شب سرد و گرفته ای بود. بارون ریز می بارید. منطقه سکویا مثل همیشه در آماده باش شبانه به سر می برد. تکبال توی بغل کرکس چنان خواب بود که انگار زندگی توی جسمش وجود نداشت. کرکس بی اختیار و از سر حواس پرتی نوازشش می کرد و فکرش در جای دیگه می چرخید. تمام وقایع اون روز عصر مثل تصویر های متحرک به ترتیب از نظرش می گذشتن. از اول تا به آخر و دوباره و دوباره. چیزی نمونده بود موفق بشه و اون جوجه فاخته مزاحم رو از سر راهش برداره. اگر خورشید هوار نمی کشید، از این فکر تا حد جنون از دست خورشید عصبانی می شد. ولی اون پرنده، اون قوش بزرگ و ناشناس که معلوم نبود از کجا1دفعه ظاهر شد. خورشید اگر صداش نمی زد قوشه پدرش رو در می آورد. ولی اون کی بود؟ از کجا اومده بود؟ کرکس بعد از ناکام موندن در از بین بردن فاخته و باخت از قوش چنان از دست خورشید و از دست قوش و از دست خودش حرصی بود که خورشید رو گرفتار بین شاخه های شکسته رها کرد و اصلا به فکرش نرسید که اون ناشناس ممکنه فرستاده ای باشه از طرف تکمار. یادش اومد که2روز پیش بهش گفته بودن تکمار جایزه تحویل دهنده خورشید رو زیاد کرده. کرکس تازه می فهمید چه حماقت خطرناکی مرتکب شده. خورشید هر کاری هم کرده باشه کرکس نباید اونجا ولش می کرد، اون هم دست بسته و گرفتار. واقعا اگر اتفاقی برای خورشید می افتاد، اگر شب می شد و خورشید نمی اومد، اگر خشم کرکس که تا سر شب هم اجازه فکر کردن بهش نداده بود مهلت نمی داد بره ببینه خورشید کجای تاریکی گیر کرده و چی به سرش اومده در حالی که مثل آب خوردن به دست دشمن سپرده بودش، اگر امشب خورشید توی دست های تکمار بود، …
کرکس از سنگینی این افکار به سرگیجه افتاد. حس کرد حالش10بار از زمانی که روی افرا بود بد تره. دستش به سرعت و بدون اراده پر و بال تکبال رو نوازش می کرد بدون اینکه اصلا بدونه چیکار داره می کنه. تکبال اما به همین قانع و غرق خواب بود. کرکس با فکری بسیار آشفته و نگاهی کاملا هشیار اطراف رو زیر نظر داشت. با اینهمه از دیدن مشکی که1دفعه ظاهر شد حسابی یکه خورد.
-مشکی! شب رنگ بی خاصیت این چه طرز حضوره؟
-ببخشید اصلا خیال نمی کردم انتظارش رو نداشته باشی. آخه آموزش های خودته من از کجا می دونستم منتظر اجراش نیستی؟
-اجراش کن مسخره ولی نه واسه خودم.
-باشه حالا ببخشید. عوضش بخش مثبتش اینه که اینهمه مهارت دارم. اینقدر زیاد که خودت هم جا خوردی.
-این رو که درست میگی. خوب همه چیز درسته؟
-ظاهرا که درسته ولی… میگم کرکس با خورشید قهر نکن. ما که نفهمیدیم شما2تا امروز عصری کجا غیب شدید ولی تو باهاش قهری. باهاش حرف بزن. ببین خورشید هیچی نمیگه ولی اصلا سر حوصله نیست. اذیتش نکن.
کرکس با یادآوری ماجرا های چند ساعت پیش دوباره عصبانی شد.
-بره به جهنم. من اذیتش نمی کنم فقط می خوام نبینمش.
-کرکس!خورشید از قهرت خوشش نمیاد. ولی انتظار نداشته باش بیاد التماست کنه که باهاش حرف بزنی. می دونی که چه جوریه. درضمن خورشید1ماده پرنده هست و تو نیستی. باید1کوچولو حواست باشه دیگه.
-مشکی!این ماده پرنده بیچارهم کرده. پدرم رو درآورده از بس سر مسخره بازی هاش اذیت شدم. میگی دیگه چیکارش کنم؟
-کرکس!ازش خسته شدی؟ واقعا اینقدر از دستش دلخوری که خیالت نیست چی بشه؟
کرکس مشکوک نگاهش کرد.
-مگه چی شده؟
-من نمی دونم ولی از وقتی برگشته احساس می کنم1خورده انگار کج می پره. تیزبین ازم پرسید خورشید چی سر بالش آورده گفتم نمی دونم. از خودش هم پرسید خورشید بهش جواب سربالا داد. اصرار که کردن گفت هیچی ولی من که یواشکی دیدش زدم مطمئن شدم زخمیه. البته نه خیلی ولی بالش سالم سالم نیست. چیه؟ چرا این مدلی شدی؟ ببین زخمی که بشه اسمش رو گذاشت زخمی که نمی دونم هست یا نه. احساس کردم شاید انگار درد داشت یا…کرکس!چیکار می کنی؟
تکبال با حرکت سریع کرکس1دفعه بیدار شد و سفت بهش چسبید.
-کرکس!
-نه. نترس فسقلی. ببخش1لحظه یادم رفت تو توی بغلم خوابی. نه جوجه عشق خودم نترس چیزی نیست. پیش مشکی بمون من بر می گردم.
-کرکس!باز می خوایی بری؟ تو رو خدا…
-فسقلی!من جایی نمیرم. همینجام. میرم پیش خورشید. چندتا درخت اون طرف تر. سریع هم میام.
تکبال بی حال و خمار نگاهش کرد.
-مطمئنی؟
کرکس خندید.
-بله که مطمئنم. از اینجا می تونی با مشکی ببینیم. کوچولوی بی مغز من! بهت راست میگم. حالا دستم رو ول کن کفترک خل خودم باشه؟
تکبال آروم دست کرکس رو رها کرد و مشکی بلافاصله دست دور شونهش انداخت.
-میگم کرکس تو چه بلایی سر این فسقلی میاری که همیشه توی بغلت خوابه؟ با ما که هست اینهمه خوش خواب نیست ولی تو1کاریش می کنی. به نظرم نکن واسه سلامتیش خوب نیست.
کرکس خندید. مشکی هم تکبال رو بغل کرد و لبخند زد. . کرکس اصلا معترض نبود. هم تکبال هم مشکی و هم تمام افراد اون دسته عجیب خوب می دونستن که تنها و تنها مشکی مجاز به این کاره و دیگه هیچ کسی همچین اجازه ای نداره. از زمانی که تکبال جفت کرکس شده بود همه به فرمان کرکس فاصله هاشون رو باهاش حفظ می کردن و در ضمن اینکه بی نهایت هواش رو داشتن، از1اندازه ای بیشتر بهش نزدیک نمی شدن. هیچ کسی جز مشکی که در اون لحظه تکبال نیمه هشیار رو بغل کرده و نوازش می کرد و باهاش حرف می زد. کرکس پرید و رفت. برای پیدا کردن خورشید زیاد تلاش نکرد. خیلی زود دیدش. بالای1درخت گردوی پهن نشسته و یکی از بال هاش رو کمی جمع تر گرفته بود. کاملا مشخص بود که تازه فرود اومده. مشکی درست می گفت. خورشید کمی کج می پرید، و البته خیلی خسته و در خود نشون می داد. کرکس چنان محو بال دردناک و حال و هوای خسته و گرفته خورشید شده بود که فراموش کرد در حالت احتیاط هستن و هیچ به خاطرش نبود که خورشید شاید ندیده باشدش. بنا بر این اعلام حضور رو فراموش کرد. وقتی خورشید با تماس2تا دست که به شونه هاش خورد به شدت از جا پرید تازه کرکس فهمید چه اشتباهی کرده. اگر خورشید علامت خطر می داد تمام منطقه به هم می ریخت. کرکس در کمتر از کسری از ثانیه برای پیشگیری اقدام کرد.
-خورشید!خورشید آروم باش چیزی نیست من کرکسم. ببین واقعا معذرت می خوام فراموش کردم تو منو نمی بینی. آروم باش آروم.
کمی طول کشید تا خورشید بفهمه کرکس کیه و چی میگه و از تک و تا بی افته. کرکس نگاهش می کرد و بدون هیچ تلاشی می شد که جنس وحشتش رو بخونه. ترسی از جنس وحشت از تکمار. الان تازه می فهمید چه اتفاق وحشتناکی در اثر غفلت خودش می شد که پیش بیاد. و خورشید که از عصر تا الان گرفته و خسته و با بالی احتمالا زخمی به وظایفش عمل می کرد و وحشتی رو که کرکس نمی دونست چقدر زیاده با خودش می کشید. شاید خورشید در لحظه تماس دست های کرکس با شونه هاش احتمال شبیخون افراد تکمار رو می داد چون اون روز با1موجود ناشناس مشخص نبود که بعد از رفتن کرکس چه مدل برخوردی داشته و کرکس در اون لحظه به ناخواه تا حد مرگ ترسونده بودش. خورشید حاضر بود زنده نباشه تا اینکه به زندان تکمار برگرده. کرکس تمام این ها رو به خاطر حرصی که ازش داشت فراموش کرده بود و حالا با دیدن گرفتگی و خستگی چهرهش دوباره همه رو به یاد می آورد.
خورشید گیج از وحشتی که شاید هنوز از بین نرفته بود توی بغل کرکس ولو شد.
-خدای من خورشید من معذرت می خوام. اصلا نمی خواستم این مدلی بترسی. طوری که نشدی، چیزی نشد؟
خورشید خیلی زود به خودش مسلط شد. آروم از بین دست های کرکس کشید عقب و گرفته جوابش رو داد.
-نه. نشد.
بعد پر و بالش رو جمع و جور کرد که بره. کرکس دستش رو گرفت.
-ببینمت!بالت چی شده؟ درد می کنه؟
-چیزیش نیست.
-بذار ببینمش.
خورشید نه به شدت ولی با سردی کشید عقب.
-نه. نمی خوام.
کرکس سفت تر و قاطع تر شونه هاش رو چسبید و همونجا نگهش داشت.
-خورشید! تمومش کن! فقط می خوام ببینم چی شدی!
خورشید بی حوصله سعی کرد شونه هاش رو از دست های کرکس رها کنه ولی موفق نشد.
-من هیچیم نیست.
کرکس هوار نزد ولی فرمان داد.
-تو که می دونی من خیلی حوصله بحث و اصرار به زبون شما ها رو ندارم. مدل عاقل ها انجامش میدی یا مدل خودم انجامش بدم؟ می دونی که زورم می رسه. تو که اندازه اون عوضی امروزی قوی نیستی. از پس تو برمیام.
خورشید توی خودش جمع تر شد. کرکس مهربون تر از لحظه پیش دستی به سرش کشید.
-واسه چی اذیتم می کنی خورشید؟
خورشید سر بلند نکرد.
-واسه چی اذیت میشی؟ من که چیزی نگفتم.
کرکس پر هاش رو نوازش کرد.
-من دلواپستم خورشید. تو1چیزیت هست و زمانی که می خوام بفهمم چت شده سرم بازی در میاری.
خورشید آزرده شونه بالا انداخت.
-ممنونم از دلواپسیت. از بس دلواپس بودی اونجا وسط شاخه ها جا گذاشتیم و رفتی؟ با اون هیولا که اصلا نمی شناختیش کیه و اصلا مشخص نبود1دفعه از کجا ظاهر شد؟ هر کسی می شد که باشه. مثل آب خوردن می تونست از هر جایی اومده باشه. از هر جایی.
خورشید با گفتن هر کلمه عصبانی تر و صداش بلند تر و خشن تر می شد. کرکس به راحتی می فهمید که خورشید از عصر تا حالا واسه نگه داشتن این حس و این خشم و این حرف ها چه تلاشی کرده. خورشید بعد از تموم شدن گفته هاش نفس عمیقی کشید. مثل اینکه عجله واسه سبک کردن خودش نفسش رو گرفته بود. کرکس بال هاش رو دور شونه های خورشید حلقه کرد.
-بسه دیگه. تو امروز واقعا حرصیم کردی. از دستت دیوونه شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
خورشید بدون اینکه کنارش بزنه خودش رو بالا کشید، سرش رو بالا گرفت و با پرخاشی آزرده گفت:
-انتظار داشتی اجازه بدم خریت کنی؟ فکر کردی اگر موفق می شدی به تکی چی باید می گفتی؟ همین الانش هم حسابی گیری. اگر افرایی ها فهمیده باشن چی شده و بهش بگن چی جوابش رو میدی؟ تازه من ناکامت نکردم. تقصیر اون پرندهه بود که سر رسید. وگرنه تو با ندای من مگه منصرف می شدی؟
کرکس خندید.
-من با ندای بی موقع تو منحرف شدم مزاحم مسخره!
خورشید با لحنی بسیار گرفته تقریبا زمزمه کرد:
-خیلی ممنون از بسیاری تحملت برای تحمل1مزاحم.
کرکس حلقه بال هاش رو تنگ تر کرد. خورشید بی اون که بخواد سفت بهش فشرده شد. سرش روی شونه کرکس بود و به خاطر فشار بال های کرکس نمی شد که بلندش کنه.
-بس کن دیگه. خورشید عاقلی باش و اجازه بده ببینم پر و بال هات چی شدن باشه؟
خورشید هیچی نگفت. کرکس خراش های زیر بال هاش رو دید و همچنین ضرب دیدگی دردناک کناره بال راستش رو که نمی ذاشت درست پرواز کنه.
-اون قوش این بلا رو سرت آورد؟
-نه. اون نجاتم داد. شاخه ها اینطوریم کردن. چیزی نیست خودم بلدم درستش کنم.
-پس واسه چی نمی کنی؟
-چون امشب برای پرواز لازمش دارم و برای درست کردنش باید بی حرکت بمونه تا فردا. باشه خودش درست میشه یا بعدا درستش می کنم.
-همین الان درستش می کنی. امشب هم دیگه نمی پری تا خود صبح یا تا هر زمان دیگه ای که بالت درست بشه.
-ولی آخه…
-کرکس مهربون ولی سفت مانع ادامهش شد.
-بی حرف خورشید. هیچی نمیگی. تو امشب نمی پری و تا زمانی هم که بالت رو به راه نشده نمی پری. من خودم به جات می پرم و هر جا لازمه باشی خودم به جات میرم. هر چقدر طول بکشه تو تا درمون کامل بالت نمی پری. خوب؟
خورشید سر تکون داد و کرکس با رضایت خاطر از فرمان بری خورشید نفس راحتی کشید.
-حالا بگو ببینم اون پرنده کی بود؟ اذیتت که نکرد.
خورشید که آروم تر شده بود نفس عمیقی کشید و بال ورم کردهش رو جمع کرد.
-نه. از اونجا آزادم کرد. ظاهرا که خیلی مثبت بود ولی…
-ولی چی؟
سایه دلواپسی و تردید جای خستگی و کدورت رو توی نگاه خورشید گرفت.
-کرکس! من نمی دونم. اون ظاهرا نمی شد که از دسته تکمار باشه ولی این تکمار عوضی چنان جونور ابلیسیه که هرچی بگی ازش بر میاد. بعید نیست که یکی رو با ظاهر محترم فرستاده باشه تا…
-ببین خورشید من هیچ از اون نکبت خوشم نمیاد و تو الان این رو بهتر از هر کسی می دونی. ولی اگر ازم بپرسی میگم اون نمی تونه از دسته تکمار باشه. تو امروز لای شاخه ها گیر کرده بودی و اون اگر می خواست می تونست راحت تحویلت بده. به خصوص اینکه تکمار جایزهت رو زیاد کرده.
خورشید به فکر فرو رفت.
-شاید براش ممکن نبود. آخه اگر از اونجا در می اومدم که زورش بهم نمی رسید.
-لازم نبود از اونجا درت بیاره. خودش که دستت رو نمی گرفت ببره پیش تکمار. می رفت بهشون اطلاع می داد اون ها خودشون می دونستن چیکار کنن. باقیش هم که حل بود. ما هم که نمی دونستیم چی شده. به همین سادگی.
کرکس با توصیف این فرضیه از شدت وحشت گیج شد. هرچی بیشتر می گذشت بیشتر می فهمید که با گرفتار رها کردن خورشید در جایی که هیچ کدوم از خودی ها نبودن چه اشتباه وحشتناکی مرتکب شده. خورشید هر چقدر هم که عصبانیش کرده باشه اون مجاز نبود گرفتار وسط شاخه ها با1موجود ناشناس اون هم با اون قدرتی که ازش دیده بود تنهاش بذاره. خورشید سر بالا کرد و به چشم هاش خیره شد. خورشید هیچی نگفت ولی کرکس توی نگاهش به وضوح خوند.
-فقط کافی بود اون قوش جایزه رو بخواد تا الان توی دست های تکمار باشم.
کرکس لحظه ای سکوت کرد و خورشید رو به خودش فشرد.
-من معذرت می خوام خورشید. از حرصت نفهمیدم چیکار کردم. خوشحالم که به خیر گذشت. اگر اتفاقی واسهت می افتاد نمی دونستم چجوری باید خودم رو مجازات کنم. من بهت تضمین دادم که تحویل تکمار نمیدمت و تو چه من باشم و چه نباشم گرفتارش نمیشی. و امروز خیلی احمقانه می شد که خودم مثل اآب خوردن تحویلت بدم بهش. افتضاح بودم. ببخش.
نفس های خورشید که بفهمی نفهمی کمی تند شده بودن، با نوازش های کرکس آروم تر شد.
-اون می گفت تکمار رو نمی شناسه. اسمش رو که شنید تعجب کرد. نمی دونم راست می گفت یا نه ولی اینطور نشون می داد.
کرکس به گفته های خورشید تمرکز کرد و متفکر به سیاهی خیره موند.
-من احتمال میدم درست گفته باشه. دلم می خواست باورم می شد دروغ گفته تا بهانه داشته باشم که تمام منطقه سکویا رو بریزم روی سرش ولی خورشید اون واقعا نمی تونه از طرف دشمن باشه. خورشید! میشه بگی واسه چی اینطوری متحیر نگاهم می کنی؟ مگه من شاخ درآوردم؟
خورشید مات بهش خیره مونده بود.
-تو نه. ولی من دارم شاخ در میارم. کرکس! تو چجور موجودی هستی؟ وقتی از اون پرنده حرف می زنی من حرص و نفرت رو توی نگاهت می خونم. قشنگ معلومه دلت می خواد این لحظه چیکارش کنی. با اینهمه حاضر نیستی از سر حرصت از احتمال بی گناه بودنش چشمپوشی کنی. درست میگی تو می تونی به بهانه دشمن بودنش خفاش ها و کلاغ ها رو تیر کنی تا نابودش کنن ولی… من نمی فهممت.
کرکس خندید.
-فهمیدن نمی خواد. واقعیت واقعیته. واقعیت اینه که اون از دسته تکمار نیست. چون من ازش بدم میاد مجاز نیستم همچین بلایی سرش بیارم. حتی اگر از اون عوضی خیلی بدتر از امروزش رو هم ببینم، باز هم تا طرف تکمار نباشه من همچین اتهامی بهش نمی زنم.
خورشید همچنان متحیر تماشاش می کرد.
-برای چی؟ اون و تو دشمن هستید. تو ازش حرص داری پس برای چی از سلاحی که می تونی بر علیهش استفاده کنی صرف نظر می کنی؟ اگر خود من بودم نمی دونم شاید کاری رو می کردم که الان تو می کنی ولی واقعیتش از تو تصور دیگه ای داشتم. خیال می کردم چه اون قوش تکماری باشه و چه نباشه تو همین امشب به عنوان دست راست تکمار معرفیش می کنی و شروع می کنی به ایجاد آمادگی برای پاک کردن حساب اون.
کرکس زد زیر خنده.
-خورشید!چیز هایی وجود دارن که ما واقعا مجاز نیستیم انجامشون بدیم. این هم یکی از اون هاست.
لحن خورشید1دفعه جدی و خشن شد.
-واقعا؟ یعنی تو کار های غیر مجاز رو انجام نمیدی؟ پس برای چی امروز کم مونده بود اون فاخته افرایی رو داقون کنی؟ یعنی خیال کردی به انجامش مجاز بودی؟
کرکس هم خنده رو قطع کرد.
-به نظرم بله مجاز بودم. خورشید! اون کبوتری که به خاطر اون جوجه پرنده آشغال توی روی من ایستاد و تا حد مرگ کتک خورد جفتمه. جفت من، کبوتر من، اون واسه خاطر این نصفه بپر بی مصرف پدرسوخته به من جواب میده با اینکه می دونه بعدش چی سرش میاد. و من کاملا مجازم که این نکبت رو از سر راهم بردارم.
-کرکس! من اینطور خیال نمی کنم. این واقعا درست نیست. تو حق داری محبت جفتت رو واسه خودت بخوایی ولی داری اشتباه میری. اینطوری نمیشه. درضمن، فرقی نمی کنه جسمت چقدری باشه. دل میشه که بزرگ باشه قد آسمون. اون جوجه فاخته افرایی جای تو رو تنگ نکرده. اگر هم کرده بود این راه بیرون کردنش نیست. اینطوری فقط خودت رو توی دل تکی تیره می کنی. کرکس! با اون افرایی درگیر نشو. دسته کم اینطوری درگیر نشو. نمی تونی از این راه برنده باشی.
کرکس عصبانی بود.
-و تو معتقدی باید اجازه بدم همینطور پیش بره؟ خورشید! فسقلی تمام دلش رو، عشقش رو، احساسش رو داده بهش. ارزشش رو نداره خورشید. من می دونم که نداره. اون لعنتی واسه فسقلی موندنی نیست. فسقلی به عشقش می بازه. بیچاره میشه. داقون میشه. آخه تو بفهم!
خورشید مهربون نگاهش کرد. جنس نگاهش بینش1با تجربه آگاه بود به1پرنده نو بالغ بی تاب عاشق. کرکس فهمید و بهش حسابی بر خورد.
-خورشید واسه چی خیال می کنی خیلی بیشتر از خودم حس و حالم رو می فهمی در حالی که واقعا از دلواپسی و حرص من هیچی سرت نمیشه؟ دارم بهت میگم اون نصفه بپر بی مصرف ارزشش رو نداره. نداره.
خورشید با لحنی شمرده سکوتش رو شکست.
-شاید اون افرایی ارزشش رو نداشته باشه شاید هم داشته باشه من نمی دونم. ولی حتی اگر تو درست هم بگی این راهش نیست. تو باید کاری کنی که منطق تکی به دلش فرمان بده و به راه بیاد نه اینکه بخوایی طرف رو سر به نیستش کنی. اینطوری بیشتر توی دل تکی موندگارش می کنی. درضمن تو خوشت بیاد یا نیاد به نظر من اقدام امروزت واسه خاطر ارزش اون جوجه فاخته نبود. از سر حرص شخصی خودت داشتی نفلهش می کردی.
کرکس خواست هوار بزنه ولی1دفعه وا رفت و کشید عقب. خورشید درست می گفت. امروز که با تمام وجودش حمله می کرد و چیزی جز کشتن و جز خون نمی خواست اصلا به این فکر نبود که فاخته به عشق جفتش می ارزه یا نه. کرکس فقط می خواست فاخته دیگه نباشه. در هیچ کجای سرنوشت و بینش و ذهن و دل تکبال نباشه. فقط نباشه. چه ارزش این بودن رو داشته باشه و چه نداشته باشه. از اونجایی که چاره ای جز تأیید خورشید نداشت و از اونجایی که خورشید این تأیید رو به وضوحی تردید ناپذیر در نگاه کرکس می خوند، دیگه جای بحث نبود.
-ازش متنفرم خورشید. این باید بره! باید بره!
خورشید1لحظه کوتاه از دیدن نگاه خون گرفته کرکس کشید عقب ولی خیلی زود به خودش مسلط شد.
-ببینم مگه نمیگی موندنی نیست؟ مگه نمیگی ارزش نداره؟ مگه خودت نمیگی اون واسه تکی نمی مونه؟ خوب. پس به جای اینکه با خراب کردن خودت اون رو توی دل تکی بزرگ تر کنی بذار خودش جایگاه خودش رو در دراز مدت تعیین کنه. اگر ارزشش رو نداشته باشه مطمئن باش برای همیشه در این جایگاهی که الان هست باقی نمی مونه.
-خورشید!تا اون زمان خیلی دیره. تا اون زمان فسقلی بهش بسته تر شده و…
خورشید خندید.
-و تو هم تا اون زمان تحمل نداری درسته؟
کرکس شونه بالا انداخت.
-اصلا بله درسته. حالا میگی چی؟
خورشید برخلاف کرکس هنوز آروم بود.
-میگم هیچی. میگم راه تو برای رسیدن به هدفت اشتباهه. هرچند درستی خود هدفت جای بحث داره. کرکس تو زیاد خودخواهی. این درست نیست. دل می تونه جای خیلی ها باشه و هر کسی جای خودش رو داره. فاخته با ارزش یا بدون ارزش برای تکی1موجود عزیزه. تو براش جفتی. بقیه براش آشنا و دوست و رفیق هستن و جنس حضور هر کدومشون با اون یکی متفاوته. تو واقعا نمی خوایی این ها رو ببینی؟
کرکس به چشم های خورشید خیره شد، لحظه ای مکث کرد و بعد کاملا صادقانه گفت:
-نه.
روز ها و شب های جنگل سرو با داستان هاش می گذشتن. برای هر کسی داستان خودش رو داشت. برای منطقه سکویا و افرادش هم ماجرا های مخصوص خودشون در جریان بود. داستان هایی از جنسی سنگین و خشن. حالت احتیاط، درگیری های غافلگیر کننده، جنگ، خشم، زخم، خون. ماجرا هایی که تکبال هم دیگه جزو و عضوش شده بود. تکبال حالا دیگه مثل باقی خفاش ها، مثل کلاغ ها، مثل کرکس، با ماجرا قاطی شده بود. جزئی از داستان که پیش می رفت و پیش می برد. همون طور که در زمان هایی که هنوز1جوجه کوچولو بود دلش می خواست. چقدر اون زمان ها دور به نظر می رسید. اون قدر دور که تکبال دیگه هیچ اثری ازشون نمیدید حتی اگر می ایستاد، به پشت سرش نگاه می کرد و متمرکز می شد بلکه1نشان ناچیز ببینه. نمی دید. حتی نشونی از سراب1روشنی کوچیک در دوردست ماجرایی که انگار از اول دنیا واسهش شروع شده بود. گذشته ها اون قدر دور شده بودن که در نگاه تکبال دیگه به هیچ می زدن. زمان هایی که روی سرو بلند می نشست و آرزو می کرد روزی برسه که اون بتونه اندازه تمام آسمون بزرگ باشه. تکبال اون زمان حاضر بود هر کاری کنه تا زندگی کردنش از حالت آرام و عادی در بیاد. تکبال اون زمان داستان می خواست، اتفاق می خواست، ماجرا می خواست. و حالا جزئی از ماجرا شده بود. ماجرایی که خیلی وقت ها حس می کرد چقدر برای شونه های کبوترانهش سنگینه. با اینهمه کم کم از اون حال و هوای کبوتری فاصله می گرفت و آهسته آهسته بیشتر و بیشتر توی ماجرا گم می شد. دیگه حتی زمان نداشت به تاریکی این ماجرای پیچ در پیچی که گرفتارش شده بود فکر کنه. فقط همراه باقی اطرافیان وسطش می چرخید و می لولید و غوطه می خورد و بیشتر و بیشتر درش پیش می رفت. این وسط افرا تنها مکانی بود که شاید کمی متفاوت با بقیه زندگی تکبال، هنوز نشونه هایی از معصومیت رویا های پرنده های بی ماجرا رو حفظ کرده بود. جدا از تاریکی ها و ترس ها و خشونت های داستان های منطقه سکویا. جدا از التهاب داستان پر ماجرای زندگی امروز تکبال کبوتر که دیگه به هیچ چشمی کبوتر نبود.
-تکبال نبودی دیروز اینجا توفان شده بود.
-راست میگه افرا داشت از جا کنده می شد.
-توفان نبود که، گردباد بود.
-جفتش یکیه دیگه تو هم.
-نه یکی نیست این گردباده1طوری بود.
-راست میگه بزرگ بود.
-باد که بزرگ و کوچیک نداره.
-ولی این بزرگ بود. سیاه بود. آسمون1دفعه تاریک شد بعدش هم…بعدش چی شد؟
همه زدن زیر خنده. تکبال با تعجب نگاهشون کرد.
-دیروز؟ دیروز هوا سرد بود ولی توفان نیومد. حتی باد هم چندان تند نمی زد. شما ها چطور ممکنه توفان دیده باشید؟!
جوجه ها مثل همیشه همه با هم شروع کردن.
-ولی ما دیدیم ما دیدیم. تکبال توفان بود خیلی وحشتناک بود اگر بدونی. وای همه جا1دفعه تاریک شد1چیزی از آسمون اومد همه برگ های خشک از جا کنده شدن ریختن پایین. چند دقیقه بیشتر نبود ولی حسابی ترسناک بود. صدا هم داشت مثل اینکه چندتا موجود گنده عصبانی شلوغش کرده بودن. …
تکبال متحیر بهشون خیره شد.
-ولی دیروز هوا اصلا توفانی نبود. ببینم! بعدش چی شد؟
-بعدش رو دیگه ندیدیم چون همه در رفتیم.
-آهان آره فقط فاخته دیر اومد و تمام جونش تار عنکبوتی شده بود.
-راست میگه تکبال. اون قدر دیدنی شده بود که نگو. باید می دیدیش.
تکبال نگاهی به فاخته که کنار شونهش لم داده و با نگاه عاقل اندر صفیحش هیاهوی بقیه رو تماشا می کرد انداخت. فاخته چشم به نگاه دلواپس تکبال دوخت و لبخند آرامش بخشی تحویلش داد. تکبال بی اختیار از زیر پر های پاشیدهش دست فاخته رو لمس کرد. فاخته بلافاصله پر هاش رو پخش کرد و طوری که بقیه نبینن دست سرد تکبال رو گرفت توی دستش. به بهانه جا به جا شدن به طرف شونه تکبال متمایل تر شد و آهسته توی گوشش زمزمه کرد:
-چیزی نیست تکی. فقط کثیف شدم.
دست تکبال به وضوح توی دست فاخته می لرزید. جوجه ها هنوز سر و صدا می کردن ولی تکبال دیگه نمی شنید. فاخته توی ذهنش نجوا کرد:
-از خط پایان نقش عاشق دلواپس هم گذشته!
فاخته لبخندی زد که دیده نشد. دست تکبال رو آروم فشار داد و توی گوشش خندید.
-توفان و تار عنکبوت و دیروز همه رفتن. الان همه چیز آرومه. من هم دیگه تار عنکبوتی نیستم و این خیلی خوبه. هیچ خوشم نمیاد همه جام آب دهن اون موجود چند پا باشه.
فاخته این ها رو با زمزمه ای بلند گفت و جو رو به هم ریخت. چند لحظه بعد، توفان و تار عنکبوت از یاد ها رفت و همه جا پر از خنده و هیاهو شد. تکبال اما فراموش نکرد. فاخته وسط شلوغی فرصت رو غنیمت شمرد و روی شونهش زد.
-چته بابا؟ تو هم که همهش توی ترسی. مشکلت چیه؟
تکبال با دلواپسی که پنهانش نمی کرد بهش خیره شد.
-داستان اون توفان و اون تار عنکبوت ها چی بود؟
فاخته خندید.
-هیچی بابا. تار عنکبوت که تار بود و تموم شد. توفان هم که بذار بگن این ها واسه خودشون خوشن. راستش توفان که نبود1چیزی بود نمی دونم چی بود. بزرگ بود و تیره. مثل بلای آسمونی بود. اینطوری نگاه نکن من واقعا نفهمیدم چی بود. من درگیر فرار بودم دیگه نموندم تماشاش کنم. داشتم در می رفتم خوردم به تار عنکبوت و گیر کردم. بعدش اون چیزه2تا شد رفتن توی هم من هم فرار کردم دیگه نفهمیدم چی شد.
تکبال مات تماشا می کرد.
-بقیه فرار کردن تو چرا جا موندی؟ بذار خودم بگم. چون باز بالا پریدی و دور رفتی. فاخته! محض رضای خدا به من گوش بده و مواظب باش. این مدل پریدنت، این بالا پریدنت، این زیادی رفتنت، فاخته! این ها1زمانی کار دستت میده. چرا مواظب نیستی؟
فاخته توی ذهنش غرید:
-اه! حالم رو به هم می زنی مهربون نمای روان پریش نق نقو!
تکبال فقط با خشمی از جنس دلواپسی تماشاش می کرد. ذهنش رو نشنید. فاخته نگاهش کرد. توی چشم هاش اشک دید. خندهش گرفت.
-این چطوری می تونه ادای گریه در بیاره؟ آخه مگه میشه کلکی از چشم ها اشک در آورد؟ جدی هنر هاش منحصر به فرد هستن و قابل تحسین. ولی کاش بهار زود تر برسه دیگه داره واقعا حوصلهم رو سر می بره.
تکبال نفهمید. فاخته دستش رو فشار داد، شونهش رو به شونه تکبال فشرد و خندید.
-خوب حالا. چیزی که نشد. ببین اخم هات رو باز کن زهرمارمون نکن دیگه. تماشا کن بعد مدت ها1آفتابکی در اومده. بیا بریم بیرون خوش باشیم. پاشو! پاشو دیگه پاشو!
زمانی که تکبال به خودش اومد، شونه به شونه فاخته روی1شاخه نازک مشغول عشق و آفتاب و تماشای پرواز در حال پیشرفت افرایی ها بود. با خاطری سنگین، آشفته، پریشون، و فکری که1سوال مثل ناقوس جنون پیوسته درش منعکس می شد.
-ماجرای دیروز رو کی درست کرد؟
داستان جنگل سرو پیوسته در جریان بی توقفش پیش می رفت و چه تکبال و بقیه می خواستن و چه نمی خواستن، پیوسته و بی توقف همراهش بودن.
کرکس برای تکرار تجربه ناخوشآیند ملاقات با اون قوش بزرگ لازم نبود خیلی صبر کنه. این دقیقا عکس چیزی بود که دلش می خواست ولی اتفاق افتاد و در این مورد هیچ کاری از دست کرکس ساخته نبود.
هوا چنان سرد بود که دیگه بیرون لونه نمی شد بیشتر از1مدت مشخص بی حرکت موند. خطر یخ زدن همه زنده های جنگل سرو رو تهدید می کرد. از دست آفتاب بی حال زمستون هم اگر گه گاهی دیده می شد هیچ کاری بر نمی اومد. به همین خاطر زمانی که کلاغ ها خبر آوردن که رودخونه یخ زده و1لایه کلفت یخ روش رو کامل پوشونده کسی تعجب نکرد. کلاغ ها به موقع رسیدن و کرکس رو نجاتش دادن. صبح بسیار سردی بود و همه توی لونه ها پناه گرفته بودن مگر اون هایی که به هر دلیلی لازم بود بزنن بیرون که در اون صورت هم مثل برق بر می گشتن و در تمام مدتی که بیرون از لونه بودن سعی می کردن به توصیه با تجربه تر ها عمل کنن و زیاد1جا بی حرکت نمونن. سرما خطرناک بود حتی برای موجودات بزرگ تر. در لونه بالای سکویا مثل تمام زمان هایی که کرکس با جفتش توی لونه بودن بسته بود. و سکوتی سنگینتر از سرمای اون بیرون که قشنگ مشخص بود از سر تفکره حاکم فضای بسته داخل لونه بود.
-فسقلی!تو بیماری؟
کرکس خیلی آروم مخاطب قرارش داد ولی از یکه شدیدی که تکبال خورد مشخص بود که اصلا اون حوالی سیر نمی کرد.
-چی شده جوجه عشق؟ جاییت درد می کنه؟
تکبال در حالی که نمی تونست تردید و آزردگیش رو مخفی نگه داره خیلی کوتاه گفت:
-نه.
کرکس دستی به سرش کشید که تکبال بی اختیار کشید عقب. فورا به خاطر آورد که مشکی بهش چندتا توصیه کرده بود. یکی اینکه حتی در بدترین لحظه های خشم2نفرهشون سکوت نکنه که کرکس از شدت حرص دیوانه میشه و هر کاری ممکنه ازش سر بزنه و این واقعا خطرناکه. دوم اینکه در هیچ شرایطی سعی نکنه آشکارا ازش پرهیز کنه که نتیجهش هیچ قشنگ نیست. تکبال با یادآوری این2تا سفارش فهمید که از سر صبح تا به حال امتحانش رو خوب پس نداده. حال و هوای کرکس هم این رو تصدیق می کرد.
-ببینم فسقلی! تو ظاهرا هر از چندی استخون هات شل میشن و باید جا انداخته بشن درسته؟ بهت گفتم چه دردته؟
تکبال سعی کرد ترسش رو قورت بده. این هم توصیه سوم مشکی.
-اگر آشکارا از خشمش بترسی باختی.
و تکبال هرگز نتونسته بود به هیچ کدوم از این3تا عمل کنه و نتیجه در آخر همیشه و همیشه تبدیل به فاجعه می شد. ولی نه اونقدر افتضاح که نشه درستش کرد. کرکس همیشه ابعاد فاجعه رو جمعش می کرد و برخلاف میل خورشید که هر بار از حرص تا جنون می رفت، کرکس موفق می شد تکبال رو آروم و راضی و همراه کنه و همه چیز طوری تموم می شد که انگار اصلا شروع نشده بود.
-به من نگاه کن کبوتر نفهم! سرت رو بالا کن و به من بگو چه عامل عوضی باز وحشیت کرده هان؟
تکبال با فشار دست کرکس سرش بالا رفت ولی به جای حرف فقط اشک توی چشم هاش جمع شد. وحشت و خستگی و تردید توانش رو گرفته بود. کرکس اشک های بی صدا رو دید و1دفعه دستش شل شد.
-فسقلی!واسه چی گریه می کنی؟ من که کاریت نکردم. آخه تو زده به سرت و انگار نمیشه عصبانیم نکنی. بهت میگم چی اذیتت می کنه تو به جای جواب دادن جفتک می پرونی. خوب بابا خوب. باشه گریه نکن.
کرکس تکبال که حالا آروم هقهق می کرد رو بغل کرد ، ناز کرد و باهاش حرف زد و حرف زد. اونقدر حرف زد و تشویقش کرد که بتونه به حرف بیاد بلکه کرکس بفهمه چشه. و مثل همیشه، موفق شد.
-کرکس!
-جانم!
-تو2روز پیش که گفتی جایی گرفتاری و باید بری یادته؟ من نمی خواستم وقتی خوابم تو بری و تو رفتی و اومدی و من که بیدار شدم تو پیشم بودی. بهم نگفتی رفتی ولی بقیه گفتن تو نبودی و تو خوشت نیومد و دلت نخواست من بفهمم که خوشت نیومد و من فهمیدم و زدم به نفهمیدن. یادته؟
کرکس خندید و با محبت جسم کبوتر رو توی بغلش فشار داد.
-ای پدرسوخته! آره یادمه. خوب حالا چی؟ می خوایی بگی از اینکه رفته بودم دلگیری؟ من که پیش از بیدار شدنت بالای سرت بودم. سر حرفم موندم و تو2روزه که خودت رو واسه هیچی این ریختی کردی؟
تکبال در حالی که از وحشت درستی تصورش به وضوح می لرزید از لای دست های نوازش گر کرکس زمزمه کرد:
-نه. نه برای این. کرکس! من می خوام بدونم تو اون روز کجا رفتی؟ گرفتاریت. گرفتاریت رو می خوام بدونم چی بود.
کرکس حس کرد دلش می خواد خورشید رو بکشه.
-باز خورشید مخت رو زده جوجه عشق؟
-نه به خدا. خورشید اتفاقا وقتی ازش پرسیدم نصیحتم کرد که اینهمه به رفتن هات گیر ندم و اینطوری درست نیست و از این چیز ها بهم گفت و آخرش هم گفت هر کسی ممکنه واسه خودش1گرفتاری هایی داشته باشه که تو هم استثنا نیستی و اون همه گرفتاری هات رو نمی دونه و من هم نباید اصرار کنم که بدونم و از این چیز ها.
-خورشید درست گفته فسقلی. واسه چی بهش گوش نمیدی؟
-کرکس!قول میدم در تمام موارد جز این دفعه بهش گوش بدم. ولی این دفعه رو می خوام بدونم. تو باید بهم بگی. باید بگی.
تکبال اختیارش رو از دست داده بود. با اعصابی متشنج دست کرکس رو چسبیده بود و محکم تکونش می داد و همهش می گفت باید بهم بگی باید بگی. کرکس حالا فقط سعی می کرد خودش رو نبازه و تا اینجا حسابی موفق بود.
-فسقلی!آروم باش کفتر من! آخه تو واسه چی اینطوری خودت رو اذیت می کنی؟ خوب باشه باشه. حرف می زنیم. تو2دقیقه آروم بگیر من بفهمم چجوری و چی رو باید برات بگم. آفرین!آفرین جوجه عشق عزیز من! فسقلی خودم. عشق بی مغز من! کبوتر خودم! …
تکبال به سرعتی غیر قابل باور آرام شد. چشم هاش داشتن خمار می شدن و تکبال این رو نمی خواست.
-نه!کرکس! تو رو به خدا. اگر این کار رو کنی من، من مطمئن میشم که…
گریه دوباره نفسش رو برید. این دفعه دیگه تشنج و هوار نداشت. تکبال بی حال توی بغل کرکس ترکید.
-کوچولوی من! عزیز دلم! اصلا هرچی تو بگی. اینطوری گریه نکن. بگو چی می خوایی واسهت توضیح بدم.
تکبال به زور خودش رو نگه داشت که از شدت هقهق جیغ نکشه. داشت دیوونه میشد.
-کرکس! تو کجا رفته بودی؟ اتفاقا گرفتاریت نزدیک افرا نبود؟ احتمالا کسی رو تا وسط1تار بزرگ عنکبوت تعقیبش نکردی؟ اتفاقا خیال وحشتناکی نداشتی؟
دست های کرکس1لحظه خیلی کوتاه از نوازش تکبال باز موندن و کرکس چقدر خوشحال بود که تکبال سرش لای اونهمه پر فرو رفته و چهرهش رو نمی دید.
-فسقلی!واسه چی این رو میگی؟ کی این مزخرفات رو بهت گفته؟
-کرکس!فقط بهم بگو. فقط جوابم رو بده. تو رو خدا بده.
-آروم باش فسقلی! گرفتاری من نزدیک افرای تو نبوده. من کسی رو داخل تار عنکبوت نکردم. من کسی رو نفله نکردم. ولی تو نگفتی. کی سرت رو با این جفنگیات پر کرده؟
-کسی پر نکرده. افرایی ها گفتن که عصر اون روز اونجا1توفان وحشتناک شد و…
کرکس بی اختیار تکبال رو چنان فشارش می داد که بلاخره تحملش تموم شد و در حالی که واقعا داشت خفه می شد ناله کرد:
-کرکس! نه!نکن!
کرکس1دفعه به خودش اومد.
-آخ معذرت می خوام عشقم. حواسم به فشار دست هام نبود اصلا نمی خواستم اذیت بشی. تو گفتی توفان؟ ولی اون روز توفانی در کار نبود. شاید اشتباه کردن.
تکبال که دیگه هقهق نمی کرد با تردیدی آشکار گفت:
-البته که اشتباه کردن. توفانی در کار نبود. و من خیال می کنم1چیزی بهشون حمله کرده. احتمالا ممکنه تو بدونی اون چی یا کی بوده؟
تکبال سرش رو از لای پر های کرکس در آورده و سعی می کرد خودش رو بالا بکشه تا مستقیم توی چشم های کرکس خیره بشه ولی هرچی می کرد موفق نمی شد. دست های کرکس که ظاهرا برای نوازش کردنش اون پایین نگهش داشته بودن به هیچ قیمتی اجازه نمی دادن بیشتر از حد مجازش حرکت کنه.
-عزیز دلواپس خودم! کفتر من عشق من! طبیعت از این اتفاق های خطرناک زیاد داره. برای هر لونه ای میشه که همچین چیزی پیش بیاد. تو که خودت پرنده جنگلی باید بدونی. دلواپس نباش. طوری نیست. اون ها هم که سالمن. هیچ طوری نمیشه. همه چیز درسته. اون افرایی های تو هم فقط لازمه مواظب تر باشن که چیزیشون نشه. این دفعه هم که به خیر گذشته. نگران نباش. اینقدر هم زور نزن تا من نخوام نمی تونی. آروم باش فسقلی خودم. کفترک احمق و عزیز خودم. بسه دیگه. خسته شدی. این کابوس رو بذار کنار. من اینجام. بقیه هم سلامتن. تو هم پر و بال عزیزت رو خسته نکن. راحت بخواب. بخواب.
تکبال دیگه درک درستی نداشت. فقط در اعماق هشیاریش می دونست که زمانی با خودش قرار گذاشته بود تا آخر این داستان نخوابه. لحظاتی با ناهشیاری ذهن و سستی جسمش جنگید و زیر دست های مهربون ولی بازدارنده کرکس به شدت پر پر زد. ولی چند لحظه بعد، حرکاتش رفته رفته آروم تر و آروم تر شد. طولی نکشید که سست و بی حال از پر و بال زدن افتاد و لای پر های کرکس ولو شد. کرکس نفس عمیقی کشید و همون طور جفت خسته از جنگی بی ثمرش رو نوازش کرد تا خوابش سنگین شد. تکبال به خواب رفت ولی کرکس مطمئن بود که فراموش نکرد. باید برای بعد فکری می کرد. تکبال بلاخره بیدار می شد و این ماجرا ادامه داشت. و درست در همون موقع اتفاق افتاد.
-آهای!امان! ای امان! بابا زنده نیستید مگه؟ یکی بیاد به داد برسه! اگر بیشتر طول بکشه دیگه زورمون نمی رسه کاریش کنیم. آی کجا هستید پاشید بیایید دیگه! …
چند لحظه بیشتر طول نکشید که همه و همه، از خفاش های گیج و خوابزده تا کلاغ های پراکنده دور هم جمع شدن. کرکس توی اون هیاهو تکبال رو بغل کرده بود که با شنیدن سر و صدا بیدار شده و خیال می کرد بهشون حمله کردن. لحظه ای بعد که همه فهمیدن بقیه کم و بیش همین خیال رو کردن و حمله ای در کار نیست، خنده و شوخی جای نگرانی رو پر کرد ولی…
-بسیار خوب! حسابی همه رو ترسوندید و همه فرصت کردن به ترس همدیگه بخندن تا مال خودشون رو در نظر ها کم رنگ تر کنن. حالا بگید اصل ماجرا چی بوده؟
-اه خورشید! حالگیری نکن دیگه. ببین صبوری رو از این کرکس یاد بگیر که داره تماشا می کنه و همچین قشنگ با اون لبخند با حالش حال بهمون میده.
خورشید با حالتی که فقط کرکس مفهومش رو می فهمید شونه بالا انداخت و با لحنی درست هماهنگ با اون حالتش گفت:
-بله خوب، کرکس آخه بزرگواره. این اتفاق ها خوبن. عالی و مثبتن. چون بقیه رو شاد می کنن. البته اگر سر موقع پیش بیان خود کرکس رو هم شاد می کنن. مگه نه کرکس؟
کرکس خندید و در حالی که نگاهی چپ به خورشید می پروند برای عوض کردن مسیر داستان بلند از کلاغ های تازه رسیده پرسید:
-حالا میگید چی شده یا نه؟ بجنبید وگرنه باید همگی بریم همه جنگل رو بگردیم بلکه بفهمیم شما ها اومده بودید چی بگید و نگفتید.
کلاغ ها که دوباره یاد ماجرا افتاده بودن1دفعه پریدن هوا به سر و صدا. خورشید که حوصلهش سر رفته بود تقریبا داد زد:
-شما ها1دقیقه خفه شید و درست بگید ببینم چی شده؟
همین کافی بود. همه می دونستن و دیگه مطمئن بودن خورشید از خودی هاست ولی هنوز همه و همه از مدل عجیبش می ترسیدن و ترجیح می دادن کمتر عصبانیش کنن.
-خورشید!وحشتناکه. رودخونه یخ زده. روی تمامش یخ بسته به چه کلفتی! باید1کاری کنیم تا کلفت تر نشده. وگرنه بی آب می مونیم تا نمی دونیم کی.
جمع کم کم ساکت و ساکت تر شد. کرکس سکوت رو شکست.
-خوب، اینکه چیز تازه ای نیست. هوا سرده. آب یخ زده. حل میشه. اگر هم نشد حلش می کنیم.
-ولی کرکس این دفعه اوضاع واقعا بده. هیچ وقت اینهمه نبود. باید1فکری کنیم.
سکوت جمع رو گرفت. بی آبی دردسر بزرگی بود حتی توی این هوا. کرکس فکری کرد و کلاغ ها رو از نظر گذروند.
-ببینم شما ها رو چه حسابی اینهمه دلواپس شدید؟ از کجا میگید این دفعه اوضاع اینهمه خطریه؟
-از پلیکان. اون رودخونه رو بیشتر از همه ما می شناسه و بهمون گفت به جنگل هشدار بدیم. گفت باید1کاری کنیم وگرنه حسابی به دردسر می افتیم.
این دفعه خورشید بود که سکوت رو حاکم نشده کنار زد.
-میگم کرکس! بهتر نیست بریم ببینیم اوضاع رودخونه واقعا چه جوریه؟ شاید لازم باشه1تدبیری بزنیم. تو بمون من و چندتا دیگه میریم رودخونه و سریع بر می گردیم.
خورشید درست می گفت. جای تامل نبود. چند لحظه بعد، خورشید و1دسته کلاغ برای بررسی اوضاع به طرف رودخونه پرواز کردن. اون ها به سرعت رفتن و خیلی زود تر از حد انتظار برگشتن.
-کرکس!پلیکان درست گفته. یخ تمام روی رودخونه رو گرفته و با این هوا داره بد تر میشه. باید هر طور شده بشکنیمش.
-ولی خورشید! اگر یخ رو بشکنیم دوباره یخ می زنه. چجوری میشه جلوی یخ بستنش رو گرفت؟
-نمیشه. ولی باید1راهی واسه جلوگیری از انجماد کامل روی رودخونه اون هم به این صورت پیدا کنیم. مثلا اینکه به فواصل کمتری به رودخونه سر بزنیم و یخ های تازه رو بشکنیم یا هرچی. فعلا مهم الانه. کرکس ما هرچی کردیم یخ نشکست. نیروی بیشتر لازمه. خیلی بیشتر. واقعا باید1کاری کنیم.
کرکس چند لحظه به فکر فرو رفت. بعد سر بلند کرد و به بقیه نظر انداخت.
-تا شب نمیشه صبر کرد. هوا توی شب سرد تر میشه. از طرفی اینطور که شما ها میگید باید سریع تر بجنبیم. کلاغ ها! هر چندتاتون که لازمه پخش بشید توی جنگل و به هر کسی که می تونه کمک کنه بگید بیاد دم رودخونه. بجنبید. تا1ساعت دیگه تمام جنگل باید ماجرا رو بدونن. بقیه هم، کلاغ ها همراهم بیایید. خفاش ها مواظب اینجا باشن. چندتا از کلاغ هایی که قدرت بدنیشون از بقیه کمتره هم بمونن که اگر اینجا اتفاقی افتاد به خفاش ها بیدار باش بدن و ما رو مطلع کنن.
مثل برق همه چیز مرتب شد. تکبال حاضر نشد توی لونه تنها بمونه. طولی نکشید که دسته بزرگ کلاغ ها به همراه خورشید و کرکس به طرف رودخونه پرواز کردن. خفاش ها هم به سرعت آرایش احتیاط گرفتن و در همون حال به خوابی نه چندان سنگین رفتن.
کلاغ هایی که مامور آگاه کردن جنگل بودن سنگ تموم گذاشتن. تمام جنگل ظرف مدتی بسیار کم آگاه شد و چیزی نگذشت که بالای رودخونه از پرنده های مدل به مدل سیاه بود. سرمای هوا و کلفتی لایه یخ طوری بود که پرنده های کوچیک تر خواه ناخواه از لیست خارج بودن و حضورشون جز تلفات نتیجه ای نداشت پس فقط قوی تر ها بودن که جمع شده و آماده عمل بودن.
کار بلافاصله شروع شد. دارکوب ها نوک های درازشون که بر اثر برخورد با یخ ها بی حس می شد رو با برگ های بلندی که بهش می پیچیدن گرم می کردن و دوباره به طرف لایه کلفت و سفت یخ شیرجه می زدن. کرکس و کلاغ ها با منقار و پنجه هرچه محکم تر ضربه می زدن. خورشید1گوشه گیر آورده بود و برخلاف تاکید اکید کرکس مبنی بر خودداری از این کار، یواشکی آتیش کوچیکی درست کرده و به یخ ها سیخونک می زد. شاهین ها نبودن. کرکس هم منتظرشون نبود. ولی وسط اون هیاهو کرکس و اون قوش سیاه بزرگ همزمان نگاهشون به هم افتاد.
کرکس نفس عمیقی از سر نفرت کشید و قوش بی اعتنا به برق خشمی که از نگاه کرکس جهیده بود، سرش رو پایین گرفت و در چند قدمی کرکس مشغول ضربه زدن به یخ ها شد. تکبال زیر پر های کرکس می لرزید. ساعتی بعد، پرنده ها راضی از پیشرفت کار ولی خسته برای استراحت کنار رودخونه جمع شدن. خورشید که آتیش بازیش لو رفته بود نگاهی تهدید آمیز از کرکس دریافت کرد به این معنی که:
-بذار دستم به خود خودت تنهایی برسه تا بهت بگم.
خورشید لبخند مهربونی به کرکس تحویل داد ولی از شدت خستگی کم مونده بود به1پهلو بی افته. دستی که وسط زمین و هوا گرفتش دست کرکس نبود. خورشید پیش از اینکه سر بلند کنه و صاحب دست رو ببینه گفت:
-ممنون!
ولی1دفعه در جا تقریبا خشکش زد. قوش پیشدستی کرد.
-سلام. حرف نداشتی. ولی تا جایی که من می دونم این مدل کارها نیروی جسم رو هم می کشه. حتی بیشتر از کارهای جسمی. فکر می کنم باید اندازه رو حفظ کنی و حواست باشه تا چه حد از نیروت رو می ذاری. شاید هم اطلاعات من در مورد این چیزها اشتباه باشه.
خورشید بهش خیره مونده بود.
-نه. اطلاعاتت درسته.
-پس چرا تو اینهمه بیخیالی؟ واسه آتیش بازی همون چند دقیقه اول کافی بود که حسابی ضعیفت کنه. باید بس می کردی و باقیش رو می ذاشتی به عهده چنگال ها و نوکت.
-اون طوری فقط محدوده چنگال ها و نوک خودم می شکست و این طوری تا محدوده چندین چنگال و نوک در اطرافم شل شده.
نگاه قوش به طرز عجیبی آروم بود.
-و خودت هم داقون شدی.
خورشید با نارضایتی نگاهش کرد.
-هنوز نه.
-تو خیلی قوی هستی خورشید. ولی کمی با خودت مهربون تر باش. چند بار آخری کم مونده بود بی افتی توی آب.
از تمام خط های قیافه خورشید خیلی واضح می شد فهمید که هیچ از این حرف خوشش نیومد.
-از دفعه پیش که دیدمت تا الان هیچ عوض نشدی. هنوز هم فضولی موجود فضول.
نگاه و لحن قوش همچنان آروم بود.
-من اسمم شهپره. تو هم می دونی من درست میگم. بهت میاد عقلت بیشتر از غرورت باشه. کاش همینطور باشه.
خورشید می دونست قوش درست میگه ولی…
-ببینم تو اصلا کی هستی؟
-ببینم تو حواس پرتی که نداری، داری؟ چند بار اسمم رو گفتم. تا جایی که من یادمه2بار. باز هم بگم؟ من شهپرم. شهپر. شهپر.
-شهپر یا هر کسی که هستی! پرسیدم تو واقعا کی هستی؟
-من شهپر هستم. جز این می خوایی چی بگم؟
خورشید خواست حرفی بزنه ولی1دفعه یخ هایی که روشون ایستاده بود با صدای خشکی ترک برداشت و بلافاصله شکست و خورد شد. اگر خورشید1ثانیه دیر تر جنبیده و اگر شهپر بلافاصله دستش رو نگرفته بود خورشید به داخل سوراخی که روی یخ ها درست شده بود فرو می رفت و برای نجاتش باید باقی یخ ها رو می شکستن که معلوم نبود چقدر طول می کشید.
شونه های خورشید هنوز توی چنگال های شهپر بود که1دفعه آسمون بالای سرشون انگار سیاه شد. خورشید و شهپر در1لحظه از جا پریدن.
-چیکارش داری؟ ولش کن!
خورشید نفس راحتی کشید و شهپر لبخند آرومی زد.
-بَه!سلام کوچولو! حالت چطوره؟ خیالت راحت باشه نمی خوام اذیتش کنم. داشت می افتاد خواستم کمکش کنم.
کرکس با حرص نگاهش کرد.
-خوب، کمکت رو کردی. حالا بکش عقب.
-باشه. ولی این. تو اون زیر چی قایم کردی؟ زیر پر هات رو میگم. دستت رو هم گذاشتی روی سرش.
کرکس شونه بالا انداخت.
-زیر پر من به تو چه مربوطه؟
کرکس عصبانی بود و قوش آروم و کنجکاو.
-من فقط می خوام بدونم. آخه اینطوری که نگاه می کنم انگار تو2جا نفس می زنی. اون گوشه پر هات هم خیلی آروم می جنبه و انگار نفس می کشه. فقط برام جالب بود همین. با اینهمه نگفتی چی زیر پر هات داری.
-ببینم نکنه زیر پر های من هم جزو حریم خصوصی تو باشه!
شهپر بی اعتنا به خشم کرکس با کنجکاوی حقیقی به محل اختفای تکبال خیره شد.
-اون چیه؟ صید امروزته؟ داشتی می اومدی با خودت ناهار آوردی؟
چندتا دارکوب که شاهد ماجرا بودن یواشکی زدن زیر خنده. کرکس نگاهی خطرناک به قوش انداخت.
-ناهار آوردن لازم نبود. هر وقت بخوام تو هستی. البته کاملا آشغالی ولی به عنوان آخرین چاره واسه رفع موقتی دل ضعفه در شرایطی مثل این بد نیستی.
شهپر خندید. خندهش مهربون نبود. به حرص کرکس می خندید و اوضاع رو خطرناک تر می کرد.
-دفعه پیش که من داشتم می خوردمت. البته این رفیقت سر موقع نجاتت داد و تو هم چه درست جوابش رو دادی. می شد که من داقونش کنم. همون کاری که تو داشتی…
کرکس به شدت از جا در رفت ولی صداش رو بالا نبرد.
-ببین بی قواره نکبت دیگه دارم از دستت خسته میشم. به خودت لطف کن و خفه شو وگرنه،
قوش با اطمینان1قدم جلو گذاشت.
-خوب، می گفتی، وگرنه چی؟
از لا به لای پر های کرکس، درست از زیر دستی که روی اون قسمت برآمده پر هاش بود1دفعه1سر کوچولو اومد بیرون و صدایی که از وحشت یا از سرما یا از هر2به شدت می لرزید بلند شد.
-کرکس! تو رو خدا، دعوا نکن.
کرکس دستش رو گذاشت روی اون سر کوچولو و با محبتی شاید از نگاه قوش نامتعارف شروع کرد به نوازش کردنش.
-نترس جوجه عشقم! باشه. هرچی تو بخوایی. دعوایی در کار نیست. آروم باش کفترکم. همه چیز درسته.
قوش با چشم هایی که حقیقتا از حیرت گشاد شده بودن به این صحنه خیره شده بود. تکبال با وجود تلاش نامحسوس کرکس، سرش رو بیرون نگه داشته و داشت با دلواپسی اون2تا رو تماشا می کرد. خیلی های دیگه هم داشتن همین کار رو می کردن ولی اون ها لای پر های کرکس نبودن. قوش نتونست تحمل کنه. اومد جلو با تعجب به تکبال دقیق نگاه کرد.
-ببینم تو چی هستی؟ به نظر میاد از تیره کبوتر باشی. اونجا چیکار می کنی؟!
صحنه انگار1دفعه ثابت شد. باقی پرنده هایی که کم و بیش ماجرای کرکس و جفت کبوترش رو می دونستن بی اختیار کشیدن عقب. قوش از همه جا بی خبر به چشم های مردد و متحیر تکبال خیره شد.
-چرا جواب نمیدی؟ تو الان داشتی حرف می زدی. اون صیدت کرده؟
تکبال خودش رو جمع کرد و با سر جواب منفی داد. قوش کلافه از حیرت1قدم جلو تر رفت.
-چرا حرف نمی زنی؟
صدایی از بین جمع.
-ولش کن. اون جوابت رو نمیده.
قوش گیج از حیرت به جمع ساکت پرنده ها خیره شد.
-ولی من جواب می خوام. چرا نمیده.
کرکس دستی به شونهش زد که به ضربه بیشتر شبیه بود.
-تو، بیا با من حرف بزن! جوابت رو من میدم. این فسقلیه. کبوتر من. جفت من. من صیدش نکردم. البته به تو مربوط نیست ولی گفتم از سر مروت این ها رو بهت بگم که دق نکنی. درضمن، دفعه آخرت باشه که جواب می خوایی اون هم از این. جواب هات رو من میدم.
شهپر با حیرتی خارج از کنترل به کرکس و به تکبال و به اطراف نظر انداخت.
-فسقلی؟!اسمت اینه؟! ولی تو که1موجود بالغی! پس چرا؟
خورشید قدمی جلو گذاشت.
-فسقلی1کبوتر بالغ و جفت کرکسه. اسمش هم واقعا این نیست. کرکس اینطوری صداش زد و بقیه هم به تبعیت از اون اینطوری صداش زدن و این اسم فسقلی روش موند. اسمش تکباله. درضمن با ناشناس ها هم صحبت نمی کنه. تو خودی نیستی و اون اجازه نداره جوابت رو بده.
شهپر دیگه متعجب نبود. اگر هم بود، خشمی که تا الان وجود نداشت یا دیده نمی شد داشت آهسته آهسته از اعماق نگاهش به سطح می اومد و روی تعجبش سایه مینداخت. با نگاهی که داشت تیره و تیره تر می شد به کرکس خیره شد.
-من از هر کسی دلم بخواد جواب می خوام. تو که کبوتر نیستی. من می خوام بفهمم این کبوتر چجوری جفت تو شده. و این جواب رو خودش باید بده چون تو بلدش نیستی.
کرکس با حرکت دست بهش هشدار داد که عقب بمونه.
-خودش هم بیشتر از من بلد نیست. اگر هم باشه به تو مربوط نیست. جواب های اون رو من میدم. مگر به افرادی که من بخوام.
-یعنی اون به فرمان تو جواب هر کسی رو که بخوایی میده و برعکس؟
-محض اطلاع تو، بله. امری بود؟
-امر؟ بله که بود. این1موجود زنده هست. تو بر طبق هیچ قاعده طبیعی مجاز به این غلطی که می کنی نیستی. من تعجب می کنم که این کبوتره خودش چطور تا به حال بهت معترض نشده.
کرکس خندید.
-قاعده طبیعت بخوره توی سرت. قاعده اینجا منم. قاعده خودم و قاعده جفتم. خودش هم می بینی که، معترض نیست. دیگه امری باشه،
شهپر با نگاهی تیره از خشم و از ناباوری به تکبال که از لای پر های کرکس تماشا می کرد خیره شد. لحظه ای به چشم های ترسیدهش نظر انداخت و مخاطب قرارش داد.
-تو! واقعا معترض نیستی؟ نیستی؟ تو کبوتری. چجوری جفت کرکس شدی؟ تو واقعا بهش اجازه میدی جات تصمیم بگیره که کجا ها جواب بدی و کجا ها سکوت کنی؟ قواعد موجودیت کبوتر رو که این نمی دونه. و اگر کسی در موردش ازت بپرسه تا اون اجازه نده تو جواب نمیدی؟ و تو اصلا معترض نیستی؟
تکبال فقط بهش خیره شد. سکوت سنگینی جمع رو گرفت. قوش بلند تر و با تاکید بیشتر تکرار کرد:
-آخه حرف بزن! تو هم1چیزی بگو! مگه میشه؟ تو زنده ای. تو صیدش نیستی. پس چرا اون داره رسما روی تو اعلام مالکیت می کنه و با اینهمه اطمینان میگه که تو معترض نیستی؟ تو واقعا نمی خوایی بگی که این داره حرف بی خود می زنه؟
تکبال در سکوت بهش خیره شد. کرکس منتظر بود تا حیرت و تلاش قوش تمام توان روانش رو بگیره. کرکس درست ترین راه رو برای بیچاره کردن طرفش انتخاب کرد. قوش مدتی دیگه برای شکستن سکوت تکبال اصرار کرد ولی موفق نشد. دیگه داشت از حرص و حیرت از نفس می افتاد. کرکس بی صدا شونه های تکبال رو فشار می داد و به قوش خیره شده بود. زمانی که حس کرد قوش تا از کف دادن اختیارش و دیوانه شدن راه چندانی نداره آهسته دستی به سر تکبال کشید و با صدای بلند گفت:
-بهش بگو جوجه عشق! توجیهش کن که معترض هستی یا نیستی.
تکبال با همون نگاه به قوش خیره شد. سکوت سنگین جمع با صدای آروم تکبال شکست.
-من معترض نیستم.
قوش از جا در رفت.
-چطور میشه تو معترض نباشی؟ تو چی هستی؟
-من جفتشم.
-پس چرا طوری باهات رفتار می کنه که انگار1صید بی روحی؟ و تو چرا طوری رفتار می کنی که انگار این تصور درسته؟
صدای تکبال وسط اون سکوت سنگین، ضعیف، گنگ و کاملا خالی از حس و حالت بود.
-چون این رفتار درسته.
-ببین کبوتر! ما شکاری ها بین خودمون1قاعده ای داریم. معامله ای که این باهات می کنه ما با شکار هامون می کنیم. هر کسی زود تر گرفت مالک صیده. کسی حق نداره به اون صید و اون منطقه و اون حریم نزدیک بشه چون تحت مالکیت دیگریه. صید هم هیچ وقت معترض نمیشه چون زنده نیست. ولی تو، تو نمی تونی این طور بیخیال بگی معترض نیستی.
تکبال بی تغییر در لحن و صداش فقط گفت:
-من معترض نیستم.
-تو جز این2کلمه هیچی بلد نیستی بگی؟
یکی از کلاغ ها جراتش رو جمع کرد و اومد جلو.
-اون بلده ولی نمیگه. کرکس فقط بهش اجازه داده توجیهت کنه و بگه که معترض نیست. از این بیشتر مجازش نکرده. به نظرم باید دیگه بس کنی.
کرکس با رضایت سری تکون داد.
-اون درست میگه. به نظرم باید دیگه بس کنی. جوابت رو گرفتی. دیگه تمومش کن.
قوش بی توجه به کرکس توی چشم های تکبال نگاه کرد.
-واقعا این جواب آخرته؟ واقعا؟
تکبال سکوت کرد. خورشید به جاش سکوت رو شکست.
-دیگه اجازه نداره هیچی بگه. مگه نشنیدی؟ کرکس گفت دیگه بسه. عاقل باش و دست بردار.
قوش با نفرت به تکبال نگاه کرد.
-می دونی تو از نظر من چی هستی؟ هیچی. هنوز امیدوارم این مزخرفاتی که الان در مورد معترض نبودنت شنیدم اشتباه باشه ولی تا زمانی که بهم ثابت نشده اشتباهه تو از نظر من هیچی نیستی. حتی صید هم نمیشه باشی. آبروی هرچی زنده هست بردی.
کرکس دستش رو به نشان فرمان سکوت برد بالا.
-دیگه تمومش کن.
قوش تمام حرص نگاه و صداش رو پاشید بهش.
-نه. نمی کنم. من که جفتت نیستم. تو نمی تونی همچین غلطی کنی. من هم تمومش نمی کنم.
نگاه کرکس جرقه سرخی زد. نشان آشکار شروع1خشم خطرناک.
-به نظرم دیگه از زنده موندن خسته شدی.
قوش با نفرت دستی تکون داد.
-بی خودی تهدیدم نکن. تو نمی تونی کاریم کنی. این کبوترت هم هر زمان که باشه بلاخره راستش رو میگه. راستش هم اینه که اگر تو الان ولش کنی سر هیچ کدوم از این مزخرفات نمی مونه و همهش رو پس می گیره.
خورشید دخالت کرد و چه به موقع.
-شما2تا!به جای این پهلوون بازی ها بجنبید! تا شب نشده باید تکلیف یخ ها مشخص بشه. اگر به فردا برسه میشه به سفتی سنگ. اون زمان دیگه کار خود بهاره که ناکارش کنه.
جمعیت پرنده ها از خدا خواسته تکونی خوردن. کرکس هم با رضایت و آرامشی که برای قوش نفرت انگیز بود تعیید کرد.
-بله خورشید موافقم. وا داده ها می تونن غیب بشن. موندنی ها استراحت بسه. پاشید!
قوش با حالتی عجیب به کرکس خیره شد. صداش خیلی آهسته بود ولی تقریبا همه شنیدن.
-من دست از سر تو بر نمی دارم! مطمئن باش!
کرکس شونه بالا انداخت و با اقتدار خندید.
-باشه. باشه هر طور مایلی. حالا اگر اومدنی هستی بیا یخها منتظرن.
نگاه قوش با نفرتی عمیق به چشم های کرکس فرو رفت.
-مطمئن باش! مطمئن باش!
کرکس سری به نشان تأیید، از اون تأیید هایی که برای آرامش خاطر1بچه یا1دیوانه بهش میدن تکون داد، خندید و همراه تکبال که دوباره زیر پر هاش مخفی شده بود، با حرکتی آهسته و با هیبت به طرف یخ های رودخونه حرکت کرد. شهپر گیج و متحیر همراه بقیه مشغول کار شد ولی مشخص بود که دیگه حواسش نیست. با صدای خورشید به خودش اومد.
-اُهُ!مواظب باش با سر نری وسط آب! ببین الان اون پایین خیلی سرده. اگر بری مردی.
قوش به خورشید نظر انداخت.
-این جونور رو چرا1شب توی خواب خفهش نمی کنید؟
خورشید زد زیر خنده.
-برای چی باید همچین کاری کنیم؟ ببین! بذار خاطرت رو جمع کنم. تکی یا همون فسقلیِ کرکس، بی نهایت خاطرش رو می خواد. زمانی که این2تا جفت می شدن من یکی از افرادی بودم که هر کاری کردم بلکه منصرف بشن. با جفتشون حرف زدم. سعی کردم آگاهشون کنم. با هر2تاشون جدا جدا درگیر شدم. ولی نشد. حالا هم اون ها جفت هم هستن. درسته که رفتار کرکس از روی عقل و منطق نیست ولی خاطرت باشه که جفت شدن1کرکس با1کبوتر هم جزو قواعد طبیعت نیست. تنها کاری که میشه واسه آرامش اون کبوتر کرد اینه که کمتر دردسرش بشیم.
-دردسر؟ چه دردسری؟
-اگر اون امروز به اصرار تو بدون اجازه کرکس جوابت رو می داد امشب حسابی مجازات می شد. دردسر یعنی این.
قوش بیچاره چنان حالی داشت که خورشید حس کرد زمان درستی رو واسه آگاه کردنش انتخاب نکرده.
-تو معلومه چته؟ بیا کنار بابا اصلا لازم نکرده تو کار کنی. ببینم تو حرف حسابت چیه؟ اصلا به تو چه؟ اون2تا خودشون با هم کنار میان تو این وسط میگی چی؟
صدای جرق جرق یخ های زیر پا هاشون به گیجی شهپر و حرص خورشید خاتمه داد. هر2در1زمان از جا پریدن و فریاد زدن:
-مواظب باشید!
درست در لحظه ای که پرنده ها از روی یخ ها پرواز کردن یخ روی رودخونه با سر و صدای مهیبی شکست و ریخت توی آب و در نتیجه آب سرد رو همه جا پاشید. پرنده ها خوش شانس بودن که به موقع و پیش از خیس شدن پر و بالشون از معرکه در رفتن. یخ ها توی آب شناور بودن و مثل قایق های بزرگ همراه جریان رودخونه پیش می رفتن ولی هوا چنان سرد بود که خیال آب شدن نداشتن. صدای هورای پرنده ها با قار قار های کشیده و پریشون تازه رسیده هایی که از منطقه سکویا می اومدن شکست.
-مارها!غیبت کرکس و خورشید رو فهمیدن و حمله کردن. بالای100تا هستن. مثل برق از شاخه ها اومدن بالا. خفاش ها درگیر شدن ولی نمی بینن که بجنگن. نه می تونن درست بزنن نه می تونن درست در برن. بجنبید!
دسته کرکس با فرمان سریعش بی معطلی از جا پریدن و با سرعت هرچه بیشتر پرواز کردن و شهپر و دارکوب ها و باقی یخ شکن ها هم بدون اینکه بدونن چی شده دنبالشون راه افتادن و دسته جمعی مثل سیل آسمونی به طرف منطقه سکویا سرازیر شدن.
دیدگاه های پیشین: (8)
حسین آگاهی
سهشنبه 2 دی 1393 ساعت 23:51
سلام. چه خوب که این قسمت طولانی بود.
اما یک مطلب احساس نمی کنید شخصیت های این داستان دارن خیلی زیاد میشن؟
این قوش دیگه از کجا اومده؟
منظورم اینه که این رو یه جوری حذفش کنید بره.
اون فاخته رو هم کرکس باید بزنه تکه تکه کنه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
این قوش رو لازمش دارم بذارید باشه به درد می خوره. نوبت فاخته هم می رسه. ولی1چیزی! چرا هیچ کسی واسه این کبوتره تکبال تقاضای تنبیه نداره؟ همه یا درخواست مجازات کرکس رو دارن یا فاخته یا مارها و و و و و و… به نظر من تکبال هم در ماجرا های خودش چندان بی گناه نیست. اتفاقا خیلی هم مجرمه. مجازات اول در داستان بین خودش و فاخته مال تکباله، البته از نظر من.
بله موافقم افراد این ماجرا دارن زیاد میشن. باید سردرش بزنم ظرفیت تکمیل تا دیگه کسی وارد نشه.
ایام به کام.
یک دوست
چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 01:31
سلام سلام صدتا سلام بر پری دریاهای آزاد*** بسیار زیبا بود ولی نمیدونم چرا بجای کم شدن شخصیتهای داستان اینها دارند اضافه میشند بنظرت بهتر نیست چندتاشون رو بدی کرکس بخوره شاید کم بشند تمرکز خواننده هم بهتر و بیشتر میشه از ما گفتن بود . راستی بعد از چندین روز اومدم به همسفرمون یه سری بزنم ببخشید که دیر دیر میام بخاطر کار کمتر وقت اینترنت دارم ولی هروقت بیام یه سری به دریاچه پری آنسوی شب که البته اینجا جا نمیشه میزنم. کارت عالیه فقط همین خلاقیتت ذهنت رو بکار ببر تا همه شخصیتهای داستانت رو به یک سرانجام نیک و خوب برسونی یا اینکه از بقیه اش رو به ذهن خلاق خواننده هات بسپری . اصلا هم نگران اضافه شدن دوستانت در این داستان نباش. خلاصه هر چه وهر جا که دل تنگت خواست بنویس و بنویس و بنویس… بریز بیرون بیرون…. شبت بخیر ایامتم بکام *عرض ارادت*
پاسخ:
سلام هم سفر.
دلم تنگ شده بود واسه شما و واسه حضورتون. میگم چرا بدیم کرکس بخوره؟ مارها هم بدشون نمیاد. مثلا اون سردستهشون تکمار. هان؟ بدیم بخوره؟
جویای احوالات عزیز شما از دوستان هستم و با شنیدن شروع موفقیت شما بسیار شاد شدم و شاد تر هم میشم زمانی که بالاتر و بالاتر بپرید. شخصیت های تازه وارد رو لازم دارم. باور کنید به تک تکشون احتیاج دارم. به کم شدنشون هم میرسیم. شاید هم نرسیم. کی می دونه؟ شوخی کردم. ولی خوشحالم و ممنون از حضور شما خیلی خیلی خیلی زیاد.
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 17:36
درود بر دوست عزیز
تبریک میگم از بلاگ بسیار آلی که دارید
از داستان زیبات لذت بردم
ممنون از زهماتت
مرسی از قلمت
موفق باشید دوست گرامی
بدرود
پاسخ:
سلام آریای عزیز.
بی نهایت ممنونم و بی نهایت خوشحالم از حضور شما در وبلاگ کوچیکم. امیدوارم توی این حضور و این گردش بهتون اینجا خوش گذشته باشه!
ایام به کام.
آریا
چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 22:28
درودی مجدد
شکسته نفسی نکنی واقعن از وبلاگتون و قلمه زیباتون لذت بردم
بیسبرانه منتظر ادامه داستان زیبا و دل نشینتونم
موفق و سر بلند باشید دوست عزیز
خدا نگهدارتون
پاسخ:
باز هم سلام دوست من.
این طور زمان ها کلمه ای پیدا نمی کنم که از ممنون گویا تر باشه هرچند این کلمه ممنون زیادی محدوده. ولی همین رو فقط بلدم. پس ممنونم خیلی زیاد. به روی چشم. سعی می کنم سریع تر بنویسمش. دلم می خواد هرچه زود تر تمومش کنم. ممکنه بزنه به سرم و بعد از این بعدیش رو هم…وای خدا نکنه!
ممنونم از بابت حضور با ارزش شما.
ایام به کام.
حسین آگاهی
پنجشنبه 4 دی 1393 ساعت 16:46
راستی احساس می کنم مطالب جالبی نوشتم تونستید یه سری بزنید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
حتما. رفتم، خوندم، با کلی منت کشی از سیستم و از صفحه خوان تونستم1کامنت نصفه نیمه هم بذارم. ماجرایی دارم من با کامنت دونی اونجا!
ایام به کام.
آریا
جمعه 5 دی 1393 ساعت 14:33
سلام بر پریسا ی عزیز
امیدوارم مثل من آسمان دلت بارونی نباشه
نمیدونم چرا … ….
امروز خیلی کامنت عموو اذیتم کرد امیدوارم شما حالتون خوب باشه
من تو کامنت دونیم هستم نه شما هستید نه ملیسا نه پرواز منتظرم بیاین
ببخش اگر این جا کامنت بی ربط گذاشتم
راه ارتباتی دیگری نداشتم
پاسخ:
سلام آریای عزیز. اینجا توی وبلاگ من هیچ حرفی و هیچ کامنتی بی ربط نیست. بیا هرچی دلت می خواد بگو. اصلا پرواز کو بگیم بیاد اینجا من1پست زنگ تفریح می زنم اینقدر بگیم بخندیم که خسته بشیم. موافقی؟ من هم میام به کامنت دونی سر می کشم ولی هیچی نمیگم. بذار اون آشنا نما کسری هاش رو جبران کنه. تو و پرواز که رفتید دیگه دلم نخواست اونجا هیچی بگم. راستش…درست نیست این رو اینجا بگم ولی اگر لازم باشه همونجا هم میگم. کاش پیش نیاد ولی…چند روزیه که دارم فکر هایی می کنم که دلم نمی خواد. شاید من زیادی جدی گرفتم. شاید لازم باشه1کمی از محبتم کم کنم. شاید واقعا دارم اشتباه می کنم. اگر قراره خودینما های به شدت بیگانه اونجا بچرخن و هر کاری دلشون می خواد کنن و این پسندیده تره همون بهتر که من با ظرفیت محدودم1خورده عقب تر بمونم. واقعا دارم بهش فکر می کنم. این فکر ها رو دوست ندارم ولی بد توی سرم می گردن. بذار بگردن. زمان اجراش که برسه اجراش هم می کنم. ولی خوب کردی اومدی اینجا گفتی. امیدوارم این گفتن کمکت کرده باشه سبک تر بشی. من هم گفتم واسهت و سبک تر شدم. راستی این پرواز کو؟ مگه دستم بهش نرسه! سوزن آجینش می کنم. جوالدوز آجینش هم می کنم. راستی آقای خادمی رفت توی کامنت دونی قهوه خونه اون کامنت عمو رو برداشت پاک کرد. من ندیدم خودش گفت. من فقط می خونم. احتمالا این پرواز نپریده هم داره می خونه و صداش در نمیاد. در حال نوشتن ادامه جنگ هستم. میگم موافقی آریا بزنم همه رو به دست هم نفله کنم خیالم راحت بشه؟
شاد باشی.
آریا
جمعه 5 دی 1393 ساعت 18:16
با همه چی موافقم اما از اون فکر های بد نکن خخخ نزار کسی اذیتت کنه همینطور که من نخواستم و کامنت گذاشتم چون خودت آگاهم کردی میسی ممنون شاد باش هیچ وقت نزار کسی شادیتو ازت بگیره
پس از اون فکرا نکن خخخ با ور کن خیلی خوش حالم که دوست گلی به اسم پریسا دارم امیدوارم همیشه سلامت باشی دوست عزیز
پاسخ:
ممنونم آریا. بهم لطف داری خیلی زیاد. فکر هم، به نظرم باید کمتر از اون فکر های منفی کنم. نمی دونم چرا روی بعضی چیز ها زیادی متمرکزم از مدل منفی. باید درستش کنم. یعنی خودم رو درست کنم. کاش بشه! باز هم ممنونم و باز هم مثل همیشه ایام به کام.
آریا
شنبه 6 دی 1393 ساعت 21:12
سلام و درود بر پریسای عزیز
پس تکبال 56 کو نیستش یا من نمیبینم خخخ
منتظر قسمت 56 هستم
امیدوارم شاد باشی
یه حرف دوستانه 1
هیچوقت اجازه نده کسی شادیاتو خراب کنه پریسا جان این رو خودت بهم یاد دادی
ازت میخوام همیشه افکار منفی رو از خودت دور کنی افکار منفی افراد منفی مکان منفی هرچی که منفیه و آزارت میده از خودت دورش کن خودت باش نزار زندگی برات تسمیم بگیره زندگی ماله تو هست اختیارشو داری تو باید برای خودت و زندگیت تصمیم بگیری نزار مشکلات هالتت بده تورو از پریسای واقعی دور کنه
ببخش پریسا جان اگر پر هرفی کردم امید وارم با حرفام ناراحتت نکرده باشم
دوست عزیزمی نتونستم ساکت بشینم ببخش
موفق وشااااد باشی
خدا نگهدارت
پاسخ:
سلام آریای عزیز. اومدم56رو بذارم دیدم مهمون دارم و چه مهمون عزیزی! ممنونم دوست عزیز من. خاطرت جمع باشه. سر هرچی به شما ها گفته بودم و میگم هستم. شادی، نعمت با ارزشیه. باید حفظش کرد. من کمی، فقط کمی خسته ام. خسته، ولی آرام، شاد، مطمئن. این وسط شادیم بیشتره از حضور دوستانی که هرگز ندیدمشون ولی فقط حضور نادیدهشون ده ها برابر تصور خودشون خاصیت درمونگری داره. ممنونم آریا از حضورت.
سربلند باشی!.
سلام
خوب دوستان
در این قسمت و این تاریخ متوجه میشوید
من خیر ندیده وارد بلاگ پریسا شدم
و از این تاریخ و این پست مثل بختک بلا به پریسا و بلاگش چسبیدم
و دیده شده آریا نزم و صکوت این بلاگ زیبا رو از بین برده با کامنت های بی پایه و اساسش
ببخشید دوستان
بگیریدش این همونیه که هر چند وقت1بار به سرداب آب زرشک های من گیر میدههه! شکلک خیز برداشتم بپرم بگیرمش شکلک جاخالی داد به ضرب تمام ولو شدم روی نمی دونم این چی بود از بس سفت بود نابود شدم الان نفسم بالا نمیاد با استارت های منقطع دارم نفس می کشم تا چرخ دنده هام دوباره جا بره.
راااست میگمم پریسا
یه کامنت درست حصابی ازم پیدا نمیشه
خخخ
هعععععیییی
پریساا رو جعبه آبزرشکایی که یواشکی قایم کرده بودم افتادییی
هاالت خوبه
بخند تا چرخ دندهات جا بیفته
بخند زوووود
شکلک فرار کردن شتابان
کامنت هات خیلی هم درست و حسابی هستن. به آمار وبلاگ من توهین کنی میدم باقی ویرایش این رو تو انجام بدی حالت گرفته بشه من حالم جا بیاد!
شکلک هنوز سر نفس کشیدن استارت می زنم. شکلک همین شکلی دید می زنم ببینم چی پیدا می کنم پرت کنم بهش. شکلک چشم هام اشکی شد از بس هیچی اینجا نیست الان حس ناکامی در زدن آریا گرفتدم.