تکبال64

بارون بلاخره بعد از1هفته تاریک و طولانی و البته توفانی رضایت داد که متوقف بشه ولی آسمون روز همچنان سیاه بود. خورشید بعد از اون عصر غم انگیز و بعد از اون که کرکس تمام اون شب رو باهاش حرف زد و حرف زد و متقاعدش کرد که برای گرفتن انتقام تک پر و خونوادهش بهش شدیدا احتیاجه، به میان زندگی و میان ماجرا و میان جمع برگشت ولی مدلش عوض نشد. مشکی هنوز خودش رو برای اون داستان نبخشیده بود یا اینکه تکبال اینطور تصور می کرد. خورشید و مشکی از زمانی که تکبال به خاطر داشت همیشه از برخورد با هم پرهیز می کردن ولی این پرهیز بعد از اون روز پر اضطراب و تلخ شدید تر شد. هر2از دیدن هم غافلگیر می شدن و به شدت از هم کنار می کشیدن مگر در مواقعی که واقعا مجبور باشن. خورشید با همه تلخ بود و فقط از مشکی کمی بیشتر می کشید عقب ولی مشکی کاملا مشهود و مشخص و به شدت، به خودش می پیچید و این بعد از گم شدن و پیدا شدن خورشید چنان آشکار شد که همه می دیدن و می فهمیدن و متعجب می شدن. اگر زمانی به دست می آوردن دلیلش رو می پرسیدن و از اونجایی که جوابی نمی گرفتن سعی می کردن خودشون بگردن و پیدا کنن و اوضاع رو به هم می ریختن. کرکس در تمام این مدت سعی می کرد ذهن ها رو از این پرسش ها و پرسش ها رو از خورشید و مشکی منحرف کنه. البته معمولا موفق نمی شد ولی سعیش رو می کرد. خورشید خیالش نبود. چنان تند و تلخ تا می کرد که خیلی راحت جوینده ها رو مثل1مشت حشره پرت می کرد عقب و با جواب های تند و خشن اوضاعش رو سر و سامون می داد ولی بیچاره مشکی که این وسط واقعا اوضاعش بد بود و در مواقع فشار بدتر هم می شد. تکبال بی نهایت دلش می خواست بفهمه این داستان چیه و چند بار هم سعی کرده بود به همون روش های آشنا و البته منفی حتی از نظر خودش، از مشکی جریان رو بفهمه ولی مشکی برخلاف دفعات گذشته به شدت مقاومت می کرد و علاوه بر اینکه هیچی بروز نمی داد، چنان افتضاح می شد که تکبال بعد از چند بار تلاش ناموفق دلش سوخت و ترجیح داد دیگه اذیتش نکنه و دنبال1راه دیگه واسه رسیدن به جواب هاش باشه. از کرکس هم که مطلقا چیزی در نمی اومد. ولی تکبال هرچی کمتر به جواب می رسید، بیشتر مصمم می شد که راه رسیدن و فهمیدن رو پیدا کنه و برسه و بفهمه. با اینکه تجربه دفعات پیش بهش گفته بود هرچی بیشتر بفهمه بیشتر اذیت میشه ولی هرچی می کرد از پس میل شدیدش به دونستن نمی تونست بر بیاد. از طرفی هم اوضاع خودش واقعا بد بود. صحنه های اعدام خورشید چنان حالی ازش گرفت که تا چند روز مثل دیوونه ها شده بود و تا چند شب بدون استثنا با جیغ های کشدار بی توقف از خواب می پرید و تا چند لحظه بعد بیداری از کابوس هاش هم توی بغل کرکس جفنگ های بی سر و ته می گفت و کرکس رو به حیرت مینداخت. بعدش هم اون قدر هقهق می زد که دوباره خوابش می برد و این سیر آزار دهنده هر شب بار ها و بار ها تکرار می شد. کرکس خیلی سعی کرد ازش بفهمه چی اذیتش می کنه ولی تکبال شاید برای اولین بار، در برابر تمام اقدامات درست و نادرست کرکس برای فهمیدن هیچی بروز نداد و کرکس هیچی نفهمید. کرکس ناکام از دونستن، به نزدیک ترین، مشخص ترین و ساده ترین جوابی که دم دستش بود چسبید و به غلط تمام تقصیر ها رو به دوش فاخته افرا انداخت و توی دلش به خودش و بعد هم به فاخته افرا اطمینان داد که بلاخره1زمانی واسه این حضور سفت و سخت و اعصاب خورد کنش درست و حسابی به حسابش برسه و پدرش رو در بیاره. تکبال بی اطلاع از اینهمه، سرش به کار و به درد و به کنجکاوی های خودش بود. و خورشید هم بی اطلاع از اینهمه، مشغول ساختن و سفت کردن چهارچوب وجود خام تکبال بود و در این راه چنان سخت می گرفت که گاهی بقیه رو حسابی به اعتراض و التماس مینداخت تا متوقفش کنن.
خورشید نمی دید که تکبال وقتی کنارشه واقعا حالش عجیبه. وقتی دستش توی دستشه بی اختیار اشک از چشم های غمگینش میاد پایین و در حالی که دستش رو فشار میده بی اختیار هقهقش میره بالا و به چنان حال پریشونی می افته که خورشید چند لحظه با حیرت تماشاش می کنه پیش از اون که حسابی از جا در بره.
-اه تکی!واسه، چی، خفه نمیشی؟ بگو چه دردته و درست شو موجود جفنگ من درستت رو لازم دارم نفهم دیوونه! می فهمی؟ می فهمی؟ بفهم عوضی اعصاب خورد کن خیس بجنب هرچه سریع تر بفهم و عاقل شو تا من به آخر خریت نرسیدم و نزدم نفلهت کنم.
-خورشید! دست بردار از سر جفتتون! اینطوری دیگه لازم نمیشه نفلهش کنی. خودش میمیره از دستت. بس کن دیگه!
خورشید به سرعت از جا پرید و چرخی زد تا در مقابل شهپر بایسته و حسابی ادبش کنه ولی شهپر سریع تر جنبید و سفت ولی نه عصبانی دستش رو چسبید.
-خورشید!ما با هم نمی جنگیم. تو هم نباید بجنگی. نه با ما نه با خودت. این کار درست نیست. نکن!
خورشید نفسی از سر حرص کشید.
-بسه دیگه شهپر نمردی اینهمه نقش حضرت منطق اومدی؟ آخه مگه نمی بینی این ابلیس چجوریه؟ من زبون اشک و آه این موجود بوق رو نمی فهمم بیا خودت ببین اگر می فهمی بهم بگو وگرنه امشب1دردسری…
شهپر همون طور دستش رو نگه داشت و خیلی آروم تکونش داد.
-نه خورشید! تو امشب هیچ دردسری واسه هیچ کسی درست نمی کنی. واسه خودت هم همینطور. اینهمه حرص واقعا لازم نیست. ببین! این هر توانایی بی اسمی هم داشته باشه فراموش نکن که فقط1کبوتره. الان هم به هر دلیلی که ما نمی دونیم حالش درست نیست. با این مدل خطرناک تو هم نه اون درست میشه نه تو می فهمی چشه. بس کن! فقط جنگ رو بس کن.
خورشید هوار زد:
-من با این نمی جنگم.
شهپر همون طور با همون آرامشی که انگار خط بردار نبود نگاهش کرد.
-تو با خودت می جنگی. نکن! با خودت جنگ نکن.
خورشید خواست باز هم هوار بزنه ولی دست و نگاه شهپر انگار ترمزش رو کشید.
-ببین شهپر! تکمار این رو می خوادش. الان واقعا زمان نداریم من باهاش خوش زبونی کنم بلکه بفهمم دلش از چی گرفته. این باید بجنبه. به خاطر خودش و به خاطر همه ما. مهارتش لازمه برای خودش و برای همهمون. حالا این مثل خوابزده ها بهم خیره میشه و پخی می زنه زیر گریه.
شهپر دستش رو گذاشت روی شونه خورشید که کمی آروم تر شده بود.
-خورشید!گریه این به هر دلیلی که باشه نشون میده که داره بهش فشار میاد. وگرنه شما در زمان تمرین به شدت متمرکزید و در زمان تمرکز گاهی اصلا هیچی نمی فهمید. این هرچی که هست قوی تر از تمرکزه که داره به شدت اذیتش می کنه. بهش نگاه کن و به خاطر بیار که این تو نیستی خورشید. تکبال از تو ضعیف تره. جوون تره، بی تجربه تره، و شکننده تره. الان هم خیلی از تو خسته تره و البته وحشتزده از این حرص وحشتناکت و اون دلیل ناشناس که حسابی حالش رو گرفته. تمام این ها فقط با1نگاه بدون خشم دیده میشه. فقط ببین و به خاطر بیارشون هر لحظه ای که عصبانی هستی.
خورشید به شهپر و به تکبال نظر انداخت. تکبال داشت گریه می کرد و بی نهایت خسته بود. خورشید سری به نشون درموندگی تکون داد و بعد شونه بالا انداخت. رفت شونه هاش رو چسبید و تکیهش داد به شاخه به شدت کجی که می شد تقریبا روش دراز کشید از بس مایل بود.
-همینجا ولو شو! کرکس نیستش گفت تنها نمونی حتی توی لونه. اینجا هم خوابه هم تابه. بخواب.
تکبال دست خورشید رو گرفت توی دستش و اشک هاش بی صدا ولی به شدت اومدن پایین. خورشید چشم هاش رو بست و چندتا نفس عمیق برای کنترل حرصش کشید.
-تکی! تکی ببین! من هیچی از این فشار که به دستم میدی نمی فهمم. تو خسته شدی. من هم شدم. بقیه هم شدن. با گریه کردن هیچی عوض نمیشه. می تونی در موردش حرف بزنی؟
گریه تکبال بیشتر شد و در همون حال با سر جواب منفی داد.
-بسیار خوب! اصلا ولش کن. این چند روزه از بس دستم رو فشار دادی همهش احساس می کنم داره سنگینی می کنه. طوری نیست. الان که همه چیز حله. البته جز مخ تو و دست من. فعلا بخواب تا1راهی واسه پایان روانی بازی هات پیدا کنم.
خورشید اشک های تکبال رو با پر هاش پاک کرد. تکبال تماشاش می کرد. خورشید پر و بال به هم ریختهش رو ناز کرد تا مرتب تر شدن. تکبال چشم هاش رو بست، چند لحظه بعد به شدت از جا پرید ولی با دست های خورشید که آروم به شونه هاش فشار می آوردن دوباره روی شاخه افتاد و خوابش برد. شهپر داشت تماشا می کرد. خورشید نگاهش کرد و شونه بالا انداخت. شهپر خندید.
-حالا دیدی؟ اینطوری خیلی بهتر شد.
خورشید اخم کرد.
-برو بابا!
شهپر نباخت.
-ببین خورشید! تو هم توانایی هم توانایی هم توانایی هم خوبی ولی بی ایراد نیستی. تو واقعا بد رفتار، بد زبون، بد خشم و خلاصه تو1فاجعه مصیبت باری. ببین نمی خوام اذیتت کنم ولی تو واقعا افتضاحی خورشید.
خورشید1دفعه عصبانی شد و از جا پرید. شهپر همون طور ایستاد و نگاهش کرد. لحن شهپر، حالتش، نگاهش، چنان بی خشم، حقیقی، معمولی، صادقانه و عادی بود که خورشید متوقف شد. برای1لحظه همون طور نیم خیز باقی موند و نگاهش کرد و1دفعه هر2تا با هم زدن زیر خنده. تکبال از جا پرید و با وحشت بهشون خیره شد ولی با دیدن خنده هایی که رفت بالا و قهقهه شد آروم گرفت. لبخند آرومی زد و دوباره خوابش برد.
افرا.
سرمای هوا و سیاهی روز هرچی زور زده بود نتونسته بود شور افرایی ها رو منجمد کنه. همین اندازه که بارون نمی بارید کافی بود تا بریزن بیرون و شروع کنن به چرخ زدن. شاید اونجا در اون لحظه از تمام مکان های جنگل سرو شاد تر و شلوغ تر بود. تکبال بالا تر از افرا، روی نوک1سپیدار خیلی بلند نشسته بود و از لا به لای سر شاخه های نازک افرایی ها رو تماشا می کرد. اون ها دیگه تقریبا کامل شده بودن. خیلی هاشون بی نقص می پریدن و فقط خیلی زود خسته می شدن. بال های ظریفشون هنوز تاب سنگینی هوای پرواز رو نداشت. با اینهمه شور و شوقشون کمک بزرگی بود. تکبال تماشاشون می کرد و توی افکار خودش می چرخید.
-این ها هر کدومشون فقط توی سر هاشون عشق پروازه و کی می دونه چه سرنوشتی توی راه زندگی منتظرشونه! کاش بد نباشه! خدایا کاش بد نباشه!
چلچله توی هوا سر خورد و پرپری که واسه خودش چرخک می زد و کیف می کرد رو ترسوند، بلند خندید و همون طور که می رفت سر کوچولوی پرپری رو به نشونه دلجویی ناز کرد و گذشت. بقیه هم وسط پرواز گاهی سر به سر هم می ذاشتن. فاخته از همه بهتر می پرید. تکبال فکر کرد چه وحشتناک میشه اگر این وجود کوچیک و ظریف که اینهمه براش عزیزه آخرش به کام باز ختم بشه! با دستی که شونهش رو لمس کرد به خودش اومد و تازه فهمید که باز پر هاش خیس اشک شدن. بر نگشت ببینه کی دست روی شونه هاش گذاشت. اون دست مال فاخته نبود. باقیش دیگه فرقی براش نمی کرد.
-تکبال!تو چی شدی؟ اینجا قایم میشی به خیالت که ما نمی بینیمت؟ ببین من اون قدر ها هم کوچیک نیستم. اگر تو بگی من می فهمم. سعی که میشه کنم بلکه نصفش رو فهمیدم. تو از چی اینقدر گرفته ای؟ تکبال! آخه اینهمه اشک از کجا میاد؟ تو رو خدا حرف بزن چته؟
تکبال فقط نگاه کرد. چلچله کنارش نشست.
-حواست هست من از اون پایین با پرواز بی کمک رسیدم اینجا؟ تشویقم نمی کنی؟ البته نه. من که فاخته نیستم تشویقم کنی. اون همیشه واسه تو1چیز دیگه بود. تکبال! فاخته با تصور های تو1کمی فرق داره. من که همون اول بهت گفتم تو نفهمیدی. الان هم خوب اون پرنده عجیبه اومده و تو دیگه باید بزنی به بیخیالی.
تکبال سر بلند کرد و به چلچله خیره شد.
-کدوم پرنده عجیبه؟
چلچله شونه بالا انداخت.
-میشه احمق فرضم نکنی؟ من دیگه بزرگ شدم. اون باز رو من بار ها دیدم که میاد لب دریچه. فاخته تقریبا همیشه منتظرشه. حتی شب ها هم خیالش به خیالش بسته. تو نمی بینی و نمی دونی. من می دونم.
تکبال دستش رو به نشانه سکوت برد بالا.
-چلچله!دیگه از این حرف ها نزن. این رو نباید بگی.
چلچله عصبانی شد.
-من چیزی رو که می بینم میگم. تو هنوز هم نمی خوایی بشنوی؟ فاخته چیزی نیست که تو خیال می کنی. باور کن تا بیشتر از این داقون نشدی. اون الان همه چیزش بازه. تو نمی خوایی بفهمی.
تکبال شونه های چلچله رو لمس کرد.
-دیگه بسه. بپر زیادی نشستی.
چلچله داشت از شدت حرص گریهش می گرفت.
-تکبال! حرف هام رو باور کن. اون خیالش نیست. اون به هیچیت خیالش نیست. تو بی خودی گیری.
تکبال واقعا نمی خواست این ها رو بشنوه.
-چلچله!بپر! همین الان!
چلچله که پرید، تکبال چندتا سر شاخه پایین تر رفت تا دیده نشه. سرش رو زیر پر هاش فرو برد، چشم هاش رو بست و بغضش به شدت ولی بی صدا ترکید.
منطقه سکویا.
ظاهرا همه چیز عادی بود ولی انگار توی هوا1چیزی موج می زد. چیزی شبیه هشداری که معلوم نبود از چه جنسی و برای کیه. کرکس کلاغی رو تماشا می کرد که با تمام سرعت به طرفش می اومد و وقتی رسید به خاطر سرعت زیادش نتونست توقف کنه و اگر کرکس نمی گرفتش با مخ می رفت توی شاخه ها.
-چی شده؟
-کرکس!خبر دادن که افراد تکمار، نمی دونم مار ها یا شاهین ها یا چی ها توی مرداب تاریک جمع میشن تا باز1شری درست کنن. شهپر گفت بهت بگم با چندتا دیگه که قدرت استطار خوبی دارن میره اونجا.
کرکس خیلی آهسته سر بالا کرد و به آسمون نظر انداخت. داشت غروب می شد.
-عجب خریه این شهپر! تا1کاری دست خودش نده خاطر جمع نیست.
فکرش رو به زبون نیاورد. کلاغ هنوز نفسش جا نیومده بود.
-شهپر باید بیشتر از این ها مواظب باشه. این می تونه راست نباشه و درضمن اون ها می تونن اونجا گرفتارش کنن و این اصلا خوب نیست.
-بله. خورشید هم بهش گفت ولی شهپر گفت کاری که ازش مطمئن نباشه رو انجام نمیده. کرکس! حالا چیکار کنیم؟
کرکس وقتی دید کلاغ تقریبا به زحمت حرف می زنه به خودش اومد و فهمید هنوز نگهش داشته. آروم روی1شاخه مطمئن گذاشتش زمین. کلاغ بیچاره لحظه کوتاهی تلو تلو خورد تا تونست خودش رو جمع و جور کنه. کرکس نگاهش نکرد تا اذیتش نکرده باشه. کلاغ با خودش فکر کرد:
-کبوترش باید برخلاف ظاهرش استخون های سفتی داشته باشه. واقعا از عجایبه! اگر با چشم خودم نمی دیدم امکان نداشت باور کنم.
صدای کرکس از جا پروندش.
-خورشید الان کجاست؟
کلاغ نگاهش رو دزدید مبادا چیز هایی که می گفتن و به خصوص تکبال بهشون باور داشت درست باشه و کرکس بتونه از افکارش سر در بیاره.
-نمی دونم. ندیدمش. ولی شهپر دیده بودش. به من در مورد خورشید هیچی نگفت فقط بهم گفت داره میره مرداب تاریک و گفت بهت بگم.
کرکس در حالی که بال هاش رو حرکت می داد تا بپره بهش گفت:
-اگر خورشید رو دیدی بهش بگو رفتم طرف مرداب تاریک. به مشکی هم بسپار مواظب همه چیز باشه. خودت هم با چندتا دیگه آماده باشید اگر چیزی شد سریع بیایید اطلاع بدید.
کرکس منتظر جواب کلاغ نشد. بال های بزرگش رو حرکتی داد و پرید. غروب با سرعت داشت به طرف شب می رفت.
مرداب تاریک مثل همیشه ترسناک و جهنمی بود. با اینکه پرنده های منطقه سکویا پر پرواز داشتن و مرداب به خودی خود خطری براشون نداشت، ولی از زمانی که خاطرشون بوده سعی داشتن نزدیکش نشن. حتی خود کرکس. شهپر و بقیه رو پیدا نکرد و از این بابت خوشحال شد چون این به اون معنی بود که قدرت استطار اون ها عالیه و حتی پرنده بزرگی مثل شهپر قوش هم این کار رو به خوبی انجامش میده. کرکس از سر رضایت لبخندی زد و مشغول گشت یواشکیش شد. خبر درست بود. مار های آبی و باطلاقی درست در وسط مرداب جمع شده بودن. کرکس نفرینی فرستاد که کسی نشنید. از زبون مار ها سر درنمیآورد! چقدر خورشید اینجا لازم بود. سعی کرد از حرکاتشون بفهمه ماجرا چیه ولی موفق نشد. با خودش فکر کرد آیا شهپر و بقیه هم این رو دیدن یا هنوز دارن می گردن. مار ها بیشتر و بیشتر می شدن. کرکس چنان توجهش به اون ها رفته بود که رسیدن شب رو نفهمید. همینطور سیاه تر شدن آسمون و شدت گرفتن باد سرد مرداب و تند تر شدن حرکت نی های بلند نیزار و بلاخره پیشدرآمد شروع توفان رو. مار ها هیس هیس کردن و بالا و پایین رفتن و در هم پی چیدن و به هم خزیدن و … توفان مرداب، تاریک و سریع رسید. کرکس با ضربه ای نه چندان آروم که از پهلو بهش خورد به خودش اومد و تازه فهمید به چه دردسری افتاده. به سمتی که ضربه از اونجا اومده بود نظر انداخت. 1نی بلند و کلفت که از ریشه در اومده بود و همراه باد پیش می رفت. کرکس شونهش رو مالید و به پایین نظر انداخت. مار ها رو دیگه نمی دید. یا رفته بودن یا دیده نمی شدن. درخت های مردابی زیر ضربه ها و فشار فزاینده توفان می لرزیدن. توفان مرداب واقعا وحشتناک بود. کرکس تا امشب هرگز توفان مرداب تاریک رو ندیده بود. اونجا در حالت عادی هم بوی مرگ می داد. خواست برگرده ولی دید که این شدنی نیست. توی اون موج تندباد که از هر طرف شلاق کش تاخت می زد و در حالی که راه از بی راه مشخص نبود، پرواز آخرین کاری بود که1پرنده عاقل می تونست بهش فکر کنه. توفان لحظه به لحظه شدید تر می شد. کرکس سایه سیاه موج های مرداب رو می دید که با حرکت نیزار ها و درخت های مردابی ایجاد می شدن. این عجیب ترین و در عین حال ترسناک ترین چیزی بود که توی تمام عمرش می دید. موج های سیاهی از لجن تیره که هرچی بهشون نزدیک می شد رو به سرعت می بلعیدن. نی ها، مار ها و حتی درخت های مردابی که از ریشه در می اومدن. صحنه ترسناکی بود. مرداب ها همیشه ساکنن. به خصوص این مرداب که کرکس هرگز موجی روی لجن های تاریکش ندیده بود و امشب انگار بیدار شده بود تا هرچی در فضای اطرافش هست و نیست رو به کام بکشه و باد هم همراهش بود.
با احساس حرکتی شدید و ناخوشایند به خودش اومد. لحظه ای سر از بین شاخه هایی که پناه گاهش شده بودن بیرون آورد و نگاه کرد بلکه چیزی ببینه. اول هیچی نفهمید جز اینکه باد انگار جهان رو از جا کند. بعدش حس کرد حرکت می کنه. اول خیلی کم، بعدش کمی بیشتر، بعدش شدید، کاملا محسوس و کاملا واقعی. این حرکتی تردید ناپذیر به سمت پایین بود. پایین! کرکس با درک این حقیقت ترسناک احتیاط رو فراموش کرد، به شدت از جا پرید و دقیق شد ببینه چی شده و…
-وای خدای من! وای! وای خدای من!
درختی که کرکس لای شاخه هاش بود داشت به طرف پایین خم می شد و مثل این بود که داره آهسته آهسته میره که به کام تیرگی تحویلش بده. سرعتش لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگه جای تردید نبود. باید می زد به باد. اگر مکث می کرد تا چند ثانیه دیگه به کام مرداب کشیده می شد و چه پروازش بلند بود و چه نبود، ته لجن های تاریک برای همیشه دفن می شد. پر و بالی زد و…
-واه! چی شد؟!
درختی که شاخه هاش تا اون لحظه از دیده شدن و از توفان پناهش داده بودن، حالا به زنجیری تبدیل شده بود که کرکس داخلش گیر کرده و به طرف نیستی می رفت. توفان و کج شدن درخت و اشتباه کرکس در پریدن باعث شده بود وسط اون شاخه های گره دار که توی باد آروم نمی گرفتن گیر کنه. درخت به طرف پایین می بردش و کرکس لا به لای شاخه ها گرفتار شده بود.
-این مدل مردن خیلی جفنگه! من نمی خوام.
با تمام توان جسمش تلاش کرد ولی هرچی بیشتر سعی می کرد بیشتر گرفتار می شد. نوک شاخه های پایینی داشت به لجن های تیره می رسید. کرکس تمام زورش رو داد به بال هاش بلکه آزاد بشه. باد به شاخه ها کمک می کرد و زور می آورد. کرکس گیر کرده بود. داشت فرو می رفت. داشت دفن می شد. داشت می رفت که زنده به کام مرداب تاریک بره!.
-کرکس!کرکس اونجایی؟ ببین کجا خودت رو گیر انداختی؟
سر بالا کرد. شهپر بالای سرش بود. روی شاخه های کناری که الان با کج شدن درخت دیگه به طرف بالا بودن ایستاده بود و با وجود توفان، گرفتار شاخه ها نبود.
-کرکس! از اونجا بیا بیرون داری فرو میری! بیا بالا و بپر!. می تونی؟
نمی تونست.
-نه. گیر کردم. نمیشه.
توفان انگار عجله داشت.
درخت1دفعه تقریبا روی مرداب خوابید و شاخه هایی که طرف پایین بودن تا نیمه توی لجن تیره و موج دار فرو رفتن. کرکس به سادگی می تونست تیرگی مرداب رو در چند قدمی خودش ببینه.
-شهپر! من نمی تونم.
لحظه ای مکث.
-دستت رو بده بیا بالا. اون شاخه رو ول کن و دستت رو بده.
اگر شاخه رو رها می کرد تنها تکیه گاهش دستی بود که شهپر به طرفش گرفت تا نجاتش بده. دست کرکس از شاخه ای که نگهش داشته بود شل شد تا در1لحظه رهاش کنه و دست شهپر رو بگیره. آسمون برق شدیدی زد که نورش برای کسری از ثانیه مرداب رو روشن کرد. همون1دم کوتاه کافی بود برای دیدن و برای دریافت. کرکس دید و فهمید. چیزی شبیه برقی خونرنگ، خشمی وحشی، نفرتی در نهایت توحش و جنون. از اون مدل هایی که خود کرکس به وضوح تراوشش رو از وجود خودش حس کرده بود زمانی که از بالا با تمام سرعت به طرف اون فاخته شیرجه می زد و با تمام وجود می خواست که بگیردش، بدردش، نابودش کنه. میلی خطرناک، ویران گر، سرکش، میل نابود کردن. میل از بین بردن. میل به کشتن. درست همونجا بود. بالای سرش. در نگاه چشم هایی که صاحبش دست کمک به طرفش گرفته بود. رعد پشت سر برق اومد. چنان بلند و چنان وحشتناک که انگار دنیا از صداش لرزید.
-کرکس!داری دفن میشی. دستت رو بدهش من.
کرکس نگاهش کرد. شهپر توی تاریکی بود. ولی لحنش با چیزی که ثانیه ای پیش دیده بود کاملا هماهنگی داشت.
-دستت!بدهش من!
برق و پشت سرش رعد دوباره می زد و می زد. اون لحظه بود که کرکس حس کرد واقعا گرفتار شده.
-نه! نه!.
شهپر خندید.
-نه؟ نمی خوایی؟
کرکس تقریبا زمزمه کرد:
-نه. نمی خوام. نمی خوام!.
شهپر کمی به طرفش خم شد.
-می خوام نجاتت بدم. دستت رو بده!
لحن و صدای شهپر برخلاف شدت توفان و خطری که هر ثانیه بیشتر و نزدیک تر می شد، آروم، شمرده و خطرناک بود.
-تو داری زنده میری پایین. می خوام کمکت کنم. می خوام آزادت کنم. دستت رو بده! بدهش من!
برق و تقریبا هم زمان باهاش رعدی مهیب، چنان شدید زدن که کرکس با وجود نزدیکی و تمرکز دیگه نشنید شهپر چی میگه. لازم هم نبود بشنوه. نگاه سرخش همه چیز رو می گفت.
-آه خدای من کمک کن!
شهپر کج شد تا بهش نزدیک تر بشه.
-اینجا جز خودم و خودت کسی نیست. مطمئن باش که حتی خدای تو هم وسط این قیامت از آسمون جدا نمیشه بیاد نجاتت. دستت رو بدهش من! اگر پایین تر بری دیگه نمی تونم کاری کنم.
کرکس در آخرین لحظه نگاه زشتی بهش کرد.
-ناکس پلشت! اون زمان دیگه تو لازم نیست کاری کنی. فقط اینکه نگی چیزی دیدی برای پاک کردنت بسه.
شهپر آروم دستش رو عقب کشید و خندید.
-باشه. پس به کسی نمیگم اینجا دیدمت. اون پایین، موفق باشی!.
شهپر این رو گفت و درختی که دیگه تقریبا کامل روی مرداب خوابیده بود رو به شدت تکونش داد. درخت کاملا افقی شد و بیشترش وسط لجن ها فرو رفت. بارون شروع شد و مثل شلاق باریدن گرفت. کرکس سردی مرگبار لجن های تاریک مرداب رو درست در مجاورت پر هاش حس می کرد.
-خدایا!خدای من کمکم کن!آخ خدای من کمکم کن!.
شهپر تماشا کرد و فرو رفتن درخت رو دید. تا آخرش نموند. شاید تحملش رو نداشت. پرواز کرد و رفت. کرکس تلاش می کرد خودش رو نجات بده در حالی که می دونست فایده نداره. وحشتی عظیم تمام جونش رو گرفت. شهپر حالا می رفت و تکبال دیوونه از وحشت و ناباوری رو تسلی می داد و فردا یا چند روز بعد، کرکس از سر درموندگی چنان پر و بال زد که شکستن پر هاش رو احساس کرد. داشت فرو می رفت. پر های پایین تر جسمش پوشیده از تیرگی مرگبار، سنگین شده بودن. دیگه هیچ امیدی نبود. از سر خشم و وحشت و حرص نعره کشید و لحظه ای بعد انگار همه چیز در تاریکی فزاینده و نفرت انگیزی محو شد.
منطقه سکویا.
توفان اونجا به شدت مرداب نبود ولی همه رو در پناه گاه فرو کرده و حسابی اوضاع رو به هم ریخته بود. افراد منطقه سکویا کاری نمی تونستن کنن جز صبر و انتظار. و زمانی که شهپر جدا از بقیه، دیر تر از بقیه و کاملا خیس از طرف مرداب تاریک برگشت همه کمی راحت شدن و خیلی متعجب.
-شهپر!کرکس گفت میاد اون طرف ها ولی هیچ کسی ندیدش. گفتیم شاید همراه هم هستید. تو ندیدیش؟ شهپر! تو حالت خوبه؟
شهپر گیج بود. انگار از توی بغل مرگ در اومده.
-کرکس همراه من نبود.
مشکی در حالی که از دلواپسی داشت دیوونه می شد شونهش رو چسبید.
-تو اصلا ندیدیش؟ مگه میشه توی اون مرداب لعنتی اصلا هم رو ندیده باشید؟
شهپر عقب کشید. انگار دست مشکی آتیش داشت.
-من ندیدمش. توفان شد. من پناه گرفتم. درخت های مردابی از جا در می اومدن و پرت می شدن توی مرداب. از لای شاخه هایی که مخفی شده بودم دیدم که درخت داره می افته پرواز کردم و در رفتم. کرکس رو ندیدمش.
مشکی به شدت شونه های شهپر رو گرفت و با تمام قدرت تکونش داد.
-ولی تو این قدر اونجا بودی که اینهمه خیس بشی. بقیه خیلی پیش تر از تو رسیدن. بارون اونجا بعد از بازگشت اون ها شروع شد. تو تا الان اونجا بودی و افتضاح خیسی. چطور ندیدیش؟ کرکس هنوز نرسیده و اون قدر سرش میشه که توی این هوا اونجا نمونه. و تو ندیدیش؟ اینهمه مدت اونجا پلکیدی و ندیدیش؟
خورشید مشکی رو کشید کنار.
-بسه دیگه ولش کن میگه ندیده ندیده دیگه.
شهپر بی توجه به مشکی و خورشید و همه اطرافش پرواز کرد و رفت به طرف درخت های هلو. خورشید آشفتگی جمع رو آروم تر کرد و پشت سرش پرواز کرد. شهپر وسط درخت های هلو ناپدید می شد که خورشید بهش رسید.
-اُهُ!
شهپر متوقف نشد. خورشید درست در مقابلش ایستاد.
-چته شهپر؟ توفان مثل اینکه خیلی سنگین بود نه؟
شهپر لرزید.
-بله خیلی. مرداب تاریک1جهنم واقعیه.
خورشید نگاه سنگینش رو بهش پاشید و شهپر احساس کرد از شدت سنگینی اون نگاه داره میره که توی زمین فرو بره.
-شما ها رفته بودید از نقشه مار ها سر در بیارید. یادت که نرفته؟
-نقشه مار ها؟ آهان نه یادمه.
-خوب،
-خوب چی؟
-سر در آوردی؟
-از چی؟
-از نقشه مار ها.
-نه.
خورشید با چنان سنگینی تاریکی بهش خیره بود که شهپر تحمل نکرد و نگاهش رو دزدید. خورشید از گیجی آشکار شهپر از جا در نرفت. حتی حیرت هم نکرد. شهپر چقدر دلش می خواست که خورشید حیرت کنه یا عصبانی بشه یا هر چیزی. هر چیزی جز این نگاه نافذ و آگاه و بی نهایت سنگین.
-شاید الان یادت نیست. فردا صبح بیشتر یادت میاد.
شهپر به جای خورشید کلافه شد.
-تو چی می خوایی خورشید؟ من که مار زبون نیستم. شاید هم بعد از آروم شدن این هوای لعنتی بیشتر یادم بیاد.
خورشید سری به نشان تعیید تکون داد.
-و همین طور هوای خودت.
شهپر بهتزده نگاهش کرد.
-چی می خوایی بگی؟
نگاه خورشید، تلخ، خشن و سنگین بود.
-من هیچی. هیچی جز اینکه همیشه مواظب باش کاری نکنی که حتی بعد از مردنت روی شونه هات سنگینی کنه. بعضی ورود ممنوع ها رو باید بهش توجه کرد حتی به قیمت جون.
شهپر حس کرد وسط1مرداب لجن تاریک زنده دفن شده و نمی تونه نفس بکشه.
-خورشید!من نمی فهمم.
خورشید بهش خیره شد.
-امیدوارم لازم نشه که بیشتر از این بفهمی!. حالت که جا اومد بیا واسهم بگو مار ها چه غلطی اونجا می کردن بلکه من بیشتر از تو سرم بشه.
خورشید رفت و شهپر با وهم و توفان و تاریکی تنها موند.
نیمه شب بود. شدت توفان کمتر شده و داشت فروکش می کرد. تکبال روانی از وحشت و دلواپسی رو با شیره هوشبر به خوابی ناآروم فرو برده بودن. تکبال فقط کرکس رو می خواست. کرکسی که کسی نمی دونست کجا غیبش زده ولی همه احتمال می دادن هرچی که هست مربوط به اون مرداب تاریکه. تکبال خواب بود و مثل تب گرفته ها هذیون می گفت و بقیه نصف خواب و نصف بیدار به انتظار رسیدن صبح نشسته بودن تا پریشونی هوا دست برداره و برن ببینن کرکس کجا گیر کرده. شب، همه رو در حاله ای از خواب گرفت و خستگی، توان ها رو مثل برف توی آفتاب، ذره ذره آب کرد. پلک ها کم کم سنگین شدن و خوابی سبک و ناراحت همه رو برد. حتی شهپر.
-آهای!آهای شهپر! دیوونه لجن مال بلند شو! بلند شو الان پرت میشی پایین. داری می افتی بی خاصیت کوفتی پاشو!
شهپر با تکون های شدید2تا دست قوی به شدت از خوابی بسیار پریشون پرید و فهمید که چیزی نمونده از لب شاخه پرت بشه پایین و…وحشتش چنان بود که در1آن مطمئن شد سکته کرده. موجودی خیلی بزرگ، سیاه و عجیب، درست بالای سرش بود. دستش رو گذاشته بود روی شونه هاش و مانع سقوطش می شد. منظرهش چنان مهیب بود که شهپر بی اختیار عقب کشید و فریادش رفت هوا.
-واه!مرض! واسه چی عربده می کشی؟ تماشاش کن! بلاخره هم افتاد! خاک بر اون سرت!
شهپر در چند قدمی زمین خودش رو جمع و جور کرد و پرید بالا. بقیه هم بیدار شدن. همه خیال کرده بودن دوباره باید بجنگن و چیزی نمونده بود همه چیز به طرز مسخره ای به هم بریزه.
-آهای شما ها! بسه دیگه آروم باشید خطری نیست.
در1لحظه سکوتی سنگین جمع رو گرفت و پیش از اینکه همه از شدت وحشت به حال شهپر بی افتن خورشید و تکبال سکوت رو تقریبا هم زمان شکستن.
-کرکس!این تویی؟!
تکبال بی توجه به ظاهر افتضاح و ترسناک کرکس پرید توی بغلش. کرکس خواست مانع بشه ولی تکبال داشت از حال می رفت.
-کرکس!کرکس این تویی؟ تو زنده ای؟ کرکس! کرکسِ من! این خودتی؟ این خودِ تویی؟
-فسقلی!بله که خودمم. مگه قرار بود زنده نباشم؟ ببین فسقلی سر تا پات لجنی میشه اگر…فسقلی! خوب خوب باشه. بیا اینجا. بیا پیش خودم. گریه می کنی؟ واسه چی؟ من که طوریم نشد. فقط کثیف شدم. فسقلی احمق خودم! ببین چی شدی؟ گریه نکن من اینجام.
خورشید با آرامش و بقیه با حیرت به چیزی که اصلا شبیه کرکس نبود خیره مونده بودن. خورشید سکوت رو شکست.
-این چه قیافه ایه کرکس؟ تو چی به سرت اومده؟ برای چی اینهمه افتضاح شدی؟
کرکس خندید.
-آره خوب1خورده گلی شدم.
خورشید پوزخند زد.
-گفتی1خورده؟ تو عملا داخل اون مرداب لعنتی شنا کردی کرکس!
کرکس دوباره خندید. کاملا مشخص بود که بی نهایت خسته هست ولی می تونست بخنده.
-شنا؟ بله خوب1خورده شنا هم کردم.
خورشید عصبانی بود ولی فریاد نمی زد.
-شنای حسابی! زیر آبی هم رفتی. چون از فرق سرت تا نوک پا هات رو انگار از نکبت ساختن. با این پر و بال چجوری پرواز کردی؟
کرکس در حالی که پر های تکبال رو با دست کثیف نوازش می کرد و دیگه خیالش به کثیف تر شدن کبوتر پریشون نبود جوابش رو داد.
-چیزی نیست. رفته بودم ببینم داخل مرداب چی داره میشه که1دفعه هوا این مدلی شد. روی درخت نشستم ولی درخت از جا در اومد و من وسطش گیر کردم و همراهش رفتم طرف مرداب.
کرکس سکوت کرد و بقیه نفسشون از وحشت حبس شد. خورشید صبورانه و آروم بهش خیره شد.
-خوب بعدش چی شد؟ مثل اینکه به مرداب و لجن هاش هم رسیدی. پر هات هم احتمالا به دست قدرتمند باد شکستن بله؟
کرکس با نارضایتی که کسی ندید و اگر هم می دید نمی فهمید دلیلش چیه نگاهش کرد.
-بله به لجن ها هم رسیدم و این مدلی کثیف شدم. چندتا لاکپشت خیلی بزرگ از اون مهلکه نجاتم دادن و در آخرین لحظه به کمکشون تونستم عمرم رو تمدید کنم. راستی من اصلا نمی دونستم توی مرداب موجودات به این بزرگی هم می تونن وجود داشته باشن. اون هم لاکپشت. اون ها غول های مرداب تاریکن. باید1بار واسه تشکر برم دیدنشون. نفس کشیدن الانم رو بهشون مدیونم.
خورشید دست بردار نبود.
-بچه های ما اونجا بودن. ندیدیشون؟
کرکس نگاهش رو داد به تکبال که بی صدا هقهق می زد و می لرزید.
-نه کسی رو اونجا ندیدم. مگه توی اون جهنم می شد کسی رو پیدا کرد؟ از این گذشته مگه دیوونه بودید که وسط اون افتضاح اون طرف ها بپلکید؟ من خودم گیر کرده بودم وگرنه امکان نداشت اونجا بمونم. از شما ها مگه کسی هم اونجا مونده بود؟
خوشبین نگاهش کرد.
-نه. ما توفان که شروع شد سریع در رفتیم. شهپر گفت موندن خطرناکه و باید بریم ما هم رفتیم و چه خوب کردیم بهش گوش دادیم. ولی بعدش خود شهپر رو دیگه ندیدیم. راستی شهپر تو چی شدی که دیگه پیدات نشد؟ گفتی میری ببینی کسی جا نمونده باشه و…شهپر؟! کجاست؟
کرکس به اطراف نظر انداخت. نگاهش با نگاه سنگین خورشید گره خورد.
-جایی نیست. قیافهم این مدلی بود بیدارش کردم ازم ترسید داشت می افتاد بقیه دیدن حوصله نداشت خیالتون که جمع شد یادتون بی افته و بهش بخندید. رفته که2دقیقه نبینیدش.
همه اون هایی که صحنه رو دیده بودن با یادآوریش زدن زیر خنده. حالا که همه چیز درست بود راحت می شد خندید. اون هایی هم که ندیده بودن از بقیه پرسیدن و شنیدن و می خندیدن. همه جز خورشید که همچنان سنگین و سخت به کرکس خیره مونده بود. کرکس سرش پایین بود و مشغول آروم کردن تکبال بود که با گریه از دست خورشید و بقیه بهش شکایت می کرد که شیره هوشبر به خوردش داده و اذیتش کرده بودن.
-عزیز دلم! عشقم! کفترک خودم! به حسابشون می رسم. پدر همهشون رو در میارم. بسه دیگه تموم شد. الان پیش خودمی. هیچی نمیشه. گریه نکن فسقلی خود خودم. خاطرت جمع من اینجام. ببین چه کثیف شدی؟ بهت گفتم کنار بمون الان شدی لجن خالص که1خورده هم فسقلی قاطیشه. عه! فسقلی چیکار می کنی؟ واسه چی خودت رو کردی لای نکبت پر های من؟ اه دیوونه عزیز خودم! خیلی می خوامت خیلی. باشه کثیف شو! گریه نکن همونجا باش! کثیف شو طوری نیست کثیف شو عزیز دلم هرچی دلت می خواد لای پر هام کثیف شو! فقط گریه نکن هر غلطی می خوایی اون زیر کن.
خورشید با پرخاش صداشون کرد.
-بسه دیگه! تکی! تموم کن این خریت رو! از قدش خجالت نمی کشه! مزخرف! کرکس! تو هم به نظرم حسابی لجن خورده باشی. باید پاکسازی بشی. هم بیرونت هم درونت. این کبوتر نفهم رو هم بیشتر از این به کثافت نکش توی این سرما آب رودخونه افتضاحه میمیره از سرماش.
کرکس آروم خندید.
-خورشید!آروم باش! همه چیز درسته.
خورشید عصبانی بود.
-بله می بینم که درسته. تو زنده ای و این مثبته. ممکن بود نباشی. راستی گفتی چی شد که گرفتار شدی؟
نگاه خورشید طوری بود که کرکس خودش رو جمع کرد و گناه کارانه بهش لبخند زد. حالت خورشید شبیه کسی بود که مجرم گرفته باشه و نگاه و لبخند کرکس مثل متهمی بود که گرفتار شده.
-خورشید! ببین!دردسر درست نکن! چیزی که نشده. به خیر گذشته دیگه! بسه. باشه؟
خورشید داشت از جا در می رفت.
-کرکس!برای چی؟
کرکس دیگه نخندید. دستش رو تا جایی که می شد با برگ های خشک شاخه کناری پاک کرد و آروم گذاشتش روی شونه خورشید که از حرصی خاموش می لرزید.
-برای اینکه این طوری درست تره. دیگه بسه. باشه؟ به کرکس گوش بده خورشید. می خواد که تمومش کنی. ببین منو! بس کن. باشه؟
خورشید توی چشم های کرکس خیره شد و خواست جواب تندی بده ولی در عوض مکث کرد، توی اون نگاه خیره موند و وا داد. سکوت کرد، شونه هاش که به حالت ستیز بالا پریده بودن افتاد و آروم عقب کشید. کرکس خندید.
-این شد!آفرین خورشیدی!
خورشید عصبانی شد.
-زهر مار!به من نگو خورشیدی لجنی آشغال!
کرکس زد زیر خنده و بلند قهقهه زد.
-چه افتضاح شدم! چجوری پاک بشم خورشید؟ تا صبح برسه من از نفرت پس می افتم.
خورشید مثل اینکه تازه به خاطر آورده باشه دوباره نگاهش کرد.
-کرکس!وحشتناک کثیفی!
کرکس لحظه ای مکث کرد و بعد آروم و عادی مثل کسی که واقعا از قیافهش بی اطلاعه به خودش نظر انداخت. حیرتی واقعی، معصومانه و خنده دار چهرهش رو گرفت، سر بلند کرد و با همون حالت به خورشید ساکت خیره شد.
-واه!خورشید! این غیر قابل تحمله. خورشید! به دادم برس!
خورشید لحظه ای در سکوت بهش خیره شد. بعد1دفعه ترکید و مثل بقیه زد زیر خنده.
شب داشت به1صبح تاریک دیگه پیوند می خورد. کرکس همراه بقیه می خندید. خسته و زخمی و سنگین از اونهمه لجن تیره می خندید و بقیه هم خاطر جمع از اینکه این دفعه هم به خیر گذشته می خندیدن. کرکس می خندید در حالی که به1چیز یقین داشت. شهپر دیگه هرگز به سبک بالی گذشتهش نمی تونست بپره. کرکس با این اطمینان، نگاه مهربونی به خورشید که خنده هاش به شدت عصبی بودن انداخت و با حرکت سر بهش اطمینان و آرامش داد.
اطمینان کرکس اشتباه نبود. این خاطره ترسناک برای همیشه روی شونه های شهپر موند. موند تا یادگار تلخی باشه از1شب سیاه، تلخ و توفانی.
افرا.
صبح خیلی زود بود که تکبال از شدت سرمایی آزار دهنده از خواب پرید. همه خواب بودن. تکبال بلند شد تا ببینه این سرما از کجا میاد. با دیدن دریچه کناری که کمی باز شده و هر چند لحظه1بار آروم کمی باز و دوباره بسته می شد، حیرتی آمیخته به ترس وجودش رو گرفت.
-این دیگه چیه؟ یعنی داستان ارواح جنگل راسته؟ چجوری ممکنه این خودش حرکت کنه؟
تکبال آهسته به طرف دریچه رفت و وقتی مطمئن شد خیال نمی کنه و درست می بینه، خیلی یواش خودش رو به دریچه رسوند و1دفعه بازش کرد. باز یکه ای خورد و عقب کشید. تکبال1لحظه خیلی کوتاه ایستاد و نگاهش کرد. باز همونجا بی حرکت مونده بود. تکبال بدون اینکه دریچه رو ببنده برگشت، دست روی شونه های فاخته گذاشت و تکونش داد. فاخته چشم باز کرد و با دیدن تکبال که بالای سرش بی حرف تکونش می داد متعجب بهش خیره شد.
-مگه مریضی تکی؟ این چه کاریه؟ چرا سر صبح اینطوری…
تکبال با حرکت دست حرفش رو برید و در حالی که به دریچه اشاره می کرد فقط گفت:
-اونجا می خوانت.
بعد بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه فاخته رو رها کرد و به طرف در رفت. بازش کرد و زد بیرون. فاخته نه به در نظر کرد و نه به تکبال. بلند شد و با آرامش به طرف دریچه رفت. تکبال ندید. از لونه زد بیرون و بی هوا به راه افتاد. فقط می خواست دور بشه. فقط می خواست از اون فضای سنگین و آزار دهنده دور بشه. حس می کرد نفسش بالا نمیاد. دلش گریه می خواست. دلش جیغ می خواست. دلش شونه ای می خواست که بشه روش گریه کرد بدون اینکه دلواپس عواقبش باشه. نمی فهمید به چه سرعتی می رفت و اصلا نمی دونست کجا می رفت. حسابی دور شده بود. حواسش نبود. باید مسیر شاخه های قابل عبور رو حفظ می شد تا اشتباهی روی نازک تر ها و شکسته های توفان ها نپره که1وقت نیفته. همیشه مواظب بود. ولی این دفعه حواسش به هیچ چیز نبود. اشک و خشم و خستگی و پریشونی و همه چیز چشم های حواسش رو انگار بسته بودن. نفهمید به کجا رسید. نفهمید کی به جای1شاخه کلفت و سفت و مطمئن، روی1شاخه خیلی نازک پرید. نفهمید کی زیر پاش خالی شد و نفهمید چطور شد که وسط زمین و هوا بود. تنها کاری که تونست کنه این بود که حالت فرود بگیره و از برخورد بی هوا و خطرناکش با زمین پیشگیری کنه ولی این خطرات ناشی از فرود در مکان نامناسب رو از بین نمی برد. تکبال از بالای شاخه ها به زمین سقوط کرد و درست وسط1دسته خار و بدتر از اون، درست وسط1دسته کفتار فرود اومد. با صدای قهقهه های وحشیانه شون این رو فهمید. سر بالا کرد و دیدشون. از10تا بیشتر بودن. بزرگ و وحشی و خندان از مایه عیشی که از آسمون، درست وسطشون فرود اومده بود.
-بَه!ببین کی اینجاست!
-این دیگه چیه؟
-نمی دونم. ولی به نظرم کبوتر باشه.
-کبوتر؟ نه بابا! کبوتر؟ فکر نکنم.
-آره بابا راست میگه اینکه کبوتر نیست.
-پس چیه؟
-خوب نمی دونم. این1چیزی شبیه1پدیده عجیبه. ولی چه فرقی می کنه چی باشه؟ ازش معلومه که خوشمزه هست.
شلیک خنده های ترسناک بود که می رفت هوا.
-خوب پردار! خودت بگو چی هستی ما امشب توی مهمونی تعریف کنیم چی از آسمون واسهمون بارید خوردیمش؟
-آره راست میگه بگو ببینیم اصلا قابلی که اسمت رو ببریم؟
خنده های وحشی و وحشتناک. تکبال حس کرد که دیگه عمرش تموم شده. هیچ براش جالب نبود که زنده زنده زیر اونهمه دندون له بشه. با اینهمه خودش رو نباخت.
-رفیقت درست گفته. من کبوترم.
کفتار ها دوباره زدن زیر خنده.
-ولی تو هیچیت شبیه کبوتر ها نیست. تو چجور جونوری هستی؟
تکبال حس کرد تمام جونش می لرزه.
-من کبوترم موجود خاکی بی مصرف!
کفتار بزرگی که این حرف خطاب بهش بود با خشمی جنون آمیز نگاهش کرد.
-ببین پردار بی ارزه تو اگر کبوتر بودی الان اینجا گیر نمی کردی. خودم دیدم مثل1تیکه گِل خشک از اون بالا افتادی پایین. کبوتر ها تا جایی که ما می دونیم پرواز می کنن و اینطوری نمی افتن. حالا فهمیدی؟
دوباره خنده های مستانه ای که تکبال حس می کرد دل آسمون هم از هیبت ترسناکشون می لرزه.
-من1کبوتر بی پروازم. من نمی تونم پرواز کنم ولی می تونم بزنم. می خوایی آزمایش کنی؟
خنده ها1دفعه بند اومد.
-کبوتر بی پرواز؟ تو فسقلی کرکسی؟
تکبال با بیخیالی ظاهری جواب داد:
-محض اطمینان شما بله. امری بود؟
کفتار ها آشکارا عقب کشیدن ولی فقط اون اندازه که تکبال حس کرد در خوردنش کمی تردید دارن.
-پس که اینطور! تو مال سکویایی. مال کرکس. خوب بگو ببینیم اونجا چجوریه؟ کرکس باهات مهربونه. توی بغلش بهت خوش می گذره؟
-راستی چطوری با هم معامله می کنید؟ اون کرکسه و تو میگی که کبوتری. از پسش بر میایی؟
-آره راست میگن بهمون بگو تجربه های طبیعیمون زیاد بشه!
-راستی مشکیِ ما چطوره؟ هنوز گیج می زنه؟ دلمون تنگ شده واسه خراب کاری هاش.-آره بگو بگو چطوره حالش؟
-ببینم مشکی هنوز با مزه هست یا دیگه تربیت شده؟ کاش نشده باشه. اون پایین باهاش بهمون خیلی خوش می گذشت. راستش به خود تکمار هم باهاش خوش می گذشت. تکمار بعد از خورشید واسه از دست دادن این مامور با نمکش خیلی کفری شد.
کفتار ها زدن زیر خنده و تکبال چشم هاش از شدت حیرت گرد شد.
-شما ها چی دارید میگید؟
کفتار بزرگی که از همه بزرگ تر بود جلو اومد و در حالی که نگاه زشتش که از طمع سرخ شده بود رو به سر تا پای تکبال می پاشید گفت:
-مشکی. همون خفاشک با حال. مگه تو نمی دونی؟
تکبال چنان متحیر شد که ترسش رو فراموش کرد. یادش رفت کجاست و یادش رفت به چه دردسر بزرگی افتاده. به کفتار خیره شد.
-تو مشکی رو از کجا می شناسی؟ ازش چی می دونی؟
کفتار ها دوباره قهقهه زدن.
-این مثل اینکه پرته!
-نه بابا گذاشتدمون سر کار.
-فکر نمی کنم مگه قیافهش رو نمی بینی؟ به نظرم بهش نگفتن کجا رفته و با کی ها قاطیه.
تکبال دیگه هیچی نگفت فقط بهشون نگاه کرد. کفتار ها بعد از اینکه سیر خندیدن بهش خیره شدن.
-ببین فسقلی کرکس! تو یا واقعا پرتی یا ما رو پرت می کنی. شاید اولیش باشه. بله خوب، من هم بودم نمی گفتم. این مشکی شما1زمانی مامورک به درد خور تکمار بود. اون پایین خیلی هم به کار می اومد. حسابی عزیز شده بود و برای موفقیت در امتحان صعود به مرحله بالا تر اوضاعش ریخت به هم. یعنی انجامش داد ولی خوب مثل اینکه بعدش1جور هایی مخش پاک شد.
-راست میگه مرحله آخرش سخت بود حق داشت طفلکی! ما هم بودیم اینطوری می شدیم.
تکبال به قهقهه های جنون آمیزشون مات مونده بود. کفتار ها چنان می خندیدن که انگار یاد شیرین ترین خاطره هاشون افتاده بودن.
-آره بیچاره مشکی! خورشیدک دیگه واسهش زیادی سنگین بود. دل می خواست اعدامش. مشکی گناه داشت طفلک! ولی خوب از پسش بر اومد. اگر حقه کرکس نبود خورشیدک الان به دست با کفایت مشکی خفاشه پخ پخ!
خنده های وحشی کفتار ها توی سر تکبال می چرخید و منعکس می شد.
-شما ها چی میگید عوضی ها!؟
تکبال نفهمید این فریاد کی از حنجرهش پرید بیرون. کفتار ها بیشتر و بلند تر خندیدن.
-پس می خوایی بگی واقعا نمی دونی. خورشید و مشکی رو جفتی می شناسی دیگه. این مشکی اون پایین مامور اعدام خورشید بود. کارش رو هم خوب انجام داد. فقط کرکس به داد خورشیده رسید و در بردش. مشکی هم سر فرصت به کمک کرکس جیم شد و الان نمی دونم چطوریه که شما ها و خورشید و مشکی و کرکس و همگی قاطی همید. حالا فهمیدی ما چی میگیم؟
قهقهه ها انگار تمامشون شده بود انعکاس و تکبال دیگه جز این صدا های ترسناک هیچی نمی شنید.
-نه! نه، نه، نه، نه، نه، نههههه!
تکبال دیگه نفهمید چی شد. نفهمید کفتار ها از کجا ضربه خوردن. نفهمید با چی درگیر شدن. نفهمید از چی فرار کردن. نفهمید شهپر کی از زمین برش داشت و بردش وسط آسمون.
-تکبال!تکبال حرف بزن! چی شده؟ تکبال! حالت خوبه؟ از اون ها ترسیدی؟ اون ها تموم شدن. تکبال! چه بلایی سرت اومده؟ حرف بزن تکبال! تکبال! …
تکبال گنگ و مات به نجات دهندهش خیره مونده بود. تمام دنیا دور سرش می چرخید. جوابی که اونهمه دنبالش گشته بود حالا در لحظه ای که اصلا انتظارش رو نداشت، از جایی که اصلا انتظارش رو نداشت، به شکلی که اصلا انتظارش رو نداشت، و درست به هیبت سیاهی که اصلا انتظارش رو نداشت، بدون هیچ آمادگی قبلی1دفعه مثل پتک توی سرش فرود اومده بود. حالا می فهمید. دلیل سکوت مشکی، اونهمه آگاهیش از اتفاق های اون پایین، پرهیزش از خورشید، و حال و هوای عجیب خورشید در زمانی که مجبور می شد با مشکی طرف بشه، تکبال حس کرد سرش داره از اینهمه آگاهی ترسناک و ناخوشآیند منفجر میشه. می شنید که کسی با صدای خودش چندتا جیغ بلند کشید و حس کرد که شهپر بدون پریشونی شونه هاش رو چسبید و گذاشت که تا دلش می خواد جیغ بکشه.
-ایرادی نداره. خودت رو سبک کن. درست میشی.
تکبال می لرزید و جیغ می کشید. چنان شدید و چنان بلند که حس می کرد حنجرهش داره می ترکه. کاش اینطور می شد تا دیگه خلاص بشه ولی نشد. لحظه ای بعد، خسته و ناتوان از جنگ با پریشونی وحشتناکش، احساس کرد چیزی سرد از گلوی ملتهبش پایین رفت و2تا دست که وسط زمین و هوا نگهش داشته بودن در تسریع این پایین رفتن کمک می کردن.
-بخور! تا آخرش بخور! درست میشه. همه چیز درست میشه تکبال.
تکبال حس کرد اثر اون مایع هرچی که بود خیلی فوری شروع شد. توان جسمش رو به سرعت از دست می داد. نفهمید از اثر اونی که خورد بود یا از اثر اون هایی که فهمیده بود. هرچی که بود، احساس کرختی و سر گیجه شدیدی بهش غلبه کرد و چند لحظه بعد، چیزی شبیه خواب بود که تکبال آشفته رو در خودش گرفت و از جهان واقعی جداش کرد. آخرین چیزی که فهمید، دست ها، پر ها و شونه های شهپر بود که تکیه گاهش شده بودن و صدای آروم و آشنایی که بدون اینکه چیزی ازش بپرسه دلداریش می داد.
دیدگاه های پیشین: (12)
آریا
پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 18:56
سلاام بر پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی دوست عزیزم

ممنونم مثل همیشه آلی بود مرسی
یه دنیا ممنونم
سلامت و دل شااد باشی عزیز
خدای مهربان نگهدار دوست مهربانم

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
لطفت چنان زیاه که جدی هیچی بلد نیستم بگم در جوابش. پس فقط ممنونم از حضور عزیزت و ممنونم از لطفت و ایام به کامت
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 19:12
سلام. این قسمت خیلی ترسناک و دلهره آور بود.
خیلی خوب نوشته بودید خیلیییییی.
هر لحظه دنبال نابود شدن فیزیکی یک پرنده در این قسمت بودم ولی درسته که بدن کسی نابود نشد ولی به هر صورت حال و فکر و روح خیلی ها در این قسمت ویران شد.
امیدوارم آخرش خوب تموم بشه.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله موافقم. بعضی ویرانی ها عجیب ماندگار هستن. خدا به داد اون هایی برسه که دچارش میشن!
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
مینا
جمعه 26 دی 1393 ساعت 00:44
سلام با نظر آقای آگاهی موافقم.
کاشکی این شهپر زودتر نابود بشه.
و چه قدر عجیییییییییییییییب این بهترین داستانی بود که میتونستین درباره مشکی بگین.
دنیا عجیبه عجیب.
به خاطر این داستان زیبا باز هم ممنون

پاسخ:
سلام مینای عزیز.
چطوری عزیز من؟ بله دنیای عجیبیه. مشکی هم باید از پس دیروزش بر بیاد. کاش بتونه!
شهپر هم…نمی دونم در موردش چی بگم. این مورد رو که فهمیدم توی شوک بودم. آفریده های خدا چندین لایه هستن. سخته شناختنشون. کار از توصیف من گذشته اینجا واقعا نظری ندارم.
ایام به کامت.
مینا
جمعه 26 دی 1393 ساعت 11:33
سلام راستی یه سوال دیگه به ذهنم رسید. تا جایی که یادمه مشکی تقریبا از اول داستان بودش. و قاعدتا باید جاسوس دو طرفه باشه هم برای کرکس و هم برای تکمار درسته؟ چون اگه بخواد غیر از این باشه مشکی نمیتونه انقدر با کرکس صمیمی باشه و همراهش باشه.
درسته؟

پاسخ:
شاید هم ماجرا طور دیگه ای بوده. خیلی احتمال ها میشه داد. مشکی باید بتونه توضیح بده و حتما حالا که ماجرا رو شده باید برای دفاع از خودش توضیح داشته باشه! باید دید.
شاد باشی.
آریا
جمعه 26 دی 1393 ساعت 23:53
سلام دوست عزیزم
آمدم یه سری زدم دلم نیومد کامنت نزارم
شاد و موفق باشی دوست عزیزم

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم که بهم سر می زنی حتی زمان هایی که اینجا به روز نمیشه.
خوشحالم از کامنت هات و از حضورت و از لطفت.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 27 دی 1393 ساعت 15:21
یه سوال ببخشید اگر سوالم بیربط هست
آیا تو آبزرشکای بلاگتم فلفل یافت میشه آخه من یه بطری دیدم قایمش نکرده بودی
الان دو دلم بخورم یا نخورم دلم میگه بخور منطقم میگه نخور پریسا تله گذاشته
خخخخ

پاسخ:
فلفل! امکانش هست. یعنی ممکنه تله باشه که گذاشتم بخوری بترکونمت بری هوا! دیگه با خودت.
نه بابا دلم سوخت سالمش رو می ذارم دم دست بخور دیگه نرو سردابم رو پیدا کنی.
خخخ!
آریا
شنبه 27 دی 1393 ساعت 22:33
سلاام پریسا جان
مرسییی بابط بطری خالی
خخخ خالی نبود خالی کردمش من سردابت رو میخاام خخخ الکی
همینم از سرم زیاده ممنونم از محبتت
وایی خیلی خستم من برم استراحت
از باشگاه میام
مواظب خودت باش دوست عزیزم
سلامت و دل شاد باشی

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
خوردی؟ تمامش رو؟ الان بیماری تنفر از آب زرشک می گیری من و سردابم رو به راه میشیم. آخ جون. مال خودت اصلا تمامش مال خودت. 50تا سرداب آب زرشک فدای لبخند دوست!.
ایام به کامت.
آریا
شنبه 27 دی 1393 ساعت 23:20
ممنونم عزیز واقعا ممنونم
جانم فدای دوس
سلامت و پایدار باشی

پاسخ:
شاد باشی آریا! امیدوارم هرچه زودتر به شادی و آرامش برسی! حتی خودم هم نمی دونم چجور چیزی دارم واسهت می خوام. خودت می دونی و خدا که جنس این آرامش و شادیت چیه. از خدا می خوام هرچه زود تر به صبح برسی!
پاینده باشی!
یک دوست
یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 00:08
سلام بر پری دریاهای دل انگیز و بی کران*توصیفاتت از صحنه های بحران و خطر بسیار زیبا بود فکر کنم شخصیتهای داستانت باز دره اضافه میشه البته بنظرم خوبه درگیری شخصیتهای متعدد و متنوع برای خوانندگانت جذابیت داستان رو بیشتر میکنه یکی از رازهای پرمخاطب بودن فیلمنامه های موفق داستانی هالیوود هم همینه. راستی چرا کسی از جناب یکی نمیپرسه که ایشون کجا هستند اومدن که حتما میاند ولی کاش سطری هم برامون تحریر کنند دلمون براشون تنگ گشته. شبت بخیر ایامتم به کام.*عرض ارادت*

پاسخ:
سلام دوست عزیز من.
دارم سعی می کنم شخصیت هام از این بیشتر نشن چون حسابش داره از دستم در میره و آخر کار که همه به سر انجام رسیدن ممکنه یکی2تاشون از بسیاری تعداد بلاتکلیف باقی بمونن و مجبور به نوشتن سری دوم بشم.
واااییی! خدا نکنه!
شوخی کردم. ممنونم که هستید دوست من!.
جناب یکی هم هستن همین هوالی. بذار بخوابن این طوری امنیتش بیشتره.
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
یکی
یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 07:11
من اینجام دوستجون فقط صدام درنمیاد تا اگه پریسا خوابش برد صدام خشمش نداشته باشه دادوبیداد کنم. دونه دونه خطمطارو دارم میخونم ببینم این جنگلیا آخرش بکجا میرسن. مث اینکه تعقیبگرای اینجا دارن زیاد میشن خوبه بشن ما هم ی دسته بشیم بحساب پریسا رسیدگی کنیم اگه خواست از زیر بقیش ج شه. هی پریسا نیستیا داری دیر میکنی. هستما؛ دادوبیداد میکنما؛ شلوغ میکنما؛ بدو بدو بیا ببینم این مشکی آبی چی شد آخرش.

پاسخ:
بَه بَه سلام جناب یکی! حال شما؟ ببخشید بیدار شدید شما راحت باشید بخوابید موردی برای پریشانی نیست.
حالا خوابی جناب یکی؟ شکلک دستگیر کردن جناب یکی توی خواب.
خوب جناب یکی. گرفتمت! به حساب من می خواستی رسیدگی کنی؟ می خوایی شیره پیچت کنم به خورد تکمار بدمت؟ تا شما باشی دیگه تهدیدم نکنی.
به قول جناب یکی، جدی می شویم.
میگم جناب یکی سریال های آماده رو هم هفته ای1بار پخش می کنن شما2روز اینجا به روز نمیشه چرا میایی تبر می کشی؟ بابا صبر کن بذار من نفسم جا بیاد ببینم چند چندم آخه!
نوشتم بابا یکی دیگه نوشتم فعلا شما مشغولش باش تا باقیش بیاد.
محض رضای خدا جناب یکی باور کن زورم1جا هایی تموم میشه مهلت بده دیگه!
ایام به کام.
ک.عباسی
دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 03:57
سلام مجدد در این نیمه شب دوشنبه که خواب با من قهر کرده و هنوز هم باهام آشتی نکرده بر مولف داستان تک بال
نمی دونم چرا اینجا جا لایکی نداره یعنی اگه من بخوام پستهای شما رو لایک کنم جایی به این منظور در نظر گرفته نشده باز هم نمی تونم شیفتگی خودم را از خوندن داستان تخیلی و زیبای شما پنهان کنم من امروز سورپرایز شدم و همونطور که از ساعت کامنتم متوجه می شوید هنوز هم نخوابیدم چون جذبه داستان شما خواب را از چشمانم ربوده.

پاسخ:
سلام آقای عباسی عزیز.
خدا ببخشدم شما تا اون ساعت از دیشب بیدار موندید؟ نمی دونم چی بگم. هم ممنونم، هم معذرت می خوام، هم خوشحالم. ممنونم که اینهمه حوصله کردید و بهم لطف دارید، معذرت می خوام که تمام ساعت های شبِ شما رو به نام جنگل سرو و قهرمان های پرنده داستانم زدم، و خوشحالم که ابراز رضایت شما رو می بینم. هر کدوم از این رضایت ها1قدم به پیشه برای من. باور کنید برای من خیلی با ارزشه. در مورد لایک هم به روی چشم میرم ببینم در بخش مربوط به تنظیمات اگر این قابلیت باشه فعالش می کنم تا رضایت شما و باقی عزیزان بیشتر و باز هم بیشتر جلب بشه.
ممنونم که هستید آقای عباسی. ممنونم و بسیار بسیار بسیاااآاااآااار خوشحال.
ایام به کام.
شهبال
سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 08:14
تو از کی میدونستی پریسا؟

پاسخ:
سلام شهبال.
دیر فهمیدم. خیلی دیر. از شروع تابستون پارسال تا امسال ظاهرا قراره سال آگاهی باشه واسهم. خدا آگاهی های بعدی رو به خیر کنه. خدا می دونه تا تابستونی که میاد چه ها که نباید بفهمم. واقعا می ترسم از بعدیش که چی باشه! کاش به سنگینی این هایی که تا الان فهمیدم نباشه! کاش!
به کسی تردید نکن. بهم نگفت. به هیچ کسی نگفت. حالا می فهمم چه زجری داشته زمانی که گرفتار…
خدا ببخشدم! نمی دونستم چه زجر وحشتناکی میدم. بگو دارم مجازاتش رو می پردازم و چه سنگین.
ایام به کام

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *