شب سنگینی بود. منطقه سکویا ظاهرا در خواب به سر می برد ولی تجربه نشون داده بود که این ظاهر گول زنکه و تکماری ها نباید باورش می کردن. جنبنده ای دیده نمی شد. کسی سایه سیاه بزرگی که از پشت شاخه های هلو دور زد، بی صدا رفت پشت پیچک ها و راه وسط منطقه رو در پیش گرفت رو ندید. هیچ کسی ندید جز شهپر که معلوم نبود1دفعه از کجا سبز شد و با دیدن اون سایه سیاه چنان حالش عوض شد که وسط زمین و هوا تعادلش رو از دست داد، بی هوا عقب افتاد و در حالی که چیزی نمونده بود به ضرب روی شاخه های خشک1درختچه خواردار سقوط کنه بلند و بی اختیار داد کشید.
بلافاصله منطقه مثل بمب ترکید. سکویایی ها که این فریاد رو سفیر اعلام خطر تلقی کرده بودن، مثل باد ریختن وسط و کم مونده بود که فاجعه درست بشه.
-آهای شما ها! بسه! من بودم تمومش کنید!
هوار کرکس همه چیز رو درست کرد.
-کرکس! این چه کاری بود کردی؟ ممکن بود بزنیمت. چرا داد کشیدی؟
کرکس با نگاهی نکبتبار به شهپر خیره شد.
-من نبودم. داد رو این کشید. بی مخ روانی!
همه نگاه ها متوجه شهپر شد که هنوز نتونسته بود از گیجی در بیاد.
-شهپر! خل شدی؟ چیکار کردی؟ نصفه شبی ماجرا درست می کنی تو هم!
شهپر گنگ و گیج تماشا می کرد. کرکس دور از چشم بقیه واسهش چشم تنگ کرد. بقیه که خیالشون راحت شده بود متلک و شوخی پرت می کردن و به حال شهپر می خندیدن.
-بد خواب شدی شهپر؟
-البته حق داشتی! این کرکس بی صدا وسط نصفه شب حسابی ترسناکه! بهش نگی؟
-راست میگه، از بس خوشمزه ای براش1دفعه می خورَدِت بعدش گرفتار تهوع درختی میشه، چون توی دلش نمی مونی باید بیایی بیرون!
-جدی شهپر اصلا نصفه شبی تو این بیرون بودی که چی؟
-راست میگه. کرکس اگر بوده اومده بوده پیدات کنه یواشکی خدمتت برسه! تو زدی بیرون که چیکار کنی؟
…
شیطنت ها و خنده ها تمومی نداشتن. کرکس با حرص به شهپر نظر انداخت.
-شبپره نکبت! ببین! من اینجام. درست مقابل تو. دیگه شبح نبین وگرنه لازم میشه درمونت کنم! درمون هام رو تو نمی پسندی و اوضاعت شبیه خودت بی ریخت میشه.
بقیه زدن زیر خنده. کرکس نگاهشون کرد. نخندید ولی اخم هم نکرد و از قیافهش مشخص بود جز نارضایتی از شهپر که اوضاع رو به هم ریخته بود، از کسی نارضایتی نداشت.
-اگر هنوز خیال شبح دیدن داری بگو شروع کنم.
شهپر هیچی نگفت. بقیه می خندیدن. کرکس زد روی شونهش.
-شهپر! ببین منو! محض رضای خدا دیگه اینطوری کاسه کوزهم رو به هم نریز. الان هم خودت خراب کردی خودت هم درستش کن. این ها رو بفرست همونجایی که ازش اومدن من الان نمی خوام اینجا باشن.
بقیه نشنیدن. شهپر هنوز گیج بود. کرکس اصرار کرد. خیال داشت هر طور شده از اون هوا خلاصش کنه.
-پاشو دیگه! بهت میگم پاشو!
کرکس شونه های شهپر رو گرفت و به طرف جمعیت فشار داد. شهپر خواه ناخواه از اون حال و هوا در اومد، به خودش مسلط شد و سعی کرد بقیه رو پراکنده کنه. کرکس اون وسط با نگاه گشت تا خورشید رو پیدا کنه. خورشید دیر رسید، عقب ایستاد و با نگاه بی روح و خسته تماشاش می کرد. قشنگ مشخص بود دلش نمی خواد کسی ببیندش تا راحتش بذارن. کرکس ندیده گرفتش و توجه بقیه رو هم تا جایی که می تونست ازش منحرف کرد. خورشید وقتی خاطر جمع شد که حضورش لازم نیست، به همون بی صدایی که اومده بود رفت و در تاریکی گم شد. کرکس هم که شهپر رو مشغول بقیه و بقیه رو سرگرم شهپر کرده بود، به مسیر رفتنش خیره شد و به انتظار نشست تا جو آروم بشه. شهپر نه خیلی زود، ولی تونست اوضاع رو سر و سامون بده و سکویایی ها با خنده و شوخی دوباره رفتن تا به ادامه خواب سبکشون برسن. کرکس، وسط تاریکی شب، این بار بی صدا تر و مراقب تر از پیش، از پشت سکویا پایین خزید و از لای شاخه های کلفت تر به طرف لونه خورشید پرواز کرد. دلش می خواست شهپر نبیندش که باز دوباره شر درست نشه. کرکس، مراقب و محتاط پرید و رفت. پشت در لونه خورشید متوقف شد و به اطراف نظر انداخت. کسی نبود. کرکس خیلی آهسته، به در فشار آورد. در اول کمی مقاومت کرد و بعد، فرمان بر و بی صدا کنار رفت و باز شد.
صبح فردا منطقه سکویا با کابوس به پیشواز روز رفت.
-آهای! خورشید غیب شده!
ظرف مدتی کمتر از1دقیقه همه کاملا بیدار و آماده بودن.
-کرکس هم که نیست. یعنی جفتی رو با هم دزدیدن؟
-چی میگید؟ برای چی مزخرف میگید؟ مگه میشه؟
-راست میگه اینکه شدنی نیست.
-آخه چرا شدنی نیست؟
-چون اولا خورشید بوق نیست بردارن ببرنش هیچی نگه. دوما کرکس توی لونهش جاش امنه و اون قدر بالاست که دست کسی به این سادگی بهش نمی رسه.
-راست میگه. از این ها گذشته، ما با1پخ بیداریم. این کار هیچ طوری شدنی نیست.
-اصلا شما ها دارید چی میگید؟ فسقلی توی لونه صحیح و سالمه! اگر تکماری ها اومده باشن فسقلی رو می برن نه کرکس رو.
-راست میگه! اصلا فسقلی حتما می دونه! ازش بپرسیم ببینیم این2تا کجا رفتن!
شهپر با تحقیر شونه بالا انداخت.
-فسقلی! تا کی می خوایید این کبوتر رو این طور مسخره صداش بزنید؟ این1موجود کامل، بزرگ و بالغه. خودتون از این نامگذاری هیچ حس بدی نمی کنید وقتی به این میگید فسقلی؟
چند نفر مثل اینکه چیز تازه و عجیبی شنیده باشن لحظه ای تماشاش کردن و بعد دوباره همه چیز عادی شد.
-بابا بیایید بریم ببینیم فسقلی چی می دونه از غیب شدن این ها!
-راست میگه دیگه!
-آهای! کرکس اومد!
انگار رنگ و روی منطقه عوض شد. سیل پرنده های شب و روز بود که به طرف کرکس پرواز کرد.
-سلام کرکس.
-کرکس خورشید هیچ کجا نیستش!
-آره آره پیداش نکردیم.
-ما خیال کردیم شما2تا با هم هستید ولی…
-کرکس! حالا چیکار کنیم؟
… … …
اگر کرکس حرف نمی زد منطقه منفجر می شد از سوال هایی که لحظه به لحظه بیشتر، بلند تر و پریشون تر پرتاب می شدن.
-آروم باشید! خورشید جاش امنه!
انگار صدا ها1دفعه با دکمه خاموش شدن و لحظه ای بعد، دوباره همهمه ها شروع کردن به بالا گرفتن.
-جاش امنه؟
-یعنی می دونی کجاست؟
-کرکس! خورشید کجاست؟
-اتفاقی که نیفتاده مگه نه؟
-کرکس! همه چیز درسته؟
… … …
کرکس پیش از بالا گرفتن صدا ها موضوع رو حل کرد.
-به من گوش بدید! خورشید چند روزی نیست. رفته سفر. خیلی فوری پیش اومد و خورشید باید سریع می رفت. نگران نباشید. خطری نیست. مشکلی هم نیست. خورشید هم چند روز دیگه بر می گرده. تا اون زمان، باید حواس ها جمع باشه تا غیبتش کمتر دردسر درست کنه. دیگه بس کنید و برید سر باقی زندگی.
سکویایی ها چیزی نفهمیدن بنا بر این خاطرشون جمع نشد.
-کرکس! خورشید چرا باید می رفت؟
-راست میگه. لازم نبود چندتا از ما باهاش بریم؟
-کرکس! سفر خورشید به درگیری ما مربوطه؟
-کرکس! مطمئنی که خطری نیست؟
… … …
کرکس با اطمینان به همه آرامش خاطر داد و به سوال ها جواب داد.
-اول، نه لازم نبود کسی همراهش بره. خورشید باید خودش تنها می رفت. دوم، بله سفرش به درگیری های ما مربوطه. سوم، مطمئنم که خطری تهدیدش نمی کنه. بهتون تضمین میدم که جای خورشید در حال حاضر از مکان همه ما امن تره. و چهارم، دیگه نپرسید چون توضیح نداره. خورشید باید می رفت و رفت. زود هم بر می گرده. تمام.
تمام. با این فرمان کوتاه، ساده و صریح، بحث تموم شد. هرچند کسی چیزی نفهمید جز اینکه خطری نیست و اوضاع درسته ولی بیشتر از این، چیزی دستگیر کسی نشد. تکبال، در آرامشی غمگین به این بحث و جدل ها و گفتگو های پنهانی بعدش نظاره می کرد و در جواب اون هایی که مطمئن بودن تکبال1چیز هایی از این سفر عجیب خورشید می دونه و به کسی نمیگه فقط سکوت می کرد و تماشا.
یکی2روز دیگه هم گذشت. همه می دیدن که در این مدت کرکس1زمان هایی غیبش می زنه و تکبال برخلاف همیشه، به این غیبت های گاه و بی گاه و در بعضی مواقع طولانی اصلا معترض نیست. فقط با همون آرامش غمگین که کمی کدورت دلواپسی تهش خونده می شد، به انتظار کرکس می نشست تا برگرده. کرکس بیخیال و آروم به اذیت کردن تکمار و دار و دستهش مشغول بود و بقیه سکویایی ها با کمال میل همراهیش می کردن. شهپر در این مدت فقط فرمان می برد و تماشا می کرد. نه کنجکاو بود، نه اصرار می کرد، نه به تکبال برای آگاه تر شدن می پیچید، نه برخلاف نقشه خطرناک چندتا از خفاش ها به خیال تعقیب کرکس افتاد و نه به کرکس گفت که از غیبت خورشید متحیره. شهپر در کمال سکوت فقط تماشا می کرد و تماشا می کرد.
زمان کند و بیخیال از وسط غفلت پرنده های جنگل سرو رد می شد و می رفت. منطقه سکویا و افرادش بدون خورشید پیش می رفتن و پیش می بردن. درگیری ها به قوت خودش باقی بود. مشکی آهسته آهسته با به کار بستن توصیه ها و ادامه درمون های خورشید به طرف سلامتی می رفت، تکبال به تمرین هاش بدون خورشید ادامه می داد و شهپر همچنان در عین کارآمد بودن، تماشاگر ماجرا بود.
افرا.
صبح خیلی زود بود و هوا هنوز به تاریکی می زد. ضربه های خیلی آهسته ای که به دریچه می خورد، هرچند خیلی آروم بود ولی فاخته رو از جا پروند. در1لحظه پشت دریچه بود و کشیدش که باز بشه ولی با حیرت دید که دریچه مثل دیواری سخت سر جاش مونده و حرکت نمی کنه. ضربه های آهسته همچنان به دریچه می خوردن. فاخته کلافه و عصبانی دریچه رو با تمام زورش کشید.
-باز! باز تو اونجایی؟
صدای آهسته و زمزمه وار باز از پشت دریچه شنیده شد.
-آره منم. چرا باز نمی کنی؟
فاخته با حرص مشتی هواله دریچه کرد که هیچ فایده ای نداشت و دستش درد گرفت.
-این لعنتی باز نمیشه! نمی دونم چرا اینهمه سفت شده!.
صدای اون طرف دریچه زمزمه کرد:
-باز نمیشه؟ مگه ممکنه؟ تا دیروز صبح که باز می شد.
فاخته در حالی که دستش رو می مالید جواب داد:
-بله می شد ولی حالا نمیشه. به جای حرف زدن1کمکی کن بلکه بشه.
باز و فاخته باهم از2طرف هول دادن و کشیدن ولی دریچه باز نشد که نشد. فاخته با حیرتی آمیخته به خشم به دریچه نگاه کرد.
-این چی می تونه باشه؟ چرا باید باز نشه؟
باز بی حوصله از پشت دریچه بسته صدا زد:
-کسی اونجا نیست زورش برسه؟ اون کبوتره…
فاخته وسط حرفش پرید.
-نه بابا رفته. عجیب بود که امروز خیلی زود رفت!. نکنه…
فاخته با خشم به دریچه خیره شد و آروم دستش رو روی اون گذاشت. صدای باز از سکون درش آورد.
-ببین! این دریچه باز بشو نیست. بیا دم در!
فاخته1دفعه از جا پرید.
-نه! دم در نمیام.
باز خندید.
-عزیز دلم! قول میدم نزدیکت نشم. فقط بیا در رو باز کن با هم حرف بزنیم! من چند قدمی در میشینم. بیا دیگه!
فاخته تردید نکرد.
-گفتم نه!
باز سرش رو به شکاف باریک دریچه چسبوند و با مهربون ترین لحنی که می تونست خندید.
-فاخته ترسوی من! آخه خیال می کنی من چیکارت می کنم؟ بیا می خوام ببینمت! دلم تنگ شده بیا دیگه! بدجنس! تو دلت تنگ نشده برام؟
فاخته به دریچه تکیه داد. دلش تنگ شده بود. روحش پر می زد که بپره بره در رو باز کنه ولی…
-ببین! بیا باز هم تلاش کنیم بلکه این لعنتی باز بشه!
باز با لحنی گرفته زمزمه کرد:
-این اگر باز شدنی بود تا حالا باز می شد. اونی که بسته و در رفته کارش رو بلد بوده. ببین من الان میرم دم در منتظرت میشم. دلت میاد نیایی هم رو نبینیم؟ اگر دلت میاد که خوب هیچی دیگه. من رفتم پشت در.
فاخته گیج و عصبانی پشت دریچه بسته باقی موند. دریچه سفت و سخت بین اون و باز نشسته بود.
-اونی که بسته و در رفته کارش رو بلد بوده!-
این جمله باز مثل ناقوس جنون توی سر فاخته چرخید.
-تکبال! کثافت روانی عوضی احمق آشغال! به خیالت این طوری می تونی به حماقت های مزخرفت ادامه بدی! اون هم روی مغز من! تو آشغال ترین زنده تمام جهان هستی!.
باز آهسته چند ضربه به در زد. فاخته بی اراده خودش رو پشت در رسوند. دستش روی در بود. باز از پشت در براش زمزمه محبت می کرد.
-فاخته! باز کن! می خوام ببینمت! وای که الان چه قشنگ شدی! از صدای نفس هات معلومه عصبانی هستی! ولش کن بیخیال. باز کن در رو! دلم نمیاد اینطوری برم. من تا اینجا بیام و نبینمت؟ آخه مگه میشه؟ باز کن!دلم پر می زنه ببینمت. تو هم که همین طور. باز کن! فقط تا نیمه بازش کن! زود باش!.
لحن باز مهربون، شاد و تشویق کننده بود. فاخته دست به در داشت و از شدت حرص و درموندگی نفس های بلند می کشید. مدتی گذشت. صدای باز و ضربه های آرومش به در فاخته رو به خودش آورد.
-فاخته! عزیز دلم! کجایی؟ باز نمی کنی؟
فاخته صدای خودش رو شنید که گفت:
-نه!
لحظه ای از پشت در صدایی شنیده نشد. بعد باز با لحنی آزرده زمزمه کرد:
-خوب شاید تو اندازه من دلتنگ نباشی و من بی خودی به خودم وعده دادم. اصلا شاید دریچه رو هم خودت خواستی که باز نشه تا از سرت باز بشم. خوب اگر دلت نمی خواد دیگه منو ببینی این نقش ها لازم نبود! می تونستی راحت بهم بگی. باشه من میرم. ولی یادت باشه راهم دور بود و وسط تاریکی و سرما اومده بودم فقط به خاطر دیدن تو. خداحافظ بی معرفت!
فاخته تقریبا داد زد:
-باز! ولی هیچ صدایی بهش جواب نداد. دست فاخته برای1لحظه چفت علفی در رو کشید تا بازش کنه ولی در آخرین لحظه از این کار منصرف شد. گوشش رو به در چسبوند و گوش کرد. هیچ صدایی از بیرون شنیده نمی شد. فاخته سرش رو گذاشت روی در و زد زیر گریه. کسی بیدار نبود. اون روز، فاخته اصلا از لونه بیرون نرفت و تمام مدت در این رویای شیرین به سر برد که چه بلا های وحشتناکی می تونه سر تکبال بیاره که بیشتر از هر زمان و بیشتر از حد تصور زجرش بده.
منطقه سکویا.
غروب انگار مثل تکبال خسته و بی حال بود و می رفت که با خزیدن سنگینش به شب برسه و توی دل شب خودش رو گم و گور کنه. تکبال بهش حسودیش می شد.
-کاش می شد من هم وسط1چیزی گم می شدم!
-تو هم گم شو البته توی بغل من!
تکبال که نفهمیده بود کی آرزوش رو به زبون آورده از شنیدن صدای کرکس و2تا دست قوی که بلافاصله بغلش کردن به شدت یکه خورد.
-کرکس! کی اومدی؟
کرکس جسم مچاله شده تکبال رو محکم به خودش فشار داد.
-چند دقیقه ای میشه که اومدم و تو نفهمیدی. از بس فکر خورشید جانتی!
تکبال نشنیده گرفت. شاید هم واقعا نشنید یا نفهمید.
-تو رو به خدا کرکس1طوری درستش کن، این ها بیچارهم کردن از بس خواستن سر در بیارن من از سفر خورشید چی می دونم.
کرکس زد زیر خنده.
-کوچولوی من! تو که چیزی نمی دونی!می دونی؟
تکبال خسته و بی حوصله گفت:
-نه. نمی دونم. ولی کاش زود تر خورشید سفرش تموم بشه و برگرده!
کرکس نوازشش کرد.
-بر می گرده فسقلی. به همین زودی بر می گرده. چه عجله ای داری تو!
تکبال گریهش رو خورد و نجوا کرد:
-خسته شدم از دست پرسیدن هاشون.
کرکس قلقلکش داد. تکبال نخندید.
-ای پدرسوخته! راستش رو بگو! فقط چون خسته شدی از دست پرسش های بقیه؟
تکبال با سر جواب مثبت داد و اشک هاش جاری شد. کرکس خندید.
-کفترک احمق خودم! خورشید وحشیت میاد. نگران نباش. حسابی از این دوران آرامشت لذت ببر که وقتی برگرده می خواد غیبتش رو جبران کنه و تو باید پوست بندازی. فسقلی! آخه این خورشید دیوونه هم شد موجود که تو دلت تنگش شده؟ عجب سلیقه ای داری تو! میاد بابا میاد.
تکبال از لای پر های کرکس با صدای گرفته زمزمه کرد:
-حالش چطوره؟ خیلی افتضاحه؟
و دوباره ترکید. کرکس پر هاش رو ناز کرد و دوباره خندید.
-نه فسقلی باور کن نه. افتضاح نیست. مطمئن باش به اون افتضاحی که تصور می کنی نیست. فقط دلش می خواد تکمار رو با1000تا از زجرآور ترین روش های موجود بکشه. فسقلی! واسه خورشید اصلا نترس. چند روز دیگه بر می گرده تا نفلهت کنه. مطمئن باش!
غروب سنگین زمستون بلاخره موفق شد، خودش رو به دامن تاریک شب رسوند و آروم آروم توی سیاهی سردش محو شد. تکبال ساکت و بی حرف، باز هم بهش حسرت برد و در کمال اندوه فهمید که گاهی هیچ فرقی نمی کنه کجا باشی. هر جا که باشی نمی تونی از دست خودت و درد هایی که ذهنت رو، دلت رو و روحت رو می خراشن فرار کنی و در هیچ آغوشی گم و محو بشی. حتی اگر اونجایی که هستی، به گفتار کرکس، امن ترین جای جهان باشه.
افرا.
افرایی ها مثل همیشه1لحظه از شیطنت وا نمی موندن. همه جز فاخته که تکبال از زمان ورود اصلا ندیده بودش. زمانی که بعد از مدتی طولانی که پیداش نشد، رفت و از گوشه لونه پیداش کرد فاخته آشکارا ندیدش گرفت. تکبال حس کرد فاخته هرچند این اواخر سرد بود ولی امروز انگار سنگین تر می زد. تکبال زد به بیخیالی.
-سلام فاخته. تنها نشستی؟
فاخته سر بالا نکرد.
-سلام. می بینی که.
تکبال خندید.
-بله می بینم. ولی نمی فهمم برای چی. چرا با بقیه نیستی؟ تا جایی که من یادمه از تنها نشستن چندان رضایت نداشتی.
فاخته شونه بالا انداخت.
-تنهایی رو به همراهی ظاهر ساز های خوش نما ترجیح میدم. الان هم اینطوری راحتم.
تکبال به روی خودش نیاورد.
-خوب ظاهر ساز های خوشنما الان اینجا نیستن. هم لونه های خودت اینجان و من. به نظرم نمای همه ما رو هم تو تا به حال قشنگ دیدی و شناختی. همه نما هامون افتضاحه. بلند شو بیا پیش ما.
فاخته سر بالا نکرد ولی خشم کلامش رو تکبال فهمید و نشنیده گرفت.
-اتفاقا نشناخته بودم. حالا شناختم. به نظرم بهتر هم می شناسم. من راحتم. شما بفرما.
تکبال نگاهش کرد. فاخته ندید.
-چی شده فاخته؟ می خوایی به من بگی؟
فاخته محکم و بی مکث گفت:
-نه.
تکبال دست گذاشت روی شونهش. فاخته آروم ولی مطمئن کشید عقب. تکبال به سری که بالا نیومد تا نگاهش کنه نظر انداخت.
-به من بگو چی شده. شاید بتونم کمک کنم.
فاخته از شدت نفرت لرزید.
-خیلی ممنون. کمک کردی دیگه بسه.
تکبال تماشاش می کرد. جسم کوچیک و ظریفی که توی خودش جمع شده و نفرتی که در نگاهش بود رو از لحنش می شد خوند رو تماشا می کرد و به خاطر می آورد که این جسم کوچیک تا همین چند وقت پیش همیشه توی بغل خودش بود. اشکش رو فرستاد عقب.
-تو نمی خوایی هیچ توضیحی بدی؟
فاخته سر بالا نکرد.
-نه.
-تکبال! بیا! چندتا کبوتر اینجان.
تکبال تردید کرد. فاخته شونه بالا انداخت و سرش رو کرد زیر پر هاش. این یعنی بحث تمام. تکبال خواه ناخواه دست به دست پرپری به طرف در لونه کشیده شد. نگاهش همچنان به فاخته بود که سرش رو از زیر پر هاش بیرون نیاورد تا مطمئن شد تکبال رفته. افرایی ها بیرون لونه سر و صدا راه انداخته بودن. خوشپرواز و دوستانش روی شاخه های مقابل لونه نشسته و با چلچله و بقیه حرف می زدن و می خندیدن.
-عه! سلام کبوتر! اسمت چی بود؟ تکبال بودی دیگه! هنوز مخفی میشی؟
تکبال به خوشپرواز جوان لبخند زد.
-سلام آقای خوشپرواز. همین اسمت بود مگه نه؟
خوشپرواز خندید.
-تقریبا1چیزی توی همین مایه ها. ولی چرا بهت میگن تکبال؟ بال هات که2تا هستن. بلند هم هستن. پس چرا مدل اسمت اینجوریه؟
تکبال خندید.
-به همون دلیل که تو رو خوشپرواز صدا می کنن در حالی که اصلا خوشپرواز نیستی.
خوشپرواز بلند خندید.
-خوب این نشان آینده نگری نامگذار های منه. من در آینده نزدیک حسابی خوشپرواز میشم. آقای خوشپرواز.
تکبال لبخند گرمی به کبوتر جوان زد و از ته دل گفت:
-مطمئنم که میشی. امیدوارم این آینده هرچه زود تر برسه!
خوشپرواز به لبخندش با همون گرمی جواب داد.
-متشکرم! خوب دیگه بچه ها بریم!
خوشپرواز و همراه هاش تند و سبکبال از روی شاخه پرواز کردن و در حالی که واسه افرایی ها پر و بال تکون می دادن از اونجا دور شدن.
-تکبال! اون ها از جنس تو هستن مگه نه؟
-آره چلچله. اون ها هم کبوتر هستن.
-میگم دیدی اون یکی رو که پر هاش رنگی بود؟ من می شناسمش. وقتی خیلی ریز بود مثل الان آروم نمی نشست. الان مثل ماده کبوتر ها همهش به پر و بالش ور میره و مواظبه که ترکیبش به هم نریزه.
-رنگین پر رو میگی؟
-آره خودشه. جوجه که بود ما هیچ وقت با هم نمی ساختیم. این خوشپرواز اون موقع1جوجه کُرکی بود که نمی شد سر و دمش رو تشخیص داد از بس کوچیک بود. …
چلچله می گفت و می گفت و تکبال می شنید و می خندید و سعی می کرد بفهمه و دلش ته لونه پیش موجود ظریفی بود که غیبتش سرمای زمستون رو هرچه بیشتر به جون تکبال می کوبید.
-هی فاخته! اومدی؟ چه دیر کردی!
تکبال با شنیدن صدای سیاهپر سر بلند کرد و به فاخته نظر انداخت. فاخته به وضوح ندیدش گرفت.
-خواب بودم. تازه بیدار شدم.
چلچله خندید.
-چرا دروغ میگی؟ تو وسط شلوغی ما اون هم این وقت روز محاله بخوابی.
فاخته خودش رو سبک کرد.
-دروغ؟ دروغ چرا؟ دروغ مال اون هاییه که از حماقت و فریب کاری سیری ندارن. من لازم ندارم چرند ببافم تا بیشتر در نظر بیام.
چلچله دوباره خندید.
-وای چه حاضر جواب! فاخته! تو خواب نبودی. حالا هرچی می خوایی بگو.
فاخته هم خندید ولی خندهش از جنس خشم بود.
-خوب طبیعیه. مگه با صدای تو که همه جا هست میشه خوابید؟ نه خواب نبودم. حالا که چی؟ فریب هایی کثیف تر از این دروغ کوچیک من این اطراف ریخته. تو نشستی مچ من بیدار رو بگیری؟
چلچله نه نگاه سرد و عصبانی فاخته رو دید نه خستگی و حیرت غمگین تکبال رو. با صدای سیاهپر مثل تیر از جا پرید و رفت شیطونی. تکبال به فاخته خیره شده بود که با حرص به شاخه پشت سرش تکیه داده و به هر جا نظر مینداخت جز به تکبال. افرایی ها مشغول بودن و تکبال هیچ مشتاق نبود بدونه سرشون به چی گرم شده. رفت و کنار فاخته به شاخه تکیه زد.
-چیه فاخته؟ عجیب پُری! بگو چرا؟
فاخته برخلاف میلش چشم چرخوند و نگاهش کرد. توی نگاه فاخته چنان سردی و کدورتی بود که تکبال بی اختیار1قدم کشید عقب. فاخته با تمسخری خشمگین چشم هاش رو تنگ کرد.
-پشت سرت رو بپا! می افتی می شکنی!
تکبال کنایهش رو نشنیده گرفت.
-ظاهرا تو هم چندان بدت نمیاد.
فاخته با نفرت شونه بالا انداخت.
-من بدم میاد. خوشم نمیاد بهم بگن تنها شاهد سقوط1کبوتر بی پرواز بودم. ترجیح میدم شاهد چیز های بهتری باشم.
تکبال از جا در رفت. فریاد نزد ولی نتونست زهر زبونش و همچنین تحقیر نگاهش رو نگه داره.
-چیز های بهتر؟ بذار فکر کنم! مثلا اومدن1باز وحشی لعنتی بی مصرف حقه باز نکبت جهنمی از دور چطوره؟ دلت می خواد شاهد همچین چیزی باشی؟
فاخته از شدت خشم لرزید.
-از لطف عوضی هایی که خیال می کنن بقیه مغز و روانشون رو از روی خاک جمع کردن و با بستن در ها و فرار کردن مثل دزد ها خودشون رو ثابت می کنن، من دیگه شاهد همچین صحنه ای نمیشم. می تونی بری با خاطر جمعی کامل به ماجرا هات برسی.
تکبال متحیر نگاهش کرد. بیشتر از اینکه حرصی باشه حیرت توی نگاهش بود. فاخته فقط خشم رو می فهمید و دیگه هیچ.
-تو چی میگی فاخته؟! داستان بستن در ها چیه؟
فاخته از حرص به خودش می پیچید.
-آخ طفلک بی اطلاع! تو که هیچی نمی دونی مگه نه؟
تکبال با نگاهی که از شدت تعجب تغییر حالت داده بود بهش خیره شد.
-فاخته به خدا من نمی فهمم تو چی میگی. میشه تعریف کنی ببینم چی شده؟
فاخته دیگه تحملش تموم شد.
-نه. نمیشه. برو صمغ پشت چفت این دریچه آشغالی رو پاکش کن تا نصفه شب همه ما در غیبتت توی این خاکدونی خفه نشدیم. خاطرت جمع. اونی شد که دلت می خواست. باهام قهر کرد و دیگه نمیاد دیدنم.
تکبال داشت از حیرت دیوانه می شد. دست های سرد فاخته شاخه رو چنگ زده بود و بی اراده می پیچیدش. تکبال خواست دستش رو بگیره ولی فاخته به شدت کشید عقب. تکبال به نگاه خیس از خشمش خیره شد.
-فاخته! من نمی فهمم. باور کن!
فاخته با نفرتی بی مهار رو برگردوند ولی1دفعه از رفتن پشیمون شد. به شدت برگشت و مقابل تکبال ایستاد.
-درضمن، تمام اون بد و بی راه هایی که پرت کردی خودتی! دیگه هیچ وقت از این مزخرف ها بهش نگو. اگر توی سرت میره2کلام هم تو از من یاد بگیر. ما مجاز نیستیم به هر کسی که پسندش نمی کنیم چرت و پرت بگیم. اگر می فهمی که بفهم وگرنه این هم بره پیش تموم چیز هایی که هیچ وقت نفهمیدی و نمی فهمی.
تکبال متحیر به شاخه تکیه زده بود.
-من چی رو باید می فهمیدم که نفهمیدم؟
فاخته از شدت خشم نفس های تند می زد.
-لازم نکرده. همین آخری رو که الان بهت گفتم بفهم باقیش به درک!.
فاخته دیگه منتظر نشد. هم زمان با ترکیدن بغضش به تکبال پشت کرد و رفت. تکبال خواست دنبالش بره، دلداریش بده، اشک هاش رو پاک کنه، ازش واسه خاطر توهین هایی که به باز کرده بود معذرت بخواد و هر طور شده از دلش در بیاره ولی سر جاش متوقف موند.
-این داشت چی می گفت؟ صمغ ها رو از کجا پاک کنم؟ من چیکار کردم که فاخته اینهمه عصبانی بود از دستم؟ جز توهین الانم به باز، دیگه چه کاری کردم که نباید می کردم؟ من که اینجا نبودم! صمغ، صمغ، دریچه، صمغ، وای!
تکبال با حد اکثر سرعت خودش رو به طرف دریچه پرتاب کرد و در کوتاه ترین زمان بهش رسید. دریچه به سختی باقی دیوار لونه، سفت و محکم و نفوذ ناپذیر، سر جاش بی حرکت ایستاده بود. تکبال با حیرت به دریچه خیره شد. آروم، خیلی آروم، مثل اینکه توی خواب، دستش رو بلند کرد و روی دریچه گذاشت. دریچه تکون نمی خورد. تکبال بهش خیره شد. صمغ سیاه و غلیظی که تکبال نمی دونست مال چه درختیه چفت دریچه رو به دیوار چسبونده بود! تکبال کنار دریچه وا رفت.
-فاخته! به خدا من، …
فاخته اونجا نبود. تکبال هم می دونست. ولی نتونست از گفتن این چند کلمه خودداری کنه. حس کرد نفسش از حرص و نفرت داره بند میاد. حس کرد این قدرت رو داره که اون دست نابکار رو1000ها بار خورد کنه. حس کرد دلش می خواد با تمام توان جسمش فریاد بزنه. حس کرد عمیقا از بی عدالتی که در حقش شده دردش میاد.
-این عادلانه نیست! خدایا! این انصاف نیست. تو داشتی تماشا می کردی! مگه ندیدی؟ چرا اجازه دادی؟
فایده ای نداشت. سکوت بود و سکوت.
تکبال سرش رو به دریچه تکیه داد و چشم هاش رو بست. پلک های تبدارش رو که از شدت درد و سنگینی دیگه فرمان نمی بردن و باز نمی موندن. از پشت پلک های بستهش انگار دست های فرض و چابک رو می دید که بی صدا و به سرعت چفت دریچه رو به دیوار می دوختن و لبخندی رو که از تصور مجرم جلوه دادن هرچه بیشتر تکبال در نگاه فاخته، چهره صاحب دست ها رو پوشونده بود.
-خدایا! خدایا! خدایاااا!
هیچ صدایی نبود. حتی صدای نفس های تکبال. تکبال سرد و خسته از دردی تا حد جنون، با چشم های بسته به دیوار پشت لونه و سر بر دریچه بسته تکیه زده بود. انگار جوابش رو از اون دریچه بسته می خواست. ولی جوابی در کار نبود. هیچ جوابی نبود! هیچ روزنه ای نبود! دریچه بسته بود و تکبال پشت دریچه بسته، متحیر، زخمی و تنها به جا مونده بود.
دیدگاه های پیشین: (9)
آریا
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 22:02
سلام پریسا جان
ممنونم ازت عالی بود
راستی یه یادآوری نشر رو فراموش نکنی دنبالش رو بگیری کم کاری نکنی
در مورد خورشید چند قسمتی هست یه حدس هایی میزنم هرچی قسمت جلو تر میرم یقینم به حدسم بیشتر میشه
ممنونم از قلم زیبایت پریسا
سلامت و شاد کام باشی
پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم دوست عزیز لطف داری به من.
خورشید هم درست میشه. تقصیر اون ماره بود. حل میشه.
شادکام باشی.
ک.عباسی
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 22:48
سلام بر خانم پریسا
این قسمت از داستان سیری ناپذیر تک بال را هم خواندم و لذت بردم من به انتظار انتشار قسمتهای بعدی این داستان به این سایت بازم سر می زنم ممنون از این قسمت
پاسخ:
سلام آقای عباسی.
خوشحالم که رضایت دارید. ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 12:08
سلام. امیدوارم دوره ی ترک برای خورشید به سر انجام خوبی برسه.
گفتم که فاخته رو بدید کرکس بخوره ندادید این شد.
حالا زودتر بدینش باز با خودش ببردش.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
خورشید باید قوی باشه. این هم جزئی از جنگشه. فاخته هم، اگر تکبال بدونه پدرم رو در میاره. آخه هنوز دردش رو نمی خواد. به کسی نگید ها! وای یا خدا جان من به کسی نگید آخ واخ آیوای اصلا به من چه تقصیر این کبوتر دیوونه شد عجب گیری کردم ها!
شکلک لبخند از مدل تلخش.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 11:36
سلام پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
آمدم یه سلامی ارز کنم خوبی آیا
امیدوارم احوالت عالی باشه
من هستم هاا از در بندازی از دریچه میام از دریچه بندازی دیوارو خراب میکنم میام خخخ
سلامت و شاد باشی
مواظب خودت باش دوست عزیز
خدا نگهدارت
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
شما بیا از هر جا دلت می خواد بیا. امیدوارم رو به راه باشی حسابی!.
ممنونم که هستی.
ایام به کامت.
مینا
چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 11:55
سلااااااااااااااااااااااااااام پریسا جون خوبین؟
کلی براتون دلم تنگ شده بود.
باورتون میشه که شاید بیشتر از یک هفتست که دارم سعی میکنم کامنت بذارم ولی نمیشه؟
آخه من یکی از تنظیمات فایرفاکسرو دستکاری کرده بودم که گرافیک هارو نشون نده. خیلیم خوشحال بودم که سرعتم بالا تر رفته.
ولی تازه فهمیدم که با دستکاری کردن این گزینه وب ویسام هم نمی تونه کد هارو بخونه.
خلاصه که امروز درستش کردم.
یه عالمه حرف داشتم که بزنم ولی یادم رفته. شکلک آه کشیدن.
اصلا عقده کامنت پیدا کرده بودم توی وبلاگتون.
چه قدر نامرده این تکمار.
از تصور کردن خورشید معتاد به خشخاش یه طوری میشم نمیدونم چه طوری در نگاه اول خنده دار به نظر میاد خورشید که اون همه جدی و قاطع هست معتاد بشه. و در نگاه بعد خیلی خیلی غمگین. خوشحالم که خورشید داره تلاش می کنه.
از کارای این باز هم حرصم میگیره! اه نگران فاخته هستم. یه جورایی فاخته و تکبال هر دو دارن یا شاید بهتره بگم فاخته داره اشتباه تکبال رو مرتکب میشه! حالا شاید به نوعی دیگه.
امیدوارم که موفق باشه.
خوشحالم که خورشید حرف های مشکیرو شنید.
گاهی وقت ها آدم ها باید بشنون حالا چه برای سبک تر شدن گوینده, چه برای حل شدن بعضی از مسایل بین شنونده و گوینده یا گوینده با قلبش.
دیگه درباره چی میخواستم نظر بدم؟
خوب فعلا همین.
ببخشید که کامنتم زیاد شد و برای این قسمت ها یه دفه با هم نظر دادم
با آرزوی بهترین هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ:
سلام مینای عزیز.
ایام به کامه؟
دل به دل راه داره دوست من.
این دستکاری ها آی حال میده! از این کار ها من هم زیاد می کنم. بعدش که اوضاع بی ریخت میشه میگم دیگه نمی کنم ولی باز می کنم.
خدا رو شکر که درست شد! بیخیال1تجربه.
خدا نکنه آه چرا؟ هرچی دلت می خواد بگو عزیز من اصلا کامنت خوندن دوست دارم بنویس راحت باش.
تکمار اگر نامرد نبود که تکمار نمی شد. اون اکسیر عجیبش هم بد دردسر شده! امیدوارم تا این داستان تموم نشده1کسی پیدا بشه این رو روی خودش به کار ببره تکمار دایم منگ باشه من بخندم!.
باز!
…… …… ……
ببخشید دست خودم نبود!.
فاخته هم، چی بگم! اینطوری دلش خواست. کاش اینطوری نمی شد! بیخیال! شد دیگه!.
من هم خوشحالم به خاطر شکستن حصار بین خورشید و مشکی. البته دلم نمی خواست توی این وضعیت با هم و با واقعیت رو در رو بشن ولی شاید گاهی توی زندگی1بنبست به توقف و حل تیرگی ها کمک کنه. در مورد این2تا هم دقیقا همینطور شد. ای کاش پیش از رسیدن به بنبست هایی که متوقفمون می کنن، بشه گاهی توقف کنیم و به اطرافمون1چشم و گوش بندازیم شاید چیزی واسه دیدن و صدایی واسه شنیدن باشه که ازش غافل موندیم.
خودم رو میگم.
کامنت شما اگر30برابر این هم بشه از نظر من زیاد نیست. مگه پر حرفی هام رو توی محله ندیدی؟
ممنونم از حضور عزیزت.
شاد باشی و شادکام.
نخودی
چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 21:39
سلااام پریسا جونم
خدا رو شکر یکی به داد این خورشید رسید آخیییش خیالم ازش راحت شد ….. بعد هم هیچی بابا به من چه سر فاخته چی میاری اصلاً حقشه ….. و دیگه این که تا همیشه ایام به کامت باشه ولی منتظر دو قسمت پشت سر هم هستم گفتم که نگی یادش رفت خخخ …..
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
خورشید هم جهانیه واسه خودش. خوب تقصیر خودش بود می خواست زود تر حرف بزنه تا به دادش برسن. نگفت که!
فاخته هم، به من چه؟ من هیچی سرش نمیارم خودش بازخواه شد این وسط من چه تقصیری دارم؟
قسمت های پشت سر هم، وای خدا به داد برس یادشه! میگم نخودی اونجا رو! شکلک مشغول کردن نخودی شکلک فرار.
ایام به کامت از حال تا همیشه و همیشه و همییییشه.
حسین آگاهی
پنجشنبه 16 بهمن 1393 ساعت 00:24
سلام. آیا وقت آن نرسیده است که پریسا خانم قسمتی دیگر از ماجرا تکبال را بنویسند؟
پاسخ مثبت این سؤال مثل روز روشن است.
امیدوارم شاد و موفق باشید و آرام به زندگی ادامه دهید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آیا وقت آن نرسیده که من1کوچولو از دست این موجودات پردار جنگلی درختی نفس تازه کنم؟
خدا به خیر کنه من در برم تا یکی نیومده اینجا شر درست کنه.
ایام به کام.
آریا
پنجشنبه 16 بهمن 1393 ساعت 19:24
سلام پریسا
امیدوارم شاد و دل خوش باشی
میگم چون تکبال رو آپدیت نکردی من با وانت آمدم همه ی آب زرشک هایت رو بردم الان بلاگت از آبزرشک پاکه پاکه همه ی سردابت رو خالی کردم
سلامت و دل شاد باشی
راستی پریسا پخ
خدا نگهدارت
پاسخ:
سلام آریا. اونی که بردی اکسیر تکمار بود که الان گرفتارشی باید ببرنت ترک. اگر بدونی ترک کردنش چه سخته! شرمنده دیگه نبودم بهت بگم نخوری خوردی الان در حالت نیمه پرواز و نیمه فرود و نیمه نمی دونم چی به سر می بری.
باش تا اثرش از بین بره بیایی پایین.
ایام به کامت.
آریا
پنجشنبه 16 بهمن 1393 ساعت 22:47
هعععییی پریسا
تو که اینقدر خبیس نبودی
بطری های آب زرشک رو به دستی پر اکسیر کردی که منو نابود کنی
خوب گناه دارم منو ببین چه مظلومم
هععی من رفتم
شاید از ترک زنده بر نگشتم بای بدرود
پاسخ:
آخه جوان مظلوم من چه تقصیری دارم خودت اومدی بردی خوردی به من بعدش اطلاع دادی چی بگم بهت آخه؟ نه بابا چیزی نمیشه فقط چون زیادی قوی بوده ممکنه1کمی سخت باشه. مثلا در حد کما.
خدا نکنه.
شاد باشی.