روزهای سختی بود. هم برای خفاش ها، هم برای خسته های زمستون، هم برای تکبال.
کرکس به صراحت گفته بود که دیگه نمی خواد جفتش به اون افرا و به هیچ افرایی بره. دلیلش هم طبق معمول فقط دلش بود.
-برای اینکه دلم نمی خواد. دیگه تمومش کن.
و تکبال تحملش تموم شد و نتونست تمومش کنه. به شدت معترض و به شدت مجازات شد. خورشید و مشکی درستش کردن وگرنه این حکم هم مثل باقی حکم های کرکس اجرا می شد و افرا بی افرا. مشکی کرکس رو قانع کرده بود که این کار رو باید یواش یواش کنه که مشکلی پیش نیاد و فعلا بهتره کمی ندید بگیره و تکبال گناه داره و به خاطر تنبیهی که شده باید دلش به دست بیاد و در نتیجه باید بتونه به افرا بره و اون رفیقش رو ببینه و…مشکی به کرکس نگفت این تلاش رو به اصرار خورشید کرده و کرکس هم چنان گرفتار بود که ترجیح داد دنبال سر نخ نباشه. مارها این روزها معلوم نبود برای چی و به منظور اجرای چه نقشه ای جنب و جوش عجیبی درست زیر پوست جنگل راه انداخته بودن و عقرب ها و موش ها و شاهین ها رو همه جا می شد دید. کرکس به شدت درگیر فهمیدن بود و نمی فهمید و به شدت از این ناکامی عصبانی بود و به شدت می خواست که بفهمه و به هیچ طریقی نمی فهمید. در نتیجه همه این ها، گرفتاری های مارها که کرکس ترجیح می داد تکبال ازشون هرچی بیشتر دور بمونه و اصرار و دلیل آوردن های محتاط و شجاعانه مشکی، تکبال بعد از2روز حبس تونست به افرا بره در حالی که نمی دونست درگیری بعدی سر این ماجرا کی خواهد بود.
-آهای تکبال اومد.
-چه عجب!دیگه داشتم خیال می کردم نمیاد.
-تو هم که هر دفعه این دیر می کنه میگی داشتی خیال می کردی دیگه نمیاد.
-راست میگه کشتی خودت رو با این خیالاتت.
-چرا دیر کرده بود؟
-بسه دیگه می تونید2دقیقه صبر کنید وقتی رسید از خودش بپرسید.
-آخه فاخته هر دفعه می پرسیم جواب درست درمون نمیده.
-راست میگه میشه تو بپرسی؟ آخه بهت جواب های خوب میده.
-پرپری کوچولو! به من هم چیزی نمیگه.
-من کوچولو نیستم تو هم دروغ میگی.
فاخته فقط بزرگوارانه خندید و هیچی نگفت. بقیه همون طور مشغول سر و صدا بودن.
-البته که به من جواب میده و البته که من بهت نمیگم بچه. امتیاز شنیدن هذیون های ایشون تا زمانی که من اینجا گیرم فقط مال خودمه. من خیلی زودتر از همه شما از این جهنم پرواز می کنم و اون وقت بهت قول میدم که تمام ایشون و قصه های مضحک ایشون تماما در اختیار شماست. هر طور دلتون خواست بین خودتون قسمتش کنید. مطمئن باش بچه پرنده که راست میگم. چرا نمی جنبه زودتر برسه؟ اه ببین! به جای حرکت کردن جون می کنه!
زمزمه های ذهن فاخته رو کسی نشنید. تکبال نزدیک افرا بود و از همون فاصله به شلوغی های جوجه ها جواب می داد.
-برید داخل الان بهتون می رسم.
-تکبال مواظب باش اون شاخه ای که می خوایی بپری بالاش زیادی خشکه.
-راست میگه شاخه بعدیش هم کجه. نیفتی؟
-نترسید جوجه ها چیزیم نمیشه ولی شما ها از این جلو تر نیایید. فاخته! چیکار می کنی گفتم همونجا بمون!
فاخته بی اعتنا به تکبال و به بقیه هرچند سخت و نزدیک شاخه ها، ولی پرواز کرد و بهش رسید. دستش رو گرفت و خندید.
-گفتی که گفتی. سلام. معلومه کجایی؟ دلم تنگ شده بود برات.
-دل تو؟ واسه من؟!
-آره خوب. دلم تنگ شده بود. خیلی هم زیاد.
فاخته به قیافه ناخوانای تکبال لبخند زد.
-بله که دلم تنگ شده بود واسهت. به جان کرکس جانت. خوب شد بلاخره اومدی! دیگه حوصلهم داشت خیلی زیاد سر می رفت.
این ها به زبون فاخته نیومد و نه تکبال و نه هیچ کس دیگه ای نشنیدنشون. برای تکبال فقط اون لبخند بود که حقیقت داشت و دستی که دستش رو گرفته بود و صدایی که می گفت:
-باز هم دیر باوریِ مزخرفِ تو تکی. من دلم واسه تو، دیر باور بدبین بی معرفت عوضی تنگ شده بود تو هم باید باور کنی. اصلا جرات می کنی جز این خیال کنی؟ دیوونه داشتم می ترکیدم از غیبتت.
تکبال1دفعه احساس کرد سبک شد. مثل باد بهاری که تا حالا تجربهش نکرده بود. اونقدر سبک که به نظرش اومد اگر دست فاخته رو ول کنه بی اختیار میره خال آسمون.
-چیکار می کنی دستم له شد بابا نمی افتم.
تکبال1دفعه به خودش اومد و فشار دستش رو کم کرد. فاخته نگاهش کرد و لبخندی زد که تکبال معنیش رو نفهمید. چه فرقی براش می کرد؟ فاخته دلش برای تکبال تنگ شده بود. این نهایت چیزی بود که فهمید و چنان شادش کرد که به نظرش می تونست1طنه با گرمای وجودش با تمام زمستون طرف بشه و ازش ببره.
-ببینم تکی حالت خوبه؟
-از این بهتر نمیشم.
-ولی به نظرم این وسط1گیری داری. البته خودت که ظاهرا بد نیستی ولی به نظرم1مشکلی توی جسمت هست. چی شده؟
-چیزی نیست.
-چطور نیست؟ من دارم می بینم. تو1مشکلی داری. مدل پریدنت، مدل راه رفتنت، مدل ثابت ایستادنت. چی شده تکی؟
-چیزی نیست.
ولی بود. چیزی بود و تکبال نمی دونست چیه. تا امروز خیال می کرد خیاله ولی هرچی پیش تر می رفت، بیشتر می فهمید که واقعا چیزی هست. امیدوار بود که همچنان خیال بودنش پا بر جا بمونه ولی اگر فاخته هم می دید پس خیال نبود. 1چیزی بود که تکبال نمی دونست چیه فقط می دونست که هست. چیزی که سنگینش کرده بود و انگار داشت دل و اندرونش رو فشار می داد و انگار هر روز بزرگ تر و بزرگ تر و فشارش بیشتر و بیشتر می شد. حس می کرد چیزی به سفتی1سنگ توی وجودش در حال رشد کردنه. گاهی می ترسید، گاهی حیرت می کرد، گاهی به خودش نهیب می زد که زده به سرش، گاهی هم مطمئن می شد که باید عاقل باشه و به1کسی بگه هرچند اگر تمام این ها1تصور باطل باشه و آخرش به تمسخر و خنده ختم بشه ولی به اطمینان بعدش می ارزه. ولی… الان زمان این چیز ها نبود. الان لحظه ها بهشت بودن. تکبال روی افرا بود. بین جوجه های افرایی. پیش فاخته. فاخته عزیزش. دستش توی دست فاخته بود. دل فاخته براش تنگ شده بود. تکبال اون لحظه حس می کرد که هیچ چیز دیگه ای نیست که بخواد.
-نگفتی این2روز کجا مونده بودی.
-توی لونه بالای سکویا.
-چی شده بود که نیومدی؟
-هیچی فقط، نمی شد که بیام.
-اه بیچارهم کردی خوب چرا نمی شد؟
-اجازه نداشتم.
-چی؟ آخه برای چی؟
-برای اینکه، نمی دونم. دلش نمی خواست. عصبانی بود از دستم.
-مگه چیکار کردی؟ باز سر به سرش گذاشتی؟ بهت نگفتم به جفت نر اینهمه گیر نده؟
-من گیر نمیدم فاخته. اون خودش گیره.
-آخه گیر چیچیه؟ حرف حسابش چیه؟
-اون حساب سرش نمیشه.
-دقیقا چی می خواد؟
-می خواد من دیگه این طرف ها پیدام نشه. نمی خواد دیگه افرایی باشم. میگه نمی خوام بری. چون دلم نمی خواد.
-یعنی دلیلش فقط دلشه؟
-آره اینطور میگه. من که بهت میگم اون خودش گیره.
-آخه برای چی؟ گیر چی؟
-گیر من و اینجا و…
-دیگه چی؟
-دیگه، نمی دونم.
-ببین تکی خسته شدم از بس هر دفعه کلی دور افکارت چرخوندیم تا1کلمه درست و حسابی بهم گفتی. یا حرف بزن یا بگو برم گم شم.
تکبال دست دور شونه های فاخته حلقه کرد و خندید. فاخته خواست بزندش عقب که1دفعه،
-آهای شما2تا! مواظب باشید!
دیر شده بود. شاخه با وزش بادی که زیاد هم تند نبود تاب برداشت و تکبال و فاخته در1لحظه وسط زمین و آسمون در حال سقوط بودن. تکبال به سرعت برق پرید و نزدیک ترین شاخه ای که داشتن از کنارش پرت می شدن رو چسبید و فاخته هم همراهش بود. تکبال با1بال تقریبا به شاخه آویزون شد و فاخته رو کشید طرف شاخه و در بین جیغ های وحشت جوجه ها که داشت آسمون رو می شکافت هر2از خطر جستن. در آخرین لحظه تکبال تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به تنه کلفت شاخه ای که چند قدم اون طرف تر بود. ضربه قوی بود ولی نه اندازه دردی که توی تمام وجودش پیچید. حس کرد پهلو هاش آتیش گرفت و تمام جونش از شدت درد سوخت. انگار1سنگ سفت توی وجودش بود که انعطاف رو از جسمش گرفته و تحمل این ضربه رو واسهش چندین برابر مشکل تر کرده بود.
-تکی! چی شد؟ اینهمه محکم نخوردی به شاخه. چته؟ تکی؟ تکی حرف بزن چی شدی؟
تکبال حس کرد گیج شده. به زحمت نفس بریده ای کشید بلکه درد آروم بشه ولی نشد.
-تکی!کجاته؟ آخه چی شد؟
تکبال بی اختیار از شدت درد و حیرت به شاخه تکیه داد و اون قدر زور زد تا نفسش بالا اومد.
-تکی! تکی مسخره بازی رو تموم کن دیگه حرف بزن. تکی!
-بله. بله فاخته من طوریم نیست. فقط1خورده دردم اومد. الان خوبم.
-یعنی به شاخه خوردنت اینقدر درد داشت؟
-نمی فهمم. نباید داشته باشه ولی داشت.
-این چیه؟ وای تکی زخمی شدی. واسه این شاخهه نیست به خاطر سقوط قبلش باید باشه.
-اون که اصلا به حساب نمیاد ولش کن.
-به خدا تو هیچی مغز توی سرت نیست. آخه چرا وسط زمین و هوا قهرمان بازیت گرفته بود؟
-یعنی میگی تماشا می کردم که تو بی افتی؟
-تکی!دیوونه مگه یادت رفته من می تونم1کمی پرواز کنم؟ ممکن بود بی افتی بمیری.
تکبال انگار نمی شنید.
-فاخته!ببینم چیزی نشدی؟ حالت خوبه؟ هیچ کجات طوریش نشد؟
-اه بس کن من هیچیم نیست ولی این خون، تکی! از زیر بالت داره خون میاد.
-ولش کن چیزی نیست.
-ولی چیزی هست تکی! این قطره خون نیست. این1خط باریک قرمزه که همینطور امتداد داره. تکی تو زخمی شدی و زخمت هم1خراش نیست.
-هیس! محض رضای خدا فاخته هیچی نگو این وروجک ها رسیدن. من واقعا چیزیم نیست این فقط1زخم کمی بیشتر از1خراش معمولیه. الان درستش می کنم.
-تو جدی عقل نداری تکی. ممکنه خطرناک باشه.
-تکبال!امروز هم میشه بپریم؟
پرپری با جیر جیر شادش به بحث خاتمه داد.
-پرپری کوچولو! چجوری اومدی این طرف؟ آره اگر بارون نیاد می پریم.
-آخجووون!
صدای هوار همه جوجه ها از خوشی رفت آسمون. اتفاق چند لحظه پیش دیگه فراموش شد. تکبال به سرعت رفت داخل لونه و خونریزی رو با1برگ افرا متوقف کرد و چند لحظه بعد انگار هیچ اتفاقی و هیچ سقوطی و هیچ زخمی نبود. ولی بود. دردی عجیب و ناشناس همراه با سنگینی آزار دهنده ای که هر روز داشت بیشتر می شد همچنان بود و با گذشت زمان که1نواخت و بیخیال می گذشت، دیگه هیچ طوری نمی شد خیال فرضش کرد.
-ببینم بچه تو مشکلی داری؟
-خورشید!میشه1خورده خستگی در کنیم؟
-تو که هنوز…چی شده تکی؟
-هیچی فقط خسته شدم.
-تو بیشتر از خسته ای. این روزها سنگین می پری. امروز هم که به سنگینی1قطعه سنگی. فرود نداشتی همهش سقوط بود. تو چیزیته؟
-من، نه فقط حس می کنم مثل همون1قطعه سنگی که گفتی سفت و سنگین شدم. دارم سنگین تر و سفت تر هم میشم. انگار هر روز داره بیشتر میشه. به نظرم میاد1سنگ سفتی می خواد جسمم رو مثل1برگ نازک بپاشه بیاد بیرون از بس که…خورشید! چی شده چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ من چیز ترسناکی گفتم؟
خورشید اصلا سعی نکرد برق خشم و تیرگی وحشتی حقیقی که به وضوح از نگاهش ساطع بود رو بپوشونه چون اصلا قادر به این کار نبود. از پشت پرده خشم و وحشتی بی مهار به تکبال خیره مونده و انگار توان حرکت رو1دفعه ازش گرفته بودن.
-خورشید!خورشید مگه من چی گفتم؟ خورشید! معذرت می خوام ببخشید. خورشید!
خورشید بی تسلط حرکتی کرد.
-معذرت می خوایی؟ برای چی؟ معذرت نخواه تکی.
-خورشید1دفعه چی شد؟
-هیچی. هیچی نشد. من فقط1خورده نگرانت شدم. درست گفتی تو خسته ای. این روزها فشار زیاد دیدی. بهت سخت گرفتم. بیا از اینجا بریم. به نظرم باید خستگی در کنی ولی نه اینجا. میریم بالای سکویا. توی لونه استراحت کن.
تکبال خوشحال شد چون واقعا احساس بیماری و سنگینی می کرد. حوصله نداشت دقیق بشه تا بفهمه خورشید چش شد. این اواخر حالش اصلا خوب نبود و دیگه حوصله پرداختن به هیچ کسی و هیچ چیزی رو نداشت. سختگیری های کرکس و حال عجیب خودش و حقیقت جنایت های مارها و کلا زندگی، انگار تمام حوصلهش رو تا قطره آخر کشیده بودن. تکبال چشم هاش رو بست و توی بغل خورشید آروم گرفت و اجازه داد خورشید بلندش کنه و ببردش. در حال پرواز به طرف سکویا، تکبال خوابش برد. خورشید یکی2بار صداش زد ولی تکبال بیدار نشد. خورشید متحیر نگاهش کرد.
-همین چند لحظه پیش روی شاخه داشت باهام حرف می زد. بهش نمی اومد خوابش بیاد. اینهمه کرختی از چی می تونه باشه؟!
خورشید لحظه ای مکث کرد و وسط زمین و آسمون بی حرکت موند. تکبال چشم باز نکرد. خورشید به وزنی که توی بغلش بود دقیق شد. درست بود. سنگین تر شده بود. به تکبال خیره شد. خواب بود. خورشید خیلی آروم روی شاخه صنوبر نشست و خودش و تکبال رو از دید ها پنهان کرد. بعد آروم به پر و بال تکبال دست کشید. تکبال خواب بود. خورشید خیلی آهسته پهلو هاش رو لمس کرد. از بالا به پایین. از پایین به بالا. تکبال هنوز خواب بود. خورشید آهسته، خیلی آهسته دستش رو به پایین جسم کبوتر برد و آروم و تقریبا نامحسوس فشار داد. دستش به شدت می لرزید و ضربان قلب خودش رو حس می کرد.
-کاش اشتباه باشه! کاش اشتباه باشه! خدا اشتباه باشه اشتباه باشه! …
جسم تکبال مخصوصا در بخش پایینی بیشتر از حد طبیعیش سفت و داغ بود. خورشید فشار دستش رو کمی بیشتر کرد. تکبال1دفعه با ناله ای از سر درد از جا پرید.
-آآآخ کرکس! نه تو رو خدا نه.
خورشید به سرعت شروع کرد به نوازش پر هاش.
-تکی!چیزی نیست. کرکس اینجا نیست. اذیتت نمی کنه. بخواب من خورشیدم. طوری نیست بخواب. …
تکبال1لحظه آگاه شد ولی فقط همون اندازه که بفهمه اون دست ها مال کرکس نیستن. نفس آروم و عمیقی کشید و دوباره به خواب رفت. خورشید1بار دیگه دقیق معاینهش کرد و در آخر با احتیاط و دقت بیشتری به اون بخش داغ و سفت فشار آورد. اشتباهی در کار نبود. خورشید مثل کسی که1دفعه به منظره عجیب و ترسناکی رسیده و غافلگیر شده باشه با آمیزه ای از درد، حرص و ترس به تکبال خیره موند. چنان می لرزید که احتمال می رفت سقوط کنه.
-کرکس!وااای کرکس! آآآخخخ!
خورشید با یقینی تلخ، تکبال غرق در خواب رو توی بغلش فشار داد و لرزید. بله هیچ اشتباهی در کار نبود. جسمی سفت و غیر قابل انکار زیر دست خورشید احساس می شد. جسمی سخت، گرم، بی انعطاف.
دیدگاه های پیشین: (1)
حسین آگاهی
چهارشنبه 12 آذر 1393 ساعت 20:12
سلام. خیلی عجیبه! نمی تونم حدس بزنم چی زیر بال تکباله؟
پیش به سوی قسمت بعدی.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
به احتمال قریب به یقین الان دیگه می دونید اون زیر چی بود. پس هیچی نمیگم جز اینکه:
پاینده باشید.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 55
- 38
- 117
- 62
- 1,815
- 26,112
- 375,327
- 2,644,406
- 269,134
- 93
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02