تکبال83

کاملا شب شده بود که کرکس و شهپر به نزدیک محل تعیین شده رسیدن. منطقه ای در مرز بین درختستان های صندل و آبنوس. هنوز خیلی تا رسیدن فاصله داشتن ولی عطر آبنوس و صندل و اود تا حد سردرد به مشام می رسید.
-کرکس! می شنوی؟ صدای شیاطینه! چرا اینطوری می کنن؟
کرکس خندید.
-مگه دفعه اوَلِتِ جوجه؟ این تازه اول کاره. این صدا ها که چیزی نیست.
شهپر به نقطه ای دور در مقابلشون اشاره کرد و گفت:
-این چی؟ این هم اول کاره؟ عجیب هم نیست برای تو؟
کرکس به دور دست خیره شد و ماتش برد.
-این دیگه چیه؟!
شهپر و کرکس برای1لحظه از پرواز موندن و با حرکت بال هاشون توی هوا معلق ایستادن. هر2به مقابل خیره شدن و سعی کردن به خودشون مسلط باشن. اون رو به رو، تمام فضا رو انگار با چیزی شبیه1عالمه نور های کوچیک سرخ شناور روشن کرده بودن. اطراف اون نور های کوچیک1سری رشته های براق نورانی هم بود. دقیق تر که نگاه کردن، درست بالای تاق بلندی که از شاخه درست شده بود، در نقطه ای بالا تر و در اطراف نور های کوچیک، سایه های ریز و متحرکی دیده می شد که بی توقف و با نهایت سرعت حرکت می کردن. کرکس دقیق تر نگاه کرد و فهمید که اون نور ها حرکت می کنن، کم میشن، خاموش میشن و دوباره روشن میشن. شهپر متحیر به این صحنه خیره شده بود.
-یعنی چی می تونه باشه؟ شبیه1سری ستاره های چشمک زن می مونه!
شهپر چشم هاش رو تنگ کرد تا بهتر ببینه. کرکس درست می گفت.
-ولی اون ها که نمی تونن ستاره ها رو چیده باشن آورده باشن پایین، می تونن؟
کرکس جواب نداد، همون طور به رو به رو خیره موند و1دفعه با حالتی شبیه اشمئزاز به طرف شهپر برگشت.
-شهپر!اون ها پروانه های شبتابن. اون رشته های براق اطرافشون هم تار عنکبوت هستن. نور هاشون کافی نبوده آتیششون می زنن. اون ها می سوزن و تموم میشن و باز یکی دیگه جاشون روشن می کنن و عنکبوت ها تار می بافن که پروانه ها رو داخلشون نگه دارن و از اونجا که تار ها هم می سوزن، عنکبوت ها اون بالا دائما تار های نو می بافن تا باز هم بسوزن و همین طور این سیر تکرار میشه.
شهپر آشکارا لرزید.
-کرکس!چیکار باید بکنیم؟
کرکس بعد از چند لحظه تونست به خودش مسلط بشه و به همون حالت همیشگیش برگرده.
-فعلا هیچی. کاری نمی تونیم کنیم. باید بریم وسط معرکه ببینیم چی منتظرمونه.
شهپر پریشون و منقلب تقریبا فریاد کشید:
-یعنی تو هیچی نمی خوایی بگی؟
کرکس نگاهش کرد.
-آروم باش شهپر! می خوایی من چی بگم؟ از دست ما کاری بر نمیاد نمی فهمی؟ بیا! باید بریم.
شهپر خواست حرفی بزنه ولی دیگه مهلتش نبود.
-ببین کی ها اینجان! بهمون افتخار دادی کرکس سکویا! چرا اینهمه دور؟ بیایید دیگه!
کرکس1لحظه با حیرت به شهپر خیره شد.
-از این فاصله چجوری دیدنمون؟! اون هم توی اون همهمه جهنمی!؟
شهپر دزدانه نگاهی هشدار دهنده بهش فرستاد.
-زده به سرت؟ اون ها منتظرت بودن. درضمن از همین فاصله افتضاح زیر نظری. خودت رو بپا و بپر بریم!
شهپر درست می گفت. کرکس فورا نگاه حیرتزده و پرسشگرش رو دزدید، با حالتی بی تفاوت به طرف نور های شناور پرواز کرد و شهپر با کمی فاصله از سمت راست همراهش بود.
نزدیک انبوه درخت های پیچیده به هم، جایی که تجمع توحش کامل بود، کرکس کند کرد.
-واه متنفرم! اینجا منطقه درخت های عطریه!
شهپر آشکارا خندید.
-این ترکیب عطر صندل و آبنوس و اوده.
کرکس با نفرت نفسش رو بیرون فرستاد.
-بله می دونم. واه!
شهپر به وضوح تمسخر آمیز خندید.
-نکنه با تعفن مرداب تاریک بیشتر حال می کنی!
کرکس با لحنی که نفرت درش به عنصری جدا نشدنی تبدیل شده بود جوابش رو داد.
-نه نمی کنم ولی این عطر الان و اینجا زیادی تنده. اود و چوب های عطری که آتیش زدن حس گیجی درست می کنه.
شهپر موافق بود ولی این موافقت رو اعلام نکرد.
-به نظرم عمدا این کار رو می کنن. احتمالا آخرش همه باید گیج باشیم مگه نه؟
کرکس هم موافق بود ولی این موافقت رو اعلام کرد.
-بله درست میگی. ولی این فرا تر از گیجیه. این عوضی ها اون پایین روی زمین بوته های خشخاش هم آتیش زدن و دیگه شورش رو درآوردن. دودش از همینجا کلافهم کرده!
شهپر به زمین نگاه کرد. آتیش های نسبتا بزرگی دور از درخت ها شعله ور بودن و دود سیاه و تندی که ازشون بلند می شد با بوی عجیبش هر زنده ای رو منگ می کرد.
-آهای کرکس! بیا! معطل نکن! امشب رو حتی1لحظهش اگر از دست بره باختی!
کرکس با تردیدی آشکار و ناخوشآیند به شاهین نر بزرگی که با لبخند گشاده عجیبش باهاش حرف می زد نظر انداخت.
-بله. مشخصه. اگر نجنبم می بازم.
شاهین قهقهه زد و به طرف کرکس پرواز کرد.
-بیخیال کرکس! امشب و اینجا ما نمی جنگیم. اصلا تو چه بدبینی! همه شاهین ها که دشمن نیستن. اگر هم باشن اینجا جای عشقه نه مکان جنگ. اصلا خودت بگو، این وسط، بین اینهمه چوب و تشکیلات و از همه مهم تر، پیش نگاه اینهمه ماده پرپر محترم مگه میشه جنگی هم باشه؟ از قبیح هم اون طرف تره!
چندتا پرنده دیگه هم دورشون جمع شدن و شاهین رو تعیید کردن. 1دسته ماده شاهین قوی هیکل و آراسته به سرعت و با جیغ و ویغ و سر و صدا خودشون رو رسوندن.
-اینجا رو! این کیمیای جنگل سرو بلاخره کشف شد!
-اوه!سلام! تو کجا هایی کرکس؟
-احتمالا رفته دنبال اکسیر جاودانگی. راستی پیدا کردی یا نه
-من فکر کنم پیدا کرده چون حال اومده! ؟باور کن کرکس از سال پیش تا الان کلی جوون تر شدی!
-میگم ما رو که خاطرت نیست مگه نه؟ ولی من که خوب تو رو یادمه. اصلا ول کن بیا وسط بقیه هم ببینن اومدی!
شهپر خواست همراه کرکس بمونه ولی این به صلاح نبود. اون ها نباید خیلی به چشم می اومدن. پس با حالتی بی اعتنا و نگاهی ساده لوح به جمعیتی که داشت در اطراف کرکس بیشتر می شد خیره موند.
-کرکس!معرفی نمی کنی؟
کرکس بی قید خندید.
-مگه خودتون چشم و زبون ندارید؟ هر2طرف هر جفتش رو حسابی صاحبید. با اینهمه بهتون لطف می کنم. حضرات اراذل! این شهپره. فضول و مزاحم و اعصاب خورد کنه ولی به نظرم بشه1شب تحملش کرد. شهپر این ها…مسخره ها! من چندتا تون رو معرفی کنم؟ خودتون بنالید اصلا به من چه؟
شاهین ها به خصوص ماده های جمع چنان بلند زیر خنده زدن که به وضوح غیر عادی بود. ظاهرا جز کرکس و شهپر هیچ کدومشون حال و هوای طبیعی نداشتن. شهپر آهسته و نامحسوس به برگ های بزرگ روی سکو های شاخه های پایینی اشاره کرد.
-اکسیر های مدل به مدل. این ها هنر مار ها نیستن؟
کرکس هم نامحسوس به نشان تأیید سر تکون داد. 1پرنده شکاری خیلی بزرگ تأیید کرکس رو دید. روی شونهش زد و خنده وحشتناکی رو نعره کشید.
-کرکس! تو خطا نمی زنی. عجیب چشم هات مثل همه چیزت تیزه. سخت نگیر رفیق! اینجا امشب هیچ ماری نیست. قرار هم نیست که باشه. ما فقط باهاشون معامله کردیم. عیبی نداره! خوش باش!
بقیه با سر و صدا و قهقهه های جنون آمیز تعیید کردن. اون ها درست می گفتن. هیچ نشانی از حضور هیچ ماری اونجا نبود. دستی به شونه های شهپر چنگ زد و عقب کشیدش.
-این همراه تو و رفیق جدید ما نمی خواد ازت دل بکنه کرکس؟ بیا پسر! بیا بریم بهت یاد بدیم چجوری خوشبخت باشی! بیا!
شهپر خودش رو نباخت. با خونسردی و سبکباری ظاهری برای کرکس دستی تکون داد.
-کرکس! من همین طرف هام. هر وقت یاد گرفتم خوشبخت باشم میام یادت میدم.
کرکس خندید.
-برو به جهنم. دلم می خواد از زور خوشبختی سکته کنی من دیگه زنده نبینمت!
بقیه از خنده منفجر شدن.
-نگران نباش! تو برو ما خودمون حسابی یادش میدیم. برو خوش باش! بهت قول میدم امشب رو هرگز یادت نمیره و بعد از این دیگه جز انتظار کشیدن واسه رسیدن این شب ها هیچ کاری توی عمرت نمی کنی.
شهپر تعزیمی کرد، چرخید و همراه2تا ماده اطواری رفت که گشتی بزنه. کرکس در لحظه آخر هشدار نگاه زیر چشمی شهپر رو دریافت کرد که اول به کرکس، بعد به سکو های روی شاخه ها و دوباره به کرکس دوخته شد و گذشت. فضا لحظه به لحظه شلوغ تر می شد. حرکات لحظه به لحظه تند تر می شدن. کرکس1نفس همراه بقیه می چرخید و سعی می کرد حتی1لحظه هشیاری و تمرکزش رو از دست نده. با تمام حواسش همه چیز رو زیر نظر داشت که مبادا گوشه ای از ماجرا رو از دست بده.
-تو مردی از تشنگی! بیا بخور از دست من به سلامتی خودت! سلامتی ما که هرچی دادیم نخوردی!خودت رو دریاب!
کرکس یکه ای پنهان خورد و تقریبا به شدت کشید عقب.
-من تشنه نیستم. سلامت هم به قدر کافی هستم.
شیطون ماده اصرار کرد.
-باور کن نمیشه. ماده ها امشب اینجا زیاد خواهان سلامتیت هستن. اگر این یکی رو خوردی که خوردی. اگر نخوردی جدی به خوردت میدیم.
شلیک خنده های ماده شاهین ها رفت هوا. کرکس1لحظه حس کرد اگر پر یکی از اون موجودات به پرش بگیره دیگه نفسش بالا نمیاد. با اونهمه موجود روانی چجوری باید طرف می شد؟ اون ها می خندیدن و ظاهرا جدی می خواستن تهدیدشون رو عملی کنن. کرکس قهقهه ای زد و در حالی که به نقطه ای در مقابل خودش و پشت سر شاهین اشاره می کرد بلند هوار زد:
-وااای شهپر! الانه که رسما بمیری! چه کنم که تعهد کردم زنده ببرمت خونهت جوجه! ببینش!
و بعد1دفعه مثل اینکه برگ توی چنگال ماده شاهین مقابلش رو فراموش کرده باشه، همون طور که بلند می خندید بهش تنه زد و مثل باد از کنارش گذشت. با نهایت سرعتی که به چشم نیاد بال هاش رو باز کرد، عمودی پرید، از بالای سر ماده های در حال حمله گذشت و به قلب جمعیت وسط فضای بین درخت ها زد و بین شلوغی غیب شد. البته خیلی نمی تونست مخفی بمونه ولی از اون دام در رفته بود. شهپر بین3تا شکاری ناشناس ظاهرا با سر خوشی تاب می خورد. کرکس به سرعت از کنارش گذشت و روی شونهش زد.
-احوال شما؟
شهپر برگشت و کرکس سریع با حرکت چشم ماده های تعقیب گر و برگ های روی سکو ها و خودش رو به شهپر نشون داد. شهپر سر تکون داد و به نشان هشدار چندین بار سر و شونه هاش رو بالا کشید. درست در لحظه ای که تعقیب گر های خندان می رسیدن، شهپر طوری که انگار متوجه اوضاع نیست1دفعه چرخی زد و رو در روی اون ها ایستاد. شونه های یکیشون که از همه جلو تر بود رو چسبید و بلند هوار کشید:
-این جام توی دستت رو ول کن بیا ببینم نخرده چقدر پایه چرخی!
برگ رها شد و جمع به هم ریخت و در1لحظه رقصی جنون زده شروع شد. شهپر از وسط میدون خیلی سریع و خیلی نامشخص به کرکس نگاه کرد. کرکس نامحسوس سری تکون داد و گذشت. شب اینطوری پیش می رفت.
منطقه سکویا در سکوتی تاریک فرو رفته بود. حرکتی آهسته و مخفی، ضربه ای بسیار آهسته که صداش با وجود نامحسوس بودن انگار در تمام سکوت منطقه پیچید، و2تا سایه که بی صدا به هم رسیدن و به اعماق تاریکی زیر شاخه ها خزیدن.
-خورشید! اون برگ کوچیک زیر برگ دعوت کرکس مال فسقلی بود.
-می دونم مشکی. کرکس هم می دونست. تکی نفهمید. فایده ای هم نداشت که بفهمه. کرکس به دردسر افتاده یا داره می افته مشکی.
-خورشید!تو که این رو می دونستی چرا هیچی نگفتی؟ فکر نمی کنی الان برای گفتن دیر باشه؟
-من نمی دونستم مشکی. تازه فهمیدم. چه خوب شد تکی همراه کرکس نیست.
-ولی خورشید اگر می فهمیدیم کرکس هم الان اونجا نبود.
-چرا مشکی بود. امشب اون عوضی ها1نکبتی توی جنگل بالا میارن و کرکس حتما واسه خوابوندن این شر می رفت.
-حالا چیکار کنیم خورشید؟
-آروم باش مشکی. بذار فکر کنم.
-خورشید!ببین! هوای اینجا و هوای فسقلی رو می تونی داشته باشی؟
-بله که می تونم. تا من اینجام اوضاع اینجا کامل ردیفه.
-مطمئن؟ کاملا؟
-بله مشکی. کامل کامل مطمئن باش!
-پس اینجا با تو. بعد می بینمت.
-موفق باشی!.
مشکی بی حرف دیگه ای پرید و رفت و در سکوت کامل از نظر گم شد. خورشید هم از زیر شاخه ها پرواز کرد و به جهت مخالف مشکی رفت. سکوت و سکون منطقه رو گرفته بود. مثل اینکه از اولش هیچ حرکتی وجود نداشت.
شب بلند زمستون داشت به طرف نیمه هاش می رفت. کرکس داشت حس می کرد که شب رو بی خود باخته و بی مورد اونجا چرخیده. چون هنوز هیچ اتفاق عجیبی پیش نیومده و جز اینکه چندین بار چندین ماده به هر طریقی سعی کرده بودن چیزی به خوردش بدن ماجرای دیگه ای نداشت.
-عجب مسخره هست! می شد توی لونه خودم می موندم و الان داشت حسابی بهم خوش می گذشت. اینجا خیلی…واه! آخ!
کرکس فرصت نکرد سر بالا کنه ببینه دقیقا چی شد. لحظه ای متحیر وسط زمین و آسمون بر جا موند و به سر و پر های خیسش که تا شونه خیس بودن نظر انداخت.
-لعنت!این دیگه چی بود؟
ماده غول پیکری از ته دل قهقهه سر داد.
-دیدیم نخوردی گفتیم سلامتیت رو این مدلی تضمین کنیم. چیزی نیست فقط از اینکه بودی شیرین تر شدی. حالا میایی با هم1چرخی بزنیم؟
کرکس به قیافه اون جونور نگاه کرد و در حالی که به خاطر می سپردش و به خودش تعهد می داد که سر فرصت از بیخ گلو تا انتهای دمش رو جر بده خنده بلندی سر داد و جلو تر از ماده پرواز کرد.
-همراهت که نمیام. ولی بهت افتخار میدم پشت سرم باشی!
ماده بدون ناراحتی هوار زد:
-این عالیه! بزن بریم!
کرکس کمی تعجب کرد ولی برنگشت پشت سرش رو نگاه کنه. زیاد طول نکشید که1حس خستگی شیرین بهش دست داد. به نظرش می رسید که فضای نورانی اطرافش داره کم کم رویایی دیده میشه. محو و به مدل رویا. سعی کرد اعتنا نکنه ولی داشت سخت تر می شد.
-تو مشکلی داری کرکس؟
کرکس به ماده شکاری با اون نگاه مات و مهربون نظر انداخت. حس می کرد از پشت مهی شفاف می بیندش.
-نه. نه من فقط1خورده خسته شدم.
ماده خندید.
-معلومه که خسته میشی. از سر شب نه فرود اومدی نه چیزی خوردی. بیا1کمی خستگی در کن.
کرکس با نگاه خسته ولی کاملا هشیار بهش نظر انداخت، لبخند معنی داری بهش زد و شونه بالا انداخت.
-هاه ها!نه ممنونم! شما بفرما!
ماده آروم لبخند زد.
-مجبور نیستی منو کنارت تحمل کنی. بهت قول میدم. فقط می برمت1جایی که چند لحظه آروم بگیری. اگر نخوایی من حتی نزدیک هم نمیشم.
کرکس با تردید نگاهش کرد. ماده آروم لبخند زد.
-بیا! اگر زیر حرفم زدم هرچی تو بگی.
ماده اون قدر ها بزرگ و قوی نبود. کرکس مطمئن بود اگر پای درگیری وسط باشه جنازه خودش هم از پس اون ماده شکاری بر میاد. خستگی فشار می آورد. شهپر غیبش زده بود. کرکس با حرکت آروم بال های ماده همراهش پرواز کرد. از زیر نور های شناور متحرک گذشت و از راهروی باریک و نیمه تاریکی که از بین شاخه های خوش عطر آبنوس و صندل رد می شد عبور کرد. ماده شکاری کنار دهنه راهرو متوقف شد.
-همینجا. می خوایی همراهت بیام؟
کرکس بی مکث و صریح گفت:
-نه.
ماده آروم عقب کشید.
-پس بفرمایید!
کرکس آهسته از کنار ماده شکاری گذشت و وارد فضای عطرآگین تاریکی شد. اولش با تردید به اطراف نظر انداخت. کسی نبود. ماده پرنده کنار دهنه ایستاده بود. کرکس خیلی گشت تا مطمئن شد کسی اونجا نیست. عجب خسته بود! به طرف1فرو رفتگی در گوشه شاخه ها رفت.
-عجب!
نعنویی از چوب های خوشبو و پر و دیگه مشخص نبود چی، هموار و نرم و…براق! بین شاخه های عطری. اون چیز وسوسه انگیز واقعا برق می زد! واقعا می درخشید! ولی چجوری؟! چه فرقی می کرد! کرکس حس کرد خستگیش2برابر شد. اون تصویر و اون بو ها عجیب به خواب دعوتش می کردن. کرکس به اطراف نظر انداخت. ماده پرنده نبود. کرکس آهسته روی نعنو فرود اومد و وسطش فرو رفت. حرکتی ملایم، تاب خوردنی آروم، عطر چوب، عطر شاخه های صندل، عطر آبنوس جنگل سرو که انگار با تمام آبنوس های تمام جهان فرق داشت، نعنوی متحرک نرم که انگار بغلش کرده بود. چقدر خسته بود. این خستگی عادی نبود! به جهنم که نبود. اینجا که کسی نبود. خطری نبود. ولی چرا اینهمه…اینهمه…اینهمه عجیب! انگار همه جاش بعد از فرو رفتن توی نعنو بهش چسبید. انگار اون گهواره عجیب واقعا سفت بغلش کرده بود و کرکس حس کرد دیگه به این سادگی نمی تونه از وسطش بلند شه و بیاد بیرون. خوب از خستگی بود! حتما اینطور بود. حتما. چند لحظه دیگه امتحان می کرد. فقط چند لحظه. فقط…
-شب به خیر کرکس! بخواب! خوب بخواب! شب به خیر!
کرکس در آخرین لحظه های بیداری صدای آروم ماده پرنده رو شنید و دیگه چیزی نفهمید.
در دل سیاهی بی پایان شب، از منطقه سکویا، سیلی سیاه، منظم، بزرگ و کاملا بی صدا، مثل دودی غلیز از لا به لای شاخه های شبح وار بلند شد، در فضای بالای منطقه پخش شد و به قلب تاریک شب سیاه زد.
شهپر وسط شلوغی جهنمی شکاری ها با نگاهی دزدانه کرکس رو جستجو می کرد. کرکس هیچ کجا دیده نمی شد. شب داشت به نیمه می رسید و دیگه کسی به کسی نبود. شهپر با تمام وجود سعی می کرد هشیاریش رو، یا اونچه از هشیاریش باقی بود رو برای خودش نگه داره. بو ها، صدا ها، نور ها، حال و هوا، همه چیز بر علیه هشیاریش بودن. از شدت دود تاریک حاصل از سوختن اونهمه تار و پروانه چشم هاش می سوخت. همراه تار عنکبوت ها و پر و جون پروانه ها، عطر سر گیجه آور اود شهپر رو گیج می کرد. دستی به شونهش خورد. شکاری نر1دست خاکستری1برگ بزرگ به طرفش گرفت.
-به سلامتی و دوام امشب برو بالا.
شهپر تردید کرد.
-من واقعا دیگه بالا رفتنم نمیاد.
شکاری نر قهقهه ای جنون آمیز سر داد.
-چرا میاد. اصلش هنوز مونده. برنامه تازه می خواد شروع بشه و تو میگی نمیاد؟
شهپر به خودش اومد. به محتوای داخل برگ بزرگ نظر انداخت. مثل شب سیاه بود. انگار قیر.
-برنامه؟ چه برنامه ای؟ برنامه که خیلی وقته شروع شده.
و به انبوه شکاری هایی که وسط زمین و آسمون، روی شاخه ها، زیر سکو ها، اطراف نور های شناور در هم می لولیدن و مشغول چرخ زدن و جفتگیری های بی هنگام و بی حساب و بی قاعده و نوشیدن و ویران کردن بودن اشاره کرد. شکاری خاکستری چنان خنده ای رو عربده زد که شاخه های پشت سرش لرزیدن.
-جوجه تو مثل اینکه دفعه اَوَلِتِ. خوب عیبی نداره. تجربه می کنی. قسمت خوشمزهش در پیشه. راستی تو چرا این وسط هنوز تک موندی؟ بیا اینجا ببینم! بیا!
شهپر خواست حرفی بزنه ولی شکاری خاکستری با1دست مثل پر کاه بلندش کرد، با قدرتی عجیب بردش بالا و به شدت پرتش کرد وسط1دسته بزرگ ماده که معلوم نبود چه عشق وحشتناکی از لولیدن توی هم داشتن می کردن. شهپر حس کرد در تمام عمرش اینهمه مشمئز نشد. بی اختیار از شدت انزجار فریاد کوتاهی زد و سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی دیر شده بود. شهپر به قدرت ضرب شکاری باخت، مثل1دسته علف به ضرب تمام اومد پایین و با سر وسط ماده های وحشی فرود اومد.
-وای جوجه ها اینجا رو؟ از آسمون موهبت بارید وسطمون!
-هورا!
-سلام عشق! از سر شب تا حالا نازت رو کشیدم در رفتی که!
-ای بلا! نگه داشته بودی واسه الان؟ خوب کردی! بیا که جات اینجاست! همینجا!
-آره خوب اومدی بیا بیااا!
… … …
شهپر حس کرد الانه که عقل از سرش بپره.
-وای! وای خدا! این ها دیگه چه جونور هایی هستن؟!
کسی نشنید. شهپر سریع سرپا شد. اولین شونه ای که دستش رسید رو چنگ زد، خنده زشتی کرد و گفت:
-عاشق رجزم. من مفت حال نمیدم. پس هر کی بیشتر از خودم چرخید و سرش گیج نرفت مال خودمه تا خود صبح!
ماده ها از ته دل جیغ های تأیید کشیدن و مشغول شدن. شهپر با حرارت می چرخید و بقیه رو هم به چرخیدن تشویق می کرد. ماده ها جیغ می کشیدن و جیغ می کشیدن. کرکس، دور از اینهمه غرق خواب بود!.
-این کیمیا خوابه!
-باید هم خواب باشه! من کارم رو بلدم. بهتون که گفتم.
-دیگه تحمل ندارم.
-صبر کن!کبوترش همراهش نیست. اگر امشب گیرش نیاریم باید عمرمون رو بدیم عشق که جای خود داره.
-راست میگه. حالا چیکار کنیم؟
-عروسکش همیشه زیر پر و بال هاشه. ببینیم هست یا نیست.
-نیست.
-ببینیم!
کرکس با احساس نزدیک شدن دستی به پر هاش از خواب پرید. انگار1هشدار ناگهانی از ناخودآگاهش دریافت کرد. ذهنش خیلی سریع بیدار شد، تحلیل کرد و فهمید. خواست از داخل اون گهواره عجیب بیرون بپره ولی دید واقعا نمی تونه.
-وای خدای من!
شیره های چسبناکی که از ترکیب تار عنکبوت با صمغ خشک درست شده بودن کار خودشون رو کردن. حالا علت اون درخشش و برق عجیب روی پر ها و چوب های بسترش رو می فهمید! کرکس سفت به بسترش چسبیده بود. اینطوری نمیشد. در کمتر از ثانیه ای باید کاری می کرد. خودش رو نباخت. با حالت کسی که در خوابی آروم از حرکت و صدا های اطرافش اذیت شده باشه تلاشی ناچیز کرد و پلک هاش رو کمی حرکت داد. پنجه ای لطیف سرش رو ناز کرد.
-بخواب جونم! چیزی نیست! بخواب!
کرکس به ظاهر در عالم خواب و بیداری کلمات رو جوید.
-هان!نمیریم؟
ماده بالای سرش ریز خندید.
-چرا عزیزم میریم. هنوز زوده. فعلا بخواب تا خودم بیدارت کنم.
کرکس آه رضایتمندانه ای کشید و دوباره به خواب رفت. این چیزی بود که ماده ها می دیدن.
-از بس ور زدین داشت بیدار می شد.
-خوب بشه. اینکه نمی تونه هیچ غلطی کنه. الان حسابی چسبیده.
-از کجا معلوم زورش نگیره خلاص بشه. می دونی اگر بشه چی سر ما میاد؟
-پس چه غلطی می خوایی بکنی؟
-صبر کن تا نیمه شب بشه. هم تأثیر چسب بیشتر میشه هم تأثیر خواب. تاریک هم میشه و درضمن بقیه هم حواسشون بیشتر میره و قدرتشون بیشتر میاد. این ها رو بفهمید دیگه!
-ولی دارم بهتون میگم این کبوتره زیر پر هاش نیست.
-خوب نباشه. این2تا که گیر باشن گرفتن اون کاری نداره. مطمئن باشید یا خودش برای نجات جفتش میاد این اطراف یا بقیه خودی هاش میان و اون اونجا جا می مونه که مار ها باقیش رو انجام میدن. در هر حال کار بعد از کرکس راحته.
-مار ها؟ یعنی الان اونجان؟
-احتمالا احمق! نباشن هم بلاخره می رسن. به ما مربوط نیست. ما فقط دست کرکس رو از اونجا کوتاه کردیم باقیش با خودشون. تکمار کبوتره رو می خواد و ما راهش رو باز کردیم. دیگه به عهده کفایت خودش و افرادش.
-وای این نیمه شب کی میاد لعنتی ها! نمیشه زود تر بجنبید؟
-تو واقعا بی جنبه ای! صبر داشته باش!
-من جنبه سرم نمیشه صبر هم ندارم.
-بس کنید دوباره دارید بیدارش می کنید. بیایید از اینجا بریم!.
صدا ها رفتن. کرکس لای پلک هاش رو آهسته باز کرد. کسی در اطرافش نبود. ماده ای بزرگ، تیره و قوی کنار ورودی کشیک می داد که حواسش به شلوغی و تصویر های اون طرف راهرو رفته بود و چشم های باز کرکس رو ندید. تمام ذهن کرکس از1حقیقت پر شد. به دردسر افتاده بود. باید حرکتی می کرد ولی فقط مهلت همون1حرکت رو داشت. اگر می جنبید و موفق نمی شد از اون طله جدا بشه نگهبان ورودی با1هشدار بقیه که اتفاقا منتظر هشدار بودن رو خبر می کرد و دیگه هیچ راه نجاتی نبود. کرکس حس کرد از تصور گرفتار شدن در بین اون موجودات داره سکته می کنه. باید در همون1حرکت اول خودش رو آزاد می کرد ولی آیا واقعا این شدنی بود؟ ریسک خطرناکی بود. کرکس باید ریسک می کرد. ذهنش کاملا بیدار ولی جسمش عجیب کرخت و خسته بود. حس می کرد می تونه ساعت ها بخوابه ولی اون لحظه زمان خواب نبود. ماده بزرگ رو از لای پلک هاش دزدانه زیر نظر گرفت. خیلی بزرگ بود. زمان داشت از دست می رفت. نیمه شب نزدیک می شد. از تصور اونچه شنیده بود به خودش می لرزید. کرکس اونجا توی طله ماده ها گیر کرده و تکبال به دست مار ها گرفتار می شد! باید می جنبید ولی چی از دستش بر می اومد که احتمال موفق شدنش رو بیشتر کنه؟ باید می جنبید. تکبال گرفتار تکمار می شد. تکبال. تکبال. جفت کرکس. تکبال. فکری مثل برق از سرش گذشت. وقت تحلیل و سبک سنگین کردن نبود. تا همین لحظه هم دیر شده و داشت دیر تر هم می شد.
کرکس جرأتش رو جمع کرد.
یا حالا یا هرگز!.
ناله آهسته ای رو به حالت زمزمه نامشخص و خواهنده جوید.
-می…خوا…مت…الان…
نقشهش فورا جواب داد. ماده شکاری مثل برق بالای سرش حاضر بود. چشم های کرکس بسته بودن و آهسته ناله خواهندهش رو زمزمه می کرد.
-آآآآآآخ!می…خوامت…الان…
-چی می خوایی عشق؟ به من بگو!
کرکس در خودش لرزید. تمام توانش رو جمع کرد که این لرزش به چشم ماده شکاری حواس جمع نیاد.
-آآآ…وااا…
-چی؟ چی گفتی؟
ماده به طرفش خم شد. کرکس تلاش بی حالی کرد ولی پلک هاش باز نشدن.
-بییی،یااا!
همین اندازه کافی بود. کرکس لرزش جسم بزرگ ماده شکاری رو درست بالای سرش احساس کرد که اختیار از دست داده خندید، وظیفهش رو بیخیال شد. تمام داستان فراموشش شد. حرکتی کرد و با کرکس یکی شد. به لحظه نکشید. کرکس با چنان سرعتی که به چشم نیومد با تمام زورش به اطراف بستر چسبندهش فشار آورد و بالا پرید. ماده نفهمید این پریدن از سر جفت خواهی نیست. کشیدش بالا. لازم نشد. کرکس از ثبات جسم بزرگ ماده شکاری که بیرون بستر چسبنده بود استفاده کرد. ازش کمک گرفت و با1تلاش شدید از دام آزاد شد و بی مکث، در فاصله ای کمتر از1پلک زدن، ماده شکاری بزرگ رو2دستی چسبید و به ضرب وسط بستر چسبنده کوبیدش زمین. ماده فرصت نکرد فریاد بزنه. 1دسته از پر هاش با1ضربه کنده و به مواد چسبنده اطراف بستر آغشته شده و در حلقش فرو رفتن. کرکس با سرعتی که سعی می کرد هرچی بیشتر باشه ماده شکاری رو کامل وسط دام فرو کرد، با1حرکت تند و شدید با تمام قد خودش رو روی دشمن پرت کرد و تمام جسمش رو به بستر فشار داد تا مطمئن شد همه جاش کامل به دام چسبید و اون موجود متحیر و گیج کامل گرفتار شده. بعد بدون توجه به پشت سر و بدون1ثانیه تأمل شاخه های پشت بستر رو کنار زد و به هر زحمتی بود از اون جهنم تاریک زد بیرون. وحشت تمام جونش رو مور مور می کرد. نمی تونست درست پرواز کنه. هم گیج و خسته بود و هم پر و بالش به شدت چسبناک شده بودن و واقعا نمی تونست بره بالا. چیزی به نیمه شب نمونده بود. ماده ها برای تسخیرش بر می گشتن و این یکی از کمترین خطر هایی بود که اون شب پیش می اومد.
شب، در اطراف اون فضای محصور و جادو شده از طلسم سیاه حکمفرمایی می کرد. سایه هایی محو و ناپیدا، به ناپدیدی سراب و خیال، آهسته آهسته در هوالی اون جهنم وحشی پخش می شدن و دورش رو می گرفتن. هیچ حرکتی دیده نمی شد. برای اون ها که از وجود سایه های ناشناس بی خبر بودن، گاهی، فقط گاهی، شاخه ای یا برگی بر اثر وزش باد کمی می جنبید، خشخش بی حال و خیال گونه ای می کرد و دوباره تمام دنیای بیرون از جشن وحشی شکاری ها، در سکوتی به سنگینی هیچ فرو می رفت.
درست سر نیمه شب1دفعه تمام نور ها خاموش شدن. تیرگی مطلق همه جا رو گرفت ولی صدا ها1دفعه انگار چندین برابر رفتن بالا. دیگه کسی کسی رو نمی دید. شهپر دیگه اختفا و احتیاط رو بیخیال شد، اطرافیانش که اصلا خیال خسته شدن نداشتن رو با خشونت به گوشه و کنار پرت کرد و هوار زد:
-کرکس!کدوم جهنمی رفتی؟ کرکس!
دستی با قدرت کشیدش عقب و شهپر تقریبا به حالت دراز کش روی یکی از شاخه های عطری ولو شد.
-رفیقت جاش امنه عشق! نگرانش نباش. تو به خودت برس!
چندتا دست حریص و1سیل پر های نرم و خوشبو انگار تمام وجودش رو گرفتن. شهپر حرکتی به خودش داد و پرید بالا، اوج گرفت و توی تاریکی محکم به شاخه های اطراف خورد ولی بی اعتنا رفت بالا تر تا از شاخه ها گذشت و نفسی توی هوای تازه کشید. چند بار چرخید و چشم هاش رو باز و بسته کرد تا بتونه به تاریکی عادت کنه و ببینه چی داره میشه. صدا هایی که از بلندی ترسناک شده بودن توی سرش منعکس می شدن و آزارش می دادن. کرکس هیچ کجا نبود. شهپر تا جایی که نگاه روزبینش بهش اجازه می داد دقیق نگاه کرد. شکاری ها، وحشی و بی مهار از فضای محصور با درخت های عطری بیرون زدن و مثل سیل جهنم به طرف منطقه سکویا به حرکت در اومدن.
1دسته ماده دیوانه با جیغ هایی از اعماق وجود از راهرو گذشتن و در حالی که هم رو تا مرز دریدن عقب می روندن به طرف بستر کرکس خیز برداشتن. صحنه وحشتناکی بود. کرکس از دور تر تماشا می کرد و واقعا می لرزید. تا چند لحظه بعد ماده های وحشی نفهمیدن به جای کرکس با1هم جنس گرفتار خودشون طرف هستن. کرکس نموند ببینه چی به سر اون نگهبان بیچاره و گرفتار آوردن. پرواز سر و صدا داشت و کرکس با اون نیمه پریدنش محال بود بتونه خلاص بشه. بدون اینکه بفهمه اون طرف راهرو و خارج از میدان دیدش چی داره میشه بدون پرواز و با پرش های کوتاه از شاخه ای به شاخه دیگه پرید و با تمام توانش سعی کرد از اون دردسر وحشتناک هرچی دور تر بشه. به اندازه کافی که دور شد، تمام توانش رو جمع کرد و با فشاری بیشتر از تحمل وجودش به بال هاش فشار آورد تا باز بشن. اول نشد و بعد کمی، کمی دیگه، باز هم بیشتر، بال هاش باز شدن ولی نه به خوبی همیشه. همین قدر که کرکس بتونه از شاخه ها جدا بشه و بره بالا. صدایی از پشت سرش. نعره بود. عربده بود. توحش بود.
–اونجا. بگیریدش!
هوار های پشت سر کرکس براش ندای مرگ بودن. در تمام عمرش اینطوری نخواسته بود از چیزی فرار کنه و اینطوری ناتوان نشده بود. خستگی پلک هاش رو می بست و مانع دیدنش می شد و بال هاش گرفتار چسبندگی دامی که ازش رها شده بود ازش فرمان نمی بردن. کرکس قدرتش رو، تمام قدرتش رو به یاری طلبید.
-وای خدای من! وای خدای…خدای من!
کرکس با تمام نفسش زور می زد که هرچی سریع تر و بالا تر بپره. داشتن بهش می رسیدن.
-خدایا!نه!
می رسیدن.
-نه! برای خاطر خدا! نه!
رسیدن!
کرکس نمی تونست بره بالا. مثل برق پر هاش رو بست و خودش رو پرت کرد پایین. سقوطی واقعی.
ماده ها1لحظه در تاریکی سر در گم شدن.
-پس کو؟ همین الان2قدمیش بودم! فقط2تا بال دیگه دستم می رسید بهش! کجا غیبش زد؟!
-من هم نمی دونم. الان اینجا بود همینجا!
-شما ها1مشت جفت خواه کور به درد نخورید. ببینید حتما رفته بالا. زود باشید پیداش کنید من می خوامش!
ماده وحشی این رو با صدایی ترسناک جیغ کشید و بی اختیار1مشت از پرهای روی سینهش رو با حرصی جنون آمیز با پنجه های قوی کند و پاشید هوا. کرکس در چند متری زمین بال های چسبناکش رو باز کرد و افقی در ارتفاعی پایین تر از شاخه های بلند چنار ها به پرواز در اومد. سرش گیج می رفت و تقریبا جایی رو نمی دید. ماده ها رسیده بودن بالای سرش. کرکس تمام زورش رو داد به بال هاش و با تمام سرعت رفت. دیگه چشم هاش باز نبودن یا اگر هم باز بودن چیزی نمی دید. کرکس بدون دیدن مقابلش مثل تیر رفت و رفت و رفت و1دفعه انگار به هیچ خورده باشه، به ضرب تمام به1چیز عجیب و نامأنوس برخورد کرد، به شدت به عقب پرتاب شد ولی از اون چیز عجیب جدا نشد. بی اختیار و بی تعادل چند بار به جلو و عقب رفت و متوقف شد. به شدت نفس نفس می زد. از شدت تلاش و از شدت وحشت. وسط چیزی شبیه1تور کلفت، محکم و چسبنده با شبکه های بسیار ریز و نفوذ ناپذیر گرفتار شده بود. حکمت اونهمه تار عنکبوت و اونهمه شیره رو حالا کاملا می فهمید.
اون طرف شاخه های بین کرکس و فضای جهنم، جنگی وحشی و بی رحم در جریان بود.
منطقه سکویا در آرامشی ترسناک شب رو سپری می کرد. خورشید از شدت بی تابی به زحمت اختیار اعصابش رو نگه می داشت. از دور دست ها، محو و منعکس، صدا هایی گنگ و جهنمی به گوش می رسید. انگار بادی از اعماق جهنم می وزید و مرگ رو عربده می زد. سایه هایی ناپدید و منظم در اطراف منطقه سکویا می چرخیدن. نگاه جستجو گر و کاملا هشیار خورشید هیچ چیزی رو جا نمی ذاشت. اون طرف منطقه، روی درخت گردوی بلند، تکبال کاملا پنهان و کاملا آماده، در انتظار حادثه بود.
جنگ در اطراف جهنم گسترش پیدا می کرد. تمام اتفاق ها چنان سریع می افتادن که انگار دستی دور حوادث رو تند کرده بود. شکاری های بی خود از خود، وحشی، خواهنده و تشنه به خون، بی اون که بدونن با چه چیزی و چه جوری درگیر شدن، فقط می خواستن مانع رو کنار بزنن و پیش برن تا برسن به جایی که بشه کشت، درید، خون ریخت و ویران کرد. سکویایی ها زیر فرمان مشکی آماده و چابک با چنگال های تیز و دست های مسلح راه رو بهشون بسته بودن. کرکس درست زیر پای ماده های سرمست و دیوانه بی صدا پرپر می زد مگر خلاص بشه ولی هرچی بیشتر تلاش می کرد گرفتار تر می شد. جنگ به این طرف شاخه ها می رسید. کرکس کم کم می فهمید. ماده ها فاصله ای تا فرود نداشتن. اگر پایین می اومدن درست روی سر کرکس نازل می شدن. کرکس فهمید که اینطوری از اون تور لعنتی خلاصی نداره. دست از تقلای بی فایدش برداشت و آماده شد که در صورت لزوم تا سر حد کشتن و داقون شدن با اون موجودات ترسناک بجنگه. صدایی درست از پشت سرش.
-وای!کرکس! این تویی؟
کرکس به شدت یکه خورد. چنان شدید که اون تور مثل فنر به اطراف تکون خورد و تکونش داد.
-شهپر!بیا از اینجا نجاتم بده!
شهپر چرخید و از طرف راست به کنار کرکس و تورش رسید.
-خوب خوب خوب! عجب جایی خودت رو گیر انداختی! ببینم! تو از اون پشت فرار کردی! اونجا خوابگاه و خلوت ماده هاست. تو اونجا بودی!؟ برای چی؟
کرکس کلافه تلاشی کرد ولی نتیجهش فقط این بود که همراه تور شناور بین زمین و هوا مثل1بادکنک بزرگ تاب خورد.
-بودم که بودم عوضی! این به تو مربوط نیست. بیا از این چیز مسخره خلاصم کن!.
شهپر نگاهش کرد.
-یعنی چی؟ به تکبال میگم!
کرکس از شدت تقلا دوباره به نفس نفس افتاده بود.
-شهپر! به جان فسقلی اگر پر اون ماده ها بهم بخوره تا نکشمت نمیمیرم.
شهپر به اطراف نگاه کرد و تازه فهمید چی داره میشه. خندهش رو پشت دستش پنهان کرد و گفت:
-عجب!
کرکس با حالتی بین فرمان و تقاضا شعله کشید.
-شهپر از اینجا نجاتم بده!
صدای نعره های پیروزمندانه و بی مهاری از بالای سرشون بلند شد.
-اونجا!اون پایین!
شهپر دیگه معطل نکرد. ماده ها کرکس رو دیده بودن.
-اینقدر تقلا نکن بیشتر گیر می افتی. تحمل کن الان نجاتت میدم.
کرکس تحمل نداشت. سرش بالا بود و خواه ناخواه فرودی وحشتناک، بی تاب و جنون زده همراه با نعره های دیوانه وار رو می دید و می شنید.
-شهپر!بجنب! محض خاطر خدا! بجنب!
شهپر دیگه نمی خندید.
-آروم باش کرکس! الان درستش می کنم.
-شهپر! به خاطر خدا!
-دیوونه تو از چی می خوایی در بری؟ اون ها فقط1مشت ماده هستن. بهت میگم1دقیقه صبر کن!
-شهپر!فقط بجنب! فقط بجنب!
کرکس دیگه تلاش نمی کرد ولی شهپر می دید که نفسش به شدت به شماره افتاده.
-کرکس! با خودت اینطوری نکن! اگر لازم باشه درگیر میشم. دستشون بهت نمی رسه. کرکس! می شنوی؟ تو1بار کمان خوردی. الان نباید اینهمه ملتهب باشی واسهت خطرناکه. کرکس! می فهمی چی میگم؟
-شهپر!فقط بجنب! از اینجا نجاتم بده!
فرود ها به سرعت برق داشت کامل می شد. ماده ها رسیدن. شهپر با تمام توان تور رو می کشید و می درید و این خطر بود که خودش هم گیر بی افته. برای شهپر مثل روز روشن بود چی میشه اگر گرفتار می شد. اون ها کرکس رو زنده می خواستن. فقط کرکس رو. اگر موفق نمی شد، کرکس گرفتار و خودش کشته می شدن. چی پیش می اومد اگر در می رفت و کرکس رو گرفتار رها می کرد؟ شهپر1ثانیه هم به این فکر مجال نداد. با تمام توانش با تور می جنگید. کرکس به شدت ملتهب بود.
-کرکس!باید کمک کنی. آماده ای؟ دست هات رو آزاد کن، آفرین همینطوری. حالا بدهش به من!چیکار می کنی دیوانه دستت رو بده!
ولی کرکس خودش رو کشید عقب. لحظه ای محو به شهپر خیره شد. تصویر مرداب تاریک و توفانی به وضوح در برابر نگاهش جون گرفت. قیامتی تاریک که کرکس لحظه های پایان خودش رو در نگاه شهپر که بالای سرش ایستاده بود تماشا می کرد.
-نه! نه!
شهپر تقریبا داد زد:
-کرکس!الان می رسن! بدهش من دستت رو!
کرکس کشید عقب.
-نه! نه!
دیگه وقتی نبود. شهپر التماس رو هوار کشید.
-کرکس به خدا می خوام نجاتت بدم. به جان تکبال می خوام نجاتت بدم لعنتی! تو رو به خدا باور کن دیر شد! دستت! دستت رو بده! دست های عوضیت رو بده روانی!
-نه! نه!
زمان تقریبا کامل از دست رفته بود. شهپر بیخیال احتیاط شد. خودش رو روی تور چسبنده پرتاب کرد و دست های کرکس رو به زور گرفت و کشید. کرکس مهلت مقاومت نداشت. شهپر تیز نگاهش کرد.
-خفه! هر غلطی گفتم می کنی. به جای اینکه با من بجنگی همراهم میشی و2تایی با این طله می جنگیم. من دست هات رو گرفتم. آهسته شونه هات رو از تکیه اون چیز لعنتی خلاص کن و زورت رو بفرست طرف دست هات. بجنب! حالا هر وقت گفتم خودت رو سفت بگیر، با جفت پا هات فشار بده به پشت سرت و پرت شو طرف من. کرکس! حواست به منه؟ آماده ای؟
قهقهه جهنمی و نعره های جنگ تمام وجود زمین رو انگار گرفته بود. شهپر می دونست که دیگه فرصتی نیست. با تمام توان دست های کرکس رو سفت چسبید. کرکس اصلا شبیه خودش نبود. شهپر مهلت نداشت به این چیز ها توجه کنه. اگر نجاتش نمی داد تکبال نمی بخشیدش. به خاطر می آورد تعهدی رو که یواشکی، خیلی یواشکی، لای شاخه های بلوط بلندی که لونهش بالاش بود به تکبال داد.
-شهپر! من نگرانم. مواظبش باش. کرکس زیاد به خودش مطمئنه. اون ها هم زیاد خطرناکن. من زنده می خوامش. اگر طوریش بشه من دیگه نیستم.
و شهپر آروم و مهربون، خیلی خیلی مهربون، به پر های خاکیش دست کشیده بود، اشک های همیشگیش رو پاک کرده بود، دلداریش داده بود و بهش اطمینان داده بود که امکان نداره اجازه بده حتی1پر از کرکسش بی افته و کاملا سلامت براش پس میاردش.
-کجا می خوایی بری کیمیا؟ مال خودمونی!
کرکس خواست کاری، حرکتی کنه ولی نتونست. مهلتش پیش نیومد. شهپر مثل تیر بین کرکس گرفتار و ماده های حمله ور حائل شد و جنگ مثل آتیشی که به هیزم خشک برسه1دفعه شعله کشید. شهپر1نفس این طرف و اون طرف می پرید و اجازه نمی داد حتی1پر از مهاجمین به کرکس بگیره و در همون حال1لحظه کوتاه رو غنیمت شمرد، برگشت، جفت دست های کرکس رو گرفت و از بین تور نیمه ویران بیرونش کشید. کرکس تقلای شدیدی کرد که در نتیجه کشیدن های شهپر و پرپر زدن های وحشی خودش تور1دفعه وا داد و پاره شد و هر2همراه هم از بالای سر ماده ها به عقب پرتاب شدن. مهاجمین لحظه ای به خودشون اومدن که شهپر همون طور که دست های کرکس توی دست هاش بود پرید و با تمام توانش خودش و همراه بی حالش رو کشید بالا.
-کرکس! به خاطر خدا1حرکتی کن من زورم نمی رسه!
جنگ شدید، مرگبار و بسیار سریع بود. کرکس چند لحظه گذرا گیج بود و بعد،
-شهپر!بهم بگو چی داره میشه؟ خیال می کردم فقط باید از دست مسخره بازی ماده ها خلاص بشم.
شهپر خندید.
-این فقط موزیک متنشه. این جونور ها می خوان پخش بشن توی جنگل و کشتار کنن و بچه های ما مانع شدن.
کرکس1دفعه مثل آتیش گرفته ها از جا پرید.
-چی؟ بچه های ما مانع شدن؟ شهپر! این افتضاحه! واسه چی همچین اجازه ای دادی؟
شهپر هنوز دست کرکس رو رها نکرده بود.
-من اجازه ندادم. من نمی دونستم. ولی چرا نباید می دادم اگر هم می فهمیدم؟
کرکس هوار زد:
-شهپر!بچه های ما فقط1دسته خفاش و کلاغن. این ها1لشکر شکاری وحشی و از خود بی خودن. سکویایی ها همه نابود میشن.
شهپر دیگه معطل نشد. همراه کرکس در1زمان از جا کنده شدن. ماده های تعقیب گر پشت سرشون دیگه به حساب نمی اومدن. کرکس سریع تر از باد جهنم از بالای شاخه ها گذشت و خودش رو وسط معرکه انداخت ولی1دفعه با پنجه های شهپر عقب کشیده شد.
-کرکس!نه!
کرکس لحظه ای متحیر به مشکی که درست در مقابلش ظاهر شده بود خیره شد. عجیب بود. مشکی رو1لحظه انگار در حالتی نامشخص، انگار از پشت1سری شبکه هایی مثل تار عنکبوت دید که دست هاش رو با تمام قدرت بالا برده و انگار آماده انداختن چیزی درست روی سر نفر رو به روییش بود. هدف گیریش حرف نداشت اگر شهپر کرکس رو کنار نمی کشید. مشکی با دست هایی که سر رشته های باریک ولی محکم شبکه توی دستش رو تاب می داد خیلی عادی گفت:
-سلام کرکس!
و بعد چنان سریع غیبش زد که انگار اصلا نبود. کرکس متحیر به اطراف نظر انداخت. صحنه اطرافش چنان عجیب بود که کرکس برای1لحظه در جا خشکید. خفاش ها همه بدون استثنا مثل مشکی انگار از پشت شبکه های باریک دیده می شدن، همه دست هاشون بالا بود و به محض رسیدن به1شکاری آماده حمله، دست ها رو می بردن بالا، سر رو هدف می گرفتن و دست ها رو به ضرب تمام می آوردن پایین. سر و گردن شکاری مشبک دیده می شد، پرپر می زد و خفاش ها شبکه رو با تمام توان می کشیدن و چند لحظه بعد، شکاری های بی جون و بی حرکت بین زمین و آسمون رها می شدن و سقوطی به دل تاریکی پایان کارشون بود.
کرکس می دید که کلاغ ها هم همین برنامه رو با نهایت سرعت و قدرت دنبال می کردن ولی اون ها که مدل پنجه هاشون با مال خفاش ها فرق داشت، برای بهتر عمل کردن به سرعت برق توی هوا سر و ته می شدن، می چرخیدن و شبکه لای پنجه هاشون می رفت هوا و می چرخید و روی هدف فرود می اومد. سکویایی ها با دست، پا، منقار، پنجه و چنگال و اون شبکه های عجیب که کرکس دیگه فهمیده بود حاصل خطای دیدش نیستن و واقعا وجود دارن، شکاری ها رو حسابی زمین گیر کرده بودن. می دریدن، خفه می کردن، کور می کردن، متلاشی می کردن، خون بود که می پاشید و تر می کرد و می جوشید!
کرکس گیج تماشا می کرد. شهپر هم همینطور.
-این چی می تونه باشه؟ واه!
چیزی به شدت از پهلو با کرکس برخورد کرد.
-آخ ببخشید کرکس ندیدمت. خوب ما که شب بین نیستیم معذرت.
کلاغ ریز جثه این رو گفت و خواست بره که کرکس بیخ دمش رو چسبید.
-بیا اینجا ببینم!
-آخ کرکس من که معذرت خواستم!
-معذرت نخواه بگو داستان این نخ ها چیه؟
کلاغ که می خواست هرچه سریع تر بره تند و بی مکث جواب داد:
-این ها تار های کرم ابریشم هستن دیگه! چه خوب شد باهامون همکاری کردن و بهمون دادنشون وگرنه الان هیچ کدوممون زنده نبودیم! این ها از تار عنکبوت محکم ترن.
شهپر مات به کلاغ خیره شد.
-ولی کرم های ابریشم الان…
کلاغ بی صبرانه حرفش رو برید.
-بله خوب خودشون هم همین رو گفتن ولی راضی شدن دیگه!
کرکس دوباره بیخ دم بلند کلاغ در حال فرار رو چسبید.
-صبر کن! آخه چجوری؟ این نقشه کی بود؟ کی تونست کرم ها رو…
کلاغ این بار جهید و در حال دور شدن داد زد:
-خورشید.
کرکس نگاهش کرد و دید که کلاغ مثل1برگ کوچیک وسط باد به سرعت توی هوا پشتک زد، چرخید و شبکهش1شکاری خیلی بزرگ رو شکار کرد. شهپر به خودش اومد.
-کرکس!بجنب! باید کمک کنیم!
کمتر از1لحظه بعد، کرکس و شهپر وسط میدون در حال کمک رسانی به سکویایی ها بودن. غرشی از وسط جمعیت.
-کرکس اومد! کرکس و شهپر اینجان! بچه ها بزنید!
غرش هورای سکویایی ها که نفس گرفته بودن جنگل رو به لرزه انداخت. سکویایی ها با روحیه ای2برابر و کرکس و شهپر با توانی چند برابر مشغول شدن. جنگ خشن و بی توقف جاری بود.
خورشید بالای منطقه سکویا می چرخید. تکبال در انتهای منطقه سایهش رو می دید. همینطور سایه های گنگی رو که از پایین درخت سکویا انگار در جنبش بودن و نبودن. تکبال آهسته روی پا هاش بلند شد، شونه هاش رو بالا کشید و هشدار ضعیفی برای خورشید فرستاد. خورشید بلافاصله علامت رو گرفت و جهتش رو تشخیص داد. لحظه ای بعد، بی صدا و سریع به طرف محل جنبش های پنهانی پرواز کرد. تکبال اشتباه ندیده بود. مار ها، یکی یکی و در کمال سکوت، از سوراخی که معلوم بود تازه باز شده، بیرون می اومدن و به طرف سکویا می خزیدن، از تنه کلفتش بالا می کشیدن و راه لونه کرکس رو در پیش می گرفتن. جایی که تکبال به خیال مار ها باید اونجا می بود.
خورشید لحظه ای به تماشا ایستاد، بعد لبخند خطرناکی زد و بی صدا و شبح وار پرواز کرد و رفت.
جنگ وحشی و بی مهار پیش می رفت. کرکس1لحظه برق چنگالی رو دید که از فاصله دور رفت بالا و تیزپرک رو نشونه گرفت. برای هر کاری دیر بود. کرکس هیچ طوری نمی رسید.
-تیزپرک!
نعره کرکس تیزپرک رو آگاه کرد ولی کمی دیر. تیزپرک به سرعت جاخالی داد از ضربه ای که نمی دونست چیه و از کجا داره میاد. ضربه به تیر متلاشی کردن سر تیزپرک اومد ولی به خاطر چابکی تیزپرک به جای سرش به شونهش نشست. پیش از فرود اومدن ضربه، کرکس با اینکه مطمئن بود نمی رسه ولی به طرف تیزپرک و اون چنگال به هوا جسته شیرجه زد. ضربه زود تر از کرکس به تیزپرک رسید. به ضرب تمام اومد و چنان محکم به شونه راست تیزپرک نشست که همه خیال کردن تیزپرک رو از وسط نصف کرد. تیزبین فقط خونی رو دید که فواره زد و با عربده ای وحشی خودش رو وسط انداخت. شهپر زود تر رسید و شکاری بزرگ در1لحظه با گردنی خورد شده به دل تاریکی سقوط کرد. تیزبین عربده می زد. تیزپرک در آستانه سقوط توی دست های کرکس مثل فواره سرخ خون پس می داد.
-تیزپرک! بهت فرمان میدم زنده بمونی. می فهمی؟
تیزپرک از پشت پرده خون به کرکس نظری تقریبا خالی از هشیاری انداخت، لبخند گنگی زد و چشم هاش بسته شد. تیزبین کم مونده بود شکار بشه. مشکی رسید و کمینِ شکاری تیزبین رو گرفت و ناکارش کرد. کرکس مثل باد تیزپرکِ بی حرکت رو از میدون برد بیرون. تکرو اونجا منتظرش بود. کرکس بی حرف جسم بی حرکت تیزپرک رو سپرد به تکرو. تکرو گرفت و مثل تیر به طرف منطقه سکویا پرید. کرکس بی معطلی به معرکه برگشت. جنگ وحشی و نفس گیر در جریان بود. شکاری ها تا پای جون می جنگیدن. اگر پیروز نمی شدن تکمار زندهشون نمی ذاشت. شکاری ها برای ادامه حیات می جنگیدن.
تکرو غرق در خونِ تیزپرک پرواز می کرد تا هرچه سریع تر به منطقه سکویا و به خورشید برسه. از دور نشانه های تردید ناپذیر وجود درگیری در منطقه رو دید و شناخت. آتیشی که در وسط منطقه شعله می کشید و سایه هایی که مثل باد بالا می رفتن و فرود می اومدن. تکرو فقط امیدوار بود خورشید مهلت داشته باشه این فواره خون رو بند بیاره. تیزپرک داشت سبک تر می شد. تکرو بی مهابا رفت و به دل جنگ منطقه سکویا زد. مار ها همه جا بودن. روی تمام شاخه ها. روی زمین، روی تنه درخت ها، هر جایی که به عقل پرنده ها نمی رسید. تکرو بی توجه به قیامتی که درست در اطرافش جریان داشت نعره کشید:
-خورشید!خورشید! به داد تیزپرک برس!
تکرو بغضش ترکید. خورشید در مقابلش بود. نپرسید چی شده. هیچی نگفت. جسم خونآلود تیزپرک رو با نهایت سرعت از تکرو گرفت و پیش از هر سوالی پرواز کرد و به طرف درخت های هلو رفت. تکرو در تمام عمرش نسبت به هیچ کس اینهمه احساس سپاس و حقشناسی نکرده بود اون هم فقط به این خاطر که طرف با سوال کردن زمان رو از دست نداده. تکرو با چهره ای غرق خون و اشک دنبال خورشید رفت. خورشید بدون اینکه متوقف بشه و بدون اینکه برگرده به تکرو نگاه کنه با صدایی محکم و مطمئن گفت:
-خوب، که چی؟ ما در جنگ هستیم. تیزپرک هم می دونست. الان که زمان گریه نیست. بسه! اگر زنده موندنی باشه یا نباشه گریه های تو چیزی رو تغییر نمیده.
تکرو که جون گرفته بود داد زد:
-زنده هست؟
خورشید با تلخی و خونسردی همیشگی جوابش رو داد.
-زهر مار!بله زنده هست. حالا خفه شو و برو گم شو همونجایی که ازش اومدی!
تکرو بلافاصله پرواز کرد تا به کرکس و بقیه برسه، توی ادامه جنگ کمک کنه و بهشون بگه که در منطقه سکویا مار ها حمله کردن. صدای هیس هیس های کشدار و وحشتناک و صدای فریاد های سکویایی ها تمام منطقه رو می لرزوند. مار ها واقعا زیاد بودن، ولی عجیب بود!مار های روی درخت ها حرکت نمی کردن. یعنی حرکت می کردن ولی از جاشون نمی جنبیدن. فقط دیوانه وار هیس می کشیدن و تقلا می کردن و محل پیچ و تاب خوردنشون ثابت بود. تکرو لحظه ای متوقف موند و نگاه کرد. حیرتش زمانی بیشتر شد که دید مار ها هیزم های آتیش وسط منطقه هستن و کلاغ های منطقه سکویا با حرارت مار ها رو از درخت ها جدا می کنن و توی آتیش میندازن. مار ها تقلا می کردن، پیچ و تاب می خوردن، توی آتیش می افتادن، می سوختن و جزغاله می شدن. تکرو می دید که برای جدا کردن مار ها از درخت ها کمی زمان لازمه. می دید که سکویایی های زیر فرمان خورشید گاهی چند لحظه ای بالای سر1مار پرپر می زنن تا جداش کنن. اول تصور کرد خفهش می کنن. ولی چطور ممکن بود ماری در حال خفه شدن فقط چسبیده به تنه یا شاخه درختی تقلا کنه و حتی1دم به اطراف نزنه؟! تکرو مات به این صحنه خیره مونده بود و با ضربه خورشید که به شونهش کوبیده شد تازه یادش اومد کجاست.
-تو که هنوز اینجایی مگه بهت نگفتم گم شو؟
تکرو شونهش رو با دست های سرخ از خونِ تیزپرک مالش داد.
-دیدم اینجا هم جنگه گفتم کمک کنم.
خورشید آروم بود. خیلی آروم تر از کسی که وسط1لشکر به این بزرگی مار گیر کرده باشه.
-لازم نکرده. اینجا تو لازم نیستی. بجنب برو اونجایی که ازش اومدی لازم تری. کار اونجا که تموم شد بگو بقیه بیان اینجا آتیش بازی و گرما و خوردنی و همه چی.
تکرو با چشم های گشاد از حیرت به خورشید و به مار ها و به سکویایی های درگیر نظر انداخت و تازه ماجرا دستگیرش شد. خورشید فهمید و زد زیر خنده.
-تو چی خیال کردی؟ به نظرت فقط اون عنکبوت های چسبونکی کثیف بلدن تار ببافن و چسب درست کنن؟ به من میگن خورشید. تا هستم تکمار نباید خواب کامیابی رو هم ببینه!
تکرو از خوشی و سبکی، قهقهه زنان به طرف منطقه درگیری کرکس و بقیه پرواز کرد.
پیش از رسیدن صبح، سکویایی ها به منطقه برگشتن. شکاری های باقی مونده جونشون رو برداشتن و فرار کردن. کرکس و شهپر پیشاپیش بقیه پرواز می کردن. سالم تر ها زخمی ها رو می آوردن. تکبال با دیدن کرکس که تقریبا به شهپر تکیه زده بود، تا سقوط از بالای شاخه تاک فاصله ای نداشت. تکرو ماجرا رو برای کرکس و بقیه گفته بود و بقیه خسته و شاد در حال برگشت بودن. مار هایی که گرفتار طله خورشید نشده بودن، با نهایت سرعت به طرف سوراخی خزیدن که ازش اومده بودن ولی اون راه هم با همون چسب غلیز بسته شده بود و با گیر کردن2تا مار اولی، بقیه حساب کار دستشون اومد و مثل برق و باد به اطراف پراکنده شدن. بعضی ها تونستن فرار کنن و خیلی ها به دست تازه رسیده های تازه نفس گرفتار و هیزم آتیش وسط منطقه شدن. تکبال جیغ کشید:
-کرکس! چی شده؟ تو رو خدا!
کرکس که از خستگی نفسش بالا نمی اومد با دست های شهپر به تاک رسید. دیگه واقعا نمی تونست خودش رو سرپا نگه داره و حفظ کنه. شهپر چند بال آخر رو زد. کرکس در آستانه سقوط رو آشکارا بغل کرد و به تاک رسوند. دست بی حالش رو گذاشت توی دست تکبال، نگاهش کرد، بهش لبخند زد و پیش از اینکه کرکس ببینه و بفهمه دور شد.
-کرکس! تو رو به خدا حرف بزن!
کرکس خندید.
-چیزی نشده فسقلی! من فقط وحشتناک خسته شدم. ببین؟ حتی1پر هم ازم نیفتاده. شهپر شنید. در سکوت نفس عمیقی از سر آرامش کشید و به طرف آتیش پرواز کرد تا جسم دردناک و یخ زدهش رو گرم کنه. تکبال کرکس رو بغل کرد، به زیر پر هاش خزید و گریه و خندهش با هم یکی شد. تیزبین از شنیدن خبر زنده بودن تیزپرک از خوشحالی بلند زار می زد و خورشید فحشش می داد. زخمی ها با دیدن سور مفصلی که خورشید و باقی همراه هاش توی منطقه سکویا ترتیب داده بودن حسابی سر حال اومده بودن و از خوشی بالا و پایین می پریدن. کرکس برای تکبال نگفت که چی داشت می شد. براش نگفت چرا اینهمه عطرآگین و چسبناک شده. براش نگفت که شهپر نجاتش داد. شهپر روی شونه مشکی زد.
-تو حرف نداشتی. کرکس هم نفسش که بالا بیاد همین رو بهت میگه. من شک ندارم.
مشکی خندید.
-ممنونم شهپر!
سکویایی ها خسته ولی شاد و سبک، وسط منطقه جشن گرفته بودن. تا صبح هنوز زمان باقی بود.
شب بود و آتیش و سور و عشق و حال، تا صبحی که به این زودی ها نمی رسید.
دیدگاه های پیشین: (4)
مینا
جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 21:44
سلام خواستم حسابی بغلتون کنم آ[ه اصلا فکر نمی کردم این قسمترو الآن بذارید حسابی حاااااااااااااال کردم هنوز نرفتم بخونمش مررررررررررررسییییییییییی من برم بخونم خدافظ شکلک دویدن ببینم چی شد کرکس چی میشه بالاخره؟

پاسخ:
سلام مینا جان.
خوب چرا معطلی؟ بپر بغل کن!
خودم هم فکرش رو نمی کردم بشه به این زودی این بخش رو بنویسم. زد و شد.
شاد باشی.
حسین آگاهی
جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 22:17
سلام. فکرشو نمی کردم به این زودی این قسمت مهیج و عالی رو بذارید.
واقعاً خسته نباشید.
امیدوارم قبل از سال تحویل تموم بشه.
شش هفت ماه فکر کنم شده که داریم این داستان رو دنبال می کنیم.
قیافه تکمار دیدنی شده.
حتماً تو قسمت بعدی از تکمار و عصبانیتش بنویسید.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
خودم هم موندم چی شد که نوشتم. آخه به نظر خودم1هفته ای باید صرفش می کردم. اومد دیگه.
وای تکمار! من می ترسم الان از حالش. جرأت نمی کنم اون طرف ها آفتابی بشم ببینم درجه خشمش چنده. یکی شجاع تر رو بفرستید من نیستم.
کاش می شد تا سال تحویل تکبال هم به سر برسه. یعنی داستانش نه خودش! کاش مثل مشق جریمه می شد2تا دست بنویسنش تا زود تر تموم بشه! دلم می خواد از اینجا به بعدش رو بدم یکی دیگه بنویسه. جدی اگر بشه خوب میشه!
ایام به کام.
مینا
شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 07:29
خیلی دوس دارم که این دفه کرکس یه چیزی میشد. خیلی یه طوریداره میشه کرکس. باید یه کم تنبیهش کنیم. :d کاش می شد تکبال هم یه کم یبیشتر درگیر میشد. یه کمی اگه میشه تکبالرو با تکمار رو به رو کنید که این نخوتش بره و خلاصه اونم یه کمی بجنگه خیلی جالب بود. خوب با این کار توقع مارو برای به روز شدن سریع بالاتر بردین پیش به سوی قسمت بعد

پاسخ:
شکلک دارم می زنم توی سرم.
نوبت تکبال هم می رسه. بلاخره باید با تکمار طرف بشه. تا ابد که نمی تونه زیر پر قوی تر ها و پناه دهنده ها بمونه. باید1زمانی بیاد بیرون و خودش پیش ببره. خدا کنه اون زمان به اندازه کافی آماده باشه!
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه!
آریا
شنبه 23 اسفند 1393 ساعت 18:43
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
عالی بود ممنونم عزیز
خخخ قیافه تکمار دیدنیه
ممنونم عزیز از انتشار داستان زیبایت مرسییی فراوون
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم از لطفت. بله به نظرم تکمار رو الان باید فقط تماشا کرد البته از دور چون از نزدیک خیلی خطرناکه.
ممنونم که هستی.
پاینده باشی!.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *