روز چنان تیره بود که به شب پهلو می زد. بارون شلاق کش می بارید. باز با پر های خیس لب دریچه به فاخته نگاه می کرد.
-باز! تو کامل خیس شدی! توی این هوا چرا زدی بیرون؟
باز پر های خیسش رو تکوند و خندید.
-دلم هوات رو کرده بود گفتم بیخیال هوا. هوای دل رو عشقه. زدم بیرون دیگه.
فاخته نگاه مهربون و گرمش رو پاشید بهش.
-ولی تو خیس شدی. افتضاح شدی.
باز دوباره خندید.
-تو بپسندی حله.
فاخته نتونست لبخند نزنه.
-بهار که بشه از این اتفاق ها دیگه پیش نمیاد.
قیافه باز به شکل علامت سوال در اومد.
-فاخته!تو از کجا بهار رو می شناسی؟
نگاه فاخته عادی شد.
-اون کبوتره گفت. همیشه میگه. واسه همه.
باز نفرتش رو قورت داد. فاخته نگاهش به پر های خیس باز بود و ندید. شاید هم دید و خیالش نبود.
-فاخته!اون مگه همراه پاییز متولد نشد؟ از کجا بهار رو شناخته که داستانش رو واسه تو میگه؟
فاخته شونه بالا انداخت.
-نمی دونم. ولی چیز هایی که میگه قشنگن. از بهار و زمین و آسمون و ستاره ها و آفتاب و همه چیز. اگر راست باشن خیلی دیدنیه.
باز خودش رو جمع کرد تا کج بارون کمتر بهش بزنه.
-خوب بگو اون دیگه چی ها میگه. یادمه بهم گفتی قصه میگه ولی نگفتی چی میگه. بگو دیگه خیلی دلم می خواد بدونم.
فاخته به مقابل و به پشت سر باز نظر انداخت و از همونجا که ایستاده بود گفت:
-سلام تکی.
باز بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، بلافاصله ولی بدون عجله پرواز کرد و رفت. تکبال جواب سلام فاخته رو داد و وارد شد. دیگه زیاد پیش می اومد که باز رو در اون هوالی می دید و حتی مثل این دفعه، می دید که کنار دریچه در حال حرف زدن با فاخته هست و هر بار با اومدنش باز می پرید و می رفت و تکبال چقدر دلش می خواست که اون دیگه هرگز برنگرده.
-وای تکی چه بارونی میاد! اون بیرونی ها خیس شدن!
تکبال با نفرتی که نمی شد یا نمی خواست پنهانش کنه جواب داد:
-نگران نباش اون بیرونی ها الان میرن خشک میشن.
فاخته اخم کرد. تکبال ندید. داشت به پر های خودش نگاه می کرد. چنان خیس شده بودن که ازشون انگار که چندتا جوب باریک، آب می ریخت. فاخته از خیسی پر های تکبال هیچی نگفت. اصلا نفهمید. تکبال نمی دونست چرا اینهمه دلش گرفت.
-خوب چه انتظاری میشه داشته باشم ازش؟ که بیاد بگه وای تکی چرا خیس شدی؟ که اندازه باز نگرانم باشه؟ خوب نمیشه دیگه زور که نیست. بذار نشه. اصلا به جهنم!
-تکی!چیکار می کنی؟ اینقدر محکم دریچه رو زدی به هم دوباره باز شد که! برو کنار من خودم می بندم.
تکبال با نفرت از دریچه چشم برداشت.
-آره بیا ببند. شاید اون طرفش چیز های قشنگ باز هم ببینی.
فاخته نفرتش رو خورد.
-نه نمی بینم. چیز های قشنگ با اومدن تو پر زدن رفتن.
تکبال حس کرد کم مونده منفجر بشه.
-ببخشید که رسیدم! دفعه بعد طوری هماهنگ بشید که پیش از رسیدن من زمان بیشتر باشه.
فاخته شونه بالا انداخت.
-باشه بهش میگم.
تکبال فاخته رو کنار زد و گذشت. فاخته دست روی شونهش گذاشت.
-تو چته تکی؟ چرا اینطوری می کنی؟ اصلا تو حرف حسابت چیه؟ دفعه اولت نیست که وقتی می رسی اون اینجاست. هر دفعه هم مدلت اینه. اصلا تو چی میگی؟ چی می خوایی؟
تکبال خواست هوار بزنه ولی سکوت کرد. به نگاه فاخته چشم دوخت و به تلخی درک کرد که اون نگاه داره رفته رفته سرد تر و بیگانه تر میشه. هرچند خیلی آروم و شاید نامحسوس ولی تکبال حس کرد. سردش شد. فاخته هنوز نگاهش می کرد.
-تکی! ما با هم دوستیم. فقط دوستیم. این رو بفهم و اینهمه من و خودت رو اذیت نکن!.
تکبال صدایی شاید شبیه به صدای خودش رو شنید که از شدت خشم عوض شده بود.
-از اون عوضی متنفرم! می فهمی؟ ازش متنفرم متنفرم! کثافت!.
صدای چلچله درست از پشت سرشون فاخته رو آروم برگردوند و تکبال رو به شدت از جا پروند.
-آهای! چی شده سر صبح؟
فاخته لبخند زد.
-علیک سلام چلچله!
چلچله نگاهی ناراضی به تکبال انداخت.
-چی شده تکبال؟ چرا اینهمه خیسی؟
تکبال نفهمید کی و چرا بغضش ترکید.
-من؟ هیچی! هیچی! هیچی.
چلچله متعجب نگاهش کرد.
-تکبال!چته؟
تکبال سرش رو تا جایی که می شد گرفت پایین بلکه اشک هاش کمتر دیده بشن و بند بیان اما بی فایده بود. اشک هاش نه مخفی شدن و نه متوقف.
-تکبال!چیزی شده؟ تو چرا اینهمه خیسی؟ تکبال!
چلچله با حیرتی حقیقی به پر های خیس و شونه های در حال لرزیدن تکبال خیره شد. فاخته رفته بود. تکبال آرزو می کرد چلچله هم بره و نبینه اون چیزی رو که فاخته ندید یا نخواست که ببینه. ولی چلچله نرفت. اومد جلو تر و دست گذاشت روی شونه هاش.
-تکبال!تو رو خدا چی شده؟ تو داری میلرزی! نه! تو داری گریه می کنی! وای تکبال! تکبال چی شده؟
تکبال حس می کرد قلبش از شدت چیزی شبیه فشار درد گرفت.
-چیزی نیست. چیزی نیست داره بارون میاد! من سردمه. خیس شدم. سردمه!.
تکبال درست می گفت. بارون می بارید. از آسمون، از چشم هاش، بارون می بارید!.
آسمون2روز1بند بارید و بارید. تکبال سعی می کرد به خاطر نیاره که چقدر سرد و چقدر خسته و چقدر دلواپسه ولی نمی شد. تیرگی از نگاه و از سکوت و از تمام رفتارش مثل1چشمه سیاه فوران می کرد و دلیلش رو هم با خودش بالا می آورد و دردسر می ساخت. کرکس حسابی از دست تکبال و از دست فاخته عصبانی بود. از فاخته که همینطوری هم خوشش نمی اومد و حالا که می دید تکبال کلا از خودش و از کرکس و از همه چیز اطرافش بریده و سرد و خسته هست از شدت حرص به خودش می پیچید. هر لحظه و هر زمان به هر وسیله سعی می کرد توی سر تکبال فرو کنه که لازمه مهر و خاطره اون پرنده رو از دل و از ذهن و از باقی زوایای زندگیش بریزه بیرون و حواسش رو بده به خودش و اطرافش و البته جفتش. تکبال ظاهرا می گرفت و تمامش رو انجام می داد البته تا جایی که پای فاخته وسط نبود. کرکس احساس می کرد به فاخته که می رسید، چیزی شبیه1بنبست ناگذشتنی بین خودش و اهدافش حائل می شد و از شدت خشم پاک روانیش می کرد. چندین و چند بار به شدت درگیر شدن. تکبال، همون جفت فرمان بر و آروم که بدون اجازه کرکس حتی سر بالا نمی کرد، به اینجا که می رسید، درست مثل1موجود هار وحشی بدون در نظر گرفتن توان جسمی خودش با کرکس درگیر می شد و با وجود اینکه هر بار بعد از حرصی کردن کرکس از نافرمانی خودش به شدت آسیب می دید، باز هم عبرت نمی گرفت و دفعه دیگه دوباره این داستان تکرار و تکرار می شد. هر بار مثل قبل. گاهی کمی سبک تر، گاهی خیلی سنگین تر. کرکس به هیچ قیمتی حاضر نبود تحمل کنه که تکبال جایی، زمانی، موردی داشته باشه که ازش فرمان نگیره و تکبال به هیچ عنوان حتی حاضر نبود مصلحت رو در این مورد خاص مراعات کنه بلکه کمتر بلا های مدل به مدل سرش بیاد. بقیه هر بار نصیحتش می کردن که ببین با خودت چیکار می کنی؟ خوب چرا سر به سرش می ذاری؟ اون جفتته. تو هم باید به رأیش باشی دیگه. اینهمه اذیتش نکن که بزنه به سرش. …
تکبال فقط می شنید. فقط می شنید. از زمانی که خودش رو به عنوان جفت کرکس شناخته بود اوضاع همینطور پیش می رفت. تا جایی که فرمان می گرفت و همونی بود که کرکس ازش انتظار داشت اوضاع بیش از حد انتظار عالی بود. بی نقص. عالی. رویایی. مثل1خیال شیرین. ولی این فقط تا زمانی بود که تکبال هیچی نبود. هیچی جز1فرمان بر محض. و اگر1قدم از اون راه باریک مستقیم کج می رفت و منحرف می شد، وااای!
-تا کی می خوایی خودت رو دوره کنی فسقلی کرکس؟
تکبال به شدت از جا پرید.
-شهپر!این چه سِرِ مزخرفیه که هر زمان من بعد از دردسر هام تنها میشم تو پیدات میشه؟
شهپر لبخند نزد.
-شاید واقعا سری درش باشه. مثلا اینکه من موافق این دردسر هات نیستم.
تکبال حوصله نداشت بحث کنه.
-دردسر های من به تو مربوط نیست.
شهپر خشم دردناکش رو خورد.
-هست تکبال. هست. باور کن که هست. یادته1دفعه بهت گفتم من1رگم کبوتره؟
تکبال خواست شونه بالا بندازه ولی درد ضربه های سر شب که هنوز تازه بودن نفسش رو گرفت. شهپر دید و بی اختیار گفت:
-آخ!
تکبال با چیزی شبیه حیرتی بی حال نگاهش کرد.
-چی شد؟
شهپر فقط آه کشید.
-تکبال!جدی تو خسته نشدی؟
تکبال به زور خندید.
-از چی؟
-از این ضربه خوردن ها و درمون شدن ها و دوباره ضربه خوردن ها. هنوز جا داری؟ خسته نشدی؟
تکبال بی اختیار عقب کشید. مثل کسی که از چیزی مثلا آتیش بکشه عقب.
-ببین شهپر دیگه بس کن! دفعه اولت نیست که از این چیز ها توی گوشم می خونی و دفعه اولم نیست که بهت میگم از این چیز ها نمی خوام بگی.
-شهپر آشکارا عصبانی بود. خشمی بی فریاد، بی ضربه، بی صدا.
-چرا تکبال؟ چرا نمی خوایی بفهمی؟ برای چی نمی خوایی من واقعیت رو واست بگم؟ من می دونم چرا. تو هم می دونی. چون تو هم مثل من می دونی که درست میگم. چون عقلت، همون عقلی که این هیولا سعی می کنه تو فراموش کنی که داریش تعییدم می کنه. چون باهام موافقی. تکبال! تو جفت اون نبودی. این اتفاق نباید می افتاد. و حالا تو می دونی که این اشتباه بود. تمامش اشتباه بود. تو می دونی ولی تصور می کنی پروروندن این باور خطای بزرگیه. نمی خوایی بشنوی بلکه یادت بره ولی نمیره. این اشتباه بود تکبال. همه چیزش. شروعش و ادامهش. الان هم ادامه دادنش اشتباهه.
تکبال چنان از جا پرید که انگار آتیشش زدن.
-وای خدای من شهپر دیگه بس کن! بس کن بس کن دیگه بس کن نمی خوام بگی نمی خوام بگی نمی خوام نمی خوام نمی خوام نمی خوام نمی خوام نمی خوام نمی خوام بگی نمی خوام بگی نمی خوام بگی نمی خوام!!!
شهپر نگاهش کرد. تکبال به شدت پریشون بود. شهپر تا اون لحظه اینطوری ندیده بودش.
-تکبال!بس کن تکبال! گوش بده! تکبال!
تکبال1بند هوار می زد و فقط می گفت نمی خواد هیچی بشنوه. صدای فریاد شهپر و اون2تا دست که شونه های تکبال منقلب رو به شدت تکون می داد مثل1شوک آنی انگار از اون حال پروندش.
-تکبال!بهت میگم بس کن!
تکبال1لحظه به شهپر خیره موند. انگار اولین باری بود که می دیدش. بعدش با نفرت شونه هاش رو کشید عقب. شهپر دست بردار نبود. دیگه فریاد نمی زد.
-معذرت می خوام. از دستم در رفت. این کار درست نیست. فقط می خواستم تو بشنوی چون صدام بهت نمی رسید. تکبال! تو مجبور نیستی ازش در بری. واقعیت همیشه واقعیته. فرار هیچی رو عوض نمی کنه. امشب تو چنان از دستش خوردی که اگر خورشید نرسیده بود معلوم نبود الان چجوری بودی. باز هم این اتفاق تکرار میشه. لازم نیست من بگم چون تو خودت می دونی. اگر امشب تو نخوایی ازم بشنوی و نخوایی ندای عقلت رو بشنوی، همون طور که تا الان نشنیدی و ازش فرار کردی، بلاخره1زمانی ، 1جایی، سر یکی از پیچ های جاده زندگیت خواه ناخواه مجبور میشی توقف کنی، گوش بدی و تأیید کنی. من نگرانم تکبال. دلواپسم که نکنه اون زمان دیگه خیلی دیر شده باشه. تو باید الان بفهمی. الان توجه کنی و الان بهش فکر کنی. همین الان که هنوز اینقدر دیر نیست که نشه کاری کرد. زمانی که این راه رو اونقدر پیش نرفتی که دیگه نشه ازش برگشت.
تکبال با وحشت نگاهش کرد. خواست دوباره از جا بپره و جیغ بکشه ولی شهپر به سرعت پیش دستی کرد، از جا پرید و سریع اما ملایم دستش رو بالا آورد و مانع شد.
-نه!خواهش می کنم! این درست نیست تکبال. این کار تو درست نیست. مثل هوار زدن من. این کار رو نکن.
تکبال چنان حیرت کرد که یادش رفت خیال داد و بیداد داشته. کرکس هرگز اینطوری نمی گفت. فرمان های کرکس همیشه سفت و صریح و بی توضیح بودن. و البته همیشه با قاطعیتی بی تبصره و همراه خشم و در خیلی زمان ها همراه هوار. تکبال از فریاد زدن منصرف شد. شونه هاش افتادن و به کشیدن آهی عمیق بسنده کرد.
-شهپر!محض رضای خدا! از وقتی تو اومدی آرامش رو ازم گرفتی. من واقعا دلم نمی خواد تو از این چیز ها بهم بگی. به خاطر خدا دیگه تمومش کن. بذار به حال و هوای خودم باشم. بذار آرامش داشته باشم. تو با این به خیال خودت بیدارگری هات به شدت اذیتم می کنی.
شهپر نگاهش کرد. نگاهی دردناک. نگاهی تلخ ولی نه از جنس قهر. نگاهی تلخ از جنس درد. دردی که تکبال جنسش رو نمی فهمید. نگاهی گرم، دردناک و بسیار تلخ.
-تو آرامش نداری تکبال. می دونی چرا؟ چون هرچی من میگم رو تو خودت می دونی. هرچی هم جلو تر میری بیشتر بهش معتقد میشی. حس می کنی نباید اینطوری ببینی ولی مدل دیگه ای نمیشه ببینی چون عقلت میگه مدل دیگه ای نمیشه ببینی. می خوایی پسش بزنی ولی شدنی نیست چون واقعیتیه که هر روز و هر شب داری می بینیش، زندگی می کنیش، لمس می کنیش. آرامشت رو من با این گفتن ها ازت نگرفتم. آرامشی رو که تو حتی به خودت وانمود می کنی داری رو تعیید های من ازت گرفته. من حرف جدیدی برات نزدم که تو ندونی. تو می ترسی چون می بینی چیزی که با تمام وجودت از ذهنت پس می زدی رو من تعییدش می کنم. تکبال! چرا این کار رو با خودت می کنی؟
تکبال به شهپر نگاه نکرد. سرش رو انداخت پایین و چشم هاش رو بست.
-تو چه اصراری داری که نکنم؟ اصلا به تو چه؟ شهپر محض رضای خدا دست بردار از سرم!
شهپر انگار به خودش می پیچید.
-من نمی تونم تکبال! نمی تونم دست بردارم از سرت! نمی تونم!
تکبال عصبانی سر بلند کرد ولی تلخی اون نگاه خشمش رو برد.
-آخه واسه چی؟ واسه چی؟
شهپر صاف توی نگاهش خیره شد.
-واسه اینکه من از اون عوضی بیشتر می فهمم. من جفت بهتری هستم. من می تونم اینهمه وحشی نباشم. فقط1ایراد وحشتناک دارم. خیلی کم تحملم. اینقدر کم تحملم که توی دلم جا نمیشه سکوت کنم تا این بی لیاقت روانی سیرک لازم هر مدل دلش می خواد با عشقم معامله کنه و بگه واسه اینکه من دلم می خواد. حالا فهمیدی واسه چی؟ تکبال! بیا این اشتباه رو تمومش کن! من جای تو و جای خودم و جای هر کسی که توی این اشتباه مقصر بوده کفاره میدم. فقط تو همراهم شو! فقط تو با من باش! بذار تمام این کابوس سیاه رو از وجودت پاک کنم. شدنیه فقط لازمه که تو بخوایی.
تکبال با وحشتی کاملا واقعی، با چشم هایی که از شدت حیرتی سرشار از ترس گشاد شده بودن، با حالتی شبیه کسی که بهش گفته باشن تا1دقیقه دیگه باید اعدام بشه به شهپر خیره شده بود.
-آهای شما ها! اگر زمانی خواستید به خودتون استراحت بدید لطفا یادتون بیاد که جز وراجی کردن گرفتاری های دیگه ای هم این اطراف وجود داره. شهپر! فایدهت خیلی بیشتره اگر به جای نکبت پاشیدن به اوضاع خودت و این کبوتر ایکبیری، به خاطر بیاری که امشب باید بری دیدن پلیکان کنار رودخونه چون در مورد موش ها1خبر هایی هست که اون می تونه ازش سر در بیاره و امن تره که شب بریم دیدنش و لازمه بجنبیم و امشب این وظیفه تو بوده که بری اونجا چون تو راحت تر زبون اون پرنده تخس رو باز می کنی. بسه یا بیشتر توضیح عرض کنم بلکه از خواب های طلایی بی ریختت بیدار بشی قوش دیوونه؟
شهپر به خورشید نظر انداخت. خورشید از ماجرای تک پر و لالا به این طرف، چنان تلخ شده بود که دیگه نمی شد طرفش رفت. همه سعی می کردن درست پیش برن که هیچ مدلی باهاش طرف نشن. از زبونش گرفته تا خشمش. همه چیزش تلخ بود.
-خورشید!من واقعا نمی فهمم تو لازمه اینهمه تلخ باشی؟ خودت رو ببین! شاید می شد این یادآوری رو قشنگ تر و آروم تر و با کلام بی زهر تری می کردی.
خورشید شونه ای بالا انداخت و تلخ تر و عصبانی تر از پیش نگاهش کرد.
-بله خوب درست میگی. بهتره من باهات بهتر رفتار کنم. آخه تو اینقدر احمق و نفهمی که به نظرم دیگه خیلی زنده نمی مونی.
خورشید جمله آخرش رو با چنان نفرت و خشمی گفته بود که تکبال نگاه ماتش رو از شهپر گرفت و به خورشید خیره شد. خورشید با تداوم سکوت1دفعه مثل انبار باروط منفجر شد.
-لعنت به هر جفتتون! قوشک بی شعور مگه نمی فهمی؟ بهت گفتم بلند شو از اینجا برو به جهنم تا خودت رو به کشتن ندادی. هیچی نگو هیچ غلطی نکن هیچی نبین فقط بلند شو برو! بلند شو برو پلیکان رو ببین بلند شو برو هر غلطی دلت می خواد بکن بلند شو برو بمیر فقط گم شو! فقط از اینجا گم شو فقط الان پرواز کن برو از اینجا گم شو!
شهپر با همون آرامش به خورشید که از حرصی بی مرز می لرزید خیره شد. خورشید چنان عصبانی بود که هر لحظه انتظار می رفت از نگاهش آتیش بباره. شهپر به تکبال نظر انداخت. تکبال حالا دیگه جنس تلخی و درد اون نگاه رو می دونست و می فهمید. نگاهی که پر از درد بود. تلخ، دردناک، تاریک. چنان تلخ بود که قطره اشکی رو در گوشه نگاه تاریک تکبال نشوند.
-تکبال! داره از زخم کنار بالت خون میاد.
تکبال بی حرکت تماشا می کرد. انگار طلسم شده بود. شهپر خواست خون کنار بال زخمی از ضربت کرکس رو پاکش کنه ولی خورشید مانع شد.
-لازم نکرده. من درستش می کنم. تو فقط گم شو! فقط گم شو عوضی فقط گم شو امشب هر جا باش جز اینجا فقط گم شو. به خدا خودم می فرستمت به جهنم برو اینجا نباش من نبینمت فقط برو فقط برو گم شو!
خورشید دیوانه شده بود. شهپر برخلاف تکبال که به شاخه پشت سرش چسبیده بود و می لرزید، پیش رفت و دست روی شونه های خورشید عصبانی گذاشت. خورشید مثل بید از تکون های حرصی بی مهار می لرزید.
-آروم باش خورشید! چیزی نیست. من میرم دیدن پلیکان. مطمئن باش که اون واسه من قشنگ توضیح میده. اگر خبری باشه امشب می فهمیم. به کرکس بگو منتظرم بمونه. خودت هم همینطور. من رفتم. ولی هوای تکبال رو داشته باش.
شهپر با مهربونی و بدون وحشت از خشم دیوانه خورشید، پر های درخشانش رو نوازش کرد و پرید. چرخی زد و ارتفاع گرفت و چند لحظه بعد، در سیاهی شب گم شد. تکبال بیشتر از اون ترسیده بود که آمیزه درد و وحشت و خشمی ناکام رو در نگاه خورشید ببینه. خورشید با ملایمتی ناهماهنگ با خشمی که تمام جسمش رو به وضوح می لرزوند، خونریزی زخم تکبال رو متوقف کرد و تکبال در تمام مدت درمون های خورشید، چنان در خودش و در حیرت و وحشت خودش غرق بود که چیزی از خورشید نفهمید. نه دردش رو، نه خشمش رو، نه وحشتش رو و نه زجر تلخش رو که بی مهابا از نفس هاش، از سکوتش و از نگاهش می بارید.
دیدگاه های پیشین: (7)
نخودی
پنجشنبه 18 دی 1393 ساعت 22:45
حالم از شهپر و مدل شهپرها به هم میخوره …..
واقعاً هزار برابر بدتر از کرکس میارزه به هزارتا شهپر با اون اخلاق نیک پسندیده ای که حیف نیکویی اونها که در چنان بیشعوری هست ….
“ببخشید نمیتونستم اینا رو ننویسم”
راستی سلام و عیدت هم مبارک….
پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
راحت باش عزیز من! می فهمم. عید شما هم مبارک عزیز. باز هم بیا و باز هم هرچی دلت می خواد بگو و بخشش هم نخواه که اصلا لازم نیست دوست من.
ایام به کامت.
حسین آگاهی
پنجشنبه 18 دی 1393 ساعت 23:30
سلام. به قول حافظ:
ما ز یاران چشم یاری داشتیم/
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم.
………
معلوم نیست آخر و عاقبت این کبوتر دیوانه میخواد به کجا برسه؟
اما اعتراف می کنم که خیلی جاها من هم مثل این کبوتره عمل کردم.
درسته که صد درصد زندگی من مثل این نیست ولی خیلی جاهاش عین خودشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
بله آخرش این بی پرواز روانی ما رو گرفتار تیرگی کام تکمار نکنه خیلیه. میگم1چیزی بگم بین خودمون می مونه؟ دارم می ترسم از نوشتن این داستان. امشب حس کردم بد نمی شد اگر شروعش نکرده بودم ها! یادم باشه دیگه پیش از هر شروعی بیشتر فکر کنم. نوشتنش1کمی…داره سخت میشه.
ایام به کام.
آریا
جمعه 19 دی 1393 ساعت 02:08
سلاااام بر پریسای عزیز
به هزاار بدبختی خوندمش الانم نمیدونم اونور چنتا کامنت اقب افتادم خخخ
ممنونم اذت عزیز
خسته نباشی
میگم خیلی دلم از شهپر گرفت
از کسایی که به جفت کسی چشم دارن متنفرم
ممنونم هزار بار نهنهنه نه نهنه نه نه بینهایت ممنونم
خیییلیییییی خسته نباشی
سلامت باشی فقط سلااامت
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
آخجون رفتم خودم رو رسوندم به کامنت های انبار شده. به نظرم الان اون طرف همه خوابن برم شیطونی! شهپر هم، چی بگم. خدا عاقبت ما رو با این جنگلی ها به خیر کنه! آخرش تا به سر انجام برسن1کاری دستمون میدن.
ایام به کامت.
آریا
جمعه 19 دی 1393 ساعت 02:35
راستیییی
عیدت مبارک پریسا جان
امیدوارم همه ی ایامت عید باشه
امیدوارم لب و دلت همیشه خندون باشه
خداوند همیشه یار و نگهدارت عزیز
پاسخ:
ممنونم دوست عزیز. عید شما هم مبارک! از خدا می خوام هرچی می خوایی همون بشه.
آمین.
آریا
شنبه 20 دی 1393 ساعت 10:18
سلام پریسای عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه
آمدم ببینم وقتی نیستی میتونم آب زرشکاتو پیدا کنم خخخ شوخی کردم نزنیااا
موفق باشی دوسته محربونم
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
بابا اینجا هم آوردم قایم کردم اومدی پیدا کنی؟ واااییی! خدایا آب زرشک هام رو کجا بذارم این آریا نبینه!
ممنونم آریا!
ایام به کامت.
مینا
دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 17:32
سلام. منم مثل دوستای دیگه خیلی دلم از شهپر گرفت.
شخصیتهای داستان شما نماینده انسانهای واقعی هستن.
هرچی که بزرگتر میشیم انگاری ساهی دنیا بیشتر میشه شایدم نمیدونم شایدم فهم ما به سیاهی آدما بیشتر میشه.
حقیقتشرو بخواین این روزها انقدر این سیاهی توی زندگی من زیاد شده که ……….. تحملم داره به پایان خودش نزدیک میشه.
کاش دنیا جور دیگه ای بود.
ببخشید که انقدر تلخ نوشتم. تنها جایی که میتونم راحت از دلتنگیهام بگم همینجاست.
کاش دنیای شما و هیچکدوم از بازدید کننده های اینجا مثل دنیای من نباشه براتون بهترینهارو میخوام.
پاسخ:
سلام پرنده خسته وبلاگ من!
خوشحالم نه واسه اینکه اینهمه دلتنگی. خوشحالم که اینجا می تونی راحت کوله بار تاریک روی شونه هات رو بذاری زمین و کمی سبک تر بشی. هر زمان خواستی بیا و هرچی خواستی اینجا بگو عزیز.
بله دنیا این روز ها چنان سیاهه که دیگه نمیشه هواش رو به راحتی نفس کشید. تنها تو نیستی مینای عزیز. برای من هم همین طوره. برای خیلی ها همین طوره. دیشب حس کردم دیگه واقعا تحمل ندارم. تا نیمه شب این پرسش توی سرم می چرخید که خدایا من تا کجا می تونم تحمل کنم؟
و می دونی؟ به1جواب رسیدم که شاید واسه بقیه جالب نباشه ولی من ازش بدم نیومد.
همه ما درد داریم از سیاهی هایی که روز به روز داره بیشتر میشه. تحملمون تموم شده. خسته شدیم بی تاب شدیم. بریدیم.
به خودم گفتم من بخشی از این جهانم که اینهمه تاریکه. خیلی سخته ولی بذار سهم خودم از این تاریکی رو پاک کنم. کاش بتونم. حالا تصورش رو کنیم که ما چندتا هر کدوم بخواییم سهم خودمون رو پاک کنیم. هر کدوم1کاشی از این جهان رو. ما چند نفری که اینجاییم. خداییش از امشب به خودمون قول بدیم، اینجا به هم دست بدیم که شروع کنیم به سفید کردن کاشی خودمون. نتیجهش میشه چندتا کاشی برق افتاده بین اونهمه سیاهی. چه بسا که دیگران روشنی رو ببینن و خوششون بیاد و بیشتر بشیم. اگر بشه نتیجهش میشه1نقطه روشن وسط1جهان سیاهی. اینطوری نمیشه تمام دنیا رو سفیدش کرد ولی میشه اندازه توان دست های خودمون سیاهی ها رو از هوالی خودمون دور تر کنیم. موافقی مینا؟
اگر هستی دست بده. آسون نیست به خصوص واسه ما که زخمی هم شدیم. ولی هیچ سختی محال نیست.
به امید زمانی که تو بیایی اینجا و از شادی رسیدن1بهار بهشتی و البته موندگار توی زندگیت بلند فریاد شادی بکشی. از اون فریاد هایی که در و دیوار های اینجا رو بلرزونه و همه ما رو شاد کنه!
آمین!.
مینا
دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 18:38
سلام میدونین نمیخواستم اینو بهتون بگم ولی میگم امیدوارم که روی شماو هیچکس دیگه ای تاثیر منفی نذارم.
من خیلی سعی کردم سفید باشم خیلی سعی کردم که کاری کنم که سیاهیهای آدما روم تاثیر نذاره.
اولیرو تونستم انجام بدم ولی دومیرو نه.
راهی که من پیش گرفتم بیتفاوتی نسبت به همه چیزه.
به جایی رسیدم که دیگه تحمل حتی کوچکترین نقطه سیاهرو هم ندارم.
امیدوارم که تحمل و ظرفیت شما بیشتر از این باشه.
امیدوارم که هیچوقت به جایی که من هستم نرسین
پاسخ:
عزیز من! سیاهی رو هیچ کس نمی خواد که تحملش کنه. باید سعی کنیم. همین اندازه که خودمون از اینجا به بعد تا می تونیم سیاه نباشیم خودش1موفقیت خیلی بزرگه. سیاهی های اطراف من و شما خیلی سیاهن و خیلی بزرگ. من نمی دونم قصه تو چی بوده ولی حالا دیگه می دونم به سر خودم چی اومد. چیز هایی که فهمیدم و دارم می فهمم واسه همه عمرم بسه که هرگز جرات نکنم به هیچ توصیف سفیدی اعتماد داشته باشم. ولی با حال و هوای این شب های من چی عوض میشه؟ اینطوری فایده نداره. باید1کاری کنم. هر کاری که کمک کنه بهم. زورم نمی رسه جهان رو از سیاهی پاکش کنم. باید زورم به خودم برسه که سیاه نباشم. اگر بتونم یعنی برنده شدم. درسته. درد دارم، زخمی هستم، داقونم مینا. این شب ها به اندازه تمام خستگی های همه عمرم داقونم. ولی می خوام فقط شبیه و هم رنگ اون سیاهی ها که دیدم و تجربه کردم و شناختم نباشم. حس بدی نیست. دردناکه با وجود زخم هامون بلند شیم و تلاش کنیم ولی محال نیست. کاش ازم بر بیاد! کاش بتونم. اگر از من بر بیاد از تو هم بر میاد. پس بریم سفید باشیم.
به امید موفقیت!