تکبال57

دژ تکمار.
عفعی بزرگ، وحشتناک و عصبانی با هیبتی جهنمی، لای1دسته خیلی بزرگ پر لم داده و از حرص به خودش می پیچید. مارها در اطرافش می لولیدن. یکیشون درست در برابرش، روی زمین چنبره زده بود. از اون بالا مار چنبره زده هرچند خیلی بزرگ بود، انگار جمع و جور تر دیده می شد. عفعی هیسی بسیار خشمگین و کشیده سر داد و تمام مارهای اطراف ازش پیروی کردن.
-خوب چه خبر؟
-قربان اون پرنده بی پرواز هیچ کجا تنها نیست. فقط زمان هایی که به طرف اون درخت افرا می برنش همراه هاش زیاد نیستن. فقط یکیه.
-خوب کی؟ همراه لعنتیش کیه؟
-خود کرکسه قربان.
تکمار چنان عصبانی شد که از صدای هیس کشیدهش زمین لرزید. مار بزرگی که مقابل کوه پر چنبره زده بود، با1اشاره دم غولآسای تکمار در1لحظه بلند شد روی هوا، چرخی زد و به ضرب به دیوار مقابل خورد. داقون و خورد شده همونجا روی زمین افتاد و بلند نشد. تکمار دوباره در جایگاهش نشست ولی خشمش هنوز به قوت خودش باقی بود.
-اون خورشید هنوز تعلیمش میده؟
یکی از مارها با احتیاط جلو تر خزید.
-بله قربان. خیلی هم شدید تر شده. کبوتره هم خوب پیش میره. شنیدم خورشید معتقده شاید روی دست خودش بلند شه. البته نه حالا.
تکمار هیس آزار دهنده و بلندی کشید.
-اون رو می برن بالای افرا چیکار کنه؟
-قربان اون بالا چندتا پرنده هست که کبوتره میره پیششون. مثل اینکه به کمکش می پرن.
-می پرن؟ با کمک پرنده ای که خودش پروازی نیست چطور می پرن؟
صدای خنده و هیس هیس مارها تمام فضا رو پر کرد. تکمار خیلی زود دوباره جدی شد.
-من اون کبوتر رو می خوام. زنده. اگه قراره اون روی دست خورشید بلند شه میخوام اولین کسی باشم که بهش جایزه میده. من نمی دونم چطور می خوایید این کار رو انجامش بدید. ولی انجامش بدید و خیلی هم زود که اصلا حوصله انتظار ندارم. این کرکس آشغالخور هم باید در حضور من تعزیم کنه، شاید از گناهش گذشتم و بی زجر کشتمش. فقط با1نیش.
-قربان تکلیف خورشید چی میشه؟
-خورشید رو خلاصش کنید. ولی نه. خلاصش نکنید. بیاریدش اینجا. می خوام قبل از مردنش1کمی باهاش تفریح کنم. خوش می گذره.
صدای هیس هیس های کشدار و بلند انگار توی تمام ابعاد موجودیت اون فضا می پیچید و چنان آزار دهنده بود که در تصور نمی گنجید.
افرا.
صبح تازه بالا اومده بود. فاخته کنار دریچه باز، نگاه به آسمون داده و فقط خدا می دونست توی چه رویایی به سر می بره.
-سلام! چه رمانتیکی تو!
فاخته از جا پرید ولی خودش رو نباخت. نه یکه خوردنش رو آشکار کرد و نه شادیش رو.
-باز!تویی؟ دوباره به بیراهه زدی؟
باز خندید.
-جواب سلامم چی شد؟
فاخته شونه بالا انداخت.
-خوب حالا علیک سلام. چی شد دوباره این طرف ها!
باز دوباره خندید.
-من که تقریبا همیشه این طرف هام. از خیلی پیش اینطوریه. چرا تو امروز باید تعجب کنی؟
-من تعجب نکردم. ولی تو2روز پیش اینجا بودی.
-خوب ایرادش چیه؟ دلتنگی که گناه نیست.
فاخته نشنیده گرفت. به دریچه تکیه داد و آه کشید. باز کمی نزدیک تر شد.
-چرا آه کشیدی؟
-چون تشنهمه.
-تشنهته؟ خوب بیا بیرون برو آب بخور. اینکه سخت نیست.
-نه سخت نیست ولی رودخونه کمی دوره و من کمی کم پروازم.
-خوب باشی. بلاخره که باید یاد بگیری. ببین بیا خودم مواظبتم. تا دم رودخونه می برمت. فقط از اونجا بیا بیرون باقیش رو من باهاتم.
فاخته به نشان نفی سر تکون داد. باز اصرار کرد.
-چندتا بال که بزنیم رسیدیم. خیلی هم خوش می گذره. اگر بدونی هوا چه خوبه! البته سرده ولی آسمون صافه. جون میده واسه پریدن. معطلش نکن. بیا دیگه!
باز دستش رو دراز کرد ولی فاخته کشید عقب.
-چرا اینطوری می کنی؟ من می خوام کمکت کنم. مگه نگفتی تشنه ای؟
فاخته تابی به پر و بال مرتبش داد و عقب تر از دسترس باز به دریچه تکیه زد.
-گفتم تشنه هستم نگفتم که از جونم سیر شدم.
باز قیافه غمگینی به خودش گرفت.
-یعنی بعد از اینهمه ملاقات هنوز بهم اطمینان نداری؟
فاخته بی تفاوت نگاه می کرد.
-نه. ندارم.
-به اون محافظ جهنم چی؟ بهش اعتماد داری؟
فاخته خندید.
-به اون؟ آره دارم. اون حرف نداره.
-چیش حرف نداره؟ آخه اون مگه چی داره جز2تا بال بی خاصیت؟
-همون2تا بال بی خاصیتش حرف نداره.
باز با حیرتی حقیقی به فاخته خیره شد.
-میشه توضیح بدی؟
فاخته خندید.
-آخه اگر بال هاش خاصیت داشتن که اینقدر با مزه نمی شد. ولش کن تو که نمی دونی.
-چی رو نمی دونم؟ خوب تو بگو تا من بدونم. راستی اینهمه هم رو دیدیم تو بلاخره یکی از قصه هاش رو برام نگفتی.
فاخته خندهش رو خورد و شونه هاش رو تکون داد.
-دیگه بسه تشنهمه حوصله ندارم حرف بزنم برو تا این نیومده.
باز در حالی که از شاخه بلند می شد بهش گفت:
-همینجا بمون!نکنه بری؟
فاخته سکوت کرد ولی همونجا موند و از دریچه کوچیک و نیمه باز نگاهش رو پر داد تا عمق آسمون. باز پرواز کرد و از نظرش گم شد. چند لحظه بعد باز برگشت. با1برگ از گل فراموشم مکن که داخلش پر آب سرد و شفاف بود.
-آهای فاخته! خیالات رو ول کن. بیا آب بخور.
فاخته لبخند قشنگی از اون ها که فقط مال خودش بود و تکبال می مرد واسه دیدنش زد.
-ممنون!واقعا تشنهم بود.
-بخور اگر دوباره خواستی میرم واسهت میارم.
-ولی توی این فصل لعنتی تو گل فراموشم مکن از کجا آوردی؟
باز با رضایت خندید.
-خوب منم دیگه. درضمن این فصل مگه چشه؟
نگاه فاخته کدر شد.
-این فصل هیچیش نیست. اتفاقا قشنگه اگر در جا و جایگاه خودت باشی. من پرنده بومی اینجا نیستم. تازه بال هام رو هم سرمای این فصل کذایی زد و اینجا گرفتارم کرد.
باز با حالتی دلجویانه نگاهش کرد.
-زمستون که تا ابد نمی مونه. تو هم بلاخره بال هات درست میشن و می پری.
فاخته نگاهی مردد بهش انداخت.
-نمی دونم. کاش بشه!
-معلومه که میشه. تو همین حالاش هم اگر بخوایی حسابی پروازی هستی. چرا نمیایی امتحان کنی؟
-حالا نه. باشه واسه بعد.
-فاخته!بی خودی زمان از دست میدی. بیا پشیمون نمیشی.
-گفتم باشه واسه بعد. من الان…زود باش بپر! از اینجا برو! زود باش زود!
باز سریع به پشت سرش نظر انداخت و با دیدن تصویر محوی از1سایه دور بی معطلی پرید و رفت. ولی هم باز و هم فاخته می دونستن دیر شده. فاخته شونه بالا انداخت و بیخیال نگاهش رو پرواز داد به آسمون. تکبال که رسید پریشون بود.
-هی تکی!سلام. درضمن یواش تر همه رو بیدار می کنی.
تکبال از شدت التهاب داغ شده بود.
-ببینم بهت خوش گذشت؟ این دفعه هم احتمالا بله. مثل همه دفعه های دیگه که من می بینم و خیال می کنی که نمی بینم. فاخته چرا این کار رو می کنی؟
فاخته با شونه هایی آماده بالا انداختن نگاهش کرد.
-چی شده تکی؟ معلومه چی میگی؟ باز از چی ترسیدی زده به سرت؟
تکبال تقریبا داد زد:
-از چی؟ از فردای تو. بله که زده به سرم. فاخته! اون جونور عوضی1پرنده شکاریه که فقط به چشم صید می بیندت. اگر میگه تو قشنگی یعنی خوش گوشتی. اگر میگه خوبی یعنی خوش مزه ای. اگر میگه خیلی خاطر خواهتم یعنی میمیرم که قورتت بدم. تو این ها رو نمی فهمی؟ نه که نمی فهمی. اگر می فهمیدی که می فهمیدی. فاخته! محض رضای خدا به من گوش بده و بیشتر مواظب باش. دیگه چجوری بهت بگم که تو داری اشتباهی میری؟
فاخته بی حوصله ولی خوددار تکبال رو متوقف کرد.
-بسه دیگه تکی! آخه تو چی میگی؟ چه خاطر خواهی چه کشکی؟ ما فقط حرف میزنیم. فقط حرف می زنیم. اون می خواد روی شونه هاش ببردم آسمون و من نمیرم و ما در مورد پرواز و آسمون و1000نکبت دیگه با هم حرف می زنیم. تو هم می فهمی؟ تو معلومه کجا ها سیر می کنی؟ هنوز اولش رو ندیده تا آخرش میری و هرچی سیاه تر می بینیش و می خوایی که من هم همون مدلی ببینمش. آخه برای چی؟
تکبال هوارش رو خورد.
-برای اینکه نمی خوام دردت رو ببینم لعنتی! برای اینکه آخرش رو می دونم. انگار همینجا جلوی چشممه. فاخته! تو واقعا نباید اینطوری بی هوا بری.
فاخته که دیگه داشت از جا در می رفت تکیه از دریچه برداشت و ایستاد.
-بی هوا کجا برم تکی؟ من که جایی نمیرم. من همینجام. توی این لونه مزخرف تاریک زمستون زده درب داقون. تو هم نمی فهمم چی میگی. چرا همیشه اصرار داری من باور کنم1چیزی بغل گوشم هست که خیلی خطرناکه و آخرش هم می زنه لهم می کنه. پس عشق زنده بودن و زندگی کجاست اگر بخوایی همهش بترسی؟
-من می ترسم فاخته. واسهت حسابی می ترسم. می ترسم چون از تو با تجربه ترم. نمی خوام اشتباه کنی. به هیچ عنوان خیال ندارم مثل احمق های منگ تماشا کنم که خودت رو از سر ندونستن داقون کنی. فاخته با حرصی که دیگه نمی شد پنهانش کنه به تکبال خیره شد. توی تمام نگاه تکبال وحشتی بود که فاخته از سر خشم خودش متوجهش نشد. شاید هم شد و اعتقادی بهش نداشت. هیچ کدوم نفهمیدن بقیه کی بیدار شدن، به سر و پرشون رسیدن و اومدن ریختن وسط. تکبال حس می کرد اعصابش از حرصی ترسآلود و آمیخته با نگرانی بدون مهار مور مور میشه. با صدای چلچله انگار از دنیای وحشت پرید بیرون.
-تکبال بریم1سرکی بزنیم بیرون؟
تمام وجود تکبال پر شد از صدای جیک جیک.
-آره بریم! بریم بریم دیگه بریم! هیچی نمیشه. سرد نیست. بریم دیگه بریم. …
تکبال خواه ناخواه همراهشون راهی بیرون لونه شد. جوجه ها با حرکت دست تکبال مشغول تمرین و شیطنت شدن و تکبال و فاخته مثل اینکه هیچ وقفه ای توی صحبتشون پیش نیومده بود، ادامه دادن.
فاخته!محض رضای خدا بهم گوش کن. این بالا پریدنت کار دستت میده. پرواز خواهی هم باید سر زمانش و به اندازه متعادلش باشه. تو اینطوری1روزی می افتی.
فاخته چشم هاش رو تنگ کرد. مثل اینکه تکبال رو سانت به سانت جستجو می کرد.
-بذار ببینمت. این تویی که از پرواز خواهی متعادل حرف می زنی؟ من اگر پریدم با پر و بال خودم پریدم. نهایت پرواز من بیشترین اندازه پرواز1فاخته هست و بس. تویی که به گفته خودت واسه بالا تر پریدن شونه نشین1کرکس شدی دیگه به من از پرواز خواهی متعادل هیچ توصیه ای نکن.
تکبال با خشمی فرو خورده از جنس دلواپسی و درموندگی نگاهش کرد.
-واسه چی1لحظه تصور نمی کنی من اشتباه کرده باشم و الان با درک اینکه غلط زیادی کردم دارم بهت میگم بیشتر مواظب باش؟ چرا احتمال نمیدی من نمی خوام تو1مدل دیگه اشتباه کنی؟ واقعا فهمش اینهمه سخته؟
فاخته دیگه آشکارا عصبانی بود.
-سخت، خسته کننده و نچسب. اگر جالب بود تو خودت زود تر از به قول خودت اون غلط زیادی و داستان های بعدیش که توصیفشون می کنی می فهمیدی. یادمه توی ماجرا هات ازت شنیدم که بازدارنده زیاد داشتی و خیالت به توصیه هاشون نبود.
تکبال داد نمی زد ولی صداش بلند و رثا بود.
-توصیه های اون ها رو من نشنیدم و شدم این. تو مگه حکم داری خودت رو نابود کنی؟
فاخته به تلخی زهرخند زد.
-شدی این؟ شدی چی؟ ظاهرا که ناراضی نیستی. از اسم کرکس جانت پایین نمیایی. این وسط1چیزی لنگ می زنه. یا واسه ادا تیریپ ناراضی گرفتی که بگی من خاطر خواهش نیستم اون با اونهمه کیابیاش میمیره واسهم و از این بازی ها، یا زمان هایی که واسه من قصه میگی تیریپ راضی می گیری که خر ادا های کبوتر خوشبختت بشم و اینطوری ناکامی هات رو تلافی کنی، یا اصلا هیچ کدوم این2تا نیست و تو عشق ماجرایی و وقتی به اینجاش می رسه1بسته شعار از جنس مال پرنده های مادر توی آستینت داری که بپاشی به اعصاب من. هر کدومش که باشه چیز مزخرفیه.
تکبال از شدت خشم می لرزید.
-عشق ماجرا؟ ماجرا واسه تو؟ تو خیال کردی خیلی بهم عشق میده وقتی حواسم جمع میشه و می بینم تو چیز هایی ازم می دونی که یادم نمیاد کی بهت گفتم؟ به نظرت تفریح می کنم وقتی دلواپس خودت و دونسته هاتم؟ زمانی که با خودم فکر می کنم این شنیده هات چه بلایی سرت میاره؟ تو واقعا، تو واقعا، تو، …
-تکبال اینجارو! ببین من چرخک یاد گرفتم.
پرپری چنان بی هوا خودش رو انداخت توی بغل تکبال که کم مونده بود جفتشون عقب بی افتن. تکبال پرپری رو با دست هایی بی حس بغل کرد و با خنده پرتش کرد هوا.
-چرخک بزن ببینم!
پرپری جیغی از سر شادی کشید و مشغول پرواز نصفه و نیمهش شد. تکبال به فاخته نگاه کرد. انگار از پشت پرده ای تاریک می دیدش.
-باشه. هر طور مایلی. به جهنم. شما می تونی بری به اون دریچه بچسبی. من تعهد می کنم که عشق دریچه بودنت رو نبینم.
فاخته از شدت حرص اشک توی چشم هاش جمع شد. اهل هوار زدن نبود ولی چنان عصبانی بود که به وضوح و با چشم های خیس می لرزید.
-خیلی ممنونم تکی از کنایه زدنت! می دونی؟ ترجیح میدم زندگی واقعی نفلهم کنه تا اینکه بشینم ور دلت و تماشا کنم که هر زمان با مدل فرمان بری که دلت می خواد جور نبودم و اون شکلی رفتار نکردم واسه نشنیدن پند هات مطل و متلک هوالهم کنی.
تکبال با ظاهری که دیگه عصبانی نبود و در عوض به شکل نفرت انگیزی سرد و خشک شده بود، نگاهی بهش انداخت و با لحنی هماهنگ با اون چهره گفت:
-باشه. گفتم که، به جهنم. در جوار باز نکبت کثافت آشغالت بهت خوش بگذره. این طرف دریچه، اون طرف دریچه، هر جا دلت می خواد.
تکبال این رو گفت و بدون اینکه به فاخته نگاه کنه بلند شد رفت لای شاخه ها. ترجیح می داد جایی باشه که فقط بشه جوجه ها رو ببینه بدون اینکه اون ها ببیننش و دور و برش شلوغ کنن و ازش جواب های پشت سر هم بخوان. چیزی توی دلش سنگینی می کرد. درد داشت. روحش سنگین شده بود.
فاخته با خشمی بی انتها تماشاش کرد، اشک چشم هاش رو با گوشه پرش گرفت و با خودش غرید:
-لعنت به این بال های کوفتی من! لعنت به این فصل لعنتی! لعنت به این بهار عوضی که نمیاد!لعنت به این به این به این به این به این روانی توهم زده از خود در رفته نفهم!
باد سردی از ناکجا می وزید. آسمون دوباره و به سرعت داشت ابری می شد.
-تکی تو امشب چه دردته؟ تا الان3دفعه با چشم های کاملا باز رفتی توی شاخه ها. حالت خوبه؟ تکی شنیدی چی بهت گفتم؟ تکی! تکییی!
تکبال با تکون های شدید خورشید به شدت از جا پرید.
-خورشید دردم گرفت چیکار می کنی؟
خورشید با خشم همیشگیش که در اینطور مواقع کمی آتیشی تر می شد نگاهش می کرد.
-زهرمار!دیگه شورش رو درآوردی! از زمانی که برگشتی این مدلی هستی. معلوم نیست کجا ها سیر می کنی. تو چته تکی؟
تکبال فقط نگاهش کرد. انگار دیگه حالی واسهش نمونده بود تا مثل همیشه از خشم خورشید بترسه و عقب بکشه. همونجا نشست و فقط نگاهش کرد. خورشید لحظه ای بهش خیره موند.
-تکی!میشه بهم بگی این چه درد مضحکیه که باعث شده قیافه تو شبیه برگ های بارون ندیده بشه؟
تکبال1لحظه مات به خورشید نگاه کرد و1دفعه زد زیر خنده. خندید و خندید. خنده هاش بلند و بلند تر شدن. قهقهه شدن، هوار شدن، عربده شدن. خورشید تماشا کرد و تماشا کرد و1دفعه با احساس خطری جدی و ناگهانی از جا پرید و رفت بغلش کرد. تکبال توی بغل خورشید با تمام زورش جیغ می کشید و خنده های وحشتناکی رو عربده می زد که تا به حال هیچ کس ازش نشنیده بود. خورشید فقط بغلش کرده بود و محکم روی سینه فشارش می داد و تکبال خنده هاش رو جیغ می کشید. مشکی و شهپر و چندتا دیگه اومدن ببینن چی شده ولی تکبال همچنان قاه قاه می خندید. بقیه فقط تماشا می کردن. تکبال خندید و خندید. چشم هاش خیس شدن، اشک هاش چکیدن، بیشتر و بیشتر. پر هاش از اشک خیس می شدن، خنده هاش همراه هقهق می شدن، بیشتر و بیشتر. گریه بود. گریه ای بلند و تلخ. تکبال با صدای بلند، بیخیال حضور دیگران، بیخیال حیرت خشمگین کرکس، بین دست های خورشید به شدت می لرزید و هوار می کشید، سر روی شونهش گذاشته بود و از ته ته ته دلش زار می زد. خورشید در جواب نگاه مشکوک، ناراضی و پرسش گر کرکس شونه بالا انداخت و به بقیه اشاره کرد که اونجا رو ترک کنن. کرکس خواست بره جلو ولی خورشید کشید عقب و با حرکت دست مانع شد. کرکس و خورشید با حرکت های بی صدا با هم دعوا کردن. تکبال خیالش به هیچ کدوم از این ها نبود و با تمام وجود و با صدایی که کاملا رهاش کرده بود، مثل اشک هاش، مثل وحشتش، بلند و آزاد از هر خیالی گریه می کرد. فقط گریه می کرد و فقط و فقط گریه می کرد.
-عجب! ببین تکی! مطمئنم تو خوشت نمیاد ولی من با این مدلت موافق نیستم. به نظر من تو اشتباه کردی و اشتباه می کنی.
شب آرومی بود. سرد ولی آروم. تکبال دیشب بعد از اون حمله شدید عصبی و شیره بنفشی که خورشید به خوردش داد تا خود صبح خوابید و صبح فردا که بیدار شد مثل بیمارهای گرسنگی کشیده، رنگ پریده و خسته بود. تا خود شب با مواظبت های خورشید کسی نتونست کنجکاوی هاش رو ارضا کنه و بفهمه تکبال چش شده بود. خود خورشید هم سخت تر از همیشه ازش کار کشید و هیچ توجهی نمی کرد که تکبال اصلا توی باغ نیست و پشت سر هم اشتباه میره. شب که شد، هر2بالای بلند ترین شاخه درخت گردو نشستن تا خستگی در کنن. خورشید بلاخره با چرخوندن و پیچوندن حرف، موضوع حال افتضاح تکبال رو جویا شده و تکبال هم که تحملش تموم شده بود، گریه کرد و زبونش باز شد. روی شونه های خورشید اشک ریخت و از ترس ها و دلواپسی ها و تردید هاش حرف زد و برای خورشید توضیح داد که چیزی نمونده از وحشت نابودی فاخته به دست های بی تجربه خودش روانی بشه. خورشید گوش کرد، اشک هاش رو گرفت، دستش رو فشرد و سعی کرد بهش آرامش بده و منطق به خواب رفتهش رو بیدار کنه. و مطابق انتظارش، تکبال موافق نبود.
-معلومه که موافق نیستی. خورشید! تو که خیالت نیست سرش چی میاد.
-ببین تکی! من محبتت رو به اون افرایی درک می کنم. ولی باز هم میگم و اصرار هم دارم که تو اشتباه می کنی. تکی! هر زمان هر مدل رفتاری که خواستی با کسی کنی، چه مثبت و چه منفی، چه از سر محبت و چه از سر وظیفه، خودت رو بذار جاش. اگر تو جای فاخته باشی دلت می خواست کسی این مدلی هوات رو داشته باشه؟ تکی! گاهی زندگی بد تا می کنه ولی نمیشه کاریش کرد. تو اگر واقعا می خوایی حفظش کنی این راهش نیست.
-پس راهش چیه؟ اینکه بذارم خودش رو بفرسته توی شکم1شکاری عوضی؟
-یعنی میگی الان خیلی بهتر شد؟ اون فاخته حرفت رو شنید؟ پذیرفت؟ از حالا دیگه انجامش میده و تو خاطر جمعی؟
-نه. این دیوونه اینقدر، اینقدر، اینقدر نفهمه که…
-تکی! اون نفهم نیست. فقط می خواد زندگی کنه. مثل خودت. یعنی تو می خوایی بگی دلواپسی تو برای اون فاخته از دلواپسی خونوادت برای تو بیشتره؟ یعنی عشق تو بهش بیشتر از عشق خونوادت به توِ؟ جواب نده. توجیه نکن. چون جوابش منفیه. اون فاخته رو تو اینطوری نمی تونی حفظش کنی تکی. فرقی نمی کنه چقدر برات عزیزه. ولی اینطوری موفق نمیشی. اگر ادامه بدی فاصلهت ازش بیشتر و بیشتر میشه و1زمانی می بینی که دیگه هیچ طوری دستت بهش نمی رسه که اگر لازم باشه دستش رو بگیری. شاید اون زمان حاضر بشه همه چیز رو حتی زندگیش رو ببازه ولی از تو کمک نخواد.
تکبال با خشم بهش خیره شد.
-تو نمی فهمی خورشید. اون رفیق نکبتش1بازه. باز. می فهمی؟ می خوایی من هیچی نگم تا خودش تجربه کنه ببینه چی میشه؟ من می دونم چی میشه. تو هم می دونی. تماشاگر چی باید باشم؟ من نمی تونم خورشید. نمی تونم.
تکبال دوباره زد زیر گریه. خورشید دست گذاشت روی شونهش.
-تکی!گاهی لازمه کنار بمونیم و تماشا کنیم. حتی اگر عزیز هامون خودشون رو به دردسر بندازن. برای حفظ عزیز هامون از درد ها و دردسر های بزرگ و خیلی بزرگ، گاهی لازمه تماشا کنیم و اجازه بدیم خودشون درد های کوچیک تر رو تجربه کنن تا این توان رو داشته باشیم که در شرایط بدتر حفظشون کنیم. خونواده تو خیلی خاطرت رو می خواستن و تمام سعیشون رو کردن که حفظت کنن ولی نتیجهش چی شد؟ الان هر اتفاقی هم واسهت بی افته حاضر نیستی برگردی عقب. تو اون فاخته رو اینقدر دوست داری که حاضری هر کاری کنی تا گرفتار نشه. حتی به قیمت نفرتش. ولی تکی! گاهی زنده ها باید درد های کوچیک ترشون رو زندگی کنن تا گرفتار گرفتاری های بزرگ تر نشن. تو هم باید این رو بپذیری و اجراش کنی. در مورد فاخته و در مورد خودت. باور کن اینطوری هم فاخته بیشتر در امانه هم تو موفق تری و هم محبت تو اینهمه مزاحم و خسته کننده تعبیر نمیشه و زمانی نمی رسه که دیگه خیلی دیر شده. تکی! تو اصلا گوش میدی چی بهت میگم؟
تکبال با همون نگاه نگران و بی حالت، مثل سنگ به مقابل، به خورشید و شاید هم به هیچ خیره مونده بود و در جواب خورشید فقط زمزمه کرد:
-داره اشتباه می کنه. داره اشتباه میره. نباید. نباید. نباید بره.
خورشید سری تکون داد و آه کشید.
-آخ تکی تکی! اشتباه رفتن مال زنده هاست. ولی به نظر من از بین فاخته و تو، این تویی که بیشتر داری اشتباه میری. نتیجه این اشتباهت هم چندین برابر فاخته خودت رو اذیت می کنه. اینطوری ادامه نده تکی! بعدا خیلی اذیت میشی. نکن!
تکبال به عمق شب خیره مونده بود. اشک بی صدا پر هاش رو خیس می کرد. خورشید تماشاش کرد.
-تکی!اصلا تو حرف حسابت چیه؟
تکبال با صدایی که به زحمت شنیده می شد از لای اشک هاش زمزمه کرد:
-من؟ حرف حسابم؟
گریهش بیشتر شد و به هقهق افتاد. خورشید شونه هاش رو فشار می داد و شاید اصلا متوجه نبود چیکار داره می کنه.
-تکی! به من توجه کن! این فاخته رو تو نکنه بد بخواییش؟ یعنی دوست داشتن رو در موردش بد تعبیر کرده باشی. فاخته ها پرنده های اینجا نیستن. فراموش که نکردی؟ دیر یا زود اون پرنده باید بره. تکی! تکی اینطوری گریه نکن! ببین کبوتر احمق این هیچ خوب نیست. تو نمی تونی برای همیشه توی بغلت نگهش داری. نه شدنیه نه مثبت. مطمئن باش که اون هم این رو نمی خواد. به هیچ قیمتی نمی خواد. این که تو پیش خودت اسمش رو عشق و محبت می ذاری نکنه خودخواهی باشه؟ تکی! اون1زنده جدا از توِ. به هیچ عنوان نباید تصور کنی برای همیشه اینجا، روی افرا، توی این جنگل، یا هر جا که تو بخوایی می مونه که هر زمان تو دلت بخواد دستت بهش برسه.
تکبال حالا دیگه سرش رو کرده بود زیر بال هاش و شونه هاش از هقهقی شدید می لرزیدن. خورشید به جای مهربون تر شدن عصبانی شد.
-بسه دیگه خفه شو! واقعا که! تو جدی زده به سرت! ببین دیوونه بوق! تو مادرش نیستی. تو هیچ کسش نیستی. تو باید این رو بفهمی و دست از سرش برداری. عشقت، مهرت، محبتت، هرچی که هست و تو اسمش رو می ذاری، تمامش رو داشته باش ولی هم واسه خاطر خودت و هم واسه خاطر اون عاقلانه تر به زندگی و امروز و فردای جفتتون نگاه کن. این مسخره بازی ها رو هم تمومش کن. فهمیدی؟
تکبال نگفت که نفهمیده ولی خورشید می دونست. به آسمون تیره شب خیره شد و آه طولانیش رو قورت داد.
-تکی!دردسر تو تازه شروع شده. خدا به دادت برسه!
خورشید این رو نگفت و تکبال هم که فقط سرش به درد خودش گرم بود چیزی نفهمید. شب تمام سنگینی و سکوتش رو روی جهان پهن کرده و اندیشمند و خاموش، نظاره گر پیدا و پنهان این داستان بود.
دیدگاه های پیشین: (4)
حسین آگاهی
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 23:01
سلام. این قسمت رو با وجود کم بودنش نسبت به قسمت های دیگه دوست داشتم چند صحنه رو در مدت کوتاهی به خوبی توصیف کردید که این قوت کار شما رو می رسونه.
و طبق معمول تضاد های زندگی رو به بهترین شکل نشون دادید که این فقط هنر خود شماست.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
لطف همیشگی شما بد عادتم کرده. هر زمان بنویسم و شما نباشید انگار نوشتهم ناقصه. ممنونم که هستید.
ایام به کام شما.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 23:05
سلام پریسا عزیز
نمیدونم کاش کلمه ای بالاتر از ممنونم پیدا میشد که تقدیمت کنم برای زهماتت
ممنون یه دنیا ممنون
نوشته هات خیلی برام با ارزش و عزیزه
ممنونم که با خستگیت بازم مینویسی خیلی ممنون
برات شادیه روز افزون آرزو مندم دوست عزیزم
شاااد باش وبخند به روی مشکلات تا مشکلات روشون کمشه خخخ
ایزد نگهدارت

پاسخ:
سلام آریای عزیز. نمی دونم چی بگم که با محبت شما برابری کنه. کاش چیزی بلد بودم که بگم ولی بلد نیستم. ببخش. باید بنویسم آریا. حالا دیگه حس می کنم این نوشتن تنها کاریه که من می تونم و باید کنم. این لحظه ها که می گذرن بیشتر از هر زمان دیگه ای تشنه نوشتنم. نمی تونم توضیح بدم. اگر هم می تونستم، چه بسا که اینجا نمی گفتم چون جای گفتنش نیست. کاش بتونم همیشه بنویسم. دلم می خواد بهتر و بهتر بنویسم. داره به سرم می زنه در مورد چاپ و نشر تحقیق کنم. به هنر نداشته ام باور ندارم ولی دلم می خواد بنویسم و بیشتر بنویسم و هرچه بهتر بنویسم و…
برام دعا کن آریا. خیلی دعا لازمم.
ایام به کام شما.
نخودی
دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 01:03
سلام پریسا جونم
می‌گم من امروز حالم حسابی خوب هست روزگار هم به چرخ مراد ما می‌گرده ببین فایر هم درگاهشو برام باز کرده …..

خب خیلی حرف دارم که نمی‌دونم از کجاش بگم:
بذار ببینم این قسمت و قسمت قبلی عالی بود یعنی کلاً عااالی عالی می‌نویسی ….. اصلاً من کشته مرده توصیفم که خب اینجا به قدر کافی و وافی هستش ….
می‌گم می‌شه تو قسمت بعدی یکی از شهپر ماجراش رو بپرسه یا خودش با زبون خودش بیاد برا یکی تعریف کنه؟
دیگه این که فکر کنم آخرش می‌خوای به دست فاخته تکبال رو بفرستی تو لونه تکمار؟!. نمی دونم واقعاً می‌رسم به آخرش یا نه ولی منتظر می‌مونم ؟
http://lanternmoon92.blogfa.com
پاسخ:
بَه بَه ببین کی اینجاست! نخودی عزیز من! چه ذوقی کردم بعد از اینهمه التهابات مدل به مدل از اومدنت! عالیه که حالت خوبه. فقط خدا می دونه چقدر تداوم این خوب بودنت رو می خوام. خیلی می خوامش خیلی!
شهپر که تعریف کرد. روی اون درخت هلو وقتی زخمی بود. شما بگو چی می خوایی بدونی خودم میرم جنگل می پرسم ازش بیاد بهت بگه. آخه شما سوالات سفارشیه عزیز. جواب لازم و تضمینی.
تکبال با دست فاخته بره توی لونه تکمار!؟ بد نیست ها! تا الان بهش فکر نکرده بودم! آخرش رو اینطوری بنویسم چطوره! فاخته تکبال رو ببره واسه تکمار بعدش تکمار جفتشون رو بخوره و کرکس بیاد تکمار رو بخوره بعدش خورشید و این قوشه شهپر بیان تکمار رو نصفش کنن و بعدش با هم دعواشون بشه همدیگه رو نفله کنن و پایان.
چی شد!
هرچی دلت می خواد اینجا حرف بزن عزیز. حتی1واوش از دستم، یعنی از گوشم در نمیره. ممنونم از حضور عزیزت.
ایام به کام.
آریا
دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 15:02
من باز مزاحم شدم
میگم برای نشر فکر کن فکر آلیه متمعن باش که موفق میشی چون هنرش رو داری هیچ وقت شکسته نفسی نکن پریسا.
محتاجیم به دعا دوست عزیز
چشم متمعن باش اونقد برام عزیزی که تو لحظات معنویم فراموشت نمیکنم پریسا جان
موفق و دل شاد باشی
ایزد نگهدارت

پاسخ:
شما مزاحم نیستی آریای عزیز.
هنر که واقعا ندارم هرچی هست لطف شماست که اینطوری می بیندم. ولی…شاید روی این فکرم بمونم. شاید اقدام کنم. اگر حوصلهش باشه که برم بگردم جواب هام رو پیدا کنم و بیشتر از مراحلش بدونم شاید انجامش بدم. شاید. تا خدا چی بخواد. فعلا بذار ببینم تا آخرش رو می نویسم یا به دعای دوستان از صفحه روزگار محو میشم. شوخی کردم. همه چیز دست خداست. تا نخواد، هیچی نمیشه. تا خدا چی بخواد.
ایام به کام شما.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *