زمستون چنان فاتحانه می تاخت که اگر کسی گردش ایام رو نمی شناخت مطمئن می شد تمام دنیا تا ابد همین طور سرد و منجمد باقی می مونه. تکبال خیالش به زمستون و گردش ایام نبود. کسی نمی دونست چی به جلدش رفته که انگار کاملا به جنون رسیده بود. شهپر می گفت می گذشته که گرفتار چندتا کفتار روی زمین دیدش و آوردش به منطقه سکویا. تکبال هیچی نمی گفت. اون روز وحشتناک رو کسی نمی دونست اصلا یادشه یا نه. تکبال یادش نبود. نفهمید که شهپر تمام راه باهاش حرف می زد. نفهمید کرکس وقتی جفتش رو توی بغل شهپر دید اول چنان عصبانی شد که اگر کمک خورشید و بقیه نبود شهپر هرگز مهلت توضیح پیدا نمی کرد. یادش نبود که کرکس چندین بار در مورد کفتار ها و اینکه آیا اذیتش کردن یا نه ازش پرسید و هر کاری کرد تا تکبال جواب درست و حسابی بده ولی فایده نداشت. یادش نبود که با دیدن خورشید بغضش چنان ترکید که خورشید عصبانی شدن رو یادش رفت و اصلا اونجا نموند. فقط یادش بود که با دیدن مشکی فقط جیغ می کشید و جیغ می کشید و فقط می گفت نه، نه، نه، نه، نه.
مشکی مات تماشاش می کرد و مونده بود چه خطایی کرده که تکبال با دیدنش اینطوری میشه. کرکس سعی کرد اوضاع رو درست کنه ولی نشد. شهپر هیچ حرفی نمی زد. فقط تماشا می کرد. مشکی درمونده سعی کرد تکبال بشناسدش ولی تکبال فقط جیغ می کشید و ازش می کشید عقب. طفلک مشکی! حالش دیدنی بود.
-فسقلی!منم، مشکی! فسقلی! تو رو خدا! به خدا من مشکی ام.
کرکس به مشکی نظر انداخت.
-مشکی!میشه بری1سری جفنگ از اون ها که بعد از خوردنش روان آروم میشه از خورشید بگیری؟
مشکی با دلی آشکارا گرفته پرید و رفت. تکبال مثل بید می لرزید. مشکی که می دونست کرکس چیزی لازم نداره همون کاری رو کرد که کرکس می خواست و نگفت یعنی فقط از اونجا رفت.
اون شب تکبال تا خود صبح افتضاح بود. صبح فردا هیچی از دیشبش نگفت. در جواب کرکس که ازش شرح ماوقع رو پرسید هیچی نگفت. با دیدن مشکی یکه خورد و کشید عقب. دست خورشید رو دیگه نگرفت فقط به طرز وحشتناکی به هقهق افتاد. و کسی نفهمید توی دلش چه قیامتیه. باورش نمی شد. مشکی، مگه می شد؟ مشکی رو بین اون دسته بعد از کرکس و بعد از خورشید از همه بیشتر دوستش داشت. باهاش1عالمه خاطره داشت. بار ها همراه مشکی همه جا رفته بود. باهاش خندیده بود، توی بغلش گریه کرده بود، از دست درد هاش، دلتنگی هاش، حتی از دست کرکس سر روی شونه مشکی اشک ریخته و شکایت کرده و ساعت ها باهاش درد و دل کرده بود. چطور ممکن بود این مشکی چیزی بوده باشه که اون کفتار ها می گفتن؟ تکبال حس می کرد بین محبت و وحشت و خشم و ناباوری و همه چیز مونده. از طرفی مشکی براش1رفیق عزیز بود و از طرف دیگه نمی تونست مشکیِ تکمار که زمانی برای گرفتن زندگی خورشید بالای سرش حاضر شده بود رو بپذیره و باور کنه و از طرف دیگه قدرت این رد کردن رو در عاطفه خودش نمی دید. با دیدن مشکی دلش می خواست بپره توی بغلش و زار بزنه ولی نمی تونست. مشکیِ تکمار رو نمی خواست و نمی تونست که بخواد. و در همون حال از نگاه کردن به نگاه متحیر و گرفته مشکی دردش می اومد و از تصور اینکه دیگه مشکی براش تموم بشه نگاهش رو می دزدید و اشک بود که مثل بارون می ریخت روی پر هاش.
چندین روز اینطوری گذشت. تکبال خسته و افسرده به روال زندگی می چرخید ولی ویران بود. به مفهوم واقعی ویران.
-تکبال!می دونی گاهی توی زندگی داستان ها زیادی واقعی میشن، واقعیت ها زیادی سیاه میشن، سیاهی ها زیادی سنگین میشن، و چقدر تحمل می خواد گذشتن از بالا و پایین های پشت سر هم در حالی که این بار روی دوشمونه؟ گاهی باید متوقف بشیم، بشینیم، کوله بارمون رو باز کنیم و اگر کسی دلش خواست بذاریم باهامون شریک بشه. با هم بهتر میشه بردش. بد نیست حرف بزنی. چی اذیتت می کنه؟
تکبال به شهپر خیره شد و حرفی نزد. فقط در جواب نگاه منتظرش آهی چنان عمیق کشید که شهپر سکوت رو ترجیح داد. کرکس رسید و به شهپر اخمی کرد که شهپر ندید گرفت.
-فسقلی!واسه چی اینجا نشستی؟
تکبال سر بالا نکرد.
-باید برم به افرا.
مشکی گفت:
-من می برمت.
تکبال به شدت کشید عقب.
-نه. خودم میرم.
مشکی خسته از این حال و هوای مسموم این چند روزه تحملش تموم شد.
-فسقلی میشه بگی تو چه دردته؟ میشه بگی من چیکارت کردم؟ میشه بگی چه غلطی کردم که تو این مدلی تا می کنی باهام؟ آخه حرف بزن!
تکبال دست مشکی که به شونه هاش چنگ زده بود رو به شدت زد کنار.
-تو هیچ غلطی باهام نکردی فقط من نمی خوام همراهت بیام افرا. ولم کن!
کرکس خواست حرفی بزنه ولی مهلتش نبود.
-کرکس!بیا! تیزپرک و چندتا دیگه1مار گرفتن. گفتن نمی تونن بیارنش این بالا باید خودت بیایی پایین تا قبل از اینکه به حسابش برسن ازش چیز بپرسی.
کرکس در حالی که به سرعت از شاخه بلند می شد خطاب به مشکی گفت:
-ببرش به افرا و خودت سریع بیا اینجا.
کرکس رفت و شهپر رو هم با خودش برد. تکبال ابدا نمی خواست با مشکی همراهی کنه و مشکی ابدا خیال نداشت فرمان کرکس رو نبره. به طرف کبوتر رفت و دستش رو دراز کرد.
-بلند شو!بلند شو بریم! پاشو دیگه!
تکبال کشید عقب.
-دست بهم بزنی خودم رو پرت می کنم پایین.
مشکی لحظه ای همونجا نشست.
-فسقلی!آخه چی شده؟ تو داری گریه می کنی؟! آخه واسه چی؟ فسقلی! واسه چی گریه می کنی؟ بگو چته؟
تکبال که به هقهق افتاده بود بدون اینکه سر بالا کنه بریده بریده گفت:
-مشکی!اینجا نمون. تو رو به خدا اینجا نمون. برو من نبینمت. فقط برو فقط برو فقط برو!
مشکی به تکبال نگاه کرد. خواست اشک هاش رو پاک کنه ولی تکبال کشید عقب. مشکی دیگه تحمل نداشت. تمام این چند روز رو در فشار سپری کرده بود و الان دیگه واقعا ظرفیتش نمی کشید. با حرصی که دیگه از دستش در رفته بود به شونه های تکبال چنگ زد.
-دیوونه!به جهنم! بلند شو! کرکس گفته هر جهنمی که میری ببرمت. خیال ندارم واسه خاطر این مسخره بازی های مسخرهت ول معطل باشم و حرف کرکس اجرا نشده بمونه. باقی گریه هات رو بذار واسه توی راه. حالا پاشو!
مشکی شونه هاش رو چسبید کشیدش بالا. تکبال جیغ کشید.
-ولم کن من همراهت جایی نمیام عوضی!
مشکی در حالی که با حرص می کشیدش تا به لب شاخه برسن گفت:
-تو بی خود می کنی! بیا. فقط بیا!
تکبال خواست بزندش ولی موفق نشد.
-گم شو! تکماری!
دست مشکی1دفعه از شونه های تکبال شل شد. تکبال که سر تا پا می لرزید ولو شد روی شاخه ها. مشکی با حیرتی تلخ نگاهش کرد.
-تو چی گفتی فسقلی؟
مشکی خطرناک شده بود ولی تکبال حس کرد برای عقبنشینی دیگه خیلی دیر شده.
-گفتم تکماری. تکماری! لعنتی تکماری! گفتم که گفتم. حالا که چی؟ می خوایی چیکارم کنی؟ زجر کشم کنی مثل اون پایین؟ شبیه خورشید؟ هر غلطی می خوایی کن فقط نمی خوام دست بهم بزنی برو گم شو!
قیافه مشکی طوری شده بود که انگار می خواست تکبال رو بزنه. ولی بعد از چند لحظه نفس گیر، مشکی نفس حبس شدهش رو آزاد کرد، دستش که بی اختیار منقبض شده و بالا رفته بود رو آهسته آورد پایین و به تکبال خیره شد. بعد از مکثی کوتاه، آروم پیش رفت و دستش رو به طرفش دراز کرد
-بلند شو فسقلی. دیرت میشه. روز بالا میاد من دیگه نمی تونم بپرم. پاشو بریم! پاشو!
ولی تکبال دستش رو پس زد و کشید کنار.
-مشکی! به خدا این قدر جیغ می زنم تا خفه بشم اگر نزدیک تر بشی.
مشکی1لحظه همونجا ایستاد و بعد1دفعه مثل تیر از جا پرید و تا تکبال اومد به خودش بجنبه توی بغل مشکی گیر کرده بود. با جسمی کاملا مهار و بی حرکت در فشار دست های قوی مشکی و دستی که سفت و بدون لرزش راه رو به فریاد زدنش بسته بود.
-خوب دیگه بسه خفه شو اینهمه هم خودت رو بی خودی خسته نکن. من پرورده کرکسم پس از دستم خلاص نمیشی تا خودم نخوام. کرکس بهم گفته ببرمت افرا و من می برمت افرا چه خودت بخوایی و چه نخوایی. اگر می خوایی کمتر اذیت بشی زور اضافی نزن تا کمتر فشار ببینی. سعی می کنم سریع پرواز کنم تا سریع تر برسی. به افرا که رسیدیم آزادت می کنم بری.
مشکی این ها رو گفت و بدون توجه به تلاش دیوانه وار ولی کاملا ناموفق تکبال پرواز کرد. تکبال چنان می جنگید که انگار جونش داشت تهدید می شد. ولی هرچی می کرد حتی1بالش رو هم نمی شد که حرکت بده. داشت ذهره ترک می شد. به ذهنش رسید که عاقلانه عمل نکرده. حالا که مشکی فهمیده بود تکبال شناختدش، آیا ممکن بود1راست ببره سر به نیستش کنه؟ یا بدتر از اون، به تکمار تحویلش بده؟ وسط آسمون بودن و تکبال بیخیال اینکه اگر مشکی ولش کنه از اون بالا پرت میشه پایین و چیزی ازش باقی نمی مونه، با هرچی توان توی جسمش بود تلاش می کرد که خودش رو از بین دست های سفت مشکی پرت کنه پایین ولی به هیچ صورتی هیچ موفقیتی نداشت. با تمام وجودش می خواست کرکس رو صدا بزنه و کمک بخواد ولی هیچ صدایی از سد دست مشکی رد نشد و سکوت همچنان در منطقه سکویا حکمفرما باقی موند. مشکی درست می گفت. تکبال هیچ مشکلی نتونست واسش درست کنه. مشکی بی دردسر و بی تلاش اضافی پرواز می کرد در حالی که تکبال توی بغلش با تمام وجود زور می زد که خودش رو نجات بده. فایده نداشت. تکبال بلاخره این رو فهمید و دست از جنگ بی فایدهش برداشت. به سرش زد که از اون بلا های مدل خورشیدی سرش بیاره ولی دلش نیومد. مشکی رفیقش بود، رفیقش. گریه دوباره اومد ولی دست های مشکی شل نشد. اشک های تکبال می چکیدن روی دست مشکی و می سریدن پایین ولی مشکی انگار نمی دید. توی راه تکبال نه بد ازش دید نه خوب. نه در مقابل آروم شدن و گریه های شدید و بی صداش شفقتی بروز داد نه به تلافی بد رفتاریش باهاش بد تا کرد. مشکی ساکت و بی حرف بردش به افرا. وقتی رسیدن، آروم گذاشتش زمین و تا وقتی مطمئن نشد می تونه سر پا بمونه ولش نکرد. بعدش هم بی هیچ حرفی پرواز کرد و رفت. تکبال رفتنش رو از پشت پرده زخیم اشک تماشا کرد. مشکی به پشت سرش نگاه نکرد. ماموریتش رو انجام داده بود. حالا داشت می رفت. تکبال خواست صداش بزنه ولی مشکی رفته بود. از داخل لونه روی افرا صدایی نمی اومد. همه خواب بودن. تکبال سرش رو به دیوار کاهی تکیه داد و گریه کرد. دلش نمی خواست وارد بشه. لونه بدون صمیمیت نگاه و بدون گرمای دست های فاخته رو نمی تونست تحمل کنه. کاش می شد دیگه نمی اومد تا دیگه نبینه. برای اولین بار حس کرد که روی افرا کاملا بیگانه هست. بیگانه ای که اصلا دلش نمی خواد اونجا حضور داشته باشه. به نظرش افرا سرد و ساکت و غمگین رسید. دلش خیلی گرفته بود! خیلی!. گریه هاش انگار خیال نداشتن تموم بشن. هرچی می بارید سبک نمی شد. دعا کرد بقیه دیر تر بیدار بشن تا بیشتر بتونه اونجا در سکوت و سر به دیوار بباره.
روز داشت بالا می اومد. روزی سرد، تیره، تاریک.
مشکی مثل خواب گرد ها به منطقه سکویا رسید، بی توقف و مستقیم رفت، از بالای سر کرکس و بقیه گذشت و به جای اینکه طبق فرمان کرکس فرود بیاد همین طور مستقیم به راهش ادامه داد تا رسید به درخت نارنج و باز مستقیم رفت تا مثل توپ خورد به در لونه خورشید. خورشید با شنیدن صدای برخورد چیزی با اون شدت به در، به اطمینان اینکه1دردسر بزرگی پیش اومده، مثل تیر خودش رو به در رسوند و بدون رعایت احتیاط همیشگی بازش کرد.
-وای!مشکی! این چه وضعیه؟! چی شده؟ تو! …
-من باید باهات حرف بزنم خورشید!
خورشید به چشم های جنون زده مشکی نظر انداخت و کشید عقب.
-کرکس می خوادت مشکی. باید بری.
مشکی پاک عقلش رو باخته بود.
-بهت گفتم باید حرف بزنیم.
خورشید نگاهش کرد.
-حرف بزن!
مشکی با صدایی که صدای خودش نبود زمزمه کرد:
-اینجا نه.
خورشید کشید عقب.
-حرفت رو بزن! چی می خوایی؟
مشکی تماشاش می کرد. توی نگاهش خشم و جنونی سرخ دیده می شد. خورشید واقعا ترجیح می داد باهاش طرف نباشه. انگار اون نگاه می بردش عقب، خیلی عقب، به زمانی در سیاهی سرد و ساکت، روی1سکو، جایی که خورشید بی حرکت ولو شده و اون نگاه و اون دست ها بالای سرش حاضر بودن تا لحظه لحظه نفس کشیدن رو از خاطرش ببرن. خورشید هرگز اون نگاه بالای سرش که توی چشم هاش خیره موند رو فراموش نکرده بود و الان…
-خورشید! من باید باهات حرف بزنم. تو نمی خوایی؟ به جهنم نخواه. ولی باید بهم گوش بدی. نه در حضور بقیه. جایی که فقط ما2تا باشیم. خوب، میایی یا نه؟
خورشید رفت عقب. دیگه نمی خواست به اون چشم ها نگاه کنه. از اون لحظه ای که اون نگاه رو بالای سرش دیده بود هرگز نتونسته بود از کابوس هاش پاکش کنه و هرگز نتونسته بود مستقیم با مشکی طرف بشه و به چشم هاش نگاه کنه و اینکه مشکی هم از این رویارویی در می رفت برای خورشید کلی مثبت بود. و حالا مشکی با برق خطرناک نگاهش درست در برابرش ایستاده بود و می گفت همراهم میایی یا نه؟ خورشید واقعا نمی خواست به مشکی آسیب برسونه ولی به هیچ عنوان حاضر نبود همراهش به جایی بره که کسی جز خودشون2تا نباشه. هنوز هیبت اون نگاه بالای سرش رو در اون تاریکی محض و در اون لحظه های زجر فراموش نکرده بود.
-خورشید!بهت گفتم همراهم میایی یا نه؟
خورشید به در باز تکیه داد.
-نه!
مشکی با صدایی که به طرز وحشتناکی بی حالت و خطرناک شده بود، مثل اینکه با خودش حرف می زد نه با خورشید، خنده تلخ و ترسناکی رو زمزمه کرد.
-به قول خودت بسیار خوب! مثل اینکه باید همهش رو خودم تنها انجام بدم. باشه. انجام میدم.
خورشید به مشکی نگاه نمی کرد بنا بر این دستش رو ندید که مثل برق رفت بالا و چیزی رو درست و بی خطا به صورتش پاشید. خورشید که نفهمیده بود چی شده یکه ای خورد و خواست مشکی رو پرتش کنه عقب ولی مشکی در کمال آرامش ولی به سرعت هر2تا دستش رو سفت چسبید و طوری ایستاد که از بیرون چیزی دیده نشه. اگر کسی خیلی توجه می کرد فقط مشکی رو می دید که اتفاقا خیلی هم خونسرد نشون می داد. از اون فاصله که می شد کسی ببیندشون، نمی شد تشخیص داد که خونسردی مشکی از جنس خونسردی وحشی کرکس در زمان های خشم های بی شفقتشه. خورشید سعی کرد دست هاش رو آزاد کنه ولی موفق نشد. مشکی همون طور انگار با خودش، آروم و بی حالت زمزمه کرد:
-بسه دیگه! خسته میشی. مثل من که خسته شدم.
خورشید حس کرد داره بی حس میشه. تازه فهمیده بود مشکی چی بهش پاشیده. ترکیب خطرناکی که از مخلوط کردن چند نوع گرد متفاوت با نسبت های مشخص به دست می اومد و فقط تنفسش برای مدتی حس و حرکت رو از جسم می گرفت. خورشید با تمام توان سعی کرد خودش رو نجات بده پیش از اون که کاملا از حس بیفته ولی مشکی از ضعفش استفاده کرد، دست آزادش رو با خونسردی برد بالا و سفت و بی حرکت نگهش داشت. در همون حال با کنار شونه، در نیمه باز رو هول داد که کاملا باز شد، خودش و خورشید رو سر داد داخل و در رو سریع بست. خورشید با نفس هایی که معلوم نبود از خستگی یا از حرص یا از وحشتی از جنس گذشته به شماره افتاده بودن، بی حس و بی توان باهاش می جنگید ولی کاری از پیش نمی برد. مشکی با ملاحظه کشیدش طرف دیوار و طوری که دردش نیاد یا اذیت نشه همونجا به کنج دیوار چسبوندش و امکان هر حرکتی رو ازش گرفت. بعد سر بالا کرد و توی چشم هاش خیره شد. خورشید از شدت تلاش برای کنار زدنش داشت نفسش می گرفت و مشکی آروم و بی حالت تماشاش می کرد و هر لحظه ساده تر مانع موفقیتش می شد. خورشید آهسته آهسته باخت و بین دست های مشکی از حرکت افتاد. مشکی در حالی که خیلی مواظب بود اذیتش نکنه، خوابوندش روی1دسته علف. خورشید مثل دونده ها نفس نفس می زد و فقط همین نشون می داد که چه توانی برای حرکت کردن صرف می کرد و البته به خاطر اثر اون ماده عجیب موفق نبود. مشکی چند لحظه دیگه تماشاش کرد و بعد با همون زمزمه بی حالت و هشدار دهنده که انگار مخاطبی نداشت، سکوت رو شکست.
-بهت گفتم بسه دیگه! خورشید! من باید باهات حرف بزنم. باید! و تو باید بشنوی. باید! تو الان، همین الان به من گوش میدی و واسهم توضیح میدی و می شنوی که واسهت توضیح میدم. ماه هاست که می خوام باهات حرف بزنم و تو گوش نمیدی لعنتی! ازت تقاضا کردم، بهت التماس کردم، بیچاره شدم، از حس تهی بودن خودم رو از خاک کف دژ کثیف اون تکمار پایین تر دیدم از بس تمنات رو کردم تا اجازه بدی باهات حرف بزنم و اجازه بدی برات توضیح بدم و تو گوش نکردی. باید از همون اولش همین طوری پیش می بردم. این قدر تقلا نکن لعنتی چیزی نمیشی فقط از حس میری تا بشه باهات طرف شد. خورشید! تو باید به من گوش بدی. من بهت اجازه نمیدم مثل این ماه ها1طرفه برآوردم کنی و بهم گوش هم ندی و تازه ذهن بقیه رو هم پر کنی از جفنگ و توی نگاه ها سیاهم کنی و وقتی می خوام باهات حرف بزنم باز هم بگی نه!. تو آروم می گیری و مثل1موجود کاملا مثبت بهم گوش می کنی. بعدش هم بدهیت رو بهم می پردازی. تو باید به من توضیح بدی که واسه چی در مورد من ذهن فسقلی رو از مزخرف پر کردی. خورشید! تو الان اینجایی و من الان درست بالای سرتم. و تو، تو لعنتی الان هیچ غلطی نمی تونی کنی. درست بهم توجه کن چون فقط همین یکی الان ازت بر میاد. اون کبوتر به من میگه تکماری. این فقط از تو بر میاد چون کسی دیگه آگاه نبوده جز خودم، تو و کرکس. خودم که احمق نیستم که بهش گفته باشم، کرکس هم که همچین کاری نکرده و نمی کنه، پس تویی. من از این وضع متنفرم خورشید! حالا هم یا گفته هات بهش رو پس می گیری و این افتضاح رو درستش می کنی، یا من عمل ناتمومم رو که اون زمان نصفه گذاشتم تمومش می کنم و این دفعه دیگه واقعا می فرستمت به عدم. زهر لازم ندارم واسه تلافی این مسخرگی که سرم درآوردی. تو الان کاملا بی حسی و من اگر بخوام می تونم1دستی خفهت کنم. خورشید! من از این لفظ تکماری متنفرم. اون قدر عصبانی و اون قدر نکبت هستم که الان منطق نداشته باشم. باور کن نفس بُرِت می کنم. منو ببین و مطمئن باش که درست میگم. حرف هام رو درست فهمیدی؟ فهمیدی؟ بهت گفتم فهمیدی؟
خورشید سعی کرد بگه من هیچی بهش نگفتم ولی موفق به گفتن نشد. فقط تونست به زور بگه آآآآآ!
مشکی با حرصی که رنگ جنون گرفته بود شونه هاش رو فشار می داد.
-می خوایی بگی تو حرفی بهش نزدی؟ می خوایی بگی تو هیچی بهش نگفتی؟ می خوایی بگی تو هیچی توی سر اون کبوتر فرو نکردی؟
صدای مشکی لحظه به لحظه خشن تر، خطرناک تر و بلند تر می شد. خورشید با نفسی بریده و بلند، به زحمت ناله کرد:
-اوهوم!
مشکی قهقهه ای زد که خورشید ترجیح داد گریه بشه بلکه خطرش کمتر باشه. با تمام توانش سعی کرد حرف بزنه و به مشکی توضیح بده که هیچی به هیچ کسی در مورد مشکی نگفته ولی موفق نشد. مشکی با خشمی که هر لحظه بیشتر می شد هر لحظه سفت تر شونه هاش رو فشار می داد.
-خورشید!به من گوش بده! فقط گوش بده! حرکت اضافی نمی کنی تا خودم بهت بگم. من تمام حواست رو لازم دارم. پس بِبُر و گوش کن ببین چی میگم بهت. زمانی که من اونجا بودم، زمانی که توی اون تاریکی لعنتی می چرخیدم و فرمان می بردم، زمانی که من بالای سرت حاضر شدم، هرگز فرصتش پیش نیومد که واسهت توضیح بدم اونجا چه غلطی می کنم و واسه چی برای گرفتن جونت بالای سرت حاضر شدم. بعدش هم که تو بهم مهلت گفتن ندادی. و حالا، اینجا، بخوایی یا نخوایی، من این مهلت رو ازت گرفتم. خودت ندادی به زور ازت گرفتم. شده با همین زور حواست رو هم مثل جسمت از حس و حرکت میندازم تا منو بفهمی.
در لونه خورشید با صدای بلندی شبیه انفجار کنار رفت و کرکس و تیزبین و چندتای دیگه به سرعت وارد شدن. چنان سریع اتفاق افتاد که تقریبا دیده نشد. کرکس مثل برق جنبید و بقیه فقط برق پنجه ای رو دیدن که رفت بالا و مشکی رو که آخی گفت و ولو شد روی زمین. لحظه ای همه در بهت تماشا کردن و بعد، کرکس اولین کسی بود که حرکت کرد.
-چیزی نیست، مشکی فقط از هوش رفته. خدای من خورشید! چیزیت که نشد؟ تو رو به راهی؟ خوب خوب فهمیدم نمی تونی. خورشید گوش بده طوری نیست الان درست میشی تو فقط گرد اسم مزخرفش چی بود خوردی حالت جا میاد. نگران نباش خودت رو هم اذیت نکن اینطوری فایده نداره.
کرکس دست زیر شونه های خورشید گذاشت، بلندش کرد و به خودش تکیهش داد و در حالی که1نفس باهاش حرف می زد و پر هاش رو نوازش می کرد تا از پریشونی و تلاش بی مورد واسه حرکت کردن منصرفش کنه، خطاب به بقیه گفت که مشکی رو از اونجا ببرن و حالش رو درست کنن.
-مواظب باشید اذیتش نکنید که بیچارهتون می کنم. به هوش که اومد هواش رو داشته باشید تا خودم بیام دیدنش.
خورشید با تسکین های کرکس و درمون های شهپر، کمی بعد حس و حرکت و آرامش نسبیش رو به دست آورد، ولی مثل تشنجی ها به شدت می لرزید و در جواب کرکس که ازش می خواست حرف بزنه و بگه الان چشه فقط می گفت سردمه!.
مشکی رو به هوش نیاوردن تا زمانی که خود کرکس رفت دیدنش و چه خوب کردن. مشکی درست بعد از اینکه چشم باز کرد چنان از دست همه و حتی از دست کرکس عصبانی بود که چند لحظه اول کرکس فقط سفت روی بستر علفیش نگهش داشت و بهش گفت اول هرچی هوار و فحش می خوایی بفرست تا بعدش ببینم چی میگی. مشکی هم الحق سنگ تموم گذاشت و حسابی خودش رو سبک کرد. کرکس هیچی نگفت و به کسی هم اجازه نداد در جوابش چیزی بگه و مانعش هم نشد و فقط اجازه نمی داد از جاش بلند بشه. مشکی داشت از حرص دیوانه می شد. سر کرکس هوار می زد که واسه چی بی هوشش کرد و اجازه نداد بعد از اونهمه زمان که اینهمه زجر کشیده بود در برابر بینش خورشید از خودش دفاع کنه. مشکی خیالش نبود چند نفر اونجان. نه گوش های بازشون و نه نگاه های کنجکاو و متعجبشون، هیچ کدوم نمی تونستن متوقفش کنن. دیگه تحمل نداشت. دیگه واقعا تحمل نداشت. خودش هم دقیقا همین رو می گفت.
-دیگه تحملش رو ندارم. کرکس! کرکس دیگه تحملش رو ندارم! کرکس دیگه تحمل ندارم کرکس! دیگه نمی خوام تحمل کنم! دیگه نمی تونم! دیگه نمی تونم نمی خوام نمی تونم! …
کرکس با اشاره دست همه رو فرستاد بیرون و شهپر رو مامور این جمعآوری و مواظبت از اوضاع بیرون کرد. شهپر بی اعتراض انجامش داد. بقیه رو با آرامش و در سکوت فقط با اشاره دست و نگاه قانع می کرد که اونجا رو ترک کنن.
شهپر موجود عجیبی بود. تقریبا همه قبولش داشتن. امکان نداشت با کسی در موردی وارد بحث بشه و به نتیجه نرسن. یا قانع می شد و یا قانع می کرد. به چندتا چیز خیلی معتقد بود. قدرت زبون، قدرت عقل، قدرت دل. شهپر رو هرچند نسبت به اون های دیگه تازه وارد محسوب می شد، همه به عنوان1عاقل صاحب منطق می شناختنش و کسی ندیده بود که خشمش اختیار منطقش رو ازش بگیره. فقط همه این اواخر می دیدن که شهپر کمی شاید عوض شده بود. اگر پای جون و خون وسط بود حاضر نمی شد به طرف مرداب تاریک بره، نه در روز و نه در شب. یکی از شب ها هم که مجبور شدن در سکوت و استطار کامل و با رعایت احتیاط خیلی زیاد تا نزدیکی نیزار های اطراف مرداب پرواز کنن، شهپر1دفعه چنان منقلب شد که کم مونده بود همه به دردسر بی افتن. خوشبختانه کرکس همراهشون بود. کسی نفهمید چرا ولی کرکس به سرعت بقیه رو دور زد، در کمال سکوت ولی با نهایت سرعت خودش رو از پشت سر بقیه به شهپر رسوند. دست روی شونه هاش گذاشت و آروم زمزمه کرد:
-شهپر! من اینجا هستم. درست بغلدستت. بهت چسبیدم. فقط این رو خاطرت باشه و اجازه نده صدات در بیاد تا سریع از اینجا بریم.
اون شب، خطر از بیخ گوششون گذشت. اونجا1لشکر شاهین جمع شده بودن و اگر می فهمیدن امکان نداشت افراد کرکس بدون تلفات بتونن در برن. شهپر بعد از بازگشت، به شدت آشفته بود و کسی نفهمید چرا. کرکس کنارش موند و بهش خندید ولی شهپر از دیدنش خاطر جمع شد و باز هم کسی نفهمید چرا. این ماجرا فراموش نشد ولی از اون معما هایی شد که همه خیلی زود فهمیدن گشتن دنبال جوابش هیچ فایده ای نداره پس دیگه نگشتن.
گاهی این اواخر، شهپر شب ها به شدت از خواب می پرید یا گاهی1دفعه انگار کابوس بیداری می دید و کسی نمی فهمید داستان چیه ولی وحشت شهپر در اون لحظه ها چنان شدید بود که منطق و آرامش و هیچی نمی پوشوندش. این وسط کرکس اگر می تونست خیلی سریع خودش رو بهش می رسوند و با تعکید بهش یادآور می شد که:
-شهپر من اینجا هستم! این طرف! ببین!
کسی نمی فهمید این چه رمز عجیبی بین اون2تا دشمن هم زیسته که هیچ کدوم افشاش نمی کنن ولی جز این، شهپر رو همه قبولش داشتن.
در اون لحظه هم شهپر تونست در کمترین زمان ممکن، کرکس و مشکی رو تنها کنه و خودش هم با فرمان ساکت کرکس رفت و در رو پشت سرش بست. مشکی مثل بمب ترکید و هوار زد:
-کرکس!تو،
کرکس آروم شونه هاش رو فشار داد تا مانع بلند شدنش بشه.
-مشکی!توجه کن! واقعا نمی تونستم اجازه بدم بلایی سرش بیاری. واسه چی متوجه نیستی؟ داشتی می کشتیش! من واقعا هیچ چاره ای نداشتم.
مشکی خسته وا رفت.
-من فقط می خواستم براش بگم. می خواستم بهش توضیح بدم. کاری که از همون روز لعنتی سعی کردم انجام بدم و خورشید هرگز مهلت و اجازهش رو بهم نداد.
مشکی دیگه نتونست ادامه بده. کرکس هم اصرار نکرد. فقط بدون اینکه نگاهش کنه بغلش کرد و اجازه داد مشکی دردش رو لا به لای پر های بلندش مخفی کنه. اون بیرون هوا تاریک و سرد بود. دل آسمون تیره روز زمستون همچنان گرفته بود. گرفته و تیره و غم انگیز.
2شب بعد، روی تاک بزرگ منطقه سکویا خفاش های کرکس همراه خود کرکس جمع شده بودن و در مورد اعترافات ماری که تیزپرک و باقی ماده ها دستگیر کرده بودن صحبت می کردن. مار رو تا رو به راه شدن حال خورشید نگه داشته بودن و خورشید تونست ازش بفهمه که تکمار خیال داره حتی به قیمت نابودی تمام منطقه سکویا هم شده دستش به زنده تکبال برسه و در این راه2تا مانع بزرگ سر راهش می بینه. یکی خورشید و یکی کرکس. مار گفت که تکمار خیال داره هر طور شده این2تا مانع رو از سر راهش برداره و خیالش نیست به چه قیمتی. مشکی نبود. وقتی اومد کم مونده بود با خورشید برخورد کنه. هر2تا1دفعه با دیدن هم کشیدن عقب. مشکی کم مونده بود بی افته ولی خورشید سفت ایستاد، نگاهش کرد و به همون تلخی همیشگی گفت:
-سلام!
مشکی توی خودش جمع شد.
-سلام خورشید!
کرکس سریع سنگینی جو رو گرفت.
-مشکی حسابی دیر رسیدی! بخش بزن بزنش از دستت رفت هرچند گفتاری بود ولی تو بهت خوش می گذشت.
همه زدن زیر خنده. مشکی هیچی نگفت. کرکس دست بردار نبود.
-جریمهت اینه که بشینی تا گوش هات جا داره بحث صلح و آرامش گوش بدی تا دیگه دیر نکنی.
دوباره همه و این دفعه بلند تر زدن زیر خنده. این دفعه خود مشکی هم خندید. تکبال نمی خندید. بدون اینکه سر بالا کنه آهسته کشید عقب و راه داد که مشکی بره. مشکی بعد از اون روز، مثل گذشته به فرمان کرکس با تکبال طرف می شد و اگر لازم بود هر جا که باید می بردش ولی هیچی بهش نمی گفت. تکبال هم که فهمیده بود جنگ با مشکی فایده نداره دیگه نمی جنگید. فقط خسته از این سکوت نفرین شده گاهی گریه می کرد که مشکی انگار نمی دید. بقیه هم ظاهرا انگار نمی دیدن یا می دیدن و ندید می گرفتن. دلواپسی اینکه تکمار دوباره چه دردسری واسهشون تدارک دیده همه رو تقریبا از تجسس در حال تکبال و مشکی و خورشید منحرف کرده بود و کسی زیاد زمان نداشت به این چیز ها توجه کنه. حتی کرکس.
اون شب همه تا دیر وقت روی تاک موندن و حرف زدن و حرف زدن. آخر شب، همه آهسته آهسته پراکنده شدن. کرکس تکبال نیمه بیدار رو بغل کرد، پرید و روی نوک سکویا وارد لونهش شد و در رو پشت سرش بست. خورشید مثل روح، آروم و بی صدا رفت ولی درست وسط راه صدای مشکی متوقفش کرد.
-خورشید!
خورشید یکه ای خورد و بی اختیار حالت دفاعی گرفت.
-نه! نه خورشید نزدیکت نمیشم. من اینجام. ببین؟
خورشید خیلی با احتیاط برگشت و مشکی رو در حدود1متر دور تر از خودش در سمت چپ روی1شاخه کج سیب دید که تماشاش می کرد. خورشید متوقف شد و بالای دور ترین شاخه درخت گردو فرود اومد. هیچی نگفت فقط به مشکی خیره شد. مشکی با صدایی گرفته، خسته و داقون سکوت رو شکست.
-خورشید!به خاطر اتفاقی که افتاد ازت معذرت می خوام. فسقلی متهمم کرد و من زد به سرم. من نمی دونم تو روی چه حسابی این معامله رو توی ذهن اون کبوتر باهام کردی ولی دیگه اصراری ندارم ازت بخوام بهم بگی. اصراری هم ندارم که خودم برات چیزی رو توضیح بدم چون در هر حال تو نمی خوایی بشنوی. ولی اگر حالش رو داری چند ثانیه همونجا بمون و به این چند جملهم گوش بده. خورشید! پشت سر توضیحاتی که تو ازم نشنیدی من خواستم بهت اطمینان بدم که یادمه. خاطرم هست که بدهکارتم. اون لحظه ها رو، اون خاطره تلخ رو و اون صحنه های نفس گیر رو بهت بدهکارم. و حتی1درصد هم تردید نکن که اگر فقط1لحظه از عمرم باقی مونده باشه، بدهیم رو بهت می پردازم. دیگه نمی خوام ازم بشنوی اون زمان و قبلش و بعدش چی به سر من اومد. فقط می خوام این یادت باشه که من بدهیم رو بهت می پردازم، اما به خاطر این کاری که توی سرِ کبوترِ کرکس باهام کردی هیچ وقت نمی بخشمت. حالا می تونی پرواز کنی بری. اگر هم مطمئن نیستی بمون تا اول من پرواز کنم بعدش که رفتم تو بپر.
مشکی این رو گفت و پرید و رفت. منتظر نشد که زمزمه خورشید رو بشنوه.
-مشکی! به خدا من به تکی هیچی نگفتم! من فقط ترجیح می دادم تو بهم نزدیک نشی. من نمی دونم داستان متهم کردنت به وسیله تکی چی بوده.
مشکی رفته و خورشید همونجا روی شاخه درخت گردو ماتش برده بود.
-تکی، مشکی، من، تکی، تکی، گریه هاش، وحشتش، دردش، وای! وای خدا!
افرا.
دیگه لازم نبود تکبال به خودش فشار بیاره تا باورش بشه فقط کافیه لای شاخه ها بشینه و توی رویا های خودش فرو بره و افرایی ها واسه خودشون پرواز کنن و سهم خودشون از آسمون رو بگیرن. اون ها هرچند خیلی بالا نمی رفتن، ولی پرواز می کردن. هر کدوم اندازه پر و بال خودشون. کمی بالا تر، کمی پایین تر، ولی همهشون می پریدن و موفق هم بودن. اون لحظه هم همگی مشغول بودن و چه عشقی می کردن از این مشغولیتشون! تمام منطقه رو گرفته بودن روی سرشون از بس سر و صدا داشتن. تکبال لبخند زد.
-کی باورش میشه توی این فصل سال، اون هم توی دل زمستون به این سنگینی، این گوشه جنگل پر باشه از صدای پرنده های بهار؟ مثل بهشت هستن!
تکبال با رضایت تماشاشون می کرد. دیگه زیاد نمونده بود تا برای رسیدن بهار کاملا آماده بشن. ولی بهار کجا بود؟!
کجا؟!
روز ها بی توقف می گذشتن. منطقه سکویا، افرادش، تکبال، همچنان درگیر داستان پر پیچ و خمی بودن که هیچ کدوم زمان نداشتن لحظه ای متوقف بشن و فکر کنن ببینن به کجا ممکنه برسه. خورشید و مشکی دیگه تقریبا هم رو نمی دیدن. مشکی به شدت از ملاقات های اتفاقیشون پرهیز می کرد. خورشید در زمان های بین چرخیدن هاش، هر لحظه که مشکی رو به خاطر می آورد، به خودش یادآوری می کرد که باید براش توضیح بده که ذهن تکبال رو نسبت بهش خراب نکرده و این تقصیر مال یکی دیگه هست. تکبال از چیزی که می دونست با کسی حرفی نزد. حتی با کرکس. زمانش رو پیدا نکرد. کرکس به شدت گرفتار بود. مشکی بی صدا می رفت و می اومد و فرمان می برد و مثل همیشه نقص نداشت. فقط خورشید رو دیگه نمی دید چون نمی خواست که ببینه. اون روز عصر هم بی هیچ حرفی تکبال رو از افرا به منطقه سکویا رسوند و روی1شاخه راحت گذاشتش زمین. خورشید درست از بالای سرشون پرواز کرد و در1زمان هم رو دیدن. مشکی ندید گرفت. خورشید صداش زد.
-مشکی!
مشکی نشنیده گرفت.
-مشکی!بذار واسهت توضیح بدم.
مشکی آماده پریدن شد. تیزبین مثل تیر رسید.
-خورشید اینجایی؟ سریع بیا! کرکس می خوادت. نمی دونم چیکارت داره ولی خیلی فوری بود یعنی هست.
خورشید در اون لحظه هیچی جز حرف زدن با مشکی نمی خواست. مشکی انگار هیچ اتفاقی و هیچ حضوری در اطرافش نبود. از استحکام تکبال بعد از پرواز سریع و فرودش مطمئن شد و رهاش کرد. تکبال بی اختیار دستش رو گرفت.
-مشکی!
مشکی نگاهش نکرد. مکث هم نکرد. انگار نشنید. مثل اینکه دستش به شاخه ای چیزی گیر کرده بود، آروم دستش رو آزاد کرد و پرید. تکبال نگاهش کرد و اشک هاش رو کنار زد تا بهتر ببینه. مشکی رفت و در تیرگی غروب گم شد. تیزبین که از شدت عجله هیچی ندیده بود گوشه پر خورشید رو گرفت و آروم تکون داد.
-خورشید!بیا دیگه! بجنب! کرکس می کشدم! بیا بریم!
خورشید خواه ناخواه، بی حرف همراهش پرید و رفت.
تکبال تنها نموند. شهپر بلافاصله رسید و در حالی که سعی می کرد مطمئنش کنه که کرکس اون طرف ها نیست، تشویقش می کرد که همراهش بشه تا پرواز واقعی رو براش مجسم کنه. تکبال هنوز نگاهش به مسیر مشکی بود.
2تا شاهین بدون اینکه هیچ اثری از حضورشون به جا بذارن، خیلی محتاط، خیلی مراقب، خیلی نامحسوس، با هم از جایی اون طرف شاخه های نارون که دید خوبی داشت ولی دیده نمی شد بیرون اومدن، بی صدا پرواز کردن و عمودی رفتن بالا. وقتی به اندازه کافی بالا رفتن به هم نظر انداختن، خنده زشتی کردن و از هم جدا شدن. هر کدوم به1مسیر رفت. یکی به مسیری که مشکی رفته بود، یکی به راه خورشید.
غروب، هر لحظه تیره تر و سرد تر می شد. شب سنگینی در پیش بود!.
دیدگاه های پیشین: (4)
آریا
یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 22:50
سلااام بر پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
ممنونم از داستان آلیت
همه چی آلیه
من چقدر خوشحالم خخخ
واییی چه جایی تمام شد چرااااا این جا تمامش کردی نمییخوام خخخ
منتظر قسمت بعدی هستم عزیز
-تکبال! می دونی گاهی توی زندگی داستان ها زیادی واقعی میشن، واقعیت ها زیادی سیاه میشن، سیاهی ها زیادی سنگین میشن، و چقدر تحمل می خواد گذشتن از بالا و پایین
های پشت سر هم در حالی که این بار روی دوشمونه؟ گاهی باید متوقف بشیم، بشینیم، کوله بارمون رو باز کنیم و اگر کسی دلش خواست بذاریم باهامون شریک بشه.
خیلی این قسمت عجیب به دلم نشست
ممنونم از همه چی
پخخخ
نه یعنی چیزه ال فرااار
شاد باشی دوست عزیزم
پاسخ:
سلام آریای عزیز. دوست و همراه خوب من!.
خیلی خوشحالم که خوشحالی عزیز! جدی میگم. به جان خودم واسه خاطر این پخ به حساب پرواز می رسم. باقیش هم در دست تحریره. اگر خدا بخواد امروز فردا می نویسم می ذارم
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
آریا
دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 13:39
ممنونم پریساجان بابت همه چی ممنونم
امیدوارم شادیت رو ببینم اون آرامشی که میخوایی رو بهش برسی. از خدا میخوام غم و دل تنگی راه دلت رو گم کنه
آمین
پاسخ:
هرچی خدا بخواد همون میشه دوست من.
اگر به آرامشی که دعاش رو می کنم برسم، امکان نداره نیام اینجا و به شما ها نگم. اینجا1طور هایی مکان امن اعترافاتمه. البته منکر نمیشم که چند وقتی بود داشت واسهم…ولی با تمام این ها، اگر صبحی باشه، میام اینجا با هم لذت روشناییش رو ببریم.
شاد باشی دوست من.
حسین آگاهی
دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 17:20
سلام. خیلی خیلی هیجان انگیز بود؛ به شدت منتظر بقیه اش هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بقیهش رو دارم می نویسم. کاش از پسش درست و حسابی بر بیام!
ممنونم از حضور پر ارزش شما.
ایام به کام.
ک.عباسی
دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 01:40
مجددا سلام بر مؤلف داستان زیبای تک بال
زیبایی این داستان من رو تا این موقع از شب بیدار نگه داشته و انگار الان صبح شده و با انرژی به مطالعه ادامه می دهم و از شنیدن داستانت سیر نمی شوم حماسه نبرد بین خیر و شر از اساطیر آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد و چه زیباست این نبرد همیشگی بین نور و تاریکی اولین کسی که تقریبا نبرد خیر و شر را تفسیر کرد ابوالقاسم فردوسی بود که اثر زیبایش شاهنامه هنوز دهان به دهان می گردد و هر کسی بنا بر عقیده اش برداشتی از آن می کند تا
……….
اولین اثری که این نبرد را از زبان حیوانات به رشته تحریر در آورد کلیله و دمنه بود یکی از آثار کهن هند به زبان سانسکریت
پیشنهاد می کنم اگر در دسترست بود برای تکمیل فنون نویسندگیت حتما آن را بخوان من در دانشگاه این اثر زیبا را خوانده ام.
در کل زیبا می نویسی تا حدی که مرا به دوران دانشجوییم برده ای که عاشق این گونه آثار بودم.