عصر دلگیری بود. هنوز اتفاقی نیفتاده بود ولی سکویایی ها حس بدی داشتن. عصری سنگین، سرد و گرفته. تکبال حسابی منتظر1اتفاق بود و اون اتفاق بلاخره افتاد. صدایی که شاید خیلی بلند نبود ولی کرکس رو و بقیه رو از جا پروند. کی می دونست؟ شاید اون ها هم در خلوت خودشون، بی اون که به کسی بگن منتظر1اتفاق بودن.
با صدایی شبیه برخورد1جسم نه چندان بزرگ ولی زنده به تنه سکویا، کرکس مثل فشنگ از جا در رفت و از لونه زد بیرون. کلاغی که فاصله ای تا زمین نداشت رو به سرعت گرفت و مانع سقوطش شد. تکبال از همون فاصله دور از بالای سکویا هم به سادگی تونست تشخیص بده که واسه کلاغ دیگه چندان تفاوتی نداره. کلاغ نفس های آخرش رو می کشید. تکبال روی شونه های مشکی که به موقع بهش رسید، خودش رو به کرکس و به کلاغی که توی بغلش نفس می زد رسوند. نگاه نگرانش برقی زد و تقریبا داد زد:
-عمو کلاغ!
خاطرات دفعه اولی که با اون کلاغ و رفیقش به لونه کرکس منتقل شد مثل فیلم از نظرش گذشتن. از اون زمان به بعد، اون2تا کلاغ هر زمان و در هر حالتی که بودن، با دیدن تکبال بهش می خندیدن و سر به سرش می ذاشتن. تکبال جفت کرکس شد، بزرگ و بالغ شد و دیگه جوجه نبود ولی اون2تا کلاغ هنوز براش عمو کلاغ ها بودن و اون2تا عمو هم با شادی کودکانه ای این عمو بودنشون رو پذیرفته و بهش افتخار هم می کردن. توجهی نداشتن که تکبال دیگه1جوجه بی جفت و نابالغ و بی تجربه نیست. هنوز مثل همون روز باهاش شوخی می کردن و سر به سرش می ذاشتن. حتی توی خستگی های نفس گیر. حتی توی جنگ. حتی در این لحظه دردناک.
-سلام فسقلی. خوبی عموجان؟ هنوز تو نمی پری عمو؟
تکبال از وحشت می لرزید.
-چی شده عموجون؟ پس کو اون یکی عمو کلاغه؟
نگاه درد کشیده کلاغ تیره شد و سایه لبخند و نشاطی که معمولا زمان حرف زدن با جوجه های کوچیک توی چهره بزرگ تر ها نقش می شد، همون سایه ای که همیشه زمان صحبت و شوخی با تکبال توی نگاه اون2تا کلاغ موج می زد، از چهرهش رفت. دردی تاریک توی چشم هاش نشست.
-اون عمو کلاغ رفت عموجان. رفت تا واسهت ستاره پیدا کنه عمو. من هم فقط اومدم به کرکس1چیزی بگم و بعدش میرم که ازش جا نمونم عموجان.
نفس تکبال گرفت. کرکس صبورانه پر های خون آلود کلاغ رو نوازش کرد.
-چی شده؟ شما2تا اطراف رودخونه بودید. اونجا چه اتفاقی افتاد؟
کلاغ به زحمت و بریده نفس بلندی کشید و به زور از لای نفس های صداداری که از میون استخون های شکسته سینهش بیرون می اومد خس خس کرد:
-کرکس! به رودخونه حمله شد. ما آب می خوردیم که حمله کردن. منتظر بودن. ما چرخیدیم و نشستیم که آب بخوریم. کرکس! اون ها رودخونه رو گرفتن. اونجا دیگه امن نیست. برای هیچ جنبنده ای امن نیست. تکمار دیگه خیالش نیست مخفی بمونه یا نمونه. افرادش اطراف رودخونه مخفی شدن و تشنه ها رو شکار می کنن. منتظرن. منتظر فسقلی، خورشید، تو. من باید می اومدم بهت می گفتم. ببخش کرکس! دیگه از اینجا بیشتر نمی تونم بیام. باقیش با خودت. موفق باشی.
کرکس با مهر و احتیاطی که ازش بعید بود کلاغ رو به سینه فشرد. تکبال از پشت پرده اشک نگاهش کرد. -عمو کلاغ! عمو! عموجون!
کلاغ از پشت پرده خون پلک هاش دیدش.
-گریه نکن عمو! گریه نکن عزیز عمو کلاغ ها! عموها میرن آسمون. فقط اون قدر سیاهن که چشم های قشنگ تو پیداشون نمی کنه. ولی عموها پیدات می کنن. تو1چیزی هستی واسه خودت. گل بکار عموجان. من و اون یکی عمو کلاغت واسهت کف می زنیم از اون بالا چه کفی! تکمار خوابش رو ببینه که تو به فرمونش بشی. وقتی ازش بردی جای ما2تا هم بهش حسابی بخند. خوب دیگه بسه عموجان. من که نمی تونم به اون یکی عمو بگم دم آخری چشم های فسقلی ما اینهمه خیس بود. ازم عصبانی میشه و سرم رو می بره با قار قار نکبتش. آوازش مثل مال من که قشنگ نیست عموجان! می دونی که!
کلاغ این رو گفت و سعی کرد به نگاه اشک بار تکبال بخنده ولی درد مانع شد. تکبال از ته دل می بارید. کرکس هیچی نمی گفت. تکبال آروم کلاغ در حال مردن رو بغل کرد. چقدر دلش می خواست بتونه نگهش داره! حتی با مردن خودش.
-عمو! عمو کلاغ تو رو به خدا! تو رو به خدا نه.
کلاغ آهی از سر درد کشید، به زور لبخندی به چهره خیس تکبال زد، چشمکی بی حال بهش زد و پلک هاش روی هم افتاد. تکبال نالهش رو ول کرد. کرکس بال های آویزون کلاغ رو با دقت و احتیاط توی بغلش مرتب کرد. تکبال توی بغل خورشید زار می زد. کلاغ مرده بود. بقیه بعضی پریشون، بعضی مات، بعضی متأثر و بعضی با چشم های خیس به تماشای پایان1عزیز دیگه خیره مونده بودن. کرکس جسم بی جون کلاغ رو آهسته توی بغلش جا به جا کرد. انگار1چیز با ارزشه یا1زخمیِ هشیار که درد رو حس می کنه. بقیه حرفی نمی زدن. دست کرکس نمی لرزید. صداش هم همین طور.
-گریه هاتون رو اگر دارید بذارید باشه سر دفن2تاشون! الان زمانش نیست. خیلی سریع برید2تا برگ از بابا آدم بگیرید و برگردید! برای دفنشون باید بجنبیم.
شهپر با احتیاط سکوت دردناک غروب منطقه سکویا رو شکست.
-کرکس!این که یکی بیشتر نیست. چرا2تا برگ بابا آدم می خوایی؟
کرکس نگاهش نکرد. نگاهش به همه بود و خطابش هم همین طور.
-برگ ها که رسید باید بریم اون یکی جنازه رو هم از تکماری ها پس بگیریم. جفتشون مثل تمام از دست رفته هامون دفن میشن. همونجا مثل بقیه، لای برگ بابا آدم مثل بقیه، با همون احترام مثل بقیه.
شهپر دوباره به حرف اومد.
-ولی کرکس! پس گرفتن اون شاید دیگه شدنی نباشه. جنازه ها رو می برن به سرداب تکمار. شاید هم تا الان خورده باشدش.
کرکس بلاخره به شهپر نگاه کرد. نگاهش به شهپر بود و خطابش همچنان به همه. صداش چنان بلند و فرمانش چنان محکم بود که انگار دیوار سکوت رو توی تمام منطقه شکست و منعکس شد.
-من اون جنازه رو می خوام! حتی اگر در قعر جهنم جاش داده باشن! همین امشب! تمام!
دیگه جای بحث نبود. کسی هم خیالش رو نداشت. کرکس خیال داشت بره جنازه کلاغ رو پس بگیره و لازم نبود فرمان بده تا بقیه به زور همراهیش کنن. افراد منطقه سکویا بلافاصله، خسته و بارونی و بی حس، اما سریع، به حرکت در اومدن تا آماده پرواز و آماده جنگ بشن.
برگ های بابا آدم خیلی سریع آماده شدن. جنازه ای که کرکس همچنان روی دست نگهش داشته بود رو روی یکی از برگ ها گذاشتن. کرکس چنان با دقت و مراقب توی بغلش نگهش داشته بود که انگار هنوز درد رو احساس می کرد و تا رسیدن برگ بابا آدم حاضر نشده بود اون رو روی خاک بذاره. برگِ دیگه خالی موند تا جنازه دومی هم برسه.
شفق آسمون رو به رنگ خون در آورده و داشت افق رو به شب تحویل می داد. شب منطقه سکویا انگار از باقی جهان سیاه تر بود.
هنوز تیرگی کامل روز رو ضربه نکرده بود که سکویایی ها به طرف رودخونه پرواز کردن. به فرمان کرکس باید هر طور بود جنازه کلاغ رو از مار ها پس می گرفتن، حتی اگر اون جنازه حالا توی شکم تکمار رفته باشه. شهپر موافق نبود.
-کرکس!این خطرناکه. اون دیگه زنده نیست ولی این ها زنده هستن. زنده ها رو برای پس گرفتن هیچ از دست نده!
کرکس با نگاهی به انجماد یخ و به سختی سنگ بهش خیره شد.
-اون هیچ نیست شهپر. اون یکی از ماست. یکی از من. اون به فرمان من رفته بود کنار رودخونه. به هیچ قیمتی اجازه نمیدم یکی از افراد من توی دسته تکمار باشه. حتی جنازهش.
شهپر اصرار کرد.
-ولی کرکس! اون الان دیگه براش فرقی نمی کنه کجا باشه. مثل1تیکه سنگ.
نگاه کرکس از اونچه بود تیره تر شد.
-اولاً، برای من فرق می کنه اون کجا باشه. دوماً، اون1تیکه سنگ نیست. جسمیه که تا آخرین نفس زنده بودنش رو واسه خاطر بردن فرمان من گذاشت وسط و باخت. سوماً، می بینی که من کسی رو دست بسته همراه خودم نکردم. حتی پیشنهاد همراهی هم ندادم. حتی واسه پس گرفتن رودخونه. بقیه خودشون همراهم بلند شدن و ارتفاع گرفتن. هیچ کسی مجبور نیست همراهی کنه واسه پس گرفتن اون جسم. اولیش هم خودت. اگر به نظرت این طوری درست تره همینجا بمون و هوای اینجا رو داشته باش تا زمانی که بر می گردیم اون ها اینجا منتظرمون نباشن.
کرکس دیگه منتظر ادامه بحث نشد. پرواز کرد و شهپر رو جا گذاشت. شهپر به هیچ قیمتی حاضر نبود اونجا بمونه. مثل تیر پرواز کرد تا از بقیه عقب نیفته.
-واقعا که! بذارید بهتون برسم!
شب داشت می رسید. تکبال با نگاهی که چیزی جز اشک، وحشت و اطمینان به کاری که در پیش داشتن درش نبود، زیر پر و بال کرکس مخفی شده بود تا نبینه چقدر بالا رفتن و این بار بدون مخالفت کرکس برای همراهی در جنگی شبانه بیرون از منطقه سکویا و برای پس گرفتن جسمی که درست نمی دونستن الان کجاست پیش می رفت. دلواپسی داشت نفسش رو می گرفت. بعد از ساعتی که پشت سر گذاشته بود تازه به خودش اومده و فهمیده بود چه فاجعه ای در حال به بار اومدنه. رودخونه جای مهم و پر رفت و آمدی بود. هر کسی گذرش به اونجا می افتاد. هر کسی!. تمام پرنده های جنگل سرو هر روز برای آب خوردن اونجا فرود می اومدن.
تکمار دقیق نشونه گیری کرده بود. هر لحظه می تونست برای پرنده های جنگل سرو سرنوشت ساز باشه و کرکس و سکویایی ها باید می جنبیدن. هر1ثانیه جون1فوج از پروازی های جنگل در خطر جدی بود و تکبال با فکر کردن به این موضوع کم مونده بود جیغ بکشه. کرکس لرزشش رو احساس کرد. در حال پرواز دست به زیر پر برد و به سر و پر هاش دست نوازش کشید. تکبال از وحشت وقوع فاجعه ای خارج از تصور بی اختیار به پر های کرکس چنگ می زد، آشکارا خودش رو جمع کرده بود و می لرزید. ظاهرا کرکس هم با تکبال هم فکر بود چون به سرعتش اضافه کرد و برای سریع تر کردنِ پروازِ جمعیتِ پشت سر و اطرافش بلند سفیر کشید. سکویایی ها انگار1دفعه از جا کنده شدن، هماهنگ و1زمان اوج گرفتن و با تمام سرعت به طرف رودخونه پرواز کردن.
وقتی رسیدن شب بود. تاریکی به همه جا سایه انداخته و از اون بالا چیزی دیده نمی شد. نه حرکتی، نه سایه ای، نه جنازه ای. به فرمان کرکس دور تر از رودخونه همه توقف کردن و با کمترین صدا1گوشه جمع شدن. صدا ها از نجوا بالا تر نمی رفت.
وضعیت رودخونه و اطرافش خوب نیست. ما نمی دونیم اون ها در چه وضعیتی هستن و این به ضررمونه. ممکنه غافلگیرمون کنن و این چیزیه که ما نمی خواییم.
مشکی از کنار دست کرکس خودش رو بالا کشید تا همه متوجه نجواش بشن.
-کرکس!اگر ارتفاع بگیریم زمینی هاشون نمی تونن تشخیصمون بدن. ما می تونیم خیلی بریم بالا و خیلی بی صدا پیش بریم. تازه دسته جمعی هم نباشیم و از همینجا پخش بشیم. وقتی موقعیتشون دستمون اومد بهشون حمله کنیم. اون وقت ماییم که غافلگیرشون می کنیم.
شهپر به حرف اومد.
-مشکی درست میگه ولی اون ها احتمالا بدون پروازی هاشون نیومدن. زمینی هاشون در ارتفاع تشخیصمون نمیدن ولی باید1فکری هم برای پروازی هاشون کنیم. شاهین های تکمار زیر زمین تعلیم دیدن که در تاریکی هم ببینن.
تیزبین با صدایی گرفته از شدت گریه های بی صدا به حرف اومد.
-کرکس!اول باید بفهمیم جنازه هنوز اونجا هست یا نه. اگر نباشه باید بفهمیم کجاست و از کجا باید شروع کنیم.
تکرو از کنار تیزرو صداش در اومد.
-جنازه رو نمی دونم. ولی رودخونه مطمئنا همونجاست و هر لحظه که ما دیر کنیم احتمال داره یکی یا چندتا از زنده های جنگل دیگه زنده نباشن. چه جنازه ای در کار باشه و چه نباشه، ما امشب باید1درگیری اینجا داشته باشیم. اگر جنازه اینجا باشه که چه بهتر، وگرنه امشب2تا درگیری داریم. شما که نمی خوایید بذارید رودخونه در حصار تکماری ها باقی بمونه، می خوایید؟
کسی حرفی نزد. تکرو با دلواپسی به کرکس نگاه کرد. کرکس با نگاهی دقیق همه رو زیر نظر داشت ولی چیزی نمی گفت. تکرو تحملش تموم شد.
-کرکس!
کرکس نگاهش کرد.
-تکرو درست میگه. رودخونه باید از حصار در بیاد. امیدوارم جنازه کلاغ ما اینجا باشه تا کارمون2تا نشه.
خیال تکرو راحت شد و تیزرو هم نفس راحتی کشید. هقهق فرو خورده ای از وسط جمع، تأثر نهفته توی دل ها رو عمیق تر کرد. ولی اون لحظه زمان هقهق و شکستن نبود. خورشید این رو درک کرد و با روش ضربتی همیشگیش این درک رو به بقیه هم انتقال داد.
-جنگی ها زمان جنگیدن ضجه نمی زنن تکی! تو هیچی از من یاد نگرفتی! صدات رو ببر! الان زمان سفت اومدنه.
خورشید درست می گفت. تکبال به زور ادامه بغضش رو خورد. کرکس نوازشش می کرد. خورشید از جا در رفت و بدون صدا هوار زد.
-ولش کن کرکس! بسه دیگه! بذار دسته کم اینجا از شعورش استفاده کنه و بالغ باشه.
خورشید با خشونت به شونه های تکبال چنگ زد و از زیر دست های کرکس کشیدش بیرون. کرکس خواست مانع بشه ولی تکبال کنار شونه خورشید بود و در اون شرایط جر و بحث بی محتوا ترین کاری بود که می شد کنن. خورشید نگاهی خشن و تهدید آمیز هواله کرکس کرد و کرکس با فشار دست مشکی به شونهش عقب کشید. تکبال بی صدا لرزید. خورشید با نگاه آتیش بارونش کرد.
-ببین تکی من کرکس نیستم. اگر بخوایی گریه کنی می زنمت. خیالم هم نیست کرکس در حال تماشا باشه یا نباشه. پس خفه شو!.
خورشید در حالی این ها رو خطاب به تکبال نجوا می کرد که لحنش و نگاهش مثل همیشه تلخ و خشن ولی دستش آروم پنجه های سرد و کوچیک تکبال رو گرفته، نگه داشته بود و فشار می داد. تکبال بلافاصله صداش برید. کرکس مهلت اعتراض پیدا نکرد. شهپر در حالی که نگاهی سرشار از رضایت از دل تاریکی به خورشید هواله می کرد، دوباره بحث رو به جاده اصلی کشید.
-به نظر من اول باید از وضعیت اطراف رودخونه، بودن یا نبودن جنازه و اوضاع حضور تکماری ها سر در بیاریم و این کار دسته جمعی شدنی نیست. من میگم باید بدون اینکه نزدیک بشیم، سعی کنیم از دور بفهمیم اونجا چه خبره. درضمن به نظر من نه خیلی ارتفاع بگیریم، چون اون ها با این تصور که ما برای دیده نشدن از روی زمین خیلی بالا میریم شاهین ها رو بالا می فرستن، و نه خیلی پایین بریم که زمینی ها ببیننمون. ولی با اینهمه احتمال دیده شدن و آمادگی حمله ناگهانی رو باید بدیم و آماده باشیم. این ها نظر منه. کرکس! اگر موافق نیستی، بگو تا کار بهتری کنیم.
کرکس با حرکت سر شهپر رو تعیید کرد.
-حرف شهپر درسته. ولی چجوری میشه بدون اینکه نزدیک بشیم چیزی بفهمیم؟ الان تاریکه. از این فاصله نمیشه چیزی فهمید.
خورشید هنوز دست تکبال توی دستش بود.
-ببینید!در هر حال ما امشب اینجا می جنگیم. به خاطر رودخونه. ولی خیلی مهمه که بفهمیم اون ها با جنازه ای که می خواییم پسش بگیریم چیکار کردن. دونستنش بی نهایت مهم و لازمه. بیایید اول بفهمیم جنازه اونجا هست یا نه.
کرکس پرسش گر بهش خیره شد.
-میشه بگی این چی رو عوض می کنه خورشید؟
خورشید آهسته جلو تر خزید تا بتونه صداش رو از اون هم پایین تر بیاره و کرکس هم همین کار رو کرد.
-ببین کرکس! اگر جنازه اونجا باشه یعنی اون ها اونجا منتظر ما هستن و اون جسد رو به عنوان طعمه گذاشتن. اون ها ممکنه احتمال بدن که تو می خوایی پسش بگیری و از اونجایی که تکمار مطمئنه که تو بقیه رو بدون خودت برای انجام همچین کار خطرناکی نمی فرستی، پس می دونه که تو برای بردنش میایی. پس اگر جنازه اونجا باشه یعنی اون ها آماده حمله ما و به احتمال بسیار قوی با1نقشه درست و حسابی منتظرمون هستن.
سکوت سنگینی جمع رو گرفت. کرکس بعد از مدتی سکوت رو شکست. و الحق که شکستن این مدل سکوت ها فقط از عهده خود کرکس بر می اومد.
-خورشید درست میگه. شهپر هم همینطور. باید اول بفهمیم با چه جور چیزی طرفیم و البته اون ها نباید بفهمن که ما اینجاییم.
تیزپرواز چشم های خیسش رو پاک کرد. اون2تا کلاغ و تیزپرواز خیلی رفیق بودن. چنان رفیق که تفاوت تیره هاشون و تفاوت طبیعت هاشون عجیب بینشون فراموش شده بود.
-حالا باید چیکار کنیم؟
کرکس دلجویانه نگاهش کرد.
-تیزپرواز!اون ها همین امشب جواب این کارشون رو پس میدن. مطمئن باش.
بغض تیزپرواز بی صدا ترکید.
شب سنگین شده بود. سکویایی ها با اشاره بی صدای کرکس، آروم و با کمترین صدای ممکن پخش شدن و در حالی که سعی می کردن هرچه دور تر از زمین و هرچه محتاط تر پرواز کنن، شروع کردن به گشت زدن و جستجو. دسته ای که از پیش تأیین شده بودن دور بقیه در فاصله های مشخص می چرخیدن و مواظب آسمون بودن که اگر شاهین ها ناغافل شبیخون زدن به جستجو گر های زمین که حواسشون به آسمون نبود اطلاع بدن. اطراف رودخونه از اون فاصله کاملا عادی به نظر می رسید. تیزپرواز به پشتیبانی چندتای دیگه، همراه تیزبین در فاصله ای معین از زمین، با کمترین صدا و بیشترین سرعت و در نهایت احتیاط پرواز کردن و خودشون رو به درخت های اطراف رودخونه که تیزپرک و2تای دیگه امنیتشون رو تضمین کرده بودن رسوندن و خیلی سریع بین شاخه های درهم پیچیدهشون پنهان شدن. در حالی که سعی می کردن حتی نفس بلند هم نکشن، از بین شاخه ها می خزیدن و هرچی بیشتر به رودخونه نزدیک شدن. تمام وجودشون شده بود چشم بلکه چیزی ببینن. گاهی مجبور می شدن برای رسیدن به1دسته شاخه دیگه که کمی دور تر و با فاصله از باقی شاخه ها در مسیر گشتشون بود، از پناه گاهشون بیرون بیان و خیلی سریع و خیلی بی صدا و خیلی مراقب پرواز کنن که در اون لحظه ها واقعا مطمئن نبودن زنده به دسته شاخه بعدی برسن. اینطوری دور رودخونه رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن. اطراف رودخونه انگار از همیشه ساکت تر و متروک تر بود. مثل این بود که حیاط در اون هوالی خودش رو جمع و جور کرده و به سکون مرگ می زد. در یکی از اون پرواز های سریع و خطرناک، تیزبین در1لحظه دست تیزپرواز رو کشید و هر2وسط آسمون سر خوردن. تیزپرواز بدون اینکه چشم از مقابل برداره آهسته برای تیزبین دست تکون داد که یعنی بگو می شنوم. تیزبین خودش رو کمی جلو تر کشید، آروم شونه های تیزپرواز رو لمس کرد و خیلی آهسته به طرف راست فشار داد. تیزپرواز بلافاصله چرخید. تیزبین با دیدن حرکتی از سمت چپ فورا خودش رو وسط دسته های شاخه هایی که درست رو به رو و در واقع مقصد بعدیشون بود پرت کرد و تیزپرواز رو با خودش کشید. هر2خیلی زود مخفی شدن. چند لحظه به جهت حرکتی که دیده بودن نگاه کردن ولی چیزی دیده نمی شد. با اینهمه تیزبین مطمئن بود که اشتباه ندیده. ولی وسط اون شاخه ها، تا زمانی که حرکت اشتباهی ازشون سر نمی زد در امان بودن. تیزپرواز به سمتی که تیزبین می خواست نشونش بده خیره موند. تیزبین با حرکت آهسته دست نقطه ای رو روی زمین و نزدیک رودخونه بهش نشون داد. تیزپرواز اول چیزی نمی دید ولی وقتی تیزبین آروم2دستی سرش رو گرفت و مثل دوربین عکاسی در زاویه درست تنظیم کرد و با دست مسیر درست نگاه کردن رو نشونش داد، تیزپرواز هم تونست ببینه. نقطه ای سیاه، آشنا و بی حرکت رو که فارغ از تمام این تنش ها، روی خاک نم خورده کنار رودخونه ثابت مونده بود. تیزپرواز بدون صدا بارید. تیزبین1لحظه سرش رو روی شونه خودش گذاشت و اجازه داد تیزپرواز اضافه ظرفیت دردش رو بباره تا بتونه موقتا باقیش رو تحمل کنه. زیاد طول نکشید. تیزپرواز عاقل بود. لحظه ای بعد، سر بلند کرد و در حالی که دست تیزبین رو به نشان تشکر می فشرد، با حرکت سر و دست بهش فهموند که باید از کوتاه ترین و امن ترین مسیر پیش کرکس برگردن و بهش اطلاع بدن. خوشبختانه این کار هرچند با اضطراب و سختی بی توصیف، ولی با موفقیت انجام شد.
خیلی زود تمام سکویایی ها از حضور جنازه کلاغ آگاه شدن. حالا وقت عمل بود. همه سکویایی ها بدون استثنا در اون لحظه توی دلشون1خوشحالی بزرگ داشتن.
-چه خوبه که الان شبِ و کمتر کسی این زمان واسه آب خوردن میاد و مهلت بیشتری برای رفع خطر هست!.
این حرف دل همه بود هرچند هیچ کسی به زبون نیاوردش. شب بود ولی زمان رو بیشتر از این نباید از دست می دادن. هر آن ممکن بود تکماری ها وجودشون رو بفهمن یا دردسر تازه ای درست بشه. سکویایی ها باز هم در اون هوالی گشت زدن و برای آخرین بار شانس فهمیدنشون رو امتحان کردن. فایده ای نداشت. هیچ نشونه ای نبود!.
شب به سنگینی طلسمی سیاه روی جهان نشسته بود. حتی باد هم نمی زد. کرکس با اشاره خورشید بی صدا به طرفش رفت و روی1سپیدار خیلی بلند متوقف شد. خورشید تقریبا صدا نداشت.
-کرکس!اینطوری به جایی نمی رسیم.
کرکس هم در همون سکوت و با همون کلام بی طنین بهش جواب داد.
-می دونم. باید بریم پایین. البته نه همه.
چشم های خورشید از حیرت گشاد شد.
-یعنی میگی یکی باید طعمه بشه؟
کرکس به نشان تأیید سر تکون داد.
-اون ها تا چیزی از ما نبینن آشکار نمیشن و ما از موقعیتشون هیچی نمی دونیم. اون ها شروع نمی کنن چون نمی دونن ما اینجاییم. ما باید ریسک کنیم و شروع کننده باشیم.
خورشید بهش خیره شد.
-ولی این خیلی خطرناکه. ما باید بدونیم دشمن در چه وضعیتیه. اگر بدون آگاهی آرایش گرفتنمون طوری باشه که دستی دستی بریم توی حصارشون چی؟
کرکس با نگاهی هشیار ولی سنگین و متفکر بهش نظر انداخت.
-تو راه بهتری بلدی؟
خورشید تردید کرد.
-خوب من، واقعیتش، آره من بلدم. اون ها با هر طعمه ای دستشون رو واسه ما رو نمی کنن. باید این طعمه چیزی باشه که نشه ازش گذشت. باید خیلی تحریک کننده باشه تا خودشون رو ببازن. باید غافلگیرشون کرد. باید توان تصمیم رو ازشون بگیریم تا از مخفی گاه هاشون بیرون بیان و بتونیم موقعیتشون رو بفهمیم و از اون بهتر، موقعیتشون رو با این تحریک ناغافل به هم بریزیم. اینطوری شانس بردمون خیلی بیشتره. همچنین شانس اینکه اون طعمه رو از دست ندیم.
کرکس با نگاهی مشکوک زیر نظر گرفتش.
-خورشید!حرف بزن!
خورشید خودش رو بالا کشید.
-ببین کرکس! الان زمان جنگه. تکی هم1جنگیه مثل همه. مطمئنم که نمی خواد کنارش بذاری به خصوص اینکه تکی مستقیم درگیره. تکمار می خوادش و تو بخوایی یا نخوایی باید اجازه بدی کمک باشه.
کرکس با نگاه بهش آتیش پاشید. خورشید از میدون در نرفت.
-کرکس!تکی مارزبونه. توانایی هاش هم اگر کامل پرورش نگرفته باشه خیلی خیلی پیش رفته و الان حسابی به کار میاد. اگر بخواییم بی دردسر تر موفق بشیم تکی باید1جای مهم داستان امشب باشه.
کرکس لرزید. نگاهش نکبت بار شده بود.
-خورشید!تو هم مارزبونی. توانایی هات هم حسابی پخته شدن. درضمن، تو با تجربه تری. اون پایین هم که زیاد بودی و تکمار رو مثل کف دستت می شناسی. واسه چی خودت1جای مهم داستان امشب نمیشی؟ زمانی که فسقلی میره واسه قهرمانی امشب تو کجا میری؟ تو کدوم بخش داستان امشب میشی؟
خورشید انگار زهر و بُرَندِگی و بار منفیِ لحن و نگاه و کلماتِ کرکس رو نفهمید. درک می کرد پس دلیلی نداشت تلافی کنه و نکرد.
-من هم1بخش مهم دیگه از داستان امشب میشم. تو هم میشی. کرکس! من، شهپر و تو، 3تا شکاری های این دسته هستیم. باید هر کدوم1طرف حصاری باشیم که دور رودخونه درست می کنیم تا بتونیم بقیه رو هدایت و محافظت کنیم. تازه شکاری بزرگ خیلی کم داریم و ای کاش بیشتر داشتیم تا بهتر پوشش می دادیم! اون ها به من جواب نمیدن کرکس. من طعمه بدی نیستم ولی به اندازه ای که باید اینجا کاربرد ندارم. تکی در حال حاضر بیشتر از هر چیز دیگه برای تکمار و افرادش وسوسه انگیزه. اونقدر که منطقشون رو به هم می ریزه.
کرکس هنوز سرد و خشن نگاهش می کرد. خورشید به نرمی دست روی شونهش گذاشت.
-تکی برای من خیلی ارزش داره کرکس. بیشتر از باقی عمرم. من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم جز این یکی. یادت که نرفته!
کرکس به وضوح می لرزید. خورشید1لحظه بال هاش رو دور شونه های کرکس حلقه کرد.
-من می فهمم. ولی تو هم بپذیر که این جنگ، جنگ اون هم هست. خیلی وظیفه ها داریم که باید بهشون عمل کنیم. باید اون جنازه رو پس بگیریم. باید رودخونه رو از حصار آزاد کنیم. باید از تکی در برابر نقشه های ناشناس تکمار دفاع کنیم. باید برنده باشیم وگرنه بهای باختمون خیلی سنگینه.
کرکس چاره ای جز تأیید نداشت.
-چیکار باید کنیم؟
شب هنوز به نیمه نرسیده بود. سکویایی ها و تکماری ها هیچ کدوم پیداشون نبود. سکوت مرگباری اطراف رودخونه رو گرفته بود. در1لحظه سکوت سنگین خیلی ناگهانی، خیلی ضربتی و خیلی بلند، با صدایی که نه صدای مار بود و نه صدای پرنده، شکست و خورد شد. فشفشی که از جنس فشفش مار ها ولی کاملا بیگانه بود. صدایی عجیب و ترسناک، آشنا و در عین حال ناشناس، که1دفعه از وسط شاخه های1زیزفون تنومند بلند شد، توی سکوت منطقه پیچید و خوردش کرد، مو بر اندام سکویایی ها راست کرد و منطقه رو1دفعه انگار ترکوند. سکویایی ها هیچی از اون فشفش بلند و ترسناک نفهمیدن. لازم هم نبود که بفهمن. نتیجه بلافاصله آشکار شد و همه منطقه رو به حرکت انداخت.
-آهای!اینجا کسی هست که حرف هام رو بفهمه؟ من برای بردن اون جسم سیاه کنار رودخونه و تباه کردن همه شما ها اومدم و مطمئن باشید در هر جفتش موفق میشم.
نتیجه فوری بود. در کمتر از1چشم به هم زدن تمام اطراف رودخونه انگار به جهنم تبدیل شد. تکماری ها بدون اینکه بفهمن چیکار می کنن، با شنیدن اون فشفش ترسناک و شوم از مخفی گاه هاشون بیرون ریختن و از زمین و آسمون به طرف صدا حمله کردن. تکبال و1دسته بزرگ از مدافع های تعلیم دیده خورشید و شهپر که بی صدا و چندتا چندتا خودشون رو به وسط و اطراف شاخه های زیزفون رسونده بودن، حالا کاملا مسلط به حمله کننده ها از خودشون دفاع می کردن. دشمن که هیچ حرکتی رو در اون هوالی ندیده بود و خیال نمی کرد تمام سکویایی ها اونجا با1نقشه حساب شده در انتظارش باشن، با شنیدن اون صدا و تصور اینکه تکبالِ کبوتر اگر هم تنها نباشه، با اینهمه نفرات هم نیست، به سرعتی باور نکردنی مواضع یواشکیش رو رها کرد و برای حمله ای به خیال خودش سریع و حساب شده اقدام کرد ولی هیچ کاری از پیش نبرد جز اینکه دستش رو کامل برای سکویایی ها رو کرد و حسابی گرفتار شد. افراد منطقه سکویا که با کمک خورشید، تکبال، تیزپرواز و تیزبین منطقه رو کاملا شناسایی کرده و هر کدوم وظیفه خودشون رو کاملا از حفظ بودن، با دیدن این گافِ دشمن هورایی کشیدن و1دفعه مثل بلای آسمونی به تکماری ها حمله کردن.
جنگ چنان سریع بالا گرفت که هیچ کدوم از2طرف فرصت نکرد بفهمه چی شد. همه بلافاصله وارد متن درگیری شدن و چه درگیری شدیدی هم بود. هر2طرف برای کشتن و پیروزی اومده بودن و خیال باخت هم نداشتن. تکبال پشت شاخه های کلفت و پیچیده سنگر گرفته بود و با فشفش های عجیب و متفاوتش که مشخص بود مار ها می فهمن، اون ها رو گمراه می کرد و اون هایی که به سنگرش بیش از حد نزدیک می شدن رو با خورده چوب و با ضرب شصت های نامشخصی که جز خورشید کسی جنسشون رو نمی دونست از بین می برد. تکماری ها می خواستن هر طور شده به درخت برسن و اون مارزبون که مطمئن بودن خورشید نیست رو دستگیرش کنن. توی این جهنم تاریکی و صدا و خون، تیزپرواز و2تا از خفاش های دیگه مثل تیر شیرجه رفتن و جنازه رو برداشتن. ولی ظاهرا بلند شدن براشون به راحتی فرود اومدن نبود. اون جنازه چندتا نگهبان مخفی داشت و این چیزی بود که تیزپرواز یادش رفت بهش توجه کنه. در1لحظه تیزپرواز و همراه هاش در چمبره سنگین چند مار به هم پیچیده گرفتار شدن. ضربه های اون ها تقریبا هیچ کمکی در برابر اون طناب به هم پیچیده و کلفت بهشون نمی کرد. مشکی با شنیدن فریاد تیزپرواز سوتی کشید و همراهچندتا کلاغ که بلافاصله بهش پیوستن، به طرف پایین و به کمک تیزپرواز و بقیه شیرجه زد. کرکس1لحظه مشکی رو دید که سوت کشان و با سرعت هرچه تمام تر به طرف زمین شیرجه می زد. همچنین1مار خیلی بزرگ رو هم دید که درست در لحظه فرود مشکی از پشت سر خیز برداشت و بالای سر مشکی وسط زمین و هوا با خورشید درگیر شد. کرکس مثل بلای جهنم به سر مار فرود اومد. خورشید هوار زد:
-کرکس!
کرکس بی توجه فرمان داد:
-مشکی و بقیه رو ببر!
خورشید بلافاصله انجامش داد. مشکی و2تای دیگه رو تونست فراری بده ولی تیزپرواز تقریبا داشت در فشار2تا مار له می شد. خورشید عربده زد:
-ولش کنید زیر خاکی ها وگرنه تبدیل به خاکسترتون می کنم.
کرکس چیزی از فشفش های خورشید نفهمید ولی ظاهرا مار ها فهمیدن اما فرصت فرار پیدا نکردن. اتفاقی که بعدش افتاد1انفجار کثیف و واقعی بود. کرکس لیزابه لزج و نفرت انگیز رو از چهرهش پاک کرد و با خشم به خورشید نظر انداخت.
-تو واقعا1احمق بی مغزی خورشید. تیزپرواز اون وسط بود. ببین چیزی ازش باقی مونده یا نه.
خورشید پر و بال هاش رو به شدت تکوند و کرکس رو دوباره بیشتر از پیش کثیف کرد.
-بله باقی مونده ولی نمی دونم چقدرش. انتظار داشتی چیکار کنم داشتن زنده زنده لهش می کردن می خوردنش.
تیزپرواز هنوز جنازه رو بغل کرده و خون از سر و شونه هاش سرازیر بود.
-من زنده ام. کرکس پشت سرت!
کرکس فقط تونست به خورشید فرمان بده.
-زخمی رو ببر!
بعد بدون اینکه بتونه برگرده با1دسته مار زهری کلفت درگیر شد. خورشید خواست بمونه و کمک کنه ولی دید که2تا مار همراه1دسته موش به تیزپرواز حمله کردن و اگر فقط1چشم به هم زدن دیر تر جنبیده بود پارهش کرده بودن. دید که اون بالا نزدیک درختِ تکبال شاهین ها تجمع کردن، 1دسته بزرگ مار ها در حال بالا کشیدن از درخت هستن و تکبال و بقیه به شدت مشغول شاهین ها شدن و از تنه درخت که تقریبا با مار ها پوشیده شده بود بی اطلاعن. دید که لشکر کوچیکی از موش ها دارن با نهایت سرعت بیخ تنه درخت رو می جون و تقریبا دورش رو تا نیمه خورده بودن و هر آن ممکن بود درخت بی افته و تکبال بی پرواز بود. خورشید با2ضربه که در نظر بیننده ها شبیه2تا جرقه رعد زمینی به چشم می اومد به حساب مار ها و موش های مهاجم تیزپرواز و جنازه رسید و در کسری از ثانیه از اون ها جز لیزابه نفرت انگیزی که خورده استخون همراه با تکه گوشت های سیاه روش شناور بود باقی نموند. بعد تیزپرواز رو همراه با جنازه کلاغ از زمین برداشت و پرید. کرکس به شدت درگیر بود. حمله ای به این شدت، روی زمین و از پشت سر، این واقعا بد بود!
کرکس هنوز موفق نشده بود به طرف مهاجمینش بچرخه. مار ها سنگینیشون رو داده بودن روی شونه هاش و بهش اجازه چرخیدن نمی دادن. یکیشون خیز برداشت، درست روی سرش فرود اومد و با تنه کلفتش مقابل دیدش رو گرفت. کرکس دیگه هیچی نمی دید. سعی کرد از زمین بلند شه ولی مار ها به سرعت به بال ها و شونه هاش پیچیدن و داشتن هرچه بیشتر می پیچیدن و در نتیجه، کرکس با وجود تلاش زیادش موفق نشد. کمی از زمین فاصله گرفت ولی چمبره مار ها تنگ تر و سفت تر می شد و در نتیجه پروازی در کار نبود. یکی از مار ها به سرعت خودش رو بالا کشید و چیزی نمونده بود به گردنش برسه. کرکس نمی دید. فقط احساس می کرد جسمی برای گرفتن نفسش چمبره بستهش رو دور شونه ها و سینهش تنگ می کنه و در همون حال هم روی بدنش می غلته و بالا میاد. خواست کنارش بزنه ولی در طناب مار ها بسته شده بود. تکبال با شنیدن فشفش های غیر معمول که نشان درگیری بسیار شدید در1نقطه بود برای لحظه ای از جنگیدن و دفاع کردن باز موند و به اون طرف نگاه کرد. حس کرد تمام اعصابش از وحشت منجمد شد.
-کرکس!نه! کرکس! کرکَََََََس!
درست در لحظه ای که می رفت تا خودش رو از بالا به پایین پرتاب کنه، شهپر معلوم نشد از کجا رسید و پرتش کرد عقب.
-داری چیکار می کنی؟
تکبال جیغ کشید:
-کمکش کن!تو رو به خدا نجاتش بده!
شهپر مکث نکرد. مثل فشنگ از جا در رفت و به طرف محل درگیری کرکس و مار ها پرواز کرد و درست در همون لحظه، کار موش ها تموم شد، درختی که تکبال و بقیه مدافع ها لای شاخه هاش سنگر گرفته بودن، با صدای خشکی از بیخ شکست، کج شد و سقوط کرد.
شهپر1لحظه مردد موند. درخت سقوط می کرد و تکبال بی پرواز بود. مار داشت چمبرهش رو دور گردن کرکس سفت می کرد. بقیه مار ها هم فشرده تر می شدن و حرکت برای کرکس غیر ممکن می شد.
شهپر خورشید رو دید که به طرف درخت و تکبال شیرجه زد. دیگه منتظر نشد. پرواز کرد و خودش رو به کرکس و مار ها رسوند. مار ها چنان مشغول کرکس بودن که حمله شهپر رو نفهمیدن مگر زمانی که ضربه های سنگین قوش شکاری از هر طرف روی سرشون می بارید. شهپر بدون اینکه روی زمین فرود بیاد، مثل برق بالا می رفت و پایین می اومد و هر بار ضربه های مرگباری به مار ها می زد و بلافاصله دوباره بالا می رفت به حدی که خیز بلند مار ها بهش نمی رسید، ولی هنوز مار هایی که خیز بر می داشتن کاملا فرود نیومده بودن که شهپر دوباره پایین می اومد و ضربه می زد. شهپر خیلی سریع از بالا هدف می گرفت و خیلی سنگین و دقیق به هدف می زد. یکی از مار ها در1لحظه چمبرهش رو باز کرد و با نیش بیرون اومده به طرف شهپر خیز برداشت. پنجه کرکس که بعد از باز شدن چمبره مار آزاد تر شده بود، با قدرت بالا اومد و توی هوا گلوش رو گرفت. مار به شدت پیچ و تاب می خورد. بقیه مار ها فشار می آوردن، کرکس با1دست گلوی مار رو فشار می داد و با پنجه دیگه به چمبره مار کلفتی که روی سینهش رو فشار می داد چنگ می زد. شهپر با قدرت و سرعت می رفت و می اومد و می زد. پنجه قوی کرکس و ضربه های مرگ بار شهپر مار روی سینه کرکس رو مجبور به عقبنشینی کرد ولی دیگه واسهش دیر شده بود. با باز شدن چمبره مار، کرکس نفس بلندی کشید و آزاد تر شد و در نتیجه کار باقی مار ها ساخته بود. مار خواست خودش رو نجات بده و فرار کنه ولی کرکس از فرصت استفاده کرد و به چنگ گرفتش. در1لحظه2تا ماری که بین2تا پنجه هاش داشت رو به هم پیچید و چنان فشار داد که فقط1مشت گوشت لهیده خون چکان از لای پنجه هاش بیرون زد و نیمه های بدن مار ها روی زمین افتاد. باقی مار ها دیوانه وار فشفش می کردن و به اون2تا شکاری می پیچیدن ولی دیگه کاری از پیش نبردن. لحظه ای بعد شهپر و کرکس هر2غرق خون و لیزابه و گوشت های لهیده، به1دسته موش که به سرعت مشغول جویدن تنه درختی که سنگر جدید تکبال و باقی مدافع ها شده بود حمله کردن. شهپر با چابکی از زمین جدا شد ولی کرکس نتونست. چنگی به سینهش زد و وسط زمین و هوا تعادلش رو از دست داد. شهپر بلافاصله شیرجه زد، دستش رو گرفت و کشیدش بالا.
-بیا!نباید بی افتی. ما واسه افتادن زیادی بزرگیم. اگر زمین بخوریم محاله بدون زخمی شدن بتونیم پا شیم.
کرکس کنارش زد.
-برو خودت رو جمع کن زمین نیفتی.
شهپر خندید.
-من فقط کمک کردم.
کرکس عصبانی بود.
-کمک تو رو لازم نداشتم. خودم از پسش بر می اومدم.
شهپر دوباره خندید ولی این دفعه خندیدنش هوای تمسخری خشمگین داشت.
-اولا که بله دیدم بر می اومدی. داشتن رسما خفهت می کردن. بد هم نمی شد تماشا می کردم تا آخرش. درضمن، گفتم کمک کردم نگفتم کمک به تو. به اون کمک کردم. داشت خودش رو پرت می کرد پایین از بس واسهت ترسیده بود.
شهپر تکبال رو با اشاره بال نشون داد و پرید.
-بیشتر مواظب باش کوچولو!.
کرکس از شدت خشم حس می کرد اعصابش آتیش گرفتن. خواست پشت سرش بره و چندتا ضربه کاری مهمونش کنه ولی با فریاد خورشید بلافاصله نظرش عوض شد.
-کرکس! این طرف!
کرکس مثل برق ارتفاع گرفت. تکبال در حصار3تا شاهین گیر کرده بود و خورشید داشت با5تا مار1زمان می جنگید و نمی تونست بهش نزدیک بشه. کرکس سفیری زد و حمله کرد. تکبال در همون لحظه دستش رو بالا گرفت و هواری کشید که کرکس تا به حال ازش نشنیده بود. صدا صدای کبوتر خودش نبود. اصلا صدای کبوتر نبود. شاهین وسط زمین و هوا جیغ کشداری زد و صدای خورد شدن استخون هاش شنیده شد. صدای شکستن چوب هم با این صدا همراه شد. درخت به همت دندون های تیز موش ها شکست و تکبال وسط زمین و هوا به طرف شاهین ها پرتاب شد. درست در ثانیه ای که2تا شاهین می رفتن تا پنجه هاشون پر های تکبال رو لمس کنه کرکس رسید. تقریبا زمانی نگذشت. تکبال دید که شاهین ها هیچ کدوم سر نداشتن. از گردن یکیشون چیز بی شکل و لهیده ای آویزون بود و همراه پرپر زدن های شاهین موقع سقوطش توی هوا تاب می خورد و از گردن دومی فقط خون بود که فواره می زد و همراه پر و بال زدن صاحبش بیشتر به همه جا، به کرکس، به تکبال و به هوا می پاشید. کرکس مغز شاهین اولی رو از پنجه هاش تکوند و تکبال رو توی هوا گرفت. تکبال داغ بود مثل آتیش. فرصت حرف زدن نبود. مشکی همراه خوشبین و تیزپرک به سرعتی برق آسا به طرف خورشید و مار های مهاجم شیرجه زدن. در1چشم به هم زدن چنگال های تیزپرک در سر یکی از مار ها، درست در محل2تا چشم هاش ناپدید شدن. تیزپرک چنگال هاش رو هرچه بیشتر فرو می برد و هیچ احساس بدی هم توی نگاه وحشی و خون گرفتهش دیده نمی شد. کرکس دید که چنگال های تیزپرک از جایی پایین تر از گردن مار بیرون اومدن. تیزپرک با کمک پا هاش، دست هاش رو از داخل جسد مار بیرون کشید، مار مرده رو به زمین پرتاب کرد و بلافاصله به کمک مشکی و همراهش رفت. تمام این ها در1لحظه کوتاه اتفاق افتاد. مار تا لحظه آخر برای زدن تیزپرک یا از سر درد، نیش درازش رو تا آخرین حد ممکن بیرون داده بود. مشکی و خوشبین به سرعت و با چابکی عجیبی یکی از اون ها رو برداشتن و به طرف رودخونه پرواز کردن. لحظه ای بعد، مار توی رودخونه پیچ و تاب می خورد. خورشید به راحتی خدمت3تا مار دیگه رسید و به سرعت برای کمک به1دسته کلاغ که با چندتا شاهین درگیر شده بودن پرواز کرد.
شب داشت به نیمه می رسید. تیزپرواز زخمی رو همراه جنازه کلاغ از منطقه برده بودن ولی کار تموم نشده بود.
-بجنبید پروازی های سکویا! باید رودخونه رو پس بگیریم!.
سفیر کرکس هر2طرف رو به شدت از جا کند و درگیری رو1دفعه مثل آتیشی که بهش هیزم خشک رسیده باشه به شدت شعله ور کرد. سکویایی ها برای حمله و تکماری ها دیگه فقط برای دفاع از جا پریدن. جنگی خشن، بی پایان و جهنمی در جریان بود!. موش ها بودن که چندتا چندتا به وسیله کلاغ ها و خفاش ها به وسط رودخونه پرتاب می شدن. مار ها که1دفعه آتیش می گرفتن و مثل شعله های متحرک به خودشون می پیچیدن، بی اراده به طرف رودخونه خیز بر می داشتن و خودشون رو به آب سرد رودخونه می سپردن. شاهین هایی که لهیده، بی سر، بی شکل و گاهی هم فقط به شکل توده هایی خون چکان از بالا به زمین سقوط می کردن. خفاش ها و کلاغ های منطقه سکویا از قاعده های طبیعیشون گذشته و به چنان وحشی هایی تبدیل شده بودن که هیچ قاعده ای در هیچ کجای طبیعت تا به حال همچین چیزی در چهارچوب خودش ندیده بود. تعلیم های خورشید، شهپر و کرکس، شکاری هایی از3تیره متفاوت، با خونخواری خفاش ها و کلاغ ها ترکیب شده و نتیجه ترسناکی از این ترکیب در وجود پرنده های منطقه سکویا به وجود آورده بود که اون شب، مارها، شاهین ها و حتی خود تکمار برای اولین بار ویران گری و شقاوتش رو حس کردن.
کرکس کلاغی رو دید که برای استراحت لب رودخونه فرود اومد. زمانی که با تعجب دقیق تر شد تا ببینه چرا در لحظه ای که همه به شدت درگیرن این موجود به این سادگی نشسته و کاری نمی کنه، موش بزرگی رو دید که لای پنجه های کلاغ توی آب رودخونه به شدت دست و پا می زد و کلاغ با لذتی وصف ناپذیر سرگرم خفه کردنش توی آب سرد رودخونه بود. کرکس با1نظر موفق شد اون موش بزرگ رو بشناسه. شبی که خورشید دوباره گرفتار تکمار شده بود رو خوب به خاطر داشت و همچنین طنین آزار دهنده صدای پیروز مند و غرق تمسخر اون موش رو که تکبال رو می خواست تا شاید سکویایی ها خورشید رو صبح فردا زنده ببینن. کلاغ با آرامش و بدون عجله مشغول بود. کرکس که خودش هم بی نهایت عاشق این مدل لذت ها بود، لبخندی زد و تا جایی که درگیری ها بهش اجازه می دادن، به تماشای این تفریح کلاغ ادامه داد.
-کرکس!واقعا که وحشی کثیفی هستی! این تماشا داره؟ بجنب بیا دیگه!
با صدای شهپر کرکس مثل کسی که از دیدن1صحنه مفرح در1روز عادی برای انجام1وظیفه کسالت آور صداش کرده باشن، قیافهش در هم رفت. چشم از جون دادن موش برداشت و به درگیری ها ملحق شد.
اوضاع لحظه به لحظه بد تر می شد. کرکس دیگه تکبال رو نمی دید. در واقع دیگه کسی کسی رو نمی دید. سکویایی ها فقط همین اندازه تشخیص می دادن که کی خودی هست و کی نیست و همین اندازه که بدونن ضربه هاشون رو به کدوم طرفی ها می زنن در اون شرایط براشون کافی بود. کرکس از وسط نقطه های تیره ای که با نهایت سرعت از جلوی نظرش می گذشتن، 1لحظه برق سرخ رنگی رو دید که به سرعت درست از مقابلش گذشت و خودش رو به میان شاخه های بید بلندی که لب رودخونه بود پرتاب کرد و لحظه ای نگذشت که صدای فشفش ها و بعد جرقه های سرخ از لای شاخه زد بیرون و درخت در1لحظه آتیش گرفت و شعله کشید. کرکس انبوه مار ها رو می دید که وسط شعله ها به خودشون می پیچیدن و از وسط شاخه های درخت شعله ور خودشون رو به داخل رودخونه پرت می کردن. برق سرخ رنگ دوباره از بین شعله ها پیداش شد در حالی که جسمی کوچیک تر رو با خودش می برد. اون ها رفتن و در1چشم به هم زدن از نظر کرکس گم شدن. آب رودخونه از خون سرخ و از لیزابه و جسد های لهیده تیره شده بود. تیزبین برای لحظه ای به چشم کرکس خورد که در چنگال1شاهین بزرگ از پشت سر گرفتار شد. شاهین با اعتماد به نفسی نفرت انگیز از پشت حمله کرد و گردن تیزبین رو به چنگال گرفت. کرکس خواست برای کمک بره ولی5تا شاهینی که باهاش درگیر بودن مهلت کمک به کسی دیگه رو بهش نمی دادن. لحظه ای گذشت. جیغ مرگباری شنیده شد، حرکتی سریع دیده شد و ضجه شاهین بزرگ آسمون شب رو شکافت. کرکس از بین درگیری و شاهین ها و خون و جسد دید که لکه ای سیاه به طرف تیزبین و مهاجمش رفت، برق چنگال هایی که به سرعت نور رفتن بالا و به شدت هرچه تمام تر در2طرف سر شاهین ناپدید شده و در وسط جمجمهش به هم قفل شدن. کرکس در حال خفه کردن یکی از شاهین ها و ضربه زدن به دومی لبخند زد.
-تیزپرک!مرحبا. مخش رو از سوراخ های چشم هاش ترکوند!.
تیزبین گردنش رو مالید، دستی به شونه تیزپرک کوبید و به طرف موش های جونده پای1درخت کاج پرواز کرد. کرکس سنگر جدید تکبال رو پیدا کرده بود و می دونست با وجود موش ها این سنگر بلافاصله تغییر می کنه. بیشتر از این مهلت تماشا نداشت. شاهین های باقی مونده خطرناک بودن. کرکس نگاه از ازدحام موش ها و تیزبین و درخت کاج برداشت و به دفع حمله دشمن مشغول شد.
مشکی در حالی که1مار شعله ور توی چنگال هاش تاب می خورد به سرعت از کنارش گذشت.
-چطوری کرکس؟
کرکس خندید.
-حرف ندارم.
مشکی قهقهه ای زد و مار شعله ور رو درست روی سر1دسته موش که داشتن به طرف درخت دیگه ای می رفتن پرتاب کرد. مشکی همیشه هدف گیری هاش عالی بود. مار درست روی موش ها فرود اومد و در1لحظه زمین از شعله های کوچیک که به هر طرف می دویدن و1نفس آخر زندگیشون رو جیغ می کشیدن نورانی شد. کرکس بلند خندید.
-تو هم حرف نداری مشکی!
مشکی عربده زد.
-ممنونم کرکس!
با هوار شهپر مشکی برگشت و دید این ممکن بود آخرین خنده عمرش باشه. شاهینی بزرگ توی چنگال شهپر برای نفس کشیدن تقلا می کرد و موفق نبود. شهپر مثل اینکه1دسته علف توی مشتش گرفته سر مشکی داد کشید:
-زده به سرت؟ چرا مواظب نیستی؟
مشکی فقط خندید.
-نزدیک بود ها! ممنون شهپر!
مشکی رفت و شهپر بدون لذتی از جنس کامجویی های کرکس، شاهین رو خفه کرد، از اون بالا ولش کرد تا بیفته روی سر1دسته مار که برای فرار از دست خورشید توی هم گیر کرده بودن و خودش به سرعت پرواز کرد و برای کمک به خوشبین که مانع رسیدن1مار بزرگ به سنگر تکبال شده بود رفت.
اطراف رودخونه1پارچه گوشت و خون بود. تکماری ها حالا دیگه فقط دنبال راه فرار بودن ولی کرکس دست بردار نبود.
-فقط بکشید! بکشید! تا هر جا نفس دارید بکشید! فردا و همیشه، رودخونه باید امن باشه. کاری کنید که برای آب خوردن هم با ترس این طرف ها آفتابی بشن! این ها جایی نمیرن تا واسه داستان امشبشون تنبیه نشدن. حسابی تنبیهشون کنیم!
کرکس این ها رو عربده کشید و شیرجه زد. در1چشم به هم زدن3تا مار لای پنجه هاش توی هم له شده بودن و کرکس با نفرت جسم لهیدهشون رو به طرف موش های وحشتزده و پراکنده پرتاب کرد. سکویایی ها با سفیر بلند و کشدار کرکس انگار نفسِ تازه گرفتن. برای حمله، برای کشتن، برای خون.
خون!.
وحشتناک بود!.
چیزی به صبح نمونده بود که جنگ، بسیار سخت و سنگین و طولانی به آخرش رسید و با عقبنشینی و فرار دسته پراکنده تکماری ها که دیگه زیاد هم نبودن تموم شد. کرکس خواست فرمان تعقیب بده و بگه تا نفر آخرشون رو تیکه تیکه کنن. سکویایی ها هم آماده انجامش بودن ولی…
-کرکس!دیگه بس کن! باید برگردیم! داره صبح میشه و بقیه با رسیدن سپیده برای آب خوردن میان لب رودخونه.
این یادآوری شهپر کاری بود. کرکس بلافاصله متوقف شد، فرمان توقف تعقیب رو داد و تکماری هایی که باقی مونده بودن تونستن از مهلکه نیمه جون های سالمشون رو در ببرن. شهپر درست می گفت. باید می جنبیدن. به فرمان کرکس همه جنگی هایی که سالم مونده و زخمی نبودن، بدون تأخیر دست به کار شدن. جنازه ها و بقایای لزج رو از اطراف رودخونه پاک کردن. اون هایی که هنوز روی آب شناور بودن رو هم از آب گرفتن. دسته ای به سرعت مشغول کندن گودال شدن و خیلی سریع بقایای تکماری ها رو داخل گودال عمیقی که حفر شده بود ریختن و روی اون ها رو با خاک پوشوندن. آب رودخونه همچنان تیره و لجنآلود، کند و کم فشار، انگار که به زور، می رفت. کرکس با کنجکاوی آمیخته به نارضایتی به لجن تیره ای که در بستر رودخونه پیش می رفت خیره شد. شهپر فکرش رو انگار شنید.
-درخت هایی که افتادن رو طوری می جویدن که بیفتن روی مسیر آب و بندش بیارن. الان هم اون طرف1سد کوچیک از درخت های افتاده درست شده که پشتش هم کوهی از جنازه و در حقیقت خورده جسده.
کرکس چهرهش رو در هم کشید.
-هیچ خوشم نمیاد!.
خورشید مثل همیشه سفت و بی اون که اثری از خستگی بعد از جنگ توی هیچ چیزش دیده بشه، پر و بال های کثیف و لزجش رو مرتب کرد.
-کرکس!برداشتن اون آشغال ها که کاری نداره. ما خیلی زیادیم. این ظرف چند لحظه شدنیه.
کرکس مثل اینکه چیزی رو1دفعه به خاطر آورده باشه وحشتزده به خورشید نظر انداخت. تکبال آروم در کنار خورشید ایستاده بود. دست خورشید روی شونهش بود و تکبال با چشم هایی کاملا باز و هشیار به آب رودخونه خیره شده بود. خورشید سری به نشان تأیید و رضایت تکون داد.
-کرکس! من تکی رو فراموش نکردم. خیال کردی اینجا می ایستادم بی اون که ازش مطمئن باشم؟
کرکس فقط نگاهش کرد و خندید.
-بجنبید!وقت نداریم. عجله کنیم.
شهپر درست می گفت. داشت دیر می شد.
کرکس سکویایی های خسته ولی همچنان آماده و توانا رو به کمک گرفت و درخت های شکسته ای که راه آب رو بند آورده بودن خیلی زود کنار رفت. آب1دفعه مثل سیل جاری شد و با فشار و شدت می رفت تا سیاهی اون جنگ تاریک رو از دل شفافش پاک کنه. کرکس لحظه ای در میان افراد منطقه سکویا ایستاد و به جریان سریع و پر فشار آب رودخونه که لحظه به لحظه روشن تر و پاک تر می شد چشم دوخت. بعد با رضایت پر و بالی تکون داد و نفس عمیقی کشید.
-تقریبا صبح شده. خودتون رو از نکبت پاک کنید. باید برگردیم. درضمن همینجا نفس بگیرید. شاید اون ها توی منطقه سکویا منتظرمون باشن.
سکویایی ها همه افتضاح کثیف بودن. کسی نبود که سر تا پاش خونی و لزج نشده باشه. روش های افراد منطقه سکویا برای قتل عام دشمن وحشتناک بود!.
به فرمان کرکس همه به طرف آب رودخونه رفتن و مشغول شدن. آب رودخونه دوباره تیره و کثیف شد ولی دیگه خیالی نبود. فشار آب زیاد و جریانش تند بود. تا روز بالا بیاد، آثار این تیرگی کاملا پاک می شد. سکویایی ها خیلی سریع به اوضاعشون سر و سامون دادن و به همراه کرکس از زمین مرطوب از خون اطراف رودخونه جدا شدن، ارتفاع گرفتن و به طرف منطقه سکویا پرواز کردن.
توی منطقه سکویا هیچ دشمنی منتظر اون ها نبود. کرکس و افرادش چنان ذهره چشمی ازشون گرفته بودن که از اون روز، تا مدت ها جنگی اتفاق نیفتاد.
روز در جنگل سرو داشت بالا می اومد. رودخونه دوباره امن و آروم بود. موجودات جنگل سرو مثل همیشه برای آب خوردن کنار رودخونه می اومدن بدون اینکه بدونن شب گذشته چه جهنمی در کنار رودخونه به پا بود. افراد منطقه سکویا می رفتن تا1صبح دیگه رو شروع کنن. صبحی که با تدفین شروع می شد. تدفین2تا عزیز که همه سکویایی ها، در کمال ناباوری خودشون، می دیدن که چشم هاشون از رفتنشون خیس می شد.
اما زمان همچنان پیش می رفت و روز بی توجه به لونه هایی که با پر های سیاه تزئین می شدن، بیخیال اونهمه چشم خیس، بیخیال اونهمه نفس های آه نشان و بیخیال شونه های خسته و دل های گرفته، در حال بالا اومدن بود.
دیدگاه های پیشین: (12)
حسین آگاهی
دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 20:27
سلام. این قسمت یکی از زیبا ترین ماجرا هایی بود که تا حالا از هر نویسنده ای خوندم نه فقط به خاطر این که خوب و طوری که می خواستم تموم شد بلکه به خاطر پستی و بلندی های درگیری ها، واژه های بجا و توصیف های محشر شما.
اول و آخر این قسمت هم بسیار غمآلود نوشته شده بود که واقعاً جز این اگر می بود به این قشنگی در نمی اومد.
خلاصه که حسابی لذت بردم.
این چند روز خیلی حالم گرفته است اما با خوندن این قسمت جدی انرژی گرفتم. خیلی خیلی ممنون.
خسته نباشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
امیدوارم گرفتگی هرچه زود تر از هوای دل شما بره! از هوای دل همه بره. شما و من و همه. وقتی داشتم می نوشتمش اشک امان نمی داد. اون2تا کلاغ رو خیلی دوست داشتم. توی صحنه نبودن ولی دلم می خواست اینطوری نشن. خوب چه میشه کرد! جنگه دیگه.
شما هم گرفته نباشید دوست من. زندگی هم1طور هایی جنگه دیگه. نوبت حال خوش هم می رسه. به امید خدا.
ایام به کام.
آریا
دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 22:09
سلام پریسا جان نویسنده ی عزیزه داستان تکبال
یعنی اگر بگم عالی بود کم گفتم محشر بود پریسا گل کاشتی
عجیب دلم داستان میخواست آمدم تا دیدم گذاشتی خیلی خوشحال شدم
ممنونم عزیز باور کن کارت عالیه
هرچی بگم کم گفتم
ایول
ممنونم پریسا بابت همه چی ممنونتم عزیز
شاااد و سلامت باشی دوست عزیزم
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم عزیز. من واقعا اینهمه عالی ننوشتم. این لطف شما هاست که عالی می بینید. ممنونم مثل همیشه. از حضورت، از لطفت، از بینش مثبتت.
ایام به کامت.
آریا
سهشنبه 28 بهمن 1393 ساعت 00:04
راستی پریسا
پخ پخخ پخخخخ
الفرااار
rorororororororororororrororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororrororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororororo
پاسخ:
یکی این رو بگیره با موتورش! بذار توی محله دستم برسه چنان پخ کنمت که این موتوره هم بپره از جا.
پیروز باشی.
ک.عباسی
سهشنبه 28 بهمن 1393 ساعت 02:59
سلام بر شما گفتنی ها رو دوستان بهتر از من گفتند من تمام جملاتم رو در یک لایک خلاصه می کنم با اجازه
پاسخ:
سلام آقای عباسی.
ممنونم از لطف شما.
ممنونم!
شادباشید.
مینا
سهشنبه 28 بهمن 1393 ساعت 13:58
خیلی زیبا بود. ممنون. خیلی منتظر ادامش هستم.
پاسخ:
سلام مینا جان. ممنونم از لطفت. سعی می کنم. حسابی سعی می کنم.
ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 30 بهمن 1393 ساعت 17:20
سلاام بر پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشیییی
آمدم اعلام حضور کنم و سلامی ارز کنم برم
خسته نباشی عزیز
شاد کام باشی
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
اعلام حضورت رو عشقه! ممنونم از حضور و از اعلام حضورت.
ایام به کام.
آریا
جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 20:14
سلام
چرا نیستی
نبودن خوب نیست زود بیاا
بیا
امیدوارم نبودت خیر باشه
سلامت باشی
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
سفر بودم. سفر فوری، کوتاه، ناگهانی، و عجیبی بود!
من هستم آریا.
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
آریا
شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 13:30
سلام پریسا جان
امیدوارم خیر باشه
امیدوارم خوش گذشته باشه بهت عزیز
بهترین هارو برات آرزو مندم
شادی و سلامتی روز افزون
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم دوست من. بله مثبت بود و…لازم و شاید مؤثر. تا خدا چی بخواد.
ایام به کامت.
آریا
دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 15:12
سلام پریسا جان
امیدوارم خوبو سلامت باشی
تکبال 78 آماده نشده آیا
اگر امروز نزاریش باید تکبال 78 79 80 رو باهم یکجا بزاری
یعنی همچین آدم منصفی هستم من خخخخ
شاد کام باشی عزیز
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
سلام آریا جان.
میگم1زمانی سخت نگیری! انصافت ترک بر می داره خدای نکرده خوب نیست! بابا مروت هم خوب چیزیه. به خدا توی یکیش موندم تو3تا1جا می خوایی؟ دستم به این کبوتر برسه می ذارمش لای پلو خیالم جمع بشه. اَییی! حالم بد شد نمی دونم چرا. این با شکاری ها گشته خوردن نداره.
ول کن بیخیال. این ها واسه انحراف از جاده اصلی بد نیست.
من هستم. بدون تکبال78ولی هستم.
شاد باشی و شادکام.
آریا
دوشنبه 4 اسفند 1393 ساعت 21:24
خخخ
باش بودنت رو عشقه
بیخیال داستانو .
باش سلامت باش شاد باش داستانو هر وقت تونستی بنویس بازم میگم بودنت مهمه سلامتیت رو عشقه
http://www.gooshkon.ir
پاسخ:
همین خخخ رو عشقه! اون جنگلی ها هم بذار توی سر و کول هم بلولن.
من هستم. کمی گرفتار کمی نیمه کمی…ولی هستم.
شاد باشی.
یکی
سهشنبه 5 اسفند 1393 ساعت 21:42
معلوم هست کوشی؟ چیزی نگفتم ببینم چیکار میکنی. نکنه امربر شدی. انتظار همه مارو ب چند خط باطله امشی زدی رفت ب روی خودتم نمیاری. خیال کردی کسی نمیفهمه. من هواسم هست. برو پاکشون کن بیا بقیشو بنویس. بازی هم درنیار. خیالت تخت اینطوری عزیزتر از اینکه هستی نمیشی واسش. بیخودی هم در جوابم لطیفه ردیف نکن که همشو خودم از برم. از نظرم خوشت نیومد ک نیومده باشه. بجنب منتظر ادامشم. من باقیشو میخوام. خیلی زودم میخوام.
پاسخ:
سلام یکی.
اینطور نیست. من فقط گرفتارم. خیلی زیاد گرفتارم. ممنونم که هستی ولی ممنون تر میشم اگر دونسته های خودم رو بهم یادآور نشی. هیچ لازم ندارم واسه هیچ کسی عزیز بشم به خصوص افرادی که گاهی واسه امتحان میان که ببینن هنوز مثل گذشته هام احمق هستم یا نیستم. اگر هستم به حماقت هام بخندن و خاطر جمع بشن و اگر نیستم نفرین هوالهم کنن. اگر متوقف شدم به خاطر درگیری هایی بود و هست که به شدت درگیرشون شدم و خیال ندارم ازشون ببازم. نه امربر شدم نه خیال دارم با سکوتم عزیز بشم که مدت هاست دیگه خوب می دونم هیچ وقت نبودم، نیستم و نمیشم.
درست گفتی محتوای کامنتت رو دوست نداشتم و ندارم ولی خوشحالم که هستی.
ایام به کامت.
یکی
چهارشنبه 6 اسفند 1393 ساعت 17:45
ببین پریسا تکلیفتو با خودت زودتر مشخص کن. اگه راست میگی و جدی نمیخوای پس این دستپایین گرفتنو بس کن ک هیچ جای شمایلش ب بزرگمنشی نمیخوره. اگه هم میخوای پس این نقش نمیخوام و نیستم و نیستی و نمیبینمت و خیالم نیستو بذار کنار ک حوصلمو سر میبری. لازم نیست بقیه بفهمن چی گفتم. خودت بفهمی بسه و میدونم فهمیدی. تمومش کن بسه دیگه. تو خودت خسته نشدی? حالت عوض نمیشه با اینهمه 2 ضرب ک واسه خودت و واسه بقیه از خودت میزنی? یا اینطرف باش یا اونطرف فقط هر طرفی کامل و درست باش و اینقد در نقش پیچ نخور ک دیدنی نیستش. حالام بجنب جای این چپوراست زدنا بنویس ببینم باقی قصه چی شد. هی من اینهمه نخوندم ک الان بگی درگیرم و بری ک بری. من باقیشو میخوام گرفتی؟
پاسخ:
به خاطر خدا دیگه بس کن یکی. چی بهت بگم اآخه؟ خوب بابا صبر کن می نویسم دیگه! شلوغش نکن طوری نیست.