بارون بلاخره ایستاد ولی دل آسمون باز نشد. روز ها چنان تیره بودن که خفاش ها تقریبا بدون دردسر می تونستن رفت و آمد کنن. گره دل آسمون انگار با این باریدن ها باز شدنی نبود. تکبال حس می کرد تمام دنیا به خوابی پریشون تبدیل شده. خورشید در غیبت های کرکس که طولانی نبودن، حسابی مواظبش بود. زیر پر می گرفتش و اجازه نمی داد شهپر نزدیکش بشه. مثل سایه ای عصبانی همراهش بود و شهپر رو از جا در می برد. تکبال خسته و ناباور به اطرافش نظر می کرد و انگار که می دید و نمی دید. باز بیشتر از پیش در کنار دریچه حاضر بود و با بیشتر شدن حضور باز، فاخته آروم آروم، از تکبال و از دست هاش و از آغوشش و از نگاهش دور و دور تر می شد. تکبال سعی می کرد بهش بفهمونه که باز خطرناکه و باید ازش پرهیز کنه ولی فاخته آهسته آهسته سرد و ساکت می شد. انگار دیگه نمی شنیدش. نمی دیدش. نمی خواست که باور کنه.
با قوی تر شدن حضور باز، تکبال آهسته آهسته کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد و بی صدا و به سرعت به طرف محو شدن پیش می رفت. تکبال این رو می دید. نگران بود. خسته بود. دلتنگ بود.
-تو می دونی تکبال چشه فاخته؟ ما چیزی سر در نیاوردیم گفتم شاید تو بدونی.
-فاخته به چشم های رنگی چلچله نظر انداخت.
-مگه چیزیشه؟
چلچله شونه بالا انداخت و ناباور نگاهش کرد.
-نمی خوایی که بگی نمی دونی، شما2تا از حال هم بی خبر نمی مونید. حالا تو میگی اصلا نفهمیدی چیزیشه؟ یعنی نمی بینی که این روز ها دیگه اصلا خودش نیست؟
فاخته نگاهی به آسمون گرفته کرد و از دیدن اونهمه ابر تیره اخم هاش رفت توی هم.
-چه مسخره شده این هوا! دیگه شورش رو درآورده! پس این بهار کی می رسه؟
چلچله اخم کرد. فاخته دید ولی خیالش نبود.
-فاخته!دارم باهات حرف می زنم میگم تکبال چشه؟
فاخته شونه بالا انداخت.
-نمی دونم.
چلچله آشکارا پوزخند زد. فاخته ندیده گرفت.
-عجیب نیست که تو هیچی ازش نمی دونی؟ پیش از این هم وقتی در موردش ازت می پرسیدم می گفتی نمی دونم.
فاخته خندید.
-خوب نمی دونستم.
چلچله داشت کلافه می شد.
-ببین فاخته دارم بهت میگم اون حالش خوش نیست. اگر می دونی بگو ما هم بدونیم.
فاخته هنوز حواسش به آسمون بود. از قرار زمین دیگه در نظرش قابل این نبود که زمانش رو واسهش تلف کنه.
-میگم چلچله! تو که با بالا پایین های لحظه به لحظهش مشکل داشتی. به نظرم می گفتی می خواد من با محبت تر تصورش کنم.
چلچله اصلا عقب نکشید.
-بله گفتم که گفته باشم. خوب اگر اینطوری هم باشه واسه این بوده که دلش می خواست تو بهتر ببینیش چون واسهش بیشتر از همه ما عزیز بودی. دلیل نمیشه الان که این شکلی می بینمش خوشم بشه. حالا میگی چشه یا نه؟
نگاه فاخته تا دل آسمون می رفت و گم می شد.
-نه. چون نمی دونم.
چلچله نگاهش کرد که حرفی بزنه ولی منصرف شد. فاخته سوار نگاهش، سوار خیال، تا اون طرف آسمون رفته و اونجا نبود. نه تکبال رو می دید، نه چلچله رو و نه زمین رو. چلچله به تکبال نظر انداخت که دور تر، خودش رو لای شاخه های نازک سپیدار مخفی کرده و محو هیچ شده بود. فاخته رو بی هیچ حرف دیگه ای در رویا هاش رها کرد و به طرف مخفیگاه تکبال پرید. نرسیده به تکبال محو و مات1دفعه ایستاد. صدایی ناآشنا چلچله رو و پیش از اون تکبال رو متوجه خودش کرد. تکبال به طرف صدا چشم چرخوند و نگاه کرد. چندتا کبوتر از جنس خودش. آشنا نبودن ولی عجیب به نگاه تکبال آشنا می زدن. کبوتر هایی شاد و شیطون و نوبالغ، با پرواز های ناوارد ولی پر حرارت. چلچله کشید زیر شاخه گلابی و محو تماشا شد. کبوتر ها بین زمین و هوا سر به سر هم می ذاشتن و آخرش هم چندتایی با هم ولو شدن روی شاخه ها و زدن به خنده. چلچله نتونست نخنده و شاید همین خندهش بود که باعث شد کبوتر ها ببیننش. تقریبا توی حال و هوای خود چلچله بودن. تازه پرواز، پر شور، کم تجربه.
-اینجا رو ببین! این توی زمستون اینجا چیکار می کنه؟
چلچله خندید.
-سلام. شما ها کبوترید؟
-مثل اینکه بله.
-مثل اینکه؟
-نه بابا ما واقعا کبوتریم این رنگین پر داره شوخی می کنه.
-اون درست میگه ما کبوتریم ولی تو وسط زمستون اینجا چیکار می کنی؟
چلچله لحظه ای آه کوتاهی کشید ولی خیلی زود لبخند همیشگیش برگشت.
-من نمی دونم. از بهار جا موندم. پروازم ممکن نشد. هنوز هم درست و حسابی ممکن نیست.
یکی از کبوتر ها که پر های بلندی داشت خودش رو بالا کشید و گفت:
-بد هم نیستی. من موقع پرواز کردن دیدمت تو خوب می پری ولی تمرین لازم داری. درست مثل خود ما.
چلچله دوباره خندید.
-آره خوب شما ها هم همچین بی نقص نمی پرید. هی من شما ها رو قبلا هم دیدم. اون زمان خیلی خیلی کوچیک بودین. روی شونه های اون هدهده که می بردتون بالا و یادتون می داد بپرین.
یکی از کبوتر ها که از نظر چلچله زیادی هوای پر های رنگ وارنگش رو داشت با خنده گفت:
-راست میگه خوشپرواز من1چیز هایی از هدهد یادمه. چه پدری ازش در اومد تا ما پریدیم!راستی الان اینجاست؟
چلچله در حالی که توی گذشته های خیلی دور غرق شده بود جوابش رو داد.
-نه، خیلی وقته رفته. الان یکی دیگه اینجاست. اون هم کبوتره. اوناهاش! عه! کوش کجا رفت؟
چلچله تکبال رو ندید ولی خوشپرواز با پر های بلندش اشاره ای به انتهای یکی از شاخه های سپیدار کرد و خندید.
-اونجاست!وای رنگین پر ببین! چقدر شکل ماست!
رنگین پر نگاه کرد.
-اینکه شکل ما نیستش که!
چلچله دخالت کرد.
-هست دیگه! آخه اون هم کبوتره. ولی پرواز نمی کنه.
کبوتر های نوبالغ تعجب کردن.
-اصلا نمی پره؟ یعنی اصلا؟
چلچله شونه بالا انداخت.
-گفتم که، اصلا.
رنگین پر متفکر نگاهش رو به لای شاخه ها دنبال تکبال سر داد.
-تو مطمئنی اون کبوتره؟ آخه انگار شبیه کبوتر ها نیست!
خوشپرواز با اطمینان گفت:
-چرا هست. اون کبوتره. راست میگی شبیه ما نیست ولی نمی دونم چرا. اون1کمی عجیبه.
خوشپرواز این رو گفت و بدون اخطار پرید و رفت لای شاخه هایی که تکبال وسطشون مخفی شده بود. چلچله خواست مانعش بشه ولی دیر شده بود. همراه باقی کبوتر ها پریدن و رفتن دنبال خوشپرواز که دیگه به تکبال رسیده بود.
-سلام. تو چه عجیبی! تو چه جور کبوتری هستی؟
تکبال انگار از جهانی جدا و دور بیرون اومده باشه نگاهش کرد.
-چه قشنگه!
این فکر بلافاصله از سرش گذشت و بلافاصله با چیدن یکی از پر های زیر بالش به جای کرکس غایب خودش رو مجازات کرد.
-من خوشپروازم. آقای خوشپرواز مهربون و فضول که اومده بهت بگه اینجا که قایم شدی اصلا امن نیست چون از اون گوشه که ما فرود اومده بودیم راحت دیده میشی در حالی که تو اونجا رو نمی بینی.
تکبال به اون کبوتر با پر های بلندش خیره شد. مونده بود بهش چی بگه. خوشپرواز خودش سکوت رو شکست.
-داری فکر می کنی بهم چی بگی؟ هیچی نگو فقط دفعه دیگه بلد بشو و درست انجامش بده اگر خواستی دوباره قایم بشی.
خوشپرواز این رو گفت و خندید. تکبال هم لبخند زد. خوشپرواز آماده شد که بپره و بره. تکبال با خنده ای از جنس آشنایی گفت:
-ممنونم آقای خوشپرواز. یادم می مونه.
خوشپرواز پر های بلندش رو تاب داد و پرید.
-رنگین پر بیا!
اون ها در1چشم به هم زدن پرواز کردن، دستی برای چلچله تکون دادن و رفتن. تکبال بهشون خیره شده بود که بی هوا و شاد و سبکبال می رفتن. اون ها دیروز خودش بودن. چقدر دلش می خواست می شد به زمان بیخیالی خودش برگرده! نمی شد. طنینی تلخ از جنس حقیقت که توی وجودش پیچید.
-تا ابد اینطوری باقی نمی مونن. همون طور که تو نموندی! نوبت خیال اون ها هم می رسه.
تکبال هیچ از این فکر خوشش نیومد. در حالی که از ته دل دعا می کرد اینطوری نباشه، به طرف صدای فرود چلچله برگشت. چلچله به جای فاخته در کنارش نشسته بود. تکبال بغضش رو خورد و نگاه خیسش رو از چلچله دزدید.
روز ها دیگه شبیه روز نبودن. تکبال هم خیالش نبود که چه رنگی باشن. برای تکبال همه چیز داشت آهسته آهسته به طرف تاریکی می رفت. از کرکس می ترسید، از شهپر می ترسید، از لحظه های بعد می ترسید، برای فاخته می ترسید، از خشم خورشید می ترسید، از تکمار که این روز ها مثل تیر بلا نقشه های مدل به مدل سرشون می ریخت و به شدت برای گرفتنش زور می زد می ترسید، از خودش و از سرمای زمستون که انگار خیال داشت ابدی بشه می ترسید، از زندگی می ترسید!
پایان وحشتناک محبت بین فاخته و باز چنان وحشتی بهش می داد که گاهی شب ها کابوس می دید و از اونجایی که نمی تونست چیزی رو از کرکس مخفی نگه داره و اون خواه ناخواه می فهمید، پریشونی های خواب و بیداریش کرکس رو حسابی عصبانی می کرد. فشار های کرکس بیشتر و بیشتر می شد. شهپر و فاخته و خود تکبال با حال و هوای آشفتهش بدون اینکه بدونن در بیشتر شدن این فشار ها حسابی نقش داشتن. این وسط، شهپر خیلی طوریش نمی شد. هر زمان با کرکس درگیر می شدن از پس خودش بر می اومد و گاهی حتی می تونست به روشی که کسی نمی فهمید چیه تکبال رو هم تا حدی از دردسر نجات بده. فاخته هم که نبود تا چیزی متوجهش باشه. می موند تکبال که انگار هرچی بیشتر فشار می دید، دیوونه تر می شد. کرکس که زورش به شهپر نرسیده بود تمام حرصش رو سر حضور فاخته می ریخت و حسابی با این حضور غایب درگیر بود و تکبال هم که دیگه حوصله مصلحت رو نداشت، حسابی درگیر می شد و حسابی ضربه می دید. تکبال دیگه به ضربه عادت کرده بود. با ماجرا های تکمار هم کاری نمی تونست کنه. فعلا که بین بقیه و زیر پرچم تعلیمات وحشیانه خورشید که گاهی واقعا دردسری بودن جاش نسبتا امن بود. و فاخته. تکبال حس می کرد از درد این فشار له میشه. به توصیه خورشید و شهپر بار ها سعی کرده بود پرسشی که اون ها ازش می پرسیدن رو از خودش بپرسه.
-چی می خوام؟ از این پرنده غیر بومی چی می خوام؟ مگه نه اینکه اون مال اینجا نبود و نیست؟ مگه من نمی دونستم؟ مگه نمی دونستم که اون دیر یا زود باید بره؟ اصلا چرا با خشم و حرف هام اذیتش می کنم؟ تقصیر اون چیه که من مدل جدیدش رو تأیید نمی کنم؟ اون که ازم نخواسته بود من مثل دیوونه ها دلبستهش بشم. حالا اصلا حرف حسابم چیه؟ اون دیگه1پروازی نیمه کامل شده. بهار که بیاد باید بپره و بره. من باید کلی هم دلم بخواد پروازش رو ببینم.
-تکی! چی شده؟ اینهمه اشک رو از کجا میاری؟ تکی! بسه اینطوری گریه نکن! باز فکرت کجا رفته کبوتر مسخره!
تکبال با شنیدن صدای خورشید از جا نپرید. دیگه عادت کرده بود. خورشید ازش نپرسید به چی فکر می کرد. خودش می دونست. صاف رفت سر اصل مطلب.
-تو چته تکی؟ مگه زده به سرت؟ آخه الان مشکلت چیه؟ واقعا چه انتظاری داری؟ اینکه بیخیال زندگی آسمونیش بشه و کنار تو بشینه تا عمرش سر بیاد؟ اون دیگه بزرگ شده و زیر پر تو جاش نمیشه تکی! این رو می فهمی؟ اصلا مگه تو برای اون افرایی ها جز این دلت می خواست؟ خوشبختی1پرنده به پریدنشه. یعنی تو پروازش رو نمی خوایی؟ اه! تکی! چقدر متنفرم از این مدلت عوضی1حرفی بزن!
تکبال نمی تونست بگه. توی دلش پر بود از فریاد تمام حرف هایی که اشک اجازه نمی داد بگه.
-باز. اون باز خطرناکه. من می خوام بپره. فاخته من باید بپره. پرواز کنه و وسط آسمون خوشبخت بشه. باز پرپرش می کنه. داقونش می کنه. نابودش می کنه. اون باز خطرناکه. این قصه پایانش خیلی تاریکه. من نمی خوام. من نمی تونم. من تحملش رو ندارم. من میمیرم.
خورشید به سیل اشک های تکبال که با ترکیدن بغضش دیگه آزاد شده بودن و همچنین با ادامه سکوتش به شدت از جا در رفت.
-اُهُ!احمق روانی! خفه شو! قیافه نکبتش رو ببین! موجود به درد نخور آشغالی تو خجالت نمی کشی؟ درست گوش بده دیوونه مسخره ببین چی بهت میگم! اون موجود حالا دیگه1پرنده بالغه و خیلی مسخره هست اگر خیال کنی خیال داره به مدل پسند تو زندگی کنه. تو بخوایی یا نخوایی اون باید بره دنبال تجربه و دنبال سرنوشت و دنبال مسیر زندگیش. تو هم دندت نرم می خواستی دلت رو آویزونش نکنی.
شهپر رسید و تمومش کرد.
-خورشید!داری چیکار می کنی! مگه نمی بینی الانه که دق کنه؟ بسه دیگه دست بردار.
خورشید بی مکث از جا پرید و با همون خشم هوار زد:
-تو یکی دیگه خفه شو! خیال کردی خیلی قهرمانی؟ می دونی چیکار کردی نکبت؟ کرکس تمام تلافی حرص از تو رو ریخت سر این! حالا هم تهدید کرده اگر تو نزدیکش بشی جفتتون رو نفله کنه. تو نفهم دیوونه از همه این ها احمق تری.
شهپر صبورانه گوش داد.
-باشه. باشه هرچی تو میگی درسته. حالا دیگه بلند شو این بیچاره رو ول کن پدرش رو درآوردی!
خورشید خنده زشتی تحویلش داد.
-بلند شم تو بشینی؟ پر روی مغز علفی؟
شهپر با همون صبوری جوابش رو داد:
-نه. من جای تو نمیشینم. هر کسی جای خودش. بلند شو بریم پیش کرکس. انتهای توتستان منتظره که بهش ملحق بشیم. این فسقلیش رو هم ببریم. البته گفت تو ببری.
خورشید بلافاصله انگار یکی دیگه شد. توی اون دسته عجیب1قانون مثبت خیلی سفت اجرا می شد. هر ماجرایی جای خودش رو داشت. اون لحظه که کرکس در نقطه ای منتظر رسیدن خورشید و شهپر بود ماجرای تکمار وسط بود و باید از محدوده خشم ماجرای قبلی می زدن بیرون. خورشید و بقیه این قانون ناگفته رو خیلی خوب اجراش می کردن. روی همین حساب بود که خورشید اون لحظه انگار هیچ حرفی پیش از این در بین نبود و شهپر انگار که تازه رسیده بود.
-اونجا واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟
شهپر همچنان آروم و صبور نگاهش می کرد.
-توضیح نداد. فقط گفت بریم اونجا و1چیز هایی در مورد مخفیگاه موش ها تحویلم داد که زیاد نفهمیدم. کبوتر رو هم واسه این گفت ببریم که مشکی هم همراه ماست و کرکس دلش نمی خواد اینجا بذاردش.
خورشید متفکر بهش خیره شد.
-ولی اگر مشکلی پیش بیاد که…
شهپر سری به علامت نفی تکون داد.
-قرار نیست بجنگیم. ظاهرا خطری نیست. حالا بجنب تا سریع تر برسیم وگرنه کرکس خیال می کنه من دیر جنبیدم.
درگیری های منطقه سکویا با دسته مار ها داشت خطرناک می شد. لحظه ای نبود که خفاش ها و کلاغ های منطقه سکویا منطظر وقوع1اتفاق عجیب نباشن و زمانی نبود که با آرامش چشم هاشون رو کاملا ببندن. تکبال دیگه داشت واقعا می برید. بقیه اما انگار با این مدل ماجرا ها زاده شده بودن، عین خیالشون نبود. خورشید همچنان تاریک بود. تاریک، تلخ، تنها، اما هشیار.
-خورشید!
نجوایی بسیار نامفهوم و نامحسوس بود ولی برای بیدار کردن خورشید از خوابی سبک همین اندازه کفایت می کرد. از4شب پیش که خبر قصد شبیخون افراد تکمار به منطقه سکویا برای دسترسی به اون کبوتر بی پرواز رسیده بود، تمام خفاش ها به همراه خورشید و شهپر و کرکس و تکبال شب رو در کنار هم صبح می کردن. قرار نبود حمله ای که کسی نمی دونست کی می خواد اتفاق بی افته سر و صدایی داشته باشه و این اوضاع رو بدتر می کرد.
تکبال بعد از چندتا ماجرای پشت سر هم که تمامشون به خیر گذشته بود دیگه اصلا تنهایی نداشت. این در اون شرایط بی نهایت اذیتش می کرد ولی چاره ای نبود. اگر هم بود تکبال نه توان اعتراض رو در خودش می دید نه حوصلهش رو داشت. در مدت این4شب هم که اوضاع حسابی خطرناک شده بود و منطقه سکویا در حالت آماده باش کامل به سر می برد. تکبال حس می کرد در این امر مقصره. اگر توی اون درگیری آخری لو نمی رفت الان اوضاع این نبود. تکمار دیوانه وار از هر طرف دردسر روی سرشون می ریخت و فقط می خواست تا اون کبوتر به مرحله خورشید نرسیده دستش بهش برسه. کسی هرگز به تقصیر تکبال اشاره نکرد. تکبال ولی از این احساس تاریک حسابی اذیت می شد به خصوص زمان هایی که می دید بقیه برای حفظش به چه دردسری افتادن.
اون شب، تکبال بین کرکس و خورشید به خوابی ناآرام و سیاه از کابوس های مدل به مدل فرو رفته بود و نفهمید چقدر گذشت که اول نجوای بی صدای کرکس و بعد تکون خیلی آروم دست خورشید از کابوس هاش بیرونش کشیدن. خورشید چابک از جا پرید و در سکوت کامل بهش فهموند که هیچی نگه. تکبال بی صدا و از پشت پلک های نیمه بستهش به اطراف نظر انداخت. همه بیدار بودن و داشتن خیلی دزدانه آماده می شدن و بقیه رو هم اگر خواب بودن بیدار می کردن. تکبال مونده بود با وجود این سکوت نیمه شب که با باقی نیمه شب ها هیچ فرقی نمی کرد، بقیه از چی اینهمه احتیاط می کنن؟ ولی این چندان براش طولانی نشد. لحظه ای با دیدن چیزی شبیه سایه1شاخه خشک که باد حرکتش می داد به نقطه ای کمی پایین تر از شاخه های زیر پا هاشون دقیق شد و دست خورشید چه به موقع از خروج فریاد وحشتش پیشگیری کرد! مار هایی به درازی طول درخت های کاج اون طرف جنگل، خیلی آروم و بی صدا از درختی که اون3تا بالاش سنگر گرفته بودن بالا کشیده و تقریبا فاصله ای با شاخه های بالایی که تکبال و خورشید روشون نیمخیز بودن نداشتن. تکبال سر برگردوند که به کرکس پناه ببره. کرکس نبود. کی رفته بود؟ تکبال با نگاهی پر از وحشت دنبالش گشت ولی کرکس هیچ کجا نبود. خورشید بی حرف شونه هاش رو فشار داد تا بهش احساس امنیت بده و در ضمن بهش یادآور بشه که تحت هیچ شرایطی نه صدایی ازش در بیاد نه حرکت اضافی کنه. مارها درست پایین پا هاشون بودن و تنها1حرکت اضافی لازم بود تا با1خیز سریع و البته صد درصد موفق، به هدفشون برسن و دیگه هیچ کاری نشه کرد. تکبال بهت زده به پایین، همونجایی که مارهای کابوس وار آهسته و بی صدا با حرکات کند بالا می اومدن و بهش نزدیک و نزدیک تر می شدن خیره مونده بود و اگر هم می خواست قدرت حرکت نداشت. تمام دنیا انگار در سکوتی جهنمی فرو رفته و زمان انگار برای همیشه سنگ شده و از حرکت ایستاده بود. فقط چند لحظه این وضع ادامه داشت. چند لحظه ای که تکبال نفهمید چقدر بوده ولی اندازه سال ها براش گذشت. در1لحظه انگار دستی به ضرب هرچه تمام تر صدا و حرکت زمان و جهان رو بهش برگردوند. تکبال فقط نور کدری رو دید که در1لحظه از تمام اطراف درخشید و هم زمان سوتی که در1زمان از محل درخشش نور کدر بلند شد و بلافاصله هر2خاموش شدن ولی در کمتر از کسری از ثانیه بعد از اون دنیا انگار منفجر شد. جنگ با چنان سرعتی شروع شد و شدت گرفت که تکبال نتونست اول ماجرا رو ببینه.
هم زمان با این شروع علامت سرخ رنگی از ناکجا دیده شد و خورشید مثل فشنگی که از تفنگش در رفته باشه تکبال رو برداشت و پرواز کرد. اتفاق چنان سریع بود که تکبال چند ثانیه بعد فهمید که وسط آسمون شب همراه خورشید به سرعت هرچه تمام تر داره از مهلکه دور میشه. خواست داد بزنه و بگه مارها که نمی تونن پرواز کنن چرا اینهمه سریع میریم ولی سرعت پرواز خورشید چنان زیاد بود که باد با شدتی جنون آمیز انگار می زد که هوا رو توی شش های تکبال بترکونه. تکبال به زور نفسی کشید ولی توانی برای حرف زدن نداشت. خیلی زود جوابش رو گرفت. شاهین ها مثل بلای آسمونی از هر طرف، اطراف، زیر پا و بالای سر حمله کردن. ظاهرا تکمار دست خورشید رو خونده بود ولی مثل اینکه برای سرعت زیادش نتونسته بود هیچ فکری کنه. خورشید نه می جنگید نه دفاع می کرد. فقط مثل تیر می رفت. شاهین ها چنان زیاد و چنان نزدیک بودن که تکبال می تونست ضربه های بال هاشون که برای سریع تر و بالا تر پریدن به تنه های سنگینشون می خورد رو احساس کنه. شواهد می گفتن که شاهین ها نمی خوان یا نمی تونن اون شب دست خالی برگردن چون با تمام توان سعی می کردن برسن و موفق بشن. تکبال می دید که چندتاشون شونه به شونه خورشید پرواز می کردن و در1لحظه2تاشون از2طرف به شونه های خورشید چنگ انداختن و بر اثر چرخش های دیوانه وار خورشید آویزون شدن ولی رهاش نکردن. مثل کرم شروع کردن به بالا اومدن و پیش رفتن. تکبال با تمام قدرتش همه ترسش رو آزاد کرد. صدای جیغ بلند و کشداری که از حنجرهش خارج شد و تکبال نمی شناخت و چیزی شبیه انفجاری مهیب که انگار آسمون منطقه رو لرزوند. تکبال با شنیدن فریاد خورشید چشم باز کرد و از وحشتی مضاعف دوباره جیغ کشید. چیزی که می دید شبیه به آتیش بازی های آسمونی بود. چندین نقطه شعله ور که جیغ می کشیدن و دور خودشون می چرخیدن و توی آسمون پیچ و تاب می خوردن، چندین شاهین که بی باک و بیخیال هر اتفاقی بین نور شعله های متحرک و بین دود متعفن و نفرت انگیزی که از هر طرف بلند شده بود به طرفشون شیرجه می زدن، و بدتر از همه پر های خورشید که آتیش گرفته بودن. تکبال لحظه ای مات از وحشت به مقابل خیره شد و بعد انگار عقلش رو باخته باشه چشم هاش رو بست و با تمام زورش جیغ کشید. هر آن منتظر بود که آتیش پر های خورشید بهش برسه و آتیشش بزنه یا اینکه چنگال قدرتمند شاهینی بهش چنگ بندازه. در هر2حالت، پایان بدی بود. تکبال بی اختیار و با تمام توان فقط جیغ می کشید و چنان ترسیده بود که از فرود سقوط مانند خورشید هیچی نفهمید و فقط زمانی متوجه اوضاع شد که با سرعتی وحشتناک همراه خورشید به یخ های نازک روی رودخونه خورد، با صدای جرق جرق کشدار و بلندی اون ها رو خورد کرد و داخل آب های منجمد رودخونه فرو رفت. نفهمید چقدر گذشت ولی تمام وجودش یخ زده بود. تکبال زیر آب بود. نمی تونست نفس بکشه. نمی تونست بالا بیاد. نمی تونست حرکتی کنه. فقط داشت می مرد. از سرما، از کمبود هوا، از ترس. تکبال در دل نیمه شب، زیر آب های سیاه و شبزده رودخونه، درست در حصار شاهین هایی که بالای سرشون می چرخیدن و منتظر بالا اومدنشون بودن، در چنگال مرگی حتمی گرفتار شده و خورشید هم در کنارش بود.
-عجب تو نفهمی تکی! چیزی نمونده بود هر جفتمون رو بفرستی جهنم! آخه این چه غلطی بود کردی؟
تکبال با شنیدن این صدای عصبانی ولی آشنا چشم های سنگین و دردناکش رو باز کرد. خورشید رو اولش نشناخت.
-خورشید!چه افتضاح شدی! این چه قیافه ایه؟
خورشید با نگاهی خسته که حرص درش موج می زد بهش چشم غره رفت.
-زهر مار!تو احمق ترین موجودی هستی که من توی تمام عمرم دیدم. تازه میگی این چه قیافه ایه؟ خوب تو اینطوریم کردی نکبت!
تکبال چنان حیرت کرد که دردش یادش رفت. خواست از جا بپره ولی دست های خورشید مانعش شدن.
-همینجا بی افت نکبت بی خاصیت. چند لحظه همینجا بمون تا قشنگ بیدار بشی.
تکبال1دفعه یادش اومد چی شده.
-خورشید!شاهین ها، آتیش، آب، خورشید!
خورشید با حرص روی برگ های یخزده فشارش داد.
-بهت میگم حرکت نکن موجود کوفتی دیوونه! اون عوضی ها اینجا نیستن. ولی دیر یا زود اینجا خواهند بود. ما باید بریم ولی با این مدلی که تو ایکبیری بوق واسهم درست کردی پرواز کردن واسه من به این سادگی ممکن نیست.
تکبال حالا با حواس جمع تر به خورشید نگاه کرد. تمام پر های درخشانش سوخته بودن. خورشید دیگه شبیه خودش نبود.
-ولی ما افتادیم توی رودخونه!
-بله بی مغز البته نیفتادیم، پریدیم توی رودخونه. چون جناب حالو لطف کردی و آتیشمون زدی. تکی! تو جدی فکر هم می کنی؟ یعنی هیچ زمانی واسهت پیش اومده که برای انجام غلطی که می خوایی کنی فکرت رو خسته کنی ببینی عقلت چی میگه؟
تکبال نفهمید کی اشک هاش جاری شدن. اون واقعا از شاهین هایی که به خورشید چسبیده بودن ترسیده و خواست نجاتش بده و حالا این حقش نبود. تازه، خودش هم خیس شده بود و گذشته از اینکه تا پای مرگ ترسیده و خسته بود، به ضرب تمام به اون یخ های سرد برخورد کرده و چیزی نمونده بود قلبش زیر آب های سرد از سرما و از ترس بایسته یا اون پایین غرق بشه. الان هم خورشید می گفت که اون1مقصر نفهمه.
تکبال هقهق سرمازده، ترسیده و گرفتهش رو آزاد کرد. خورشید با حرص ضربه ای به1دسته برگ خشک که اطراف1شاخه نازک چسبیده بودن هواله کرد که1دفعه شاخه شکست و برگ ها پخش شدن، به سر و روشون پاشیدن و جفتشون رو حسابی ترسوندن. تکبال گریهش بیشتر شد. خورشید لحظه ای نگاهش کرد و بعد نفس عمیقی از سر درموندگی کشید و ضربه دومش رو گرفت.
-بسیار خوب! دیگه خفه شو! دفعه بعد تا از نتیجه کاری که می کنی مطمئن نشدی اقدام های اینطوری نکن. اگر روی رودخونه نبودیم هر2تا وسط آسمون خاکستر می شدیم. درست مثل اون پرنده های مزخرف.
صدایی از دور فورا هر2تا رو متمرکز کرد. گریه تکبال و حرص خورشید انگار که اصلا نبودن. لحظه ای گوش کردن و بعد،
-تکی!دارن میان! باید بریم.
تکبال که ظاهرا تازه داشت عمق فاجعه رو می فهمید، با وحشت به خورشید نگاه کرد.
-ولی خورشید!تو نمی تونی بپری.
خورشید خودش رو کشید بالا و حالت پرواز به جسمش داد.
-این مهم نیست. فقط باید بریم.
خورشید تکبال خیس و خسته رو برداشت و پرید. در پرش اول پیش از ارتفاع گرفتن سقوط کردن و خدا رحم کرد که خیلی بالا نرفته بودن. در پرش دوم هم همینطور. صدا داشت نزدیک تر می شد. خورشید شونه های تکبال رو چسبید و کمی از زمزمه بلند تر گفت:
-تکی بپر!
تکبال متحیر نگاهش کرد.
-ولی خورشید آخه من…
خورشید احتیاط رو بیخیال شد. لازم هم نبود. شاهین ها در چند متری اون ها بودن و داشتن می دیدنشون.
-خفه شو تکی فقط بپر! چشم هات رو ببند و بپر!
صدای بلند خورشید انگار وحشت نیمه خوابیده تکبال رو کاملا بیدار کرد.
-خورشید!خورشید من بی پروازم!
خورشید مثل کسی که دیگه هیچی واسه از دست دادن نداره، بی پروا هوار زد:
-تکی! بهت گفتم بپر!
تکبال چشم هاش رو بست. مژه هاش رو از شدت ترس به هم فشرد و به خورشید چسبید. شاهین ها رسیدن. تکبال با آمیزه ای از خشم و وحشت عربده ای بی شباهت به فریاد خودش کشید و با تمام قدرت بالا پرید. هم زمان دست های خورشید رو حس می کرد که به شونه هاش چنگ زده و بال های بی حسش رو به سرعت حرکت می دادن. تکبال فقط می دونست که هیچ کجا نیست. نه روی زمین نه روی درخت. فضای خالی در اطرافش بود و خورشید همراهش توی هیچ شنا می کرد و شاهین ها پشت سرشون بودن.
-فسقلی!
کرکس.
تکبال حس کرد قشنگ ترین رویای عمرش رو می بینه. چشم باز کرد و کرکس رو بالای سرش دید.
-سلام فسقلی. می بینم که خورشید رو حسابی کز دادی! جونور پدرسوخته بلای من! تو حرف نداری! باز هم از این بلا ها سرش بیار. به جای من هم آتیشش بزن.
-کرکس!خورشید چی شد؟ مار ها، شاهین ها، ما کجا هستیم؟
کرکس دستی به سرش کشید.
-چیزی نیست فسقلی. خورشید حالش خوبه. شاهین ها و مار ها بیچاره شدن. تو هم الان پیش خودمی. جات امنه. جای خورشید هم همینطور.
تکبال به زور پلک های سنگینش رو باز نگه داشت.
-کرکس!اون ها بر می گردن.
کرکس خندید و با نوک پر هاش پلک های تکبال رو بست.
-نه الان. حالا صبحه. اون ها توی روز نمیان. همه چیز درسته فسقلی. من اینجام. بخواب. راحت بخواب.
تکبال به زحمت تکون دادن1کوه تونست نجوا کنه:
-کرکس! ما چه جوری اومدیم اینجا؟
و شنید که کرکس فقط خندید و پلک های بستهش رو نوازش کرد که بسته بمونن.
-بخواب فسقلی. همه چیز درسته. بخواب.
تکبال حس کرد تمام جهان اندازه دست های کرکس کوچیک شد و اون در محدوده امنیتی بی خلل فرو رفت. پیش از اون که فرصت لذت بردن داشته باشه، به خوابی عمیق فرو رفت.
افرا.
-چه صبح بی ریختی!
فاخته با نگاهی آشکارا غمگین این رو خطاب به هیچ کسی گفت. باز لبخند گرمی تحویلش داد.
-نه اینهمه. از اونجا که تو تماشا می کنی معلومه قشنگ نیست. بیا بیرون از اینجا ببین نظرت عوض میشه.
فاخته بی حوصله شونه بالا انداخت.
-صبح زمستون که اینجا اونجا نداره. از هر جهنمی ببینی بی ریخته.
باز با همدردی نگاهش کرد.
-چی شده فاخته؟ کسی سر به سرت گذاشته؟
فاخته چشم هاش رو بست. باز نزدیک تر خزید.
-فاخته!باز اون مسخره اذیتت کرده؟
فاخته سرش رو تکیه داد به دریچه و هیچی نگفت. باز اطراف رو با نگاه گشت. دنبال هیچی نبود فقط دلش می خواست تکبال رو الان اونجا نبینه. ندید. نفهمید که تکبال اون طرف شاخه های کلفت سیب خودش رو مخفی کرد. چیزی از گفته هاشون نمی شنید و نمی خواست هم که بشنوه. فاخته رو نمی تونست ببینه ولی دعا می کرد خوشحال تر از چند روز آخریش باشه. حضور باز این طرف دریچه شاید شادش می کرد و تکبال خیال نداشت این رو ازش بگیره. پس پشت شاخه های سیب باقی موند تا زمان برای اون2تا طولانی تر بشه. فاخته ندید چون چشم هاش بسته بود. باز هم ندید چون تکبال به موقع عقب کشید.
-فاخته!بگو چی شده؟ بابا بیا بیرون ببینم تو در چه حالی آخه؟
فاخته کلافه ولی بی فریاد کشید عقب.
-اه! تو هم فقط بگو بیا بیرون. نمی فهمم بیچاره تر از خودم کجا میشه ببینم؟ این از تو که فقط می خوایی از اینجا در بیام و هی میگی خوش می گذره، اون هم از اون که…
باز آروم دستی به نشان تسلیم بالا کرد.
-باشه باشه اگر تو نمی خوایی اصلا دیگه نمیگم باشه؟ حالا بخند. بخند دیگه! آفرین حالا بهتر شد. حالا بگو ببینم اون از اون که چی؟ منظورت از اون همون کبوتر نماست؟
فاخته این دفعه بی تردید سر تکون داد. باز زد به بیخیالی ولی آروم کشید طرف دریچه.
-به من بگو ببینم مگه چیکارت کرده؟
فاخته آهی کشید.
-نمی دونم. خسته شدم از دستش! اعصابم رو خورد کرده. انگار از خودم برای خودم نگران تره. به من که می رسه حس تجربه اضافی می زنه به سرش. نکن! نرو! احتیاط کن! مواظب باش!اشتباه می کنی! درست نیست! اون بیرون نا امنه! اون باز خطرناکه! اه! حالم به هم می خوره از همه چیز اینجا!
باز نفرتش رو به زور قورت داد.
-اون خیال می کنه خیلی می فهمه؟ چون من اسمم بازه پس خطرناکم؟ من که تا الان کاری برای اذیت کردنت انجام ندادم ولی اون ظاهرا انجام داده. از قیافهت مشخصه. الان گیر سر خطرناک بودن منه؟
فاخته چشم باز کرد و به باز خیره شد.
-نه. این بهانه هست. گیر سر خودمه.
باز پوزخندش رو خورد.
-و تو اینهمه براش عزیزی؟
فاخته چشم هاش رو تنگ کرد.
-نه. من لازمم.
باز نتونست حیرتش رو مخفی کنه.
-تو لازمی؟ لازم برای چی؟ به چه کارش میایی؟ اون که شکاری نیست!
فاخته نگاهش کرد.
-لازمم که بشنوم.
باز تقریبا داد زد:
-بشنوی؟ چی رو باید بشنوی که اینهمه لازمه؟
فاخته به دریچه تکیه داد و با نگاهی که چیزی از داخلش مشخص نبود به باز و شاید هم فقط به مقابل خیره شد.
-قصه بشنوم. من خوب می شنوم.
باز دستی تکون داد.
-به من بگو ماجرای این قصه ها چی هستن؟ تو که هیچ وقت نگفتی.
فاخته حتی مژه نزد.
-اون میگه، اون میگه، باز! اون میگه جفت1کرکسه!
باز چنان از جا پرید که کم مونده بود عقبی از روی شاخه پرت بشه پایین.
-چی؟! جفت کرکس؟ اون هم1کبوتر؟ اون هم این کبوترنما؟! چه حرف چرندی! تو تا حالا کرکس دیدی فاخته؟ می دونی اون ها چطوری هستن؟ به تفاوت های1کبوتر و1کرکس آگاهی داری؟
فاخته با نفرت تقریبا زمزمه کرد:
-اگر کرکس ها رو می دیدم هم فرقی نمی کرد. چون کرکس این کبوترنما1کرکس معمولی نیست. این موجودی که توصیفش کرده1هیولای وحشتناکه.
باز با چیزی شبیه ترس بهش خیره شد.
-اون گفت و تو هم باور کردی؟
فاخته1لحظه به فکر فرو رفت.
-باور؟ نمی دونم. راستش خیلی به نظرم درست نرسید ولی… نه باور نکردم. یعنی، نمی شد که باور کنم.
باز با نگاهی عجیب بهش خیره مونده بود.
-نمی شد؟ یعنی چی نمی شد؟
فاخته حوصله نداشت نگاه باز رو ترجمه کنه.
-خوب آخه من حتی1بار هم هیچی ندیدم که بفهمم درست میگه.
باز بلند خندید.
-یعنی تو واقعا منتظر بودی1کرکس هیولا ببینی که جفت اون کبوتر اسمیه؟ خوب بهش می گفتی می بردت نشونت می داد.
باز دیگه قهقهه می زد. فاخته نمی خندید و به خنده باز هم معترض نبود.
-بهش گفتم. چند باری گفتم ولی اون گفت کرکس ترجیح میده خفاش هاش با من رو به رو نشیم.
باز هنوز انگار آماده بود که از جا بپره.
-پس چرا تا حالا شنوندهش بودی؟ تو حتی1بار هم به سرت نزد که اون مسخره به مسخره گرفتدت؟ تو واقعا گذاشتی اینطوری خیال کنه و الان هم توی فکر مسخرهش صاحب حِسِت باشه که تا هر زمان بخواد با این مزخرف ها بچرخوندش تا خودش تفریح کنه؟ فاخته این رفیقت عقل توی سرش نیست! از بس بی پرواز مونده و دیده نشده خل شده. اینطوری تلافی در آورده و حالا اگر تو دیگه نباشی باید1تفریح دیگه پیدا کنه برای خودش و اون این رو نمی خواد و تو هم مثل1دسته پر همچین اجازه ای بهش دادی. آخه برای چی؟
باز با دیدن سکوت فاخته بهش نگاه کرد.
-فاخته!گریه می کنی؟ چرا؟ من اصلا نمی خواستم ناراحتت کنم. گریه نکن خوب؟ ببخشید. دیگه اصلا هیچی نمیگم گریه نکن خوب؟ فاخته! ببین! به خاطر من. …
فاخته که آروم تر شد، باز با صدایی که سعی می کرد هشدار دهنده نباشه پرسید:
-اون دیگه چی ها میگه؟
فاخته نفس عمیقی کشید.
-میگه با خفاش ها توی1منطقه هستن. اون ها زیردست های کرکسه هستن. میگه ماجرا های ترسناکی براشون پیش میاد. میگه با مار ها طرف میشن و ازشون می برن. میگه1عقابی بینشون هست که برق می زنه و ازش بر میاد بدون هیچی آتیش درست کنه و…
باز لحظه ای به فاخته خیره موند و بعد آهسته عقب رفت و به شاخه پشت سرش تکیه داد. سرش رو عقب انداخت و لحظه ای همون طور بی حرکت باقی موند.
-فاخته! اون موجود به درد نخور به تلافی ناکامی های خودِ به درد نخورش مسخرهت کرده. تو اصلا نباید به همچین چیزی ادامه بدی.
فاخته1دفعه چشم باز کرد و با خشم بهش خیره شد.
-بله نباید ادامه بدم. و حتما هم باید بپرم بیام بیرون توی بغل تو آره؟
باز که دقیقا می خواست همین رو بگه با این هشداری که گرفت فورا حرفش رو عوض کرد.
-نه نه!اصلا! البته من خیلی خوشحال میشم اگر تو همچین کاری کنی ولی واقعا این رو نمی خوام بگم. من خیلی دوستت دارم فاخته ولی دلم نمی خواد بهت فشار بیاد. همونجا که هستی بمون تا زمستون دست برداره و اوضاعت امن بشه و هر وقت دلت خواست بیا بیرون ولی به این مسخره بازی ادامه نده! اون موجود بهت کلک زده و تو دیگه عاقل شدی. همین و بس.
فاخته هیچی نگفت. باز دستش رو گذاشت روی لبه دریچه و خودش رو تا حد امکان کشید به طرف داخل. فاخته گفت:
-سلام تکی!
باز عقب کشید و بی عجله پرواز کرد و رفت. فاخته از دریچه کشید کنار، آروم بستش و تکیه داد به دیوار. تکبال بی صدا وارد لونه شد، پیش رفت و دستش رو گرفت.
-سلام فاخته! به خاطر اون متنفرم که دفعه پیش گفتم معذرت می خوام. تو اون باز رو دوستش داری و ابراز نفرت من ازش اصلا درست نبود. سعی می کنم این رو دیگه هرگز نگم.
فاخته سر بالا کرد ولی توی نگاهش لبخند نبود. تکبال هم همین طور. هر2تا انگار کدر بودن. کدر و تاریک و سرد. مثل زمستون!.
دیدگاه های پیشین: (4)
آریا
یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 20:02
سلام بر پریسای عزیز
ممنونم دوسته عزیزم
خسته نباشی
خیلی وقت ها از کارایی که تکی میکنه حرسی میشم خخخ
یه خسته نباشی ی ویژه تقدیمت دوسته عزیز چون میدونم نوشتنش داره سخت میشه
سلامت و شاد کام باشی عزیز
ایزد خیلی نگهدارت
پاسخ:
سلام آریای عزیز. دوست خوب من.
از دست این کبوتره حرصی شدید؟ اگر عاقل بود که الان وسط این گرفتاری ها گیر نمی کرد که!
درست میگی آریا. داره سخت میشه. نوشتنش داره خیلی سخت میشه آریا! ممنونم! ولی تو از کجا؟؟؟
ممنونم آریا. ممنونم آریا.
شاد باشی! خیلی شاد! خیلی زیاد!.
حسین آگاهی
یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 21:30
سلام. خیلی مهیج و ترسناک بود این قسمت.
خدا بقیه اش رو به خیر بگذرونه.
راستی من که نفهمیدم بالاخره تکبال پرواز کرد یا نه؟
چی شد؟
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
خدا به خیر کنه! واقعا لازمه که خود خدا به خیر کنه وگرنه این دیوونه ها که اهل خیر نیستن.
خود تکبال هم نفهمید آخرش پرید یا نپرید و اون کرکس…هم هیچی نگفت. بلاخره این عقل و تحلیل نداشته این کبوتر باید1جایی به کارش بیاد که فعلا نمیاد.
ایام به کام.
آریا
یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 23:02
خواهش میکنم عزیز
این چه حرفیه دوسته گلم
من ازت یه دنیااا ممنونم پریسای عزیز
الاهی خدا کمکت کنه عزیز که تمامش کنی و یه ذره اذیت نشی
آمین
خیلی ممنونتم پریسا جان
موفق باشی آبجیه گلم
پاسخ:
هرچی خدا بخواد همون میشه. کاش چیزی رو بخواد که من هم دلم بخواد و اگر جز این باشه هم من معترض نیستم. اون خداست و بیشتر می دونه. فقط کاش سنگین نخواد بیش از این برام.
شاد باشی دوست من.
آریا
دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 12:48
سلام پریسای عزیز
امیدوارم سلامت باشی
دوست عزیزم خوشحالم میکنی اگر از دلنوشته و اشعارت برامون بزاری
امیدوارم لطف و کرم خدا در هر شرایطی شامل حالت بشه
آمین
موفق و شاد کام باشی دوست ماهم
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
ممنونم از لطف دایمی که بهم داری. لطف و کرم خدا همیشه شامل حال همه ما هست ولی گاهی ما چنان توی کلاف های بی محتوا می پیچیم که راه رسیدن دست لطف خدا بهمون1خورده…خدا ببخشدم! خدا ببخشدم!
به نظرم درست میگی دوست عزیز. بهتره چند وقت1بار چیزی جز این داستان پردردسر اینجا بذارم بلکه نفسم بالا بیاد.
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.