تکبال45

روز های کوتاه، تاریک و سرد زمستون انگار می خواستن تا آخر دنیا پشت سر هم توی سف تاریکشون ادامه پیدا کنن. با اینهمه گرفتاری ها چنان فشرده بود که کسی تقریبا یادش نمی موند منتظر بهار باشه و اگر هم یادش می موند، توی دلش گاهی انتظارکی پر می کشید و دیگه هیچ. همه گرفتار بودن. گرفتار خودشون و گرفتار اطرافشون. فاخته و بقیه حسابی درگیر پریدن هاشون بودن. خفاش ها و کلاغ ها درگیر1000چیز بزرگ و کوچیک از جمله جفت شدن قریب الوقوع تیزبین و تیزپرک و شیطنت های شبانه و سرکشی یواشکی به اوضاع اطراف و تلاش برای سر در آوردن از محتوای گفتار اون موش در اون شب ترسناک و دفع حیله های خطرناک مارها و… خورشید درگیر تکبال و خودش و خیلی چیز های دیگه که کسی نمی دونست چی بودن. کرکس درگیر کامجویی هاش به هر طریقی که دلش می خواست و واسهش شدنی بود از همه چیز اطرافش و درضمن رسیدگی به حساب تکمار و دار و دستهش که الحق خوب انجامش می داد. تکبال هم گرفتار یاد گرفتن بود. تجربه های این زمانش رو هیچ نمی پسندید. چقدر زندگی امروزش با تصور های دیروزش فرق داشت! واقعیت ها گاهی چقدر می تونستن تاریک باشن! تاریک تر از بینش های رنگارنگ بیننده هاشون! تکبال حالا داشت کم کم این ها رو می فهمید و هرچند موافق نبود ولی باید باور می کرد که واقعیت ها واقعیت هستن و کاریشون نمیشه کرد جز اینکه بپذیریم.
-مشکی!میشه1لحظه توقف کنیم؟
-چی شده فسقلی؟ مگه نمی خوایی زودتر به افرا برسی؟ دیرت نمیشه؟
-نه نمیشه هنوز زمان هست. بیا1کوچولو بشینیم.
مشکی جستجوگر و کمی نگران نگاهش کرد.
-حالت خوبه فسقلی؟
-بله خوبم.
ولی ظاهر امر خیلی این حرفش رو تعیید نمی کرد. تکبال به وضوح1مشکلی داشت. مشکلش هم به حدی بود که سوار موندن روی شونه مشکی رو واسهش سخت کنه. مشکی نگاهش کرد. تکبال سعی کرد لبخند بزنه و طوری وانمود کنه که همین طوری تفریحی هوای فرود کرده ولی اصلا لازم نبود مشکی دقیق بشه که بفهمه لبخند تکبال راست نیست. تکبال درد داشت. آشکارا از شدت درد بر افروخته بود و نفس های کمی تند می زد و هرچند سعی می کرد ضربان نفس هاش رو کنترل کنه ولی چند لحظه بعد که مشکی دست روی شونهش گذاشت دیگه نتونست به حفظ این آرامش نمایشی ادامه بده.
-تو1چیزیت هست فسقلی. فقط امروز نیست. از1مدتی پیش1چیزیت شده. چته؟
-هیچی. هیچیم نیست.
-فسقلی!تو بفهمی نفهمی توی همی. پکر شدی البته نامحسوس. شاید هم بزرگ تر و پخته تر شدی. ولی این به کنار. این چند روز اخیر1طوری هستی. الان هم که اصلا جای بحث نداره. انگار مریضی. جاییت درد می کنه؟
-نه.
بغض صداش و نفس های هنوز تندش می گفت که راست نمیگه. برای مشکی فهمیدنش اصلا سخت نبود.
-به مشکی نمیگی؟ تو اصلا خوب نیستی فسقلی. یکی از بال هات رو انگار1چیزی اندازه1تخم کبوتر زیرش گرفتی از بس ورم کرده. به من بگو چه بلایی سرت اومده؟
-چیزی نیست درست میشه.
-با کرکس هم همین اندازه خودی هستی؟ کرکس در مورد ورم بالت نپرسید؟
-نه. خودش می دونه.
-می دونه؟ فسقلی جریان چیه؟ کرکس کاریت کرده؟
تکبال سعی کرد باز هم بخنده ولی اشک دیگه منتظر اجازهش نشد.
-فسقلی!چی شده؟ کرکس چیکارت کرده؟ حرف بزن!.
مشکی خیلی آروم به طوری که به بال دردناکش فشار نیاد دست روی شونهش گذاشت ولی ظاهرا همین هم برای شونه های تکبال زیاد بود چون آخ ضعیفی گفت و خودش رو بی اختیار کشید عقب. مشکی دلواپس نگاهش کرد.
-فسقلی یا خودت حرف می زنی یا همین الان میریم من از خود کرکس می پرسم.
-نه. تو رو خدا.
-پس خودت بگو.
-من، آخه، گفته به کسی نگم.
-کرکس گفته؟
تکبال نگاه خیسش رو انداخت پایین. مشکی با احتیاط دستی به سرش کشید.
-من که کسی نیستم. من مشکی هستم. تمام چیز هایی که کرکس به هیچ کسی نمیگه رو من می دونم. یعنی خودش بهم میگه. این رو هم به من میگه. پس بگو.
-آخه، گفت نگم. وگرنه،
-فسقلی!تهدید کرکس در مورد من نبوده. بگو چی شده.
تکبال هیچ تعجب نکرد از اینکه مشکی در مورد تهدید کرکس می دونست و خیلی هم به نظرش عادی بوده.
-کرکس کتکم زد.
-کتکت زد؟ آخه واسه چی؟
مشکی هیچ تعجب نکرده بود و تکبال دیگه حیرت نمی کرد از حال و هوای مشکی و بقیه دسته کرکس که بلا هایی که کرکس سر مملوکاتش میآورد براشون کاملا عادی بود.
-فسقلی!این اشک هات رو1کاریش کن دیگه. بگو ببینم سر چی زدت؟ بالت با ضربه های کرکس اینطوری شد؟
تکبال سکوت کرد. گریهش صدا نداشت. فقط اشک بود. ظاهرا دلش خیلی هم پر بود. مشکی نمی دونست این اشک ها از کی منتظر بودن که ببارن. شاید از همون شب اول جفت شدن تکبال و کرکس.
-فسقلی بهم بگو ببینم چی شد؟
-کرکس مجازاتم کرد.
-مجازات سر چی؟
-سر افرا و…
-دیگه سر چی؟ بذار خودم بگم. اون جوجه افراییه فاخته درسته؟
تکبال با تاثری کدر فقط نگاهش کرد.
-می خوایی برام بگی دقیقا چی شد؟
تکبال با خستگی بال دردناکش رو به زحمت کمی جا به جا کرد و همراه آه فرو خورده ای از سر درد آروم زمزمه کرد:
-نه.
مشکی صبور و مهربون گفت:
-پس بذار خودم بگم اگر درست بود تو تأیید کن.
تکبال به نشان رضایت سکوت کرد. مشکی با همون لحن آروم سکوت رو شکست.
-اون به فاخته عزیز تو1چیزی گفت که تو موافقش نبودی. تو هم معترض شدی و کرکس اصرار کرد و تو هم اصرار کردی و این وسط تو اعتراضت فراتر از انتظار کرکس شد و عقبنشینی هم نکردی و خلاصه توی روی اون در اومدی و کرکس هم حرصی شد و نتیجهش شد ورم بال تو. درست گفتم؟
تکبال با لبخندی غمگین تأیید کرد. مشکی خندید.
-از دست تو فسقلی!
تکبال با اینکه واقعا هیچ حال و توانی درش دیده نمی شد با خستگی از جا پرید.
-چرا از دست من؟ مشکی! این درست نیست. اون واقعا مجاز نیست هرچی دلش می خواد به هرکی دلش می خواد بپرونه و انتظار داشته باشه من تأییدش کنم یا هیچی نگم. آخرش هم مثل سگ در جهنم چوبم بزنه و زخمی بشم و اون وقت تو به جای اینکه تقبیحش کنی مثل آب خوردن میگی از دست تو فسقلی!
مشکی با محبت نگاهش کرد ولی تکبال نه عصبانی که حال خشم گرفتن نداشت، ولی دلگیر از مشکی و از خفاش ها و از خودش و از کرکس و از همه چیز این دفعه درست و حسابی زد زیر گریه. مشکی چند لحظه صبر کرد تا تکبال آروم تر بشه ولی نشد. سرش رو کرد توی پر هاش و هقهقی که دیشب کرکس اجازه نداده بود در بیاد رو آزاد کرد. اینجا دیگه کرکس نبود که بگه صدات رو ببر. هرچند نه دیشب و نه الان صداش بلند نبود ولی…
-فسقلی!بسه دیگه. گریه نکن. خواهش می کنم. فسقلی! ببینمت! تو رو خدا بس کن. اصلا دلم نمی خواد اینطوری گریه کنی.
مشکی بغلش کرد و در حالی که مواظب بود بال دردناکش رو فشار نده پر های خیس از اشکش رو پاک کرد ولی بی فایده بود. تکبال انگار واسه همچین زمانی1عالمه اشک ذخیره کرده بود تا دور از فرمان توقف کرکس بباره. دلش خیلی گرفته بود و مشکی این رو می دید.
-فسقلی!گوش بده! باور کن کرکس خیلی خاطر خواهته. من خیلی زمانه که همراهشم. اینقدر زیاد که خیلی ها زمانش رو یادشون نیست. از وقتی یادمه کرکس بالای سرم بود و اگر نبود وای! من نمی دونم کرکس چقدر و چی ها از خودش واسهت گفته ولی تمام گفته هاش و نگفته هاش رو من شاهدش بودم. پنهان کردنش فایده نداره چون دیدم و شنیدم که به خودت هم گفته. کرکس پیش از این با خیلی ها پریده. خیلی زیاد بودن. خیلی ها خودشون خواهانش می شدن و کرکس چند وقتی باهاشون می پرید. خیلی هاشون عجیب شیرین بودن فسقلی. ولی باور کن من هیچ وقت ندیدم کرکس یکی رو اینطوری بخواد. تو واقعا براش می ارزی. ولی خوب کرکسه دیگه. بعضی چیز هاش خیلی کبوتری نیست. ببین تو الان دیگه جفتشی. باید1چیز هایی رو بدونی و مواظب باشی. کرکس این جوجه فاختهت رو دوست نداره. می دونی واسه چی؟ چون رفته توی دل تو جا شده و درنمیاد. اون اینقدر می خوادت که تحمل نمی کنه تو کسی رو جز خودش بخوایی. فقط کافیه سخت نگیری بذاری مطمئن بشه که تو این جوجه رو خیالت نیست. اصلا چه دلیلی داشت دیشب در مقابلش وایستی؟ خوب چندتا بالا و پایین می پروند و تموم می شد دیگه. اگر اینطور زمان ها تو از طرف دفاع نکنی کرکس هم سر به سرت نمی ذاره.
تکبال با همون کدورت توی بغل مشکی بریده بریده وسط هقهق معترض شد.
-اصلا اینطوری نیست. من که شاخه سکویا نیستم. این چه مدل خاطر خواهیه؟ محبت من به بقیه چه محدودیتی واسهش درست می کنه که همچین بینش مسخره ای داره؟ جای اون که توی دل من تنگ نشده. این خیلی مسخره هست و تو هم طرفداریش رو می کنی.
مشکی دستی به سر تکبال عصبانی کشید و خندید.
-ببین فسقلی! عشق این چیز ها رو نمی فهمه. کرکس ذاتا خودخواهه. حالا توی عشق این خودخواهی بیشتره. اون موجود رو هم حالا اگر دلت می خواد بخواه ولی…کرکس جفتته فسقلی. نمیشه که سر1جوجه فاخته به هم بپرید. تو هم بیخیال شو. ببین چی شد؟ ارزشش رو نداره. باید حواست به زندگیت باشه نه به این عشق های بی سر و ته.
-مشکی!آخه تو هیچی نمی دونی. گیر فقط فاخته نیستش که. گیر همه چیزه. این زده به سرش. من اجازه ندارم با هیچ کدوم از شما ها حتی طرف صحبت باشم تا زمانی که خودش نخواد. زمان هایی که نیستش توی لونه زندانیم می کنه و تهدیدم می کنه که جواب هیچ صدایی رو ندم. اگر هم خیلی لازم ببینه فرمان میده جز تو مجاز نیستم با کسی حرف بزنم. مشکی!حتی حرف زدن! مشکی! این افتضاحه.
مشکی با خونسردی و ملاحظه بال دردناک تکبال رو نوازش کرد.
-فقط همین؟ خوب اینکه چیزی نیست. اگر دلش نمی خواد در غیبتش با کسی حرف بزنی نزن.
تکبال چنان حیرت کرد که بی اختیار خودش رو کشید عقب تا سر بالا کنه و مشکی رو ببینه. مثل اینکه می خواست واسه اولین بار ببینه که با کی طرفه.
-مشکی!
-ببین فسقلی کرکس جفتته. جفت تو. تو باید این رو به خاطر بسپاری و یادت بمونه که دیگه1پرنده کوچولوی تک نیستی. حالا دیگه وظایفی داری که باید بهشون عمل کنی. جلب رضایت جفتت هم یکی از اون بزرگ هاشه. حالا چون جفت تو باهات همگون نیست این کار ممکنه1خورده واسهت سخت باشه ولی غیر ممکن نیست. پس به جای چپ و راست زدن سعی کن انجامش بدی و نه خودت رو اذیت کنی نه جفتت رو.
-ولی مشکی این واقعا…
-دهه!دیگه ولی نداره. بیخیال دیگه. دلواپس نباش. کرکس امشب درست میشه. تو هم1خورده عاقل تر بشو و دست از سرکشی بردار تا دیگه از این بلا ها سرت نیاد.
تکبال دیگه هیچی نگفت. مونده بود چی بگه. سرکشی. تمام راه با خودش فکر می کرد بلکه بفهمه کی و کجا سرکشی کرده که باید ازش دست برداره ولی به جایی نرسید. چنان فکرش مشغول خودش و دردش و پیدا کردن سرکشی های نکردهش بود که نفهمید مشکی مستقیم به افرا نرفت. راهش رو کج کرد و از میانبری که تکبال تا اون زمان نمی شناخت رفت تا رسید به منطقه وسیعی پر از درخت های هلو.
-اینجا کجاست مشکی؟ چرا اومدیم اینجا؟
مشکی هیچی نگفت و در عوض صاف روی1شاخه بلند ایستاد و سوتی که تکبال می دونست مخصوص احضاره کشید. خورشید بلافاصله مشخص نشد از کجا بیرون اومد.
-شما2تا اینجا چیکار می کنید؟ تکی مگه تو امشب افرایی نیستی؟
-خورشید!تو چرا اینجایی؟
-من الان باید اینجا باشم. کرکس نفهمیدم از کجا فهمید اینجا امشب محل تجمع1دسته بزرگ عقربه برای طرح1نقشه جفنگ و فرستادم اینجا تا مواظب باشم. ولی شما2تا. تکی تو باید امشب افرایی می شدی مشکی هم الان نوبت گشتش توی منطقه کاجه البته بعد از بردن تو. چی شده که اینجایید؟
مشکی سکوتش رو شکست و تکبال حتی توی اون حالت داقونش هم می دید که این کار واسه مشکی چقدر سخت بود. تکبال با خودش فکر کرد اگر1روز از عمرش باقی مونده باشه هم باید از این حال و هوای عجیب بین خورشید و مشکی سر در بیاره.
-فسقلی1گیری داره گفتم بیارمش اینجا تا تو ببینیش. به نظرم لازمه.
-گیر؟ چه گیری؟ چی شده مشکی؟
مشکی بی اختیار1قدم رفت عقب. انگار می ترسید تیزی نگاه خورشید مثل1شمشیر تیز نابودش کنه.
-مشکی!گفتم چی شده؟
-خوب، هیچی. یعنی فسقلی1خورده درد،
مشکی انگار نفسش تموم شد و1دفعه برید. خورشید1لحظه نگاهی بسیار خشن بهش کرد ولی با دیدن حال و هواش1دفعه سختی نگاه و چهرهش کنار رفت و جاش رو به حالتی شبیه ملایمتی محتاط داد. خورشید هم از این همکلامی شاید حال درستی نداشت ولی هوای مشکی واقعا پریشون بود.
-بسیار خوب. تو به جای من1چرخی بزن تا ببینم چی شده. مواظب هم باش که دیده نشی.
مشکی بی حرف مثل فنر پرید و رفت و کاملا مشخص بود که هیچی جز این رفتن نمی خواست. خورشید نظری به تکبال انداخت و فورا همه چیز رو فهمید.
-درد داری؟ بالته؟
تکبال سکوت کرد. خورشید آروم بال زخمیش رو بلند کرد که در نتیجه ناله تکبال رفت هوا. خورشید کشید عقب و نگاهش کرد. تکبال از درد می لرزید و بدون اینکه گریه کنه از چشم هاش اشک می اومد.
-تکی!برای چی اینطور شد؟
تکبال هیچی نگفت. خورشید زیاد منتظر نشد.
-کرکس؟
تکبال سکوت کرد. خورشید از شدت خشم لرزید ولی حرفی نزد.
-چیزی نیست بالت ضرب دیده. درست میشی ولی اینطوری نمیشه. بیا.
چند لحظه بعد، لا به لای شاخه های پیچیده چندتا درخت نزدیک به هم، تکبال در حالی که به شدت می لرزید با بالی که دیگه کج نگرفته بودش توی بغل خورشید نالهش رو قورت می داد ولی موفق نبود.
-تموم شد. فقط باید1خورده مدارا کنی تا درست بشه. تا جایی که می تونی بالت رو حرکت نده. خودت هم کمتر بپر.
خورشید خیلی آروم و عادی صحبت می کرد ولی خیلی راحت می شد فهمید که به شدت عصبانیه. چنان که صداش و دست هاش لرزشی نامحسوس داشتن.
-ممنونم خورشید.
-توی سرت بخوره ممنون شدنت. هر غلطی می خوایی کن فقط دیگه این مدلی نشو.
-ولی خورشید واقعا تقصیر من…
-بسه. سعی که می تونی کنی. نمی تونی؟
تکبال به چهره خورشید نظر انداخت. برای حالت نگاهش هیچ توصیفی پیدا نکرد. نمی دونست از چه جنسیه. خشم، درد، تاثر، ترحم، وحشت، غم، باخت، درموندگی، خستگی، … تکبال نتونست خط ناخوانای اون نگاه خورشید رو بخونه. همین قدر فهمید که خورشید در پی سوالش با اون نگاه ناخوانا تماشاش می کرد.
-بله سعی می تونم کنم. البته که می تونم. هرچند بدجوری سخته ولی…
خورشید بی اراده هوار زد:
-تکی!
تکبال از پشت پرده زخیم اشک با هقهقی بی صدا نگاهش کرد. خورشید با لحنی که به نگاهش می خورد، آروم تقریبا زمزمه کرد:
-سعی کن
-باشه!. باشه. سعی می کنم.
تکبال که می رفت خورشید نبود. بی هیچ حرفی سپردش دست مشکی و پرواز کرد و بی اون که پشت سرش رو نگاه کنه توی سیاهی شب غیبش زد. مشکی اون قدر تماشاش کرد تا از نظر ناپدید شد.
-آخ!بیچاره!
-چی گفتی؟
مشکی انگار1دفعه حضور تکبال رو به خاطر آورد و از جا پرید.
-هان؟ هیچی. چیزی نگفتم. با خودم بودم. ببینم تو بهتری فسقلی؟
-آره خیلی. ممنون مشکی.
-من که کاری نکردم. مهارت دست خورشیده. البته تمامش مهارت نیست. خورشید1کمی هم اعجاب های خودش رو قاطیش کرده. می دونی که.
-آره می دونم. وقتی داشت بالم رو درست می کرد یعنی درمون می کرد قشنگ احساس می کردم.
-واقعا؟ چه جوری بود؟ یعنی چی حس می کردی؟
تکبال سعی کرد به یاد بیاره و اون احساس عجیب رو دوباره در خودش حس کرد.
-انگار بالم جدا از درد وحشتناکش گرم می شد و گزگز داشت و نمی دونم چه جوری بود. توش1حسی بود که نفهمیدم چی بود ولی عجیب بود و اول درد داشت بعدش کیف داشت و الان بهترم.
مشکی با خودش می جنگید. آیا این زمان برای ارضای حس مزاحم کنجکاویش زمان مناسبی بود؟ اگر به نتیجه ای می رسید که دلش نمی خواست چی؟ ای کاش بشه از خیرش بگذره! ولی…
-میگم فسقلی تا حالا به این فکر کردی که این قدرت های خورشید چقدر به کار میان؟ هیچ وقت دلت نخواسته شبیهش باشی؟
تکبال یکه ای خورد که خیلی زود کنترل شد. از اونجا که خورشید در مورد هشدار کرکس باهاش حرف زده و باز هم از اونجا که خورشید خیلی پیش تر در مورد پوشیده نگه داشتن داستان غیر معمول بودنش بهش هشدار داده بود تکبال حواسش تقریبا جمع و ذهنش تقریبا آماده بود.
-من؟ خوب راستش نمی دونم مشکی. گاهی بهش فکر می کردم البته اون اوایل که تازه شناخته بودمش. ولی حالا دیگه نه خیلی. بد نبود اگر همه ما از این چیز های مدل خورشیدی بلد بودیم و باهاش حسابی کار های خودمون رو راه مینداختیم ولی خوب این چیز ها هرچی هم به درد خور باشن احتمالا به حسرتش نمی ارزن.
-واقعا اینطور فکر می کنی فسقلی؟ که نمی ارزن؟
-نه اینکه بی ارزش باشن. منظورم اینه که فکر کردن بهش هیچ فایده ای نداره. مثلا من اگر تمام عمرم هم دلم بخواد مثل خورشید عجیب باشم باز هم فرقی نمی کنه چون شبیهش نیستم و از این توانایی های عجیبش ندارم. پس این خیالپردازیه و به درد نمی خوره. باید چیزی رو بخوام که دسته کم1احتمال ضعیفی باشه که بهش برسم. مثلا توان هر مدل فرود از هر جا. یا چیزی که همگانیه مثلا2تا بال پروازی که همه دارن و فقط من ندارم. نیرو های خورشید خوب یا بد هیچ طوری برای من آرزو نیستن چون هیچ طوری مال من نمیشن. پس بهتره از این فکر ها نکنم.
مشکی گوش کرد و فکر کرد و نفس عمیقی کشید. تکبال چنان با اطمینان در مورد معمولی بودن خودش آب پاکی روی دست مشکی ریخته بود که مشکی ترجیح داد تمامش رو باور کنه و التهاب چندین روزهش آروم بگیره. ولی این آرامش خیلی طول نکشید.
-مشکی! به نظرم خورشید از دست کرکس خیلی عصبانی شد. کاش هیچی بهش نمی گفتیم! من از درگیری بین اون2تا می ترسم.
-نترس فسقلی. اون2تا گاهی وحشتناک با هم در می افتن ولی دشمن هم نمیشن. تو درگیری هاشون رو ندیدی ولی ما دیدیم. چنان می شدن که می گفتیم این دفعه دیگه هم رو می کشن ولی به محض اینکه1موضوع متفرقه پیش می اومد می دیدیم که با هم متحدن. خودشون هم می دونن که درگیری هاشون هرچی جدی بشه از هم جداشون نمی کنه. تو هم مطمئن باش و اصلا نترس. درگیری های این2تا تاریخیه. از همون لحظه اول که هم رو شناختن. دیگه واسه ما عادی شده البته جز گاهی که خطرناک میشن. ولی معمولا به اونجا ها نمی رسه. خلاصه اینکه نگران نباش.
-مشکی!کرکس و خورشید از کی و کجا هم رو شناختن؟
مشکی که تازه فهمیده بود وارد چه بحث خطرناکی شده لحظه ای مردد و با درموندگی آشکار به تکبال خیره موند. قشنگ مشخص بود که قافیه رو بد باخته و دیگه نمی تونه جمعش کنه. تکبال خندید.
-مشکی! من جفت کرکسم. چه ایرادی داره اگر1خورده بیشتر ازش بدونم؟ چیزی که نمیشه. به من بگو.
-ببین فسقلی رفتنت داره دیر میشه بیا حالا بریم بعدا بهت…
-مشکی!ببین! کرکس خیلی چیز ها از خودش بهم گفته. داستان تمام اون هایی که داشتی می گفتی باهاش پریدن رو برام تعریف کرده. همه رو گفته. با جزئیاتش. اینطوری نگاه نکن دارم راست میگم. می خوایی چندتاش رو با جزئیات واسهت بگم تا باورت بشه؟
-کرکس چرا این کار رو کرد؟
-خوب چه ایرادی داره؟ گفت مطمئنه که بلاخره از1جا هایی می شنوم و می فهمم پس بذار خودش واسهم توصیف کنه و توصیف کرد. می خوام بهت بگم من خیلی هم در موردش ناآگاه نیستم. حالا تو بگو. این2تا از کجا هم رو شناختن؟
مشکی آهی کشید و تن به قضا داد.
-باشه. برات میگم. خورشید و کرکس خیلی وقته هم رو شناختن. توی یکی از مجلس های بزم تکمار.
تکبال با شنیدن این آخری چنان تعجب کرد که نزدیک بود از روی شاخه هلو پرت بشه پایین.
-چیکار می کنی فسقلی؟ اگر می افتادی می دونی چی می شد؟ بسه دیگه بیا بریم دیرت شده.
-نه. مشکی! خواهش می کنم. تو رو خدا. دیگه مواظبم. بقیهش رو بگو. تو رو خدا.
تکبال چنان معصومانه دست مشکی رو تکون می داد و نگاه و التماسش می کرد که انگار1قصه شیرین رو از1جوجه کبوتر معصوم و کاملا بی اطلاع گرفته باشن. مشکی حتی تصورش رو هم نمی کرد که تکبال در ساختن این چهره از خودش چه مهارتی پیدا کرده بود. به همین خاطر خیلی زود خلع سلاح شد.
-باشه. باشه ولی اینطوری خطرناکه. بیا اینجا امن تره.
مشکی تکبال رو بغل کرد و لای شاخه ها نشست و مثل بزرگ تری که واسه1جوجه کوچولو قصه تعریف کنه شروع کرد به گفتن.
-داشتم می گفتم. اون2تا توی یکی از بزم های تکمار هم رو شناختن. یکی از اون شب های قشنگ فصل گرم و بی ابر سال. شب هایی بودن شب های بزم های تکمار! خورشید و کرکس اونجا هم رو دیدن.
-کرکس توی اون جمع چیکار می کرد؟ اصلا بزم تکمار به پرنده ها چه؟
-تکمار اصلا واسه همین بزم می گرفت. اینطوری پرنده ها رو به خصوص اون هایی که قدرتی داشتن رو جذب خودش می کرد. توی این بزم ها هر چیزی ممکن بود ببینی. فکرش رو بکن، جشنی رویایی در زیر زمین. همراه انواع رقص مار ها و نوشیدنی ها و خوردنی ها و نگاه ها و لحظه های افسون کننده. این واسه هر پرنده شکاری می تونه جذاب باشه. کرکس اون زمان خیلی جوون بود. 1جوجه نوبالغ که کمی از بالغ شدنش می گذشت. شاید کمی بیشتر از کمی. خورشید هم که قفسی تکمار بود و مترجمش و واسطه کلام بین تکمار و پرنده های شکاری که زیر فرمان تکمار بودن یا نبودن و درضمن یکی از امتیازات تکمار هم به حساب می اومد. اصلا خیلی ها برای دیدن اون می رفتن و بعدش خیلی چیز های دیگه می دیدن و میشدن سرباز تکمار. تکمار رو اینطوری نبین فسقلی. از چیزی که تو خیال می کنی خیلی قوی تر و خیلی خطرناک تره. کرکس واقعا تشویق داره به خاطر اینهمه توانش. تا به امروز هیچ موجودی نتونست اینطوری تکمار رو بچرخونه اون هم اینهمه مدت. کاش کرکس تا آخرش از پسش بر بیاد!
-بر میاد مشکی. من می دونم که بر میاد. بقیهش رو بگو.
-اگر تو میگی میاد پس میاد. داشتم می گفتم. اون شب، توی اون فضای بزرگ و باز زیر زمینی، بین شلوغی1بزم درست و حسابی، وسط اونهمه افسون مار، 1شبپره خیلی بزرگ و خیلی خوشرنگ1برگ خشخاش پر از1ماده سرخ آتیشی داد دست کرکس.
مشکی لحظه ای سکوت کرد و نگاهش رفت تا ناکجا. فسقلی سر بلند کرد و نگاه مشکی رو تا جایی که می شد دنبال کرد. نگاهش می رفت و می رفت تا وسط های آسمون و همونجا گم می شد. تکبال می دونست. انگار خط نگاه مشکی رو می خوند و می دید که از اونجا، از روی اون شاخه درخت هلو رفت و رفت تا رسید به اون شب و به وسط بزم تکمار. تکبال درست فهمیده بود. مشکی دیگه اونجا نبود. در جای دیگه بود. در جای دیگه، موقعیت دیگه، شب دیگه.
اون شب، توی اون فضای بزرگ و باز زیر زمینی، بین شلوغی1بزم درست و حسابی، وسط اونهمه افسون مار.
فضا از شدت هیاهو و شلوغی با وجود وسعت، باز هم گرفته به نظر می رسید. همه از پرنده گرفته تا خزنده توی هم وول می خوردن و1لحظه آروم نداشتن. شبپره ها با مار ها همراهی می کردن تا رقص مار هرچی قشنگ تر باشه و بود. روی1صحن چوبی بلند و وسیع پر بود از برگ های خشخاش پر از نوشیدنی های رنگارنگی که فقط تماشاشون کافی بود تا بدونی خوردنش چه اثری می ذاره. انواع پرنده های شکاری وسط جمعیت می لولیدن. چندتا عقاب و شاهین جوون و تعدادی کرکس نر و ماده با نگاهی نیمه هشیار و توی بغل هم مسحور رقص مار و مسحور همه چیز از خودشون بی خود شده بودن. کرکس با حواس جمع اطراف رو با چشم هاش می گشت. داشت تماشا می کرد. داشت خوش می گذروند. 1شبپره خیلی بزرگ و خیلی خوشرنگ با عشوه مخصوص شبپره های تربیت شده واسه همچین زمان هایی اومد جلو و در1قدمیش ایستاد. کرکس ندیدش. شبپره بلند خندید. کرکس نگاهش کرد.
-قشنگم نه؟
-ریز می بینمت بچه! بیشتر به نظرم هلهوله میایی البته با تخفیف و اغماض.
-خیلی کم لطفی!
-می دونم. خوب حالا که چی؟
-وای چه بد اخلاق! هیچی بفرما. بگیر برو بالا به سلامتی خودت که اینهمه جذابی.
-این رو هم می دونم.
شبپره خندید و1برگ خشخاش پر از1ماده سرخ آتیشی داد دست کرکس. کرکس سر بالا کرد و رفت که محتوای ظرف رو1نفس بره بالا که نگاهش گیر کرد به1نگاه هشدار دهنده، سری که به علامت نه رفت بالا و دستی که ادای لرزیدن و افتادن ظرف رو درآورد. کرکس1لحظه وا رفت.
-این دیگه چجور موجودیه؟ واسه چی این رنگیه؟ برق می زنه ولی چجوری ممکنه؟ درخشش فقط زمانی به وجود میاد که نور به جسمی بخوره. ولی این موجود توی تاریکیه. چجوری پر و بالش برق می زنه؟
کرکس محو اون درخشش عجیب بود و نفهمید کی برگ از دستش رها شد و افتاد. شبپره بزرگ چند لحظه بعد دوباره در مقابلش حاضر بود.
-اولی رو که تلف کردی. بیا این هم یکی دیگه. بجنب تا این هم نپرید.
کرکس بدون نگاه کردن به شبپره که آروم و قرار نداشت و می خواست هر طور شده به چشم کرکس بیاد ولی نیومد، برگ رو ازش گرفت و دوباره همون موجود و همون نگاه هشدار دهنده و همون نه. کرکس برگ پر رو آورد پایین و گذاشت روی تخته سنگ کوچیک و تزئینی کنار دستش. شبپره دست بردار نبود.
-وای نخوردی که! دستم سنگین نیست.
-خوب باشه. بسه دیگه.
-نه نمیشه. اصلا نمیشه. باید بخوری. به جان چشم هات امشب دست برنمیدارم از سرت.
-باید برداری. به خاطر خودت میگم.
-اونی که گذاشتی زمین رو بخور تا بردارم.
-الان نمی خوام. بعدا.
-امکان نداره. سرت رو می برم تا نخوردی.
-عجب عجب!پس خیال نداری بیخیال بشی نه؟
شبپره تابی به بدنش داد و سرش رو چپ و راست کرد.
-نههه.اصلا. به هیچ وجه.
کرکس نگاهی خونسرد بهش انداخت و آروم و صبور با کرختی تکونی به خودش داد.
-خوب مثل اینکه هیچ طوری از دست تو خلاص بشو نیستم. باشه. الان درستش می کنم.
اینقدر سریع اتفاق افتاد که خیلی ها اصلا ندیدن. در1چشم به هم زدن کرکس شبپره رو1دستی از زمین برداشت و خیلی خونسرد و خیلی بی تفاوت بدون اینکه دست و پا زدن های شبپره هیچ مزاحمتی واسهش درست کنه وسط زمین و هوا نگهش داشت و بعد برگ پر رو از کنار دستش برداشت و بیخیال مقاومت شبپره تمام محتویاتش رو تا قطره آخر توی حلقش خالی کرد. شبپره بیچاره که دیگه از نفس افتاده و چیزی نمونده بود خفه بشه بی حال روی دست کرکس ولو شد. کرکس با همون خونسردی وحشتناکش موجود نیمه جون رو آهسته گذاشت روی همون تخته سنگ تزئینی و گفت:
-خوب اینطوری بهتر شد. شب به خیر!
و با لبخند از اونجا دور شد. لحظه ای نگاهش به نگاه اون موجود درخشان گره خورد و برق رضایت رو در اون چشم های عجیب دید. دقایقی بعد کرکس همراه باقی هم سری هاش توی اون فضای عجیب و شلوغ مشغول گشت و تماشا بود.
-امشب اینجا1طور هایی متفاوته.
-آره خوب. باید هم باشه. آخه امشب خورشیدِ تکمار اینجاست.
-خورشیدِ تکمار؟
-آره دیگه مگه نمی بینیش؟ اون عقابه که توی چمبره تکماره. تماشا کن ببین تا حالا همچین چیزی دیده بودی؟
-نه. تا حالا ندیده بودم. خوب بیخیال. بریم ببینیم اون گوشه چه خبره.
ولی داستان به همینجا ختم نشد. اون شب خیلی ها اومدن و با اصرار برگ های پر رو دست کرکس دادن و کرکس با رد کردن تمامشون خورشید رو خوشحال کرد. کرکس نمی دونست چرا باید همچین کاری کنه ولی توی اون نگاه هشداری رو خونده بود که حس می کرد باید بهش توجه کنه.
اواسط شب، در اوج شلوغی و بی خبری، کرکس از پشت مه و از فاصله ای که باید مرز بین واقعیت و خیال می شد ولی نبود، دید که خورشید از چمبره تکمار بلند شد. آروم و ملکه وار از تکمار گذشت. تکمار، موجودی بسیار بزرگ و بسیار وحشتناک، با درخشش شوم چشم های خیره و ترسناکش به خورشید نظر انداخت و هیبت مهیبش رو از سر رضایتی هوسناک تاب داد. خورشید بی توجه ازش گذشت و به طرف کرکس رفت که جزو اقلیت هشیار جمع بود. درست در مقابلش ایستاد و نگاه عمیق و نافذش رو بهش دوخت.
-می بینم که تکمار این دفعه هم اشتباه نکرده. تو هم با هوشی و هم قوی. خوب تونستی خودت رو نگه داری.
کرکس سعی کرد نگاه خیره خودش رو از اون چشم های نافذ و اون هیبت درخشان برداره ولی موفق نشد.
-من که نمی فهمم تو چی میگی. این داستان واسه چی بود؟
-ببین!اگر می خوایی همچنان خودت باقی بمونی امشب هرچی کسی دستت میده رو نخور. از دست کسی چیزی نخور، توی چشم هیچ ماری که می خواد هم صحبتت بشه خیره نشو، با هیچ کدوم از این ها که اینجان تنهایی به خلوت آخر شب نرو. درست فهمیدی جوجه کرکس؟
-شنیدم ماده عقاب ولی نفهمیدم. اینهمه واسه چی؟
-واسه اینکه اگر هر کدوم از این کار ها رو کنی فردا صبح یادت نیست امشب چیکار کردی.
-خوب یادم نباشه مگه چی… تو چی می خوایی بگی؟
-اگر می خوایی بدونی بیدار و هشیار بمون و ببین امشب بقیه اطرافیانت چی میشن و چه می کنن. بعد اگر دلت خواست تو هم همراهشون باشی شب های دیگه و بزم های دیگه هم هست. تازه تو واسه همراهی با اون ها لازم نیست ناهشیار بشی. اگر دلت بخواد با حواس جمع عشقش بیشتره.
-و تو واسه چی این ها رو به من میگی؟
-واسه اینکه مطمئنم خیلی چیز ها هست که تو باید بدونی و نمی دونی و لازم دیدم بهت هشدار بدم. یکیش اینکه اون برگ ها که نوشیدنی ها داخلشون هستن برگ های خشخاشن. از چند روز پیش داخلشون نوشیدنی ریختن واسه امشب. برگ های خشخاش با این مدل نوشیدنی ترکیب خطرناکی درست می کنن. این برگ ها خاصیت های خودشون رو به محتویات داخلشون میدن و نوشیدنی ها هم این خاصیت ها رو می کشن و عالی جذبشون می کنن. یکی از این خاصیت ها هم ایجاد وابستگی فوری و شدیده. اگر امشب بخوری فردا شب دیگه نمیشه نخواییش. پس فردا شب دیگه نبودنش رو تاب نمیاری و روز های بعد اگر نباشه درد و بیماری بیچارهت می کنه. محض اطلاعت هم بگم که این مدل نوشیدنی و این مدل برگ و این مدل جذب وخاصیت و تاثیر ماده فقط اینجا توی جمع مارهای زیر فرمان تکمار پیدا میشه و بس. یعنی تو میشی فرمان بر دربست تکمار. این یکی از چیز هایی بود که تو باید می دونستی. باقیش رو خودت شروع کن به فهمیدن و بفهم.
-ببینم!تو واسه چی بین اینهمه که اینجان فقط به من هشدار دادی؟ ندیدم به هیچ کس دیگه ای از این توصیه ها و از اون نگاه ها کنی.
-نه نکردم. فقط تویی.
-واسه چی؟
-واسه اینکه فقط تو امشب طرف توجه تکماری. تکمار نشونت کرده بچه. و خیلی هم اصرار داره که نشونش به هدف بگیره. همین امشب. اون هایی که می اومدن و اصرار داشتن چیز خوردت کنن همه فرستاده های مستقیم تکمار بودن. بهشون وعده جایزه داده بود تا1چیزی به خوردت بدن. هیچ کدوم از اون برگ هایی که دستت می دادن نوشیدنی های عادی روی صحن چوبی که برات تعریف کردم نبودن. تکمار با کف با کفایت خودش بهش1ماده قوی اضافه کرده بود که بعد از خوردنش باید خدا به دادت می رسید. اگر می خوایی بفهمی چی می شدی بگرد اون شبپره اولی رو پیدا کن ببین چه مدلی شده. اینطوری نگاه نکن. نمی مردی. اون شبپره هم نمرده ولی با اون بلایی که سرش آوردی عقلش رو کامل فرستادی بای بای. دیگه خودش نیست. حالا1عروسک بی درک و فرمان بره. حالا فهمیدی؟
-خوب، واقعیتش، نه خیلی. فقط فهمیدم که1دردسری داره بالای سرم چرخ می زنه و آماده هست که فرود بیاد و…
-درست فهمیدی. فعلا همین اندازه که فهمیدی رو نگه دار و بقیهش رو بذار بعد بفهم.
-خوب خودت همین الان بهم بگو.
-ببین بچه من مترجم نشانه های منفی اطراف تو نیستم. به جای خوش گذرونی خودت زور بزن و اگر مغزی توی سرت هست به کارش بنداز و خودت بفهم.
کرکس عصبانی نگاهش کرد. خواست حرفی بزنه ولی منصرف شد. خورشید لبخند زد.
-عصبانی نشو کرکس. اون شبپره در مورد امتیاز هات راست می گفت. تو نباید گرفتار بی اراده تکمار باشی. و من امیدوارم خودت هم این رو نخوایی.
کرکس لحظه ای با حواس جمع و نگاهی عمیقا متفکر بهش خیره شد.
-واسه چی؟ واسه چی امیدواری؟ واسه چی به نظرت من نباید اینطوری بشم؟
-واسه اینکه تو از هر نظر توانایی. تو از اون افرادی هستی که هر طرف باشی به نفع اون طرفه. تو کسی هستی که در هر مدل کاری که می کنی می تونی خیلی موفق و خیلی برجسته باشی. چه در خراب کردن و چه در آبادی. اگر طرف تکمار باشی ویرانی هایی که ازت بر میاد به بار بیاری خیلی وحشتناک و بزرگ هستن. و اگر مقابل تکمار باشی می تونی بهتر از تمام اون هایی که تا الان دیدم باهاش بجنگی و کی می دونه شاید پیروز هم بشی.
-ولی من خیال ندارم باهاش بجنگم. توی بزم هاش بهم خوش می گذره. من اومدم اینجا تفریح کنم نه اینکه این طرف یا اون طرف باشم. الان هم دیگه دلم نمی خواد به این ها که گفتی فکر کنم و گوش کنم و توجه کنم. می خوام عشق کنم.
-باشه عشق کن ولی با حواس جمع عشق کن. تو مجبور نیستی باهاش بجنگی ولی محض رضای خدا فرمان برش نشو. تو قوی هستی، جذابی، اعتماد به نفست بالاست، قدرت عمل و قدرت فرماندهیت زیاده، می تونی خیلی کار ها کنی، جسمت زیاد تر از حد انتظار نیرومند و تواناست، فکرت خوب کار می کنه، و خیلی چیز های دیگه که اگر ازشون استفاده منفی بشه فاجعه های خیلی بزرگی به بار میاد. تکمار نباید به همچین نیرویی فرماندهی کنه. نتیجهش خیلی وحشتناک میشه. خیلی. به من گوش بده کرکس. باهاش جنگ نکن ولی زیر فرمانش هم نرو. اجازه نده باهات این معامله رو کنه. تو باید حرف هام رو بفهمی کرکس. باید بفهمی.
کرکس به چشم های عجیب، عمیق و در اون لحظه گویای خورشید خیره شد. تمام گفته ها و ناگفته هاش رو توی اون نگاه تماشایی خوند.
-می فهمم خورشید. مطمئن باش که این ها رو فهمیدم. من نمی دونم این ویرانی ها که گفتی چه جوری هستن ولی واسه خاطر جمعیت بگم که هیچ خوشم نمیاد زیر فرمان باشم. من زیر هیچ فرمانی نمیرم. حتی اگر فرمانده تکمار باشه. کسی که توی بزم هاش خیلی بهم خوش می گذره و خیلی چیز ها هم به فرمان بر هاش میده. من تا الان هرچی دلم خواسته خودم به دست آوردم. از راه درست و نادرست. به حساب یا به زور. ولی فرمان بر نبودم و از حالا هم نیستم. مطمئن باش.
خورشید نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. برق رضایتی آرام و عمیق توی چشم های عجیبش پیدا شد و تمام چهرهش رو روشن کرد. کرکس بدون خشم، متفکر و محو نگاهش می کرد. خورشید عجیب بود، با شکوه بود، درخشان بود، به طرز غیر قابل توصیفی زیبا بود.
نیمه های شب، کرکس دید که بقیه با حالتی عجیب گوش به هیس هیس مار ها و چشم به نگاه تکمار دورش جمع شدن. خورشید دیگه نبود. کرکس با نگاه گشت ولی پیداش نکرد. لحظه ای وسط شلوغی از گوشه ای تاریک انگار کسی صداش زد.
-آهای بچه! بیا اینجا! زود باش بیا مگه می خوایی ببرن اونجا دسته جمعی چیز خوردت کنن؟ بجنب دیگه؟
کرکس فرصت نکرد بفهمه خورشید چی زمزمه می کنه. دستی شونهش رو گرفت و به سرعت کشیدش توی تاریکی و پرتش کرد زمین. سر بلند کرد که بفهمه چی شده ولی خورشید با حرکت دست بهش فرمان سکوت داد. کرکس همونجا پشت تخته سنگ های تزئینی موند و تماشا کرد. حالت چشم های تکمار عوض شده بود. خورشید با اشاره و تعکید بهش توصیه کرد به اون چشم ها نگاه نکنه. لحظاتی با التهاب گذشت. پرنده ها مدتی به نگاه و صدای تکمار و حرکات موزون باقی مار ها دقیق شدن و بعد انگار توی خواب، راه افتادن. مثل1سیل ابلیس جهنمی از زیر زمین خارج شدن، بال هاشون رو باز کردن و با نعره های ناهشیار و وحشی به آسمون رفتن و به طرف جنوب پرواز کردن. خورشید لرزید و در حالی که بی نهایت ملتهب بود زمزمه کرد:
-دلت می خواد بری ببینی کجا میرن؟ بجنب تا جا نمونی. فقط مواظب باش نبیننت.
-تو چی؟ نمیایی؟
-نه. من نمی تونم بپرم.
و کرکس تازه فهمیده بود اون زنجیر های نازک و زیبا که روی شونه ها و بال های خورشید جیرینگ جیرینگ صدا می کردن برای زیبایی نبودن.
-بجنب کرکس. برو. باید امشب رو ببینی و به خاطر بسپاری. بعدش اگر دلت خواست می تونی جزوشون باشی. خلاص از هشدار های من.
کرکس پرواز کرد و مثل روحی سرگردان و بی صدا دنبال اون سیل سیاه وحشی رفت.
شب، فریاد، تیرگی، نعره های وحشی و سرمست، ضجه های وحشت و درد و مرگ، ویرانی، مرگ، خون. لشکر مست و مسحور تکمار اون شب تمام درخت های1درختستان رو به طور کامل به خون کشیدن. پدر و مادر ها رو پاره پاره کردن و جوجه ها رو تا دونه آخر نیمه زنده و نیمه جون برداشتن و به اون زیر زمین نحس و جهنمی بردن. همون فضایی که تا ساعتی پیش محل خوش گذرونی و پر از خنده بود. بوی خون تمام درختستان ویران شده و مدتی بعد تمام زیر زمین رو گرفته بود. صدای ضجه پرنده ها و ناله های جوجه ها چه در زمان تیکه پاره شدن والدینشون درست در برابر چشم هاشون و چه در راهرو های پیچ در پیچ و تاریک تکمار در حالی که لحظه های آخر عمرشون پدر و مادر های مردهشون رو صدا می زدن و در کمال نا امیدی ازشون کمک می خواستن هرگز از صفحه خاطر کرکس پاک نشد.
کرکس نفهمید چقدر گذشت. براش انگار1ابدیت بود. نفهمید چرا و چطور همراه اون سیل سیاه وحشی به اون جهنم برگشت. با صدای خورشید وسط اون قیامت سرخ و ترسناک به خودش اومد.
-تو اینجا چه غلطی می کنی؟ چرا اومدی؟ پیش از رسیدن صبح در ها بسته میشن و تو اینجا گیر می کنی. تو که خونی نشدی. این یعنی کاری نکردی درسته؟
کرکس فقط نگاهش می کرد.
-پس دیدی. به نظرم حالا دیگه بتونی شروع کنی به فهمیدن. ببین بچه حرف بزن وگرنه خیال می کنم ترسیدی.
-خورشید تو، واسه اون ریزه ها هیچ کاری نمی کنی؟
-از دست من کاری برنمیاد. اگر بخوام با تمامشون در بی افتم حبسم می کنن. و در حال حاضر من این رو نمی خوام. اگر امشب زندانی می شدم دستم بهت نمی رسید و الان تو وسط اون ها مشغول بودی. تصور نمی کنم این رو بخوایی. می خوایی؟
-نه. نمی خوام.
-پس از اینجا برو و از حالا بیشتر مواظب باش. جا های دیگه ای که واسه تفریح میری خورشید نداره که بهت هشدار بده. زود باش برو. دیگه هم بر نگرد. باز که ایستادی تماشام می کنی. بهت میگم برو.
-تو چی؟ تو هم این رو نمی خوایی. اینجا رو چجوری تحمل می کنی؟
-من چاره ای ندارم جز تحمل. تا آخر عمرم. ولی تو باید بری.
-صدای هیس کشیده و طنین انداز تکمار. خورشید لرزید.
-بجنب کرکس اینجا نمون. من هم باید الان اونجا باشم.
-تو می خوایی بری توی بغل اون؟
-نه من نمی خوام ولی دارن میان که ببرنم.
خورشید می لرزید. کرکس نگاهش کرد. انگار حالا بیشتر شبیه1پرنده ماده بود. ماده ای به طرز با شکوه زیبا، و گرفتار.
-من برمی گردم خورشید. تحمل کن. مطمئن باش برمی گردم.
خورشید بی نتیجه تلاش کرد تسلط و خونسردی سر شبش رو حفظ کنه.
-بجنب بچه. برو. تکمار واسه از دست دادنت حسابی عصبانی میشه. برو و دماغش رو بسوزون. نمی دونی چه تماشاییه حرص خوردنش! بجنب جیم شو که می خوام تماشا کنم و سیر بخندم.
کرکس داشت تماشاش می کرد. خورشید در حفظ ظاهر خودش هیچ موفق نبود. دسته کم به نگاه تیز کرکس. چندتا مار داشتن نزدیک می شدن و صدای هیس کشیده تکمار هر لحظه خشمگین تر و بلند تر می شد. خورشید به وضوح می لرزید. کرکس دستی به شونهش گذاشت.
-تو بخوایی یا نخوایی باز منو اینجا می بینی خورشید. از اینجا می برمت بیرون. مطمئن باش.
کرکس در آخرین لحظه پیش از رسیدن مارها پرواز کرد. خورشید فریاد بلندی کشید و باهاشون درگیر شد و اونقدر جنگید تا مطمئن شد کرکس از راهرو های پیچ در پیچ گذشته و از اونجا خارج شده و رفته. کرکس رفت در حالی که مطمئن بود به هیچ قیمتی نمی خواد جزو اون پرنده های فرمان بر باشه و به هیچ قیمتی حاضر نیست خورشید رو اونجا باقی بذاره.
مشکی که به اینجا رسید نفس عمیقی شبیه آه درد کشید و به تکبال خیره شد.
-اون شب و شب های دیگه اومدن و رفتن. کرکس توی بزم های تکمار شرکت کرد و بدون اینکه فرمانش رو ببره حسابی بین افرادش نفوذ کرد و حتی یکی از معتمد ها شد و هر چند نفری که تونست رو آگاه و خلاص کرد و همون طور که می بینی خورشید رو هم نجاتش داد. حالت خوبه فسقلی؟
-هان؟ آره به نظرم خوبم. مشکی! این تکمار واقعا ترسناکه. خیلی بدتر از اون که تصور می کردم.
-همینطوره فسقلی. و شاید الان بیشتر حس کنی که ما چیکار داریم می کنیم و وظیفهمون چقدر سخته.
تکبال فقط سر تکون داد.
-مشکی!باقیش رو هم بگو. خواهش می کنم.
-باشه میگم ولی نه حالا. ببین الان هم تو دیرت شده هم من داره دیرم میشه. من باید سریع خودم رو به منطقه گشتم برسونم و تا همینجاش هم دیر کردم. باقیش باشه واسه بعد.
-باشه ولی فقط بگو تو اونجا چیکار می کردی که اینهمه رو به این خوبی دیدی و یادته؟
تکبال تردید نداشت که مشکی به شدت لرزید.
-دیگه باید بریم. واقعا دیره فسقلی.
-ولی آخه…
-فسقلی!کرکس از دستم عصبانی میشه. دیر کردم. باید بریم.
تکبال دیگه اصرار نکرد چون اولا جای تردید نبود که مشکی دیگه نمی خواد و نمی تونه ادامه بده دوما خود تکبال حس می کرد دیگه نای اصرار و توان بیشتر شنیدن رو نداره. اون شب تا همین اندازه برای آزارش کافی بود. بیشتر از این رو واقعا لازم نداشت. پس ترجیح داد سکوت کنه و باقی توانش رو بذاره واسه اینکه بتونه نفس بکشه و فریادش رو نگه داره که حنجرهش رو پاره نکنه و بیرون نیاد. روحش سنگین شده بود.
شب آروم و موقر به این فریاد خاموش سایه انداخته و پرواز بی صدای مشکی رو همراه تکبال نظاره می کرد.
دیدگاه های پیشین: (2)
علی همتی
جمعه 7 آذر 1393 ساعت 12:17
سلام.یه دنیا ممنون از پستی که گذاشتی خیلی بدردم خورد.از خواننده های این پست خواهش دارم حتما از این پست نهایت استفاده را ببرن.
در ضمن گروه ما یه سایت با محتوای دانلود فایل ، پروژه ، پایان نامه ، طرح توجیهی و …. زده و به شدت منتظر حضور شما هستیم.منتظر نظرات سازنده مدیریت عزیز این وبلاگ هم هستیم. کارت درسته
http://file4u.ir
پاسخ:
سلام.
مطمئنا کار شما هم درسته.
ایام به کام.
حسین آگاهی
شنبه 8 آذر 1393 ساعت 12:35
سلام. این قسمت حساااااابی طولانی و عالی بود خیلی خیلی عالی بود.
محشر بود.
به نظرم زمستون باید دیگه تموم بشه زیادی موندگار شده.
راستی چرا طرفای ما نمیاین؟
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
ممنونم از لطف بی نهایت شما.
زمستون. کاش هرچه سریع تر بره! هرچند نگران بهاری هستم که میاد. کاش بهارش واقعا بهار باشه واسه جنگل سرو!
طرف های شما هم همیشه هستم ولی بی سر و صدا. باید دوباره شروع کنم به سر و صدا کردن. به نظرم باید1کمی بجنبم. بعد از1استراحت نسبی1کمی جنبش می چسبه.
ایام به کام.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *