شب داشت فراگیر می شد. خورشید به فرمان کرکس می رفت تا از طرفش گشتی یواشکی در اطراف جنگل بزنه ببینه شایعه گشت نیمه شب های موش ها توی جنگل چیه. از چند روز پیش به این طرف، حس عجیبی داشت. حس تحت نظر بودن. روز های اول به حسابش نمیاورد و روز های بعد می زد به بیخیالی ولی دیگه داشت حوصلهش سر می رفت. و در اون غروب به نظرش این حس از همیشه قویتر و محسوس تر بود. مثل اینکه تعقیب کنندهش هر کسی که بود، این بار بدش نمی اومد که دیده بشه. خورشید هیچ خوشش نیومد. سعی کرد بفهمه ولی چیزی نفهمید. تند و کند پرید، به1باره چرخید بلکه تعقیب کننده نامرئی رو غافلگیر کنه، سعی کرد با پرواز ها و تغییر مسیر های ناگهانی از اطرافش سر در بیاره ولی موفق نشد. زیاد هم اصرار نداشت. حوصله نداشت واقعا کاری کنه. فکرش مشغول بود. روحش سنگینی می کرد. باید با مشکی حرف می زد. باید بهش توضیح می داد در موردش به تکبال هیچی نگفته. ولی تکبال، تکبال چرا به مشکی گفته بود تکماری؟ از کجا شنیده بود که مشکی…تکبال از مشکی چی و چقدر می دونست و مهم تر از اون، از کجا می دونست؟ باید پیش از اینکه اتفاقی می افتاد این وضع رو درستش می کرد. پیش از اینکه تکبال با خودش کنار بیاد و کار جبران ناپذیری کنه.
-خورشیدِ تکمار!
خورشید تقریبا از روی غریزه و بدون اختیار اراده برگشت و مشغول دفاعی سخت شد. شاهین واقعا بزرگ و وارد بود. بال ها و چنگال های مرگبارشون رو مثل شمشیر بلا به هر جای همدیگه که می شد می زدن. خورشید متوجه نبود که شاهین در واقع فقط دفاع می کنه و عقب میره. کمی بعد، خورشید ملتفت شد و کشید عقب. شاهین کمی دور تر کشید و منتظر شد. خورشید با خشمی نفرت آلود بهش نظر انداخت.
-خاکی عوضی! چه حسی داری از اینکه خودت رو به زیر خاکی ها فروختی؟ حیف آسمون که تو ازش سهم می بری. من اگر جای آسمون بودم از این ننگ زمین می خوردم.
خورشید تمام نفرتش رو با این کلام پاشید به شاهین. شاهین نگاهش کرد.
-تو خوب می جنگی خورشیدِ تکمار! ولی اگر تعریف از خودم نباشه، شاید من به این سادگی ازت نمی خوردم اگر قصدم جنگیدن بود. من فقط دفاع کردم. و تو نمی پرسی چرا؟
خورشید با نفرتی تحقیر آمیز نگاهش کرد.
-نه. نمی پرسم. تو در هر حال ارزش نداری باهات هم کلام باشم. چه خوب بجنگی چه نجنگی.
شاهین عصبانی نشد.
-خوب البته شاید از نگاه تو این درست باشه ولی من اینجا نیستم که باهات بحث کنم. من فقط اومدم بهت1پیغام بدم و برم. نه جنگی و نه بحثی.
خورشید نتونست حیرتش رو مخفی کنه.
-پیغام؟ به من؟ از کی؟
شاهین بال هاش رو تکون داد تا از پایین رفتنش جلوگیری کنه. قشنگ معلوم بود برای اینکه هم سطح خورشید بمونه داشت زور می زد.
-از تکمار. بهت سلام رسوند و گفت شاید دلت بخواد با رفیق شفیق کرکس1ملاقاتی داشته باشی. گفت بهت بگم دنبالش نگردی چون توی مهمون سرای تکماره. اگر می خوایی ببینیش بیا اونجا.
خورشید هیچی نفهمید جز اینکه اتفاق خیلی بدی داره می افته. حس کرد چیزی شبیه1چوب گره دار خیلی محکم به اعصابش ضربه زد.
-تو داری چی میگی خاکی؟ ملاقات با کی؟ تکمار باز چه غلطی کرده؟ من چه کسی رو باید بخوام که ببینم؟
شاهین ته لبخندی زد.
-خوب البته شاید هم نخوایی. ولی تکمار از اونجایی که واسه احساساتت احترام زیادی قائله خواست بدونی که بعد مردنش شرمندهت نشه.
خورشید اختیارش رو از دست داد. شاهین در آخرین لحظه جا خالی داد وگرنه خورشید مغزش رو متلاشی می کرد.
-چیکار می کنی؟ من باهات سر جنگ ندارم. فقط پیغام آوردم.
خورشید هوار زد:
-کثافت لعنتی بگو چی شده؟
شاهین عقب کشید و از دسترس خورشید دور شد.
-باشه. حالا که می خوایی حرف آخر رو اول بدونی بهت میگم. . مشکی الان پیش تکماره. تکمار بهت سلام مخصوص رسوند و گفت بیا نجاتش بده وگرنه اون خفاش نیمه شب امشب رو نمی بینه. همین و بس. نه تخفیف داره و نه تمدید. دیگه خودت می دونی. تکمار گفت از کشتن مامورش خوشش نمیاد. براتِ آزادیِ مشکی حضور توِ خورشیدِ تکمار. من پیغامم رو دادم. اگر عمر مشکی باقی باشه، اونجا می بینمت خورشید. تا بعد.
شاهین این رو گفت و پرید. خورشید چنان متحیر و مات بود که احتمال می رفت سقوط کنه.
-مشکی! در اسارت تکمار! وای! خدا!
خورشید حس می کرد داره عقلش رو از دست میده. چیزی شبیه ضربان1آونگ بزرگ که به دیوار های مغزش می خورد، داشت کلافهش می کرد. قدرت فکر کردن نداشت. قدرت پرواز کردن نداشت. قدرت هیچ کاری رو نداشت. خواست برگرده و به کرکس اطلاع بده. ولی چه فایده ای داشت؟ باید می جنبید و کاری می کرد. اما چه کاری؟ باید می رفت و خودش رو تسلیم می کرد تا مشکی رو نجات بده. ولی این به هیچ وجه عاقلانه نبود. خورشید می دونست که تکمار بی نهایت حیله گره. باید سر از این کار در می آورد. از کجا معلوم که این راست باشه؟ شاید مشکی الان در منطقه سکویا و همراه کرکس بیخیال مشغول گشت زدن بود. خورشید باید می فهمید. باید مطمئن می شد. به سرعت باد چرخی زد و در حالی که از شدت خشم و نگرانی احساس سر گیجه داشت و در حالی که حالش به شدتی غیر قابل توصیف بد بود، به طرف منطقه سکویا پرواز کرد در حالی که از ته دل دعا می کرد این راست نباشه.
-اُهُ!ببینم از بین شما ها کسی مشکی رو ندیده؟
کلاغ ها که سرشون جمع معلوم نبود چه کاری بود بدون اینکه سر بالا کنن ببینن کی ازشون چیز پرسیده جواب دادن که ندیدن. خورشید منتظر نشد. رفت تا از بقیه بپرسه. کلاغ ها اگر فقط1نظر گذرا بهش مینداختن می فهمیدن که خورشید افتضاحه. افتضاح تر از اون که بشه اسمش رو پریشون گذاشت. خورشید مثل کسی بود که با تمام وجود و در نهایت درموندگی دنبال حکم برائت از اعدامش می گشت و کسی نفهمید.
-تیزبین!تو مشکی رو ندیدی؟
-مشکی؟ نه. ندیدمش. شاید تیزرو…خورشید! کجا میری؟
-خوشبین نمی دونی مشکی کوش؟
-من ندیدمش خورشید شاید بقیه…خورشید! وایستا!
-تکرو نمی دونی مشکی کجاست؟ ندیدیش؟
-من ندیدم تیزرو هم ندیده چون تازه از هم جدا شدیم. آخه ما2تا…آی خورشید دارم حرف می زنم کجا رفتی؟
-شهپر!شهپر به خاطر خدا مشکی کو؟
شهپر تنها کسی بود که با وجود عجله وحشتناک خورشید، تونست اول لرزش صداش و بعد درموندگی و ترس توی نگاهش رو بخونه.
-چی شده خورشید؟!
خورشید چنان حالی داشت که هر لحظه ممکن بود قلبش از حرکت وایسته.
-شهپر!مشکی. مشکی رو کجا ببینمش؟ بگو که دیدیش. بگو1جایی می تونم ببینمش. هر جایی که بشه رفت.
شهپر متعجب به خورشید خیره شد.
-خورشید من مشکی رو ندیدمش خیال کردم رفته فرمون کرکس ولی تو حالت خوبه؟
خورشید همونجا وا رفت. شهپر وسط آسمون گرفتش که سقوط نکنه.
-خورشید!طوری شده؟ خورشید! خورشید میشه حرف بزنی؟ چیزی نیست. هرچی هم باشه با هم حلش می کنیم. بگو ببینم چی شده؟
خورشید مکث کرد. انگار واقعا حرف زدن یادش رفته بود. شهپر با آرامش همیشگیش شونه هاش رو فشار داد ولی کار خورشید از این حرف ها گذشته بود.
-شهپر!مشکی رو از کی ندیدی؟
شهپر در حالی که سعی می کرد با نگاه، با دست و با کلام خورشید رو آروم کنه فکری کرد و جواب داد:
-خیلی وقته. مشکی این طرف ها نیست خورشید. احتمالا رفته جایی که کرکس گفته بره.
خورشید چنان احساس درموندگی می کرد که هرگز توی تمام عمرش تجربهش نکرده بود. حتی پشت در اون سرداب که با مرگ تقریبا هم نفس شده بود. اون زمان مطمئن بود که کرکس برای نجاتش میاد چون کرکس گفته بود که میاد. ولی این بار دیگه قرار نبود کسی نجاتش بده. حتی کرکس.
-خورشید!طوری نیست. درستش می کنیم. چیزی نیست. بگو چه اتفاقی افتاده؟
خورشید انگار که توی خواب، به شهپر نگاه کرد.
-شهپر!مشکی هیچ کجا نرفته چون کرکس بهش هیچ فرمونی نداد. کرکس به من فرمون داد و مشکی رو گذاشت آزاد باشه تا خودش رو پیدا کنه.
خورشید بدون اینکه ربط بین کلماتش رو پیدا کنه حرف می زد و فقط حرف می زد. شهپر بهش خیره مونده بود. خورشید انگار نفسش با کلامش تموم شد. شهپر تشویقش کرد که ادامه بده. نه برای اینکه بیشتر بفهمه. در هر حال بیشتر از این چیزی از هذیون های خورشید نمی شد فهمید. شهپر می خواست خورشید حرف بزنه پیش از اینکه نفس کشیدن یادش بره.
-خورشید!باقیش رو بگو. بگو!
خورشید مات و محو زمزمه کرد:
-امروز صبح کرکس بهم گفت مشکی لازم داره1مدت کوتاه کمتر وظیفه روی شونه هاش باشه. واسه همین امروز هیچ فرمونی بهش نداد و قرار هم نبود که بده.
شهپر آرامش نگاهش رو از دست نداد.
-تو چی می دونی خورشید؟
خورشید حس می کرد دیگه قادر نیست راحت نفس بکشه.
-خورشید!چیزی نیست. آروم باش! درست میشه! بگو تو چته؟
خورشید با چنان حالتی به شهپر نگاه می کرد که انگار برای آخرین بار پیش از مردن می بیندش. شهپر برای اولین بار بعد از شروع این بحث، احساس کرد ته دلش لرزید. توی نگاه خورشید چیزی بود که شهپر رو اذیت می کرد. چیزی مثل1ادراک تلخ، 1هوای تاریک، 1نقشه دردناک.
-شهپر!مشکی رو پیدا کن. محض رضای خدا من چیزیم نیست فقط مشکی رو پیدا کن!.
شهپر خواست حرفی بزنه ولی خورشید پرید و رفت. خواست تعقیبش کنه و مانع رفتنش بشه اما بهتر دید مشکی رو پیدا کنه شاید اون چیزی بدونه و شاید بشه با پیدا کردن مشکی از اتفاقی که شهپر نمی دونست چیه ولی مطمئن بود به طرز وحشتناکی سیاهه پیشگیری کنه.
خورشید رفت. شهپر زمان رو از دست نداد. مثل تیر به طرف سکویا پرواز کرد تا کرکس رو ببینه. خورشید هم دیگه متوقف نشد. باید کاری می کرد. باید مشکی رو نجاتش می داد. اگر می موند تردید می کرد و این به نفع مشکی نبود. دلش می خواست به کسی بگه. دلش می خواست کرکس بدونه و بهش اجازه رفتن نده. دلش می خواست1کمان با1تیر بلند خلاصش کنه تا مجبور به رفتن نباشه. ولی هیچ کدوم از این اتفاق ها پیش نیومد. خورشید باید می رفت چون به هیچ عنوان نمی تونست بمونه و تمام عمرش به خاطر بیاره که می تونست با تسلیم خودش1جون رو نجات بده و این کار رو نکرد. تکمار رو اون قدر می شناخت که مطمئن باشه سر حرفش می مونه و وقتی میگه تخفیف و تمدیدی در کار نیست، یعنی نیست. باید می جنبید. دیگه زمان تردید نبود. کاش1بار دیگه کرکس رو می دید. لونهش رو. تکبال رو. زمان نبود. اگر بر می گشت سست می شد. نه زمان برگشت بود نه جاش. باید می رفت.
خورشید مکث نکرد. نگاهی هم به پشت سر نکرد. بدون اینکه سرش رو برگردونه با هرچی که پشت سرش جا می ذاشت خداحافظی کرد، آهی از سر درد کشید و به طرف قعر تیرگی پرواز کرد.
نیمه شب.
منطقه سکویا حسابی پریشون و آشفته بود. کرکس مثل مار زخمی به خودش می پیچید. زمانی که شهپر خودش رو بهش رسونده و داستان رو براش تعریف کرده بود، کرکس بدون فوت وقت بهش فرمان داد هرچه سریع تر بره و خورشید رو هر جا که هست پیدا کنه و ببره1جای امن و حتی شده به زور زنجیر همونجا نگهش داره و بعد بلافاصله سفیر اعلام خطر زد و به همه گفت مشکی رو خیلی سریع پیدا کنن. در1لحظه تمام منطقه سکویا برای پیدا کردن مشکی دست به کار شدن. برگ به برگ منطقه رو گشتن ولی مشکی نبود. خفاش ها و کلاغ ها به فرمان کرکس تا نفر آخر توی جنگل پخش شدن و ماموریت داشتن که فقط مشکی رو پیداش کنن و فقط سریع، هرچه سریع تر، در سریع ترین زمان ممکن ببرنش پیش کرکس. شب آهسته آهسته می گذشت و مشکی هیچ کجا نبود. در این میون، خورشید و غیبتش فراموش شد. البته کرکس به خاطر داشت و شهپر هم همین طور. کرکس از دستش عصبانی بود و اطمینان داد که بعد از این ماجرا به حساب خورشید که در همچین زمانی غیبش زده می رسه و زمانی که شهپر اومد و بهش گفت خورشید رو پیدا نکرده، کرکس از شدت خشم عربده ای کشید که زمین لرزید.
-شهپر!خورشید رو پیداش کن فهمیدی؟ این احمق دیوونه روانی رو پیداش کن فهمیدی؟ شهپر بدون خورشید اینجا نبینمت فهمیدی؟
شهپر رفت تا بیشتر بگرده. شاید لازم بود از میون بقیه هم چند نفری جز شهپر دنبال خورشید بگردن ولی ناپدید شدن مشکی و پریشونی خورشید و فرمان صریح کرکس، دیگه جایی واسه هیچ احتمال دیگه ای برای کسی باقی نگذاشت. مشکی باید پیدا می شد.
شب به نیمه نرسیده بود که آسمون و زمین جنگل سرو رو گشته بودن بلکه اثری از مشکی پیدا کنن. فایده ای نداشت. نه شهپر تونست خورشید رو پیدا کنه، نه بقیه موفق شدن مشکی رو پیدا کنن. همه گیج و گنگ روی تاک بزرگ جمع شده بودن و منتظر بودن بلکه جوابی واسه این اوضاع عجیب از غیب برسه، چون خودشون هرچی بیشتر گشته بودن، نتیجه کمتری حاصل شده بود.
ساعتی از نیمه شب گذشته بود که مشکی از طرف مرداب تاریک برگشت. خسته و مات بود.
-مشکی!کجا بودی؟ این چه قیافه ایه؟ خورشید در به در دنبالت می گشت!
مشکی1دفعه از جا در رفت.
-خورشید؟ کرکس به خدا این خورشید حسابی روانیه. من داشتم دنبال خورشید می گشتم. این دیوونه معلوم نیست داره چه غلطی می کنه. 1شاهین مسخره نزدیک بود پدرم رو در بیاره و وقتی گیرش انداختم بهم گفت خورشید رو توی مرداب تاریک بی هوشش کرده و داره میره به تکمار اطلاع بده تا بیان ببرنش. من رفتم تمام مرداب رو گشتم. زیر و رو و همه جا. خورشید هیچ کجای مرداب نبود. این…کرکس! چی شده؟ شما ها چرا ماتتون برده؟ واسه چی این طوری شدید؟
کسی حرفی نزد. کرکس، شهپر، خوشبین، و تمام اون هایی که کم و بیش از ماجرا آگاه شده بودن، گیج و وحشتزده به مشکی خیره موندن. مشکی متحیر بهشون نگاه کرد بلکه چیزی بفهمه. تصویر همه، ترسیم کامل وحشت بود.
-مشکی!اون شاهین رو تو گیرش انداختی و اون هم به همین سادگی واسهت اعتراف کرد؟
مشکی مات به کرکس نظر انداخت.
-آره خوب. من، خوب، تو چی می خوایی بگی؟
کرکس مثل کمان خورده ها کشید عقب و تکیه زد به شاخه های پشت سرش. مشکی چنان حیرت کرده و ترسیده بود که دیگه قدرت پرسیدن نداشت. شهپر سکوت رو شکست.
-اون شاهین از کجا اومد مشکی؟
مشکی گیج بهش خیره شد.
-خوب، خوب نمی دونم. راستش من چند روزی بود که همیشه حس می کردم انگار1کسی تعقیبم می کنه و مواظبمه. هرچی کردم نفهمیدم داستان چیه. تصور می کردم خیالاتی شدم ولی این حس باقی بود و امروز1دفعه پیداش کردم. یعنی اون انگار1اشتباهی کرد و لو رفت و ما درگیر شدیم و اون1دفعه نتونست از یکی از ضربه هام جاخالی بده و من زدمش. یعنی گرفتمش و بعد…
مشکی با دیدن نگاه هایی که از شدت ترس رنگ جنون می گرفتن حرفش رو خورد. شهپر دوباره سکوت رو شکست.
-بعدش چی شد مشکی! اون برات اعتراف کرد که داره میره خورشید بی هوش رو تحویل بده و بعدش تو چیکارش کردی؟
مشکی نمی دونست چرا، ولی حس می کرد دیگه رمق توی جسمش نیست.
-بعدش، نفهمیدم. یعنی اون1دفعه انگار قوی شد. نه قوی نشد غافلگیرم کرد. از دستم فرار کرد ولی انگار ضربهم کاری بود چون دیدمش که انگار نتونست پرواز کنه و لای شاخه های اون طرف پیچک های آخر جنگل سقوط کرد و دیگه پیداش نکردم. راستش خیلی هم نگشتم. ترجیح دادم خورشید رو سریع تر پیدا کنم آخه زمان واسه ریسک نبود. شاید هم اون جونور ادای سقوط رو درآورد که بتونه در بره و من باید می جنبیدم تا دستم سریع تر از اون ها به خورشید می رسید ولی هرچی گشتم خورشید هیچ کجای مرداب لعنتی نبود. اه شما ها چی به سرتون اومده؟ آخه بگید چی شده؟
انگار نفس از قفس سینه ها پریده بود. چهره های اطراف مشکی به شکل مجسمه های وحشت در اومده بودن. مشکی احساس می کرد قلبش داره از سینه می زنه بیرون ولی دیگه نای پرسیدن نداشت. و برای چندمین بار، این شهپر بود که سکوت سرد و مرگبار رو شکست تا توضیح بده. برای مشکی و برای بقیه که در وحشت گنگ ناباوری گیج می خوردن، موضوع رو توضیح داد. شاید هم برای خودش که از شوک ترسناک ماجرا در بیاد.
-اون شاهین خودش رو زده به گرفتار شدن مشکی. رو دست خوردی. تو و خورشید و همه ما. احتمالا1چیزی هم از تو به خورشید رسید که اون طوری آشفته داشت می گشت تا پیدات کنه. اون شاهین با حیله فرستادت جایی که دم دست خورشید نباشی و…
مشکی که آشکارا می لرزید هوار زد:
-خورشید الان کجاست؟
شهپر آروم و شمرده جوابش رو داد. جواب سوالی رو که مشکی پرسید و جواب پرسشی رو که به صورت رنگ مات وحشت از نگاه ها می بارید.
-خورشید احتمالا الان توی دژ تکماره. اگر هنوز زنده باشه. نمی دونم چجوری، ولی هرچی که بود کشیدنش اونجا. خورشید الان هیچ جایی جز اونجا نیست.
سکوتی به سنگینی مرگ جمع رو گرفت. هقهقی تلخ همه رو از جا پروند. همه به امید صدایی، هر صدایی، هر اتفاقی که این هوای تلخ رو از روی منطقه برداره، متوجه تکبال شدن که توی بغل کرکس ضجه می زد.
-وای خدا!بی خود میگه! گوش بهش ندید. این مشکی راست نمیگه. این تکماریه. مشکی1تکماریه. خورشید رو تحویلش داد! به تکمار فروختش. تحویلش داد! کرکس! کرکس من باید زودتر می گفتم. باید می گفتم. این مامور تکمار خورشید رو فروختش. دادش به اون عوضی های اون پایین!
کرکس چنان حالی داشت که انگار با طلسم مرگ اسیرش کرده بودن. نه به مشکی نگاه می کرد نه به تکبال آرامش می داد. شهپر به موقع جنبید و بین مشکی و تیر های زهری نگاه های اطرافیان حایل شد. کرکس چیزی نمی دید جز1حقیقت تلخ. واقعیتی سیاه که سایه ترسناکش روی شونه هاش سنگینی می کرد. خورشید گرفتار تکمار بود. خورشید دیگه بینشون نبود. خورشیدی که کرکس همیشه بهش اطمینان داده بود که تا هست اجازه نمیده گرفتار سیاهی اون پایین بشه، حالا دیگه اونجا نبود. خورشید رفته بود و کرکس نبود تا کمکش کنه. بدون آگاهی، بدون کمک، بدون هیچ کمکی، خورشید رفته بود. خورشید رفته بود و دست کرکس دیگه بهش نمی رسید.
چیزی به شدت همه رو و حتی کرکس رو از جا پروند. چنان ناگهانی و چنان شدید که همه بی اختیار حالت حمله گرفتن.
-صبر کنید. با کشتن من به جایی نمی رسید. لازمه بشنوید.
به اشاره شهپر همه عقب کشیدن. موشی چنان بزرگ که خفاش ها رو به حیرت انداخت، سر از خاک بیرون آورده و در حالی که حسابی مواظب بود کسی بیش از حد بهش نزدیک نشه و همچنین مواظب بود که قسمت های بیشتری از بدنش بیرون از خاک نباشه، با حالتی بی نهایت مراقب و آماده فرار نگاهشون می کرد. کرکس همچنان مات بود. مشکی و بقیه هم که معلوم نبود در چه هوایی سیر می کردن. شهپر خواست بره جلو ولی موش اخطار داد.
-اگر1قدم نزدیک بشی من میرم زیر زمین و دیگه پیدام نمی کنی. ولی تو حسابی ضرر میدی. چون من تنها کسی هستم که امشب گفته هاش به کار شما ها میاد. درضمن، نه نسخه تکراری دارم نه بیشتر از1بار تکرار می کنم. پس خوب گوش بدید! خورشیدِ شما پیش تکماره. هنوز زنده هست ولی زیاد به سلامتش امیدوار نباشید چون سلامت نیست. تکمار با1درجه تخفیف حاضر شده بهتون پسش بده. ولی باید1چیزی بپردازید. تکمار در عوض این بخشش کبوتر بی پروازتون رو می خواد. زنده و سالم. اگر دادید که هیچ. اگر ندادید خورشید خانم فردا در نور روز اعدام میشه. با آب یا با آتیش. به گفته تکمار، انتخاب با خود خورشیده. تکمار گفت با اینکه از روشنایی این بالا خوشش نمیاد ولی به احترام اطمینان شما ها حاضره این کار رو روی زمین انجام بده بلکه دلتون بخواد جنازهش رو ببینید. خوب البته میشه اینطوری نشه. اون پرنده نما رو تسلیم کنید تا خورشید برگرده. بهش فکر کنید. اگر موافق بودید کبوتره رو ببریدش روی تپه سیاه پشت جنگل و خودتون برید. راستی، تمام جسم کبوتره، از سر تا پاش باید با برگ های گل گندم که با صمغ درخت انجیر پرورده شده محکم بسته شده باشه. با طلوع اولین اشعه روز مهلت شما تموم میشه. اگر می خوایید به تپه سیاه برسید همین الان شروع کنید و محموله تکمار رو براش آماده کنید که صبح نشده سر جاش باشه. درضمن حسابی بجنبید چون چیزی از شب نمونده. اگر عاقل باشید، روی تپه می بینمتون. یعنی شما رو که نه. کبوتره رو می بینمش. راستی، محموله تکمار رو بدید مشکی واسهش ببره روی تپه. خودش هم اگر بخواد می تونه بمونه و همراه امانت تکمار برگرده خونهش در اون پایین. تکمار گفت خوشحال میشه ببیندش. این هم به نشان تشکر بابت خدمتش. خوب دیگه. من رفتم.
موش موقع گفتن جملات آخر، خنده کریهی تمام چهره زشت و ترسیدهش رو پوشونده بود. به محض تموم شدن جملهش به سرعت ناپدید شد. کاملا معلوم بود که بی نهایت می ترسید. ولی کسی در تعقیبش نبود. همه ماتشون برده بود. اگر تکمار دقیقا همون لحظه بهشون شبیخون می زد، خدا می دونست که چی پیش می اومد. تکبال هقهق رو فراموش کرده و با نگاهی که چیزی نبود جز وحشتی در حد جنون مطلق، 2دستی دست کرکس رو چسبیده بود و به شدتی غیر قابل باور می لرزید. صحنه1لحظه ثابت موند و بعد،
-کرکس!کرکس دارم صدات می زنم. جفتت رو درستش کن تا پس نیفتاده.
کرکس با صدا و دست شهپر که شونه هاش رو تکون می داد حرکتی بی نهایت کند به خودش داد و تکبال رو بغل کرد. انگار حال و هوای تکبال آروم آروم کرکس رو به خودش می آورد. بقیه رو هم همینطور. اون ها به خودشون می اومدن و آهسته آهسته، مثل جریان آروم1زهر مهلک توی خون، می فهمیدن که چه بلایی به سرشون اومده. منطقه سکویا انگار از همه دنیا تاریک تر بود. هوا بوی مرگ می داد. مشکی با حالتی گذشته از جنون، به هیچ خیره مونده بود. بقیه با نگاه هایی مسخ، مات زده و گنگ، انگار برای همیشه سنگ شده بودن. کرکس بی اختیار با دست هایی بی حس و سنگین، سر و پر تکبال بی خود از خود که حتی دیگه گریه هم ازش شنیده نمی شد رو نوازش می کرد.
شب، تاریک، سنگین و ترسناک بود.
دیدگاه های پیشین: (6)
مینا
دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 19:55
سلام وای چه قدر وحشتناک بود این قسمتش.
از الآن یه چیزیرو بگما خورشید اگه طوریش بشه حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی از دستتون ناراحت میشم.
خورشید گناه داره. واقعا یکی از شخصیتهای داستانه که خیلی دوسشدارم.
تورو خدا بلایی سرش نیارین
پاسخ:
سلام مینای عزیز.
می دونی؟ خورشید رو من هم خیلی دوستش دارم. البته نباید این رو اینجا بگم. آخه من باید بی طرف باشم ولی…خورشید یکی از عزیز ترین قهرمان های منه. خیلی دوستش دارم خیلی. امیدوارم بتونم نجاتش بدم! واقعا امیدوارم.
ممنونم از حضور عزیزت.
شادکام باشی.
آریا
دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 22:09
سلام بر پریسای عزیز
ممنونم ازت دوست عزیزم
میگماا خورشیدو نجات بدی باشهه
بابت همه چی ممنونتم عزی
سلامت باشی
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
اولا ممنونم که هستی دوست من. دوما داره حسودیم میشه. این خورشید چقدر طرفدار داره! می ترسم اگر1بلایی سرش بیاد هوادار های خورشید اینجا پدرم رو در بیارن. بجنبم باقیش رو بنویسم که اگر طول بکشه کار به تهدید با سلاح سرد می کشه.
شاد باشی از حال تا همیشه.
حسین آگاهی
دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 22:49
سلام. میگم ها خورشید رو باید نجاد بدین باااااااید.
قرار نیست همه ی خوب ها از بین برن.
خورشید اون قدر بدی دیده و عزیز از دست داده که ارزششو داشته باشه از این به بعد فقط خوبی ببینه.
به شدت منتظر ادامه ی داستان هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
دارم سعی می کنم بلکه بشه نجاتش بدم. چقدر دلم می خواد بتونم و بشه!
متاسفانه مثبت ها به خاطر مثبت بودنشون روی این خاک کمتر دووم میارن. خورشید اگر می گفت بیخیال مشکی بذار هرچی میشه بشه، الان توی چنگ اون تکمار نبود. می بینید؟ باید کمی ناخالصی باشه تا بشه زنده موند و در این هوای ناخالص نفس کشید. خورشید این لازمه رو نداشت و گرفتار شد. دارم سعی می کنم نجاتش بدم. درست میگید. باید بشه. باید بشه.
ایام به کام.
ننخودی
سهشنبه 30 دی 1393 ساعت 17:11
سلام بر پریسای عزیزم
خب با اجازه به نظر من این قسمت نسبت به سایر قسمت ها خیلی ضعیفتر نوشته شده
روند داستان و اتفاقات یه طورایی فیلم هندی و کپی کاری هست….
بنظر من اگر مقصود گیر افتادن خورشید در دست تکمار هست بهتره این اتفاق یه طور بدیع و جدید بیفته …..
البته صلاح داستان خویش نویسندگان دانند ولی من میگم بیا یه طور دیگه بنویسش هیجان کار رو بیشتر ببر بالا ….
در کل که کماکان میخوانیمتان و منتظر بعدیشیم…..
ایامت همیشه به کام خانمی
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
خدا خیرت بده به جان خودم داشتم دیگه یواش یواش به خودم تردید می کردم که چرا کسی ازم ایراد نمی گیره. جدی میگم بدون انتقاد هم آدم یخ یخش میشه. نخند دارم راست میگم. فعلا که خورشید گیر کرد. این دفعه اگر در بره دفعه دیگه باید درست درمون تر گرفتارش کنم.
بریم توی مایه جدی!.
ممنونم عزیز از حضور عزیزت. خوشحالم که همراه ضعیف هام و1خورده قوی تر هام هستی.
ایام به کامت از حال تا همیشه.
ک.عباسی
یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 19:53
با سلام
قسمت 66را هم تقریبا کامل خواندم داستانت زیبا و گیراست جذبه دارد آدم وقتی شروع به خواندنش می کند دیگر احساس سیری نمی کند فقط می خواهد تا انتها بخواند و پایانش را ببیند که حدسی که زده و گمانی که برده درست بوده یا نه کلا داستانت از نظر محتوایی و تصویر سازی و منحرف نشدن از خط و خطوط اصلی داستان خوب است فقط کمی از نظر شکلی البته به نظر من ایرادهای کوچکی دارد ولی در کل اگر بخواهم من با دیدگاه ناقص خودم رأی دهم من که داستانت را پسندیدم شیوه بیان تقریبا حماسیت من را جذب کرد فقط یک سؤال چرا این داستان را در گوش کن منتشر نمی کنی که دوستان بیشتری از آن لذت ببرند.
البته ببخش که زیاد حرف زدم فعلا خداحافظ تا بقیه را هم بخوانم و لذت ببرم موف
پاسخ:
سلام آقای عباسی.
چه خوشحالم دوباره هستید! این یعنی اینکه می تونم امیدوار باشم که1نفر دیگه از دوستانم اینجا بهش خوش گذشته! این خیلی خوبه خیلی!
از نظر شکلی یعنی چی؟ من نفهمیدم. میشه بیشتر توضیح بدید تا اگر بتونم این ایراد رو رفعش کنم؟ ممنونم میشم خیییییلی زیاد.
توی گوش کن چند باری سیاهه منتشر کردم ولی راستش سیاهه های من زیادی سیاهن و به درد محله نمی خورن. اینجا خلوت تره و رفت و آمدش کمتره و کمتر کسی خیتی هام رو می بینه و کمتر ضایع میشم و…
ممنونم از حضور عزیز شما آقای عباسی. راستی یادتون نره برام این ضعف شکلی رو توضیح بدید ممنون میشم.
باز هم بیایید این طرف ها.
ایام به کام.
ک.عباسی
یکشنبه 5 بهمن 1393 ساعت 22:02
سلام بر شما مجددا از نقطه نظر شکلی که من عرض کردم یعنی رعایت چهارچوبهای نگارشی ویرایشی تصحیح اغلاط املائی گذاشتن علائم نگارشی و ………. البته محتوای داستان شما آنقدر گیرائی و جذبه دارد که اینها خیلی چشم نواز نیستند ولی اگر داستان حاوی این ریزه کاریها باشد گیرائی و جذبه اش هم بیشتر می شود و هم خواننده حرفه ای اعتماد بیشتری به نوشته های شما می کند البته باز هم پوزش می خواهم.
پاسخ:
دوباره سلام آقای عباسی.
میمیرم که بیشتر بلد باشم ولی…راستش خیلی دلم می خواد مراعات کنم ولی واقعا وارد نیستم. درست میگید از این مدل ایراد ها زیاده و من باید بتونم برطرفش کنم. چه خوبه که شما این ها رو می بینید و بهم میگید. کاش بشه درست تر بنویسم. ممنونم که هستید آقای عباسی.
شادکام باشید.