تکبال75

کرکس و خورشید و چندین تای دیگه که رفته بودن، صبح فردا برگشتن. خسته، خیس ولی موفق. باید خیلی سریع می رفتن. فرصت نبود. مار ها توفان رو غنیمت شمرده، چند دسته شده و در حال پیشروی پنهانی به طرف سار ها بودن. کرکس و خورشید مثل برق اومدن، شرح ماوقع رو دادن و آماده شدن که دوباره پرواز کنن. باید جای افرادشون رو با تازه نفس ها عوض می کردن و می رفتن. تکبال خیالش به این رفت و آمد ها نبود، ولی کرکس خیالش به همه چیز بود. نه فراموش کرده و نه چیزی از نگاه تیز و خطرناکش مخفی شده بود. کرکس به خاطر داشت که تکبال الان باید روی افرا باشه و نبود. کرکس با وجود تمام گرفتاری هاش می تونست در آن واحد که به سازماندهی بقیه برای ورود به1درگیری بزرگ و خطرناک مشغول بود، این رو هم به خاطر داشته باشه که تکبال دیشب رو، تمام دیشب رو همراه شهپر در منطقه سکویا صبح کرده و درست در همون لحظه که کرکس رسید، به دست شهپر، به آرومی از بغلش جدا شد.
-خوب فسقلی! دیشب خوش گذشت؟ می بینم که از اون افرای مزخرفت دل کندی اون هم زود تر از زمانش. شاید اینجا بیشتر عشقه! بله؟
خورشید بلافاصله مداخله کرد.
-کرکس!میشه بس کنی؟ آخه الان زمان این حرف هاست؟
کرکس چنان نگاه خطرناکی بهش کرد که خورشید عقب کشید.
-بله خورشید! الان زمانشه. مار ها، سار ها، تمام جهان باید منتظرم بمونن. خوب فسقلی می گفتی!
تکبال هیچی نگفت. با نگاهی تهی از هر حالتی جز وحشتی گنگ به کرکس خیره موند. شهپر به کمکش اومد.
-اون حالش مثبت نبود کرکس. هنوز هم مثبت نیست. ولش کن!
کرکس بدون اینکه به شهپر توجه کنه صاف توی عمق نگاه مات تکبال خیره شد.
-فسقلی!جفت عزیز من! تو رو به راه نبودی رفتی توی بغل اون؟
شهپر1قدم بلند پیش رفت.
-دست از سرش بردار کرکس. بیا با من صحبت کن جوابت رو بدم.
برق سرخی مثل شمشیر از نگاه کرکس گذشت و توی چشم های شهپر فرود اومد.
-تو جای خودت جواب بده! الان نوبت اینه.
شهپر عقب نکشید.
-کرکس!مجبورم نکن به خاطرت بیارم که کجا واسه دفعه اول هم رو دیدیم.
کرکس از پشت پرده سرخ خشم بهش خیره شد.
-انجامش بده! ولی پیش از اون مواظب چنگال هات باش. خیال نمی کنم دلت بخواد باقی عمر کثیفت رو شبح ببینی. البته فسقلیِ سر به هوای من می تونه درمونت کنه اگر بهش بگم تو چه دردته. می خوایی؟
خورشید مثل برق به میان اون2تا جهید.
-اُهُ!شما2تا! خجالت نمی کشید؟ یعنی اینقدر پست شدید که اینطوری در برابر هم پیش ببرید؟ بسه دیگه! اگر فراموش کردید به خاطر بیارید که1دسته ضعیف تر به خاطر دشمنی ما با مار ها دارن فدا میشن. کرکس! جنگ مار ها با تو بوده و الان تمام جنگل زیر رجز خونی شما2طرف داره له میشه. سار ها مثل آب خوردن قربانی میشن اگر تو نجنبی. پس لطف کن و بذار واسه1زمان دیگه!
در کمال حیرت شهپر و خورشید، کرکس لحظه ای شونه های تکبال رو فشرد، توی چشم هاش خشم پاشید و1دفعه کشید عقب. آروم شونه هاش رو رها کرد و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:
-باشه.
خورشید و شهپر چنان متحیر شده بودن که1لحظه هیچ حرکتی نکردن. کرکس بهشون نظر انداخت و خندید.
-جفتتون به هیچ دردی نمی خورید. کجا هستید؟ خورشید! نمی خوایی بپری؟ شهپر! تو هم به جای اینکه اینجا با جفت من حال کنی بلند شو بیا باهات کار دارم. لازمه بری1سری به دارکوب ها بزنی ببینی مشکلی اون اطراف نباشه.
شهپر و خورشید وحشتزده خشک شده بودن. کرکس شونه های هر2تا رو در1زمان گرفت و آروم تکون داد.
-می جنبید یا بجنبونمتون؟ باید بریم! آماده باشید من با2شماره اینجام.
بعد بی هیچ حرفی تکبال رو زد زیر بغلش، به طرف لونه نوک سکویا پرواز کرد، وارد شد و در رو بست. خورشید و شهپر به نوک سکویا خیره مونده بودن. کرکس به پشت سرش نگاه نکرد. اون بالا، پشت در بسته رو کسی نمی دید. تکبال به دیوار چسبید و هیچی نگفت. کرکس سرش رو بالا گرفت و به نگاه تاریکش خیره شد.
-می دونی فسقلی؟ ما2تا باید حرف بزنیم. فقط خودمون2تا. ولی من الان زمان ندارم. به محض اینکه اومدم حلش می کنیم. ولی الان، الان تا زمان اومدنم خیال دارم از طرفت مطمئن بشم. خیلی مطمئن. دردسرت ندم. می خوام زندانیت کنم. اینجا می مونی. بی صدا، بی حرکت، انگار که زنده نیستی. به هیچ صدایی جواب نمیدی جز صدای خودم. به هیچ صدایی کفترک نفهم خودم. من بر می گردم و حسابی با هم صحبت می کنیم. پس تا بعد.
کرکس در لونه رو بست، دستی به علامت حرکت برای خورشید و شهپر تکون داد و پرواز کرد. لحظه ای بعد، توی دل توفان اوج می گرفت. شهپر خواست به طرف نوک سکویا پرواز کنه ولی خورشید به موقع مانعش شد.
-نه!همینجا بمون! بیشتر از این دردسر درست نکن.
شهپر دلواپس و کلافه نگاهش کرد.
-خورشید! به نظرت مدل کرکس عادی بود؟
خورشید سری به علامت نفی تکون داد.
-به هیچ وجه. آرامشش خطرناک بود. واسه تکی خیلی دلواپسم.
شهپر در حالی که سعی می کرد حیرت، پرسش و نگرانی رو از چهره خودش پاک کنه به مسیر پرواز کرکس خیره شد.
-ظاهرا که…
خورشید با نارضایتی سر تکون داد.
-از این مدلش خوشم نمیاد شهپر! از این آرامشش هیچ خوشم نمیاد شهپر! خاک بر سر جفتتون آخه شما2تا مگه از جونتون سیر شدید؟ این چه…
شهپر نه با فریاد، ولی حرفش رو برید.
-خواهش می کنم خورشید! تو هیچی نمی دونی. تا1جایی راهمون یکیه. بیا تا برات بگم چی شده بود.
شهپر و خورشید پشت سر کرکس پرواز کردن و لحظه ای بعد، توی توفانی که خیال انتها نداشت گم شدن.
افرا.
توفان به شدت می زد و افرا و لونه بالای افرا رو مثل1تیکه چوب خشک به هر طرف تاب می داد. سرما کشنده بود. با اینکه تمام درز ها و روزنه ها رو بسته بودن ولی سرمای گزنده و عجیبی که معلوم نبود از کجا می زد تو، افرایی ها رو لای بال و پر هم می فرستاد. فاخته گیج از این جهنم سرد، غیبت تکبال رو باور نداشت.
-عجب احمقیه! یعنی جدی نمی خواد بیاد؟ نکنه منتظره بپرم برم کولش کنم بیارمش؟ فقط منتظر بهانه بود انگار. به گوشه بال های بی خاصیتش بر خورد! مگه چی بهش گفتم؟ گناه که نکردم اینجا گرفتار شدم. دلم نخواست شبیه خودش دیوونهم کنه ایشون خوشش نیومد! به درک که نیومد! اصلا بره گم شه!
ولی سرما شدید و هوا واقعا بد بود. فاخته توی پر های خودش جمع شد و سعی کرد سرما و تکون های شدید لونه رو ندید بگیره ولی این به هیچ عنوان شدنی نبود.
-پردار درختی عوضی! کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه!
کسی نمی شنید فاخته توی ذهنش چی میگه. افرایی ها جز صدای زوزه های باد هیچی نمی شنیدن. حتی زمزمه های آهسته ای رو که کنار گوش همدیگه، به بهانه آرامش دادن به هم و در واقع واسه آروم کردن خودشون سر می دادن.
توفان1هفته تمام بود که طول کشیده بود. انگار خیال داشت تا نابودی تمام جهان رو کامل نکرده دست بر نداره. در این مدت آسمون1بند می غرید و می بارید و می بارید و باز هم می بارید. تکمار به گفته خورشید توی این1هفته دیگه حسابی شورش رو در آورده بود.
-این تکمار عوضی انگار خیال داره برای تعمیر اعتماد به نفس از دست رفتهش هم که شده، 1جایی1حالی از1دسته ای بگیره.
کرکس دستی به علامت تحقیر تکون داد.
-خیالی نیست خورشید. این پدرسوخته به نظرم دیگه از کش دادن داستان زندگی کثیفش خسته شده و می خواد من لطف کنم و حالش رو و جونش رو با هم بگیرم.
خورشید نگاهش کرد.
-عجیب شدی کرکس! این روز ها زیادی خونسردی. چی شده؟
کرکس خندید.
-چیزی نشده عزیزِ تکی! بپر خستگی در کن. من هم سکوت لازم دارم. این تکمار هر لحظه ممکنه1بازی جدید سرمون در بیاره. باید حالِ بازی داشته باشیم.
خورشید با دلواپسی نگاهش کرد. کرکس به طرف لونه بالای سکویا می رفت. خورشید پرید و راهش رو بست.
-کرکس!محض رضای خدا! ببین!
کرکس بهش خیره شد، خندید، با مهربونی که اصلا بویی از شفقت عادی نبرده بود کنارش زد و گذشت. خورشید خشمی ناگفته و جنون آمیز رو در همه چیز کرکس احساس کرد. از فشار دست هاش که آهسته کنار زدش گرفته تا خنده بلند و نگاه بی خشم و لحن آرومش، همه چیزش نشونه های خطرناکی از شقاوتی می داد که خورشید توانایی براورد نتیجهش رو در خودش نمی دید. کرکس رفت و در لونه رو پشت سرش بست. تکبال بعد از اون شب، تمام مدت داخل لونه بالای سکویا زندانی بود. کسی به طرف اون لونه نمی رفت. توفان، ارتفاع، کرکس، مانع می شدن. کرکس که وارد شد تکبال تقریبا چیزی نفهمید. کرکس آهسته به طرفش رفت، مثل پر کاه از زمین بلندش کرد و صداش زد.
-فسقلی!می شنوی؟
تکبال بی حال چشم باز کرد.
-تشنه
کرکس بی حرف بهش آب داد. اینقدر خورد تا سیراب شد. نفس بلندی کشید و از حال رفت. کرکس باز هم بی حرف روی بستر پر خوابوندش و کنارش ولو شد. شب سردی بود!. سرد و سنگین و سیاه!.
صبح فردا خورشید نگران توی منطقه می چرخید بلکه اثری از تکبال و کرکس پیدا کنه. شهپر هم چیزی ندیده بود. هیچ کسی هیچی ندیده بود. کرکس و تکبال غیب شده بودن و خورشید در مرض دیوانه شدن بود.
ولی کرکس که خیالش به دیوانگی خورشید نبود. کرکس خیالش به هیچ چیز نبود جز چیزی که خودش می دید، خودش می خواست و خودش می کرد. کرکس و تکبال در اون لحظه وسط آسمون بودن. اونقدر بالا که هرگز در تصور هیچ جنبنده ای نمی گنجید.
تکبال پیش از رسیدن صبح با تکون های آروم دست های کرکس چشم باز کرد. تب تشنگی رفته بود ولی تکبال همچنان بی نفس و بی حس روی دست کرکس که بلندش می کرد ولو شد.
-بلند شو فسقلی! می خوام ببرمت جایی که هرگز نرفتی.
تکبال خواست بپرسه کجا میریم ولی با دیدن تاریکی مطلقی که اون بیرون حاکم بود ترجیح داد هیچی نپرسه چون فهمید که جوابی در کار نیست. کرکس برش داشت و از لونه زد بیرون. اون بیرون جز شب و سرما و کابوس هیچی نبود.
تکبال بی اراده توی بغل کرکس مچاله شد. کرکس بغلش کرد و خندید ولی باهاش حرف نزد. تکبال به اون خنده که از جنس خنده های همیشگی کرکس نبود گوش داد و با چشم های نیمه باز و وحشتزده دید که کرکس بی توجه به توفان و سیاهی و سرما و بارون و همه چیز، مسیر مرداب تاریک رو در پیش گرفت و با سرعتی سرسام آور به طرف اون جهنم کابوس های سیاه پرواز کرد.
خیلی زود به مرداب تاریک رسیدن. انگار اونجا سرچشمه توفان بود. چنان شدید و وحشتناک می زد که تکبال حس کرد از ترس در مرض سکته هست. خواست از کرکس بخواد که برگردن ولی چیزی در وجود کرکس، در فشار دست هاش که سفت نگهش داشته بود، در سرمای سکوتش، در سرعت پروازش و در خشم نفس هاش بهش می گفتن که برگشتی در کار نیست و ماجرای بسیار وحشتناکی پیش رو داره. کرکس بی حرف این باورش رو تعیید کرد. درست بالای مرداب، مثل تیر اوج گرفت و عمودی رفت بالا. تکبال داشت از شدت وحشت و شدت وزش باد و شدت سرما قلبش از کار می ایستاد. کرکس انگار می خواست تا آخر دنیا عمودی بره بالا. اون بالا توفان انگار شدید تر بود. کرکس می رفت بالا و به خاطر شدت وحشتناک باد به اطراف متمایل می شد. ارتفاعشون چنان زیاد شد که تکبال حس کرد دیگه واقعا نمی تونه نفس بکشه. با تمام توانی که داشت نفس عمیق و بریده ای کشید و هوار زد:
-کرکس! تو رو به خدا!
ولی صداش انگار به کرکس نمی رسید. باد صداش رو در خودش محو می کرد یا کرکس نمی خواست که بشنوه. همچنان می رفتن بالا و تکبال مطمئن بود دیگه آخر کارشه. درست شبیه ترسناک ترین کابوس هاش بود. بدتر. این واقعی بود و کرکسی در جهان بیداری نبود که بیدارش کنه و نجاتش بده.
-کرکس! به خاطر خدا! دیگه نمی تونم.
کرکس وسط شلاق های وحشی باد، وحشیانه قهقهه زد و رفت بالا. تکبال حس کرد دیگه واقعا نمی تونه نفس بکشه. دیگه هیچی نمی گفت. تمام زورش رو برای نفس کشیدن لازم داشت. و بلاخره کرکس وسط آسمون، جایی که تکبال هیچ تصوری از ارتفاعش نداشت متوقف شد. توفان دیوانه وار بهشون می کوبید ولی تکبال می تونست خیلی راحت و واضح صدایی که از شدت خشم رنگ جنون گرفته بود رو بشنوه.
-خوب فسقلیِ پدرسوخته من! ما2تا الان جایی هستیم که هیچ زنده ای تا به حال بهش نرسیده. اونقدر بلنده که اگر از اینجا بی افتی زندهت به زمین نمی رسه که قبل از مردن سقوطت رو کامل ببینی. می فهمی که! بله که می فهمی. تو همیشه اصرار داشتی که به من بگی بیشتر از تصور من می فهمی. پس این رو هم می فهمی و در این لحظه چقدر من از این فهمیدنت رضایت دارم! من نمی تونم خیلی این بالا بمونم فسقلی پس بذار سریع حل بشه. باید حلش کنیم. الان و اینجا. برای همیشه. من خسته شدم فسقلی. کبوتر احمق لعنتی!می خوام تمومش کنم. می خوام از این بالا پرتت کنم پایین. مدل بی دردسر تری هم بود ولی من اینطوری دلم می خواد چون تو آشغال کوچولو بد عصبانیم کردی. هر غلطی بهت گفتم نمی خوام کنی کردی، با هر نکبتی گفتم نمی خوام بپری پریدی، هر کثافتی رو که گفتم ازش متنفرم به اعصابم زدی. به نظرم دیگه بسه نمی خوام بگم. حالا می خوام چنان مجازاتت کنم که در ناخودآگاه تمام زنده های جهان ثبت بشه تا دیگه هیچ زنده ای خیال تکرار غلط هایی که تو کردی به ضمیرش نرسه. تو خیلی شجاعی عزیز دلم و باید پاداشش رو بگیری. مجرمی مثل تو باید وسط آسمون بره به جهنم. خوب، همراهت بهم خوش گذشت جوجه اشتباهی نفهم. کاش اینقدر احمق نبودی وگرنه همچنان خوش می گذشت! دیگه بسه می خوام سریع تر برگردم پایین. پرواز خوش بگذره! بای بای.
تکبال با وحشتی که تمام وجودش رو ذره به ذره به شدت می لرزوند، بدون اینکه درکی از حرکاتش داشته باشه با دست هایی بی حس از ترس و سرما به کرکس چسبیده بود و جیغ می کشید:
-نه!کرکس! تو رو به خدا! نه! کرکس! نمی خوام! به خاطر خدا! برای خاطر خدا! تو رو خدا! …
کرکس با خشمی که فقط در همون نقطه جهان می تونست آزادش کنه عربده زد. نعره ای دیوانه که انگار آسمون رو شکافت. تکبال می دید که دست هاش با فشار دست های محکم کرکس از تنها پناهگاهش در وسط هیچ رها میشن و چیزی نمونده که به میان عدم پرتاب بشه. کرکس جدی می گفت. واقعا خیال داشت تمومش کنه. تکبال زمان برای ناباوری نداشت. دست هایی که در لحظه های بی پناهی و ترس و خستگی و درد و همه چیز پناه و نجات دهندهش بودن حالا می خواستن از اون بالا پرتش کنن به میان مرگی که انتهای کابوس بود. چیزی نمونده بود. فقط دست هاش توی دست های کرکس باقی بود و تنها لازم بود که کرکس پنجه هاش رو باز کنه تا همه چیز تموم بشه. زوزه های بادی که انگار نفس مرگ بود و می چرخید برای گرفتن جونش، دست هایی که هیچ امیدی بهشون نداشت، اون ارتفاع وحشتناک که از بلندی توصیف نمی شد، تنهایی محض با مرگ در انتهای هیچ، شب، سرما، خشمی که می خواست به بدترین مدل توی تاریکی و تنهایی وسط فضای لایتناهی به دست مرگ بسپاردش،
وحشت، وحشت، وحشت.
-کرکس!کرکس کمک! کرکس بیا نجاتم بده! کرکس! کمکم کن! نجاتم بده! کرکس! نجاتم بده!
پنجه های کرکس آهسته آهسته داشتن باز می شدن. این تنها نگهدارنده های تکبال وسط هیچ داشتن رهاش می کردن.
-کرکس! تو رو به خدا! کرکس! کمک! کمکم کن! کرکس! دارم می افتم! نجاتم بده! کرکس! تو رو به خدا نجاتم بده!
پنجه ها سفت نشدن ولی از باز شدن متوقف موندن. کرکس بلند تر از صدای باد عربده زد:
-کمک می خوایی؟ از من؟ اون پایین توی بغل شهپر عزیزت این مدلی نبودی مگه نه؟ با اون نصفه بپر کثافتت چی؟ اسم من در خاطرت بود؟ لعنتی! حالا یکیشون رو صدا کن! ازشون بخواه!شهپرت تا اینجا نمی رسه بیچاره! اون جوجه نکبتت هم همینطور. اون پایین هیچی ازت بهشون نمی رسه جز1مشت خورده یخ بی محتوا. بی محتوا شبیه زنده کثیفت. دیگه بسه. دیگه باید بری! پرواز خوش فسقلیِ من!
دست های کرکس باز شدن ولی تکبال در ثانیه آخر تونست یکیشون رو2دستی بچسبه. با آخرین توان تمام جسمش جیغ می کشید.
-کرکس!کرکس تو رو خدا! تو رو خدا کمکم کن! کرکس! می افتم. نجاتم بده! تو رو خدا، تو رو خدا، کرکس کمک! نجاتم بده! تو رو خدا! غلط کردم! کرکس به خدا غلط کردم! تو رو خدا!کرکس! به خدا غلط کردم! دارم می افتم! نجاتم بده! غلط کردم! به خدا، به خدا، به خدا کرکس غلط کردم نجاتم بده!…
دستی از وسط کابوس، از وسط هیچ، پنجه های مشت شدهش رو چسبید. تکبال به هیچ قیمتی حاضر نبود تنها عنصر نگهدارندهش رو رها کنه. به دستی که دستش رو گرفته بود اعتماد نداشت. دستی که2دستی چسبیده بود، تنها بستگیش به جهان بیداری از این کابوس ترسناک بود و تکبال نمی تونست ولش کنه. هرچند دست دیگه ای که دستش رو گرفته بود، دست دیگه همون صاحب دست اولی باشه.
-مشتت رو باز کن احمق اینطوری که نمیشه نجاتت بدم.
ولی تکبال بی اراده و بی انتها فقط2دستی اون دست رو چسبیده بود و جیغ می کشید و جیغ می کشید. باد چنان شدید بود که هر2وسط هیچ چرخ می خوردن. کرکس به زور دست های تکبال رو از دستش باز کرد ولی برخلاف اطمینان تکبال، رهاش نکرد. کشیدش بالا و در مرض بین هستی و عدم نگهش داشت.
-بسه دیگه خفه شو و گوش کن!
تکبال واقعا نمی تونست جیغ هاش رو مهار کنه. دست های نگه دارنده دوباره داشتن شل می شدن. جیغ ها بی اختیار تکبال شدت گرفتن. کرکس عربده زد:
-خفه خون بگیر عوضی. به من گوش بده! می خوایی از این بالا رهات کنم بری یا نه؟ فقط بله یا نه؟
تکبال جیغ کشید:
-نه. نه. نه. کرکس تو رو خدا نه!
باد شلاق می زد. کرکس عربده کشید:
-خفه! خفه شو! به جان خودت وِلِت می کنم بی افتی. خفه خون بگیر!
تکبال با تمام ذرات باقی مونده درک و ارادهش به خودش فرمان سکوت داد و خفه شد. کرکس دست هاش رو وسط عدم چسبیده بود و هر آن ممکن بود که بخواد و این تنها بستگی تکبال به هستی رو قطع کنه. به سادگی باز کردن پنجه هاش. توفان تعادلشون رو به هم می زد و کرکس چند بار توی فضا از فشار باد به شدت به اطراف متمایل شد. تکبال نفسش رو می خورد که بالا نیاد چون محال بود بتونه بدون جیغ کشیدن نفس بکشه. صدای محکم و بی شفقت کرکس باد رو شکافت.
-فسقلی!کبوتر نفهم سر به هوای عوضی نافرمان خودسر وحشی! به من گوش بده واسه اینکه دیگه هرگز تکرار نمی کنم. اگر می خوایی زنده برگردی پایین چیزی میشی که من می خوام. دیگه هرگز به اون افرای نکبت نمیری. با اون شهپر کثافت دیگه نمی بینمت. اسم اون بچه تمساح جهنم رو هم دیگه نمی بری. به کسی هم نمیگی واسه چی این تصمیم ها رو گرفتی. وگرنه به جان خودت1نصفه شبی مثل الان، از این بالا پرتت می کنم پایین. و مطمئن باش پیش از اون، اول زبون تو و بعد گوش هر کسی که ماجرای امشب رو ازت شنیده رو می برم. درضمن، دیگه در هیچ کجای عمرت، هیچ کجای جهان، تحت هیچ شرایطی، به هیچ دلیلی، در هیچ موردی، هرگز با اون سوسمارک پردار مردنی طرف نمیشی وگرنه من می دونم و اون. تو دیگه زنده نیستی ازش دفاع کنی و خودم می مونم و خودش. بدون1لحظه تردید پاره پارهش می کنم اگر1دفعه دیگه حتی توی خواب هات همراهش ببینمت. فهمیدی؟
توفان تنها رشته بین حیاط و نیستی تکبال رو به این طرف و اون طرف می کشید. کرکس وسط عدم ثابت نبود و تاب می خورد. تکبال تقلای قلب خودش برای زدن رو احساس می کرد. می فهمید که قلب خسته از تلاشش داره می بازه. عربده جنون کرکس دوباره به خودش آوردش. اگر می خواست زنده بمونه باید به خودش فرمان می داد از سرما و از ترس زندگی رو به مرگ نبازه.
-شنیدی؟ فهمیدی؟ من جواب می خوام عوضی! بجنب خسته شدم. گفتم فهمیدی؟
-ب.ب.بله کرکس.
-انجام میدی؟
-بله کرکس! به خدا، به خدا به خدا به خدا به خدا به خدا…
-خوب دیگه خفه خون! ولی من باورم نمیشه. ترجیح میدم بذارم بری پایین.
تکبال دیگه نای جیغ کشیدن نداشت. ترس بود که حس رو از جسم سرمازدهش می گرفت.
-بعدش هم نوبت اون جوجه نکبته. بهت متعهد میشم که بیارمش درست همینجا تا اگر چیزی ازش باقی موند، صاف بیفته روی باقی مونده های خودت ته لجن های مرداب. اگر چیزی ازش بمونه. اون زمان جفتتون تا ابد با همید. واسه اطلاعت باید بهت بگم ما الان روی مرداب تاریکیم. خورده هات می رسه به مرداب عوضی. فاخته جانت هم فردا شب کنارته.
تکبال دیگه جیغ نمی کشید. ناله بود. دست هاش نه به سرما، بلکه به ترس می باختن و آهسته آهسته از حس می افتادن.
-کرکس!بیا نجاتم بده! کرکس کمکم کن! دارم میمیرم. کرکس! کرکس کجا هستی بیا نجاتم بده!کرکس! غلط کردم! رحم کن! به خدا غلط کردم! کرکس! به دادم برس! نجاتم بده! من نمی خوام! بیا نجاتم بده! …
پنجه های دور دست هاش سفت شدن.
-که غلط کردی! بله که غلط کردی. تا امشب هیچ عوضی جرأت نکرده بود این مدلی غلط کنه و اینطوری از جا در ببردم. تو غلط کردی لعنتی! خیلی هم غلط کردی. واسه همین مردنت باید متفاوت باشه. خوب، عزیز شجاع من! باز هم از این غلط ها می کنی؟
-نه. نه. نه. به خدا. به خدا. نه.
دست های نگهدارنده بالا کشیدنش. سرما کشنده بود ولی تکبال دیگه جز ترس هیچی نمی فهمید. با حالتی شبیه هذیون ناله های نامفهومی رو زمزمه می کرد.
-کرکس!نجاتم بده! کرکس! غلط کردم! کرکس! غلط کردم نجاتم بده! …
صدایی آشنا و آروم که با وجود زمزمه بودن، از وسط زوزه های جهنمی باد شنیده می شد.
-دیگه صدات رو ببر. فسقلی! تو امشب رو هرگز فراموش نمی کنی. تا زمانی که من زنده بالای سرتم چیز هایی رو که اینجا بهت گفتم رو انجام نمیدی. وگرنه مطمئن باش این دفعه دیگه همراهم بر نمی گردی پایین. اون عزیز دلت هم درست پشت سرت میاد.
کرکس1دفعه عربده کشید:
-فهمیدی؟
تکبال گیج و تسلیم وحشتی تاریک همچنان زمزمه می کرد:
-کرکس!غلط کردم. نجاتم بده!
کرکس به شدتی دیوانه وار تکونش داد.
-بهت گفتم فهمیدی؟ موجود زبون نفهم عوضی خودم! فهمیدی؟
وحشت داشت تمام وجود تکبال رو از هم می پاشید ولی درکش هنوز کاملا نمرده بود. باید جواب می داد تا زنده بمونه.
-بله کرکس.
-و انجامش میدی.
-بله کرکس.
-مطمئنی؟
-ب.ب.بله ک.ک.کر…
توانش تموم شد. درک و حس و همه چیز رفتن. می شنید که باد عربده می کشید و خشمگین از ناکامی بلعیدن قربانی نیمه شبش، می رفت تا از دست های کرکس جداش کنه. می فهمید که دست های نگهدارنده، تنها ارتباطش با جهان هستی، محکم شدن، بغلش کردن و حس کرد که میان2تا دست پناه دهنده و1کوه پَرِ آشنا اما یخ زده از سرمای ارتفاع، از شر شلاق های باد مخفی شد. ضمیر پاشیدهش از اعماق تیرگیِ از خود بی خودی بهش می گفت که داره توی اون آغوش محکم و مطمئن از اون ارتفاع جهنمی آهسته میره به طرف پایین. حتی در اون حالت هم پایین رفتن از همچین ارتفاعی بی نهایت براش ترسناک بود. چیزی نمی دید ولی وحشت داشت آخرین نفس هاش رو هم می گرفت. وجود منجمد از وحشت و از سرماش باقی توانش رو صرف کرد.
-کرکس!کرکس! نجاتم بده! دارم می افتم! نجاتم بده!
نجوای بی صدای تکبال رو کرکس چجوری وسط اون هیاهوی مرگ شنید! تکبال هرگز نفهمید و براش دغدغه هم نشد.
-من اینجام فسقلی. تا زمانی که تو فسقلیِ سر به راه من باشی جات امنه. از همه چیز می تونم نجاتت بدم جز از مجازات خودم. پس هرگز خودت رو گرفتارش نکن! تو در امنیت هستی. داریم میریم پایین. می برمت به جای امن.
تکبال با تمام وجود به اون دست ها، اون پر ها و اون صدای آشنا چسبید.
-آروم باش فسقلی. من اینجام.
کرکس اونجا بود. پس دیگه لازم نبود بترسه. کرکس مهربونش برگشته و نجاتش داده بود. تکبال با این حس آرامشبخش به ناهشیاری باخت و دیگه چیزی نفهمید.
-اوناهاش کرکس اومد. از طرف مرداب تاریک میاد ولی… چرا اینطوری میاد؟ انگار از بالا کجکی میاد پایین!
با فریاد تیزبین بقیه از اطراف جمع شدن و به فرود کرکس به طرف منطقه سکویا خیره موندن. خورشید با نگاهی تیره از نگرانی به کرکس خیره شد و هنوز درست و حسابی بهشون نرسیده بود که هوارش رفت آسمون.
-کرکس!دیوونه عوضی معلومه کدوم جهنمی رفته بودی؟ تکی غیبش زده و تو هم نبودی و ما همه جا رو… این همراه تو بود؟! این جونور کوچولوی عوضی همراه تو بود و ما تمام منطقه رو گشتیم؟ کرکس! معلومه تو چه غلطی می کنی؟ نصفه شب همراه این کبوتره کجا غیب شدی؟ نمیگی1اطلاعی بدی؟ دیگه داشتیم آماده می شدیم بزنیم به دژ اون تکمار بلکه بشه زنده پَسِتون بگیریم.
کرکس در جواب خشم خورشید و حرص و حیرت بی صدای شهپر و آرامش بقیه که از دیدن خودش و تکبال حاصل شده بود، فقط آروم خندید.
-خورشید!اینهمه حرص واسه چی؟ من و جفتم رفته بودیم1خورده بگردیم. تفریح. گردش. واسه رفع خستگی ها. لازمه مگه نه؟
خورشید ترکید.
-مسخرهم می کنی غول روانی؟
کرکس مهربون نگاهش کرد.
-نه خورشید. واقعا نه. ما واقعا رفته بودیم بچرخیم. فسقلی هم همراهم بود. می تونی ازش بپرسی. ما فقط چرخیدیم. مگه نه عزیز دلم؟
کرکس شونه های تکبال که توی بغلش می لرزید رو خیلی آهسته تکون داد ولی تکبال چنان به شدت از جا پرید که اگر کرکس نمی گرفتش از بغلش پرت می شد پایین. کرکس نوازشش کرد و لبخند زد.
-طفلکم خیلی خسته شده. خورشید! بسه دیگه! اگر اجازه بدی می برمش واسه استراحت.
خورشید خواست حرفی بزنه ولی نگاه شهپر منصرفش کرد. کرکس پرواز کرد، رفت بالا و پشت در لونهش از نظر ها گم شد. بقیه که اصلا نفهمیده بودن چی شد، با شادی از اینکه همه چیز به خیر گذشته مشغول خودشون شدن. کرکس وارد لونه شد و در رو پشت سرش بست. تکبال توی بغلش بی صدا می لرزید. کرکس همراه اون جسم تهی و لرزون به بستر پر خزید.
-آروم باش فسقلی. دیگه نترس. من اینجام. همه چیز درسته. اینجا امنه. امن تر از هر جای دیگه در تمام جهان. به شرطی که کلید امنیتت رو فراموش نکنی. می دونم که نمی کنی. پس ترس رو فراموش کن و راحت بخواب.
تکبال حس می کرد چیزی شبیه سرما وجودش رو از هم می دره. سرمایی که رفته رفته با نوازش های کرکس عقبنشینی می کرد و آرامش قدم به قدم توی وجودش پیش می رفت. مثل گرمایی که از1وان آب گرم به1جسم سرمازده رسوخ کنه. آرامشی که وقتی قابل درک شد بی نهایت دردناک به نظر رسید و هرچی قابل درک تر می شد، دردناک تر به نظر می رسید. درست مثل گرمایی که سرمای1جسم سرمازده رو آب می کرد و تازه مشخص می شد این سرمازدگی چه دردی داره. درست پیش از اینکه تکبال به جهان خوابی بدون رویا و امن بره، قانون هایی ناگفته مثل ناقوس پایان جهان در ضمیرش تکرار شد.
-من دیگه هرگز به افرا نمیرم!.
من دیگه هرگز با شهپر نمی پرم!.
من دیگه هرگز به ارتفاع نمیرم!.
من دیگه هرگز نمی خوام فاخته رو ببینم!.
تکبال از وحشتی بی مهار لرزید، خودش رو زیر دست های کرکس که وحشتش رو بلافاصله درک کرده و دورش محکم تر شده بودن مچاله کرد و به خوابی عمیق و بلافاصله از اونجا به جهان بی خودی و بی هوشی وارد شد.
افرا.
سرما بیداد می کرد. باد انگار هوار می کشید. آسمون1لحظه از غریدن، برق زدن و باریدن متوقف نمی شد. افرایی ها سر در پر های هم، از وحشت و سرما می لرزیدن. فاخته نمی تونست خیلی قاطیشون باشه. افرایی ها تا امروز در کنار هم آرامش گرفته بودن، با بد و خوب هم ساخته بودن، بال های کوچیک و پر های کوتاهشون رو پناه همدیگه کرده و زیر بال و پر های ضعیف هم پناه گرفته بودن. عادت داشتن به این مدل با هم بودن ها. ولی فاخته متفاوت بود. جای فاخته همیشه زیر پر و بال تکبال بود. بال هایی که هرچند پروازی نبودن، بد پناه نمی دادن. فاخته تا پیش از این تصور نمی کرد رعد و برق ها همچین قدرت وحشتناکی داشته باشن. ناباوری شدت توفانی که متوقف نمی شد، ناباوری از غیبت و سکوت طولانی تکبال که فاخته اصلا تصورش رو نمی کرد، سرمای فلج کننده و بارون بی پایان و سیل آسا، اطراف فاخته رو به جهنمی از وحشت و حیرت تبدیل کرده بود. افرایی ها توی هم رفته و انگار یکی شده بودن. با اینهمه، وحشت و سرما برای شکست دادن اون نیروی کوچیک و شکننده هرچی در توانش داشت گذاشته بود و تا حالا موفق نبود.
-بچه ها پس تکبال چرا دیگه نیومد؟ الان4شب شده که نیومده. نکنه توفان زده باشدش؟
-نه بابا چیزیش نمیشه. شاید گیر کرده نمی تونه بهمون برسه.
-اینطوری نیست. تکبال پیش از این هیچ طوری گیر نمی کرد. به هر حال می رسید. نمی دونم این دفعه چی شده.
-من می ترسم. کاش تکبال اینجا بود!
-نترس پرپری. ما همه اینجا باهاتیم. ترس نداره که!
-ولی من خیلی می ترسم. افرا داره تاب می خوره. اگر بشکنه همه میمیریم. تازه، سردم هم هست. وای! من خیلی می ترسم.
سیاهپر تا جایی که می تونست بال هاش رو باز کرد بلکه پرپری مچاله از سرما زیرش جا بشه ولی نشد. پرپری از غرش1رعد خیلی بلند زد به گریه. سیاهپر بغلش کرد و سعی کرد سرمازدگی جسم خودش رو فراموش کنه. افرایی ها دور سیاهپر و پرپری حلقه رو تنگ کردن. باد شدت گرفت و افرا به1طرف کج شد. پرپری از وحشت زار زد.
-من تکبال رو می خوام!
چلچله اشک های یواشکیش رو پاک کرد، بلند شد رفت کمک سیاهپر. بال هاش رو باز کرد و قسمت هایی از جسم پرپری که سیاهپر نتونسته بود زیر بال های کوچیکش جا بده رو پوشوند. پرپری هنوز گریه می کرد. چلچله با صدایی که از ترس و از حرص می لرزید خندید.
-بابا طوری نشده که! توفانه دیگه. حالا تکبال اگر بود مگه چیزی عوض می شد. افرا هیچیش نمیشه. بیایید واسه هم قصه بگیم. قصه بهار. از همون ها که تکبال می گفت.
-ولی ما که بلد نیستیم.
-چرا نیستیم؟ هرچی از خودش شنیدیم رو واسه هم بگیم تا توفان تموم بشه.
-چلچله! این توفان4شبِ که تموم نشده. به نظرت چندتا قصه بگیم تموم میشه؟
-خوب اگر هم تموم نشه ما خسته میشیم و می خوابیم توفان هم بلاخره تموم میشه.
-من موندم این تکبال کجا مونده که الان پیش ما نیست.
-من نمی دونم. بلاخره میادش. حسابش رو می رسیم.
سیاهپر سر بالا کرد و به فاخته خیره شد.
-آهای فاخته! تو باید بدونی. آخرین بار تو دیدیش. صبح آخری که می رفت. بهت حرفی نزد؟
فاخته از شدت سرما به دیوار علفی چسبیده بود بلکه یخ نزنه.
-من از کجا بدونم؟
سیاهپر زهر کلامش رو پاشید بهش.
-از همونجا که همه چیزش رو می دونستی. تا ما خاطرمون هست شب های این مدلی جای تو وسط بغلش بود و سر های جفتتون توی گوش و توی دل هم. حالا میگی نمی دونی؟ درضمن این مدل گفتنت هم مدل هواداری نیست. از هم بریدین و تکبال غیب شده. اگر دیگه نمیاد بگو تکلیف خودمون رو بدونیم.
فاخته کلافه از سرما و از وحشت افتادن افرا و از همه چیز به سیاهپر نگاه کرد.
-من نمی دونم. بعید نیست نیاد. شما ها با این قد و قواره هنوز به1کبوتر بسته اید؟ خودتون مواظب خودتون باشید دیگه!
چلچله تحملش تموم شد.
-چطور تو با این قد و قواره تا دیروز از زیر پر و بالش در نمی اومدی. حالا به ما که رسید آسمون تپید؟
فاخته توی دلش فحشی به تکبال فرستاد و شونه بالا انداخت.
-گفتم بهتون روحیه بدم. باشه اگر نمی خوایید مواظب نباشید. بشینید گریه کنید تا چی پیش بیاد.
چلچله با خشم نگاهش کرد.
-واقعا که روت زیاده.
فاخته چشم هاش رو بست و سرش رو به دیوار که زیر ضربه های بارون و توفان می لرزید تکیه داد.
-جدی این کبوتر نفهم چی شد؟ عجب موجود آشغالیه! جدی جدی رفت! اینهمه روانیه! باورم نمیشه واقعا رفته باشه! بی قواره بی پرواز عاجز احمق! جدی زد به سرش! خاک بر اون سرش!حالا باز باید منت بکشم که خر شو بیا قهر نکن تا بهار کی برسه. وای کبوتر نما چقدر من ازت بدم میاد!
صدایی شبیه انفجار همه رو از جا پروند. رعد چنان شدید بود که افرایی ها هر کدوم به1طرف پرت شدن. پرپری از وحشت جیغ می کشید. بقیه در حالی که تقریبا همه بی صدا و با صدا گریه می کردن، از جا پریدن و برای آرامش خودشون و آرامش بقیه هم رو پیدا و بغل کردن و گوشه لونه توی پر و بال هم کز کردن. فاخته بر اثر تکون شدید افرا به1طرف پرت شد و سرش محکم به ستون چوبی لونه خورد. با حرص سرش رو مالید و همونجا کنار ستون پناه گرفت.
-آخ تکبال!وای درختی بی ریخت عوضی چقدر ازت متنفرم! وای ازت متنفرم ازت متنفرم ازت خیلی زیاد متنفرم ازت حسابی متنفرم متنفرم متنفرم. بذار فقط1بار دیگه دستم بهت برسه تا بیچارهت کنم. سر من قهر می کنی و خیال کردی میام گریه و التماس؟ بلایی سرت بیارم که بری خودت رو توی باطلاق آخر جنگل که توصیفش رو شنیدم غرق کنی موجود بی مصرف کثافت. حالا باش تا بهت بگم!
کسی فریاد ذهن فاخته رو نمی شنید. اگر به زبون هم می آورد، صدای رعد و باد و بارون چنان زیاد بود که زمزمه های خشم فاخته رو هیچ گوشی نمی شنید. چندتا از افرایی ها کمی بی صداتر، با پرپری هم صدا شدن. گریه ها بیشتر می شد. از سرما، از ترس، از خستگی. تکبال در کنارشون نبود. هیچ کسی در کنارشون نبود. افرایی ها، زیر بال های سیاه وحشت، جز همدیگه کسی رو نداشتن. آسمون با تمام قدرت می بارید. توی لونه روی افرا هم همینطور. زیر اون سقف خیس، افرایی ها، سرمازده و ترسیده و تنها، همراه آسمون می باریدن.
توفان بلاخره عقب نشست. آسمون بعد از اونهمه پریشونی، گرفته اما آروم، بی بارش، بی رعد و برق، بی توفان، بر فراز جنگل سرو گسترده شده بود.
افراد منطقه سکویا1هفته پر از جنگ و خطرناک رو توی دل توفانی که انتها نداشت گذرونده و حسابی خسته بودن. تکبال خیالش به هیچی نبود. تکبال بعد از اون گردش عجیب که همراه کرکس رفت1روز کامل خوابید، 1شب کامل به شدت تب کرد، و صبح فردا که بیدار شد در سکوتی فرو رفت که از هیچ نگاهی پنهان نموند. بیخیال برای خودش می رفت و می اومد و جز فرمان بردن از کرکس کاری نمی کرد. با کسی حرف نمی زد، به سوالی جواب نمی داد، حرکتی نمی کرد، مگر با موافقت کرکس. از حرف زدن پرهیز می کرد، از تنها بودن بدون کرکس پرهیز می کرد، از ارتفاع به شدت می ترسید، حتی زمان هایی که با خود کرکس از شاخه ها جدا می شد چنان وحشتی می گرفتش که کرکس مجبور می شد2دستی نگهش داره تا از تشنج حاصل از وحشت و پرت شدنش پیشگیری کنه. در اون حال هم چشم هاش رو سفت می بست و چنان به کرکس می چسبید که انگار حیاطش به هیچ بنده. خلاصه شده بود چیزی که فقط دیدنش کافی بود تا شهپر از حیرت و خورشید از حرص دیوانه بشه ولی تکبال دیگه خیالش نبود. بقیه، به خصوص شهپر بار ها سعی کردن سر صحبت رو باهاش باز کنن بلکه سر در بیارن تکبال چشه ولی تکبال هیچ جوابی به هیچ کسی نمی داد. با شهپر که اصلا حرف نمی زد مگر در مواقع خیلی لازم اون هم در حد بله، نه، نمی دونم. به ادامه تعلیمات و تمرین هاش با خورشید می رسید اون هم زمانی که کرکس گفت می تونه ادامه بده. فقط در اونجا بود که شاید کمی ظاهر می شد ولی اون زمان هم چیزی بود شبیه عروسکی که برای ادامه کار کوکش کرده باشن. خورشید به هر زبونی که می تونست سعی می کرد به جهان خاموش درون تکبال راه باز کنه بلکه چیزی بفهمه ولی این شدنی نبود. این جهان انگار هیچ دری نداشت. تمامش حصار بود. حصاری که هیچی کنارش نمی زد. خشم، تهدید، هوار، ضربه، محبت، نوازش، حرف، حتی از طرف خورشید.
کرکس فقط به حرص خورشید و حیرت شهپر می خندید، کبوترش رو بغل می کرد و از اونجا می بردش به جایی که کسی جز خودشون2تا نباشن.
زندگی در منطقه سکویا بعد از توفان و ویرانی هاش آهسته به طرف عادی تر شدن پیش می رفت. جنگل سرو رو توفان حسابی به هم ریخته بود و کرکس گاهی مجبور می شد تعدادی از افراد بی خطرش رو برای کمک به بقیه پرنده های جنگل به منطقه های مختلف بفرسته ولی هیچ وقت خودش در روز و در برابر دید همه همراهشون نمی رفت چون همه از طبیعتش می ترسیدن. با اینهمه، از جایی غافل نبود. اگر ازش می پرسیدن می گفت باقی جنگل به من چه؟ ولی در عمل به هیچ عنوان این قاعدهش رو رعایت نمی کرد و اتفاقا حسابی مواظب همه جای جنگل بود. نه تنها در برابر مار ها، بلکه در برابر حمله عقرب ها، هجوم کفتار ها، و حالا هم اثرات این توفان شدید و طولانی که حسابی فراگیر شده بود. جنگل سرو رفته رفته رو به راه می شد، عقرب ها، موش ها، مار ها و کفتار های تکمار که با کمک توفان هم چندان کاری از پیش نبرده بودن، خسته و پاشیده به دژ تاریکشون فرار کردن تا دوباره با1نقشه سیاه دیگه برگردن. مشکی از شر چوب های نگه دارندهش خلاص می شد و دیگه می تونست کم و بیش بپره. همه چیز خوب بود جز…
-کرکس با این ابلیس چه غلطی کردی؟
کرکس خندید.
-اینهمه خشم خطرناکه خورشیدی. آتیش می گیری ها! اصلا تو به کبوتر من چیکار داری؟ ولش کن!
خورشید لرزید.
-به من نگو خورشیدی عوضی! ولش کنم؟ که تو هر غلطی می خوایی کنی؟
کرکس دوباره خندید.
-خودش که اعتراضی نداره. تو معترضی؟
خورشید هوار زد
-بله من معترضم. خودش هم معترضه.
کرکس با اطمینان زد روی شونه تکبال که در نتیجه به شدت از جا پرید. این روز ها تکبال از هر صدا و هر ضربه ای از جا می پرید.
-فسقلی!این خورشیدی حرف توی سرش نمیره. چیزی هست که تو بهش معترض باشی عزیز دلم؟ به من بگو!
تکبال آهسته به نشونه تأیید سر تکون داد. خورشید دلش خنک شد و کرکس با همون محبت شونه های کبوترش رو نوازش کرد.
-خوب، به چی معترضی؟ بگو ببینم! بگو!
تکبال آهسته سر بالا کرد، به مقابل خیره شد و با حرکت کند دست خورشید رو نشون داد. خورشید چنان حیرت کرد که کم مونده بود از روی شاخه بیفته. کرکس قهقهه زد.
-واسه چی به خورشیدی معترضی فسقلی؟ چی شده مگه؟ کفترک من! حرف بزن! درست بگو تا بدونیم!
تکبال با صدایی بی حالت و کند به حرف اومد.
-می خواد بهت گوش ندم.
خورشید دیگه تحمل نکرد. چشم هاش رو بست و به شاخه پشت سرش تکیه زد. کرکس نگاهش کرد.
-خورشید!جدی تو این رو ازش می خوایی؟
خورشید از حرص گذشته بود. حیرتی شدید جای حرص رو گرفت.
-نه. من فقط سعی کردم بهش بگم اگر از چیزی داره اذیت میشه باید بگه تا تو…وای! تکی!
تکبال آروم و بی تفاوت تماشاش می کرد و چند لحظه بعد سرش رو کرد زیر پر هاش. کرکس دستی به سرش کشید.
-فسقلیِ من! تو فقط به من گوش بده! بذار خورشیدی معترض باشه. من خودم درستش می کنم.
تکبال بی اون که سر بالا کنه با همون صدا گفت:
-باشه.
خورشید از جا در رفت.
-کرکس! چی به سرش آوردی لعنتی؟ این حالش درست نیست و تو نمی فهمی.
کرکس خندید.
-از نظر من که کاملا درسته. تا جایی که به من مربوطه کبوتر من هیچیش نیست. باقیش رو تو می بینی که اولا اشتباه می بینی، دوما به تو مربوط نیست. حالا دیگه تمومش کن و اگر1دفعه دیگه ببینم کبوترم بهت معترض باشه، من می دونم و تو.
کرکس این ها رو خیلی عادی و آروم گفت ولی توی لحنش تهدیدی موج می زد که خورشید دریافتش کرد. تکبال هم، کی می دونست تکبال توی ذهنش در چه عالمی سیر می کنه؟ این چیزی بود که بعد از اون نیمه شب توفانی دیگه کسی نفهمیدش.
افرا.
صبحی چنان سرد که انگار جز انجماد هیچ اصلی بر جهان حاکم نبود. افرایی ها توی پر و بال هم به خواب رفته بودن. فاخته با چشم های نیمه باز به سقف تاریک لونه خیره مونده و از دست سرمای فلج کننده و از دست تکبال غایب حرص می خورد. صدای تق تق ضعیفی از طرف دریچه فاخته نیمه بیدار و سرمازده رو به شدت از جا پروند.
-باز!اومدی؟
باز خندید.
-سلام عشقم! دلم تنگ شده بود.
فاخته با حرص چشم تنگ کرد.
-بله مشخص بود از حضور لحظه به لحظهت.
باز عذرخواهانه نگاهش کرد.
-خوب راستش الان هم که اومدم خیال نمی کردم تحویلم بگیری. آخه اون روز که در رو باز نکردی گفتم حتما ترجیح میدی نبینیم و تصمیم داشتم دیگه نیام ولی دلم اینقدر تنگت شد که تحمل نکردم و…
فاخته حرفش رو برید.
-بسه دیگه! واقعا که! جای تو بودم خفه می شدم اصلا حرف نمی زدم که اوضاع خراب تر از این نشه. ممکن بود دیگه اینجا نباشم. ممکن بود توی توفان این هفته از سرما و از باد و از همه چیز مرده باشم. و تو هیچ وقت نمی فهمیدی.
باز با نگاهی وحشتزده بهش خیره شد.
-آه بسه دیگه فاخته! لطفا نگو! من واقعا دلم تنگ شده بود و…ببینم تو چی گفتی؟ چرا باید طوری بشی؟ کبوتر نمات اجازه نمیده از سرما تلف بشی. آخه لازمت داره.
نگاه فاخته از حالت خشم بیرون اومد و کدر شد.
-اون دیگه نمیاد. از آخرین باری که رفته خیلی گذشته و دیگه نیومد. به نظرم دیگه بر نمی گرده.
باز خوشحالیش رو خورد. فاخته ندید.
-نمیاد؟ چرا؟ نکنه گوشی جذاب تر از گوش های تو واسه مزخرفاتش پیدا کرده!
فاخته کلافه دستش رو روی دریچه گذاشت که ببندتش.
-باز!حوصله چرندیات تو رو هم ندارم. برو هر جهنمی که این مدت بودی.
چهره باز این دفعه واقعا وحشتزده شد.
-خوب خوب معذرت می خوام. باور کن نمی دونستم دوستش داری. باشه ببخشید.
فاخته همچنان دست به دریچه باقی موند ولی نبستش.
-دوستش ندارم ولی حوصله ندارم پشت سر هم بهم چرند بگی و تأکید کنی که من فقط واسه یکی دیگه1گوش بودم که باهام تفریح می کرده. حالم از همهتون به هم می خوره.
باز دستش رو جلو برد تا اشک های فاخته رو پاک کنه. فاخته کشید عقب. باز دستش رو کنار کشید و با نگاهی که سعی می کرد هرچی مهربون تر باشه بهش خیره شد.
-فاخته من! گریه نکن. من معذرت می خوام باشه؟ خوب آخه نمی تونم تحمل کنم یکی اینطوری ازت استفاده های مسخره کنه. خوب باشه دیگه نمیگم ببخشید. دستت رو از روی اون دریچه بردار. تو که دلت نمیاد به روی من ببندیش مگه نه؟ حالا دیگه گریه نکن. اصلا چرا گریه می کنی؟ من که عذر خواستم. بگو ببینم اون چرا دیگه نیومد؟ مگه محافظ افرا نیست. توی همچین توفانی شما ها رو تنها ول کرد؟
فاخته با نگاهی تیره بهش نظر انداخت.
-خودم هم باورم نمی شد ولی واقعا رفت. 1روز صبح حسابی اعصابم رو به هم ریخت. نمی دونم سر چی بود. به نظرم سر تو. از دست تو و غیبتت و اون دیوونه و زمستون و همه چیز اعصابم خورد بود و اون که اذیتم کرد حسابی تحملم ته کشید. عصبانی شدم و بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش. اون هم گفت باشه و رفت. دیگه از اون زمان نیومد به افرا.
باز لبخندش رو به زحمت قورت داد.
-خوب، که اینطور. ببین تو تقصیری نداشتی. اون بزرگ تره و خیر سرش مثلا میگه تجربه داره. نباید که سر به سرت می ذاشت. بعدش هم، تو عصبانی بودی. بعدش هم، ایشون که اینهمه ادعای عشق و محبتش میشه، چطور دلش اومد با1کلمه حرف ول کنه بره؟ من رو پشت در بسته گذاشتی و نتونستم دلتنگیت رو تحمل کنم و با اینکه فکر می کردم یعنی مطمئن بودم تو من رو نمی خوایی، باز الان اینجام به خاطر دلم. و اون موجود که می گفت اونهمه براش عزیز هستی با1کلمه تو گفت باشه و رفت؟ ببین فاخته تقصیر تو نبود. اون منتظر1بهانه بود که تو بهش دادی. دیگه حوصله موندن نداشت. آخه تو دیگه عاقل شدی و به کارش نمیایی. عاقل که شدی برای اون دیگه باطل شدی. باید می رفت تا یکی دیگه رو سر کار می ذاشت. با تو دیگه بهش خوش نمی گذشت. تو گفتی بره و اون هم از خدا خواسته رفت و حالا هر کسی بگه یا ازش بپرسه، براش توضیح میده که من خیلی خواهانش بودم، فاخته دلش نخواست. فاخته! این اشک ها برای چیه؟
فاخته زمزمه کرد:
-سردمه لعنتی! من سردمه. موجود نفهم عوضی من سردمه اینهمه چرت نگو دارم یخ می زنم.
باز با نگاهی که رنگ محبت و همدردی داشت بهش خیره شد.
-می فهمم. تو که2تا قدم نزدیک تر نمیشی. بیا خودم سرما رو فراری میدم. یعنی من اندازه1کبوتر نمای درختی بی پرواز هم نمیشم برای تو؟ بیا این طرف دریچه تا بهت بگم گرما یعنی چی. بیا دیگه!
فاخته نگاهش کرد و بی حال و خسته به دریچه تکیه داد. لحظه ای با نگاهی آشکارا منتظر از کنار شونه باز به بیرون نظر انداخت. تکبال توی مسیر نبود. تکبال هیچ کجا نبود. صدای باز به خودش آوردش.
-هنوز منتظرشی که بیاد خامت کنه؟
فاخته بی حوصله نگاه از بیرون برداشت.
-بس کن باز.
باز نفرتش رو خورد. فاخته ندید.
-چرا منتظرشی؟ دلت براش تنگ شده؟
فاخته فکری کرد.
-نمی دونم. دلم، شاید. وقتی اینجا بود من زیاد صدای توفان و سرماش رو نمی فهمیدم. آخه این زمان ها گوشم به جفنگیاتش از بهاری بود که هیچ وقت ندید و چیز های بی سر و ته دیگه ای که نمی دونم از کجای ذهن ناقصش در می آورد تحویلم می داد ولی به هر حال قصه شنیدن از سرما و توفان و رعد و برق بهتره.
باز توی دلش از صداقت فاخته خندهش گرفت.
-دسته کم راست میگه.
فاخته نشنید.
-یعنی تو حاضری ادای فریب خورده ها رو برای اون موجود در بیاری فقط برای این که باشه؟
فاخته بی مکث گفت:
-آره خوب. چه ایرادی داره؟ به جایی که بر نمی خوره. اون دلش خوش میشه که من بوق شدم، من هم از این سرمای جهنمی خلاصم تا بهار بشه. به نظرم برنامه اون روز صبح رو کمی زود اجرا کردم. باید تا بهار تحملش می کردم و نکردم و حالا دارم از این سرمای عوضی و از این توفان ها و از دست تو کلافه میشم.
فاخته این ها رو گفت و زد زیر گریه. باز نفرتش رو به زور پشت نقاب همدردی پنهان کرد. فاخته ندید.
-به نظر من که تو خیلی هم خوب کردی. این پردار هرچی که بود اصلا واسه ذهن های بسته پاک خطرناکه. نباید با کسی باشه. به خصوص با تازه پرواز های عزیزی مثل تو. فاخته! عشق من! گریه نکن! تو واسه رسیدن به بهار اصلا به اون موجود جفنگ پرداز نیاز نداری. اگر بخوایی، فقط اگر تو بخوایی من خودم روی شونه هام تا بهار می برمت. اگر هم نخوایی همین طوری کنار دریچه تا خود بهار پا به پات میام. این سرما هم میره. تو دیگه جوجه نیستی. شدی1پری خانم کامل ناز. آسمون فقط تو رو کم داره. باور کن. این بهار هم معمولا تا حالا پیداش می شد. نمی دونم چرا دیر کرده. هیچ کس نمی دونه امسال زمستون چرا اینقدر طول کشیده ولی میره. بلاخره میره. اگر از من بپرسن میگم بهار منتظر طلوع تو نشسته که توی آسمون ببیندت و بعد به افتخارت برسه. جدی میگم فاخته! من خیلی دوستت دارم. بهار هم می دونه چه جواهری هستی. آسمون منتظرته. من هم توی آسمون منتظرتم. تو فقط بخواه تا بهار رو بذارم توی بغلت. بخند ولی باور کن راست میگم. من این کار رو می کنم. فقط کافیه تو1قدم باهام راه بیایی. پات رو که از این در بذاری بیرون تو هستی و من. خوب چی میگی؟
فاخته محو به باز خیره مونده بود. گریه از یادش رفته و مثل جادو شده ها گوش می داد. به دریچه تکیه زده و می شنید و با چشم های باز به رویا رفته بود ولی در همون لحظه ها، در اوج رویا هم به خاطر داشت که از دریچه و از دسترس باز دور بمونه.
صبح داشت بالا می اومد. بادی نه به تندی توفانی که تموم شده بود وزید و افرا و لونه و فاخته رو تکون داد. باز منتظر جواب بود. فاخته چشم باز کرد، توی چشم های منتظر باز که این بار حس انتظارش کاملا حقیقی و حسابی هم بی تاب بودن خیره شد و آروم به نشانه نفی سر تکون داد.
-نه.
زمزمه فاخته خیلی آهسته بود ولی باز به راحتی شنید. سخت می تونست نگاهش رو بعد از شنیدن اون زمزمه همچنان رویایی نگه داره. پس به بهانه پیشگیری از آزار باد، دستش رو به شاخه بالای سرش گرفت و نگاهش رو از چشم های فاخته، پشت دستش پنهان کرد.
بیرون از لونه روی افرا، آسمون صبح زمستون، بی خورشید ولی صاف و1دست، روی زمین خم شده بود و تماشا می کرد.
دیدگاه های پیشین: (5)
حسین آگاهی
چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 13:27
سلام. این قسمت هم قشنگ بود.
من از کلمه های عاقل و باطل که نزدیک هم اومده بودند خوشم اومد.
توصیف اوج پرواز هم عاااالی بود.
در مورد فاخته هم خب بدین این باز بخوردش دیگه.
بدین تیکه تیکه اش کنه.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
اتفاقا باز هم از این ترکیب خوشش اومد و گفتش تا روی فاخته تأثیر بیشتری بذاره هرچند لازم نبود. فاخته تأثیرش رو گرفت و بیشتر از این دیگه لازم نداره.
در مورد فاخته، باشه. ولی اگر من بدمش به کام باز، جواب دل تکبال رو شما و مینا و یکی به جای من حاضرید بدید؟ من از پس دل زبون نفهم این تکبال بر نمیام. هر کسی بر میاد اعلام آمادگی کنه.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 16:07
سلام پریسای عزیز
مثل همه یه نوشته هایت عالی بود لذت بردم مرسی
خسته نباشی عزیز ممنونتم شدییید
سلامت و دل شاد باشی
خدا نگهدارت

پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم عزیز. خیلی ممنونم. ببین آریا1چیزی. اگر1شیشه بزرگ آب زرشک بهت بدم حاضری بگردی ایراد هام رو بگی؟ هر ایراد1شیشه. از اون سر نیزه بزرگ ها که مادر بزرگ هامون داخلش آبغوره می ریختن.
من واقعا دنبال رفع ایراد هام هستم. شاید زد و بعد از پوسیدن اسکلتم در خاک یکی خواست اثرم رو بخونه باشد که مثل زمان حال که زنده ام فحشم نده.
ایام به کامت.
آریا
پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 02:56
نه پریسا به خدا عزیز من ایرادی نمیبینم باور کن
از دوستان کمک بگیر من نمیتونم تو این مثعله کمکت کنم
من شخصیتم طوریه که هیچ وقت نمیتونم یه چی رو نقد کنم مخسوسن کار عزیزام رو
متاسفانه ایراد های کوچیک به چشم من نمیاد ببخشید
اما باور کن لذت بردم پریسا قلمت رو دوست دارم زیبا مینویسی
متمعن باش عالی مینویسی
شاد باشی

پاسخ:
حالا که اینطوره، الان میشینم رو به روت1بند آب زرشک می خورم بهت هم نمیدم. اینقدر مظلومی آریا جدی دردم میاد بخوام اذیتت کنم. بیا بابا تمام شیشهش مال تو من واسه خودم یکی دیگه باز می کنم.
شاد باشی.
آریا
پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 10:53
لطف داری عزیز
مظلومی از خودته خخخ
ممنونم از محبتت عزیز
شاااد باشی

پاسخ:
جدی گناه داری دیگه اذیتت نکنم دلم سوخت رسما.
شادکام باشی تا همیشه.
آریا
پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 15:15
نههه من اصلا اذیت نمیشم متمعن باش عزیز
راحت باش
اگر احساس کنم عوض شدی یا به قل خودت اذیتم نمیکنی ناراحت میشم میام کل سردابت رو آتیش میزنم خخخ
نه من راحتم عزیز باور کن اذیت نمیشم
سلامت باشی. سلامته سلاااامت

پاسخ:
آتیش بزن تا تکمار بیاد قورتت بده. تمام خوردنی هاش اونجان می دونی چیکارت می کنه؟ آخجون اصلا برو خراب کاری کن این ماره باهات طرف بشه این پرنده ها جیم بشن تو بمون و این ماره من هم دیگه نوشتنم تموم میشه بعدش ماره می خوردت من می خندم.
ماره غلط کرده! چه خوش سلیقه!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *