تکبال53

زندگی همچنان پیش می رفت و همراه هاش رو با خودش می برد. تکبال بعد از حدود1هفته چیزی شد که می شد بهش گفت بهتر. طول کشید تا بتونه بلند شه و بدون تکیه به کسی راه بره. تمام این مدت به شدت اصرار داشت که بقیه باور کنن اوضاعش به اون خرابی که تصور می کنن نیست و می تونه بلند شه و به افرا بره و کرکس به هیچ منطقی همچین اجازه ای نداده بود که البته این بار حق داشت. تکبال حالش واقعا بد بود. ولی به محض اینکه تونست از جاش بلند شه و چند قدم برداره دیگه واقعا حاضر نشد منتظر بشه.
-کرکس من واقعا نمی تونم دیگه بمونم.
-فسقلی من واقعا بهت اجازه نمیدم بری.
-کرکس! من باید اونجا باشم. تو باید بفهمی.
-کبوتر نفهم! تو باید تا درمون کاملت همینجا باشی. تو باید بفهمی.
-کرکس!
-فسقلی دیگه تمومش کن.
-نه.
-ببینم تو چی گفتی؟
-گفتم نه. تمومش نمی کنم. ببین کرکس من دیگه به کتک خوردن از دستت عادت کردم ولی تو در این وضعیتی که هستم نمی تونی منو بزنی. میمیرم و تو دیگه کیسه بکس نداری.
کرکس با خشمی کم سابقه نگاهش کرد.
-ببینم فسقلی این مزخرفات رو تو به من داری میگی؟
تکبال از ترس چسبید به دیوار ولی کوتاه نیومد.
-بله. بیشتر هم میگم.
کرکس دیگه به زحمت خودش رو کنترل می کرد.
-فقط واسه خاطر اون افرا و آشغال هاش؟
-نه. واسه خاطر خودم. درضمن دیگه نمی خوام بهشون توهین کنی. اون ها آشغال نیستن.
کرکس سعی کرد با نفس های عمیق حرصش رو مهار و با بریدن بحث اوضاع رو عوض کنه.
-کفترک!تو جایی نمیری تا من نخوام. فهمیدی؟
تکبال ظاهرا خیال عقبنشینی نداشت.
-بله البته تو زورت می رسه. می تونی باز هم زندانیم کنی چون دلت می خواد. ولی به محض اینکه بتونم میرم و تو قادر نیستی جز حبس جسمم کار دیگه ای کنی. اگر بخوایی این رفتن ها رو ازم بگیری واسه همیشه ازت بدم میاد. کرکس دیگه خسته شدم از جنگ مضحکت با اون جوجه فاخته روی افرا. ببین تو بخوایی یا نخوایی من دلم تنگ شده واسهش. می بینی؟ پیش از اینکه تو بگی خودم گفتم. دلت می خواست لفظ بگیری که گرفتی. پیشاپیش هم بگم اگر بهش جفنگ بگی اینقدر توی چیزی که اسمش رو می ذاری حاضر جوابی باهات همراهی می کنم که بزنه به سرت و مجبور بشی کتکم بزنی و مطمئن باش اگر الان بزنیم دیگه هیچی ازم نمی مونه و تو حالت گرفته میشه.
کرکس با حیرتی ترسناک بهش خیره شد.
-تو به من جواب میدی واسه خاطر اون…
-کرکس!نمی خوام هیچ نامربوطی پشت اسمش بگی شنیدی؟
دست کرکس که برای ضربه زدن بالا رفته بود با فریاد قاطع تکبال توی هوا موند. لحظه ای به چهره بی نهایت ترسیده تکبال که به دیوار چسبیده بود و می لرزید خیره شد. اشک هایی که تمام قیافه ترسیدهش رو خیس می کردن رو تماشا کرد. تکبال بی نهایت وحشتزده ولی آماده جنگ بود. خودش رو جمع کرده و به دیوار چسبیده و آماده تحمل درد ضربه و مجازات بود ولی خیال نداشت سکوت کنه. کرکس آروم ولی بسیار عصبانی زمزمه کرد:
-می خوام الان خفه شی فسقلی.
تکبال با صدایی که از ترس می لرزید زمزمه کرد:
-نه. نمیشم. اگر بگی من هم میگم.
کرکس نتونست زبونش رو هم مثل دست هاش مهار کنه. حس باخت به جوجه فاخته ای که اصلا به حسابش نمی آورد اجازه نمی داد ساکت بمونه. و واقعا در اون لحظه منطقی توی وجودش نبود که بهش بگه بعدش چی میشه.
-تو به من جواب میدی، واسه اون نصفه بپر آشغال، مارمولک کثیف بی خاصیت، نصف پرنده بی مصرف؟
-تمامش خودتی. تمام این ها که گفتی به اضافه خیلی چیز های دیگه. همهش تویی.
تکبال انگار از شنیدن صدای خودش یکه خورد ولی خیلی زود دوباره به خودش مسلط شد. در حالی که مثل بید می لرزید و به دیوار چسبیده بود شونه هاش رو جمع کرد و صاف ایستاد. کرکس لحظه ای بهش خیره موند. مثل اینکه واسه اولین بار بود که می دیدش.
-خیلی چیز های دیگه؟ چیز های دیگه مثل چی؟
تکبال چشم هاش رو بست و صدای خودش رو شنید که از وحشت تغییر کرده ولی کلماتش واضح و قابل فهم بودن.
-مثل خودخواه غول جنگی دیوونه زورگوی جلاد روانی.
تمام این ها با زمزمه رد و بدل شدن و… اگر مشکی نرسیده بود از تکبال جز خورده استخون هیچی باقی نمی موند. کرکس کمی دیر به خودش اومد. مشکی به موقع جنبید و خورشید هم به موقع فریاد هشدار مشکی رو گرفت و رسید. کرکس زمانی حواسش جمع شد که مشکی سفت دستش رو چسبیده بود و باهاش حرف می زد و تکبال و خورشید اونجا نبودن.
-ببین بس کن بس کن اون بیماره. تو نباید می زدیش. آخه اون فقط1کبوتره. واسه خاطر خودت هم شده1کمی ضرب ضربه هات رو بگیر. حالا دیگه بسه. اون رفته. چی شد بابا چرا برق گرفتت جایی نرفته یعنی می خوام بگم از لونه رفته بیرون. خورشید بردش. الان پیش خورشیده. کرکس تو خوبی؟
کرکس بی فریاد غرید:
-کجاست این احمق وراج؟ می خوام درسش بدم. کو؟
مشکی کاملا واضح نگران و وحشتزده بود.
-کرکس!درسش دادی بسه دیگه. الان حالش درست نیست از بس درس تو سخت بود. بذار حالش جا بیاد بعدا درس بپرس ببین یاد گرفته یا نه. آخه1دفعه چی شد؟ تو هم با عرض معذرت حساب کتاب نداری ها! مگه نمی دونی فسقلی الان با فوت بخار میشه میره آسمون. چرا اون طوری زدیش؟
کرکس انگار توی این جهان نبود. مثل ببر تیر خورده به خودش می پیچید. می دونست مشکی کنارشه ولی راحت می شد فهمید جز این دیگه هیچی نمی فهمه.
-مشکی! به حسابش می رسم. بیچارهش می کنم. از زمین برش می دارم. پاکش می کنم. از زندگی حذفش می کنم.
-نه نه. تو این کار رو نمی کنی. فسقلی جفتته. عزیزته. عشقته. الان عصبانی هستی. درست میشه. تو هم درست میشی.
-پدرش رو در میارم. بلایی سرش میارم که اسمش رو هم کسی جرات نکنه ببره. بذار دستم بهش برسه. کاریش می کنم که دیگه نباشه. هیچ کجا نباشه. نه اینجا، نه توی دل اون.
مشکی مات نگاهش کرد.
-در مورد کی داری میگی کرکس؟
کرکس1دفعه انگار بیدار شد.
-هان؟ در مورد هیچ کی. در مورد… این فسقلی.
مشکی بهش خیره شد. هر2می دونستن. کرکس که دستش رو واسه مشکی رو کرده بود و مشکی که آشکارا با نگاه آگاهش فهمونده بود که فهمیده.
-کرکس! به خاطر خدا کار عجیبی نکن. ببین! تو واقعا نباید دردسر درست کنی.
کرکس آشکارا مصلحتی خندید.
-مشکی!احمق نباش. من دردسر درست نمی کنم. الان خورشید راهم نمیده. برو ببین کی آمادگی داره جفنگ بارم کنه بعدش بهم بگه فسقلی رو چیکار کرده.
-باشه میرم ولی اولا فسقلی رو خورشید کاری نکرد تو کردی. دوما کرکس تو رو جان فسقلی من رفتم جایی نرو. همینجا باش جم نخور تا بیام باشه؟ کرکس! هیچ کجا نرو. هیچ کاری نکن. بمون. همینجا بمون باشه؟
کرکس این بار کمی خوددار تر روی شونه مشکی زد و باز خندید.
-باشه. باشه پرنده دیوونه. من جایی نمیرم. برو سریع بیا تا نظرم عوض نشده.
مشکی پرید و رفت و کرکس از دریچه به بیرون خیره موند.
تکبال تا شب به هوش نیومد. وقتی چشم باز کرد دعوا های خورشید و کرکس حسابی بالا گرفته بود. هر2با تمام خشمشون با گفتار به هم ضربه می زدن. ناله تکبال هر2تا رو متوقف کرد.
-شما…رو…به خدا… دعوا نکنید.
کرکس و خورشید هر2در1زمان به طرفش خیز برداشتن. تکبال با دیدن کرکس بی اختیار از سر وحشت جیغ کوتاه و بی حالی زد و خودش رو پرت کرد عقب. خورشید توی هوا گرفتش و با نفرت به کرکس اشاره کرد عقب بمونه. برق سرخ نگاه کرکس رو خورشید اجازه نداد که تکبال ببینه.
-تکی!دلواپس نباش. چیزی نمیشه. ما2تا هم دعوا نمی کنیم. ما رو که باید تا به حال شناخته باشی. سلاممون به همدیگه اینطوریه. الان هم که این موجود جفنگ اعصابم رو خراب کرده. نترس. همه چیز درسته. این عوضی سیرکی هم اینجاست و خیال نداره دیگه بزندت.
تکبال بی اراده، از درد و از ترس و از همه چیز توی بغل خورشید هقهق گریه می کرد. خورشید نگاهی زهری به کرکس انداخت که تکبال این رو هم ندید و البته کرکس هم با نگاه جوابش رو داد. لحظه ای مکث کرد و بعد واسه خورشید عصبانی که با اشاره بهش فرمان عقبگرد می داد شونه بالا انداخت، اومد بالای سر تکبال و دست گذاشت روی شونه هاش که در نتیجه تکبال به شدت از جا پرید و از شدت وحشت توی بغل خورشید مچاله شد.
-سلام فسقلی. بسه دیگه. مسخره! الان این خورشید خیال می کنه چی شدی. بذار ببینمت.
خورشید با عصبانیت غرید:
-ولش کن عوضی.
کرکس با همون خونسردی همیشگی که قشنگ مشخص بود ظاهریه خندید.
-خورشید2دقیقه خفه شو آفرین.
تکبال توی بغل خورشید زیر نوازش های دست های کرکس می لرزید. این داستان اصلا تازه نبود ولی تکبال بعد از حرف هایی که زده بود حس می کرد این بار متفاوته و این دفعه واقعا می ترسید برگرده.
-فسقلی!ببینمت! خوب باشه. باشه تو منو نبین. بذار من ببینمت. آخه تو واسه چی بهم مزخرف میگی وقتی می دونی به قول خودت من روانیم؟ بسه دیگه جوجه عشق. فسقلی! کفترک خودم!اینجا رو ببین؟ فقط1نظر ببین! دفعه بعد اگر بگی حالا ببینم نشونت نمیدم ها! آفرین فسقلی خودم. بیا پیش من بذار این خورشیدی ضایع بشه من بخندم.
خورشید از خشمی که سعی می کرد پنهانش کنه می لرزید. کرکس اینقدر با تکبال حرف زد تا آروم شد و بعدش هم بی مقاومت اجازه داد کرکس از بغل خورشید بگیردش. کرکس بغلش کرد، نازش کرد، باهاش حرف زد، و خلاصه اینقدر تشویقش کرد تا سر بالا کنه و چیز درخشانی رو که توی دست کرکس برق می زد رو ببینه و…
-وای! باز این! چه قشنگه! بده. عه چرا بردیش؟ بده دیگه!
کرکس خندید و سر و پر هاش رو ناز کرد.
-به همین سادگی؟ نه. نمیدم. این مال خودمه. واسه گرفتنش باید بها بدی.
تکبال به شدت از جا پرید و در حالی که آشکارا می لرزید، بریده و با وحشتی بیرون از توصیف بلند ضجه زد:
-نه، نه نمی خوامش به خاطر خدا نه.
خورشید آماده شد که منفجر بشه. کرکس فورا موضوع رو فهمید و به سرعت حلش کرد.
-ای فسقلی ترسو! بهاش اینه که الان بغلم کنی.
تکبال نفس راحتی کشید. خورشید که برای انفجار خودش رو بالا کشیده بود عقب رفت و خودش رو با حرص ولی از سر آسودگی رها کرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد. تکبال بی حال و در حالی که کاملا مشخص بود درد داره بال هاش رو بلند کرد و لای دست آزاد و پر های کرکس گم شد. کرکس بلند خندید. گوی درخشان توی دستش رو داد به تکبال. دستی به سرش کشید و برای خورشید شونه بالا داد.
-کرکس! تو باید اجازه بدی.
-کوچولوی وراج من! اجازه چی رو بدم؟
-من می خوام برم به افرا.
عضلات دست کرکس لحظه ای منقبض و نگاهش به طرز هشدار دهنده ای خطرناک شدن. خورشید دید. ولی بلافاصله همه چیز عوض شد. چنان سریع که از خشمش هشدار دهنده تر بود. کرکس آروم انگار وا رفت. نگاهش لحظه ای از حالت خشم به حالت تمرکزی بسیار خطرناک و مرموز تغییر حالت داد و بعد نرم و مهربون شد.
-افرا؟ می خوایی بری پیش فاخته؟
تکبال از لای پر های کرکس نق زد:
-بهش فحش نده.
تکبال می لرزید ولی کاملا مشخص بود که آماده میشه باز جواب بده و باز کتک بخوره. اما کرکس از جا در نرفت.
-باشه. باشه. اصلا هرچی تو بخوایی. می فرستمت بری افرا ببینیش. ولی امشب نه. بذار درست بشی.
-نه. کرکس نه. بذار برم.
-باشه عزیز دلم. میری.
-کی؟ کی میرم؟
-زمانی جز امشب.
-فردا. من فردا درست میشم. امشب هم درست بودم اگر تو نمی زدیم.
-بله. درست میگی. من معذرت می خوام زدمت. عصبانی شدم. تو هم بی تقصیر نبودی. واسه چی سر اون1وجبی بهم اون طوری گفتی؟
-تو بهش گفتی که…
-باشه. واسه این هم من معذرت می خوام. من دلواپستم فسقلی. تو گیر دادی واسه خاطر اون باید حتما بری من عصبانی شدم. دیگه بهش از اون چیز ها نمیگم. تو هم امشب رو بیخیال شو فردا می فرستمت بری و پس فردا برگردی. خوبه؟
تکبال با صدایی که از اون لا به لا خفه شنیده می شد نفس بلندی کشید و کوتاه همراه ناله خندید و به نشانه رضایت لای پر های کرکس لولید. کرکس بدون خنده های همیشگی، انگار از سر حواس پرتی، جفتش رو لا به لای پر هاش نوازش می کرد.
-آفرین کفترک لجباز خودم. عشق عزیز من! فردا می فرستمت به افرا. کوچولوی عزیز من! دیگه واسه اون رفیقت سر به سرت نمی ذارم. تو هم خاطر جمع باش. آفرین! آفرین! آفرین جوجه عشق. بخواب. همونجا که هستی بخواب. بخواب. من اینجام. بخواب.
تکبال خوابش برد و دیگه هیچی نفهمید. خورشید تمام وجودش شده بود نگاه و تماشا می کرد. کرکس خیالش به خورشید نبود ولی خورشید می دید. برق بسیار خطرناک نگاه کرکس رو می دید که به روشنی روز، هشدار اتفاق های وحشتناکی رو می داد. اون شب، مشکی دزدیده و بی صدا به لونه خورشید نزدیک شد.
خورشید در رو که باز کرد، مشکی با چهره ای که انگار از قبر در اومده منتظرش بود.
-خورشید!من، باید، یعنی می خوام، باهات حرف بزنم. کرکس، خوب کرکس، مطمئن نیستم ولی، …
خورشید آروم نگاهش می کرد. مشکی واقعا داشت عذاب می کشید. خورشید از ادامه این زجر خلاصش کرد. آروم دستش رو به نشان سکوت بالا برد، با آروم ترین نگاهی که از چشم هاش ساخته بود نگاهش کرد و کمی بلند تر و خیلی مطمئن تر از زمزمه های مشکی به حرف اومد.
-می دونم. تمامش رو می دونم. حواسم هست. خیالت راحت باشه. اتفاقی نمی افته. من مواظبم. نگران نباش.
مشکی سکوت کرد. لحظه ای مکث. خورشید با همون آرامش سکوت رو شکست.
-بسیار خوب! اگر بخوایی می تونی بری.
مشکی سر بلند کرد و نگاهی سرشار از آرامش و قدرشناسی و سپاس بهش انداخت، بعد با بیشترین سرعتی که ازش بر می اومد پرید، خودش رو هرچی قوی تر دور پرت کرد، از خورشید و نگاهش دور شد و غیبش زد. خورشید رفتنش رو تماشا کرد و وقتی مطمئن شد دیگه نمی بیندش، آهی بلند کشید و داخل لونهش رفت.
بین حصار های لونه بالای سکویا اون شب داستان دیگه ای بود. روی بستر پر، در مخفی ترین بخش تاریکی نیمه شب، در خصوصی ترین زوایای تقاطع روح کرکس و تکبال، بدون حضور هیچ جنبنده ای، بدون آگاهی هیچ ضمیری، حتی ضمیر خود تکبال، کرکس با تسلطی کاملا بی روزنه بر روح کبوتری که زیر دست هاش، توی بغلش، در حصار کامل جسمش درکش رو باخته بود، تکبال بی اختیار، بی آگاهی، بی آرام، انگار در خوابی که خواب نبود، خسته، مسخ، تسلیم محض، فقط نفس هایی که به شماره افتاده بودن، وحشت، تسلیم، تسلیم، تسلیم، صدایی آشنا. کرکس.
-فسقلی!جفت وحشی من! صدام رو می شنوی؟ نترس. ازم نترس. طوری نمیشی. به من گوش بده.
صدای نفس های به شماره افتاده که با نوازش های دستی که روی پر های تکبال می چرخید عمیق تر و سنگین تر می شدن. عمیق و سنگین ولی هنوز پر از باخت و پر از خستگی جنگی بی نتیجه و پر از تسلیم و پر از وحشت.
-فسقلی!به من گوش بده. تو امشب هرچی که بهت میگم رو به ضمیرت می سپاری. به ضمیرت نه در خاطرت. فهمیدی؟
آوایی بی حالت، بی درک و ناتوان.
-بله. کرکس.
-تو دیگه هرگز با من نمی جنگی.
-بله. کرکس.
-تو دیگه هرگز چیزی رو ازم مخفی نمی کنی. چه در مورد خودت و چه در موارد متفرقه.
-بله. کرکس.
-تو دیگه هرگز برای خاطر هیچ موجودی با من درگیر نمیشی.
-بله. کرکس.
-تو عزیز من هستی. تو متعلق به من هستی کبوتر فسقلی بیخیال پروازخواه نفهم. تو در فرمان عشق من و میل من هستی. تا لحظه آخر عمر من و عمر خودت.
-بله. کرکس.
دانسته های امشبت واسه همیشه در ضمیرت هک میشن. به خاطرت نمیان ولی در ضمیرت هک میشن. و تو برای همیشه بهشون وفادار، معتقد ولی ناآگاه باقی می مونی.
-بله. کرکس.
کرکس کمی جسم سنگینش رو حرکت داد و به طرف دیوار مقابل بر روی بستر متمایل تر شد، نفس عمیقی کشید، به خودش کش و غوصی داد و جفت کبوترش که بین جسم خودش و دیوار داشت از وحشتی بی انتها نفسش می برید رو محکم بغل کرد. نفس های سنگین تند تر شدن و ناله ای از سر نارضایتی و وحشت و شاید هم درد.
-آآآخخخ!نههه!
دست هایی که نوازش گر و در عین حال تهدید کننده و مهار کننده روی پر و بالی که دیده نمی شد می چرخیدن و حرکت رو به طور کامل ازش می گرفتن. صدایی درست همگون با زبان اون دست ها.
-می خوام خفه شی فسقلی. بی صدا، بی حرف، بی حرکت. تا زمانی که خودم ازت بخوام. می فهمی؟
جوابی بریده از وحشت، از درد، از تسلیم.
-بَ، له. کرکس.
نفس های به شماره افتاده که سریع تر و بلند تر می شدن. خنده ای وحشی از سر رضایتی وحشی تر.
بیرون از لونه، شب سیاه و سرد و سنگین بود. جنگل در آغوش شب خواب بود و کسی از اونچه زیر پوست شب، آروم و پنهان از چشم های بیدار در جریان بود خبر نداشت. شب پیش می رفت تا دور از چشم های خوابزده با صبح بجنگه و هرچی بیشتر به عقب بفرستدش.
فردای اون شب، صبح خیلی زود، کرکس بی بحث و بدون جنگ رضایت داد که تکبال به افرا بره. همه جز مشکی و خورشید از این اجازه متعجب شدن. تکبال متعجب نشد. اصلا دقیق نشد که تعجبی در کارش باشه. تکبال چنان خسته بود که اگر ولش می کردن در هر حالتی که بود خوابش می برد. کرکس با دیدنش فقط می خندید، خورشید حرص می خورد، مشکی ندید می گرفت و بقیه تعجب می کردن. تکبال این وسط فقط می خواست بخوابه. البته بیدار بود و می خواست به افرا بره و از دیدن موافقت کرکس کلی هم ذوق می کرد ولی خواب. تمام راه روی شونه های مشکی خواب بود. مشکی به فاصله مشخص رسوندش و بدون اینکه حرفی بزنه فقط بهش سفارش کرد که مواظب باشه خوابش نبره و سریع تر بره. تکبال بهش اطمینان داد و رفت. مشکی لای1سری برگ خشک روی شاخه سیب مخفی شد و اونقدر موند تا سر و صدا های توی لونه رو از دور شنید که بهش اطمینان میداد تکبال وارد لونه شده و بعد بی صدا و به سرعت پرواز کرد تا پیش از بالا اومدن روز خودش رو به1جای تاریک تر برسونه.
زندگی در منطقه سکویا در غیبت تکبال هم ادامه داشت و بخش های پنهان و آشکارش رو حفظ می کرد. درگیری هایی که در زمان بیماری تکبال اجازه حضور در صحنه ذهن رو نداشتن حالا فرصت پیدا کرده بودن تا خودی نشون بدن و متاسفانه امید به فراموشیشون هم به جایی نرسید. کرکس برخلاف میل شدید خورشید، اون شب جهنمی احتضار تکبال بیمار رو فراموش نکرد، بلکه لحظه به لحظهش رو به خاطر سپرد و اتفاقا منتظر فرصتی بود که بهش رسیدگی کنه و غیبت تکبال یکی از اون فرصت های بی نظیر و بی نقص بود. کرکس به هیچ عنوان خیال نداشت این دفعه اجازه بده خورشید بچرخوندش.
-کرکس تو1چیزیت میشه. گفتی می خوایی1چیز خیلی فوری و خیلی حیاطی رو بهم بگی که هیچ گوشی نباید بشنوه ولی هیچی نمیگی و درگیر در و دریچه ای. بگو چی می خوایی بگی که اینهمه سریه؟
-تحمل داشته باش خورشیدی. الان میگم بهت.
خورشید چنان متمرکز حرکات و آرامش سرد کرکس بود که یادش رفت حتی برای حفظ ظاهر هم شده بهش اعتراض کنه که چرا این مدلی صداش زده. دیر فهمیده بود که توی لونه کرکس گیر کرده. سعی می کرد ظاهرش هرچی بیخیال تر باشه. سخت بود. کرکس بسیار خونسرد و آرام بود. ولی نه خونسردی و آرامش عادی. از اون بی تفاوتی های سرد و وحشتناکی که می تونست در ضمنش فرمان یا عمل بسیار خطرناکی ازش دیده و شنیده بشه و اصلا خیالش به شفقت هم نباشه. خورشید بهش خیره شده بود که تمام راه های لونه به بیرون رو سفت می بست. تحملش تموم شد.
-کرکس دیگه بس کن آخه بگو چی…
-برای1لحظه خفه شو خورشید!
فرمان کرکس چنان قاطع و خشن بود که خورشید حس کرد هیچ حرفی نباید روی این حرفش بزنه و درضمن مطمئن شد که در وضعیت خیلی بدی گرفتار شده. سکوت سنگینی لونه رو گرفت. کرکس چند لحظه دیگه هم با در ها و دریچه ها ور رفت تا کاملا از بسته بودنشون مطمئن شد. خورشید در سکوت تماشا می کرد و فقط سعی داشت خودش رو نبازه. یعنی چی شده بود؟!بلاخره کرکس دریچه ها رو رها کرد، با قدم های شمرده و سنگین اومد و رو در روی خورشید ایستاد، با نگاهی به سردی یخ و به تیزی شمشیر بهش خیره شد. خورشید بی اختیار نگاهش رو دزدید.
-خوب خورشید. به نظرم ما2تا باید با هم حرف بزنیم. می دونی؟ خیال داشتم ببرمت1جایی جز اینجا. مثلا آخر مرداب تاریک. ولی اونجا امنیتی رو که دلم می خواست نداشت. این شد که اینجا رو ترجیح دادم. حتی اگر آخر صحبت هامون به نتیجه ای که دلم می خواد نرسیم من ترجیح میدم همینجا که هستیم و هر مدل که اینجا شدنیه به حسابت برسم. واسه عبرت ساختن از تو جایی جز اینجا رو نمی پسندم خورشید.
خورشید به وضوح از نگاه کردن به اون چشم های سرد و بی شفقت خودداری می کرد.
-من آخه، مگه چیکار کردم؟!
کرکس از پشت پرده خشمی سرد تماشاش کرد. اگر این پرده نبود می تونست ببینه که خورشید شبیه1پرستوی گرفتار می لرزید و این برای کسی که نمی دونه چه اشتباهی کرده شرط مروت نبود.
-که چیکار کردی! واقعا نمی دونی؟ خوب باشه. واسهت توضیح میدم تا بفهمی. ولی بهت اخطار می کنم. خورشید! من واسهت توضیح میدم و بعد از توضیحاتم ازت سوال می کنم. تو درست بهم جواب میدی. و اگر جز این باشه به جان فسقلی همینجا بین همین دیوار ها خاکسترت می کنم.
نگاه کرکس مرگبار شده بود. خورشید خواست حرفی بزنه ولی صداش در نیومد. خورشید کرکس رو خیلی بیشتر از خیلی ها می شناخت. می دونست اگر واقعا بخواد بد باشه چی ها ازش بر میاد. تلاشش واسه حرف زدن به جایی نرسید. کرکس فهمید. دستی به شونهش زد و کمی مهربون تر بهش خیره شد.
-از چی ترسیدی؟ آخر ماجرا با خودته. فعلا فقط می خواییم حرف بزنیم. تویی که تصمیم می گیری چجوری تموم بشه. خوب بذار شروع کنیم باشه؟
خورشید فقط با حرکت سر اعلام رضایت کرد. کرکس دست از روی شونهش برداشت و جدی و بی شفقت، با همون آرامش خطرناک و بی خلل نگاهش کرد.
-من از دستت عصبانیم خورشید. هرگز کاملا به خودت و گفته هات در مورد فسقلی اعتماد نکردم ولی با اینهمه وقتی برام مسلم شد که بهم راست نگفتی، با اینکه ازت انتظارش رو داشتم ولی ازت عصبانی شدم. اول تصمیم داشتم بی هیچ حرفی حسابی مجازاتت کنم. ولی یادم اومد که تو جفتم رو نجاتش دادی و درضمن، شاید توضیحی داشته باشی، و باز هم درضمن، تو خورشیدی. پس گفتم اول بشنوم. حالا بی تفره رفتن، بی مسخره بازی و بی حاشیه های بی خودی، بهم بگو، تو واسه چی به من کلک زدی؟ تو به من اطمینان دادی که چیزی از نکبت منحصر به فردت به فسقلی نمیدی. واقعا تصور کردی می تونی این کار مزخرفت رو تا ابد ازم مخفی کنی؟ فکر نکردی بعد از اینکه بفهمم چی بهم جواب میدی؟ تو بهم گفتی تمرینش میدی واسه فرود هاش. تو بهم گفتی نمیشه اون توانایی های کذاییت رو به کسی بدی و اگر هم می شد به فسقلی نمی دادیش. گفتی این لعنتی واسهت دردسر درست کرده و دلت نمی خواد فسقلی هم مثل تو دردسر داشته باشه. 1سری جفنگ دیگه هم گفتی که من خر بشم و دست بردارم از سرت. و اون شب که فسقلی حالش بد بود با زبون مبارک خودت گفتی که تعلیمش دادی و اون تواناست مثل تو و باید از اون توانش کمک بگیره و چیز هایی شبیه به این که عینش رو یادم نیست ولی کاملا فاش کرد که تو موجود نفهم عوضی به من راست نگفتی. می خوام بهت مهلت بدم از خودت دفاع کنی. خوب، منتظرم. حرف بزن. یا الان میگی یا هرگز نمیگی.
خورشید حس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد. کرکس با گفتن هر جمله و هر کلمه صداش بلند تر، خشم نگاهش تیز تر، سنگین تر و خطرناک تر می شد. در برابر سکوت خورشید نگاه کرکس برق سرخی زد که انتظار می رفت بعدش عربده بزنه ولی کرکس با لحنی که1000بار از هوار ترسناک تر شنیده می شد سکوت رو شکست.
-خورشید!از انتظار متنفرم. باور کن خیلی خاطر داشتی که تا حالا تحمل کردم. بجنب!
خورشید به زحمت نفسی کشید و به زور خراب کردن1دیوار کلفت به حرف اومد. صداش صدای خودش نبود.
-کرکس!بذار توضیح بدم.
کرکس با شنیدن اون صدا برای1لحظه مثل کسی که به شدت از خوابی سنگین پریده باشه به جهان هشیاری پرتاب شد. لحظه ای پرده خشم از مقابل منطقش رفت کنار و همون1لحظه کافی بود تا خورشید رو ببینه و بفهمه.
-خورشید!من واسه شنیدن توضیحاتت تا ابد زمان دارم. خوب باشه. داریم حرف می زنیم. برام توضیح بده. دلواپس چیزی هم نباش. هرچی لازم باشه طولش میدیم. فقط بگو.
لحن کرکس ملایم تر شده بود. خورشید حس کرد سنگینی وحشتناک جو اطرافش کمی سبک تر شده. کرکس نگاهش می کرد ولی اون برق سرخ دیگه به درخشندگی گذشته نبود. چیزی شبیه محبتی از جنسی آشنا که خورشید درکش می کرد. مهر1آشنای قوی تر به1ماده پرنده که از خیلی پیش بیگانه نبود.
-کرکس! به خدا تو اشتباه می کنی. من هیچی از خودم به تکی ندادم. درست میگی من تمرینش دادم ولی چیزی از خودم بهش ندادم. من بهت راست گفتم. این چیز ها رو به این سادگی نمیشه به کسی منتقل کرد. اگر هم می شد من نمی کردم. تکی از پس سنگینی این بار اگر هم بر بیاد خیلی اذیت میشه. برای چی باید همچین دردی توی زندگیش واسهش بخوام؟ نمی خوام کرکس. باور کن نمی خوام. تکی چیزی از من نگرفت. تکی از همون اولش اینطوری بود. شبیه من. از زمان تولدش. اون نمی تونست پرواز کنه ولی توانایی هایی داشت که اطرافیانش نداشتن. کسی نفهمید. حتی تو. ولی من فهمیدم. چون مثل خودش بودم. سعی کردم بفهمم میشه1طوری از بین بردشون یا نه. دیدم نمیشه. تکی رو نتونستم از شر داشته های دردسرسازش خلاص کنم. با خودم فکر کردم دیدم اگر بدونه چی توی وجودشه و بتونه در مواقع لزوم کنترل و استفادهش کنه بهتره از اینکه در موارد غیر منتظره و نامناسب ناآگاهانه چیز های عجیب و کنترل نشده ازش سر بزنه و واسهش دردسر بشه. به خاطر همین سعی کردم کمی با خودش بیشتر آشناش کنم تا بدونه و بتونه از پسش بر بیاد. مثل اون شب که تونست ازش استفاده کنه و حالا زنده هست. کرکس! به خدا من بهت راست گفتم. دروغ نگفتم فقط سکوت کردم. من بهت گفتم چیزی از خودم بهش نمیدم ولی نگفتم که خودش دارای هر چیزی که نباید باشه هست. فکر کردم اگر بگم تو بهم اجازه نمیدی تمرینش بدم و اینکه اگر بفهمی شاید بخوایی که… بخوایی که… من فقط… آخه دلم… کرکس! من فقط…
کرکس نگاهش کرد. خورشید دیگه واقعا نمی تونست ادامه بده ولی کرکس خیالش نبود. اصلا نمی دید که خیالش باشه. فکری آزار دهنده همراه باقی افکار ناخوشآیند توی سرش پیچید. لحظه ای با حالتی آمیخته به گیجی و خشم به خورشید خیره شد و در حالی که واقعا امیدوار بود جوابش منفی باشه سکوت رو شکست.
-چه بخش هایی از این حالت عوضیش شبیهته؟ هر غلطی تو می تونی کنی اون هم می تونه؟ تمامش رو؟
خورشید به نشانه تعیید سر تکون داد. کرکس انگار که توی خواب دوباره پرسید:
-چقدر می دونه؟ الان از چیزی که هست مطلعه؟
خورشید بدون اینکه سر بالا کنه به نشان تعیید دوباره سر تکون داد. کرکس این بار دیگه زمزمه کرد:
-و تمام این آگاه کردن و آموزش دادن کار تو بود؟ الان کامل شده؟
خورشید این دفعه از جا پرید و تقریبا داد زد:
-نه. نه اصلا. من فقط بهش گفتم. بعدش هم1خورده تعلیمش دادم. واقعیتش کرکس اون دیر یا زود خودش می فهمید چون دیگه بالغ شده بود و بدون اینکه خودش بخواد اتفاق هایی براش می افتاد که یواش یواش همه چیز رو واسهش فاش می کرد. تعلیم های من هم، خوب واقعیتش، کرکس این واقعا،
خورشید لای پر های خودش فرو رفت و بعد از مکثی که جرات نمی کرد زیاد ادامهش بده، خیلی آروم سکوت رو شکست.
-خیلی از این مهارت ها اصلا تعلیمی نیستن. فقط لازمه طرف بدونه و بهشون مسلط بشه. دیگه حله.
کرکس با خشمی آمیخته به وحشت و نزدیک به جنون بدون فریاد لای زمزمه غرید:
-یعنی الان بدون آموزش های تو هم مارزبونه؟
خورشید در حالی که سعی می کرد نفس های بریدهش بی صدا باشه به علامت مثبت سر تکون داد. کرکس نفس عمیق و سنگینی کشید، خودش رو رها کرد تا عقب بی افته و به ضرب به دیوار پشت سرش تکیه زد، دستش رو گذاشت روی سرش و چشم هاش رو بست. لحظه ها به سنگینی کوه می گذشتن. خورشید داشت کاملا می برید. کرکس ولی سرش به خشم خودش گرم بود. هیچ از شنیده هاش خوشش نیومد. مات و منگ به خورشید خیره مونده بود و وسط حیرت ناخوشآیندش گیج می زد. نمی تونست این واقعیت عجیب، مضحک، دور از باور و ناخوشآیند رو بپذیره. اصلا موافق این اوضاع نبود. یعنی اون کبوتر بی پرواز و بی توان و بی دست و پا، همون موجود ضعیف و عشق پرواز که هیچی سرش نمی شد جز پروازخواهی خام و بی مهار و جز اینکه هر زمان چه روز و چه شب به فرمان کرکس صداش و حرکتش و اگر کرکس فرمان می داد نفسش می برید، همون جسم پردار1وجبی نق نقو با اون امنیت طلبی همیشگی و نفس های کوتاه و حال و هوای جوجه های نابالغش که روز ها از ترس خشم کرکس گریه می کرد و شب ها زیر دستش می لرزید1چیزی شبیه خورشیده؟!
خورشید.
کرکس به خودش اومد و نگاهش کرد.
بیچاره خورشید!
این چیزی بود که بلافاصله با دیدنش از ذهن کرکس گذشت. کرکس همچنان درگیر شنیده ها و ذهنیات و نارضایتی های شدیدش بود ولی بعد از1لحظه تماشای خورشید فورا فهمید که در اون لحظه مهلتی نبود برای بروز این نارضایتیش.
-خورشید! تو می لرزی؟ واسه چی؟
خورشید بی هیچ مقاومتی زیر بال های پناه دهنده کرکس که روی سرش باز شده و دورش حلقه شدن گم شد.
-سردمه.
درست می گفت. واقعا تمام جسمش سرد سرد بود. انگار همین الان از داخل سرمای بیرون وارد لونه شده. کرکس عمیقا نسبت به اون جسم سرد توی بغلش احساس محبت و شاید نسبت به خودش کمی حس آزردگی کرد. خورشید بین این ماجرا گیر کرد و چقدر عذاب کشید! و خدا می دونست تا چه زمانی باید وحشت آگاهی کرکس و اقدامش رو توی دلش حفظ می کرد اگر تکبال بیمار نمی شد و این راز لو نمی رفت! اوضاع اصلا خوشآیند و جالب نبود ولی این وسط خورشید که تقصیر نداشت. بدون هیچ تقصیری اونهمه اذیت شده بود. کرکس سفت بغلش کرد.
-برق برقی پدرسوخته! طوری نیست. حالا که دیگه گذشته و تموم شده. سرما هم غلط زیادی کرده الان پدرش رو درمیارم. بریم سر گیر خودمون. تو خیال کردی من اگر بفهمم می برمش جایی که تو نبینیش؟ خوب راستش درست فکر کردی. احتمالش بود همچین کاری کنم. بدم هم نمی اومد. ولی این تمرین های مزخرفت جونش رو نجات دادن. خیال نمی کنم الان دیگه بشه کاری کرد. فسقلی به طرز ناخوشآیندی تواناست و اینطور که تو میگی از بین بردن این توانایی هم ممکن نیست. کاری که انجامش ممکن نیست رو بیخیال ولی یادت باشه سر فرصت به حساب تو حسابی می رسم.
خورشید خواست بگه کرکس به خدا من بی تقصیرم ولی کرکس بهش اجازه حرف زدن نداد.
-بسه. بی حرف. دیگه نمی خوام هیچی در موردش بگیم. نه خودم و نه خودت. تو هم آروم تر باش و چی بگم بهت؟ بیخیال دیگه. جز این مگه جای حرف دیگه ای هست که بزنم؟
کرکس نارضایتیش رو خورد و برای آرامش دادن به خورشید که هنوز قلبش به سرعت می زد خندید و خورشید زیر پر هاش نفس عمیقی از سر خلاصی کشید.
خطر این ماجرا از سر خورشید گذشت ولی تموم نشد. اون شب، در غیبت خورشید، پشت در ها و دریچه های بسته لونه بالای سکویا نوبت مشکی بود.
-ببینم مشکی! تو مشکلی داری؟
-من؟ نه کرکس.
-ولی من جز این تصور می کنم. تو1چیزیت هست. مثلا اینکه داری کور یا خل میشی. شاید لازم باشه درمونت کنم.
مشکی مردد تماشا می کرد.
-آخه، چی، من، نمی فهمم.
هوار کرکس به شدت از جا پروندش.
-نمی فهمی؟ ببینم عوضی! خاطرت هست که فرستادمت تعقیب این2تا ماده پدرسوخته؟ بهت نگفتم هرچی ازشون دیدی رو می خوام بدونم؟ بهت نگفتم چشم ازشون بر ندار و هرچی دیدی باید بهم بگی؟ و تو آشغال بی خاصیت چه غلطی کردی؟ می دونی لعنتی به درد نخور نفهم بی مصرف بی ارزه این بی کفایتیت چه نتیجه ای داده؟ اون زمان که باید دیدنی ها رو می دیدی کدوم جهنمی بودی هان؟
مشکی تا حد امکان توی خودش جمع شده بود و می لرزید.
-کرکس!من، ندیدم. هیچی ندیدم.
کرکس چند قدم پیش رفت، لحظه ای تماشاش کرد، مثل1ساقه علف از زمین برش داشت و آوردش بالا.
-تو ندیدی؟ تو موجود نکبت، تو اگر بخوایی چیزی رو ببینی امکان نداره از نگاه عوضیت در بره. تو می خوایی بگی مدل تمرین های اون2تا رو ندیدی؟ تو هیچی نفهمیدی؟ اصلا دستت نیومد چی داره میشه؟
طفلک مشکی! واقعا بیچاره به نظر می رسید. وسط زمین و هوا فقط می لرزید.
-کرکس به خدا من، من، معذرت می خوام.
کرکس تحملش تموم شد. با عربده ای وحشی از سر حرص دستش رو برد بالا و مشکی بی حس و حرکت رو به ضرب هرچه تمام تر کوبیدش زمین. مشکی پخش زمین شد و از درد نفسش گرفت. مطمئن بود که کرکس درست همون بلایی رو سرش میاره که سر اون موش توی اون شب آورد. شاید کرکس هم دقیقا همین قصد رو داشت چون مشکی1لحظه فقط برق چنگالی رو دید که مثل شمشیر بالای سرش رفت بالا و اومد پایین ولی نرسیده بهش توقف کرد. مشکی با نفسی که از شدت درد ضربه حاصل از زمین خوردنش بالا نمی اومد، توی خودش مچاله شده و آماده دریده شدن بود. کرکس در آخرین لحظه متوقف شد، نگاهش کرد، دستش رو آروم پایین آورد ولی از اونجا که خشمش فرو کش نکرده بود، نعره ترسناکی کشید و با تمام قدرت ضربه ای به دسته علف گوشه لونه زد. دسته علف بزرگ بود ولی با ضربه پنجه تیز کرکس مثل غبار خورد و همه جای لونه پخش شد. مشکی تا سکته فاصله ای نداشت. کرکس چند لحظه دیگه با نفس های به شماره افتاده از شدت حرص بالای سرش ایستاد و با نگاهی خون گرفته تماشاش کرد. مشکی هنوز از شدت ضربه برخوردش با زمین به زور نفس می کشید. کرکس نگاهش کرد و کم کم یادش اومد که طرفش کیه. آهسته خم شد، دستش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه. مشکی واقعا برای نفس کشیدن مشکل داشت. کرکس بردش گوشه لونه و بی حرف شونه ها و پشتش رو اونقدر آروم و منظم فشار داد تا مشکی نفسش بالا اومد و تونست هرچند بریده ولی بهتر از چند لحظه پیش نفس بکشه. کرکس بهش نظر انداخت. مشکی بهش معترض نبود. توی هیچ کجای نگاه پر از دردش هیچ نشانی از اعتراض دیده نمی شد. کرکس حس کرد خشمش دوباره فوران می کنه ولی نه از رو دستی که خورده بود. نمی فهمید چش شده ولی این حالت مشکی عصبانیش می کرد. مشکی به شدت از دستش ضربه خورده بود ولی آروم و صبور، ساکت و تسلیم دردش رو می خورد. کرکس آروم دست روی شونهش گذاشت.
-کجات درد می کنه؟
مشکی در حالی که بریده بریده نفس می زد پهلوش رو نشون داد و خودش رو جمع کرد و همچنان آروم و بدون اعتراض زیر دست های کرکس که پهلوش رو مالش می دادن کز کرد. کرکس حس کرد چیزی توی دلش فشرده شد. شاید چیزی شبیه ترحم یا آزردگی یا دل گرفتگی.
-واسه چی هیچی به من نگفتی؟ من باید این خورشید دیوونه رو متوقف می کردم. فسقلی نباید. آخ مشکی آخه من بهت چی بگم؟
مشکی آروم و با صدایی که درد ازش خونده می شد جواب داد:
-معذرت می خوام کرکس. آخه نمی شد بگم.
-آخه واسه چی؟ من بهت گفتم هرچی دیدی بهم بگو. تو واسه چی سکوت کردی؟
-آخه دیر شده بود کرکس. تو می خواستی زود بفهمی و اجازه ندی خورشید فسقلی رو آگاه و آماده کنه ولی زمانی که من فهمیدم فسقلی مدت ها بود که آگاه شده بود. اون دیگه می دونست چی توی ذاتشه و اگر بهت می گفتم فقط عصبانی می شدی و شاید فسقلی رو بر می داشتی از اینجا می رفتی جای دیگه. اون وقت هم فسقلی اذیت می شد، هم خورشید اذیت می شد، هم ما اذیت می شدیم، هم واسه دسترسی بهت مشکل پیدا می کردیم و توی این موقعیتی که الان وسطشیم ریسکش بالا بود، و تازه با اینهمه چیزی هم درست نمی شد و فسقلی دیگه آگاه بود و نصف تعلیماتش رو هم گرفته بود و رفتن شما ها هیچ فایده ای نداشت. از همه بدتر، اگر فسقلی تعلیم ندیده بود اون شب خورشید هیچ کاری نمی شد کنه و فسقلی از دست می رفت.
مشکی این ها رو بریده بریده و با مکث های دردناک برای نفس کشیدن گفت. کرکس بهش خیره شد که هر1نفس رو3دفعه می برید و با اینهمه در حالی که صبورانه دردش رو می خورد، هنوز آماده بود که اگر لازم بشه حرفی بزنه یا کاری کنه که کرکس بخواد. دیگه نتونست تحمل کنه. کنارش نشست و بال هاش رو دور شونه های افتاده و جمع شده مشکی حلقه کرد.
-خیلی درد می کنه؟
مشکی که از شدت درد می لرزید و نفسش هنوز بریده و دردناک بود فقط خودش رو زیر پر و بال کرکس جمع کرد و هیچی نگفت. کرکس با محبتی کاملا واضح بغلش کرد و روی بستر پر خوابوندش.
-حرکت نکن. الان درستت می کنم. واسه چی اینطوری نگاه می کنی؟ خیال کردی فقط خورشید درمون جات بلده؟
مشکی خواست بخنده ولی درد اجازه نداد.
-نه. می دونم تو هم بلدی. هر کسی ندونه من می دونم. درمون هات رو زیاد دیدم.
کرکس حرفی نزد. رفت و با1دسته برگ پهن روی هم برگشت و خیلی آروم و با حوصله شروع کرد به مالش دادن محل درد مشکی، بعد هم گذاشتن اون برگ ها روی پهلوش به صورت منظم و بستنش با ساقه های نازک پیچک. طول کشید ولی کرکس نه خسته شد نه دستش لرزید. آخر کار هم1برگ بزرگ پر از شیره شفاف و حباب دار آورد و با دست خودش جرعه جرعه و با حوصله به خوردش داد. مشکی کمی بعد نفس هاش شروع کرد به طبیعی تر شدن. بریدگی تنفسش کمتر و کمتر شد، نفس هایی که از شدت درد کوتاه و تند و سبک بودن آروم آروم عمیق تر و سنگین تر شدن، و مدتی بعد، ظاهرا همه چیز عادی بود. کرکس بالای سر مشکی نشسته بود و تماشا می کرد که مشکی به محض خلاصی از درد و عادی شدن تنفسش به خواب رفت. کرکس بهش خیره مونده بود. لای اون برگ های پهنی که به پهلو هاش بسته شده بود انگار کوچیک تر و قابل رحم تر به چشم می اومد. انگار در اون حالت بیشتر به خاطر کرکس می اومد که به چه شدتی زده بودش. کرکس با ظرافت و حوصله برگ ها رو روی جسم به خواب رفته مشکی جا به جا می کرد و مشکی آروم و در آرامش خواب بود. کرکس اون شب تا خود صبح بالای سر مشکی بیدار نشست، اون برگ ها رو به طور منظم جا به جا کرد، هوای درد و تنفسش رو داشت که کم و زیاد نشه و خلاصه حسابی مواظبش بود بدون اینکه پلک بزنه. صبح فردا مشکی بیدار، سر حال و آماده بود مثل همیشه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. کرکس ولی دلگیر بود. شاید از خودش. مشکی این رو با خود گرفت. در1فرصت مناسب دست کرکس رو چسبید و با لحنی آشتی جویانه که سعی می کرد خیلی سرخورده نباشه خندید و گفت:
-کرکس!این2تا که حالش رو بردن. به خدا من هم دیر فهمیدم. بیا آشتی. باشه؟
کرکس نگاهش کرد. توی نگاه مشکی درد بود ولی نه درد پهلو هاش. کرکس حس کرد خودش هم دردش اومد. برای اولین بار توی عمرش از توان جسمش متنفر شد. نگاه دلواپس مشکی به طرز دردناکی منتظر بود. کرکس نمی تونست دیشب رو برگردونه و پاکش کنه ولی می تونست این درد رو از نگاه مشکی بگیره. بهش لبخند زد، دستی به شونهش گذاشت و با محبت پرسید:
-اوضاعت رو به راهه؟ درد که نداری، داری؟ هی مشکی! بهت دستور میدم بیمار نباشی. من تنهایی بدجنسیم نمیاد.
مشکی که جوابش رو گرفته بود1دفعه چنان تغییر حالت داد که قابل باور نبود.
-من هیچیم نیست کرکس. تا هر جا هم که بخوایی بدجنسم. بذار حال این تکمار رو بگیریم تا هر جا تو بخوایی باهات میام بدجنسی.
کرکس خندید.
-واسه چی تا اون زمان تحمل کنیم؟ الان که همه چیز امنه. تو هم که دیشب رو خوابیدی. بپر روی شونهم بریم.
مشکی تردید کرد.
-ولی آخه من…
کرکس با محبتی آشکار دستش رو فشرد.
-تو که نمی تونی توی روز بپری. زود باش بپر بالا!
مشکی به وضوح شاد شد. شاد شاد. کرکس به چشم های خندانش خیره شد و دلش کمی آروم گرفت. هر2تاشون می دونستن که برخلاف خشونت کرکس و برخلاف طبیعت مشکی، هم رو دوست دارن. احتمالا بقیه هم می دونستن ولی برای کرکس و مشکی چه اهمیتی داشت که کسی بدونه یا ندونه.
خورشید تماشاشون می کرد که به طرف مرداب می رفتن و دور و دور تر می شدن. کم و بیش از داستان دیشب داخل لونه سکویا مطلع بود و حتی اگر هم نبود دیدن حال و هوای مشکی و کرکس و شنیدن گفته هاشون پیش از رفتن همه چیز رو براش توضیح می داد. خورشید توی دلش از اینکه خشم کرکس دردسر غیر قابل جبرانی درست نکرده بود احساس آرامش کرد و پرید. لحظه ای توی آسمون گرفته اول صبح زمستون چرخید، بعد پرواز کرد و رفت تا همراه بقیه، به کارهای ضد تکمار که توی منطقه و توی جنگل سرو در جریان بود برسه.
روز تاریکی بود مثل باقی روز های زمستون. سرما بیداد می کرد. برای مشکی ولی مسلما روز قشنگی بود. و کسی چه می دونست برای بقیه افراد جنگل سرو اون روز چه جوریه.
دیدگاه های پیشین: (2)
آزاد
پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 16:48
سلام گرامی دوست
از سفر برگشتم و نایب الزیاره ی شما و دعا گو بودم .
انشاء الله که نصیب تمام آرزومندان از جمله شما بشود …
خوشحالم از اینکه باز هم خواننده آثار خوب شما خواهم بود .

سلامت و آرامش شما نهایت آرزوی من است .

پاسخ:
سلام دوست عزیز من! وای چقدر دلم تنگ شده بود واسهتون! خیلی خوشحالم برگشتید. زیارت قبول. ممنونم از دعای زیبای شما. 1آمین بلند و خدایی واسه خودم و تمام اون هایی که می خونن و همه اون هایی که نمی خونن و دل هاشون این رو می خواد. تا خدا چی بخواد. امیدوارم از حالا تا همیشه هر روزتون بیشتر از دیروز سفید، روشن، و خدایی باشه.
سربلند باشید تا همیشه.
حسین آگاهی
پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 23:36
سلام. خیلی خوب نوشته بودید این قسمت رو مخصوصاً درگیری تکبال و کرکس رو.
اما یک سؤال نکنه قراره خودِ کرکس تکبال رو نابود کنه و بعد هم تکمار کرکس و خورشید رو؟؟؟؟؟
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ممنونم از لطف همیشگی شما. باید بهتر درستش می کردم ولی راستش دیگه دلم نخواست از اول بخونم و چپ و راستش کنم. هان؟ این هم بد نیست ها! همه هم رو نابود کنن و آخرش هم تکمار بیاد این2تا رو بخوره بعدش هم مثلا1کوهی چیزی ریزش کنه رو تکمار بعدش هم هیچی دیگه بعدش تموم میشه آخیش!
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *