آسمون حسابی از پرواز های شاد، سرمست و البته ناآگاه، شلوغ بود. هیچ کس وسط اون شلوغی به فکرش هم نمی رسید که درست پایین پا هاشون در جایی که تا چند لحظه پیش نشسته بودن الان چه خبره. کرکس به شدت مواظب بود که کسی فرود نیاد و خورشید و مشکی رو هم مامور کرده بود که هر طور شده بقیه رو توی آسمون نگه دارن. تکبال که طبق معمول توی بحث های جدی کرکس با بقیه فراموش شده بود و طبق معمول همه چیز رو هم شنیده بود بی صدا و به شدت می لرزید. برای تکبال1چیز مسلم بود. آخر این شادی ها به جنگ ختم می شد. جنگی وحشتناک در پیش بود که درست در منطقه سکویا، در محل لونه ها و آرامش و زندگانی تمام اطرافیان امروزش در پیش بود. تکبال حس کرد نفس هاش به شماره افتادن. کرکس فهمید. دستی به سرش کشید و تکبال در کمال رضایت تونست همون اطمینان و خونسردی همیشگی رو در نوازش ها و صدا و کلامش پیدا کنه.-
چیزی نشده جوجه عشق. اصلا نترس. امشب کسی از این طرف طوریش نمیشه. خاطرت جمع باشه. من اینجام.
-من اینجام.-
این همون کلید آرامش بود. تکبال کلید رو گرفت و توی بغل کرکس و لای پر های آشنا و بین پر و صدا و تب فرو رفت.
کرکس و خورشید و مشکی هر از چندی به پایین نظری دزدیده مینداختن. عقرب های تکمار تمام شاخه ها رو سیاه و سنگین کرده بودن.
-حالا چی کرکس؟ باید چیکار کنیم؟
-تحمل کنید. نمی خوایید که بدون پذیرایی بفرستیمشون برن. می خوایید؟
-چی می خوایی بگی؟
-خورشید!تو با هوش تر از این ها بودی. عقرب ها بدون پشتیبان نمیان. تکمار حتما این احتمال رو میده که ما بفهمیم و در بریم و این بیچاره ها باید دست از پا دراز تر برگردن و این شدنی نیست. پس تردید نکن که نیروی پشتیبانیشون رو می فرسته تا راه فرارمون رو ببندن. البته از آسمون. و اون زمان، …
خورشید لحظه ای بهش خیره موند و لبخند زد. مشکی هنوز مات بود و کاملا واضح می شد از نگاهش خوند که هنوز چیزی نفهمیده. خورشید1دفعه بلند خندید.
-آخ کرکس!تو واقعا موجود خطرناکی هستی! تکمار توی هیچ کدوم از کابوس هاش هم عقلش به این پدرسوختگی تو نمی رسه. ای جونور ناکس بد ذات!
کرکس با لبخند رضایت نگاهش کرد.
-خیلی ممنون. ازت می پذیرم. می دونم که راست میگی و از این بابت کلی خوشحالم.
-توی سرت بخوره خوشحال بودنت. پر رو! ولی بقیه باید بدونن تا غافلگیر نشن.
-موافقم. چند لحظه دیگه آهسته آهسته1طوری که عکس العمل مشهودی نشون ندن آگاهشون کن. اول هم از این مشکی شروع کن تا پس نیفتاده.
-بسیار خوب. هرچی کار مزخرفه میدی به من.
-برو خورشیدی انجامش بده.
-کرکس! از این بالا پرتت می کنم پایین روی سرشون. اینطوری صدام نکن.
-باشه خورشیدی. یادم نبود خوشت نمیاد بهت بگم خورشیدی خورشیدی. دیگه بهت نمیگم خورشیدی خورشیدی.
-تو1آشغال نفرت انگیزی کرکس. موجود کثیف ایکبیری. من رفتم بقیه رو آماده کنم.
کرکس در حالی که قهقهه می زد خورشید رو تأیید و روونه کرد.
-عاشق این تعریف هات از خودم هستم خورشید. تو و مشکی جفتتون توجه کنید! اول با تدبیر تر ها رو آگاه کنید. اولیش خوشبین. بعدش تک پر که به لالا هم میگه. بعدش تیزبین و جفتش. بعدش تیزرو و تکرو. هر کدوم از این ها بعد از آگاه شدن می دونن به ترتیب کی ها رو پوشش بدن. فقط فراموش نکنید، بدون عکس العمل. آگاهی کاملا نامحسوس.
خورشید و مشکی سری به نشان تأیید تکون دادن و غیب شدن. کرکس دوباره رفت بالا، چرخی زد و بقیه رو تشویق کرد تا دوباره سر حال بیان.
-حس و حال ازتون نمی بینم. بجنبید. هر کی بره بالاتر، هان آفرین! همگی، بی مکث، بالا، بالا، بالاتر!
جمع1دفعه از جا پرید، از شاخه ها دور و دور تر شد و هرچه بیشتر اوج گرفت در حالی که همه سرمست از شادی و هیجان با هم دم گرفته بودن:
-بالا بالا بالاتر، بالا بالا بالاتر.
تکبال از لا به لای تبی داغ و ضرباندار زمزمه کرد:
-بالا، بالا، بالاتر. بالاتر. بالاتر. بالاتر.
چقدر پرواز رو می خواست! چقدر عشق پرواز می تونست توی این وجود کوچیک جا بگیره! تکبال حس کرد از خودش در حیرته. برای اولین بار در تمام عمرش احساس کرد خودش رو هنوز درست نشناخته و امشب برای اولین بار داره از مقابل به این بخش از خودش نگاه می کنه. اینهمه پروازخواهی و اینهمه بلندپروازی توی وجود1کبوتر؟ آیا به این خاطر نبود که پذیرفت جفت1کرکس باشه؟ چون کرکس ها خیلی بالا تر از کبوتر ها می پرن؟ از این تصور وحشت کرد. هیچ از ادامه این تماشا خوشش نیومد. پس رو از خودش برگردوند و ترجیح داد دیگه نبینه. ولی عقرب ها. اون پایین حسابی جاگیر شده بودن و آماده برای جنگیدن و برنده شدن. تکبال لحظه ای سرش رو از لای اونهمه پر بیرون آورد و نگاه کرد. توی پرواز های اطرافش نشونی از آگاهی نبود ولی تکبال که این جماعت رو می شناخت خیلی راحت تونست برق شور و انتظاری تبآلود رو توی پرواز و فریاد و نگاهشون بخونه. خفاش ها و حتی کلاغ ها آگاه و آماده و به شدت منتظر بودن. منتظر جنگ، کشتار، خون.
چند لحظه سنگین و خطرناک دیگه هم گذشت. از فریاد های سرمست و وحشی اطرافیان مشخص بود که دیگه آگاه شدن و شدت انتظار داره روانشون رو می ترکونه. زیاد طول نکشید. از وسط سیاهی شب1دفعه انگار آسمون در طرف چپ تکبال و بقیه ترکید. صدای وحشتناکی بلند شد و1لشکر شاهین شکاری بزرگ مثل اینکه توی هوا ظاهر شده باشن در چند متری کرکس و دستهش از داخل سیاهی بیرون پریدن و به سرعت برای محاصره ای سریع و بی روزنه به طرفشون حمله کردن. کرکس بلافاصله سفیر زد. خورشید با صدایی چنان بلند که تکبال تا به حال ازش نشنیده بود داد کشید:
-همگی، اول چشم بعدش بال.
تکبال اول نفهمید چی شد ولی ظاهرا بقیه فهمیدن چون به نشان تعیید جیغ های وحشتناک کشیدن و پیش از اینکه دشمن بتونه برای محاصرهشون اقدام کنه و اصلا پیش از اینکه بتونه بفهمه چی شد از جا پریدن و مثل برق حمله کردن. پرنده های شکاری که هیچ انتظار همچین چیزی رو نداشتن برای1لحظه حسابی غافلگیر شدن و همین برای دسته کرکس کافی بود. تکبال با وحشتی بی انتها تماشا می کرد که توی1چشم به هم زدن خفاش ها با چنگال های تیز به چشم ها و بال های پرنده های شکاری حمله کردن و چندین پرنده بی چشم و بی پرواز رو مثل1بسته خورده چوب از آسمون پرت کردن پایین درست روی شاخه های عقربپوش. تکبال تیزپرک رو دید که با شادی بی وصفی جیغ کشید:
-آخجون! هدیه تکمار رو عشقه!
و همراه تیزبین به وسط میدون و روی1پرنده بزرگ پرید و تکبال باز هم دید که چنگال های اکلیلی تیزپرک تا جایی که امکان داشت توی2تا چشم های پرنده فرو رفت و تیزبین مثل اینکه هیزم می جوه محل اتصال بال چپ پرنده به بدنش رو جوید و لحظه ای بعد پرنده بزرگ با جیغ های دردآلود از ته دل و بی اون که شدت درد بهش اجازه بده بفهمه چی داره میشه از آسمون به روی شاخه ها پرتاب شد و به سفره شام عقرب ها پیوست. تکبال با چشم هایی که از شدت ترس گشاد شده بود از توی بغل کرکس می دید که اطرافیانش، همون ها که باهاش گفته و خندیده بودن، روی شونه هاشون پروازش داده بودن، باهاش چرخیده بودن، بالای سر کرکس بیمار گریه کرده بودن، و پرنده های منطقه کاج رو از کام مار ها نجات داده بودن، حالا با عشقی وحشی به خون و خونریزی حمله می کردن، چنگال ها رو تا هر جا که می رفت توی چشمخونه های دشمن فرو می بردن و محل اتصال بال ها به شونه های زندهشون رو می جویدن و می مکیدن تا جایی که دشمن های بی چشم و نیمه جون از بالا به پایین پرتاب بشن و با نیش عقرب های منتظر و بی تاب به شکلی در بیان که دیگه شبیه هیچ چی نیست. تکبال می دید که کرکس هم از این قاعده مستثنا نبود.
جنگی بسیار فجیع و خونین توی آسمون در گرفته بود. پرنده های شکاری اصلا تصور نمی کردن دسته کرکس اینهمه آگاه و آماده باشن. اون ها روی غافلگیری خفاش ها حسابی حساب کرده بودن و واسه ثانیه به ثانیش برنامه داشتن ولی اوضاع حسابی بر عکس تصورشون شد و نتیجه جنگ هم داشت کاملا برخلاف انتظارشون پیش می رفت.
تکبال حس می کرد از شدت وحشت و تکون های شدید مرگبار و بوی خون و همه چیز اطرافش به حال خفگی افتاده. حالش چنان بد بود که حس کرد وسط این قیامت سیاه میمیره و کسی هم متوجه نمیشه. ولی این هیچ خوب نبود.
-من خیال ندارم اینطوری مضحک تلف بشم. مثل ماهی ریزه ای که با حرکت1موج کوچیک اشتباهی افتاده بیرون آب و مفت عمرش تلف میشه. من زنده ام و باید هم زنده بمونم.
تمام توانایی شناخته و ناشناختهش رو به یاری طلبید تا بوی خون و صحنه های افتضاح اطرافش رو ندید بگیره و فقط نفس های بلند بکشه. سعی می کرد چیزی نبینه ولی درخشش کور کننده خونی که از جای خالی چشم های له شده و محل اتصال بال های نیم قطع شده فوران می کرد چنان زیاد بود که از لای پلک های بستهش عبور می کرد و آزارش می داد.
دقایقی گذشت. دقایقی سرخ و تبآلود و مرگبار. فریاد های دشمن دیگه هیچی نبود جز ناله های دردناک لحظه های آخر. تکبال زمان رو دیگه نمی فهمید. فقط خون می دید و خون. پر های خودش، دست های کرکس، تمام وجود تیزپرک، تمام هوای اطرافش، همه سرخ بودن از خون گرم و تازه ای که هر لحظه از چشمخونه ای که دیگه چشمی داخلش نبود و شونه ای که تا چند ثانیه پیش1بال بهش متصل بود فوران می زد و باز می زد.
کوتاه بود این زمان ولی برای تکبال اندازه1قیامت طول کشید. ساعتی نگذشته بود که دشمن یا چیزی که از دسته آسمونی دشمن باقی مونده بود به سرعت عقبنشینی کردن و برای نجات جونشون از منطقه در رفتن. کرکس به خفاش ها که برای تعقیبشون پرواز کرده بودن فرمان عقبگرد داد.
-ولشون کنید! بذارید زنده بمونن! تکمار باید بدونه اینجا چی شده. برگردید! حالا نوبت اون پایینی هاست. به طرف عقرب ها!
دسته کرکس مثل لشکر جهنم، سرخ از خون و هوار کشان1دفعه به طرف پایین شیرجه زدن. در حالی که گوش هاشون با وجود سر و صدا های کر کننده از هشدار های خورشید پر بود به عقرب ها حمله کردن. چند لحظه بعد تکبال حس کرد چیزی جدا از درخشش سرخ خون از لای پلک های بستهش وارد چشم هاش میشه. روشنایی. یعنی صبح شده بود؟ تکبال برخلاف میلش چشم باز کرد. وحشتناک بود. توی دست تمام خفاش ها و لای منقار تمام کلاغ ها1شاخه نازک زیزفون بود که مثل مشعل می سوخت. پرنده های خونآلود در حالی که شاخه ها رو پایین به طرف عقرب ها گرفته بودن به سرعت فرود می اومدن، حمله می کردن و شاخه های شعله ور رو توی چشم های عقرب ها فرو می بردن. تکبال خورشید رو می دید که پشت سر هم شاخه ها رو دسته دسته می گرفت و آتیش می زد. هوا پر بود از عطر زیزفون و بوی سوختگی و دود و جیغ و خون. پرنده ها بیخیال لونه هاشون شده بودن که آتیش گرفته بود و همراه عقرب ها می سوخت. لونه جدید تیزبین و تیزپرک هم یکی از اون لونه ها بود. تکبال لونه تزئین شده و شعله ور رو تماشا کرد و بغضش ترکید. گریه امانش نداد و سیل اشک خون های خشکیده روی پر هاش رو دوباره تازه و جاری کرد. کمی بعد، زمانی که تکبال نمی دونست کم بود یا زیاد، عقرب هایی که زنده مونده بودن چشم ها و نیش ها و جونشون رو برداشتن و از اون جهنم چنگال و منقار و آتیش فرار کردن. خودشون رو از بالای شاخه های نیمسوخته و لونه های نیمه ویران به پایین پرت می کردن بدون اینکه بدونن موش ها اون پایین در انتظارشون هستن. عقرب ها نمی دونستن ولی کرکس می دونست و اجازه داد عقرب ها تا دونه آخر خوراک موش های گرسنه بشن. پرنده ها انگار از خون سیری نداشتن. کرکس خیالش به وحشتناکی ماجرا و به سنگینی هوا از هوای جنگ و بوی خون و به درندگی بی انتهای دار و دستهش نبود ولی تکبال داشت ذهره ترک می شد.
-کاش صبح برسه! کاش صبح برسه! خدایا1کاری کن زودتر صبح برسه!.
این تنها چیزی بود که به عنوان تنها راه نجات از این کابوس بار ها و بار ها توی ذهن تکبال می چرخید و می چرخید ولی صبحی در کار نبود. شب همچنان فاتح، تاریک و سنگین بود. لحظه ها هم انگار از خون سنگین شده و نمی گذشتن. تا صبح هنوز ساعت ها راه بود.
کرکس بعد از اینکه در روشنایی چوب های شعله ور از پاکسازی شاخه ها مطمئن شد، برای سومین بار فرمان حمله داد و خودش جلو تر از همه سیل موش های روی زمین رو نشونه گرفت و مثل تیر بلا شیرجه زد. بقیه هم با جیغ های دیوانه از شادی، از ته دل، از عشق و شور مکیدن خون بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر، بی خستگی و بی توقف همراهش روونه شدن. . باز هم چشم ها و باز هم آتیش. کار به جایی رسید که کرکس فرمان احتیاط داد.
-مواظب باشید. اگر آتیش به تنه درخت ها برسه به دردسر می افتیم. در استفاده از آتیش کمی پرهیز کنید. اجازه بدید کار ها رو چنگال هاتون انجام بدن.
پرنده ها نعره های شاد کشیدن و موش های بی چشم و خونآلود هر لحظه توی هم می لولیدن، شعله ور می شدن، تیکه پاره می شدن، دل و روده هاشون از اطراف جسم هنوز زندهشون به اطراف می پاشید و موش های بیچاره در حالی که با روده های آویزون و شعله ور به هر طرف می دویدن زنده زنده کباب می شدن و تا لحظه آخر عمرشون درد رو در اعماق جسم تیکه پارهشون حس می کردن و با جیغ ها و ضجه های بریده از زندگی جدا می شدن. هوا از بوی خون و بوی گوشت سوخته اشباع شده بود.
جنگ با فرار موش های باقی مونده تموم شد. خفاش های کرکس تا1جایی تعقیبشون کردن و آتیششون زدن و پارهشون کردن و زنده زنده هرچی درون بدنشون بود رو بیرون کشیدن و خوردن و مکیدن و سوزوندن و…با فرمان عقبگرد کرکس همه برگشتن. وای که چه صحنه ای بود! دسته فاتح کرکس مست و دیوانه از بوی خونی که تمام وجودشون رو گرفته بود جیغ کشان روی انبوه لاشه ها چرخ می زدن و می رقصیدن. تکبال نگاهش به بالا دوخته شد. لونه هایی که هنوز در حال سوختن بودن. پرنده ها همراه کرکس بالا جهیدن و مشغول شادی شدن. تکبال هنوز با درد به لونه تیزبین و تیزپرک خیره مونده بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت. به سرعت برق2تا دست بغلش کردن. دست هایی ظریف، ورزیده و سرخ از خون. و صدای شادی که توی گوشش جیغ کشید:
-چی شده فسقل جونم؟ چرا گریه می کنی؟ فسقلی گریه نکن عیشم رو خط میندازی. آخه گریه واسه چی؟
تکبال ته صدای تیزپرک رو از وسط اون جیغ وحشی و خون گرفته شناخت. نگاهش روی لونه ویران ثابت موند و گریهش بیشتر شد. تیزپرک نگاه تکبال رو دنبال کرد و کاشانه تزئین شده ولی ویرانش رو دید. تکبال انتظار داشت اون هم گریه کنه ولی در کمال تعجب دید که تیزپرک لحظه ای مکث هم نکرد. محکم تر بغلش کرد و جیغ کشید.
-وای فسقل جون مهربونم! تو واسه لونه ما داری اینطوری گریه می کنی؟ نازی! عزیز دلم! گریه نکن عوضش به من اندازه تمام عمرم خوش گذشت. جیگرم حال اومده الان هم هیچ خیالم نیست لونه چی شده. گریه نکن کفتری جون دوباره درستش می کنیم.
تیزپرک این ها رو گفت و از خوشی جیغ کشید و زد زیر خنده. تیزبین هم بهش ملحق شد.
-فسقلی! به ما واقعا خوش گذشت. تو هم خوش باش!.
کرکس روی شونه هر2تاشون زد و خندید. خورشید چرخی توی هوا زد و در حالی که به شاخه ها و لونه های شعله ور اشاره می کرد طوری که همه بشنون خطاب به بقیه هوار کشید:
-باید واسه این شعله ها1فکری کنیم وگرنه تمام منطقه رو به آتیش می کشه.
کرکس با رضایت از اون طرف جمع داد زد:
-خیالت نباشه خورشید. لازم نیست هیچ کاری کنیم. ببین؟
و آسمون رو نشون داد. درست در همون موقع برق و تقریبا بلافاصله رعدی پشتش و چند لحظه بعد1قطره بارون. بعد1قطره دیگه. یکی دیگه و…لحظاتی بعد، رگبار بود که مثل سیل از آسمون می بارید و جشن خفاش ها و کلاغ ها رو کامل می کرد. آتیش روی شاخه ها در1چشم به هم زدن خاموش شد. پرنده ها خوشحال از اینکه برای تمیز کردن خودشون لازم نیست کاری کنن رفتن زیر بارون و مشغول چرخ و واچرخ شدن. به پیشنهاد خورشید و فرمان کرکس همه به پایین سرازیر شدن و کوه لاشه های روی زمین رو زیر خاک های خیس خورده و تازه دفن کردن. همه غرق خون و غرق گل و غرق مستی پیروزی بودن. تکبال می دید که تیزپرک و تیزبین از همه شاد تر توی بغل هم کار می کردن. تیزپرک از خنده روده بر شده بود و جیغ کشان می خندید و می خندید. زیافتش کامل شده بود. تکبال فارغ از ترس و غم چند لحظه پیشش به اطرافش نظر انداخت. بارون شدید و آسمون سیاه و منطقه نیم ویران سکویا غرق شادی بود. شادی دیوانه وار، سرخ و وحشی.
دیدگاه های پیشین: (3)
حسین آگاهی
پنجشنبه 20 آذر 1393 ساعت 05:23
سلام. خیلی خیلی عااااااالی بود.
نمی دونستم این قدر در توصیف صحنه جنگ مهارت دارید وگرنه زودتر از اینا ازتون می خواستم یه جنگ حسابی درست کنید و در این داستان بگنجونیدش.
خیلی خوب بود.
ولی توصیف دل و روده و خون و بقیه اعضای پرنده ها اصلاً به شما نمی اومد؛ نمی دونم در مورد خودم اشتباه می کنم یا نه؟
فکر می کردم شما احساساتی تر از اینا باشید ولی فهمیدم که این رو هم مثل من هستید؛ یا صفر یا صد؛ هر چند که احساس می کنم همین قسمت هم براتون نوشتنش خیلی سخت بوده.
موفق باشید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
دقیقا درست شناختیدم. من هرگز نتونستم در هیچ موردی بینابین باشم. یا0هستم یا100و این خیلی جا ها توی زندگیم از نظر بقیه واسهم دردسر شده و همیشه بهم میگن با این بینشم1چیز های بزرگی رو از دست دادم چون100نبودن و باید کوتاه می اومدم که البته راستش من موافق نیستم. اون ها100نبودن و من نتونستم بخوامشون و راستش هنوز پشیمون نیستم و به نظرم هرگز هم نمی تونم پشیمون باشم. کاش کسی اینطوری نباشه ولی…مثل اینکه شما هستید.
جنگ. چندتا دیگه توی داستان تکبال هست و باز هم احتمالا خواهد بود. ولی موافقم این توصیف ها خیلی…کاش این ها کمتر بجنگن تا من کمتر روی توصیفات این مدلی تمرکز کنم. حالا که حرفش شد، جدی حالم بد شد مخصوصا از اون بخش دل و روده.
ممنونم از لطفی که همیشه بهم دارید دوست من. ولی1چیزی میگم به کسی نگید.
با این جناب یکی زیاد نپرید خوب نیست. آدم رو خشن می کنه. بهش نگید ها!
راستی یادم میره بگم. عاشق این ترانه استاد بنان هستم. دفعه آخری که اومده بودم وبلاگ شما مهمونی3بار کامل گوشش کردم و حسابی اونجا موندم و دیگه دیدم زشته صاحب خونه گناه داره اومدم بیرون.
ایام به کام.
یکی
پنجشنبه 20 آذر 1393 ساعت 10:02
چشمم روشن حالا دیگه زیرابمو پیش حسین میزنی. بذار میرم جنگل هرچی جکوجونوره جمع میکنم میارم میریزم سرت تا دیگه واسه یکی بزرگ نقشه درگوشی نکشی. ببین من که این حرفا سرم نمیشه از جاده اصلی هم منحرف نمیشم. بقیشو بنویس که من حواسم هست. زود باش بنویس. این حرفارو ول کن بنویس. درگوشی نگو بنویس. اصلا هیچکاری نکن فقط بنویس. بنویس بقیشو بنویس ببینم چی شد بعدش بنویس بنویس چقد این آخریش کوتاه بود خوشم نیومد از کوتاهیش بلندتر بنویس بیشتر بنویس تندتر بنویس بنویس فقط بنویس. زود باشیا, میام اینجارو میذارم رو سرما, بجنبیا, فعلا بای.
پاسخ:
وااای سلام جناب یکییی.
به جان خودم اصلا اینطوری نیست. شما خیلی لطف دارید اصلا. خدا رحم کنههه!
به روی چشم سعی می کنم سریع تر بنویسم ولی خداییش گناه دارم جناب یکی. بذارید نفسم از این جنگ شعله قلمکار بالا بیاد باقیش رو هم می نویسم. چی بگم به شما! جناب یکی هستید دیگه.
ایام به کام.
مینا
پنجشنبه 20 آذر 1393 ساعت 11:07
سلام مثل همیشه عالی و هیجان انگیز بود منم با جناب یکی موافقم خیی دوست دارم بدونم بقیش چی میشه مخصوصا خیلی دوست دارم بدونم که بالاخره تکبال با اون تخم کرکسی که توی شکمش هست چی کار میخواد بکنه
پاسخ:
سلام مینای عزیز.
این جناب یکی رو باید1فکری واسهش کنم. داره طرفدار هاش اینجا از خودم بیشتر میشه و تدبیر لازمه.
تکبال هم بلاخره باید1طوری این رو از سرش بگذرونه. وقتی جفت1کرکس می شد باید فکرش رو می کرد. یا از پسش بر میاد یا این دردسر ضربهش می کنه. همیشه مواظب عواقب قدم هایی که برمیداریم باشیم. گاهی بهای کج رفتن هامون زیادی زیاده. مثل این کبوتر که ممکنه جونش رو سر این ماجرا بذاره.
ممنونم از حضورت.
ایام به کام.