زمستون فاتح و توانمند پیش می رفت. به فرمان کرکس و ابتکار خفاش ها استخون های باقی مونده از موش رو با نظم و ترتیبی ترسناک در اطراف منطقه سکویا به درخت ها آویزون کرده بودن. طوری که با وزش باد و حرکت شاخه ها تاب می خوردن، به هم می خوردن و اگر حرکت شدید بود صدا می کردن. صدا زیاد بلند نبود ولی اگر کسی نزدیک می شد می دید و می شنید. دسته کرکس مباهات می کرد و دسته مارها وحشت. برخلاف میل خورشید نه کرکس و نه خفاش ها اون شب رو و اعترافات اون موش رو فراموش نکردن. خفاش ها صداش رو درنیاوردن ولی به شدت به انتظار فرصتی نشستن که بتونن بیشتر و بهتر بفهمن و کرکس اما دلیلی برای این سکوت نمی دید. خورشید تا جایی که می تونست در برابر کرکس آفتابی نمی شد بلکه این ماجرا کهنه و فراموش بشه ولی نشد. یکی2روزی کرکس درگیر ماجرا های کوچیک و بزرگی بود که باید حل می شدن. ولی ماجرا ها و درگیری ها بلاخره موقتا عقب کشیدن و دسته کرکس و خود کرکس مهلت پیدا کردن نفس بکشن. کرکس تونست به گرفتاری های شخصیش رسیدگی کنه و متاسفانه خورشید یکی از اون گرفتاری ها بود. زمانی که تکبال توی لونه روی افرا از آرامش بین2توفان زمستونی استفاده کرده و به جوجه های مشتاق و کمی دلواپس دل و جرات خروج و پریدن می داد، خفاش ها در خواب و کلاغ ها در غیبت بودن. و خورشید به فرمان کرکس بالای سکویا در میان حصار بسته لونه کرکس در برابرش به دیوار تکیه زده بود.
-خوب خورشید. به نظرم ما2تا با هم1خورده حرف داریم. پیش از اینکه حرفی بزنی بهت بگم که اصلا نمی خوام زمانم رو با تفره رفتن و مزخرف گفتن تلف کنی. پس بدون جفنگ و بدون چپ و راست زدن فقط جوابم رو میدی و بس. فهمیدی؟
-واقعیتش نمی دونم کرکس. می خوایی بهت چی بگم؟
کرکس با خشمی مهار شده تماشاش می کرد.
-سوال بی سوال. تو فقط جواب میدی. گرفتی چی شد؟
خورشید درک کرد که این لحظه زمان تمرد نیست.
-بله گرفتم.
-خوب. حالا که گرفتی بهم بگو. تو و جفت من داستانتون چیه؟ اون موش چی می گفت؟ تو داری با کبوتر من چیکار می کنی؟
کرکس به طرز خطرناکی عصبانی بود. داد نمی زد ولی خورشید تیز تر و عاقل تر از اون بود که خطر رو ندید بگیره.
-کرکس! من واقعا…
-خفه شو خورشید. گفتم جواب می خوام نه مزخرف. دوباره تکرار نمی کنم. از انتظار هم خوشم نمیاد. زود باش حرف بزن عوضی.
خورشید در مقابل این انفجار کرکس بی اختیار کشید عقب و چسبید به دیوار پشت سرش. کرکس بعد از این عربده کشی لحظه ای برق خشم نگاهش رو مثل تیر بلا روی سر خورشید بارید و در سکوت بهش خیره موند ولی خیلی این سکوت رو طولش نداد.
-خورشید!جفت من1کبوتر بی پروازه. اگر داره عوض میشه فقط1توضیح واسهش هست. این نکبت رو من فقط از چشم تو می بینم و بس. تو عجیبی و داری خصوصیات عجیبت رو بهش منتقل می کنی درسته؟ درسته؟ درسته عوضی؟
کرکس حالا دیگه چنان خشن و بلند داد می زد که خورشید حس می کرد الانه که سقف روی سرشون از شدت لرزش بیاد پایین. با اینهمه اگر جواب نمی داد کرکس ممکن بود به معنای واقعی کار خطرناکی کنه.
-کرکس!گوش بده. به من گوش بده.
کرکس چندتا نفس عمیق کشید که از شدت خشم به تنوره بیشتر می خورد تا نفس.
-گوش میدم. بگو. فقط بجنب.
خورشید بدون اینکه به نگاه سرخ از خشم کرکس نظر کنه با صدایی که صدای خودش نبود هرچند به زحمت ولی به حرف اومد.
-کرکس تو اشتباه می کنی. من نمی تونم چیزی از خصوصیات خودم بهش بدم. این چیز ها اکتسابی نیستن. من از زمان تولد اینطوری بودم. تکی هیچی ازم نگرفته و هیچی هم ازم نمی گیره. اگر این شدنی هم بود من خودم همچین کاری نمی کردم. هر کسی ندونه تو یکی که دیگه باید بدونی من به خاطر این خاص بودنم چه دردسر هایی که تحمل نکردم. جایزه تکمار یکی از کوچیک هاشه. تو که می دونی من چی ها دیدم. تو که دیدی از چه داستان هایی سر درآوردم. تو که داری می بینی به کجا رسیدم. تو که آگاهی از اینکه من اگر راهی بود به هر طریق ممکن خودم رو از دست این داشته های عجیب و دردسر ساز خلاص می کردم و می شدم1پرنده عادی که به قول شما و به قول همه خاص و توانا نیست. حاضرم هرچی بگی کنم تا این بار اضافی از شونه هام برداشته بشه و هرگز برای هیچ کسی همچین چیزی رو نمی خوام. قدرت های من واسهم جز درد و دردسر هیچی نداشتن و ندارن. واسه هر کس دیگه هم همینطور. هر کسی. یعنی به نظرت من حاضر میشم تکی همچین بلایی سرش بیاد؟ مثل من زندگی کنه؟ شبیه من پیش بره و به همونجایی برسه که من الان رسیدم؟ تازه من درست درمونش بودم. اونقدر تحمل داشتم که بشم این. تکی نمی تونه. داقون میشه. به نظرت من این رو واسهش می خوام؟ کرکس من هیچی بهش ندادم. به خدا داری اشتباه می کنی. این تصورت درست نیست. الان هم جز این ها که گفتم و تو ازم شنیدی من هیچی ندارم بگم. حتی اگر به تکمار تحویلم بدی.
خورشید حسابی سعی کرده بود در لحظه گفتن این جمله آخر1قهرمان واقعی باشه ولی موفق نشد. کرکس شاید زودتر از خودش این رو فهمید. پس با وجود خشم و خشونت خطرناک نگاه و کلامش1دفعه به طرفش رفت، دست روی شونه هاش گذاشت و جدی اما ملایم به چشم هاش خیره شد.
-خورشید!اگر من امروز اینجا با تو به جایی که می خوام نرسم هر کاری ممکنه کنم. بستگی داره چی دلم بخواد. شاید زندانیت کنم. شاید شکنجهت کنم. شاید زجرکشت کنم. شاید بلا هایی سرت بیارم که توضیح ندارن. هر کاری ممکنه باهات کنم جز اینکه گفتی. خورشید! اگر زمانی برسه که من و تو بدترین دشمن های هم بشیم و اگر اون زمان تو گرفتار من باشی و من آزاد باشم هر معامله ای باهات کنم، و اگر این تنها راه خلاصی من از دست خطر دشمنی تو باشه، باز هم به تکمار تحویلت نمیدم. می گردم1راه دیگه پیدا می کنم تا خودم نابودت کنم بدون تکمار. خورشید! من تحویلت نمیدم. تا زمانی هم که من هستم کسی جرات نداره حتی به همچین چیزی فکر کنه. فرقی نمی کنه تو و من چقدر درگیر باشیم، چقدر اختلاف نظر داشته باشیم، چقدر جایزه تکمار بزرگ باشه و چقدر تو و قدرت های مزخرف و مزاحمت اعصابم رو تاب بدید. پس خیالت از این یکی جمع باشه. ولی فقط از این یکی نه از چیز دیگه. من هرگز به تکمار و دار و دستهش تحویلت نمیدم. دیگه نمی خوام هیچ وقت فراموش کنی. می فهمی؟
خورشید لحظه ای بهش خیره موند. با نگاهی عمیقا قدرشناس به چشم های منتظرش نظر انداخت و آروم زمزمه کرد:
-می فهمم. ممنونم.
-ممنون نباش. فقط مطمئن باش. الان و فردا و همیشه و همیشه. از طرف من در این1مورد کاملا مطمئن باش. فراموش هم نکن. باشه؟
خورشید آهش رو خورد.
-باشه.
کرکس1دفعه با صدایی بلند و خشن سکوت رو شکست.
-خوب. می گفتی.
خورشید چشم غره ای بهش رفت ولی کرکس باکش نبود.
-من که چیزی نمی گفتم.
-خوب حالا میگی. دقیق و کامل واسهم میگی تو با جفت من چه غلطی می کنید.
خورشید قیافه بی اطلاع و معصومانه ای به خودش گرفت.
-هیچ غلطی. فقط می پریم.
-دیگه،
-فرود میاییم.
-دیگه،
-پرواز می کنیم. می چرخیم.
-دیگه،
خورشید ماسک معصومیتش که اصلا هم بهش نمی اومد رو انداخت کنار و عصبانی نگاهش کرد.
-قبر می کنیم واسه تو. مسخره آخه ما2تا فیل و فنجون ناهمگون که جفتمون از1جنسیم با هم چه غلطی میشه کنیم؟
-من هم با فسقلی ناهمگون هستم. اینکه دلیل نمیشه.
خورشید که دوباره شجاع شده بود کلافه داد زد:
-تو مغزت ایراد داره و شدی جفتش. درضمن جنس نکبتت باهاش متفاوته. اون1پرنده ماده هست مثل من و تو1نر بی مغز هستی. کرکس تو جدی1مدت خودت رو به1سیرک معرفی کن حال روانت جا بیاد.
کرکس که صداش دوباره داشت می رفت بالا با خشم نگاهش کرد.
-بسه دیگه. من هنوز جوابم رو نگرفتم.
خورشید با ترکیبی از تمسخر و خشمی تحقیرآمیز همراه با کلافگی بهش خیره شد.
-آخه می خوایی من چی بهت بگم؟ ما فقط تفریح می کنیم و1خورده هم تمرین. البته فقط گاهی.
-تمرین چی می کنید؟
-تمرین فرود. این بیچاره از وقتی خودش رو شناخت همهش مواظبش شدن و شدین. اینقدر که تبدیل شده به هیچی. درسته که نمی تونه پرواز کنه ولی خودش رو که وسط زمین و آسمون باید بلد باشه جمع کنه. اومدیم و1چیزی شد از1جایی سقوط کرد. نباید از پس خودش بر بیاد؟ این کار ازش ساخته هست من هم که تعلیم دادنم بد نیست چه ایرادی داره1کمی کمکش کنم؟
-اولا فسقلی گیر نمی کنه. خودم باهاشم. دوما واسه چی این به قول خودت کمک رو باید در خلوت بهش کنی؟
خورشید دیگه درست و حسابی از جا در رفت.
-لعنتی بی مغز آخه چه تضمینی هست که تو همیشه همراهش باشی؟ اومدیم و تو مردی. نکنه اون زمان چون تو دیگه حق حیاطت تموم شده باید این هم همراهت خاک بشه بله؟
کرکس خونسرد به خورشید عصبانی خیره شد.
-احتمالا بله.
کرکس کاملا جدی بود و خورشید بسیار متعجب.
-کرکس!
-کرکس و مرض!دوما رو هنوز توضیح ندادی. واسه چی باید شما2تا غیب بشید و کسی پیداتون نکنه؟ مگه کمک کردن و تمرین دادن در برابر دید بقیه چشه؟
-هیچیش نیست. ولی فرود1ناوارد در جایی که رفت و آمد زیاده خطرناکه.
-بی خود خطرناکه. اصلا به جهنم که خطرناکه. هر غلطی می کنی همینجا کن. می خوام تماشا کنم.
-باشه اگر تو اینطوری می خوایی دفعه بعد که جفتمون زمان داشتیم همینجا تمرین می کنیم ولی همه شما ها باید مواظب رفت و آمد هاتون باشید و هر زمان نوبت فرود تکی شد برید گم شید. هر کاری هم که داشتید به جهنم.
کرکس بی مکث و مطمئن جواب داد:
-موافقم. می خوام هر کمکی بهش میدی همینجا بدی. درست مقابل چشم خودم.
خورشید که دیگه کاملا خودش رو پیدا کرده و تسلط از دست رفتهش رو به دست آورده بود بیخیال گفت:
-بسیار خوب. ولی گفته باشم. تو فقط تماشاچی هستی. اگر فضولی کنی حسابت رو می رسم.
کرکس خونسرد گفت:
-غلط می کنی ولی باشه. اما بهت گفته باشم خورشید. اگر راستش رو نگفته باشی من به همین زودی می فهمم و بیچارهت می کنم. بهت قول میدم که اگر خلاف گفته هات بهم ثابت بشه کاری کنم که پشیمون بشی. و تو می دونی که من قول بی خودی نمیدم.
خورشید اجازه نداد کرکس لرزشش رو ببینه.
-بسیار خوب برو بفهم. هرچند تو از بس نفهمی مطمئنم که اصلا نفهمیدی چی بهت گفتم. اگر می فهمیدی الان دیگه تهدیدم نمی کردی.
-خوب از من گفتن بود. خدا به دادت برسه اگر جز این باشه که گفتی و میگی. درضمن، نفهم هم خودتی موجود برق برقی بی ریخت. حالا دیگه برو برقت چشم هام رو اذیت می کنه. برو و مشکی رو از هر جهنمی که هست پیدا کن بگو سریع بیاد اینجا.
-ولی مشکی الان خوابه.
-بیدارش کن بگو می خوام ببینمش.
-ولی آخه…
-خورشید!بجنب! مشکی باید تا10دقیقه دیگه اینجا باشه و اگر نباشه من سر و ته از سکویا آویزونت می کنم و تمام پر هات رو دونه دونه جدا می کنم.
فرمان کاملا جدی بود. خورشید با حرص شونه ای بالا انداخت و پرید و رفت در حالی که به شدت ملتهب بود که هرچه سریع تر تکبال رو ببینه و ضمن تعریف ماجرای گفتگوی خودش با کرکس، بهش تاکید کنه که به هیچ قیمتی داستان توانا بودن خودش رو به کرکس نگه. چند لحظه بعد، مشکی گیج و خوابزده ولی کاملا آماده و گوش به فرمان در برابر کرکس حاضر بود.
-مشکی!الان کاملا بیداری؟
-بله کرکس.
-می خوام این گیجی دست از سرت برداره. من تمام فهمت رو لازم دارم تا درست بفهمی چی ازت می خوام.
-هرچی تو بگی کرکس.
مشکی بی حرف به طرف دریچه بزرگ پشت سر کرکس رفت، بازش کرد و مستقیم به نور گرفته بیرون خیره شد. لحظه ای بی خود از خود به خودش پیچید و درست در لحظه ای که خواست عقب بکشه دست های کرکس محکم در مقابل نور نگهش داشتن. مشکی پر و بالی زد و سعی کرد نگاه نکنه ولی از پس کرکس بر نیومد. کرکس چند لحظه کوتاه همون طور نگهش داشت و بعد ولش کرد. مشکی تقریبا پرت شد عقب. کرکس با خونسردی دریچه رو بست. مشکی به سرعت خودش رو پیدا کرد. دیگه نه گیج بود و نه خوابزده. کرکس نگاهش کرد.
-حالت خوبه مشکی؟
-حرف ندارم.
-کاملا آگاهی؟
-بله کرکس. آگاه تر از این نمیشم.
-پس گوش بده. اول اینکه نمی خوام جز خودم و خودت هیچ زنده ای بفهمه من چی بهت گفتم.
-مطمئن باش کرکس. حتی مرده ها هم نمی فهمن تا تو نخوایی. بعدش رو بگو.
-آفرین!مشکی! می خوام خورشید و فسقلی رو تعقیب کنی. می خوام1لحظه چشم ازشون نگیری. می خوام زمان هایی که با هم هستن حتی1لحظهش رو دور از نگاه تو سپری نکنن. حتی اگر جفتشون خواب باشن. می خوام مطلع نباشن ولی تو از همه چیزشون مطلع باشی. حتی1مژه زدنشون رو هم نمی خوام نبینی. هرچی هم دیدی به خودم میگی. درست فهمیدی؟
-بله کرکس. درست فهمیدم.
-آفرین. حالا برو و منتظر باش تا امشب که فسقلی برگرده.
کرکس مشکی رو مرخص کرد بدون اینکه یکه خوردن، تردید و وحشتش رو ببینه. برای مشکی این دور از انتظار نبود. از همون شب کذایی و از زمان شنیدن حرف های اون موش، مشکی منتظر این فرمان بود. و حالا واقعا مونده بود باید چیکار کنه. مشکی رفت و کرکس با آرامش فاتحانه همیشگیش بلند شد و برای صید به طرف مرداب های اطراف جنگل پرواز کرد و از نظر ها ناپدید شد.
روی افرا داستان دیگه ای بود. سرمای منجمد کننده هوا و تیرگی آسمون گرفته انگار به چشم تکبال و جوجه ها نمی اومد. همه بیرون از لونه از این شاخه به اون شاخه می پریدن و چنان سر و صدایی به پا کرده بودن که بیا و ببین. تکبال با دلواپسی تماشا می کرد و با رضایت توی این فکر بود که همهشون کم و بیش دارن روز به روز بهتر و بالاتر می پرن. بال های زخمی، ضعیف و سرمازدهشون داشت بلند تر و قوی تر می شد و خودشون هم داشتن بزرگ تر و توانا تر می شدن.
-تکبال!ببین من از اینجا بدون فرود می پرم میام پیش تو.
-برو بابا اینکه چیزی نیست. از اینجا تا پیش تکبال همهش2تا شاخه کوچیکه دیگه. خیلی هنر می کنی روی هیچ کدومشون فرود نمیایی؟
-خوب من هم کوچیکم. تو اگر خیلی بلدی اندازه خودت بپر. مثلا از اون شاخه بلنده تا پیش تکبال.
همه از این جواب سریع و بی مکث پرپری زدن زیر خنده.
-پرپری درست میگه. هر کسی اندازه خودش می پره. پرپری و بال هاش رو اندازه بگیری تمامش1دونه بال سیاهپر هم نمیشه. این2تا شاخه واسه پرپری خیلی هم عالیه.
پرپری از این تمجید تکبال چنان ذوق کرد که اگر فاخته نگرفته بودش از اون بالا پرت می شد پایین.
-خوب حالا. تا خودت رو ننداختی روی زمین بپر برو.
پرپری بدون1لحظه مکث حرف فاخته رو گوش کرد. پرید و هرچند خیلی ناشیانه ولی موفق، درست رو به روی تکبال فرود اومد و در واقع افتاد روی شاخه و بلافاصله زیر پر های بلند تکبال از نظر ها پنهان شد.
-آفرین پرپری! تو خیلی خوب اومدی. یعنی در مقایسه با دیروزت. ولی هنوز خیلی جا داری بهتر بشی.
-تکبال!به نظرت بهتر میشم؟
-آره که میشی. چرا نباید بشی؟
-آخه بال هام اصلا…
-ببین پرپری! از این چیز ها اگر بگی نمی شنوم. بال های تو هنوز کوچیکن. مثل خودت. تا بهار و تا تابستون هنوز1عمر راهه و تو تا اون موقع حسابی راه می افتی. کی می دونه؟ شاید از تمام این ها بهتر پریدی.
-تکبال!یعنی اون از ما بهتر می پره؟
-از کجا معلوم که نپره؟ شاید هم پرید. اگر هم نپرید خیالی نیست. همون طور که همیشه بهتون گفتم،
پرپری و بقیه1دفعه دسته جمعی بلند گفتن:
-هر کسی اندازه خودش می پره.
تکبال دستی به سر پرپری کوچولو کشید و با خنده ای از سر رضایت تعییدشون کرد.
-تکبال ببین من کجام؟
-چلچله!از اون بالا1ضرب نمیشه بیایی پایین. خیلی مواظب باش.
-من می تونم. چیزیم نمیشه. آماده باش می خوام بیام پیش تو.
-باشه ولی مواظب باش. خیلی هم زیاد مواظب باش.
چلچله از شاخه بلند و نازک پرید ولی در آخرین لحظه شاخه نازک تابی خورد و منحرفش کرد. لحظه خطرناکی بود. خیلی سریع اتفاق افتاد. تکبال بدون اینکه بفهمه چیکار می کنه به طرف مقابل شیرجه زد و در کسری از ثانیه دید که1شاخه بین خودش و چلچله در حال سقوط هست که اجازه نمیده دستش به چلچله برسه. کسی نفهمید چی شد. حتی خود تکبال. تنها صدای خشک و بلند1چرق، شاخه ای که1دفعه خورد و محو شد و چلچله و تکبال که هم رو گرفتن و چرخیدن و روی شاخه ها به طرف پایین غلتیدن و چندتا شاخه پایین تر متوقف شدن.
-نترس چیزی نیست. آروم بلند شو. باید یواش بریم بالا. دستت رو بده به من از روی اون شاخه بیا بالا. خیلی یواش بیا که سر نخوری. اون شاخه مطمئن نیست. خیلی یواش. خودت رو ول کن روی دست من. آهان آفرین همینطوری. درسته. خوب حله. دیگه امنه. بیا بریم بالا پیش بقیه.
تکبال و چلچله وسط جیغ و داد های وحشتزده جوجه ها از خطر سقوط حتمی نجات پیدا کردن.
-وای تکبال عجب شانسی آوردید. اگر اون شاخه کنار نمی رفت الان چی میشد؟
-راست میگه. راستی عجب زوری داری! چجوری اون شاخه رو ریز کردی؟
-آره بابا تو واقعا زورت زیاده!
-وای اصلا بهت نمیاد تکبال.
تکبال تازه نگاهش به جای خالی شاخه ای افتاد که دیگه نبود.
-من زورم زیاد نیست. اون شاخه زیادی خشک بود. چلچله خورد بهش اون هم خشک بود و شکست.
چلچله که هنوز گیج خطری بود که از سرش گذشته بود، کمی هشیار تر به حرف اومد.
-ولی من بهش نخوردم. خواستم بگیرمش که از دستم در رفت و بعدش هم1دفعه خورد شد و دیگه یادم نیست چی شد.
تکبال آروم دستی به زخم روی بال چلچله کشید.
-هیچی نشد. تو1حادثه کوچیک داشتی که تموم شد. واسه هر پرنده ای این چیز ها پیش میاد. با تمرین حل میشه. دفعه بعد هم مواظب باش از فاصله های کمتر شروع کنی.
-آخ چقدر درد می کنه! من حالم خیلی خرابه تکبال.
-تو هیچیت نیست فقط1کوچولو زخمی شدی. اینهمه شلوغش نکن.
تکبال همراه با آه و ناله چلچله از درد زخم ها و خراش های رو و زیر بال هاش بهش رسیدگی کرد و چند لحظه بعد چلچله نسبتا رو به راه بود. ولی کسی حواسش به قطره های خونی که از زخم های خود تکبال روی پر هاش چکیده بود جمع نشد. خود تکبال هم نفهمید تا زمانی که دستی به شونهش خورد.
-اون جوجه دیوونه نزدیک بود خودش رو بندازه پایین. تو هم همینطور.
-فاخته!امکان نداشت اجازه بدم بی افته.
-بله دیدم. اون رو راه انداختی. حالا نوبت خودته.
-من که چیزیم نیست.
-تو زخمی شدی. زخم هات هم از مال چلچله بد تره. دسته کم از یکیشون داره خون میاد.
تکبال تازه سوزش هایی رو در جا هایی از جسمش احساس کرد.
-آره مثل اینکه1کمی دردم اومد. خوب بابا بیخیال. این ها فقط خراشن. سخت نگیر.
-ولی تکی گوشه پر هات خونی شد.
-کو کجاست؟ آهان دیدمش. اینکه اصلا به توجهت نمی ارزه. ولش کن. بچه ها ادامه میدیم.
-تکی! این قهرمان بازیت منو کشته ولی1دفعه دیدی شوخی شوخی جدی شد. نمی خوایی ببینی چی شدی؟ راستی عجب زوری داری! اون شاخه رو چجوری داقون کردی؟
تکبال حس کرد1چیزی از جنس ترس نفسش رو گرفت. باید1کاری می کرد. هر کاری که از رفتن به اون ناآگاهی مرموز و برملا کردن این راز خطرناکش نجاتش بده.
-اصلا تو چرا نمی پری؟ بجنب فاخته ببینم کجای کاری.
-من پریدنم از این ها بهتره خاطر جمع باش. حالا نشونت میدم.
فاخته این رو گفت و با اعتماد به نفسی که در هیچ کدوم از جوجه ها نبود خودش رو از1شاخه بلند ولی کلفت کشید بالا. برعکس چلچله اول خوب بالا و پایین رو بررسی کرد و بعد بال هاش رو باز کرد و پرید. برخلاف بقیه جوجه ها، فاخته نمی پرید. داشت پرواز می کرد. البته پروازش کامل نبود ولی کار قشنگی بود از1پرنده نوبالغ تازه پرواز که بال های سرمازدهش خیلی خوب پیش می بردش. تکبال با لذتی عمیق تماشاش می کرد. فاخته بین هیاهو و تشویق بقیه از افرا جدا شد و کمی رفت بالا. 1دور کامل دور افرا چرخید و در برابر تکبال و بقیه توی هوا کمی بالاتر از شاخه ها شروع کرد به چرخ زدن. دایره هاش رو هر بار بزرگ تر و ارتفاعش رو هر بار کمی بیشتر می کرد. بال هاش به اندازه بال های سالم کارآمد نبودن ولی فاخته عالی بود. تکبال امیدوار، دلواپس و رضایتمند تماشا می کرد. فاخته گاهی کج می شد و بد می رفت ولی چند لحظه بعد دوباره ارتفاع می گرفت و خودش رو نه چندان صاف، ولی می کشید بالا. تکبال فقط تماشا می کردو از شدت دردی که توی سینهش رو می سوزوند بی صدا به خودش می پیچید. بال های سرمازده فاخته رشد چندانی نداشتن. فاخته حالا1پرنده نیمه بالغ بود با بال هایی که سرما تقریبا نابودشون کرده بود ولی با همون بال های بی حس از ضربت بی رحم سرما، فاخته چه خوب می پرید! یعنی این بال ها تا کی و تا کجا می تونستن جسمش رو، فرداش رو و زندگیش رو پیش ببرن؟ فاخته بزرگ تر و بزرگ تر می شد و دیر یا زود به جایی می رسید که بال های سرما دیدهش دیگه جوابگوی پریدن هاش نبودن. تکبال حاضر بود هر کاری و واقعا هر کاری کنه تا این اتفاق نیفته. فاخته نمی دونست و تکبال بار ها آرزو کرده بود که ای کاش خودش هم نمی دونست. ولی این شدنی نبود. سیر رشد و ضعف بال های فاخته درست شبیه مال خودش بود. تکبال زمانی رو به خاطر میآورد که چه معصومانه تصور می کرد بال هاش در حال بهتر شدن هستن ولی اینطور نبود و چه تلخ بود زمانی که فهمید اشتباه می کرد! فاخته بی اطلاع از تمام این ها همچنان هنرنمایی می کرد. تکبال با هقهقی فرو خورده شاهد ماجرا بود. فاخته چرخید و چرخید و چرخید و بال هاش از حرکت صحیح خارج شدن و بی حس و خسته حرکتشون کند شد و فاخته کج شد و تعادل جسمش رو از دست داد و…پشت پرده شفاف اشک های تکبال، دور تر از بقیه روی شاخه ای امن افتاد و ولو شد.
زمان می گذشت. تکبال کم کم داشت زندگی و رسمش رو می شناخت. داشت یاد می گرفت. داشت می فهمید. دیر بود ولی… کرکس داشت یادش می داد. کرکس حسابی مهربون، محکم، مطمئن، توانا و کامل بود. البته برای هر کسی که خودش می خواست. در مورد تکبال تمام این ها رو داشت به شرط اینکه تکبال چیزی باشه که اسمش رو می ذاشت مثبت و خوش رفتار. تا زمانی که تکبال قواعد کرکس رو حفظ می کرد همه چیز درست بود. ولی مشکل دقیقا از همینجا شروع می شد. اینکه مثبت بودن و خوش رفتار بودن از نظر کرکس کمی با تصور و بینش تکبال و حتی با بینش بقیه اطرافیان تکبال متفاوت بود. از نظر تکبال خوش رفتاری به فرمانبری محض تعبیر نمی شد ولی ظاهرا کرکس هیچ توصیف دیگه ای برای این کلمه نداشت. تکبال باید فرمان می برد و گیر اینجا بود که فرمان های کرکس گاهی واقعا در نظرش عجیب بودن.
-آخه برای چی؟
این سوالی بود که نمی تونست در زمان ابلاغ بعضی از فرمان های کرکس نپرسه و جوابی که همیشه می گرفت هیچ وقت قانعش نمی کرد.
-واسه اینکه من دلم می خواد. دیگه تمومش کن.
-دیگه تمومش کن.-
این خاتمه بحث بود و تکبال با چند بار آزمایش و خطا که نتیجهش وحشتناک بود یاد گرفت که وقتی به اینجا رسید باید تمومش کنه تا مجبور نشه بگه غلط کردم. تمومش می کرد و نمی کرد ولی هیچ وقت متقاعد نمی شد. هیچ وقت. و در فرصتی دیگه دوباره این تموم شده رو شروع می کرد بلکه به جوابی بهتر از اون که پیش از این گرفته بود برسه. هرچند این شروع ها داشت کمتر و کمتر می شد ولی برخلاف میل کرکس همچنان بود و انگار تمومی نداشت.
-من نمی فهمم کرکس. خفاش ها و کلاغ ها دوست هستن. من برای چی باید واسه قاطی شدن باهاشون از تو اجازه داشته باشم؟
-واسه اینکه من میگم.
-آخه تو برای چی میگی؟
-واسه اینکه دلم می خواد. دیگه تمومش کن.
-خوب آخه برای چی تو دلت…
-نشنیدی؟ گفتم تمومش کن.
-کرکس! تو داری میری بیرون. به من نمیگی کجا میری. فقط میگی دیر می کنی. اون ها همه امروز عصر اون پایین جمع میشن. هم خفاش ها هم کلاغ ها. همه اون پایین هستن جز تو که نیستی و جز من که تو میگی باید این بالا تنها بمونم و بدون تو بینشون نرم. آخه برای چی؟
-واسه اینکه من اینطور دلم می خواد جوجه عشق. دیگه هم نمی خوام حرفش رو بزنم. تو همراه خودم میری بینشون. تا نرسیدم این بالا می مونی. دیگه هم حرفش رو نمی زنیم.
-ولی آخه…
-ببین فسقلی دارم خسته میشم. دیگه تمومش کن.
تکبال سکوت کرد و توی خودش مچاله شد. هیچی نگفت ولی اصراری در مهار اشک هاش نکرد که از چشم هاش می چکیدن روی پر های صافش. سرش رو انداخت پایین و رفت1گوشه نشست و پر هاش بدون صدا خیس شدن. نمی دونست دقیقا از چی گریه می کنه. از حسرت تفریح مجاز و بدون ایرادی که ازش دریغ شده بود، از دادی که کرکس سرش زده بود یا از هر2تاش. دستی آروم خورد روی شونهش. سر بلند نکرد. اشک هاش هنوز داشتن پر هاش رو خیس می کردن.
-فسقلی!ببینمت! عشق من! واسه چی این جواهر هات رو تلف می کنی؟ بیا اینجا.
کرکس بغلش کرد، نازش کرد، اشک هاش رو پاک کرد و به سینه فشارش داد.
-فسقلی ببین من اینجا چی دارم؟
کرکس1دفعه دستش رو به سرعت برد بالا. تکبال1لحظه خیال کرد کرکس می خواد بزندش. نفسش بند اومد و برای فرار از ضربه خودش رو به سرعت توی بغل کرکس فرو کرد. اما هیچ ضربه ای در کار نبود. تکبال با ترس و تردید سر بالا کرد تا ببینه. چیزی به درخشندگی1ستاره خیلی قشنگ توی دست کرکس برق می زد. تکبال1دفعه همه چیز یادش رفت و بلند داد زد:
-وای تو1ستاره توی دستت داری کرکس!
کرکس بلند خندید.
-قشنگه فسقلی؟
-آره خیلی قشنگه خیلی. از کجا آوردیش؟
-از آسمون چیدمش.
-اذیت نکن بگو دیگه!
-گفتم که، از آسمون گرفتم.
-آسمون که ستاره هاش رو به کسی نمیده.
-به من میده. باید بده. جرات نمی کنه نده. گفتم بده و داد. اگر هم نمی داد به زور ازش می گرفتم.
تکبال می دونست کرکس جدی نمیگه ولی براش مهم نبود. اون چیز درخشان چنان جذبش کرده بود که دیگه هیچ چیز براش مهم نبود.
-وای چه قشنگه!
کرکس دستش رو یواش یواش آورد پایین تا مقابل تکبال.
-بیا. بگیرش. مال تو.
تکبال ناباور تماشا می کرد. همونجا توی بغل کرکس ولو شده بود و از زیر اون یکی دستش درخشش ستاره رو توی دست دیگه کرکس نگاه می کرد. انگار جادو شده بود.
-مال من؟ مال خودم؟ مطمئنی؟
-بله که مطمئنم. بگیرش. واسه خود خودت. واسه تو ستاره من.
کرکس اون جسم درخشان رو گذاشت توی دستش و تکبال مثل خوابزده ها خودش رو لای پر های کرکس جمع کرد. کرکس بلند خندید و2دستی جفتش رو نوازش کرد.
-تو عشق من هستی. کفترک خودم. فقط مال خودم. فقط خودم. خیلی می خوامت جوجه عشق. کفترک تک خودم.
تکبال نفسی عمیق از سر رضایت کشید. حال عجیبی داشت که بلد نبود توصیفش کنه حتی برای خودش. انگار جسمش داشت گرم می شد. کرکس همچنان نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. تکبال دست مشت شدهش رو محکم فشار داد و با آه بلند رضایتمندی لای پر های کرکس لولید. کرکس قهقهه ای از ته دل سر داد که تکبال رو بیشتر توی بغلش جمع کرد ولی چیزی رو تغییر نداد.
-ای بدجنس کوچولو! تو این عادتت رو کی ترک می کنی؟ آخه واسه چی پر هام رو به هم می ریزی؟ حقته من هم این کار رو کنم ولی دلم نمیاد که. واه ببین داری چیکار می کنی! تمام پر هام رو افتضاح کردی وروجک مسخره! نکبت دوست داشتنی خودم!
کرکس همچنان می خندید و تکبال با رضایت و تمایلی عجیب که جنسش رو نمی شناخت، آروم آروم وسط پر های کرکس دست و پا می زد و هرچی بیشتر بی نظمی و خرابی به بار میآورد و نمی فهمید چرا از این کارش عجیب لذت می برد. کرکس با خوش اخلاقی بی حرکت نگهش داشت و مانع ادامه کارش می شد ولی تکبال همچنان با آرامش، نه به شدت می لولید و چند لحظه بعد اوضاع پر های کرکس رو چنان خراب کرد که اگر کسی می دید خیال می کرد کرکس پر هاش رو توی هم گره زده. کرکس همچنان می خندید. می خندید و باز هم می خندید.
-احمق کوچولوی من! وقتی برگشتم می برمت عشق. عشق واقعی. از اون مدل عشق ها که هرگز توی عمرت نرفتی. بهت تضمین میدم. تضمین کرکس آخه و اگر داخلش نیست. مطمئن باش. حالا بخواب. بخواب تا خودم بیام بیدارت کنم. به هیچ صدایی پا نمیشی جز صدای خودم. فهمیدی؟
-بله کرکس.
-به هیچ کسی هم جواب نمیدی جز به خودم. فهمیدی؟
-بله کرکس.
-انگار در غیبت من اینجا نیستی. درست فهمیدی؟
-بله کرکس.
-من خیلی سریع برمیگردم پیش تو. مطمئن باش. حرف هام رو می فهمی؟
-بله کرکس.
-آفرین فسقلی. جوجه عشق نفهم من! آفرین!.
تکبال به خواب رفت. به فرمان کرکس مشکی اجازه نداد در غیبتش کسی به سکویا نزدیک بشه. تکبال خوابید و تا اومدن کرکس بیدار نشد. تمام شب رو ستاره در مشت خواب بود و بی توجه به دنیایی که بیرون از لونه بالای سکویا در جریان و در حرکت بود، آروم و ساکت و ساکن روی بستر پر به خواب رفته بود. می تونست تا آخرین ذره جهان بخوابه. می تونست تا ابد همونجا بی حرکت و با ستاره ای در مشت بستهش از جهان و از زمان و از حرکتی که جاش می ذاشت و می رفت جا بمونه. چون کرکس اینطور می خواست. کرکسی که قوی، بلندپرواز و پناه دهنده بود و عزیز. خیلی عزیز.
دیدگاه های پیشین: (3)
حسین آگاهی
سهشنبه 4 آذر 1393 ساعت 06:01
سلام. مشخصه که دیگه برای خودتون هم شخصیت ها ویژگی هاشون معلوم شده که این قسمت رو خیلی با تسلط نوشتید حتی بیشتر از قسمت های قبلی.
حالا در این قسمت همه خودشون بودن دقیقاً خودشون بدون هیچ اشتباهی؛ همه از روی همین ویژگی ها شناخته میشن.
تکبال، کرکس، خورشید، فاخته و مشکی.
خیلی منتظر بقیه اش هستم.
http://www.foggylife.persianblog.ir
پاسخ:
سلام دوست من.
خدا بگم چیکار کنه همه این هایی که اسم بردید رو اگر بدونید این داستان با این شخصیت هاش چه به سر من درمونده آوردن؟
آخ درد می کنه همه جام به خدا کتبا بیمار شدم این چه وضعشه؟!
شادکام باشید.
پرواز
پنجشنبه 6 آذر 1393 ساعت 19:56
سلام بهت ایمیل زدم میشه چک کنییییی ؟؟؟ممنون
پاسخ:
سلام پرواز عزیز. هم محلی گوش کنی من. حتما چک می کنم. همین الان میرم ببینم چه خبره.
فعلا پاینده باشی تا ایمیلت رو بخونم.
یکی
جمعه 7 آذر 1393 ساعت 10:10
کفرمو داری بالا میاری معلومه کجایی؟ هی بجنب خسته شدم
پاسخ:
سلام جناب یکی خشن. چرا هوار می زنی جناب حسابی خوب هستم دیگه. به خدا گرفتارم. چشم سعی می کنم بجنبم و شما هم اینطوری حرصی نباش.
ایام به کام.