تکبال74

اون شب یکی از سنگین ترین و طولانی ترین شب های تمام عمر تکبال بود. مات و محو روی شاخه ولو شده و انگار با چشم های باز به خواب مرگ رفته بود. خورشید و کرکس نبودن. رفته بودن به وضعیت دارکوب ها برسن. تکبال غیبتشون رو نفهمید. تکبال هیچی نفهمید. نه غیبت اون ها رو، نه حضور شهپر رو که دستش رو گرفته بود توی دستش و1نفس باهاش حرف می زد، نه رعد و برق شدیدی که حدود نیمه های شب شروع شد و بلافاصله پشت سرش چنان بارونی گرفت که نظیرش رو کمتر دیده بودن. تکبال هیچی نفهمید. همون طور نشسته و به هیچ ماتش برده بود.
-تکبال!ببین! این طوری نابود میشی. و نابود شدن هیچی رو عوض نمی کنه. با فاخته یا بدون اون تو باید ادامه بدی. عشق ورزیدن و رفاقت کردن با اون پرنده تنها وظیفه ای نبود که توی جهان داشتی. تو باید به باقی وظایفت برسی.
شهپر می گفت و می گفت و تکبال اصلا نمی شنید. تکبال انگار در جهانی خالی بین هیچ شناور بود.
-تکبال!آخه حرف بزن! دارم دلواپست میشم. ببین! تو که چندین بار بهم می گفتی انتظارش رو داری. خوب پس نباید غافلگیر شده باشی. تکبال! فاخته باید دیر یا زود راهش رو پیدا می کرد. اینکه تو نمی پسندی دلیل اشتباه بودنش نیست. اون1موجود زنده هست و باید تا هست از زندگیش لذت ببره. حالا گیریم که لذت این موجود، همراهی با1باز باشه که تو باهاش موافق نیستی. مثل خودت که نه تنها قاعده طبیعت، بلکه قاعده عقل رو هم ندید گرفتی و شدی جفت این کرکس روانی سیرک لازم. فاخته حق انتخاب داشت و انتخابش رو کرد تکبال. البته در مورد تو شاید خیلی مثبت عمل نکرده باشه ولی این دلیل نمیشه که تو اینطوری بشی. تکبال! میشه1چیزی بگی؟ من از سر شب تا حالا همینطور1نفس حرف زدم و تو هیچی نمیگی. دسته کم1کلمه بگو تا مطمئن بشم هنوز می تونی حرف بزنی.
تکبال حتی نگاهش نمی کرد. همون طور مات به مقابل خیره مونده بود. کاش می تونست گریه کنه! نمی تونست. نمی شد. شهپر نگاهش رو دنبال کرد. نگاه مات تکبال فقط می رفت و می رفت، از هر چیز که سر راهش بود می گذشت و می رفت، تا جایی که نگاه شهپر قادر به تعقیبش بود می رفت و باز می رفت. و تکبال چقدر دلش می خواست می شد مثل نگاهش بره تا ناکجا!اونقدر بره تا هوای رفتن و وحشت توقف همه از سرش بپرن. تکبال دلش می خواست هیچ بشه. مثل انتهای مسیر نگاهش، مثل آخر ماجرای خودش و فاخته، مثل عدم.
-خواهش می کنم تکبال! تو باید خیلی قوی تر از این ها باشی! تکبال! تو با این حالت نه به خودت هیچ کمکی می کنی نه به فاخته. لطفا از این حال در بیا!.
هیچ فایده ای نداشت. شهپر تمام شب حرف زد. دست سرد تکبال توی دستش بود و همین طور حرف می زد. تکبال ساکت و مات فقط بود. نه حرف می زد، نه می شنید، نه می فهمید، فقط بود.
فقط بود!.
شهپر لحظه ای سکوت کرد. به تکبال نظر انداخت و شاید فهمید که اینطوری نمیشه. برای اولین بار بعد از اونهمه مدت بود که احساس کرد شاید لازم باشه این دفتر واقعا بسته بشه. شاید لازم باشه داستان این مهر ناتموم و نافرجام باقی بمونه چون ادامهش شاید از این سنگین تر می شد و اگر این اتفاق می افتاد شهپر خودش رو نمی بخشید از این بابت که فقط نشست و تماشا کرد. لحظه ای متفکر به تکبالِ مات خیره موند، نفس عمیقی کشید و آروم شونه های جمع شده تکبال رو تکون داد.
-تکبال!دیگه بسه عزیز! می فهممت ولی لطفا به خودت بیا! تو باید ادامه بدی!
بارون چنان می بارید که انگار تمام آسمون خیال داشت ویران بشه و همراه قطره های درشت و سیلآسا روی زمین فرود بیاد و آوار بشه. انگار آسمون خسته از زمین و سیاهی هاش، خسته از هرچی که از اون بالا می دید، خسته از افراشته بودنش روی سر اینهمه تیرگی، می رفت تا به خاک بی افته و نابود بشه و نابود کنه تا دیگه نبینه.
-چه بارونی میاد!
این جمله شهپر انگار سکون فضا رو برای تکبال شکست.
-شهپر!
صدای گرفته تکبال برای خودش کاملا بیگانه و برای شهپر از شدت گرفتگی و بی حالتی وحشتناک بود.
-جانم!
-شهپر!داره بارون میاد مگه نه؟
-آره عزیز من! داره بارون میاد.
-شهپر!این بارون الان روی همه جنگل ما داره می باره مگه نه؟
-آره عزیز من! الان تمام جنگل خیسه و سرد و توفانی. ولی نگران نباش. کرکس و خورشید سفتن. از پس خودشون بر میان. چیزی نمیشن. مطمئن باش!. خیلی زود بر می گردن. الان هم در امان هستن.
تکبال با نگاهی کاملا تهی و مات، همچنان به مقابل و به هیچ خیره مونده بود.
-شهپر!افرا.
شهپر برای1لحظه خیلی کوتاه نتونست حیرتش رو مخفی کنه. تکبال اصلا غیبت کرکس و خورشید رو نفهمیده بود. بر عکس همیشه که در این موارد دلواپسی اولش کرکس بود و خورشید. و امشب، تکبال حتی اسمشون رو نمی شنید. شهپر با نگاهی متحیر بهش خیره شد. تکبال ندید. تکبال هیچی نمی دید. شهپر نگاهش می کرد. و تازه درست و حسابی می فهمید که چه بلایی سر تکبال اومده.
-آره عزیز من! افرا هم الان زیر بارونه. ولی اون لونه رو من دیدم. حسابی سفته. چیزیش نمیشه.
تکبال با صدایی که صدای خودش نبود، انگار از جایی خیلی دور تر از شهپر و از زمان و مکان و از جهان حاضر، گرفته و زمزمه وار به حرف اومد.
-شهپر!خیلی سرده. اون بالا الان سرده. فاخته من الان سردشه. من باید اونجا باشم. از صدا های بلند می ترسه. الان تنهاست. من نیستم.
شهپر نگاهش کرد. تکبال چنان بی خود از خود بود که شهپر به طرز دردناکی حس کرد ای کاش فقط در این1مورد به کرکس گوش می داد. بال هاش رو دور شونه های خسته کبوتر حلقه کرد و به خودش فشردش.
-تکبال!عزیز من! فاخته دیگه بزرگ شده. دیگه نمی ترسه. دیگه سردش نیست. اینهمه نگرانش نباش.
ولی تکبال1دفعه از جا پرید. حرکتش شدید نبود. کند بود و لخت. خسته و بی حال. ولی حرکت بود. از اون حرکت هایی که بیشتر به احتضار شباهت داشت تا به اقدام برای حرکت.
-شهپر! تو رو خدا ببرم به افرا. من باید پیشش باشم.
شهپر خسته و تاریک نگاهش کرد. برای اولین بار حس کرد چقدر در حق این کبوتر کوتاهی کرده! باید کمکش می کرد. باید کاری می کرد که این محبت بی قاعده پیش از اینکه اوضاع اینطوری بشه از دلش می رفت بیرون یا کمتر می شد. ولی هیچ کاری نکرد. چرا؟ آخه چرا شهپر تا الان فقط تماشا کرد و اجازه داد این ماجرا این مدلی پیش بره؟ شهپر واسه بیداری و آگاه شدن تکبال نسبت به کرکس و رفتارش اونهمه تلاش کرده بود، با تکبال حرف زده بود، منطقش رو به جدل طلبیده و در هر زمانی که تونسته بود به عقلش تلنگر زده و بلاخره به ناخواه خود تکبال، تونسته بود بیدارش کنه. پس چرا در این مورد هیچ کاری نکرده بود؟ آیا آگاه کردن تکبال از پوچی محبتش به فاخته از آگاه کردنش نسبت به مدل اشتباهی ادامه دادنش با کرکس مشکل تر بود؟ نه! نبود! پس چرا شهپر اینهمه ساکت و اونهمه بیخیال از کنار این فاجعه که الان داشت تماشاش می کرد گذشت؟ آیا از حرص کرکس نبود؟ آیا به خاطر این نبود که کرکس فاخته رو دوست نداشت و شهپر برای مخالفت با کرکس به عکس نظرش سکوت کرد و اجازه داد تکبال همچنان اون پرنده رو اینطور دیوانه وار بخوادش؟
خشمی داغ در وجود شهپر جوشید. خشمی نسبت به خودش که مثل آتیش سوزنده بود. صدا و دست های سرد تکبال به خودش آوردش. صدایی که اصلا صدا نبود و دست هایی که خیلی آروم، خیلی خسته، خیلی بی حس و خیلی سرد، گوشه بال شهپر رو گرفته بود و آهسته تکونش می داد.
-شهپر!ببرم به افرا. من باید پیشش باشم. تو رو خدا.
شهپر به تکبال که مثل خواب گرد ها شده بود نظر انداخت. باید کاری می کرد. باید هرچی از دستش بر می اومد می کرد.
-تکبال!چند لحظه به من گوش کن! تو دوستش داری مگه نه؟ خاطرش رو می خوایی مگه نه؟ ببین!عشق سخته. خیلی هم سخته. اگر مدعیش شدی باید بتونی تا آخرش بری. اگر واقعا خاطرش و رضایتش برات ارزش داره باید اونچه رو که می خواد انجام بدی. اون ازت خواسته دیگه نخواییش. پس نخواه. شاید برای اون فاخته دیگه نتونی، ولی به خودت عشقت رو ثابت کن. دیگه اون رو نخواه تا احساس رضایت کنه. اینه عشق. اگر تونستی پس چیزی هستی بیشتر از1مدعی. می دونم ساده نیست. ولی تو باید انجامش بدی. براش دعا کن. دعا کن که همیشه شاد باشه و دفتر این مهر رو برای همیشه ببند. طوری ببندش که دیگه حتی خودت هم نتونی بازش کنی. و هر زمان دلت تنگ شد، به خاطر بیار کاری رو کردی که عزیزت ازت خواست. برای رضایتش. دعا کن که بعد از رفتنت رضایت داشته باشه. دعا کن که از زندگیش لذت ببره. دعا کن که دست هیچ بازی بهش نرسه. براش دعا کن ولی دیگه نخواه که ببیندت. زمان هایی که دلت دیوونهت کرد، به دلت بگو به خاطر دلش بود که ازش بریدی. تکبال! میشه به من گوش بدی؟ میشه در جواب اینهمه که گفتم1کمی گریه کنی؟ تکبال!خواهش می کنم. خواهش می کنم گریه کن! تکبال! چند لحظه گریه کن! بذار سبک بشی.
تکبال چیزی نفهمید جز اینکه برای درستی ادعای عشقش باید فاخته رو فراموش کنه. دلش گریه می خواست ولی نای گریه کردن نداشت. مات بود، خسته بود، ویران بود، نمی تونست گریه کنه. نمی تونست آه بکشه. نمی تونست فریاد بزنه. نمی تونست نفس بکشه. شهپر حرف می زد و حرف می زد و باز هم حرف می زد و تکبال همچنان محو و مات، به هیچ خیره مونده بود.
-تکبال!عزیز من! تو دیگه لازم نیست پیشش باشی. اون دیگه نمی خوادت. از پس خودش بر میاد. بلاخره بر میاد. ولی بدون تو. اون دیگه نمی خواد تو پیشش باشی. همینجا بمون و براش دعا کن.
تکبال توی بغل شهپر مچاله شده بود و می لرزید. از سرمایی جدا از سرمای زمستون می لرزید.
-شهپر!دعای من کمک می کنه؟
-شهپر با محبتی بی انتها، خیلی محکم بغلش کرد، نازش کرد، به سینه فشارش داد.
-بله که کمک می کنه. دعای تو حسابی هم کمک می کنه. کی بهتر از تو؟ دعایی که از دل تو واسهش بره آسمون امکان نداره برآورده نشه. آخه دل تو تمامش عشقه واسهش. دعات بهش می رسه. مطمئن باش!
تکبال با صدایی شبیه نگاهش، مات و از جنس هیچ، نجوا کرد:
-شهپر!دعای من از شر باز هم نجاتش میده؟ از سرمای امشب چی؟ از این صدا ها چی؟ ترسش رو می بره؟ کمک می کنه تا راحت بخوابه؟
شهپر حس کرد کمتر زمانی توی تمام عمرش اینطوری متأثر شده. دلش می خواست می تونست این داستان رو به هر وسیله ممکن از ذهن تکبال پاک کنه ولی…
-آره عزیز من! آره عشق من! آره کمک می کنه. کمک می کنه عزیز من! دعای تو کمکش می کنه. مطمئن باش که می کنه. خودش هیچ وقت نمی فهمه ولی دعای تو حتما و همیشه، در همه جای زندگیش همراهشه.
تکبال با صدای غرش رعد و شدت گرفتن بارون از جا نپرید. آروم سر بالا کرد و به چشم های شهپر خیره شد. لحظه ای نگاهش کرد و بعد، آروم، خیلی آروم، بدون صدا، بدون هقهق، بدون لرزش، اشک هاش جاری شدن. شهپر بی هیچ حرفی سفت بغلش کرد. تکبال دلش رو توی پر های شهپر می بارید. چنان می بارید که شهپر کاملا خیس شدن پر هاش رو احساس می کرد. تکبال می بارید، بارون شدت می گرفت، آسمون می غرید و شهپر همچنان نظاره گر خاموش این درد بی توصیف بود.
اون بیرون، همراه توفان و رعد و برق و بارون، صبح، هرچند تیره، هرچند سرد، هرچند توفانی، داشت از میان سینه شب می دمید.
دیدگاه های پیشین: (2)
آریا
سه‌شنبه 21 بهمن 1393 ساعت 00:28
سلام پریسا جان
امیدوارم عالی باشی
خسته نباشی ممنونم عزیز که این قسمت هم نوشتی
ممنونم پریسا ممنونم.
سلامت باشی عزیز
خدا نگهدارت

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم دوست من. هرچی خدا بخواد همون میشه. هیچ وقت دستش رو رها نکن چون اون هرگز دست ما رو رها نمی کنه.
شاد باشی.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 21 بهمن 1393 ساعت 23:08
سلام. خسته نباشید.
اما طبق معمول چون این قسمت بسیار بسیار کم بود خیلی خیلی زود قسمت بعدی رو بنویسید.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
دارم مرتبش می کنم. نمی دونم چجوریه که هر مدل می نویسمش1کمی قاطیه. کاش زود تر آماده بشه تا زود تر از روی دوشم بردارم و بذارمش اینجا.
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *