تکبال72

شب ها و روز ها با کندی وحشتناکشون می اومدن و می رفتن. سکویایی ها گاهی بدشون نمی اومد می شد زمان رو خیلی تند هول بدن، یا مثل تکبال بذارنش روی شونه هاشون و به طرف جلو پرواز کنن بلکه سریع تر این روز های تاریک بگذرن. غیبت خورشید حسابی وظیفه ها رو سنگین کرده بود. تکمار و دار و دستهش که معلوم نمی شد از کجا و چجوری اخبار منطقه سکویا رو می گرفتن، با طولانی شدن غیبت خورشید به خودشون اجازه می دادن که خیال هایی کنن و خوشحال بشن. افراد منطقه سکویا هر کاری از دستشون بر می اومد برای مخفی نگه داشتن اخبار منطقهشون می کردن و نتیجه بد نبود. تکمار چندین روز بعد از سفر اسرار آمیز خورشید پی به غیبتش برد و این تأخیر در آگاهیش حسابی خوب بود. با اینهمه، امنیت در منطقه کم بود و تکبال بیشتر از هر زمان دیگه ای تهدید می شد. تکبال بیخیال تکاپوی منطقه برای حفظش، روی شاخه می نشست و خسته و داقون با نگاه خیس به هیچ خیره می شد.
-تکبال!از خودت چی می خوایی؟ با خودت چیکار می کنی؟
تکبال سر بالا نکرد تا به شهپر نگاه کنه. حس می کرد دیگه توان جنگیدن با هیچ چیز رو نداره. حتی با خودش.
-دست از سرم بردار شهپر. باور کن اصلا حوصله ندارم دوباره واسهت توضیح بدم که بهم جفنگ نگی.
آرامش و مهربونی لحن شهپر حتی خش هم بر نداشت. مثل همیشه.
-می دونم. دارم می بینم. جفنگ نمیگم. تو بگو من گوش بدم.
تکبال بی خود و بی اختیار از خشمی از جنس1جور ناکامی ناشناس که براش به طرز ترسناکی بیگانه و عجیب بود تقریبا داد زد:
-چی بگم؟ چی بگم آخه؟ تو می خوایی من چی بگم؟
شهپر مثل همیشه آروم و مهربون بود. درست نقطه مقابل کرکس در این روز ها و حتی روز های پیش از این. و این درست همون چیزی بود که تکبال رو به شدت عصبانی می کرد. تکبال در برابر محبت های طبیعی و قابل فهم شهپر که درست عکس مهر کامجویانه و بی توضیح کرکس بود، از شدت خشم به خودش می لرزید و نمی فهمید چرا.
-بگو چی شده اینهمه داقونی؟
تکبال لحظه ای در سکوت بهش خیره شد. اگر مشکی جای شهپر بود تکبال چه راحت تمام ماجرای خودش و فاخته و اون دریچه بسته رو براش تعریف می کرد! مشکی از مدت ها پیش بیمار و بی حرکت توی بستر افتاده بود و تکبال هرچند می رفت و می دیدش، ولی هیچی از خودش بهش نمی گفت. چقدر دلش تنگ شده بود برای زمانی که این روز ها رو به خواب هم نمی دید. خودش بود و منطقه سکویا و مشکیِ سفت و سالم که می نشستن و با هم حرف می زدن و حرف می زدن!
-تکبال!آخه اینهمه اشک رو از کجا میاری؟ بس کن دیگه! حرف بزن بگو چی شده!
تکبال1لحظه از پشت پرده کلفت اشک در سکوت بهش خیره شد و بعد، … به خودش که اومد همه چیز رو گفته بود. از اول تا آخر. فاخته، خودش، محبتش، تمام خاطراتش، دلواپسی هاش، زمان هایی که لحظه به لحظهش رو می خواست تا توی خاطرش هک کنه، گذشت ایام، باز، عشق فاخته، انکار مسخرهش که تکبال هرگز باورش نکرد، نزدیکی اون2تا به هم، دلواپسی خودش، سردی فاخته، حیله گری باز، احساس خطری که داشت دیوونهش می کرد، ناباوری فاخته، اون دریچه بسته که تکبال مطمئن بود برای مجرم جلوه دادنش به فاخته بسته شده و جزو نقشه باز بود، و درد وحشتناکی رو که روی تمام وجودش سنگینی می کرد. درد از دست دادن گرمای دست های فاخته، درد نگرانی برای فرداش، درد ناتوانی توضیح خطر باز و توجیه فاخته و درد دل دیوونه خودش که1لحظه رهاش نمی کرد و از تمام این ها بدتر، کرکس که این روز ها وحشتناک بهش فشار می آورد برای همه چیز و همه چیز. برای پیروزی در جنگ با خاطرات فاخته، برای حضور شهپر، برای توقف روند آگاهی تکبال به اینکه کرکس داره باهاش چیکار می کنه.
تکبال گفت و گفت و گفت تا جایی که احساس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد که حرف بزنه. شهپر بال هاش رو گذاشته بود دور شونه های جمع شده کبوتر خسته و دلگیر و می شنید. تمامش رو شنید. از اول تا آخر. تکبال حس کرد جز باریدن هیچی نمی خواد. شهپر بعد از لحظاتی سکوت رو شکست.
-تکبال!فاخته چندان تقصیر نداره. منو ببخش ولی تقصیر مال توِ.
تکبال تقریبا از جا پرید.
-تقصیر من؟ اون باز کثافت عمدا دریچه رو از بیرون بست تا من توی نظر فاخته منفی بشم و شدم.
شهپر صبورانه نگاهش کرد.
-اشتباه می کنی. حد اقل درصدیش اشتباهه. برای باز در حال حاضر مهم نیست که فاخته بخوادت یا نخوادت. باز زمانی که داشت دریچه رو می بست اصلا در فکر تو نبود. اون دریچه رو بست تا فاخته بره در رو باز کنه. بعدش دیگه هیچ فرقی نمی کرد نظر فاخته در مورد تو چی باشه. چون اگر اون در باز می شد دیگه الان فاخته ای وجود نداشت.
تکبال بی اختیار هوار زد.
-شهپر! تو رو خدا بس کن تو رو خدا بس کن تو رو خدا بس کن تو رو خدا بس کن تو رو خدا بس کن!بس کن دیگه نمی خوام بگی دیگه نمی خوام هیچی از این اگر ها بگی. شهپر اگر این طوری بشه من چیکار باید کنم؟ شهپر من تحملش رو ندارم. من نمی تونم. من نمی خوام. اگر1زمانی اون در باز بشه اگر اون کثافت صیدش کنه شهپر من نمی تونم تحمل کنم. …
شهپر سکوت کرد. فقط تکبال که به شدت می لرزید و هوار می زد و مثل ابر بهار می بارید رو بغل کرد و اجازه داد هرچی توان داره و دلش می خواد هوار بزنه و بباره.
-تکبال!گوش بده! گاهی واقعیت ها به طرز وحشتناکی سیاهن. این هم یکی از اون گاه هاست. درسته که تو اون پرنده رو خیلی دوستش داری. ولی باید بپذیری که اون دیگه1جوجه کوچولو نیست که زیر بال و پر های تو جا بشه. اون زمان تو می تونستی از خطر حفظش کنی ولی حالا دیگه روش های گذشتهت جواب نمیدن. چون اون پرنده دیگه بزرگ شده. دیگه نمیشه اینطوری از صید شدن ها نجاتش بدی. باید از راه های دیگه تلاش کنی اگر واقعا برات مهمه.
تکبال بریده و از ته دل زار زد:
-من هر کاری تونستم کردم ولی شدم نقش منفی داستان. چیکار باید می کردم که نکردم؟ این فاخته دیوونه عقلش رو به باز باخته!
شهپر پر های خیس تکبال رو با1دسته از پر های بلندش نوازش کرد تا کمی خشک تر بشن.
-بله. چون فاخته نوبالغه. باز بالا می پره. قشنگ اوج می گیره. خوش پر و باله. معلومه که فاخته دلش رو، عقلش رو، محبتش رو بهش می بازه. و تو هم برای حل این ماجرا بدترین راه رو انتخاب کردی. این آخرین کاریه که باید به فکر انجامش می افتادی. به شدت نهیش کردی. فقط گفتی نه. تا اومد واسهت حرف بزنه سفت از جا پریدی و بین اون و تصور باز حائل شدی. حتی1بار تأییدش نکردی. فاخته از تو چیز هایی بیشتر از دلواپسی و نهی و ایراد دائم می خواست. نه اینکه همهش از سیاهی های زندگی پرهیزش بدی و از باز نهیش کنی. الان هم عصبانیه چون با توجه به رفتاری که پیش از این ازت دید، خیال می کنه اون دریچه رو تو بستی تا باز رو نبینه و قهر باز رو از چشم تو دیده. تو باید توجیهش می کردی.
تکبال با حرص داد زد:
-اون به خاطر باز منو متهم کرد به کاری که نکرده بودم.
شهپر با آرامشی خلاف پریشونی تکبال جواب داد:
-تو هم برای تلافی به رفیقش فحش دادی و توهین کردی.
تکبال این دفعه درست و حسابی از جا در رفت. به شدت بال های شهپر رو از دورش کنار زد و از جا پرید. با نفس های به شماره افتاده حالت ستیز گرفت و جیغ کشید:
-اون باز رفیقش نیست. اون شکاری کثافت رفیق فاخته من نیست. اون رفیق نیست رفیق نیست رفیق نیست نیست نیست نیست نیست. باز رفیقش نیست. باز صیاده. به خدا اون فقط صیاده. اون باز عوضی رفیق فاخته من نیست. من نمی خوام این رو بگی. من نمی خوام این رو کسی بگه. من نمی خوام نمی خوام نمی خوام!
بیشتر از این نتونست ادامه بده. حس می کرد جز جیغ کشیدن هیچی آرومش نمی کنه. شهپر دوباره بغلش کرد و اجازه داد توی سینهش جیغ بکشه و گریه کنه.
-تکبال!عزیز بیچاره من! با خودت چیکار کردی؟ اینهمه تعصب اون هم به پرنده ای که بومی این جنگل نیست! اینطوری موفق نمیشی تکبال! فاخته الان توی حال و هوای تو نیست. تو حتی نمی خوایی اسم این2تا رو کنار هم بشنوی. داری اشتباه میری و این اشتباه رفتنت به هیچ کسی جز خودت آسیب نمی زنه. کاش بفهمی و منصرف بشی هرچند حسابی گرفتار شدی. گرفتار دلت. آخ از دست این دلت!
-ببینم تو چه غلطی می کنی عوضی؟
صدای کرکس مثل ناقوس مرگ توی گوش تکبال پیچید ولی سر بالا نکرد. حالش چنان بد بود که براش فرقی نمی کرد آخرش چی بشه.
-من هیچی. فقط دلداریش میدم. آخه…
کرکس آرامش همیشگی شهپر رو نداشت.
-پس اینطور که دلداریش میدی. توی بغلت؟ دلداری به جفت من! خیلی ممنون باقیش با خودم.
تکبال از دست های قوی کرکس که مثل1تیکه شاخه شکسته کوچیک از شاخه جداش کردن نه استقبال کرد و نه پرهیز. فقط با اعصابی متشنج به شدت گریه می کرد. کرکس جفت متشنجش رو از نگاه شهپر پوشوند. شهپر نگاهش کرد.
-کرکس!تقصیر من بود. اذیتش نکن!
کرکس با نگاهی مرگبار بهش خیره شد.
-به حساب تو هم سر زمانش می رسم. مطمئن باش. حالا می خوام بری گم شی بالای سر مشکی همونجا بمونی تا خودم برسم.
شهپر تردید کرد. نگاه دلواپسش بین دست ها و چشم های آتیشبار کرکس می چرخید.
-کرکس!اون کبوتر داره ظرفیتش تموم میشه. حالش درست نیست. سر به سرش نذار.
کرکس مثل اژدهایی که آتیش از دهنش بپاشه از چشم هاش به شهپر آتیش می پاشید.
-فقط برو گم شو!
-شهپر نگاهش کرد.
-اینهمه وحشی نباش کرکس. عادلانه نیست. گناه داره. کاری نکن که بیشتر از این اذیت بشه.
کرکس تکبال بی خبر از صحنه و بی خود از خود رو مثل1دسته پر سبک دست به دست کرد و پنجه آزادش رو به ضرب تمام کوبید روی شونه شهپر.
-موجود کثافت! همین اندازه که زنده ای باید ممنون باشی. نه از من. از همین به قول تو کبوتر که با جفنگیات مسخرهت خودت رو فرو کردی توی دلش و خیال کردید من احمقم و نمی فهمم. مطمئن باش اگر به قول تو اذیت نمی شد، تو الان دیگه وجود نداشتی. درضمن، رفتار من با جفتم به خودم مربوطه. من هر غلطی دلم بخواد باهاش می کنم چون دلم می خواد. الان هم دلم می خواد باهاش صحبت کنم البته به زبون خودم، تا این بی شعور یاد بگیره دیگه توی بغل تو کفتار بالدار، لای پر های تو انگل آشغال دنبال دلداری نباشه. هرچی گفتم رو کامل به خاطر بسپار چون دیگه تکرارش نمی کنم. حالا هم بپر برو تا نظرم عوض نشده!
کرکس هوار نمی زد ولی لحنش چنان خطرناک شده بود که حتی شهپر هم بی اختیار عقب کشید. هیچ دلش نمی خواست در اون لحظه اون هم در حضور تکبال کرکس رو عصبانی تر از اونی که بود کنه. از طرفی جرأت نداشت تکبال رو تنها بسپاره بهش تا باز اذیتش کنه. چاره ای نبود. اگر بیشتر ادامه می داد، اگر کرکس حرصی تر می شد، تکبال بیشتر و بیشتر زیر آوار این خشم جریمه می پرداخت و این چیزی نبود که شهپر می خواست. پس هیچ چاره ای نداشت جز اینکه پرواز کنه و بره بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه. شهپر پرید و رفت. کرکس هم تکبال رو لای پر هاش مخفی کرد و مثل تیر به طرف نوک سکویا و اون لونه حصاری شده غیر قابل نفوذ پرواز کرد.
منطقه سکویا در سکوت عصرگاهی فرو رفته بود. شب داشت می رسید. باد می وزید. احتمال بروز توفان قوی تر و قوی تر می شد.
اون شب توفان شد و3شب تمام طول کشید. سکویایی ها که احتمال بروز حمله از طرف دشمن رو می دادن، همگی در1لونه چوبی صمغی خیلی بزرگ که پیش از این به پیشنهاد شهپر و با همکاری همه ساخته شده بود مستقر شدن و از دریچه های متعددش به بیرون اشراف داشتن. لونه چنان بزرگ بود که حتی کرکس هم راحت وسطش جا می شد. کرکس رفته بود تا1سرکی اون بیرون بکشه. کسی حرفی نزد ولی همه می دونستن کرکس راست نمیگه و گشت بهانه هست. این روز ها کرکس زیاد غیبش می زد. بقیه زمانی به این حدسشون مطمئن تر شدن که دیدن تکبال از طولانی شدن غیبت کرکس هیچ دلواپس نشد و بر عکس، پیش از رفتن کرکس حسابی نگران بود. کسی از تکبال نپرسید داستان چیه چون دیگه می دونستن تکبال چیزی نمیگه. شهپر آخر شب درست جلوی در به خواب رفت و بقیه هم در اطراف لونه ولو شدن. مشکی بعد از مدت ها تونسته بود به کمک چوب های نگه دارندهش و همراهی بقیه قاطی جمع باشه و حتی اگر هم نمی تونست باید هر طور بود میاوردنش بین خودشون چون نمی شد توی اون توفان وحشتناک اون بیرون روی درخت های هلو تنهاش بذارن. وقتی تکبال وحشتزده گفته بود مشکی رو اونجا جا نذارن بقیه زدن زیر خنده.
-فسقلی!کی گفته مشکی باید اونجا تنها بمونه؟ معلومه که باید بیاد اینجا! خوب البته1کمی دردش میاد اگر تکونش بدیم ولی به قیمت نصف شدنش هم باشه باید بیاریمش. اصلا نگران نباش. گریه هم نکن. به هیچ عنوان مشکی رو اون بیرون تنها نمی ذاریم. تکمار باید همچین چیزی رو به خواب هم نبینه.
نیمه شب بود. جز کرکس همه بودن. مشکی آروم کنار دست تکبال خواب بود. توفان لحظه به لحظه شدید تر می شد. سکویایی ها نیمه های شب که از شیطنت و قصه پروندن و اذیت کردن همدیگه خوب خسته شدن، تک تک از نفس افتادن و خوابشون برد.
-شهپر!آهای شهپر بلند شو بکش عقب بذار رد شم بی قواره!
شهپر با تکون های کرکس چنان از جا پرید و چنان وحشتزده نگاهش کرد که کرکس مطمئن شد کم مونده بود سکته کنه. کرکس کلافه نگاهش کرد و پیش از اون که فریاد شهپر دوباره دردسر درست کنه دست به کار پیشگیری شد.
-عجب موجود بدبختی هستی! یعنی تو هنوز تفاوت بین1موجود زنده و1توهم مسخره رو نمی فهمی؟ بابا من اینجام، اینجام، اینجام! خود خودمم. سالمم، زنده ام، اینجا مقابلت حاضرم. بسه دیگه تمومش کن تو هم!
بقیه خواه ناخواه بیدار شدن. شهپر هنوز از شوکی که بهش وارد شده بود نفس نفس می زد. تیزبین از اون طرف لونه با صدایی خواب گرفته نالید:
-کرکس!اومدی؟
کرکس بی حوصله ولی نه نامهربون جوابش رو داد.
-آره اومدم. همه چیز امنه بخوابید!
-خوشبین از گوشه دیگه ناله کرد:
-چی شده کرکس! چرا نصفه شبی پر داغ کردی؟
کرکس با حرص گفت:
-هیچی نشده. داشت1چیز های مزخرفی می شد که نشد. اه!
تکرو توی گوش تیزرو نجوا کرد:
-کرکس چشه؟ نکنه توی گشتش چیز خطرناکی دیده؟
تیزرو به همون آرومی جواب نجواش رو داد.
-نه. کرکس کلافه هست. غیبت خورشید نفسش رو گرفته.
تکرو دوباره نجوا کرد:
-درست مثل همه ما.
تیزرو تعییدش کرد و چندتای دیگه در اطراف هم تعییدش کردن. لحظاتی بعد، شب بود و توفان و سکوت.
خورشید10روز بعد برگشت. صبح سرد1روز تیره و ابری فریاد تیزپرک منطقه رو زنده کرد.
-آهای خورشید اومد! دارم می بینمش همراه کرکسه!
به چشم به هم زدنی اطراف تیزپرک پر شد از خفاش و از کلاغ هایی که1لحظه آروم نداشتن. پرپر می زدن، از سر و کول هم بالا می رفتن تا بالا تر بپرن بلکه ببینن ولی نمی دیدن از بس توی هم می لولیدن. هر کسی چیزی می گفت.
-تیزپرک! تو مطمئنی درست دیدی؟
-راست میگه آخه تو خفاشی و خفاش ها روزبین نیستن.
-آره درسته تیزپرک حالا کرکس اینقدر بزرگه که از پشت پلک های بسته هم به چشم میاد ولی خورشید رو تو واقعا دیدی؟
-من که میگم توهم گرفتی.
-راست میگه خورشید چرا باید با کرکس بیاد؟ یعنی کرکس از کجا پیداش کرده؟
… … …
صدای ریز و تیز تیز پرک رفت بالا.
-خفه شید بابا! اوناهاش چشم هاتون رو باز کنید می بینید. این روز ها هم شد روز که من توش نبینم؟ شما هم اگر جای زبون چشم هاتون رو به کار بگیرید می بینید.
شهپر همهمه رو شکست.
-درست میگه. خورشید همراه کرکسه. من دارم برق پر هاش رو می بینم!
بقیه هم از سر و کول هم بالا رفتن تا ببینن. کمی بعد خورشید و کرکس به دیدرس رسیدن و هورای بلند جمعیتِ پروازی های سکویا هوای گرفته صبح زمستون رو شکافت. خورشید در کنار کرکس و عملا زیر سایهش، به طرف منطقه سکویا پرواز می کرد. طولی نکشید که وسط هیاهوی غریب جمعیت سکویا به منطقه رسیدن.
-سلام خورشید!
-وای خورشید کجا بودی؟
-راست میگه چه بی خبر؟
-آره بگو ببینیم تو1دفعه کجا رفتی؟
-اصلا چجوری رفتی که ما نفهمیدیم؟
خورشید بهشون نظر انداخت. نگاهش بی نهایت خسته ولی آروم بود. درست مثل کسی بود که1بیماری بسیار سخت رو پشت سر گذاشته و حالا خیلی ضعیف ولی سلامت و خاطر جمع آماده قوی تر شدنه. سکویایی ها1بند سوال می کردن. خورشید1لحظه زیر چشمی به کرکس نظر انداخت. کرکس به دادش رسید.
-آروم باشید! خورشید تازه از سفر اومده خسته هست. ببینید! خورشید باید می رفت و رفت. الان هم برگشته و باید خستگی در کنه.
ولی بقیه دست بردار نبودن.
-آخه کجا رفته بود؟ تو که درست بهمون نگفتی بذار خودش بگه!
-راست میگه این چه جور سفر رفتن بود؟!
-خورشید!این کرکس2تا کلمه گفته نگفته گفت تمام. خودت بگو کجا رفتی؟
کرکس به جاش جواب داد:
-رفته بود به دشت.
سکویایی ها دوباره شلوغ کردن.
-دشت؟
-اونجا رفتی واسه چی خورشید؟
-راستی حال سبزه قبا ها چطور بود؟
-کاش می دونستیم اونجا میری تا براشون پیام می فرستادیم!
-راست میگه.
-خوب حالا کی رفتی که ندیدیمت؟
-آره. و چرا نگفتی؟
باز هم کرکس جواب داد:
-سبزه قبا ها رو به راهن. من به خورشید گفته بودم باید سریع و مخفی بره. شب بود که رفت. اگر شما ها می دیدید، خوب تکماری ها هم می دیدن دیگه! لازم شده بود که بره، من هم بهش گفتم1لحظه هم زمان از دست نده. باید همون نیمه شب بره. خورشید هم رفت و حالا برگشته.
سکویایی ها ول کن نبودن.
-کرکس! چه مشکلی بود که خورشید رو واسه حل کردنش فرستادی؟
-راست میگه الان چی؟ الان برطرف شده؟
-نمیشه به ما هم بگی؟
-آره بگو خیلی دلمون می خواد که بدونیم.
-بگو دیگه خورشید بگو!
باز هم کرکس طوری که همه بشنون جواب داد:
-مشکل طبق معمول تکمار بود که شنیده بودم دوباره داره واسه دشتی ها دردسر میشه. خورشید باید می رفت و می فهمید. رفت و فهمید که مشکلی نیست و این شایعه بوده. ببینم شما ها نمی خوایید بس کنید؟ دست از سر این بیچاره بردارید از نفس افتاد!
تکرو خندید.
-میگم نکنه خورشید زبونش رو توی دشت جا گذاشته؟ آخه تمام جواب هاش رو تو دادی کرکس! چرا حرف نمی زنه؟ بابا داریم دلواپس میشیم بگید چی شده دیگه؟
کرکس بهش لبخند زد.
-چیزی نشده. خورشید فقط خسته شده. مطمئن باشید.
خورشید سر بالا کرد و به بقیه دلواپس های سکویا نظر انداخت.
-آخه شما ها مگه مهلت حرف زدن هم میدید؟ سلام. من رفته بودم دشت. سبزه قبا ها20بودن. هرچی کرکس گفت رو تأیید می کنم. درضمن شما ها اصلا عوض نشدید. همهتون1مشت موجود جیغجیغی فضول بی تربیت هستید که بلد نیستید1دقیقه خفه بشید تا هوای خستگی از سر تازه رسیده ها بپره. برید گم شید با این مدل مزخرفتون!
خورشید چنان آروم این ها رو گفت که سکویایی ها مجبور شدن کاملا سکوت کنن تا همه بشنون. با اینکه در کلمات خورشید محبت نبود، مثل همیشه، ولی تمام سکویایی ها بلند هورا کشیدن و براش کف زدن.
-مرسی خورشید!
-آره سخنرانی کاملی بود برای معرفی مجدد خودت!
-راست میگه داشتم شک می کردم نکنه خودت نباشی که الان مطمئن شدم خود خودتی.
-آره بابا تو خورشید خودمونی. لطفا عوض نشو که بعد از سفر هات بشه بشناسیمت.
-درست میگن خورشید تو چنان داقون شدی، یعنی ببخشید چنان عوض شدی که از روی قیافه شناختنت1کوچولو سخت شده.
-آره آره1کمی فحش بده بفهمیم با کی طرفیم.
-آره راست میگه ولی حالا خسته ای هوار نمی خواد بزنی از همین هایی که گفتی خوبه.

سکویایی ها اینقدر گفتن و گفتن تا خورشید سر بالا کرد، با نگاهی بی فروغ از خستگی بهشون خیره شد و چیزی شبیه لبخند در چهره همیشه تلخش دیده شد.
-نکبت های مسخره! شما ها همه از بیخ نکبتید. ولی از اون…مثبت هاش.
هورای بلند سکویایی ها رفت آسمون. سر و صدا حسابی زیاد بود.
-آهای مشکی!
صدای آهسته از خستگی ولی بدون لرزش و مثل همیشه محکم خورشید رو همه شنیدن. برای1لحظه انگار دستی به سرعت1مشت بزرگ تشویش رو به جمع پاشید. مشکی که وسط چندتا چوب که به اطرافش بسته بودن تونسته بود سر پا بمونه و اون وسط ها خودش رو مخفی کرده بود، آشکارا سعی کرد بکشه عقب و انگار می خواست هرچی کمتر دیده بشه و در همون حال تقریبا زمزمه کرد:
-سلام خورشید!.
وضعیت مشکی دردناک بود. سلام ضعیفش وسط اونهمه صدا به وضوح شنیده شد. خورشید مستقیم توی چشم های مشکی نگاه کرد، کاری که از زمان ورودش به منطقه سکویا کسی ندیده بود که انجام بده.
-سلام مشکی! شبیه1مشت تیر و تخته متحرک می مونی! چطوری کج و کوله؟
سکوتی که بعد از سلام مشکی به جمع حاکم شده بود1دفعه با قهقهه بلند مشکی شکست و بقیه هم1صدا با مشکی بلند زدن زیر خنده. خنده هاشون چیزی بیشتر از1شادی معمولی ناشی از بازگشت1سفر کرده بود. خورشید بهشون نگاه کرد و در حالی که خودش هم تقریبا باهاشون می خندید بلند ولی بی مخاطب خاص گفت:
-زهر مار!
خنده ها بلند تر شد. خورشید آهسته به شونه مشکی ضربه زد، دستش رو گرفت و با نگاهی مستقیم بهش خیره شد.
-خیلی خوبه مشکی! مطمئنم خیلی سریع از دست چوب های اطرافت خلاص میشی و می تونی به جای تمام این زمانی که لای برگ ها ولو بودی، بلند شی و حسابی خر کاری کنی.
سکویایی ها از خنده نعره می زدن و مشکی با خنده هایی بلند و از ته دل، هم صدای بقیه بود. با چشم های بسته هم می شد فهمید که مشکی به وضوح از زجر سنگینیِ دردناکی که روی شونه هاش حس می کرد سبک شده. خورشید هم همینطور. بقیه افراد منطقه سکویا هم همینطور!.
خورشید تکبال رو دید که فقط لبخند می زد و بهش خیره شده بود.
-صبح به خیر تکی! ببینمت! تو هم که اندازه خودم زهوارت در رفته که!
تکبال به طرز عجیبی نگاهش کرد. خورشید بهش لبخند زد.
-چته؟ می خوایی بغلم کنی؟ خوب بجنب دیگه معطل چی هستی؟ زود باش بپر!
تکبال دیگه مکث نکرد. توی بغل خورشید بغضش رو خورد و خیلی آروم، انگار با خودش، نجوا کرد:
-دلم تنگ شده بود واسهت خورشید.
تکبال هیچ وقت نفهمید خورشید صدای به اون آرومی رو وسط اونهمه صدا شنید یا نه. ولی خورشید دستی به سر و پر های کبوتر کشید و خندید. چه فرقی می کرد که خورشید حرف دلش رو شنیده بود یا نه؟ مهم دستی بود که تکبال باز هم می تونست احساسش کنه و این براش بی نهایت ارزش داشت. تکبال می خواست اون دست، اون هوا، اون وجود باشه. گیریم که مهربون نباشه، گیریم که سفت بگیره، گیریم که همراهی باهاش واسه تکبال سخت باشه. تکبال فقط می خواست خورشید باشه. سلامت و آزاد و زنده. هرچند نامهربون. هرچند خشن. هرچند مثل همیشه تلخ.
-آهای خورشید! فسقلی رو بغل کردی و به ما فقط خودت رو با الفاظ مخصوصت معرفی کردی. این تبعیض آشکار رو ما نمی بخشیم.
-راست میگه. این عادلانه نیست.
-آره درسته! ما حقمون رو می خواییم!
-موافقم. کرکس!ما بهت شکایت می کنیم که موضوع رو بررسی و پیگیری کنی.
-آره درست میگن من هم معترضم.
… … …
خورشید با حالتی که انگار به1مشت برگ خشک نگاه می کنه همه رو از نظر گذروند و چشم هاش رو تنگ و گشاد کرد.
-بسیار خوب! اگر بخوایید می تونم همه شما ها چوب های بی مصرف رو تک تک بغل کنم ولی بعدش هرچی شد پای خودتون. آخه من زیاد بهتون محبت دارم و هر کسی رو بیشتر دوست داشته باشم بیشتر فشار میدم. اول هم از این1مشت چوب متحرک شروع می کنم که حسابی دلم تنگ شده بود واسه فشردن و صاف کردن استخون هاش!
خورشید این رو گفت و رفت طرف مشکی. مشکی بی اختیار خودش رو پرت کرد طرف کرکس و با وحشتی آشکار هوار زد:
-آی کرکس!می خواد بکشدم! به دادم برس!
شلیک خنده بود که فضای پر همهمه رو شکافت. مشکی در حین فرار تعادلش رو از دست داد، چند بار تلو تلو خورد، عاقبت هم نتونست تعادلش رو به دست بیاره و بایسته، عقبی رفت و اگر کرکس نمی گرفتش محکم می خورد زمین. این بار خورشید هم نتونست خودش رو نگه داره. لحظه ای به اون صحنه مضحک خیره موند و بعد1دفعه ترکید و همراه بقیه و حتی خود مشکی، بلند زد زیر خنده. برای سکویایی ها همین کافی بود. حتی خیلی بیشتر از اندازه ای که منتظرش بودن. سکویایی ها شاد بودن. از بازگشت خورشید، از سلامتش، از نگاه مستقیمش به نگاه مشکی و از رفتار اون2تا با هم که عطر آشتی داشت، از شادی مشکی، از خنده خورشید، از بلند شدن مشکی هرچند به کمک چوب های اطرافش، و از اینکه هنوز می تونستن شاد باشن و بخندن.
بلاخره کرکس تونست خورشید رو از وسط جمع پر همهمه و ناآروم خلاص کنه. خورشید به همراهی کرکس به طرف نارنج بلند وسط منطقه رفت و وارد لونهش شد. اونجا آروم بود. سکویایی ها اون بیرون واسه خودشون شلوغ می کردن. کرکس با نارضایتی پر و بال تکون داد.
-اگر چیزی بهشون نگم همین طور دور و بر این درخت عربده می زنن. الان درستش می کنم!
خورشید مانع شد.
-ولشون کن! بذار شاد باشن. این ها حق دارن بخندن. برای هر کسی که بتونه بخنده این لازمه. اون ها می تونن. برای چی مانعشون بشی؟
کرکس متوقف شد.
-ولی تو باید خستگی در کنی.
خورشید نفس عمیقی کشید.
-شادی اون ها مزاحم خستگی در کردن من نمیشه. ول کن برام بگو این مدت که نبودم چی ها شد؟
کرکس به علامت نفی سر تکون داد.
-حالا نه. باشه واسه فردا. امروز تو همچنان در مرخصی هستی. از فردا دوباره وارد ماجرا شو!
خورشید ناراضی نگاهش کرد.
-مسخره بازی در نیار کرکس! مرخصیِ چی؟
کرکس خندید.
-استراحت بعد از بیماری.
خورشید با نارضایتی چشم تنگ کرد.
-من که بیمار نیستم.
کرکس دوباره خندید.
-خوب. استراحت بعد از سفر.
خورشید عصبانی شد.
-زهر مار!به چی می خندی؟
خنده کرکس بلند تر شد.
-به قیافه تو. تماشایی شدی خورشید! انگار پر هات واسهت زیادی زیادن. مثل1پوشش گشاد برای1جسم ضعیف.
خورشید حسابی کفری شد.
-ضعیف خودتی عوضی. از بس نفله ای با سلاح نصفه شب یواشکی میایی دزدی.
کرکس همچنان می خندید.
-من که چیزی ندزدیدم. اون شب اومده بودم خودت رو بدزدم که…
خورشید وسط حرفش رفت.
-که کم مونده بود من بدزدمت. حقت بود اینقدر می زدمت که جونت بالا بیاد تا دیگه نصفه شب اون طوری وارد لونه من نشی.
کرکس هنوز می خندید.
-تو که حال زدن نداشتی. خیال کردی ازت می خوردم؟ اون هم در لحظه داقونیت؟
خورشید با حرص از جا پرید.
-کرکس!الان اصلا داقون نیستم. با رضایت کامل حاضرم جای اون شب بزنمت.
کرکس دیگه نخندید. مهربون نگاهش کرد، آروم شونهش رو لمس کرد و بهش لبخند زد.
-آروم باش خورشید! مطمئن باش اون زمان هم تو می تونستی از خودت دفاع کنی. فقط دلت نخواست، واسه اینکه باهام موافق بودی و می دونستی این باید بشه. وگرنه تو از دست من ضربه نمیشی. من می دونم. من می دونم که تو در هر حالی که باشی باز خورشیدِ سکویایی.
خورشید به نگاه گرم و آرامش بخش کرکس خیره شد و شونه هاش افتاد.
-کرکس!ممنونم!
کرکس آروم خندید.
-واسه چی؟ واسه اینکه ازت تعریف کردم؟
خورشید نخندید. عصبانی هم نشد.
-واسه اینکه کمک کردی خلاص بشم. خیال می کردم دیگه شدنی نیست. آخه اون تکمار عوضی اندازهش رو حسابی…
کرکس اجازه نداد ادامه بده.
-بسه دیگه! تموم شد. دیدی که خلاص هم شدی. این منم که ازت ممنونم خورشید. ببین خورشید اون شب که اومدم به لونهت تصمیم داشتم از این گرفتاری مسخره خلاصت کنم حتی اگر تو خودت نخوایی. هم به خاطر خودت، هم به خاطر تمام منطقه سکویا و احتیاجی که تمام سکویایی ها در ادامه درگیری با تکمار بهت داشتن و دارن. من اومده بودم که به هر حال ببرمت و می دونستم چه زجری منتظرته و می دونستم که تو هم این رو می دونی و واقعا دلم نمی خواست تصور کنم که چجوری این رو به ناخواهت بهت تحمیل می کنم. تو حالت درست نبود و نفهمیدی که چقدر سبک شدم زمانی که دیدم خودت موافقی و باهام همراهی می کنی.
خورشید آروم لبخند محوی بهش زد.
-کرکس!داشتم دق می کردم. از سنگینی این فشار داشتم دق می کردم. مثل جوجه های تازه پرواز خوشحالم از آزادیم. ممنونم.
کرکس نگاهش کرد. خورشید حسابی خسته و حسابی ضعیف شده بود. کرکس1دفعه با صدای بلند زد زیر خنده.
-ولی این ها دلیل نمیشه من بهت راست گفته باشم. تمام تعریف هایی که چند لحظه پیش ازت کردم دروغ بود و درست بر عکسش درسته. دیدم داری از بسیاری تأثیر اون کوفتِ تکمار میمیری گفتم دم آخری شادت کنم و بعد مردنت بقیه به عنوان1کرکس جوانمرد بشناسنم که1موجود گرفتار اکسیر تکمار رو در لحظه های آخر زندگیش شاد کرده.
خورشید1دفعه با سرعتی که از آرامش لحظه پیش و خستگی نگاهش بعید بود از جا پرید و به شونه های کرکس چنگ انداخت.
-اُهُ!اگه به کسی بگی می کشمت فهمیدی؟
کرکس دست از خندیدن برداشت. نگاهش دوباره جدی، گرم و مهربون شد. بال هاش رو دور جسم خسته خورشید حلقه کرد و بهش لبخند زد.
-خاطر جمع باش! من به کسی نمیگم. تو به فرمان من1مدتی رفته بودی سفر و حالا برگشتی. این واقعیتیه که هرگز کسی خلافش رو ازم نمی شنوه. هرچند گرفتاری واسه هر کسی میشه که پیش بیاد ولی حالا که تو نمی خوایی، ماجرای غیبتت برای همیشه به صورت داستان1سفر ناگهانی باقی می مونه. تو همچنان قهرمان ما هستی خورشیدِ سکویا!
خورشید لای بال های کرکس مچاله شد، با رضایتی عمیق خودش رو جمع کرد و هنوز به بستر نرسیده بود که به خواب رفت.
اون روز خورشید تا صبح فردا توی لونهش خوابید. خوابی چنان سنگین و عمیق که وقتی چندتا از خفاش ها یواشکی رفتن بالای سرش بلکه چیزی سر در بیارن، خورشید بیدار نشد.
افرا.
افرایی ها دیگه حسابی خوش پر و بال شده بودن و زمان هایی که بارون نبود، آسمون حسابی ازشون پذیرایی می کرد البته در زمان های کوتاه. بال های ضعیف اون ها هنوز نتونسته بود جفای زمستون رو کامل فراموش کنه. فاخته از غیبت باز که داشت طولانی می شد به شدت دلگیر بود و هرچی دلگیر تر و دلتنگ تر می شد، نگاه هاش به تکبال تیره تر، سرد تر و خصمانه تر می شد. تکبال چند بار سعی کرد براش توضیح بده که بسته شدن اون دریچه واقعا کار خودش نبوده ولی فاخته هر بار1چیزی از وسط کلامش پیدا می کرد که عصبانی تر بشه و اوضاع بد تر و بد تر می شد. تکبال حس می کرد که چقدر از باز متنفره. تا اون زمان هرگز چنین احساس عجیبی رو تجربه نکرده بود. نمی شد زمانی بیکار باشه و1دفعه اشک هاش پر هاش رو خیس نکنن. کرکس از شدت حرص دیوانه می شد و بارها تکبال حسابی سر این داستان به دردسر افتاده بود ولی نه تلاش های کرکس، نه تنبیه هاش، نه مهربونی هاش، نه خشمش، نه پند های خورشید و نه توصیه های شهپر، هیچ کدوم نمی تونستن تکبال رو به این نتیجه برسونن که باید بینشش رو نسبت به فاخته و سرنوشتش عوض کنه. تکبال همچنان با حضور باز در دل فاخته می جنگید و هر زمان بهش فکر می کرد، می تونست کرکس رو درک کنه که چه نفرتی از حضور فاخته در وجود تکبال داشت! ولی آیا واقعا این2تا شبیه هم بودن؟ آیا حس کرکس به فاخته شبیه حس تکبال به باز بود؟ یعنی تکبال فاخته رو اون مدلی می خواست که کرکس تکبال رو؟
-نه! نه!نه، نه، نه، نه، نه خدای من نه!
-چی شده تکبال؟ چرا با خودت حرف می زنی؟! حرف که چی بگم؟! با خودت داد می زنی؟
تکبال چنان به چلچله خیره شد که انگار دفعه اولی بود که می دیدش. چلچله با خستگی نگاهش کرد.
-تکبال!تو رو به خدا دیگه بس کن! تو و این فاخته جفتتون دیوونه اید! تو که پاک زده به سرت اون هم که معلوم نیست سر چی ول معطله. راستی تکبال! میگم این فاخته و اون پرنده عجیبه…
تکبال دستش رو به نشان سکوت بالا برد.
-چلچله!این آسمون اگر شروع کنه به باریدن حالا حالا ها توقف نداره. بپر که بعدش دیگه معلوم نیست کی بتونی.
چلچله نگاهش کرد.
-به نظرت خیلی هواداری که هنوز نمی خوایی در موردش حرف زده بشه؟ ولی فاخته به تو اینطوری نگاه نمی کنه. می خوایی واسهت بگم چی ها در موردت به سیاهپر…
تکبال بلند و محکم فرمان داد:
-چلچله!بپر! الان!
چلچله با نگاهی ناشناس ولی منفی بهش نظر انداخت.
-به جهنم!حقت همون فاخته هست با جفنگیاتی که می پرونه در موردت.
تکبال مجبور به تکرار فرمانش نشد. چلچله بلافاصله پرید و رفت. تکبال حس کرد قلبش در حال انجماده. دلش فریاد می خواست. دلش جیغ می خواست. دلش پایان می خواست. پایان همه چیز. پایان این کابوس تاریک. پایان خودش.
دیدگاه های پیشین: (4)
حسین آگاهی
جمعه 17 بهمن 1393 ساعت 10:16
سلام. از اون جا که در این قسمت شاهد هیچ حادثه ای جز برگشت خورشید نبودیم هر چه سریع تر قسمت های بعدی را آماده کرده و قرار دهید.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من. این بیچاره ها نمیشه1چند صباحی بی حادثه سپری کنن؟ گناه دارن. حادثه هم میاد. البته کاش می شد نیاد ولی میاد.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.
آریا
جمعه 17 بهمن 1393 ساعت 10:38
سلام بر پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
ممنونم عزیز همه چی عالی بود خسته نباشی
بابت همه چی ممنونتم پریسا
سلامت و دل شاد باشی
خدا نگهدارت

پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم از لطف تمام مدتت. امیدوارم به همین زودی همه چیز برات عالی بشه و باشه.
ایام به کامت.
مینا
جمعه 17 بهمن 1393 ساعت 17:32
سلام این قسمت خیلی قشنگ و درام بود. ممنون خوشحال دشم که خورشید برگشت.

پاسخ:
سلام میناجان.
خوشحالم از خوشحالیت.
همیشه شاد باشی.
آریا
شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 09:37
ممنونم پریسا جان
من بیشتر از همه چی منتظر یه چی هستم تا خوشحالیم کامل بشه خودت هم خوب میدونی عزیز که اون چیه
ممنونم از محبتت پریسا جان
آرزو میـــکنـــم خــــدا بـــی گِــــره ، بـــبافــــد طــــرح آرزوهــــایــــت را …
سلامت باشی دوست عزیز
ایزد نگهدارت

پاسخ:
هرچی خدا بخواد همون میشه آریای عزیز. شاید بعضی چیز ها رو اصلا خدا نخواد. شاید ما هم باید نخواییمشون ولی…هرچی خدا بخواد. ازش می خوام به هرچی که می خوایی برسی و اگر مصلحت پروردگار رسیدن نیست، پس اون چیز رو هرچی که هست از دلت بگیره و جاش آرامش بذاره تا دیگه نخواییش که از نرسیدن بهش احساس ناکامی نکنی.
ایام به کامت.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *