تکبال56

پرواز سریع و بی توقف بود. خیلی زود تر از حد انتظار به منطقه سکویا رسیدن. صحنه وحشتناکی بود. نور روز و آفتاب بی حال و سرد زمستون با تابش تیز و مستقیمش خفاش ها رو فلج کرده بود. مارها به سرعت پیش می رفتن و تقریبا به بالای درخت ها رسیده بودن. خفاش ها تلاش هایی در دفع حمله می کردن ولی موفقیت در کار نبود. فقط باید خودشون رو نجات می دادن که این هم سخت و دیگه یواش یواش داشت محال به نظر می رسید. خورشید تک پر رو دید که جفت باردارش رو از مسیر1مار که برای بلعیدن خیز برداشته بود کشید عقب و پرتش کرد1طرف تا در امان باشه ولی نتونست تشخیص بده که زیر پای لالا هیچی نیست، در نتیجه لالا با سر از بالای درخت سیب بلندی که روش سنگر گرفته بودن سقوط کرد و به سرعت به طرف زمین و درست به طرف دهن کاملا باز1مار2متری سرازیر شد. خورشید مثل فشنگ از جا در رفت و در1لحظه نفس گیر، لالا روی شونهش بود. تک پر اصلا نفهمید چی شد. داشت با ماری که لالا رو از دست داده و سعی در بلعیدنش داشت می جنگید و اگر شهپر به دادش نرسیده بود جنگ رو و جونش رو می باخت. کرکس بلافاصله فرمان حمله داد. تامل لازم نبود. همه بدون مکث حمله کردن. بسیار به موقع بود. خفاش ها نه شانس دفاع داشتن و نه موقعیت فرار و پرنده ها سر بزنگاه رسیدن. در1چشم به هم زدن جنگ وحشتناکی شروع شد. مارها که از غیبت روزبین های دسته کرکس مطلع شده و برای پیروزی قطعی حمله کرده بودن، انتظار حضور کلاغ های رابط رو نداشتن و در هیچ کجای نقشهشون این چندتا کلاغ نبودن که با تمام قدرت جسمشون پرواز کردن و رفتن به کرکس و بقیه خبر دادن که خودشون رو برسونن. خفاش ها پیش از رسیدن کرکس و افرادش تمام سعیشون رو در دفع پیشروی مارها به طرف شاخه های بالایی کرده بودن و موفق می شدن اگر این تابش سرد و مزاحم نبود، ولی خفاش ها کاری از پیش نبردن. مارها به سرعت هرچه تمام تر پیش می رفتن و چنان مشغول بودن که توجهشون به پرواز اون چندتا کلاغ جلب نشد. کلاغ ها خوب عمل کردن. اگر فقط چند لحظه دیر می شد فقط خدا می دونست بقیه بعد از بازگشتشون با چه صحنه ای رو به رو می شدن.
به توصیه خورشید و بعدش فرمان کرکس1دسته از کلاغ ها مامور حفظ خفاش ها شدن تا اون ها بتونن اوضاعشون رو رو به راه کنن. بقیه هم به اشاره خورشید با تمام قدرت به طرف چشم های مارها هجوم بردن.
جنگ بود و جیغ و خون.
خورشید2تا از کلاغ ها که در چنبره1مار1چشم خونآلود عصبانی گرفتار شده بودن رو با حمله به چشم سالم مار و پرت کردنش به پایین نجات داد و به کمک بقیه رفت. همه چیز چنان سریع و چنان خشن بود که کسی تقریبا فرصت نداشت بیشتر از نیم ثانیه متوقف بمونه ببینه اوضاع اطرافش در چه حالیه. کرکس و دار و دستهش تقریبا همزمان با گرفتار شدن خفاش ها رسیده بودن و حالا باید با نهایت توان و سرعت عقب موندگیشون رو جبران می کردن تا از دادن تلفات پیشگیری کنن. وضعیت در منطقه سکویا بی نهایت خطرناک بود. مارها برای کشتن و پیروزی اومده بودن و خیال نداشتن کوتاه بیان. الحق که ضعیف هم نبودن و کرکس و بقیه واقعا به دردسر افتادن. کسی به کسی نبود. شهپر مثل تیر شیرجه زد و مشکی زخمی و گرفتار رو از دست2تا مار که داشتن سرش دعوا می کردن نجاتش داد. مثل تیر بردش هوا و تقریبا سرش داد زد:
-چشم های لعنتیت رو باز کن خفاش نفهم این دفعه هم جستی.
مشکی با شنیدن صدای شهپر ناباور از جا پرید که نزدیک بود بی افته.
-تو! تو اینجا چیکار می کنی؟
شهپر عصبانی ولی بدون هوار جوابش رو داد.
-سنگی که تو انداختی رو تعقیب می کنم ببینم چقدر پایین میره.
مشکی خواست حرفی بزنه ولی فرصتش نشد. شهپر با دیدن1مار خیلی بزرگ و عصبانی که با خورشید درگیر شده بود با تمام سرعت به طرف پایین شیرجه زد. خیلی سریع مشکی رو بالای سکویا زمین گذاشت و بدون اینکه به فکر خطرش باشه به طرف خورشید و مار پرواز کرد. مشکی هوار زد:
-نه!خطرناکه! اون زهریه از پسش بر نمیایی نرو!
ولی شهپر یا نشنید یا شنید و نشنیده
گرفت. مار واقعا بزرگ بود و شهپر و خورشید با اینکه2نفر بودن باهاش به مشکل خوردن. خورشید از پشت پرده سرخی که نمی دونست خون خودش هست یا نیست، کرکس رو دید که بعد از مأوا دادن تکبال در جای امن به کمک تیزبین و تیزپرک رفت که در چند قدمی2تا مار که از شاخه ها بالا و بالاتر می خزیدن گیر کرده بودن. با صدای شهپر از جا پرید:
-خورشید! اومد!
خورشید خیلی سریع جنبید ولی دیر شده بود. مار به سرعت از طرف چپش خیز برداشته و درست روی خورشید فرود اومد، بلافاصله بدن نرمش رو از زیر سینهش گذروند و دورش حلقه زد و سفت نگهش داشت. بال های خورشید محکم بسته شدن. شهپر دیوانه وار برای نجاتش تلاش می کرد ولی فایده ای نداشت. هر2به همراه ماری که محکم بال های خورشید رو به بدنش چسبونده بود چرخیدن و در نزدیک زمین، مار با صدای بلند و چندش آوری انگار منفجر شد و شهپر بی اختیار عقب کشید. به خودش و خورشید که نگاه کرد از شدت نفرت1لحظه چشم هاش رو بست. خورشید مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده با نارضایتی صداش زد:
-اُهُ!بیدار شو الان بخوابی خواب بد می بینی. چشم هات رو باز کن و بپر!
شهپر چشم هاش رو باز کرد، سرش رو به شدت تکون داد تا اون لیزابه های نفرت انگیز از سر و چشمش بریزه و خورشید رو دید که بال هاش رو تکون داد و کثافت روشون رو همه جا پاشید و بعد به سرعت پرواز کرد و رفت. شهپر فرصت نداشت متحیر و نفرتزده باقی بمونه. زمان مکث نبود. اون هم مثل خورشید به سرعت بلند شد روی هوا تا به بقیه ملحق بشه. تکبال از جایی که بود همه چیز رو به خوبی می دید ولی کسی نمی دیدش. کرکس حتی در اون لحظه های سریع و خطرناک حواسش رو نباخته بود. چنان امنیت تکبال رو تضمین کرده بود که اگر حرکتی از طرف خود تکبال خرابش نمی کرد امکان نداشت مشکلی واسهش پیش بیاد. حتی اگر تمام منطقه سکویا ویران می شد. کرکس گذاشته بودش توی1سوراخ بالای تنه1درخت لیموی خیلی بزرگ و سوراخ رو با شاخه پوشونده بود. تکبال آروم شاخه ها رو کمی جا به جا کرد تا ببینه اون بیرون چی داره میشه و کم کم خودش رو بالا و بالاتر کشید و در نتیجه حالا با نیمتنه ای بیرون از سوراخ داشت همه چیز رو تماشا می کرد. از اون بالا تمام صحنه های درگیری ها رو می دید. تکبال با چشم هایی که از شدت ترس داشت از حدقه بیرون می زد، می دید که1مار سیاه بزرگ تقریبا تکرو رو بلعید و چندتا دارکوب ریختن سرش و در حالی که مار با تنه و دم قدرتمندش همه رو تار و مار می کرد و دارکوب ها به این طرف و اون طرف پرتاب می شدن، تیزرو همراه1دسته10-12تایی لکلک به مار حمله کردن و اینقدر جنگیدن و زدن و خوردن که تمام شاخه رو خون گرفت و مار تیکه تیکه شد. لکلک ها و تیزرو زخمی شدن ولی تکروی نیمه جون و زخمی رو زنده نجاتش دادن. یکی از دارکوب ها همراه رفیقش اومدن و با کمک تیزرو که گریه می کرد تکرو رو بلند کردن و به طرف درخت هلوی بلندی که زخمی ها رو بالاش جا می دادن رفتن. تکبال که به خودش اومد دید چشم هاش پر اشکه. نفهمیده بود گریه هاش کی شروع شده بودن. فقط می دونست که واسه تکرو گریه می کنه و چقدر هم شدید و از ته دل. تکرو زنده بود ولی1زنده به شدت زخمی. تکبال زاغک رو به خاطر آورد. شب مردنش، ورم هایی که تمام تنش رو گرفته بودن، رنگ زخم هاش که از نیش1مار زهری ایجاد شده بود و عاقبت هم از بین بردش. چشم هاش رو تنگ کرد تا تکرو رو ببینه. از این فاصله شباهتی بین اون و زاغک نمی دید. شاید هم طول می کشید تا اون مدلی بشه. با دیدن خورشید که جنگ رو رها کرده و به سرعت برق به طرف درخت هلو می رفت هم ترس و گریه هاش بیشتر شد و هم خیالش راحت شد. ترس از اینکه مطمئن شد حال تکرو واقعا بده و خیالش راحت شد چون خورشید بالای سرش بود. هیاهویی در فاصله نزدیک تکبال رو از ادامه نگاه کردن به درخت هلو منصرف کرد. تکبال با چشم های پر از وحشتی سرخ اطراف رو گشت و خیلی زود پیدا کرد. بین چندتا شاخه در هم پیچیده1درخت در همون نزدیکی ماری به1کلاغ زخمی نزدیک می شد و کلاغ نمی تونست پرواز کنه. اولا زخمی بود و دوما به خاطر سقوط نافرمش، بال سالمش وسط شاخه ها گیر کرده بود. کلاغ بین مار مهاجم و2تا شاخه مونده و کسی نمی تونست نزدیک بشه چون1طرف مار بود و طرف دیگه اون2تا شاخه که راه رو بسته بودن. چندتا پرنده سعی می کردن نزدیک بشن و یکی هم تا1حدودی موفق شد ولی با ضربه دم مار به شدت پرت شد1طرف و سقوط کرد. تکبال ندید اون پرنده دوباره تونست پرواز کنه یا به زمین رسید. کلاغ بیچاره انگار در1باطلاق فرو می رفت. در برابر نگاه تماشاچی ها به طرف مرگ می رفت و کسی نمی تونست کاری کنه. کسی وسط اون هنگامه مرگ و زندگی تکبال رو ندید که با دیدن این صحنه اول جیغی از ته دل کشید و بعد شاخه به شاخه خودش رو جلو پرت کرد و وقتی دید اینطوری موفق نمیشه پرپر زنان چرخید و با فرود و سقوط و کمک گرفتن از خودش و از چوب های خشک شاخه ها و از هر چیزی که دم دستش بود خودش رو نزدیک اون شاخه و کلاغ گرفتار و تماشاچی های وحشتزده و اون مار بزرگ رسوند و همونجا در چند قدمیشون متوقف موند. همه در آخرین لحظه دیدن که ماره انگار با1دست قوی پرت شد عقب، بلند شد روی هوا، چرخی زد و مثل اینکه کسی به ضرب کوبیده باشدش زمین، به شدت تمام خورد زمین و پخش خاک شد. ضربه چنان شدید بود که خاک بلند شد و همه دیدن که مار از شدت برخوردش دوباره چند سانتی رفت هوا و ولو شد روی زمین. مار بی حس که از شدت درد از خودش بی خود شده بود، جونش رو برداشت و کشون کشون از منطقه فرار کرد و پیش از اون که کسی بخواد به خودش بجنبه غیبش زد. کلاغ زخمی و نیمه هشیار از شدت وحشت رو پرنده ها به سرعت از لای شاخه ها نجاتش دادن و بردنش ولی تکبال دیگه نتونست بره بالا. تعادلش رو از دست داد و از روی شاخه سقوط کرد. دستی توی هوا گرفتش.
-مگه دیوونه شدی کبوتر الان وقت هنرنماییه؟ چرا پرواز نمی کنی وقتی داری می افتی؟
تکبال به نگاه عمیق و پرسشگر شهپر خیره شد ولی حرفی نزد. شهپر با عصبانیت تکونش داد و ایندفعه هوار کشید:
-لعنت به این ننگ مضحکت! حرف بزن! طوریت شده؟ چرا نمی پری؟
تکبال سکوت کرده بود. شهپر مات نگاهش کرد. تیزرو حلش کرد.
-اون بی پروازه. بال هاش پروازی نیستن. درضمن، تا فردا هم اگر باهاش کلنجار بری حرف نمی زنه. کرکس می کشدش اگر جز این باشه.
شهپر برگشت و به تیزرو خیره شد.
-این چه قاعده مزخرفیه که اجراش می کنید؟
تیزرو شونه بالا انداخت.
-حالا وقت اصلاحگریه؟ بجنب تا نمردی.
تیزرو درست می گفت. شهپر تکبال بی حال از خستگی رو برد بالا و روی پایین ترین شاخه سکویا متوقف شد.
-تو چه جوری اون مار رو پرتش کردی پایین؟ دستت بهش نخورد من دیدم. تو نمی تونی بپری؟ تو نمی خوایی هیچی بگی؟
تکبال جوابش رو نداد. ولی شهپر دید که چشم های تکبال از وحشت گشاد شد و در حالی که به نقطه ای درست پشت سر شهپر خیره مونده بود جیغ کشید:
-کرکس! کرکَََََََس!نه! کرکس!
شهپر به سرعت باد چرخید. کرکس برای نجات1دسته خفاش گرفتار بی پروا اومد پایین و درست بین چندتا مار که لای شاخه ها حلقه پنهانی درست کرده بودن فرود اومد. جنگ ترسناکی بینشون شروع شد. کرکس موقع فرود ندیده بود با چی طرفه. مارها غافلگیرش کرده بودن و کرکس حالا فقط دفاع می کرد. ضربه های کرکس قوی و ویرانگر بود ولی از همون فاصله دور هم می شد دید که وضعیت خطرناکه. در1چشم به هم زدن2تا از مارها خیز برداشتن، از بالای سرش گذشتن و کرکس در1چنبره محکم و قوی متشکل از چندتا مار بزرگ و عصبانی گرفتار شد. خورشید و شهپر و بقیه با جیغ تکبال متوجه صحنه شدن. خورشید2تا زخمی بد حال روی شونهش داشت و1لحظه تردید کرد. اگر می خواست به کمک کرکس بره باید زخمی ها رو وسط زمین و هوا رها می کرد تا بی افتن. پیش از اینکه کسی بخواد بفهمه چی شده شهپر برای کمک از جا پرید. کرکس خیلی تحمل داشت ولی دیگه واسهش نفس کشیدن داشت سخت می شد. شهپر برای طی تکه آخر مسافت باقی مونده، خودش رو بین زمین و هوا پرت کرد و کم مونده بود بی افته. کرکس داشت نفسش می برید. شهپر که درگیر شد مارها به قصد تموم کردن هرچه سریع تر کار فشار رو بیشتر کردن. شهپر با منقار و بال و چنگ به چنبره دسته ایشون حمله کرد و با قدرت هرچه تمام تر بهشون پنجه کشید و ضربه زد. بدن چاک چاک یکی از مارها از بین دسته رها شد و باقی نیمه بدن و نیمه جون و بعضی هم کمی سالم تر، به هم ریختن. کرکس فرصت کرد نفسی تازه کنه و اونچه که از باقیشون مونده بود رو پرت کنه1طرف. پیش از اینکه به خودش بجنبه و برای پرواز آماده بشه شاخه کلفتی که میدون جنگشون شده بود با صدای وحشتناکی شکست و همه سقوط کردن. مارها زخمی و قطعه قطعه و نیمه جون نیمه آویزون و نیمه افتاده رها شدن و شهپر به سرعت2طرف شونه های کرکس رو گرفت و کشیدش بالا. وقتی مطمئن شد که کرکس تعادلش رو وسط آسمون به دست آورده و دیگه نمی افته ولش کرد و برای کمک به1دسته خفاش که تقریبا بدون دید درست رو به روی نور آزار دهنده آفتاب با1مار درگیر شده بودن پرواز کرد. کرکس اصلا فرصت نکرد ببینه نجاتش رو مدیون کیه. هیچ کسی فرصت نداشت بفهمه اطرافش چه خبره. تکبال بالای شاخه سکویا بود و تماشا می کرد. چندتا مار رو که داشتن با پیچیدن به همدیگه طناب می شدن و از سکویا بالا می کشیدن رو زیر نظر گرفته بود و منتظر بود که به تیر رسش برسن. مارها داشتن نزدیک و نزدیک تر می شدن. تکبال خودش رو جمع کرده و انگار آماده پرش شده باشه، نیروش رو برای ضربه زدن آماده نگه داشت. مارها نمی دونستن اون بالا چی منتظرشونه. اون ها فقط1کبوتر می دیدن. کبوتر بی پروازی که جفت کرکس بود و با نابودیش کرکس ضربه می دید. تکبال مثل سنگ ایستاده و منتظر بود. مارها به فاصله مشخصی از شاخه رسیدن و متوقف شدن. تکبال فرصت نکرد بفهمه اون ها برای چی توقف کردن. تکبال از مارها چیز زیادی نمی دونست و به همین خاطر تصورش رو هم نمی کرد که اون ها در چند قدمی صید متوقف بشن و از فاصله مشخصی بکشن عقب و1دفعه روی شکارشون بپرن. تصور تکبال حرکت مداوم تا رسیدن به شاخه بود نه پرشی که ناگهان اتفاق افتاد و غافلگیرش کرد. تکبال خواست خودش رو عقب پرت کنه ولی در جا خشکید. همون قوش بزرگ و سیاه با چنان سرعتی که انگار از هوا ظاهر شده بود، وسط زمین و هوا به مارها زد و حالا باهاشون درگیر بود. مارها از هم باز شده و مثل برق از سر و کولش بالا رفته و همه جاش حلقه زدن و مثل طناب های جوندار گرفتارش کردن و داشتن هرچه بیشتر گرفتار و بی حرکتش می کردن. اگر بال هاش از حرکت می افتادن و سقوط می کرد، اگر به زمین می رسید، اگر دیگه نمی تونست بلند شه، کارش تموم بود. قوش توی هوا باهاشون می جنگید ولی دیگه چیزی نمونده بود بال هاش از پرواز کردن بمونن. تکبال سعی کرد بپره و بهشون برسه ولی درگیری اون ها وسط آسمون و دور از شاخه ها بود و هیچ راهی برای رسیدن تکبال بی پرواز به اونجا وجود نداشت. اوضاع خیلی وحشتناک بود.
با رسیدن ناگهانی کرکس، تکبال بی اختیار جیغ کشید:
-نجاتش بده! تو رو خدا! نجاتش بده!
لازم نبود تکرارش کنه. کرکس سفیری از سر خشم و هشدار کشید و مثل بلای جهنم به مار های شهپر نازل شد. در1لحظه نفسگیر همهشون به شکل بارونی از خورده گوشت و خون و ماده لزجی در اومده بودن که از روی پر های قوش به زمین می ریختن. کرکس چنگال های آلودهش رو برد بالا ولی شهپر مثل برق توی هوا گرفتشون و این دفعه دیگه واقعا هوار زد:
-نه! مگه زده به سرت؟ اون ها تمامشون مارهای زهری بودن. می خوایی بمیری؟
کرکس فقط1لحظه نگاهش کرد و تازه فهمید شهپر چی میگه. صدای فریاد های دسته جمعی هر2تاشون رو متوجه پایین کرد. حدود10مار بزرگ دور تنه درختی که زخمی ها روی شاخه هاش بودن حلقه زده و تقریبا به زخمی ها رسیده بودن. کرکس و خورشید و شهپر و دسته بزرگی از کلاغ ها به سرعت به اون طرف پرواز کردن. تکبال چنان وحشتزده و متحیر صحنه شده بود که پشت سرش رو کاملا از یاد برد. در آخرین لحظه با صدای هیس وحشتناکی که درست از بیخ گوشش بلند شد از جا پرید. وقتی برگشت چشم های مار تقریبا فاصله ای با چهره خودش نداشتن. تکبال فوری یادش اومد که خورشید در مورد مارها بهش چندتا توصیه کرده بود. یکیش این که نگاه به نگاه مارها نده. بلافاصله نگاهش رو دزدید. لحظه ای حیرت کرد از اینکه فهمید مار توی هیس هیس هاش داره حرف می زنه، ولی بلافاصله به خاطر آورد که اون هم مثل خورشید1مارزبونه.
-از چی می ترسی کبوتر؟ نگاه من ترسناک نیست. تو باید از نیشم بترسی نه از چشم هام.
تکبال با صدایی که به هیچ عنوان وحشت بی نهایتش رو منعکس نمی کرد و برعکس، اطمینان ازش می بارید گفت:
-از هیچیت نمی ترسم دراز ایکبیری.
مار خنده ترسناکی سر داد.
-بله. نباید بترسی. اینقدر سریع لهت می کنم که هیچی نمی فهمی.
بعد حمله کرد. تکبال آماده بود. بقیه در1لحظه دیدن که تمام وجود تکبال پر شد از خون و لزجی و لیزابه زرد رنگی که از روی شاخه سکویا پایین می چکید. شهپر مثل تیر پرواز کرد، تکبال رو از شاخه کند و به سرعتی جنون آمیز روی زمین فرود اومد و کبوتر مات از وحشت رو چندین بار توی خاک قل داد. هیچ کسی مار دوم رو ندید که از بالای شاخه سکویا به پایین پرت شد و در آخرین لحظه تنه درخت رو گرفت، بهش حلقه زد، با نهایت سرعت و احتیاط خودش رو به زمین رسوند و با تمام سرعتی که ازش بر می اومد از منطقه فرار کرد. تکبال از سر تا پا غرق گل و لای بود. با حیرت به شهپر خیره شد. خواست بپرسه چرا همچین کاری کرد ولی زبونش رو نگه داشت. شهپر که میل شدید تکبال به پرسیدن رو در نگاهش خونده بود عصبانی از سکوتش غرید:
-برای اینکه تمام جون نکبتت زهری شده بود. اینطوری فعلا در امانی تا اوضاع بهتر بشه و پر هات زهر زدایی بشن. لعنت به فرمانبری بی قاعده، بی منطق و نفرت انگیزت! زنده و مردهت چه تفاوتی می کنه وقتی هیچ حق و هیچ نظر و هیچ بینشی از خودت و برای خودت نداری؟
تکبال در جواب خشم بی فریاد شهپر فقط نگاهش کرد.
جنگ بلاخره تموم شد. مارها تار و مار شدن و در رفتن. پرنده ها خسته و نفس بریده ولی پیروز روی درخت ها نشستن تا خستگی در کنن. کمی گذشت تا همه به خودشون اومدن و به خودشون مسلط شدن. سر و صدا و همهمه های بی حال از خستگی ولی خاطر جمع از موفقیت زیاد و زیاد تر شدن. کمی بعد، باقی پرنده ها نیمی آگاه و نیمی ناآگاه رفتن و همه متعجب و خسته ولی راضی بودن. خورشید همراه کرکس باقی رو جمع و جور می کرد. اون ها موفق شده بودن ولی زخمی زیاد داشتن. از بین زخمی های منطقه سکویا تکرو از همه بدحال تر بود. شهپر همراه بقیه با پر و بالی خونی وسط بقیه می چرخید و خوب هم از پس ماجرا بر می اومد. اول از پس مارها، بعدش از پس درست کردن اوضاع، بعدش هم از پس برطرف کردن پریشونی های اوضاع در هم منطقه سکویا. کسی به کسی نبود تا زمانی که همه چیز نسبتا به حال عادیش برگشت. دم عصر، همه چیز رو به راه بود و تازه هر کسی می تونست بفهمه کجاست و بقیه در چه حالن. خورشید از خستگی با چشم های نیمه بسته می چرخید و درمون می کرد و روحیه می داد و آرامش می بخشید و نظم می داد و فرمان می برد و فرمان می داد و خلاصه همه جا بود. هر جا که لازم بود باشه و هر جا که بدون حضورش هم کار هرچند سخت ولی پیش می رفت. خورشید هلاک از خستگی همچنان آماده و محکم بود ولی با وجود اونهمه فشار هنوز دستش نمی لرزید. وقتی بی هوا به1جسم پردار بزرگ برخورد کرد چشم هاش باز شدن.
-شهپر! تو اینجا چیکار می کنی؟
-من، خوب نمی دونم. اون کلاغ ها اومدن دم رودخونه گفتن مارها به1جایی حمله کردن بقیه پرواز کردن این طرف من هم اومدم. بعدش هم دیدم اینجا جنگه1عالمه مار روی دار و درخت ها چسبیده بودن بقیه ریختن وسط من هم، من نمی دونم.
خورشید مات بهش خیره شده بود.
-ببینم!اینهمه خون مال خودته؟ افتضاح شدی!
شهپر به خودش نظر انداخت و تازه فهمید به چه روزی افتاده.
-نه مال خودم نیست ولی خیلی زیاده.
خورشید با دلواپسی تماشاش می کرد.
-ببینم تو مطمئنی سالمی؟ جاییت درد نمی کنه؟ خونریزی نداری؟
پیش از اینکه شهپر بتونه حرفی بزنه کرکس با آمیزه ای از حرص و حیرت تقریبا هوار زد:
-واه! این اینجا چه غلطی می کنه؟ واقعا که تو از تمام احمق هایی که من تا به حال دیدم احمق تری! تو که اصلا هیچ کجای ماجرا نبودی واسه چی خودت رو انداختی وسط اون هم با همچین کیفیت وحشتناکی؟ زمانی که اون3تا مار به هم پیچیده بودن و داشتن طناب می شدن که برسن بالای سکویا تو واسه چی پریدی بهشون؟ می تونستن تمام استخون هات رو خورد کنن می دونستی؟ واقعا که تو نفهمی!
شهپر فقط تماشا می کرد و هیچی نمی گفت. کرکس قطره خونی که داشت از کنار بال چپ شهپر می چکید رو با بی حوصلگی پاک کرد که در نتیجهش شهپر بی اختیار از جا پرید ولی صداش در نیومد. کرکس دید. خیلی آروم، انگار که1جسم عزیز باشه، بال چپ شهپر رو گرفت و کمی بالا کشید و زخم نسبتا عمیق کنار بالش رو دید که همچنان کم کم ولی بی توقف خونریزی داشت. کرکس با همون نرمی و ملایمت تکه شاخه شکسته ای که اون زخم رو به وجود آورده و تقریبا نوکش همونجا فرو رفته بود رو خارج کرد، لحظه ای به اون پر های خونآلود خیره شد و محل زخم که حالا با بیرون اومدن تیکه چوب خونریزیش شدید تر شده بود رو با یکی از پر های بلندی که از زیر بال خودش کند پوشوند. لحظه ای برای خاطر جمعی از کمتر شدن شدت خونریزی بال شهپر رو همون طور بالا نگه داشت و به محل زخم خیره موند و بعد با همون آهستگی بال زخمی رو روی جای خودش رها کرد. تمام این ها کمتر از1لحظه طول کشید.
-خورشید!این متفرقه نفهم رو ببر درستش کن به نظرم بد زخمی شده.
شهپر خودش رو جمع و جور کرد و پر هاش رو تکوند.
-من واقعا طوریم نیست. چیزی نیست. من درمون نمی خوام.
کرکس با حرصی که کسی نمی دونست از چه جنسیه سفت دستش رو چسبید و خطاب به خورشید و چندتا از خفاش ها که با رفتن نور کدر روز تونسته بودن بلند بشن هوار زد:
-شما ها!بیایید این زبون نفهم بی مغز رو ببرید با سمغ و شیره تاک و انجیر به شاخه های درخت هلو زنجیرش کنید تا درست نشده هم نفسش در نمیاد فهمیدید؟
شهپر با حیرت نگاهش کرد. خورشید و خفاش ها مثل طلسم شده ها واقعا برای اجرای فرمان کرکس اقدام می کردن.
-خوب. خوب باشه. باشه فهمیدم. لطفا از این فرمان ها نده!
کرکس خسته از یخ شکنی، از جنگ، از قوش و عصبانی از همه این خستگی ها تهدید آمیز نگاهش کرد.
-فهمیدی؟ پس هرچی میگم انجام میدی صدات هم درنمیاد. همراه خورشید میری، روی شاخه های هلو می مونی، از جات نمی جنبی، حرف اضافی نمی زنی، با من بحث نمی کنی، هر غلطی باید کنی می کنی، تا درمون بشی و بتونی بری جهنم. ببین من اینجا با کسی بحث نمی کنم. هرچی گفتم فورا انجام میدی. یا خودت به زبون خوش انجام میدی یا خودم به زور انجامش میدم. فهمیدی؟
شهپر حس می کرد1جور گیجی عجیب بهش غلبه می کنه. تازه درد زخم هایی که تا اون لحظه متوجهشون نشده بود رو حس می کرد.
-بله به نظرم فهمیدم.
-خوب پس حالا که فهمیدی خفه خون می گیری حرکت اضافی هم نمی کنی تا زمانی که خودم بهت اجازه بدم.
کرکس در حالی که با ملایمت و احتیاطی کاملا ناهماهنگ با لحن قاطع و عصبانیش شهپر رو به شونه خودش تکیه می داد، با اشاره ای بی حوصله خورشید که عقب تر ایستاده بود رو احضار کرد و گفت:
-سریع ببر به دادش برس تا تمام خونش نرفته. حالش اصلا درست نیست.
-ولی کرکس! این داره می افته.
خورشید درست می گفت. شهپر حسابی خونآلود و حسابی خسته و حسابی گیج بود. کرکس بدون معطلی ولی با احتیاط بغلش کرد و آهسته پرید.
-بجنب خورشید! بیا!
خورشید پرید و همراه کرکس و شهپر که توی بغل کرکس بی حرکت و خسته نشون می داد، به طرف درخت های هلو پرواز کرد.
اون شب، همه اون هایی که سالم مونده بودن همراه کرکس1جا جمع شدن. حال تکرو همه رو گرفته کرده بود. همه خفاش ها می خواستن برن بالای سرش ولی خورشید به هیچ عنوان اجازه ملاقات نمی داد. خفاش ها از کرکس کمک خواستن ولی موفقیتی در کار نبود. خورشید حرفش یکی بود. نه. تنها بعد از صحبت های کرکس با خورشید بود که چندتاشون تونستن از سد خورشید رد بشن و تکروی ناهشیار رو ببینن. تکرو انگار زنده نبود. مثل کوره توی تب می سوخت و چشم هاش حتی برای1لحظه هم باز نشدن که اطرافیانش رو ببینه. حال روحی تیزرو از همه بدتر بود. اون2تا، تکرو و تیزرو، افراد شاد و شیطون دسته خفاش های جنگل سرو بودن که1لحظه از هم جدایی نداشتن. همیشه و هر جا دیده می شدن چنان حال و هوایی داشتن که بیننده در هر حالتی به خنده می افتاد. حتی در وسط میدون جنگ. برخلاف اونهمه هیاهو و سر و صدا و بیخیالی که در ظاهرشون بود، هر2تاشون سرشار از احساس، سرشار از محبت به هم و سرشار از دلواپسی بودن. دلواپسی از امروز و فردا، دلواپسی از اوضاع بقیه. دلواپسی از طولانی شدن غیبت همدیگه در زمان هایی که به ماموریت های جدا جدا می رفتن و بازگشت یکیشون بیشتر از حد معمول طول می کشید. و حالا تکرو بی حرکت و بیخیال اشک های تیزرو و بقیه، روی شاخه خشک درخت هلو افتاده بود. برگ های زیر سرش انگار از دردش چروکیده تر شده بودن. شاید هم اینطور دیده می شد. خفاش هایی که از صافی رضایت خورشید گذشته بودن، همه بی صدا بالای سر تکرو نشسته و آروم اشک می ریختن. انگار توی دلشون دعا می کردن حال تکرو زودتر خوب بشه تا بهش اجازه بدن هر چقدر دلش می خواد همهشون رو اذیت کنه. تیزرو سرش رو توی دست هاش گرفته بود و شونه هاش از هقهقی شدید می لرزید. بقیه هم دسته کمی ازش نداشتن ولی با دیدن حال و هوای تیزرو درد خودشون فراموششون می شد. سعی می کردن دلداریش بدن ولی دلداری چطور ممکن بود زمانی که خودشون1کوه درد روی دل هاشون سنگینی می کرد؟ تکرو خیالش به خیال پریشون اطرافیانش نبود. تیزرو هم همینطور. شب به نیمه می رسید و خفاش ها منگ و دلواپس به تکروی بدحال و گاهی هم به تیزروی از پریشونی گذشته خیره مونده بودن. تیزرو همچنان هقهق می کرد. دستی به شونهش خورد.
-تیزرو! دیر وقته. بلند شو برو خستگی امروزت رو در کن. اینطوری بیمار میشی.
تیزرو سر بلند کرد و از پشت پرده کلفت اشک خورشید رو دید. حالش بدتر از اون بود که بتونه فکر کنه وگرنه حتما با شنیدن اون لحن آروم و مهربون خورشید از تعجب دیوونه می شد. این1لحظه به فکرش رسید و به سرش زد که حتما باید این تحول بزرگ و عجیب رو به تکرو بگه تا با هم بخندن. ولی بلافاصله به خاطر آورد که تکرو در مرز بین مرگ و زندگیه و ممکنه دیگه به این طرف مرز برنگرده. خنده ای بسیار تلخ و دردناک که بلند و بلند تر شد ولی به قهقهه نرسید و با گریه ای تلخ تر از اون خنده یکی و چند ثانیه بعد در هقهق درموندهش محو شد. خورشید کنارش نشست. دست دور شونهش انداخت و اشک هاش رو با محبت پاک کرد.
-تیزرو!اون الان چیزی نمی فهمه. با گریه کردن های تو که اون بیدار نمیشه. تکرو قوی و محکمه. تو باید سفت باشی تا بهش کمک کنی. اگر اون الان صدات رو بشنوه باید حرف های بهتری از زبون اشک هات واسهش داشته باشی. دیگه بسه. تو که نمی خوایی بی افتی بغلدستش، می خوایی؟
تیزرو فقط هقهق می کرد و نمی تونست هیچی بگه. بقیه مات از خستگی، مات از درد و مات از دیدن مهر خورشید به اون ها خیره مونده بودن. خورشید نگاهشون رو حس کرد و بهشون نظر انداخت.
-شما هم بلند شید! اینجا ماتم گرفتید که چی بشه؟ تکرو درست میشه. اگر هم خدای نکرده درست نشه، حضور شما چیزی رو عوض نمی کنه. پاشید از اینجا برید!
خورشید هوار نکشید، عصبانی نبود، تهدید نکرد، ولی همه آروم و غمگین از جاشون پا شدن. تک پر دست تیزبین و خوشبین رو گرفت و در حال رفتن به خورشید نگاه کرد. توی نگاهش غمی عمیق و نگرانی تاریک موج می زد.
-خورشید!اگر چیزی عوض شد، حالا هر مدلی که شد، بهمون بگو. باشه؟
خورشید آروم شونهش رو نوازش کرد.
-مطمئن باش تک پر. برای خاطر تیزرو هم شده بهتون اطلاع میدم. تیزرو هم که اینجاست و جاش امنه.
-خورشید! خوبه که به تیزرو اجازه دادی بمونه. راستش هر جا جز اینجا نگرانش بودیم. تازه خواستم ازت بخوام اینجا نگهش داری.
خورشید لبخند زد.
-نگران چیزی نباش. هیچی جز لالا. برای تکرو تو نمی تونی کاری کنی ولی جفتت صبوری و آرامشت رو لازم داره. برو و کاری کن که احساس آرامش و امنیت کنه. امنیت زخمی های اینجا با من. شما ها هوای خودتون و بستگانتون رو داشته باشید.
تک پر نگاهی سرشار از حقشناسی عمیق به خورشید انداخت، دست تیزبین و خوشبین رو گرفت و چند قدم جلو تر برد. بعد هر3تا پریدن و در سیاهی شب از نظر گم شدن. تیزرو بالای سر تکرو مثل مجسمه سنگی نشسته بود. خورشید بعد از رسیدگی به حال بقیه برگشت و کنار تیزرو نشست. تیزرو یواشکی با تکرو حرف می زد. خورشید خواست صداش کنه ولی پشیمون شد. دستش رو که واسه گذاشتن روی شونهش بالا برده بود کشید عقب و فقط تماشاش کرد. اونقدر تماشاش کرد تا اولین اشعه های صبح از افق دور نمایان شد. خورشید با نگاهی که هیچ کسی زبونش رو نمی فهمید، به اون دور ها، به روشنی بی حال افق در صبح سرد زمستون خیره شده بود و کسی نمی دونست در روشنایی تار و کدر این صبح چه ها می بینه.
خورشید هر رفتاری که داشت، با وجود تمام سختی و خشونتش، با وجود تمام خشم های ترسناک و سکوت های سنگینش، از نظر همه اون ها که می شناختنش حرف نداشت. همه زخمی های اون جنگ پیشبینی نشده به سرعتی باور نکردنی بهتر و بهتر شدن. تکرو2شب بعد چشم باز کرد و با دیدن تیزرو که بالای سرش گیج می خورد و به پهنای صورت اشک می ریخت، خنده بی حال ولی آشنایی چهره تکیدهش رو پر کرد.
-عه!تیزرو! تویی؟ بگو ببینم تو مردی یا من زنده شدم؟
همین کافی بود تا صدای گریه تیزرو بره بالا ولی این دفعه از خوشحالی.
-تکرو!تکرو تو زنده ای؟ تو بیداری رفیق؟ تکرو! باورم نمیشه! به خدا باورم نمیشه خودت بگو تا باورم بشه.
تکرو به زحمت خندید.
-احمق وراج! هنوز خری. بلاخره چند چند شدیم؟ مارها چی شدن؟ بقیه اوضاعشون چه جوریاست؟ همه زنده ایم؟ کسی نمرده؟
-نه رفیق نه! فقط تو داشتی می مردی که الان زنده ای. بقیه همه از تو بهترن.
تکرو به زور نفس بلندی کشید و خندید.
-اصل منم. بقیهتون به درک. به خصوص تو دماغوی مضحک. قیافهش رو! شبیه تربچه های از بهار سال پیش مونده می مونه.
تیزرو با صدای بلند قهقهه و هقهقش رو قاطی کرد و مثل روانی ها هوار کشید. تکرو چشم هاش رو بسته بود. خورشید و بقیه1لحظه خیال کردن تکرو تموم کرده. تیزرو که دیگه اختیار از دستش در رفته بود مثل بارون از چشم هاش اشک می بارید و با تمام قدرت درگیری وحشتناک اعصابش رو با ترکیبی از قهقهه و هقهق از گلو می داد بیرون. خورشید با محبتی که کسی ازش ندیده بود بغلش کرد. نگاهش به جسم بی حرکت تکرو و دست هاش در حال نوازش تیزرو بود.
-آروم باش تیزرو! آروم. تکرو این رو نمی خواد. آروم باش تیزرو. مارها رو داقون می کنیم. به حسابشون می رسیم. تا آخریشون رو له می کنیم. آروم باش تیزرو. تو باید قوی باشی. آروم باش! آروم!
مشکی با نگاهی خیس اشک به تکروی بی حرکت خیره مونده بود. شهپر آهسته زخمی های متحیر و ناباور رو کنار زد و اومد جلو. بالای سر تکرو خم شد و نگاه کرد. تیزرو اصلا توی این حال و هوا نبود. شهپر انگار سال ها بود همون طوری مونده. مشکی جراتی به خودش داد و رفت نزدیک تر.
-شهپر!
شهپر آروم سر بلند کرد. لبخندی از سر رضایت عمیق تمام چهرهش رو گرفته بود. مشکی دید و فریاد کشید:
-زنده هست خورشید! زنده هست تیزرو! تکرو زنده هست! زنده هست! تکرو زنده هست! زنده هست! صدای تیزرو دیگه نه گریه بود و نه خنده. داشت توی بغل خورشید از شدت کشیدگی اعصابش عربده می زد. خورشید به اشاره شهپر بردش روی شاخه های دور تر. شهپر از مشکی خواست بقیه رو آروم نگه داره. مشکی فورا به نشان تعیید سر تکون داد. شهپر به سرعت ولی با احتیاط پرید و رفت و لحظه ای بعد با1برگ سفید بزرگ پر از شیره آبی شفاف برگشت و1راست بالای سر تیزروی ملتهب رفت. تیزرو داشت توی بغل خورشید پرپر می زد. خورشید به شهپر نظر انداخت.
-می تونی1لحظه مواظبش باشی؟ همینجا نگهش دار تا…
شهپر دستی به شونهش زد.
-تو نمی خواد جایی بری. من آوردم.
خورشید متعجب نگاهش کرد.
-تو از کجا خواص شیره ها رو بلدی؟
شهپر لبخند زد.
-مادرم زمانی که خیلی خیلی کوچیک بودم1چیز هایی بلد بود. تصور نمی کرد من یاد بگیرم ولی من کار هایی که می کرد رو دوست داشتم و تماشا می کردم. حالا گاهی که دلتنگش میشم کمی خاطراتم شفاف تر میشن. بیا! تا سکته نکرده بهش بده بخوره.
کمی طول کشید تا شهپر و خورشید محتویات اون برگ سفید رو به خورد تیزرو دادن. تیزرو مایع رو خورد، به نفس زدن افتاد، روی شونه های پهن شهپر زد زیر گریه، مدتی به شدت تمام هقهق کرد، صداش با دلداری های شهپر کم و کمتر شد، و عاقبت نفس هاش آروم شدن و به حالتی شبیه خواب بیداری فرو رفت. شهپر ولی1نفس باهاش حرف می زد و حرف می زد.
-تیزرو!اسمت همینه دیگه نه؟ مرد حسابی! رفیقت زنده هست دیگه چی می خوایی؟ ولی خوش به حالت! می دونی دفعه آخری که من از شدت خوشحالی راه بین گریه و خنده رو گم کردم کی بود؟ اگر می دونی بهم بگو چون خودم هم نمی دونم. بس کن دیگه! بس کن مرد! بقیه رو ترسوندی. خیال کردن اتفاق بدی افتاده. ببین! اون دور ایستادن و از زخمی های دیگه می پرسن تکرو چی شده. دیگه بسه. خیال نداری که اجازه بدی رفیقت بعد از بلند شدن بالای سر تو دلواپس بشینه مگه نه؟ به خودت مسلط باش. بیدار که بشه حتما می خواد ببیندت. این طوری که براش اصلا قابل شناسایی نیستی! …
خورشید به اشاره شهپر رفت تا پریشونی جمع منتظر درخت های هلو رو آروم کنه. شهپر با تیزرو موند و زمانی که بی صدا پرید و تیزروی خسته و از حال رفته رو کنار دست مشکی روی شاخه زمین گذاشت، خطاب به خورشید زمزمه کرد:
-به نظرم باید مواظبش باشی. خیلی خسته شده. جسمش و اعصابش هر2تا.
خورشید اخم کرد.
-خودم بلدم.
شهپر لبخندی عذرخواهانه زد.
-معذرت می خوام. واسه خاطر جمعی خودم گفتم.
خورشید نگاهش کرد. شهپر حرفی نزد. نپرسید تعجب خورشید برای چیه. خورشید هم نگفت که چقدر بین2تا پرنده شکاری میشه تفاوت باشه. مطمئنا کرکس در جواب این رفتارش بهش لبخند عذرخواهانه نمی زد. خورشید نگاه از چهره آروم شهپر برداشت و رفت تا به حال و هوای بقیه برسه. تکرو زنده بود. خطر ازش گذشته و دیگه می شد با خیال آسوده نشست و منتظر سلامتش شد. و هیچ چیز برای خورشید، برای تیزرو، برای مشکی و برای بقیه در اون زمان آرامش بخش تر از این نبود.
یکی2روز دیگه هم گذشت و اوضاع رفته رفته عادی تر و آروم تر می شد. تکرو بهتر شده بود و تیزرو هم روحیهش رو دوباره به دست آورده و کمی سر حال اومده بود. بقیه هم از التهاب و تشویش آزار دهندهشون فاصله گرفته و رو به راه تر بودن. شهپر هنوز از طرف کرکس اجازه پرواز نداشت و خورشید در این مورد کرکس رو تأییدش می کرد. شهپر بدجوری زخمی شده بود. نه اندازه تکرو ولی واقعا درمون لازم داشت. در جواب اصرار شهپر، کرکس با شیره هوشبر و بند های صمغی تهدیدش کرد و در نتیجه شهپر ترجیح داد دیگه ادامه نده. خورشید هم موافق بود.
-ببین!اگر میگه با من بحث نکن، پس باهاش بحث نکن. اگر واقعا بخواد از این فرمان های مسخره بده اینجا جز تو کسی روی حرفش حرف نمی زنه. پس واسه خودت دردسر درست نکن.
شهپر با تعجبی صادقانه تماشاش کرد.
-آخه برای چی کسی روی حرفش حرف نمی زنه؟ مگه شما ها عقل ندارید؟ اون میگه1کسی رو با نمی دونم چی به شاخه زنجیرش کنید شما اجرا می کنید؟
خورشید خیلی عادی گفت:
-بله.
شهپر از شدت حیرت1دفعه نیمخیز شد که در نتیجه بال دردناکش به شدت اذیتش کرد.
-آخخ!
خورشید به شدت عصبانی شد.
-می بینی؟ می بینی چیکار می کنی؟ حالا فهمیدی چرا ما روی حرفش حرف نمی زنیم؟ تو واقعا باید به شاخه بسته باشی.
شهپر در حالی که از درد بالش بی صدا به خودش می پیچید به زور گفت:
-آخه این چه حال و هوای پلشتیه که شما اینجا دارید؟ خیلی مضحکه.
خورشید در حال وارسی بال شهپر شونه بالا انداخت.
-بذار مضحک باشه. تو که مال اینجا نیستی! تو در زمانی که نباید، جایی بودی که نباید. حالا هم تحمل کن تا درست بشی و بری.
شهپر خواست حرفی بزنه ولی حضور نابهنگام کرکس مانع شد.
-خورشید!اوضاع اینجا چه جوریاست؟
-همه چیز درسته کرکس. اونجا چی؟ دیگه که دردسر نداشتیم.
-نه نداشتیم. مشکی رو تو مرخص کردی یا دروغ میگه؟
-راست میگه. دیگه مشکلی نداره بذار وسط شما ها وول بزنه.
-خورشید تو در بهترین حالتت هم زبون نحسی داری، می دونستی؟
-بله خوب. می دونستم. ولی طوری نیست. با نکبت قیافه تو جور در میاد.
-خورشید تو واقعا…
-بسه دیگه تو هم! نکنه می خوایی خودت رو هم اینجا بخوابونم؟ می تونم می دونستی؟
کرکس واقعا1قدم عقب رفت.
-واه بله که می دونستم. نه ممنون. من گرفتارم.
-پس برو به گرفتاریت برس و روی اعصاب من پر و بال نتکون.
کرکس فحشی داد که خورشید نشنید.
-چی گفتی؟
-واه هیچی هیچی نگفتم.
کرکس پرید و به سرعت رفت و شهپر اینطور تصور کرد که کرکس در میره. از این فکر خندهش گرفت. وقتی نگاه خورشید رو روی خودش حس کرد، آروم سرش رو بالا آورد و با دیدن لبخند کم رنگ خورشید، خندهش وسیع تر شد.
سرما همه رو کلافه کرده بود. کرکس و دستهش هر چند1بار می رفتن و با یخ های رودخونه درگیر می شدن پیش از اینکه کلفت و دردسر ساز بشه. ولی دیگه حواسشون بود و اولا همه با هم نمی رفتن، دوما اون ها که می موندن در حالت آماده باش بودن. زخمی ها یکی یکی و2تا2تا مرخص می شدن. کرکس خودش بالای سر تک تک زخمی ها رفت، باهاشون حرف زد و از اوضاعشون خاطر جمع شد. شهپر با چیز هایی که خورشید به خوردش داده بود چشم هاش باز تر و نگاهش هشیار تر می شد. کرکس برای زخمی های دلواپسی که توضیحات خورشید رو باور نکرده بودن توضیح داد که زخمی زیاد داشتن ولی کسی نمرده.
-ببینید!همه گوش بدید چون از اول نمیگم. اون پایین کسی زخمی نیست. جنازه هم نداشتیم. شما که زخمی شدید اینجایید و اون ها که چیزیشون نشده همه جا. پس هنوز کسی نمرده. اگر از بین شما ها تلفات ندیم یعنی همه زنده هستیم. با این حساب، هر کسی اینجا بمیره خودم به حسابش می رسم.
کرکس چنان جدی این ها رو گفت که تقریبا همه اولش به حساب فرمان های جدی و بی تبصره همیشگیش گذاشتن و جا رفتن و حتی داشتن فکر می کردن چجوری سریع تر اجراش کنن. با نفس بلند شهپر و خنده مشکی و بعدش قهقهه کرکس جو شکست و همه زدن زیر خنده.
-آخ آخ آخ ببین من با کی ها طرفم! ولی شما2تا! مشکی و این جدیدیه! زیادی شبیهید. واسه چی؟ خوشم نمیاد این مدلی.
بقیه بلند می خندیدن. خورشید عصبانی نبود ولی نمی خندید. مثل همیشه. دیگه همه به این رفتار خورشید عادت داشتن. همه جز شهپر. و البته دارکوب های مهمون که به خاطر زخم هاشون اونجا گیر کرده بودن و1دنیا سوال داشتن. بعد از این جمله های آخری کرکس، مشکی نگاهی زیر چشمی به شهپر انداخت. خورشید کرکس رو تأیید کرد.
-اگر کنار هم باشن رنگشون عین همدیگه هست. امکان نداره بشه از روی رنگ تشخیصشون داد مگر اینکه فاصله بگیرن و از روی قیافه و نژاد قابل تشخیص باشن.
کرکس دقیق تر و جدی تر نگاه کرد.
-درسته!راستی واسه چی اینطوریه بچه ها؟
مشکی سکوت کرد ولی شهپر با آرامش جواب داد:
-خوب نمی دونم. ولی شاید این بی تاثیر نباشه. ما هر2همسایه ایم. هر2پرورده1درخت و1طبیعت و1لونه ایم.
بلافاصله حیرت جای خنده رو گرفت و سکوت به جمع حاکم شد. کرکس خودش رو نباخت و اجازه نداد که تعجب ناخوشآیندش رو کسی ببینه.
-پرورده1لونه؟!چجوری این شدنیه؟ شما2تا متفاوتید! چجوری1جا پرورش گرفتید؟
-داستانش درازه. ما همسایه بودیم. من بزرگ تره بودم و این مشکی کوچیکه بود. بد نمی گذشت. تا اینکه اتفاق بدی افتاد که باعث شد بد بگذره. آتیشسوزی وحشتناکی پیش اومد و هرچی سر راهش بود رو خورد. تمام زندگی ما2تا هم جزوش بود. تمام گذشتهمون رو قورت داد و تموم شد. ما2تا زنده موندیم. من و این. بعد، هر2تامون زیر1بال جا شدیم و بزرگ شدیم و متفاوت شدیم و…
شهپر مکث کرد. آه بلندی کشید. مثل این بود که در ذهنش به تاریکی هایی رسیده که اندازه زمستون اون سال سرد بودن. سکوت هنوز حاکم بود. سکوتی که به شدت رنگ و بوی انتظار داشت. شهپر با لحنی کاملا متفاوت با چند لحظه پیشش، آروم و عمیق و متاثر ادامه داد:
-و از هم جدا شدیم و هر کدوم رفتیم1طرف. من مشکی رو گم کردم و اینقدر گشتم تا پیداش کردم. چند بار دیگه هم ردش رو زده بودم ولی نشد که پیداش کنم. الان هم که اینجاییم. ولی یادم نیست این سیاهی رنگمون از کی مثل هم شد. بعد از اون آتیشسوزی من تمام پر هام سوخت و این هیچیش نشد. شاید من از اون زمان این شکلی شدم. چه فرقی می کنه؟ الان جفتمون هم رنگیم.
سکوت جمع با جمله آخر شهپر که لحنش دوباره شاد، آروم و بیخیال شده بود کمی سبک تر شد. صدایی کنجکاو از وسط جمع.
-اون بالی که زیرش بزرگ شدید مال کی بود؟ خفاش بود یا قوش؟
شهپر خندید.
-نه خفاش بود نه قوش. اون لکلک بود. همراه جوجه هاش ما2تا رو هم بزرگ کرد.
-و تو جوجه هاش رو نخوردی؟
-نه نخوردم. خیالش رو هم نکردم. مطمئن باشید!.
همه زدن زیر خنده. حتی مشکی و خود شهپر. کرکس بهش نظر انداخت.
-حالا چه جوریایی؟ زخم هات رو میگم. اصلا واسه چی از تو می پرسم؟ خورشید این چه جوریاست؟
خورشید مثل کسی که از خوابی سبک پریده باشه به خودش اومد.
-داره رو به راه میشه. روی هم رفته رضایت بخشه مثل همهشون. درضمن کرکس این مهمون های ما رو من فقط می تونم زخم هاشون رو درستشون کنم ولی این ها هر کدوم1جهان پرسشن که من نمی دونم جواب داره یا نداره هرچی هم بهشون میگم بیخیالی طی کنید تا رو به راه بشید برید پی کار خودتون باشه رو میگن ولی گوش نمیدن و باز می بینم نصفه شب یواشکی دارن از زیر برگ هاشون هم درد های خودشون که مال اینجان یعنی همون اینجایی ها رو بیدار می کنن تا مخشون رو بزنن و جواب بخوان ازشون.
یکی از دارکوب ها که پر های صاف و قشنگی داشت سر بلند کرد و پیش از اینکه کرکس یا هر کسی دیگه بتونه حرف بزنه با معصومیتی دلچسب و خنده دار حتی برای کرکس، آهی کشید و تقریبا ناله کرد:
-آآآآخ کرکس شما فرمانده این هایی؟ ببخشید ولی فرمانده این خورشید خانم هم هستید؟ باز هم ببخشید میشه1طوری که دردمون نیاد با زهری چیزی ما رو بفرستید به عدم؟ البته قبلش بهمون نگید. آخه می ترسم تا من درست بشم این خورشید شما نابودم کنه. ببخشید ولی آخه من می ترسم ازش.
بقیه یواشکی زدن زیر خنده و سر هاشون رو لا به لای برگ های زیر سرشون پنهان کردن. کرکس با خوش اخلاقی نگاهی به شونه های در حال لرزیدن از خنده های خاموش انداخت و به اون پرنده خیره شد.
-از چیش می ترسی؟ از اینکه خورشید1عقابه؟ می ترسی بلایی از طرفش سرت بیاد؟
-نه. می دونم که از این چیز ها نمیشه. از جنسش نمی ترسم. از خودش می ترسم. تا حالا هیچ موجودی به خوش اخلاقی ایشون بالای سر خودم ندیدم آخه. به خدا من همون اول درگیری مرده بودم بگید زنده به حسابم نیاره و بیخیالم بشه.
دیگه نمی شد لای برگ ها خندید. کرکس به جمع و به جنب و جوش یواشکیشون نظر انداخت.
-بسه دیگه خفه شدین خوب بخندید!
شاخه های هلو پر شد از صدای خنده. خورشید اخمی به دارکوب کرد و انگار با نگاه بهش گفت بذار بهت میگم. دارکوب هم با1حرکت با مزه که ادای عقبنشینی رو در می آورد و در همون حال به خورشید اشاره می کرد، موضوع رو به کرکس فهموند و خنده بقیه رو بیشتر کرد. کرکس هم نتونست نخنده ولی به1لبخند اکتفا کرد.
-خوب خورشید! چی شده؟
-کرکس این پدرم رو درآورده. تا ازش غافل میشم می خواد شاخه ای که روش خوابیده رو با نوکش سوراخ کنه. بهش میگم تکون نخور می خوره، بهش میگم دست از سر اون شاخه بردار اینقدر تر تر نده میده. بهش میگم بخواب بیداره. هر زمان هم که نمی بینمش باید مطمئن باشم از زیر شاخ و برگ ها خودش رو رسونده به یکی حالا هر کی می خواد باشه و داره ازش چیز می پرسه. تو جای من، چیکار می کنی با این؟
صدای صاف دارکوب بلند شد و مثل فولوت تک پر رفت بالا و وسط همهمه شاد بقیه پیچید.
-به خدا کرکس فقط من نیستم که، این ها همه یواشکی می پرسن. این خورشید هم فقط من بیچاره رو می بینه. تازه اصلا مگه چیه؟ می خواییم بدونیم خوب.
بقیه در حالی که زیر جلدی ولی به شدت می خندیدن واسه دارکوب خط و نشون می کشیدن که حالا دیگه ما رو لو میدی؟ خورشید نگاهی تهدیدآمیز به همه انداخت که انگار داد می زد به حساب همهتون می رسم. زمانی که1دفعه مچش توی دست کرکس گیر کرد شلیک خنده رفت هوا.
-خوب خوب خوب، گرفتمت! خوب داشتی به زبان نگاه به این ها چی می گفتی؟ دسته کم منتظر می شدی من می رفتم بعدش روش های معمولت رو پیاده می کردی. می بینی که فقط هم من نمیگم. اینهمه شاهد،
بقیه از خنده تاب می خوردن. خورشید هم حرصش گرفته بود و هم چیزی شاید شبیه لبخند در اعماق تیرگی نگاهش دیده می شد.
-کرکس! اینطوری نیست.
کرکس خندید.
-خودم دیدم که نیست. تو هم1خورده خوش رفتار تر باش! این ها مهمونن. فراموش که نکردی!
خورشید سر بلند کرد که جواب تیزی بده ولی نگاهش به نگاه کرکس گره خورد و به نشانه تأیید سر تکون داد.
-بسیار خوب. ولی من جواب…
کرکس مهربون دستی به شونهش زد.
-جواب ها رو خودم درستش می کنم. تو فقط سلامتشون کن.
خورشید نفس راحتی کشید و رفت عقب.
-بسیار خوب! پس با خودت.
کرکس به بقیه نگاه کرد. همه کم و بیش سکوت کردن.
-خوب، شما چی می خوایید بدونید؟ ولی اولش بگم. حرف بزنید نه هوار. یکی بگه حرف حساب شما ها چیه.
یکی از وسط جمع زمزمه کرد:
-ارضای فضولی بی اندازه.
کرکس صدای همون دارکوب رو شناخت ولی گذاشت خیال کنن نشناخته. خنده ها که دوباره رفته بود هوا کم کم فرو کش کرد.
-خوب می گفتید. دقیقا چی می خوایید؟
-می خواییم بدونیم اینجا چی شده؟
-خوب خودتون که دیدید! دعوا شده.
-ولی چیزی که ما دیدیم بالاتر از دعوا بود. جنگ بود. تازه نزدیک بود کشته هم بده. اون خفاشه که دوستتونه.
-خوب وقتی دعوا ابعادش گسترده میشه این مدلی درمیاد.
-دعوای چی؟ با کی؟
-دعوای من و اطرافیانم با مارها.
-سر چی؟
-ببینید!مارها یعنی سردسته این مارها و من با هم کری داشتیم. بعدش این کری زیادی آتیشی شد و الان اوضاع اینطوریه.
-شما ها سر چی کری داشتید؟ چرا باید1کرکس و1مار با هم کری داشته باشن؟
-شروعش از1اتفاق بود. اون1بار1صید داشت که من ازش گرفتم. ماره بدش اومد و از اون زمان ما2تا درگیریم.
-کرکس من1چیزی بگم؟ چند درصد این ها که گفتی درست بود؟
همه زدن زیر خنده. کرکس صبورانه به اون پرنده جوون و کنجکاو نظر انداخت.
-می خوایی من چی بگم؟ به من گوش بدید و تا همینجا بس کنید. هرچی کمتر بدونید راحت تر هستید.
-ولی کرکس اون ها1دسته مار زهری بودن. توی جنگل سرو هم الان مدت هاست می شنویم که جوجه هامون صید مارها میشن. یعنی این2تا هیچ ربطی به هم ندارن؟
تو که خودت هنوز جوجه ای. جوجه که داشتی ببین کی جرات می کنه دست بهش ببره.
همه زدن زیر خنده و ماجرا تموم شد. برای همه جز برای شهپر که نمی خندید. با نگاهی دقیق، گوشی باز و حواسی کاملا جمع تمام جزئیات رو می گرفت تا سر فرصت تحلیلشون کنه.
حال زخمی ها به سرعتی دور از انتظار خودشون بهتر شد. دارکوب ها که حسابی بهشون خوش گذشته بود با رضایت و سلامت خداحافظی کردن و رفتن. کرکس می دونست که از حالا به بعد، افرادش در بین پرنده های جنگل سرو هوادارانی خواهند داشت که این هواداری رو همه جا پخش می کنن و در عوض مارها در همه جای جنگل سرو دشمنانی خواهند داشت که این دشمنی رو همه جا پخش می کنن.
دارکوب ها رفتن ولی شهپر موند. موند و باز چرخید و باز پرسید و باز توی ماجرا ها قاطی شد و برخلاف میل کرکس به حضورش ادامه داد و خیلی زود با تدبیر و درایتش بین اون جمع عجیب جایگاهش رو باز کرد و حسابی هم جاش محکم شد. کرکس از این حقیقت هیچ خوشش نیومد ولی تجربه بهش یاد داده بود با چیزی که نمیشه عوضش کنه درگیر نشه چون خطرناکه.
به فرمان کرکس بقیه به متفرقه ها هرچی کمتر از داستان خودشون و مارها می گفتن. کرکس معتقد بود دلیلی نداره افراد بیشتری به خطر بی افتن و داخل ماجرا بشن. کرکس معتقد بود در صورتی که موقعیت اضتراری شد و دیگه واقعا هیچ راهی وجود نداشت باید که به عنوان آخرین راه، برای تکمیل حفاظت بقیه، جنگل رو از خطر آگاه کنن. بقیه هم با کرکس موافق بودن. هم به خاطر پرنده های جنگل و هم به خاطر خودشون. بهتر بود دیگران کمتر بدونن تا با ترس ها و دردسر هاشون گرفتاری بیشتری واسه افراد منطقه سکویا درست نکنن. درضمن، در اتفاق های خطرناکی مثل جنگ ها، مارها فضای کمتری رو به عاشوب بکشن و کرکس و دستهش برای حفظ موقعیت و تضمین امنیت دستشون باز تر و نیرو هاشون متمرکز تر باشه. آخه مارها هم ترجیح می دادن موجودات کمتری از داستان حضورشون و مدل شکار کردن و مدل زندگیشون آگاه باشن. اینطوری راحت تر می تونستن اعمال وحشتناکشون رو توی جنگل سرو مرتکب بشن. خلاصه اینکه موضوع کماکان پوشیده باقی می موند
شهپر اما به هیچ قیمتی حاضر نبود از این قاعده پیروی کنه. می خواست بیشتر بدونه و برای این دونستن هم راه های خودش رو داشت.
-کجا می خوایی بری خورشید؟
-به تو هیچ مربوط نیست من کجا میرم موجود فضول!
-بسه دیگه خورشید. باید به من بگی. امشب تو بهم میگی. اینکه امشب کجا میری، اینکه این درگیری شما با مارها دقیقا داستانش چیه، اینکه کرکس چرا نمی خواد کسی بدونه اصل ماجرا از کجا شروع شده، و اینکه الان این طرف و اون طرف هر کدوم در چه وضعیتی هستن و فعلا همین ها رو میگی تا باقیش یادم بیاد.
خورشید شونه بالا انداخت.
-عجب! امر دیگه ای باشه! بکش عقب بابا دیرم شده.
شهپر که خیال نداشت این دفعه قافیه رو ببازه محکم سر راه خورشید ایستاد.
-با هم میریم. تو امشب به1گشت خطرناک میری و منو هم با خودت می بری. ولی قبلش این ها که می خوام رو بهم میگی.
خورشید با تمسخری آشکار خندید.
-برو از یکی دیگه بخواه بهت بگه.
شهپر1قدم جلو رفت.
-مسخرهم می کنی خورشید؟
-نه به جان خودت.
-کسی نمیگه. تو باید بگی.
-من نمیگم.
-تو میگی. همین امشب هم میگی. خورشید! من بیشتر از این واسه دونستن تقاضا نمی کنم.
خورشید اخم کرد.
-به جهنم که نمی کنی! بکش عقب سر راهم رو گرفتی!
شهپر بدون خشم ولی با اطمینان حرکتی به پر هاش داد.
-سر راهت رو، بله خوب الان باز میشه.
خورشید فرصت نکرد حرفی بزنه. شهپر با 1ضربه سریع ولی نرم بال تقریبا پرتش کرد داخل لونه و خودش هم به همون سرعت وارد شد. خورشید حتی فرصت نکرد از دیواری که بهش خورده بود جدا بشه. به خودش که اومد توی بغل شهپر بود. شهپر سفت بغلش کرد و محکم فشارش داد. خورشید حس کرد جهان اطرافش اول به طرز ناخوشآیندی سنگین شد، بعدش به سرعت عجیبی سبک شد و به طرز ترسناکی به حالت شناور در اومد و در همون حال شروع کرد به چرخیدن. سعی کرد خودش رو خلاص کنه ولی نتونست. به زحمت فحشی به شهپر داد که شنیده نشد.
-ولم کن، عوضی!
شهپر در همون حال با آرامشی که نشون می داد واسه نگه داشتن خورشید زور چندانی لازم نداره، پر های خورشید رو با کناره دست آزادش نوازش کرد.
-تو چه قشنگی! خیلی قشنگی خورشید! می دونی؟ فرقی نمی کنه نژاد ها چقدر متفاوت باشن. تو خیلی قشنگی.
شهپر این رو گفت، خورشید بی تاب رو مثل پر کاه از جا کند و برد طرف انتهای لونه. خورشید گیج و بی حال پر و بالی زد که خلاص بشه ولی نشد.
-نه!کرکس!
شهپر خندید.
-کرکس اینجا نیست خورشید. خودم هستم و خودت. بیخودی خودت رو خسته نکن. تو هرچی که باشی من از تو قوی ترم. من1قوش نر هستم یادت که نرفته!
خورشید به شدت تلاش می کرد که خودش رو نجات بده ولی موفق نمی شد. غافلگیری نصف بیشتر توان جسمش رو گرفته بود و خورشید در اون لحظه در آمیزه ای از گیجی و غافلگیری و چندتا حس عجیب دیگه که فرصت شناختنشون رو نداشت گیر کرده بود. نمی فهمید چی داره میشه، فقط با تمام توان باقی موندهش پرپر می زد که از بین اون دست های قوی خلاص بشه. عاقبت هم موفق نشد، در عوض تعادلش رو از دست داد و به ضرب روی1دسته علف خورد زمین. شهپر هم همراهش بود.
-خوب خورشید! پری وحشی! تو امشب کجا میری؟ واسه چی میری؟ همراهت کیه؟ همراهت خودمم. منو با خودت می بری مگه نه؟ می بری. منو می بری. منو ببر! ببر! منو همراهت ببر! اینقدر هم تقلا نکن. یا منو می بری و هرچی بخوام بهم میگی یا الان، درست همین الان من،…
خورشید1دفعه مثل کسی که بعد از لحظه های طولانی از توی آب به زور سرش رو درآورده باشه نفس بلندی کشید و انگار می رفت که دوباره برخلاف میلش با دستی نامرئی توی همون آب فرو بره. شهپر ولی بیخیال در آرامش کامل سفت نگهش داشته بود.
-منو ببر!امشب تو باید منو ببری. می بری؟ می بری مگه نه؟
خورشید نفس بریده از تک و تا افتاد و روی شونه شهپر ولو شد. شهپر نگاهش کرد، فشار بغلش رو کمتر کرد و آروم خندید.
-بهت که گفتم دیگه تقاضا نمی کنم. چیزی نیست. اگر سریع تر رضایت می دادی الان توی راه بودیم. پاشو! پاشو بریم. می گفتی دیر شده یادته؟ توی راه هم تو واسهم1چیز هایی رو توضیح میدی. بلند شو. نکنه می خوایی کمکت کنم تا سر حال بیایی؟
خورشید به سرعت از جا پرید.
-نه نه.
شهپر خندید. خندهش تمسخر یا پیروزی نداشت. مهربون بود. دست خورشید رو که گرفت خورشید عقب نکشید.
-بیا بریم که بیشتر دیر نکرده باشی. باشه؟
خورشید هیچی نگفت ولی همراه شهپر از لونه زد بیرون. شب سردی بود. آسمون تاریک، ابری و بی ستاره، بالای سرشون تا بی نهایت ادامه داشت.
ماجرای حمله اون روز مارها تردید و احتیاط رو توی وجود همه باقی گذاشته بود. با گذشت زمان تردید ها کمتر و کمتر شدن، بعد از مدتی هم تردید ها از ذهن ها رفتن و فراموش شدن. از تمام ذهن ها جز ذهن خورشید.
بعد از اون گردش خطرناک شبانه در اطراف تپه ای که قصر تاریک تکمار زیرش بود خیلی چیز ها عوض شد. شهپر حالا در جریان کامل داستان مارها و جوجه های جنگل سرو بود، تکمار رو می شناخت، از قصه بین کرکس و تکبال و همین طور از خیلی جزئیات دیگه که باقی افراد منطقه سکویا آگاه بودن خبر داشت و نتیجه اینکه می خواست بمونه و همراه اون ها ادامه بده. خورشید هرچی کرد نتونست منصرفش کنه و عاقبت بدون اینکه بتونه شهپر رو درکش کنه مشغول کشفیات خودش در اطراف اون تپه سیاه شد. در حال برگشت، دیگه حرفی از شهپر و انگیزه ورودش به این دردسر بزرگ نبود. خورشید کلافه، در هم و بی نهایت دلواپس بود.
-محض رضای خدا کرکس ما واقعا لازمه از مارها بیشتر بدونیم. الان خیلی وقته که بی صدا موندن و این اصلا مثبت نیست.
-آخه واسه چی مثبت نیست؟
-واسه اینکه من اینطوری مطمئن میشم دارن1غلطی می کنن. غلطی که از خرابکاری هاشون مهم تره. کرکس! اون ها بیشتر از چیزی که ما می خواییم می دونن و ازمون می خوان. الان هم دارن راه پیدا می کنن که بهش برسن.
-واه خورشید! به چی برسن؟
-به تکی.
کرکس چنان از جا پرید که اگر شهپر و مشکی نگرفته بودنش از بالای درخت گردو سر و ته سقوط می کرد.
-خورشید!تو واقعا عقلت ضایع شده! آخه این کفترک به چه دردشون می خوره؟
تکبال از توی بغل کرکس سرک کشید و در حالی که پر هاش رو با نوک تمیز می کرد انگار کرکس در مورد اون صحبت نمی کنه، یا خودش چنان ناآگاه و بی عقله که نمی فهمه کفترک کیه، همون طور به مرتب کردن پر هاش با نوک و به هم ریختن پر های کرکس با بال و با پا ادامه داد. کرکس نوازشش کرد و شهپر عصبانی شد. خورشید هیچ کدوم.
-کرکس!محض رضای خدا اون عروسکت رو ول کن2دقیقه به من گوش بده. تکی رو اون ها الان می خوانش. خیلی هم می خوانش.
-اینهمه دیوانه نباش خورشید. اون خاکی های بیچاره واسه اذیت کردن من راه های بهتری پیدا می کنن. اون ها می دونن که هیچ طوری دستشون به این نمی رسه. ارزشش رو نداره که واسه گرفتن حالم همچین ریسک خطرناکی کنن.
خورشید تقریبا داشت از جا در می رفت.
-کی خواست تو رو اذیت کنه؟ مگه خل شدن که واسه گرفتن حال تو اقدام به کاری کنن که احتمال موفقیتشون زیر0باشه؟ اون ها تکی رو می خوان نه به خاطر اذیت کردن تو.
-پس بگو ببینم آخه این موجود به درد نخور به چه دردشون می خوره؟
تکبال انگار که نشنیده بود، با سرخوشی جوجه های نابالغ به کارش ادامه می داد و هیچ معترض نبود. شهپر با حرص از جا پرید که حرفی بزنه ولی کرکس با حرکت دست و نگاه هشداردهنده و خطرناکش مجبورش کرد که آروم بمونه. شهپر به تکبال در حال بازی نظر انداخت و سکوت کرد. خورشید چنان آشفته بود که این چیز ها رو اصلا نمی دید.
-کرکس! تو متوجه نیستی. ولی اوضاع بدتر از اونه که خوشبینی تو بتونه درستش کنه. این تکی دیوونه اون روز که درگیر بودیم حسابی گل کاشت. این وسط درگیری2جا به حساب چندتا مار رسید. یکیشون منفجر شد،2تاشون در رفتن، الان هم با اجازهت همه مارها می دونن تکی فقط1کبوتر بی پرواز نیست. کرکس! این سر به هوای احمق توی اون درگیری لعنتی خودش رو افشا کرد و حالا تکمار با تمام وجود و تمام امکاناتش دنبال به دست آوردن اینه.
سکوتی که بعدش حاکم شد از شب زمستون سیاه تر بود. تکبال دست از بازی با پر های کرکس برداشت و مثل موجودات ابله و گنگ به خورشید و شهپر و آخرش به کرکس مات خیره شد. کرکس به شاخه تکیه زده و وا رفته بود.
-این در برابر تو به هیچ دردی نمی خوره. تو که بهتری. وارد تری، با تجربه تری، بیشتر به کار میایی. اگر می تونستن کسی رو بخوان تو ترجیح داری.
خورشید با اطمینان به نشونه نفی سر تکون داد.
-نه. اتفاقا با حضور تکی من دیگه کمتر دیده میشم. تکی برای تکمار گزینه بهتریه. تکی بی تجربه هست. پس اگر گرفتار بشه نمی تونه در برابرش مقاومت کنه. من می کردم. تکی ناوارده. هر مدل تکمار بخواد تعلیم می بینه و در همون جهت رشد می کنه. من دیگه تغییر ازم گذشته. تکی اندازه من تحمل نداره. پس نمی تونه اندازه من باهاش سر جنگ داشته باشه و تسلیم کردنش خیلی آسون تره. من دردسرسازم. بسه یا باز هم می خوایی که توضیح بدم؟ درضمن فراموش نکن که تکی هنوز خامه. در حالت نافرمش همچین ویرانی های وحشتناکی به بار میاره وای به زمانی که آگاه و کار بلد بشه! تکمار واسه همچین موردی حاضره هر کاری کنه. می فهمی؟ هر کاری. من دیگه براش دومی هستم. شاید ترجیح بده دیگه از سر راه برم داره چون زیادی دردسر درست کردم. حالا که گزینه بهتر و قابل دسترس تر و دستیافتنی تری هست دیگه لازم نیست دردسر هام رو تحمل کنه. کرکس!درست فهمیدی یا لازمه توضیح بدم؟
به اشاره شهپر خورشید سکوت کرد. تکبال توی پر های کرکس بی صدا می لرزید. نگاهش هنوز مات بود و انگار باقی شعورش رو هم کامل باخته بود. گیج و متحیر به خورشید و به کرکس خیره شده بود و به شدت می لرزید. حالتش شبیه کسی شده بود که قراره چند لحظه دیگه اعدامش کنن و اون با نگاهی وحشتزده، عاجز و عقل باخته از اطرافیان مورد اعتماد و قوی تر از خودش کمک می خواد. کرکس و خورشید هیچ کدوم متوجه این پریشونی نبودن. شهپر دید.
-یکی به داد این برسه الان سکته می کنه.
مشکی بلافاصله از خلصه در اومد و از جا پرید. تکبال توی بغل مشکی مچاله شد و با اولین نوازش دست مشکی بغضش ترکید و چنان گریه وحشتزده ای سر داد که همه از حیرت آزار دهندهشون بیرون اومدن. تکبال به شدت ولی تا حد امکان بی صدا گریه می کرد و می لرزید. کرکس به خودش اومده ولی انگار طلسم شده بود. مشکی نگاه از همهشون گرفت تا تمام حواسش مال تکبال باشه.
-فسقلی!برای چی گریه می کنی؟ چیزی نیست! فسقلی چیزی نیست! طوری نیست. هیچی نمیشه. نترس فسقلی. تو خیلی شجاعی. توی جنگ هایی که دیدمت عالی بودی. هنوز هم عالی هستی. عجب حالی گرفتی از اون ماره که پرتش کردی هوا! من دیدمت. بیچاره داقون شد. فسقلی گریه نکن! طوری نمیشه. ما که نمردیم. اصلا مگه این کرکس اجازه میده کسی اسمت رو ببره؟ نترس فسقلی. هیچ اتفاقی نمی افته. …
کرکس لحظه ای بعد حواسش جمع شد. تکبال رو بغل کرد و تکبال گریهش شدید تر شد. کرکس آروم اشک هاش رو پاک کرد.
-کفترک من! از چی می ترسی؟ من اینجام! خودم سفت مواظبتم! خاطرت جمع باشه. تو پیش خودمی!چیزیت نمیشه. اینجا که هستی دست خدا هم نمی رسه بهت. تکمار که جای خود داره. گریه نکن. کفترک خودم. جوجه نفهم خودم! اجازه نمیدم اسمت هم اونجا بره. آروم باش کفترکم. آروم باش فسقلی خودم. عزیز خودم. عشق خودم. …
چند لحظه بعد، تکبال خواب بود. شهپر خیره به این ماجرا، سری به نشان تاسف تکون داد که جز خورشید کسی مفهومش رو نفهمید. کرکس کمی بعد بلند شد و آهسته همراه جفت به خواب رفتهش، به طرف نوک سکویا پرواز کرد. سکوت با رفتن کرکس و تکبال انگار سنگین تر و ترسناک تر بود. شهپر دوباره سر تکون داد.
-خورشید!تو که ظرفیت0این کبوتر رو می دونستی کاش در حضورش این ها رو نمی گفتی!
خورشید با نگاهی محو و خالی از درک به شهپر خیره شد.
-ظرفیت0؟ تکی ظرفیتش0نیست. اون فقط…
-این که من دیدم نه از ظرفیتش استفاده کرد نه از عقل و فهمش. اگر تو میگی جفتش رو داره پس برای چی من نمی بینم؟
مشکی به خودش مسلط شد.
-شما2تا!میشه بس کنید؟
شهپر و خورشید ساکت شدن. شب سرد و ساکتی بود. درست مثل تمام شب های سرد و ساکت و البته سنگین اون زمستون پر ماجرا، که انگار تا آخر دنیا خیال تموم شدن نداشت.
دیدگاه های پیشین: (5)
آریا
شنبه 6 دی 1393 ساعت 23:45
سلام بر پریسای عزیز
امیدوارم خوب. سلامت و دل شاد باشی ممنون از داستان بسیااااار زیبات
خسته نباشی دوسته گلم
بیسبرانه منتظر قسمت بعدی هستم
موفق. پیروز و دلشاااد باشی
بدرود و ایزد نگهدارت

پاسخ:
سلام آریای عزیز. دوست خوبم. ممنونم از لطفی که بهم داری. راستی بچه ها من نویسنده نیستم و نوشتنم خالی از ایراد نیست برای چی انتقاد هاتون رو نمیگید؟ بلکه بهتر بشم. به روی چشم. سعی می کنم1خورده بجنبم. واقعا سعی می کنم.
ممنونم آریا از حضور عزیزت.
شاد و شادکام باشی تا همیشه.
یکی
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 00:00
هی این کارو نکنیا باور کن اگه دیردیر بنویسی میام اینجارو رو سرم میذارم. من هستم و زیادم هستم حالا بقول تو صدام درنمیاد. ببین زود بنویس. خیلی زود بنویس و حسابی هم بجنب و زیادم بنویس. هی بخش کامنتاتم ی جارویی بکش خیلی کثیف شده. فعلا بای.

پاسخ:
بچه ها نگفتم؟ تا گفتم دیر می نویسم این جناب یکی فوری حاضری زدن.
جناب یکی! در هر فرصتی که بتونم می نویسم. سعی می کنم زیاد هم بنویسم. ببخشید اگر دیر میشه. من گاهی گرفتارم. خوشحالم که هستید جناب یکی. راستی کامنت دونی اینجا رو هم بیخیال بشید. طوری نیست دوست من. بذارید همین مدلی که هست بمونه.
ایام به کام.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 10:27
سلام پریسای عزیز
داستانت یا ایراد نداره یا قلمت اونقدر شیرین و جذاب هست که نقصش به چشم نمیاد
بنویس همیشه بنویس دوست گلم
سر زندهو دلشااااااد باشی
ایزد نگهدارت

پاسخ:
سلام آریای عزیز.
احتمال سومی هم هست. یا اینکه شما اینقدر لطف دارید که ایراد هاش رو نمی بینید. فعلا که دارم می نویسم تا خدا چی بخواد. اگر این وسط خودم رو به فنا ندم و خاکی خاکستری نشم تا هر جا که بشه میرم. ببینم تا کجا رفتنی هستم.
ممنونم که هستی دوست عزیز من.
کامیاب باشی.
حسین آگاهی
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 10:46
سلام. چه خوب که طولانی بود این قسمت.
تا حالا ناخواسته به تشابه اسمی تکبال و تکمار دقت نکرده بودم.
کاش می شد این دوتا هم رو ملاقات کنند البته معلوم نبود اون موقع کدومشون باقی می موندن؟
راستی این قوش چرا زنده مونده؟
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ای بابا شما هم عین خودم کلی خشنید ها! این قوش رو چرا دوستش ندارید؟ بذار باشه لازم میشه.
تشابه اسمی بین این2تا هم راست میگید دردسریه! از کجا معلوم شاید هم رو ملاقات هم کردن. ولی برارید این تکباله اول مدلی بشه که از1کیلومتری تکمار خاکستر نشه بعدش واسه ملاقاتشون هم1فکری می کنیم.
ممنونم از حضور شما دوست عزیز.
سربلند باشید.
آریا
یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 14:53
نه ما به هیچ وجه رازی نیستیم خودتون رو اذیت کنید
پس خودت رو اذیت نکن یه وقت بیمار نشید ما پریسا ی شاااد و سر زنده رو میخوایم پریسا همیشه باید در سلامت کامل جسمی و روحی باشه
الاهی خدا پنجره ی باز اتاقت باشد

پاسخ:
من بیمار نمیشم فقط ممکنه1چیز دیگه بشم. شوخی کردم. بیخیال. هنوز که امنه. تا بعدش خدا چی بخواد. خدا هم که بد نمی خواد. اگر چیزی پیش بیاد که نباید بیاد حتما خدا دلش خواسته بار شونه هام رو سبک تر کنه تا راحت تر پیش ببرم.
شاد باشید.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *