تکبال69

-مشکی!
نجوایی که بود و نبود رو مشکی شنید. آروم چشم باز کرد و به نگاه بارونی تکبال نظر انداخت.
-سلام…فسقلیِ کرکس!
همین کافی بود. بغض تکبال ترکید و اشک بود که مثل سیل جاری شد، بارید و دست سالم مشکی رو خیس کرد. مشکی به زور خندید.
-چی شده فسقلیِ کرکس؟ دیگه…هوار نداری بزنی؟
تکبال بدون اینکه از پس خودش بر بیاد زد به هقهق.
-بسه دیگه مشکی. مگه نمی بینی نفسش بالا نمیاد؟ داشت دق می کرد واست. اذیتش نکن!.
مشکی به شهپر که پشت سر تکبال ایستاده بود نگاه کرد، به زور نفس بلندی کشید تا بتونه بخنده ولی درد مانع شد.
-اذیت واسه چی؟ من و این…حسابی با هم داستان داریم. بذار از اینجا بلند شم تا…قشنگ1دل سیر همدیگه رو بزنیم.
مشکی به هر زحمتی بود خندید. دستش رو برد بالا و اشک های تکبال رو پاک کرد.
-گریه نکن فسقلی. گاهی1چیز هایی…پیش میاد که…خیلی20نیستن…ولی میشه بیخیال شد. تو هم…اینطوری گریه نکن. من…نمی خوام.
تکبال خواست حرف بزنه ولی هقهق مانع می شد. مشکی نمی تونست حرکت کنه. به زحمت شونه تکبال رو گرفت و کشید پایین. تکبال سر گذاشت به شونه مشکی و زار زد. مشکی آروم به سرش دست می کشید و باهاش حرف می زد.
-فسقلی!دیگه بسه. می خوایی که اینجا هم…اون قسم نباید رو بدمت؟ گریه نکن…خیس شدم.
تکبال از شدت هقهق و مشکی از شدت سختی تنفس نمی تونستن حرف بزنن. شهپر عقب تر کشید و از دور تر مواظبشون شد که راحت تر باشن.
گذشت تا کرکس در حالی که تقریبا به زور خورشید رو همراهش می کشید وارد شدن. نه مشکی نه تکبال از جا نپریدن. همه می دونستن کرکس به نزدیکی تکبال و مشکی هیچ اعتراضی نداشت. کسی دلیلش رو نفهمید ولی در اون وضعیت و بعد از اون همه مدت دیگه کسی هم دنبال دلیل نبود.
-فسقلی!اون رو با فوت سر هم نگهش داشتن. فشارش نده از هم وا میره. چطوری مشکی؟
مشکی به قیافه کرکس نظر انداخت و به زحمت براش شکلک درآورد.
-خودت رو با فوت سر هم کردن…هیکل! ببینش! همهش…قواره هست!.
کرکس زد زیر خنده.
-دروغ که نگفتم. اگر دستت بزنم می پاشی. حسودیت میشه به سفتی من و شلی خودت؟
مشکی سعی کرد بخنده ولی موفق نشد و نتیجه فقط نفس صدادار بلندی بود که کشید و وسطش درد مانع کامل کردنش شد.
-دعا کن که من…از اینجا پا نشم وگرنه…حسابی مورد دارم…واسه اینکه بهت بخندم.
کرکس با رضایت نگاهش کرد.
-می بینیم. فعلا رو عشقه عشقی! در حال حاضر این دردسر رو تحویل بگیر تا نوبتت برسه.
کرکس خورشید که تقریبا زیر دستش مهار شده بود رو برد بالای سر مشکی و همونجا نگهش داشت. خورشید و مشکی به هم خیره شدن. مشکی تلخ لبخند زد.
-سلام…خورشید. به نظرم…آوردنت دیدن من. درسته؟
خورشید هیچی نگفت. کاملا مشخص بود که نمی تونه حرف بزنه. مشکی دستش رو به زحمت زیاد برد بالا.
-خورشید!من دیگه…قابل دیدن شدم برای تو. به من…نگاه کن! حالا…تو بالای سرم هستی. پس…به چشم هام نگاه کن! من باید…باهات حرف بزنم و الان…اینجا…به نظرم دیگه بشه. مگه نه؟
خورشید انگار به زور نفس می کشید. نگاه تیرهش رو دوخت به نگاه خسته و درد کشیده مشکی ولی حرف نزد. مشکی اصرار کرد.
-نکنه هنوز هم…شدنی نیست؟ بهم بگو…من چقدر باید از این که هستم…داقون تر بشم تا تو…بتونی بشنوی؟
خورشید انگار با صدایی که وجود نداشت نجوا کرد:
-مشکی!برای چی؟ برای چی پریدی مشکی؟
اشک برنده شد. اشک های واقعی که همه می دیدن. خورشید اگر هم دلش می خواست، دیگه نمی تونست مانعشون بشه. مشکی نگاهش کرد.
-عه!خورشید! نمی خوام بباری. خواهش می کنم خورشید! من نمی تونم…بلند شم و مانع بشم. باور کن که…اذیت میشم. خواهش می کنم!.
خورشید صدا نداشت فقط به شدت، در سکوت مطلق می بارید. شونه هاش آشکارا می لرزیدن و برگ هایی که مشکی بینشون بسته شده بود آهسته آهسته نمناک می شدن. کرکس شونه های خورشید رو با ملایمت فشار داد پایین.
-با صدای آروم راحت تر می تونه حرف بزنه و وقفه هاش کمتره. سرت رو ببر پایین تر تا مجبور نباشه صداش رو بیاره بالا و ساده تر صحبت کنید.
خورشید خواه ناخواه سرش رو پایین گرفت و اون2تا چشم در چشم شدن. کرکس درست می گفت. مشکی در حالت زمزمه راحت تر و روون تر صحبت می کرد. صدای مشکی فقط کمی بالا تر از زمزمه بود ولی همه اطرافیان می شنیدن. سکوت مطلق فضای اطراف رو گرفته بود. همه جواب سوالشون رو می خواستن و واسه گرفتنش حاضر بودن نفس هم نکشن بلکه بهتر بشنون. و مشکی دیگه خیالش نبود که کسی جز خورشید بشنوه یا نه. خورشید خیلی زود فهمید که از زیر دست های کرکس در رو نداره و بخواد یا نخواد، کرکس اجازه نمیده از بالای سر مشکی جم بخوره تا زمانی که گفتنی هاش رو نشنیده. فشار دست های کرکس بهش می گفتن باید تا ته این ماجرا بره و فقط در این صورت مرخصه. دست از تلاش نامحسوسش برداشت، به نگاه بی حال و بی حالت مشکی خیره شد و در سکوت منتظر موند. کرکس خطاب به مشکی گفت:
-فقط آروم. خیلی آروم و خیلی خونسرد. می خوام وقفه هات هرچی کمتر باشن تا هم خودت ساده تر سبک بشی هم خورشید کمتر اذیت بشه.
مشکی خواست با حرکت سر تعیید کنه ولی درد نفسش رو برید. خورشید بی حرف2دستی شونه هاش رو چسبید و خیلی آروم و با ملاحظه اوضاعش رو رو به راه کرد. مشکی نفس صدادار بریده و بلندی رو به زحمت زیاد کشید داخل و به خورشید نظر انداخت.
-ممنونم خورشید. تا پشیمون نشدی…بهتر بگم تا موفق نشدی در بری، بذار من قصه خودم رو شروع کنم. مشکی مکثی کرد که بدون نگاه مشخص بود داره در زمان می بردش عقب. مشکی داشت می رفت تا هرچی که میگه رو درست و واضح ببینه.
-خورشید!من1خفاش تقریبا نابالغ بودم که برای اولین بار وارد دژ تکمار شدم. من فقط اومده بودم واسه تفریح و واسه ارضای حس کنجکاویم مثل خیلی های دیگه. به خیالم این مدلی بزرگ می شدم. عجایب اونجا خیلی زیاد بودن. چیز هایی که ازشون سر در نمی آوردم. اون زمان نمی فهمیدم و زمانی هم که فهمیدم خیلی دیر شده بود. وقتی بعد از1شب ترسناک به خودم اومدم و فهمیدم در عالم بی خودی و بی خبری چه کار هایی همراه بقیه شکاری ها کردم داشتم از ناباوری و وحشت دیوونه می شدم. هیچی یادم نمی اومد ولی شاهد ها به من و یکی2تای دیگه گفتن که چیکار ها کردیم. چنان حالی داشتم که روانم ریخت به هم.
کسی نمی دونست که مشکی چی می بینه. مشکی جهنم رو می دید. شبی رو که انگار تمام دنیا رفته بود توی سرش و تمام جهان توی سرش پر از صدا بود. صدا هایی که می پیچیدن و منعکس می شدن و به دیوار های ذهن از خود بی خودش می کوبیدن و بر می گشتن و دوباره1000بار منعکس می شدن. صدا هایی مرکب از جیغ های مرگ، گریه های وحشت، ناله های دردی بیرون از تحمل زنده هایی که لحظه های آخر زندگیشون رو شکنجه می شدن،
تصویر مجسم جهنم!.
مشکی می دید و بقیه فقط می شنیدن. خورشید شاید تنها کسی بود که می تونست با تلخی ترسناک اون همه سیاهی با مشکی شریک باشه. خورشید این چیز ها رو خیلی خوب می شناخت. خورشید وسط اون جمع لحظه به لحظه جهنم مشکی رو می دید. و البته کرکس، که ترجیح داده بود سکوت کنه به حدی که دیده نشه.
مشکی به زحمت نفسی کشید و ادامه داد.
-وقتی به خودم اومدم و فهمیدم وارد چه کابوسی شدم، فقط1چیز توی سرم بود. باید خودم رو نجات می دادم. باید پیش از غرق شدن در اونهمه سیاهی خودم رو نجات می دادم. خواستم از اون جهنم ترسناک برای همیشه دور بشم ولی خیلی زود فهمیدم اوضاع به اون شب و اون ماجرا ختم نمیشه. حالم بد بود و نمی فهمیدم چرا. بلاخره فهمیدم. یعنی بهم فهموندن. وقتی از شدت دردی که نمی دونستم از کجا اومده و داشت استخون هام رو می ترکوند بدون اختیار خودم بی هوا پیش می رفتم، زمانی که نفهمیدم کی ها نیمه جون و بی خود از خود به دژ تکمار بردنم، لحظه های جهنمی که از شدت درد در برابر تخت ساخته شده از استخون تکمار روی زمین به خودم می پیچیدم و التماس می کردم، و لحظه ای رو که به فرمان تکمار درمون دردم رو بهم رسوندن و آروم گرفتم،
مشکی می دید لحظه هایی رو که آرزو می کرد بمیره و دیگه مجبور به مرورشون نباشه. صدای هوار درد خودش رو می شنید و همین طور فشفش وحشی و وحشتناک تکمار رو که پشت سرش1000ها هیس بلند و کشدار توی سرش می پیچید. مشکی حس می کرد دردی رو که می رفت تا تمام اعصابش رو از هم بپاشه و تمومی نداشت. فقط بی اراده و بی پایان فریاد می زد، فریاد می زد و باز هم فریاد می زد.
-بعد از اون خواب سنگین پشت سر اون درد وحشتناک، وقتی بیدار شدم، تازه فهمیدم که چه بلایی سرم اومده. بهم گفتن من دیگه مبتلا شدم و از این ترکیب لعنتی اگر کسی بخواد رها بشه می میره. من احمق هم باورم شد. از مردن ترسیدم. تحمل درد کشیدن رو نداشتم. گیر کردم. چند بار خواستم فرار کنم. یادمه1دفعه خودم رو پرت کردم توی رودخونه که پیش از شروع شکنجه قبل از مردن بمیرم ولی زنده موندم. تکمار به این سادگی نیرو های منتخبش رو از دست نمی داد. من قوی و بزرگ بودم. یعنی از نظر جثه. و دیگه نمی دونم چی ها درم دیده بود که خیال نداشت از دستم بده. و نداد. خیلی زود فهمیدم گرفتار شدم. به معنای واقعی گرفتار. ولی هر بار تا هر جا که می شد نافرمانی می کردم، مجازات می شدم، درد می کشیدم و اونی نمی شدم که تکمار می خواست. زیر کسر درمون دردم ضجه می زدم، التماس می کردم. عربده می کشیدم ولی باز بعد از درست شدن اوضاع، به قول تکمار، همون چموشی بودم که درست شدنی نبود.
هوهوی باد که لای شاخه ها می پیچید، تزئین سکوت سنگین فضا بود. مشکی چیزی از حال حس نمی کرد چون در گذشته شناور بود. در تاریکی زیرزمین درد می کشید، مجازات می شد، می لرزید، بین مارها زجر کش می شد،
می مرد!.
-تا اینکه من بلاخره به مهارت های لازم رسیدم. مهارت هایی که دیگه داشتم ولی برخلاف فرمان و خواست تکمار حاضر نمی شدم ازشون استفاده کنم. تکمار تصمیم مستقیم گرفت کاری کنه که دیگه راه بازگشتی برام نباشه. و عجب همه چیز جور بود اون زمان برای کثیف تر کردنم!باید دستم به خون آلوده می شد. باید جنایت می کردم. باید کثیف می شدم تا دیگه نتونم برگردم. و این کثیف شدن باید طوری می شد که دیگه به هیچ عنوان پاک شدنی نباشه. کشتن چندتا پرنده بالغ و له کردن1مشت جوجه، برای تکمار اطمینان و برای من کثافت ابدی همراه نداشت. من باید1جرم بزرگ تر مرتکب می شدم. و زمینه این جرم بزرگ تر رو ابلیس2دستی گذاشت وسط صحنه سیاه کاری های تکمار.
مشکی می دید که مار ها در چند حمله شکست خورده بودن، تلفات داده بودن، ناکام شده بودن. تکمار به خودش می پیچید و تا مرز شعله ور شدن از خشم می سوخت. مشکی مکث نمی کرد چون می ترسید اگر ساکت بشه دیگه قدرت ادامه رو در خودش نبینه. پس تمام زورش رو جمع کرد و ادامه داد.
-عشق تکمار نافرمانی زیاد کرده بود. این اواخر هم دیگه خطا هاش قابل بخشش نبود. در محاکمهش هم حتی واسه مصلحت حاضر به ابراز پشیمونی نشد که تکمار بتونه کمکش کنه. باید اعدام می شد. در حضور همه و به روشی که همه ببینن، بفهمن، و عبرت بگیرن. و این کار رو باید1مامور خاص انجام می داد. من انتخاب شدم. باید اعدامت می کردم خورشید!.
مشکی به اینجاش که رسید لرزید. بقیه هم لرزیدن. مشکی توانش رو دوباره جمع کرد و سکوت مرگبار فضا رو شکست.
–دیگه به اندازه ای بزرگ و بالغ شده بودم که بفهمم چیز هایی توی جهان هست که ارزششون از زنده موندن بیشتره و به هر قیمتی نباید زنده موند. گفتم انجامش نمیدم. هر کاری که ازشون بر می اومد کردن ولی گفتم انجامش نمیدم. حتی اگر بند بندم رو جدا کنن انجامش نمیدم. این توان رو در خودم می دیدم که تا پای مرگ بگم نه. ولی گاهی چیز هایی هست که از جونت بیشتر می خواییشون. تکمار این رو می دونست. خورشید! من1خواهر کوچولو دارم. اون زمان خیلی کوچیک تر بود. وای که چقدر عزیز بود برام! تکمار در زمانی به یادش بود که من فراموشش کرده بودم. اون ها خواهرم رو نشون کرده بودن. همه چیز خونوادم رو می دونستن و حالا تمام عزیز های من بی اون که بدونن، زیر شمشیر تکماری ها بودن و خواهر کوچولوی من قرار بود در حضور خودم، زنده زنده به وسیله شخص تکمار به سرنوشت تلخ جوجه هایی دچار بشه که چیزی جز خورده استخون و پر های خونی ازشون باقی نموند و نمی مونه. تکمار راست می گفت. نشونم داد که کاملا درست میگه. دیگه نه عمرم رو می خواستم نه خیالم بود بعدش چجوری زنده می مونم و نه تو در نظرم بودی.
مشکی می دید. اون پایین، تاریکی، سکوت، سنگینی، وحشت، جمعیت ساکن و ساکت، چشم های درخشان از شرارت، نگاه های شرور و منتظر، سکویی که درست در وسط اون صحنه سیاه قرار گرفته بود، خورشید که محکم و مطمئن از سکو بالا رفت، واسه تکمار دست تکون داد، پر هاش رو مرتب کرد و مثل ملکه ها روی تخت سنگی وسط سکو ولو شد.
-من بالای سرت حاضر شدم. اقدام کردم. اعدامت کردم. کرکس به نجاتم اومد. گفت باهام می مونه و هر جا بهم گفت سریع باید اعلام کنم تموم شدی و دیگه مردی تا بتونه ببردت. بیشتر از این زمان نداشت واسهم توضیح بده. ما هر2زیر نظر شدید بودیم و کرکس همین اندازه رو به قیمت ریسک سر جونش تونست بهم تفهیم کنه. من فرمان تکمار رو بردم. خونوادهم چیزی از ماجرا نفهمیدن. خواهرم نجات پیدا کرد. من ولی روانم به هم ریخت. از اون زمان زیاد چیزی یادم نیست جز کابوس در های بسته و هوار های بی انتهای خودم و ضربه هایی که بی اراده و بی اختیار از برخورد جسمم به در و دیوار بر می داشتم.
مشکی می دید که در زندان تکمار، کسی با صدای خودش، صدایی از حنجره خودش، حنجره ای از گوشت و خون خودش، بی انتها و با تمام وجود عربده می کشید. از شدت درد جسم و وحشت روح عربده می کشید. خودش رو به در و دیوار می کوبید و عربده می کشید. عربده می کشید و تا مرز پاره شدن حنجرهش و شکافتن سینهش عربده می کشید!.
باید حرف می زد. باید ادامه می داد. باید می گفت تا به آخرش می رسید!.
صدای مشکی دیگه صدای خودش نبود. لهیب بود، زجر بود، درد بود!.
-شهپر بلافاصله آگاه شد. یعنی آگاهش کردن که باید از خیر من بگذره و باقی رو نجات بده. شهپر افراد خونوادهم رو از اونجا برد و ناپدید شدن. تکمار که دید من باز هم به فرمانش نیستم، گشت تا پیداشون کنه و باز هم این اصلحه رو به کار بگیره ولی اون ها به همراه شهپر آب شده بودن و رفته بودن توی زمین. کرکس سر فرصت تونست از اونجا نجاتم بده. منو فرار داد و خودش موند بلکه بتونه داقون هایی مثل من رو نجات بده و درضمن، تو رو هم از اونجا بیاردت بیرون. تکمار برای گیر انداختنم تا اینجا هم اومد و کرکس از همونجا هوام رو داشت که گرفتار نشم. خیالم از خونوادهم جمع بود و خودم رو با درد هام، زخم ها و خستگی هام سپردم به کرکس. کرکس سر فرصت موفق شد خودش و بعد هم تو رو نجات بده. تکمار در تعقیبم و تعقیب کرکس تا اینجا هم اومد و همون طور که می بینی الان بیخ گوش اینجا و داخل این جنگله. خورشید! خواهرم اون زمان خیلی کوچیک بود. چیزی از زندگی نمی دونست. هنوز زندگی رو، مردن رو و تفاوت تاریک بین این2تا رو اصلا نمی شناخت. حالا دیگه حتما بزرگ شده. اگر بدونی چه شیرینه!باید1دفعه ببینیش تا بفهمی من چی میگم. باید ببینیش.
مشکی آه بریده و دردناکی از جنس حسرت کشید و چشم های خیره و خستهش پر از اشک شد. دلتنگیش رو چه ساده می شد خوند از شفافی اشک های بی صداش!.
-خورشید! اون زمان که من بالای سرت حاضر شدم چیزی برای از دست دادن بود که باید حفظش می کردم. عزیز دلم گرفتار تکمار بود. نمی تونستم رهاش کنم تا اون طوری تموم بشه. ولی حالا، بهت اطمینان میدم که هیچ پشیمون نیستم از پریدنم. ازم پرسیدی چرا پریدم. مطمئن باش اگر1000بار دیگه این صحنه تکرار بشه و هر بار من بدونم چی سرم میاد، باز هم می پرم و نجاتت میدم. دوباره درمون میشم و دوباره می پرم. به شرط اینکه خواهر کوچولوم گرفتار تکمار نباشه. خوب خورشید! همون طور که اولش گفتم، حالا تو بالای سرم هستی. هر کاری که کمکت می کنه از این کابوس خلاص بشی انجام بده. تلافی کن. اعدامم کن. خلاصم کن. ماه ها سعی کردم این ها رو بهت بگم ولی تو نخواستی بشنوی. خوب، نتونستی. حالا من هستم و حکم تو. خورشید! تو حالت خوبه؟
خورشید حرف نمی زد. هقهق بی توقف و خفقان آورش رو پشت سد2تا دست هاش مهار کرده بود و با این حال، سیل خروشان، توقف ناپذیر و داغ اشک، لرزش، صدای هق های فرو خورده و کشدار که تنها راه نفس کشیدن بود، وجود داشت و می رفت که روح خورشید رو مثل1بغل خاک سرد و نرم از هم بپاشه. مشکی آروم دست خورشید رو گرفت توی دستش. خواست حرفی بزنه ولی نفسش دیگه بالا نیومد. چشم های خیسش بسته شدن و به خواب عمیقی فرو رفت.
-بیا از اینجا بریم خورشید!
شهپر به اشاره کرکس دست انداخت دور شونه های خورشید و آروم کشیدش عقب.
-خورشید! من می تونم توضیحات مشکی رو کامل کنم. مشکی رو گم کرده بودم. ولی این بیرون رو من بهتر می دونم. مشکی نبود. می خوایی واسهت بگم؟
خورشید خواست بگه نه ولی واقعا نمی تونست. داشت خفه می شد. واقعا داشت خفه می شد. شهپر فهمید.
-خورشید!خورشید آروم باش اصلا مجبور نیستی ازم چیزی بشنوی. گفتم شاید دلت بخواد. اصلا نمی خوام بهت تحمیلش کنم. خورشید! فراموش کنیم. باشه؟ دستت رو بردار آزاد کن خودت رو ایرادی که نداره! …
شهپر در حالی که1بند باهاش حرف می زد از اونجا بردش. کرکس حواسش به مشکی بود. مشکی خواب بود. کسی تکبال رو ندید که شنیده هاش رو در خاطرش هک می کرد و مثل ابر بهار، شدید اما بی صدا می بارید.
دیدگاه های پیشین: (3)
ک.عباسی
چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 20:51
سلام بر خانم پریسا توصیفات زیبا و به جا به زیبایی داستان می افزاید استفاده به موقع از کنایات داستان را شنیدنیتر کرده بود کلا این قسمت از داستان معایب کمتری داشت باز هم از این قلم توانا تشکر می کنم.

پاسخ:
سلام آقای عباسی عزیز.
خوشحالم که همچنان با ما هستید. با آنسویشب. با من و آریا و حسین و مینا و یکی. امیدوارم احساس رضایت کنید خیلی زیاد و با ما بمونید واسه همیشه.
ممنونم از حضور شما.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 22:23
سلام پریسا جان
خوبی عزیز
امیدوارم سلامت و شاد باشی عزیز
غافل گیرم کردی
اصلا انتظار نداشتم امروز قسمت 69 رو بزاری بی نحایت ممنونتم دوست مهربونم
خسته نباشی عزیز
نمیدونم چطور ازت تشکر کنمم همه چی عالی بود
پریسا جان دوست و آبجیه عزیزم از سمیمه دل برات بهترین هارو آرزو مندم
سلامت و دل شاد باشی عزیز

به خدا میسپرمت

پاسخ:
سلام آریا جان.
خودم هم انتظار نداشتم. آریا گاهی فکر می کنم چرا این نباید تموم بشه؟ بعدش با خودم میگم ول کن بذار کش بیاد بعدش کی حال شروع1داستان دیگه داره؟ آخه من از اون دسته موجوداتی هستم که باید حرف بزنم وگرنه مشکل پیدا می کنم. این تموم بشه باید1چیزی واسه گفتن گیر بیارم وگرنه حالم ناخوشه.
یعنی چی الان همه چپکی نگاه می کنید زیر جلدی می خندید؟ وبلاگ خودمه! عه!
ممنونم آراا از حضور عزیزت.
همیشه شاد باشی و شادکام.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 23:06
سلام. وای که چی ها داره میشه؟
انگار ماجرای این سکویایی ها و تکبال تمومی نداره!!!
به زودی شاهد قسمت دویست تکبال خواهیم بود.
خسته نباشید.
پردازش این قسمت خوب و بجا بود و چفت و بسط محکمی هم داشت از طرفی ابهامات زیادی رو هم به خوبی رفع می کرد و یک ابهام جدید یعنی گفته های شهپر رو افزود که این هم از نقاط قوت نوشته شماست.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
وای200؟ یعنی به نظر شما به اونجا هم می رسه؟ شما دومین نفری هستید که این پیشبینی خطرناک رو می کنید و من چقدر می ترسم که درست در بیاد. واقعا امیدوارم اینطوری نشه! اگر هم شد، شد دیگه! تا من باشم قبل از شروع1ماجرای اینطوری فکر کنم!.
ممنونم از لطف همیشگی شما دوست من. راستی من همینجا از پشت تریبون پاسخ به کامنت حسین اعلام می کنم که ببینید2تا قسمت پشت سر هم رو در کمتر از24ساعت زدم که یکیش خیلی طولانی بود. پیشاپیش تأخیرم برای دفعه آینده موجهه.
آخیش!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *