تکبال80

چند روز دیگه هم گذشت. عنکبوت ها1روز همون طور که اومده بودن رفتن و ناپدید شدن. خیلی ساده و بی توضیح، 1روز صبح دیگه هیچ اثری ازشون توی هیچ کجای جنگل سرو دیده نشد. انگار که هرگز نبودن، با اون سرعت و شدت تار نبافته و تمام جنگل رو به حیرت ننداخته بودن. عنکبوت ها ناپدید و خیلی زود فراموش شدن و مدتی بعد، اون ها و رفتار عجیبشون از خاطر ها رفتن.
منطقه سکویا و جنگل سرو آروم به زندگی منجمد زمستون زدهش ادامه می داد. اوضاع ظاهرا آروم بود. اینقدر آروم که تردید کرکس رو بر می انگیخت و همین طور تردید شهپر و خورشید رو. اون3تا در این مورد چند بار با هم حرف زدن ولی به نتیجه ای نرسیدن. هیچ مدرکی برای اثبات اینکه این آرامش قبل از توفانه به دست نمی اومد و با این حساب، حرفی برای گفتن نبود. تکبال این وسط، کاملا در خود و بیخیال تمام هستی زیر پر و بال کرکس از بودن هرچه دور تر می شد و با دونه های شیرینی که نمی دونست اسمشون چیه و کرکس خوردنش رو براش ممنوع نکرده بود خودش رو خفه می کرد.
-تکی! مگه زده به سرت؟ برای چی این قدر می خوری؟!
تکبال سر بالا کرد و با چیزی شبیه لبخندی تهی و ابلهانه به خورشید خیره شد. لحظه ای همون طور باقی موند و بعد دوباره مشغول خوردن شد.
-تکی!داری چیکار می کنی؟ اینهمه خوردن هیچ خوب نیست. مگه می خوایی خودکشی کنی؟ هی تکی!مگه نمی فهمی چی بهت میگم؟
تکبال با تکون دست های خشن خورشید سر بالا کرد. توی چشم هاش1لحظه بهت و بعد یکی2تا قطره اشک دیده شد ولی حالت نگاهش همچنان تهی و همچنان ابلهانه بود. خورشید برای اولین بار به شدت ترسید و به شدت از خشونت رفتارش پشیمون شد. چیزی که در مقابل خودش می دید سزاوار خشونت نبود. خورشید احساس کرد حسی شبیه ترحمی دردناک از عمق سینهش بالا اومد و به شدت آزارش داد. تکبال همچنان تهی و ترسیده بهش خیره مونده و نگاهش خیس بود. خورشید آروم به سرش دست کشید.
-تکی! من دلواپستم. درسته که تو نمی پری ولی دلیل نداره با این مدل خوردن خودت رو سنگین کنی. این کار رو نکن تکی. تو این زمان ها واقعا زیاد می خوری. متوجه هستی چی میگم؟
نگاه تکبال کمی آروم تر شد.
-چی؟ متوجه هستم؟ آره هستم. میگی من زیاد می خورم. من زیاد می خورم؟
خورشید حس کرد نفسش بالا نمیاد.
-تکی! محض خاطر خدا تو چی به سرت اومده؟ می خوایی بریم2تایی بپریم؟
واکنش تکبال کاملا دور از انتظار خورشید. بود. تکبال چنان وحشتزده از جا پرید که نزدیک بود از شاخه پرت بشه پایین.
-نه، نه نه نه نه نمی خوام. نمی خوام من نمی خوام نمی خوام. کرکس! وای کرکس! من نمی خوام. کرکس!
صدای کرکس مثل جادوی سکوت تکبال رو1دفعه آروم کرد.
-آهای!شما2تا باز کجای جهان رو دارید به ویرانی می کشید؟ ببینم! باز چی شده؟
تکبال دیوانه وار می لرزید. کرکس بغلش کرد و تکبال شاید بدون اینکه بفهمه چیکار داره می کنه لای پر های کرکس مخفی شد، به اعماقش رفت و همونجا موند. کرکس خندید.
-چی شده فسقلی؟ چی رو نمی خوایی؟
صدایی خفیف و زمزمه وار از لای پر های کرکس شنیده شد.
-پریدن رو. نمی خوام.
کرکس بلند خندید.
-خوب نخواه. تو لازم نیست بپری. هر زمان لازم باشه خودم می برمت هر جا که لازمه. همین مدلی که الان هستی. آه پدرسوخته باز شروع کردی ترکیبم رو به هم بریزی. موجود نکبت!نکبت عزیز! جوجه جفنگ خودم!
خورشید با چیزی فرا تر از خشم و آمیخته به کنجکاوی و تردید به کرکس خیره شده بود چون تکبال دیگه دیده نمی شد. کرکس بی توجه به نگاه خورشید لای پر های خودش رو نوازش می کرد.
-کرکس! من داشتم، من واسه خودم داشتم، …
-خوب داشتی می خوردی. این که بغض کردن نداره. خودم بهت داده بودم بخوری.
-آخه تمامش…
-نصفش رو که خوردی باقیش هم همینجاست. همهش مال تو. الان خاطر جمع شدی؟
-آره.
کرکس قهقهه زد. تکبال لای پر های کرکس باز مشغول خوردن دونه های شیرینش شد و خورشید خسته از سنگینی فشار خشم و وحشت و پرسش به شاخه کناری تکیه زد.
2-3روز دیگه هم گذشت. تکبال روی پایین ترین شاخه درخت همیشگی لب رودخونه نشسته و سرش رو کرده بود زیر بالش. نفهمید چقدر1وری روی1پاش نشست و به صورت مایل خودش رو روی یکی از شاخه های کلفت کناری ول کرد. فقط وقتی به خودش اومد که حس کرد پاش بی حس شده. با لبخندی تلخ و تهی هشدار خورشید رو به خاطر آورد.
-دارم سنگین میشم. خوب بشم. چی میشه مگه؟
آهسته تکونی به خودش داد تا پا هاش رو جا به جا کنه ولی اتفاق عجیبی افتاد. به نظرش رسید تکونش حرکتی بیشتر از حد معمول ایجاد کرد. اولش تصور کرد خیالاتی شده و چون زیاد کج نشسته و سر زیر بالش گذاشته حالا این حس رو داره ولی خیال نبود. تکبال دیگه حرکت نمی کرد ولی حرکت همچنان ادامه داشت و انگار در حال بیشتر شدن هم بود! تکبال با نگاه پرسش گر به اطرافش نظر انداخت و1دفعه چشم هاش از حیرت و بعدش وحشت گرد شد. اون حرکت واقعی بود ولی فرا تر از حد انتظار. کل درخت داشت حرکت می کرد و آهسته از جا می جنبید. تکبال با نگاهی پر از تعجب دید که زمین زیر پاش آروم داره بهش نزدیک میشه و تا اومد به خودش بجنبه و بفهمه که چی شده، درخت به1طرف کج شد، با1صدای جرق خشک و بلند شکست و با سر و صدا به طرف زمین سقوط کرد و ثانیه ای بعد، درخت و تکبال با هم ولو شدن روی زمین. تکبال چنان حیرت کرده بود که ترسش یادش رفت. پر و بالی زد ولی لای شاخه ها گیر کرد.
-آی! آی کرکس!
-هی تکی!برای چی وا رفتی؟ خوب بیا بیرون دیگه!
تکبال بی توجه به صدای خورشید که از بالای سرش و از بیرون شاخه ها می اومد هوار زد:
-آآآی!کرکس!
خورشید پرخاش کرد.
-کرکس و زهر مار! مگه خودت پر و پا نداری؟ منتظری یکی دیگه بیاد جمعت کنه؟ افلیج که نیستی بیا بیرون!
تکبال چند لحظه با پا و منقار و بال با شاخه ها درگیر شد تا تونست خودش رو آزاد کنه. فحشی فرستاد و از لای چوب های خورد شده پرید بیرون. خورشید در تمام این مدت، با نگاهی خشک و تلخ تماشاش می کرد.
-چیزیت که نشد! الان خوبی؟
تکبال با لحنی نیشدار جواب داد:
-بله ممنون. از اعتبار کمک رسانی تو حرف ندارم.
خورشید به همون تلخی و بی تفاوتی نگاهش کرد.
-چه غلط ها! یعنی تو اینهمه تن لشی که از پس بیرون کشیدن خودت از وسط1مشت چوب خشک بر نمیایی کمک می خوایی؟ توان زبونت رو بده به تنت حل میشه.
تکبال که حوصله بحث و جنگ نداشت سکوت کرد و خراش های بال هاش رو از خورده چوب تکوند. به درخت افتاده نظر انداخت و انگار تازه هشیار شد. حیرت مثل خونی که از1زخم کوچیک بیرون بزنه، آهسته آهسته نگاهش رو پر کرد. خورشید هم بی حرف به مسیر نگاه تکبال خیره شد و متفکر به درخت نگاه کرد.
-خورشید!این چه معنی میده؟ نمی خوایی که بگی من اون قدر سنگین شدم که تحملم نکرده، می خوایی؟
خورشید همچنان متفکر سرش رو به علامت نفی تکون داد. تکبال دقیق تر به درخت نگاه کرد. درختی که دیگه هیچ شباهتی به درخت نداشت. روی زمین ولو شده بود با شاخه هایی که نشکسته بودن، خورد شده بودن. مثل چوب های مرده و کاملا خشک.
-خورشید!این درخت پیش از افتادن مرده بود. اون قدر خشک شد که شکست. ببین؟
تکبال درست می گفت. درخت کاملا خشک بود. انگار حیاط رو تا قطره آخر از تنهش کشیده بودن.
-این خیلی عجیبه! یعنی چطور همچین اتفاقی افتاده!؟ درسته که درخت ها زمستون خشک میشن ولی این…این خشکی غیر عادیه! این خواب زمستونی نیست! این مرگه! مرگی پیش از سقوط!دلیلش چی ممکنه باشه!؟
تکبال به خورشید نگاه می کرد که مخاطب خاصی نداشت و انگار با صدای بلند با خودش فکر می کرد. خورشید درست می گفت. این مرگ بود. مرگی پیش از سقوط. مرگی خاموش برای درخت بلندی که تا همین1هفته پیش اونقدر زنده بود که تکبال اطمینان داشت بهار که برسه اولین درخت سبز لب رودخونه میشه.
-آهای خورشید! این صدای چی بود؟ بقیه هم الان می رسن.
شهپر این ها رو در حال پروازی با نهایت سرعت از دور گفت و کمی نزدیک تر که رسید، باقی حرفش رو خورد. سرعتش رو کم کرد و با حیرت و آروم فرود اومد. کنار خورشید ایستاد و به درخت افتاده که با1تیکه چوب خشک بزرگ هیچ فرقی نداشت خیره شد.
-چی به سرش اومده؟!
خورشید از جهان حیرت انفرادیش بیرون اومد.
-ما هم نمی دونیم. تکی اون بالا بود که1دفعه…
شهپر از جا پرید. شونه های تکبال رو چسبید و نگاهش کرد.
-تو که چیزیت نشد. طوری شدی؟ کاملا سالمی؟
تکبال بی حرف خودش رو کشید عقب. خورشید دخالت کرد.
-اون چیزیش نشده شهپر. ولی این درخته کارش تموم شد و باید بفهمیم برای چی.
کرکس مثل تیر رسید، بی توجه به درخت و خورشید و شهپر چنان شیرجه زد که زمین لرزید و باد حاصل از فرود سریع و تهاجمیش خورشید و شهپر رو چند قدم عقب تر انداخت. تکبال در1چشم به هم زدن بین دست های کرکس بود. درست مثل اینکه صیدی باشه برای دریده شدن. شهپر تماشا می کرد و در این فکر بود که کرکس این مدلی صید می کنه. خورشید هنوز نگاهش به درخت بود بی توجه به اینکه کرکس داشت پرتش می کرد توی رودخونه. تکبال دست و پایی زد و از وسط پنجه های فشرده کرکس به لای پر هاش خزید و اونجا از نظر ناپدید شد.
-فسقلی! تو حالت خوبه؟ سلامتی؟
صدای خفه ای از لای پر های کرکس جوابش رو داد.
-بله کرکس.
کرکس دستش رو لای پر هاش برد و کاملا مشخص بود که در حال بررسی تمام زوایای جسم تکباله که مطمئن بشه چیزیش نشده. خورشید به شهپر نظری تحقیر آمیز و هشدار دهنده انداخت و کمی بلند کرکس رو مخاطب قرار داد.
-کرکس!اگر به خودت اومدی، هر زمان که از سلامت اسباب بازیت مطمئن شدی1نگاهی این طرف کن ببین چی شده.
کرکس در حالی که همچنان مشغول کار خودش بود با خونسردی گفت:
-باشه. 1زمانی هم واسه این کار می ذارم.
خورشید تحملش تموم شد.
-عجب!نکبت پریشان بهت میگم ول کن بیا ببین چی داره میشه بلکه مغز پوکت جوابی داشته باشه براش!
کرکس بیخیال خشم خورشید با همون خونسردی دست از اذیت کردن تکبال برداشت و به درخت افتاده نگاه کرد.
-خوب دیدم. که چی؟
خورشید تقریبا داد زد.
-یعنی چی که چی! مگه نمی بینی؟ این درخت اول خشکید بعدش بی هیچ دلیلی شکست و افتاد و به زمین نرسیده تمام شاخه هاش خورد شد. به نظرت این عادیه؟
کرکس لحظه ای به خورشید و بعد به درخت خیره موند و بی تفاوتی آهسته آهسته از نگاهش رفت و پرسش و کمی هم حیرت جاش رو گرفت.
-نه. واقعا عادی نیست. اگر درخت دیگه ای بود1خورده عادی تر می شد ولی این یکی نه. این هم محکم بود و هم قوی و هم نزدیک رودخونه. نمی فهمم. چطور ممکنه همچین اتفاقی واسش بیفته؟
خورشید آروم تر شد.
-ما هم توی همینش موندیم. تو چیزی به نظرت نمی رسه؟
نگاه و حالت کرکس عمیق تر و دقیق تر شد.
-نه. نه واقعا. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. تابستون چرا ولی زمستون هرگز. یادمه1دفعه کم آبی بود و هوا افتضاح داغ. دیدم که1درخت کویری از تشنگی خشک شد. ولی فقط خشک شد. شبیه این نشد. من اونجا نموندم که ببینم وقتی گرما تموم شد و بارون بارید چی به سرش اومد اما تا زمانی که ازش اطلاع داشتم نیفتاده بود. ولی این…
-آهای کرکس اونجا چی شده؟
مشکی مثل برق رسید و بقیه هم پشت سرش با چنگال ها و منقار های بالا گرفته و بال های کاملا باز مثل بلای آسمونی نازل شدن.
-آروم باشید چیزی نیست خطر رفع شد.
توضیح کوتاه کرکس همه چیز رو بلافاصله آروم کرد. خطری نبود. همین کافی بود که سکویایی ها آروم باشن. همه آهسته پیش رفتن و به درخت خیره شدن. حیرت و پرسش توی نگاه همه موج می زد. تکبال از کنار بال کرکس بیرون اومد، به طرف درخت افتاده رفت، به شاخه های خورد شدهش بال کشید و خورده چوب های خشک رو ناز کرد. دلش از مردن درخت گرفته بود. دلش از همه چیز های عجیب گرفته بود. دلش گرفته بود و خودش نمی فهمید از چی. فقط می دونست که دلش گرفته بود!.
اون شب، در منطقه سکویا انگار می شد صدای طنین و انعکاس این پرسش رو توی همه ذهن ها شنید.
-اون درخت چرا خشک شد؟
پرسش بی جوابی که کسی اون شب نمی دونست روز های بعد در مورد درخت های دیگه هم تکرار میشه.
تا آخر اون هفته چند تا درخت دیگه هم همینطور خشک شد و افتاد. سکویایی ها تشنه پیدا کردن جواب بودن ولی جوابی در کار نبود. گشت ها شدید تر و دقیق تر و بیشتر شدن ولی جوابی نبود. در گوشه و کنار جنگل سرو درخت ها بی هیچ توضیحی خشک می شدن. اون قدر خشک که با1ضربه یا1تکون و گاهی هم بی هیچ ضربه ای می شکستن و می افتادن. سکویایی ها دیگه یاد گرفته بودن پیش از فرود روی هر شاخه ای اول مطمئن بشن که1دفعه همراه درخت سقوط نمی کنن و لای شاخه های در حال خورد شدن گرفتار و زخمی نمیشن. از عنکبوت ها دیگه هیچ خبر و اثری نبود.
زمان می گذشت و می گذشت و تنها چیزی که بهش توجه نمی شد همین گذشت زمان بود. سکویایی ها باز هم لب رودخونه رفتن و باز هم درخت بود که روی اون فرود بیان و باز هم جایی بود که نزدیک زمین باشه و تکبال بشینه تاب بخوره و وسط شاخه های پیچیدهش مخفی بمونه. آروم و پنهان از نگاه همه جهان. حتی خوشپرواز جوون که مدتی بود دیده نمی شد. عصر دلگیری بود و تکبال توجهی بهش نداشت. آسمون رو که اصلا نمی دید چون سر بالا نمی کرد که ببینه، زمین رو هم که خیالش نبود. خودش بود و اون شاخه ها و انتظار اومدن کرکس که بیاد لای پر هاش جاش بده و ببردش.
نفهمید چقدر گذشت. حس می کرد خواب می بینه ولی خواب نبود. سر و صدا های آشنا رو در بیداری کامل، در نزدیکی خودش، در چند قدمیش می شنید. صدای جیک جیک، همهمه، پرواز، از ارتفاعی نزدیک مخفیگاه تکبال، از کنارش، از بغل شونه های جمع شدهش،
افرایی ها!.
داشتن می رفتن طرف رودخونه. تکبال در حالی که نفسش رو با احتیاط بیرون می داد تا شنیده نشه از لای شاخه ها نگاه کرد. افرایی ها در صفی که هر لحظه به هم می ریخت، به طرف رودخونه رفتن، ناشیانه فرود اومدن و بعد از آب خوردن مشغول خاک بازی و قدم زدن شدن. سر به سر هم می ذاشتن، به هم آب می پاشیدن، زمین می خوردن و بلند می شدن، دنبال هم می کردن و واسه تعقیب و گریز های پر سر و صداشون کمی از زمین فاصله می گرفتن، به هم می رسیدن، هم رو می گرفتن و پخش زمین می شدن و صدای جیک جیک های شاد و خنده های بلندشون می رفت تا آسمون. تکبال پرپری رو می دید که به نسبت قد و قواره کوچیکش حسابی بالا می پرید و با اینهمه باز جا می موند و زود می خورد زمین و دادش در می اومد که چرا بزرگ تر ها مراعاتش رو نمی کنن. پرپری کوچیک ترین عضو افرا و شیرین ترینشون بود. تکبال مونده بود چطور تا اون زمان، در تمام مدتی که روی افرا با این موجودات زمان می گذروند، هیچ نفهمیده بود که چقدر اون جیک جیک ها رو، اون خنده ها رو، اون کوچولوی پر سر و صدا پرپری رو اینهمه می خواد! چلچله و سیاهپر واسه گرفتن پرپری شیطون که در1زمان جفتشون رو خیس کرده بود پریدن هوا ولی پرپری ریزه بود و از بینشون در رفت و اون2تا محکم خوردن به هم و جیک جیک بلند و شاد پرپری تمام فضا رو پر کرد.
تکبال حس کرد چیزی توی قلبش فشرده شد و با دیدن بال های ظریف فاخته آشنا و عزیزش اون چیز فشرده از توی قفسه سینهش انگار رها شد، یخ زد و افتاد پایین.
فاخته کنار رودخونه نشست و توی آب صاف و شفاف به عکس خودش خیره شد. سر و پرش رو تاب داد و پر های بالش رو با نوک ظریفش مرتب کرد. دوباره توی آب به خودش خیره شد، با رضایت سر تکون داد و لبخند زد. سیاهپر و چلچله خواستن نزدیک بشن ولی فاخته بهشون آب پاشید و با همون خنده همیشگیش که فقط مال خودش بود، به نشونه تهدید سر و شونهش رو تکون داد.
-برید جای دیگه رو خراب کنید. اینجا مال منه. هر کسی بیاد جلو خیسش می کنم. یادتون هم باشه که هوا خیلی سرده و بال ها اگر خیلی خیس باشن پرواز غیر ممکنه. دیگه با خودتون.
چلچله با اعتراض هوار زد:
-مسخره بازی در نیار فاخته! رودخونه که ملک تو نیست. اونجا زمینش صاف تره آبش هم کم موج تره. بذار بیاییم دیگه!
فاخته بی توجه به حرارت چلچله که بوی اعتراضی آشکار داشت به علامت نفی سر تکون داد.
-نه، نه، نه.
چلچله با لحنی مکدر و خشک فریاد زد:
-واقعا که شورش رو در میاری! می خوام خودم رو ببینم. خیسم نکن خوشم نمیاد.
فاخته دست توی آب کرد و آماده پاشیدن شد. حالتش مثل همیشه بود. لبخندی بیخیالِ حرص چلچله داشت و نگاهش آروم و بیخیال بود.
-باشه. خودت می دونی. من گفتم که نگی نگفتی. اگر می خوایی بیا ولی نگی نگفتم ها!
چلچله با حرص جیغ کشید:
-فاخته!میگم می خوام1دقیقه خودم رو ببینم پر هام رو صاف کنم بد به هم ریختن. نمی فهمی؟
فاخته خندید.
-برو جای دیگه خودت رو تمیز کن. همین که گفتم. اینجا مال منه.
چلچله خواست حرفی بزنه ولی چنان عصبانی بود که نزدیک بود از حرص گریهش بگیره. سیاهپر1جای دیگه پیدا کرد و بقیه رو صدا زد که برن و بال و پر های به هم ریختهشون رو درست کنن.
فاخته بیخیال حرصی که از چلچله در آورده بود، به تماشای خودش ادامه داد. باد سردی وزید و فاخته خودش رو جمع کرد. بال و پر هاش رو پوش داد و لرزید. چیزی توی وجود تکبال هوار زد:
-لعنت به این سرما! نباشم سرمازده ببینمت عزیز!
فاخته همونجا بود. فقط1فرود از اون ها که خورشید یاد تکبال داده بود می خواست که تکبال بهش برسه. تکبال چشم هاش رو بست ولی از شدت سوزش نتونست بسته نگهشون داره. دوباره بازشون کرد به امید اینکه دیده های چند لحظه پیشش سراب بوده و رفته باشه. نگاه کرد. فاخته هنوز اونجا بود. ملموس و کاملا واقعی. تکبال تمام وجودش شده بود چشم و تماشاش می کرد. چقدر دلش تنگ شده بود! چقدر دلش می خواست بره بغلش کنه، لمسش کنه، حسش کنه! چقدر دیر فهمید که باد شاخه بالای سرش رو تکون داد و عکسش توی آب پیدا شد. فاخته اول تعجب کرد، بعدش گیج شد، بعدش هشیار شد.
-تکی! هی تکی! تکی تو اونجایی؟
تکبال1دفعه از جا پرید. شاخه ها پیچ و تاب خوردن و تکبال کامل آشکار شد. فاخته از جا پرید.
-تکی!دیوونه مسخره معلومه چیکار می کنی؟
تکبال فقط1نظر ظاهر و بعد غایب بود. فاخته با تعجب نگاه کرد. مطمئن بود که درست دیده و مطمئن بود که تکبال1جایی بین شاخه ها مخفی شده و مطمئن بود که داره می بیندش و می شنودش.
-تکی! کجا غیب شدی؟ تکی بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم! اه! عجب مضحک مزخرفی هستی بهت میگم بیا بیرون! تکی! لعنتی! پس کجا رفتی؟ تکی! به من جواب نمیدی؟
تکبال حس می کرد قلبش داره از زدن می ایسته. تمام وجودش، تمام سلول های وجودش با ضربانی تند و داغ فریاد می کشید و فریاد می کشید. تمام وجودش خواهان فریاد زدن بود. خواهان اعلام حضور. خواهان جواب دادن، پریدن و رسیدن.
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، اگر1دفعه دیگه…
تکبال جرأت نمی کرد دستش رو بالا ببره و سیل اشک هاش رو پاک کنه مبادا صدایی از شاخه های خشکیده در بیاد. فاخته گشت و گشت. از روی زمین به بالا نگاه کرد. آهسته پر و بالی زد و چند جای مختلف روی زمین فرود اومد و از زاویه های متفاوت نگاه کرد. پرید و از بالا نگاه کرد. دور شاخه هایی که تکبال رو اونجا دیده بود چرخید و حسابی دقیق شد. تکبال نبود. انگار اصلا اونجا حضور نداشت. فاخته باز هم گشت. باز هم گشت. خسته شد. کلافه شد.
-تکی!کجایی؟
هیچ صدایی نبود. هیچ حرکتی نبود.
-لعنت به تو تکی! نکنه مردی! بیا بیرون نفهم روانی!.
تکبال حس کرد دیگه نمی تونه نفس بکشه. هقهق شدیدی که به زور قورتش می داد مانع نفس کشیدنش می شد. چه ایرادی داشت اگر بیرون می اومد و…
-پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم! پاره پارهش می کنم! مطمئن باش که پاره پارهش می کنم!. مطمئن باش که پاره پارهش می کنم! مطمئن باش…
شاخه ها از لرزشی خاموش لرزش خفیفی کردن. تکبال توقف ضربان نبضش رو احساس کرد. دردی از قفسه سینهش شروع شد و تمام وجودش رو گرفت.
-تکی!لعنتی! پر هام درد گرفتن دیگه نمی تونم این بالا شناور بمونم الان می افتم پس کجایی؟
-اگر1دفعه دیگه همراهش ببینمت، مطمئن باش که پاره پارهش می کنم! مطمئن باش که پاره پارهش می کنم! مطمئن باش!.
-باور نمی کنم. این سکوت آشغالت رو باور نمی کنم تکی. می فهمی؟ من باور نمی کنم تکی. بیا بیرون خودت بهم بگو دیگه تموم شده شاید باور کنم. من این سکوتت رو باور نمی کنم. تو اینهمه سرد نیستی. اینهمه سردیت رو باور نمی کنم.
لرزش صدای فاخته تمام وجود تکبال رو لرزوند. هیچ کدومشون سیاه شدن آسمون و باد شدیدی که انگار1دفعه از سمت جهنم وزید رو نفهمیدن. شاید فاخته فهمید. شاید هم نفهمید و فقط رفت چون دلش نخواست وسط هوار زدنش خشمش رو گریه کنه.
تکبال دیگه هیچ خیالش نبود هقهق هاش چه لرزش آشکاری به شاخه های پناه گاهش میدن. فاخته ندید. سرما و حرص و سکوت چنان به همش ریخته بود که چیزی نمی دید. دیگه منتظر جواب نشد. گریهش رو برداشت، پرواز کرد و رفت. تکبال از پشت پرده زخیم اشک نگاهش کرد.
-قشنگ می پری عزیز دلم! یعنی واقعا سرما این بال ها رو از حرکت میندازدشون؟ خدایا! خدایا بهت التماس می کنم. این کار رو نکن!.
فاخته رفته بود. افرایی ها هم نبودن. تکبال آسوده خودش رو، ضجه هاش رو و نفرتش رو رها کرد.
-کرکس! آخ کرکس! کاش هرگز ندیده بودمت!
خیالش نبود کسی بشنوه. خیالش نبود دست کرکس رو که به شونهش خورد. خیالش نبود پر های کرکس رو که پوشوندنش و مخفیش کردن.
-حالا اینجا گریه کن.
تکبال خودش رو توی بغل کرکس جمع کرد، تا جایی که زور پنجه های بی حسش اجازه می داد محکم بغلش کرد و بهش چسبید، تا حد امکان لای دست هاش و بین پر های بلندش فرو رفت و در همون حال که با تمام وجودش به تنها تکیه گاهش چسبیده بود، لای پر های کرکس هوار زد:
-متنفرم!ازت متنفرم! کرکس! ازت متنفرم! تا ابد ازت متنفرم!.
کرکس نوازشش کرد.
-باشه. باشه متنفر باش. ازم متنفر باش. من می خوامت. همین واسه جفتمون بسه.
تکبال تمام خشمش رو لای پر های کرکس رها می کرد. هوار می زد و باز هم هوار می زد.
-کرکس!ازت متنفرم! کرکس! ازت متنفرم! متنفرم. ازت متنفرم. ازت متنفرم. تا ابد ازت متنفرم.
کرکس همچنان جسم متشنج تکبال رو نوازش می کرد.
-این گفتهت رو پس می گیری کبوتر عزیز من! همین امشب. معامله ای باهات کنم که گفته و نگفتهت رو1جا پس بگیری. تقاضا کنی، التماس کنی، خاک بشی و پسش بگیری. اون موجود مزاحم از دلت میره بیرون. واقعا میره نه به ظاهر. تو امشب محبتش رو برای همیشه فراموش می کنی. من، کرکس، این رو بهت تعهد میدم کوچولوی سرکش نافرمان خودم.
خورشید، خاطر جمع از دیده نشدنش، با نگاهی سرشار از درد و خشم و نگرانی و نفرت، پنهان از نظر کرکس و تکبال، بی صدا می دید و می شنید.
دیدگاه های پیشین: (11)
حسین آگاهی
جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 23:30
سلام. خب بقیه اش چی؟؟؟
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من. به بقیهش هم می رسیم.
شاد باشید و شادکام.
تکبال
شنبه 16 اسفند 1393 ساعت 09:57
سلام! دیگه از همه چیز خسته شدم.
آخه چرا باید کرکس تصور نه که میتونه به تمامی زوایا وجود من فرمانروایی کنه؟
آخه چراااااااااااااااااا؟
من نمی خوام نمی خوام فاخته عزیزمو فراموش کنم.
من دیگه خسته شدم از همه چیز این دنیا.
از کرکس و احساسات تسلطجویانش
از شهپر و محبت های کثیفش.
از خورشید و بد اخلاقی هاش.
حتی از خودم.
ازت متنفرم کرکس.

پاسخ:
تحمل داشته باش! تحمل! تموم میشه. ولی1چیزی رو از خاطر نبر. اون چیز هایی که باید فراموش بشن رو فراموش کن. بله فراموش کن هرچند دردناک و سخته. اگر فراموششون نکنی اون ها تاریک میشن و زیبایی حضور خاطرات رو توی وجودت کدر می کنن و تو اون زمان دیگه هیچی نداری که از اون دیروز های عزیز یادگاری نگه داری.
مواظب خودت باش.
کرکس
شنبه 16 اسفند 1393 ساعت 10:03
عجب بازم اینجا.
ببین پریسا خانوم به من میگن کرکس. نه برگ چغندر.
داستان های جفت من به خودمون مربوطه.
تو با این کارا داری بهش فهمیدن میدی که من هیچ خوشم نمیاد.
هیچ دلم نمی خواد همچین وبلاگی باشه. میفهمی؟
زندگی ما پرنده ها به خودمون مربوطه.
حساب اون فسقلی رم بعدا می رسم.
اصلا به چه حقی میاد اینجا و کامنت می ده.
به هر حال فرصت داری به سرعت در این وبلاگو تخته کنی وگرنه ……………….. هوم بهتره فعلا بهت نگم و بهت فرصت بدم تا خودت تعطیلش کنی
مشکی مشی مگه با تو نیستم بیا ببینم
-بله کرکس چیزی شده؟
اگه چیزی نشده بود قطعا تو خفاشک احمق رو صدا نمی کردم.
-بله درسته. چی شده؟
اون وبلاگ رو که برات تعریف کردم یادته؟
-بله کرکس.

شکلک پچ پچ کردن مشکی و کرکس

پاسخ:
اوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاااااااا هاهاهاهاها!
یکی
شنبه 16 اسفند 1393 ساعت 13:26
تو داری این کارو میکنی؟ هی این بازی بینمکه.

پاسخ:
سلام یکی.
نه به خدا من نیستم. من اصلی هاش رو دارم بدل لازمم نیست! مثل اینکه یادت رفته تکبال و کرکس رو خود من دارم می نویسم.
نه من نیستم مطمئن باش.
مینا
یکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت 00:16
سلام پریسا جون بازم مثل همیشه زیبا بود. امیدوارم کرک دست از سر این کبوتر بدبخت برداره و توی قسمت بعد خیلی اذیتش نکنه.

پاسخ:
سلام مینا جان.
ممنونم.
همه چیز درست میشه. بلاخره1زمانی همه چیز درست میشه.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت 14:52
سلام پریسا جان
امیدوارم سلامت باشی
مثل این که آخری شدم
اما بازم خوبه که با این شرایت تونستم پا لبتاپم بیام
مثل همیشه عالی نوشتی
تکبال و کرکس از کجا اومدن
سلامت باشی عزیزم
خدا نگهدارت
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان چطوری عزیز؟ خواهر چطورن؟ شما اینجایی و این یعنی خبر خوش. امیدوارم خواهر محترم هرچه زودتر به سلامت کامل برسه و حال ایشون و حال دل تمام خونواده رو به راه بشه!
ممنونم از حضور عزیزت که بهم گفت اوضاعت بهتره و شکر خدا بهتر هم میشه.
شاد باشی و شادکام.
آریا
دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت 00:43
ممنونم عزیز
والا دقیق نمیدونم من نرفتم یزد
بهم میگن خوبه اما نمیدونم هقیقته یا نه…..
من نمیشه برم چون همه رفتن کسی اینجا نیستش من باید شرکت بابامو بچرخونم بهم خبر ندادن که چی شده وقتی رفتن یزد گفتن که چه اتفاقی افتاده من فکر کردم رفتن تفریه
خیلی حس بدیه پریسا جان تنها هستم خبر بدی که شنیدم اگر دورو ورم شلوغ بود میتونستم غمم رو تغسیم کنم هیچ کس نیست اینجا نمیشه شرکت و خونه اینارو بزارم برم یی گربه خونه گی هم داریم که اگر برم کسی نیست ازش نگهداری کنه
هعی پریسا جان بهم میگن بهوش آمده غذا میخوره و راهت حرف میزنه امیدوارم هقیقت داشته باشه چون خیلی وابسته این آبجیمم همه ی موفقیت هامو مدیونه ساپورت های مالی و احساسی ی این آبجیمم
میگن خوبه اما 45 درصد سوختگی چیز کمی نیست که بخای ساده بگیریش
بازم خدارو شکر خدارو شکر که اتفاق بد تری نیفتاد خدارو شکر که هستش خدارو هزار مرتبه شکر…….
من هر شرایتی داشته باشم آبجی عزیزم رو تنها نمیزارم و همیشه به بلاگت سر میزنم
من هستم هیچ وقت تنهایت نمیزارم عزیز
داستان تک بال رو همون شبش خوندم اما چون بارونی بودم نتونستم کامنت بزارم
الان اومدم
وای چه پر حرفی کردم. ببخش عزیز
امیدوارم همیشه سلامت باشی عزیز
بدرود و ایزد نگهدارت
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
خدا نخواد دیگه بارونی باشی عزیز! کاش از دستم جز دعا کاری بر می اومد آریا! ببین خودت آخر نوشتهت جواب خودت رو دادی. خدا رو شکر که عزیزت هستش! شکر شکر1000ها1000بار شکر! درسته45درصد سوختگی زیاده و اصلا سوختگی سخته. ولی شکر که از این بدتر نشد.
نگران نباش عزیز حتما بهت درست میگن. دلیلی نداره جز این باشه. اگر خدای نکرده ایشون هنوز بی هوش بود که نمی گفتن به هوش اومده. حالا بهتر که شدن میشه با تلفن صدای عزیزش رو بشنوی و هم مطمئن تر بشی و هم آروم تر. من مطمئنم درست میشه آریا. یقین دارم بهت درست گفتن. اسم اب الفضل رد خور نداره آریا. نمی دونی!
آخ آریا نمی دونی!.
اتفاق خیلی بدی بود ولی درست میشه. خواهر رو به راه میشه، خونه و خونواده این اتفاق رو پشت سر می ذارید، آرامش دوباره بر می گرده، من مطمئنم. تا زندگی هست رنگین کمان بعد از بارون هم هست. صبح بعد از شب هم هست. بیداری بعد از کابوس هم هست.
وای! گربه! من گربه ها رو خیلی دوست دارم آریا! اصلا حیوون دوست دارم و گربه ها1طور هایی خیلی با حالن! جای من هم نوازشش کن حسابی! امیدوارم امشب شیطنتش بگیره و حسابی بچرخوندت به تلافی تمام آب زرشک هایی که ازم خوردی!
دلگیر نشو یادم نرفته که در چه حالی هستی. گفتم بلکه بخندی. حتی1لبخند محو هم در این مواقع کمی زنگ تفریح روان و اعصابه که فشار هاش رو1ثانیه ای بذاره زمین.
خاطر جمع باش آریا به خدا همه چیز درسته و درست تر هم میشه. اگر خدا بخواد به همین زودی با خواهر تلفنی حرف می زنی و آرامش می گیری. شاید هم تا الان حرف زده باشی که امیدوارم اینطور بوده باشه!
بی اطلاعمون نذار. ما اینجا می خواییم بدونیم و خیالمون از خودت و خواهرت و دلت جمع بشه.
شاد باشی و شادکام.
یکی
دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت 21:04
هی آریا پریسا درست میگه بیا همینجا بگو چیا شد مام بدونیم. من زیاد نفهمیدم فقط دستم اومد ک خواهرت دچار سوختگی شد. هی مرد خیالت تخت خواهرت خوب میشه. هروقت باهاش حرفیدی بیا بمام بگو.

پاسخ:
سلام یکی. ممنون از هم دلیت. درد آدم ها رو به هم نزدیک می کنه. شاید حتی بیشتر از شادی. این زمان ها شاید1حضور حتی ناشناس، حتی بی کلام، اندازه1کوه به دل اطمینان میده. واسه من که اینطوریه تو و آریا و بقیه رو نمی دونم.
ممنون یکی که هستی.
آریا
سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 00:16
ممنونم پریسا جان
امروز باهاش تلفنی حرف زدم هم خوش حال شدم هم ناراهت
خوش حال که میتونه حرف بزنه و هستش
ناراحت برای گرفتگی صداش
ممنونم پریسا و ممنونم یکی ی عزیز از همتون ممنونم
امروز داداشم از یزد اومده بهش میگم بمون مواظب شرکت باش من برم میگه نری بهتره میگه اگر بری نمیتونی از نزدیک ببینیش از پشت شیشه باید ببینی مردا اجازه ملاقات ندارن فقط خانوم میتونه بره بالا سرش
میگه اگر بری ببینتت گریه میکنه براش خوب نیست هعی پریسا منتظرم بیان
امروز مامانم زنگ زد میگه خیلی بهتره به احتمال زیاد تا یه هفته یا ده روز دیگه مرخصش میکنن
امروز از بخش مراقبت های ویژه به بخش سوختگی انتقالش
دادن
ممنونم پریسا جان
گربه نگو از این گربه تنبل پشمالو هاست
خیلی نازه الانم آمده کنارم دراز کشیده تا نازش کنم بخوابه خخخ
آبجیمم از این گربه ها داره خدارو شکر وقتی خونش آتیش گرفته گربه اش مشکل جدی ندیده فقط موهاش سوخته الانم تو دام پزشکی تهرانه منتظریم درمان بشه
خخخ اسم گربه ما تامی چاهار ماهه و اسم گربه آبجیم نیشا دو ماهه خیلی قشنگن پریسا
ممنونم عزیز بابت همه چی ممنونم پریسا جان
شاد و سلامت باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
پس باهاش حرف زدی! خدا رو شکر! درد عزیز ها درد آدمه ناراحتیت رو می فهمم ولی قسمت سفیدش رو ببین. خواهرت تا10روز دیگه از بیمارستان میاد بیرون و بر می گرده پیش شما ها. خوب البته تا درمون کامل باید کمی بیشتر صبر کنید ولی باور کن همین صدای گرفته بیشتر از اندازه توصیف می ارزه. خوشحالم آریا. به خدا خیلی خوشحالم که صداش رو شنیدی. که به همین زودی مرخصش می کنن. که خواهرت هست و خدا هست و دست نجات خدا هست و…خوشحالم آریا!
وای گربه! جدی انگشت هام داره قیلی ویلی میره واسه ناز کردنش! حسابی قلقلکش بده! اون یکی گربه الان در چه وضعیه؟ امیدوارم سریع تر رو به راه بشه و بیاد بیرون!
امیدوارم همه چیز خیلی زود برای خودت و خونواده عزیزت رو به راه بشه حتی بهتر از اولش. از خدا می خوام امسال با وجود این توفان که پشت سر گذاشتید و دارید می ذارید، یکی از شاد ترین شب عید هاتون رو داشته باشید. چنان شاد که هیچ کدومتون باورتون نشه!
خدایا! چیزی به آخر سال قدیمی و طلوع1سال جدید باقی نمونده. ازت می خوام، بدون قسم های اون چنانی که از سنگینیشون حسابی خسته ام، بدون مقدمه و بدون تفضیل، فقط ازت می خوام این روز ها دست مهر و اجابتت رو از روی شونه های هیچ کدوم از بنده هات بر نداری و این وسط اگر مصلحت دیدی، 1نگاه کوچولو هم به من کنی. ببین شاید زمانش شده باشه که اجابتم کنی. باز هم هرچی مصلحت خودته!
آریا جان امیدوارم دفعه دیگه که صدای خواهرت رو شنیدی باز تر و شاد تر باشه تا خودت هم سبک بار تر و شاد تر باشی.
آمین!
ایام به کام.
آریا
سه‌شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 18:20
ممنونم عزیز بابط لطفت بابت محبتت ممنونم پریسا جان
امروز زنگ زدم به زن داداشم یزد آخه تو همون بیمارستانی که آبجیم بستریه عروسمون پرستاره
ازش پرسیدم حال خاهرمو میگه خیلی بهتر شده میگفت پری روز خیلی درد و سوزش داشت اما امروز خیلی بهتره با همه میگه و میخنده
بهم گفت حال روهی و روانیش خوبه به احتمال زیاد تو همین هفته یه عمل داره بعد از عمل حدود یه هفته ای بستری هستش تا زخم های بدنش خوب بشه که عفونت نکنه به احتمال زیاد تا نزدیک های سال تحویل بستری باشه بعد که مرخص بشه باید بره تهران که عمل زیبایی بکنه
منم نزدیک های عید میرم یزد
ممنونم پریسا جان
امیدوارم همیشه سلامت باشی و دعاهایت به همین زودی ها مستجاب بشه که لباتو خندون ببینیم
آمین
شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
خدا رو بار ها و بار ها شکر. عمل ها هم تموم میشه. ایشون خیلی زود رو به راه میشه و بر می گرده سر زندگی عادیش. من مطمئنم. واسه دلداری نمیگم آریا. واقعا مطمئنم.
چقدر خوب میشه بتونی یعنی اجازه بدن اونجا بری ببینیش. اگر هم قرار شد کمی دیر تر باشه خیالی نیست. مهم اینه که ایشون می تونه بخنده و این یعنی آرامش برای همه خونواده و برای دل صاف و عزیزت.
نمی دونم چی بگم جز اینکه خوشحالم به خیر گذشته.
راستی تامی تنبله چطوره؟ بفرستش توی جنگل سرو موش بگیره بهش خوش می گذره.
شاد باشی و شادکام از حال تا همیشه.
آریا
چهارشنبه 20 اسفند 1393 ساعت 09:54
ممنونم عزیز ممنونم بابت همه چی
خخخ تامی داره با توپش بازی میکنه
نه تامی تا بخواد بجنبه طعمه شده خخخ
شاد باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
توپ بازی هم می کنه؟ وایی نازی! از موش های این دوران گربه خوردن هیچ بعید نیست! هواش رو داشته باش! از جهان اطرافش جز توپش چیزی نمی دونه. مواظبش باش!
شاد باشی!.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *