تکبال70

افرا.
-باز! تو از کی اینجایی؟
باز به نگاه دلواپس فاخته خندید.
-خیلی وقته. اون کفترنماتون رو دیدم داشت می زد بیرون. راستی چشه؟
فاخته با نفرت چشم هاش رو تنگ کرد.
-اون هم دیدت؟
باز بدون1لحظه تردید دروغ گفت.
-آره دید. ولی به نظرم از دستم زیاد عصبانیه. بدش نمی اومد پارهم کنه. من چیزی بهش نگفتم اون هم نرفت و موند تا از رو ببردم. دیدم عصبانی میشه گفتم گناه داره پرواز کردم رفتم نبیندم. اون هم خاطرش جمع شد رفت.
فاخته از خشم لرزید.
-عوضی روانی! نیومد بهم بگه اومدی! هیچی نگفت و تو توی این هوای سرد اینهمه منتظر موندی!
باز مهربون خندید.
-بیخیال. ولش کن. گفتم که، خیلی حرصی بود ازم.
فاخته شونه بالا انداخت.
-به جهنم ول کن. اون این روز ها همیشه حرصیه. زده به سرش.
نگاه باز دقیق تر شد.
-عه؟ چرا؟ مگه چی شده؟
فاخته دوباره شونه بالا انداخت.
-من از کجا بدونم؟ بیش از پیش خل شده لابد. اصلا مگه من درمانگرم که از پریشونی روان1بی پرواز دیوونه سر در بیارم؟
باز خندهش رو خورد.
-خوب البته حرصی بودنش عجیب هم نیست.
فاخته با ته رنگی از تعجب نگاهش کرد.
-یعنی تو چیزی می دونی؟
باز قیافه عاقل منصف به خودش گرفت.
-خوب، آره خوب. شاید1چیز هایی بدونم.
فاخته بی حوصله تماشاش می کرد.
-خوب بگو چه دردشه بلکه من هم بفهمم و این نفهم اعصابم رو کمتر ببافه.
قیافه باز پر از شفقتی ترحم آمیز شد.
-خوب راستش، اصلا ولش کن بیا فراموش کنیم. آخه من هیچ دلم نمی خواد عامل جنگ و نفرت بین شما2تا باشم. اون از همون اولش که منو دید باهام بد تا کرد ولی من که باهاش دشمن نیستم. بذار نگم خوب؟
فاخته عصبانی شد.
-اه شورش رو درآوردی بگو دیگه!
باز دستپاچه و همدرد نگاهش کرد.
-خوب خوب ببین عصبانی نشو. حیف اون چشم ها نیست که نگاه قشنگش تیره بشه؟ باشه هرچی تو بخوایی. بهت میگم. ببین این موجود بی پروازه. تو همراهش بودی و با وهمش همراهی می کردی و اون هم از تاثیری که روت داشت راضی بود. به تلافی ناکامی های خودش در نظر تو کامیاب جلوه می کرد و آتیشش کمتر اذیتش می کرد. و حالا تو، آگاه شدی. عاقل شدی. می فهمی. هوای پرواز هم که توی سرته. می خوایی ولش کنی بری. دیگه کی دیوونگی هاش رو باور می کنه؟ تو جهانش بودی و حالا دیگه نیستی. به نظرت تمام این ها برای حرصی بودنش کافی نیست؟
فاخته متفکر بهش خیره شد.
-غلط کرده! من از همون اولش هم عاقل بودم و می فهمیدم. از بس بیچاره بود بهش شفقت می کردم. من که عمرم رو بدهکارش نیستم. این مضحک حق نداره همچین حس چرندی داشته باشه!
چهره باز مهربون شد.
-خوب این وسط من هم تیر خورده حرصشم.
باز صاف زده بود به هدف. فاخته با خشم از جا پرید.
-تو برای چی؟ مگه چیکار کردی جز آگاه تر کردن من؟
باز خندید.
-خوب همین دیگه. من1طور هایی بزرگ ترین تفریحش رو ازش گرفتم. البته نمی خواستم اذیتش کنم ولی نمی تونستم بذارم تو غافل بمونی. اگر کس دیگه ای بود می گفتم بذار هیچی نگم تا اون طفلک هم خوش باشه ولی تو، تو حسابت فرق می کنه. تو فاخته منی! هر زمان که دلت خواست بهم اعتماد کنی و از اونجا بیایی بیرون، تا خود بهار هم که طول بکشه من منتظر می مونم. ببینم تو حواست به منه؟
فاخته با نگاهی گرم، شفاف و سراسر مهر بهش خیره مونده بود.-باز! اون پرنده نما حق نداره باهات بد رفتار کنه. به خاطر اذیتی که امروز صبح کردت بیچارهش می کنم.
باز با نگاه و لحنی بخشنده حرفش رو برید.
-نه. این کار رو نکن. نمی خوام بیشتر از این آزارش بدم. همین طوریش از من خوشش نمیاد.
فاخته تقریبا داد زد:
-به جهنم که خوشش نمیاد. من که1مشت ارزنش نیستم هر طور دلش بخواد باهام رفتار کنه. من از هر کی دلم بخواد طرفداری می کنم. از هر کی هم دلم بخواد بدم میاد. تو هم نگران نباش بذار ازت خوشش نیاد. اصلا بذار خوشش نیاد ببینم چی میشه؟
باز به زحمت خندهش رو خورد.
-عصبانی نشو! اون موجود رو هم اذیت نکن. هرچی باشه خاطرت رو1کمی که می خواد.
فاخته با خشم شونه بالا انداخت.
-بی خود می خواد. هیچم نمی خواد. خاطر منو خیالش نیست. اون1مایه تفریح می خواد که توی این مدت منِ احمق بودم براش. من دیگه بَسَمِ بره1بوق دیگه پیدا کنه.
باز فرصت نکرد حرفی بزنه لازم هم نشد. هرچی گفتنی داشت گفته بود. تاثیر فوریش رو هم خوب تماشا کرده بود. چلچله بیدار شد و معترض صدا زد:
-فاخته!دیوونه شدی؟ با کی داری دعوا می کنی؟
فاخته با خونسردی از همونجا بدون اینکه رو از باز برگردونه جواب داد:
-با1روح روانی پریشان نفرت انگیز که ازش خیلی خیلی بدم میاد.
چلچله که چیزی نفهمیده بود دوباره به خواب رفت ولی باز دیگه رفته بود. فاخته به مسیر حرکتش و به دستی که دم رفتن براش تکون داده بود خیره موند و باز در حالی که از شدت سبکباری روی هوا سر می خورد، با خودش فکر کرد چقدر دیگه طول می کشه تا این کوچولوی ظریفِ ناز بهش اعتماد کنه و از اون لونه همراهش بیاد بیرون. از این فکر که زیاد نمونده، بلندِ بلند اوج گرفت و بلند خندید.
منطقه سکویا.
اوضاع بین خورشید و مشکی خیلی رو به راه تر شده بود ولی اوضاع خود مشکی چندان مثبت به نظر نمی رسید. وقتی مشکی از لب پرتگاه مرگ کنار رفت و خطر گذشت، حالا نوبت درمون جراحاتش بود. استخون های شکستهش به این سادگی درست بشو نبودن. خورشید انگار از سنگ ساخته شده باشه، بی توجه به دردی که مشکی می کشید، بی توجه به اینکه از شدت درد هوار می زد، مثل اینکه چندتا قطعه سنگ رو کنار هم بچینه، استخون های مشکی رو صاف و مرتب می کرد. مشکی از شدت درد به هذیون می رفت و از ته دل هوار می زد و هوار می زد و خورشید انگار که نمی شنید، سرش به درمون دردناک مشکی گرم بود.
-محض رضای خدا خورشید داری می کشیش! واقعا هیچ راه دیگه ای نیست؟
-کرکس! تو خیال می کنی من می خوام زجرش بدم؟ باور کن هیچ راه دیگه ای نیست. اگر می خوایی و می خواد که در آینده بتونه بلند بشه و پرواز کنه باید این درد ها رو پشت سر بذاره.
کرکس دست گذاشت روی شونهش.
-معلومه که می خوام. ولی1خورده سعی کن، شاید1خورده بشه کمتر درد داشته باشه.
خورشید سر بالا کرد که حرفی بزنه ولی در نگاه کرکس چیزی بود که متوقفش کرد. خورشید به نگاه کرکس خیره موند و لبخند زد.
-البته که سعی می کنم. مشکی تحملش زیاده. چیزیش نمیشه. من هم سعی می کنم بیشتر مواظب باشم بلکه کمی کمتر دردش بیاد.
کرکس بی اختیار دستش رو فشار داد.
-ممنونم خورشید. ازت ممنونم!
هم خورشید و هم کرکس، هر2می دونستن که این وعده خورشید راست نیست. این درد رو مشکی باید تحمل می کرد و خورشید هم هیچ تلاشی واسه تخفیفش نمی تونست کنه. با این حال، لبخند و موافقت و تعیید خورشید به کرکس، و نگاه رضایتمند و آروم کرکس به خورشید، به هر2تاشون احساس رضایت و آرامش داد. مشکی اما بیگانه با هر مدل آرامشی، از شدت دردی که خیال تموم شدن نداشت، بی وقفه فریاد می کشید. تکبال از دردی که شاید می تونست تصورش کنه و برای تخفیفش کاری ازش ساخته نبود، بی صدا به خودش می پیچید و فقط گریه می کرد. درد مشکی و دل خودش رو بی صدا می بارید و می بارید.
-اینهمه درد رو برای چی توی وجودت جا میدی تکبال؟
تکبال سر بالا نکرد تا به شهپر نگاه کنه. جواب هم نداد. شهپر دست گذاشت روی شونهش. تکبال حرکت نکرد. شهپر آروم سر تکبال رو از زیر پر هاش بیرون آورد و گرفت بالا.
-ببینمت!این چه قیافه ایه؟ تکبال! با خودت داری چیکار می کنی؟ امروز دیدمت که داشتی یواشکی زیر قفسه سینهت رو مالش می دادی و1بالت رو هم بی حرکت گرفته بودی. اون سیرک لازم باز دیشب اذیتت کرد؟
تکبال مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه1دفعه به خودش اومد، دست شهپر رو زد کنار و کشید عقب.
-شهپر دفعه آخرت باشه که به جفت من میگی سیرک لازم.
شهپر با آرامش همیشگی لبخند زد.
-معذرت می خوام. ولی آخه خودت بگو، فاعل همچین فعل های افتضاحی رو به چه اسمی صدا کنم؟
تکبال سرش رو دوباره کرد زیر پر هاش.
-تو لازم نیست اصلا صداش کنی. دست از سرش بردار!
شهپر کمی، فقط کمی محکم تر شونه های تکبال رو فشار داد.
-آخه چجوری دست از سرش بردارم در حالی که می دونم اون دست از سر تو بر نمی داره؟ تکبال!تو تا کی می خوایی نقش کیسه بکسش رو بازی کنی؟ این درمون لازم داره نه جفت. اون هم1جفتی مثل تو.
تکبال به شدت شونه هاش رو کشید عقب.
-رفتار جفت من باهام به خودمون2تا مربوطه. اینکه کرکس دست از سرم برداره یا برنداره به خودمون مربوطه. فقط خودم و خودش. اینهمه روی مخم ناخنک نزن شهپر!
شهپر برخلاف تکبال آروم بود.
-اشتباه می کنی. رفتار جفت تو باهات به خودش تنها مربوطه. تو هیچ نقشی این وسط نداری تکبال. هیچی جز کبوتری که اون خودش رو مجاز می بینه هر طور دلش می خواد باهات رفتار کنه و از نتیجه وحشی گری هاش آرامش بگیره. تکبال! تا کی می خوایی اجازه بدی که اون موجودیتت رو تباه و تلف کنه؟
تکبال1دفعه به شدت از جا در رفت.
-ببین شهپر! بذار خاطر جمعت کنم. من جفت کرکسم. کرکس هرچی هم باشه، تا من زنده ام، تا کرکس زنده هست، من جفت کرکسم. بذار این جفت بودن به همون اندازه که تو میگی برام بد باشه. با تمام چیز هایی که میگی، با تمام بلا هایی که میگی سرم آورده و سرم اومده و میاد، با تمام واقعیت هایی که تو اصرار داری توی سرم فرو کنی، حتی اگر تمامش هم درست درست درست باشه، اینجا1واقعیت هست که اون مدل منطقی مسخرهت هم نمی تونه مجبورم کنه که منکرش بشم. من جفت کرکسم. من جفتشم. جفتش. این رو می خوایی بفهم می خوایی نفهم. ولی من ترجیح میدم این در خاطرم بمونه. پس به من لطف کن و سعی نکن از خاطرم بیرونش کنی که حسابی اذیت میشم. اون اگر می کنه جفتمه. تو که اذیتم می کنی اولا هیچ کسیم نیستی، دوما تمام مدل این بینشی که می خوایی بهم منتقلش کنی سراسر سیاهیه. شهپر! من خیال ندارم مرتکب1همچین خطای خطرناک و کثیفی بشم. دیگه بسه! دیگه بس کن! بس کن بس کن بس کن دیگه دست بردار از سر من!.
تکبال این ها رو با قاطعیتی گفت که از خودش بعید می دید ولی بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش به چنان گریه ای افتاد که حس می کرد اگر جیغ نکشه حتما خفه میشه. شهپر خواست بغلش کنه و دلداریش بده ولی تکبال به شدت کنارش زد و گریهش شدید تر شد. شهپر چند لحظه تماشاش کرد و بعد صبور کنارش نشست.
-گریه نکن تکبال! طوری که نشده. فقط حرف زدیم. تو موافق من نبودی. خوب خیلی پیش میاد که2نفر با هم موافق نباشن. برای چی گریه می کنی؟
تکبال که خیال می کرد شهپر رفته با حیرت سر بالا کرد. شهپر به نگاه خیس و متحیرش لبخند زد.
-چی شد؟ نکنه خیال کردی با1اختلاف نظر معمولی من باید بلند شم بپرم برم و دفعه دیگه که دیدمت با چشم های خمار یواشکی تماشات کنم و رد بشم!
تکبال گریه کردن یادش رفت. به شهپر خیره نگاه کرد که داشت می خندید. تکبال چند لحظه بهش خیره موند. خنده شهپر بلند تر شد. تکبال تماشاش می کرد و آخرش خودش هم خندید.
افرا.
فاخته با نگاهی تیره از کنار شونه باز به بیرون خیره شده بود. باز دست پیش برد که پر هاش رو لمس کنه. فاخته کشید عقب. باز به سرعت خودش رو جمع و جور کرد و لبخند زد.
-ببخشید!فکر نمی کردم دوست نداری.
فاخته با نارضایتی نگاهش کرد.
-دوست ندارم. دفعه دیگه قبلش فکر کن.
باز دستش رو گذاشت روی چشم هاش.
-چشم.
نگاه فاخته مهربون تر شد. باز به تیرگی اون نگاه نظر انداخت.
-اون بیرون منتظر چی هستی فاخته؟ میشه به من بگی؟
فاخته بی حوصله شونه تکون داد.
-زیاد مهم نیست. این تکبال کمی دیر کرده موندم کجاست.
باز نفرتش رو خورد تا دیده نشه. دیده نشد. فاخته نفهمید.
-خوب اون که نمی تونه پرواز کنه. میاد حالا. ببینم نگرانشی؟
فاخته سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه زیاد ولی خوب اگر1طوریش بشه خوب نیست دیگه. این که عقل توی سرش نیست خله می ترسم1بلایی سر خودش بیاره.
باز شونه بالا انداخت.
-خوب بیاره. به تو چه! مگه تو بهش گفتی بره خل بشه؟ اون با وضع مسخره خودش نتونست کنار بیاد و تلافیش رو ریخت سر عمر و بینش و تصورات پاک و قشنگ تو. اگر به من باشه همچین جونوری رو باید ممنوع الملاقاتش کرد چون واسه تمام زنده های اطرافش خطرناکه.
فاخته خندید.
-بسه دیگه تو هم! سلام تکبال.
باز به پشت سرش نگاه نکرد. تکبال جواب سلام فاخته رو تقریبا بدون صدا داد، از باز گذشت و از در وارد شد. باز خواست بره. فاخته به علامت نه سر تکون داد. باز قیافه معصوم به خودش گرفت.
-آخه درست نیست. اذیت میشه.
فاخته عصبانی شد.
-خوب بشه. به درک! من تا کی باید تقاس درختی بودن این رو پس بدم؟ بسه دیگه خسته شدم. همین اندازه عشق و حالی که بهش دادم کافیه. هم واسه اون هم واسه خودم. تو هم لازم نکرده بری. داشتیم حرف می زدیم.
باز با نگاه مهربون، تسلیم و ناچار بهش خیره شد.
-خوب خوب باشه. عصبانی نشو! تو حق داری. من می فهممت. خسته شدی. کلافه ای. من فقط خواستم1موجود زنده دلگیر از تقدیرش رو اذیت نکرده باشم. اگر تو می خوایی باشه.
فاخته سری به علامت تاسف تکون داد.
-من هم دلگیر از تقدیرم. این جهنمی که وسطش گیر کردم نه حق منه نه جای من.
نگاه همدرد و مهربون باز به چشم های فاخته دوخته شد.
-به این خیلی مطمئنم. اینجا جای تو نیست. جای تو اون بالاست. خال آسمون. تو لیاقتش رو داری. بهش هم می رسی. نگو که تا اون ارتفاع و اینهمه پروازی نیستی. خودم می برمت. نمی دونی چه خوش می گذره. فعلا که رضایت نمیدی بیایی بیرون. من صبر می کنم که تو بخوایی. فقط لازمهش اینه که تو بخوایی. فورا بهش می رسی. طوری نیست باز هم منتظر میشیم. اصلا صبر کنیم تا بهار بشه. شاید اون موقع تو هم راحت تر بهم اعتماد کردی و اون وقت من بهت میگم بهشت کجاست.
فاخته با چشم های نیمه بسته و نگاه خمار به در تکیه زده و به باز گوش می داد. نگاه مو شکاف و دقیق لازم نبود تا مشخص بشه که فاخته در رویایی عمیقا لذتبخش با تمام وجودش شناوره. باز از پشت سر فاخته به داخل لونه نظر انداخت. تکبال رو ندید. تکبال به محض ورودش بدون اینکه1لحظه متوقف بشه، به ته لونه و به وسط بقیه افرایی ها رفت که غرق خواب بودن و تکبال اون لحظه چه حسرتی می برد به این خواب سبک، آروم و بی خبرشون! باز از اینکه تکبال گفتگوی بین خودش و فاخته رو نشنید هیچ خوشش نیومد. ترجیح می داد که تکبال بشنوه تا اون2تا، تکبال و فاخته هرچه سریع تر پیش برن. به سوی سردی، خشم، جدایی.
سکویا، نیمه شب.
تکبال وسط آسمون شب داشت به سرعت پیش می رفت. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد تا به مرحله خطرناکی رسید. تکبال مونده بود چجوری میشه با این سرعت جنون آمیز توی هوا حرکت کرد. حتی کرکس هم نمی تونست همچین کاری کنه! خواست حرف بزنه و این رو بگه ولی شدت برخورد هوا چنان زیاد بود که صداش رو دوباره به داخل حنجرهش پس زد. شهپر در کنارش بود. انگار فکرش رو خوند.
-کرکس فقط می تونه بره بالا. اون هم نه اینطوری. این مدلی رو من می برمت.
تکبال خواست بگه زیاد تند میریم. وقتی به مقصد برسیم نمی تونیم توقف کنیم و1بلایی سرمون میاد. سعی کرد حرف بزنه ولی باز هم موفق نشد. شهپر بلند خندید.
-بیا!همراه من بیا! جنگل سرو1کابوس بی محتوا بود. داریم میریم. تا آخر مرز پرواز.
تکبال خواست بگه اینجا که گفتی کجاست ولی1دفعه کلمه آخر شهپر توی ذهنش انگار ترکید و1000تا انعکاس پیدا کرد و تمام وجودش رو از1یادآوری ترسناک پر کرد.
-من که پروازی نیستم! پس چجوری این بالام!
به محض فهمیدن این مطلب، ناگهان از بالا رها شد و با سرعتی وحشتناک به طرف زمین سقوط کرد. فضای اطرافش انگار با سکوت و تیرگی کاملا جامد پر شده بود. تکبال به سرعت سقوط می کرد. شهپر نبود. تکبال جیغ کشید:
-شهپر!شهپر! کمک! دارم می افتم! شهپر! کمکم کن!
ولی شهپر نبود. هیچ کسی نبود. تکبال بود و فضایی به سکوت و سیاهی عدم. تکبال مطمئن بود که وارد قلمرو مرگ شده. چون از روی شنیده هاش حس می کرد جهان نیستی باید همین اندازه ساکت و سیاه باشه. بی نهایت ساکت تر و تاریک تر از شب های معمولی.
-شهپر!شهپر! بیا نجاتم بده! تو رو خدا! شهپر! …
احساس تکون هایی غیر قابل انکار از جهان بیداری. دست هایی که تکونش می دادن. صدایی که صداش می زد.
-فسقلی!فسقلی بیدار شو! فسقلی! داری خواب می بینی بلند شو! پاشو! فسقلی! نترس چیزی نیست. من اینجام.
تکبال با وحشتی بی توصیف از خواب پرید. شب، سکویا، کرکس.
-وای! وای شهپر! دارم می افتم.
کرکس بغلش کرد و به پر هاش دست کشید.
-نترس نمی افتی. تو از جایی نمی افتی تا همراه خودمی. چیزی نیست. همه چیز درسته. تو جات امنه. من پیشتم. نترس کفترک بی مغز خودم. توی خواب هم عاقل نیستی. بخواب و به سقوط فکر نکن. تا اینجا هستی دست هیچ دردی نمی رسه بهت. مطمئن باش.
تکبال گوش نمی کرد. توی بغل کرکس مچاله شده بود و به گاف وحشتناکی که داده بود فکر می کرد و مطمئن بود که تأثیر این اسمی که در اون موقعیت عوضی صدا زد، از کابوسی که می دید خیلی خیلی وحشتناک تره. اما در اون لحظه، تکبال توی بغل کرکس بود. کرکس مهربون بود. حالتش غیر قابل درک بود ولی ظاهرا خیال جنگ نداشت. تکبال مطمئن بود که کرکس شنیده ولی نه خودش جرأت کرد حرفی بزنه نه کرکس چیزی در این مورد گفت. اون لحظه کرکس داشت نوازشش می کرد و بهش اطمینان می داد که هیچ خطری نیست. نه سقوطی، نه دشمنی، نه غیری. تکبال لای پر های کرکس، لای دست هاش و لای آرامشی که حصار آهنی و بلندش از تمام جهان با تمام تلخی ها و شیرینی هاش جداش می کرد، با آهی عمیق آروم گرفت و با نگاه خیس و اشک هایی بدون صدا و بدون هقهق، به خواب رفت.
افرا.
افرایی ها که تقریبا دیگه جوجه نبودن، شاد و شلوغ می پریدن. هوا چنان سرد بود که تکبال به ناچار هر چند لحظه1بار توی جاش می جنبید که پر و بالش یخ نزنه. فاخته به اصرار بقیه اون وسط می چرخید. شونه های کوچیک پرپری رو گرفته بود و یادش می داد چجوری وسط زمین و هوا خودش رو مثل ماهی توی آب پیچ و تاب بده و بهش خوش بگذره. پرپری از شادی جیغ می کشید و خوب هم یاد می گرفت. تکبال جایی نشسته بود که بتونه همه رو ببینه. فاخته مثل ستاره وسطشون می درخشید. تکبال خواست بلند تشویقش کنه ولی به تلخی به خاطر آورد که تشویقش هم مثل دلواپسی هاش دیگه برای فاخته فایده نداره. شاید هم اوضاعش رو بیشتر به هم بریزه. این روز ها فاخته از هر چیز و هر چیز تکبال عصبانی می شد. تکبال سعی می کرد تا جای ممکن بهانه دستش نده چون دیگه زمان هایی که حرص داشت تکبال نمی تونست دلداریش بده. فاخته دیگه دلداری هاش رو نمی خواست. دیگه هیچی ازش نمی خواست. نه محبت، نه معذرت، نه حضور. تکبال پرده اشک رو زد کنار تا بهتر ببینه. افرایی ها همهشون بدون استثنا در رویای بهار، با تمام وجود از پرواز توی اون هوای منجمد لذت می بردن. فاخته رویا های متفاوتی داشت. بهار فاخته1همراه هم براش داشت.
باز!.
تکبال از این فکر بی اختیار تمام جسمش منقبض شد. از یادآوری این اسم نفرت داشت. از شدت این حس آزار دهنده به خودش لرزید. کسی ندید. تکبال خوشحال شد. فاخته و بقیه از شادی موفقیت پرپری بالا پریدن. بقیه هورا کشیدن و فاخته فقط خندید. باز، همون اطراف، بین شاخه های در هم پیچیده، به تماشا و به انتظار نشسته بود!.
منطقه سکویا.
تکبال زیر تعلیمات سخت و بی توقف خورشید داشت له می شد. دیگه جرأت نمی کرد صداش در بیاد چون نمی خواست دردسر درست بشه. کرکس می دید، می فهمید ولی چیزی نمی شد که بگه. شهپر هم چیزی می گفت ولی نه از مدل گفته های کرکس.
-آهای خورشید! اینجایی؟ کرکس گفت سریع بری ببینیش باهات کار داره.
خورشید با تعجب به شهپر نگاه کرد.
-کرکس؟ نبودش!
شهپر بیخیال نگاهش کرد.
-خوب حالا هست. اومده و باهات کار داره. بجنب دیگه می خوایی باز بترکونیش که بترکوندت؟
خورشید شونه بالا انداخت.
-کرکس غلط کرده با تو! بگو ببینم الان کجاست؟
شهپر به خورشید نگاه می کرد که1لحظه انگار تعادلش رو از دست داد و شاخه رو گرفت که کج نشه. توی نگاه خورشید چیزی بود شبیه دردی که به زورِ خرج کردنِ توان خیلی زیاد تحمل می شد. شهپر با حیرت نگاهش می کرد و خورشید1لحظه متوجه این حیرتش شد.
-ببینم تو چی شدی؟ شهپر! چی شده لعنتی؟
شهپر از حالت حیرت بیرون اومد ولی نگاهش به شدت پرسش گر و نگران بود.
-من چیزی نشدم ولی، خورشید! تو مطمئنی که خوبی؟ یعنی چیزیت نیست؟ خورشید! داری می افتی چته؟ تو درد داری! مگه زده به سرت خوب حرف بزن بگو این چه مدل دردیه؟
خورشید شونه بالا انداخت ولی نتونست حرف بزنه. انگار تمام توانش رو واسه کنترل چیزی شبیه تشنج لازم داشت که پیش نیاد و شروع نشه. شهپر مات تماشاش می کرد. خورشید انگار داشت از کنترل خودش در می رفت. نفس هاش تند تر می شدن ولی هنوز می تونست سعی کنه که به خودش مسلط باشه. شهپر دست گذاشت روی شونهش. خورشید به شدت از جا پرید و کنارش زد.
-خورشید!فکر نمی کنی باید به یکی بگی چته؟
خورشید عصبانی پرخاش کرد.
-نه. خیال نمی کنم. موجود فضول! این فکر مسخره رو نمی کنم فهمیدی؟ آهای تکی! خستگیت رو بگیر من که اومدم ولو نباشی!.
خورشید این رو گفت و مثل تیر پرواز کرد و رفت. شهپر به مسیر رفتنش خیره موند.
-ببینم تکبال این1دفعه چش شد؟
تکبال با خستگی چشم های بستهش رو باز کرد.
-این1دفعه چیزیش نشد از خیلی پیش حالش بد بود. داشت می لرزید. بدتر هم داشت می شد.
شهپر دلواپس نگاهش کرد.
-یعنی تمام مدت این طوری بود؟
تکبال به علامت نفی سر تکون داد.
-نه. تمام مدت زیاد خوب نبود. اینهمه بد هم نبود. الان مثل اینکه خیلی بد شد.
تکبال چشم هاش رو بست ولی بلافاصله از جا پرید.
-شهپر!خورشید کجا رفت؟ تو که هنوز بهش نگفته بودی کرکس کجا منتظرشه!
شهپر بدون اینکه نگاه متفکر و نگرانش خط برداره جوابش رو داد.
-خورشید نرفت پیش کرکس. کرکس هیچ کجا منتظرش نیست. من این رو گفتم که بفرستمش بره تا تو خستگی در کنی.
تکبال1لحظه با وحشت نگاهش کرد ولی اونقدر خسته بود که نگاهش لرزید و وحشت در خستگی چشم های نیمه بازش محو شد.
-وقتی برگرده می کشدت به خاطر کلکی که بهش زدی.
شهپر نخندید ولی مثل همیشه آروم بود و آرامش دهنده.
-ولی اون الان نرفته کرکس رو ببینه.
تکبال خستگی از یادش رفت.
-پس رفت کجا؟ شهپر! طوریش نشه؟
شهپر سری به علامت نفی بالا کرد.
-طوریش نمیشه. بر می گرده. کاش اینهمه بزرگ نبودم بلکه می شد تعقیبش کنم!.
تکبال لحظه ای با نگاه دلواپس بهش خیره موند و بعد، خوابی که حاصل ناتوانی شدید بود با خودش بردش.
دژ تکمار.
تاریکی جهنمی حاکم بر فضای بزرگ زیرزمینی سنگین تر از شب های تاریک و بی ستاره زمستون، روی کسی که اهل این فضا و اون هوا نبود سنگینی می کرد. افراد حاضر همگی اهلش بودن پس مشکلی نبود. تکمار خسته و عصبانی با زخم های در حال التیام روی تخت بزرگی از پر و استخون پرنده ها چنبره زده و با خشم رو به پایین و مار های پیچیده در پایین تخت فشفش می کرد. مار ها، پایین کوه پر و استخون به خودشون و به هم می پیچیدن، از سر و کول هم بالا می رفتن، توی هم می لولیدن و هیس هیس می کردن. با هر فش تکمار، صدای هیس ها بلند، کشدار، کوتاه، خشمگین یا به طور ناگهانی و به طرز وحشتناکی قطع می شد و فضا در سکوت کامل فرو می رفت.
-شما ها1مشت بی ارزه باطله هستید! چطور نتونستید از پس1مشت پرنده و1کبوتر بدون پرواز بر بیایید. نمی خوام هیچ صدایی بشنوم. در حال حاضر اون کبوتر باید اینجا باشه و نیست. این نشون میده که شما ها، همه شما ها، آشغال های زیرزمینی اطراف من، به هیچ دردی نمی خورید. اون خورشید لعنتی، همراه اون هیولای بی شاخ و دم، و باقی خورده ریز های پراکنده روی درخت های اون منطقه بی سر و ته، تونستن اینطور شرم آور افراد منو بترسونن، تار و مار کنن، تلفات ازشون بگیرن. در حمله آخری چنان بی کفایت بودید که اون کرکس مردار خوار به خودش اجازه داد عده ایتون رو دستگیر و زنده زنده دفن کنه و شما ها هیچ غلطی نکردید! من الان، همینجا، فرمانده اون حمله شرم آور رو به مجازات بی کفایتیش می رسونم تا عبرت شما ها بشه. من دیگه این خفت رو بیشتر از این تحمل نمی کنم. حمله های بعدی ما، اگر باز هم اینطوری و به این پایان خفتبار ختم بشه، تلفات شما آشغال ها فقط در میدون جنگ با کرکس هیولا نخواهد بود. اینجا هم باید تلفات بدید. امشب اولیش رو شاهد هستید تا یادتون بمونه که من، دیگه بی کفایتی و سستی و باخت های چرند رو تحمل نمی کنم.
تکمار زیر نگاه سراسر وحشت و التهاب و در عین حال کنجکاو بقیه از جاش جنبید و به طرف چپ متمایل شد. زخم های پهنی که از افتادن توی اون آتیش شعله ور در اون جنگ خطرناک برداشته بود مثل پوشش براق و زشتی قسمت هایی از بدنش رو پوشونده و عجیب با تیرگی باقی پوستش ناهماهنگ بودن. تکمار آروم و با تنبلی و خشم، چنبرهش رو کمی باز تر کرد تا بتونه بیشتر به طرف چپ بره. ماری بسیار بزرگ کمی اون طرف تر روی سکوی ناهمواری ساخته شده از استخون های درشت، با بند های کلفتی از کنف خیس بسته شده و می لرزید. تکمار آهسته بهش نزدیک شد در حالی که از درد و از خشم و از ناکامی فشفش می کرد. مار هیس کشید.
-تکمار!من بی تقصیرم. خفاش های منطقه سکویا قاعده طبیعت رو شکستن. نمی دونم چجوری توی روز می تونن بجنگن. من نمی دونستم اون ها بیدارن. اون ها زیادی آماده بودن. من اطلاع نداشتم. تقصیر موش ها بود که درست اطلاع ندادن.
تکمار زیر لب، سنگین و خصمانه فشفش کرد.
-خدمت موش ها هم می رسم. ولی الان نوبت توِ.
دیگه بیشتر از این طولش نداد. در برابر نگاه بقیه، تکمار خیزی برداشت که زمین رو لرزوند. مار به شدت هیس می کشید و تقلا می کرد ولی هیچ کاری بین اونهمه استخون نتونست انجام بده. تکمار روی سکوی سست افتاد که در نتیجه سکو ریخت و استخون ها به هر طرف پرتاب شدن. یکی از مارها با برخورد1استخون درشت به سرش خودش رو برد بالا و کوبید زمین. چند لحظه روی زمین به حالتی شبیه تشنج به خودش پیچید و بین هیس هیس ها و لولیدن های بقیه بی حرکت روی زمین افتاد. تکمار بیخیال هنگامه اطرافش، مشغول تناول یکی از افراد زندهش بود که به شدت هیس می کشید و تقلا می کرد و بین استخون های پاشیده سکوی اعدام خودش برای حفظ نیمه جونی که از کام تکمار بیرون مونده بود دست و پا می زد و موفق نبود. تکمار لحظه ای بعد کار بلعیدن عنصر خطاکار دستهش رو به پایان رسوند و به آشفته بازار مقابلش نظر انداخت. با دیدن ماری که استخون توی سرش خورده و از حرکت افتاده بود فشی کرد و خودش رو با تنبلی به اون طرف سر داد.
-این یکی هم دیگه به درد نمی خوره.
هیسی خفه از بین اونهمه حرکت و صدا.
-قربان!شاید به هوش بیاد.
تکمار با خشم فشفش کرد.
-عنصری که با1ضربه از حرکت بی افته زندهش به درد من نمی خوره. ولی مزهش قابل تحمله. برای تحلیل اشتها بد نیست.
مار بی حرکت، درست در وسط اون صحنه مرگ، آهسته آهسته به کام تکمار رفت و همه شاهد این صحنه بودن. تکمار می تونست با1حرکت اون رو، همچنین مار زنده قبلی رو به کام بکشه ولی عمدا آهسته و با تأخیر این کار رو انجام می داد. از قرار معلوم، داشت میان وعده هاش رو با میل و تأمل مزه مزه می کرد. میان وعده هایی که از جنس خودش بودن. مار ها همچنان در هم می لولیدن، ولی با ایجاد کمترین صدا. هیچ کدومشون دلش نمی خواست ادامه میان وعده تکمار باشه. شب ابدی فضای زیرزمین، روی قصر سیاه تکمار سنگینی می کرد و امیدی هم به رسیدن صبح در اون فضای تسخیر شده به دست شب وجود نداشت.
منطقه سکویا.
خورشید اصلا یادش نبود که شهپر کجا می خواست بفرستدش. کرکس هم با دیدنش چیزی نگفت چون اصلا احضارش نکرده بود. مشکی درد می کشید ولی خورشید راحتش نمی ذاشت. مشکی باید رو به راه می شد. درمان های خورشید عالی بودن و سریع جواب می دادن. با وجود جراحت های وحشتناک مشکی زمان بهبود تند پیش می رفت. مشکی حالا هرچند با درد شدید و زحمت زیاد، اما می تونست اون یکی دستش رو هم کمی حرکت بده البته فقط در امتداد بدنش و روی شاخه ها. به هیچ وجه قادر به بالا آوردن دستش و جدا کردنش از شاخه هایی که بسترش شده بودن نبود. این هرچند خیلی ناچیز بود ولی برای دستی که له شده بود پیروزی بزرگی به شمار می رفت. خورشید این رو به مشکی گوشزد کرد و بهش اطمینان داد که تا چند وقت دیگه باید سعی کنه دستش رو از بستر ببره بالا تر و بیخیال درد. مشکی فقط با چشم هایی که نه از گریه، بلکه از شدت درد خیس شده بودن نگاهش کرد و بی حال خندید.
منطقه سکویا تونسته بود در فاصله بین شبیخون های تکماری ها که اتفاقا طولانی هم شده بود، آرامش نسبیش رو به دست بیاره و در حالی که هر لحظه به طور کامل در حالت آماده باش به سر می برد، به اوضاع مسلط تر بشه. این رو سکویایی ها به فال نیک گرفتن. سکویایی ها اصولا تا جایی که می تونستن همه چیز رو به فال نیک می گرفتن جز اموری که نمی شد براشون گریه نکرد. در هر زمان که جنگی نبود، خطری هم نبود و دردی و دلواپسی برای از دست دادنی در کار نبود، می شد1دستهشون رو دید که1گوشه جمع شدن و مشغول شیطنت و خنده و گاهاً خرابکاری های مجاز منطقه هستن. این صحنه ها یادآور شیرینی بود بر زمان هایی که نه تکماری بود و نه جنگ و نه آماده باشی. زمان هایی که برای همه و همه افراد منطقه سکویا، از کلاغ ها و خفاش ها گرفته تا کرکس، بسیار بسیار دور و غریب به نظر می رسید. اون زمان ها هرچند دور بود ولی از خاطر ها و خاطره ها محو نشد و همه امیدوار بودن که روزی دوباره به اون دوران شاد و بیخیال برگردن. کسی نمی دونست اون روز می رسه یا نه و اگر هم میاد، کی می رسه. ولی سکویایی ها از وقتی به خاطر داشتن، همیشه دم رو قنیمت می شمردن و از هر لحظه ای که موانع بهشون اجازه می داد، فرصت ها رو کش می رفتن و مشغول کار هایی می شدن که طبیعت و غریزه بهشون حکم می کرد.
-آهای شما2تا! جای دیگه نبود که اینجا به هم چسبیدین؟ برید1جایی که کسی نبیندتون تا کوفتتون نشه!
-مگه جای تو رو گرفتیم؟
-راست میگه! تو نبین! اگر بریم جای دیگه جوک بازی های این تکروی بی مخ از دستمون می پره. تماشاش کن. رفته پشت سر تیزرو می خواد با شیره خشکیده تاک کثیفش کنه! تیزرو چه خنگی داریم بهت میگیم مواظب باش دیگه!
تیزرو1لحظه ماتش برد که تیزپرواز چی بهش میگه و1دفعه به خودش اومد ولی دیگه حسابی دیر شده بود. تکرو با خنده ای بلند و پیروزمندانه فرار کرد و تیزرو که تمام سر و صورتش آلوده شده و چیزی نمی دید، فقط خنده های بلند و تمسخر اطراف رو می شنید و قاه قاه تکروی شاد رو که در می رفت. تیزرو خیلی زود چشم هاش رو از اون ماده چسبناک اعصاب خورد کن خلاص کرد و به طرف تکرو شیرجه زد.
-لعنتی! نامردم اگر به گندت نکشم. اگر بدونی این کجا هام رو چسبکی کرد! برای شروع هم الان میام بغلت می کنم تا افتضاح بشی و بعد هم میریم سراغ بقیهش.
تکرو فرار کرد و بقیه از خنده ریسه رفتن. قیامتی بود که بیا و ببین. تکرو فرار می کرد و تیزرو وسط جمع و وسط شاخه ها در تعقیبش بود. بقیه هم کم کم وارد ماجرا شدن. تکرو به گفته خودش به ناخواه ولی همه می دونستن که کاملا آگاهانه، در چندین باری که تیزرو بهش رسیده و داشت می گرفتش، اون رو سر چندین نفر از تماشاگر ها انداخت و چنان ماهرانه عمل کرد که نفرات بعدی هم حسابی کثیف شدن و اول با تیزرو در افتادن که ببین چیکار کردی و بعد که حسابی شرمنده کثیف کاری های تیزرو شدن، با قیافه هایی از شدت آلودگی ناشناس و قهقهه هایی که بند نمی اومد، دنبال تکرو گذاشتن تا ازش انتقام بگیرن. این وسط خیرخواه هایی هم بودن که سعی می کردن تکروی فراری رو بگیرن و تحویل تعقیب گر های کثیف بدن که موفق نمی شدن و تکرو چندتاشون رو توی بغل کثیف ها انداخت و افتضاحشون کرد و خلاصه ماجرایی بود!
-چیکار می کنید! هی! هی! یواش تر! مواظب باش ببین چی شد!
-وای شهپر! ببخشید من فقط خواستم فرار کنم از دست…
-آهای شهپر بگیرش! همونجا نگهش دار اومدیم!
-ولی آخه من پشت سرم…
-بچه ها خورشید!
-هان؟ چی؟
-وای! آخ!
-زهر مار!معلومه چه غلطی می کنید؟
با برخورد1زمان چندتا کلاغ با هم و با شهپر و پرتاب شهپر توی بغل خورشید و هوار خورشید صحنه1دفعه ثابت شد. البته نه از اون ثبات های ترسناک. همه بدون استثنا از خنده های خاموش می لرزیدن.
-سلام خورشید! ببخشید شهپر رو دادیم بغلت! شرمنده!
-راست میگه نمی خواستیم همچین بلایی سرش بیاریم خدا بیامرزدش تو هم ببخش دیگه حلالش کن!
پیش از اینکه خورشید بفهمه چی شنیده شلیک خنده بود که رفت هوا. خورشید نسبتا مات بود. بقیه قاه قاه می خندیدن و خورشید باقی شوخی هایی که پرتاب می شد رو می شنید و نمی شنید. شهپر نگاهش کرد.
-خورشید!تو خوبی؟ مطمئنی؟
خورشید بی حوصله کنارش زد.
-بله که مطمئنم. برو بازیت رو کن بچه! مسخره ها!
بقیه دوباره زدن زیر خنده. شهپر به خورشید نظر انداخت. به تیرگی نگاهش که از تلخی نبود. خورشید شبیه کسی بود که بی خوابی کشیده یا بیماری داشته باشه.
خورشید به نگاهش اخم کرد.
-چته؟ بکش عقب بابا بذار رد بشم دیوونه!
شوخی های یواشکی و نیمه تموم بین خنده ها.
-کجا میری بهتر از اینجا خورشید؟
-راست میگه بهتر از اینجا جا گیرت نمیاد بودی حالا!
-آره بمون قول میدیم باز بندازیمش توی بغلت این دفعه محکم پرتش می کنیم بچسبه دیگه ور نیاد.
فضا از خنده ترکید. خورشید انگار درکش نصف شده بود. هیچی نگفت. اونجا بود و نبود. شهپر نگاهش کرد و لبخند زد.
-خورشید!کاملا شبیه گرفتار های اثاره ترکیبی چندگیاه و خشخاش تکماری ها شدی.
-خفه شو!
فریاد خورشید چنان خشن و چنان محکم و بلند بود که همه صدا ها بلافاصله برید. خورشید1لحظه با خشمی بی توصیف به شهپر خیره شد، بعد عقب کشید، نگاه تندی به شهپر متحیر پاشید و با نفس های سنگین2قدم رفت عقب. لحظه ای همونجا مردد ایستاد و بعد با خشمی از جنس چیزی شبیه تلخ کامی، گرفتگی و شاید درموندگی پرواز کرد و رفت. شهپر مات رفتنش رو تماشا کرد. دستی به شونهش خورد. تکرو بود که از بین بقیه جرأت کرده، جلو رفته و سکوت رو شکسته بود.
-شهپر!حالت خوبه؟ از دست خورشید دلگیر نشو! اون با همه همین طوریه.
بقیه هم جرأت به خرج دادن، از اون حال و هوای حیرت در اومدن و هر کدوم گوشه ای از یخ سنگین اون سکوت سرد رو شکستن.
-تکرو درست میگه شهپر. خورشید رو که دیگه باید شناخته باشی.
-راست میگن. خورشید مدلش همینه. ناراحت نشو!
-هی شهپر!ولش کن بیا بازی!
-راست میگه شهپر بیخیال مدل متینت بشو بیا قاطی ما!
-اه بابا تو که هنوز گرفته ای! بیخیال دیگه!
شهپر بهشون نظر انداخت.
-بچه ها من گرفته نیستم. فقط…آخه من که حرف بدی بهش نزدم. من فقط شوخی کردم. برای چی از این شوخی من اینهمه عصبانی شد؟
تیزرو خیلی عادی انگار معمولی ترین کار دنیا رو انجام میده، دستش رو با شونه تکرو پاک کرد و در جواب از جا پریدن و نگاه هشدار دهنده تکرو اصلا به روی خودش نیاورد. رفت طرف شهپر، زد روی شونهش و با لحنی دلجویانه سکوت مجدد رو شکست.
-شهپر!ببین خورشید این روز ها حالش خوب نیست. اعصابش خورده. شاید الان حوصله شوخی نداشته ریخته سر تو. بیخیال! باشه؟
شهپر نگاه متفکرش رو دوخت به تیزرو که چهرهش مثل همیشه شاد، شیطون، معصوم و برای دلجویی از شهپر، دلجو و مهربون تر از همیشه بود.
-تیزرو جان من ناراحت نیستم. من فقط متحیرم. آخه من واقعا چیزی نگفتم که اینهمه بد باشه. خورشید بد از جا در رفت. من حیرت کردم از این حال و هواش. درضمن نگرانشم. دارم فکر می کنم چرا باید اینهمه عصبانی بشه به خاطر1جمله معمولی که همه ممکنه به هم بگیم و ایرادی هم داخلش نیست.
تیزرو لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد چهرهش دوباره باز و بشاش شد.
-خوب من نمی دونم. ولی ببین خورشید رو هر کاریش کنی هیچی بهت نمیگه. پس فعلا عشق رو عشقه!ببین تکرو کثیفم کرد. بیا بازی!
بقیه هم1دفعه انگار یاد ادامه شیطنت هاشون افتادن. جو1دفعه چنان عوض شد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
-آره آره بیا!
-هی شهپر می خوایی کثیفت کنیم تا بیایی توی جبهه ما؟
-شهپر بیا خیلی خوش می گذره!

چهره شهپر از حالت تفکر خارج شد. با محبت به همه نگاه کرد و خندید.
-خیلی دلم می خواست امتحان کنم ولی باید کرکس رو ببینمش. اگر شد حتما دفعات دیگه میام بازی. کثیف هم میشم.
همه زدن زیر خنده و صدای سوت و تشویق بود که رفت هوا. تیزپرک با تردید به شهپر نظر انداخت.
-با کرکس چیکار داری شهپر؟ نکنه اتفاقی افتاده! جریان چیه؟ جنگه؟
شهپر با اطمینان لبخند زد.
-نه نه. خاطر جمع باشید. می خوام در مورد مشکی باهاش حرف بزنم. شما ها هم راحت باشید تا خورشید دوباره نیومده بخوردتون.
دوباره فضا پر از صدای خنده شد. شهپر راست نگفته بود. حرفش، نگاهش، لبخندش، همه ظاهری بودن تا بقیه آروم باشن. شاید کسی فهمید ولی اوضاع طوری بود که ترجیح به شادی و نفهمیدن بود و شهپر چه خوشحال بود از همچین چیزی. شهپر، با آرامش و لبخند و اطمینانی که به همه پاشید ازشون جدا شد و با ظاهری آروم اما با دلی نگران از درد ناشناس خورشید، پرواز کرد و به جستجوی کرکس رفت.
دیدگاه های پیشین: (9)
آریا
پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 19:17
سلام پریسا جان ممنونم عزیز
همه چی عالی بود ممنونم از سرعت عملت
امیدوارم زیاد خودت رو خسته نکرده باشی گرچه میدونم بی خسته گی نمیشه
دوست عزیز سلامت و شاد کام باشی

پاسخ:
سلام آریا جان.
آخ خدای من!
نه چیزیم نیست. درستم آریا! من درستم. من خوبم.
ممنونم آریا که هستی.
ممنونم!
ایام به کامت عزیز.
آریا
پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 21:45
سلامت باشی پریسا جان سلامت,
پریسا جان من باید بگم ممنونم من باید ازت تشکر کنم ممنونم پریسا جان یه دنیا ممنونم بابت همه چی ممنونم
شاد کام باشی عزیز

پاسخ:
برای چی عزیز؟ من که کاری نمی کنم فقط می نویسم. سلامت مال کسیه که خوشبخته و خوشبخت کسیه که در هر شرایطی که باشه خوشبختی رو احساس کنه. برات1دنیا سلامت و خوشبختی بی همتا و ابدی آرزو می کنم دوست عزیز من.
پیروز باشی.
ک.عباسی
پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 22:08
با سلام بر دوست گرامی و نویسنده ارجمند.
من بعد از ظهر قسمت جدید را خواندم ولی کار پیش آمد نتوانستم کامنت تقدیر و تشکر از زحماتتان بگذارم ولی حالا آمده ام هم از زحمات شما تشکسی)مخلوطی از تشکر و مرسی(کنم و هم ستایشم را تقدیم قلم توانای شما کنم.

پاسخ:
سلام آقای عباسی.
به جان خودم دارم میمیرم از خجالت. من نویسنده نیستم دوست عزیز. من فقط همین طوری واسه خاطر دلم1چیز هایی می نویسم. ممنونم که اینهمه مثبت می بینیدشون.
همچنین ممنونم از حضور عزیز شما.
شادکام باشید
ک.عباسی
جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 01:27
سلام مجدد در این نیمه شب بارانی
من با این داستان همزاد پنداری می کنم انگار قسمتهایی از این داستان زندگینامه خودم هست گفتم زندگی با تمام پستی بلندی هایش در این داستان یا به قول شما دل نوشته ساری و جاری است واقعا از ته دلم می گم من به عشق خواندن قسمتهای جدید داستان تقریبا هر ساعت به وب لاگت سر میزنم حداقل من خودم را از آیینه این داستان حماسی میبینم.

پاسخ:
سلام آقای عباسی عزیز.
به خدا شرمنده شما شدم دوست من. سعی می کنم بجنبم سریع تر بنویسم تا کمتر شرمنده تون بشم.
ممنونم آقای عباسی از حضور بی نهایت پر ارزش شما.
سربلند باشید
آریا
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 11:29
سلام پریسای عزیز. دوست خوبه من
امیدوارم سلامت باشی
آمدم اعلام حضور کنم و بگم هستم همیشه هستم هطا اگر هیچوقت اینجا آپدیت نشه
شاد باشی از حال تا همیشه
خدانگهدار

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم عزیز از اعلام حضورت. من هستم آریا فقط کمی یواشم. درست میشه. درست میشم. خوشحالم هستی.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 16:18
ممنونم پریسا جان.
ممنونم که هستی باش هرطور دوستاری باش
خودت رو زیاد خسته نکن
آرزو مند آرزوهایتم دوست عزیز و خوبم
سلامت باشی

پاسخ:
آریا می خواستم در جواب چندتا بیت واسهت بنویسم ولی دیدم هرچی بنویسم ادامه دار میشه و نمی تونم به2بیتی ختمش کنم. پس دفتر های ناتمامم رو بستم تا فقط بهت بگم ممنونم از حضورت.
شاد باشی.
آریا
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 19:41
باور کن پریسا اگر مینوشتی خوشحالم میکردی. به خدا راست میگم هرچی بنویسی با کمال میل میخونمش و لذت میبرم چه یک حرف باشه چه هزار پاراگراف
راحت باش عزیز بلاگ خودته خخخ
شاد باشی

پاسخ:
لطف داری عزیز. می دونی؟ همین که دارم می نویسم رو به نظرم حسابی دیوانه ام که می نویسمش. بیخیال! همه که عاقل نمیشن.
برم بعدیش رو بذارم.
ایام به کامت.
آریا
یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 22:08
یادت باشه دوباره گفتیش هاا
فکر نکن حواسم نیست

پاسخ:
حقیقت رو باید گفت.
حسین آگاهی
دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 11:47
سلام. بله درسته نتیجه ی این قسمت رو میگم.
عشق هایی که سریع و آتشین به وجود بیان سریع هم از بین میرن چه در داستان ها باشه و چه در دنیای واقعی.
باید در همه جا تعادل رو حفظ کرد.
این قسمت گرچه حقیقت بود اما تلخیش رو هم می شد حس کرد که به خاطر سبک نوشتن شماست.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
تلخی ها هرچند تلخ هستن ولی به کار میان. فایدهشون اینه که از شیرینی ها بیشتر در یاد ها می مونن تا اگر اهل عبرت گرفتن باشیم دیگه هرگز اشتباهات منتهی به اون تلخی ها رو تکرار نکنیم.
این تکبال از من می شنوید حقشه. تا این باشه حواس پرتش رو جمع تر کنه که کمتر بلا سرش بیاد.
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *