ها احتمال میدن ما همچین کاری کنیم.
کرکس مکث نکرد تا شهپر ادامه بده.
-ببین شهپر احتمال بدن یا ندن اگر اون منطقه پاکسازی نشه مرغ های انجیر خوار چند روز بعد میان از سر و کولم بالا میرن و من باید چندتا داوطلب از جان گذشته ببرم واسه پاک کردن تعفن اونجا. از این گذشته مطمئنا انجیر خوار ها هیچ دلشون نمی خواد اون ها چه واسه بردن جنازه ها چه واسه نفله کردن زنده ها دیگه هیچ وقت اون طرف ها پیداشون بشه. در هر حال اگر الان اقدام نکنم این دردسر مال خودمه. و من واقعا دردسر اضافه نمی خوام. پس اجازه بده تا به اونجا نرسیده خودم از دردسر فردا هام کسر کنم.
مشکی با رضایتی آشکار خندید.
-کرکس درست میگه شهپر! تازه، اگر ببینن ما جنازه هاشون رو هم کش رفتیم کلی روانشون پاک میشه از دستمون.
شهپر از سر ناچاری نفس عمیقی کشید.
-آخه مشکی تو1چیزی میگی، این ها همهش…
کرکس صبورانه حرفش رو برید.
-فرضیه و احتماله. ولی واسه من همیشه در نظر گرفتن این مدل احتمال ها سبکی همراه داشته. پس این دفعه هم بیخیالش نمیشم.
نتیجه از همون اول مشخص بود. بحث تموم شد.
-امشب برای پاکسازی انجیرستان میریم. بیرون انجیرستان خاکشون می کنیم و صبح نشده اینجاییم. در استطار، سریع و آماده دفاع!.
بقیه موافق و شهپر ساکت بود. خورشید، ساکت و خسته به تکبال خیره مونده بود که لای دست های کرکس آروم گرفته و با چشم هایی که آشکارا خمار بودن، بقیه رو می دید و نمی دید.
-به خاطر خدا کرکس! من نمی خوام تو بری. اونجا هر اتفاقی میشه که پیش بیاد.
-فسقلی!جوجه بی مغز خودم! آخه چه اتفاقی؟ از این ها که دیدیم بدتر که نمیشه باشه، میشه؟ اینهمه من و خودت رو اذیت نکن!
-من نمی خوام کرکس! تو رو خدا، تو رو خدا تو رو خدا!
-دیگه تمومش کن فسقلی!
-نه نمی کنم نمی کنم نمی کنم. تو رو خدا نرو! تو رو خدا امشب بقیه رو بفرست خودت نرو! تو رو خدا تو رو خدا!
-فسقلی!بس کن!
-نه بس نمی کنم بس نمی کنم تو رو خدا کرکس تو رو خدا کرکس تو رو خدا تو رو خدا! …
کرکس هوار نمی زد. با حوصله ای غیر معمول سعی می کرد تکبال ملتهب رو قانع کنه و موفق نمی شد. اما برخلاف انتظاری که ازش می رفت، نه خسته می شد نه عصبانی. باز هم می خندید و باز هم سعی می کرد و باز هم و باز هم. و تکبال مثل جوجه های کُرکی نق می زد و کرکس عین جوجه ها سعی می کرد مشغولش کنه. همیشه همین طور بود. تکبال برای کرکس و برای بقیه اطرافیان کرکس همچنان1جوجه کُرکی نابالغ بود. مثل اسمش. فسقلی. توی اون جمع کسی قد و قوارهش رو انگار نمی دید. تکبال واقعا فسقلیِ کرکس و فسقلیِ جمع سکویایی ها بود و ظاهرا کسی هم به این موضوع معترض نبود. حتی خود تکبال که بعد از اینهمه مدت این امر براش کاملا عادی به حساب می اومد و اعتراضی بهش نداشت. نه تکبال، نه کرکس، نه هیچ کس دیگه. هیچ کس جز شهپر و خورشید که این اواخر فقط در سکوتی غمگین تماشا می کرد و چیزی نمی گفت.
-کرکس! من حالم بده. نمی دونم1چیزیم هست. زمان هایی که تو میری و دیر می کنی من حالم بد میشه. خورشید باور نمی کنه ولی من واقعا1چیزیم میشه. تو رو به خدا نرو.
کرکس خندید و کبوترش رو محکم بغل کرد.
-خورشید غلط می کنه فسقلیِ عزیز من رو باور نمی کنه. من خودم باور می کنم. بگو ببینم چیت میشه؟
تکبال زد زیر گریه.
-نمی دونم. درد دارم. همه استخون هام شروع می کنن انگار ورم کردن و اعصابم انگار توی هیچ کجام جا نمیشه. می خواد از همه جام بزنه بیرون. هرچی طول می کشه بدتر میشه. تا تو بیایی همینطوریه. بعدش…بعدش نمی دونم.
کرکس دوباره خندید.
-خوب این واسه اینه که دلت واسهم تنگ میشه.
تکبال به نشان اعتراض به خنده های کرکس از حرص بی حال پرپر زد.
-مسخرهم نکن میگم همه جونم از درد آتیش می گیره.
کرکس بلند تر خندید.
-خوب واسه اینکه دلت خیلی واسهم تنگ میشه. تا مغز استخونت دلتنگم میشی و تا دستم بهت نرسه درست نمیشی.
تکبال خواست باز هم پر و بال بزنه و ترکیب کرکس رو به هم بریزه ولی نه خودش چندان حال و نفس داشت نه کرکس دیگه این اجازه رو بهش داد. مثل آب خوردن با1دست جفت بال هاش رو بست و زد زیر خنده.
-بسه دیگه فسقلی. تو که از من نمی تونی ببری. بیخیال. راستی بگو ببینم این آقا خوشپر این دفعه اینهمه اومده بود بیخ گوش تو چی می گفت؟
تکبال دست از جنگیدن بی بردش برداشت.
-اسمش خوشپروازه. چرا یاد نمی گیری؟
کرکس همچنان می خندید.
-خوب همون خوش بپر که تو گفتی. حالا چی می گفت توی گوش کبوترک من؟
تکبال تقریبا داد زد:
-اسمش خوشپروازه.
کرکس بلند خندید.
-خوب خوب فهمیدم. حالا چی می گفت توی گوش تو این آقای خوشپرپر؟
تکبال با حرص به کرکس نوک زد. کرکس قاه قاه خندید.
-هیچی نمی گفت داشت اسمش رو توضیح می داد می گفت به این کرکس نابلد اسمم رو اینقدر بگو تا یاد بگیره.
کرکس قهقهه زد.
-خوب پدرسوخته، بعدش،
تکبال زیر پر های کرکس مچاله شد و از همونجا با صدایی که خفه به گوش می رسید نق زد:
-بعدش می گفت من نباید اینهمه به خاک بچسبم درست نیست.
کرکس دستش رو برد لای پر هاش و کبوترش رو ناز کرد.
-فسقلیِ خاکیِ کثیفِ خودم! تو هر نکبتی که باشی فسقلیِ خودمی. مخ که نداری و اون آقای خوشپر نمی دونه. من می دونم و ازت هیچ انتظاری ندارم جز اینکه فسقلیِ خودم باشی.
تکبال در حالتی بین خواب و بیداری نجوا کرد:
-اسمش خوشپروازه.
کرکس آهسته خندید.
-باشه فسقلی. باشه. هرچی تو بگی. هرچی تو بخوایی.
تکبال دیگه نشنید. خواب بود. دست های کرکس همیشه برای تکبال به همینجا ختم می شدن.
خواب!.
با اینهمه، شب بلاخره می رسید و کرکس و همراه هاش برای پاکسازی انجیرستان از اون صحنه فجیع آماده می شدن. تکبال از شدت نگرانی، مثل تمام این روز هاش خاموش و بی صدا، داشت به طرف جنون می رفت.
-اینهمه نگران نباش تکبال! اتفاقی نمی افته.
شهپر با مطمئن ترین لحنش این رو گفت و تکبال باور نکرد.
-از تکمار عصبانی هرچی بگی بر میاد. من واسه کرکس خیلی می ترسم.
شهپر نگاهش کرد. چهره تکبال این روز ها ترکیبی بود از نگرانی، خستگی، وحشت، حالتی شبیه بیماری و چیزی ناشناس و تاریک، شاید شبیه نفرت.
-تکبال!حال و هوات رو نمی فهمم. درکت برام این روز ها مشکله. اسم کرکس رو با حرصی می بری که توجیح نمیشه. ولی نگرانشی.
تکبال اجازه نداد شهپر ادامه بده.
-نگران کرکس نیستم نگران خودم هستم.
شهپر پرسش گر بهش خیره شد ولی چیزی نگفت. تکبال هم اصراری به شکستن سکوت نداشت.
-تکبال!اون اشک ها رو پاک کن. کرکس هیچیش نمیشه. فقط جنازه خاک می کنیم. ای بابا پاکشون کن گفتم طوری نمیشه.
تکبال نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. فقط چندتا قطره اشک از چشم هاش چکید روی پر های خاکیش. این روز ها چشم هاش رو بی اشک نمی شد دید. شهپر آه کشید.
-خوب، مثل اینکه چاره ای نیست. باید کَرکَسِت رو تحمل کنم. نترس من مواظبشم. نمی ذارم چیزیش بشه. مطمئن باش امشب هم سالم می رسونمش دستت.
تکبال به شهپر نگاه کرد. می دونست شهپر پای حرفش می مونه. مهم نبود چقدر از کرکس بدش می اومد. اگر گفته سالم می رسوندش پس حتما این کار رو می کنه. این چیزی بود که در ذهن تکبال چرخید و در چهرهش منعکس شد. شهپر به نگاه خسته تکبال لبخندی مهربون زد. لبخندی محو چهره تکیده تکبال رو کمی روشن تر کرده بود.
دیدگاه های پیشین: (8)
Sepanta
چهارشنبه 27 اسفند 1393 ساعت 01:37
سلام صابخونه ؛ حالت چطوره ؟ خوب دلم تنگ شد که واسه اینجا

پاسخ:
ببین کی اینجاست! سلام آشنا! این طرف ها!
گفتم دیگه فراموشم کردید!
خوشحالم می بینمتون. اگر گذرتون این طرف ها افتاد بیشتر به ما سر بزنید خوشحال میشیم.
ممنونم از حضور آشنای شما.
پاینده باشید.
حسین آگاهی
چهارشنبه 27 اسفند 1393 ساعت 10:34
سلام. تکبال رو نجات بدین وگرنه از خاک هم رد میشه و میره پایین تر و به قعر نابودی فرو میره.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
امیدوارم این طور نشه! واقعا امیدوارم.
ایام به کام.
آریا
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 00:21
سلام پریسای عزیز
ممنونم از داستان زیبایت
مثل همیشه عالی نوشتی
امیدوارم شاااد باشی
ببخش عزیز که این روزا کم میام الان یزدم گرفتاریام زیاده عزیز ببخشید
راستیی یادته گفتی دعا میکنم اندرویدی بشی یکم بخندم خخخخ
امروز اندرویدی شدم بالاخره بعد از امروز و فردا کردن امروز رفتم خریدم
شاااد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
از یزد و خواهر و گرفتاری ها چه خبر؟ امیدوارم خوش خبر باشی!
آخجون اندرویدی شدی! دلم خنک شد! حالا سرت بلا میاره تلافی آب زرشک های من در میاد می خندم.
تبریک بابت اندرویدی شدنت. باهاش خوش می گذره هرچند کیبورد نداره. امتحان کن خوشت میاد. امیدوارم تا سال تحویل شونه هات از بار تمام دلواپسی ها و گیر ها سبک و دل مهربونت آزاد شده باشه.
ایام به کامت.
Sepanta
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 09:56
ع !! مگه میشه دوست جونمو فراموشش کنم !!؟؟ میبینم بعضی وقتا به بعضی از ایمیل های گروه هم جواب میدی . فقط سرم خیلی شلوغه ؛ ولی به روی چشم ؛ حتما اینجا رو بیشتر سر میزنم

پاسخ:
شما هر زمان بیایید حضورتون باعث شادیه آشنا.
امیدوارم شلوغی از جنس خیر باشه! برای شما و برای همه و همه و همه!
ایام به کام.
آریا
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 12:44
ای خدارو شکر خخیلی خوبه نحوه درمانش داره به خوبی طی میشه
فعلا دلم رو به هر روز ساعت 3 که برم از پشت شیشه ملاقاتش کنم خوش کردم
تا ببینیم کی مرخص میشه
خخخخ الان گرفتارم واستا سرم خلوت بشه همه ی آب زرشکات رو یه جا میبلعم خخخ
آندروید هم بعد نیست داره باهام راه میاد بیچاره
ممنونم عزیز
شاد و لبت ودلت خندان باشه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
خدا رو شکر. آهسته آهسته درست میشه آریا. خدا بخواد زود تر مرخص بشه و بدون مانع ببینیش.
وای تا سرش شلوغه ببرم آب زرشک هام رو1جایی مخفی کنم کجا ببرم پیدا نکنه وای الان گریهم می گیره!
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
آریا
جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 22:31
خخخخ تا بری قایم کنی من یکی دو تا برای امشبم کش میرم
شاد باشی عزیز
عیدت هم پیشاپیش مبارک باشه
برات دم عید آرزوی بهترین هارو دارم
موفق و دل آروم باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
شکلک شیشه خالی گذاشتم به جاش این آریا گول بخوره. شکلک دعا کردن که نقشهم بگیره. شکلک استرس.
سال نو مبارک آریای عزیز.
شاد باشی و شادکام.
آریا
شنبه 1 فروردین 1394 ساعت 22:31
سلاااااااعاااام پریساااا
امیدواارم شاااد باشی
عیدت مبارک
بهترین هارو برات آرزو مندم امیدوارم همیشه شاااد کام باشی
آمدم عیدت رو تبریک بگم برم
یه جعبه آب زرشک هم کش رفتم تا تو باشی بلاگت رو به امون خدا رها نکنی بری
شاااد باشییی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلاااام آریاااااا.
عیدت مبارک حسابی.
شکلک آخجون یواشکی.
آب زرشک بردی؟ ببر نوش جونت.
شکلک ذوق کردن بی صدا.
خوردی؟ هیچی نشدی؟ مطمئنی؟
وای آخجون از دست تمام اکسیر های تکمارنشان خلاص شدم این آریا تمامش رو خورد! حالا1جعبه آب زرشک میدم به هر کسی که بتونه این بنده خدا رو درمونش کنه.
ایام به کااااااام.
آریا
یکشنبه 2 فروردین 1394 ساعت 12:20
سلاام پریسا جان
خخخخخ اکسیر نبود
فکر کنم اشتبا گذاشته بودی چون آب زرشک هفت سال مونده خوردم الانم رو ابرااام
خخخخخ شاااد باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریااااا!
وای پس اونی که من خودم خوردم چی بود؟ آب زرشک ها رو تو خوردی یعنی اکسیر ها رو من خوردم؟ شکلک وحشت. شکلک وا رفتن. شکلک گیجی. شکلک حالا یکی بیاد من اکسیر خورده رو درمون کنه!
ایاااآاااآاام به کاااآاااآااامت.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *