آسمون مثل تمام این روزها تیره و گرفته بود. خورشید خسته تر و سنگین تر از هر زمانی که به خاطر می آورد، تکبال رو رسوند به لونه بالای سکویا و خیلی آهسته روی همون بستر پر خوابوندش. تکبال1لحظه با وحشت بیدار شد و نالید.
-آآآه کرکس!
خورشید بی حرف نوازشش کرد تا دوباره خوابش برد. سعی نکرد چیزی بهش بگه چون نمی تونست. حس می کرد اگر صداش در بیاد جیغ می کشه. داشت از شدت ترس و حرص سکته می کرد. به محض خوابیدن مجدد تکبال خورشید پرواز کرد و رفت تا کرکس رو پیدا کنه. طول کشید ولی پیداش کرد. داشت1چیزی رو واسه چندتا از بزرگ های کلاغ ها توضیح می داد و خورشید اصلا نمی خواست و نمی تونست بفهمه اون چیز چیه. در اون لحظه به هیچ عنوان هیچ چیز براش مهم نبود. حتی خطر های تکمار.
-به جهنم تکمار. به جهنم دردسر هاش. به جهنم نقشه های خطرناکش. به جهنم جنگل. به جهنم تمام جهان.
خورشید مثل بلای آسمون به طرف کرکس پرواز کرد. پیش از اینکه بهش برسه کار کرکس با کلاغ ها تموم شد. اون ها پریدن و رفتن و کرکس پرواز کرد و به جهت مخالف رفت. ولی هنوز خیلی دور نرفته بود که خورشید رسید پشت سرش.
-اُهُ!تو!
کرکس فقط فرصت کرد برگرده ببینه کی پشت سرشه. بلافاصله برای دفاع از خودش وارد جنگی وحشی شد. خورشید بی رحم و بی توقف ضربه می زد. انگار برای کشتن، و کرکس فقط ضربه هاش رو می گرفت. خورشید وحشی از خشمی دیوانه که قیافهش رو عوض کرده بود فقط می زد. کرکس بدون اینکه بفهمه چی شده فقط دفاع می کرد و برخلاف خورشید هنوز عقلش سر جاش بود پس سعی می کرد خورشید طوریش نشه. خورشید اما تمام حرصش رو توی ضربه هاش فرود میآورد و با دیدن ناکامی خودش حرصی تر می شد. مدتی به زد و خوردی خطرناک گذشت. کرکس بلاخره خسته شد. به سرعت برق رفت بالا و لحظه ای که خورشید خواست به طرف بالا بچرخه و باز بزندش غافلگیرش کرد و گرفتش. تعادلشون رو از دست دادن و هر2روی1دسته شاخه کلفت و پیچیده سیب خوردن زمین. خورشید با تمام زورش تلاش می کرد از زیر دست کرکس در بره و باز بزندش ولی موفق نمی شد. کرکس سفت و بی حرکت روی شاخه نگهش داشت و تماشاش کرد. خورشید جیغ کشید.
-ولم کن آشغال لعنتی! کثافت! من امروز اینجا می کشمت عوضی!
کرکس بدون اینکه تلاشش واسه نگه داشتن خورشید توی صداش منعکس باشه با همون خونسردی فاتحانه و ترسناک همیشگیش گفت:
-عجب!واقعا؟
خورشید به معنای حقیقی دیوانه شده بود.
-بهت میگم ولم کن موجود آشغالی! متنفرم از همه چیزت ولم کن روانی!
-اگر ولت کنم بس می کنی؟ گفتم بس می کنی؟ تمومش می کنی یا نه؟
-نه نمی کنم. کاری نمی کنم فقط می خوام بکشمت فقط می خوام مثل1انگل مزاحم بکشمت فقط می خوام تو دیگه نباشی.
-خوب پس همینجا که هستی بمون.
-بهت میگم ولم کن تا بفرستمت جهنم لعنتی!
کرکس دیگه هیچی نگفت ولی خورشید دست بردار نبود. لحظه ای زیر دست کرکس پر و بال زد ولی فایده نداشت. کرکس1دفعه حس کرد دستش کمی درد گرفت. بعدش این درد به سرعت بیشتر شد. کرکس مهلت پیدا نکرد تعجب کنه. درد دست هاش که هنوز خورشید رو نگه داشته بود به زق زق آزار دهنده ای تبدیل شد و1دفعه،
-آآآخ آخ!
کرکس مثل برق گرفته ها خورشید رو رها کرد و چنان به شدت پرت شد عقب که از روی شاخه افتاد و چند سانتی رفت پایین و تازه بعدش تونست به خودش مسلط بشه، بپره و بیاد بالا. خورشید فرصت نکرد بزندش. کرکس دیگه خونسرد نبود.
-ماده برق برقی ایکبیری! آتیش گرفتم دیوانه. الان بهت میگم.
جنگی حقیقی شروع شد که زیاد طول نکشید. کرکس حالا دیگه ملاحظه نمی کرد. لحظه های تاریک و خطرناکی بودن. کرکس چندتا ضربه خیلی قوی زد که در نتیجه یکی از شاخه های زیر پاشون شکست و خورشید بین2تا شاخه کلفت گیر کرد. کرکس با نگاهی خون گرفته از خشم بدون اینکه بفهمه چیکار داره می کنه با1دست به شونه خورشید گرفتار چنگ زد و دست دیگهش که هنوز سوزش داشت رو با خشم حرکتی سریع داد، پنجه براقش رو مثل شمشیر برد بالا و اگر اون چنگال تیز با اون ضربت فرود می اومد از خورشید هیچی باقی نمی موند ولی درست در لحظه آخر،
-کرکس!نه!
خورشید و کرکس مثل اینکه کسی2شاخه شون رو از برق کشیده باشه با این فریاد هشدار دهنده به خودشون اومدن و بی حرکت موندن. خورشید که واسه مردن آماده شده بود شونه های بالا رفته و جمع شدهش رو آزاد کرد. کرکس هنوز دستش روی هوا بود. مشکی مثل برق خودش رو به وسط اون2تا رسوند، دست کرکس رو آروم گرفت و پایین آورد.
-کرکس!داری چیکار می کنی؟ آروم باش.
کرکس مشکی رو کنار نزد ولی از شدت خشم نفس های بلند می کشید. مشکی آروم و تسلیبخش باهاش حرف می زد و درضمن دست های دردناکش رو مالش می داد و سعی می کرد از خورشید هرچی دور تر نگهش داره و تا حد امکان واسه احتیاط بینشون باشه. اون یکی دست کرکس هنوز به شونه های خورشید چنگ زده و بین شاخه ها نگهش داشته بود.
-کرکس! این کار خطرناکه. هیچ وقت نباید انجامش بدی. آروم باش. چیزی نیست. ولش کن. دیگه بسه. تمومش کن. طوری نیست ولش کن.
کرکس خورشید رو رها کرد. مشکی خیالش کمی راحت تر شد.
-خورشید اینجا نمون. برو.
خورشید دوباره منفجر شد.
-اینجا نمونم؟ نمی مونم. میرم جهنم البته بعد از کشتن این.
کرکس این دفعه حواسش بود. خورشید تا اومد به خودش بیاد مثل1صید کوچیک توی دست های کرکس گرفتار شد. دیوانه وار تلاش می کرد تا خودش رو خلاص کنه ولی فایده نداشت.
-بس کن دیگه. تا فردا هم اگر خودت رو به در و دیوار بزنی از دستم خلاص نمیشی. تمومش کن دیوانه بگو چه دردته؟
-هیچی فقط می خوام تو انگل کصافت دیگه روی زمین نباشی. می خوام بکشمت. می خوام بکشمت موجود نکبت می خوام بکشمت می خوام بکشمت می خوام بکشمت.
خورشید با تمام زورش سعی می کرد خلاص بشه و دوباره حمله کنه و کرکس با خشم فشارش می داد. عاقبت درد پیروز شد. خورشید حس کرد استخون هاش دارن خورد میشن.
-خورشید از پس من بر نمیایی. اگر آروم نگیری اینقدر ادامه میدم که به التماس بی افتی فهمیدی؟ دست از این مسخره بازی بر می داری درست میگی ببینم چی شده فهمیدی؟ حرکت اضافی کنی نفست رو می برم فهمیدی؟
خورشید از خشم و از درد نالید:
-آآخ!
-خفه! بی صدا، بی حرف، بی حرکت. توی سرت رفت یا توی سرت کنم؟
مشکی دخالت کرد.
-کرکس!اون خورشیده. داری لهش می کنی. آروم تر.
-مشکی باور کن من نمی دونم چی شده. این بهم پرید و الان هم فقط اینطوری آروم میشه.
-باشه ولی1خورده ملایم تر انجامش بده. خورشید! تو هم عاقل تر باش و به جای اینهمه زد و خورد بگو چی شده.
کرکس کمی فشار دستش رو کم کرد و خورشید تونست نفس بکشه. ولی چیزی از حرصش کم نشد. همونجا وسط حصار دست های سفت کرکس هوار زد:
-چی شده؟ هیچی نشده. یکی روی زمین اضافی بود ایشون لطف کردن دارن برش می دارن تا جهان سبک تر بشه.
مشکی پرسش گر به کرکس نگاه کرد. کرکس شونه هاش رو بالا انداخت. خورشید با1تلاش شدید خودش رو از دست کرکس متعجب که دیگه اصراری به نگه داشتنش نداشت خلاص کرد، رو در روش ایستاد و جیغ کشید:
-یعنی می خوایی بگی نمی دونی؟ واقعا هیچ راه بی زجر تری واسه از بین بردن تکی نداشتی؟ این مدلیش رو آزمایش نکرده بودی نه؟ می خواستی ببینی چجوری میشه نه؟ به نظرت این مدلی خیلی جالبه نه؟ عشق کردی امتحان کنی ببینی اول میمیره بعد می پاشه یا تا زنده هست اول از هم می پاشه بعد میمیره نه؟ آشغال؟ پرنده نکبت؟ مردار خوار کثافت؟
کرکس با خشمی آمیخته به حیرت تماشاش می کرد.
-خورشید!به خدا من امروز فسقلی رو اصلا ندیدم. دیشب هم، خوب، اون تب داشت و من اصلا، خورشید من واقعا2شبانه روزه که اصلا…تو داری چی میگی؟
خورشید از شدت خشم انگار حنجرهش واسه فریاد هاش کم بود. خودش رو بالا کشیده بود و با تمام توانش هوار می زد. انگار از شدت حرص نفس و صدا و حرکت و هوار و همه چیز این جسم براش کم بود. مثل این بود که هر لحظه ممکنه واقعا منفجر بشه.
-واقعا نمی دونی؟ هیولای روانی تو نمی دونی؟ ببینم تو تولدت یادته؟ پوسته های تخمی که ازش در اومدی رو دیدی؟ تا به حال1ماده کرکس دیدی؟ می دونی اندازه لعنتیش چقدره؟ مادر خودت رو یادته؟ جثهش رو یادته؟ تو تا به حال تخم کرکس دیدی؟ اندازهش رو می دونی؟ می دونی چقدر بزرگه؟ تصورش رو کردی اگر توی جسمی جاش بدی که تمامش از اندازه1دست لعنتی تو کوچیک تره چی پیش میاد؟ امتحانش واسهت خیلی با مزه بود نه؟ بعدش جسدش رو می خوری نه؟ امیدوارم توی گلوت بمونه و خفهت کنه. لعنتی! آشغال بی مصرف! لاشخوار عوضی!قاتل روانی وحشی!
کرکس مات و وحشتزده، با حیرت و وحشتی کاملا حقیقی به خورشید خیره مونده بود. خورشید جیغ می کشید و کرکس وا رفته بود.
-خورشید!من واقعا…
-خفه شو روانی! موجود بی ریخت به درد نخور کثیف! بهت نگفتم مواظب باش؟ بهت نگفتم هیچ وقت کبوتر بودنش رو فراموش نکن؟ بهت نگفتم؟ نگفتم؟ بهت نگفتم؟ بپر برو همین الان پارهش کن بمیره خلاص بشه از زجری که منتظرشه. آخه تو چی هستی لعنتی؟ واقعا حس نکردی که این دردی که به1موجود زنده میدی به امتحان کردنش نمی ارزه؟ تو نفرت انگیز نکبت!تو! تو! قاتل بی مغز روانی! به کشتن هم نمی ارزی عوضی!
کرکس هیچی نمی گفت و خورشید از شدت حرص مثل دونده های بازنده به شدت نفس نفس می زد. مشکی مات تماشا می کرد. هر2تاشون حضور مشکی رو از یاد برده بودن. کرکس به شاخه پشت سرش تکیه زد. دستش رو گذاشت روی سرش و چشم هاش رو بست.
-وااای خدای من!
خورشید دیگه نای انفجار نداشت.
-کرکس!آخه این چه کاری بود کردی؟ چرا با این؟ مگه موجود واسه ارضای حس وحشی گری تو توی دنیا کم بود؟ واقعا نمی شد از خیر این یکی می گذشتی؟ فقط همین یکی؟ به خاطر من؟
کرکس سر بلند کرد و به خورشید خیره شد. خورشید هقهق نمی کرد ولی دردش کاملا واقعی و بی نهایت سنگین بود. از اون مدل درد هایی که تماشاگرشون صد بار آرزو می کنه ای کاش اشک بشن تا شاید تحمل دیدنشون اینهمه دردناک نباشه. به کرکس خیره شده بود. شاید هم کرکس رو نمی دید. شاید به هیچ خیره شده بود. جنس نگاهش به طرز وحشتناکی تلخ بود. تلخ و ناکام. نگاهی از جنس هیچ و از سر خشم و درموندگی و نفرت. کرکس همون طور گیج و درمونده به شاخه تکیه زده بود. انگار با طلسم تاریک بسته بودنش. خورشید با لحنی از جنس همون نگاه بدون فریاد و حتی بدون خشم، خالی از هر مدل حسی گفت:
-ازت متنفرم.
و بعد برگشت که بره. لحن تاریک خورشید چنان تلخ بود که کرکس خشم اوّلیهش رو ده ها بار ترجیح می داد. ولی این هر چقدر بد بود1فایده داشت. کرکس رو از گیجی و سکون وحشتناکش پروند. پیش از اینکه خورشید بال هاش رو باز کنه و بپره کرکس از جا پرید.
-خورشید!
خورشید بی اعتنا، مثل اینکه تمام دنیا به آخر رسیده و دیگه هیچ صدایی نبود که صداش زده باشه آماده پرواز شد. کرکس پرید و شونه هاش رو چسبید. خورشید خودش رو کشید عقب.
-ولم کن.
توی صداش جز نفرتی سرد هیچی هیچی نبود. کرکس سفت شونه هاش رو چسبید. خورشید پر و بالی زد تا خلاص بشه ولی نشد. کرکس کشیدش طرف خودش. سرش رو بالا نگه داشت و به چشم های بی نهایت غمگین، سرد و نفرت زدهش خیره شد.
-خورشید!داری اشتباه می کنی. به خدا اینطوری که تصور می کنی نیست. من نمی دونستم. اصلا این رو دلم نمی خواست. من مطمئن بودم اینطوری نمیشه. من از طبیعت و قواعدش هیچی نمیدونم. خیال می کردم چون فسقلی و من تیره هامون یکی نیست این پیشآمد غیر ممکنه. مطمئن بودم که طوری نمیشه. من حتی1درصد هم احتمالش رو نمی دادم. این چیزی نیست که من بخوام. حتی1لحظه هم دلم نخواست. ببین! منو ببین! تو مطمئنی؟ شاید اشتباه کرده باشی. شاید فقط1تصور باشه. شاید… هان؟
خورشید انگار حس و حال از تموم جسمش پرواز کرد. دست از تقلا برداشت و با نگاهی سراسر درموندگی به کرکس نظر انداخت.
-اشتباهی در کار نیست. خیلی واقعیه. خیلی هم دیر فهمیدیم.
کرکس به خورشید نگاه کرد. حس کرد اگر ولش کنه می افته.
-کرکس!نجاتش بده! نذار از دست بره!.
خورشید تحملش تموم شد. کرکس بی حرف بغلش کرد. سرش رو به شونه خودش تکیه داد و محکم توی بغلش نگهش داشت. با محبتی خیلی خیلی زیاد و بسیار ناهمگون با خشم لحظه های پیشش، به سر و شونه هاش که حالا به شدت می لرزید دست کشید و پر های به هم ریخته از جنگش رو با دقت و ظرافتی بی نهایت دقیق و مهربون نوازش و مرتب کرد. مشکی محو و مات به این صحنه خیره مونده بود در حالی که نه خودش باکی از دیده شدن به وسیله اون2نفر داشت و نه اون ها خیالشون به حضور مشکی بود. درد و وحشت اون2تا رو به هم پیوند داده و با خودش می برد و مشکی هم در این آگاهی تلخ همراهشون بود.
دیدگاه های پیشین: (2)
حسین آگاهی
چهارشنبه 12 آذر 1393 ساعت 20:20
وای وای این جوریشو دیگه بی خیال شید. خیلی دردناکه؛ خیلی.
غیر قابل درکه؛ می دونید دارید بازم تکبال رو نابود می کنید؟
چرا شما همه اش قهرمانای داستاناتون رو یه جوری از بین می برید؟
در قسمت بد بااااید این مشکل مسالمتآمیز حل بشه. باید.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
به خدا تقصیر من نیست خود این کبوتره این داستان رو درست کرده واسه خودش. جفت کرکس شد که چی بشه؟ از بس پروازخواه بود به عشق بالاتر پریدن خودش رو ترکوند. آخه اینهمه توقع باید توی ظرفیت وجودی موجودات بگنجه یا نه؟ این تکبال زیادی متوقع بود و گرفتار شد. شما باید خودش رو دعوا کنید من چه تقصیری دارم؟ تا اون باشه دیگه از این بساط ها سر زندگی خودش و داستان من در نیاره.
ایام به کام.
یکی
چهارشنبه 12 آذر 1393 ساعت 21:01
با حسین موافقم خفن. ببین اون کرکس اون خورشید اون کارای عجیب خورشید نمیدونم هرچی داری رو کن نجاتش بده اگه نفلش کنی حسابی کاردی میشم هی جدی میگم دارم تهدید میکنم زور میگم هرچی خیال میکنی ولی اینو درستش کن. هی زود باش میخوام بقیشو بخونم زود باش زود باش بجنب زود باش منتظرم میام داد و بیداد میکنم زود باش درستش کن اومدیا. فعلا بای.
پاسخ:
سلام جناب یکی. من نمی فهمم شما چرا اینهمه خشن تشریف میارید! دارید جمع میشید بزنیدم چرا؟ این کبوتره مگه چی داره اینهمه طرفدارشید؟ الان من احساس حسادت و از این چیز ها کردم. اصلا به من چه تقصیر خودش بود. آخه کبوتر رو چه به لونه کرکس؟ باشد تا عبرتی شود برای دیگر کفتران.
من در برم تا جناب یکی خفهم نکرده.
ایام به کااام فرار.