تکبال81

-خورشید! پس تو چه غلطی می کنی؟ این تب عوضی تا حالا باید پایین اومده باشه!
-خفه شو کرکس برو بیرون نبینمت. به نظرت من چه غلطی می کنم؟ انتظار داری چه غلطی کنم با کثافت کاری که تو معلوم نیست چه جوری بالا آوردی؟
-بس کنید.
-بلاخره1زمانی به حساب خودت و اون زبون درازت می رسم خورشید!
-تا اون1زمانی برسه بهتره1جایی باشی که به چشم من نیایی غول عوضی! فعلا برو خودت رو جمع کن من نبینمت بعدش سر فرصت واسه خودت هرچی دلت خواست جزجز کن ولی نه اینجا. حوصله هیچیت رو ندارم.
-تو چی میگی؟ من بهش تب ندادم می فهمی؟
-بس کنید.
-تو لازم نکرده بهش تب بدی. این مسخره بازی رو بذار کنار حرف بزن ببینم چیکارش کردی که آخرش اینطوری شده؟
-من کاریش نکردم ماده نکبت نفهم.
-تو غلط کردی! این چند روزه که حالش افتضاحه خودش هم هیچی نمیگه تو هم می دونی چی شده و خفه خون گرفتی و هیچی نمیگی. کرکس! مثل سگ کتک خورده می ترسی از اوضاع این لحظهش. اگر طوریش بشه تو اسباب بازیت رو از دست میدی عوضی.
-خورشید دارم بهت اخطار می کنم.
-هر غلطی دلت می خواد کن. اخطارت رو هم بذار در برگ غنچه خرزهره آبش رو کوفت کن من از اخطار های تو جا نمیرم.
-تو،
-بس کنید!
فریاد شهپر هر2تا رو متوقف کرد. شهپر رو کسی نمی تونست در حال فریاد کشیدن تصور کنه. حتی خورشید و کرکس. تکبال از اینهمه هیچی نمی فهمید. مثل1تیکه سنگ داغ افتاده بود روی بستر پر. حتی ناله هم نمی کرد. فقط تب داشت. فقط می سوخت. انگار هذیون هم توی گلوش گیر کرده و جرأت بیرون اومدن نداشت. تب و ترس مثل2تا چنگال تیز به جونش فشار می آوردن و خورشید با تمام تلاشش موفق نمی شد کاری از پیش ببره. شهپر با نگاهی که برای اولین بار برق خشمی از جنس خشم های کرکس درش دیده می شد به هر2تاشون خیره شد.
-چرا شما2تا نمی خوایید تمومش کنید؟ چرا دست از سر هم بر نمی دارید؟ چرا بس نمی کنید؟ نمی بینید بالای سر بیمار هستید؟ نمی فهمید؟
تکبال1لحظه با چشم های باز ولی بی حالت به هر3تاشون نگاه می کرد. لحظه ای بعد دوباره چشم هاش بسته شدن و از هوش رفت.
2روز بود که اوضاع اینطوری پیش می رفت. تکبال به شدت تب داشت و هیچی تبش رو پایین نمی کشید. منطقه سکویا به روال قبلی می چرخید ولی تکبال در این چرخه انگار نبود. فقط تب داشت.
-آهای کرکس! بیا! به نظرم تو باید این رو بشنوی.
کرکس مجبور شد بره. شهپر نگاه دلواپسش رو پاشید به تکبال. خورشید پر های داغ کبوتر رو نوازش کرد و حرفی نزد. شهپر با فرمان احضار کرکس زد بیرون. بی حرف. خورشید بالای سر تکبال نشست، بغلش کرد، نازش کرد، تکبال نفهمید. شهپر چند لحظه بعد وارد شد. خورشید سر بالا نکرد. شهپر دست روی شونهش گذاشت.
-مرغ های انجیرخوار چیز های عجیبی میگن.
خورشید نگاهش نکرد.
-لعنت به تو و کرکس و مرغ های انجیرخوار و همه و همه جهان.
خورشید در اون لحظه هیچی دلش نمی خواست جز اینکه بتونه این ذهنیت رو با صدای بلند به شهپر و به تمام دنیا بگه ولی فقط سکوت کرد. شهپر فهمید و نگفت. بعد از مکث کوتاهی صبورانه ادامه داد.
-به نظرم باید بهش توجه کنیم. درخت های انجیر حاشیه جنگل یکی یکی دارن خشک میشن و می افتن و همه پشت سر هم در1ردیف. مرغ های انجیرخوار میگن درخت ها انگار می سوزن. خورشید!شنیدی چی گفتم؟
خورشید سعی کرد صداش عادی باشه چون از پس نگاهش دیگه بر نمی اومد.
-آره شنیدم.
دست شهپر هنوز روی شونه خورشید بود.
-خورشید!اینهمه پریشونی حتما1دلیلی داره. چرا به من نمیگی؟ من مطمئنم که تو اون شب کذایی1چیز هایی فهمیدی. بگو ببینم این کرکس وحشی با تکبال چیکار کرده؟ تو می دونی و به همین خاطر حالت اینقدر افتضاحه. نمی دونم چرا سکوت کردی و حرفی نمی زنی. خورشید! به من بگو. شاید هنوز دیر نشده باشه.
خورشید سعی کرد بگه لعنت به همهتون! ولی صداش بالا نیومد. شهپر اصرار کرد.
-خورشید! من مطمئنم که تو می دونی. من مطمئنم که تو دیدی. و مطمئنم چیزی که تو دیدی بالاتر از وحشی گری های همیشگیش بود. حرف بزن! آخه چرا هیچی نمیگی؟ خورشید! تو چی دیدی؟
خورشید باید1طوری تمومش می کرد وگرنه واقعا خفه می شد.
-بس کن دیگه دیوونه! بهت1دفعه گفتم. من چیزی ندیدم چیزی هم نمی دونم. تو حرف نمی فهمی؟ شاید کتکش زده. شاید تفریح کرده. من نمی دونم. تو هم اینقدر روی اعصابم وزوز نکن موجود فضول. فهمیدی؟
شهپر بدون توجه به خشم و پرخاش شدید ولی بی فریاد خورشید آهسته به علامت نفی سر تکون داد.
-نه. نفهمیدم خورشید. تو باید به من بگی. واقعا باید بگی.
خورشید به شدت کنارش زد.
-برو گم شو تو هم عقل نداری سبکی!
شهپر نگاهش کرد. خورشید نگاهش رو دزدید و چشم هاش رو بست.
-خورشید!این مدل هات منحرفم نمی کنه. به شدت داری اذیت میشی. آخرش باید به من بگی. خوب الان بگو.
خورشید حوصله نداشت بلند شه هوار بزنه. رو از شهپر برگردوند و دیگه بهش اعتنا نکرد. کرکس وارد شد و به تکبال نظر انداخت. خورشید نگاه نفرتبارش رو بهش پاشید و سرش رو انداخت پایین. شهپر تیزی اون نگاه رو دید و پیام سردش رو به کرکس دریافت کرد.
-کرکس! تو خود نفرتی!
کرکس برخلاف شهپر شاید ندید، شاید نفهمید، شاید هم خیالش نبود. تکبال لحظه ای ناله ای نامفهوم رو زمزمه کرد.
-خاک. خاک. خاک. خاکم. من خاکم. خاک.
خورشید نفس عمیقی کشید که بی شباهت به هقهق فرو خورده نبود. شهپر دقیق شد ولی تکبال توی خودش جمع شد و کاملا مشخص بود که در کابوسی به شدت سیاه و به شدت ترسناک می چرخه. کرکس بی توجه به شهپر و خورشید پر های داغ تکبال رو ناز کرد. تکبال توی خودش مچاله شد و نالهش برید.
-کرکس!تحلیلت از گفته های مرغ های انجیرخوار چیه؟
کرکس به شهپر نگاه نکرد. نگاهش به تکبال بود که نگاه و حواس از جهان انگار بریده بود.
-باید رفت و دید.
آسمون ابری بود ولی نه توفانی در پیش بود نه بارشی. کرکس و شهپر بالای حاشیه جنگل پرواز می کردن و می دیدن که اوضاع اون پایین چجوریه. کرکس متفکر و شهپر حیرت زده بود. ردیف درخت های انجیر تقریبا تنک و خالی به چشم می اومد. کرکس کمی پایین تر رفت و شهپر هم دنبالش.
-کرکس!شاید لازم باشه مواظب باشیم.
کرکس بر نگشت.
-هستیم. بیا!
شهپر حالا شونه به شونه کرکس در حال چرخ زدن و فرودی خیلی آهسته و با احتیاط بود.
-درخت های انجیر این وقت سال آثار حیات ندارن.
نگاه کرکس به پایین بود.
-بله درسته. ولی می ایستن. نمی افتن.
شهپر تعیید کرد.
-اون ها می شکنن. از1جایی کمی بالا تر از بیخ. آخه چی می تونه دلیلش باشه؟ این…کرکس!
کرکس1دفعه سرعت گرفت و مثل تیر به طرف پایین شیرجه زد. بدون اینکه متوقف بشه با سرعت دور1درخت تنومند کج که هر لحظه آماده سقوط بود گشت، از زوایای مختلف نگاهش کرد، پایین و پایین تر رفت، روی زمین فرود اومد و به شهپر و اطرافش خاک پاشید، آهسته متوقف شد، چند قدم کوتاه برداشت و نزدیک درخت ایستاد و به پایین تنه کجش خیره موند.
-کرکس!مواظب باش! هر لحظه امکان داره بیفته!
کرکس انگار نشنید. یکی2قدم دیگه هم برداشت و نزدیک تر رفت. شهپر خودش رو رسوند.
-مگه زده به سرت؟ بیا کنار! اگر بیفته داقونت می کنه!
کرکس باز هم نزدیک تر رفت. آهسته قوز کرد و1دفعه ضربه محکمی با یکی از بال های بزرگش به درخت کوبید. درخت جرق تهدید آمیزی کرد و کمی بیشتر کج شد. شهپر بی اختیار از جا پرید و پرید عقب. کرکس نگاهش کرد و با تمسخری آشکار، بلند خندید. شهپر مثل اینکه چیزی ندید و نشنید، با آرامش دست کرکس رو گرفت و کشیدش عقب.
-بیا کنار! اگر روی سرت سقوط کنه سالم نمی مونی.
کرکس1قدم به عقب برداشت ولی1دفعه نگاهش به نقطه ای روی پایین تنه درخت متمرکز شد.
-چی شده؟ چیزی دیدی؟
کرکس لحظه ای به اون نقطه خیره موند، بعد آهسته و با احتیاط رفت جلو، جلو تر، و باز هم جلوتر، شهپر با دلواپسی تماشاش می کرد و آماده بود که اگر درخت افتاد، با بیشترین سرعت شونه هاش رو بگیره و بکشدش عقب. کرکس پیش رفت و پیش رفت و درست مقابل درخت ایستاد. آروم خم شد و منقار بزرگش رو در سوراخ بزرگی در پایین تنه درخت فرو کرد. شهپر نگاهش می کرد و هر لحظه منتظر بروز1فاجعه بود. مثلا اینکه1مار داخل سوراخ باشه و کرکس بی اطلاع رو نیشش بزنه یا1فوج از حشرات ریز درختی حمله کنن و خفهش کنن. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. منقار کرکس تا بیخ توی سوراخ فرو رفت و از تلاش کرکس مشخص بود که هنوز به انتهای سوراخ نرسیده. شهپر گوشه بال کرکس رو گرفت و آروم به طرف عقب کشید.
-بسه دیگه! بیا کنار تا خودت رو نفله نکردی.
کرکس با همون احتیاط کشید عقب. در برابر نگاه خیره شهپر به منقارش پنجه کشید و به پنجهش نظر انداخت.
-شهپر!تمام شیره و صمغ این درخت رو تا قطره آخرش کشیدن!. نمی فهمم چجوری و برای چی ولی این اتفاقیه که برای این درخت و درخت های دیگه می افته. اون ها شیره هاشون رو از دست میدن و در حالی که هنوز سر پا هستن می خشکن، شکننده میشن و می افتن. اون ها پیش از سقوط میمیرن!.
شهپر مات و متحیر به کرکس خیره مونده بود.
-یعنی چی داره این کار رو می کنه!؟
کرکس به نشانه نا آگاهی سرش رو به2طرف حرکت داد. شهپر به اطراف درخت نظر انداخت. 1قارچ خیلی بزرگ در چند قدمی درخت در اومده و1مورچه که در برابر بزرگی قارچ انگار ریز تر از اندازه عادیش به نظر می رسید داشت سعی می کرد جایی برای جویدن پایه قارچ و انداختنش پیدا کنه. کرکس مسیر نگاه شهپر رو دنبال کرد و مورچه رو دید. اول خندش گرفت، بعد نگاهش متمرکز شد، بعد برقی شوم از نگاهش جستن کرد و در1لحظه گذرا مورچه روی ناخن تیز چنگال کرکس گرفتار بود. شهپر از وحشت نفسش بند اومد ولی پیش از اینکه بتونه کاری کنه مورچه سکوت رو شکست.
-سلام کرکس سکویا!
کرکس دستش رو وسط زمین و هوا نگه داشته بود.
-تو چجوری شناختیم زیر زمینی؟
صدای ضعیف مورچه صاف بود و نمی لرزید.
-کیه که نشناسدت؟ تو رو همه می شناسن. حتی اون هایی که گذرشون به آسمون نمی افته. مثل من. تو شأنت نمی کشه بیایی پایین یا از اون بالا سرت رو پایین بگیری و خاک و خاکی ها رو ببینی، ولی ما همیشه سرمون بالاست. نه برای دیدن تو. برای اینکه به خاک تعزیم نکرده باشیم. از این گذشته، تنها تو نیستی که گذارت توی آسمونه. پردار های کوچیک تر از تو هم توی این آسمون سهم دارن. پروانه ها، سنجاقک ها، مورچه های بالدار، و اون ها اندازه تو با ما بیگانه نیستن. پس عجیب نیست که من بشناسمت. ولی اینکه تو اینجایی و در حال تلف کردن وقتت با من، این کمی عجیبه! شاید هم کمی ترسناک البته برای کسی غیر از من.
کرکس سعی کرد به مورچه دقیق نگاه کنه ولی مورچه اینقدر ریز بود که این کار برای کرکس غیر ممکن به نظر می رسید.
-و تو می خوایی بگی که نمی ترسی؟
مورچه کمی روی چنگال کرکس جا به جا شد. با آرامش و بدون ترس.
-من نمی خوام بگم. من نمی ترسم. این گفتن لازم نداره. اگر بگم یعنی اینکه می ترسم.
کرکس آهسته شونه ای تکون داد.
-و تو نمی ترسی. ولی گفتی بقیه می ترسن. یعنی تو از اون ها شجاع تری؟
مورچه با همون آرامش محجوبانه جوابش رو داد.
-نه من از بقیه شجاع تر نیستم. تو از اون که تصور می کنی اینجا آشنا تری. تو1وحشی جنگ خواهی. برخلاف باقی کرکس ها و برخلاف طبیعتت ترجیح میدی زنده صید کنی چون دلت جنگ می خواد. جنگی که مطمئن باشی برندهش خودتی. عشق می کنی که صیدت زیر دستت واسه خاطر جونش با مردن بجنگه. اول زجرش میدی بعد پارهش می کنی. و من از چی باید بترسم در حالی که نه میشه زجرم بدی نه برای تو خوردنی هستم؟ داری می بینی که من روی1ناخنت جا گرفتم و چند برابر من هم اینجا جا هست. منی که با1ضربه ناخنت نیست میشم به جنگیدن نمی خورم. خوردنم هم برای تو شدنی نیست چون از بس کوچیکم حتی به نگاهت نمیام چه برسه به اینکه بخوایی پارهم کنی و بخوری. حالا تو1دلیل بهم بده که ازت بترسم.
کرکس با نارضایتی ولی با صدای آروم گفت:
-اینکه زبونت زیاد درازه و من می تونم به تلافیش بیخیال جنگیدنت و سیر شدن خودم بزنم لهت کنم. این هم دلیل.
مورچه آروم خندید. خندهش هم مثل حرف زدنش بی ترس و بی جسارت و کاملا آرام و عادی بود.
-دلیلت رو می پذیرم. ولی باز هم ازت نمی ترسم. تو اگر می خواستی نیستم کنی اینهمه زمان خرجم نمی کردی. تو با نابود کردنم آروم نمیشی و اگر واقعا از زبون درازیم عصبانی شده باشی1کار بهتری می کنی که حرصت بره و خاطرت جمع بشه که از زبونم نباختی. تو اینی کرکس سکویا.
کرکس با حرکت سر رضایتمندانه و متحیر تعیید کرد.
-واقعا من اینهمه شناسم؟
مورچه دوباره خندید.
-تو1افسانه ترسناک هستی کرکس سکویا! افسانه ای سیاه، کابوس وار، ترسناک و از دور قابل ستایش. خوب. حالا میشه بذاریم زمین؟ آخه من هم گرفتاری هایی دارم که باید بهشون برسم.
کرکس دوباره اخم کرد ولی این بار از فشار تفکر و تمرکز.
-چه اعتماد به نفسی داری! از کجا معلوم که دلم نخواد واسه تفریح داقونت کنم؟ یعنی تو مطمئنی که بیخیالت میشم؟
مورچه با اطمینانی محبت آمیز گفت:
-بله، بله مطمئنم. چون اولا داقون کردن من بهت حس تفریح نمیده، دوما تو هنوز نگفتی چی ازم می خوایی و تا به مقصودت نرسی من در پناهت جام امنه حتی از خطر خود تو. بعدش هم که تو اونقدر گرفتاری که من حتی در نظرت نمیام چه برسه به اینکه به یاد بیاری قابل کشتن بودم یا نبودم.
کرکس به مورچه خیره مونده بود.
-زبونت خیلی بیشتر از قد و قوارته! واقعا انتظار نداشتم. خوب بذار ببینم عقلت هم اندازه زبونت به کار میاد یا نه. از کجا می دونی من چیزی می خوام که شاید بشه از تو بخوامش؟
مورچه آروم روی چنگال کرکس نشست و نفسی تازه کرد.
-فهمیدنش حتی فکر هم لازم نداره. تو و خاک!؟ این پایین دنبال چی می گردی؟ مطمئنم که دنبال من نیومدی.
کرکس دستش رو کمی بالاتر گرفت تا بهتر مورچه رو ببینه.
-ببین مورچه من دارم خسته میشم.
مورچه با همون آرامش روی چنگال کرکس ولو موند.
-پس هرچه زود تر تمومش کن تا هم تو به خواستهت برسی هم من به گرفتاری هام.
کرکس نگاهی به مورچه و نگاهی به سوراخ بزرگ روی تنه درخت انداخت. دستش رو بالا برد و به طرف سوراخ درخت رفت. در برابر تنه خشکیده متوقف شد و چنگالش رو آورد پایین به طوری که مورچه درست در مقابل سوراخ قرار گرفت.
-چی داره این کار رو می کنه؟ و واسه چی؟ از این داستان هرچی می دونی بگو!
مورچه به کنار ناخن کرکس تکیه زد، پا هاش رو جا به جا کرد و نفسی از سر رضایت کشید.
-بله، بله این، بی راه نمی گفتم. تو واسه کشفش بلاخره می اومدی و چه درست گفتم! این کار موریانه هاست. اون ها این درخت و خیلی از درخت های دیگه رو اینطور سوراخ کردن و می کنن. عنکبوت ها این رو ازشون خواستن. پیش از موریانه ها از ما خواستن ولی حتی1مورچه نه در برابر وعده های هوس انگیز و نه در مقابل تهدید های وحشتناکشون حاضر نشد باهاشون همکاری کنه. پس رفتن سراغ موریانه ها و تونستن رضایتشون رو جلب کنن. برای اون ها هم مثل ما توضیح ندادن این کار چه حکمتی داره. ما پرسیدیم و جواب نگرفتیم، موریانه ها نپرسیدن و جواب نگرفتن. اون ها درخت ها رو به طرزی مشخص سوراخ می کنن و عنکبوت ها شیره های درخت ها رو می کشن. اونقدر ادامه میدن تا دیگه چیزی از صمغ و شیره توی تمام درخت باقی نباشه. بعدش نوبت درخت بعدیه. پیش از ما و موریانه ها عنکبوت ها سعی کرده بودن از موش ها استفاده کنن ولی موش ها واسه ایجاد سوراخ هایی که به درد این کار بخوره زیادی بزرگ بودن و به درد نخوردن. الان هم کار به عهده موریانه هاست. اینکه عنکبوت ها چرا این کار رو می کنن و صمغ خشک درخت های زمستون زده که باید جون بکنن تا از خشکی در بیاد و چسبناکی و جریانش رو کمی پیدا کنه، به چه دردشون می خوره رو نمی دونم. باقیش رو باید از محل بهتری بفهمی کرکس سکویا.
مورچه نفس بلندی کشید. کرکس داشت تماشاش می کرد. شهپر گفته های مورچه رو به خاطر سپرده و ذهنش با سرعت مشغول تحلیل بود.
-ببینم مورچه! واسه چی شما همکاری با عنکبوت ها رو قبول نکردید؟ اینطور که گفتی شما نمی دونستید اون ها می خوان چیکار کنن.
مورچه آهسته خندید.
-بله درسته ما نمی دونستیم و هنوز هم نمی دونیم. ولی بعضی نادرست ها هست که ذاتا نادرسته. گرفتن حیات از زنده ای که در انتظار رسیدن بهار و زنده شدن دوباره و تولد شکوفه هاش به خواب زمستونی رفته به هر دلیلی که باشه یکی از اون نادرست هاست. و هیچ مورچه ای حاضر نمیشه در مقابل هیچ چیزی چه منفی و چه مثبت تن به همکاری در انجام همچین نادرستی بده.
کرکس چاره ای جز تأیید نداشت. صدای ریز مورچه رشته افکارش رو پاره کرد.
-من دیگه حرفی برای گفتن ندارم که شنیدنش برای تو به مکث کردن بی ارزه. پس لطفا اجازه بده تموم بشه. اگر خیال داری آزادم کنی، فقط کافیه دستت رو ببری پایین. وگرنه با خودته که با دستت چیکار کنی. در جنگ با تکمار موفق باشی کرکس سکویا!.
کرکس لحظه ای به مورچه که همچنان آروم و بیخیال روی چنگالش نشسته، پا هاش رو رها کرده و به کنار ناخنش تکیه زده و منتظر بود خیره شد، بعد آهسته دستش رو آورد پایین تا به زمین رسید و چنگالش رو خیلی آهسته روی خاک یخ زده گذاشت. مورچه بلند شد و آروم از چنگال کرکس روی خاک رفت. خودش رو بالا کشید، به طرف قارچ رفت و دوباره مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده، مشغول ور رفتن با قارچ غول پیکر شد. کرکس لحظه ای متفکر بهش خیره موند، بعد در1چشم به هم زدن دستش رو برد بالا و ثانیه ای بعد، قارچ بزرگ به ده ها تکه کوچیک تقسیم شده و روی خاک ریخته بود. کرکس بعد از اون دیگه منتظر نشد. بلافاصله حرکت کرد. اول آهسته عقب کشید و بعد در حالی که مواظب بود تندباد حاصل از حرکتش به مورچه آسیب نزنه بلند شد، آهسته کمی بالا رفت و به محض اینکه خطرش از سر مورچه گذشت با خاطر جمعی و به سرعت اوج گرفت و عمودی رفت بالا. مورچه به غبار به جا مونده از کرکس نظر انداخت و آهسته زمزمه کرد:
-ممنونم کرکس!
مورچه فریاد نزد چون مطمئن بود که کرکس صداش رو نمی شنوه. تصورش درست بود. کرکس از اون بالا1لحظه نگاهی گذرا به پایین انداخت. فوجی از مورچه ها خاک رو سیاه کرده و در حال بردن تکه های قارچ بزرگ به لونه بودن. کرکس با احساس رضایت لبخند زد، ارتفاع گرفت و از بالای منطقه گذشت. طول کشید تا همراهی شهپر رو به خاطر آورد. شهپر هم طول کشید تا آرامشش رو به دست بیاره. مطمئن بود مورچه به دست کرکس نابود میشه و حسابی نگران شده و بهش فشار اومده و حالا در آرامشی عجیب پشت سر کرکس پرواز می کرد. آسمون جنگل سرو، همچنان ابری، تار و گرفته بود.
دیدگاه های پیشین: (5)
مینا
یکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت 23:35
چه قدر عجیب!
واقعا که گره افکنیهاتون حرف نداره.
به شدت منتظر بقیشم.
داستانهاتون فکررو حتی بعد ازخوندن خیل یمشغول میکنه لا اقل برا یمن که اینطوره.
به هر حال این قسمت خیلی جالب بود.

پاسخ:
ممنونم مینا جان. به نظرم درست بگی من متخصص گره افکنی هستم ولی نمی فهمم چی میشه که توی باز کردنش گیر می کنم! شوخی کردم. دسته کم اینجا توی این نوشته ها همه چیز کامل دست خودمه. آخجون.
ممنونم از حضور با ارزشت.
پیروز باشی!.
حسین آگاهی
دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت 09:35
سلام. این بار جای من و مینا خانم با هم عوض میشه؛ چون من تمام حرف های ایشون رو لایک می کنم و موافق هستم.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ممنونم از هر2تای شما. هم مینا جان و هم شما.
ایام همگی به کام.
آریا
سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 00:22
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
مثل همیشه عالی نوشتی ممنونم
از هنر عزیزت لذت میبرم
ممنونم که هستی و مینویسی
شادکام باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم از لطف همیشگیت. ممنونم که هستی. ممنونم که هستی! امیدوارم از این حضور نا امید و پشیمونت نکنم. مثل کاری که شاید با خیلی از حاضر های جهان حقیقی کردم و می کنم هرچند واسه اینکه حرف گفتهشون رو پس نگرفته باشن منکرش هستن.
به هر حال، تا زمانی که هستی ازت ممنونم و اگر زمانی دلت خواست که نباشی باز هم به خاطر زمان های حضورت ازت ممنونم و خلاصه اینکه همیشه ازت ممنونم. راستی آریا! می خوام برم توی کار جمع کردن هزینه واسه زمان پایان تکبال تا شاید زد و شد.
برام دعا کن آریا. من دیگه تقریبا چیزی جز این…
بیخیال.
ایام به کامت.
آریا
سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 18:28
درست میشه عزیز
چشم حتما دعا میکنم
کار خوبی میکنی
بسپر بخدا کمکت میکنه
شاد باشیی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
هرچی خدا بخواد. هرچی خودش بخواد. توکل به خودش.
ایام به کام.
خورشید
چهارشنبه 20 اسفند 1393 ساعت 16:02
سلام پریسا خانوم. میخواستم بینم شما میدونی این تکی چشه؟ من یه چیزایی دیدم, ولی حقیقتش نفهمیدم این کرکس عوضی باهاش چی کار کرده. اگه بگی راحت تر شاید بتونم درمونش کنم یا لا اقل کمکش کنم خود شکه چیزی نمیگه حالش خیلی بده تورو خدا اگه میدونی به منم بگو

پاسخ:
سلام.
تو خورشید واقعی نیستی. تکبال و کرکس توی کامنت دونی بدل های واقعی تری بودن.
بیخیال. به هر حال، من نمی تونم کمک کنم. تو هم نمی تونی.
راستی جلد خورشید بهت نمیاد! از داخلش در بیا.
ایام به کامت.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *