تکبال58

-تکبال تکبال ببین آسمون چه رنگی شده؟ قشنگه نه؟
-راست میگه انگار1میوه خیلی بزرگه.
-وای میوه! دلم می خواد!
-تکبال کاش آسمون همیشه این مدلی بود نه؟

افرایی ها1بند سر و صدا می کردن و تکبال گاهی می موند اینهمه توان رو برای جیک جیک های1نفس و بلند از کجا میارن! ولی سکوت چاره کار نبود. این ها جواب می خواستن و ول کن هم نبودن.
-آسمون آسمونه دیگه. چی از جونش می خوایید؟
-ولی تکبال! این دفعه آسمون جدی1طور عجیبی قشنگه. خودت ببین!
تکبال به آسمون نظر کرد و با تلاش خیلی زیاد تونست یکه شدیدش رو پنهان کنه. همینطور ترسی رو که کم مونده بود از چهرهش بپاشه بیرون و همه رو آگاه کنه.
توفان!متفاوت. شدید. ترسناک.
-قشنگ نیست تکبال؟
-چی قشنگ نیست1وجبی؟
-آسمون دیگه.
-چرا کوچولو قشنگه. ولی میگم بیایید دیگه بریم داخل. هوا زیادی سرده و شب هم نزدیکه.
-اه تکبال! هنوز کو تا شب! هوا هم بد نیست1خورده دیگه باشیم دیگه!
تکبال وحشتش رو قورت داد.
-من دیگه سردم شده جوجه ها. جوون تر ها هوام رو باید1کمی داشته باشید یا نه؟ بیایید بریم داخل تا سرما نخوردم. بیایید دیگه!
تکبال خندید و با بیشترین سرعتی که به چشم نیاد به طرف لونه حرکت کرد در حالی که دعا می کرد افرایی ها برای موندن اصرار نکنن چون اولا نمی دونست چجوری قانعشون کنه، دوما زمان نقش بازی کردن نبود. توفانی بسیار شدید در حال نزدیک شدن بود و تکبال این رو خوب می دونست. فاخته وسط بقیه ولی این بار جدا از تکبال می چرخید. تکبال هم سعی می کرد توجه چندانی نکنه. جوجه ها نصف راضی و نصف ناراضی به هر حال پشت سر تکبال راه افتادن و رفتن داخل.
-وای ببینید چه سریع شب شد!
-اون که شب نیست خنگ! ابره. آسمون1دفعه سیاه شد.
-وای چرا اینطوری شد؟

تکبال سریع ولی با ظاهری خونسرد اقدام کرد.
-چیزی نیست. در ها و دریچه ها رو ببندید و بیایید اینجا. هرکی زود تر به ته لونه برسه!
بلافاصله ابر و سیاهی1باره آسمون فراموش شد و برای زود تر بستن در ها چنان محشری به پا شد که تکبال سرش گیج رفت. فاخته به دریچه ای که همیشه از داخلش با باز حرف می زد خیره شده بود. تکبال نتونست خودش رو نگه داره و واقعیتش اصراری هم برای خودداری نداشت.
-اون یکی رو باز بذاریدش شاید لازم بشه.
فاخته بی اختیار پر هاش رو باد کرد و رو برگردوند. بقیه که اطلاعی از موضوع نداشتن با تعجب به تکبال نگاه کردن.
-یعنی نبندیمش؟ آخه چرا لازم میشه؟ نکنه مهمون داریم!
تکبال بلند و بیخیال گفت:
-بعید نیست همین زودی ها مهمون هم بیاد. اون دریچه به کار شما ها نمیاد بیخیالش بشید.
فاخته حرص خورد ولی چیزی به زبونش نیومد. الفاظ توی ذهنش می چرخیدن ولی فقط توی ذهنش.
-نفرت انگیز. نفرت انگیز. نفرت انگیز نفرت انگیز نفرت انگیز.
-تکبال! از فضولی مردیم زود بگو داستان این دریچه و اون مهمون چیه؟
تکبال حس می کرد هرچی میگه آتیشش عوض فرو کش کردن تند تر میشه و نمی فهمید برای چی اینطوریه.
-اون مهمون هم مثل این دریچه به کار من و شما نمیاد. به نام هر کسی اومد خودش حلش می کنه.
فاخته فقط تماشا می کرد البته ظاهرا.
-نفرت انگیز نفرت انگیز نفرت انگیز.
در ها و دریچه ها به سرعت باد بسته شدن. فاخته به طرف دریچه رفت و بستش. تکبال دید.
-مجبور نیستی. بذار باشه. شاید کسی دلش پناه بخواد. در جوار همراهان پناه کلی خوش می گذره.
فاخته با لحنی بیخیال که حرصش رو نشون نمی داد گفت:
-از اینجا کسی داخل نمیاد. بسته باشه امن تره.
تکبال خندید.
-بله خوب. احتمالا تا اون زمان اینقدر خودی میشه که از در میاد.
فاخته حس کرد پر هاش از شدت نفرت سیخ میشن. این احساس چنان قوی بود که بی اختیار به خودش نگاه کرد ولی پر هاش عادی بودن. اما توی چشم هاش از شدت حرص و نفرت اشک نشسته بود.
-نفرت انگیز نفرت انگیز نفرت انگیز. متلک پرداز کنایه انداز نفرت انگیز! جفنگ لعنتی!موجود بی محتوای روان پریش چرند گوی از خود متشکر مزاحم لعنتی!
تکبال نشنید. حتی ندید. فقط گفتنی هاش رو گفت و نگاهش رو داد به بقیه که اون ته لونه داشتن سر جای بهتر دعوا می کردن. فاخته کلافگیش رو نشونش نداد. یا شاید هم داد و تکبال ندید.
-بیا بریم ته لونه تکی. اینجا شاید امن نباشه.
تکبال شونه بالا انداخت.
-مطمئنی که نمی خوایی منتظر بشی؟
فاخته با صدایی آروم و لحنی بی تفاوت جواب داد:
-بله مطمئنم. بیا بریم. بیا دیگه. بیا فقط بیا.
تکبال کشید عقب و در حالی که با نفرت به اون دریچه نظری گذرا انداخت تنها به طرف ته لونه رفت. فاخته حس کرد هیچ وقت اینهمه دلش نخواسته بود سر یکی جیغ بکشه و اینقدر نوکش بزنه تا جونش در بیاد. در عوض فقط رفت و در سکوت همراه تکبال به بقیه ملحق شد.
-باش تا نوبت من برسه! پدری ازت در بیارم که تا زنده ای متلک بازی یادت بره. حالا باش تا بهت بگم.
توفان دقایقی بعد بدون اخطار قبلی از راه رسید. چنان سخت و چنان شدید که هیچ کسی نظیرش رو به خاطر نداشت. البته جز تکبال که توفان کم ندیده بود. افرا مثل1تیکه چوب توی دست باد می رقصید. خدایی بود که ریشه های محکمی داشت وگرنه همون لحظه های اول از جا کنده می شد.
-وای تکبال چی شد؟
-راست میگه من می ترسم.
-آره من هم.
-وای من هم.

-چیزی نیست نترسید این فقط باده حالا1کمی شدید تره. زمستونه دیگه. از این بازی ها زیاد داره.
-تکبال!توی بهار هم اینطوری میشه؟
-تکبال خندید و دستی به سر سیاه پر کشید که پرپری رو بغل کرده و از ترس می لرزید.
-نه عزیز من. بهار از این ماجرا ها نداره.
-تکبال!بهار کی میاد؟
-میاد پرپری کوچولو. میاد.
-تکبال! بهار چه جوریه؟ برامون میگی؟
تکبال آه کشید.
-چیش چه جوریه؟
-همه چیش. آسمونش، زمینش، جنگل، ما، همه چی دیگه. برامون بگو. بگو.
-آره آره راست میگه بگو بگو.

تکبال با خودش فکر کرد زمانی که هم قد این ها بود اینهمه جیر جیر نداشت پس این ها چرا اینقدر جیک جیکشون بلنده؟ خندهش گرفت.
-بهار قشنگه. سبزه. رنگیه. زمین1عالمه گیاه داره. رنگ به رنگ. مدل به مدل. همه جا خوشبو میشه. این افرای ما هم برگ میاره شکوفه می کنه و همه دنیا میشه پر عطر شکوفه. بهار بارون هم داره ولی نه اینطوری. بارون هاش قشنگه. زمین توی بهار قشنگه. آسمون هم قشنگه. روز هاش خورشید گرم داره. کیف میده زیرش ولو بشی پر هات رو پهن کنی دور و برت بری توی بهشت خیال. شب ها هم آسمون روشنه. ستاره ها توی آسمون می رقصن. ماه هم میاد. وای که چه شب هایی داره بهار!
جوجه ها با توصیف های تکبال حس می کردن از افرا و از توفان و از ترس دور و دور تر میشن. قلب های کوچیکشون آروم تر و آروم تر زد و کمی بعد یکی یکی خوابشون برد. توفان اون بیرون بیداد می کرد و جوجه ها گوش به وصف بهار به خواب می رفتن تا خواب بهار ببینن. توی ذهن فاخته چرخید:
-چه جوری این ها رو می دونه؟ اون که متولد آخر تابستونه. بهار رو که ندیده چطور توصیفش می کنه؟ پس داره دروغ میگه.
فاخته باور نکرد ولی از همه بیشتر خودش بود که جذب این توصیف شد. بقیه خوابیده بودن و فاخته چشم هاش رو بسته، خودش رو به خواب زده و تمام این ها رو مجسم می کرد. توی آسمون صاف پر می زد و از افرا دور و دور تر می شد. آسمون صاف و نور بارون بود و فاخته می رفت و می رفت. فاخته وسط شکوفه و عطر و آسمون می رفت و باز هم در کنارش بود.
توفان انگار نعره می کشید و هوار جهنمی1000مار رو برای یادآوری تکبال به همراه می آورد. افرا دیوانه وار زیر ضربه های شلاقی توفان و تگرگ و بارون می لرزید. جوجه ها زیر پر های تکبال خواب بودن.
-تکبال!تکبال چی شده؟ چرا تاب می خوریم؟
-راست میگه من می ترسم چی داره میشه؟
تکبال تمام تلاشش رو به کار برد تا صداش آروم باشه.
-چیزی نیست داریم تاب بازی می کنیم. بخوابید جوجه های افرا! راحت بخوابید.
جوجه ها با حس آرامش داخل لونه بیخیال قیامت بیرون خوابشون برد. تکبال به فاخته نظر انداخت. دلش هیچی نمی خواست جز نوازش پر های رنگارنگش. نگاهش رو دزدید و اشکش رو یواشکی پاک کرد. چقدر از اون پرنده بیگانه عصبانی بود! اگر فاخته نمی فهمید و اگر اون موجود واقعا بلایی سرش… تکبال حس کرد قلبش داره از زدن می مونه. صدای رعد بلند و وحشتناکی به شدت از جا پروندش. خیال های ترسناکش فرار کردن و تکبال خودش رو توی لونه روی افرا وسط جوجه های به خواب رفته دید. فاخته آروم، به معصومیت1فرشته پردار کوچولو، در کنارش به خواب رفته بود.
اون شب با باد و توفانش گذشت و تموم شد. تکبال دیگه عادت کرده بود هر جا که هست از امنیتش بترسه. حاضر بود هر کاری کنه بلکه این وحشت دائمی دست از سرش برداره ولی دیگه نمی شد کاریش کرد. تکبال خودش رو افشا کرده بود و دیگه هیچ طوری نمی شد دونسته های مارها رو از ذهنشون پاک کرد. تکبال روی شاخه نازک و خشک سیب نشسته و به شکل ابر های عبوسی که آسمون روز رو گرفته بودن خیره شده بود. باد حرکتشون می داد و شکلشون رو عوض می کرد. تکبال با خودش زمزمه کرد:
-خوش به حالشون! یعنی من اندازه این ها هم واسه آسمون نمی ارزیدم؟ خدایا چرا من بی پرواز شدم؟
اشکی که بی صدا از گوشه چشم هاش چکید بهش فهموند که هنوز بی پرواز بودنش رو نپذیرفته. آسمون از پشت پرده اشک موج دار دیده می شد. تکبال آهی کشید که به هقهق بیشتر شبیه بود.
-اگر می شد من پرواز کنم! اگر می شد من مثل باقی کبوتر ها بپرم! اگر می شد اندازه باقی کبوتر ها از آسمون سهم داشتم! آخ که اگر می شد!
جرات نکرد به بقیهش فکر کنه. سعی کرد پسش بزنه ولی با سماجت وارد ذهنش می شد، اونجا می چرخید، منعکس می شد، دیوونهش می کرد. تکبال به شدت سر تکون داد بلکه از دستش خلاص بشه ولی نشد.
-اگر می شد، … من الان درگیر سکویا و اون بستر پر وحشتناک و قواعد شکاری ها نبودم.
تکبال حس می کرد فقط پرداختن به این فکر گناه بزرگیه که مرتکبش شده.
-موجود اشتباهی! کرکس همه چیز بهت داده. تو مجاز نیستی اینطوری فکر کنی! این از تمام خطا هایی که تصور می کنی بزرگ تره.
تکبال پریشون و عصبانی دستی تکون داد تا از افکاری که در نظرش پلید بودن فاصله بگیره ولی…
-پس چرا من اینهمه خسته و گرفته ام؟ همه چیز که اینهمه خوبه. کرکس کاری کرده که من از هر پرنده ای که می شناسمش بالاتر بپرم. تمام آسمون زیر پا هامه وقتی توی بغلش میرم بالا. بالا، بالا، بالاتر. این که عالیه. پس من چمه؟!
به نظرش رسید که چیزی از جنس1ناکامی دردناک قلبش رو فشار داد. زمانش کوتاه بود ولی احساسش هیچ خوشآیند نبود.
-کرکس آخر همه مثبت هاست برای من جز اینکه…من دیگه خودم نیستم. بین کبوتر بودن و کرکس بودن گیر کردم و هیچ کدومشون نیستم.
حس کرد چیزی شبیه انزجار به وجودش سیخونک زد.
لعنت! خوب چه ایرادی داره؟ به من بد نمی گذره. حالا مگه چی از دست دادم و میدم؟ مثلا خودم اگر بودم چه معجزه ای می کردم که حالا نکردم؟
صدایی درست از مقابلش باعث شد از جا بپره.
-سلام کبوتر. اسمت چی بود؟ تکبال بودی به نظرم. ولی اینجا صدات می کنن فسقلی! دیدم تو فقط به این ندا جواب میدی.
تکبال به شهپر نگاه کرد ولی زود نگاهش رو دزدید. شهپر روی شاخه نزدیک تکبال فرود اومد.
-این خیلی مضحکه می دونستی؟ تو1پرنده کاملا بزرگ و بالغی ولی اجازه میدی فسقلی صدات کنن. واقعا که خیلی مسخره هست. تو به همچین چیز زشتی معترض نیستی؟
تکبال هیچی نگفت. انگار نمی شنید. شهپر دست بردار نبود.
-اینجا خیلی چیز ها مسخره هست. به خصوص شرایط تو. چجوری تحمل می کنی؟ تو رو فسقلی صدا می کنن در حالی که اصلا فسقلی نیستی. اجازه حرف زدن یا نزدن با اطرافیانت رو برات صادر می کنن و اگر از مجوز های داده شده اون طرف تر بری به دردسر می افتی و تو سکوت می کنی. عملا خودت نیستی و یکی دیگه هستی چون هیچ اختیاری برای خودت از خودت نداری و تو خیالت نیست. تو واقعا چطور زندگی رو می بینی که صدات در نمیاد؟
تکبال خودش رو جمع کرده و چشم به پا هاش دوخته بود. شهپر1قدم جلو تر رفت.
-پا هات خیلی جالب شدن؟ این ها پا های خودت هستن. چی توشون دیدی که اینهمه توجهت رو جلب کرده؟ بس کن دیگه! سرت رو بالا کن باهام حرف بزن. ببین من حالا دیگه خودی هستم پس تو باید مجاز باشی باهام حرف بزنی.
تکبال هیچی نگفت. شهپر منتظر جوابش بود. سکوت.
-ببینم یعنی تا کرکس بهت اجازه نده تو واقعا باهام حرف نمی زنی؟
تکبال سکوت کرد. شهپر ول کن نبود.
-ببین این اشتباهه. این اصلا منطقی نیست. اصلا حرکت1موجود سالم نیست. هیچ عقل سالمی این رو نمی پذیره. تو هم نباید بپذیری و انجامش بدی. جدی تو خسته نشدی؟ هیچ وقت خسته نمیشی؟ اقلا سرت رو بالا کن.
تکبال بلافاصله مجبور شد سر بالا کنه چون سایه شهپر رو دید که نزدیک تر می شد.
-آفرین!ببین! منو دیدی و هیچی نشد. آسمون و زمین جاشون رو عوض نکردن. حرف هم بزنی چیزی نمیشه. چرا نمی شکنی این جو جنون رو؟ حرف بزن فسقلی! فقط1کلمه.
تکبال سکوت کرد. ترجیح می داد به شهپر نگاه نکنه ولی جرات نمی کرد نگاه ازش بگیره. شهپر خندید. خنده هاش مثل مال کرکس نبود. مطمئن بود ولی جنس اطمینانش با مال کرکس فرق داشت.
-می دونستی تیره من1رگش کبوتره؟ یعنی تو و من1طور هایی از اقوام هم به حساب میاییم. تو واقعا نمی خوایی هیچی بگی؟
تکبال نه به خندهش جواب داد نه به حرف هاش. شهپر عصبانی شد ولی فریاد نزد. تکبال بهش خیره مونده بود. جنس عصبانی شدنش هم شبیه مال کرکس نبود. فرق داشت. عجیب متفاوت و در عین تفاوت شبیه هم بودن.
-این غیر قابل تحمله. تو ناسلامتی زنده ای! کاری نکن که تصور کنم از اینکه حتی در زنده بودن با یکی مثل تو مشترکم احساس ننگ داشته باشم. واقعا که خجالت آوره. تو باید حرف بزنی. تو باید خودت باشی. تو باید ببینی و بدونی که من برات خطرناک نیستم اگر1کلمه بهم جواب بدی. تو باید مثل بقیه عادی باشی. یعنی با هر کسی اندازه کفایت حرف بزنی نه اینکه مثل موجودات فاقد عقل چیزی رو بپذیری بدون اینکه خودت اصلا به درستی و نادرستیش فکر کرده باشی. با تو هستم کبوتر بی فکر می فهمی؟
شهپر پیش رفت و تکبال عقب کشید. شهپر باز هم جلو تر رفت و تکبال باز هم کشید عقب و در1لحظه شهپر دید که پشت سر تکبال شاخه داره تموم میشه. بی اختیار پرید که بگیردش ولی در همون لحظه تکبال که ترسیده بود بی هوا پرید عقب و درست لحظه آخر تونست با پنجه های بی حس از ترسش شاخه رو بگیره و در جایی کمی بالاتر از نوک نازک و شکننده شاخه آویزون شد.
-کمک!دارم می افتم! کرکس!
شهپر خواست نجاتش بده ولی1لحظه مکث کرد و دستش رو کشید عقب.
-کرکس اینجا نیست فسقلی. بگو من نجاتت بدم. باهام حرف بزن کبوتر بی منطق. حرف بزن!
تکبال سعی کرد خودش رو بکشه بالا ولی شاخه به طرز تهدید آمیزی صدا کرد و ترک برداشت.
-کمک!کرکس! بیا نجاتم بده!
شهپر درست بالای شاخه ایستاد و در حالی که آماده بود اگر شاخه شکست یا تکبال رها شد و واقعا خطر سقوطش وجود داشت بگیردش، وانمود کرد که بی تفاوته.
-خوب اگر می خوایی منتظر کرکس بمونی پس همونجا باش تا بیاد. به نظرم تا غروب این طرف ها پیداش نشه. تحمل کن بلاخره میاد.
ولی پنجه های تکبال دیگه حس نداشتن. شاخه داشت جرق جرق صدا می کرد و بادی هم که شروع شده بود شاخه رو آهسته آهسته تکون می داد. مثل اینکه عمدی در کار بود که تکبال آویزون رو بندازتش پایین. تکبال به پایین نگاه کرد، سرش گیج رفت. کرکس گذاشته بودش این بالا و گفته بود تا خودم بر نگشتم از اینجا تکون نخور. تکبال گوش کرده بود و همونجا نشسته بود ولی این شهپر مزاحم رسیده و اوضاع اینطوری شده بود. حالا هم تکبال وسط زمین و هوا سر و ته مونده و همراه وزش باد سوزناک زمستون با شاخه خشکی که هر لحظه ممکن بود بشکنه بالا و پایین می رفت. وحشت همه وجودش رو گرفت. در حالی که هقهق می کرد صدا زد:
-کرکس!کرکس کمک! دارم می افتم. کرکس! بیا!
شهپر نگاهش کرد. دلش گرفت. خواست دستش رو بگیره و نجاتش بده. تکبال شبیه جوجه ای بود که از مادرش یا پناهش جدا مونده و در1خطر جدی گیر کرده. بدون تجربه، بدون آگاهی، بدون شجاعت، بدون پرواز.
-کرکس! تو رو خدا. بیا نجاتم بده!
شهپر این دفعه دیگه فریاد زد:
-مگه تو نمی فهمی؟ کرکس این طرف ها نیست. عقلت کجاست آخه؟ اون خود ابلیس هم که باشه الان نیستش که بشنوه. برای چی خیال می کنی اون باید مثل قهرمان های افسانه ای اینجا ظاهر بشه؟ من اینجام و تو باید بهم بگی. به من بگو که نجاتت بدم.
شاخه با وزش1باد نسبتا تند تکون شدیدی خورد و شکست ولی جدا نشد و در1لحظه تکبال همراه شاخه به درخت آویزون موندن. شهپر خیز برداشته بود که بگیردش و تکبال که سقوط رو حتمی دید بی اختیار جیغ کشید:
-کرکس!شهپر! می افتم! کمک! کمکم کن! تو رو خدا!
شهپر در1چشم به هم زدن شیرجه زد و همون لحظه شاخه شکسته از درخت جدا شد. شهپر پیش از اینکه تکبال به طرف پایین حرکت کنه توی هوا گرفتش. شاخه رها شد و افتاد. شهپر آروم بال هاش رو حرکت داد و خودش رو به نوک درخت سیب رسوند. تکبال چنان ترسیده بود که سرش رو گذاشته بود روی شونه شهپر و می لرزید. شهپر روی شاخه نشست ولی تکبال رو زمین نذاشت. همون طور توی بغلش نگهش داشت و آروم به شاخه کلفت سیب تکیه زد. تکبال بی حرکت بود. توی بغل شهپر جمع شده و سرش روی شونه های قوش به1طرف افتاده بود. شهپر حس کرد که عمیقا نسبت به این کبوتر گرفتار در خود احساس مروت و شفقت می کنه. نفهمید کی فشار دست هاش رو بیشتر کرد و چی شد که شروع کرد به نوازشش.
-نترس!نترس طوری نمیشی. من که اجازه نمی دادم تو واقعا بی افتی. دیدی؟ باهام حرف هم زدی و هیچی نشد. خوب دیگه تموم شد. ولی تو خیلی قوی هستی! اگر شاخه نمی شکست حسابی تحمل داشتی. من اینهمه قوی نیستم. یعنی زود خسته می شدم و ولش می کردم.
شهپر به تلخی به خاطر آورد که خودش لازم نبود نگران سقوطش باشه و راحت می تونست شاخه رو ول کنه و بپره در حالی که تکبال1کبوتر بی پرواز بود. از تصور سنگینی گافی که داده بود خودش رو کمی جمع و جور کرد و خندید.
-سقوط که ترس نداره. اصلا قشنگ نیست ولی میشه ازش عبرت بگیریم. دفعه دیگه میشه مواظب تر شد. من که نمی خواستم اذیتت کنم. پریدم دستت رو بچسبم نیفتی. برای چی ازم ترسیدی؟ دیگه نگران نباش. خطر گذشت. حالا1چیزی بگو که من بفهمم از ترس حرف زدن یادت نرفته. زود باش بگو! اگر خیال کنم نمی تونی حرف بزنی خیلی دلواپس میشم.
شهپر این ها رو گفت و به تکبال نگاه کرد. تکبال با شنیدن لحن آروم قوش آهسته سر بلند کرده و تماشاش می کرد. نگاه شهپر تشویق کننده و منتظر بود. انتظارش چنان صمیمی و مشوق بود که تکبال نتونست ندیده بگیردش.
-ممنونم که نجاتم دادی.
شهپر خیلی صمیمی تر از پیش خندید.
-خوب حالا خاطرم جمع شد که زبونت کار می کنه. چی شده؟ داری می لرزی! سردته؟
تکبال هیچی نگفت. شهپر فهمید.
-نترس. کرکس اذیتت نمی کنه. من درستش می کنم. اون مجاز نیست در برابر من امر به سکوتت بده. مطمئن باش که طوری نمیشه. مطمئن باش.
نگاه و لحن شهپر مطمئن بود و تکبال نمی فهمید چه سریه که بدون اینکه بفهمه چرا، بهش اعتماد داشت.
-آهای شما2تا!
تکبال به شدت از جا پرید ولی شهپر آروم بود و به تکبال هم آرامش داد.
-چی شده مگه؟ اتفاقی که نیفتاده! برای چی اینطوری می کنی؟
تکبال به خورشید نگاه کرد که به طرفشون پرواز می کرد.
-اینجا چیکار می کنید؟
شهپر بهش نظر انداخت. نگاه خورشید پرسش گر، نامفهوم و دلواپس بود.
-سلام خورشید. فسقلی روی شاخه نشسته بود و وقتی من فرود اومدم شاخه تحمل نکرد و شکست. این داشت می افتاد من گرفتمش. نباید می گرفتمش؟
شهپر موقع بیان پرسش آخرش چنان حالت صادقانه و حق به جانب و عادی و آرومی داشت که انگار1پرسش کاملا معمولی می پرسه. خورشید لحظه ای بهش نگاه کرد و انگار که برای فهم این حالتش دچار تردید شده باشه مات و مردد موند. شهپر لبخند زد. خورشید از تردید در اومد و خندید.
-چرا. باید می گرفتیش. ولی ببین! کرکس…
شهپر با همون آرامش گفت:
-کرکس رو من درستش می کنم. زمانش رسیده که من و اون کمی با هم حرف بزنیم.
تکبال با دلواپسی نگاهش کرد. شهپر دید.
-نگران نباش فسقلی. بهت اطمینان میدم که درگیری در کار نیست. از طرف من که در کار نیست و از طرف اون هم اگر در کار باشه دفع میشه. من فقط باهاش حرف می زنم. هیچ اتفاقی هم نمی افته. خاطر جمع باش. تو هم همینطور خورشید.
خورشید سری به علامت تردید تکون داد که تکبال ندید. اما شهپر دید و مفهومش رو کامل فهمید.
-کرکس که اومد می خوام ببینمش. خیلی فوری، خیلی فوتی، خیلی حیاتی.
خورشید با نگاهی که سایه تردیدش کمتر شده بود بهش نظر انداخت.
-باشه بهش میگم. ولی الان تو باید بپری. لازمه به بهانه صید بری1جایی و کمی بچرخی تا شاهین های ولو در اون اطراف حساب کارشون رو کنن.
شهپر لبخند زد.
-به قول خودت، بسیار خوب.
خورشید شونه بالا انداخت.
-بی مزه!
شهپر خندید.
-دلگیر نشو خورشید. این1درصد اذیت رو که باید بکنم مگه نه؟
خورشید نتونست نخنده.
-خوب بابا اینقدر زبون نریز. اذیتت رو کردی حالا بپر برو مشکی برات بگه کجا باید بری و چجوری باید باهاشون تا کنی.
-باشه باشه رفتم.
نگاه تکبال بین اون2تا پرنده بزرگ می چرخید. شهپر شونه هاش رو فشار مهربونی داد و پرید. تکبال اونقدر تماشاش کرد تا از نظرش گم شد. با اطمینان از حضور خورشید که در کنارش ایستاده و با هشیاری کامل و با چشم های باز اطراف رو زیر نظر داشت، چشم هاش رو بست و با خودش فکر کرد:
-خدا خودش به خیر کنه!
تکبال و خورشید در توافقی ناگفته تصمیم به سکوت داشتن و جریان ملاقات و صحبت شهپر و تکبال برای همیشه از کرکس پوشیده می موند اگر شهپر خیال ملاقات و صحبت با کرکس فراموشش می شد ولی نشد. شهپر رفت ولی پیش از بازگشت کرکس برگشت و اولین پرسشش این بود:
-سلام بچه ها! من اومدم! میگم این کرکس خان کجاست؟ کسی نمی دونه کی میاد؟ باهاش کار دارم.
-خوشبین نگاه مشکوکی بهش انداخت.
-با کرکس چیکار داری؟
شهپر شونه ای تکون داد.
-دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش.
حالت شهپر در عین جدیت طوری بود که همه رو به خنده انداخت. خود شهپر هم باهاشون خندید و منتظر بازگشت کرکس شد. تکبال از ترس روح توی تنش نمونده بود. خورشید هم همینطور ولی به تکبال بروز نداد.
-شهپر!کرکس اهل بحث و مذاکره نیست. تو هم بیخیال شو.
-خورشید!من واقعا می خوام باهاش حرف بزنم. اون باید اهل مذاکره باشه. من حاضر نیستم از قواعد عجیبش پیروی کنم.
-ببین شهپر کرکس در موارد عادی کارش نقص نداره. فقط اگر2تا چیز رو مراعات کنی باهاش به دردسر نمی خوری. یکی اینکه سر چیزی که موافقش نیست باهاش بحث نکن. میگه باید اینطوری باشه چون من دلم می خواد، تو بگو باشه و بگذر. دومیش هم این کبوتره که به هیچ عنوان نمی تونی سرش با کرکس به توافق برسی. کرکس برای همه ما رفیق و آشنا و حامی و تکیه گاه مثبتیه. برای بقیه هم همینطور. دارکوب های جنگل برای همیشه زیر دینش می مونن و کرکس هم همیشه حمایتشون می کنه. مطمئن باش. برای این کبوتره هم همینطور می شد اگر جفتش نبود. کرکس در مورد تکی به هیچ قاعده ای جز اونی که خودش بهش معتقده توجه نمی کنه و تو هم نمی تونی هیچ مدلی نظرش رو عوض کنی. امروز رو بیخیال شو وگرنه حسابی دردسر درست می کنی. درسته که شاید زورش به تو نرسه. ولی تکی رو داقونش می کنه. من دیدم که میگم. تجربهش رو همه ما که اینجاییم داریم و باید بهت بگم که اصلا تجربه مثبتی نبود. شهپر! این تعجب شدیدت که از چشم هات داره می زنه بیرون جریانش چیه؟
شهپر چند لحظه در سکوت و با حیرتی آمیخته به نفرت به خورشید خیره موند.
-خورشید!شما ها چطور می تونید اینهمه…معذرت می خوام ولی این عین پستیه! تجربهش رو داریم یعنی چی؟ اینکه شما ها تماشا کردید تا اون روانی1کبوتر رو به عنوان جفت ببره توی لونهش و هر غلطی دلش خواست با جسم و با روانش کنه؟! آخه برای چی؟ درضمن، من بیخیال نمیشم. من امشب باهاش حرف دارم. اون هم بعدش دست روی کبوتره بالا نمی بره.
خورشید کلافه بود.
-کی می خواد مانعش بشه؟ تو؟
شهپر با اطمینان نگاهش کرد.
-بله من. مطمئن باش که می تونم. تو هم به جای اینکه رو به روی من وایستی و تجربه های تاریکت رو بشمری چند لحظه1گوشه تنها پیدا کن و به سنگینی این افتضاح فکر کن. فقط مواظب باش بیشتر از چند لحظه نباشه چون می ترسم از وحشت و شرم خودت رو توی رودخونه غرق کنی. کرکس که اومد بهش بگو می خوام ببینمش. هرچه سریع تر.
خورشید چنان نگران و در عین حال از اطمینان و قاطعیت شهپر متعجب بود که یادش رفت عصبانی بشه. کرکس نزدیک شب اومد. اتفاقا شهپر منتظر اون طرف ها می چرخید. ظاهرا به هیچ عنوان خیال نداشت منصرف بشه و می خواست هر طور شده هرچه زودتر ببیندش.
-سلام کرکس. باید ببینمت.
کرکس نگاهی از سر خستگی و دلزدگی بهش کرد.
-خوب بخواه و ببین. الان دیدی؟
کرکس این رو گفت و دستی به پر های تکبال کشید که توی بغلش داشت از شدت ترس سکته می کرد.
-خوب فسقلی خودم! تو چه ها کردی؟
شهپر از رو نرفت.
-اون امروز1صحبت کوچولو داشت با من. یعنی شروعش با من بود ولی لازم شد ایشون هم جواب بده. کم مونده بود از شاخه پرت بشه پایین. من نجاتش دادم و چند کلمه ای هم حرف زدیم.
خورشید به وضوح حبس نفس ها توی سینه ها رو حس کرد، همینطور سفت شدن عضلات دست کرکس و رسیدن ضربان قلب تکبال رو به حد خطرناک ترکیدن. حال خودش هم که گفتن نداشت ولی خودش اون لحظه چنان محو تکبال و آماده عمل بود که از خودش هیچی نمی فهمید. خورشید در حالتی نیم خیز آماده بود که بپره و تکبال رو نجات بده. شهپر پیش از اینکه کرکس مهلت پیدا کنه حرفی بزنه سکوت رو شکست.
-کرکس!باید صحبت کنیم. اون عروسکت رو بذار کنار بیا بریم1جایی که کسی نباشه.
کرکس با نفرت نگاهش کرد.
-تو غلط های زیادی زیاد می کنی و من الان گرفتارم. این فسقلی نفهم باید1چیز هایی رو واسهم توضیح بده.
شهپر ضربه ای به شونهش زد که به هشدار بیشتر شبیه بود تا هر چیز دیگه.
-باشه توضیح هم میده. ولی اول من باید1چیز هایی رو برات توضیح بدم.
کرکس با تحقیر بهش نظر انداخت.
-بذار واسه بعدا.
شهپر صاف توی چشم هاش خیره شد.
-تو همین الان به توضیحات من توجه می کنی. یا همراهم میایی تا مثل2تا شکاری درست و حسابی حرف بزنیم یا همینجا بین جمع حاضر با هم حرف می زنیم. انتخابش با خودته. فقط بهت بگم! به نظرم ترجیح بدی من و خودت تنها باشیم. گفتم که بعد ها نگی نگفتی.
کرکس به تحقیر و تمسخر خندید.
-می خوایی بجنگی؟ نکنه می خوایی بزنیم و باید بترسم که پیش این ها ضایع بشم!
شهپر سری به نشان نفی و تاسف تکون داد که از هیچ نظری مخفی نموند.
-نه. جنگ فقط برای مواقع لزوم خوبه. تا میشه با گفتگو حلش کرد جنگ لازم نیست. من وحشی نیستم. تو هم بد نیست گاهی به راه های آروم تر و بهتری جز جنگ و زد و خورد فکر کنی. باور کن خیلی از مشکلات هستن که برای رفعشون زور لازم نیست. فقط زبون می خواد و1سری گفتنی که من الان جفتش رو دارم. خوب، چیکار می کنی؟ میریم یا همینجا میگیم؟
کرکس خواست بگه هر غلطی می خوایی کنی همینجا کن و هر حرف مفتی که داری همینجا بزن و از این حرف ها ولی وقتی به چشم های قوش خیره شد، با دیدن برق خطرناک پیروزی بدخواهانه ای که با اطمینان قاطی شده بود حرفش رو خورد. شهپر این رو دید و فهمید ولی نخندید. خیلی عادی دست روی شونهش گذاشت و با دست دیگه ردیف درخت های صنوبر رو نشون داد.
-بزن بریم کرکس. مطمئن باش خیلی طولش نمیدم که زیاد خسته بشی. بریم!
کرکس تکبال رو به مشکی سپرد و به دنبال قوش پرواز کرد و لحظه ای بعد، هر2در تاریکی گم شدن. کسی نفهمید اون شب کرکس و شهپر چی ها به هم گفتن. فقط همه مطمئن بودن که جنگی در کار نبود. البته کرکس بدش نمی اومد که قوش رو1دل سیر بزنه. اینقدر بزندش که خون از حلقش فوران کنه. این رو خیلی راحت می شد از نگاهش خوند. فقط همه دیدن که کرکس بعد از صحبت با شهپر، دیگه حرف زدن تکبال با شهپر رو بهش سخت نگرفت و با اینکه عمیقا از نزدیک شدن اون قوش به جفتش ناراضی بود، ولی هیچ وقت تکبال رو به جرم صحبت کردن با شهپر مجازاتش نکرد. همه دلشون می خواست بدونن اون شب بین صنوبر ها چی گذشت. کسی از این میلش چیزی به بقیه نمی گفت ولی از برق نگاه ها معلوم بود که همهشون بدون استثنا چی دلشون می خواست. کسی هرگز نفهمید. هیچ کس جز خورشید که هنوز اولین نبرد بین کرکس و شهپر رو در آسمون بالای افرا از یاد نبرده بود.
بین صنوبر ها انگار شب تاریک تر بود. کرکس بعد از اینکه مسافت نسبتا زیادی پرواز کردن برگشت و رو در روی قوش متوقف شد.
-خوب، می گفتی.
شهپر با آرامش درختی رو نشون داد و به طرفش رفت.
-بیا! اینجا واسه نشستن بد نیست.
کرکس خواه ناخواه رفت و کنارش نشست. شهپر نگاهش کرد و سکوت رو شکست. صداش مثل همیشه، محکم، مطمئن و آروم بود.
-کرکس!اول از همه بهت بگم که اگر با جا گذاشتن من و عمدا جلو تر از من پریدن به آرامش می رسی می تونی موقع برگشت امشب هم همین کار رو انجام بدی. من خیالم نیست که تو جلو تر بپری و حس کنی با عقب گذاشتن و ندیده گرفتن و بی احترامی عمدی به من خوشحال تری. خوب این به کنار. کبوتر تو، جفت تو، فسقلی تو یا هر چیزی که بهش میگی، امروز به اصرار من باهام حرف زد. بعد از این هم خواهد زد و تو به هیچ عنوان مجاز نیستی به این خاطر اذیتش کنی.
کرکس که دیگه صبوریش داشت به آخر می رسید از شدت خشم قهقهه زد.
-و این باید و نباید رو چه کسی واسه من مشخص می کنه؟ احتمالا تو. تو پرنده ناخوانده مزاحم عوضی به درد نخور لعنتی. و اگر من نخوام بیشتر از این به مزخرفات تو توجه کنم، اگر دیگه حوصلهم از خودت و همه چیزت سر رفته باشه، اگر بخوام همینجا دفنت کنم، اگر بخوام تو همین الان خفه بشی و اگر بخوام برگردم و به خاطر حماقت اون کبوتر احمقم به حسابش برسم، …
شهپر دستی به شونه کرکس که بسیار عصبانی از جا پریده و آماده جنگ بود گذاشت و به طرف پایین فشارش داد.
-بشین!بشین اینهمه هم حرصی نباش. گفتم که من خیال جنگیدن ندارم. دسته کم نه به مدل تو. من مدل دیگه ای می جنگم اگر بخوایی بجنگیم. حالا هم تو خواه و ناخواهت رو ول کن چون من هنوز حرف هام تموم نشده.
کرکس زیر فشار دست های قوش دوباره نشست ولی از شدت خشم نفس های بلند می زد. انگار عجله داشت تا هرچه زودتر خون این پرنده وقیح و از خود راضی رو تا قطره آخر از رگ های پاره شدهش مک بزنه و تشنگی وحشتناکش رو برطرف کنه. شهپر از نگاه سرخش افکارش رو خوند.
-کرکس!باید عاقل تر از این ها باشی. تو هیچ کدوم از این ها که گفتی رو، به خصوص در مورد اون کبوتر، انجامش نمیدی. نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای.
کرکس دیگه از جا نپرید. چنان حرصی توی وجودش انبار شده بود که برای بروزش دیگه فریاد زدن و تهدید کردن جواب گو نبود.
-و اگر بخوام انجامش بدم،
شهپر با همون آرامش بهش خیره شد.
-اگر بخوایی انجامش بدی اون وقت من هوس تجدید خاطره می کنم. از اطرافیانت شنیدم که فسقلی روی1افرای بلند1دوست کوچولو داره. فاخته نوبالغی که فسقلی خیلی خیلی دوستش داره و تو خیلی خیلی ازش بدت میاد. شاید اگر تو باز هم بخوایی به این قدرتنمایی بی محتوا و البته بی مایهت ادامه بدی، من دلم بخواد که در حضور فسقلی کمی برگردم عقب و به خاطر بیارم که اولین بار تو رو کجا و در چه حالی دیدم. مطمئنم که اون کبوتر نمی دونه تو برای چی و کجا رفته بودی. خوب البته هرگز توی تمام عمرش نباید این رو بفهمه. اون فاخته خیلی براش عزیزه و هیچ خوشآیند نیست که بدونه کرکسش رفته بود تا از صفحه روزگار محوش کنه. ببینم کرکس! تو باهام موافق نیستی؟
کرکس حالا دیگه کوه خشمی بود که با زنجیر های نامرئی بسته بودنش و نمی شد که منفجر بشه. ضربه از خشمی ناکام و ارضا نشده به شاخه پشت سرش تکیه زده بود و مثل کسی که درد شدید تر از تحملش مسخش کرده باشه، مات از خشمی فرا تر از توانش به شهپر خیره مونده بود. شهپر همچنان آروم تماشاش می کرد. بدون سایه پیروزی. بدون لبخند پیروزمندانه. بدون حتی سایه خشمی که با ضربه کردن حریف ارضا شده باشه. فقط آرامشی عادی، معمولی و متعادل. از اون هایی که فقط در سایه منطق می تونه پیدا بشه.
-چقدر اینجا سرده کرکس! اگر بیشتر از این بمونیم جفتمون منجمد میشیم. بلند شو بریم. پاشو تا یخ نزدیم.
قوش از جا بلند شد و خواست که دست کرکس رو هم بگیره. کرکس با نفرت عقب کشید و از جا پرید. هر2پرواز کردن. از بین صنوبر ها گذشتن و به طرف بقیه برگشتن. کرکس از بابت داستان اون روز به تکبال سخت نگرفت. اصلا هیچی بهش نگفت. فقط زمانی که تکبال توی لونه داشت از ترس ذهره ترک می شد و عاقبت هم ترکید و زد به گریه و تشنج عصبی که هر لحظه بیشتر می شد، کرکس بغلش کرد و نازش کرد و آرومش کرد و بهش اطمینان داد که هیچ چیز منفی پیش نیومده. شهپر دیگه جزو شناس هاست و تکبال به شرط مراعات محدودیت، مجازه که در جواب هاش سکوت نکنه.
-فقط یادت باشه فسقلی، که من از این عوضی خوشم نمیاد. تا زمانی که این رو فراموش نکردی هیچ مشکلی نیست. حالا هم دیگه تمومش کن. فسقلی عزیز من باش و به خاطر بیار که من از آخ و واخ بدم میاد.
تکبال سریع اونچه که باید به خاطر می سپرد رو گرفت و اونچه که باید به خاطر می آورد رو به خاطر آورد و گریهش رو خورد. کرکس ظاهرا رضایت داشت و همین کافی بود. در آخرین لحظه های بیداری، پیش از اینکه لای پر های کرکس و بین دست های نوازش گرش وارد جهان ناهشیاری بشه، آروم، شاید به ذهن و شاید به زبون نجوا کرد:
-چه روز عجیبی بود!
فردای اون روز بارون تندی بارید. اون قدر بارید و بارید که انگار تمام جهان از آب درست شده بود. خورشید یواشکی تکبال رو زیر نظر داشت که نگفته پیدا بود دلواپس افرا و افرایی هاست و دلتنگ فاخته. تکبال توی خط این نبود که کسی حواس پرتیش رو نبینه. همین اندازه که اشک هاش دیده نشن بسش بود. دلش تنگ شده بود. قهر نبودن ولی صمیمی هم نبودن. این وسط تکبال هیچ مهلتی رو برای پروندن1گفته عوضی که فقط فاخته مفهومش رو می فهمید از دست نمی داد. فاخته در سکوت می شنید و تمام ذهنش پر بود از اینکه چقدر نسبت به این کار تکبال احساس نفرت می کنه و چقدر از دستش عصبانیه و چقدر از این مدل حرص و آزار که در نظر تکبال دلواپسی از سر مهر بود بدش میاد و چقدر و چقدر و چقدر…
بارون بلاخره ایستاد و آسمون آروم گرفت. خورشید به خاطر آورد که باید بره1سر به اطراف رودخونه بزنه ببینه اوضاع چطوره. توی هفته ای که گذشته بود، رودخونه2بار یخ زده و2بار هم تغیان کرده بود که حسابی دردسر درست کرد. کرکس در تغیان سوم تونست با عمل سریع و سازماندهی بی نقص دسته کلاغ ها و دارکوب های جنگل، مسیر سیل رو عوض کنه و جنگل رو از1دردسر حسابی نجات بده. قرار شد تا آخر زمستون بیشتر مواظب رودخونه باشن بلکه دردسر ها کمتر بشن. خورشید آهسته بلند شد و پرید. روز تیره ای بود. اون قدر تیره که خفاش ها هم کم و بیش می تونستن رفت و آمد کنن. حالا هم که داشت غروب می شد دیگه چندان مشکلی برای پرواز خفاش ها نبود. به هر حال خورشید ترجیح داد احتیاط رو حفظ کنه تا خفاش ها بیدار نشن. بی صدا بال هاش رو باز کرد و ارتفاع گرفت.
-کجا میری خورشید؟
خورشید به پایین تر نظر انداخت.
-تک پر!تو اینجا چیکار می کنی؟
لحن و نگاه خورشید مثل همیشه تلخ و سرد، ولی عمیق و نافذ بود. تک پر تقریبا به زور خودش رو بالا کشید و به نزدیکی خورشید رسوند. خورشید برای کم کردن فشار تک پر پایین تر اومد.
-تو برای چی اینجایی تک پر؟ تو الان باید پیش لالا باشی. دیگه درست نمی تونه حرکت کنه تو باید در دست رسش باشی.
تک پر مثل همیشه آروم و متین خندید.
-آره درست میگی دیگه حرکتش مشکل شده. چیزی نمونده سبک بشه.
تک پر با ذوقی معصومانه این ها رو گفت و شفاف و شاد خندید.
-این خیلی خوبه تک پر. باقیش رو هم درست گفتم. تو الان باید پیشش باشی بلکه لازمت داشته باشه.
قیافه تک پر1دفعه جدی شد. نه به تلخی و سردی خورشید ولی دیگه خنده در کار نبود.
-بله ممکنه. ولی الان من نباید اونجا باشم. تو داری میری رودخونه و کرکس گفته به هیچ عنوان تنها اون طرف ها نری. گفته یا نمیری یا می مونی با خودش میری برای بازدید رودخونه چون اونجا ها خطر دیده شده. خلاصه اینکه تو یا نمیری و صبر می کنی کرکس بیاد یا من همراهت میام.
خورشید اخم کرد.
-تو بی جا می کنی. برگرد پیش جفتت بچه خفاش. کرکس واسه خودش گفته. می خوایی بگی من از پس چندتا جوجه شاهین بر نمیام؟
تک پر برخلاف بقیه که از خشم خورشید عقب می کشیدن سفت ایستاد.
-ببین خورشید! تو نباید بری. کرکس1چیزی می دونسته که گفته. من زورم نمی رسه بهت وگرنه نمی ذاشتم بری. ولی تو هم زورت نمی رسه به من که اینجا جام بذاری. یا خودت هم فرود میایی یا2تایی میریم.
خورشید مثل همیشه عصبانی و تلخ نگاهش کرد، پر و بالش رو تکون تهدیدآمیزی داد و تند و پرخاشگر داد زد:
-آخه تو به چه دردم می خوری بی مصرف؟ کرکس هم بی خود گفته. تو بر می گردی به لونهت من هم1ساعت دیگه اینجام.
تک پر1قدم هم عقب نرفت.
-خورشید!دیگه جای بحث نیست. بیشتر از این نمی تونیم توی آسمون بی حرکت بمونیم و بالا پایین بریم. بیا برگردیم پایین. صبر کنیم تا کرکس بیاد و اگر می خوایی اون زمان همراهش برو.
خورشید با حرص نگاهش کرد.
-کرکس الان اینجا نیست. با مشکی رفته سرکشی کاجستان و تا شب نمیاد. بکش عقب جوجه دیر شد اگر شب بشه رودخونه رو نمیشه کاریش کرد.
تک پر به هوار خورشید اعتنا نکرد و با همون لحن آروم، گرم و متین جوابش رو داد.
-من سیل رو به گرفتار شدن تو ترجیح میدم. همین که گفتم. یا کرکس رو با خودت می بری یا منو.
تک پر درست می گفت. جای بحث نبود. خورشید با نگاه به چهره قاطع تک پر این رو درک کرد. نگاهی بسیار عصبانی بهش انداخت و بی اعتنا به تک پر پرواز کرد. تک پر با سماجتی ساکت در تعقیبش پرواز کرد. خورشید اوایل تا بیشتر از نصف راه بی اعتنا به تک پر می رفت و توجه نمی کرد که تک پر برای کم کردن فاصلهشون چقدر داره اذیت میشه. ولی بعد از طی مسافتی خشمش کمتر شد و سرعتش رو کم کرد. چه فایده ای داشت که اذیتش کنه؟ به هر حال تک پر همراهش می اومد پس بهتر بود دیگه سر به سرش نذاره. خورشید متوقف شد تا تک پر برسه. تک پر بهش رسید و خندید. خندهش با معصومیتی قاطی بود که خورشید حس می کرد خیلی کمیاب و قشنگه.
-عجب می پری ها خورشید!
-تو هم که بد نیستی خفاشک.
-من هرچی باشه خفاشم. اندازه خودم می پرم. ولی تو بیشتر از اندازه1عقاب می پری. جدی میگم خورشید تو حرف نداری!
خورشید نخندید ولی دیگه نگاهش عصبانی نبود.
-خیلی ممنون!
تک پر آهسته و آروم و البته کاملا هشیار و مراقب، شونه به شونه خورشید که حالا دیگه سرعتش رو خیلی کم کرده بود پرواز می کرد. غروب داشت هرچه بیشتر به طرف شب پیش می رفت.
-نگاه کن خورشید!چه غروب عجیبیه این غروب! نمی دونم چرا اینهمه این غروب به چشمم عجیب میاد. عجیب و رمزآلود و متفاوت.
خورشید به افقی که به رنگ خون در اومده بود نظر انداخت.
-به نظر من که مثل همه غروب های مزخرف زمستونه. بجنب تک پر! باید زود تر برگردیم. لالا منتظرته و احتمالا حسابی عصبانی. امیدوارم به حسابت برسه که تنهاش گذاشتی.
تک پر خندید.
-این کار رو نمی کنه. هوام رو الان خیلی داره. قراره بعد از اینکه بارش سبک شد و بیشتر شدیم، 1سفر حسابی ببرمش. می خواییم چند روزی بریم اون طرف دشت. لالا خیلی هوای اونجا رو دوست داره. گفتم می برمش.
-حالا واقعا می بری یا سیاش کردی؟
-خورشید!من تا امروز هیچ وقت زیر حرفم نزدم. لالا می دونه. حتما حتما می برمش. هم لالا رو، هم کوچولومون رو.
-بسیار خوب جناب پدر بعد از این! بجنبیم که دیر شد.
خورشید به تک پر نظر انداخت. خنده ای شاد، از اون خنده ها که انگار داد می زد صاحبش از ته دل خوشحاله و غرق در رویا های بهشتی، تمام چهره تک پر رو روشن کرده بود. غروبی آروم و سرد و سنگین بود. خورشید فرصت نکرد تفاوتی که تک پر توی اون غروب زمستونی حس کرده بود رو درک کنه. و هرگز نتونست بفهمه خود تک پر این رو درک کرد یا نه.
در1لحظه همه چیز عوض شد. دسته ای نسبتا بزرگ از شاهین ها انگار با طلسم ظاهر شده باشن، درست از زیر پا هاشون به صورت حلقه ای تنگ و متحرک اومدن بالا و خورشید و تک پر در کسری از ثانیه در محاصره بودن. جنگی وحشی بلافاصله شروع شد. خورشید تک پر رو دید که بی1لحظه تأخیر به طرف یکی از بزرگ ترین شاهین های دسته شیرجه زد و تقریبا هم زمان با این حمله هر2چنگالش تا بیخ توی چشم های شاهین فرو رفته بود. شاهین جیغ می کشید و به خودش می پیچید و خونی همراه با لیزابه ای بد رنگ از حدقه های خالی چشم هاش به بیرون فوران می کرد. خورشید نمی تونست بی حرکت بمونه و سقوط شاهین رو تماشا کنه. باید بر می گشت و دفاع می کرد. شاهین ها حلقه رو تنگ تر کردن. زد و خوردی وحشتناک در گرفته بود. خورشید با1حرکت سریع از بالای سر حلقه به پشت سرشون شیرجه زد، یکی از شاهین ها رو از دم گرفت و توی هوا چرخوند و مثل1شاخه سبک و بی جون پیچ و تاب داد و باهاش به2تا شاهین دیگه ضربه زد. شاهین جیغ می زد و پر و بال و چنگال می کشید و خورشید همچنان بلندش می کرد و عین شلاق جوندار می بردش بالا و به سر و روی شاهین ها فرودش می آورد. تک پر به سرعت باد می چرخید و چشم ها رو نشونه می گرفت. 3تا از شاهین ها رو از چشم ناکار کرد و با سر به طرف زمین، به طرف مرگ فرستاد. خورشید همچنان با تمام سرعت می چرخید و شاهین نیمه جون رو می چرخوند و بالا می برد و روی سر و بدن بقیه شاهین ها پایینش می آورد. در1لحظه فریاد تک پر رو شنید و تقریبا هم زمان صدای1برخورد شدید رو که مجبورش کرد خواه ناخواه برگرده تا ببینه چی شده.
-خورشید مواظب باش!
انگار زمان از حرکت ایستاده بود. خورشید برگشت و دید که یکی از شاهین ها در حالی که1مار بزرگ روی شونهش چنبره زده و آماده پرش و حمله بود به طرفش خیز برداشت. خورشید دید که تک پر همزمان با فریاد هشداری که بهش داد، خودش رو بین اون و شاهینِ مار بر دوش انداخت و بی مهابا بهش حمله کرد. خورشید دید که مار همزمان با حمله تک پر خیز برداشت. خورشید دید که تک پر متوقف نشد. خورشید دید که مار با شدت هرچه تمام تر به تک پر ضربه زد. ضربه چنان شدید بود که مار به عقب پرتاب شد، به شاهین خورد و سرش رو خورد کرد. خورشید دید که چنگال های گشوده تک پر مار رو به شدت زخمی کردن. خورشید دید که تک پر بعد از ضربه مار بی حرکت و بی حس سقوط کرد، به شدت به شاخه ای که درست پایین پا هاشون در ارتفاع خیلی پایین تر بود برخورد کرد و بر اثر شدت ضربه چندین پر پرواز اون طرف تر، روی محل اتصال2تا شاخه کلفت پرت شد و همونجا موند. خورشید دید که تک پر بلند نشد، آخ نگفت، حرکتی نکرد. فرصت توقف نداشت. یکی از شاهین ها با مار زخمی روی شونهش پرید و مار که زخم هاش قدرتش رو نگرفته بودن خیز برداشت، روی شونه های خورشید فرود اومد و بلافاصله شروع به حلقه زدن به دور بال هاش کرد. خورشید چشم از تک پر برداشت، با خشمی بی نهایت حمله کرد، در کسری از لحظه مار بزرگ به صورت جسمی لهیده و غیر قابل تشخیص در اومد. شاهین ها اول عقب کشیدن ولی بعد1دفعه دسته جمعی حمله کردن. خورشید دیوانه از حرص و از دلواپسی و از نفرت هنوز حمله اون ها کامل نشده حمله کرد. زهر اون مار به همه جاش پاشیده بود. حواسش نبود که دسته کم از روی چهرهش پاکش کنه. می جنگید و می جنگید. شاهین ها رو مثل پر کاه به همدیگه می کوبید. لحظه ای نگذشت که شلاق جوندارش به چیزی مرکب از پر و گوشت له شده و استخون های خورد شده تبدیل شد. خون مثل بارون از بالا به پایین می ریخت. انگار توی اون غروب تاریک درخت های جنگل سرو رو، زمین رو و جسم بی حرکت تک پر رو، با خون آبیاری می کردن. خون تمام پر های خورشید رو گرفته بود. شاخه ها خونی بودن. چشم های خورشید از پشت پرده سرخی جهان رو، جنگ رو و شاهین ها رو می دید که نمی دونست خون بود یا خشم. چشم های باز تک پر خونی بود. خورشید جسم خورد شده شاهین مرده رو با تمام قدرت به طرف یکی دیگه از شاهین ها پرتاب کرد که هدف گیری بی خطاش این بار هم درست عمل کرد. ضربه درست به سر شاهین برخورد کرد و استخون بالای سرش رو شکست. کاسه سر شکست، از هم باز شد و هرچی توش بود پاشید بیرون. شاهین های دیگه سعی نکردن دوباره حمله کنن. خورشید ندید چندتاشون زنده موندن. همین اندازه فهمید که اون دسته در زمان حمله تعدادشون خیلی بیشتر از زمان فرار بود. خورشید با خشمی مهار نشدنی تعقیبشون کرد و2تای دیگهشون رو هم مثل2تا شاخه خیس به هم پیچید و گره زد که در نتیجه صدای قرچ قرچ آزار دهنده خورد شدن تمام استخون هاشون توی فضای ساکت غروب جنگل پیچید و با صدای جیغ های مرگشون قاطی شد، طنین انداخت و منعکس شد. بقیه شاهین ها که تعدادشون بیشتر از3تا نبود، جونشون رو برداشتن و در رفتن. خورشید خواست دنبالشون بره و لهشون کنه. می خواست بکشه. می خواست نابود کنه. می خواست خورد کنه، بدره، بپاشه. ولی به خاطر آورد که تک پر پشت سرش جا مونده. برگشت و گذاشت اون3تا در برن و به تکمار اطلاع بدن که چه کردن و چی شدن. گیجی حاصل از زهری که تنفسش کرده و چه بسا که از راه چنگال و حتی منقار به درونش نفوذ کرده بود داشت فشار می آورد. خورشید خون روی چشم هاش رو پاک کرد و راه رفته رو برگشت. برای پیدا کردن تک پر زیاد لازم نبود بگرده. جسمی بی حرکت در میان شاخه ها. پیداش کرد. فرود اومد. رفت بالای سرش. نگاهش کرد. چشم های تک پر باز و بی نگاه، با حالتی شبیه حیرت به ناکجا خیره مونده بود. نگاهی در کار نبود. مثل پنجره های خالی و متروک. خورشید سرش رو تکون داد تا سنگینی حاصل از گیجی دست از سرش برداره.
-تک پر!تک پر بلند شو! بلند شو از اینجا بریم!.
تک پر حرکتی نکرد. خورشید دست روی شونهش گذاشت. سرد بود! مثل سنگ، مثل یخ، مثل زمستون!.
در لحظه ای کوتاه که به اندازه1ابدیت تاریک طول کشید خورشید باور کرد. تک پر مرده بود!.
خورشید دیگه نتونست تحمل کنه. گیجی و حیرت و فشار حاصل از حقیقتی سنگین و تلخ اما واقعی. بهش پیروز شد. جهان اطرافش تاریک و تاریک تر شد. جسم سرد و بی روح تک پر با اون نگاه خالی و متحیر، تنها حقیقتی از این جهان در حال محو شدن بود که واضح تر از هر کابوس دیگه ای در برابر نگاهش بود و برای ابد در خاطرش به یادگاری نشست. خورشید دیگه نتونست هشیار بمونه. همه چیز تاریک و تاریک و محو شد و خورشید در فضایی تیره و خالی به تیرگی عدم فرو رفت و دیگه هیچی نفهمید. 1دسته فنچ که لای شاخه ها پنهان شده بودن، با آروم شدن جهان اطراف پرواز کردن و با تمام سرعتی که بال های کوچیکشون اجازه می داد به طرف منطقه سکویا پرواز کردن.
غروب آهسته آهسته می رفت که به شب پیوند بخوره. آسمون سیاه و سیاه تر می شد. سکوت انگار دنیا رو گرفته بود. بارون دوباره شروع کرده بود به باریدن. آروم، ریز، بی صدا.
دیدگاه های پیشین: (9)
آریا
چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 20:16
سلام و درود فراوان بر پریسای عزیز
بیچاره تک پر
دلم بر سوخت هااا
مرسی پریسا جان خیلی آلی نوشتی
تجسم آلی بود
ممنونم
هرچی بگم ممنونم مرسی کم گفتم
موفق و دلشاد باشی
ایزد خیلییی نگهدارت

پاسخ:
سلام بر آریای خیلی عزیز.
ممنونم خیلی زیاد. تک پر. آخه موجود عاقل راه می افته دنبال این خورشید بد اخلاق؟ حالا حقش نیست لالا بزنه نفلهش کنه که چرا جفتم رو بردی این ریختیش کردی؟
وای آریا این بلاگ اسکای در خروجی نداره چجوری ازش منتقل بشم؟ از فایل هاش نمیشه پسوند وردپرس پذیر گرفت باید1فکری واسهش کنم که نمی دونم اون فکر چیه. شکلک انگشتم رو گذاشتم روی سرم مدل ایکیو سانی می چرخونم ولی هیچی نمیشه.
ایام به کامت.
مینا
چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 20:49
این قسمت خیلی خیلی زیبا بود صحن ههارو به خوبی توصیف کردین اولش باید یه آفرین بگم به شبپر واقعا که خیلی لذت میبرم از این که میبینم دست بالای دست زیاده وبالاخره کسی پیدا شد که بتونه با طرف کرکس بشه و امما درباره تکپر واقعا گناه داشت بیچاره بچشون و بیچاره خورشید خورشید در زیر نقاب بی احساسی که داره سرشار از انسانیت و احساس هست
یه طوری دارم حرف میزنم انگار همه چیز واقعی هست!

این هم از هنر شماست واقعا ممنونم به خاطر داستان به این زیبایی

پاسخ:
سلام مینای عزیز.
هرچی میگی رو لایک می زنم با ماژیک ماندگار.
ممنونم بابت تشویق ها و لطف همیشگی شما. خورشید رو هم چی بهش بگم اگر نمی رفت اینطوری نمی شد. حالا یکی پیدا بشه به حسابش برسه تا از این به بعد حرف گوش بده. ببین در نتیجه نشنیدنش چی شد؟!
تلافیش رو سر شاهین های تکمار درمیارم.
ایام به کام.
حسین آگاهی
چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 22:12
سلام. خیلی ناراحت کننده بود. خیلی.
این بار بهتون معترض نمیشم که چرا تک پر مرد؟ چون می دونم همیشه در زندگی واقعی هم کسایی که خیلی به اوج خوشبختی می رسند و کلی رؤیا هم دارن طی یک اتفاق از بین میرن.
این حقیقت زندگیه و این اصل دنیاست.
خیلی خیلی ناراحت شدم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
باور کنید خودم هم خیلی ناراحت شدم. من نمی تونم عوضش کنم فقط روایت گر هستم. وگرنه امکان نداشت اجازه بدم تک پر بره. کاش همه چیز دست ما بود! اینه زندگی. سیاه و سفید. بد و خوب. رفتن تک پر یکی از بد هاش بود. دلگیرم از رفتنش. باید زودتر بقیهش رو بنویسم و ازش رد بشم.
ایام به کام.
ننخودی
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 00:01
سلام توصیفات تکی از بهار یاد بابا برفی انداختم …. یادش به خیر الآن شاید دوباره بابا برفی شده باشه با یه هویج گنده بجای دماغش و یه تیکه اسفنج که جای قلبش رو پر کرده …..
راستی این بار حس کردم شهپر هم شبیه عطارد بود گویا یکی از همراه های فرشته که خب یه طورایی شخصیت قویتر و مدیریت بیشتری نسبت به باقی اونها داشت “البته شاید اسمشو اشتباهی بگم”
جدی اولش منم رفتم تو خماری صحبت های شهپر و کرکس و بعد واقعاً این قسمتش رو زیبا کنار هم گذاشتی عالی بود حس کنجکاوی شدید و حس آرامش ناشی از ارضاع اون ضرف کمتر از چند دقیقه …..
و تکپر بنظر من قشنگ رفت … من شخصاً مرگ این مدلی رو می‌پسندم … البته خورشید واقعاً می‌شکنه و این قسمتش غم انگیز هست ….
خب فکر کنم این بار هم خیلی نوشتم پس تا قسمت بعدی که منتظرشم ایام به کامت

پاسخ:
سلام نخودی عزیز.
دلم تنگ شده واسه بابا برفی. باید1سر به اون هوالی بزنم باباجان. شاید زمستون که اومد، بابا برفی1شبی یواشکی واسه خاطر جمعی از حال پروانهش بیاد به زمین سر بزنه. می خوام اونجا باشم مچش رو بگیرم بهش بگم باباجان پروانه تو رفت همراه بهار. دیگه دلواپسش نباش. مثل بهار خیال شد و سراب شد و تموم شد و دیگه بیخیال.
بدجنس شدم چرا؟
اون رفیق فرشته تیرداد بود. عطارد اونیه که همیشه با ستاره کلکل داشت. قسمت بعدی رو هم باید بجنبم. باید بجنبم هرچه زودتر تکبال رو به سر انجام برسونم.
ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
آریا
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 09:18
غصه نخور یه راحی براش پیدا میشه
منم اطرافم رو یه سرچ میزنم ببینم میتونم کمکی داشته باشم
امیدوارم شرمنده ات نشم

پاسخ:
غصه که نه ولی عجیب دلم می خواد که بشه. با تغییر آدرس کار من راه نمی افته من باید از بلاگ اسکای برم با این کد هاش. شرمنده واسه چی عزیز؟ خدا نکنه! ممنونم آریا که هستی. جدی میگم خیلی ازت ممنونم. چه این کار بشه و چه نشه من ازت ممنونم.
شادکام باشی.
آریا
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 10:12
پریسا ی عزیز به آدرس زیر برو ببین کمکی میتونه بکنه
http://forum.wp-parsi.com/topic/6260-%D8%AA%D8%A8%D8%AF%DB%8C%D9%84-%D9%88%D8%A8%D9%84%D8%A7%DA%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA/

پاسخ:
یعنی میشه؟ می دونی آریا من حاضرم یکی بیاد یادم بده تمام پست ها رو و کامنت ها رو تک تک کپی پیست بزنم ببرم به شرط اینکه تاریخ و زمانش دست نخوره. اگر1ماه هم وقت بگیره من حاضرم. برم به این آدرس ببینم کجاست؟ فقط ببین از این چاله های اون دفعه ای نداشته باشه! ول کن با عصای سفید میرم خطرش کمتره.
ایام به کامت.
آریا
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 10:18
راستی یادم رفت بگم یه سرچ تو اینترنت زدم سایت بالا رو پیدا کردم توش یه راه نمایی هایی کرده بود بین بلاگ های که آموزش داده بلاگ اسکای هم هستش یه مروری بکنش لطفا

پاسخ:
میگم کسی عصای سفیدم رو ندیده؟ آریا نکنه برداشتی اذیت کنی؟ ای بابا بده لازمش دارم. می خوام برم این سایته ببینم میشه از دری پنجره ای سقفی پرید از بلاگ اسکای یا نه.
پیدا کردم عصام اینجا بود. برم تا دوباره گم نشده.
پیروز باشی.
آریا
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 13:08
منم خیلی خوشحال و ممنونم که اجازه دادی تو بلاگت بیام و بمونم
امیدوارم بشه
شرمنده منم مبتدی هستم
ای کاش میتونستم کمکی باشم
موفق باشی

پاسخ:
هر زمان دلت خواست بیا دوست عزیز. این هم بلاخره یا میشه یا نمیشه.
میگم1چیزی. به جایی رسیدم که عمیقا حس می کنم باید مطلقا خودم رو بسپرم دست خدا. نمی دونم چطور توضیحش بدم. کاش خدا مثل همیشه هوام رو داشته باشه. خیلی به این هواداریش نیازمندم. این لحظه و اینجا و هر لحظه و هر جا.
ایام به کام.
آریا
پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 16:57
یوسف مى دانست تمام درها بسته هستند اما به خاطر خدا و به امید او حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد …
“اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ، به طرف درهای بسته بدو چون خدای تو و یوسف یکیست”

پاسخ:
می دوم اگر یکی بهم بگه در از کدوم طرفه. تمامش دیواره. دیوار. خدایا نجاتم بده!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *