سلام به همگی.
میگم می دونید چند وقته من اینجا حرف نزدم؟ مدت ها و مدت هاست که فقط چیز نوشتم و گذاشتم و رفتم. دلم تنگ شده بود واسه گفتن و گفتن. بدم نمی اومد1چیزی پیش بیاد به بهانهش بیام اینجا حرف بزنم. نه متنی، نه داستانی، نه کتابی. فقط حرف. مثل زمانی که دعا می خواستم. مثل اون عصری که سر خدا هوار می زدم که آخه چرا نشد که اجابتم کنی. تا امروز که بلاخره1چیزی شد.
دلم نمی خواست چیزی که باعث میشه بیام اینجا حرف بزنم این مدلی باشه ولی…
خلاصه اینکه دلم گرفته. خیلی هم زیاد.
راستش من هرچی که نشه جایی ببرم و از طرفی دلم بخواد مفصل در موردش حرف بزنم رو میارم می ذارم اینجا. نمی دونم چه حسیه. اینجا نوشتن سبکم می کنه حتی اگر مطمئن باشم کسی جز خودم نمی خونه. گاهی چیز هایی رو می نویسم که نمیشه به کسی بگمش. مثل الان.
احتمالا بعد از خوندنش ازم متنفر میشید ولی من باید بگم. باید بگم. خودم رو مجازات می کنم با این گفتن و نوشتن و فاش کردن.
از خودم خسته ام، عصبانیم، دلگیرم.
دلم گرفته!.
امروز من، دستم روی1ضعیف بلند شد. 2بار هم بلند شد!. باورم نمیشه این خودم باشم.
نمی دونم چی شد. خسته و عصبانی بودم از همه چیز. از خودم، از اطرافم، از…از همه چیز. فشار روی اعصابم کمی بالاتر از ظرفیتم بود. 1لحظه خشمم از هرچی که این اواخر اذیتم کرده بود و داشت اذیتم می کرد، بهم پیروز شد و ضربهم کرد. از خودم بی خود شدم، از جا در رفتم، منفجر شدم. به خودم که اومدم دیدم دستم2بار رفته بالا و اومده پایین.
حواسم که جمع شد هنوز ضربه خشمی بودم که از تمام نکبت این چند روز اخیرم جمع شده و به روحم فشار می آورد. نفس هام سنگین می زدن. گذشت و گذشت و حرص و هوار و همه چیز رفتن. بعدش فهمیدم چی شده. دیر فهمیدم! دیر!. اون بچه که احتمالا هیچی نفهمید. فقط من هستم و1دنیا آخ که از اون ضربه هایی که زدم مونده روی خاطرم. کاش اون بچه می فهمید و می شد که فردا از دلش دربیارم! کاش یادش بود و می تونستم کاری کنم که یادش بره!
کاش!…!کاش!
من با بچه های معلول سر و کار دارم. این بچه چند معلولیتیه. حرف نمی زنه، نمی بینه، یاد نمی گیره، تحلیل نمی کنه، خلاصه اینکه فقط برای هیچی میارنش زیر دست من.
امروز حال درستی نداشتم. بد خسته بودم. خیلی حرصی بودم. تمام دیروز و امروز رو سعی کرده بودم خاطرم نباشه که چقدر خسته و چقدر با خودم درگیرم. ظاهر ماجرا بد پیش نمی رفت. این طفلک بدون اینکه سر از حال من و هوای خودش در بیاره هر کاری که بهش یاد می دادم نکنه رو می کرد. همیشه می کرد ولی امروز من…نفهمیدم چه غلطی کردم. 1لحظه بود. بعدش فقط حرص بود. حرص از خودم شاید. حرص از همه چیز و همه کس و باز هم از خودم که اینهمه ضعیف بودم. در این سال ها، حدود13سال، پیش می اومد که عصبانی بشم و صدام بره بالا. تهدید به زدن هم می کردم ولی هیچ وقت دستم بالا نمی رفت. اگر هم می رفت می زدم روی میز که مثلا اشتباهی دستم خطا رفت و می خواستم بزنم که نشد. بچه ها باور می کردن و جا می رفتن و حل می شد. ولی امروز زدم. دستم2بار رفت بالا و اومد پایین و خطا هم نرفت. به مادرش گفتم. خندید و صمیمی تر از همیشه گفت هیچ عیبی نداره اصلا خودت رو ناراحت نکن. اتفاقا خوب کردی بذار سیاست روی سرشون باشه تا یاد بگیرن. اینجا بود که هیچی دلم نخواست جز1گریه سیر. مادرش موافق بود با خشم من. این بچه که من زدمش هیچ همراهی نداشت. جز خدایی که از بس صبوره من موندم مات این صبوریش. رفتم پیش بچه. صداش زدم. خندید. دلم شکست از خندهش. چنان شکست که صداش رو انگار خدا هم شنید. بقیه بچه ها هم شنیدن. یعنی ارسلان معصوم من هم شنیده؟ باهام قهر نکرد. گریه نکرد. معترض نشد. به صدای بی خشم من خندید.
خدا ببخشدم! خدا ببخشدم!
با خودم گفتم فردا میرم از دلش پاک می کنم. ولی چی رو؟ اون که چیزی یادش نیست. خدایا من چه خاکی به سرم کنم؟ از بار این درد عوضی چجوری خلاص بشم؟ دارم دق می کنم. یکی بیاد اینجا توی این وبلاگ جایی که همه می خونن با لفظ و با هرچی بلده مجازاتم کنه بلکه این حس وحشتناک دست برداره از سرم و تموم بشه! خدایا کمکم کن! خدایا کمکم کن!
بچه های من هیچ وقت وبلاگی نمیشن. هیچ وقت اینجا رو نمی خونن. بچه های من هیچ وقت هیچ وبلاگی رو نمی خونن. ولی من می نویسم.
معذرت می خوام ارسلان. فرشته بی گناه این جهان سیاه! ببخشم عزیز. نفهمیدم. خستگی هایی که از دوردست های زندگیم بهم زخم می زدن چشم هام رو بستن. خشم دستم رو برد بالا و آورد پایین. تو هیچیت نشد و فقط ساکت نشستی و من الان نمی دونم تا کی توی دلم باید فشار آزار دهنده این فریاد خشم رو تحمل کنم. عزیز فراموش کار خدا! تو رو به پاکیت، پیش خدا هم امروز رو فراموش کن و بهش شاکی نشو از دستم. من ضعیفم ارسلان. ضعیف تر از اون که خیال معصوم تو بهش برسه. من با1فوت خشم خدا هیچ میشم. تو که خیالت نیست یا ما خیال می کنیم که خیالت نیست ولی حالا باش تا ببینی خدای تو و خدای من، کی و کجا طاوان امروز رو ازم بگیره. ارسلان تو رو خدا، تو و خدا زبون هم رو می فهمید. بهش بگو بهم سخت نگیره. بهش بگو زیاد سفت تنبیهم نکنه. بهش بگو من در هر لحظه عمرم در حال پس دادن مجازاتم. بهش بگو نفهمیدم. بهش بگو اشتباه کردم. بهش بگو غلط کردم. حتی نمی تونم گریه کنم. نمیاد. از شدت درد گریهم نمیاد. ارسلان تو می دونی بگو من چه جوری از ذهن خدا امروز رو پاکش کنم؟ بهم بگو چه جوری میشه از سیاهی این خاطره زجرآور خلاص بشم؟ به خدا ارسلان من سیاهی های زجر آور زیاد توی خاطرم هست. مثل زخم های بی درمون اذیتم می کنن. تا هم میان1خورده آروم بشن1چیزی بهشون سیخ می زنه و دوباره باز میشن و خون پس میدن. ارسلان ببخش و به خدا هم بگو ببخشدم. هرچی تو بخوایی. فقط تنبیهم رو ازش سبک تر بخواه. دیگه کاری ازم بر نمیاد جز اینکه منتظر بشم. منتظر دست خدا که بیاد انتقام فرشتهش رو ازم بگیره. از دستی که به روی امانت بی دفاع زمینیش بلند شد.
همگی ببخشیدم اینجا اینهمه عراجیف می نویسم. ببخشیدم که انگار نه انگار کسی می خونه هرچی دلم خواست می نویسم. ببخشیدم که اینهمه تلخم امروز. اگر این پیش من و ارسلان و خدا حل بشه دیگه هرگز تکرارش نمی کنم.
خدا ببخشدم!
خدایا ببخشم!. ببخشم!. خدایا منو ببخش! خدایا منو ببخش! منو ببخش!.
دیدگاه های پیشین: (6)
رضا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 15:49
خیر و شر در آخرالزمان
– جایگزینی و تبدیل خیر و شر به یکدیگر در عصر ما یعنی آخرالزمان به اوج کمال خود رسیده است و لذا ھمه ارزش ھای کھن بشری وارونه شده اند . و لذا عصر جدید را باید عصر خودکشی و شرپرستی و فناجوئی و خودبراندازی نامید که شر تاریخی بر خیر فائق آمده و فنا بر بقا پیروز شده است . و آخرالزّمان یعنی ھمین . زیرا تاریخ یعنی تاریخ خیر و شر . و اینک در عرصه مرگ خیر و شر قرار داریم یعنی در قلمرو پایان دوگانگی ھای بشر .
———
٠ – کل امر دین و معرفت و عرفان عملی یعنی حرکت از آنچه که آدمی خیرش می نامد و حرکت بسوی آنچه که شرش می فھمد . و این یعنی سیر وادی فنا و توحید . و آنکه به این امر تن نمی دھد در آخرالزمان دچار خودبراندازی جبری می شود . آدمی یا بھ سمت خلاف اراده و حس و عقل و احساس خود می رود یا به ضد خودش مبتلا می شود . آدمی بھرحال بایستی از نیک و بد فرا رود تا خلیفھ خدا شود بھ جبر یا اختیار ! ” چون برخلاف اراده خود عمل کردم به خدا رسیدم ” – ” از ھر چه می ھراسی بسویش برو ” علی (ع) . این راه فائق آمدن بر دیالکتیک است .
از کتاب ” پدیده شناسی عرفانی ” استاد علی اکبر خانجانی ص 126
لینک دانلود
http://afarinesheerfani.com/Uploads/afarinesheerfani.com/CMFiles/522014_553AM_padideshenasieerfani.zip
http://noorehasti.blog.ir
پاسخ:
از شما چه پنهون، من هیچی نفهمیدم. شاید بعدا بفهمم!.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 19:13
سلام بر پریسای عزیز دوست محربونم
سخت نگیر پریسا جان درسته کارت درست نبوده اما از سر قصد نبوده غصه نخور عزیز چون خودتو اذیت میکنی همین که پشیمونی خدای محربون بخشیدتت دوست گلم
این رو هیچ وقت فراموش نکن پریسا جان خدا بخشنده و محربانه همین که از قصد نبوده و پشیمونی و دیگه تکرارش نمیکنی متمعن باش مورد بخشش خداوند قرار گرفتی دوست محربونم .
پریسا جون تو دلت پاکه متمعن باش خدا خیلی دوستت داره نه زار غصه ها اذیتت کنن بیا هرچی تو دلت هست که اذیتت میکنه بنویس از دلت بنداز بیرون تو دلت نریزشون بیا بنویسشون من قل میدم همشونو بخونم دوست عزیزم هرچی تو بلاگت بنویسی میخونمشون اگر دوست داشتی برام ایمیل بزن هرجور راحتی دوست عزیز
برات آرزوی بهترین هارو دارم پریسای مهربون .
دلشاااد و سر بلند باشی دوست عزیزم
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
به خدا نفهمیدم1دفعه چی شد. من اعصابم درگیر بود و اون بچه…نفهمیدم چه غلطی کردم و1دفعه…وای خدای من! من فشار های روان داقون خودم رو توی2تا ضربه ریختم سر اون! هرگز مجاز به همچین چیزی نیستم. باورم نمیشه چنان ضعیف شده باشم که همچین عملی ازم سر زده باشه!
دل من. ای کاش واقعا به اون پاکی بود که شما ها تصورم می کنید! کاش می شد سیاهی ها رو با1چیزی پاک کرد و دل دوباره می شد به شفافیت شیشه! اگر می شد! آخ که اگر می شد!
ممنونم از حضور عزیزت.
پاینده باشی دوست من.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 20:49
پریسا جان میدونم و درکت میکنم
امیدوارم افکار سمی دیگه آزارت ندن
تلخیه زندگی هیچ وقت از تو دل انسان پاک نمیشه فقط باید هنرش رو داشته باشی که روش سرپوش بزاری که متاسفانه کاریست بسیار سخت
غصه نخور دوست خوبم انشا الله همه چی درست میشه
ازت خواهش میکنم به افکاری که اذیتت میکنن فکر نکنی
اجازه نده کاهنات افکار منفی رو ترفت
جذب کنن
ببخش این قدر پر حرفی کردم بلاگت رو با کامنتام به هم ریختم
به امید روزی که پریسای ما هیچ غمی نداشته باشه
پاسخ:
کامنت هات عزیز هستن آریای عزیز. به خدا راست میگم. کلی هم اینجا رو قشنگش کردن. افکار منفی. آریا! شده تماشاگر1ویرانی باشی و بخوایی هر مدلی که از دستت بر بیاد درستش کنی ولی هر بار که دستت رو به یکی از آجر هاش بگیری1کوه ازش بریزه و ویران تر و ویران تر بشه؟ من هر کاری از دستم بر می اومد کردم که درستش کنم آریا. تمام کرده هام درست نبودن می دونم ولی به خدا آریا هرچی کردم تمام چیز هایی بود که از دستم بر می اومد. هرچی که بلد بودم. هرچی که به نظرم می رسید. ولی هیچی درست نشد. تا صقف آخر، ستون آخر، آجر آخر، ویران شد و ریخت زمین. من نتونستم کاریش کنم و حالا این… من مدت هاست که باور کردم از دست من بر نمیاد آبادش کنم و از دست هیچ کسی هم بر نمیاد. دعا های نصفه شب هام رو جز خدا کسی ندید. آخ گفتن هام رو جز خدا کسی نشنید. به کسی هم نگفتم. چه شب هایی که تا خود صبح، به خدا تا خود خود صبح دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم. تا خسته می شدم و از نفس می افتادم و سر می ذاشتم زمین از شدت هق هق مجبور می شدم دوباره بلند شم بشینم تا خفه نشم. چه شب های پشت سر همی که این تکرار و تکرار می شد. فقط دعا می کردم فقط دعا می کردم. باز هم می کنم. اجابتی انگار در کار نیست ولی من دعا می کنم. حالا با خودم میگم شاید پروردگار دیگه مصلحت به موفقیتم ندید که جواب نداد. شاید هم من دارم طاوان پس میدم. باید پس بدم تا پاک بشم. سبک بشم. شفاف بشم. کاش بشم! نباید این ها رو اینجا به شما بگم آریا. معذرت می خوام. نمی فهمم چرا اینهمه پر حرف شدم. شدم دیگه دست خودم نیست. دیگه این دوره ها چه فایده ای داره؟ هیچی. باید بسپرم به خدا. فقط خدا فقط خدا فقط خدا فقط خدا فقط خدا. فردا باید برم پیش ارسلان. کاش بتونم بخوابم. از خستگی دارم می پاشم. از دیروز صبح که پا شدم با وجود خستگی نفس گیرم1لحظه چشم روی هم نذاشتم. شاید واسه همین بود که امروز اختیارم از دستم در رفت و…خدا ببخشدم! شما هم ببخشم که اینهمه وراجم.
موفق باشی.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 22:04
شما لطف داری دوست عزیز
به خودت سخت نگیر شاید مصلحت خدا این جور بوده
از قدیم میگن بعد هر غم و غصه یه شادیه دل چسب هستش
من به این حرف ایمان دارم
پریسا جان برات از سمیم قلب آرامش
دل چسب آرزو مندم
هیچ وقت امیدت رو از دست نده
برای اون اتفاق بازم دلت گرمه که تلاش خودت رو کردی
اگه هیچ تلاشی نمیکردی الان خیلی بد تر بودی پریسا جان
دوست گلم هر چقدر دوست داری حرف بزن با کمال میل پای حرفت
میشینم
حرف بزن بنویس تا یه کم سبک بشی دوست من
اگر احساس کردی کاری از دست من بر میاد ناراحت میشم اگر بهم نگی دوست عزیزم
سعی کن استراحت کنی بیشتر از این به خودت سخت نگیر
آرزو مند آرزو هایت
دلشااااد باشی
پاسخ:
ممنونم آریای عزیز. عجیب منتظر اون شادی دلچسبم. شاید هرگز نرسه ولی دیگه واسه من همین اندازه که دردسر نداشته باشم بسه چون بعضی جاده ها رو هر کاریش کنی آخرش سفید نیست. بله موافقم شاید مصلحت پروردگاره. من ازش خواستم شونه هام رو از سنگینی اشتباه رفتن های دیروزم سبک تر کنه و شاید این اجابت این دعام باشه. شاید داره پاکم می کنه. شاید می خواد صاف بشم. کاش دسته کم اینطور باشه. استراحت. به نظرم جسمم خیلی لازم داشته باشه اگر روانم اجازه بده. این ارسلان با معرفت امشب با بقیه داستان های من دست به یکی کردن و کاش بشه همهشون رضایت بدن که من خستگی در کنم! امتحان کنم ببینم باهاشون به کجا می رسم امشب.
جز ممنونم هیچی نیست بگم الان. بلد نیستم. معذرت می خوام. و باز هم ممنونم. برم1خورده توی اینترنت گردش کنم بلکه زنده تر بشم. تمام دیروز بعد از ظهر و امروز بعد از ظهر رو نشستم به نوشتن. دلم می خواد سریع تر بنویسم. داستان بعدی توی آستینم داره فشار میاره. باید این رو تمومش کنم تا اون یکی از آستینم در بیاد.
ممنونم از حضورت. سربلند باشی.
حسین آگاهی
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 22:47
سلام.
من به شخصه چی می تونم به شما بگم!
منی که خودم غرق چنین اشتباهاتی هستم چی دارم که بگم!
احتمالاً می دونید؛ من دارم حقوق می خونم در مسائل مجازات سنگسار یکی از شرط های کسانی که میان و به شخص خاطی سنگ می زنند اینه که خودشون حدی به گردنشون نباشه یعنی باید حتی الامکان پاک باشند تا بتونن کس دیگه ای رو مجازات کنند.
الآن هم من چی می تونم به شما بگم که خودم فراوان چنین اشتباهاتی در کارنامه زندگیم دارم.
فقط این رو میگم که درسته که کار شما اشتباه بوده و خیلی هم اشتباه بوده اما چون این مسأله مربوط به حق یکی از بنده های خداست اون خودش باید راضی بشه که شما میگید اصلاً چیزی یادش نیست و یادش هم نمی مونه که بخواد نبخشه.
می مونه خدا که با توبه به درگاهش انسان پاک پاک میشه.
بازگشت به سوی خدا و تصمیم به تکرار نکردن این کار یعنی پاک شدن دل انسان درست مثل اولش؛ جایی خوندم که کسی که توبه می کنه درست مثل کسی میشه که گناه رو انجام نداده.
اما به هر حال یک جوری از ارسلان دلجویی کنید حتی اگه یادش نباشه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
از موارد حقوقی هیچی نمی دونم. همین اندازه می دونم که این ارسلان حقش نیست من بزنمش. امروز ارسلان نمی خواست از پیشم بره و شاید دلش ازم پاک شد. ولی من هرگز نمی تونم به این سادگی خودم رو ببخشم. آخه من آدمم. اشرف مخلوقات خدا. صاحب عقل، درک، نامزد و مدعی دریافت مقام بالاتر از فرشته. چرا با اینهمه توضیح و توصیف، من باید به خشمم ببازم و دستم روی1بنده بی زبون خدا که اصلا هیچی متوجه نمیشه جز محبت و خشم بالا بره؟ این ماجرا تموم شده ولی من فهمیدم که باید خودم رو خیلی خیلی بهتر و بیشتر بشناسم و حسابی اصلاح لازم دارم. ممنونم دوست من که هستید و اینجا هم کنارمید. ممنونم از اینکه مثل اون مادر عزیز، بهم نگفتید ایرادی نداره. اتفاقا اینطور زمان ها من لازم دارم کسی بهم بگه اشتباه کردی. خیلی هم اشتباه کردی. باید درستش کنی. و شما این رو گفتید و من ازتون ممنونم. ارسلان یادش نیست ولی من و خدا یادمونه و ای کاش خدا ببخشدم بابت اون2تا ضربه ای که به امانت عزیزش زدم. این اشک های بی معرفت هر زمان که باید باشن نیستن. دیشب چنان بنده بدی بودم که حتی اشک هم یاریم نمی کرد. معمولا اشک سبک می کنه درد ها رو ولی من دیشب نتونستم گریه کنم. فهمیدم که عجیب نفرت انگیزم به خاطر خطایی که کردم. امیدوارم خدا این اشتباه رو که کم هم نبود، از پروندهم برداره!
ممنونم از حضور عزیز شما.
ایام به کام.
نخودی
دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 01:07
سلام خانمی
شاید بهتر باشه برات بنویسم خیلی خیلی خیلی بخودت سخت نگیر تو پشیمون شدی ناراحتی معذرت خواستی سعی هم کردی که جبران کنی و خدا اون قدر مهربون هست که در مقابل اون عمل این ها رو هم ببینه و شاید همین حس و حال الآنت تنبیهت باشه و نه بیشتر و ….
ولی پریسا کمی مهربونتر باش هم با اون بچه ها هم با خودت و هم با هرچی و هرکی که نیاز به مهربونی تو داره ….
نذار سیاهی غرقت کنه مواظب خودت باش خیلی خیلی ….. و مهمتر از همه چی به خدا خیلی امیدوار باش و به این که مهربون هست مطمئن …..
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
سلام نخودی عزیز. بی نهایت خوشحالم اینجایی.
گاهی زیاد سخته عزیز. شاید هم من ظرفیتم دیگه جواب نمیده. گاهی خسته میشم، گاهی می برم، گاهی می افتم.
خدا مهربونه. اگر مهربون نبود مطمئنم که الان دست من یا توی گچ بود و یا اصلا نبود. اگر خدا مهربون نبود خیلی اتفاق ها می افتاد که من نمی تونم اینجا بگم. هنوز اونقدر شجاع نیستم که اینجا بگمشون. خدا خیلی مهربونه و ازش می خوام هیچ وقت این دست مهرش رو از بالای سرم نگیره که اگر بگیره من دیگه نیستم.
مهربون تر. به خدا دارم سعی می کنم. دارم سعی می کنم که مهربون تر باشم. دیشب که با خودم فکر می کردم می دیدم مدت هاست مهربونی کردن یادم رفته. گاهی که روی خودم تمرکز می کنم می بینم هنوز جنس مهربون بودن های گذشته هام رو یادمه ولی زنگ زده و محو شده. وقتی از درد کسی جز خودم بارونی میشم، وقتی بار شونه هایی رو که درد افتاده و خستهشون کرده رو احساس می کنم و از سنگینیش می بارم، وقتی با تمام روحم میگم که دردش رو نمی خوام حتی اگر از ته دلش زجر کش شدنم رو بخواد، اون زمان حس می کنم هنوز مهربونی در ذاتم زنده هست. ولی…راه مهربون بودن رو گم کردم نخودی. به خدا راست میگم. دیگه تشخیص نمیدم کی مهربونیم رو لازم داره. باور کن دارم بهت راست میگم. باور کن. گاهی به خودم میام و می بینم فلانی هیچی ازم نمی خواست جز اینکه باهاش مهربون تر تا کنم و چقدر هم اوضاع براش عوض می شد اگر من به نشان محبت فقط دستش رو می گرفتم. و نگرفتم و گذشتم و چقدر دیر شده! کاش یکی اون لحظه ها باشه بهم بگه آی پریسا وایستا! این دست رو بگیر! اینطوری نرو! کاش من هنوز زبون خدا رو می فهمیدم! دلم می خواد بتونم. میشه واسهم دعا کنی؟ میشه دعام کنی؟ دلم واسه پریسا تنگ شده. پریسایی که اینهمه نامهربون نبود. دعا کن دوباره برگرده. دعا کن بیاد و باهام بمونه. دعا کن. برای من دعا کن.
ممنونم از حضورت.
ایام به کام.