صبح سردی بود. افرایی ها هنوز خواب بودن و شاید خواب بهاری رو می دیدن که تا اومدنش هنوز زمان زیادی باقی بود. فاخته خسته از تفاوت بین جهان رویا هاش و دنیای زمستونی بیداری بی صدا بلند شد و به طرف دریچه رفت. تکبال نبود. واسه رسیدنش هنوز زود بود. فاخته بی حوصله به آسمون گرفته بیرون خیره شد.
-کاش این مسخره سریع تر برسه و چندتا جفنگ هم واسهم بیاره. حوصلهم خیلی سر رفته تفریح لازم دارم.
-آهای با خودت حرف می زنی؟
فاخته بدون اینکه از جا بپره به طرف صدا نظر انداخت.
-سلام. تو باید جوجه فاخته باشی درسته؟
-سلام. من فاخته هستم ولی جوجه نیستم. به نظرم می بینی که بزرگ و بالغ شدم. ولی تو باید1جوجه باز باشی درسته؟
-چطور؟ تو با این هیکل ریزه میزهت بالغ باشی و من که چندین برابر ازت بزرگ تر هستم جوجه باشم؟ رو چه حسابی؟
-رو حساب اینکه تو1باز هستی و باز ها باید خیلی بزرگ تر باشن تا بالغ به حساب بیان و البته خیلی با تجربه تر. و تو هیچ کدومشون نیستی. اگر بودی اطلاعاتت بیشتر از این بود. یعنی می دونستی که فاخته های اندازه من دیگه جوجه به حساب نمیان.
باز مهربون خندید.
-عصبانی نشو. تو اینقدر ظریفی که هرچی هم از بالغ شدنت بگذره جوجه به چشم میایی. تقصیر من نیست که تو اینهمه جمع و جوری. و البته خیلی قشنگ! تو واقعا قشنگی. اخم نکن من دارم ازت تعریف می کنم.
فاخته اخم هاش رو باز کرد ولی نخندید.
-تو برای چی این طرف ها می پری؟ توی این سرما اون بیرون مگه چه خبره؟
-خوب راستش هیچی. خیلی هم سرده. ولی من می پرم واسه اینکه اطلاعاتم رو زیاد تر کنم و بیشتر بدونم تا دفعه دیگه تو باورت بشه که من بزرگ شدم و جوجه نیستم. مثلا امروز اومدم از موجودات عجیب اطرافم که چیزی در موردشون جایی نشنیدم بیشتر بفهمم.
-کدوم موجودات عجیب؟
-همون جونوری که اون دفعه می خواست به حسابم برسه. من واقعا هیچی در موردش پیدا نکردم. هیچیش به موجوداتی که تا به حال شناختم نمی خورد. اون چی بود؟
فاخته با حیرتی آرام به باز نظر انداخت و لبخند زد.
-واقعا نمی دونی؟ خوب اون کبوتر بود دیگه.
باز چنان تعجب کرد که کم مونده بود تعادلش رو از دست بده و بی افته.
-کبوتر؟ اون؟ ولی اون کبوتر نبود. هیچیش شبیه هیچ کبوتری نبود. من کبوتر دیدم و مطمئنم این شکلی نیست. اون شبیه… شبیه… نمی دونم شبیه چی بود. انگار ترکیبی بود از چندتا چیز که شاید یکیش هم کبوتر باشه. ولی شباهتش به کبوتر از تمام موجوداتی که فکرش رو می کنم کمتر بود. چرا می خندی؟
فاخته همون طور در حال خندیدن حیرت باز رو تماشا می کرد.
-تو اشتباه می کنی. یعنی اشتباه هم نمی کنی ولی اشتباه فهمیدی و تقصیری هم نداری. اون واقعا1کبوتره ولی راست میگی دیگه شبیه کبوتر ها نیست. اون1کمی عجیبه و1کمی متفاوت.
تعجب باز بیشتر شد. همون طور به فاخته که نقش خنده ای ظریف و بی صدا تمام خط های چهرهش رو گرفته بود خیره موند.
-بیشتر توضیح بده من که هیچی نفهمیدم.
فاخته دست از خندیدن برداشت ولی نقش واضح لبخند همچنان روی تمام چهرهش باقی بود.
-اون1کبوتر بی پروازه. یعنی نمی تونه پرواز کنه. ما هم تقریبا بی پروازیم ولی جوجه ایم و زخمی شدیم و خلاصه1چیزیمون شده که اینطوری هستیم. مثلا خود من بال هام رو سرما زد و پروازم رو به هم ریخت و حالا من منتظرم که بهار بیاد و بال هام دوباره درست بشن و بتونم بپرم. ولی این کبوتره از همون اولش بال هاش به درد پریدن نخوردن و حالا نمی تونه پرواز کنه.
باز با خنده ای آشکارا تمسخرآمیز گفت:
-یعنی مثل1مرغ خونگی فقط راه میره و با تخفیف گاهی می پره؟
فاخته خنده و تمسخر رو دید ولی معترض نشد.
-آره1همچین چیزی.
باز لحظه ای به فکر فرو رفت و دوباره نگاه متحیر و پرسش گرش رو به فاخته دوخت.
-ولی عجیب بودنش به همینجا ختم نشد. اون واقعا کبوتر نبود.
فاخته جدی ولی نه بی حوصله به دریچه تکیه داد و کمی به باز نزدیک تر شد.
-شاید به خاطر وضعیت متفاوتش متفاوت شده. ولی مطمئن باش اون کبوتره. حد اقل1زمانی کبوتر بوده. الان اگر ماهیتش تغییر کرده باشه دیگه با خودش.
هر2با کمترین صدای ممکن زدن زیر خنده. باز زودتر به خودش مسلط شد.
-اون کبوتر یا هر چیز دیگه، اینجا چیکار می کنه؟
فاخته حرکت ظریفی به بال های باریکش داد و از لای پلک های نیمه بازی که انگار حتی در بیداری فقط به روی رویا های ظریف بهاری باز شده بودن به باز نگاه کرد.
-اون محافظ افراست. یعنی1طور هایی همراهه. تا بهار بشه و ما بتونیم بپریم و بریم. اون کمک می کنه بتونیم تمرین کنیم تا بهتر بپریم و اگر لازم بشه بهمون قواعد درست پریدن رو توضیح میده.
باز سری به علامت نارضایتی تکون داد.
-چطور موجودی که خودش پروازی نیست و هیچ وقت هم پروازی نبوده می تونه به پروازی ها یاد بده درست بپرن؟ من که اگر بودم بهش اعتماد نمی کردم. درضمن اون بیشتر شبیه محافظ جهنم بود تا محافظ افرا. خودش هم اینطوری خودش رو معرفی کرد.
فاخته خندید.
-اون اینطوری گفت که واسه تو کُری بخونه تا بری. ازت خوشش نیومد.
-آخه چرا؟ مگه من چیکارش کردم؟ مرغ بی قواره!
فاخته شونه هاش رو بالا انداخت.
-خوب از نظر اون تو خطرناکی. ترسید واسه جوجه های اینجا دردسر باشی.
باز چشم هاش رو با حالتی شبیه تحقیری فرو خورده تنگ کرد.
-جوجه های اینجا؟ من تمامشون رو دیدم. این مرغه می تونه مطمئن باشه که خیال دردسر شدن برای موجوداتش به سرم نمی زنه.
فاخته اخم کرد.
-من موجود هیچ کسی نیستم.
-ولی مثل اینکه اون خیال می کنه هستی.
فاخته شونه بالا انداخت.
-بذار هر خیالی می خواد کنه. بهار که بشه من پروازی میشم. اون وقت این موجود و باقی موجودات اینجا رو دیگه هیچ وقت نمی بینم.
نگاه باز لطیف، نوازشگر و مهربون شد.
-ولی تو الانش هم تقریبا پروازی هستی. چرا نمیایی بیرون1امتحانی کنی؟
فاخته که کمی احساس خطر کرده بود فکری کرد و به نشان نفی سر تکون داد.
-الان وقتش نیست. اولا من هنوز خوب نمی تونم بپرم، دوما سردمه و سوما بقیه خوابن و تکبال هم هنوز نیستش و اگر بیاد ببینه نیستم دلواپس میشه.
-تکبال؟ همون مرغکه ببخشید کبوتره؟
اخم کوچیکی از سر بی حوصلگی به چهره فاخته سایه انداخت.
-آره بابا. تو هم بس کن دیگه.
باز خندید.
-دوستش داری؟
-نه. ولی هر چیزی اندازه ای داره. این جوک تو هم دیگه مزهش پرید. بذار کهنه بشه بعد دوباره بگو.
-خوب بابا ول کن بیا بیرون هوا اون قدر ها هم سرد نیست.
-نه. باشه واسه بعد. الان تکبال می رسه و دوباره اخم هاش میره توی هم و من هیچ حوصله ندارم دوباره خرش کنم تا باهام کنار بیاد.
-تو چه موجود عجیبی هستی. چرا باید باهات کنار بیاد؟
چهره فاخته با سایه کدورتی از جنس نارضایتی گرفته و تاریک شد.
-چون اینجا نفرت انگیزه. این تکبال خیلی با مزه هست و اگر نباشه من دق می کنم.
-تو که گفتی دوستش نداری.
-چرا حالا که فکرش رو می کنم دوستش دارم. آخه کی می تونست و می تونه به خوبی این سرگرمم کنه؟ اگر بدونی چه هنر هایی داره تو هم عاشقش میشی.
-خوب چه هنر هایی؟
-قصه میگه.
-چی؟ قصه؟
فاخته در حالی که لبخند آرومی چهرهش رو باز تر کرده بود با ظرافت سر تکون داد.
-آره قصه. اون هم چه قصه هایی. شبیهش رو هیچ کجای جهان نمی شنوی. من که حسابی لذت می برم. توی این فصل و روی این درخت بی ریخت و بین اینهمه جوجه ریز و زبون نفهم و جیک جیکو قصه های این جدی تفریحن.
-من که نمی فهمم. میشه چندتا از قصه هاش رو برام بگی تفریح کنم؟
فاخته فرصت نکرد جواب بده. صدایی از داخل لونه، خسته، خوابآلود و ناراضی.
-فاخته!تکبال اومده؟ مواظب باشید1وقتی بیدارمون نکنید ببینیمش. مزاحم عیش2نفره تون میشیم.
فاخته با تحقیری آشکار سر و شونهش رو تاب داد. باز با حرکت سر به نشان تعیید باهاش همدردی کرد.
-تکی هنوز نیومده چلچله. مطمئن باش بعد از عیش2نفره مون بیدارت می کنیم. فعلا بخواب.
صدا با همون نارضایتی دوباره بلند شد.
-از رو هم که نمیری! تکبال که نیومده. پس تو با کی حرف می زنی؟
-با خودم.
-دیوونه ای؟
-آره.
باز با اشاره فاخته آروم عقب کشید و آماده پرواز شد.
-یادت باشه چندتا از مایه های تفریحت رو واسهم نگه داری دفعه بعد بهم بگی. فعلا بای بای.
فاخته با لبخند واسه باز که می رفت و دور می شد دستی تکون داد، دریچه رو بست و رفت ببینه چلچله چی میگه.
-جدی با کی حرف می زدی؟
-با هیچ کی. تو هم خل شدی!
ولی من خودم شنیدم حرف می زدی.
-تو حالت خرابه.
-نمی دونم شاید من حالم1کمی گیج بزنه ولی این تکبال چرا نیومد؟
-میاد. صبر کن میاد.
-فاخته تکبال به نظرت1طوریش نشده؟ انگار حالش خوش نیست.
-نمی دونم.
چلچله مکثی کرد و انگار با خودش باشه، با صدای بلند ولی به حالت زمزمه گفت:
-شاید هم خوشش میاد ما، یا تو اینطوری خیال کنیم.
فاخته نشنیده گرفت. چلچله لحظه ای منتظر جواب شد و وقتی سکوت فاخته طول کشید به حرف اومد.
-تو اینطور خیال نمی کنی؟ به نظرت اینطوری نمیاد؟
فاخته شونه بالا انداخت.
-نمی دونم.
چلچله خواست باز هم حرف بزنه ولی فاخته لای علف ها خزید و خودش رو به خواب زد. می خواست در آرامش فکر کنه. به خودش، به بهار، به باز.
دیدگاه های پیشین: (2)
یک دوست
جمعه 21 آذر 1393 ساعت 16:55
سلام بر پری آنسوی شب سلام بر همسفر تکبال و یا شایدم خود تکبال*بسیار زیبا بود خصوصا قسمت قبل که تا اومدم نظر بنویسم دیدم قسمت 50 اومده دیدم داغ داغه گفتم یسره بیام اینجا نظر بذارم هرچند قسمت قبل مثل جنگ جهانی دوم شده بود ولی هنورم مثئله تخم نارس حل نشد ولی توصیفاتت از صحنه های جنگ بسیار تازه و واقعی هستند البته برای ما عجیبه ولیی چون خودت اونجا بودی خیلی از توصیفات صحنه های جنگ و خاک و خون تعجب نمیکنم. ایامتم بکام *عرض ارادت*
پاسخ:
سلام دوست عزیز.
آخه به من میاد بال داشته باشم. حالا تک باشه یا2تا فرقی نمی کنه. اگر می شد من پر داشتم مثل بارن درخت نشین داستان ایتالو کالوینو می رفتم بالای درخت و دیگه روی زمین پیدام نمی شد. چه پروازی می شدم چه نمی شدم همون بالا می موندم. به جان خودم من از جنگ و دعوا خوشم نمیاد. اصلا می ترسم. به کسی نگید بهم می خندن. من و جنگ؟ اسمش که میاد سوراخ موش رو به قیمت ویلا های ناکجا آباد می خرم.
حالا جدی.
ممنونم دوست عزیز من از لطفی که همیشه بهم دارید. خوشحالم اینجا می بینمتون. نه به عنوان1بازدید کننده که کامنت میده. بلکه به عنوان1دوست محترم که میاد و بهم میگه کجای کار هستم. باز هم بیایید، باز هم نظر بدید، باز هم ممنونم.
و مثل همیشه:
ایام به کام.
حسین آگاهی
شنبه 22 آذر 1393 ساعت 00:42
سلام. خیلی خوب بود؛ اما کاش این باز رو دیگه وارد قصه نمی کردید؛ این جوری باید حواسمون به این افرایی ها هم باشه.
تازه از اول که گفتم اون فاخته رو یه جوری سر به نیست کنید بره.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
فاخته رو اگر من سر به نیست کنم جواب دل زبون نفهم این کبوتر دیوونه رو کی میده؟ من که نمی تونم بدم. این باز هم میاد و میره مثل همه عوامل صحنه زندگی. به جان خودم من نیاوردمش خودش اومد اگر دست من بود اصلا این جنگل باز نداشت. همون مار و شاهین و کرکس بس بودن دیگه.
ایام به کام.