تدفین.
سنگین و دردناک!. برا همه عجیب بود که چه جوری اون2تا کلاغ که در زمان بودنشون گاهی اصلا احساس نمی شدن، حالا دم رفتن اینهمه اشک به چشم ها آورده بودن. خیلی از اون هایی که می باریدن از خودشون تعجب می کردن. انگار اون2تا موجود معصوم با اون هیکل های بزرگ و خنده ها و قار قار های بلند، عنصر هایی عادی بودن که جزئی از زندگی منطقه سکویا به حساب می اومدن. اونقدر عادی که اصلا گمان نبودنشون نمی رفت. انگار هیچ کسی در هیچ کجای تصورش نبود که شاید زمانی برسه که اون2تا توی این ماجرا آسیبی ببینن، زخمی بشن و دیگه نباشن. براشون غیر قابل تصور بود. مثل اینکه1دفعه بشنون زمین زیر درخت های منطقه سکویا دیگه نیست. مگه می شد؟ مگه می شد اون2تا کلاغ با اون هیکل های زمخت و قار قار های بلند و گوش خراش و خنده های بی انتهاشون دیگه توی منطقه نباشن، سکوت رو نشکنن، آرامش رو به هم نریزن و سر همه رو با سر و صدا هاشون در نبرن و در جواب فریاد های اعتراض بقیه خنده های یواشکی که کم کم دوباره بلند می شد تحویل ندن؟! این امکان نداشت. نه! امکان نداشت!.
جنازه های سراسر زخم رو با احترام و احتیاط روی برگ های بابا آدم گذاشتن، دسته جمعی برشون داشتن و کنار بوته های قاصدک بردن. خاک یخزده و خشک بود و پنجه های بی حس از خستگی جنگ نفس گیر دیشب و سست از غم رفتن2تا عزیز که هنوز توی هیچ باوری جا نمی شد، قدرت کنار زدن خاک های منجمد رو نداشت. خاک مثل سنگ سرد و سفت بود. کرکس خودش دست به کار شد. رفت و بدون اینکه سر بالا کنه با پنجه هاش خاک رو به اندازه2تا خوابگاه همیشگی کند. کسی حالش رو نمی دونست چون نگاهش به داخل سیاهی گور ها بود و شونه هاش نمی لرزیدن. بلاخره پر و بال های خاکیش رو تکوند و فقط گفت:
-تموم شد.
کرکس رفت کنار. پشت سر خورشید که دست روی شونه تکبال گذاشته بود. انگار با آماده شدن گور ها دیگه بهانه ای برای نگه داشتن اون2تا مهمان آشنا و عزیز نداشتن. انگار تازه باورشون شده بود که باید برای همیشه باهاشون خداحافظی کنن. بغض ها یکی یکی ترکیدن. صدا ها یکی یکی بلند شدن. اون2تا کلاغ بر عکس همیشه، حالا آروم روی برگ های بابا آدم خوابیده بودن. کسی به یاد نداشت که در جواب هیچ گریه و هیچ خنده ای اون ها رو اینطور ساکت دیده باشه. با خنده ها بلند تر از همه می خندیدن و با گریه ها نگاهشون خیس می شد و هر کاری می کردن تا اون اشک ها بند بیاد. هر کاری. اون2تا از اون دسته موجوداتی بودن که همیشه با همه ولی همیشه تنهان و تا هستن بودنشون از بس عادی و از بس ضروریه دیده نمیشه و امان از زمانی که دیگه نیستن!
کرکس ترجیح می داد بذارن بی حرف و بی نگاه بقیه فقط باشه و تماشا کنه. تکبال به پهنای چهره می بارید. تیزرو و تکرو توی بغل هم زار می زدن. تیزپرک ضجهش رو روی شونه تیزبین ول کرده بود. تیزبین دست به سرش می کشید و با دست دیگه سیل اشک های خودش رو پاک می کرد و نمی تونست از لرزش آشکار شونه هاش جلوگیری کنه. اصراری هم نداشت. خوشبین تحملش تموم شد، سرش رو گرفت وسط دست هاش و نالهش رو آزاد کرد. مشکی عربده دردش رو می خورد و موفق نمی شد. کسی دل نداشت پیش بره و اون2تا برگ بابا آدم رو توی خاک بذاره. شهپر آهسته رفت و انجامش داد. حالا اون2تا کلاغ، بی خنده های همیشگیشون، آروم وسط گور منتظر بودن تا دست همراه هاشون برای همیشه زیر پرده سرد و تاریک خاک، از نظر پنهانشون کنن. شهپر1نظر به اون2تا چهره خسته و معصوم و همیشه شاد انداخت و1نظر گذرا به اونهمه نگاه حسرت زده، خیس، ملتمس. انگار با نگاه هاشون به شهپر التماس می کردن. انگار شهپر بود که داشت اون2تا رو برای همیشه به اون سفر بی بازگشت می فرستاد. انگار اگر شهپر خاک نمی ریخت، شاید چیزی عوض می شد. شهپر سست شد. لحظه ای تردید کرد و بعد، کشید عقب.
-من خسته شدم. یکی دیگه بیاد کاملش کنه.
لازم نبود توضیح بده. همه دیدن که شهپر نگاهش رو دزدید و رو برگردوند تا کسی نبینه. فریاد بود که رفت آسمون. کرکس حرکتی کند به خودش داد. پیش رفت و بالای گور ها ایستاد. تیزپرواز که تا اون لحظه بی صدا ولی به شدت می بارید دیگه نتونست تاب بیاره. ضجه بلندی کشید و خودش رو روی برگ های بابا آدم رها کرد. با دست های باز افتاد، هر2جسم رو بغل گرفت و از ته دل های های ناله کرد. بقیه دیگه نتونستن سر پا بمونن. اون کلاغ ها آروم وسط این قیامت غمناک خواب بودن. چقدر سخت بود باورش. این شدنی نبود. این حقیقت نداشت. درد داشت منطقه سکویا رو له می کرد. تکبال دیگه خودش نبود. روحش داشت از اینهمه فشار خورد می شد و در اون لحظه نه می خواست و نه می تونست کاری برای پیشگیری از شکستنش کنه.
-عموجون!تو رو خدا عمو! عمو کلاغ ها! من باورم نمیشه عمو! دارم دق می کنم آخه1چیزی بگید!عمو کلاغ های من! منم فسقلی! ببینید دارم گریه می کنم. دل نداشتید که! پاشید بخندید تو رو خدا! نمیشه شما ها برید توی خاک آخه! این دنیا رو بدون خنده های شما چجوری تحمل کنم آخه! قصه ای که داشتی واسهم می گفتی ناتموم موند عموجون! همون پرنده که می خواست بره ستاره پیدا کنه. پاشو عموجون! جان فسقلی بلند شو بقیهش رو بگو تمومش کن عمو! پاشو بهم بگو من تا کی باید شاهد رفتن ها باشم؟ عموجون ها پاشید ببریدم من دیگه نمی خوام بمونم! به خدا دیگه نمی خوام بمونم. بیایید با خودتون ببریدم ستاره هم نمی خوام. هیچی نمی خوام فقط می خوام دیگه نمونم عموجون!عمو کلاغ های من! بشنوید شما رو به خدا دیگه نفسم بالا نمیاد! …
تیزپرواز بی خود از خود دردی فرا تر از ظرفیت سینهش رو با های های بلندش می داد بیرون و حاضر نبود از اون جسم های خاموش جدا بشه. عاقبت هم کرکس پیش رفت، آروم کنارش روی خاک ها نشست، بین ناله ها و ضجه های بقیه بدون اینکه حرفی بزنه دست روی شونه هاش گذاشت و آهسته شروع کرد به فشردن.
-اگر اون ها توی این حال و هوا می دیدنت حتما ناراحت می شدن. خیلی هم زیاد.
واسه تبدیل کردن های های گریه های تیزپرواز به نعره های درد همین کافی بود. دیگه نای مقاومت نداشت و کرکس تونست خیلی آسون و البته آروم و بدون جبر، دست هاش رو مالش بده تا باز بشن و برگ ها رو رها کنن. کرکس خفاش داقون رو بغل کرد و کشید کنار. تیزپرواز داشت سینهش از شدت هقهق گریه خورد می شد. شهپر سریع رفت تا روی گور ها رو بپوشونه ولی حال تیزپرواز و بقیه به مفهوم واقعی بد بود. به اشاره کرکس، شهپر متوقف شد. تیزپرواز توی بغل کرکس داشت می مرد. کرکس شونه هاش رو فشار می داد و هیچی نمی گفت. نگاه منتظر و ظاهرا بی حالتش به شهپر بود که1دفعه برق تاریک ادراک در نگاهش درخشید و به سرعت رفت، چند لحظه بعد با برگی پر از مایع شفاف رسید و کنار شونه کرکس ایستاد. همه شیره هوشبر رو می شناختن. کاش می شد همهشون می خوردن و برای همیشه بی هوش می شدن. این در اون لحظه خواست خیلی هاشون بود. تیزپرواز دیگه نفس نداشت. بدون هیچ مقاومتی بین دست های کرکس ولو شد و اجازه داد اون2تا شکاری تمام محتویات شفاف اون برگ رو به خوردش بدن. تیزپرواز زخمی بود و خودش هیچ به درد زخم هاش توجه نداشت. زیاد طول نکشید که بی حس و بی حرکت و بی صدا روی دست های2تا کلاغ با نگاه های بارونی از اونجا رفت. ناله ها قطع نمی شدن. شهپر به جمعیت نظر انداخت. کرکس دیگه منتظر نشد. بالای گور ها ایستاد و پنجه هاش رو توی خاک فرو کرد. تکبال دیگه نتونست سر پا بمونه و روی خاک ولو شد. دست شهپر که برای کمک بهش دراز شد رو رد کرد و بلافاصله دست خورشید از زمین برش داشت.
-تکی! تحمل داشته باش!.
تکبال توی بغل خورشید خودش رو، دردش رو، صداش رو و ضجه هاش رو رها کرد تا بره آسمون.
خورشید سرش رو بالا گرفت و رو به آسمون چشم هاش رو بست. برای نگاه هایی که پیش از این به خورشید دقیق می شدن این حالت بیگانه نبود. اشک ها این طوری دیگه جاری نمی شدن. ولی خورشید کسی نبود که بشه راحت توی نگاهش دقیق شد و اون لحظه هم برای هیچ کسی لحظه دقت به هیچ نگاهی نبود. پس کسی ندید. مثل همیشه، کسی درد خورشید رو ندید.
کلاغ ها در برابر نگاه بارونی و حسرت زده سکویایی ها، به دست کرکس داشتن برای همیشه زیر خاک می رفتن. تکبال لای پر های خورشید هوار می زد. خورشید آروم شونه هاش رو تکون داد.
-آروم باش تکی! تکمار دیشب از دستت بد خورد! حسابی انتقام پس داد. تو کمک بزرگی بودی. حسابی حساب این کارش رو کشیدی ازش. اون2تا اگر بودن الان حسابی کیف می کردن از دیشبت.
آسمون گرفته داشت آماده باریدن می شد. بارون می گرفت! خاک آهسته آهسته از اشک آسمون خیس می شد!.
عمو کلاغ های تکبال و منطقه سکویا رو در اون صبح گرفته زمستون، زیر بوته های قاصدک کنار تک پر و لالا و باقی از دست رفته ها به خاک سپردن. لونه همیشه شاد و شلوغشون با پر های سیاه تزئین و درش برای همیشه بسته شد. همیشه برای تزئین لونه های عزازده، اون2تا بودن که با چشم های معصوم و خیس پر هاشون رو می دادن. و امروز دیگه اون نگاه های معصوم و خیس نبودن و این بقیه بودن که با نگاه هایی که مثل سیل می بارید، برای تزئین اون لونه عزیز غمگین پر هاشون رو، اشک هاشون رو و دل هاشون رو هدیه می کردن.
لونه با2تا از پر های بلند کرکس تزئین شد و درش رو برای همیشه بستن. سکوت منطقه سکویا به طرز وحشتناکی دردناک بود. بدون اون خنده ها، بدون اون قار قار های زمخت ولی آشنا و مهربون، سکوت واقعا نفس گیر بود و چه دردی داره پذیرفتن حقیقتی که هیچ درمون و هیچ تسکینی براش نیست!
منطقه سکویا در سکوتی غمناک، اون روز رو به شب رسوند. روز های دیگه رو هم همینطور. و از اونجایی که هر دردی زیر غبار نادیدنی زمان آهسته آهسته پوشیده میشه، این زخم رفته رفته کهنه می شد ولی همچنان درد داشت. خیلی هم داشت. افراد منطقه سکویا در روز های بعد، در سکوت از کنار منظره لونه خاموش اون2تا کلاغ رد می شدن و بیش از پیش مشغول تمرین و تعلیم های شکاری ها بودن تا هرچی بیشتر و هرچی بهتر یاد بگیرن. تکبال اجازه نداشت طرف اون لونه عزازده بره. کرکس به شدت ممنوع کرده بود. ولی برای اون هایی که تکبال رو درست می شناختن، واقعیتی آشکار بود که هرچند بر خلاف میل کرکس ولی وجود داشت. تکبال هرگز اون مدلی که کرکس دلش می خواست، فرمان بر مطلقش نشد. حتی در اون زمان که بقیه می دیدن بدون اجازه کرکس آب نمی خوره. به همین دلیل بود که1روز سرد و گرفته، از غیبت کرکس و بقیه استفاده کرد و در امتداد شاخه های به هم پیوسته به راه افتاد. رفت و به اون لونه غم گرفته در بسته رسید. قلبش فشرده شد. باورش نمی شد که عمو کلاغ هاش دیگه اونجا نباشن. به در چسبید و گوش داد. هیچ صدایی نمی اومد. داخل لونه ساکت بود. تکبال حس کرد بغضی به سنگینی غم رفتن اون2تا عزیز داره تمام وجودش رو فشار میده. دلش گرفته بود. دلش تنگ بود. از همه چیز دلش تنگ بود. خواست به همون روشی که وارد لونه تک پر و لالا شده بود، در رو باز کنه و وارد بشه. دست به در گذاشت ولی دستش لرزید و اشک هاش همراه دستش پایین اومدن. دلش رو نداشت. دلش رو نداشت که بعد از باز شدن اون در بسته، توی لونه رو نگاه کنه و جای خالی اون2تا رو ببینه. سکوت و سرمای غمناک لونه عمو کلاغ ها از پشت در اینهمه دردناک بود. تکبال نمی تونست این مانع رو از سر راه برداره و وارد اون فضای انباشته از درد بشه. چطور ممکن بود عمو کلاغ ها اجازه بدن تکبال درست پشت در لونهشون اینطوری بباره؟! اگر بودن امکان نداشت این اتفاق بی افته. تکبال بغضش رو رها کرد. سرش رو به در بسته گذاشت و سیل اشک بود که از نگاه تاریکش اومد پایین. دلش می خواست اون در باز بشه، عزیز های آشناش ظاهر بشن و این کابوس و باقی کابوس هاش همون لحظه تموم بشن. ولی این شدنی نبود. حس می کرد عمو های شاد و مهربونش رفتن. با تمام وجود حس می کرد که رفتن و با تمام دلش از این رفتن درد می کشید. به نظرش می رسید که اون ها الان چقدر ازش دورن و خودش چقدر گرفتار، تاریک و تنهاست. کاش بودن! کاش بودن تا در پناه خنده های بلندشون1لحظه خودش رو، گرفتاری هاش رو و ماجرا هاش رو فراموش می کرد. چیزی ازشون نمی خواست جز حضور معصومی که آرامش رو در دلش کمی پایبند می کرد. ولی اون ها نبودن. رفته بودن. دور بودن. خیلی دور. اون ها هم رفته بودن و تکبال باز هم جا مونده بود!.
-تکی! تو نباید اینجا باشی. کی اومدی؟ سر گذاشتی روی این در گریه می کنی که چی بشه؟ بیا از اینجا بریم!.
تکبال با احساس دست خورشید روی شونه هاش صداش رو هم مثل بغضش رها کرد. لحن و صدای خورشید مثل همیشه بود. سرد، عمیق، خشن و بی حس و در عین حال، گرفته و سفت از فشاری که مدت ها و مدت ها با روح صاحبش یکی شده بود. خورشید مثل زغال سنگ از بس فشار دیده بود سفت شده و دیگه حالت نمی گرفت. دسته کم در نگاه بقیه این طوری بود. و تکبال در اون لحظه خیالش به حال و هوای به ظاهر بی احساس خورشید نبود. خورشید اونجا بود. خورشیدی که با وجود تلخی، سردی و خشونت همیشگیش، همیشه هر جا لازمش داشتن بود. خورشیدی که قوی بود. خیلی قوی تر از درد های تکبال. اون قدر قوی که تکبال می تونست مثل آب خوردن خودش رو با تمام سنگینی بار شونه هاش و دلش و روحش، به شونه های خورشید تکیه بده بدون اینکه از شکستنش بترسه. بدون اینکه لازم باشه برای این تکیه کردنش بهایی بپردازه از اون جنس قیمت های وحشتناکی که به کرکس می پرداخت. بدون اینکه از مجازات های خطرناک خورشید در جواب اشتباهاتش، تا حد مرگ وحشت داشته باشه. خورشید هم مجازات می کرد، فریاد می زد و سیلی می زد. ولی تکبال در تمام اون ها چیزی رو احساس می کرد که اجازه نمی داد از خورشید ببره. خورشیدی که تکبال هرگز نفهمید و هنوز هم نمی فهمید چرا و چه جوری اونهمه دوستش داشت. و این خورشید حالا اونجا بود. دستش روی شونه تکبال بود و داشت بهش می گفت که نباید سر بذاره روی اون در بسته و گریه کنه. خورشید بود! چقدر عالی!
تکبال با خیالی راحت از اینکه یکی محکم تر از خودش در اون لحظه پشت سرش ایستاده، خودش رو رها کرد. جسمش رو نه. تمام روحش رو رها کرد. تمام دلش رو با تمام دلتنگی ها و خستگی هاش و تمام احساسش رو از رفتن اون2تا کلاغ ریخت توی صداش و توی اشک هاش که بباردشون!.
خورشید بغلش کرد و با پر های درخشانش پرده ای بین نگاه بارونی تکبال و اون در بسته ساخت.
-تکی! اون ها این رو نمی خوان. تو که بهتر می دونی!.
تکبال توی بغل خورشید زار زد.
-خورشید!خورشید من دیگه تحملش رو ندارم. دیگه نمی تونم خورشید. نفر بعدی می تونه هر کسی باشه. شاید کرکس باشه. شاید تو باشی. شاید مشکی باشه یا…
خورشید کاملا احساس کرد که تکبال به وضوح وسط ضجه هاش1دفعه انگار برید. توی خودش انگار پرید و جمع شد و فریادش رو قورت داد و لحظه ای بعد، دوباره زد به گریه.
-خورشید!من دیگه تحمل این از دست دادن ها رو ندارم. دیگه نمی خوام ببینم که عزیز هام خاک میشن. خورشید! این2تا رفته بودن مواظب رودخونه باشن تا زمانشون تموم بشه و آخر شب دوباره برگردن لونهشون. خورشید! اون ها رفته بودن که آخر شب برگردن. ولی اون ها رفتن و دیگه بر نگشتن. خورشید! اون ها واسه همیشه رفتن. جسمشون بدون زندگی برگشت و ما کردیمشون توی خاک. خورشید! دیگه نیومدن به لونهشون. رفتن توی خاک خورشید! اون ها دیگه هیچ وقت نمیان خورشید! اون ها دیگه رفتن! خورشید! من دیگه نمی تونم تحمل کنم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. دیگه نمی خوام تحمل کنم!.
خورشید سرش رو به طرف آسمون بالا نگرفت. تکبال بد حال تر از اون بود که غم خیس نگاه خورشید رو تشخیص بده. تکبال نگاه حسرت زده خورشید رو ندید که به در بسته اون لونه متروک خیره موند. تکبال پرده نازک و شفافی که آهسته آهسته بین نگاه خورشید و اون در بسته حائل می شد رو نمی دید. تکبال فقط توی بغل خورشید می بارید و می بارید.
-تکی!دیگه بس کن! هنوز خیلی راه در پیشه. وظیفه تو، وظیفه من، وظیفه همه ما حسابی سنگینه تکی! اون2تا هم اگر بودن همین رو می گفتن. دیدی که تا آخرشون سر این وظیفه باقی موندن. تو هم باید همینطور باشی. پس قوی باش! تکمار جواب اون2تا رو بد پس داد. باز هم باید پس بده. جواب تمام زندگی هایی که گرفته رو باید پس بده. از اینکه هست بیچاره تر می کنیمش. به ما، به تو، می بازه تکی! باید اینطوری بشه. این روی دوشته. دست کسی هم نیست. تو که نمی خوایی وا بدی. خون این ها که توی گور می خوابن که نمی خوایی تلف بشه، می خوایی؟ سفت باش تکی! سخته ولی محال نیست. تحمل کن! تو باید قوی باشی تا دیگه پروازی ها به دست تکماری ها توی خاک نخوابن. به جای گریه کردن محکم تر شو تا زود تر تموم بشه!
تکبال ضجه کشید:
-من نمی خوام هیچی باشم. من فقط می خوام دیگه نباشم. عمو کلاغ های من رفتن خورشید! بعدش هر کسی ممکنه بره خورشید! من دیگه تحمل ندارم خورشید! جرأت ندارم تصور کنمش خورشید!تو رو به خدا! تو رو به خدا خورشید!.
خورشید1دفعه شونه های تکبال رو گرفت و به شدت تکونش داد.
-هی تکی!دیگه تمومش کن فهمیدی؟ فهمیدی؟ تو حق نداری فهمیدی؟ اجازه نداری ببازی فهمیدی یا نه؟ دیگه نشنوم از این مزخرف ها بگی وگرنه من می دونم و تو. درست فهمیدی هان؟ حالا دیگه خفه شو! چند لحظه زور بزن و صدات رو ببر! دیگه بسه!
تکبال با وجود حال افتضاحش فرمان خورشید رو، تکون های شدیدش رو و فریاد خشنش رو درک کرد. از چند لحظه مهلتی که خورشید بهش داده بود استفاده کرد و تا جایی که امکان داشت هوارش رو خورد ولی هیچ طوری از پس هقهق هاش بر نمی اومد. انگار به دست اونهمه اشک تسخیر شده بود. خورشید درک کرد. فشار دست هاش روی شونه های تکبال ملایم تر و لحنش آروم تر شد.
-تکی!خاطرت هست اون شبی که با هم در مورد تو حرف زدیم من چی بهت گفتم؟ خاطرت هست هر بار که در مورد تو و تکمار و این داستان ها و راهی که خواه ناخواه واردش شدی و نقشی که درش داری حرف زدیم من چی بهت گفتم؟ اون زمان که به این سختی و به این سنگینی و به این دردناکی نبود، گفته هام خاطرت هست؟ تکی! تو نمی تونی خسته باشی. زمانش نیست. مهلتش نیست. برای تو و من مهلت نیست که سر بذاریم روی در بسته لونه خالی مونده عزیز هامون و ناله کنیم. تکی من هم خسته شدم. من هم از دست رفتن ها رو دیدم. خیلی هم دیدم. من هم بار ها دلم خواسته1دری بود تا بهش بچسبم و خودم رو سبک کنم. ولی نشد. می دونی واسه چی؟ واسه اینکه اولا من اینطوری سبک نمیشم. اگر این سد بشکنه تمام جهان اطرافم میشه هیچ. دوما گیریم که من سبک شدم، بعدش چی؟ این از دست رفتن ها و از دست دادن ها تموم میشن؟ تکی! ما2تا مجاز نیستیم بِبُریم. تو زمان نداری واسه خسته شدن. باید تحمل کنی. اگر می خوایی تموم بشه باید بیشتر باشی تا سریع تر به آخرش برسیم. تکی! این تنها تو نیستی که دلت می خواد اون2تا موجود الان زنده بودن. باز هم توی لونهشون و باز هم مثل همیشه پر سر و صدا و اعصاب خورد کن ولی بودن. خیلی ها دلشون می خواد. اولیش خودم. ولی رفته ها دیگه بر نمی گردن تکی! باید راه این رفتن ها رو ببندیم. باید تکمار رو تمومش کنیم. پرنده های منطقه سکویا نمی تونن الان وا بدن. مخصوصا ما2تا. تو و من. اون کلاغ ها، تک پر، لالا، و خیلی های دیگه. اون ها این رو می دونستن. پس موندن تا دم آخرشون. اون ها مونده بودن تا این سیر سیاه رو متوقف کنن. اون ها زندگیشون رو واسه انجامش دادن. ما نمی تونیم متوقف بشیم تکی. اون ها عزیز تر از اونی بودن که بشه تحمل کنیم و ببینیم تباه کننده هاشون دارن باز هم تباه می کنن. دیگه بسه! سعی کن هر جای این درد که تونستی به خودت مسلط بشو تا ادامه بدی.
خورشید گفت و گفت تا هوار های تکبال ناله شدن، ناله هاش ضجه شدن، ضجه هاش هقهق شدن و هقهق هاش بی صدا شدن و آخر سر، فقط اشک بود که می بارید. خورشید با گوشه بال هاش چهره کاملا خیس تکبال رو پاک می کرد، باهاش حرف می زد و از ته دلش آرزو می کرد که ای کاش می شد هیچی نگه تا تکبال همون طور هوار بزنه تا از حال بره. این بی صدا شدن تکبال، از سر سبکی نبود. این سکوت برای خورشید چقدر درد داشت! خیلی دردناک تر از هواری که شاید، شاید صاحبش رو کمی سبک تر می کرد. تکبال صداش رو، بغضش رو و دردش رو خورد. بدون صدا آهی عمیق از ته دل کشید و ندید که خورشید انگار از درد اون آه آتیش گرفت.
-بیا از اینجا بریم تکی. کرکس عصبانی میشه اگر ببینه برخلاف دستورش عمل کردی. تا نفهمیده باید بریم و تو اینجا نباشی.
تکبال فرصت نکرد سر بالا کنه.
-دیر جنبیدید! فهمیده!
تکبال به وضوح لرزید و به شدت خودش رو توی بغل خورشید جمع کرد. دیگه از پنهان کردن گذشته بود. جواب نافرمانی از کرکس خارج از توانش بود. اون قدر که دیگه نمی تونست در حضور بقیه وحشتش رو پنهان کنه. خورشید1لحظه مات از درموندگی که کرکس و تکبال ندیدن، به کرکس نظر انداخت. صدای آروم، فاتح ولی عاری از شفقت کرکس سکوت رو شکست.
-عجب عجب!پس تا کرکس نفهمیده برید! بله خورشید؟ فسقلی! بهت گفته بودم ابدا نمی خوام این طرف ها باشی. خورشید! خیال می کردم عاقل تر از این هایی. آوردیش اینجا که چه غلطی کنه اون هم زمانی که من گفتم نه؟
خورشید خسته تر از اون بود که بخواد با کرکس بجنگه. از همه چیز خسته بود. خیلی خسته. ولی این خستگی مانع جواب دادنش نشد هرچند می دونست کرکس هیچ از این مدل جوابش خوشش نمیاد.
-بس کن کرکس. من واسه چی باید بیارمش اینجا؟ خودش اومد. من فقط اومدم پیداش کردم. تو هم اینهمه گیر نده. گفتی این طرف ها نیاد که چی بشه؟ خودت هم می دونی که الان واسه خاطر اومدنش حرصی نیستی. خیالی نیست که این بیاد اینجا گریه کنه. دردت میاد که فرمونت رو نبرده.
کرکس برخلاف انتظار خورشید بلافاصله تعیید کرد.
-دقیقا همین طوره. خورشید! فرقی نمی کنه من چی بهش بگم. با ارزش یا بی ارزش. من گفتم نه. و این کبوتر نفهم الان اینجاست. جایی که من گفتم نباید باشه. و تو، تو به جای اینکه حلش کنی داری بهش میگی که بجنبه تا من نفهمیدم!
خورشید لحظه ای سکوت کرد.
-کرکس! داری برام ناآشنا میشی! دیگه نمی فهممت. تو به سرت زده؟ از زمانی که اون فاخته از زندگی تکی رفته بیرون تو واقعا شورش رو در آوردی. این موجود واسه چی باید در هر امر بی ارزشی از تو فرمان بگیره؟ به نظرت توی این مدتی که زیر دستته، نمیگم جفتته چون جفت ها این مدلی نیستن. اون زیر دستته. به نظرت این مدت که این زیر دستته برای اثبات اقتدارت کافی نبود؟ به اندازه ای که دلت می خواست پیش نرفتی؟ موفق نبودی که حالا این مدل عوضی تر از پیش رو در پیش گرفتی؟
کرکس سفت سر تکون داد. وقتی به حرف اومد لحن و صداش هم مثل سر تکون دادنش خشن و قاطع بود.
-نه. به اندازه ای که دلم می خواد موفق نبودم. اگر بودم الان این کفترک بی مغز اینجا نبود. من گفتم نباشه و اون نبود. خورشید! من خیالم نیست تو چی میگی. خیالم نیست که الان داری مزخرفات اون شهپر آشغال که تحویل مغزت داده رو تحویلم میدی. برام هم تفاوتی نداره که به نگاه تو آشنا باشم یا نباشم. در موارد دیگه چرا ولی در این مورد نه. به هیچ عنوان. جفت من، جفت منه. مهم نیست تو چجوری می بینیش. مهم اینه که من چه جوری ببینمش، چه جوری بخوامش و چه جوری درستش کنم. این ها رو بفهم و به اون شهپر هم بگو تا دیگه کمتر جفنگ به مغزت کنه و اذیت نشی از اینهمه تضاد بین گفته های اون و رفتار من.
خورشید با اعتراض حرفش رو برید.
-شهپر؟ من از شهپر…
کرکس با همون لحن که داشت خطرناک تر می شد ادامه اعتراضش رو برید.
-تو از شهپر تأثیر نگرفتی. خوب. باشه. دیگه بسه. من زمان ندارم باهات بحث کنم. تو درست میگی. شهپر هم همین طور. ولی من هیچ مایل نیستم در رفتارم با جفتم به درست های شما عمل کنم. می دونی واسه چی؟ واسه اینکه درست های شما رو دلم نمی خواد. غلط هایی که خودم می کنم رو ترجیح میدم چون دلم می خواد. الان هم دلم می خواد تو دیگه ادامه ندی تا مجبور نشم مدل دیگه ای بهت تفهیم کنم دلم چی می خواد. بجنب کفترک سر به هوای من! باید بریم1جایی بدون مزاحم1خورده2تایی صحبت کنیم.
تکبال به حد تشنج می لرزید. خورشید محکم بغلش کرد و از دسترس کرکس کشیدش عقب.
-کرکس! به خاطر خدا اذیتش نکن. باور کن این اصلا رو به راه نیست. من نمی فهمم چشه ولی1چیزیش هست و خیلی هم بد چیزیشه. به جای اذیت کردنش درست ببینش بلکه بشه درستش کنی.
کرکس با لحنی کلافه و بی حوصله حرفش رو برید.
-ببینم خورشید تو مثل اینکه زبون حساب نمی فهمی. واسه چی نمی بُری؟ تمومش کن فهمیدی؟
خورشید به هیچ قیمتی حاضر نبود تکبال رو در اون وضعیت به کرکس بسپاره. خواست حرفی بزنه ولی مهلتش پیش نیومد.
-کرکس!آهای کرکس اینجایی؟ جواب سوال دیشبت رو پیدا کردم. خوب راستش می دونی؟ اونی که در موردش اطلاعات می خواستی فقط1…
کرکس دستش رو به نشان سکوت بالا برد و با آرامش تمام گفت:
-خفه شو مشکی.
مشکی بلافاصله سکوت کرد و انگار اصلا هیچ حرفی نیمه رها نشده بود.
-عه! سلام خورشید. فسقلی چش شده کرکس؟
کرکس هم با کمال رضایت این نقش مشکی رو ادامه داد.
-چیزیش نشده. فقط فراموشی گرفته. از مغزش پرید که بهش گفتم نمی خوام اینجا بیاد. باید1خورده باهاش حرف بزنم.
مشکی بیخیال به خورشید و تکبال و بعدش به کرکس نظر انداخت.
-خوب باشه بعدا حرف بزن. الان بیا بریم من باهات حرف بزنم.
کرکس موافق بود.
-بریم!فسقلی! میری بالای سکویا داخل لونه منتظرم می مونی. فسقلی! فقط همونجا منتظرم می مونی نه جای دیگه. همین الان. بدون تأخیر. بدون همراه. می خوام تنها اونجا ببینمت!.
کرکس پرواز کرد و همراه مشکی رفت. خورشید به تکبال که تا سکته فاصله ای نداشت خیره شد در حالی که مشخص بود اون رو نمی بینه.
-مشکی در مورد چی براش اطلاعات آورده بود!؟ چی می خواست بگه که کرکس موافق نبود اینجا در حضور ما گفته بشه!؟ این عوضی باز چه داستانی می خواد درست کنه!؟
خورشید انگار که با خودش، نه چندان آروم این ها رو زمزمه کرد. تکبال نفهمید. چنان حالی داشت که خیالش به این چیز ها نبود. نه به گفته های نیمه تموم مشکی، نه به زمزمه های بلند خورشید. شب سختی رو در پیش داشت و خودش این رو می دونست!.
از اون تدفین دردناک چند روزی بود که می گذشت. خاطره اون خداحافظی تلخ مثل زخم کهنه ای که درمون نداشته باشه، آروم آروم بسته می شد و افراد منطقه سکویا یاد می گرفتن که با درد این زخم هم مثل باقی زخم هاشون کنار بیان و بی صدا تحملش کنن و پیش برن تا بهتر پیش ببرن. تمرین ها، سخت و جدی ادامه داشت. تکبال ساکت و غمگین مشغول بود. عجیب شده بود ولی مشغول بود. بی صدا و غیر قابل درک شده بود ولی مشغول بود. دیگه خودش نبود ولی مشغول بود. از دنیای اطرافش آشکارا دور و دور تر می شد، از همه ارکان زندگی عادی فاصله می گرفت، مثل عروسک دست کرکس بدون فرمانش کار های ساده رو هم نمی کرد، انگار مغزش از فکر، وجودش از منطق و جسمش از حیاط خالی شده بود ولی همچنان مشغول بود. تمرین می کرد و اشتباه می کرد و یاد می گرفت. تا زمانی که کرکس بهش فرمان توقف نمی داد از خورشید فرمان می برد و بعدش دیگه هیچی نمی تونست مجبورش کنه برخلاف فرمان کرکس ادامه بده. حتی خورشید. نه بحث می کرد، نه معترض می شد، نه نق خستگی رو می زد، نه حتی از درد زخم هایی که بر می داشت آه می کشید. فقط مشغول بود. خورشید بار ها سعی کرده بود به حرفش بیاره بلکه به جهان عادی برش گردونه ولی تکبال مثل سنگ سرد و بی صدا باقی مونده و فقط در جواب خشم خورشید بدون صدا گریه کرده بود و دیگه هیچ. شهپر در کمال حرص و حیرت می دید که تکبال آشکارا ازش کنار می کشید، بهش جواب نمی داد، باهاش حرف نمی زد، ازش هیچی نمی شنید و در هیچ لحظه ای حضورش رو، گفتارش رو و حتی کمکش رو نمی پذیرفت و در جواب نگاه پرسش گرش فقط بود. مثل سنگ. سرد و ساکت و بی روح. فقط بود. کسی نمی دونست چی بهش گذشته و می گذره. حتی مشکی. تکبال دیگه حرف نمی زد حتی با مشکی. در مواقع عادی هم مثل سرمازده ها خودش رو جمع می کرد، زیر پر و بال کرکس پناه می گرفت و خورشید رو از جا در می برد ولی کرکس فقط می خندید و اجازه نمی داد دست خورشید بهش برسه. تکبال برخلاف گذشته، به درگیری های لفظی اون2تا که گاهی به شدت بالا می گرفت خیره نگاه می کرد بدون اینکه حرفی بزنه. شهپر به شدت نگران و این اواخر وحشتزده بود. خورشید هرچی بیشتر تلاش می کرد کمتر می فهمید. تکبال جز از کرکس از کسی نه فرمان می برد، نه حرف می شنید، نه حرف می زد، نه اصلا برای کسی زنده بود. مثل نگاهش، تهی و بی روح به وظایفش عمل می کرد و کاملا در فرمان کرکس بود. در همه چیز و همه چیز و همه چیز.
-تکی!معلومه چه غلطی می کنی؟ برای چی مواظب نیستی؟ چیزی نمونده بود خودت رو…تکی!ببینم تو حالت خوبه؟ تکی! اُهُ! خوابگرد روانی بس کن دیگه ول کن اون شاخه داقون رو هیچی نذاشتی ازش! احمق لعنتی!
قهقهه کرکس خورشید رو از حرص دیوانه کرد.
-زهر مار!این ها تمامش تقصیر توِ کرکس. تماشا کن ببین ازش چی ساختی؟
تکبال در جواب عربده های خورشید فقط تماشا کرد. کرکس معترض شونه بالا انداخت.
-به من چه؟ تو خواستی راه بیفته اون هم راه افتاد و فقط ایرادش اینه که از بس بهش گیر دادی دیگه ترمزش برید و نمیشه نگهش داری. واسه همین شاخه رو به جای کنار زدن تبدیل کرد به گرد چوب. این کجاش تقصیر منه؟
خورشید از حرص نفس نفس می زد.
-برو خودت رو مسخره کن عوضی!. چطور جرأت می کنی بزنی به جاده نفهمی و بهم بخندی؟
کرکس بلند خندید.
-اینطور که می بینی.
خورشید نظری به تکبال انداخت تا ازش خاطر جمع بشه و بعدش به کرکس حمله کنه ولی1دفعه با وحشت در جا خشکش زد و آهسته جلو رفت. تکبال بی حرکت نشسته و به شاخه تکیه زده بود. چشم هاش بسته بودن و سرش روی شونهش خم شده بود. خورشید بالای سرش ایستاد. کرکس هم اومد کنارش و هر2به تکبال نگاه کردن. کرکس1دفعه نفس بلندی از سر آسایش خیال کشید و زد زیر خنده. خورشید مات به کرکس و بعد به تکبال نظر انداخت. تکبال حرکتی نکرد. خواب بود!. کرکس همچنان می خندید و خورشید با حیرتی بی نهایت تأثر انگیز به تکبال خیره مونده بود.
افرا.
افرایی ها دسته جمعی از رودخونه بر می گشتن. شاد و سر خوش و نه چندان مراقب. می پریدن و می نشستن و کج و راست می شدن و همدیگه رو می گرفتن که نیفتن و از خنده ریسه می رفتن و باز پرواز می کردن. -آهای شما ها! حسابی می پرید ها!
چلچله پیش از بقیه با دیدن خوش پرواز از شادی جیغ کشید.
-سلام خوش پرواز! اون رنگین پر رو ببین که پشت سرت جا موند از بس مواظب پر هاشه! هی رنگینک!ول کن اون ترکیبت رو. هرچی کنی از این بهتر نمیشی.
رنگین پر خندهش رو رها کرد و بلند گفت:
-این چلچله هیچ وقت آداب صحبت کردن یاد نمی گیره.
چلچله معترض هوار زد:
-مزخرف نگو! من هرچی لازمه بلدم. تو برو به سر و پر های داقونت برس که هر بلایی سرشون بیاری مثل پشم خیس خورده می مونن.
خوش پرواز زد زیر خنده و قاطی افرایی ها همراه رنگین پر حرکت کرد.
-سلام فاخته. چرا رو به راه نیستی؟
فاخته سعی کرد بخنده.
-این سرما مگه می ذاره؟
خوش پرواز نگاهش کرد.
-راست میگی سرده. ولی بقیه از تو راحت تر می خندن.
فاخته شونه بالا انداخت.
-شاید چون از من قوی ترن. شاید هم چون جثه هاشون بزرگ تره.
رنگین پر حرفی نزد. خوش پرواز تعیید کرد. چلچله با خودش فکر کرد:
-شاید هم چون پیش از این1جایی از دست سرما در می رفتی که از همه ما راحت تر ندیدش می گرفتی و سرما هم دستش نمی رسید بهت.
فاخته کلافه از سرمایی که داشت دیوونهش می کرد بال های خستهش رو بالا کشید تا بالا تر بره. سرما آزارش می داد. به افرا رسیدن. افرایی ها با شور و هیجان همیشگیشون شروع کردن لا به لای شاخه های اطراف لونه پر و بال زدن. فاخته با خستگی روی افرا فرود اومد. دلش می خواست از حرص و از سرما جیغ بکشه.
-تو هم با اون ها بپر. اینطوری سرما کمتر اذیتت می کنه.
فاخته انگار تازه حضور خوشپرواز رو به خاطر آورده باشه سر بالا کرد و بهش نظر انداخت.
-خسته شدم. از اینجا تا رودخونه1سره رفتم. این ها وسط راه استراحت می کردن.
خوشپرواز دقیق تر نگاهش کرد.
-تکبالِ کبوتر دیگه نیومد به افرا؟ یعنی واقعا دیگه نمیاد؟
فاخته حرصش رو قورت داد. این مهارت رو اگر پیش از این نداشت، حالا دیگه از باز یاد گرفته بود.
-نه نیومد. ظاهرا دیگه هم نمیاد. مسخره!
خوشپرواز کمی دور تر روی شاخه نازکی نشست.
-یعنی همین طوری بی مقدمه؟ مگه میشه؟
فاخته چشم هاش رو تنگ کرد تا خوش پرواز نگاه تحقیر آمیزش رو نبینه. خوشپرواز ندید.
-خیلی هم بی مقدمه نبود. راستش این اواخر خیلی سر به سرم می ذاشت. سر همه چیز اذیتم می کرد. تحملم تموم شد و1بار که حوصلهم سر جا نبود، بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش. اون هم بهش بر خورد و رفت که رفت. بعدش من1جایی توی جنگل دیدمش و خواستم باهاش حرف بزنم ولی اون نخواست. گذاشت و رفت.
خوشپرواز چند لحظه در سکوت فکر کرد.
-خوب، اون چجوری سر به سرت می ذاشت؟
فاخته این بار نتونست حرصش رو قورت بده. اصراری هم نداشت.
-فقط جفنگ تحویلم می داد. مسخرهم می کرد. می خواست باورم بشه همیشه من اشتباه می کنم و خودش درست میگه. کنایه بارونم می کرد. من عصبانی شدم و بهش گفتم دیگه تحمل ندارم. اون هم زیادی جدی گرفت. تکبال همیشه بر عکس عمل می کنه. هرچی رو که باید جدی بگیره نمی گیره و به هرچی دلش بخواد عمل کنه عمل می کنه بدون اینکه تصور کنه داره درست میره یا نه. لازم هم نمی بینه به این تصور دقیق بشه. آخه همیشه مطمئنه خودش درست میره، خودش بی اشتباهه، خودش از همه بیشتر می فهمه، خودش تنها مالک و آشنای احساسات شفافه، خلاصه همه چیز فقط خودشه و بس.
خوشپرواز به چشم های فاخته که از شدت خشم نه دلتنگی، خیس شده بودن خیره شد. دقیق شد ولی جنس اشک هایی که توی اون چشم های خوش حالت نشسته بودن رو نفهمید.
-این ها رو خودش بهت گفته؟
فاخته تقریبا داد زد:
-لازم نیست خودش بگه. اگر1روز همراهیش کنی می بینی که گفتن لازم نیست. من فقط بهش گفتم دیگه از این مدلش خسته شدم و اون هم از خدا خواسته رفت. انگار فقط منتظر این جمله از طرف من بود. شاید واسه تبرئه خودش.
خوشپرواز فوری به نشان نفی سر تکون داد.
-نه. من موافق نیستم. شاید تو درست بگی ولی نه تمامش رو. 1جا هاییش رو هم داری اشتباه می کنی.
فاخته به نگاه خوشپرواز خیره شد و فهمید زیادی خودش رو، بینشش رو و احساسش رو آشکار کرده.
-نمی دونم شاید. ولی من سعی کردم باهاش حرف بزنم و اون اصلا حاضر نشد بشنوه.
خوشپرواز با صدای رنگین پر از جا پرید.
-خوشپرواز!می دونم که اینجا زیاد خوش می گذره ولی بلند شو بریم. سرخ سر اگر پیدامون نکنه میره وسط جنگل گم میشه، افسرده میشه و لب رودخونه با عکسش شروع می کنه درد دل کردن و مثل دفعه پیش، می افته توی آب و باید بریم بگیریمش.
رنگین پر این ها رو گفت و زد زیر خنده. خوشپرواز نخندید ولی بلند شد.
-باشه بریم. حوصله خیس شدن رو ندارم اون هم وسط این سرما. سرخ سر هم مخش تاب داره مثل مال تو که به همه چیز می خندی.
رنگین پر بیشتر و بلند تر خندید. لحظه ای بعد، هر2پرواز کردن و در پهنه آسمون از نظر افرایی های شاد و شلوغ گم شدن. فاخته از شدت سرما توی خودش مچاله شد. به آسمون که دوباره از ابر های فشرده سیاه می شد نگاه کرد و از حرص لرزید.
زمان می رفت و تکبال دیگه خیالش نبود. مثل روز های زمستون تلخ و تیره و تبدار شده بود و به طرز غم انگیزی آروم به نظر می رسید. گاهی هم اصلا به نظر نمی رسید. با اینهمه برای کرکس تکبال وجود داشت، فرمان می برد و چیزی بود که کرکس می خواست.
-فسقلی!اینجا بمون!.
تکبال گفت باشه و روی شاخه پایینی درختی که کرکس جاش داده بود نشست. کرکس پرید و به طرف رودخونه رفت. خیال نداشت به هیچ قیمتی به تکمار و افرادش اجازه بده نقشه بکشن و با شنیدن احتمال اقدام مار ها به کشیدن هر مدل نقشه ای، همیشه خودش تنها یا همراه چندتای دیگه یا با فرستادن چندتا از افراد منطقه سکویا، به اطراف مرداب، در اطراف رودخونه، در هوالی منطقه های مختلف جنگل سرو و خلاصه همه جا و همه جا، حتی در اطراف و بالای سر دژ تاریک تکمار، مثل بلای آسمونی می چرخید و زندگی رو بهشون حروم می کرد. این بار نوبت رودخونه بود. تکبال روی پایین ترین شاخه درخت به فرمان کرکس نشست و مخفی شد. حوصله تاب خوردن نداشت پس فقط نشست و همونجا موند. همون طور که کرکس گفته بود.
-آهای کبوتر یواشکی! باز هم که قایم شدی! می دونی؟ یا تو مخفی شدن بلد نیستی یا من خیلی واردم و پیدات می کنم. اصلا تو چرا همیشه می خوایی مخفی بشی؟
تکبال سر بلند کرد و به خوشپرواز که به طرفش می اومد لبخند زد.
-سلام آقای خوشپرواز.
خوشپرواز در حال پروازش واسه تکبال پر و بال تکون داد و بلند هوار زد:
-سلام کبوتر یواشکی! چطوری؟ هنوز قایم شدنت بهتر نشده؟ مثل اینکه نشده.
تکبال فقط خندید و هیچی نگفت. خوشپرواز دست بردار نبود.
-نگفتی تو چرا همیشه مخفی میشی؟ این چه مدل بیماریه؟ هی جدی تو بیماری؟
تکبال فقط لبخند می زد و هیچی نمی گفت. خوش پرواز اومد و روی شاخه رو به روی تکبال نشست.
-حرف زدن هم پرید؟ تو چه عجیبی کبوتر یواشکی! خوب حالا1چیزی بگو دیگه!
تکبال خواه ناخواه باید سکوتش رو می شکست.
-چرا این دفعه تنهایی آقای خوشپرواز؟ یادم نمیاد تنها دیده باشمت!
خوشپرواز خندید.
-ما که به هم چسبیده نیستیم. رنگین پر و بقیه همیشه که همراهم نیستن. اون ها نبودن من خودم پریدم. تشنه بودم اومدم این طرف ها ببینم اوضاع اینجا چجوریه. اگر یخزده بگم بچه ها بیان یخ بازی! ولی می بینم که انجماد در کار نیست. راستی به نظرت چجوری با وجود سرمای افتضاح امسال رودخونه یخ نمی زنه؟ ما خیلی نگران یخ زدنش بودیم ولی مثل اینکه این دلواپسیمون باطله. تو نمی دونی چجوری ممکنه؟
تکبال لبخند کوچیکی زد و به علامت نفی سر تکون داد. خوش پرواز نگاهش کرد.
-نگفتی. داستان این یواشکی بودنت چیه؟ چرا تو همیشه قایم میشی؟
تکبال خندید.
-من، خوب، نمی دونم.
خوش پرواز پر و بالش رو جمع کرد و جا به جا شد تا راحت تر بشینه.
-مگه میشه ندونی؟ یعنی تو خودت دلیل رفتار خودت رو نمی دونی؟ این چطور ممکنه؟
تکبال توی پر هاش فرو رفت.
-من، خوب من، من نمی دونم.
خوش پرواز با تعجب بهش خیره شد.
-ولی این تویی که همیشه مخفی میشی. چی فکر می کنی که این کار رو انجام میدی؟ همون فکرت میشه دلیل رفتارت. اون دلیل چیه؟
تکبال توی خودش مچاله شد. دلش می خواست محو بشه و خوش پرواز دیگه نبیندش. می خواست از اون نگاه آروم، مهربون ولی بی نهایت جستجو گر و متحیر فرار کنه ولی این شدنی نبود. خوش پرواز همون طور نگاهش می کرد و منتظر جواب بود.
-داری فکر می کنی؟ خوب باشه فکر کن و بگو. ببین! اینجا هیچ دردسری نیست که تو ازش مخفی بشی ولی من هر بار دیدمت قایم شده بودی. چی باعث میشه تو اینطوری باشی؟ تو1کمیش رو توضیح بدی باقیش رو من می فهمم چجوریه. خوب بگو.
تکبال حس می کرد پنجه هاش درد گرفتن و زمانی که به خودش اومد فهمید که داره شاخه ای که روش نشسته رو به شدت فشار میده.
-خوب من، این مدلی راحتم. یعنی سکوت، خوب قشنگه. دلم می خواد همیشه تنها باشم.
خوشپرواز با حیرت و ناباوری نگاهش می کرد.
-واقعا؟ دلت می خواد همیشه تنها باشی؟ ولی این خوب نیست. تنهایی رو میگم. تو نباید مخفی بشی. سکوت و تنهایی اگر همیشگی باشن رفیق های خوبی نیستن. تو اشتباه می کنی.
تکبال فقط لبخند زد. خوش پرواز دید که تکبال نگاهش رو می دزدید.
-راستی!تو واقعا دیگه به افرا نمیری؟ من اون ها رو دیدم. باز هم می بینمشون. همه رو به راهن و دلشون تنگ شده واسه تو. به خصوص یکیشون که حسابی کلافه بود از نمی دونم چی. شاید دلتنگی برای تو.
تکبال سر بالا نکرد.
-اون یکی که دیدی احتمالا با بازش قهر کرده کلافه شده نه از دلتنگی من. نه. من دیگه به افرا نمیرم. اون یکی رو هم بیخیالشم چون خودش دلش اینطوری خواست. گفت ازم می خواد کاری کنم که دیگه نبیندم چون دیگه نمی خواد ببیندم. من هم انجام دادم براش. حالا هم من دلم نمی خواد دیگه ببینمش. دیگه هم نمی خوام در موردش حرف بزنم.
خوش پرواز سعی کرد به چشم های تکبال نگاه کنه ولی موفق نشد. تکبال سرش پایین بود و داشت پر و بال هاش رو مرتب می کرد. اگر سر بالا می کرد خوش پرواز اشک هاش رو می دید که یواشکی می چکیدن روی پر هاش. تکبال سر بالا نکرد و خوشپرواز هیچی ندید.
-یعنی دیگه هیچ محبتی بهش نداری؟
تکبال سعی کرد نفس بکشه و نصفه نیمه موفق شد.
-نه. هیچ محبتی.
خوشپرواز صدای گرفته ای رو از زیر پر های تکبال شنید که صاحبش سعی می کرد خیلی محکم و مطمئن باشه ولی نبود. خسته بود و گرفته بود و غمگین. خوشپرواز دیگه حرفی نزد.
-راستی من اومده بودم آب بخورم. تو رو که دیدم هوس کردم بیام بهت بگم باز هم نشد از چشم من مخفی بمونی و پیدات کردم. بعدش هم اینجا نشستم آب خوردن یادم رفت. ولی تو، یواشکی نباش. این هیچ خوب نیست. وای آب! من رفتم. باز می بینمت. اگر باز قایم شده باشی باز میام پیدات می کنم. فعلا روزت به خیر.
تکبال با صدایی کمی عادی تر جوابش رو داد.
-موفق باشی آقای خوشپرواز.
خوشپرواز پرید و رفت. تکبال سرش رو کرد زیر پر هاش، تا جایی که براش امکان داشت خزید زیر شاخه ها و چشم های خیسش رو بست.
نفهمید چقدر گذشت که حس کرد چیزی داره اتفاق می افته. صدایی، حرکتی و فریادی.
-تکبال!مواظب باش!
در کسری از ثانیه چشم باز کرد و دید و فهمید.
اون صدا مال خورد شدن شاخه نشیمنگاه خودش بود. درک کرد که از زمان حضور خوشپرواز شاخه رو به شدت فشار می داده و الان که شاخه تکه تکه شده بود، هنوز هم پنجه هاش به تکه های چوب باقی مونده فشار می آوردن. اون فریاد هم هشدار شهپر بود که با آخرین سرعت به طرفش پرواز می کرد تا بگیردش پیش از اون که آخرین بستگی های نازک شاخه از تنه درخت جدا بشه و تکبال بی پرواز بی افته.
-چرا ماتت برده؟ بپر!
تکبال به جای حرکت فقط چیزی که از شاخه باقی بود رو چسبید و با نگاهی ترسیده ولی تهی به شهپر خیره شد.
-بهت میگم بپر برو روی شاخه بغلی!
تکبال زمزمه کرد:
-کرکس گفت بمون.
شهپر درست1ثانیه بعد از جدا شدن شاخه و تعلیق تکبال بین زمین و هوا بهش رسید و در حال سقوط گرفتش.
-وای تکبال زده به سرت؟! چیزی که نشدی، شدی؟ جاییت که زخمی نشد! حالت خوبه؟
تکبال فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. شهپر با خشمی که تکبال تا به حال در مواقع عادی ازش ندیده بود به شدت تکونش داد و هوار زد:
-تکبال!اون بهت گفت روی شاخه بمونی و تو موندی؟ شاخه خورد شد داشتی پرت می شدی ولی موندی چون کرکس گفته بود همونجا بمونی؟ الان هم حرف نمی زنی چون اون بهت گفت به من جواب ندی؟ تو واقعا نمی خوایی بیشتر از1مجسمه احمق باشی؟ لعنتی1چیزی بگو!
تکبال نه حرفی زد نه حرکتی کرد. شهپر روی شاخه کلفت و امن بغلی تقریبا کوبیدش زمین.
-عروسک مضحک! حرف بزن!
سکوت.
-بهت میگم1چیزی بگو! داشتی پرت می شدی! اگر نگرفته بودمت الان ولو بودی روی خاک معلوم نبود چی سرت می اومد. بهت میگم بپر روی شاخه بغلی میگی کرکس گفت بمون. تو واقعا چی تصور می کنی؟ بهت میگم1حرفی بزن!
تکبال هیچی نگفت. شهپر از جا در رفت. صداش بالا نرفت ولی خشمی شدید که تکبال نمی تونست بفهمه جنسش چیه به طرز خطرناکی توی صداش موج می زد.
-اون لحظه عزیزی که کرکس داشت زیر فشار مار هایی که گرفته بودنش نفس کشیدن یادش می رفت به فرمانش در برابر من سکوت نکردی. خیلی هم صدات بلند بود. خاطرت هست؟
شهپر فرصت نکرد جملهش رو کامل تموم کنه. هم زمان با فرمان خشک و تهدید آمیزی که با صدایی خشن و ناآشنا ابلاغ شد،
-دیگه در مورد اون اتفاق حرف نمی زنی. فهمیدی؟
چیزی مثل1مشت غبار تیره که بعد مشخص شد1دسته خیلی بزرگ برگ های خشک لهیده هست به شدت اومد که داقونش کنه و اگر شهپر نجنبیده بود پرتش می کرد پایین. شهپر بلافاصله از جا پرید، ضربه رو با مهارتی باور نکردنی گرفت و دسته برگ ها پیش از پخش شدن منحرف شد و به ضرب تمام به شاخه کنار دستیش پاشید. شهپر خواست کاری در جواب این حمله کنه ولی با دیدن حیرت شدید تکبال و نگاه متعجبش که از وحشتی غیر قابل توصیف لبریز بود در جا خشکید.
-تکبال!چی شده! نکنه انتظار داشتی بمونم تماشا کنم تا داقونم کنی!
تکبال وحشتزده تماشاش می کرد.
-تو، تو، چه جوری؟ نکنه تو هم، تو هم، تو چه جوری تونستی؟!
شهپر لحظه ای متحیر نگاهش کرد. تکبال داشت ذهره ترک می شد. چند لحظه مات به هم خیره شدن و بعد،
-نه!تکبال! خواهش می کنم. می افتی داقون میشی!
تکبال جیغی کشید و پرید عقب تا دست شهپر بهش نرسه. شهپر مثل تیر خیز برداشت که بگیردش. تکبال با چیزی شبیه وحشت یا نفرت کشید عقب و هوار زد:
-نه! نمی خوام.
شهپر به نگاه خیرهش نظر انداخت و تازه فهمید.
-تکبال!باشه باشه برات توضیح میدم. تو اشتباه می کنی! فقط مواظب باش نیفتی.
شهپر در آخرین لحظه موفق شد به شونه های تکبال متشنج چنگ بزنه و از پرت شدن نجاتش بده.
-تکبال!به خاطر خدا گوش کن! من شبیه تو و خورشید نیستم. من فقط، من فقط می دونم. یعنی خیلی چیز ها در مورد شما ها می دونم. من فقط بلدم چطور تا کنم. مثل الان که ضربهت رو گرفتم. من فقط بلدم. فقط مطلعم. بیشتر از بقیه. مطمئن باش دارم بهت راست میگم.
شهپر نفهمید تکبال چقدرش رو درک کرد.
-آهای فسقلی! داری چیکار می کنی؟ اینجا که جای این کار ها نیست! اون موجودی که باهاش درگیر شدی1جونور نکبته ولی متأسفانه اسمش جزو خودی هاست. سخته ولی باید بپذیری و دست از سرش برداری.
کرکس این رو گفت و زد زیر خنده. لحظه ای بعد، تکبال توی بغل کرکس آروم گرفته و شهپر با چنان خشمی درگیر بود که خودش هم از خودش انتظار نداشت.
-بیا شهپر! همراهم بیا از اینجا بریم. باید دسته جمعی برگردیم به منطقه سکویا. ما اول می پریم.
خورشید منتظر جواب شهپر نشد. شونه هاش رو چسبید و کشیدش بالا. شهپر آشکارا به خودش می پیچید. مثل شکاری هایی که زخمی میشن. خورشید همراهش پرواز می کرد و حرفی نمی زد. کرکس و بقیه هم در آرایشی مثل همیشه منظم، به طرف منطقه سکویا پرواز می کردن. تکبال مثل1بسته علف، توی بغل کرکس آروم گرفته، چشم هاش رو بسته بود و از ترس ارتفاع به خودش می لرزید. کرکس به ملاحظهش احتیاط می کرد، مواظب ارتفاع گرفتنش بود، باهاش حرف می زد و سعی می کرد تکبال چیزی نبینه. شهپر همراه خورشید پرواز می کرد و همه می دیدن که خورشید مواظبشه. این اولین باری بود که شهپر اینطوری دیده می شد!.
افرا.
صبح زود به تیرگی شبی که گذشته بود، روی جهان نشسته و لونه روی افرا هم مثل باقی جهان تاریک بود. سرما انگار تمام فضا رو به1تکه یخ تبدیل کرده و داشت خون داخل رگ های فاخته رو منجمد می کرد. صدای تق تق دریچه از جا پروندش.
-سلام عشقم! این چه قیافه ایه! چی شده فاخته!؟
فاخته با نگاهی خسته به باز خیره شد.
-باز!سلام. چیزی نشده. به نظرم سرما خوردم.
باز این بار با حیرتی واقعی نگاهش کرد.
-سرما خوردی؟ اینقدر شدیده که از بردن اسمش هم چشم هات خیس میشن؟ این چطور سرما خوردگیه؟ چته فاخته؟ چرا گریه می کنی؟
فاخته با حرص اشک هاش رو پاک کرد ولی نتونست جلوی ادامهش رو بگیره.
-من سردمه باز! من دارم از این سرما دیوونه میشم. این عوضی ها انگار خیالشون نیست و نمی دونم چطور تحمل می کنن ولی من سردمه. تو بعد3روز که معلوم نیست کدوم جهنمی بودی میایی میگی چی شده. من سردمه. لعنت به همهتون! از تو مسخره الکی خوش گرفته تا اون تکبال پست آشغال! من سردمه و شما ها نمی فهمین. این از تو که همهش چرند به خورد مخم میدی و تا حرفش میشه میگی بیا بیرون تا همه درد هات رو درست درمون کنم این از بقیه افرایی ها که مثل چوب بی حس و حالتن و اصلا انگار سرما گرما هالیشون نیست از بس نفهمن، اون هم از اون پردار درختی بی معرفت لعنتی عوضی لجن که تا هوای خریت هاش رو داشتم عزیزش بودم و وقتی دیگه به درد نمی خوردم چون دیگه به دلش نرفتم ولم کرد. بیخیالم شد و رفت جهنم. کاش بره بمیره و دیگه اصلا وجود نداشته باشه! من سردمه دارم میمیرم از این سرما و شما ها همهتون1مشت آشغال نفهمید و هرچی میگم سردمه هیچی نمی فهمید!.
فاخته با حرص این ها رو گفت و با حرص زد به گریه. باز نگاهش کرد. از فحش هایی که خورده بود عصبانی بود ولی پیش از اینکه جوابی بده یا کاری کنه که دلش خنک بشه متوقف شد. لبخندش رو خورد و با نگاهی متأثر به فاخته در حال گریه کردن خیره شد.
-فاخته!عزیز دلم! آخه تو بگو من چی بهت بگم؟ خوب چه ایرادی داره اگر من بهت بگم بیا این طرف دریچه پیش من تا از این سرما نجاتت بدم؟ این نشونه اینه که من دوستت دارم. اون پردار رو هم بله درست فهمیدی. من خیلی متأسفم ولی درسته. وقتی دیگه به کارش نیومدی ول کردت رفت. زمستون و محبت و همهش بهانه بود که تو باور کنی و تو از بس پاک و ساده بودی باورت شد. وگرنه زمستون هنوز تموم نشده. تو سردته و زمستون همچنان سنگینه. و اون جناب دل که به ادعای خودش اینهمه براش می ارزیدی الان کجاست؟ بذار من بهت بگم. رفته جای دیگه داره یکی دیگه مثل تو رو به کار می گیره تا بهش بیشتر خوش بگذره. ولی احتمالا موفق نمیشه. آخه هیچ کس اندازه تو مهربون و معصوم نیست که با این مسخره بازی هاش باورش کنه و مثل تو باهاش راه بیاد. اشتباه کرد از دستت داد. البته بد نشد برای تو. تا کی می خواستی تحملش کنی؟ درست میگی بره گم شه! تو هم دیگه گریه نکن. تجربه کردی که از حالا به دل هر موجود بی خود و بی محتوایی راه نیایی. حالا دیگه می دونی دنیا به اون سفیدی که تصور می کردی نیست. سعی کن کمتر از فکر بلایی که اون پردار بی پرواز سرت آورده اذیت بشی. به خاطر خودت میگم. اون که عشقش رو کرد و رفت، من نمی خوام تو اذیت بشی. فاخته! بسه دیگه گریه نکن.
فاخته کلافه و سرمازده به دریچه تکیه زد، با نگاهی خیس و خسته به باز نظر انداخت و نگاهش سخت و سرد شد.
-مدلش بخوره توی اون سرش. ولی اون هنوز نتونسته ازم بگذره. هنوز می خوادم.
باز خشمش رو به زحمت خورد. فاخته ندید.
-می خوادت؟ فاخته! تو هنوز محبت لعنتیش رو باور داری؟ فاخته اون بهت دروغ گفته. در مورد همه چیز. حتی در مورد مهرش. اون نمی خوادت. اون لازمت داره اگر هم بخوادت. خواستنش از جنس محبت نیست. از جنس نیازه. آخه کدوم موجود عاقلی با این راه میاد؟ جز تو هیچ کس. اون اگر هم بخوادت به خاطر خودشه نه برای تو. خواستن حقیقی اینجاست. ببین؟ اینهمه توحین بهم کردی تکون نخوردم. چیزی هم بهم ندادی. حتی1بار تا الان حاضر نشدی باهام بپری. ولی من هنوز هستم. خیال هم ندارم برم. محبت حقیقی اینه. نه اون چرتی که اون موجود کرده توی سرت. من دوستت دارم فاخته. خیلی هم دوستت دارم. بهار که بشه حسابی با هم می پریم. خوش می گذره. شک نکن. اون قورباغه درختی پردار رو هم فراموش کن. پیش اومد دیگه. از حالا دیگه نذار پیش بیاد. خواستنش رو هم باور نکن. همهش چرنده.
فاخته خسته و گرفته به دریچه تکیه داد و چشم هاش رو بست. دلش می خواست این سرمای لعنتی تموم بشه. دلش می خواست گرم بشه، آروم بگیره و بخوابه. دور از دسترس سرمای مزاحم و سنگین، دور از انتظار تلخ بهاری که کسی نمی دونست چرا اون سال اینهمه دیر کرده بود، دور از سیاهی آزار دهنده تصوراتی که باز توی سرش و توی باورش جا داده بود و اذیتش می کرد، در پناهی امن و مطمئن، تا هر زمان که دلش می خواد بخوابه! چه رویای دلنشینی!
درست در لحظه آخر با احساس به هم خوردن هوا در نزدیک چهرهش به سرعت چشم باز کرد و از دسترس باز عقب کشید. باز دستپاچه نگاهش کرد.
-اوه فاخته من معذرت می خوام ببخشید. من فقط خواستم نوازشت کنم. باور کن که من…
فاخته خسته و بریده دریچه رو بست تا دیگه نبینه و نشنوه. باز رو دوست داشت ولی در اون لحظه از شنیدن و دیدن هر چیزی خسته بود. اونقدر خسته بود که دلش می خواست دستش می رسید تا زمستون رو، سرما رو و آسمون گرفته و ابری رو و تکبال رو1000تکه کنه.
زیرزمین، دژ تکمار.
تاریکی بود و1کابوس فراگیر و ترسناک سرشار از سیاهی و صدای هیس هیس های وحشتناک. تکمار دیوانه وار هیس می کشید و به خودش می پیچید. دم کلفت و قدرتمندش رو که به دیوار کوبید زمین لرزید.
-بی خاصیت های آشغال! از پس1مشت پروازی شب بین روز کور بر نمیایید! دیگه تحملتون نمی کنم!اون کرکس نکبت، اون غول بی خاصیت تن لش، همراه اون ماده عقاب لعنتی، با1مشت خفاش کور، همهتون رو حسابی گذاشتن سر کار. شما ها به هیچ دردی نمی خورید آشغال های بی مصرف! شما ها رو هیزم آتیشم می کنم بی خاصیت های مزاحم! مطمئن باشید که این کار رو می کنم اگر تا1هفته دیگه، اون کبوتر بی پرواز عوضی رو اینجا برام نیاریدش! من اون کبوتر رو می خوام. زنده. من جنازه اون خورشید لعنتی، و زنده اون کبوتر بی پرواز رو می خوامش. اون کرکس عوضی تن لش هم بدم نمیاد اینجا باشه. می خوام زمانی که کبوتر لعنتیش مال من میشه پرپر زدن هاش رو ببینم. باید بفهمه در افتادن با تکمار یعنی چی. همه باید بفهمن که در افتادن با تکمار یعنی چی. این جونور خیال کرده سر من کلاه گذاشته و در رفته و تمام؟ چنان درسی بهش میدم که دیگه هیچ وقت کسی هوس حقه زدن به تکمار رو در هیچ کجای تخیلش راه نده. حالا دیگه با خودتون. هر غلطی می خوایید بکنید و از هر راهی که می تونید اون کبوتر رو بگیریدش. می خوام به همین زودی اینجا پایین تخت من حاضر باشه.
مارها توی خودشون چمبره زدن و در جواب هیس بلند و خشمگین تکمار که دیوار ها رو به لرزه انداخت سر بالا کردن و فضا از هیس های مرگبار پر شد.
-تکمار!اجازه ملاقات بده! ماده شاهین ها می خوان باهات حرف بزنن.
نگاه سنگین و مرگبار تکمار بالا اومد. چشم هاش می درخشید. درخششی به رنگ وحشت مرگ.
-چی می خوان؟
مار بزرگ آشکارا از نگاه تکمار پرهیز کرد و عقب کشید.
-نمی دونم. به من چیزی نگفتن.
هیس کشیده تکمار فضا رو لرزوند.
-بگو بیان.
سنگینی فضا چنان بود که حتی مارها هم مشکل داشتن تحملش می کردن.
دری از جنس1تخته سنگ خیلی بزرگ، با سر و صدا کنار رفت و1دسته شاهین وارد شدن. آروم فرود اومدن، در چند قدمی تخت استخونی تکمار متوقف شدن، روی نوک پا ایستادن، آهسته و هم زمان سرشون رو پایین آوردن و مثل گنجشک هایی که دونه می چینن، پشت خم کردن و تا نزدیک زمین پایین رفتن. تکمار هیسی از سر خشم کشید که به وضوح تن شاهین ها رو لرزوند. تکمار به شدت عصبانی بود. از ناکامی در به دست آوردن تکبال، از نامرادی در نابود کردن کرکس و خورشید، از مشکلی که بعد از خورشید برای فهمیدن حرف های شاهین ها و فهموندن فرمان های خودش به اون ها داشت.
-چی می خوایید؟
شاهین ها نفهمیدن تکمار چی پرسید. ولی از مدل خشم نگاهش، از حالت انتظارش و از فرمانی که به صورت اشاره ای کوتاه و خشمگین صادر کرد، فهمیدن که باید حرف بزنن.
-تکمار!ما می دونیم تو چی می خوایی. ما می تونیم حلش کنیم. ما می تونیم کاری کنیم که اون کبوتر رو به دست بیاری و اون موجودات مزاحم از سر راهت برداشته بشن.
تکمار مسخ از خشمی از جنس خشم اژدها تماشا می کرد و منتظر بود که بفهمه اون ماده شاهین با پر های بلند و مرتب چی داره میگه. 1مار بزرگ در حالی که به شدت متمرکز شده بود بلکه بیشتر بفهمه، هیکل سنگینش رو جلو کشید و در حالی که به چشم های ترسناک تکمار نگاه نمی کرد، به فرمان تکمار مشغول ترجمه نصفه نیمه شد. تکمار شنید و هیس خشمگین و بلندی کشید که تا عمق وجود تمام اطراف و اطرافیانش رو لرزوند.
-زودتر بگید. چطوری و کی؟
ماده شاهین پر و بالش رو جمع کرد و نگاهش رو از برق ترسناک چشم های تکمار دزدید.
-انسجام اون ها به وجود کرکسه. اگر کرکس نباشه اون ها می پاشن. اون کبوتره بدون کرکس موجودیت مستقل نداره. ما می تونیم حصار های دفاعیش رو از بین ببریم تا تو بتونی به دستش بیاری. ولی1شرط داریم. ما1چیزی در عوض کاری که انجام میدیم می خواییم.
تکمار بعد از فهم ترجمه هایی که با اشاره انجام می شد، لحظه ای چشم هاش از خشم برق زد ولی خیلی زود این برق تاریک شد و نگاه مهیب و سنگین تکمار، تیره و مشکوک به مقابل و روی شاهین ماده پاشید و کم مونده بود از وحشت داخل زمین محوش کنه.
-خوب. چی می خوایید؟ بگید ببینم اون چیه که جرأت می کنید هنوز کاری نکرده از من بخواییدش؟
ماده شاهین دیگه آشکارا می لرزید. تکمار و شاهین هر2با اشاره حرف می زدن و اون مار بزرگ وسطشون بود و اشاره ها رو ترجمه می کرد و با این حال، فهمیدن ها از2طرف خیلی سخت و با تأخیر پیش می رفت.
-اون ماده کبوتر برای همیشه مال تو. در عوضش کرکس رو به ما بده. می خواییم به ما بسپاریش. دسته کم برای1شب.
تکمار به محض فهمیدن مقصود شاهین ها لحظه ای مکث کرد، با اون چشم های وحشتناک و درخشانش بهشون خیره شد و در میان سکوت ترسناک فضای تاریک زد زیر خنده. چنان قهقهه می زد که تمام هیکل مهیب و سنگینش به شدت می لرزید.
-باشه. مال شما. مال شما. اون غول بی خاصیت تن لش مال شما. اون کبوتر رو برام بیارید و برید با جفت کرکسش هرچی دلتون می خواد بکنید. اونقدر به خودتون حال بدید که نفسش رو برای همیشه بگیرید. می خوام فردای اون شب، کرکس از خستگی در آستانه مردن باشه. حالا برید! برید و اون جونور بی قواره رو بردارید واسه خودتون و کبوتر من رو برام بیارید! هرچه زودتر! زود!.
تکمار این ها رو گفت بدون اینکه باکش باشه شاهین ها می فهمن یا نه. تکمار از ته دل می خندید و هیس می کشید و مار های دیگه هم که از قهقهه های مهیب تکمار هم ترسیده و هم جرأت پیدا کرده بودن، به پیروی از تکمار هیس می کشیدن و تمام فضای تاریک، از طنین ضرب آهنگ مرگی که با هیس هیس ها و انعکاس حرکت مار ها نواخته می شد می لرزید.
دیدگاه های پیشین: (10)
یکی
پنجشنبه 7 اسفند 1393 ساعت 10:10
آماده داشتی یا جلدی نوشتی ک بحث ببره? من شلش نمیکنم. هی باور کن این ریختی بد پرس میشی. تو خوشت نمیاد ولی من ول کن نیستم. ی بار دیگه هم بود ک گفتمت دیگه خاطره هاتو از گورش نکش بیرون ول کن برو گوش نکردی. چسبیدی به هیچ ک چی. من نمیدونم دوروبرت کسی نمیبینه یا میبینن و حالش نیست. تماشاچیا تماشاچین پریسا. هرچی باشه تماشا میکنن. خودتو دریاب. نبین چی میگن. ببین چی میکنن. فقط تو میتونی خودتو جمع کنی پس جمع کن. ب خیال اون عزیز شدنم ک نقلش رفت نباش. ببخشیدا ولی نمیشی. اینطور ک من فهمیدم نبودی ک بشی. پس کوتاه بیا بذار ختم شه قبل این ک خودت ختم شی. گرفتی چی میگم? قشنگ میدونم قشنگ گرفتی. پس ول کن خودتو اینقد سیخونک ب اعصابت نکن. بقیه داستانتم بنویس. هی زود باش تمام اینا واسه من داستان نمیشه. بنویس منتظرم بنویس بعدش چی شد. واسه کرکس چه نقشه ای میخوان بزنن. جیز داده شدم از بس میخوام بدونم. ببین منتظرم نذار زود بنویس. فعلا بای.
پاسخ:
سلام یکی.
آخرش من نتونستم کاری کنم که سلام اولش یادت بمونه. جیز داده شدی؟ آخجان دلم خنک شد!
راست میگی. تماشاچی ها تماشاچی هستن. این حقیقت تلخیه ولی مثل اینکه باید باورش کنم. مثل خیلی حقایق دیگه که باورش کردم. من دیگه عادت کردم به باور واقعیت های تلخ یکی. دردم میاد ولی یکه نمی خورم. این روز ها انتظار هر چیزی رو دارم. فقط خدا کنه دیگه چیزی برای آگاه تر شدنم نباشه و دیگه تموم شده باشه که دیگه حسابی خسته ام. تماشاچی ها هم، ازشون ممنونم. گاهی این طرف گاهی اون طرف ولی انصافا زمان های این طرفیشون حسابی مثبت بودن. همیشه براشون دعا می کنم. با اینهمه درست که گفتی، یکی! گاهی گذروندن و رد کردن بعضی لحظه ها خیلی سخت میشه. سعی کن همیشه این احتمال رو بدی و هوارت رو نگه داری.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 7 اسفند 1393 ساعت 12:28
سلام پریسا جان
ممنونم مثل همیشه عالی بود
جای حساسی تمام شد و این نشان گر قلم زیباته که با این کار خواننده داستانتو تشنه و مشتاق قسمت بعدی میکنی
عالی بود عزیز
خسته نباشی
سلامت و دل شاد باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان. تو در هر شرایطی به من لطف داری. ممنونم از لطفت و از حضورت.
شاد باشی و شادکام دوست عزیز من.
حسین آگاهی
پنجشنبه 7 اسفند 1393 ساعت 14:06
سلام. این قسمت هم خوب بود.
مثل این که ماجرا هایی در راهه.
من درست منظور آقای یکی رو متوجه نشدم ولی اعتراف می کنم که باهاشون موافقم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
از دست این ماجرا ها که تمومی ندارن! جدی زمانی که این داستان تموم بشه من اول1نفس راحت می کشم بعدش هم میرم دچار احساس پوچی میشم و افسردگی می گیرم.
شوخی کردم بذار تموم بشه باقیش حله.
که با یکی موافقید! الان میرم هرچی جنگلیه می فرستم به پرشین بلاگ تا حسابی اونجا رو شلوغ کنن!
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.
یکی
پنجشنبه 7 اسفند 1393 ساعت 18:32
درست بهمین خاطر من هوار کشیدم پریسای آنسویشب. این سربالاییا باید پشتسر بمونن. اگه بمونی موندی. من تا الان خیلی اینترنتگردی کردم بازم میکنم ولی اینجا و داستاناش عجیب گیر دادن ب مخم. پریسا دیگه بسه. تو 2 سال پیش عزاداریاتو کردی. همینجا بود توی کامنتای همینجا بود ک گفتمت دیگه بلند شو این قبرو جا بذار برو. با چند خط مرحمت دوباره از سر عزا نگیر. خیال کن خواب دیدی خیال کن شبح بود و تموم شد. من ی تماشاچی بیطرفم چون اونجا نبودم. من فقط ی ولگرد اینترنتیم. پس بهم نمیخوره اینطرف و اونطرف باشم. پاشو برگرد عقب پاک کن دوباره بیا ادامه بده. اگه یادگاری نگهمیداری تو بخش زباله وبم میشه یادگاریارو نگهداشت. دفن کن مثل اصلش. یادته فوتیرو اعلام کردی و چه روزایی بودن. این ریختی ختمش کن و بیا بقیشو برو. هیچکی هم نباشه من یکی هستم تشویقت میکنم. من یکیم مگه یادت نیست? بذار بگن ترسید و زورش بود و هرچی. پاک کن اون لکای اعصابو. بخودتم گیر نده. اوکی بده بپایانش و بیخیال شو. میدونم بیخیالی طی کردن خیلی درد داره مث دراوردن ی تیر از تو ی زخم. ولی بکش بیرون تیرو بعدشم دیگه پشتسرو نگاه نکن. دفعه بعدم اگه باز از این چیزا داشتی من جات باشم هیچی نمیگم انگاری ندیدم. همین دفعه هم باید همین کارو میکردی. نکردی بیخیال. دفعه های دیگه هم هست. شاید دیر ولی هست. تا هرجای عمرت اگه دیدی بگو ندیدم و رد شو. هی برو بقیشو بنویس این ریختی سرمو گرم کرده بلالایی خوندن خودش رفته نخودسیا بچینه. زود باش باقیشو بنویس وگرنه میام مختو هک میکنم باقیشو میکشم بیرون. هی بنویسیا, زود باشیا, دوباره میام اینجا میل میچرخونم نفسکش میطلبما, بجنب منتظرم. فعلا بای.
پاسخ:
یکی! درست میگی ولی…ممنونم که هستی.
ممنونم که هستی!.
یکی
پنجشنبه 7 اسفند 1393 ساعت 23:19
دیگه ولی نداره. بیخیال ولی. بطرفدار بیطرفت گوش کن برو حلش کن. اگه نیت بینش و قضاوت و منظور درستی بودم تا الان همه دیدیم و خوندیم و بقیه هم دیدن و خوندن و هرکی تو باغ نبود الان دیگه داره میوه میخوره. دیگه بسه. برو حلش کن. تو هر ریختی تا کنی بدی. پس خودتو بیشتر اذیت نکن. بذار بد باشی بیخیال باش. اینو دیگه نمیشه عوض کنی ولی خودتو میتونی دریابی. من میرم ببینم گوشم کردی یا نه. گوشم میدی میدونم. آخه من یکیم. بمن گوش دادن حال میده. تست کن ببین. امشبو شاید اینجا نیای نخونی ولی فردا میرم ببینم چه کردی. هی اینارو ول کن بقیشو بنویس. از بس میخوام بدونم دارم با کله شیرجه میپرم توی وبت. بنویسیا, بجنبیا, ببین منو نکاری بدم میادا, هی یادت نره فردا کشکی منو این همه راه نفرستی عقب. راستوریستش کن بذار راستوریست شم. زودتر بقیشو بنویس. بنویس زود بنویس زود زود زود زود زود زود زود بنویس. منتظرم. فعلا بای.
پاسخ:
ممنونم یکی. ممنونم!
یکی
جمعه 8 اسفند 1393 ساعت 11:37
مر30 با ی کامیون 0. سخت بود میدونم ولی یادت میره خوب میشی. بازم مر30. راستکی خوشحال شدم. هی حالا برو بقیشو بنویس منتظرم بد. زود باشیا, ببین منتظرما, ببین دیر نکن حالم خیت میشه بدم میادا, فعلا بای.
پاسخ:
از دست تو یکی! نمی دونم شاید کارم درست بوده شاید هم نبوده. من واقعا نمی دونم یکی. فقط می دونم که عجیب از تمام این بازی ها خسته شدم. دلم می خواد دیگه تموم بشن. دلم می خواد بیشتر از این چیزی نباشه که ازش آگاه بشم. دلم می خواد به حرفت گوش کنم، بلند شم بذارم پشت سر و بگذرم هرچند اندازه مردن برام دردناکه. کاش بتونم! کاش بشه. کاش دیگه چیزی سر راهم نیاد که مجبور بشم1قبر تازه بکنم و دفنش کنم و بگذرم. وحشتناک خاکی و خسته ام یکی. به نظرم برای من تا همینجا دیگه بس باشه. واسه تمام عمرم و اگر به درازا می کشید و می شد به اندازه عمر1نسل عبرت گرفتم. عبرت هایی که اندازه تمام زندگیم سنگین هستن. ولی به تحمل سنگینیش می ارزه بردنشون.
ممنونم یکی. از تو و از همه اون هایی که ترجیح میدم اسم نبرم اینجا.
باشه بابا می نویسم مهلت بده!
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:10
سلام پریسا جان
امیدوارم عالی باشی
وب بیسون سیستمم داقون شده بود همین الان درستش کردم
آمدم پیشت ببینم تکبال رو آبدیت نکردی دیدم نه
منتظر قسمت بعدی هستم اما مجبورت نمیکنم که زود بزاری. بزارش اگر موقعیتت خوبه زود بزار و اما اگر نمیتونی هر طور که راحتی قبلا هم گفتم سلامتی و آرامشت مهم تره
ممنونم که هستی و مینویسی
ممنونم عزیز که مارو دعوت قلم زیبایت میکنی
بابت همه چی ممنونم پریسا
بهترین هارو برات آرزو مندم
خدا نگهدارت
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
این افزونه هم فهمیده چقدر لازمش داریم هر از چندی سر ما ها ناز می کنه!
تکبال هم راستش نوشتم خواستم بذارم ولی گفتم صبر کنم ادامهش رو پشتش بنویسم بلکه طولانی تر بشه و درضمن قسمت هاش کمتر بشن داره به100می رسه و اطرافیانم می خندن بهم که چرا اینهمه طول کشید و تا قسمت چند می خواد بره و کوتاهش کن و از این چیز ها.
ممنونم آریا. من هم هستم. شکر خدا هنوز هستم. بد هم نیستم. راستی موضوع قهوه خونه عمو رو دیدی؟ این بحث زیادی جدیه و مهم اما آخه چجوری میشه با نوشتار اینترنتی در موردش توضیح داد و چیز یاد گرفت؟ یعنی این هفته شیطونی نداریم؟ چه بد!
شاد باشی.
آریا
یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 12:14
ممنونم عزیز
میگم جریان قهوه خونه عمو چیه ندیدمش
خبر ندارم
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
لطف داری آریا جان. جریان قهوه خونه هم اینه که قهوه خونه این هفته اگر مشکلی پیش نیاد قراره با عمو حسین باشه و موضوعش هم مدل کار هایی مثل غذا خوردن افراد نابینا هستش. مثلا اینکه توضیح بدیم مرغ رو چجوری می خوریم یا کباب رو. این چیزی بود که من فهمیدم. راستش از اون موقع دارم فکر می کنم چجوری باید این رو توضیحش بدم. پیش از این هم صحبت در این موارد به ظاهر کوچیک ولی در واقع مهم بوده ولی چجوری میشه از طریق نوشتار این ها رو یاد گرفت! شاید هم بشه و من نمی تونم تصورش کنم. به هر حال به نظرم قهوه خونه جالب و خوندنی میشه. کاش عمو برقرارش کنه! من هستم البته فقط قسمت خوردنش رو.
شوخی کردم. باید جالب باشه. تا به حال در جایی مثل قهوه خونه بحثش نشده. باید حتما بخونمش.
شادکام باشی!
یکی
یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 13:14
اطرافیای تو میتونن بر فراز آشیانه فاخته پرواز کنن و آواز بشنون. هرچی قسمت میخوای بنویس من میخونم. فقط بنویس بنویس زودزود بنویس فقط برا منم شده بنویس میخوام بخونم. هی زود باش. بذار همینقدی ک نوشتیرو بذار بعد باز بنویس. هی بجنبیا, ببین من خیلی منتظرما, زود باش زود. فعلا بای.
پاسخ:
اینهمه خشم یکی؟ آخه واسه چی؟ به بقیه سخت نگیر یکی. اون ها شاهد های بی تقصیر هستن. اگر دلشون آواز شنیدن هم بخواد از نظر من گناه نکردن. شما هم آروم باش یکی. آروم! به محض اینکه آماده شد می ذارمش که دیگه منتظر نباشی.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 23:55
وایی چه سخت گرفته عمو
قهوه خونش خوندنی میشه
منتظرم برسه
ممنونم عزیز
شاد کام باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
موافقم باید جالب باشه. ولی به نظرم نشه اونجا شیطونی کرد! چه حیف! من که جز شلوغ کاری هیچی توی قهوه خونه ها بلد نیستم. باید صبر کرد و دید.
ایام به کامت.