تکبال51

زمستون انگار خیال موندگاری ابدی داشت. جنگل سرو، سرد، یخزده، ولی نه ساکت. لونه تیزبین و تیزپرک با نهایت سرعت سر پا شد و اون2تا زندگیشون رو بی توقف ادامه دادن. بقیه هم لونه های نیمه ویران رو آباد کردن و این وسط کسی ککش نگزید از اینهمه ویرانی. تکبال هم که این رو می دید آروم می شد و دیگه واسه ویرانی لونه ها گریه نکرد. براش جالب بود که توی اون جمع عجیب هیچ کسی به این چیز ها اهمیت نمیده. برای اون ها همین اندازه که کسی نمرده بود کافی بود. حتی زخمی شدن زخمی ها هم انگار واسه بقیه و حتی واسه خود زخمی ها مایه تفریح و خنده بود. زخمی های جنگ اون شب از درد ناله می کردن، به خودشون می پیچیدن و زیر درمون های دردناک زجر می کشیدن ولی وسط ناله هاشون همراه بقیه می خندیدن و شاید همین باعث می شد که درد به سرعتی باور نکردنی عقبنشینی کنه و اوضاع رو به راه بشه. برای افراد منطقه سکویا دردی که راه حل داشت مشکل به حساب نمی اومد و تا زمانی که مشکلی مشکل حساب نمی شد، می شد بهش خندید و تا جایی که می شد به مانعی خندید موردی برای نگرانی وجود نداشت. تکبال اول از این دریافتش حیرت کرد، بعدش پذیرفت، بعدش پسندیدش. به نظرش این خوب بود. تکبال این حال و هوا رو دوست داشت و توی دلش دعا می کرد که افراد منطقه سکویا همیشه بتونن به موانع بخندن چون در این صورت براش مشخص بود که موردی واسه دلواپسی نیست. پس دلواپس عواقب جنگی که پشت سر گذاشته بودن نشد و با خیالی آسوده به افرا رفت. ولی با اینهمه چیز هایی بود که به شدت دلواپسشون باشه و واسه خلاصی از دستشون هم هیچ راهی به نظرش نمی رسید. چیز هایی که هرچی می کرد نمی شد بهشون بخنده.
-آهای تکبال! تو جاییت درد می کنه؟ داری به خودت می پیچی. چی شده؟
-چیزی نشده چلچله. زیاد1وری موندم استخون هام گرفت.
-خوب تقصیر خودته. کج شدی از بس کج موندی. اینقدر به اون فاخته دقیق نگاه نکن. پلک هم بزن اون چشم هات گناه دارن. نترس نمی افته.
-نباید هم بیفته. نه اون نه هیچ کدوم از شما ها.
چلچله کمی جدی تر و شاید متفکر تر نگاهش کرد.
-جدی واسه اون بیشتر از همه ما دلواپسی وقتی می پریم مگه نه؟
تکبال1لحظه هم مکث نکرد.
-نه. همهتون واسه من عزیز هستید.
چلچله رضایت نداد.
-شاید عزیز باشیم ولی یکی نیستیم مگه نه؟
-چلچله!تو چرا به جای اینکه توجهت رو به این بازی ها بدی تماشا نمی کنی اون چجوری میره تا مشکل خشکی بال هات رو از روی حرکات فاخته و بقیه حل کنی؟
به چلچله به شدت بر خورد ولی سعی کرد این رو ظاهر نکنه. اینکه چه اندازه در مخفی کردن احساسش موفق شد رو خودش هرگز نفهمید.
-چون تماشا کردنم فایده نداره. فاخته از من ظریف تره و تیرهش هم با من فرق داره و در نتیجه حالت پر و بال زدنش به من کمک نمی کنه. بال های من نمی دونم چرا انگار کمی خشک تر از چیزی هستن که باید باشن.
تکبال دستی به سرش کشید و لبخند زد.
-بال های تو خشک نیستن. فقط چون تمرینشون هنوز به اندازه کافی نیست و چون توی سرما تمرین می کنی کمی ناآزموده هستن. درست میشن. صبر داشته باش.
چلچله روی بال تکبال ولو شد.
-تکبال!فاخته خوب می پره مگه نه؟ خوش به حالش! اون که کارش درسته. تو بیا1کمی با ما هم مثل فاخته انفرادی کار کن تا شاید بهش برسیم.
-از دست تو چلچله.
-تکبال! باور کن اون کارش درسته. وقتی نیستی و نمی بینی از این هم بهتر میره. باور کن تکبال من حرصم می گیره وقتی می بینم تو اجازه میدی اون مغزت رو خام کنه. فاخته خوشش میاد حواست بیشتر بهشه. فاخته اینهمه که تو خیال می کنی نه ضعیفه نه مراقبت لازم داره. هنوز هم اگر باهاش بد تا کنی خودش رو می زنه به کابوس دیدن و هنوز هم تو باور نمی کنی راست نمیگه. خیلی چیز های دیگه رو هم من می بینم که راست نیست و همهش بهت میگم و تو باور نمی کنی.
تکبال آروم دستش رو به نشان سکوت بالا برد و خندید.
-چلچله بهتر نیست تو بعضی چیز ها رو به من نگی؟ ببین پروازی عزیز من! گاهی باید سکوت کرد و بعضی گفتنی ها رو نگفت هرچند به نظر خودمون گفتنشون خیلی لازم باشه.
-ولی تکبال من باید بگم و تو باید بدونی. آخه چرا باید سکوت کنم؟ من دارم می بینم.
نگاه و لحن تکبال هنوز مهربون بود ولی دیگه نمی خندید.
-اگر بخوام ببینم خودم هم می تونم ببینم. یادت باشه من هرچند پروازی نیستم ولی از شما ها بزرگ تر و شاید با تجربه تر هستم.
-یعنی تو واقعا نمی خوایی ببینی؟ دلت نمی خواد توجه کنی و بدونی که اون داره مسخرهت می کنه؟
-شما2تا!بسه دیگه. خیلی بدی تکی. قرار بود تماشام کنی ایراد هام رو بگیری حالا اومدم می بینم داری با این بلندگوی وراج اختلاط می کنی و اصلا پریدنم رو ندیدی.
تکبال به چهره آزرده فاخته نظر انداخت.
-اینطوری نیست. من داشتم تماشات می کردم. مطمئن باش. تو ایرادی نداشتی جز اینکه زیادی بالا می پری. زیادی بالا، زیادی دور، زیادی خطرناک. این ها ایراد هایی هستن که می تونن واسهت دردسر بشن. باید تحمل کنی تا زمان بالا تر پریدنت برسه.
تکبال بعد از اون به چلچله که انگار باز هم می خواست منتظر بمونه تا فاخته بره و حرف هاش رو ادامه بده نگاه کرد.
-بجنب چلچله. نکنه می خوایی تا شب همینطوری بچرخی؟ زود باش برو. این هوا اعتبار نداره باید تا نباریده ازش استفاده کنیم.
چلچله این پا اون پا کرد.
-حالا فاخته1دفعه دیگه بره بعدش من…
-نه. تا همین جاش هم زیادی معطل موندی. بجنب بچه زود باش.
-ولی آخه من الان…
-چلچله!بجنب!
تکبال به هیچ عنوان حاضر نبود به باقی حرف های چلچله گوش بده. چلچله فهمید و با خشمی آشکار پرید و رفت. فاخته بلافاصله و درست در برابر نگاه عصبانی چلچله جاش رو گرفت و روی شونه تکبال ولو شد. تکبال نگاهش کرد. نگاه عمیق و آروم فاخته هنوز کمی کدر بود. برخلاف چلچله عصبانیت های فاخته سر و صدا نداشتن. آروم بودن مثل لبخند هاش. مثل نگاه هاش. مثل نوازش های دست های ظریفش که هر زمان تکبال عمیقا پریشون بود و از شدت به هم ریختگی از خود بی خود می شد، پر هاش رو، اعصاب دردناکش رو، روان پریشونش رو مثل1مشت کاه زیر و رو و نامرتب و باز مرتب می کردن و تکبال وقتی به خودش می اومد که می فهمید تمام درد و وحشت و تردید هاش رو حرف زده و حرف زده و حرف زده. گاهی هم اصلا نمی فهمید و فقط مدت ها بعد، از روی دلداری های فاخته آگاه می شد که حرف زده و زمانی که با حیرتی عمیق از فاخته می پرسید تو از کجا می دونی، در جواب حیرت و پرسشش لبخند مهربونی می گرفت که براش کافی بود. خشم های فاخته خشم نبودن. فقط کدورت های بی صدایی بودن که به شکل سایه های تاریک ظاهر می شدن. و چقدر تکبال از این سایه های بی صدای تاریک نفرت داشت!
-چی شده پرپر؟ چرا گرفته ای؟
فاخته به نشان بی حوصلگی سرش رو به چپ و راست تکون داد. تکبال بال دردناکش رو برد بالا و انداخت روی شونه های ظریف و جمع شده فاخته که هر وقت دلگیر می شد انگار بیشتر جمعشون می کرد و کوچیک تر به چشم می اومد.
-چی شده پرپر هان؟ می دونستی اینطوری جوجه تر می بینمت؟
فاخته به نشان اعتراض آروم به بالش نوک زد. من دیگه بالغ شدم جوجه نیستم. جوجه اون چلچله هست که1دقیقه صداش نمی بره. ولش کنی توی خواب هم مشغوله.
تکبال خندید.
-خوب باشه. ایرادش کجاست؟
فاخته با دلخوری سرش رو تکون داد.
-ایرادش اینجاست که من اینهمه پر پر زدم و تو حواست نبود و ندیدی.
تکبال فشار بالش رو دور شونه های فاخته بیشتر کرد و به خودش چسبوندش.
-باور کن من دیدمت. داشتم تماشات می کردم. تو حرف نداری.
-تکی!چقدر داغ و چقدر سفتی! حس میکنم داری به سفتی سنگ میشی. چرا پهلو هات اینهمه سفت شدن؟
تکبال دردش رو خورد.
-نمی دونم فاخته. شاید زیادی درشت شدم. باید کمتر خوش بگذرونم.
فاخته با نگاه عمیق و شفاف همیشگیش، همون نگاهی که همیشه تکبال رو مجبور می کرد آخرش به هر سوالی که فاخته می پرسید خواه ناخواه جواب بده نگاهش کرد.
-تکی! نمی خوایی بهم بگی چته؟ تو واقعا مریضی و خودت هم می دونی. خوب بگو مشکل کجاست؟
-فاخته من واقعا…
-چی؟ بگو. به من بگو. من به کسی نمیگم. بگو چی شده؟ تکی تو داری از ترسش سکته می کنی. داری می لرزی. داره از چشم هات بارون میاد. بعدش میگی نمی دونی؟ بهم بگو. بگو چته؟ هان؟ تو چیزیت شده؟
-من، من1چیزیم شده که نباید بشه.
فاخته چند لحظه مات تماشاش کرد.-تکی! چیزی نیست. هیچی نمیشه. 1کمی اذیت میشی ولی درست میشه. باور کن. تو قوی هستی با این مسخره بازی ها نمیمیری که. دیوونه! قیافهش رو! نترس از این هم در میری. اون کرکس کوفتیت مگه اجازه میده چیزیت بشه؟ گندش بزنن آخه این چه بساطی بود راه انداخت؟ بذار این داستانت که تموم شد و خلاص شدی به حسابش برس. تکی! آروم باش به خدا چیزی نیست. درست میشه. همه چی درست میشه. اینطوری هم نگاهم نکن. من به کسی نمیگم. ولی تو درد داری. تب داری. تمام جونت داره ورم می کنه. ببین1فکری باید کنی وگرنه اینقدر باد می کنی تا بترکی. ای بابا تکی! بسه دیگه اصلا بهت نمیاد. جدی اینهمه می ترسی؟
تکبال وسط گریه هاش که به هقهق های بریده تبدیل شده بود خندید.
-خوب من فقط1خورده…این چلچله چیکار داره می کنه! نیفته!
-نترس بابا طوریش نمیشه. مگه نمی بینی چقدر نزدیک شاخه ها می پره. اگر هم بی افته فقط چند سانت سقوط می کنه. طوری نیست. اینهمه دلواپس نباش.
-آره درست میگی چلچله پروازش بد نیست. اگر حواسش رو جمع کنه بعد از تو از همه زودتر پروازی میشه.
فاخته نگاه تحقیرآمیزی به اطراف انداخت.
-بله به شرطی که حواسش رو فقط بده به پروازش.
تکبال نگاهش به چلچله بود.
-نمی فهمم. مگه حواسش کجاست؟
-همه جا.
-مثلا؟
-مثلا حال و هوای تو. می خواد مطمئن بشه که تو واقعا چیزیت هست یا نه. به نظرش تو می خوایی واسه من خودت رو بیمار جلوه بدی.
تکبال خندید.
-واقعا؟ تو از کجا می دونی؟
-خودش بهم گفت. یعنی ازم پرسید اینطوری هست یا نه.
-عجب!خوب، تو چی گفتی؟
-گفتم نمی دونم. شرط می بندم الان که گوش هات رو گیر آورده بود و باعث شد تو پروازم رو نبینی داشت1چیزی هم از من واسه تو سر هم می کرد. بگو درست میگم. زود باش بگو تا یادم بره تماشام نمی کردی.
-فاخته به خدا من داشتم تماشات می کردم.
زود باش بگو زود باش بگو.
-آخ نکن. قلقلک نده دردم میاد.
-تو اینقدر سفت شدی که نمیشه بهت دست زد. بیخیال قلقلک می ترسم بترکی ولی بگو دارم راست میگم. چلچله در موردم چیز میز می گفت مگه نه؟
تکبال زد زیر خنده. فاخته هم با لبخندی ظریف باهاش همراه شد.
-تعجب نکن که از کجا می دونم. این چلچله همین طوریه. نمی تونه آبادی و سکوت و آرامش رو تحمل کنه. باید اوضاع رو به هم بریزه تا خیالش جمع باشه. من دیگه مدلش دستمه. خوب حالا چی می گفت؟
تکبال بیخیال بغلش کرد. بیخیال اونهمه نگاه و بیخیال چلچله و بیخیال همه دنیا.
-می گفت تو بهم کلک می زنی تا من بهت بیشتر توجه کنم و تو خوشت بیاد.
فاخته توی بغل تکبال جمع تر شد، سرش رو روی سینه کبوتر فشار داد و در خفا چشم هاش رو از سر نفرتی آشکار تنگ کرد که البته تکبال ندید. بلافاصله از لای پر های تکبال با صدایی ظریف که از لای پر ها خفه شنیده می شد خندید و آروم و لطیف کمی بلند تر از زمزمه گفت:
-من لازم ندارم همچین کاری کنم. ولی اون لازم داره.
و بعد بی پروا از دیده شدن ها، خودش رو هرچه بیشتر لای پر های تکبال فرو کرد و با لرزشی از سر رضایت خندید. تکبال که دقیقا جمله فاخته رو درک کرده و کاملا هم باهاش موافق بود هرچی محکم تر و مهربون تر بغلش کرد و با احساس رضایتی عمیق از گرمایی لذتبخش که توی سینهش و توی قلبش و توی تمام جونش پخش می شد، بیخیال، بلند و رها خنده سر داد.
اون روز با لحظه های شیرینش گذشت ولی اون مایه وحشت همچنان توی جسم تکبال باقی بود. سفت و ثابت و در حال تکامل مرگبار خودش. تکبال احساس می کرد و ندید می گرفت و با دلداری های گاه و بی گاه فاخته سعی می کرد باور کنه که خطر اونقدر ها هم جدی نیست در حالی که زهرخند های فاخته رو نمی دید.
-دیوونه مسخره! طفلک احمق! جدی خیال می کنه من چی هستم؟ ولی موندم چجوری می تونه واقعا گریه کنه؟ اشک هاش واقعا اشک هستن. شاید هم نیستن. و این ورم و سفتی و تب. یعنی چطور1موجود می تونه خودش رو این مدلی درست کنه؟ باید سخت باشه. و این بی مغز اینهمه سختی رو تحمل می کنه فقط واسه سر کار گذاشتن من! عجب با مزه هست این! به نظرم واسه خاطر حیثیتش هم شده باید حتما آخر این داستان بمیره بلکه جفنگیاتش رو بشه باور کرد. کبوتر بی پرواز، محافظ بقای نسل1کرکس غول پیکر، عاشق، وحشی، متفاوت!وای چه رمانتیک! اه!
تکبال این ها رو نه می دید نه می شنید. تکبال توی هوای خودش بود. ترس هاش، تردید هاش، عشق و وحشت و درد و همه چیز. به موازات تکبال، کرکس، خورشید و مشکی هم پیش می رفتن. هر کدوم جدا و در عین حال با هم. حرفی نمی زدن ولی با هم پیش می رفتن، با هم به ترسشون اضافه می شد. با هم در انتظاری اضطرابآلود، تلخ و ترسناک شنا می کردن، با خودشون و ترسشون می جنگیدن، در حضور بقیه و در برابر هم خودشون رو به بیخیالی و فراموشی می زدن، یواشکی بی خوابی های وحشتآلود شب هاشون رو سپری می کردن و در سکوت با نگاه های ترسیده و مردد به هم امید می دادن. تکبال جدا از این هم بستگی خاموش و سراسر تردید و ترس و دلواپسی، بدون اینکه از آگاهی یا ناآگاهی اطرافیانش چیزی بدونه، در جهان سیاه پر از وحشت و انتظار خودش می چرخید و به بنبست های تاریک می خورد و باز هم می چرخید و دنبال دریچه ای به سوی رهایی از اون فردای سیاه می گشت. دریچه ای که نبود. بقیه آگاه ها هم می گشتن. تنها و در عین حال با هم و دورادور، همراه تکبال.
با هم و تنها.
زمان بی توجه به اینهمه، برای خودش آرام و بیخیال می گذشت. و درست در زمانی که هیچ کس منتظر شروع فاجعه نبود شروع شد. فاجعه ای که دیر یا زود می رسید2هفته بعد در1شب بسیار سرد و بسیار پریشون اتفاق افتاد.
-کرکس!کرکس! کرکس دارم میمیرم. دارم میمیرم. میمیرم. دارم میمیرم. کرکس! دارم میمیرم. نجاتم بده.
کرکس که در تمام این شب ها همراه تب های تکبال که هر شب و هر شب بیشتر می شدن، بی خواب و بی خواب تر می شد، با شنیدن این زمزمه نفس بریده و بی توان به سرعت از جا پرید. تکبال با پر های سیخ شده و بال های کاملا باز از شدت درد نفس نفس می زد و می لرزید. کرکس خواست بغلش کنه ولی تکبال جیغ کشید. صدایی که کرکس از جفتش شنید صدای تکبال نبود. فریادی بود بیگانه و ناآشنا. مثل اینکه خود درد، دردی شرور و بی شفقت، از درون وجود به شدت ورم کرده و سفت این کبوتر در حال مردن پیروزمندانه نعره می کشید. کرکس بی اختیار کشید عقب.
-کرکس! من دارم میمیرم. میمیرم. من دارم…میمیرم.
کرکس لحظه ای تماشا کرد و بعد بی توجه به درد کشنده ای که با هر حرکتِ خیلی جزئیِ جسمِ مثل سنگِ تکبال بهش غلبه می کرد و تا آخرین توان حنجرهش به فریاد زدن وا می داشتش، از روی بستر جداش کرد و محکم بغلش گرفت. تکبال با صدایی کاملا بیگانه با حنجره کبوترانهش فریاد می کشید.
-فسقلی! عزیز من عشق من! طوری نیست. طوریت نمیشه. مطمئن باش که نمیشه. من اینجام.
کرکس و تکبال هیچ کدوم ورود خورشید رو نفهمیدن که از مدت ها پیش در انتظار شب حادثه بود.
-با تاب دادنش به جایی نمی رسی کرکس. اینطوری نمیشه. این لعنتی باید دفع بشه.
-واسه چی نمیشه؟
-واسه اینکه اولا خیلی بزرگ تر از اندازه ایه که این کبوتر بتونه دفعش کنه دوما هنوز زمانش نرسیده. اینطوری مضحک تماشام نکن. این بلای جهنمی هنوز به نصف اندازه اصلیش هم نرسیده. باید خیلی بزرگ تر از این بشه که زمان خروجش برسه. به نظرم باید بفهمی و اگر هم نفهمیدی به جهنم. فقط دیگه این بیچاره رو فشارش نده. اگر اون تخم عوضی اون داخل خورد بشه نمی دونم چی پیش میاد.
کرکس عصبانی نگاهش کرد. انگار خورشید با توضیحاتش باعث این ماجرا بود. خورشید دید و هیچی نگفت. زمان برای بحث و جنگ و آزار دادن های لفظی مناسب نبود.
-چیه؟ باهام موافق نیستی؟
-خورشید اگر اون خورد نشه مگه می دونی چی پیش میاد؟ واسه چی باید سالم نگهش داریم؟ به نظرت اگر داقون بشه احتمال موفقیت بیشتر نیست؟
خورشید در حالی که سعی می کرد خونسرد تر از کرکس باشه رو از کبوتری که دیگه شبیه کبوتر نبود برگردوند تا نبینه.
-شاید، ولی داقون کردنش باید طوری باشه که احتمال خطر تا حد امکان پایین بیاد.
کرکس از جا در رفت.
-پس تو چه غلطی می کنی؟ بجنب دیگه لعنتی. تو زنجیر های بال های لعنتی خودت رو پاره کردی و پریدی. 1سقف رو منفجر کردی و در رفتی. مدل به مدل غلط های مسخره نکبت کردی و می کنی. از پس1تخم نارس بر نمیایی؟ واسه چی تماشا می کنی؟ 1غلطی کن دیگه.
خورشید نه از حرص بلکه از سر درموندگی هوار زد:
-من نمی تونم جونور نفهم نمی تونم می فهمی؟ اون چیز هایی که از بین بردم مستقیما در دسترس بودن. بین من و اون چیز ها هیچی نبود. مانع نبود و اگر هم بود خیالی نبود که چی سرش میاد. این لعنتی در دسترس مستقیم من نیست. توی جسم تکی جا خوش کرده و دل و روده و استخون های این جسم زنده بین نیروی من و اون حائل شده. اگر من الان کاریش کنم تمام استخون های تکی خورد میشه. تمام درونش همراه اون تخم کوفتی له میشه می فهمی؟ بفهم! بفهم لعنتی!
کرکس فرصت نکرد حرفی بزنه.
-کرکس!دارم…میمیرم. تو…رو…خدا. 1کاری کن تموم بشه. کرکس! بزن خلاصم کن. دیگه…نمی تونم. دی…گه… نمی…تونم.
و درست همون لحظه تمام جنگل از طنین غرش بسیار بلند و کشدار رعدی مهیب لرزید. مثل اینکه آسمون هم از شدت دردی فراتر از تحملش نعره می کشید. نعره هایی که پشت سر هم و بدون فاصله تکرار و تکرار شدن و همزمان با شروعشون، بارون بود که مثل سیل افسار گسیخته جهنم باریدن گرفت. رعد، بارون، تندباد، تگرگ،
توفان.
توفانی مهیب و سیاه که بی مقدمه شروع شد و تمام جنگل رو غافلگیر کرد. توفانی چنان شدید که انگار خود شیطان فرماندهش بود.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
شنبه 22 آذر 1393 ساعت 00:51
سلام. هنوزم که خلاص نکردید این کبوتر رو.
تمومش کنید دیگه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آخه من که دام پزشک نیستم میگید چیکارش کنم؟ اون خورشید با اون مدل عجیبش توش موند از دست من چی برمیاد؟ ببین1وجب کبوتر چجوری همه رو گذاشته سر کار؟
چی بگم.
پاینده باشید.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *