زمستون زیادی فاتح باقی مونده بود. بهار دیر کرده بود. ولی در منطقه سکویا و تقریبا در جنگل سرو، کسی مهلت نداشت چندان به انتظار بهار فکر کنه. تکمار دیگه چندان هم مخفی نبود. از ماجرای اون شب کنار رودخونه دیگه تحملش تموم شده و به آب و آتیش می زد. پرنده های جنگل سرو حالا دیگه کم و بیش داستان1دسته بزرگ از مار های خونخوار غیر طبیعی رو می دونستن که توی جنگل پخش میشن و زنده های ضعیف و بی پرواز رو زنده زنده له می کنن و به فجیع ترین وضع ممکن می کشن. دیگه بحث سر اینکه این داستان ها شایعه هست یا نیست نبود. احتمال شایعه بودن وجود تکمار و افرادش تقریبا به فراموشی سپرده شده و ترسی ناگفته و عمیق که روز به روز عمیق تر میشد تمام پروازی ها و بی پرواز های جنگل سرو رو گرفته بود. ولی تکمار این روز ها ظاهرا ترجیح داده بود جنگل سرو در انجمادی آروم باقی بمونه. از بین رفتن چندین تا جوجه در هر روز البته واقعیتی بود که وجود داشت و تکرار می شد ولی اثری از هیبت تکمار و نقشه هاش و جنگ هاش جایی پیدا نبود. تب تکبال کم کم پایین اومد و قطع شد ولی تکبال دیگه درست نشد. سر بالا نمی کرد، حرف نمی زد مگر خیلی کوتاه و در جواب پرسش هایی که واقعا جواب لازم داشتن. و از همه بدتر، به شدت با فاصله گرفتن از خاک مشکل داشت و هر لحظه حاضر بود بمیره ولی از امنیت سفت زمین و از تاریکی زیر پر و بال کرکس بیرون نیاد. روی خاک وا می رفت، پر و بال هاش رو خاکی می کرد، ماتش می برد و اشک بی صدا توی نگاه بی حالتش حلقه می زد. خورشید دیگه چیزی نمی پرسید. فقط در خودش می لرزید و انگار می سوخت و در سکوت دست روی شونه تکبال می ذاشت و هیچی نمی گفت. تکبال بی اعتنا به دست هایی که در سکوت شونه هاش رو می فشردن، سرش رو می کرد زیر بالش و مشغول خاک بازی می شد. شهپر می مرد که بفهمه و نمی فهمید.
تکبال بود و خاک!.
-آهای!سلام! ببینم تو چیکار داری می کنی؟! عجیب تر از این هیچ شکلی پیدا نکردی رفتار کنی؟!
تکبال آهسته سر بلند کرد و به خوشپرواز متحیر که در حال فرود روی خاک کنار تکبال بود نظری گذرا انداخت، بعد دوباره سرش رو انداخت پایین و مشغول خاک بازیش شد. خوشپرواز با حیرتی بی توصیف در کنارش فرود اومد.
-ببینم تکبال تو حالت خوبه؟
تکبال دیگه نگاهش نکرد.
-سلام آقای خوشپرواز.
خوشپرواز از شدت تعجب نمی تونست بال هاش رو بی حرکت نگه داره.
-تکبال!تو خودت رو دیدی؟ تمام جونت شده خاک! چرا اینجا نشستی؟ مگه نمی دونی پرنده ها نباید روی زمین بمونن؟ تو جات بالای شاخه هاست نه وسط خاک اون هم اینطور افتضاح و خاکی! تکبال؟ این ها اشکه؟
تکبال با نگاهی مسخ و محو به خوشپرواز خیره مونده بود و بدون هیچ تغییری در چهرهش، اشک بود که مثل سیل از چشم هاش اومد پایین. خوشپرواز گیج نگاهش می کرد.
-تکبال!میشه بگی چی شده؟ تو! اینهمه خاک! پر و بال همیشه صاف تو و اینهمه خاک! تو اصلا خاک رو به حساب نمی آوردی و حالا…تکبال! چی شده؟
تکبال هقهقش رو رها کرد. خیالش به نگه داشتنش نبود. اولش چیزی شبیه خنده بود و بعد تبدیل شد به سکسکه و آخر سر هقهقی شد که بند نمی اومد.
-خاک؟ خاک مگه چشه؟ من، من خود خاکم. ازش بالاتر نیستم. من مدت هاست با خاک یکی شدم و فقط خودم آگاه نبودم که الان آگاهم. خاک، خاک، خاک!.
خوشپرواز حس کرد الانه که از تأثر و حیرت از حال بره.
-تکبال!تو داری چی میگی؟ تو با خاک یکی نیستی. تو مال اون بالایی. مال آسمون، مال شاخه های اون بالا، تکبال! خودت رو افتضاح کردی! بیشتر از این وجودت رو خاکی نکن!تکبال! نمی فهمی؟
تکبال بی حالت و وسط هقهق های بی پایان فقط گفت:
-نه. نه. نه!
و در همون حال انگار بدون اختیار و بدون اراده و بدون درک، مشغول خاک بازیش شد. خوشپرواز چند لحظه بهش خیره موند. شونه های جمع شده تکبال به شدت از هقهقی خاموش می لرزید و تکبال بدون اینکه سر بالا کنه با خاک یخزده بازی می کرد. خوشپرواز اشک هایی رو می دید که روی خاک می چکیدن. تکبال دیگه سر بالا نکرد و دیگه حرفی نزد. خوشپرواز بهش نزدیک شد، دستش رو دراز کرد که متوقفش کنه و مانع ادامه کار عجیبش بشه که1دفعه سر جاش خشکش زد.
-این چیه!؟
تکبال دیگه بهش توجه نمی کرد. تکبال دیگه به هیچی جز گریه و خاک توجه نداشت. خوشپرواز با حیرتی آمیخته به ترسی ناشناس به تکبال خیره موند.
-تکبال!تو که نمی تونی پرواز کنی! پس چه جوری…تو با کسی درگیر شدی؟ یعنی چیزی مثلا1پرنده شکاری داشت صیدت می کرد؟ تو که پروازی نیستی چطور در رفتی!؟ و اینهمه یادگاری ازش روی همه جات با خودت آوردی!؟ این! جای پنجه! اثر پنجه های1کرکس!؟ ولی چطور همچین چیزی ممکنه!؟ این خیلی بزرگه! و خیلی عجیب! تکبال! دارم با تو حرف می زنم میشه دست برداری و جواب بدی؟
تکبال1دفعه گریهش بند اومد. دست از خاک بازی برداشت، سر بالا کرد، به خوشپرواز خیره شد و با صدایی بی حالت، بلند زد زیر خنده. تکبال می خندید و همچنان اشک سیلآسا از چشم های خستهش می ریخت روی پر هاش. خوشپرواز دیگه نتونست اونجا بمونه. به سرعت پرواز کرد، اوج گرفت و رفت. فقط می خواست بره. فقط می خواست از اون صحنه وحشتناک دور بشه تا نبینه. احساس کرد چیزی به قدرت1جفت چنگال بزرگ و تیز در حال از هم دریدن تمام اعصابشه. داشت دیوانه می شد. حیرت، وحشت، درد و چیزی شبیه ترحمی آزار دهنده تمام وجودش رو به شدت فشار می داد. خوشپرواز تا اون روز هرگز چنین احساس تلخی رو تجربه نکرده بود.
-هی خوشپرواز معلومه چته؟
خوشپرواز یکه خورد. رنگین پر خندید. خوشپرواز سکوت کرده بود. رنگین پر پرسش گر نگاهش کرد.
-جدی طوری شده؟ تو چیزی شدی؟ بگو ببینم جریان چیه؟
خوشپرواز انگار با چشم های بسته پرواز می کرد. در سکوت و انگار در خواب. رنگین پر بال به بالش داد و به طرف1چنار بلند منحرفش کرد.
-بیا1کمی اینجا بشینیم! اینطوری تو معلوم نیست سالم به مقصد برسی.
فرود و سکوتی که به درازا می کشید. رنگین پر انتظار رو بی فایده دید.
-خوشپرواز!نمی خوایی بگی چته؟ دارم نگران میشم1چیزی بگو!
خوشپرواز طوری به رنگین پر خیره شد که انگار برای بار اول می دیدش.
-رنگین پر! این کبوتره، تکبال، من1بار ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه و با کیه و از این چیز ها، اون بالای درخت ها اون دور به طرف اعماق جنگل رو نشون داد و گفت1جایی اون بالا ها با1سری پرنده ولی بیشتر از این چیزی نگفت. هر دفعه پرسیدم تفره رفت و توضیح نداد.
رنگین پر نفس راحتی کشید و دوباره خندید.
-آهان!آره بابا یادمه ترسوندیم! خوب که چی؟ البته یادمه که اون نگفت ولی اون فاخته روی افرا1چیز هایی می گفت. اینکه این کبوتر1قصه پرداز خیال ساز یا1همچین چیز هاییه. خوب حالا چی شده مگه؟
خوشپرواز در سکوت و به سرعت تمام ناگفته های تکبال و تمام گفته های فاخته رو توی ذهن پریشونش مرور کرد. سر بالا کرد، به رنگین پر نظر انداخت و نفس عمیقی کشید که بگه من نشونه های حضور اون موجود ناشناسی که فاخته می گفت رو توی زندگی تکبال دیدم، ولی مهلتش پیش نیومد. درست پیش از شروع جمله خوشپرواز، صدای وحشتناکی بلند شد و تمام دنیا انگار در1لحظه به حرکت در اومد و زمین و آسمون شروع کردن به وارونه شدن. رنگین پر با فریادی هشدار دهنده پرواز کرد و خوشپرواز رو خواه ناخواه همراه خودش بالا کشید. و درست در لحظه ای که اون2تا از درخت جدا شدن، درخت با صدای خشک مهیبی سقوط کرد و افتاد. خوشپرواز و رنگین پر1لحظه هم صبر نکردن. بلافاصله پریدن و با بیشترین سرعت از اونجا دور شدن بدون اینکه به پشت سرشون نگاه کنن.
2روز بعد، آرامش منطقه سکویا1دفعه مثل آبی که توش سنگ انداخته باشن لرزید. پرواز1ماده شاهین بزرگ و خوش پر و بال بالای منطقه سکویا که خیلی عادی وارد قلمرو سکویایی ها شد و شروع کرد به چرخ زدن همون سنگ موج ساز بود.
ماده شاهین در بالا ترین ارتفاعی که می شد پرواز کنه می چرخید و ظاهرا توجهی به اطرافش نداشت. به سوت هشدار قوی دست، خفاش نه چندان بزرگ ولی زورمند دسته سکویایی ها که روی نوک شاخه بالایی درخت گردو آویزون شده بود اعتنا نکرد و همینطور به حالت آماده باشی که در جواب به هشدار قوی دست توی منطقه سکویا ایجاد شد. ماده شاهین با آرامشی موزون و اطواری چرخ دیگه ای زد و بدون اینکه پایین تر بیاد، با حالتی برازنده ی مدل آراستن پر و بال و پرواز و حرکاتش به طرف سکویا پرواز کرد، دورش چرخید و از اونجایی که پرواز تا نوک سکویا براش مشکل بود، دنبال راهی گشت تا بتونه بی دردسر به اونجا برسه ولی این کار لازم نشد. کرکس معلوم نشد از کجا رسید و کمی پایین تر از پرواز ماده شاهین که داشت درمونده میشد، روی همون درخت گردوی قوی دست فرود اومد. فرصت نشد از کسی بپرسه چی شده و مهلت نبود کسی واسهش توضیح بده. ماده شاهین کرکس رو دید، به طرفش پرواز کرد، بالای سرش چرخی جفت خواهانه زد و1برگ سبز بزرگ دار وش رو از بالا روی سرش انداخت، بعد هم پرواز کرد و از همون راهی که اومده بود برگشت و رفت. کرکس برگ سبز رو گرفت و بهش خیره شد.
-دار وش!اینجا! الان! عجب!
خورشید و شهپر بلافاصله انگار که با طلسم ظاهر شده باشن رسیدن و2طرف کرکس فرود اومدن. بقیه هم کم کم جمع می شدن. خورشید برگ رو از کرکس گرفت و بهش خیره شد.
-عجیبه!مثل اینکه صبرشون تموم شده و امسال خیال ندارن منتظر بهار بمونن.
شهپر پرسش گر نگاه می کرد.
-خوب امسال بهار دیر کرده. ولی این برگ، چجوری ممکنه؟ از کجا آوردنش؟
کرکس برگ رو از خورشید پس گرفت و دقیق نگاهش کرد.
-مال اینجا نیست. توی این فصل دار وش ها هیچ طوری برگ سبز ندارن. از جای دیگه آوردن. از گرم سیر اون طرف کوهستان های7تایی.
مشکی به شدت حیرتزده شد.
-یعنی اینقدر مهم بوده؟ ولی چرا؟
تکبال سرش رو از زیر پر و بال کرکس بیرون آورد، به برگ سبز که دست به دست می شد اشاره کرد و نق زد:
-یکی واسه من توضیحش بده!
کرکس بحث رو رها کرد و واسهش توضیح داد.
-پرنده های شکاری بهار که میشه جشن های تفریح می گیرن. مهمونی های بزرگی که داخلشون هر چیزی میشه دید. از جفتگیری بگیر تا شکار های تفریحی و چرخ و رقص های پروازی و خلاصه جشن و تفریحشونه. خیلی هم مورد توجهه. نشونهش هم برگ سبز دار وشه که واسه هم می فرستن یا واسه اون هایی که دعوت میشن. و الان یکی از این جشن ها رو دارن توی زمستون می گیرن. اینقدر هم به نظرشون لازم بوده که رفتن از ناکجا برگ دار وش آوردن.
شهپر ادامهش داد.
-و خیلی هم براشون مهم بوده که تو حتما بری کرکس. ببین این برگ دعوتت چقدر بزرگه! مطمئنم واسه پیدا کردنش حسابی به دردسر افتادن.
خورشید با چهره ای متفکر و به شدت در هم تماشا می کرد. کسی نمی دید که اون پشت پرده تاریک نگاهش چی می بینه. خورشید می دید و می شنید. هیاهوی جهنمیِ بزم های تکمار رو و سرخی وحشتناکی رو که وسط سیاهی شب های تاریک، تمام1درختستان رو می گرفت. جیغ های مست و بی خود از خود، فریاد ها و نعره های وحشی، ضجه هایی که وسط توحش محو و ناپیدا ولی بلند بودن، خون، خون، خون!.
خورشید با تماس آروم دستی که شونهش رو لمس کرد به شدت یکه خورد.
-خورشید!همراه من باش! صحبت می کنیم.
خورشید آروم به کرکس نظر انداخت، آروم نگاه ازش برداشت و آروم با حرکت سر تأیید کرد.
-خوب، تحلیلت چیه کرکس؟
شهپر با این پرسش آرامش رو برگردوند. خورشید به زمان حاضر برگشت و صدا ها و سرخی و سیاهی رفتن.
-کرکس!این برگ تک نیست. به انتهاش برگ های کوچیک چسبیده. تو می تونی همراه داشته باشی.
کرکس لبخند زد.
-بله به نظرم بشه شما2تا رو، تو و شهپر رو زیر بال هام جا بدم ببرمتون.
مشکی متحیر و ناباور نگاهشون کرد.
-مگه می خوایی بری کرکس؟
پیش از کرکس خورشید جوابش رو داد.
-بله خوب. برای چی نباید بره؟ این تنها راهیه که بفهمیم حکمت این داستان چیه. از این گذشته، شاید لازم باشه کاری کنیم. جلوی1فاجعه جنگلی رو بگیریم یا از حادثه ای پیشگیری کنیم. و اگر کرکس به دعوتشون جواب نده هیچ راهی واسه فهمیدن نیست.
مشکی با حرصی که سعی می کرد قورتش بده غرید:
-ولی این جشن شاهین هاست. برگ سبز رو1شاهین آورده. شاهین ها مال تکمارن. این مسخره بازی پیش از بهار داره گرفته میشه. قشنگ مشخصه که1نقشه ای این وسط هست. دیگه فهمیدن نداره که!
خورشید به کرکس نظر انداخت که بیخیال تکبال رو نوازش می کرد.
-بله نقشه که حتما هست ولی تا اونجا نباشیم و باهاش رو به رو نشیم از ماهیتش سر در نمیاریم. نکنه ترجیح میدید بشینیم تا نقشهشون رو اجرا کنن و بعدش تشویقشون کنیم؟ از کجا معلوم که این بزم پوشش اجرای نقشه نباشه و اینطوری خواستن هیاهوی جنگل رو در اون شب توجیه کنن؟ از کجا معلوم که خواسته باشن کرکس و ما مجاب بشیم که فقط1تفریح معمولیه و اجازه بدیم کارشون رو کنن؟ اتفاقا ما باید باشیم و برای آگاهی از داخل ماجرا کرکس حتما باید بره.
مشکی خشمش که از جنس نگرانی بود رو آزاد کرد.
-چرا خودت نمیری؟ این بزم شکاری هاست. تو هم شکاری هستی. شهپر هم همینطور. تو که اصرار داری خودت برو. از پسش هم بر میایی.
خورشید عصبانی نشد. جنس خشم مشکی رو درک می کرد.
-اولا کرکس هم از پسش بر میاد. خیلی هم بهتر از من. دوما برگ دعوت رو واسه کرکس فرستادن نه واسه من. سوما من بعد از کشف ماهیت تکی دیگه واسه تکمار مهره سوخته هستم. حکم داده اگر افرادش هر جایی دستشون بهم رسید زنده نذارنم. من نمیشه اونجا باشم ولی کرکس این محدودیت رو نداره. مطمئن باش مشکی! اگر می شد و راهی برای حضور آشکار خودم در اونجا پیدا می کردم امکان نداشت کسی جز خودم رو پیشنهاد کنم چون می دونم چقدر ممکنه خطرناک باشه.
مشکی نگاهش رو دزدید و آروم عقب کشید. کرکس به داد جفتشون رسید.
-بسه دیگه تمومش کنید! خورشید درست میگه. یکی از طرف ما باید اونجا باشه و این گرفتاری به اسم من خورده. من باید اونجا باشم.
خوشبین از جا پرید.
-ولی کرکس! شاید این نقشه اصلا واسه تو باشه! شاید دقیقا می خوان که تو بری تا1داستانی سرت در بیارن.
خوشبین آشکارا از این تصمیم کرکس که داشت قطعی می شد پریشون بود. کرکس خوشبین پریشون رو صبورانه نگاهش کرد.
-تا اونجا نباشیم نمی فهمیم.
خوشبین نفس ناهماهنگش رو کشید داخل و لرزید. از خشم، از وحشت، از پریشونی. کرکس نگاهش کرد، آروم و مطمئن.
-خوشبین!خطر مدت هاست که واسه ما شروع شده. دفعه اولمون که نیست. تو که نمی خوایی من اینجا بمونم و بعد از اون شب تمام عمر خودم و همه شما ها با هم بگیم ای کاش اینهمه بیخیال نمی گذشتیم تا فلان اتفاق نمی افتاد؟ تقریبا راهی نیست. من باید اونجا باشم. کاش فقط1بزم ساده باشه که در اون صورت من بعد از اینهمه دردسر حسابی تفریح کردم و چیزی هم از دست ندادیم.
تیزپرک با بدبینی مطمئن و سفت گفت:
-به نظرم اینطوری نشه کرکس! شاهین ها سرسپرده های تکمارن و این مطمئنا1تفریح ساده نیست که توش بهت خوش بگذره.
کرکس به وسط جمعیت ساکت و به طرف صدای تیزپرک که از کنار شونه های پهن و محکم تیزبین به گوش می رسید نظر انداخت. لحظه ای مکث کرد و بعد خندید.
-تیزپرک!باهات موافقم. ولی هیچ چاره ای نیست جز اینکه وانمود به مثبت دیدن کنیم تا زمانش برسه.
مشکی به برگ سبز و به آسمون گرفته قروب نگاه کرد.
-زمانش واسه1هفته دیگه هست. همیشه همینطوره. درست7شب بعد از رسیدن برگ های سبز دار وش. کرکس! تو7شب دیگه باید در محل تعیین شده باشی و درضمن مُجازی1شکاری همراه هم با خودت ببری. خورشید که نمی تونه ظاهر بشه. پس می مونه شهپر.
همه نگاه ها به طرف شهپر چرخید. شاید انتظار می رفت شهپر خوشحال یا وحشتزده یا دسته کم متفاوت به نظر برسه و حتی جرقه ای بسیار کوتاه در نگاهش به چشم بیاد ولی شهپر خیلی عادی، چنان عادی و آروم که بیننده رو به حیرت وا می داشت، به کرکس نگاه کرد و در سکوت منتظر تعییدش موند. نگاه جستجو گر کرکس لحظه ای در بین مشکی، خورشید، شهپر، بقیه حاضر ها، و سر آخر دوباره شهپر چرخید. برای مدتی کوتاه روی شهپرِ آروم و منتظر ثابت موند و بعد به مقابل دوخته شد. شهپر همچنان خیره به کرکس در انتظار بود. کرکس خیلی آهسته سری به نشان تأیید تکون داد. شهپر هم با حرکت سر تأییدِ کرکس رو تأیید کرد. دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. داشت شب می شد. جنگل سرو می رفت که1روز کوتاه و تاریک دیگه رو به شبی بلند و سیاه پیوند بزنه.
-کرکس!نه! تو رو به خدا نرو! من نمی خوام بری اونجا!
تکبال تمام شب رو ضجه زد. کرکس با حوصله ای عجیب دلداریش می داد و سعی می کرد قانعش کنه ولی تکبال به هیچ صورتی قانع نمی شد.
-من نمی خوام. کرکس! تو رو به خدا! یا نرو یا منو ببر. از زیر پر هات در نمیام. انگار که زنده نیستم. فقط بذار بیام.
کرکس مهربون خندید و به پر های خاکی کبوترش دست نوازش کشید.
-ای پدرسوخته کوچولوی عزیز خودم! تو دردت ماده شکاری ها هستن مگه نه؟ واه! تماشاش کن!اینهمه اشک رو از کجا میاری فسقلیِ عزیز نفهم خودِ خودم؟ ببین فسقلی! به من گوش بده! تو تمام ماجرا های مسخرهم رو می دونی. تمامش رو در طول این شب ها واسهت تعریف کردم. و این رو هم می دونی که از زمانی که تو اومدی دیگه به طرف تفریحات پیش از حضورت نرفتم. تو مانعم نبودی. نمی تونستی باشی. خودم نرفتم. دلم نخواست. همراهت به من به اندازه کافی خوش می گذشت و هنوز هم می گذره. حالا تو هر مدلی می خوایی باش. به من خوش می گذره. پس اگر بخوام کاری رو نکنم نمی کنم و اگر بخوام کاری رو کنم لازم نیست به بهانه کشف داستان های تکمار انجامش بدم. میام مثل آبخوردن بهت میگم فسقلی من می خوام تفریح کنم با ماده شکاری های بزم های بهار. می بینی؟ به همین سادگی. مطمئن باش تمامش رو واسهت میگم واسه اینکه تو، از پس من، بر نمیایی و من اگر دلم بخواد، مجازم هر کاری دلم می خواد کنم واسه اینکه دلم می خواد، و الان، از زمانی که تو اومدی تا همیشه که تو هستی، دلم نمی خواد. درست فهمیدی؟ اگر فهمیدی پس دیگه اینطوری گریه نکن. و اگر نفهمیدی بگو دوباره واسهت توضیح بدم تا بفهمی.
توی صدای کرکس نه خشم بود نه تهدید. اتفاقا چنان مهربون و با حوصله توضیح می داد که تکبال گریه یادش رفت و محو و منگ بهش گوش کرد. کرکس برخلاف زمان هایی که تکبال نافرمانی می کرد، در زمان های اینطوری عصبانی نمی شد و تکبال می دونست اگر100بار دیگه هم بخواد کرکس دوباره و دوباره با حوصله و تحملی اعصاب خورد کن اشک هاش رو پاک می کنه و این ها که گفت رو دوباره براش توضیح میده. کرکس تکبال خاکآلود رو با محبتی پناه دهنده بغل کرد و با دست هایی سفت ولی پر محبت اشک و خاک رو از چشم و سر و پر هاش تکوند. دست های کرکس برای تکبال به شکل دردناکی آشنا بودن. این دست ها همون دست هایی بودن که در مواقع کابوس های بیداری، در زمان هایی که تکبال در حصار کامجویی های وحشی خود کرکس گرفتار می شد و پناه دهندگی کرکس بر خلاف همیشه اینجا به دادش نمی رسید، برای مهار تلاش های غیر ارادیش، برای تسلیمش و برای برنده شدن در جنگی نابرابر، به جسم خسته و زخمیش چنگ می زدن. تکبال لرزید و به اعماق پر های کرکس فرو رفت. توی خودش و توی دست های کرکس مچاله شد و خسته از تمام احساسات آزار دهنده ای که دیگه حوصله شناختن و جدا کردنشون از هم رو نداشت، به خوابی بیمار گونه فرو رفت.
1هفته مثل برق و باد گذشت. عصر موعود رسید. مشکی در این مدت به اتفاق خوشبین و چندتای دیگه سعی کردن کرکس رو از رفتن منصرف کنن و کاری کنن که متقاعد بشه به راه بهتری فکر کنه ولی خورشید به شدت مخالف بود و اصرار داشت که هر راهی جز حضور کرکس باطله و به بنبست می خوره. کرکس با خورشید موافق بود. اگر هم نبود، دلایل خورشید اون قدر درست و محکم بودن که چاره ای جز تأیید برای کرکس و بقیه باقی نمی ذاشتن. در این1هفته هیچ اتفاقی نیفتاد. سکویایی ها تمام زورشون رو زدن بلکه بتونن چیزی از حکمت این بزم بی هنگام بهاری در دل زمستون بفهمن ولی هیچ چیز و به واقع هیچ چیز دستگیرشون نشد.
-کرکس! به خاطر خدا، منو با خودت ببر!
کرکس جفت دلواپسش رو سفت بغل کرد و خندید.
-نمی تونم ببرمت فسقلیِ فسقلی! تو همینجا منتظرم میشی تا برگردم. مطمئن باش من بر می گردم و صبح نشده کنارتم.
تکبال نمی تونست مطمئن باشه. خورشید مثل همیشه بود. تلخ و آروم و عمیق.
-بجنبید دیگه نکنه می خوایید واسه بدرقهشون برید؟
تکبال نگاهی خصمانه به خورشید پروند. خورشید اعتنا نکرد. مشکی و بقیه نگران بودن ولی حرفی از این نگرانی نمی زدن. کرکس و شهپر بنا به قرار قبلی، نه چندان چسبیده به هم، تقریبا جدا، مثل2تا همراه خیلی معمولی که چندان هم آشنا و نزدیک نبودن، به طرف محل تعیین شده پرواز کردن و لحظه ای بعد، در افق نیمه تاریک عصری که به شب پیوند می خورد از نظر ها گم شدن. تکبال به جفتشون نگاه کرد که کوچیک و کوچیک تر شدن و به2تا نقطه تبدیل شدن و خیال شدن و سراب شدن و هیچ شدن و نیست شدن و تمام. انگار اون2تا نقطه با روزی که به سرعت به طرف شب می رفت مسابقه سرعت گذاشته بودن. کدوم سریع تر به تیرگی و نیستی می رسید؟! روز یا اون خیال که هر لحظه محو تر می شد؟!تکبال لرزید. خورشید دست روی شونه هاش گذاشت.
-بیا! تو جز تماشای افق گرفتاری های بزرگ تری داری که باید بهشون برسی.
تکبال با نفرت خودش رو عقب کشید.
-اون جفت من بود که تو با اینهمه اصرار لعنتیت فرستادیش وسط1مشت نکبت پر و بال اکلیلی جفنگ خورشید! حواست هست؟
تکبال این رو که گفت دیگه تحملش تموم شد. بغضش به شدت ترکید و مهلت فریاد و فحش بهش نداد. گریهش از سر حرصی درمونده بود. حرص جفتی که نگران از دست دادن آخرین و تمامیت هستیشه. خورشید تلخ و خشن اما بدون فریاد بهش جواب داد.
-خوب که چی؟ انتظار داشتی اینجا بغل دستت بشینه و تمام شب رو باهات تفریح کنه و فردا صبح از حسرت و حرص مثل ماده های جوجه مرده دور خودش بچرخه؟ اون باید می رفت نمی فهمی؟ ما در جنگ هستیم. تو چی؟ تو حواست هست؟
تکبال وسط گریه هوار زد:
-لعنت به جنگ و به تکمار و به اون عوضی ها و به تو و به کرکس و به من! به من چه این جنگ؟ به من چه بقیه؟ به من چه جنگل لعنتی و موجودات لعنتیش؟ به من چه هان؟ به من چه؟ من جفتم رو می خوام که تو فرستادیش به اون نکبت بازار. بقیه خودشون خودشون رو جمع کنن. اصلا خودتون ناجی هم باشید. به من چه؟ اون که رفته قهرمان شما ها باشه جفت من بود. می فهمی؟ جفت من.
صدای خورشید هم رفت بالا. پرخاش گر و محکم.
-دیگه بسه تکی! مثل اینکه یادت رفته با کی جفت شدی. بذار یادت بیارم که خود تو هم الان جزو این جنگ، جزو این ماجرا، جزو این جنگل و جزو ما لعنتی ها که گفتی هستی. درضمن، به خاطر بیار که تکمار الان هیچی رو اندازه تو نمی خواد. حتی تمام جنگل رو. کرکسِ تو، جفتِ تو، و همه ما1طور هایی الان بخش بزرگی از وظیفهمون محافظت از توِ و حسابی بیچاره شدیم تا مواظب باشیم گرفتار نشی. پس به اعصاب خودت لطف کن و پیش از لعنت فرستادن1کمی عقلت رو به کار بنداز اگر هنوز عقل و فهمی برات باقی مونده.
تکبال حسابی از جا در رفت.
-من ازت نخواستم برای حفظم بیچاره بشی. می تونی بکشی عقب و فقط جفتم رو نفرستی جهنم واسم بسه.
مشکی دخالت کرد.
-شما2تا!بس کنید! خورشید! کوتاه بیا! حالش رو که می بینی! فسقلی! خورشید درست میگه. البته تلخ میگه ولی میشه با کلمات دیگه هم گفت و چاره ای نیست باید تأییدش کنیم. ما در جنگ هستیم فسقلی و تو هم جزو این جنگی. نگرانی تو قابل فهمه ولی چاره ای نیست. اگر ما نجنبیم تکمار می جنبه و اون زمان چه تو و ما بخواییم و چه نخواییم، اتفاق هایی می افته که دیگه قابل جبران نیستن. سعی کن آروم باشی و مثل همیشه روی انجام وظیفه هات تمرکز داشته باشی تا بتونی بیشتر کمک کنی. به خودت، به ما و به کرکس.
تکبال هنوز گریه می کرد. خورشید دوباره دست روی شونه هاش گذاشت و اشک هاش رو پاک کرد.
-بسه دیگه تکی! تا همین لحظه هم زیاد زمان از دست دادیم. ما2تا باید الان در منطقه زیر پوشش خودمون باشیم که اگر اتفاقی افتاد، به موقع خطر رو دفعش کنیم. به خصوص امشب که هر اتفاقی ممکنه بی افته.
تکبال از پشت پرده کلفت اشک به خورشید نظر انداخت. خورشید نه مهربون، ولی اآروم با نگاه به نگاهش جواب داد.
-من می ترسم خورشید! خیلی می ترسم!.
خورشید کلافه ولی نه از دست تکبال، بی اون که نگاهش رو بدزده محکم و بلند گفت:
-من هم می ترسم! می فهمی؟ می ترسم!
تکبال1لحظه به نگاه نامهربون و تلخ اما آروم خورشید خیره موند و بعد آروم شد. هنوز گریه می کرد ولی نگاهش دیگه نفرت بار و عصبانی نبود. خورشید آروم شونه هاش رو فشار داد.
-تکی! الان واقعا زمان نیست تو گریه کنی. زود باش قطعش کن باید بریم!
تکبال خواه ناخواه ادامه گریهش رو خورد، همراه خورشید پرید و از نظر ها ناپدید شد. تکبال رفت و نگرانیش رو هم با خودش برد. توی ذهن تکبال، خورشید و بقیه سکویایی ها1چیز می چرخید. شب متفاوتی در پیش بود. برای همه. برای خودشون، برای تکماری ها، برای جنگل سرو.
دیدگاه های پیشین: (5)
ک.عباسی
پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت 07:25
با سلام بر نویسنده ارجمند داستان تک بال شما زیبا مینویسی از آخرین باری که کامنت گذاشتم تمام قسمتهای جدید داستان را خوانده ام ولی نکته ای در مدح این همه زیبایی پیدا نکرده ام بعد از مشاهده انتشار قسمت جدید بی درنگ مشغول خواندنش میشوم من که هنوز موفق نشدم رشته افکار شما را دنبال کنم و بدانم پایان این داستان تلخ است یا شیرین من خواننده مثل بیننده بعضی از سریالها هر روز به انتظار انتشار قسمت جدید داستان سری به وبلاگ همسفر میزنم به امید بهار در جنگل سکویا
موفق باشید
پاسخ:
سلام آقای عباسی.
لطف شما اینقدر زیاده که من کلام کم آوردم برای ابراز شرمندگی. به خدا نمی دونم چی بگم. فقط اینکه ممنونم از اینهمه محبت شما. کاش ارزش اینهمه لطف رو خودم و نوشتهم داشته باشیم. سعی می کنم سریع تر بنویسم و بیشتر سعی می کنم که بهتر باشم.
ایام شما تا همیشه ایام به کام.
حسین آگاهی
پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت 11:18
سلام. به شدت منتظر این شب متفاوت هستیم.
خیلی عالی نوشته بودید.
ایده استفاده از برگ برای دعوت به جشن هم خیلی منحصر به فرد بود؛ چه طور به ذهنتون رسید؟
راستی یک اشکال املایی اتفاری نه اطواری ناز و ادا و اطوار درسته.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اول آخریش. ممنون از املای اطوار. همین حالا میرم درستش می کنم که مثل نمی دونم چی جا نمونه. وای که واسه نوشتن این شب متفاوت چه دردسری واسه خودم درست کردم. یکی نیست بگه بیکار بودی عنکبوت آوردی توی معرکه؟ حالا شب متفاوت از کجا بیارم؟
شکلک درموندگی.
ممنونم از حضور با ارزشت دوست همیشگی من.
ایام به کام.
مینا
پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت 13:57
سلام حال تکبال دیگه واقعا داره بحرانی میشه.
نگرانشم.
هر روز که داره میگذره ا کرس بیشتر داره بدم میاد آخاین چه طور عشقیه؟ بدبختو داره ویران میکنه.
گرچه بیشترین تقصیررو خود تکبال داره. ول یخوب نمیدونم. کاش کی میشد بهتر بشه.
راستی یه خبریم از کبوتر خانوم و بالاپر اگه بدین خیلی خوب میشه.
همینطور از باز.
پاسخ:
سلام مینا جان.
حال دلت چطوره عزیز من؟
زندگی قواعدش زیاد دقیقه مینا جان. هر کسی اشتباه کنه باید طاوانش رو بپردازه. تکبال اشتباه کرد باید قیمتش رو بده. کرکس هم، اگر من بخوام تحلیلش کنم که نباید کنم، اگر بخوام نظری در موردش بدم که نباید بدم، از نگاه من کرکس همه چیزش بی نقصه و حرف نداره ولی در فاز خودش. فاز1پرنده شکاری که فرمانده1دسته از جنس خودشه. کرکس فرمانده و دوست و همراه و تکیه گاه خیلی بی نظیریه ولی جفت مناسبی نبود و نیست برای1کبوتر بی پرواز. برای تکبال. تکبال باید این رو می فهمید ولی نفهمید. پرواز خواهیش چنان کورش کرد که نفهمید به هر قیمتی نمیشه بالا پرید. و حالا چی شد! اینکه دیگه جرأت نداره حتی به آسمون نگاه کنه. اول اومد پایین، بعدش با آسمون بیگانه شد، بعدش از آسمون ترسید، بعدش از ارتفاع فاصله گرفت، حالا هم با خاک یکی شد. به نظرم تا نرفته زیر خاک باید1دستی نجاتش بده وگرنه میره پایین تر. اون1دست هم تا خود تکبال همت نکنه کاری ازش بر نمیاد. من نمی دونم. ولی امیدوارم1چیزی بشه. هر چیزی که این اوضاع رو عوض کنه.
کبوتر خانم و بالاپر رو هم این تکبال بی معرفت باید یادشون کنه که نمی کنه. باز هم حالش خوبه. داره پشت دریچه لونه روی افرا با فاخته و رویا ها و ذهنیت و همه چیزش عشق می کنه. نگرانش نباش بهش خوش می گذره.
تقلب کردم مینا جان. باید برم تحلیل و نوشتارم در مورد کرکس رو پاک کنم. من باید بی طرف و بی نظر باشم و چیزی نگم ولی…بیخیال گفتم دیگه. شما که می خونید ندید بگیرید که بینش من نگاهتون رو عوض نکنه من عذاب وجدان بگیرم.
چقدر من می نویسم!
شادکام باشی!.
آریا
پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت 23:07
سلام پریسا جان
مثل همیشه عالی نوشتی
مرسییی
ممنونم عزیز
به شدت منتظر قسمت بعدی هستم
بازم میگم خیلی عالی مینویسی
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان. ممنونم عزیز. چه خبر از خودت؟
ممنونم که هستی آریا.
شاد باشی!.
آریا
جمعه 22 اسفند 1393 ساعت 15:07
ممنونم عزیز
خدارو شکر از لطف دوستان عزیز خوبم مرسی
شما خوبید
امیدوارم عالی باشی
میگم دقت کردی این روزا آخری میشم تو کامنت دونی خخخ
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
اول و آخر نداره. تو هر جا باشی عزیزی.
شاد باشی و شادکام.