زمستون بنا به نظر خیلی ها دیگه شورش رو درآورده بود. هوا عجیب سرد و آسمون به طرز آزار دهنده ای گرفته بود ولی این ها هیچ کدوم حرکت رو در جنگل سرو متوقف نمی کرد. منطقه سکویا به سرعت برای جفت شدن قریب الوقوع تیزبین و تیزپرک آماده می شد و البته برای جنگی که هر لحظه ممکن بود پیش بیاد.
بنا به اطلاعات رسیده، تکمار نقشه ای واسه کرکس و دستهش داشت که معلوم نبود چیه ولی هرچی که بود عقرب ها درش نقش بزرگی داشتن. عقرب های بیابون که با پیام احضار تکمار و وعده های وسوسه انگیز به جنگل سرو سرازیر شده و حسابی هم سعی شده بود که حضورشون مخفی بمونه ولی به لطف کلاغ های فضول جنگل سرو و بعدش به سعی دسته کرکس این اختفا ناموفق بود و اتفاقا کرکس اولین کسی بود که ماجرا رو فهمید و تکمار رو حسابی عصبانی کرد. حالا خفاش ها، کلاغ ها و کرکس بدون اینکه بدونن چه زمانی و با چی طرف میشن کاملا آماده و محتاط به باقی کار ها و زندگیشون می رسیدن.
برخلاف انتظار افراد منطقه سکویا، روز ها می گذشت و هیچ اتفاقی نمی افتاد. نه حمله ای، نه تهدیدی، نه حضور هیچ عقربی. ولی این آرامش چیزی از احتیاط منتظر ها کم نکرد و حالت آماده باش همچنان بر منطقه سکویا حکمفرما بود. با اینهمه جنب و جوشی شاد و شلوغ هم به منطقه حاکم بود که تیزپرک و تیزبین شاه و ملکهش بودن.
تیزپرک انگار نه انگار که1طرف این ماجراست و باید آرام تر باشه، مثل همیشه می رفت و می اومد و پر جنب و جوش و ناآروم و پکر از تاخیر جنگ برای پیدا کردن اکلیل کوهی و برای پیدا کردن عقرب ها و برای بی سر و سامون تر کردن و شلوغ تر کردن هرچه بیشتر اوضاع و برای گشتی مخفی حتی در وسط روز به امید پیدا کردن عقرب ها و درگیر شدن، بین بقیه می چرخید و به هیچ توصیه ای هم توجه نمی کرد و در جواب تمام هوار های اعتراض فقط می خندید. کرکس با رضایتی وحشی، خونخواهی ناآروم تیزپرک رو تماشا می کرد و به تیزبین یادآور می شد که تیزپرک بهترین جفتیه که می شد گیرش بیاد. تیزپرک مسحور از این تعریف کرکس تابی به جسم قوی و آمادهش می داد و می خندید.
-در خدمتم کرکس.
-ای وروجک شلوغ زبون باز عوضی!
-یعنی کرکس میگی من در خدمت نیستم؟ می خوایی آزمایش کنی؟ می خوایی همین الان بفرستیم بگردم واسهت از توی لونه مارها خبر بیارم؟ ببین من می تونم برم من می دونم کجاست. اونجا رو مخفی کردن ولی من بلدم من می تونم برم اونجا و…
-بسه دیگه بسه. نه نمی خواد تو هیچ کجا بری. برو سر و شکلت رو درست کن اینهمه شبیه پرنده های قاتل نباشی این تیزبین گناه داره.
-واییی کرکسسس!
-تیزپرک!دیر نمیشه. بذار واسه بعد از جفتگیریت. مطمئن باش جز خودت کسی رو واسه کار های خطری این مدلی نمی فرستم.
-آخ جااااااااان!
تیزپرک پرید و رفت. تیزبین با عشق تماشا می کرد و می خندید. کرکس نگاهش کرد. تیزبین مسحور پرواز وحشی تیزپرک بهش خیره مونده بود.
-معطل چی هستی؟ برو دنبالش.
تیزبین مثل فنر از جا پرید و با رضایت و حقشناسی عمیق چشمی گفت و غیبش زد. کرکس به خورشید که همراه تکبال تمرین می کردن خیره شد. تکبال روی1پا بی حرکت ایستاده و تقریبا عمودی به طرف آسمون خودش رو بالا کشیده بود. بیماری و درد دیگه به وضوح از نگاه تبدارش خونده می شد و اون ورم لعنتی که بزرگ تر شدنش رو دیگه نمی شد ندید. کرکس بی حرکت تماشاش می کرد. تکبال خسته شد و اگر خورشید نمی گرفتش پرت می شد پایین. کارش از نظر کرکس بد نبود ولی خورشید هوار کشید.
-افتضاحی تکی. اول اینکه گفتم روی نوک پنجه نه روی کف پا. دوم اینکه مثل خاک الک شده وا رفتی. سوم اینکه اون بال های خوشگلت رو واسه قشنگی2طرفت نذاشتن. وقتی دیدی داری می افتی باید ازشون کمک می گرفتی و بعد از حفظ تعادلت دوباره می ذاشتی بی افتن کنارت. فعلا همین ها رو اصلاح می کنی تا بقیهش.
تکبال خودش رو جمع کرد و با صدایی بی حالت از چیزی شبیه خستگی که خورشید می دونست درده زمزمه کرد:
-خورشید!نمی تونم. نمی خوام سر پا بمونم. بذار بشینم.
-ببین تکی اگر ولو بشی می زنمت. بجنب از اول.
کرکس خواست متوقفش کنه ولی فرصت نشد.
-آهای کرکس! از دشت خبر دادن که1توفان بزرگ داره میاد. میگن گردباده خیلی هم تند و بزرگه و داره مستقیم میاد طرف ما.
کرکس لحظه ای به2تا کلاغ شلوغ نگاه کرد تا از حال و هوای تکبال در بیاد و بفهمه چی میگن.
-خوب، بذار بیاد. الان من چی باید بگم؟
-بذار بیاد؟ کرکس اون1گردباده داره صاف میاد این طرف!
-خوب الان میگید چی؟ با توفان که نمیشه بجنگم.
-کرکس!حواست کجاست؟ درخت ها از ریشه در میان و اینجا فاجعه درست میشه. با توفان نمیشه بجنگی ولی فرمان آماده باش بده. همه باید برای مقابله و ایمنی آماده باشیم.
کرکس لحظه ای همون طور بی حالت بهشون خیره شد.
-اون ها درست میگن کرکس. اینکه ترجمه لازم نداره. داره؟ زود باش دیگه بجنب.
صدای آروم ولی مطمئن خورشید کرکس رو به خودش آورد. به سرعت پرواز کرد و کلاغ ها هم دنبالش رفتن و ناپدید شدن. خورشید به تکبال نظر انداخت که از این فرصت استفاده کرده، روی1شاخه خمیده و پهن ولو شده و به خواب رفته بود. خورشید نگاهش کرد. سینه کبوترانهش تند تر از حد معمول بالا پایین می رفت. نفس های تبدارش تند بود و با گذشت روز ها داشت تند تر و مشکل تر می شد. اون ورم کذایی دیگه چنان بزرگ شده بود که گوشه بال کبوتر رو کمی به طرف بالا می کشید. خورشید با نگاهی سرشار از درد و دلواپسی عمیق تماشاش می کرد. نفهمید کرکس کی برگشت.
-داری چیکار می کنی خورشید؟
-منتظرم2دقیقه دیگه بخوابه بیدارش کنم.
-خورشید این ورم عوضی داره بزرگ تر میشه یا من اشتباه می کنم؟
-اشتباه نمی کنی. داره بزرگ تر میشه.
-خورشید!این حرکت به سوی تکامل توقف نداره؟ یعنی نمیشه کاریش کرد که ادامه پیدا نکنه؟ مثلا نمیشه1طوری جلوی رشدش رو گرفت یا بهتر از اون1طوری از بین بردش؟
-چرا میشه. میشه همونجا که هست داقونش کرد ولی1مشکل داریم. جاش بده. از این بیرون اگر بخواییم از بین ببریمش ممکنه به تکی آسیب برسه.
-ولی تو خیلی کار های عجیب تر از این رو می کنی. نمی خوایی که بگی از پس له کردن1تخم نارس بر نمیایی. مثل همون کاری که اون شب حمله شاهین ها با اون شاخه کردی این رو هم بترکون. نمی تونی؟
-چرا می تونم ولی لازمهش اینه که من از بیرون نیرو وارد کنم. این عوضی توی بدن تکی محفوظه و اگر من بخوام از بیرون بهش نیروی فیزیکی یا نیرو های به قول تو عجیب وارد کنم این نیرو ها به بدن تکی هم وارد میشه و همراه اون تخم نارس تکی رو هم داقونش می کنه. اون شاخه و نظایرش راحت از بین میرن چون بین نیرو و جسم مانعی نیست. اگر باشه مانع هم خورد میشه. اصلا شدنی نیست که مانع سالم بمونه و جسم محصور در مانع از بین بره. به خصوص اگر این مانع1جسم جوندار باشه.
-یعنی هیچ راهی نیست؟
-چرا هست. اینکه تکی هم مثل من باشه. دارای نیرویی شبیه مال من که بتونه از داخل بدنش همراه من به نابودی عامل درد کمک کنه بدون اینکه جسمش آسیب ببینه. اگر این نیرو از2طرف یعنی از داخل و بیرون وارد بشه تعادلی که به وجود میاد می تونه احتمال سلامتی نسبی جسمش رو بالا ببره.
کرکس نگاهی تند، مشکوک و کمی خطرناک بهش کرد.
-یادم میاد که گفتی نمیشه این نکبت خودت رو بهش بدی. تو که راست گفتی، نگفتی؟
خورشید عصبانی بهش خیره شد.
-بله راست گفتم. تکی رو من نمی تونم به هیچ نیرویی مسلح کنم لعنتی. این چیز ها رو تقریبا نمیشه به کسی داد مگر اینکه اون موجود از زمان تولدش با این توان زاده شده باشه. نترس تو اوضاعت رو به راهه. تکی توانایی های منو ازم نمی گیره و در برابر تو وحشی روانی سیرک لازم همچنان بی دفاع و ناتوان باقی می مونه تا هر غلطی دلت می خاد باهاش کنی. البته اگر زنده بمونه. حالا بکش عقب زیادی خوابیده باید بیدارش کنم.
کرکس بی اعتنا به خشم خورشید نفسی آشکارا از سر رضایت کشید و خورشید رو عصبانی تر کرد.
-واسه چی اینهمه بهش سخت می گیری؟ تو پیش از اینکه اوضاع اینطوری بشه اینهمه بی رحم نبودی. یعنی بودی ولی نه اینهمه. حالا به جای اینکه بیشتر مدارا کنی بیشتر فشار میاری. واسه چی؟
-واسه اینکه دلم می خواد خیال کنم حرکت های زیاد و شدید شاید بتونن کمک کنن این مزاحم لعنتی زودتر و پیش از اینکه به اندازه خطرناک تر برسه از بین بره و دفع بشه.
-به نظرت این شدنیه؟
-نمی دونم. دلم می خواد بهش امیدوار باشم.
-خورشید!می دونی؟ تو زمان هایی که مزخرف میگی همه باورشون میشه جز من. یعنی تو واسه این سختگیری هات و واسه این عجله وحشتناکت هیچ دلیل دیگه ای نداری؟ تو طوری با فسقلی رفتار می کنی که انگار به همین زودی باید تعلیماتش رو امتحان بده و این امتحان هم به جونش بسته هست. ماجرا چیه خورشید؟
-ببین کرکس من حوصله ندارم درد مالیخولیای تو رو درمون کنم. اگر دلت می خواد بشین به تمام کائنات هستی تردید کن که دست به یکی می کنن تا1بلایی سرت بیارن. ولی پریشونی های روان بیمارت رو نگه دار واسه خودت و به من تحویلش نده. تو دلیل سفت گرفتنم رو پرسیدی و من بهت گفتم. تموم شد و رفت.
کرکس خواست جوابی مطابق با خشم خطرناکش بده ولی مهلتش نبود. باد تندی شروع کرد به وزیدن که در نتیجهش شاخه های کلفت زیر پا هاشون به شدت تاب خوردن. کرکس و خورشید به هم نگاه کردن.
-پیش درآمد توفانه. یعنی اینقدر زود رسیده؟
-نه هنوز. این علامت شروعشه ولی تا شب به اینجا نمی رسه. با بقیه چیکار کردی؟
-در حال آماده شدن هستن. خودم هم الان میرم ببینم جایی ایرادی نباشه.
-کار درستی می کنی پس برو. من کجا باید برم؟
-احتمالا خیلی از خفاش ها هنوز خوابن. برو پیداشون کن و بیدارشون کن و براشون بگو چی داره میشه و مواظب باش کسی جا نمونه. بعدش هم بیا همینجا می بینمت.
-بسیار خوب. پس پیش از رسیدن عصر، همینجا. من رفتم.
خورشید پرواز کرد و رفت. کرکس تکبال رو بغل کرد برد به لونه. تکبال چه داغ و چه سنگین شده بود! به نظرش رسید ضربان نبض تبدارش که انگار داشت همه جای جسمش می زد رو خیلی راحت حس می کنه. کرکس می دونست که این علامت واضح تب و درده. تبی که خیلی زود بیشتر می شد و خیلی زود به نقطه اوج می رسید و خدا می دونست تا کی طول می کشید و آخرش چی می شد. کرکس مطمئن بود خورشید در مورد دلایل فشاری که به تکبال می آورد بهش راست نگفته و درست فهمیده بود. خورشید برای دفع این خطر که جون تکبال رو تهدید می کرد فقط1راه به نظرش می رسید. اینکه مهارت تکبال رو در کنترل و هماهنگی خودش با توانایی های ناشناختهش بالا ببره شاید در زمان لزوم برای دفع خطر به کار بیاد. البته فقط شاید.
توفان درست همراه شب رسید. چه قیامتی! تکبال اون شب با اصرار زیاد خودش رو به افرا رسونده بود تا افرایی ها تنها نباشن. توفان انگار افرا رو مثل1دسته علف می پیچوند و تاب می داد تا از جا بکندش. تکبال تا جایی که می تونست بال هاش رو پهن گرفته بود تا همه زیرش جا بشن.
-من می ترسم تکبال. حالا چی میشه؟
-پرپری کوچولو! هیچی نمیشه. مگه دفعه اوله که توفان میاد؟
-دفعه اول نیست ولی دفعه های پیش گردباد در کار نبود. این انگار می خواد تمام جنگل رو بچرخونه و له کنه و ببره.
-چلچله راست میگه تکبال این خیلی ترسناکه.
-راست میگن تکبال. من قشنگ حس می کنم که به چپ و راست می چرخیم.
-وای تکبال من می ترسم.
-تکبال من هم می ترسم.
-وای من نمی خوام له بشم.
-راست میگه اگر درخت و لونه نابود بشن ما چی میشیم؟
-چه جوری میمیریم؟
-وای آره حتما خیلی ترسناکه.
…
-بچه ها!پروازی های بهار! اینهمه نترسید. ببینید! اون شبی هم که من واسه اولین بار اومدم اینجا هوا توفانی بود. خوب البته گردباد نبود ولی توفان توفانه دیگه. عوضش اون شب تگرگ داشت به چه بزرگی. اندازه قد پرپری.
-عه تکبال! چرا اندازه من؟
-چون تو خیلی کوچولویی.
-من قبول ندارم مگه مثال بهتری نبود که با تگرگ مثالم می زنی؟ تازه من اینقدر هم کوچولو نیستم.
-چرا دیگه هستی. مثل تگرگ هم شیطون و خراب کاری.
-عه تکبال ببین بهم چی میگن؟ تقصیر تو بود که اول گفتی.
-خوب راست گفت دیگه.
-هیچم اینطوری نیست من خیلی هم خوبم. از همهتون هم بهترم.
-باشه ولی مثل تگرگی.
-تو هم مثل1گردباد شلوغ و اعصاب خورد کنی که همیشه1بند صدا میده و می گرده و نمی ذاره هیچی آروم باشه.
همه از این حاضر جوابی پرپری زدن زیر خنده. توفان اون بیرون غرش ترسناکی کرد ولی پیش از اینکه دوباره ترس رو به جمع فشرده جوجه های افرا حکمفرما کنه تکبال دوباره آتیش1بحث شبیه قبلی رو انداخت وسط و با دامن زدن بهش باعث شد حسابی شلوغ کنن. تکبال موفق شد شلوغی رو به اندازه ای بالا ببره که صدای غرش های توفان کمتر جلب توجه کنه. فاخته جاش امن بود. مثل همیشه، روی سینه تکبال، لای پر های نرمش.
-تکی! چرا قلبت تند تر از پیش می زنه؟ از توفان می ترسی؟
-نه اندازه شما ها.
-پس چته؟ تو داغی. تب داری انگار. بفهمی نفهمی1کمی هم ورمی و سفت شدی. انگار بادت کردن. جریان چیه؟
-نمی دونم فاخته. خودم هم احساسش کردم. انگار1چیزی از داخل داره فشارم میده و می خواد که جا باز کنه و انگار جسمم باید کش بیاد. دیگه خستهم کرده. دردم میاد. داره بیشتر هم میشه.
-عجب! به نظر خودت چی می تونه باشه؟
-نمی دونم شاید زیادی بهم خوش گذشته دارم درشت تر میشم.
-آره شاید.
فاخته خیلی نامحسوس زهر خندی زد و خیلی نامشخص شونه بالا انداخت.
-آره حتما همینطوره. در جوار کرکس عاشقت حتما بهت خوش گذشته. آخه خیلی خاطر خواهته. واقعا که! اگر سیمرغ افسانه نبود مدعی می شد عاشق دلخستهش1سیمرغه احتمالا بزرگ تر و قوی تر و همه چی تموم تر از1سیمرغ عادی. حالا هم که معلوم نیست دوباره چه کشکی سابیده واسه مخ بیچاره من. راستی که. دیگه شورش رو در آورده. نمی فهمم پس این بهار کی میاد.
صدای وحشتناک رعدی بسیار بلند همه رو از جا پروند. فاخته دوباره به پناهگاهش خزید و بقیه از وحشت جیر جیر و جیک جیک های ترسیده راه انداختن و برای قایم شدن زیر بال های تکبال از سر و کول هم بالا رفتن. خود تکبال هم که ترسیده بود چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و بقیه رو تا جایی که بال هاش اجازه می دادن زیر پر گرفت و به خودش فشرد. با هر فشاری که به زیر بال ها و پهلو هاش می اومد دردی انکار ناپذیر توی تمام وجودش می پیچید. دردی که تحملش دیگه داشت مشکل می شد. اون شب تکبال تمام توانش رو به کار گرفت تا درد رو نادیده بگیره و نمی دونست با بیشتر شدن اون درد و اون فشار ناشناس و عجیب تا کی و تا کجا می شد که نادیدهش بگیره. تکبال می دونست این آخرین مرز بینابینه و با بدتر شدن اوضاع دیگه قادر به نادیده گرفتن نخواهد بود و از اینجا به بعد، این درده که1قدم جلو تره بدون اینکه تکبال دیگه از اینجا به بعد رو بتونه با نادیده گرفتن و تحمل سپری کنه. دعا کرد همینجا متوقف بشه در حالی که مطمئن بود نمیشه. غرش های رعد تکرار و تکرار شدن و تکبال در آخرین مراحل پیروزیش، فشار و درد رو نادیده گرفت و به مبارزه با ترس افرایی ها مشغول شد.
فردای اون شب آسمون انگار شسته شده بود. هوا هرچند گرم نبود و هرچند خورشید نداشت ولی از اون کدورت همیشگی آسمون که دیدنش داشت عادت همه می شد هم خبری نبود. توفان دیشب روی زمین حسابی خرابی به بار آورده ولی آسمون رو انگار حسابی تکونده و پاک کرده بود. سرما وحشتناک بود ولی افرایی ها در پناه شور پریدن سرما رو انگار نمی فهمیدن.
-تکبال!امروز می پریم مگه نه؟
-راست میگه عالیه بریم بپریم.
-آره بریم بریم.
-آره آره تکبال بریم.
-بریم تکبال تو رو خدا.
-راست میگه بال هام زنگ زدن بریم دیگه.
…
-خوب بابا خوب اینهمه شلوغ نکنید. بذارید روز بالا بیاد باشه میریم.
تمام لونه از هورای بلند جوجه ها پر شد. همه به خودشون و سر و پرشون و تمرین و گرم کردن بال هاشون و خدا می دونست به چه چیز دیگهشون مشغول شدن. تکبال تماشاشون می کرد و دیروز خودش رو در شور و هیجان امروز اون ها می دید. زمانی که خودش جوجه نوبالغی بود و می رفت تا یاد بگیره زندگی چقدر از اونچه خودش خیال می کنه تاریک تر و سخت تره. ولی اون زمان تکبال این رو نمی دونست. آسمون واسهش هنوز آسمون بود و هوای شروعی دوباره همیشه قشنگ و امکان پذیر و بهشتی و شاد بود. چه خوب بود اگر الان هم تکبال یکی بود هم سری این جوجه ها که می رفت تا همراهشون بپره و بی افته و بلند شه بدونه اینکه بدونه فردا هاش چه رنگی هستن!.
-کاش می شد! کاش می شد!.-
رشته طلایی این فکر ها با ضربان شدید1درد ناگهانی بریده شد. تکبال همین اندازه تونست درک کنه که کسی حالش رو نفهمید. خوشحال از این ناآگاهی عمومی افرایی ها، به سرعت از لونه زد بیرون. خودش رو به فرو رفتگی بین چندتا شاخه رسوند و همونجا تقریبا افتاد. درد داشت بیچارهش می کرد. به شاخه ها چنگ زد و حس کرد فشاری که از داخل بهش میاد داره وجودش رو از هم می پاشه. بی اختیار واسه دفعش زور می زد ولی فشار داشت بیشتر می شد.
-آآآخ!آآآخ خدای من!
تکبال نمی تونست نالهش رو قورت بده. همراه درد، ترسی عجیب و ناشناس پنجه های تیز و سردش رو توی روحش فرو می برد و شجاعتش رو متزلزل می کرد. به وضوح احساس می کرد دیگه نمی تونه بال هاش رو به طور کامل کنارش بذاره. انگار بال هاش درست بسته نمی شدن. به خودش نگاه کرد. تصورش درست بود. تمام جسمش به طرز عجیبی داشت متورم می شد و این تورم چنان زیاد شده بود که واقعا بال هاش کامل بسته نمی شدن. درد کمی عقب کشید ولی فشاری که از چندین روز پیش شروع شده و داشت رفته رفته بیشتر می شد همچنان باقی بود. فشاری سخت و دردناک و آزار دهنده. تکبال احساس می کرد تمام جسمش از درون به خاطر فشاری که از همیشه بیشتر شده بود به ضربان و زق زق افتاده. مات، متعجب و وحشتزده به خودش خیره موند و بدون اینکه بخواد خودش رو به تحلیل ذهنش سپرد.
-من1چیزی توی وجودم هست که نباید باشه. من جفت کرکسم. من1کبوترم. کبوتری که جفت کرکس شده. ما هر2پرنده های تخم گذار هستیم. تیره هامون متفاوته ولی هر2تخم گذار هستیم. ما هر2جفت شدیم. بعد از جفتگیری نتیجهش میاد. نتیجه جفت شدن تخمگذاریه. ما شبیه نیستیم ولی جفت هستیم. و من، کرکس، جفت، … توی وجود من1چیزی هست که نباید باشه. با جسم من نمی خونه. با موجودیت من هماهنگ نیست. … توی وجود من1تخم نارس و در حال تکامل کرکسه!.
و بعدش هیچی نبود جز ترس. چنان ترسی که هرگز حتی در بدترین لحظه های عمرش احساس نکرده بود. به راحتی می تونست خودش رو در لحظه مردن مجسم کنه. چه مرگ وحشتناکی! از شدت وحشت داشت دیوانه می شد. خواست جیغ بکشه ولی نفسش بالا نمی اومد. ترس داشت جونش رو به مفهوم واقعی می گرفت. صدایی از دنیای بیرون. صدای2تا بال ناآشنا. تکبال به سرعت برق از جهان وحشت بی انتهای خودش بیرون اومد و به طرف صدا برگشت. پرنده ای سریع و بزرگ، کمی بزرگ تر از خودش به طرف دریچه لونه روی افرا می رفت. تکبال دقیق تر شد تا از اون فاصله تیرهش رو تشخیص بده و1دفعه از جا پرید.
-باز!
تکبال بدون اینکه چیزی از درد و فشار و اون تخم نارس در حال تکامل توی خاطرش مونده باشه با تمام توانش پرید و خودش رو به طرف لونه روی افرا پرت کرد. سنگینی اعصاب خورد کنش سرعت عملش رو حسابی کند کرده بود ولی نه اونقدر که از باز عقب بمونه.
-هی تو!اینجا چیکار می کنی؟
باز که به وضوح انتظار حضور کسی رو نداشت برگشت و با حیرت نگاهش کرد.
-اُه! تو دیگه چی هستی؟
-من مامور جهنمم و خوراکم هم مغز سر باز هاست. اینجا هم محدوده پروازمه. حالا زود باش بزن به جیم.
-خوب بابا چته؟ من فقط داشتم رد می شدم. عجب تو…عجب تو…تو چه عجیبی! واقعا چی هستی؟
-اینجا نمون باز. زود باش بپر. مگه رد نمی شدی؟ زود باش رد شو.
-خوب من…
-خداحافظ باز.
تکبال اونقدر به باز نگاه کرد تا از اونجا دور شد. فاخته از دریچه لونه تماشا می کرد.
-چیکارش کردی؟ بیچاره داشت رد می شد.
-بله رد می شد و درضمن توجهش چنان به تو رفته بود که داشت مثل خفاشی که توی روز بپره می خورد به درخت.
-خوب حالا تو هم. چی شد مگه.
-فاخته!باز ها پرنده های شکاری هستن. هیچ وقت بهشون نزدیک نشو. درست فهمیدی؟
-آره بابا فهمیدم. حالا که رفته. ول کن بیا داخل تا از سرما منجمد نشدی.
فاخته بی تفاوت و بی حوصله رفت کنار و در رو باز کرد و تکبال که هنوز به مسیر حرکت باز چشم غره رفته بود رو تقریبا کشید توی لونه. روز حسابی بالا اومده و افرایی ها بی تاب پریدن بودن. لحظه ای بعد، توی شلوغی شاد افرایی ها، باز و درد و همه چیز ظاهرا فراموش شدن. جوجه ها اون روز سنگ تموم گذاشتن. پریدن هاشون عالی بود. فاخته بی صدا تر از همیشه اون روز از هر زمان دیگه بهتر پرید. تا فاصله ای دور پرواز کرد و از شاخه ها دور شد. تکبال با دلواپسی که به خشم می زد صداش کرد.
-فاخته!برگرد بیا! هیچ وقت تا پرواز رو کامل یاد نگرفتی اینهمه ارتفاع نگیر. همیشه روی شاخه ها بپر که اگر سقوط کردی روی شاخه ها بی افتی نه مثل الان که اگر بی افتی صاف پرت میشی روی زمین اون هم از این ارتفاع. فاخته! اونجا که میری هیچ شاخه ای نیست من نمی تونم از این پایین همراهیت کنم برگرد. ارتفاعت زیادی بالاست و زمین زیر پا هات باطلاقیه. فاخته! بهت میگم برگرد بیا!
فاخته برگشت و بقیه حسابی هیجانی پروازش بودن.
-چرا هوار می زنی؟ من هیچیم نمیشه. مگه پریدن هام رو ندیدی؟
-چرا دیدم. ولی من جز پریدن ها سقوط ها رو هم دیدم. تو ندیدی پس تا زمانی که کامل پروازی نشدی و اینجایی به من گوش بده.
فاخته اخمی کرد و حرفی نزد.
-چه عشق فرماندهی گرفتدش! خیال می کنه خیلی حضور لازمه. اه دیگه خسته شدم از دستش. نمی فهمم این بهار پس کجا مونده.
افرایی ها پریدن و پریدن. فاخته هم پرید ولی تکبال دیگه هیچی بهش نگفت. حتی لحظه هایی که با دور شدنش حس می کرد دلش از وحشت در معرض انفجاره باز هم سکوت کرد. اون شب دوباره توفان شد. نه به شدت دیشب ولی پرواز امکان پذیر نبود. در نتیجه تکبال همونجا داخل لونه روی افرا موند. فاخته همچنان دلگیر و تکبال همچنان ساکت بود. بقیه افرایی ها سرمست از عشق اون روز دوباره با ترسی این بار شیرین زیر بال های تکبال جمع شدن و شیرین کاری و شیرین زبونی کردن تا از نفس افتادن. آخر شب، وقتی همهشون از شدت خستگی نفهمیدن کی خوابشون برد، تکبال به چهره های غرق خواب، خسته، شاد و معصومشون نظر انداخت و لبخند زد.
-وای که چی میشه روز پرواز شما ها! عشق می کنم به خدا.
-حتما می کنی.
تکبال از جا پرید.
-فاخته!ترسیدم. چرا بیداری؟
-از چی ترسیدی؟ نکنه اینجا هم خطرناکه! یا بیداری من، دردسر داره؟ خطر داره؟ میمیرم اگر1خورده بیشتر بیدار بمونم؟
فاخته این ها رو با چنان آرامشی می گفت که انگار حرف های معمولی هستن. تکبال بیخیال شونه بالا انداخت.
-هر کاری دلت می خواد کن. بیدار بمون، پرواز های غیر مجاز کن، با اون باز مزاحم هم تا خود بهار حرف بزن. اصلا به من چه.
تکبال رفت گوشه لونه. خواست خودش رو جمع کنه ولی موفق نشد. جسم متورمش زیاد اجازه نداد. دستی به شونهش خورد. تکبال حوصله نداشت. درد و فشار اذیتش می کرد و جدا از این، حسی غریب و گنگ، حسی که نمی شناخت. حس از دست دادن قریب الوقوع1عزیز. عزیزی که خیلی عزیز بود خیلی.
-هی تکی!خواب که نیستی پس بازی در نیار. تکی! هِییی! تکییی! بسه دیگه مسخره! ببین! تو واقعا بی خودی عصبانی شدی. من می تونم پرواز کنم. بال هام رو سرما زده بود و الان خیلی بهتر شده. باید تمرینشون بدم یا نه؟ دیدی که چیزیم هم نشد. حالا دیگه قهر نکن. ببین میرم بیرون لونه می شینم توفان پرتم می کنه پایین ها! اون وقت تو باید بیایی وسط گل و شل زمین زیر افرا هی گریه کنی هی بگردی پیدام کنی یا نکنی. آخ چرا می زنی؟ دردم گرفت. عه تکی! به خدا تو اصلا عقل توی سرت نیستش! داری گریه می کنی؟ عجب خریه!
-فاخته!تو واقعا نفهمی. دیگه هیچ وقت از این مزخرف ها نمیگی فهمیدی؟
-وای تکی!من شوخی کردم دیوونه. خیال کردی. من اینقدر جوندوستم که نمی دونی. واسه خاطر تو ورمی میرم بیرون اون هم توی این هوا؟ به همین خیال باش. تکی! زود باش درست شو دیگه! نگاهش کن! واقعا که! خوب دیگه بسه. دیگه سر به سرت نمی ذارم. ببین به جای گریه کردن بغلم کن خیلی سردمه. این رو دیگه جدی میگم سردمه. ببین کتکم هم زدی باید الان درستم کنی. آخیش حالا بهتر شد.
فاخته در آخرین لحظه های بیداریش لای پر های سینه تکبال زهر خندی زد که امکان نداشت کسی ببینه و مفهومش رو نفهمه. حتی تکبال. تکبال که ندید، احساس نکرد و نفهمید. فاخته توی جاش مچاله شد و با رضایت لولید.
-دیگه سر به سرت نمی ذارم نصفه پرنده روانی. هیچ دلم نمی خواد تا زمانی که اینجام گرفتار سرما و این نیم وجبی ها با دنیای کوچیک و فهم نداشتهشون بمونم و درضمن هیچ خوشم نمیاد دیگه مجبور بشم نازت رو بکشم که واسهم جفنگ بگی حوصلهم سر نره. بله بی پرواز توهمزده دیگه سر به سرت نمی ذارم. خیالت راحت باشه. حالا، شب به خیر!.
تکبال خواب بود. فاخته حس کرد این جسم ورم کرده و سفت این شب ها گرم تر از پیشه. با خوشحالی توی گرمای بیش از پیش جسم تکبال لولید و با تصور هوای سرد بیرون لبخند رضایتمندی زد و به خواب رفت. صبح فردا، تکبال دید که چهره فاخته از نقش روشن لبخند رضایت توی خوابی آروم و شیرین می درخشید. تکبال از شدت حس شادی و آرامشی دوست داشتنی مور مورش شد. به فاخته نگاه کرد و آروم، خیلی خیلی آروم، چشم های بستهش رو بوسید.
شب سوم توفانی در کار نبود ولی هوا به شدت گرفته و به شدت مهیای توفانی شدن بود. هر لحظه احتمال می رفت که آسمون و زمین مثل2شب پیش به هم بریزه و قیامت به پا بشه. کرکس حرصی از غیبت طولانی تکبال مشکی رو فرستاد تا اگر این دفعه جای توفان از آسمون بلای جهنم هم بارید بره و بیاردش. بیچاره مشکی! فقط خدا می دونست چجوری توی اون سیاهی وحشتناک که هر لحظه احتمال توفانی3باره رو یادآوری می کرد پرواز کرد، به افرا رسید و تکبال رو پیدا کرد.
-مشکی!توی این هوا چجوری اومدی؟
-فسقلی!هیچی نگو فقط بپر باید بریم. امشب هم اگر به لونه نرسی کرکس از حرص تو و من و افرا رو آتیش می زنه.
-باشه بریم.
مشکی به تکبال نگفت که چقدر سنگین شده. نگفت که چقدر داغه. نگفت که تمام جسمش به وضوح ضربان داره. بهش نگفت جسمش به شدت متورم و سفت شده. مشکی هیچی نگفت. با آهی فرو خورده بغلش کرد و پرید. باد شدید بود. هنوز تبدیل به توفان نشده بود ولی شدید بود.
وقتی به نوک سکویا رسیدن کرکس1پارچه آتیش بود از حرص ولی تکبال مجازات نشد. تکبال حس کرد از این موضوع هیچ خوشحال نیست.
-می دونه که دیگه نمیشه دست بهم بزنه چون وضعیتم خطرناکه. داره خطرناک تر هم میشه. واسه همین تنبیهم نکرد. هرچند تقصیر من نبود. بیخیال.
تکبال تمام اون شب رو توی تبی که قطع نشد در حالت نیمه هشیار گذروند. نه خودش حرفی از آگاهیش زد، نه کرکس و نه خورشید که نیمه شب اومد داخل لونه و کرکس بهش معترض نشد. هیچ کدوم از اون ها توجهی به مشکی نداشتن که مثل شبحی سرگردان بیرون لونه می چرخید.
صبح فردا توفان از نفس افتاده و شکست خورده عقب کشید و ویرانی هایی که جا گذاشته بود رو بیشتر آشکار کرد. جنگل سرو حسابی شخم زده شده بود ولی توی منطقه سکویا کسی خیالش به این ویرانی نبود. توفان رفته بود و هرچند احتمال داشت به همین زودی برگرده ولی اون روز توفانی در کار نبود. سکوت منطقه سکویا رو هوار معترض تیزپرک شکست.
-این چه وضعشه؟ من تا کی باید شب و روز های زمستون رو بشمارم؟ شاید زمستون امسال بخواد تا ابد طول بکشه به من چه؟ اصلا من دیگه نمی خوام صبر کنم. تا توفان بعدی نیومده باید تکلیفم مشخص بشه. سرده که سرده. من که سردم نیست. به کی باید بگم؟ من جفتم رو می خوام.
تیزبین سعی کرد آرومش کنه ولی موفق نشد. خفاش های نیمه بیدار بین خمیازه و خنده مونده بودن و این وسط چندتایی هم یواشکی هشدار می دادن که یواش بابا کرکس رو بیدار می کنی عصبانی میشه. ولی پیش از اینکه هشدار ها به جایی برسن کرکس از لونه خارج شد و بقیه خنده و خمیازه و هر حس دیگه ای رو از ترس قورت دادن. همه جز تیزپرک که هرچند کمی جا رفته بود ولی ساکت نشد و عقب ننشست.
-چه سکوتی چه احتیاطی؟ مگه من حرف بدی زدم؟ هی میگید هیس هیس. نمی خوام ساکت بشم. اصلا من این چیز ها رو نمی فهمم. توی همین هفته با توفان یا بی توفان باید اوضاع من رو به راه بشه.
-چی شده تیزپرک؟ واسه چی جنگل رو روی سرت گرفتی می چرخونی؟
-سلام کرکس.
-گیرم که علیک سلام. چته؟
تیزپرک بدون اینکه1قدم عقب تر بره آهنگ صداش رو کمی مظلومانه تر کرد و دوباره تقریبا داد زد:
-تو رو خدا کرکس! این ها نمی فهمن من چی میگم. به کی بگم؟
کرکس با خونسردی اومد پایین و روی شاخه تاک درست کنار تیزپرک و وسط بقیه نشست که در نتیجه این فرودش خفاش ها روی هم پرت شدن. کرکس بدون توجه به حضور بقیه فرود اومده بود و اگر نمی جنبیدن له می شدن. این کار همیشهش بود و خفاش ها و کلاغ ها و همه می دونستن که زمان فرود های کرکس باید خودشون مواظب خودشون باشن و به موقع بکشن کنار وگرنه کرکس هیچ توجهی نمی کنه روی چی فرود بیاد اون هم با اون سنگینی و سرعت وحشتناکش. کرکس نگاهی به تیزپرک که ترسش رو مخفی می کرد ولی خیال هم نداشت قافیه رو ببازه انداخت. توی نگاهش هنوز هیچی مشخص نبود. تیزبین از ترس اتفاقی که ممکن بود بی افته توی دلش به تیزپرک فحش می داد و چشم هاش رو تقریبا بسته بود. کرکس سکوت رو شکست.
-خوب، پرسیدی به کی بگی. به خودم بگو. چی شده؟ حتما خیلی مهم بوده که سر صبح اینهمه واسهش شلوغ کردی و منو پروندی. بگو ببینم چی می خوایی بگی؟
تیزپرک که دیگه چندان هم اعتماد به نفس لحظه های پیشش رو نداشت با تردیدی فرو خورده به حرف اومد.
-مهم که شاید واسه تو نباشه ولی من…
-خوب تو بگو تا بفهمم چی واسه تو اینهمه مهم بوده که خطر پروندن منو به جونت خریدی و جیغ جیغ راه انداختی اون هم صبح که طبیعتا باید خواب باشی. تیزپرک! طولش نده. فقط بگو چی شده؟
-کرکس!چیزی نشده ولی باید بشه. من، من دیگه دلم نمی خواد منتظر بمونم تا توفان بره و سرما بره و زمستون بره و تکمار بره جهنم و دیگه نمی دونم چی ها بشه تا زمانش برسه و من به جفتم برسم. تو گفتی طولش ندم پس نمیدم. من جفتم رو می خوام. زمستون و توفان و همه چی بیخیال. من جفتم رو می خوام.
تیزبین تقریبا نالید. کرکس سکوت رو شکست.
-خوب، الان گیر کجاست؟
تیزپرک ول کن نبود.
-من نمی دونم گیر کجاست کرکس. به این تیزبین هرچی میگم میگه باید صبر کنیم. آخه چرا؟ من دیگه نمی خوام صبر کنم کرکس.
سکوت سنگین بود. تیزبین حس کرد دیگه نمی تونه نفس بکشه. باز هم کرکس بود که سکوت رو شکست.
-تیزبین اشتباه می کنه. واقعا لازم نیست صبر کنید. زمستون و سرما نمی تونن مانع جفت شدن شما2تا باشن. البته این توفان آخری می تونست مانع بشه که دیگه گذشت. حالا تا توفان بعدی زمان داریم و اگر تو و تیزبین می خوایید می تونیم بین2تا توفان حلش کنیم.
تیزپرک ناباور و با چشم هایی که از حیرت و شادی برق می زد بهش خیره شد.
-یعنی، یعنی تو، تو موافقی؟ نمی خوایی ما صبر کنیم تا…
-تا چی؟ تیزپرک تو زده به سرت؟ گرفتاری، سرما، توفان، جنگ، تمام این ها معلوم نیست تا کی طول بکشن. ما که نمی تونیم زندگی رو متوقف کنیم. معلومه که موافقم. فقط تحمل کن تا از وضعیت هوای شب های این هفته خاطر جمع بشیم. اگر توفان بشه واقعا خطرناکه.
کسی از وسط جمع با صدایی خفه که معلوم بود کمی جرات پیدا کرده ولی هنوز نه خیلی، آروم گفت:
-من می دونم کرکس. دیگه تا آخر این هفته توفان نداریم. این رو از پلیکان کنار رودخونه شنیدم اون هم نمی دونم از کی شنیده ولی پیشبینی هاش هیچ وقت اشتباه نمیشه. ولی هفته بعد احتمالا اوضاع خیته.
کرکس نگاهی به جمعیت بی صدا انداخت.
-که اینطور. خوب پس معطل چی هستید؟ بجنبید. توی همین هفته باید این2تا جفت بشن.
تیزپرک حالا دیگه آشکارا شادی از همه قیافه و حرکاتش می بارید.
-ولیآخه کرکس این تیزبین…
-تیزبین غلط زیادی کرده. این حقته که جفتت رو هرچه زودتر در کنارت بخوایی. نه عجیبه و نه خنده داره. بقیه هم باید به جای زیر جلدی خندیدن کمک کنن تا این کار هرچه زودتر انجام بشه.
کرکس موقع گفتن این حرف نگاه سرزنش آمیزی به خفاش هایی که زیر جلدی خنده هاشون رو می خوردن انداخت.
-به چی می خندید؟ تیزپرک حق طبیعیش رو هوار کشید و گفت جفتش رو می خواد. این هیچ خنده دار نیست. هیچ کدوم از شما ها اینهمه شجاع نیستید که همچین خواست طبیعی و واضحی رو اینهمه واضح بیان کنید. برید به جای خندیدن هم دستی کنید و کار رو به انجام برسونید. اصلا حالا که اینطوریه من حوصله ندارم تا آخر هفته طول بکشه و تمام این هفته هر صبح با نق نق و زِق زِق این تیزپرک از خواب بپرم. همین امشب باید این ماجرا تموم بشه.
-ولی کرکس امشب آخه…
-آخه بی آخه. بجنبید حلش کنید. تیزپرک فردا صبح باید توی لونه تیزبین از خستگی جنازه شده باشه و تا من بیدار نشدم بیدار نشه. تیزبین! بهت اخطار می کنم. امشب باید تمام حالش رو بگیری. اگر چیزی باقی بذاری صبح فردا من می دونم و تو.
دیگه نمی شد ساکت موند. سکوت حاکم به تاک بزرگ با شلیک خنده خفاش ها مثل بمب ترکید. تیزبین سرش رو انداخت پایین و هرچند می خندید ولی سر بلند نکرد. تیزپرک در حالی که کاملا مشخص بود حواسش به کار هاش نیست1دفعه بی اختیار پرید کرکس رو سفت بغل کرد و محکم بوسید.
-وای کرکس! ممنونم. تو خیلی خوبی! خیلی دوستت دارم خیلی خیلی خیلی.
کرکس در حالی که می خندید بلند گفت:
-واه تیزبین! بیا بگیر از اینجا ببرش این جفت دیوونهت رو. من هیچیم شبیه تو نیست و این اشتباهی رفته. خدا بهت رحم کنه به نظرم اخطار و توصیه و هرچی در مورد امشب رو باید به این می دادم نه به تو.
این دفعه شلیک خنده چنان بلند بود که تاک لرزید. تیزپرک که دیگه کنترل اعمالش رو به دست گرفته و حواسش جمع شده بود، دور کرکس می چرخید و می خندید و تیزبین هنوز سرش پایین بود و بقیه همچنان از ته دل و با خاطری آسوده بلند بلند می خندیدن.
اون شب، شب جفت شدن تیزبین و تیزپرک بود. سرمای هوا اصلا به حساب نمی اومد و تیزپرک اصلا انگار نه انگار که لازمه کمی آروم بگیره. مثل تمام حاضر ها می چرخید و پرواز های نمایشی و چرخشی می کرد و سر به سر همه می ذاشت و حسابی خوش بود بدون اینکه لازم ببینه این خوش بودن و این رضایت و شادیش رو کمی محض مصلحت هم شده پنهان نگه داره. کرکس بهش می خندید و تیزپرک همچنان شاه شیطنت جمع بود.
آخر شب، زمانی که تیزبین و تیزپرک به لونه می رفتن و همه همراهشون بودن، تکبال1لحظه خورشید رو دید که مثل برق فرود اومد، چیزی توی گوش کرکس گفت و در حالی که سعی می کرد کسی به پرواز پریشونش و وحشت نگاهش پی نبره پرید و رفت. هنوز خورشید ارتفاع نگرفته بود که کرکس بدون تاخیر و با صدای بلند داد زد:
-خوب خوب خوب، حالا ببینیم کی بیشتر از همه مرد پروازه. همه با هم بپرید بالا. هر که زود تر. هیچ کسی روی شاخه ها نباشه. پرواز پرواز پرواز، سریع سریع بپرید.
همه با سرعتی عجیب از روی شاخه ها پریدن و در1لحظه هیچ کس روی هیچ شاخه ای نموند. تکبال از توی بغل کرکس به پایین نگاه کرد. باد نمی زد ولی شاخه ها داشتن می جنبیدن. جنبشی خیلی آروم و نامحسوس که داشت هر لحظه شدید تر و واضح تر می شد. اولش کسی نفهمید ولی با شدید تر شدن جنبش شاخه ها و صدای خش خش عجیبی که ازشون در می اومد اون هم بدون اینکه باد بیاد و کسی روشون باشه، توجه ها کم کم می رفت که جلب بشه. تکبال مشکی رو دید که خودش رو به کرکس رسوند.
-چی شده کرکس؟ اون پایین روی شاخه ها اوضاع زیاد عادی به نظر نمیاد. موضوع چیه؟
-مشکی! به هیچ عنوان اجازه نده هیچ کسی فرود بیاد. هر کسی بشینه کارش تمومه.
-آخه واسه چی؟
-هیس!آروم تر. اون پایین رو ببین؟
مشکی نگاه کرد ولی هیچی ندید جز جنبشی که داشت هر لحظه بیشتر می شد.
-اون پایین شب هست و صدای خش خش که داره زیاد میشه و شاخه ها که انگار روح به جلدشون رفته. کرکس بگو چی داره میشه؟
-مشکی!اون پایین، روی تمام شاخه ها پر از عقربه. خورشید به موقع فهمید و ما درست سر وقت در آخرین لحظه بلند شدیم. زمانی که سیل عقرب ها بهمون رسیده بودن و فقط چند ثانیه تاخیر لازم داشتن که الان روی اون شاخه ها کشتارگاه خفاش ها و کلاغ ها بشه. مشکی!حالت خوبه؟ چرا می لرزی؟
-سردمه کرکس.
-احمق نشو. باورم نمیشه ترسیده باشی.
-از جون خودم نترسیدم کرکس. از تصور چیزی که میگی…کرکس!… من حالم داره بد میشه.
-مشکی!آروم باش. حالا که به خیر گذشته. چیزی نیست.
-ولی بقیه نمی دونن. اگر بخوان فرود بیان…
-فعلا کسی فرود نمیاد تا بهتون بگم. آهسته آهسته بقیه رو آماده کن. بذار ببینیم این حمله چقدر طول می کشه، تا کجا می تونن هجوم بیارن و تعدادشون چقدره. وقتی کامل به شاخه ها مسلط شدن و تمامشون به بالای شاخه ها رسیدن بهت میگم باید چیکار کنیم.
درست در آخرین لحظه مشکی فریادی از سر وحشت کشید.
-تیزبین!
کرکس از جا پرید و نگاه ترسیده مشکی رو دنبال کرد. تیزبین در حالی که تیزپرک شاد رو توی بغلش داشت در حال فرود روی لونه جدیدش بود و دیگه چیزی تا رسیدنش نمونده بود. کرکس هوار کشید.
-هی تیزبین! تو که نمی خوایی اولین بازنده امشب باشی. بیا بالا.
تیزبین با سقلمه محکم تیزپرک مثل فنر پرید بالا. کرکس با رضایت تشویقشون کرد.
-آفرین!همه بپرید. بالا، بالا، بالاتر. هر کسی امشب بیشتر وسط آسمون تاب بخوره و دیر تر خسته بشه بهش جایزه میدم. بجنبید.
صدای هورای شاد و شلوغ جمع پرنده ها انگار شب جنگل رو ترکوند. کرکس در حالی که تکبال وحشتزده رو توی بغلش فشار می داد مثل تیر1دور کامل دور تمام جمعیت چرخید و در حالی که وانمود می کرد تفریح می کنه همه رو از نظر گذروند تا مطمئن بشه کسی فرودی نیست و نبود. همه از شور چرخیدن و وعده جایزه کرکس و از عشق پرواز و عشق شادی و عشق جفت شدن تیزبین و تیزپرک و عشق اینکه دلشون می خواست هرچی بیشتر شاد باشن وسط آسمون تیره شب زمستون می چرخیدن و می چرخیدن. کسی حواسش به اون پایین نبود. هیچ کس جز کرکس، خورشید، مشکی و تکبال. تکبال از وسط هلهله های همراه های آسمونیش به پایین خیره شد. عقرب های تشنه بیابون تمام شاخه ها رو زیر پا گرفته و هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدن. تکبال حس کرد سرش به دوار افتاده. شاخه ها می جنبیدن، خفاش ها و کلاغ ها می رقصیدن، و آسمون تاریک و تاریک و تاریک بود.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 00:01
سلام. اول بگم که مشکل رو حل نکردید من یادمه.
قرار شد حلش کنید مشکل تخم تکبال رو میگم یادتون که هست؟
بعدشم سریع ادامه اش رو بنویسید من خیلی خیلی منتظرم.
امیدوارم این عقرب ها به افرا حمله نکرده باشن وگرنه چیزی از اون نصفه پرنده ها نمی مونه.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
آخه من با این تخم مزاحم چیکار کنم؟ هرچی کردم از بین نرفت. حالا بذارید باشه بلکه یکی این وسط زورش بهش برسه. عقرب ها خوشبختانه توجهشون به افرا نیست دوست من خیالتون راحت باشه. افرا از اون منطقه دوره و اون جوجه ها جاشون امنه. البته اگر باز ها توجهشون جلب دریچه های لونه و برق چشم های پشت دریچه ها نشه. بگذریم. به روی چشم دوست من. به محض اینکه بتونم باقیش رو می نویسم. باید اول سر در بیارم با1سیل عقرب چیکار میشه کرد تا بنویسمش.
از همینجا1راست برم1سر به خونه اینترنتی شما بزنم ببینم اونجا چه خبره.
ایام به کام.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 20
- 13
- 226
- 70
- 1,444
- 12,398
- 300,638
- 2,670,843
- 273,479
- 121
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02