تکبال68

-هی! هی بیدار شو! بیدار شو دیگه! پاشو بابا تو هم!
تکبال چنان شدید از جا پرید که چلچله توی خواب با نارضایتی جا به جا شد. فاخته داشت با کنار بالش به شونهش ضربه می زد.
-پاشو چرا هوار می زنی بلند شو!
تکبال1لحظه نفهمید کجاست. کابوسش خیلی واقعی بود ولی1چیز هاییش با عالم بیداری مشترک می زد. تاریکی، سکوت، سرما.
فاخته وقتی مطمئن شد تکبال دیگه خیال داد زدن نداره بال هاش رو جمع کرد و نفس بلندی کشید.
-اه!
تکبال نگاهش کرد. فاخته ندید.
-معذرت می خوام.
فاخته شونه بالا انداخت. سرش رو کرد زیر پر هاش و خوابش برد. تکبال به بقیه نظر انداخت. خواب بودن. ترس و سرما داشت نفسش رو می برید. این ها به اضافه1حس درد ناشناس که داشت فشارش می داد. تمام جونش رو داشت تا مرز له شدن فشار می داد. دیگه جرات نکرد بخوابه. یواش بلند شد و زد بیرون. هوا چنان سرد بود که حس کرد اگر2دقیقه بی حرکت بمونه خونش منجمد میشه.
-خوب بشه!چی میشه مگه؟
نمی فهمید چرا این روز ها همهش دلش گریه می خواست. چنان دلش گرفته بود که حتی ترس از نا امنی بیرون هم نتونست به داخل لونه برش گردونه. توی لونه روی افرا، هوا نبود. انگار اونجا از این بیرون سرد تر بود. چنان سرد که تکبال حس می کرد می تونه هوای یخ زده رو بگیره توی دست هاش و بچپونه توی حلقش ولی نمی شد تنفسش کنه. همون بیرون به در تکیه زد. جرات نشستن نداشت. می ترسید یخ بزنه و بلند نشه. شب درست مثل کابوسی که می دید تاریک بود. فاخته اگر بیدارش نمی کرد… فاخته بیدارش نکرد. فقط دلگیر شد که از هوارش بیدار شده. تکبال حس می کرد دیگه نای گریه کردن نداره. این روز ها چنان خسته و چنان گرفتار بود که گاهی مطمئن می شد زنده نمی مونه. سرش رو تکیه داد به دیوار لونه و چشم هاش رو بست. بلافاصله حس کرد داره کرخت میشه. چرا باید می جنبید؟ چرا؟ با خودش فکر کرد اگر همینجا یخ بزنه صبح فردا افرایی ها چی میگن؟ چلچله تعجب می کرد. پرپری شاید گریه می کرد. سیاه پر ماتش می برد و می گفت آخه چرا؟ اون بیرون رفته بود برای چی آخه؟ بقیه می رفتن توی هم که حالا چی؟ فاخته…
-احتمالا معترض می شد که این مجسمه یخی اینجا راه رو بسته یکی برش داره!
گریه و خندهش قاطی شد.
-خدایا!خدایا! خدایا!
نتونست ادامه بده. سرما و خستگی و اون درد ناشناس بی توصیف دوباره ترکوندش. شب بی صدا و بیخیال شاهد ماجرا بود. شاهد باریدن اشک هایی که به پایین نرسیده یخ می زدن.
حدود1هفته از اون جنگ وحشتناک می گذشت. خبر زخمی شدن تکمار با وجود پیشگیری شدید مارها و موش ها و شاهین ها همه جا پیچید و سکویایی ها رو حسابی خوشحال کرد. مشکی همچنان بی هوش بود. نفس کشیدنش قوی تر و کمی منظم تر شده بود ولی هیچ حس و حرکتی درش دیده نمی شد. کرکس تا زمان پیدا می کرد می رفت بالای سرش. هیچی نمی گفت فقط تماشاش می کرد. اگر هم کسی اون اطراف نبود، دست سالمش که تنها بخش سالم از جسم خورد شده مشکی بود رو می گرفت توی دستش ولی بیشتر از این جرات نمی کرد انجام بده. مشکی تقریبا استخون سالمی نداشت. کرکس نمی تونست بهش دست بزنه. خورشید و هدهد و شهپر حسابی واسه زنده نگه داشتنش به دردسر افتاده بودن و حالا مشکی رو نمی شد لمس کرد مگر اینکه مهارت خورشید کمک می کرد بدونی دستت رو کجا می ذاری. این خطرناک بود. و مشکی بی خبر از اینهمه همچنان بی هوش بود. بدون ناله، بدون حرکت، بدون آگاهی.
سکویایی ها بیشتر از پیش مشغول بالا بردن آمادگیشون بودن. شهپر و خورشید زمان هایی که براشون امکان داشت بهشون حرکات جنگی بیشتری از دنیای شکاری های بزرگ رو یاد می دادن که موقع درگیری به کارشون بیاد. خفاش ها و کلاغ ها هرچند از جنس اون ها نبودن ولی خوب یاد می گرفتن. جنگ انگار بعد از رویارویی با تکمار جدی تر و سنگین تر شده بود. برای افراد منطقه سکویا که اینطور بود و دیگه انگار منطقه سکویا هر لحظه از شبانه روز آماده درگیری بود. فرقی نمی کرد که این درگیری1حمله فوری باشه یا دفع و ضد حمله. در هر حال اون ها آماده بودن. گشت ها بیشتر، درگیری ها شدید تر، استطار ها جدی تر و خطر ها بزرگ تر شده بودن. کار ها پیش می رفت ولی با سختی. افراد منطقه سکویا مشکی رو عملا از دست داده بودن و این حسابی کار رو مشکل کرده بود. مشکی دست راست کرکس بود و علاوه بر کارایی بالاش، کرکس بهش بستگی شدیدی داشت که از هیچ نظری پوشیده نبود. جای خالی مشکی چه در انجام و پیش برد کار ها و چه در کنار کرکس به شدت احساس می شد و برای پر کردن این خلأ تلخ، هیچ راهی وجود نداشت. مشکی با وجود تلاش هایی که بالای سرش می شد به هوش نمی اومد و کرکس مثل مار زخمی به خودش می پیچید. بیچاره هدهد که صبورانه خشم اولش بی صدا و بعد از مدتی خطرناک کرکس رو تحمل می کرد و باز هم تحمل می کرد!.
شهپر حسابی درگیر ماجرا بود. در بخش مربوط به افراد سکویا و جنگشون تا جایی که از دستش بر می اومد کمک می کرد، تا حد امکان وظایف مشکی رو به عهده می گرفت، از مدت ها پیش به یکی از ستون های محکم و قابل اتکا بین سکویایی ها تبدیل شده بود و الحق که کمک بزرگی هم به حساب می اومد. ولی برای کرکس مشکی نمی شد. شهپر و کرکس هرچند در ماجرا ها کنار هم بودن و اتفاقا خیلی هم هماهنگ عمل می کردن، اما چشم باریکبین لازم نبود تا ببینه اون2تا شکاری هرگز واقعا در کنار هم نیستن و هر اتفاقی هم که بی افته، اون2تا فقط2دشمن هم زیست هستن که بدون اینکه بخوان به هم بسته شده و با حسی بدون توضیح و ترجمه به هم کمک می کردن. چیزی اون ها رو به هم پیوند می داد. چیزی که کسی نمی دونست چیه. شاید خودشون هم نمی دونستن. شاید دلواپسی، شاید نفرت، شاید هم1حس مشترک آزار دهنده به عنصری بیرون از خودشون. ولی جفتشون، هم شهپر و هم کرکس، مثل تمام افراد منطقه سکویا، حساب درگیری های شخصیشون از حساب اهداف مشترکشون کاملا جدا بود. پیش اومده بود لحظه هایی که اون2تا علنا رو در روی هم ایستاده و هر لحظه خطر بروز1جنگ جدی بینشون حتمی بود ولی در همون لحظه1اتفاق، 1شبیخون ناگهانی، 1خبر فوری در مورد دشمن یا زخم خورده های ناشناس از دست دشمن، یا هر اتفاق این مدلی به سرعت هر2تا رو از جا پرونده بود و اون ها چنان شونه به شونه هم به جنگ عامل منفی رفته بودن که انگار تا همین1لحظه پیش بقیه آماده به خاک سپاری یکیشون نبودن. و دیگه در منطقه سکویا کسی نبود که دلیل و عامل این درگیری بین اون2تا قدرت رو نشناسه و داستان رو ندونه. بقیه می دونستن ولی جرات آشکار کردن آگاهیشون رو نداشتن. گاهی براشون ترسناک بود و گاهی وسیله ای برای ارضای حس کنجکاوی و شاید در اعماق ضمیرشون و کاملا مخفیانه، ارضای حس ماجراجویی که:
-آخرش چی میشه؟ کرکس چه بلایی سر این خواهان پر روی زیاده خواه میاره؟ این ماجرا چجوری تموم میشه؟
کرکس بی توجه به نگاه، به آگاهی و به حس و حال بقیه نسبت به این موضوع، به شدت از دست شهپر عصبانی بود و بار ها شد که اگر همون لحظه اتفاقی پیش نمی اومد خدا می دونست که چه فاجعه ای درست می شد. کرکس اصولا این روز ها عصبانی بود. از همه چیز عصبانی بود. غیبت مشکی، حال افتضاح و بی تغییرش، خستگی ها و گریه های گاه و بی گاه تکبال، فشار شهپر، همه و همه، کرکس رو به1موجود همیشه حرصی خشن تبدیل کرده بودن. تکبال سعی می کرد به توصیه باقی خفاش ها عمل کنه و برای کرکس کمک باشه ولی حال خودش چنان بد بود که چندان موفق نمی شد. تقریبا هیچ وقت جز در مواقعی که خودش اصلا مایل به تجربهشون نبود. نیمه شب ها، روی اون بستر پر. کرکس وحشی و سیری ناپذیر، نه تشنه محبت کردن و مهر دیدن، بلکه تشنه تسلط، تشنه جنگ، تشنه جبر و تشنه پیروزی در کامیابی های سراسر جبر، بی هوا و بی توقف جولان می داد و تکبال با وجود اینکه هر بار با خودش قرار می ذاشت که این بار دیگه نجنگه بلکه این کابوس به پایان برسه، ولی هر بار و هر بار تحملش می برید و بی اراده و بی پایان و بی ثمر، می جنگید و می جنگید و می جنگید و می باخت. زجر می کشید و می جنگید. درد می کشید و می جنگید. تا مرز جنون از اونچه که لحظاتی بعد پیش می اومد و دیگه از حفظ شده بود و از ناتوانی کامل خودش در دفع این پیشآمد های زجرآور وحشت می کرد، می لرزید، متنفر می شد و بی اختیار برای دفعشون می جنگید در حالی که اطمینان داشت آخر سر می بازه و این اطمینان چنان زجرش می داد که ترجیح می داد زیر دست های محکم کرکس بمیره ولی نبازه و اون لحظه های ترسناک نرسن و اون چیز ها پیش نیاد، ولی تکبال نمی مرد. می باخت!. اون لحظه ها و اون پیشآمد ها هم به قدرت خودشون باقی بودن. کرکس همیشه همین طور بود. از همون شب اولی که بغلش کرد و بردش به لونه بالای سکویا. ولی تکبال حس می کرد این اواخر کرکس وحشی تر شده و خودش خسته تر. کرکس خواهان تسلطی بود که تکبال نمی خواست بهش بده. تسلط بر تمام دلش، حسش، روحش.
-فسقلی!کبوتر همیشه بازنده خودم! دیگه تمومش کن. به جای اینهمه تقلای بی برد و بی خود به من توجه کن! تو موفق نمیشی. وقتی افتضاحی بهت میگم من اینجام. الان هم که ضربه دست خودمی باز هم بهت میگم من اینجام. اون زمان به خاطر دل تو نیست که هستم، حالا هم همین طور. من اینجام فسقلی چون خودم می خوام. برای خودم. به خاطر دل خودم. من اینجام چون من دلم می خواد. چه تو بخوایی، چه تو نخوایی. تو باید این رو بفهمی و چیزی باشی که من می خوام. من اینجام و می خوام که باشم. فقط خودم. فقط کرکس. من می خوام که این شهپر آشغال، هیچ جای ضمیرت نباشه. من می خوام که دیگه هیچ نشونی از اون بچه تمساح نصفه بپر عوضی توی هیچ جای موجودیتت نباشه. تو انجامش میدی چون من دلم می خواد. تو انجامش میدی فقط1خورده سخت می فهمی. و من امشب حسابی درس بهت میدم تا ساده تر بفهمی. کوچولوی لعنتی. تو از زیر دست من هیچ جهنمی نمیری. پس اینهمه خودت رو خسته نکن و محض خاطر خود نفهمت هم شده سریع تر بفهم تا کمتر اذیت بشی. حالا آروم بگیر. می خوام تمام امشب رو لحظه به لحظه به خاطرت بسپاری تا شاید واسه دفعه دیگه درس و مشق هات سبک تر باشه! ضربت تعلیمم هم زیاده چون تو گیرنده خیلی سر به هوایی هستی عزیز دلم! چنان درسی بهت بدم که دیگه خواب چیزی که من نمی خوام رو هم جرات نکنی ببینی.
صدای فریاد تکبال همراه پرپر زدن های دیوانه وار و بی سر انجامش، زیر دست های بدون لرزش کرکس خفه و مهار شد.
اون بیرون، منطقه سکویا در آماده باش و سکوت کامل، توی بغل شب سرد و سنگین زمستون در انتظار فردا و ماجرا هاش بود.
شهپر اما آگاه و بیخیال، راه خودش رو می رفت و با اینکه بار ها از دست کرکس ماجرا دیده، تهدید شنیده و حتی ضرب شصت خورده بود، خیال دست برداشتن نداشت. در منطقه سکویا می چرخید، وظایف خودش و مشکی و اگر لازم می شد بقیه رو به عنوان1جنگاور تمام عیار انجام می داد، به گرفتاری های متفرقه اطرافیان به بهترین وجهی که ازش بر می اومد رسیدگی می کرد، به خشم های دیوانه وار کرکس و هوار های گه گاهش که همه رو فراری می داد نگاه های عاقل اندر صفیح مینداخت، و از هر فرصتی برای تغییر بینش تکبال استفاده می کرد و ظاهرا موفق نبود. بینش تکبال به ظاهر همچنان تاریک و بی تغییر به قوت خودش باقی بود. به زندگی، به کرکس، به شهپر.
-تو دیوونه ای شهپر! ببین! من نمی خوامت! فهمیدی؟
-نباید ها رو نباید بخواییم تکی. فهمیدی؟ شهپر تو اینجا چه غلطی می کنی؟ این بالا دم در لونه کرکس! بپر برو ببین مشکی در چه وضعیه هیچ خوشم نمیاد ببینم از این بالا خورده استخون می باره پایین.
-خورشید!من واقعا…
-بهت میگم برو به جهنم واقعا بخوره توی سرت اینجا نمون خوب؟ پلیدک! تو هم ببر صدات رو اشکت رو جمع کن آشغال بی خاصیت شل و ول! خفه شو تا خفهت نکردم فهمیدی؟
خورشید همیشه همین طور بود. هر زمان که انتظارش نمی رفت در جایی که اصلا انتظارش نمی رفت سر می رسید و از نظر عده ای کاملا به موقع و از نگاه دسته مقابل بسیار بی موقع می رسید و خودش هیچ خیالش به نظر بقیه نبود. خورشید بود و با تمام تلخی و نامهربونیش، گره ها رو باز می کرد، مشکل ها رو حل می کرد، از خطر ها پیشگیری می کرد، اوضاع رو درست می کرد، خورشید بود. تلخ، خسته، نامهربون، و این اواخر کمی در خود، تکیده و حتی بیمار، ولی بود. خورشید از بعد بازگشتش1طوری شده بود. اول تصور می شد گیر سر مشکیِ ولی اینطور نبود و همه خیلی زود این رو فهمیدن. خورشید1چیزیش بود که کسی نمی دونست چیه. همیشه انگار1چیزی شبیه1خستگی عجیب و ادامه دار توی نگاهش موج می زد. نگاهش سنگین و خمار شده بود. گاهی درد داشت. نمی گفت ولی از حرصش، از لرزش دست هاش و اگر طول می کشید تمام جسمش و از پریدگی رنگش مشخص بود به شدت درد داره. اگر ازش می پرسیدن چشه به شدت از جا در می رفت و منکر می شد. گاهی غیبش می زد و1مدت کوتاهی نبود و باز پیدا می شد و واسه این غیبت هاش هیچ توضیحی نداشت. خورشید در خود و خسته و بیمار نشون می داد. تلخیش جای خود داشت ولی این حالت هاش رو نمی شد ندید گرفت. تکبال همه رو می دید به اضافه چیز های دیگه. خورشید از بعد اون ماجرا، بی رحم و خشن، وحشی و بی توقف، بی شفقت و فشرده و در1کلام، سخت مشغول تعلیمش بود. گاهی چنان سخت می گرفت که تکبال حس می کرد دیگه واقعا نمی تونه و با فریاد از کرکس کمک می خواست ولی تجربه نشون داده بود که از دست کرکس کاری در این مورد بر نمی اومد. خورشید با فرمان و اگر لازم می شد با زور عقبش می زد و تکبال دیگه ترجیح می داد بین اون2تا درگیری درست نکنه چون خورشید انگار روح شیطون به جلدش رفته باشه، دیگه هیچی به نظرش نمی اومد. روز و شب ها می گذشتن. خورشید با توحشی جهنمی تکبال رو در راه تکامل و شناخت خودش پیش می برد و تکبال نمی فهمید اونهمه تحمل رو از کجا میاره که نمیمیره.
-بلند شو پردار بی خاصیت پاشو!
-خورشید!تو رو خدا! دارم میمیرم.
-خفه شو تکی فقط بلند شو وایستا! مرده هم باشی باش فقط پاشو!
-خورشید!نمی تونم! دیگه نمی تونم!
ضربه خورشید چنان محکم فرود اومد که جهان توی نگاه تکبال چرخید.
-پاشو تا باز هم نزدم!
تکبال حس کرد توی خواب از جا پرید. مثل این بود که یکی دیگه بلندش کرد. زیاد طول نکشید که دوباره خورد زمین. دیگه درست نمی شنید ولی حس می کرد. درد ضربه هایی که مثل شلاق روی هر جاییش که می رسید فرود می اومد رو حس کرد و بیدار شد. صدایی درست از بالای سرش.
-خورشید!چیکار می کنی؟ اون دشمن نیست. تو هم نیستی. داری می کشیش!
-بکش عقب شهپر!
-خورشید!بس کن!
-بهت گفتم بکش عقب شهپر!
-ولی تو نباید بزنیش!
-بسیار خوب! پس تو رو به جاش می زنم!
تکبال نا نداشت سر بالا کنه ببینه چی شد. در کمال تعجب فهمید که اصلا خیالش نیست کی با کی درگیره و فقط از این وقفه خوشحاله. حسی وحشی و خودخواه بهش چیره شده بود. حسی که فقط می خواست این جسم دردناک و خسته رو راحت بذارن و فرقی براش نمی کرد به چه قیمتی. خیالش نبود خورشید و شهپر هم رو بکشن. خیالش نبود چی بشه. فقط می خواست دست از سرش بردارن. چند لحظه گذشت. 1دفعه به خودش اومد. انگار ضمیرش بیدار شد. این چه حس وحشتناکی بود؟ این درست نبود. نباید اینطوری باشه! به زور سر بالا کرد. درگیری در کار نبود. شهپر جای برخورد شدیدش با شاخه کناری روی شونهش رو می مالید و خورشید با خشم تماشاش می کرد. نگاه شهپر خالی از حس انتقام و نیت تلافی بود.
-خورشید!این چه کاریه؟ متوجه هستی؟
خورشید از جا در رفت که هرچند دیگه همیشگی بود ولی هرگز عادی نمی شد و همیشه واسه بیننده ها ترسناک بود.
-بله موجود فضول من متوجه هستم ولی تو چی؟ تو متوجه هستی؟ تو اونجا بودی و دیدی مگه نه؟ هیبت اون تکمار رو دیدی مگه نه؟ محض اطلاعت اون جونور جهنمی این تکی رو می خوادش، یادت که نرفته مگه نه؟ خیال کردی اگر اتفاقی بی افته و این2تا دوباره با هم رو در رو بشن و این وسطش بگه خسته شدم1لحظه مهلت بده اون بهش میده؟ واقعا خیال کردی همیشه ما هستیم که ازش دفاع کنیم؟ لعنت به همهتون! بفهمید اونی که ما و الان بیشتر از شما ها این کبوتر بی شعور باهاش طرفه تکماره. من دشمن نیستم ولی اون هست. تکی اصلا نباید جایی واسه باختن داشته باشه و با اجازه شما بزرگوار های نفهم عوضی دیگه چندان زمان نیست. تکمار زخم خورد و خیلی عصبانیه. اگر بزنه به سرش و قید مخفی موندن رو بزنه و بخواد به قیمت نابود کردن تمام جنگل به هدفش برسه اون وقت تو نکبت کجایی به این کبوتر به درد نخور مروت کنی هان؟ تو چی سرت میشه از اتفاقی که ممکنه پیش بیاد برای این هان؟ تو چی می دونی از اون پایین هان؟ تو چه می فهمی اگر این گرفتار بشه باقی عمرش چه جوری باید سپری بشه هان؟ تو اصلا به چه حقی اومدی به من میگی چه غلطی کنم هان؟ هان؟ هان؟ هان؟ هان؟
شهپر محکم بین خورشید و تکبال ایستاد. کاملا مشخص بود که خیال عقب رفتن نداره.
-با اینهمه تو الان نباید ادامه بدی. من اجازه نمیدم بزنیش.
خورشید با خونسردی خطرناک و وحشی نگاهش کرد.
-بسیار خوب! به نظرم استخون هات شل شدن لازمه واسهت درستش کنم که سفت بشن.
مثل برق اتفاق افتاد. دست خورشید که رفت بالا، شهپر که پیش از عقب کشیدن با1ضربه ناگهانی پرت شد عقب و بدون اینکه بی افته خورد به شاخه کلفت پشت سرش، خورشید که درست1ثانیه پیش از خورد شدن2تا شاخه زیر پاشون و بالای سرشون مات به اطراف نظر انداخت، صدایی شبیه انفجار که چندتا شاخه گره دار رو خورد کرد و در1لحظه شهپر و خورشید1زمان به خودشون اومدن و اول همدیگه رو گرفتن که نیفتن و بعد وسط زمین و هوا بال هاشون رو باز کردن و روی شاخه های امن فرود اومدن. هر2متحیر به هم خیره شدن. تکبال گیج و وحشتزده به مقابل چشم دوخته بود. توی نگاهش وحشت و حیرت و خشمی عجیب و آشکار موج می زد.
-بس کنید!هر جفتتون! شهپر! من مدافع لازم ندارم. خورشید! اون تعلیم گیرندهت نیست. تو مجاز نیستی دست روی سرش بلند کنی.
لحظه ای سکوت و1دفعه صدای تشویق بلند و محکم خورشید که شهپر و تکبال رو از جا پروند و حیرت و سکوت صحنه رو گرفت.
-بچه ابلیس! من دقیقا همین رو می خوام. حتما باید من1کسی رو بزنم تا تو این غلط رو کنی؟
شهپر زد زیر خنده. خورشید نخندید ولی به نشان رضایت نگاه تلخش رو دوخت به شهپر و زمزمه کرد:
-زهر مار!
شهپر بلند تر خندید.
درگیری خورشید و شهپر تموم شد ولی تکبال هنوز گیج و وحشتزده به خودش و به اون2تا ماتش برده بود. حس خیلی بدی داشت. حس مجرمی که در حال ارتکاب جرم گرفته باشنش.
-این چه کاری بود کردم؟!
واقعا نمی فهمید. اصلا نفهمیده بود کی از جا پرید و کی انجامش داد. انگار غریزه ای کور و بیگانه1دفعه بهش فرمان دفاع و حمله داد. دفاع از چی؟ از چه چیزی اون طور سفت و بی پروا دفاع کرده بود؟ چرا باید با وجود اونهمه خستگی1دفعه از جا می پرید و دفاع می کرد؟ با اینکه می دونست خورشید دشمن نیست و به شهپر آسیب جدی نمی زنه. با وجود اینکه بارها تمرین های خشن اون2تا رو دیده بود که برای بالا بردن تحمل و مهارت جفتشون تا مرز زخمی کردن همدیگه پیش می رفت ولی اتفاق بدی نمی افتاد. پس چرا؟ چرا تکبال باید1دفعه بدون فرمان اراده و فقط به پیروی از چیزی که نمی شناختش اون طوری از جا بپره و چنین دفاع خشنی کنه؟
-خدایا!خودم رو به خودت سپردم! خودت کمک کن!
-تکی!تکی! ببینم تو واقعا حکم داری از حرص دیوونهم کنی؟ می دونی چند دفعه صدات کردم؟ معلومه کجایی؟ تکی! چی شده؟
تکبال به خورشید خیره شد ولی خیلی زود نگاهش رو دزدید. انگار چیزی توی نگاهش بود که می خواست از خورشید پنهانش کنه. ولی دیر بود. خورشید زیادی عمیق بود. شاید هم تکبال زیادی بی تجربه.
-تکی!شهپر مجبور شد که بره. کرکس احضارش کرد. به نظرم بشه به خودت اجازه بدی سر بالا کنی.
تکبال لای پر های خودش مچاله شد. خورشید لحظه ای سکوت کرد. شاید داشت فکر می کرد سکوتش رو بشکنه یا نه.
-به نظرم دیگه خسته ای! پیشرفت امروزت هم جایزه می خواد. گاهی توقف لازمه. زمانی مثل الان.
خورشید درست می گفت. تکبال خسته بود. خیلی خسته تر از زمانی که بی حال ولو شد روی شاخه و به خورشید التماس می کرد که دست از سرش برداره. روز کدری بود. مثل تمام اون روز ها که زیر پرچم شب، آهسته و سرد عبور می کردن و می گذشتن.
افرا.
روزی بود مثل همیشه سرد و تیره ولی طبق معمول شلوغ. چلچله و فاخته2طرف تکبال نشسته بودن. بقیه داشتن می پریدن و خوش بودن. تکبال بهشون خیره شده بود و داشت فکر می کرد اون ها تقریبا دیگه چندان لازمش ندارن. شاید هم داشت خودش رو توجیه می کرد. آخه دیگه حواسش بهشون نبود. به خودش که رجوع کرد دید مدت هاست ازشون غافل شده. اون ها در واقع خودشون پیش می رفتن و تکبال اصلا نبود. احساسی شبیه شرمی سرد وجودش رو گرفت ولی خیلی زود از بین رفت. چلچله مرتب شیطونی می کرد و حرف می زد و تکبال این بار خوشحال بود که شلوغ کاری های چلچله بهش اجازه تمرکز نمی داد. فاخته خیلی آروم و عادی به چلچله جواب می داد. به تکبال هم اگر سوالی یا حرفی وسط بود جواب می داد ولی تکبال ترجیح می داد هیچی نگه. جواب های فاخته، کوتاه، بی تفاوت و سرد بودن. تکبال خواهان این نبود پس سکوت کرد. چلچله اما توی خط این چیز ها نبود. تا جا داشت شلوغ می کرد و از همونجا که نشسته بود سر به سر بقیه می ذاشت و آخرش هم نتونست1جا بمونه.
-من میرم1چرخی بزنم اذیتشون کنم بر می گردم.
تکبال آروم بهش گفت:
-دور نرو!
چلچله خندید.
-مطمئن باش. فقط تا بیخ آفتاب میرم.
تکبال سعی کرد بخنده.
-آفتاب که نیست.
چلچله در حالی که پرواز می کرد و دور می شد قهقهه زد.
-میرم بیارمش.
چلچله رفت. فاخته و تکبال تنها شدن. سکوتی به سردی یخ بینشون حاکم شد. مدتی بود که دیگه مستقیم و زیاد با هم حرف نمی زدن. فاخته به شدت بهش معترض بود که همیشه با کنایه اذیتش می کنه و تکبال به شدت انکار می کرد ولی نمی تونست قانعش کنه. تکبال سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کنه ولی نکرد. می ترسید باز چیزی بگه که بعدا مجبور باشه توضیح بده که به خدا من خیال کنایه زدن نداشتم و تو بد فهمیدی فاخته. پس هیچی نگفت. تکبال هیچی نگفت و فاخته هم با رضایت کامل از این سکوت استقبال کرد. نگاهش رو داد به اون طرف شاخه های گره دار که با وزش باد آروم می جنبیدن. تکبال بهش خیره شد. لازم نبود توی چشم های شفاف فاخته خیره بشه تا بفهمه فاخته الان کجاست. توی رویا های اون طرف شاخه، با نگاهی به سبک بالی پروانه های بهار که وسط جنبش های نامحسوس شاخه های بی برگ و در هم پیچیده، دنبال حضور مخفی باز می گشت و در جهان رنگارنگ خیال، در کنارش تجربه های بهاری از بهشت و عشق و پرواز داشت. تکبال حس کرد از شدت وحشت و حسرت کم مونده هوار بزنه. حضور باز رو نمی تونست تحمل کنه. حتی در رویا های فاخته. باز خطرناک و مخرب بود و تکبال به هیچ عنوان نمی تونست با این بینش کنار بیاد.
-ای خدا یعنی بین اینهمه جوجه که حالا بزرگ و آماده جنگ با نکبت زندگی شدن تو باید همین یکی رو مبتلا به این جنون لعنتی می کردی؟ آخه مگه من در حق تو و خداییت چیکار کردم؟
این فریاد توی دل تکبال پیچید و منعکس شد و1000بار پیچید ولی بیرون نیومد. عوضش بغض سنگینی شد که اونجا جای ترکیدنش نبود. سرش رو بالا کرد تا به بهانه نگاه به آسمون از ریزش اشک هاش پیشگیری کنه. لازم نشد. فاخته خیالش به دیدن تکبال نبود. صدای فریاد چلچله تکبال رو از جا پروند.
-آهای!سلام!
وقتی فهمید خطری نیست و این فریاد شادی بوده نفس عمیقی کشید و دوباره نشست. فاخته که از پریدن تکبال رشته آرامشش پاره شده بود نتونست و نخواست جلوی خشمش رو بگیره.
-میشه ادای روانی های همیشه نگران رو در نیاری؟ اعصابم رو تکون میدی هر دفعه با پریدن بی محتوات!
تکبال نگاهش کرد. فاخته نگاهش نمی کرد.
-معذرت می خوام. آخه چلچله…
-چلچله هیچیش نیست. ببین هیچ کسی هیچیش نیست تو هم هیچیت نباشه تا ما هم اینهمه از1دفعه پریدنت تشویش نگیریم. اه!
تکبال دیگه نگاهش نکرد. می دونست فاخته نمی بیندش.
-معذرت می خوام.
فاخته شونه بالا انداخت. فریاد مجدد چلچله تکبال رو خواه ناخواه متوجه خودش و فاخته رو خوشحال کرد.
-میگم سلام. حواس ها کو؟
تکبال نگاه چرخوند و پیش از دیدن چلچله، خوش پرواز و دوست هاش رو دید که تازه متوجه چلچله شده بودن و براش پر و بال تکون می دادن. تکبال با حیرتی خوشآیند فکر کرد:
-زمان چه تاثیرات با مزه ای می ذاره! این خوشپرواز رو دفعه پیش که دیدمش هر مدل نگاه می کردم1جوجه کبوتر بود و الان داره تبدیل به1پرنده نوبالغ میشه. هرچند هنوز هم زیاد جوونه ولی نمیشه منکر شد که بزرگ شده.
خوشپرواز تکبال رو دید و دستی براش تکون داد.
-سلام!دیگه مخفی نمیشی؟ نشو! بلد نیستی.
تکبال فقط بهش لبخند زد. خوشپرواز چرخی زد و همراه همراه هاش دور شد. تکبال چلچله رو دید که پرید و رفت وسط بقیه افرایی ها. نگاه تکبال با احساس تنهایی غریبی که بهش دست داده بود به سرعت به طرف محل حضور فاخته در کنارش چرخید. فاخته نبود. تکبال نفهمید چرا حس کرد سرمای هوا2برابر شد و نفهمید چرا1دفعه از جا پرید.
-فاخته!کجا هستی؟ فاخته!
-اینجام بابا باز که زد به سرت!
تکبال به گوشه ای دور از نظر نگاه کرد. فاخته محو دور دست ها به شاخه کوچیکی تکیه زده بود. طوری ایستاده بود که اگر دقیق نمی شدن دیده نمی شد. نگاهی خسته به تکبال انداخت.
-تو واقعا اعصاب خورد کنی تکی!
تکبال خواست بگه معذرت می خوام ولی فاخته چشم هاش رو بسته و به رویا هایی فرو رفته بود که قشنگ مشخص بود از پاره شدن رشتهش به وسیله تکبال حسابی دلگیره. تکبال سکوت کرد و اجازه داد فاخته ندیدش بگیره تا زیر شاخه های پنهان از نظر، وسط رویا هایی که برای تکبال ناگفته و ناشناس بودن، بهش خوش بگذره.
منطقه سکویا.
پریشونی در تمام منطقه موج می زد. مشکی حالش بد بود و بقیه هیچ کاری نتونسته بودن براش انجام بدن. کرکس به خودش می پیچید و می پیچید و جز تماشا کاری از دستش ساخته نبود. هیچ کسی به خاطر نداشت در هیچ موقعیتی کرکس رو اینطوری دیده باشه. دستی آروم دست های چفت شده و سردش رو لمس کرد. کرکس به شدت از جا پرید.
-کرکس! تو همیشه1راهی واسه همه چی پیدا می کنی! نجاتش بده! نذار از دست بره!
کرکس بی اراده تکبال رو بغل کرد. انگار از سر غریزه این کار رو کرده بود. کاملا مشخص بود که در اون لحظه تکبال هیچ کجای ذهن کرکس نیست و دست های کرکس بدون فرمان ضمیر هشیارش و از سر عادت دارن عمل می کنن. تکبال1دفعه به خودش اومد و احساس کرد چقدر کوچیکه. تمام جسمش توی دست های کرکس جا شده بود و اگر زمانی کرکس دلش نخواد، اون واقعا اصلا در نظر نمیاد از بس کوچیکه. الان که کرکس حواسش بهش نبود، باید مثل مورچه از پر و بالش بالا می رفت تا بتونه باهاش حرف بزنه. کرکس با نگاهی محو، مه گرفته و تاریک از شدت ناکامی به مشکی خیره شده بود و تلاش های خورشید و شهپر و هدهد رو تماشا می کرد ولی نمی دید. کرکس اون لحظه جز مشکی هیچی نمی دید. تکبال سعی کرد از اون حال جنون نجاتش بده ولی دستش به جایی نرسید. خواست تکونش بده ولی موفق نشد. حس کرد چقدر در برابر کرکس ناتوانه. بی خود نبود که روی بستر پر همیشه و همیشه می باخت. حالا زمان فکر کردن به این چیز ها نبود. تکبال با صدای خسته و آروم خورشید، از اون صدا هایی که بالای سر محتضر از گلو ها در میاد به خودش اومد.
-کرکس! تو نباید اینجا باشی. اینجا نمون. تکی رو هم با خودت ببر.
کرکس انگار نشنید. خورشید دوباره تکرار کرد.
-شنیدی کرکس؟ تو باید الان از اینجا بری. بجنب.
کرکس نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. شهپر رسید. خورشید رو فرستاد کمک هدهد و خودش جاش ایستاد.
-کرکس!خورشید درست میگه. تو نباید الان اینجا باشی.
کرکس حتی نگاه کدر همیشگی رو هم بهش ندوخت. انگار جز مشکی چیزی نمی دید. شهپر دست گذاشت روی شونهش.
-اینجا موندنت هم خودت رو زجر میده هم بقیه رو ضعیف می کنه. تو داقونی کرکس. باقی نباید اینطوری ببیننت. اینجا نمون.
کرکس عقب نکشید. انگار شهپر اصلا نبود. انگار جز مشکیِ محتضر هیچ کسی در اطرافش نبود. حتی تکبال. شهپر شونه هاش رو محکم تر چسبید تا از اونجا ببردش. کرکس مثل خوابزده ها، آروم ولی سفت کنارش زد و دوباره به مقابل خیره شد. شهپر دستش رو چسبید.
-بیا کرکس. همراه من بیا. بیا بریم از اینجا.
کرکس دستش رو کشید عقب. حرکاتش تند نبود. خیلی آروم بود و خیلی سفت و سخت. کاملا مشخص بود که نه خیال بحث داره نه خیال رفتن. شهپر دست بردار نبود. با وجود درد تاریکی که توی نگاهش موج می زد و خستگی شونه هاش و تشویش دردناک دلش رو نشون می داد، باز هم بود و سعی می کرد که بقیه از این تشویش لحظه به لحظه برکنار بمونن. حتی کرکس.
-کرکس! تو واقعا باید اینجا نباشی. باهام بیا از اینجا بریم. کبوترت رو هم بیار تا اینجا نباشه. حالش رو دیدی؟
کرکس مثل سنگ بی حرکت باقی موند. شهپر دوباره و این دفعه محکم شونه هاش رو چسبید. دست هاش خشن نبودن ولی اونقدر سفت بودن که کرکس دیگه نتونه کنارشون بزنه.
-کرکس! من هم مثل تو و مثل خورشید استفاده از شیره هوشبر رو بلد شدم. خوب البته زورم بهت نمی رسه ولی راهش سخت نیست. فقط اینکه به چندتا از قوی تر ها بگم که تو در خطری و لازمه خواب باشی حتی بدون رضایت خودت و اگر اینطور نشه واسهت خطرناکه. می دونی؟ افراد تو به من گوش میدن. من بلدم قانعشون کنم. طول هم نمی کشه. می بینی؟ راه های سریع تری هم هست. حالا دیگه بیا. به من گوش کن و بیا از اینجا بریم. تو که نمی خوایی بدون رضایتت از حس و حال بری و از اوضاع بی اطلاع بمونی، می خوایی؟ این اصلا درست هم نیست. بقیه هم دلشون نمی خواد توی همچین حرکت ناحسابی باهام همکاری کنن. خودم هم نمی خوام. مثل تو. پس بیا. همراه من بیا. بیا از اینجا بریم. باشه؟
کرکس نای عصبانی شدن نداشت. اگر زمان دیگه ای بود شهپر رو می کشت که تهدیدش کرده. ولی اون لحظه فقط نگاهش کرد. درکش هنوز اون اندازه کار می کرد که بفهمه شهپر درست میگه.شهپر می تونست افرادش رو با زبون منطق آرومش قانع کنه که هر کاری میگه انجام بدن. حتی اگر اون کار این باشه که به زور هم شده کرکس رو با شیره هوشبر از هوش ببرن. کرکس قوی بود ولی این رو هم می فهمید که از پس شهپر و خورشید و بقیه1زمان بر نمیاد.
-کرکس!کرکس من اینجام. این پایین.
کرکس با احساس کشیده شدن پر هاش به پایین، به تکبال نظر انداخت. بدون اینکه بخواد و بفهمه پر و بالش رو نوازش می کرد و با نگاهی خالی از آگاهی به هیچ خیره مونده بود.
-کرکس!بیا از اینجا بریم.
شهپر به تکبال وحشتزده خیره شد.
-اون درست میگه کرکس. از اینجا ببرش. بیا. همراه من بیا.
شهپر شونه های کرکس رو چسبید و کشیدش عقب. کرکس مات و ناچار، در حالی که نگاهش به مشکی بود، همراه شهپر پرید و رفت. مشکی لحظه به لحظه بدتر می شد. منطقه سکویا پریشون، ناآروم و تاریک بود.
شب چنان سرد و بی صدا رسید که کسی اومدنش رو نفهمید. شاید به این خاطر که چندان تفاوتی با روز های تاریک نداشت. مشکی هنوز زنده ولی هنوز در کما بود. کمایی سرد، به سردی مرگ، که انگار خروجی نداشت. تکبال بی صدا بالای سرش نشسته بود. کرکس نبود. شهپر تونسته بود با جلب رضایت خورشید با خودش همراهش کنه و بعد از دور کردن تکبال از صحنه و سپردنش به خورشید، با خوشبین و چندین تای دیگه کرکس بی نهایت بد حال رو با مایع شفافی که به کدر می زد به خوابی عمیق ببره. زیاد طول نکشید. کرکس گیج بود و خسته. حوصله نداشت از جا بپره و بجنگه. خیلی سریع به دست های قویِ شهپر که اینهمه توان بی انعطاف به نگاه آروم صاحبشون نمی اومد باخت و خوشبین تونست در کمترین زمان ممکن تمام محتویات اون برگ گود رو تا قطره آخر به خوردش بده.
-طوری نیست کرکس. فقط می خوام تو بخوابی. خستگی در کن. زهر که بهت نمیدم. فقط شیرین نیست ببخش. فقط بخورش و بخواب. دلواپس چیزی نباش. من مواظبم. بیدار که بشی همه چیز تموم شده. نمی دونم چجوری ولی مهم اینه که تموم میشه. آروم باش کرکس. چیزی نیست. چندتا نفس عمیق بکش که حالت جا بیاد و بعدش هم فقط بخواب.
کرکس خواه ناخواه به توصیه شهپر گوش داد و بعد از کنار رفتن دست های خوشبین چندتا نفس عمیق کشید تا نفسش جا بیاد. سعی کرد به شهپر و بقیه بگه پدرشون رو در میاره ولی شهپر همراه باقی همراه هاش آروم روی بستر فشارش داد و همونجا نگهش داشت تا چشم هاش بسته شدن، از تک و تای بی حال و بی حاصلش افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.
-بسه دیگه تموم شد ولش کنید.
با فرمان آروم شهپر، دست های باز دارنده کنار رفتن و کرکس روی بستر علفی رها شد ولی هیچ حرکتی نکرد. خواب بود. خوشبین مثل جنایتکار های پشیمون از جنایتش به دست هاش خیره مونده بود. شهپر خوشبین و باقی رو آروم کرد.
-نگران نباشید. واقعا رضایتش لازم نبود در شرایطی که سلامتش تهدید می شد. تو هم این قیافه تیره رو به خودت نگیر خوشبین. چیزی که نشد. بیایید از اینجا بریم تا کرکس بیدار نشه. برای اطمینان یکی از شما ها بالای سرش بمونه اگر دلش می خواد.
شهپر این جمله آخر رو بلافاصله و بدون تغییر لحن اضافه کرد چون نگاه مردد و مشکوک بقیه رو دیده بود. درگیری های کرکس و شهپر رو دیگه کسی نبود که ندونه و شهپر از اون نگاه ها خیلی واضح خونده بود که بقیه در تنها گذاشتن کرکس بی دفاع و بی هوش با شهپر توانا و با سیاست تردید دارن. تیز پرواز گفت:
-من می مونم. بقیه برای گشت و نگهبانی و احتمالا درگیری لازمن. تا بیدار شدن کرکس هر ساعت1بار نوبت رو عوض می کنیم تا اگر کرکس بیدار شد کسی بالای سرش باشه.
شهپر تأیید کرد و همه رفتن. شهپر هم رفت تا ببینه هم لونه قدیمش هنوز زنده هست یا نه. تکبال از اینهمه هیچی نفهمید. ساعت ها بالای سر مشکی نشسته بود و تماشاش می کرد. مشکی با چشم های بسته بی حرکت افتاده بود. تکبال توی اون چهره تکیده1عالمه خاطره می دید. چه روز ها و چه شب هایی که نداشتن. مشکی رفیق عزیزی بود براش. چقدر با هم حرف زده بودن. چقدر تکبال توی بغل مشکی از خشم و خشونت های کرکس گله کرده و اشک ریخته بود. چقدر مشکی اشک هاش رو پاک کرده و براش حرف زده و دلداریش داده بود. چقدر با توصیه هاش، با حرف هاش، با دلداری هاش و با سرگرمی هاش در زمان های گرفتگی و خستگی آروم شده بود. چه زمان هایی که مشکی تونسته بود کاری کنه که تکبال بعد از1گریه مفصل و حال افتضاح، بلند و بیخیال بخنده و با قهقهه های کشدار همراه مشکی، فراموش کنه که چند لحظه پیش چه حال بدی داشته! زمان هایی رو به یاد آورد که مشکی مثل کرکس، بغلش می کرد و باهاش حرف می زد و واسهش قصه می گفت. هرچند اون هم شبیه کرکس با تکبال طوری رفتار می کرد که انگار1جوجه نابالغه ولی در هر حال، تکبال در کنار مشکی1عالمه خاطره، 1عالمه لحظه های آرام و مثبت و1عالمه خنده و آرامش به یاد داشت. و حالا اون دست ها، اون نگاه، اون شونه ها، بدون حس و بدون حرکت روی بستر افتاده و فقط کافی بود نفسی که کند و نامنظم می اومد و می رفت قطع بشه تا خاکش کنن. تکبال آروم، خیلی خیلی آروم دست مشکی رو لمس کرد. چه بد از هم جدا شده بودن!چرا فرصت نشد دعوای آخر رو با پایان خوش تمومش کنن! مشکی در برابر توهین های تکبال هیچی نگفته و حالا بدون اینکه تکبال بتونه چیزی رو درست کنه، مشکی داشت می رفت. داشت برای همیشه می رفت و تکبال رو در زجر بی انتهای این داستان تلخ و ناتموم جا می ذاشت. تکبال حس کرد دیگه واقعا تحمل نداره. تحمل افکار آزار دهنده ای رو که توی سرش می چرخیدن و روی مغزش سنگینی می کردن. پیش از این هر زمان این طوری می شد، مشکی بود. حتی وسط شلوغی و پریشونی های ترسناک و بی پایان هم مشکی بود و کمک می کرد تا این سنگینی های سیاه کمتر به وجود تکبال فشار بیارن. ولی حالا مشکی نبود. مشکی، ساکت و بی حرکت روی اون بستر لعنتی افتاده و به زور نفس می کشید. تکبال حس کرد عجیب دلش فریاد می خواد. فریاد، خواب، مرگ. درد ها داشتن روحش رو له می کردن. فکر از دست رفتن مشکی، فکر خواهندگی شدید تکمار، فکر فشار سنگین جبر فرمان ها و خواهندگی های وحشی کرکس که به جسمش و به وجودش هر روز بیشتر و بیشتر وارد می شد و انتها نداشت. فکر از دست رفتن فاخته، یادش اومد که همین دیروز با فاخته دعوای سختی داشت. فاخته مثل همیشه بود. موقع خشم هوار نمی زد. فقط سرد بود. سرد و سرد و سرد!.
-ببین تکی! دیگه از دستت خسته شدم. درست نگاهم کن و لطفا به خاطرت بسپار که من دیگه1جوجه بی پر کُرکی نیستم. من1پرنده بالغم و این پرنده بالغ دیگه حوصله امر و نهی ها و کنایه ها و ژست های دلواپست رو نداره. از این وضعیت متنفرم تکبال! بفهم و تمومش کن!.
تکبال فقط گفته بود:
-باشه. باشه فهمیدم. معذرت می خوام.
فاخته بیخیال رفته و تکبال چقدر خسته و سنگین رفتنش رو تماشا کرده بود! چقدر دلش می خواست مشکی مثل همیشه بود تا باهاش حرف بزنه. به کسی نمی تونست بگه. حتی به کرکس. دلش مشکی رو می خواست. دلش دست ها، صدا، شونه های رفیقش رو می خواست. همون مشکیِ آشنا که هرچند به فرمان کرکس، ولی به هر حال همه جوره هواش رو داشت. هوای حس و حالش، هوای گریه ها و خنده هاش، هوای دلش.
-مشکی!مشکی صدام رو می شنوی؟ مشکی به خاطر خدا بیدار شو! دارم دق می کنم مشکی. پاشو مشکی تا من نیفتادم. تو رو به خدا بلند شو!
با دستی که به شونهش خورد به خودش اومد. سر بالا نکرد فقط فهمید که دست سالم تر مشکی رو بغل کرده، سر گذاشته روش و مثل سیل داره می باره. به نظرش رسید الانه که قفسه سینهش زیر بار هقهق شدیدی که باید صداش رو خفه می کرد تا بالا نیاد خورد میشه. خیالش نبود کی دست گذاشته روی شونه هاش. فقط می خواست بذارن بباره.
-تکبال!اون صدات رو نمی شنوه. با گریه کردنت فقط شونهش رو خیس می کنی. تحمل داشته باش!.
تکبال سر بالا نکرد. در برابر دست های شهپر هم مقاومت نکرد زمانی که از مشکی جداش کرد، بغلش کرد و محکم به سینهش فشارش داد. تکبال کاری نکرد زمانی که تمام جسمش در آغوش سفت و تسکین بخش شهپر جا گرفت. تکبال هیچ کاری نکرد جز گریه ای تلخ و بی پایان که در جواب نوازش های بی جبر و بی جنگ شهپر، توی پر های سینهش رها کرد و ناله ای که از سر درد و درموندگی توی سینه شهپر سر داد.
-شهپر!شهپر دیگه نمی تونم. دیگه نمی تونم خداجان دیگه نمی تونم!.
شهپر سفت بغلش کرده بود و آروم تابش می داد. تکبال ضربان تند نبض شهپر رو نمی فهمید. چنان حالی داشت که جز ضجه های خودش هیچی نمی فهمید. شهپر تمام وجودش رو به خودش می فشرد و آروم تابش می داد.
-تکبال!آروم باش! همه چیز درست میشه. سخت درست میشه ولی میشه. تو قوی هستی. تو توانایی. تو این گذار تلخ رو رد می کنی. ازش می گذری. تاب بیار تکبال! تحمل کن. همه چیز درست میشه. مطمئنم که میشه. چون قهرمان این داستان تویی. سختی ها تموم میشن. من می دونم که میشن. فقط تحمل کن. فقط نباز!.
تکبال تمام دردش رو از ته دل توی سینه شهپر زار می زد.
-شهپر نمی تونم. دیگه نمی تونم. خدا! خدا دیگه نمی تونم. خداجان نجاتم بده دیگه نمی تونم دیگه نمی تونم نمی تونم!.
شهپر جسم متشنج تکبال که در حصار هقهقی تلخ به شدت می لرزید رو چنان سفت و سخت توی بغلش گرفته بود که در اون لحظه هیچ نیرویی قادر نبود پسش بگیره. هرچند خود تکبال هیچ مقاومتی برای شکستن حصار محکم و مهربان دست های شهپر نمی کرد. تکبال بی نهایت خسته و دست ها و شونه های شهپر بی نهایت مهربون، مطمئن و پناه دهنده بودن. نه از جنس پناه دهندگی عامرانه و فرمان دهنده کرکس. نه از جنس اون اقتدار ترسناکی که می شد در پناهش از همه چیز در امان بمونه، حتی از عقل و منطق و تحلیل و موجودیت خودش. اقتدار و محبت دست های شهپر از نوع دیگه ای بودن. محکم، مهربان، مقتدر، ولی آرام. آرامشی که اجازه نمی داد فراموش کنی خودت هستی. زنده ای که مجازه آرامش گرفتنش رو احساس کنه و به میل و رضایت خودش قیمت این آرامش گرفتن رو به آرامش دهنده بپردازه. تکبال تسلیم و از نفس افتاده توی سینه شهپر ضجه می زد و شهپر به سرش، به پر هاش، به اشک هاش دست نوازش می کشید و باهاش حرف می زد و حرف می زد.
-کبوتر من! عزیز من! جان من! تو خسته ای. تو بریدی. حق داری. کبوتر خسته من! تکبال عزیز من! کبوتر عزیز من! عزیز من! عزیز من! عزیز من!
تکبال نمی فهمید. اگر می فهمید می تونست درک کنه که شهپر چه حال و هوایی داشت ولی تکبال نمی فهمید. جز هقهق هیچی نمی فهمید.
-شهپر!آهای شهپر ازش جدا شو اگر کسی بیاد ببینه هیچ خوب نیست. کرکس همین طوریش هم این روز ها حال درستی نداره. دردسر درست نکن.
شهپر از جا نپرید ولی آروم سر بلند کرد و به تیزپرواز خیره شد. تکبال دیگه خیالش نبود. شاید هم بدش نمی اومد کرکس سر برسه و اون صحنه رو ببینه بلکه از بین ببره و خلاصش کنه. از همه چیز خلاصش کنه. شهپر به تیزپرواز نظر انداخت.
-تیزپرواز!کرکس چطوره؟
تیزپرواز نگاه غمگینش رو دوخت به مشکی.
-کرکس خوابه. ولی آروم نیست. همهش توی خواب انگار پرپر می زنه که بیدار بشه ولی نمیشه. نتونستیم آرومش کنیم. خوشبین بالای سرشه.
شهپر آه کشید.
-چیزیش نمیشه بذارید بجنگه. خسته میشه خواه ناخواه آروم می گیره. تو خودت چطوری تیزپرواز؟
تیزپرواز پرده اشک رو از چشم هاش کنار زد و هیچی نگفت.
-تیزپرواز!شما ها الان باید پشتیبان دل های هم باشید. آروم باش درست میشه. ولی این تکبال، دقیقا چی داره اذیتش می کنه؟ تو می دونی تیزپرواز؟
تیزپرواز لحظه ای تردید کرد.
-خیلی چیز ها ولی به نظرم یکی از بزرگ هاش ماجرای اون افراییه فاخته باشه. تکبال حالش افتضاح بود. به مفهوم واقعی افتضاح.
-کرکس اومد!
این خبر از بیرون مثل ترقه توی اون فضای سنگین صدا کرد و تیزپرواز و شهپر رو از جا پروند. تکبال سر گذاشته بود به شونه شهپر و زار می زد. کرکس گیج و خسته ولی محکم وارد شد. شهپر آماده بود که تا حد مرگ باهاش درگیر بشه ولی کرکس فقط نگاه گرفتهش رو دوخت بهشون. برای1لحظه توی نگاهش وحشتی عمیق و بی مهار موج زد. نگاهش از تکبال به مشکی و از مشکی به شهپر و دوباره به تکبال چرخید و تصویر ترسی جنون آمیز توی چشم های بی حالتش درخشید. شهپر بلافاصله ماجرا رو فهمید.
-آروم باش کرکس مشکی زنده هست.
توضیح بسیار به موقع بود. کرکس آروم تر شد. نگاه پرسش گری به تکبال، شهپر و تیزپرواز انداخت. تیزپرواز در جواب نگاهش فقط سر تکون داد. دستش رو گذاشت روی قلبش و با دست دیگه به تکبال اشاره کرد، بعد با همون دست سرش رو چسبید و با تاسف به سمتی که به افرا می رفت نظر انداخت. کرکس با خشم نگاهش رو از اون راه مستقیم برداشت، رفت و تکبال رو از شهپر جدا کرد. تکبال فقط بی پروا و بیخیال اطرافش ضجه می زد. کرکس نگاه دردناکش رو به مشکی دوخت در حالی که تکبال رو نوازش می کرد.
-آروم فسقلی آروم! کوچولوی خودم! چیزی نیست. طوری نیست. بیا همراهم بریم.
کرکس منتظر رضایت تکبال نشد. سفت بغلش کرد و شهپر دید که این بغل کردن بیشتر مهار کردن بود تا مانع تقلا و پرپر زدن برای موندنش بشه. بعد بیخیال ضجه های نفس بریده تکبال پرواز کرد و با خودش بردش. تیزپرواز نگاه سراسر وحشت و سرزنشش رو پاشید به شهپر.
-بهت نگفتم مواظب باش؟ الان زجر کشش می کنه. تازه اولش رو ندید که اون طوری بغلش کرده بودی.
شهپر هنوز به مسیر پرواز کرکس خیره شده بود.
-احتمالا می ذاره واسه شب.
تیزپرواز پوزخند زد.
-واسه اون که شب و روز نداره. هر زمان دلش بخواد هر کاری دلش بخواد می کنه. کیه که ندونه!
شهپر هیچی نگفت. خورشید وارد شد و بی حرف به مشکی نظر انداخت. نفس های مشکی داشت شمرده تر می شد.
1هفته دیگه هم گذشت. غیبت مشکی همچنان در همه جا کاملا احساس می شد و همه مونده بودن اگر مشکی از دست بره این خلأ دایم رو چجوری باید پر کنن. افراد دسته تکمار با شنیدن خبر پریشونی کرکس چندین بار به قصد برد، حمله های مدل به مدل کردن و هر بار باختن. بار آخر، کرکس به تلافی خشمی که از همه جا و همه کس داشت، به تلافی بی هوشی مشکی که طولانی شده بود، به تلافی شهپر که دست از جفتش بر نمی داشت، به تلافی تکبال که از فاخته نمی برید، و آخر سر، به فرمان دل خودش که خواهان جنگ و خون و پیروزی بود، دستور داد تا مردن نفر آخر حمله کننده ها تعقیبشون کنن و اون هایی که زنده گیر می افتن رو زنده زنده وسط منطقه سکویا دفن کنن. وحشتناک بود. کرکس ولی اصلا وحشت نکرد. از حمله آخری کسی زنده به دژ تکمار بر نگشت. همین باعث شد اون ها حساب کارشون رو کنن چون فهمیدن که کرکس به طرز دیوانه کننده ای عصبانیه. حتی تکمار هم دیگه حساب کار دستش اومده بود و به تجربه از این مدل خشم کرکس پرهیز می کرد چون می دونست فاجعه ای که کرکس می تونه درست کنه خیلی بزرگ تر از دفن زنده های دسته تکماره. روز ها می گذشت. مشکی بی خبر از تمام این ها روی اون بستر لعنتی افتاده بود و آروم نفس می کشید. کرکس حواسش به همه چیز بود ولی به وضوح مشخص بود که همه و همه از عصبانی کردنش پرهیز داشتن و سعی می کردن واسه خودشون دردسر درست نکنن. ولی این گاهی واقعا شدنی نبود.
-کرکس! به خدا…
-خفه خون بگیر! من بهت گفتم خورشید رو پیداش کن ببین کجاست. خورشید باید الان اینجا باشه. الان. و تو چه غلطی کردی؟ رفتی و اینهمه دیر برگشتی و بهم میگی کرکس به خدا. همین حالا آتیشت می زنم.
-کرکس غلط کردم! بذار توضیح بدم. به خدا خورشید هیچ کجا نیستش. من همه جا رو گشتم نبود. من نمی دونم کجا رفته. تو رو به خدا رحم کن. کرکس من غلط کردم. خورشید نبود. من هر جا که تو بگی رفتم خورشید غیب شده! کرکس! رحم کن! من…
-کرکس!
صدای هشدار دهنده شهپر مثل ترمز خطر کرکس رو عقب نگه داشت.
-دستت رو بیار پایین! اون درست میگه. خورشید از زمانی که از گیر تکمار در رفته عوض شده. غیب شدن های گاه و بی گاهش هم زیاد تکرار میشه. این که تقصیری نداره. ولش کن بره!
شهپر دست کرکس رو چسبید و کشیدش عقب. کرکس هیچی نگفت. کلاغ ترسیده روی شاخه ولو شده بود و می لرزید. شهپر با مهربونی نگاهش کرد.
-معطل نکن. بلند شو! بلند شو برو!.
کلاغ مثل برق پرید و غیب شد. کرکس نفس های سنگین می زد. شهپر به شاخه تکیهش داد.
-خورشید الان دیگه پیداش میشه. تیزپرک داره میاد. به نظرم پیداش کرده. از مدل پروازش معلومه. وگرنه جرات نداشت اینقدر سریع بیاد این طرف.
شهپر درست می گفت. تیزپرک مثل باد اومد و چون روز بود به همون سرعت به شاخه بین خودش و کرکس برخورد کرد و در حالی که وسط شاخه ها ولو می شد بلند گفت:
-کرکس پیداش کردم. نمی دونم کجا رفته بود ولی بهش گفتم تو کارش داری زود بیادش.
تیزپرک این رو گفت و از شدت ضربه بی حال افتاد روی شاخه ها. کرکس آهسته به طرفش رفت، زیر بغلش رو گرفت و با احتیاط بلندش کرد.
-پاشو ببینمت! پاشو! همین اندازه که وسط روز پرواز می کنی خودش بیرون از قاعده هست. اینهمه سریع که نباید بپری! بذار ببینم چی شدی.
کرکس بال تیزپرک رو لمس کرد و تیزپرک بی اختیار کشید عقب و فریاد زد. شهپر آماده بود که اگر کرکس از جا در رفت بپره تیزپرک رو نجات بده ولی کرکس از جا در نرفت. آروم و صبور تیزپرک رو بغل کرد به طوری که نمی تونست هیچ حرکتی کنه. بعدش بیخیال دست و پا زدن ها و التماس های خفاش بیچاره، مشغول وارسی و جا انداختن بال آسیب دیدهش شد. انگار هیچی از تیزپرک نمی شنید. شهپر تماشا می کرد که کرکس با حوصله و ظرافت به بال دردناک ماده خفاش رسیدگی می کرد، جا مینداختش و آخر سر هم با1نوار پهن از برگ پیچیدش و تیزپرک که از درد و زور زدن بی حال شده بود رو خیلی با احتیاط گذاشتش روی1شاخه پهن و در حالی که مواظب بود جاش راحت باشه اشک های دردش رو آروم پاک کرد.
-چیزی نشد. یکی2روز دیگه درست میشه. دفعه دیگه بیشتر مواظب باش!.
شهپر با حیرت به این موجود دایم حرصی که با این حوصله و مهربونی به زخم یکی از پایین دستی هاش می رسید و بدون اینکه از جا در بره جیغ ها و پیچ و تاب خوردن هاش رو تحمل کرد خیره مونده بود. کرکس نگاهش کرد و با اینکه فهمیده بود چشه، بی توجه و بی حوصله به مسیر اومدن خورشید خیره شد. خورشید رسید در حالی که مثل تمام مدت در این اواخر، خسته و بیمار به نظر می اومد.
-سلام کرکس.
کرکس برخلاف چند لحظه پیش1دفعه از جا در رفت.
-سلام و مرض! معلومه کدوم جهنمی هستی؟ می دونی از کی اینجا می خوامت؟
خورشید برخلاف انتظار شهپر و تیزپرک هوار نزد. تکیه زد به شاخه کنارش و سرش رو به بالای همون شاخه تکیه داد و با نگاهی کدر و گرفته به کرکس خیره شد. کرکس به جاش عربده کشید.
-به من جواب بده لعنتی! تو این روز ها چه دردته؟ یا خودت حرف می زنی یا من ازت…
خورشید فقط به شاخه چسبید و از چیزی که نه ترس بود و نه سرما لرزید. چنان مشخص و محسوس که کرکس با وجود خشمش نتونست نبینه.
-شهپر!اینجا وا نرو! بلند شو تیزپرک رو برسون به لونهش! اگر تیزبین رو دیدی ماجرا رو واسهش بگو اگر هم ندیدی همون اطراف بمون تا این چیزیش نشه و بسپرش دست جفتش. بجنب سریع.
شهپر که منظور کرکس رو فهمیده بود از جا پرید، تیزپرک رو بغل زد و با سرعت از اونجا دور شد. رفت تا کرکس و خورشید بتونن حرف بزنن بلکه خورشید بتونه به کرکس بگه چی داره اینهمه آزارش میده.
کرکس به اطراف نظر انداخت. تکبال روی افرا بود. مشکی نبود. بقیه هم سر پست هاشون بودن. خورشید به اشاره کرکس همراهش رفت توی لونه بالای سکویا. کرکس در رو پشت سرشون بست و رو به روی خورشید ایستاد. لحظه ای در سکوت گذشت. خورشید تکیه زده بود به دیوار و با همون نگاه کدر تماشا می کرد. کرکس رفت طرفش. دست گذاشت روی شونهش و نگاه کاوش گرش رو پاشید بهش.
خورشید!چی شده؟ تو1چیزیت هست و این1چیزی هرچی که هست به نظرت خیلی بزرگه و خیلی آزار دهنده و خیلی ناگفتنی. بگو ببینم چی شده؟ بگو خورشید! به من بگو!
خورشید خواست ژست تلخ و بیخیال همیشگیش رو تحویلش بده و خلاص بشه ولی کرکس سفت شونه هاش رو فشار داد.
-خورشید بخوایی منو بچرخونی نفست رو می برم. به من مسخرگی تحویل نده که اگر بخوام به زور زنجیر و شلاق هم شده ازت حرف می کشم. پس عاقل باش و منو به مسخره نگیر وگرنه من می دونم و تو.
خورشید عقب کشید و سکوت کرد. کرکس دوباره مهربون شد.
-خورشید!از زمانی که اومدی چی درت عوض شده؟ ببین! من مطمئنم که هرچی باشه می تونم درستش کنم. مطمئنم. به من بگو! چی اذیتت می کنه؟ تو در اون1شب اون پایین چی بهت گذشت که حالت اینهمه افتضاحه؟
خورشید آروم وا رفت.
-کرکس!
نجوایی بود از جنس دردی ناگفتنی به بزرگی مرگ که کرکس شنید و نشنید. خورشید انگار توانش تموم می شد. کرکس به موقع گرفتش که ولو نشه. خورشید هیچی نمی گفت فقط خودش رو رها کرد. توی بغل کرکس رها شد. جسمش رو، دردش رو، احساس بیچارگیش رو که کرکس نمی فهمید از چه جنسیه روی شونه کرکس رها کرد. کرکس دلش نخواست بیشتر از این بهش فشار بیاره تا حرف بزنه. فقط محکم بغلش کرد و اجازه داد خورشید خستگی های ناشناسش رو توی بغلش رها کنه. کرکس سکوت کرد و به خودش فرمان داد که در اولین فرصت به هر قیمتی شده از این کابوس خورشید سر در بیاره و حلش کنه. نفهمیدن چقدر گذشت.
-کرکس!کرکس بیا! مشکی! می خوادت! کرکس! راست میگم! بیا!
خورشید و کرکس چنان از جا پریدن که انگار این پرواز به ادامه زندگیشون بستگی داشت. هر2خودشون رو در1زمان از دری که هنوز کامل باز نشده بود پرت کردن بیرون و به طرف خوابگاه مشکی شیرجه زدن. کرکس نفهمید چجوری رسید و فقط بعد ها از بقیه شاهد های ماجرا شنید که سرعتش خطرناک بود و چندین بار هم به درخت ها خورد که بعدا خورشید مجبور شد زخم هاش رو درمون کنه. در چشم به هم زدنی بالای سر مشکی حاضر بود. مشکی با نفس های صداداری که به شدت براشون تقلا می کرد، بریده و با تمام توان زور زد تا بتونه بگه
-کر…کس!مطمئن…نیستم…ولی…زنده ام…مثل اینکه!.
کرکس با لرزش کاملا آشکار در صداش خندید.
-سلام مشکی. معلومه که زنده ای! تو مگه جرات می کنی زنده نباشی؟ ای بدجنس عوضی! می دونی چی آوردی توی این2هفته به سر من؟ بلند که شدی به حسابت می رسم. فقط زود تر جفت و جور شو تا بیچارهت کنم.
مشکی به زور نفسِ بریده و بلندی کشید و چیزی شبیه خنده ازش دیده شد.
-بهم گفتن…تمام استخون هام نفله شدن…و تو فعلا…باید واسه اذیت کردنم…صمغ خشک بمکی. درضمن…واسه خاطر تفریح من…باید این کار رو…اینجا پیش چشم من…انجام بدی…تا دلم باز بشه.
کرکس خیالش نبود چند نفر تماشاش می کنن. خودش نبود. بیخیال اونهمه نگاه از پشت پرده مه به مشکی نظر انداخت. توی نگاهش محبتی بی انتها بود. با صدایی که به شدت می لرزید زمزمه کرد:
-انجام میدم. همینجا بالای سرت انجام میدم. تو فقط بخواه.
مشکی1لحظه با حیرت نگاهش کرد.
-عه!…کرکس!…این…چه قیافه ایه که… گرفتی! من که هنوز…نمردم. خیال مردن هم…ندارم. من باید ترکیدن اون…تکمار خمره رو ببینم. تو هم…این شکلی نشو که…اصلا…بهت نمیاد.
کرکس دیگه نمی تونست حرف بزنه. دستش رو گرفت به پیشونیش و چشم هاش رو بست. مشکی زد زیر خنده. شهپر خیلی آروم علف های دور بستر رو مرتب کرد.
-مشکی!زیاد حرف نزن. تو روز های بدی رو گذروندی. روز های سختی هم در پیش داری. باید استراحت کنی تا سریع تر به سلامت برسی.
مشکی با نفس هایی که سخت بالا می اومدن زمزمه کرد:
-من که…چیزیم نیست. فقط…لهیدم. برید هوای این کرکس رو داشته باشید که…داره جونش بالا میاد.
شهپر خندید.
-هوای اون رو هم داریم. خیالت جمع باشه. تو بخواب.
مشکی باز زمزمه کرد:
-شهپر!…خورشید کجاست؟ طوریش که…نشده!
شهپر با احتیاط دستی به سرش کشید که مشکی از شدت درد مچاله شد و نالید. شهپر به سرعت کشید عقب.
-معذرت می خوام مشکی باور کن نمی خواستم. خورشید هیچیش نشد. تو نجاتش دادی. اون پرش ترسناکت جونش رو نجات داد.
مشکی نفس بریده و عمیقی کشید و به زحمت لبخند زد.
-این بهترین خبر…تمام عمرم بود…که شنیدم…شهپر!… می خوام ببینمش. می خوام…خورشید رو ببینمش. الان دیگه…باید بتونه به من گوش بده. آخه من دیگه…حتی1دستم رو هم نمی تونم…بالا ببرم.
شهپر دست سالم تر مشکی رو لمس کرد.
-می بینیش. خورشید هم میاد دیدنت. تمام این روز ها که تو بی هوش بودی خورشید بالای سرت پرپر می زد. امشب نه. فردا میاد می بیندت. مطمئن باش که میاد. حالا بخواب و به هیچی فکر نکن. اون طوری ناباور هم تماشام نکن. بهت راست گفتم. خورشید سالمه. به جان خودت که سالمه. فردا میارم ببینیش. الان فقط بخواب. فقط بخواب. بخواب هم لونه قدیم من! بخواب.
مشکی بین خواب و بیداری کلمه ای رو جوید.
-کرکس.مواظبش…
شهپر دستش رو آروم فشار داد.
-کرکس هیچیش نمیشه. ما هستیم. مواظبشیم. خیلی خاطرت رو می خواد ها! تو بخواب تا من به کرکس برسم. بخواب مشکی. هیچی نمی تونست اینهمه عالی باشه. تو زنده ای. این از هر اتفاقی که می شد بی افته بهتره. بخواب. شبت به خیر تا فردا.
مشکی به خواب رفت. شهپر کرکس رو عملا بغل کرد و از اونجا برد. تکبال که از افرا برگشت از شادی خبر به هوش اومدن مشکی زد زیر گریه. اون شب نتونست بره دیدنش چون مشکی خواب بود.
کرکس بعد از مدت ها اون شب آروم به خواب رفت. تکبال بیدار بود و چهره خسته کرکس رو تماشا می کرد. فکرش دیوانه وار می چرخید و می چرخید و چه چیز ها که درش پیدا و پنهان نمی شد. ولی اون شب زمان فکر کردن به هیچی نبود. مشکی به هوش اومده بود. این یعنی دیگه مردنی نبود. کرکس خواب بود. منطقه سکویا، کرکس و تکبال، مشکی رو از دست نمی دادن. طول می کشید تا دوباره سلامت بشه ولی بود. تکبال می تونست بره ببیندش. می تونست باهاش حرف بزنه. می تونست توضیح بده. می تونست معذرت بخواد. می تونست جبران کنه. و این برای تکبال1اتفاق عالی بود. اتفاقی عالی از جنس بهشت. فردا و فردا ها با تمام خوب و بد هاشون خواه ناخواه می رسیدن. اون شب زمان فکر کردن به فردا ها نبود. به موقعش به تمام اونچه که در راه بود می رسیدن و باهاش رو در رو می شدن.
شب می گذشت و تکبال بی توجه به سرما، سنگینی و سیاهیش، در انتظار فردا بود.
دیدگاه های پیشین: (4)
آریا
سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 22:50
سلام پریسا جان
نمیدونم چطور ازت تشکر کنم
واقعا خسته نباشی عزیز
همه چی عالی بود
میدونم خیلی اذیت شدی
خسته نباشی دوست عزیزم
سلامت و شاد باشی دوست گلم
در پناه هق

پاسخ:
سلام آریا جان.
ممنونم دوست من. چیزی نیست. درستم. ممنونم از حضور عزیزت.
شاد باشی از حال تا همیشه.
آریا
سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 23:28
امیدوارم همین طور که میگی باشه پریسا جان
مواظب خودت باش عزیز
شاد باشی

پاسخ:
ممنونم آریای عزیز. بلاخره صبح هم میاد. واقعا نمی دونم کی میاد ولی می دونم میاد چون خدا هست. اون هست پس بلاخره جواب میده. ممنونم از حضور عزیزت.
شادکام باشی!.
حسین آگاهی
سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 23:43
سلام. خسته نباشید.
خوب بود.
کاش مثل این قسمت آخرش هم با اتفاقات خوب تموم بشه.
واقعاً ممنون.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آخرش دست خودشونه. دست تکبال، دست سکویایی ها، دست تمام قهرمان هایی که کم یا زیاد در ساختنش نقش دارن. من هم امیدوارم پایانش خوش باشه! واقعا امیدوارم.
ممنونم که هستید.
ایام به کام.
ک.عباسی
چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 03:08
سلام بر نگارنده داستان زندگی با تمام بیم و امیدش در این داستان نسبتا تلخ جریان دارد تشبیه و استعارات زیبایی در اثرت به وضوح دیده می شود استفاده به جا از کنایه مجاز و دیگر صنایع ادبی داستانت را زیبا کرده و به زیبایی آن می افزاید در مجموع از نظر جذابیت داستان در فرم بالایی قرار دارد ولی باز هم ایرادات شکلی به وضوح اما در حال نقصان دیده می شود به امید روزی که داستانت از هر عیب رهیده شود.

پاسخ:
سلام آقای عباسی.
ممنونم دوست من. آخ که چقدر دلم می خواد از دست این ایراد ها خلاص بشم! امیدوارم زمانی برسه که دانشش رو پیدا کنم.
ممنونم از حضور عزیز شما دوست عزیز.
پیروز باشید.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *